من و همسرم عاشقانه هم را دوست داریم.

صمیم-۲۹و اندی سن!- 12ساله ازدواج کرده-همسر و پسرکش رو میپرسته- عاشق تر از اونا کسی هست؟

من و همسرم عاشقانه هم را دوست داریم.

صمیم-۲۹و اندی سن!- 12ساله ازدواج کرده-همسر و پسرکش رو میپرسته- عاشق تر از اونا کسی هست؟

کشفیات من قسمت دوم

 

من کلی  حرف  دارم . فعلا اینا رو نوشتم تا منتظر نمونید بقیه اش  انشالله چند روز اینده    

کامنت ها رو جواب  دادم.

  

نشستم روی  تخت و فکر  کردم...

خب  این کتاب  راست میگفت . اول از  همه باید  با این حجم سلول های بدنم دوست بشم. مگه من قبول ندارم که تمام ذرات کائنات دارای  شعور باطنی  هستند و  بهترین  برنامه از قبل براشون در سیستمشون گذاشته شده ..مگه من باور  ندارم که همه چیز به بهترین حالتش در  دنیا وجود داره فقط باید  بیاد در  ذهن من یا روی کاغذ( نمونه اش رو در  مورد  خونه پیدا کردن دیدم که تجسم کردم و نوشتم برای خودم ) تا سریع اجابت بشه .به قول  اساتید ، مثل این  می مونه که کاتالوگ کائنات رو بذارن جلوت و بگن انتخاب کن.خب  طرف وقتی اصلا حتی ورق هم نمی زنه و بازش  نمیکنه  و با بی میلی میگه من که چیزی   نمی بینم یا میگه هر  چی  ارزون تره و زودتر  حاضر  میشه همون رو برام درست کنین و هر چی  شد مهم نیست !! خدا باید بهش  چی بده اون وقت ؟ یه کسی هم هست  ورق میزنه  و انگشت میذاره  روی  یک چیز و میگه   اینو لطفا برام اماده کنید و  در  کوتاه ترین  زمان ممکن جنس اصل و اصیل به دستش میرسه  و هزینه اش  هم قبلا پرداخت شده ( اراده کردن شما ).  

 

 اصلا تصورش  هم خنده داره که ما چیزی رو دوست داشته باشیم بعد هی  ازش بد بگیم ..مثلا بگیم آره ساراجون که بهترین دوست منه و  عاشقشم  از بس  این دختر  بیریخت و بد دهن و  بی تربیته . از بس  بوی  گند میده و  وقتی  باهاش   میریم بیرون همش  خجالت می کشیم و اینقدررررررررررر   خوبه!! و انقدررررررررر دوستش  دارم  و  فداش بشم و ...خنده داره ..نه؟ خب  منی  که میخوام وزن کم کنم یا بیماری ای  دارم که میخوام درمان بشه یا مشکلی  در  بدنم هست یا هر  چیزی ، اول باید برادریم رو بهش ثابت کنم بعد ادعای  ارث و میراث کنم..اول باید  یک ذره محبت و  عشق نشونش بدم بعد توقع کنم با  تمام قدرت و  نیروش با من همراهی  کنه . وقتی یک آدم چاق  میره جلوی آینه ، جان من چقدر با خودش و هیکلش  حال میکنه؟ اول از  همه لب هاش رو کج و کوله میکنه و یک نگاه نفرت انگیز به پهلوهای  برجسته و شکم گنده و افتاده اش ( دیگه خیلی شورش  کردم ولی  خب  هستند خیلی ها) میکنه  و میگه خدایا کی بشه من از  دست این کوفتی ها راحت بشم ؟ کی  میشه آب بشن و کنده بشن برن گورشون رو گم کنن من صاف و صوف  بشم ؟ بعد با دست شرق شرق  میکوبه روی  پهلوهاش و  میگه آب  خالی  هم میخورم نکبت چاق  میشه!! گندت بزنن که یک لباس  آدم حسابی  تنت نمیشه !! این ها آیا نشونه محبت و دوستی  هست ؟ یعنی  انصافا  خود شما اگه جای  پهلوها و شکم و بقیه جاهای چاقتون بودید یک ذره هم راضی  میشدید با کسی که اینطوری باهاتون رفتار  میکنه  همراهی  کنید ؟  

مشکل خیلی از ما اینه که باور  نداریم  تک تک سلول های ما حس و گوش و شعور و  فهم دارند . باور  نداریم این گلی یا گلدونی که گوشه اتاق یا خونمون هست صدای ما رو میشنوه ..امواج حسی ما رو میگیره ..اگه از  چیزی ناراحت باشید گل پژمرده میشه اگه خونه با نشاط و با روح باشه گل بهتر  رشد میکنه ..اگه  با یک تیغ یا قیچی  نزدیکش بشیم و  حتی یواش بگیم الان سوراخ سوراخت میکنم اون گل به حالت سکته می افته و بیهوش  میشه ..این ها رو اگر هم تو  ایمیلی  چیزی  خوندیم اولش  تعجب  کردیم بعد هم بهش خندیدم و  به راحتی فراموشش کردیم. هی  من میخوام  فقط  در  مورد  وزن و کشفیات بنویسم هی بحث ها با هم  موازی میشن. من الان کاملا درک میکنم که وقتی خدا میگه در قیامت همه چیزها و بدن و  اعضای  شما و حتی  سنگ و  خاک هم گواهی  میدن که شما چه کارهایی  کردید ما فکر  می کنیم وا!! مگه سنگ هم حرف  میزنه؟  نه عزیزم..وقتی یک دکتری  نوار قلب  میگیره و از روش  کوچکترین تغییرات قلب رو متوجه میشه ایا نوار قلب با زبون فیزیکی با دکتر  حرف زده؟ وقتی میگن حتی  محل نماز  خوندن شما هم گواهی  میده به عبادت شما و شهادت میده آیا  به این معنی  هست که زمین شکاف  میخوره یک زبون از توش  در  میاد و میگه ایشون در  محیطی به مساحت  نیم متر  در  فلان تاریخ نماز  خوندند روی  من!!؟ نه اینطوری  نیست ..حس  ما ..امواج مغزی ما ..ارتعاش سلول های  ما  در  اون  مکان ثبت میشه و  همش  میشه نوار قلب ..نوار  مغز ..میزان تمرکز و  معنویت ما ثبت میشه ..همه هم در  قالب  انرژی ..  خواه یک میلیون سال بعد  خواه یک لحظه بعد ..برای  همین جاودان موندن های  انرژی های  ماست که هیچ عملی  از  ما (حتی به اندازه یک مثقال که در  قران بهش اشاره شده)  ناپدید نمیشه  و از بین نمیره و در  حافظه کائنات ثبت جاودان میشه و هر وقت اراده الهی  بر این باشه که برای خود ما که فراموش کار هستیم ظاهر بشه به سرعت باور  نکردنی این انرژی ها در مغز ما میگذره و  ما یادمون میاد .. .  

 

برادر  من وقتی  بچه بود حدودا ده سالش بود یک بار تا لحظه مرگ رفت . تعریفش خیلی  جالب بود .اون روز  یک روز بارونی بود و  سهیل هر وقت کلید یادش  میرفت مثل بچه غیر آدم!! میرفت روی  دیوار  و از روی  در  می اومد تو خونه  و در روباز  میکرد تا مزاحم خانواده هم نباشه!!! یک روز  مامان یک فریزی صندوقی که سیمش اتصالی  داشت رو گذاشته بود پشت در تا تعمیر کار بیاد و زودتر ببرنش  درستش کنند . سیم برق فریزر افتاده بود روی  لوله گاز و لوله گاز  هم به در آهنی  منزل  در  تماس بود!  بارون هم می اومد .خلاصه سهیل جان میرن بالای  در و  هنوز  پاش رو کامل نذاشته بوده که یکهو شروع میکنه به بندری رقصیدن( به روایت داداش کوچیکه!!)  و از  اون بالا تالاپی  می افته پایین . خودش  تعریف میکرد که تو همون چند ثانیه یک هو یاد  سه سالگیش و  آب بازی  تو حیاط  خونه و دوچرخه قرمزش ..بعد یاد اولین روز  مدرسه ..بعد یاد پاک کنی که از  دوستش گرفت و پس نداد!! بعد یاد  بابا بزرگ و  کتاب  خوندن هاش ..بعد یاد بازی های  تابستونی  با دوستاش و  کلی  چیزهای  دیگه می افته..میگفت انگار  یک لحظه تو سالن سینما نشسته بودم و فیلم میدیدم...خب  این ها همیشه در  ذهن و مغز ما هست ولی بنا به ضرورت  در بخش  عقب و  غیر قابل دسترس قرار گرفته اند ولی  این بایگانی  اونقدر  منظم و به روز و مرتبه که تصورش هم سخته. فکر  کنین چطوری پس  این روانکاوها میرن ته ذهن آدم رو بیل میزنن و یک چیزایی یاد آدم میاد که در  حالت عادی یادش  نبوده ..حالا تو خلسه یا هر حالتی که مغز ریلکس میشه ؟ منظورم اینه که بدن ما دقیقا مثل یک آدم بالغ و عاقل و با شعور و با فهم و  کمالات  خیلی  خوب  میفهمه حس  ما بهش  چیه .  خب من  در  مجموع خودم رو دوست دارم .من  همیشه معتقد بودم و هستم که خانم زیبایی هستم و اونقدر  بلدم مناسب  لباس  بپوشم که این اضافه ها ( اینجا معلوم بود که بخش هایی از  خودم رو دوست ندارم )  به چشم نیان خیلی . بعد رفتم جلوی آینه. یک نگاه کردم به خودم..به کمرم ..به پهلوهام ... به بازوهام ... دست کشیدم روی خودم..روی  پاهام ...گفتم بچه ها ( بعد از این قضیه من به بدنم و سلول هام میگم بچه های  عزیزم)  من خیلی اذیتتون کردم..میشه این بار  کمکم کنین با همدیگه این راه رو بریم ..عسل های  من ..هر وقت خسته شدید من بس میکنم..هر وقت حس کردید بهتون فشار  میاد کافیه یک اشاره کوچولو به من بکنید ..قول میدم...( نخندید ..من بارها با خودم در  اینه  حرف زدم..یادتونه که ؟ ) بعد مراحل اصلی رو شروع کردم:

1- اول از  همه تصمیم گرفتم خوب فکر  کنم ببینم دقیقا چی  چی  میخوام ؟ روی  هوا که نمیشه ..حس وحالی هم که نمیشه ..مگه وقتی کسی برای  دکتری  درس  میخونه میره پارک و هی  دو دقیقه نگاه به کتابش  میکنه و باز  به تاب بازی بچه ها  نگاه میکنه ؟ نه . دونستن اینکه چی  میخوام و  در  چه زمانی و  چطور و  هدفم چیه از  این کار  و خیلی سوالات دیگه برای من لازم بود در  ابتدای کار . حالا من چند نمونه از سوالاتی که از  خودم پرسیدم برای شروع کار  رو مینویسم تا شما هم بدونید چطوری  استارت زدم اصلا . این سوالات برای  همه اهداف  زندگی  ما کاربرد داره .پس  هر  هدفی که دارید اول برید سراغ جواب  این سوالات بعد شروع کنید .

1-خواسته  تو چیه صمیم ؟     دلم میخواد وزن کم کنم و لاغر و خوشگل بشم .

2- ببین صمیم جان! این خواسته ی  شخص  خودته یا  غریزه یا فشار  اطرافیان و حرف اون ها باعث  شده دلت این خواسته رو بخواد ؟

 اوم...... خب  همیشه خواسته خودم بوده و  الان مدتیه که نظر  همسرم هم برام در  این خصوص مهم تر جلوه میکنه و البته نه مهم تر  از  حس خوشگل بودن از  نظر  خودم.

3- صمیم ! ایا این خواسته ( مثلا کم کردن 30 کیلو!! یا خدا!!) با نظرت اصلا امکان پذیر هست ؟ یعنی  خودت باورش  داری ؟  میتونی بهش برسی ؟

خب اره . من قبلا 20 کیلو رو کم کردم و  حتی  همون 20 کیلو هم خوبه . البته این 30 کیلو دیگه  نهایت  لاغری من میشه .ولی نه من تصمیمم همین 30 کیلو هست .

4-  آیا هدفت رو میشه اندازی گیری  کرد ؟    بعله که میشه .. 30 کیلو . ( یا فلان قدر  پول)

5-  الان کجا هستی صمیم ؟  نقطه شروعت کجاست ؟ از  کجا میخوای شروع کنی؟

اینجاش  دیگه خصوصی  میشه . من الان وزنم x  هست  و باید  x-30  بشه .

6- صمیم جان! چه نفعی  از رسیدن به این  هدف  میبری ؟

اکه هی!  خب  معلومه دیگه عزیزم... اول از  همه  سبک و با نشاط و سالم تر  میشم..قلبم راحت و  اروم میزنه .. بدنم به راحتی نفس  میکشه اصلا .. خون تو رگهام بدون برخورد با دیواره های  سخت و گرفته  جریان پیدا میکنه . بعد  ظاهرم خیلی  بهتر  از  الان میشه . لباس ..وای  اینو بگو .هر  چی بخوام میتونم سایز خودم بخرم . پسرم به داشتن مامان جوون و خوشگل و  موزون  افتخار  میکنه. همسرم هم همین طور . میتونم روی  رقصم کار  کتنم چون مثل پرنده سبک بال میشم بعدش ..بازم بگم ؟  و خیلی  چیزهای  دیگه .

7-  زمان شروع و  پایان رو تعیین کنید .

زمان شروع رو میذاریم مثلا 15 تیرماه 91  .. هفته ای  یک کیلو .. سخته ؟ خب  بگید هفته ای نیم کیلو ..اینجور  وقت ها انقدر باید  عدد رو از  خودتون بپرسید و ببینید مغزتون با این هدف  اوکی  هست و باورش  داره و  امکان پذیر  میدونه اون رو  تا به عددی برسید که بشه . مثلا من میگم میخوام هفته ای  4 کیلو کم کنم..ته ته دلم هم میدونم میتونم..البته این خودکشی  هست ها ..مثال گفتم...بعد یکی  دیگه میگه هفته ای  4 کیلو ؟ عمرا ..بعد از  خودش  میپرسه سه کیلو و نیم چطوره ؟  همین طور  لقمه لقمه! میره جلو تا مثلا به نیم کیلو در  هفته برسه..ببینید خیلی  خیلی  مهمه که مغز ما این عدد رو باور  داشته باشه  تا برو بچ ( سلول های  عسلی و  گوگولی ) باهاش  هماهنگی و همراهی  داشته باشند .

خب  از  15 تیر  هفته ای  یک کیلو  میشه ماهی  4 کیلو . یعنی من  حدودا 8 ماه و نیم زمان لازم دارم یعنی  از  15 تیر  میشه تا اخرهای  اسفند مثلا .  این برنامه رو باید کوچک ترش  کرد ..باید گفت فاز  اول  پروژه    سه ماه  ( مرداد ...شهریور ..مهر ..) فاز  دوم  ( ابان ...آذر  .دی  ..)  و فاز سوم هدف من  ( بهمن و اسفند ) اگه شما کوچیک تر  دلتون میخواد بذارید  8 مرحله .. ماهی 4 کیلو  و  حتما حتما در  پایان هر  کیلو کاهش  وزن برای  خودتون جایزه بگیرد و کتبا و رسما از  خودتون تشکر  کنید .

8- صمیم !  تو این راه کاهش  وزن به چه موانع و گیرهایی  ممکنه برخورد کنی ؟ ( ما دقیقا باید بدونیم چی  منتظرمون هست  تا یکهو غافلگیر نشیم.این بخش مهمی  از  هدف گذاری و  برنامه ریزی هست )

خب  اول از  همه سست شدن و  شکستن برنامه کاهش وزن بزرگترین مانع من برای رسیدن به وزن خوشگل مشگلی  من هست . .. تو  مهمونی ها  بقیه اصرار کنند حالا یک ذره بکش برای خودت..به جایی برنمی خوره!! ..  تو برنامه پیاده روی یا رقص روزانه تنبلی  کردن...باشکستن رژیم مثلا با خوردن یک دونه شیرینی  نگم به خودم اب که از سر گذشت  چه یک نی  چه صد نی ..نه! باید بگم عزیزم..اشکالی  نداره ..رقص باحال فردامون دو برابر  میشه ...یا مثلا مامانم بگه بسه دیگه دختر! پوست و استخون شدی!! در  حالی که هنوز ده کیلو فقط کم کردم...و خیلی  موانع دیگه  مثلا کمرم درد بگیره به خودم بگم دیدی رژیم گرفتم همه چیزم به هم ریخت!!! یا مثلا  با شوهرم یا دوستم بحثم بشه از  حرصم بشینم بگم خب ! حالا اصلا رژیم بگیری که چی  بشه! که این لندهور!!!  خوش به  حالش بشه! میخوام صد سال سیاه نشه!! ( باور   کنید آدم تو  حرص و عصبانیت از  این بدترش رو هم فکر  میکنه!!)  یا مثلا برم سوپر  و هی به این چیپس و شکلات های رنگارنگ زل بزنم بگم گناه من چیه آخه خدا!!!!!؟ 

9- من برای  رسیدن به این هدفم چه اطلاعات و  دانستنی هایی باید داشته باشم ؟

خب  دونستن کالری  غذاها یا دم دست بودن اون ها در  خونه لازمه .. من باید بدونم  شیرینی  اضافه خوردن یا ظرف آجیل رو گذاشتن جلوی رو و به قول پسرک ( همه رو هام هامش کنم..یک لقمه خامش  کنم!!) کلی  کالری  اضافی داره ..من باید بدونم بدنم در  هر  موقع روز چی لازم داره .. الان دلم شربت آلبالو میخواد ..قشنگ بشینم فکر کنم چند لحظه که حالا چرا شربت آلبالو ؟ ..خب آب  خوشمزه خالی  و مفید میخورم  روش هم یک مشت البالوی  با حال گوگولی .. میدونید نباید بذارید  مغز  گولمون بزنه و  حرص و  هوا و هوس خودش رو در  قالب  نیاز بدن و سلول ها جا بزنه و تقلب  کنه .

10- تو این راهی که میخوای  بری صمیم جان  کی  همراهیت میکنه ؟  یاور  تو کی  هست ؟ کی  هلت میده به جلو؟ ..

خب  راستش  همه امید من  به  اراده سفت و سخت خودم و  بعدبه شماهاست بچه ها ..تو وبلاگ بنویسم رشدم رو و موفقیت هام رو و شماها تشویقم کنید ..بنابه دلایلی  نمی خوام همه تخم مرغ هام رو در  سبد  همسرم بذارم . نمی خوام اگه بنا به دلایلی سرعتم توی  این مسیر  کم شد یک آینه دق از  نظر  خودم ،  جلوم باشه!! ( چقدر  رک و راحت ام با شماها ..میبینید ؟)

11- حالا میرسیم به نوشتن یک نقشه درست و حسابی  با جزییات کامل . واضح و دقیق که بدونیم هر روز  هفته  دقیقا قصد انجام چه کارهایی رو داریم ..میتونید  یک نقشه کلی  بنویسید وبعد ریزتر و با جزییاتش  کنید .  حس های  پنجگانه تون رو دخالت بدید تو این نقشه . شانس رسیدن به هدف بیشتر  میشه .

مثلا من اینطوری  نوشتم :

با سلام خدمت تمام بچه های  عزیزم ( تک تک سلول های بدنم )

امروز  15 تیرماه  ما همگی در نقطه بلند و  کوهستانی و زیبای  90 کیلو و یک خورده  !هستیم .( ای جانم..کلیسا و اتاق  اعتراف  کدوم طرف بود ؟) هدف  ما رسیدن به ییلاقات زیبای  60 کیلو هست . با همراهی و کمک خدای بزرگ  این هدف رو با هم در  8 ماه  و هفته ای  یک کیلو و به عبارتی  ماهی  4 کیلو انجام میدیم... راه کاملا هموار و مشخص هست . توی  کوله هامون آب  سالم و  مفید داریم روزی  هشت لیوان آب  رو با عشق  به تک تک سلول ها میرسونیم . سالادهای  خوشمزه و رنگارنگ بدون سس با ماست دلچسب و  خوش طعم  منتظر  ماست ..میوه های  رنگارنگ که طعم خوب و دل انگیزشون رو الان دارم تو دهنم حس  می کنم... هر  وقت بدنم لازم داشت غذا میخورم..هر وقت سیر شد بس میکنم. چیزهای  بدرد نخور و  ادم زشت کن! ممنوع.. هفته ای  دو روز  با بر و بچ و دوستانم میریم استخر آب بازی و شیطونی و شنا . به به حس  خنکی اب  تو این گرمای  تابستون..حس  حوضچه سرد و خنک ..حس  نشستن لب  ساحل ماسه ای   موج های ابی ..حس  تیوپ سواری .. ببین چقدر  شکمم صاف و خوشگله. اصلا چین چین نمیخوره!!! بعد هم میرم خرید  برای  خودم .الان همسری  دست روی  هر  چی  میذاره اقاهه یک نگاه  به من میکنه میگه نه یک سایز  کوچیک تر  مناسب  خانم هست ( آخ جانمممم.) مانتوهای  رنگی و سبک و شاد ..شلوارک های  خوشگل برای  تو خونه .. اون دامن مشکی  خوش  دوخته که چند سال پیش  دوختم چقدر  راحت تنم شد ..وای  چقدر  بهم میاد ..ببین منو صمیم ! یک پیراهن ساده و رنگی  استین حلقه که روی  تنت میلغره و چقدر توش  جوون تر و  کم سن تر و  شیطون تر  میشه قیافت رو تنت میکنی برای  مهمونی  های  دوره دوستانه ات ... چه بوی  خوبی  میاد ..بوی  سالاد  خیار و  گوجه . .موهات رو میریزی روی شونه ات و کیکی که برای  پسرک و همسرت پختی رو از  تو فر  در  میاری و  لبخند تحسین و تشکر رو تو صورتشون میبینی ..صمیم اصلا ت هر  چی  اراده کنی  بهش  میرسی ..

و خیلی  چیزهای  دیگه ..برای  ماه های  پاییزی و  زمستونی ..برای  برنامه ورزشی تو یا ون ماه ها ..برای  ذوق و شوق  خرید های  زیبا برای  سال نو ..برای  چک آپ وقت گرفتن ..برای  ثبت نام در  کلاس های  ورزشی  مناسب با وقتم ..برای ماه رمضون.برای برنامه غذایی ام در  اون ماه ..

خب  خیلی شد این ها و هنو ز بهتون نگفتم اصلا روش  من در  غذا خوردن چطوری بود و  چی شد  و تجسم هام چی بود و  چکار رکدم که اونطوری  دارم از اون روز  وزن و سایز کم میکنم و حس سبکی  فوق العاده ای  دارم .

روی  همین ها فکر  کیند و کار  کنید تا من هفته اینده در  اولین فرصت بنویسم براتون..الان هم میخوام برم برای  نماز زیبا و  آسمونی  ظهر  اماده بشم و چادر  سفیدم که بوی  نویی و  شادابی میده رو اماده کنم و با آب  خنک یک وضویی بگیرم که دلم حال بیاد و برای  همه تون همه دعا کنم...

من خیلی  امید بستم به شماها  تو یان راه..شماها هم به من امید داشته باشید و همه به خدایی که جز  اراده او  و  اشتیاق و طلب ما ، هیچ چیز   قابل عرض دیگه ای در  کائنات  نیست .

 سوالات هدف گذاری رو از کتابچه تمرینات هدف استاد  محمود معظمی  گذاشتم براتون که وقتی  خریدمش و خوندمش   دو روز بعد  خونه جدیدمون  پیش روی  ما ظاهر شد . من بدون ذره ای  چشمداشت و فقط برای  شادتر شدن زندگی  دوستانم  این کارها رو می کنم و فقط  محبت هایی که تا حالا  ازتون دیدم و  زندگی من رو بهتر کرده و دعاهای  شما برام کافیه . انشالله در  نوشته های بعدیم  سوالاتی که در  مورد  هدف  های  بزرگ زندگی  باید از  خودتون بپرسید و اصلا بدونید هدف هاتون چی ها هستند  رو می نویسم .قدم به قدم میریم جلو .

این مبحث رژیم  هنوز تموم نشده و ادامه داره .

کشفیات من قسمت اول

 

سلاممممممممممم

از  اون دور دورها (کفتر  می آیه؟ ..نه بابا!!  کفتر-کبوتر-  کجا بود ؟ ) یک کله داره پیدا میشه ..نزدیک تر  که میشه ..بعععله خودشه ! صمیمه که  با سری بالا و  شانه هایی  استوار  و   دست هایی  محکم و  مهم تر  از  همه  اندامی  متناسب  تر  داره میاد جلو ..همگی  یک کف  مرتب و یک هورا به افتخارش ...

این مدت به معنای  واقعی  داشتم روی سر خودم دست نوازش  می کشیدم..داشتم به خودم محبت میکردم ..اصلا داشتم صمیم رو از  زیر یک خروار کار به اسم زندگی  سانت سانت میکشیدم بیرون .. از دست عزراییل هم نجاتش دادم...الان بچم یک ذره هوا خورده بهش ..حالش جا اومده ..دوباره اومده که بنویسه براتون...

آقا شما که سابقه ما رو دارید دیگه . . هی رژیم ..هی  از  همین فردا به خدا ..هی  تق  یک برنامه جدول بندی شده روی در یخچال ..هی  بخر و بار کن و بریز تو یخچال ..هی  کدو و هویج و  کلم گاز بزن و  بگو به به  ! و تو دلت بگو  ( کی  تموم میشه خدا!!!؟ ) ..هی  5 کیلو و  چند کیلو کم کن و با دکترت شرط بندی  کن و با مخ برو تو دیوار  و پول بی زبون رو بذار روی  میز و یک بار برنده شو و شیش باز  رد کن بده پول خوشگلا رو !! ..هی جلوی ایینه نگاه و انداز ورانداز و  بدو بدو سمت همسر  بیچاره که تازه از  خواب بیدار شده و  نمیدونه ظهره یا شبه و بگو  خوب  شدم ؟ الان قشنگ معلومه دیگه!! نه؟ و اون بیچاره هم با چشمای  نیم بند باز!!  بگه باز  تو شروع کردی؟ ..خدا!!! کی  این زن درست میشه !!!

تا این که گذشت و گذشت و من  دیدم این شوهره هی  یک جوری به من نگاه میکنه و هی  با چشماش  سانت میگیره انگار  و بعد یک چیزی رو با انگشتاش  می شماره و باز  به من نگاه میکنه و  ماشین حساب  در  میاره  بعدش!!  اصلا خیلی  مشکوک میزد ..منم اولش  بی خیال بودم بعد دیدم  نخیییر ..آقا نقشه کشیدن برای بنده و رفتن کلینیک و  حساب  کتاباش رو هم کردن  فقط  مونده وقت بگیرن ..برای  چی ؟ الان میگم برای  چی ..ولی  قبلش  اینم بگم انگار من بی صاحابم و  خودم نقش ملکول های  نامریی!! دارم برای  خودم که میره یکاره برای من تصمیم میگیره  ..خدا بهش رحم کرد کلا زنده موند بعد از  پیشنهادش  ..یعنی رو رو برم! پیشنهاد که نداد گفت تصمیم گرفته فلان کار رو بکنه..چکار؟ بنده برم لیپو* لیز  کنم با اره برقی منو سوراخ کنن لیزر  میزر  بکنن تو سوراخخ و  چربی ها رو بشکونن و یک ساکشن خفیف و  بعد هم یک هفته حدودا استراحت و کار سبک  تا بعد از  سه ماه!!!  حدود   40 درصد از  حجم  اون مکانی که لیپولیز شده کم بشه!!  میخوام صد سال کم نشه!!  اصلا طرف میدونه من  ترجیح میدم سرطان دماغ بگیرم ولی  کسی  اسم آمپول زدن نیاره جلوم!! بعد میگه سوراخش  در  حد  لاپاروسکوپی  هست!!!!  همچین به های  قاقالی لی  منو برده تو  اتاق  مشاوره کلینیک من هی  میگم خب  الان چرا اینجاییم؟ واسه چی  اومدیم ؟  کجاتو!! میخوای  عمل کنی ؟...میگه کاریت نباشه ..فقط  گوش  کن ببین چقدر  خوب و باحاله!! خانم دکتره هم کلی برام توضیح داد  و بعد هم گفت برو یک معاینه ای  بکنم ببینم زیر ساختت!!! چطوریه . بعدشم گفت نه خیلی  امیدوار هسیپتیم به شما ..عالی  کم میشه با توجه به نوع بافت بدن و پوست و  اینا ... منم تو دلم گفتم شما و این اقا خیلی بیخود کردید واسه من مشاوره میدید و برنامه ریزی می کنید ...!! خب  حرص  هم دار ه.. مثل تیر  خلاص بود ..انگار  این شوهره نیشسته و دیده  این رژیم ها دو روز  جواب  میده و  دو سال بی جواب  میمونه!! دیده بهتره کلا ببره (اضافه های  منو ) بندازش بیرون خیال من و خودش رو راحت کنه. بعد میدونین بهم برخورد ..هزار بار هم بگی  انگار توی  کله اش  نمیره که عزیز من! من همینم..خودمم رو هم دوست دارم...اخلاقم ..رفتارم..خنده هام ..خیلی  چیزهای  خوبم تو این مانکن ها  و خوش  هیکل ها لزوما شاید پیدا نشه!! ایشون هم عشق  پای کشیده و بلند و هیکل متناسب  یوهو افتاده تو کله اش ..البته همیشه داشت ها این ها رو ولی خب  دیگه جدی  داره بهش فکر  میکنه...

اصلا بذارید یک کم درد دل کنیم با هم خواهر ..خب  شماها میدونید من یک زمانی  چقدر  کیلو بودم!! (روم سیاه!!) و چون قدم بلنده هیچ وقت اخطار جدی  نمی داد بهم این وزن ..و چون چاقی من در  سرتاسر بدنم یکسان پخش هست  اصلا اصلا وزن واقعیم رو کسی  نمیتونه حدس بزنه .. من یک بار  20 کیلو کم کردم  و تناسب و زیبایی بیشتر رو با پوست و گوشتم لمس  کردم و  چاق ها الان میدونن من چی  میگم ..منی که تو کل  عمرم لاغریم رو یاد ندارم ..منی که صد جور  رژیم گرفتم تا حالا ...و بهرتین رژیم ها رو الان میدونم برای  من چی  ها هست و  اطلاعات رژیمی  ام هم  انقدر  هست که تا چشمم بیفته به یک دستور بدونم این اثر گذار  هست یا نه... مشکل اینه که همسری  واقعا  اون اوایل و حتی  همین الان خیلی ذوق  داره  بره برای من خودش به سلیقه خودش ( که بسیار خوش سلیقه هست در  این چیزها ) لباس بخره ولی  کو سابز ؟!!!!  تازه این اواخر هم که همه سایزها  در   حد کمر بچه دو سال و هفت ماهه اومده تو  بازار و  هر  چی  چیز و طرح و مدل خوشگله  به سایز من نیمخوره  ..منم دیگه خسته شدم ..هی  این بیچاره لباس  گرفت هی لباسه رفت ته کمد لابلای  لباس های  دیگه قایم شد تا شاید یک روزی ..یک جایی... با یک معجزه ای  چیزی  این تن من بشه!!! وقتی چند بار  تو ذوقش  خورد گفت با هم بریم اصلا بعضی  لباس ها رو بگیریم. بعد این فروشنده ها تا میگفتی  اقا لطفا فلان مدل رو بیارید ببینم  جلوی  چشمای  این شوهر حساس به هیکل!!  میگفتن برای خودتون میخواهید ؟ نههههههههههه..نداریم  ...سایز  نمیشه .. خب  لامصبا! تو بیار ..من خودم بگم نمی خوام..رنگش رو دوست ندارم  سرم رو جلوی  این مرد بگیرم بالا ..چرا اینطوری با آبروی  یک زوج مهربون!! بازی  می کنید . این همسری  جینگیلی هم بارها بهم گفته دوست دارم دامن که میپوشی کوتاه و فلان قدر و اینا باشه .خب  من هم خودم ایدهآل گرا هستم تا حد زیادی و  اصلا به خودم اجازه نمیدم وقتی  تناسب مانکنی  ندارم ( درد از   مغز خودم هست خواهر ...) بیام اینطوری  بپوشم و حظ بصری  ملت رو به کف  بصری!! تبدیل کنم..همیشه ه مشکل دارم با این هایی که بازوهای  چاق و بالا تنه گنده و بی ریخت و کلا نامتناسب و اینا دارن بعد تو مهمونی و عروسی  ها  حلقه  و پشت باز  و  کمر بشکه ای!! لباس  میپوشند ..بابا زشته خب ! اون لباس  برای کشی هست که بازوهای بلند و کشیده و  پشت صاف و تخت داره و مثل بعضی ها لایه لایه نیست هیکلشون! و کف  میکنم واقعا وقتی  این همه اعتماد به نفس رو میبینم در  اون ها ...و البته اسمش بی توجهی به دیگران و اصلا بلد نبودن قواعد  تناسب  لباس با اندام هست ..بگذریم ..خلاصه همچین ادم سخت گیری هستم من  در این چیزها ...

با این پیشنهاد  من خیلی جا خوردم... حس  کردم این مرد کلا از من ناامید شده که دست به دامان این کارها میشه( هنوز مطمئن نبودم البته) ..بارها به خودم گفتم ببین صمیم ! همین که همه امال و ارزوهاش رو در  تو میخواد بینه جای شکرش باقیه که چشمش دنبال بقیه نیست ولی هنوز برام توهین امیز بود این فکر که من مگه همین هیکل و  جسم و  اندامم هستم و مکه هزار تا نکته باریک تر ز مو در  اخلاقیاتم نیست و نکنه تمام این سال ها این وجوه شخصیت و رفتاری من  دیده نشده و فقط  ظاهرم مهم بوده ؟ خلاصه همین طور که روی  تخت دراز کشیده بودم و به این چیزها فکر  میکردم و اینکه چطوری  بهش بگم من اجازه نمیدم با من همچین رفتاری بشه و لیپولیز و  کوفتو لیز و  اینا رو هم فراموش کنه  و کم کم دوز  عصبانیتم هم داشت میرفت بالاتر بلند شدم به عادت ناخودآگاهم اب  خوردم تا کمی ریلکس بشم ..بعد از  اونجایی که هیچ چیزتصادفی  نیست یکهو چشمم افتاد به یک کتاب که موقع نامزدی ، همسری برام خریده بود و اولش خیلی زیبا برام یادداشت گذاشته بود . اسم کتاب  بود ( رهایی  از  چاقی آسان است )- ترو خدا ببینید  من از  همین نکته که تو دوران نامزدی  به من همچین کتابی  داده باید زودتر  می فهمیدم چقدر  براش  مهم  بوده همیشه این قضیه-  خلاصه نشستم و برای  بار  چندم ولی  با هدف و دقیق  خوندمش ..یکهو کلمه رهایی  تو ذهن من جرقه زد ...رها..من باید رها شم..یعنی   تا حالااسیر بودم ؟ اسیر  چی ؟ اسیر  هیکلم ..نه من که خودم رو دوست دارم ..اسیر  چی ؟ رها از  چی باید بشم ؟ و  لامپ روشن شد یکدفعه ...خودشه ..من اسیر  ذهنم..عادت هام .. تصور نادرستم از  رژیم هستم ..من همش میخوام به زور و با قهر و شدت این بدن باشعور و زنده ام رو تو منگنه بذارم و همش بهشون دستور  دادم که یالله..تنبل ها ...بجنبید ..من میخوام لاغر شم و  اصلا شما سلول های باشعور و با درایت برام هم نیستید چه بلایی سرتون میاد  و به درک که سختتون هست  و  من باید به اون چه میخوام برسم ...واییییییییییی خدای من ..کتاب رو بستم..صمیم ..تو چکار  کردی با خودت ؟ تو در  ظاهر  مهربون بودی با خودت ولی  یک بار  نظر بدنت رو نپرسیدی که عزیزم ..تو چی دوست داری ..چطوری تونستی  بدون نظر خواهی  از بدنت اون کارها رو با خودت بکنی ...اره صمیم ..لاغر هم شدی ولی با دیکتاتوری  روی  تک تک سلول هات  و خودت هم حتی  نفهمیدی این طفل معصوم ها چطوری باهات همراهی  کردند و  نیمه های  راه بریدند ...  به نفس نفس  افتادند ...رژیم هایی که من در  وبلاگ رژیم ام نوشته بودم عالی بودند  خیلی ها وزن کم کردند با من ولی مهم نگرش من به بدنم و درک من از  زندگی ای بود که در  سلول های من جاری  هست ...انگار  از  خواب بیدار شده بودم...نشستم روی  تخت و به خودم فکر  کردم..

 این نوشته ادامه دارد  

برای این که بدونید  چی شد که من در  دو هفته فقط با ذهنم و بدون رژیم  و بدون سختی  تونستم سه کیلو کم کنم و مهم تر  از  همه شادی بزرگی رو تجربه کنم  ادامه مطلب رو که بعدا می نویسم براتون بخونید . کشفیات شخص شخص خودم هست در مورد لاغر شدن .

ماجراهای اسباب کشی ما

 سلاممممممممممممم ..صدای من رو از یک خونه زیبا و بزرگ و سرسبز می شنوید ..دو شب  پیش ُروی  تراس  خوابیدیم..بعداز سال ها زیر آسمون...ستاره های قشنگ..هوای لطیف ..واقعا برای  هر کسی که دلش  میخواد و ارزوش رو مثل من داره دعا  می کنم  که زودتر به ایده آلش برسه . هر روز  عصر  روی  تراس رو فرشی پهن میکنم..چای آلبالو دم میکنم و به متکاهای نرم تکیه میدم و تازه نماز مغرب رو هم  اکثرا توی  هوای ازاد میخونم...باور کنید یک مزه دیگه ای  داره ..اصلا آدم روحش شاد میشه .داشتم فکر  میکردم حتما مرگ هم همینطوری هست ..از یک خونه تنگ و  ناراحت و کم نور و تکراری که فقط بهش عادت داشتیم وارد  یک  جای بزرگ تر و  بازتر و سبز و لطیف تر  میشیم ...با آدم های  متفاوت و  محیط دلنشین تر ... چقدر  الکی  از این خونه عوض کردن نگران بودم..چقدر الکی فکر میکردم حالا بعد از اون خونه، کجا میتونیم بریم بهتر ؟!! این روزها حالم خیلی روبراهه فقط وقتم خیلی  کمتر شده چون کار  جزیی و وقت گیر  خیلی زیاد هست دور و برم.  

اوضاع این چند وقت ما :  چند روز  مونده به جابجایی  ما ،  اوضاع  قمر  در  عقربی شده بود .  مامانم که عمل کرده بود و استراحت مطلق ..بابا که کلا استراحت مطلق هست !!  خانم داداشم  رفته بود  پیش  مامانش   که مراقبش  باشه  کسالت داشتن ... جاری  جان که برنامه پایان سال مهد کودک پسرکش بود و  نمی تونست بیاد  و از  قبلش هم کلی  گرفتار بود و  تعارفات لازم رو هم انجام داده بود  ..خواهرم  که از  چند روز قبل اومده بود کمک ولی دقیقا همون روز شیفت بود  ..برای  مامان جون این ها هم مهمون از  راه دور  رسیده بود  و این وسط  کسی که خیلی  جوش  میزد  البته که من نبودم!!  مگه اسباب کشی  کار  خانم هاست که من جوش بزنم!!!؟  این شخص  جوش بزن!  مامان جون بود که میگفت بعد از  عمری!!!  تو اومدی  خونه ات رو عوض  کنی  ما اینطوری  گرفتار شدیم!!   عکس العمل عروس  این جا خیلی  مهمه..اگه فورا  لبخند بزنید و  بگید  نه بابا!! کاری  نیست که...چیزی  نیست ..خودمون هستیم  باعث  میشه علاوه بر ارامش  خیال! ،  وجدان طرف  مقابل هم راحت بشه ولی  ما قصدمون این هست که این وجدانه تا چند روز  برای  امور  تدارکاتی  و پشت صحنه ، بیدار بمونه!! (صمیم  نکته سنج!)من هم  نچ نچ کنان سری  تکون می دادم و  با آه سوزناک میگفتم : قسمت بوده حتما!! چه شانسی!! بعد مامان جون چند ثانیه تو  چشمای  سر به زیر  من خیره می شد ببینه واقعا  ترس  از  تنهایی و  کمک نداشتن دارم یا نه!! بعد که فیلم و سیانس ما خوب  اجرا می شد  چیزی  نمیگفت ولی  تا چند روز  سیل  برکات آسمانی و  بساط  پذیرایی و زنگ و  پیگیری  کارها  و اینا فراهم میشد  و اینجا دیگه سریع نقش  عروس  عوض  میشه و  همش  تشکر و  خدا مرگم بده شما خودتون مهمون دارید و  از  پا و کمر افتادین به خدا!! و  من چطور  جبران کنم و اینا شروع میشه و  باعث  افزایش  غلظت رسیدگی ها و  امور  تدارکاتی  میشه !! البته اینو یادتون باشه که این عروس  قبلا در  مورد مشابه،  از  جون و دل مایه گذاشته برای  مامان جونش و  الان  همین که بدونه نگران و  به فکرش  هستند کافیه . 

  جابجایی ما خوب و راحت انجام شد . از  اون جایی که  همسر کمر درد  زیادی  داشت در اون چند روز ،ما هیچ چیزی رو خودمون از  قبل نبردیم.  ما که تجربه ای  تو  اسباب کشی  نداشتیم  ولی بهمون گفته بودند یک سری  وسایل  شکستنی و سبک تر و حتی  لباس  ها رو خودتون ببرید  که زیر دست و پای  این کارگرها اسیب  کمتری  ببینه. خب  میشه مثلا برادر من یا همسر  خواهرم بیاد کمک برای  بردن این چیزها و  بعد  همسری  اصلا دست نزنه و بگه کمر درد دارم؟ زشته خب! برای  همین  همون روز  همش رو بردن.بعد ما کارمون رو تقریبا ظهر شروع کردیم . مامان جون  هم دلتون نخواد مرغ و فسنجون با ست کامل  وسایل لازم خوردن! برامون فرستاد ولی  مگه این همسر   لب زد ؟ گفت  من  اینا رو بخورم این کارگرها  چی بخورن ؟  لب  نزد!  اقا ما هم دو تا قاشق  خوردیم  و بقیه رو بقچه کرده! برگردوندیم گفتیم مرسی ..اقامون نخوردن ما هم میلمون نمی کشه!! آخه خیلی  خسته ایم و کار زیاده!!  البته  قبلش  مقادیری  مرغ سوخاری  رو نوش  جان کرده بودیم  و به همسری  هم معلومه که نگفته بودیم ما  تقریبا سیریم!!! ما هم رفتیم برای  کارگرها و  همسری  ناهار  گرفتیم و با هم خوردند و  ادامه کار .  صاحب  خونه مون  هی  می اومد بالا و  به ما سر  میزد و  تاکید هم میکرد که خودتون خواستید برید ها!! ما نگفتیم ..خب  مرسی  از  این همه محبت ولی یک ذره یادشون رفته بود که گفتند برای  دخترمون میخواهیم بیاد اینجا و بعد مستاجر  جدید  اورده بودن  برای  دیدن خونه و  من همین قدر  هم که این ها به ما محبت دارند  برام کافیبود چون  اجاره ای که ما می دادیم واقعا کمتر  از  قیمت معمول اون منطقه هست و  این طفلک روش  نمی شده اجاره  رو زیادتر  کنه خیلی و برای  همین  گفته دخترم میاد که واقعا هم میاد ولی یک سال بعد انشالله..من که وقتی اخرین نماز رو توی  خونه خوندم برای ساکنین جدیدش  خیر و برکت  طلب  کردم و  این که ما هم روزهای  شاد و هم روزهای سخت رو در  این خونه گذرندیم و  انشالله برای  این ها فقط  شادی  هاش باشه و   ارامشش .  اصلا دلم برای  این خونه تنگ نمی شد ..رها می شدم انگار ..دوست داشتم زودتر بریم... 

 

چیزی که من  رو خیلی  خسته کرد  تمیز کردن خونه  بعد از  اسباب کشی بود ..یعنی  من جوری  خونه رو تحویلشون دادم که نفر بعدی  حتی لازم نیست یک دستمال بکشه ..کف  ها  تمیز ..موکت ها  جارو شده.راه پله ها تا پایین   جارو و تمیز و طی  کشیده .. حتی  یک  روزنامه  اضافی  نذاشتم جا بمونه..بعد کلی  از  چیزهای  شخصیمون رو هم گذاشتیم بمونه..سرویس  حمام  زیبا و نو ..برس های  شستشو .. مایع های  دست و  تمیز کننده  نو ...آینه های  براق  ... تخته های داخل  کمدها ...لامپ ها و  مهتابی ها ..آخه اینطوری که تحویل نگرفته بودیم  و  این چیزها برای خودمون بود . نمی دونم ولی  دور وبری  های  ما هر  جا که خونه عوض  کرده بودند ، ساکنین قبلی   اصلا از  این چیزها  تو خونه نمی ذاشتن  بمونه.. به قول همسر یک جور احترام هست ..شاید هم خوششون نیاد و بندازن دور(حیف  اون وسیله ها )  ولی حداقل اگه خوششون بیاد  میخ های  کمتری  توی  در و دیوار  خونه مردم  زده میشه .   تو این هیری ویری  هم دختر  صاحب  خونه از  مکه اومده بود و  ما باید دیدن اون هم می رفتیم و  خداحافظی  میکردیم کلا ازشون. جای  سختش  همین جا بود ..خیلی  دوستشون داشتم و برای  همشون  روزهای  خوب  و قشنگ  خواستم از  خدا ..دختر  کوچیک خونه  که الان  راهنمایی  هست اون موقع مدرسه هم نمی رفت و تو بغل مامانش  می نشست .. اصلا با هم بزرگ شدیم توی اون خونه ...هم من..هم اون ها ... 

 

بعد رسیدیم به  خونه جدید  و  چون مشغول  نقاشی و  یک سری  کارهای  تعمیراتی  بودند  هنوز  اونجا ، اینطوری شد که همه وسیله ها رفت توی یک  اتاق  بزرگ و درش  هم بسته  و ما هم رفتیم خونه مامان اینا . چمدونمون رو هم بردیم تا چند روزی اونجا بمونیم. ما 11 خرداد جابجا شدیم و  به تعطیلات میخورد  و می شد به کارها رسیدگی کرد . خلاصه چند روزی رو معطل تموم شدن نقاشی بودیم  و  بعد  سه تا کارگر  گرفتیم برای تمیز کاری  خونه و  جابجا کردن وسایل . ..دوتاشون زن و شوهر  بودند ..کرد بودند و انقدر   گرم و  ملایم با هم حرف میزدن..آقا .ف.ی.ر.و ز و  ل.ی. لا  خانم که من وقتی  شنیدم کرمان...شاهی .. هستند  خیلی  خوشحال شدم دیگه . اقا ف  اصلا نمی ذاشت خانمش  یا حتی  من چیزهای  سنگین بلند کنیم و  با لهجه قشنگش  میگفت  مگه من مردم که شما بخوای  چیز سنگین بلند کنی ؟ به همسر میگم ببین کردا چقدر  غیرت دارن ؟ اون یکی  جوون تر  و   سالم تر  ..اصلا از  این  ملاحظات نداره اما  این بنده خدا  دلش طاقت نداره من یک موکت جابجا کنم . روز قبلش هم موکتها و کفها رو با دستگاه شسته بودندو کارگرهای  بی فکر   همه رو روی همدیگه روی  تراس  انداخته بودند و چروک شده بودن موکت ها و من حرص  میخوردم که ببین شکسته حتما ..چرا این ریختی شده ؟  اقا فیروز هم هی  دلداری  می داد که  خانم ، فرش  پهن شه خوب  میشه ..  اون روز  اتاق  خودمون و  پسرک رو چیدیم  و باز اتاق  دیگه و  اشپزخونه موند . یک چیز بامزه هم این بود که نمی دونم اب  از  کجا وارد  کجا!! شده بوده که حمام و  دستشویی  برق  داشت! یعنی  دست میزدی به لوله ها   و شیرها  مور  مورت میشد ... اصلا یه وضعی بود  بامزه! منم عین چی  از برق میترسم  چون بچه که بودم یک بار تو حمام چراغ خواب برده بودم  برق ها رو خاموش کرده بودم  محیط   رویایی بشه!!! بعد برق منو گرفته بود  و  کلا میترسم از برق  دیگه! انقدرررررررر  هم این ساکنین قیلی  ماشالله تمیز!! و بهداشتی بودند که  با این  همه بشور بساب  باز  هم من به لیلا خانم  میگفتم تو کابینت ها رو خوب  آب  بکشه  بویی  نمونه!!!!  اونم هی  آب میریخت رو کلید پریزها  میگفت   روح و  جسمش   با هم هم پاک شد  خانم!  خوبه ؟ 

 

بخش  خنده دار ماجرا  هم  سل گرفتن من بود این وسط!! برای  احتیاط  ما  اومدیم سم پاشی  کردیم و سرهنگ  سم پاش  و سم ها رو داد و قبلش  تاکید کرد  این دوز  مصرفش  بیشتر  از یک  نشه  و  همسر  و سهیل هم دهن هاشون رو با دستمال بستند و  همه جا رو  با دقت تمام و با ابزار  میلیمتری و میلی سی سی !! با دوز  صد و یک!!!! سم پاشی  کردند ...  داخل کمد لباس  ها!!  داخل  کمد رختخواب  ها!! تو قابلمه های من  که خدایی  ناکرده  سوسکی  نرفته باشه توش !!  کار  سهیل بود ها!! میشناسمش  ..حس  کرده بود  تو سایت   هسته ای  الان داره  او را ..نیوم  غنی ..شده  پاش  پاش  میده!!!! من هم یک صحنه به مدت سه ثانیه از  کنار ظرف سمپاشی رد شدم... اون  دو تا  که تو سم  غلت میزدن  نیم ساعت ،  هیچ دردی  نگرفتند من تا همین الان دارم جیز  جیز می کنم از شدت سرفه!  تا چهار شب  که اصلا از شدت سرفه خوابم نبرد ..صبح روز سوم سرهنگ میگه  صمیم خانم!  چه شب سختی رو داشتید ! فک کن تا  گوش و  حلق و شیپور  استاش اونام میرفته  صدای سرفه هام ..بعد هم که دکتر رفتم  امپول داد ....خدایا چرا با من این کار رو میکنی ...؟ من تو  عمرم 5 بار تزریق  نداشتم با احتساب  کلیه واکسن های  بچگی ام!!! با سلام صلوات دادم مامانم بزنه تازه چون مامان دستش انقدر  نرم و سبکه که تا میای  بگی  چی شد  میگه بلند شو تموم شد!  حالا من رو تخت خوابیدم مامان  میگه نفس  بکش ..عمیق ..بگو   الا بذکر  الله تطمئن القلوب ..هفت بار ...زود زود ..تند تند بگو پشت سر  هم ..( برای  پرت کردن حواس  من میگفت ها!!) من که بیشتر هول شده بودم  هی  میگفتم  انا لله انا لله  ...سبحان الله ..سبحان االله ... سبحان الله .بابا از رو تراس  میگه دارید آدم  تو قبر می کنید اینقدر  ذکر میخونید شما  دونفر ؟ حالا یکی  نیست بگه  خود شما که کلا ختم قران میکنی  بخوان آمپولت بزنن پدر  من !!!!!  شما نگووووو  دیگه  اینا رو ... 

الان هم یک عدد صمیم  نشسته اینجا در  حالی که اتاق  کار خونه شون  به هم ریخته هست چون باید قفسه های  چوبی  تو کمد کار بذارند ..بابا برقی  کماکان ساکن حمام هست و صمیم با دسته پلاستیکی بلند شیرها رو باز بسته میکنه!! ولی بقیه راحت میرن و میان  و اصلا این بچه  فسقلی شون هم دو ساعت دو ساعت  آقا گاوه  بادیش رو میبره اون تو میشوره می سابه  و  یک ذره مور مور هم  حس  نمی کنه بعد من تا از  نزدیکش رد میشم  سیخ میشم از برق !! اشپزخونه هنوز  کفش پوشیده نشده و  هی باید  به بچه بگم دمپایی یادت نره!!  تازهههههههههههه اینوبگم مصیبت ما تا یک هفته بعدش  این بود که پسرک  شب  موقع خواب  میگفت بریم خونه خودمون بخوابیم!!!  هر  چی  توضیح میدادم که عزیزم اینجا خونه جدیدمون هست  همین جا می خوابیم همه مون تو اتاق  خودمون...باز  نق  نق میزد و میگفت  بریم خونه خودمون... از وقتی  اودیم هم شام دلتون نخاد روی  تراس  میخوریم و هوای  آزاد  و  سرسبز ..بچه مون هم عادت کرده هی  میگه به زن عمو جون.(. الف  مامانی ) زنگ بزن بیان دور  هم  شام بخوریم  تنها نباشیم!! نازی .. دو دقیقه فاصله داره خونه مون با خونه زن عمو جون... 

 

یک تیکه هم از  بابام اینا بگم براتون : چند شب  پیش اومدن برای اولین بار  خونه مون..البته خونه هنوز پرده نداره و  فرش هم نگرفتیم و کلا از  سیالیت انرژی  داریم لذت محض میبریم و در و پنجره ها هم بازه تمام مدت و  من اصلا غصه خاک رو هم نمی خورم چون حیفه آدم  از  این هوای  تازه خودش رو محروم  کنه...تصور  کنید یک خونه تقریبا لخت و عور  دیگه!! حالا من پروانه ای تعریف کردم ازش !! بعد  میبینم بابا وسط  حیاط  ایستاده انگار برج 40 واحدی  هست حیرون شده مثلا!! بلند  وسط  حیاط  فرمایش  میکنن : صمیم خانوم!!!  کدوم طبقه هستید شما..بفرمایید تا  زیارتتون کنیم!! سرهنگ هم روی  تراس  خودشون نشسته حالا!! من هم رفته بودم یک ثانیه  تو هال چراغ ها رو روشن کنم بیام استقبالشون!!  یواش میگم من دو ماهه دارم توضیح میدم پله ..پله ..طبقه دوم..باز  شما میپرسی !! اونوقت به مامان گیر داده  که ای  وای  این گل روی  جعبه شیرینی  چرا افتاده!!؟  خانوم  حواس شما کجاست ؟ مامان هم میگه ببین دو  تا آدم گنده یک گل نتونستیم بیاریم !! منظورش به خود  خان بابا بوده که وفادارانه جعبه رو به خودش  چسبونده بوده و هی  مامان میگفته کج نگیر  ..یک وری  نگیر .. خراب  میشه شیرینی هاش!! حالا سرهنگ بلند شده اومده جلو داره باهاشون سلام احوالپرسی  میکنه بابا ول کرده رفته تو خیابون دنبال گل!!  می خواستم موهام رو دسته دسته بکنم از  حرص .. بعد هم امده میگه نبود ..حتما ماشین از روش  رد شده!  تقصیر این مامانت هست !! مامان و من : معععععععععععععععععععع ...دست شما بوده بعد تقصیر مامانه!! ؟ حالا گیر داده بگو سرهنگ بیان بالا با ما آشنا بشن!! ببینن از  چه خونواده ای  هستی شما!! من هم رفتم گفتم جناب سرهنگ..پدرم خیلی دوست دارند با شما آشنا بشن!!!  خوشحال میشیم تشریف بیارید پیش ما ! اون بیچاره با خانم قلب عمل کرده اش این همه پله رو اومده بالا  تا ببینه از  چه خونواده ای  هستم من!!!  این بابا هم که مهره مار  داره تو  همه رابطه هاش ..کاری کرد سرهنگ که به من نگاه میکرد از  چشماش  قلب  میریخت  تو پیش دستی!! فرداش  یک ظرف بزرگ آلبالو از  درختشون برای  پسرک اوردن بالا! و گفتند به تیمسار سلام برسونید ...( شرمنده !ولی بابای ما  گاهی شیطونیش گل میکنه وعشق این رو داره که بگه ارتشی  هست!!البته سوابق  جبهه و افتخاراتی داره که معادل سازی  نکرده هیچ وقت .ولی من نمی دونم مدیر روابط عمومی یک شرکت بزرگ بودن چه مشکلی  داره که خودش رو این طوری  معرفی کرد اونجا !! تازه جالبه که مامان میگه چند سال قبل تر که سفر با هم رفته بودن ، این بابا از بغل راننده جمع نمی شده!!بعدا فهمیده آقا  به راننده اتوبوسه گفته سی ساله ماشین سنگین داشته تو  جاده!! و  بغل دست باباش کار  میکرده! خوبه تک پسره و بابا بزرگ تا یک سنی  اصلا  نمی ذاشته ایشون  موتور سوار شه چه برسه به این چیزها !!دفعه بعدی هم  حتما دوره های  خلبانی رو گذرنده!!  البته بگم که بابا عشق  بالایی به ماشین سنگین و هواپیما داره و  رکوردهای بازی های  کامپیوتری بابا در  این دو مورد  از  خیلی  از  مدعی های  دور و برمون بیشتره...همچین حرص میخوره و روی  پاش میزنه وقتی  تو بازی  از پشت مانیتور ، هواپیما یا ماشینش چپ میشه ..انگار  دویست نفر  مسافر روبهش سپرده بودن!!   

همچین پدری  داریم ما!!  

 

 

صمیم نوشت :  

 تولد سه سالگی  گل پسرکم فرداست . عروسی دعوت هستیم و من تو تیرماه میگیرم  تولدش رو ...عشق مامانی  مردی شده دیگه.  

 

تولد همسر گل گلی مهربونم هم روز بعدشه..فکر کردم یادتون نیست .بابا حافظه  ها!!

 وای صمیم چقدر  خوبه که این روزها  هر چی  خواسته داری رو روشن و شفاف میگی به خدا ..چون خودت فهمیدی  چی  و چقدر  میخواهیی ..الکی  و کلی  نمیگی  خدایا فلان چیز رو  میخوام ..تو دلت گفتی  ماهی  پونصد برات ترجمه برسه و کارش راحت و اسون و تمیز و  خوب هم باشه و  الان موندم ریالش  هم این طرف تر نشد !! البته من مقداریش رو رد کردم چون وقت ندارم ولی  اگر قبول میکردم دقیقا همین مقدار میشد .مرسی  خدای  مهربون و بادقت دعا گوش کن!!  

آلبالوی مهربون منی  صمیم ام . 

خونه جدید

 

  به زودی میریم به یک خونه جدید . داریم اسباب کشی  میکنیم بعد از  8 سال ... اینکه چطور خونه جدید رو پیدا کردیم رو اینجا تو وبلاگ یاسی نوشتم. ( پست ۱۶ /۲/ ۹۱)   

وسط  هال  نشسته ام  و به کارتن های   بسته بندی شده با طناب های  مخصوص نگاه می کنم. نگاهم کشیده میشه و به بازوهای  همسرم که با قدرت  دو طرف  طناب های بسته بندی رو میکشه و سرشون رو با دستگاه کوچیکی  پرچ میکنه  تاباز  نشن. جالبه ..کل زندگی  آدم تو چند تا بسته  و کارتن چیده میشه و تموم...حتما عمرمون هم توی  چند تا لحظه کوتاه این دنیا پیچیده شده و تموم... خودمون هم توی  یک نقطه و ذره کوچیک از  این عالم  هستیم و  میریم و تموم...خوشحالم زیاد !! وسیله اضافی  ندارم .خوشحالم خلوت بودن دور وبرم رو دوست دارم و  خوشحالم چندین و چند بار  با وسایلی که از روی  حماقت بی رویه و  اضافه برای  جهازم خریدم و  هی گفتم اینو نداشته باشم چی  میگن ملت!! اونو نگیرم چی  میشه !!!  تونستیم   گوشه ای  اززندگی  چند نفررو بگیریم.... این روزها وقتی به وسیله ها نگاه میکردم به این نتیجه رسیدم که خودمونیم ها!!  بعضی از  ماها  چقدر  برای   بقیه زندگی  می کنیم..چقدر  شدیم نوکر  بی  جیره مواجیب  وسیله هامون..بوفه ها و تخت های گنده و مبل های  پت و پهن  رو هی  به دوشمون می کشیم و  بچه مون رو دعوا می کنیم طرفش  نره و  دست کثیفش رو به فلان وسیله ظریف و گرونمون نزنه خدایی نکرده وتنها چیزی که مهم نیست بغض تو یگلوی بچه هه هست که دلش  میخواد بدونه اگه  شیشه بوفه رو تف مالی کنه ایا روزنامه بهش  میچسبه یا نه !( ازمایش هایی که پسرک اجازه داشت با بوفه من  انجام بده)  شدیم خدمتکار  این وسایل!  به قول علی  که میگه ببین صمیم!! جان من بگو همین فایده بوفه چیه ؟  اینکه  یک نفر ظرف های  مثلا شیکی  داره ایا دلیل میشه اون ها رو نمایش بده!! ویترین بچینه؟  هی  دستمال بکشه و خاکشون رو بگیره!! اصلا وقتی کمد و کابینت هست ..اصلا وقتی  کل خونه یارو به 80 متر هم نمیرسه برای چی باید  فضای  مفید و آرام بخش خونه رو بکنه سمساری!! جوری که شب که میخواد بره یک لیوان آب بخوره پاش هی  تو تاریکی به در و پیکر  وسایل بخوره و  صبح کبودیش بمونه فقط!  اینا رو که راست میگفت . نمی دونم شما خونه  هاتون چند متری وچقدری  هست ولی  ماها اکثرا  خونه هامون جمع و جور و  کوچیکه و دیگه آخرش  300 متری هست .اون وقت چه بلایی  سر  خودمون میاریم با این انبار  کردن هامون!!!  .وقتی  چند ماه قبل نمایشگاه مبل رفته بودم خیلی  تعجب کردم   طراح ها و سازنده ها  با کدوم  عقل  برای  مشتری هایی که خونه های  قوطی کبریتی و اپارتمانی  دارن  این مبل های  گنده  و بی شاخ و دم رو طراحی  کردند و به سلیقه شون رو به خورد  ملت دادن؟!!   من عاشق  این خونه های  بزرگ و سفید و  خلوت و  کم وسیله هستم..از  اونایی که یک میز چوبی  خوشگل یک گوشه باشه و روش   گلدون های زیبای  غرق  گل ..پرده های  حریر سفید ..پنجره های  قدی  سراسری .. فضای  سبز  تو خود خونه ..اون وقت  این کتاب  های  آدم روی  میز  چیده شده باشه ... فنجون چایی  کنار  دستت باشه ..بری لم بدی دراز  بکشی  روی  مبل های  تمیز و  خنک و دمپایی هات از  نوک انگشتات اویزون بشن و کتاب  هات رو بخونی و  باد خنک بزنه لابلای  موهات و  خوش خوشانت بشه ..اصلا من حتما یک روز  باید  این اتاق  خوابم رو سفید و خوشگل و سبک بچینم ..

 خیلی  خوشحالم از این خونه داریم میریم...خوشحالی ام به قول دوستی  شاید به این خاطره که داریم به خونه بهتر و  جدیدتر و  متفاوتی  منتقل میشیم. صاحب  خونه  مون آدم های  خیلی  خوبی بودند..یادمه شب  عروسی  ما ، این زن و شوهر تا 4 صبح بیدار  نشسته بودن تا برای  من و علی  اسپند دود کنن و   خودشون شخصا به ما خوشامد بگن و شانس طفلک ها چقدر  هم ما دور  دور زدیم تو شهر و دیر رسیدیم ..ادم های  دوست داشتنی و خوبی  هستند واقعا .  کشفیات این وسط هم خودش  داستانی  داره .انقدر  ذوق مرگ میشم وقتی  میبینم یکهو از  توی  جعبه هایی که  علی چند سال پیش برده قایم کرده!!  تا جلوی  دست و پاش  نباشن یکهو سرویس  کامل تفلون پیدا میشه و من که  دلم میخواست تو خونه جدید  اشپزخونه ام نوعروسانه!!! باشه چقدر  یکهو  ذوق  کردم با دیدنشون. و لیوان های قور قوری  محبوبم ... سبدها و صافی هایی که بوی  نویی  میدن هنوز ...سفره  تا کرده و لای  پلاستیک پیچیده... همه چیزهایی که ذره  ذره این شوهره برد گذاشت کنار  تا خونه  مون خفه مون نکنه با این همه چیزی که  شاید اون موقع لازممون نمیشدن...و من چه حافظه   ابر قدقدی!! دارم ( یادتونه  کارتون ابر قدقد رو ؟)

خونه جدیدمون  که هنوز  نرفتیم  توش ، یک حیاط سبز و بزرگ داره ..باغچه های  مربع مربع تو در  تو ..یک حوض وسطش ..یک تراس خوشگل...کمد  و جای فراوون... اتاق  خواب هاش بزرگ و نور  گیر  هست . برای منی که با نور زنده ام و واقعا دیگه تو این خونه  مون داشتم کسل میشدم  از بی نوری  ،این خونه یک نعمت بزرگ هست . از امروز  نقاش  میاد که رنگش  کنه ...صاحب خونه که هزینه اش رو قبول نکرد و گفت هر طور  خودتون دوست دارید!! خونه متعلق به خودتونه!!!! . فقط  موندم توی  خونه به این رنگ  و شمایل چطور  میتونستند زندگی  کنند قبلی ها!! یعنی  وقتی  خالیش رو دیدم دیشب  بیشتر  فهمیدم ادم خوبه یک وقتایی فشارهای  مقطعی رو تحمل کنه ولی  یک سال یا چند سال ازگار  دلش و روحش  لذت ببره از  کاری که کرده.. خب  ما با پول این نقاشی  راحت می تونستیم  بعضی چیزها رو عوض  کنیم که برای خودمون تازگی  داشته باشه ولی ترجیح دادیم تمیزی رو داشته باشیم فعلا . آقا فقط  من موندم با یک حمام  مینی اتاقی!!  چکار  کنم ؟  جای  ماشین لباسشویی که نداره روی  دیوار ..خب  چرا اینقدر  گنده در  اوردی  معمار  جان!! میزدی  سر هال!  شیطونه میگه برم یکی از این استخر  بادی های  گنده بگیرم خانوادگی  بریم حمام با بچه مون!!! آخ که من عاشق اب بازی  ام...این جوجه اردک هم به خودم رفته!  منو ول کن جایی که آب و علف و نور و  صدای  خنده توش  داشته باشه  ..اصلا صمیم  جیکش  در  نمیاد ... خلاصه که ما هفته سختی رو داشتیم و داریم  و مشغولیت های  زیاد ..من باید  کارهام رو بعد از  رسیدن از سر کار به خونه انجام  بدم..تو این هیر و ویری  از راه دور  برای مامان جون مهمون رسید ..مامان خودم عمل داشت ..خانم داداشم مامانش  افتاد تو بستر  مریضی  یوهو ... صاحب  خونه  فعلی مون  دو روز  نشده مستاجر  جدید اورد و ما هم که باید  جمع کنیم بریم دیگه...مسلما کار  نقاشی  خونه چون با یک سری  تعمیرات سقفی و ایناست به یک هفته تموم نمیشه  و ما باید  همه وسیله ها رو بذاریم توی  یک اتاق که رنگش  تموم شده و بریم دور  دور  خونه بقیه مهمونی !!!  خیلی  کیف  میده..مطمئنم..من عاشق  اینم که شب  مهمونی  جایی  بخوابم...از بچگی  این مرض رو داشتم..حسی که توی  رختخواب  های  تمیز  مهمون و توی  اتاق مهمون خونه  با درهای  بسته  و تابلوهای  جدید دور برت  بهم دست میده...بالشت های جدید ..تازه فک کن اون موقع ها که جوون جاهل بودم از  شیشه عطرم چند تا پیس پیس  میزدم به بالشت  و ملافه ها  که صاحب خونه فکر  کنه بوی  تن خودمه!!!! ( آی  خدا بکشتت صمیم )  بعد  یک اعتراف  دیگه هم بکنم!!؟ اگه صاحب  خونه پسر جوون یا شوهر  خوشگل!! داشت  درجه پیس  پیسش  میرفت بالاتر ..سنم هم   چهارده پونزده  سالم بود .  این کار رو تو دستشویی  رفتن خونه مردم هم انجام میدادم..چون یک دایی  جان داشتم (دارم) که لامصب  وقتی  میرفت دستشویی  من نمیدونم چکار  میکرد که بوی  عطر مست کنند ه ای  راه می افتاد ..باور  کنید راست میگم..من حسرت بوی  دایی جان اخرش هم به دلم موند ... حالا ما میریم دستشویی  ..دو ساعت بعدش  بچه دو ساله مون که میره  بلند و تابلو  صدای  اووووق  از خودش  در  میاره!!!! پدر  سوخته تئاتری!!  

 

صمیم نوشت :   

دعای ثابت قنوت نمازهات رو دوست دارم صمیم ...  

یا محول الحول و الاحوال ..حول حالنا الی احسن الحال...  

 

از حال و روز و روزگاری که داره بهتر و بهتر میشه هم که بگذریم :  

صمیم ام ! تو دوست داشتنی ترین بانوی این محله هستی.  

سرانگشتان صبورت را بوسه ...

آب نبات دون !

من واقعا باور  دارم که دعاهای  شما و دیگر دوستانمون  زندگی  مامان رو دوباره بهش  برگردوند ..اونطوری که ما فکر  میکردیم  اصلا هم عمل راحت و یک لاپاروسکوپی ساده نبود ..مامان زیر  عمل فشارش به 18 میرسه که اینش هنوز  چیز مهمی  نیست تا اینجا!! یعنی فکر کنید وقتی  بعد از  4 ساعت!!( تایم تقریبی  40 دقیقه برآورد شده بود) جراح از  اتاق  عمل اومد بیرون یک پووووووووووه بلند گفت و عرقاش رو پاک کرد و گفت خدا به همه مون رحم کرد! مامان مشتری  همیشگی  این بیمارستان هست و دکتر  خودش ، همیشه همین جا ویزیتش  میکنه و کلا همه مون تقریبا آشناییم با کادر درمانی شون.یک بار  از طرف رییس بیمارستان برای  مامان یک هدیه اوردند در خونه تحویلش  دادند چون بهشون تذکر  داده بود که پرسنل جدید در  کدوم قسمت رفتارشون نقص داره  و ضمنا از  پزشک خودش هم کتبا قدردانی  کرده بود و اون ها هم که دیدند مامان مثل بعضی  ها فقط  نق  نمیزنه و  یک کاری  میکنه که سیستم اینا بهتر بشه خب  برای  تشویقش  این  کار رو کرده بودند ..  خلاصه که دهن ماها باز و هاج و واج که  دکتر گفت اونقدرررررررر  عفونت و چسبندگی و مشکل بوده  در  صفرا و  محیط  اطرافش که کافی بوده یک روز  دیرتر  عمل بشه مامان یا اصلا اگر اون سونوگرافی بیربط! رو دکتر  دستور  نمیداد  براش خدا میدونه ما الان تو چه وضعیتی بودیم. چون مامان نه درد شکم داشته نه هیچ علامت خاصی و دکتر  همین طوری !! دستور  یک سونوی  کامل شکمی رو مینویسه که به نظر من او نموقع کمی  غیر عادی بود و در  واقع لطف و نظر  خاص  خدا بوده  به مامان. از حرصی که پرستارها میخوردند برای ملاقات های  خارج از  وقت  مهمانان ما که خب  حق  داشتند و ما هم واقعا بی تقصیر بودیم که هر  چی  میگفتیم لطفا فقط ساعت ملاقات تشریف بیارید و  ملت فکر  میکردند چون همه چیز  مثلا خصوصی  هست دیگه  قانون نداره !! بگذریم...از  آبرو ریزی  جلوی  مادر  شوهر صبا بگذریم!! نه این یکی رو نگذریم بذارید براتون تعریف کنم..اقا این بندگان خدا  یک شب ساعت 9 شب که من داشتم شیفت رو تحویل بابا  میدادم  و از  خستگی  در  حال ضعف بودم  یکهویی  زنگ زدن که ما طبقه پایین تو آسانسوریم و الان کدوم اتاق هستند مامان ؟!!!  آخه جان ما اینم ساعت ملاقاته!!؟ با سلام و صلوات و جوشن کبیر خوندن، اینا رو از جلوی  نگهبانی  رد کردیم و فرستادیمشون تو اتاق و  حالا اینام نمیرن که نمیرن!!  یک 15 دقیقه ای  گذشت و من بعد از  پذیرایی های  مختلف  ازشون  یکهو  بخش شیطانی  وجودم اومد وسط !! آقا  اب  میوه  ریختم تو لیوان ها و بعد پشتم رو کردم به اینا و  مطمئن هم بودم که نمیبینن و تا نصف لیوان رو آب  میوه ریختم و بقیه اش رو آب از تو یخچال برداشتم قاطیش  کردم تو دلم گفتم ای  کوفت نخورید!!!  اینم حقتونه..شربت آبکی بدم بخورید  حالتون جا بیاد !!!  حالا همشون شربت برداشتند و به مادر  شوهر خواهرم که رسیدم دیدم یک وری  نگام کرد و گفت صمیم جان!! من شربت با اب سرد برام خوب  نیست!!!  ما رو میگی!!!؟ این لامصب از  کجا زیر چشمی  ما رو میپاییده؟ عجب  شیطانی  هست ها!!  بعد منم با لبخند معصومانه ساختی!!  گفتم  الهی فداتون بشم..اب  سرد چیه ؟  این آب میوه ها  یک ساعته بیرونن از یخچال و ملایمن نه سرد!!  اونم خندید و گفت خودتون بفرمایید خسته شدین از  ظهر !! و نامرد بازم نخورد!!  بابا بعدش   میگه این شربت ها چی بود ؟!! یک مزه ای  میداد !!  نکنه باز تو انگشتت رو  کردی  تو شربت دادی به حلق  مردم!!؟ اخه من سابقه دار هستم تو این مورد ..اون موقع ها که از  یک خواستگار  خوشم نمی اومد  انگشتم رو دور تا دور  چایی یا شربت میچرخوندم و وقتی به بابا میرسیدم موقع پذیرایی ، اروم میگفتم بفرمایید  چای انگشتی!!!  

خب  مثل اینکه این بیمارستان رفتن های  خانواده ما بدون گند زدن نمیشه ..!! یعنی  این دفعه یک کاری  کردم که وقتی  یادش  می افتم چهار دست و پا میرم تو دستشویی و اونجا از حال میرم!!!

توصیه ایمنی: واقعا اگر  دل ندارید بقیه اش رو نخونید ..مثل من چند روز  از غذا خوردن می افتید ها!!

اقا ما روز  دوم سوم  بستری  مامان بود که دیدیم به به چقدر  اینا مثل فرشته دور  مامان ما میچرخند و مامانی  مامانی  بهش  میگن و  قربون صدقه اش  میشن ..  البته صبا بعدا نگاه عاقل اندر سفیهی  بهم کرد که خره! مامان هر نیم ساعت از  زیر ملافه اش  پول رایج مملکت رو به اینا  میده برای  تشکر  از  زحماتشون!! و تازه یک  دلاری!! ما افتاد که ها!! پس  اینه!!  بعد شب   سوم همه دور  تخت مامان نشته بودیم و بابا هم حس  پطروس فداکار بهش  دست داده بود و با اب و تاب  تعریف  میکرد که اره ..من خودم بریم خونه هم پرستاری  مامانتون رو میکنم و  خودم در  بست در  خدمتشم و من وظیفه ام هست و  خدا منو بکشه اگه یک ذره کوتاهی  کنم!! بعد مامان خیلی  خونسرد برگشته  میگه خدا خیر بابایی تون رو بده ( بابا اینجا ذوق  کنون چشم به دهن مامان دوخته بود!!)  منو خیلی شرمنده خودش  کرد!! دیشب  از  ساعت 8 شب  تا خود 7 صبح  ، تخت خوابید و یک خر و پفی  هم میکرد که دو بار  پرستارها بهش  تذکر  دادند که الان بخش روی  هوا شناوره!! آروم تر  لطفا پرستاری  کنید از  بیمارتون!!!  آقا من که مثل فلفل خورده ها!!  از  خنده بالا پایین میپریدم..داداشم چپ چپ به باب نگاه میکرد ..بابا به سقف و فن و  نورهای  آبی  و سفید  سقف  نگاه میکرد و  صبا کلا روی  زمین نشسته بود پاهاشم باز و داشت نفس  میگرفت برای  راند دوم خنده!!! مامان وقتی  گفت  دو بار  با سرم دستم از روی  تخت بلند شدم روی  باباتون رو انداختم سردش  نشه دیگه ما مرده بودیم ..من گفتم یک کم اینو  اونورش  میکردی  زخم بستر  نگیره!!! بابا چپ چپ نگاه کرد و گفت دست شما درد نکنه خانوم!! منم گفتم بیا مامان جان! حالا عروس!  قهر  کرد دیگه نمیاد جانفشانی  کنه برات!!

حالا  اینا هنوز  هیچ هستند در مقابل گند عظیم من! آقا ما دیروز بعد از  عمل مامان دیدیم این ملت خیلی  خسته اند ..رفتیم از  تو سینی  کنار  تخت مامان استکان و لیوان برداشتیم گفتیم یک چایی درست کنیم اینا بخورن خسته شدن..بعد با کمال تعجب  ددیم این سینی  هه پر از  آبه..گفتم چقدر  بی کلاس! اینا چطوری  استکان شستند که سینی رو خشک نکردند ..با دستمال برداشتم خوب  اب  ها رو خشک کردم از  تو سینی و استکان ها هم که تمیز بودند و فقط  لبه هاشون خیس شده بود که خب  موردی  نبود ..چای  دوم رو اومدم بریزم نیم ساعت بعد دیدم  ای بابا!! باز که سینی  خیس  و پر  از  آب  هست ..حالا مامان هم هنوز  نیمه بیهوشه و کلا نبود با ماها ...دوباره دیدم استکان  ها و همه چیز  خیسشد...باز  با دستمال کاغذی  آب  ها رو خشک کردم...این قصه سه بار ی  تقریبا تکرار شد و من هی با همون استکان ها  که میشستم و خشک میکردم و دوباره لبه هاش  تو سینی  خیس میشد به ملت و ایضا خودم چای  میدادم میخوردن!! فکر  می کنید  اون خیسی  از  کجا بود!!!!؟  اییییییییییییییی  خدا منومرگ بده با این کارهام!! وقتی  مامان به هوش  اومد  گفت صمیم این قوطی اب  نباتم که کنار  تخت بود  کو؟ منم گفتم حالا شما NPO  هستی ونباید چیزی بخو ری  ..اب  نبات میخوای  چکار مامانم؟ ایناهاش ..اینجا تو سینی  چایی ها هست!!  مامان هم گفت  بده قوطی رو به من ..خودت هم برو  اون طرف واستا!!  میخوام دندون هام رو بذارم تو دهنم!!!!!

اییییییییییییییییی ...اون قوطی  !! توش  دندون مصنوعی  مامان بوده که از  زیرش نشتی  می داده و  تمام محتویاتش تو سینی  خالی  میشده و من هی  خشک میکردم و  چایی  میدادم به خورد ملت!! من که افتادم کف  اتاق و از  هوش رفتم!! خانم داداشم که  کبود شد از  خنده و  با مغز  رفت تو پایه سرم و  افتاد اون طرف!!  داداشم که دهنش  کج شد گفتیم بیا!! اینم سکته مغزی کرد!!  صبا پرید رفت تو دستشویی   یک صداهایی  از  تو حلقش  در  اومد!! مامان هم باز  چشماش بسته شد و دوباره رفت تو بیهوشی  البته نفهمید ماها چرا یکهو اینطوری  شدیم!!!  نگو این خدماتی  اومده روی  میز رو تمیز  کنه دیده یک  قوطی که روش  نوشته آب  نبات!! روی  میزه و اون رو گذاشته تو سینی  چای و رفته!! به صبا میگم خوبه مامان خودش  ده دو ر چسب  دور  این قوطی  زده و میدونسته که به خویشتن داری  این قوطیه اعتباری  نیست ! خنده ام میگیره چند بار  هی پشت سر  هم چای  دادم تو همون استکان های  خیس کذایی به برادر علی  و بهش گفتم تو از سر  کار  امی  ملاقات!! بخور  عزیزم..خسته شدی!! وای ..نگو ...  دو بار هم برای  پدر شوهر  خودم چایی  دادم تو اونا!!! خدا کنه این صبا دهن لقی  نکنه!  خدا جای  خوبی  نشسته..میگه آها!! به فامیل شوهر خواهرت  آب  بندی  دادی ..حالا فامیل شوهر  خودت  آب  بندی شدن اساسی!! یکی  نیست بگه خدایا تو این دو تا خواهر  رو اصلاح  کن..به خانواده شوهراشون چکار  داری اخه  قربونت بشم! وای وای  علی  بفهمه منو مولکول مولکول  میکنه..آخه به اونم چای  دندونی دادم خورد.

 صمیم نوشت :

عاشقتم دیوونه ی  بامزه خودم!

مامانم

 

ممنونم از  تبریکات همه برای روز  مادر  و معلم و  تشویق هاتون و دیدن شادی  هاتون با خوندن پست قبلی . کلی  انرزی  گرفتم..کلی  خندیدم باهاتون..و ببخشید که فرصت نشد  به تعدادی از  کامنتها جواب بدم  چون دلیل داشت نبودنم. 

فقط برای  این که نگران نشید بیشتر  از این : علت ننوشتن طولانی ام این بود که درست فردای روز  مادر ..مامانم بیمارستان بستری شدن و من این شب ها پیش مامانم  بودم و روز بعدش هم میرفتم سر کار ...اوضاع یک کم به هم ریخته شده. مامان تو دو هفته دو بار با آمبولانس و نیمه شب به اورژانس برده شد و   چند روزی هست که  مامان زیبای من  بستری هست  . تو سونو گرافی  اتفاقی  دیدند کیسه صفرا سنگ داره اونم فراوون ( چون مامان چربی  خون هم داره )  ونیاز به عمل فوری  داره  که امروز  کمیسیون پزشکی  میخواد روز  لاپاروسکوپی رو تعیین کنه که این روش به نفع مامان هست و امیدواریم به بهتر شدن مامان و حالش کمک کنه...  

 

مامان دیبابت داره و  به طور  معجزه اسایی  با فاصله کمی  سکته قبلی رو  با اقدام به موقع رد کرده. مامان تو لباس صورتی  خوشرنگ بیمارستان صورتش رنگ هلو شده ..روزی که برده بودنش  بیمارستان تا ظهر که من برگشتم از سر کار به من چیزی  نگفته بودند ..وقتی  دوون دوون خودم رو رسوندم و  در  اتاقش رو باز  کردم..من ..منی که خیلی به ندرت گریه می کنم ..با دیدن مامان زیبا روی  تخت   صورتم رنگ شاتوت شد و چشمام خیس ..بغلم کرد و گفت نبینم گریه کنی ها ..مگه من کم الکی ام ؟ مراقب خودم هستم دختر... 

 اولین شبی که پیشش بودم تا  نیمه شب با هم حرف زدیم..من و مامان مدت هاست زیاد وقت نداشتیم اینطور با هم حرف بزنیم..از  خاطرات بچگی هاش گفت ..از  روزهای بچگی  ماها ..از  سپهر خدا بیامرز ..از اینکه چه انتظاراتی  تو زندگی  از  خودش و زندگیش  داشته و به کدومشون  نرسیده ..از  این که مراقب خودمون باشیم...از  این که شب که من خوابم برده بود یک لحظه کنار  تخت     مامان نشسته و کلی  نگاهم کرده و صبح بهم گفت چقدر  شبیه خودش  می خوابم  و من چقدر  شبیه خودش  هستم...مامان حتی  نمیذاره همچین شرایطی  ما دست به جیبمون ببریم..به  هر  کدوم ما به اصرار زیاد همون روز  اول بستری  پول داده که اگر  چیزی لازم بود و خریدیم از  جیب  خودمون نباشه ..حتی  کرایه آژانس های احتمالی  رو هم گنجونده..مامان من خیلی با ملاحظه هست..همیشه همچین اخلاق های  لارجی داشته از وقتی  یادم میاد ...وقتی برام  گفت که یک روزهایی برای  اینکه ارامشش رو حفظ  کنه چقدر  جدال دورنی  داشته با خودش و این که مثلا ما فقط  ارامش و لبخندش رو دیدیم ولی  متوجه نشدیم پشت این لبخند و تحمل فلان حرف از  فلان آدم چقدر  انرژی  از  مامانم گرفته شده شوکه شدم...مامانم میگفت اون شبی که حالش بد شده و  ملاحظه ی  بابا رو کرده و  صبر کرده و درد رو تحمل کرد و من چقدر برای  این صبر   بی دلیلش  دعواش  کردم و گله کردم ازش ..بهم گفت اون شب  یکی دو ساعت اصلا نبوده تو این دنیا  و  با چشم های بسته  صورت خودش رو می دیده  انگار  تو ایینه داره به خودش  نگاه میکنه  بعد میگفت صمیم! مامانم رو دیدم...خواهرم رو...آقا جانم رو...سپهر رو..که با نگرانی نگاهم میکرد .. و بعد دیگه متوجه چیزی نشدم..خب  مامان در  واقع در  حالت کما رفته بود و خدا به همه ما رحم کرد که به حال عادی برگشته و  تونسته بابا رو صدا کنه و بگه حال خوبی نداره ... 

بچه ها ..واقعیتش فکر  نمیکردم مامانم این قدر  برام مهم باشه که بدون یک لحظه تردید پسرک رو به پدرش بسپارم و با همه خستگی اون روز     تا صبح پیش  مامانم باشم و بعدش اصلا عذاب وجدان نگیرم که بچه چقدر من رو شب  صدا کرده و باباییش  ارومش  کرده ....من همیشه مامانم رو دوست داشتم..مدت هاست با خودم جدال دارم که نامه هایی که اینجا  به تاریخ سال های قبل برای  مامانم نوشنم ..در  مورد برادرم..در  مورد خودش رو  بدم بخونه..براش  پرینت بگیرم بخونه ..ولی  هنوز  نتونستم..یک فاصله ای  هست که مانع این عشق من نیست ولی  مانع ابراز با تمام سلول هام ...هست .این روزها به گذشته خودمون بیشتر فکر  میکنم..به اینکه خیلی از  خصوصیات من  رو مامانم در  من گذاشته..به اولین کتابی که یادمه برام خرید از سوپر  محله مون..به مشق های  کلاس اول که با دقت دور   ک  خط  می کشید و میگفت    ک رو کوچولو و کوتاه  ننویس ..بزرگ و درشت بنویس ..واضح  و قشنگ... به این که چقدر روزها از  خودش  گذشت  از  استراحتش ..از  تفریحش ..از  جوونی و  لطافتش  تا بجنگه با  هر  چیزی که کودکی و  معصومیت و ارامش  ما رو تهدید میکرد .. مامانم عاشق  گل هست ..این روزها اتاقش  پر  از  گل شده و من  خجالت زده از  این که چرا الان باید این همه گل بگیریم براش ...چرا هر  شب و هر روز  نبردم براش .. 

این روزها  دلم میخواد ساعت ها بشینم روی  زمین کنار  تخت مامان وبهش  زل بزنم..به چشم هاش که پر رنگ تر از قبل شده با دیدن هر روزه ما ..با لمس  محبت هامون و  دیدن نگرانی هامون و این که میبینه چقدر برای  ما مهم هست و فقط  حس  نمیکنه... به بابا گفته دلم میخواد فقط  تو کنارم باشی ..مثل همه روزهایی که من کنارت بودم..دلم می خواد  شب ها تو بمونی پیشم ..و همه ما رو رد کرد از  دیشب و گفت وظیفه همسر آدم  هست که تمام مدت بیماری  کنار  همسرش باشه ..بابا یکهو انگار  چشماش باز شده...مامانی که هر روز میدید روی  پا   الان دراز  کشیده و  در  حال استراحت میبینه..هی  نمونه گیری و  درد رو در  مامان میبینه  و بیشتر  می فهمه زن موجودی  نیست که  از سنگ تراشیده باشند و  هیچی نتونه از  پا بندازتش .. 

 

روزی که مامان رو بردند  اورژانس  از بابا خواهش میکنه به علی زنگ بزنه و فقط به اون بگه بیاد ..بابا بهش میگه الان مزاحمش نشیم سر  کار  هست حتما و  با اصرار  مامان به علی زنگ میزنن و اونم خودش رو برق و بادی  میرسونه ..مامان فقط  سر  علی رو میگیره توی  بغلش و  های  های  گریه میکنه و بوش میکنه..نمی دونم تا حالا گفتم بهتون یا نه..علی فوق العاده حالت ها و حرکاتش  شبیه سپهر  خدا بیامرز هست ...اونقدر که گاهی  من و صبا به هم نگاه می کنیم و یکهو چشمامون پر  از اشک میشه و  علی  نمی فهمه چرا ..چون ما خاطراتی  داریم که خودمون میدونیم فقط ..حتی  غذاهایی که دوست داره ..حتی مدل نگاه کردن هاش ..حتی  رنگ پریدگی و حالت صورتش وقتی  سرما میخوره ..یا چشم هاش وقتی  خسته میشن و کار زیاد کرده...اصلا یک چیز ی میگم یک چیزی  می شنوید ...بعد مامان فقط  علی رو خواسته ..و بوی  اون رو .. و بودن اون رو...چه هدیه هایی که به یاد سپهر برای  همسرم میخرید و من میدونستم به یاد چی و چه موقعی بوده...همیشه به من میگه مراقب پسرم باش ..این  پسر   داماد من نیست که... 

 

این ها رو نوشتم  تا بهتر بشم..البته من روحیه خودم رو دارم با چنگ و دندون حفظ  میکنم و با خنده و شادی میرم تو اتاق  مامان..برای  سلامتی  مامان مو شرابی  ما دعا کنید ..موقع اذان که صداش رو می شنوید برای  سلامت کامل روح وجسم همه بیماران و بخصوص مادرها و به خصوص مامان من .. 

 

 ما تا اواخر  خرداد ماه فرصت داریم برای  جابجا شدن به خونه جدیدمون...میخواستم بیام و بنویسم ..ولی  نشد دیگه.. تو وبلاگ یاسی براش  نوشته بودم که اون هم لطف کرد و نوشته من  رو اونجا گذاشت .  بعد از  اطمینان از  سلامت کامل مامانم میتونم دست به وسایل بزنم و  بسته بندی  کنم ...الان اصلا اینا برام مهم نیست ..الان بودن مامانم و شاد  و سالم بودنش بزرگترین اهمیت رو داره برای من... 

 

 

مراقب خودتون باشید  

مرسی از این همه محبت 

 براتون سر فرصت از  خاطرات بامزه بیمارستان هم مینویسم...صمیم جایی باشه و نترکونه ملت رو  با کارهاش ؟!!!  

و خدایا شفایی هم به این صمیم  مرحمت کن! آمین! 

 

  صمیم نوشت ۱ : 

  مامان تنها یک کلمه گفت : دلم برای آدم هایی که حالا به عکس های روی  طاقچه تبدیل شده اند تنگ شده است .پدر  ...دایی جان.. عمه ملوک ..خاله آذر ..و پسر همسایه که هیچ وقت از جنگ برنگشت. و من به این فکر میکردم که چقدر دل مامان بزرگ است و امروز مامان..مامانی  ندارد که به او روزش را تبریک بگوید  

 

روزت مبارک  

شاهکارٍ هستی  

صمیم  عزیز   

 

 صمیم نوشت  ۲ :  

خوشحالم  از  هدیه ای که برای روز  مادر  برای  خودت خریدی ...خودت را محترم و ارزشمند دانستی ...حتی  اگر  هیچ کس به تو هدیه ندهد تو خود بزرگ  ترین هدیه زندگی همین آدم ها هستی . صمیم ام...این ها تعارف  نیست ..حقیقت های  وجود توست .

رومان تیک!!

 

اون موقع ها!!!  که تازه  نامزد کرده بودیم(اوووووووووووووو)  وقتایی که میرفتم خونه  همسر اینا  همیشه  سر سفره کنار  دست  پدر جون می نشستم. بعد این پدر  جون که با هیچ کس  شوخی نداره همش  انگشتش رو میزد به پای من ..منم قلقلکی  شدید و همش  در  حال پیچ و تاب  خوردن بودم و  کسی هم نمی دید  منشا قلقلک از  کجاست و کلی  با هم زیر زیرکی  می خندیدم  .  پدر  جون همیچن تمیز و زیر آبی  کار  می کرد ...یک بار  من اومدم جبران کنم   یک قاشق  بزرگ خورشت خوری  رو برداشتم و  یک دفعه محکم ته قاشق رو کردم لای  انگشت های پدر  جون..بعد دیدم این همینطور  نشسته و انگار  نه انگار  ..یکم بیشتر   نگاه کردم دیدم به من اصلا نگاه نمی کنه و سرش به غذاش  گرمه ..برگشتم سمت چپم دیدم آقای  نامزد قاشقش لای  دندوناش  گیر  کرده و  سیاه شده از درد و نفسش  در   نمیاد !! ای  خاک بر سرت روله!  چه وکردی  با این بچه مردم!! دیدم باز  من چپ و راستم رو اشتباه گرفتم و پسر به جای  پدر  قربانی شد !! اون وقت  هی  مامان جون به همسری اشاره میکرد  چته؟ درست بشین جلوی  صمیم ..چرا اینطوری  می کنی  !!! نمی دونست گربه که چه عرض کنم..گاومیش رو دم حجله پخ پخ کرده دختره!! چند وقت پیش به پدر  جون میگم دیگه انگشت بازی  نمی کنین ها!!! شوهره برگشته با حرص  نگاه می کنه و  ابروهاش رو می اندازه بالا!! رد پای یک درد کهنه  قدیمی  ته چشماش سو سو میزد!!

یک روز نشستم با خودم گفتم کلا بعضی  وقت ها  لازمه و خوبه که آدم نشاط بده به رابطه اش در زندگی! بعد یک نگاه به دور وبرم کردم ببینم چیز میز نشاط آور چی  داریم ؟ خب  دو تا لنگه جوراب کرمی رنگ   کنار  در  اتاق  افتاده بود  که کلا نصف  کفش (تهش ) نبود ! اوم..چیز خیلی  نشاط آوری  نیست مگه این که نصفه شب  بکشی  روی کله ات  و با دماغت بری تق  تق بزنی  به  صورت شوهرت که  عمیق خوابیده و  اروم تو گوشش زمزمه کنان بگی (نگو بسم الله..نگو بسم الله...منو نکش ..منو نکش ...) و بعد که بیدار شد یکهو  پخخخخخخخخ کنی  تو چشماش و به مراحل جون دادن یک جوون  بی گناه نگاه کنی!! نه درجه خشونتش  زیاده! خوشم نیومد ..جوراب ها رو برداشتم گذاشتم رو پا تختی .بیشتر  نگاه کردم.. یک مگس کش هم افتاده  وسط هال!  خب  میشه وقتی  شوهرت داره با اشتها شام یا ناهار  میخوره  از پشت یکهو محکم بزنی  وسط فرق سرش و بگی  تکون نخور!!   تکون نخور!! مگس بی ادب داشت کار بی ابدی  میکرد لای  موهات! و باز  بشینی  و  روند رسیدن یک نفر به آستانه جنایت و قتل یک زن به دست شوهرش رو به صورت زنده و آنلاین شاهد باشی !البته از  بالای سقف ! چون روح محدودیت فیزیکی  نداره دیگه اون موقع!! اوممم..خب  ریسکش  بالاست ..بعد دیدم یک شمع گنده چاقالو  از  زیر  پرده های  توری  پشت پنجره دیده میشه ..آرهههههههه...خودشه...آقا ما هم شمعه رو گذاشتیم توی یک نعلبکی شیشه ای و فندک  نارنجی گاز رو هم گذاشتیم کنارش و چند تا پیس  ادوکلن هم  به شمعه زدیم تا شمع معطر بشه !!و نشستیم هی به ساعت نگاه کردیم!! هی  نگاه کردیم!  خلاصه همسر اومد خونه و ما بدو بدو کنان شام رو ارودیم و  هی  با ذوق به در  اتاق  نگاه میکردیم..شوهره شک کرد ..هی  می گفت چیزی  خریدی برام ؟ ما هم تو دلمون می گفتیم آره خود خود  شبکه فرانس  5 رو!! اقا ما به این آدم گفتیم برو  بگیر بخواب من مسواک بزنم میام..ایشون هم تا کله مبارکشون افقی به بالشت میرسه کلا روحش عمودی از  قفاش  جدا می شه و پر  پر  میره توی  دنیای ارواح!  دو دقیقه نگذشته بود که با یک نوشیدنی  خوشگل و  تازه اومدم تو اتاق و شمع ها  هم تو دست دیگه ام بود. دیدم روش رو کرده او نطرف و مثلا خوابه!!  ای شیطون!  با ما هم ؟  بعد  اروم اروم شمع رو گذاشتم روی  پا تختی و یواش یواش رفتم از  پشت  خودم رو پرت کردم روش! فکر  کن همین جوری  وقتی اروم اروم  روی  تخت  میرم ، تخت به سمت من مثل کامیونی که  تک چرخ میزنه کج میشه دیگه وای به حال  پرت کردن خودم! آقا یک صیحه ای کشید این شوهره  یک آن فکر کردم  اسرافیل بود! منم از  ترس  یک جیغی  کشیدم  که اون فکر  کرد عزراییل بوده! خلاصه همین طور فرشته ها در  حال رفت و آمد بودند و قر و قاطی شده  بودن که  دو تایی با هم از  اون  ور  تخت با مغز رفتیم پایین! من دستم زیرم کج شده بود و اون هم سرش  محکم خورده بود به لبه کمد نزدیک تخت! صحنه خیلی  رمانتیک بود ..بوی  گندی  هم از شمع در  میومد و  فضا رو عطر آگین تر!!  کرده بود! من داد میزنم بهش که چرا جیغ کشیدی  دلم رفت! اونم منو پرت کرد کنار که چقدرررررررررر بگم وقتی  خوابم منو نترسون!!!؟  کی  آدم میشی  تو ؟  این مسخره بازی ها چیه خرس  گنده؟!!! آقا ما رو میگی ..با حالت قهر بلند شدیم نشستیم  و بعد هم هر  کدوم یک وری پشت به اون یکی  خوابیدیم و  تمام حواسمون هم بود انگشت کثیف!  و بی لیاقت ! کسی  نخوره بهمون!!  خلاصه با حرص خوابیدم. تو خواب  دیدم به به چقدر  انگار  خونه مون نورانی  شده..بعد یک صدایی  تو خواب  بهم گفت تو که اینقدر  فکر ارامش و آسایش  همسرت هستی  خیلی  پیش ما عزیزی!! داشت گریه ام میگرفت ولی  نمی دونم چرا هی  فکر  می کردم موهای یک نفر رو دارن می سوزونن! هی  تو خواب وول میخوردم وصداهه هم دیگه نبود ..بعد دیدم یک نور بزرگ داره میاد طرفم. صورتش  انگار  داغ بود ..یک شمع  هم دستش  بود .ای و ایییییییییییییی  ..شمع ..یکهو از  خواب  پریدم و  دیدم شمعه اب شده و ریخته روی  میز و  جوراب کرمی های روی  میز  هم تا حدی  آتیش گرفته  و بوی  گند و  دود  تو اتاق  پیچیده!!  میخوام شوهره رو بیدار  کنم  زبونم نمی چرخه از  ترس!  خلاصه از  ترس  کتک خوردن ، خودم بلند شدم  در  حالی که دور  خودم می چرخیدم فوت فوت کنان نصفه شبی  شمع آب  شده  رو خاموش کردم و  با حوله دور اتاق  را ه میرفتم و  دود ها رو باد میزدم..صبح شوهره میگه نمی دونم چرا دیشب  خواب  می دیدم اتش  نشان شدم لای  آتیش ها گیر  کردم !! کسی هم نبود  کمکم کنه جزغاله شدم!! بهش  میگم بمیر! من دیشب  نجاتت دادم از زغال اخته شدن!!! او نوقت  برا من کابوس  می بینه !! حالا هم هر وقت بخواد اذیتم کنه میگه شمعون جان!! بیا بغلم بابا!!!

بچه داری صمیم!

 

 بعدا نوشت :  

 ۱-میگم این پست هایی که اینقدر  خوشتون میاد و میخندین رو هم به دوستاتون معرفی کنید دل مردم باز شه .من راضی ام. . انقدررررررر ذوق  کردم همه گفتند خیلی  خندیدند ..الهی  همیشه دل همه مون شاد  باشه .   

۲- تصمیم دارم هر  پست  بهترین یا بامزه ترین  کامنت رو اعلام کنم...نظرتون چیه؟ 

 

آقا ما یک غلطی کردیم اومدیم این قصه شنگول و منگول رو با اجرای  حرکات نمایشی و خرمایشی!  یک شب برای  این بچه مون اجرا کردیم تا بخوابه!!خب حق بدید به من!چقدر  قصه از  خودم در بیارم..؟ خیر سرمون مثلا تحصیل کرده هم هستیم ( یک روز رفتیم دانشگاه دو دقیقه بعد با همراهی پرسنل حراست! از در دیگه اش  اومدیم بیرون!!) یادمون هم رفته بود که قصه ی  قبل از  خواب باید ریتم اروم  وملایم داشته باشه نه اینکه وسطش بچه هیجان زده بشه  بلند شه  رو تختش بشینه و  ادای  گرگ بلا رو در بیاره و بگه حبه انگورررررررررر ..فرار کن..الان میخورمت !! و پتیکوپتیکو نصفه شبی رو کله ی  صاحب خونه ،  دور  خونه بچرخه و  صدای زوزه گرگ در بیاره !!! بعد فکر  کن اون صحنه که گرگ بلا می افته توی  رودخونه  چون شکمش پر از  سنگ شده بوده من هی پیاز داغش رو زیاد می کنم و  وسط  اتاق  روی  زمین  غلت میزنم دور  خودم و  هی  سرم رو میارم بالا و قول قول قول قول میکنم( مثلا آب  میره تو حلقم دارم خفه میشم!)  و ک..م...ک..کمکم  کنید میگم ..دیشب  این بچه یکهو خودش رو انداخت تو رودخونه !!و دستش رو گذاشت رو دهنم تا اب  نره تو حلقم!!..حالا جفت پا روی شکم  من پریده و می خواد کمکم کنه خفه نشم!یکهو حس کردم لوزالمعده ام  با لوزه  هام افتادن بیرون از بس  یوهویی پرید روم....هی  میگم بابا جان...الان صبر کن..بذار بلند شم..این بچه هم خودش رو انداخته و  موضع پوشک ! روی  حلق و دهن  من ... داد هم میزنه میگه دستت رو بده ..بیا کومکت کنم آگا گورگه!! واقعا داشتم خفه می شدم..انقدر  هم خر  زروه که حد نداره ..نفسم گرفته بود یک جیییییییییغ بلند کشیدم .این بابای بیچاره که داشت خوابش  میبرد پریده وسط اتاق  میگه چی شده!!! حالا هم خنده ام گرفته بود هم نفسم در  نمی اومد هم این روی  حلقم نشسته بود  بلند نمی شد !!فک کن من اینطوری بچه می خوابونم شب ها ..خب  نمی تونم بشینم  یواش و بی هیجان قصه بگم!! اصلا بهم نمی چسبه! این بچه هم دو ماه دیگه خرس گنده سه سالش!! میشه بدتر  از  من!! این وسط  فقط  این شوهره یک وصله ناجوره تو خونواده ما!! یعنی  چی  که آدم بعدش  روشو بکنه اون ور  متکا و بگه میگرن میگیرم من یک روز  از  دست تو!! اول باید تو رو بخوابونم بعد برم بچه رو بخوابونم انگار!!!  خو من چکار  کنم..این  کودک تو روحم! حس  می کنه نقاب  مادر بودن بسه دیگه و باید پا به پای  این بچه واقعی شیطونی  کنه!

یک قصه ای هم هست که پسرک عاشقشه و اونقدرررررررر می خنده موقع شنیدنش که دلش درد میگیره. یعنی  من هنوز نگفتم بسم الله الرحمن الرحیم...یکی بود یکی نبود .. این  کبود افتاده  یک وری ! رو تختش . قصه داستان یک ماهی  کوچولوی  مشنگ هست (ماهی  ساده و بازیگوش مثلا!) که توی  یک خونه قدیمی  توی یک حوض بزرگ زندگی  می کنه وخیلی هم فضوله و همش سرش رو از اب  میاره بیرون ببینه دور و برش  چه خبره  تا این که یک روز  یک درخت آلبالو میبینه که به یکی از شاخه هاش یک  ماهی  کوچولو آویزونه!!( آلبالو رو با ماهی اشتباه می گیره از بس خنگول بوده!!)  از این  جا به بعدش  اداها و صدا در  اوردن های   من موقع تعریف کردنه که برای  پسرک دو سال و 10 ماهه اینقدر  جالبه. ماهی  کوچولو میگه سلاممممممممممم پسر خالللللههه!!!  آلبالو یکم دور و برش رو نگاه  می کنه میگه وا! صدای  کلاغ  بود ؟ چیبود این صداهه؟  ماهی  کوچولو کر  کر هر  هر   زیر اب  میخنده و اینجا صدای قل قل آب هم شنیده میشه!! و میگه نشنید انگار ..باز  داد میزنه سلاااامممممممممم پسسسسسر خالهههههههههه ...این پایینم من!! خلاصه مراتب  تعجب زدگی  آلبالو  و تلاشش برای مجاب  کردن این که من آلبالو هستم و گیاهم ..تو ماهی  هستی و حیوونی ..من روی شاخه ام تو توی آبی و  با استمداد از دروس مختلف  علوم اول دبستان!! سعی  می کنه ماهی رو متوجه اشتباهش  کنه ...این وسط  دعوت ماهی  کوچولو که بیا شام با هم قورمه سبزی بخوریم و  سکته کردن آلبالو از  تعجب که مگه تو قورمه سبزی  می خوری و من شنیدم  غذای  ماهی  ها اینه  رو هم اضافه کنید باز هم با اداهای  فوق تصور از یک خانم متشخص!!یک بار  علی  داشت نماز  می خوند و  من داشتم با حرارت تمام ادای  این ماهی و آلبالو رو در  می اوردم و بچه هم غششش کرده بود از  خنده ..بعد می بینم  اقا سر نماز شونه هاش داره می لرزه..منو میگی ؟ گفتم الهیییییییییی . خدایا شکرت اینقدر  این مرد معرفت به خدای خودش  داره !!!!!چه  عمیق  تو نماز فرو رفته ..بعد می بینم  صدای  اوهوک ..اوهوک ..میاد ..گفتم نازی ! چه قدر  قشنگ  سیماش به خداوصل شده.. چه زلال داره گریه می کنه!!!! طرف برگشته دو دقیقه بعد میگه کووووووووووفت!!! اگه گذاشتی  نماز بخونم؟ این اداها چیه؟ مرده بودم از  خنده!!!! نفهمیدم چی بلغور  کردم..الان سقف می ریزه تو سرم از شدت ابهت این نماز!!! خلاصه که یکی از بخش های  خیلی  دیدنی  شخصیت من موقع داستان تعریف کردن هست  ...دست خودمم نیست خو ... 

چیزه میگم شما هم فکر  نکنید من همیشه تو خونه یک مامی  گوگولی  مگولی  هستم ..نه بابا ! مگه میشه آدم همیشه اینطوری بمونه ..ولی خب  بیشتر  اینطوری  هستم و یک وقتایی هم میشه که دنبال بچه به قصد کشت  می دوم و  اون بدو من بدو...فقط  دعا می کنم بتونه فرار کنه من تو این سنو سال نخوام دوباره فکر  بچه جدید داشته باشم ! چون  نه امکاناتش هست نه داوطلبش!!! یک وقتایی هم خیلی  خسته میشم و میگم من میخوام بخوابم..برو تو اتاق بابایی ..اون هم بالای  سر من میشینه یک گریه جانسوزی  می کنه که نه نخواب! بلند شو گیصه! تعریف کن برام...آبلالو رو بخون!! آگا گورگه رو تعریف  کن..من هم بدون این که عذاب وجدان بگیرم چون حق  خودم هم هست یک استراحتی بدم به این حلق و دهن و فکم!!  میگم من که خوابیدم..تو هم برو تو اتاق  دیگه گریه کن ته حلقت اینقدر  دیده نشه!!!! وسط  گریه یکهو ساکت میشه  زل میزنه به من میگه  تو ته حلگم رو میبینی مامانی  جون  ؟ میگم اره ! یک زبون اضافی هم داری  اون ته مه ها !!!وقتی  گریه می کنی  این زبونت هی  می پره بالا می پره پایین مثل ماهی  کوچولوی شیطون!  می خنده و میره برای بابایی جونش  تعریف کنه ته حلقش  زبون اضافی  داره !!! منم سریع می خوابم..

قبلا ها که ما می اومدیم خونه حدود ساعت سه سه و نیم  خب  یک وقتایی  همسری  خواب بود چون ما نوبتی  می خوابیم تا نفر بعدی بتونه بچه داری کنه! بعد من یواش به پسرک می فتم ببین برو تو اتاق بابایی  یک پخخخخخخخخ گنده بکن ببین چقدر  از  تخت بالا می پره ..بعد بیا با هم بخندیم!!( مادر  دیوانه که خیر سرش  کلاس های تربیت فرزند هم رفته مثلا!!)  اون هم یواش یواش  میره تو اتاق و معمولا همسری هم از صدای  اومدن ما بیدار شده و خودش رو به خواب زده یعنی مثلا ترسیدم! آقا این بچه یک روز رفت سراغ تخت بابایی و  یک پخخخخخخخخی  کرد که من موندم تو کف  صداش!! بعد می بینم اینعلی  همچین قشنگ و زیر جلدی  صحنه سکته کردن رو اجرا کرد و یک دادی هم زد که من و بچه مرده بودیم از  خنده!!  دیدم چقدر  استعداد نهفته داره این بشر ..چقدر  خوب  حس بازیگری  داره البته قبلا کلاسش رو میرفت با چند تا از دوستاش تا بتونه بیشتر  من رو بشناسه!!!  می خواستم بهش  بگم آفرین..میبینم پیشرفت کردی که دیدم صداش  در  نمیاد و از  ترس ضعف کرده و در  واقع مرد بیچاره خواب بوده و ما دو تا فرشته نزول بلا اونطوری  سکته اش  دادیم!!  من هم سریع گفتم ای وای  مامانی جون..مگه بهت نگفتم بابایی رو نترسون!!!!! ببین چقدر   ترسیده..نچ نچ ..چه کار بدی بود ..!!! بچه هم مونده بود چطور  توضیح بده همه اش زیر سر  کوفتی  همین مامانی  جون بوده!!! ظاهرا کلاس های بازیگر هم نتونست به این مرد کمک کنه من رو کامل بشناسه!!

دیشب  هم یک صحنه تو دستشویی  این بچه لخ ت مادر  زاد  ایستاده( می دونید دیگه که مادرش هم نمی تونست با لباس بره دستشویی!؟)  و بعد می بینم یک وری  داره خودش رو تکون تکون میده و دستش روی  کمرش  هی  قر  میده و میچرخه تو اون محل  الهام بخش!!!  و  میگه مامانی جون..گشنگ نای  نای  می کنم!!!؟  داشت  ادای رقص عربی که خونه زن دایی  جونش  تمرین کردن با هم رو در  میاورد!! بعد من هر  چی  به اشاره میگم روح شادی باید در  جسم خونه تون حلول کنه شماها بگید چطوری ؟ دقیقا بگو چکار  کنیم ؟!!!!بفرما! اینم نمونه اش .

من و اینهمه خوشبختی ...!!!

 

 

به نظرات این پست  دونه دونه! جواب  دادم.  

 

یک عادت  یا بهتره بگم جنونی!! که من همیشه داشتم این بوده که از بچگی  موقع سفره انداختن و جمع کردن که میشد من به یک بهانه ای  تو دستشویی می چپیدم و از زیر  کار  کردن در  میرفتم. این  ترفند تو مهمونی ها  دیگه خیلی  لازم بود چون حجم کار بیشتره اونجا ..یادمه با صبا خواهرم سر این قضیه کلی  دعوا میکردیم که کی  زودتر بلند شده و  حق  اونه که اونجا بمونه اول!! فک کن مثلا هنوز  لقمه لذیذ غذا توی  دهن آدمه بعد  وارد یک محیط و فاز  کاملا متفاوت میشی!! این عادت موند ..موند ..تا من بچه دار شدم!  دیگه خدا حسابی برام جور کرده بود  چون به محض این که حس  میکردم مقدمات سفره انداختن میخواد شروع بشه بچه رو میزدم زیر بغلم و  میرفتم تو اتاق ..صبا خب  خودش که بچه نداشت اون موقع ،همش چپ چپ نگاه میکرد بهم و میگفت بده بچه رو بغل خاله.. الهی  خاله ش قربونش  بشه!! منم نگاه یخ بهش  می انداختم میگفتم خودتی! بعدا بیا بهت میدمش ..یک بار که رسما نزدیک بود  بچه ام نصف شه از بس  می کشیدیمش ..بابا بنده خدا که این همه سال جنس ما رو نشناخته بود میگفت خب بده به خالش!!  مگه نمیبینی دلش  تنگ شده..منم از  دهنم در رفت گفتم دلش تنگ نشده بابا جان ..ک.و..نش  گشاد شده!!! وایییییییییییی یک آن خشکم زد خودم..صبا که  تالاپی افتاد کف  اتاق و  سیاه و کبود شد از  خنده ..بابا یک ذره اهم اهم سرفه کرد مثلا و  نچ نچ کنان رفت تو آشپزخونه..بچه هم بغل من ونگ میزد چون داشت نصف می شد تا چند لحظه قبلش ....  اصلا محاله من چنین کلماتی رو به کار ببرم چه برسه به جلوی  بزرگتر اونم بابام...حالا هر وقت من میخوام به زور دختر کوچولوی خواهرم رو بگیرم و ببرم شیرش بدم مثلا!!! بابا نچ نچ میکنه به  دومادها نگاه میکنه بلکه از رو برن یک کمکی بکنن سفره زودتر  جمع شه ایندو تا خواهر  باز  در  افشانی  نکنن برای هم.... آقا جان خب من بدم میاد سفره تمیز  کنم...خب بدم میاد دیگه..وقتایی هم که خودم مهمونی دارم   الکی  میرم تو اشپزخونه سرم رو به جابجا کردن ظرف و قابلمه ها گرم میکنم تا همه رو بیارن بذارن رو اپن..میدونم..خودم میدونم  چقدر مهمان نواز  هستم... 

 

 دیدین یک وقتایی  می خواین کلاس بذارین چقدر  تابلو میشه و ابروی آدم چند برابر میره؟ بخشکی شانس ..آقا یک وقتی  از  این آزمون های دکتری بود  تو دانشگاه  که کلی  بچه های آشنا و دانشجوها ی قبلی و دوستان دوران دانشکده و  اینا رو  میبینی اونجا .خب من نرفته بودم و  با همسرم بچه رو بردیم پارک که بازی کنه  بخصوص که عاشق اب بازی  هست. به همسر  میگم تو لباس و همه چیز براش  برداشتی ؟ میگه خیالت تخخخت ..همه چیز رو برداشتم..بعد دمپایی و  پوشک و عینک آفتابی و کلاه و همه چیز رو دیدم برداشته  ولی  دقیق  چک نکردم..فک کن این بچه دو ساعت تموم زیر این فواره ها آب بازی  کرد و خودش رو خیس کرد و من یکهو از  همسرم پرسیدم ببینم  حالا چجوری  پوشکش رو عوض  کنیم ؟ اونم گفت بریم یک گوشه خلوت  تر  و تو سریع عوض کن دیگه!! ای  خاک بر  کله ات با این پیشنهاد  بازی مفرح دادنت برای بچه!  خلاصه خوب که بچه خیس و  آب چکانی شده رفتم نگاه میکنم میبینم تو ساکش  یک شلوارک گذاشته مال عهد بوق!! که رنگ و روش رفته و اصلا نخاش  سابیده شده کلا!! یک لباس برداشته که من تو پیک نیک هم تن بچه ام نمیکنم!! حوله هم کلا یادش رفته!  تشک تعویض هم راحت!  میگم  دانشمند! این لباسا چیه آخه ..حالا فکر  کن تایم وسط آزمون هست و همه ریختن تو پارک بغل  محل آزمون یک استراحتی بکنن اونوقت اون وسط  من دارم  روی  یک پلاستیک نارنجی  پوشک بچه عوض  میکنم و  ریخت بچه هم تنه زده به گداهای سر  چهار راه !!  چپ و راست هم آدم برای من کله تکون میدن و لبخند میزنن!!! میخواستم قاچ قاچ کنم خودم رو از  دست این  مرد!! حالا  جالبه انقدررررررر خودش به ست کردن و مرتب بودن لباس بچه اهمیت میده و اصلا  کارش  همینه در  کل که من موندم اینا رو از  کجا پیدا کرده چپونده تو ساک بچه!! بعد همون موقع هم باید همه دوست و اشناها  سر برسن و  اینطوری ببیین مادری کردن من رو وسط پارک !  خدایا شکرت...خب  چی بگم الان ؟ مثلا بگم حتما حکمتی  در  کار بوده که من باید  همون ساعت و همون دقیقه در  اون محل خاص باشم؟!! حالا نیستن که نگاه کنن من تا سر  کوچه هم میخوام برم خرید  به این بچه  خوشبو کننده میزنم!!! هیییییییییییی روزگار ..هیییییییییی 

  

 

یک اعترافی هم بکنم و برم بخوابم  دیگه...از شما پنهان نیست  که.....آقا ما اون اولا که بچه دار شده بودیم و توی سایت و  وبلاگ های   مامانا  هی غلت میزدیم برای خودمون یک آرزوی  بزرگ داشتیم: این که بچه مون بهمون بگه مامی ...دیگه مثلا خیلی خارجکی  بود ...خب  نخندین مردم  هم با افتخار  می نوشتند : بچه ام اومد بوسم کرد گفت گود مورنینگ مامی ..منم بغلش  کردم گفتم سلام هانی!! بعد آملت درست کردم براش و بچه ام گفت مامی  من نو    وانت  این رو ...منم گفتم دارلینگ....چی بیارم برات .. آرنج جوس خوبه؟ خلاصه توهم برمون داشته بود که الان بچه مون از شکممون بیفته بیرون به زبان خارجکی  اونقههههه اونقههه میکنه.... محض رضای  خدا یک بار هم این بچه نگفت مامی ..هی  من میگفتم من کی ام یو  ن ا ؟  مامی  صمیم ...میگفت  ماهی ..من ماهی  دوس .... میگفتم نه بچه جان! بگو مامی ...میگفت مامی ..میگفتم حالا بگو مامی  بیا ...میگفت  مامانی  بیا ... الانم که خدا روشکر  میگه مامانی  جون..(این لحنش رو خیلی دوست دارم) یک بار هم بچه نفهم (به معنی  نمیدونه یعنی مثلا!!)  جلوی  همه برگشت رو به من  گفت ننه!!! به خدایی که قبولش دارین یک بار هم ما ننه نگفتیم جلوش ..به مادر بزرگ هاش هم والله ننه نمیگه...من موندم چرا این طوری گفت یکهو ..این داداش خیر  ندیده ام هم از  اون روز  دست گرفته که ای بیچاره ..هی رفتی  ده سال زبان یاد ملت دادی و آیم وایت برد!!! نوشتی براشون حالا بچه ات بهت میگه ننه....و هر و هر  میخنددین همه به من ..منم  خب  چیکار کنم دیگه....بلندتر  از خودشون میخندیدم.... خلاصه که  مامی ..مامی  نکنینداینقدر ..همون مامان گفتن بچه هاتون هم یادشون میره یوهو ..... 

 

  

 

یک مورد شیرین کاری  این بچه رو هم بنویسم و  خلاص  دیگه!! یعنی فکر کنم تنها مادری هستم در  5 قاره دنیا که وقتی داره  یک مدته بچه اش رو از  پوشک میگیره  و بچه با یک لا شلوار  راحتی تو خونه میچرخه   یک روز با این صحنه روبرو شده : بچه گابگمه(قابلمه)  گذاشته زیر پاش که براتون ظرف بشوره تو ظرف شویی ..بعد شما گفتی نه عزیزم..خیس  میشی  و ازش گرفتید صندلی  مخصوص گابگمه ایش رو ...دو ثانیه بعد که برگشتید میبینید یک عدد آبکش برنج زیر پاشه و  شیر آب  هم شررررشررر باز و  یک مایع زرد رنگ طبیعی!!!از زیر صافی برنج داره در  میاد!!!  موهامو میخواستم بکنم..اول صافی رو انداختم  دم در  کم مونده بود بچه ام رو هم بندازم روش! پدر سوخته قیافه من رو که دیده میگه مامانی جون....جیش دارم!!!  تو دلم میگم میذاشتی فردا صبح میگفتی  دیگه...بعد هم بغلم میکنه با اون هیکل  جی ..شی ..من هم مثل مادر  مرده ها دور از  جونم  یک ساعت داشتم خودم و خودش رو تو حموم می شستم بوش بره فقط!!! اه الان دیگه وقتی  میریم مهمونی که برنج دارن ناخود آگاه  بو میکنم برنجه رو!!!  خودمم یک هفته هست برنج نخوردم اصلا!! شمام این آب  کش هاتون رو به میخی  چیزی آویزون کنید دم دست بچه هاتون نباشه ..بچه نیستند که..تخم تره بار  هستند!!!

محمود آقا اینا

 

ما یک دوست خانوادگی داریم  که عشق تعریفی های   ببخشید حال خراب کن هست! یعنی محاله این چیزهای  لطیف و زیبا و ارامش بخش تعریف کنه وقتی کنارش میشینی .کلا از  بچگی ام هم یادمه همیشه ازهیولا و جن تو آب انبار حرف میزد برامون! تو تعطیلات یک روز  خونه مامان بودیم همه و خاله جان( همین دوست خانوادگی)  یکهو رو کرد به من و گفت خوبه! خیلی  خوشم میاد تو  اینقدر بی خیالی تو بچه داری!! آقا منو میگی ..خیلی حرصم گرفت .گفتم آخه خاله جان شما این موهای من رو دیدید که سفید شده دو طرفش از  دست بچه داری!؟ زل زل نگاه میکنه میگه : کو؟ اینا که همه سیاهن!!  میگم خب رنگ کردم تا دیده نشه ..من شاید در  ظاهر  به بچه نتوپم و آنی  صداش رو خفه نکنم و داد و بیداد نکنم ولی از تو بهم فشار  میاد ..والله بالله قیافه خونسرد گرفتن جلوی بچه ای که الکی  برای یک چیزی که به صلاحش نیست گریه و کولی بازی راه می اندازه کار  راحتی  نیست ..والله آدم نمی تونه از بچه همیشه توقع رفتارهای سنجیده و درست داشته باشه و  من اون داده رو میذارم برای آخرین مرحله که دیگه نمیشه کاری کرد .حالا پسرک مثلا داشت دور وبر مامان میچرخید و باهاش بازی میکرد و من دراز کشیده بودم داشتم با صبا و خانم داداشم حرف میزدیم  و خاله هه هم تو نخ ماها که چی میگیم!!!  

 

بعد به نی  نی  کوچولوی خواهرم نگاه میکنه  میگه آره خدا برای بچه آدم بد نیاره!!( تو دلم گفتم یا خدا! الان میخواد چه خاطره ای تعریف کنه!!) اینجوری میگفت : اون موقع ها یک زن و مردی بودن که کارمند بودن و یک خانمه میاد دم در خونه اشون میگه برای بچه هاتون پرستار  یا کلفت خونه نمی خواهید ؟ اینا هم بدون تحقیق میگن یک هفته بیا ببینیم چطوره اوضاع کارت..بعد روز دوم که ایناسر کار بودن این زنه که روانی بوده  و از  تیمارستان فرار کرده برای ناهار  یک غذای خوشمزه! درست میکنه و میذاره جلوی این زن و شوهره ...حالا من هر آن منتظر بودم ببینم چی میخواد بگه و از طرفی میدونستم باز  از اون حرف هاست که آدم گلاب به روت میشه ..با لبخند مرموز به دهن باز ما نگاه کرد و گفت  ..( اگه دل ندارید همین جا نخونید بقیه اش رو و برید پاراگراف بعدی ) هیچی خاله جون! بچه کوچولوشون رو تو تابه سرخ کرده بود!! جلوی اینا گذاشته  بود..حالا  قیافه خواهرم  رو تصور  کنید که با چشم های  پر اشک داشت به بچه اش نگاه میکرد و من که دهنم کج شده بود از  حال بد و خانم برادرم که شوکه مونده بود از  این حرف ها .. 

 

یا مثلا میگه  اون موقع ها که من بچه اولم رو اوردم مادر  شوهرم که جنوب بودند و خواهر  های محمود آقا که همه بحرین و اون طرف ها ساکن بودند اومدن و  یک چیزی انداختن گردن من که یکهو گردنم تا زانو!!!خم شد ..بعد دیدم یک گردن بند طلای  فلان کیلو هست با جواهراتش!! خب  خاله ما کلا خارق العاده هست بیشتر  حرفاش .البته با پیشینه ای که مامانم اینا میدونن میگم ها . باز خوبه دیروز که برای چک کردن از مامان پرسیدم گفت آره واقعا مادر شوهر خوبی داشته و اون طرف ها هم  هدایای سنگین طلا و اینا خیلی طبیعی بوده براشون یا مثلا اینا ماه عسلشون رو  بعد از بچه دار شدنشون رفتن .اروپا بوده.بعد خاله میگه اره صمیم جان.. پسر بزرگم هنوز 6 ماهه بود  و خیلی زار و لاغر و سیاه بود این بچه که ما رفتیم آلمان دو ماه موندیم  و کلی گشتیم و خوش گذشت و من هم مطمئن که بی بی جان مراقب بچه امون هست ..وقتی برگشتم دیدم بچه مون نیست و یک بچه هه تپلی و سفید!! و مو بور  و بامزه  نشسته وسط حیاط و داره هندونه میخوره!!  واییییییییییی  انقدر  ترسیدم که نگو ..گفتم بی بی جان ..پسرم کو؟ گفت وا ننه!! مگه نمیبینی بچه رو!! من هم خاله جون  غش کردم از ذوق وقتی بچه رو دیدم.!  حالا داشته باشید من دهنم باز مونده بود و با کله یک وری گفتم میگم چیزه خاله جون! آخه بچه شما شش ماهه بوده فوقش شده هشت ماهه  بعد سبزه بوده شده سفید!! بعد موفرفری بوده موهاش شده بور آمریکایی!! بعد شیر میخورده قبلش ،  یکهو هندونه خور شده..میگم این بی بی جان خدا بیامرز  از خونواده بی بی زوها نبوده یک وقت!!(بارپا  پاپا اینا)  بعد هم برا این که خیلی گوش مخملی  تصور  نشیم رو کردم به صبا گفتم میگم همین طوری میشده ها که این ادیان الهی تحریف می شدن!!!  و بعد هم از  اتاق  در رفتم!! تا گیر نیفتم...  بابا دیگه اینقدررررررررررررر!!! چند بار آدم به احترام بزرگتری شون چیزی نگه ولی خب  خندیدن های ما دیگه تابلو بود ... 

 

اون سری  میگه یک زمانی یک زن و شوهره بودن که  مرده خیلی عاشق  خانمش بوده بعد میره سفر و این خانمه شیطنت میکنه و  سر و گوشش میجنبه بعد به گوش مرده می رسه و خلاصه یک روز  به خانمه میگه بیاد بخاب  عزیزم من همه کارها رو  می کنم و خانمه میخوابه و مرده هم روی  منقل یک کفگیر مسی گنده رو داغ و قرمز میکنه و میذاره جایی که نباید شیطنت میکرده!! و (قیافه من رو که از  اسم دکتر زنان هم خودموم جمع می کنم تصور  کنید ) و ..خب بعد چی شد ؟ زنه مرد خاله؟  نه خاله جون..نمرد ..ولی دیگه کمرش راست نشد و با خفت مرد بعد از سال ها!! آخه آدم نرمال یعنی  هیچ حرف دیگه ای نداره که مملو باشه از  این دست خاطرات..؟ برا همین باور  کنید ما چند ماه یک بار هم این خاله رو  نمی بینیم.. 

 

اینم بگم که خیلی خانم  مهربونی  هست نسبت به ما.در  عین حال نمی تونه اصلا خاطرات ناخوشایند رو از  ذهنش پاک کنه  مثلا هنوز که هنوزه به خواهرش  بعد از  50 سال میگه اون شب  که بابای خدا بیامرزمون اومد خونه  و ما خواب بودیم اومد تورو بوسید و نازت کرد ولی من رو فقط بوسید و  نوازشم نکرد حتما تو رو بیشتر دوست داشته  چون تو چاخان تر بودی  همیشه!!!  

برای همین من خدا روشکر می کنم که میتونم خاطرات ناخوشایند رو فراموش کنم . برای این دوست قدیمی و  همه اون هایی که ذهنشون لازمه کمی لطیف تر بشه ارزوی  لطافت بهاری  می کنم. یادمه بچه که بودیم  وقت ناهار که می شد یکهو ناغافل  یک جیغغغغغغغ بنفش میزد  که ما یک متر  می پریدیم هوا!!  میگفت  مححححححححححححموووووووووووووود...بیا دیگه ..شوهرش رو  صدا میکرد تا غذاش  از دهن نیفته..الهی ...خب اینم اینطوری  محبتش رو نشون میداده....شوهره با رنگ و روی  سفید از  هول این که چی بود !! چی شد ..عقرب کیو گزید بدو بد می اومد و  خاله جان با ارامش  میگفتن محمود آقا ..غذاتون ... بیچاره محمود خان کنار سفره ولو میشد از  هیجانی که به قلبش وارد شده بود ..چند روز پیش نزدیک بود با این محمود آقا حرفم بشه ..عمر نوح رو داره بعد نمیدونه آدم نباید به زور   بقیه رو به سمت علم یا دین کشون کشون هدایت کنه!! به من میگفت شما که مثلا!! اینقدر  تحصیل کرده هستی(پوف!) بگو ببینم از خواص شاه توت چی میدونی ؟ داشتم آماده میشدم که اسم چند تا ویتامین و خاصیت رقیق کنندگی خون و فلان و فلان رو ردیف کنم که  اصلا نذاشت حرف بزنم! گفت خب شما جوونا که عقلتون نمی رسه ..ماها میدونیم که فصل شاتوت که میشه باید چهار قطره شاتئت تازه تو این چشم و چهار قطره توی اون چشم بریزی تا چشمات سفید بشه و  گرد و خاکا از توش  در بیاد!!! معععععععععع ..داشتم حتی  از تصورش غش میکردم ...گفتم چیزه محمود خان ..آخه شاتوت تو چشم ؟!!   یک قدم اومد جلوتر و گفت بیا نیگا کن ببین چشم من چقدر  پاکه!!  از  اون طرف  سهیل داد میزنه  که محمود خان یک سطل شاتوت بذار کنار  برا  این دو تا دومادهای ما ..لازمشون میشه !!! قیافه محمود خان و  دو تا دومادها دیدنی بود ... این هم از  برادر زن که میگن پشت داماده همیشه!!!!! هر چند بعضی ها بلند داد زدن که آخی ....سهیل  بیچاره !!؟ آخه کارش از  یک سطل شاه توت و این حرفا  هم گذشته که... 

 

انشالله روزهاتون شاتوتی و شب هاتون توت فرنگی باد!!!!

مشارطه می کنیم.

  

دیروز  از بس بلند شدم و نشستم این کمرم تاب برداشته بود .. این مراسم مبارکی و دیدار تازه کردن های  بعد از  تعطیلات  هم نوبره  واسه خودش ..بابا یک دفعه همه رو جمع کنید توی  یک سالن اجتماعات و همه بهه م تبریک بگین دیگه چیه که  واحد به واحد راه می افتید  و هر  دو دقیقه ادم باید بلند شه و باز  بشینه.باز  خوبه اینجا رسم نیست  لیدی ها با جنتلمن ها دیده بوسی کنند!! 

 

میگم جان صمیم  اگه هر زمان تصمیم گرفتید کاری بکنید  تو بوق و کرنا نکنید قبلش! آقا انرژی تون گرفته میشه ..اصلا یووو یک جورایی  میشه ..من دیروز  تصمیم گرفتم یعنی با خودم شرط کردم امروز  عصر به مدت 5 ساعت  تمام تلاشم رو می کنم که هیچ حرف غرداری! به این آقامون اینا نزنم..نیمدونم چرا من نفس هم بکشم بهم میگن  باز  داری غر  میزنی؟ باور  کنیند معضلی شده ها! البته کمی اش برمیگرده به توقع های  زیاد من از بقیه ..مثلا صبح که میخوام برم سر کار  توقع دارم  همسر از  چند دقیقه قبل بقچه به بغل( بچه) دم در  ایستاده باشه و با یک کاسه اب من رو بدرقه کنه..وای به اون روزی که از عجایب روزگار   من چند دقیقه ای  برای بیرون رفتن بخصوص مهمونی  زودتر  حاضر شده باشم..یعنی  با چشم های  گرد  مثل مورچه دنبال سرش راه میرم  میگم حاضر شدی ؟ جورابتو بپوش ... اسپیکر رو یادت رفت خاموش کنی... گوشیت ...این  کتابا  رو چرا از  دم دست جمع  نمی کنی ...بابا زودباش  الان همه رسیدن ... کفش این بچه کو ...تکیه اش نده به دیوار  لباسش سفید میشه ... برید پایین من الان میام..بعد که  دق مرگ میدم طرف رو  و اون رو می فرستم دم در  حالا خودم میرم یک کفش دیگه می پوشم و تو اینه نگاه میکنم به خودم..نه این با این شلوار  کتونه نمیاد ..باز  از  زوایای مختلف  نگاه میکنم..می چرخم و کیفم رو روی  این یکی شونه ام می اندازم  و  لبخند میزنم به خودم و  بای  بای  میکنم با خودم و در رو میبندم و  میام پایین ...طرف تا اون موقع  کارد میزنی  خونش در  نمیاد از بس  حرص  خورده  از  دست عجله من و بعد این دیر کردن پشت سرش! 

 

داشتم میگفتم که تصمیم گرفتم اصلا و ابدا حرفی که بوی  غر بده نگم..این مساله رو یکی دو جا مطرح کردم یکی تو سایت مشارطه بود و بعدی هم برای یک دوست در  مسنجر .  هر دو جا  خیلی به من انرژی میدن همیشه ..اقا چشمتون روز بد نبینه یعنی  گندتر  از  دیروز  عصر نبود  تو این مدت..تا پام رسید به خونه  گفتم ای وای  چرا نون در  نیاوردی ؟ حالا من چی بخورم؟ انگار  مثلا  هر روز انگشت لای  نون!  میخوردم . بعد گفتم چرا این پازل ها ریخته رو زمین ؟   وقتی پرسیدم ناهار  چی گرم کنم  و دو ثانیه دیرتر  جواب رسید  رفتم  رو تخت دراز  کشیدم و  گفتم اصلا  امروز  من نمیدونم تو !! چت شده که اینطوری  می کنی با من!!!! بعد هم از بس  خسته بودم خوابم برد و در  طول عمر  نازنین یک روز  سر بی ناهار  گذاشتیم زمین ..عصر  دیدم همسر برای  خودش  نون و پنیر و چایی خورده!!! و پسرک رو برده پارک و نون تازه هم خریده تا بنده بیدار شم..باز  من رفتم تو قیافه که منظورت اینه که من ناهار کلا نون و پنیر  بخورم تو این خونه؟!!! اصلا خل شده بودم و یک حرفایی  میزدم که به قول قدیمی ها تو  هیچ بقالی  پیدا نمیشه ..بعد از  نیم ساعت رفتم همسر رو بغل کردم و گفتم ببین عزیزم..من وقتی  ناراحتم تو باید چکار  کنی ؟  د.....ر......ک..... به همین سادگی ..و بوسیدمش و  یواش بهش گفتم خدا رحم  کرد من امروز  با خودم شرط کرده بودم اصلا  غر  نزنم اگه مشارطه نکرده بودم دیگه چی  میشد!! این جور  وقت ها طرف  بر و بر  تو چشای  من نیگا میکنه تا من از  رو  میرم بلاخره ..اینجا رو 20درصد حق به خودم میدم و  80 درصد به همسر . سهم 20 درصد من این بود که خب  من انتظار  داشتم وقتی  همسر زودتر  از  من میرسه خونه  مثلا نون رو از  فریزر در بیاره  تا اماده باشه .اون هم طفلک یادش رفته بود ولی خب  اگه همون جا یک کلام می گفت ببخشید فراموش  کردم مساله حل بود ..اون 80 درصد ایشون هم  که .. اصلا بیایید حرف خوب خوب  بزنیم...  

 

اخر شب بهش میگم ببین من که اینقدررررررررررر  خوبم!!!  گلم ....مهربونم..خب  کاری  نکن که اینجوری بشم!!! البته اتاق تاریک بود و من نتونستم درصد دقیق  زل زل نگاه کردن ایشون رو بسنجم...من همیشه هم اینطوری  نیستم دوستان...کلا من دومی  ندارم تو  مهر ورزیدن!! از  مدل خودم.صد بار به این مرد گفتم ببین من گوجه  خیار  نیستم که دست چین کنی  بعضی اخلاق هام رو..عزیزم از  یک کنار  هست .. خوشگلاش رو  رو  گذاشتم و اون لابلاهاش هم یک چیزهایی پیدا میشه که مشتری  پسند نیست خب !  همینه دیگه ..نمیخوای به سلامت .. برو یک جای  دیگه که دولا پهنا حساب کنن باهات بفهمی دنیا دست کیه!!! دههههههههههه. 

 

راستی  از  دیروز  تا امروز  صبح من یک کیلو و دویست گرم کم کردم..بعد میگن تمرکز روی  زیبایی و  اندام مناسب  جواب  نمیده..البته نقش  نون پنیره رو هم نباید دست کم گرفت!!! 

 

امروز  مشارطه می کنیم که به مدت یک ساعت فقط  فکرهای خو ب خوب  کنیم در  مورد وزن خودمون ...در  مورد خودمون...قیافه امون...روابطمون... و این رو روی  کاغد مینویسم  مثلا من صمیم امروز  15 فروردین 91 شرط  می کنم با خودم که از ساعت 8 تا ساعت 9 صبح فقط  افکار جیگول جیگول و رویایی داشته باشم در  این مورد ها ..یا مثلا غیبت نکنم..یا به همه لبخند بزنم و مهربون باشم ... بعد مورد دوم باید مراقبه کنیم یعنی مراقب خودم باشیم که به اون  شرطه عمل کنیم و مرحله سوم هم تشویق کردن خودمون هست ..می نویسیم که افرین ..احسنت صمیم ..خیلی عالی بود این توانایی ات ..تبریک میگم بهت عزیزم.. آقا انجام بدید پشیمون نمیشید ..زمان کوتاه برای  اینه که ذهن ما بعدا یادش  میره ما قول داده بودیم یک ساعت مهربون باشیم یا یک سال! ولی  نتیجه رو یادش میمونه ..موفقیت ..تونستن ..و این مزه خیلی خوبی  به ادم میده ..این روش در  مورد رژیم خیلی  خوب  جواب  میده و باعث  میشه ادم همش  شکست ها و یاس هاش رو  تو ذهنش  نیاره وقتی به رژیم یا هر  کار دیگه ای فکر  میکنه به اون تبریکه و  موفقیته فکر  کنه . ... 

 

خدایا خودت ختم به خیر کن مشارطه امروز رو ...!!!!

چه صبح زیبایی

 

الان یک عدد صمیم  خوشحال و شنگول و با انرژی روبروتون نشسته که از  این ور  صورت تا اون ور  صورتش  بخصوص  روی  دماغش اثار قرمزی افتاب هست و  دیگه ته جذابیت شده!!! آقا ما نه خودمون باغ و باغچه و ویلا داریم نه دور وبری های  خیلی نزدیکمون .این شد که جای  همگی خالی با داداشم و خواهرم و مامان اینا چند ماشینه  رفتیم  وکیل آباد ..خدا این حاج ملک و بیامرزه که این تفریح گاه های  زیبا رو در  اون زمان  وقف  مردم کرد ..من همیشه برای شادی روحش  صلوات میفرستم و ازش تشکر  می کنم که اینطوری  به فکر  همه مردم شهرش بود ..یکی مسجد می سازه یکی  زمینه تفریح و شادی مردم رو فراهم میکنه و هر  دو تاش به نظر من اجر زیادی داره و چه بسا امکانات رفاهی ساختن جلوی  خیلی معضلات بی کار بودن مردم  رو بگیره .بعدش من عاشق اینم که مردم گوله گوله تو حلق و دهن هم میشینن همچین روزی و  فکر  کن جایی که ما بودیم بخاطر وجود دو عنصر نی نی  بزرگه و نی  نی  کوچیکه  در  جوارمون باید  نزدیک به اب  برق و دستشویی  و امکانات رفاهی  دیگه باشیم همیشه ...  

 خانم برادرم  یک داداش  داره که گوله نمکه ..از بس من این بشر رو دوست دارم که حد نداره .فقط  کارهایی که تو خواستگاری رفتن ها میکنه ادم رو  میترکونه از خنده.خونواده عروس  ما کلا ته فیلم و هنرهای  هفت گانه هستند از رقص و  ادا و  تقلید صدا و اواز خوندن و شوخی  بگیر برو  جلو . امسال هم من و خانم داداشم نام گذاری کردیم سال جدید رو : سال اتحاد عاروس! خواهر شوهر..بیچاره سهیل تا حرف میزد بامبی میخورد تو سرش که ساکت! سال اتحاد هست ..حرف اضافی  موقوف ..یک شب هم من با ژسرک خونشون خوابیدم تا بابایی به کارهای  شخصی اش برسه ..یعنی اقا زنگ زدن به عروس و گفتن این صممی رو هر جوری هست امشب  نگهش دار  من کلی  کار  داره اصلا این طرف ها نیاد امشب!! قرار بود  آلبوم  عروسی یکی از دوستامون  رو دو روز بعد تحویل بده و  تمرکز لازم داشت. من هم تا لحظه اخر گفتم برمیگردم خونه و  پسرک  پیش  زن دایی جون بمونه امشب ..آره خواهر!  همچین هم نباس خیال مرد تخت باشه که شب تنهاس برای خودش!!!! الهی ..اصلا این بشر  بهش این حرفا میخوره ؟  خلاصه شب  موندیم و تا ۴ صبح با خانم سهیل کر کر  میخندیدم و  کلی  در  مورد اوایل عقدشون که رفت و امد ماها با هم  کمتر بود  و زمینه  سو تفاهم بیشتر   با هم حرف  زدیم و  خیلی شب  مفید و خوبی بود ..من مترصد یک فرصت بودم تا بعضی سوالاتم رو بپرسم و توضیحاتی رو بدم در  مورد چیزهایی که مستقیم ناظر بودم و خب  غیر مسقیم به گوش بقیه رسیده بود .بهتون گفتم که امسال قراره سال حل شذن مسایل راکد باشه ..خب  دیدید چقدر  عالی شروع شد از  اولش ؟ 

 

پسرک  هم از  بس  در  جوار زن دایی  هنرمندش بود این چند روز  یک رقص  عربی میکنه که نگو ..البته بیشتر  مدلش  کاباره ای!!هست تا عربی ولی  بخش  شکم رو خیلی  خوب  میاد ..دیدید این مردای  میانسال چاق شکم گنده که شب  عروسی  پسر بزرگشون نمی تونند اروم بمونن و میان  وسط و دست رو شکم یک قر مشتی  میدن..سایز  کوچیکش بچه ماست انگار !  

 

تولدم هم هفت فروردین بود ...به     علی  میگم بهترین ویژگی های من کدوم هاست ..سه تاش رو بگو  

ادای کلی فکر  کردن در  میاره!! که مثلا من یادم نمیاد ..چیزی  هست اصلا؟!! بعد میگه  

در  امور مالی زندگیمون  همیشه همراهی کردی با من..مال من مال تو نداری باهام 

با مامانم اینا خیلی  خوبی و  اونا من  رو نمی خورن از  دست تو!!!ارامش  خیال دارم از اون نظر.

خوبی  دیگه کلا....گرم و مهربون... 

 

چه روز  زیبایی ...صبح که پیاده می اومدم سر کار کلی برای  اسمون و گل ها و بوی  بهار  شعر  خوندم برای خودم و تشکر  کردم از  خدا که به من حس بوییدن بهار رو و لمسش رو داده ..امسال سال لذت بردن از  چیزهای  کوچیک و ظاهرا بی اهمیت هست ..سال افوس  نخوردن  هنگام تحویل سال ..فقط  امروز رو درک کردن و به فردا نیم نگاهی  داشتن ...  

برم به مامانم زنگ بزنم بگم بودنش  دیروز  خیلی  خوشحالم کرد  

به علی هم زنگ بزنم بگم مرسی عزیزم   بعضی وقت ها برام خمیر دندون رو میذازی روی  مسواکم تا دیرم نشه ..من متوجه این ظرافت هات هستم  ها .

کالباس!


سلاممممممممممممم

این چهار روز اول سال  نو به اندازه تمام سال 90 من خندیدم و خوش گذشت بهم..

این چهار روز  سبک و خوب و زیبا گذشت ..دید و بازدید با ادم هایی که انتظار دیدن من رو نداشتند و از دیدار دوباره با هم خوشحال شدیم...خوشم میاد بعضی کدورت ها  و خجالت ها  به راحتی اب خوردن  محو میشه اگه سخت نگیریم...


امسال سال وارد شدن ادم های  جدید و با  انرژی و شاد و خوشفکر  و رفتن آدم های سنگین و همیشه متوقع  خواهد بود ..تصمیم بزرگ امسال من همین هست .


فیلم درباره الی رو یادتونه؟ یک بازی  پانتومیم میکردند با همدیگه که بقیه باید حدس میزدن اجرا کننده چه  جمله ای منظورش هست..الان من به اندازه یک خروار آتو دارم دست ملت از بس خندیدند به من و اداهام برای  رسوندن مطلب به بقیه ..

یک نمونه اش :

شرق شرق شرق چند باز زدم وسط  فرق سرم!!  ملت هی  میگفتن درد ..آخ ..منظورت کله هست ؟!! و آخر یک خدا پدر بیامرزی  گفت کچل؟ و من هول شدم و هی  اشاره کردم مترادفش و بلاخره یکی گفت کل؟ و من با سر اشاره کردم اوهوم..اوهوم...


بعد با این دو دستم و دهنم ادای  کشیدگی رو در اوردم انگار   مثلا بگی  آآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآا

و باز شرق شرق  کوبیدم فرق سرم!! بعد ادای  سوار  اتوبوس شدن رو در  اوردم و هی به  تابلوی  فرضی ایستگاه اتوبوس  اشاره میکردم !! بلاخره ملت فهمیدن منظورم  کالباس !!!!! بود .

خانم داداشم میگه صمیم جان راحت تر  نبود ادای  گاز زدن ساندویچ در  میاوردی  گزینه دوم سومش  همون کالباس میشد دیگه!!!


اینا  همش دارن به من میخندن از  اون روز ...یعنی  سال اسکول شدن ما شد به سلامتی  امسال...


 انشالله هر روز خبرهای خوب  خوب  بشنوید و مثل من از  همه اخبار  ناخوشایند  دوری کنید ...

و هر کی بچه نداره امسال رو برنامه ریزی کنه برای این امر   مشعوف کننده!! اقا آی  حال میده هی به بچه آدم عیدی بدن!! اقا آی  حال میده...انگیزه از  این معنوی تر؟؟!!!

انشالله تا اخرش پر برکت باشه برای  همه مون.


اخرین دعا

  

من امسال لحظه تحویل سال ..از  خدا یک چیز میخوام: 

 

سلامتی ..سلامتی ..سلامتی ...و حس خوشبختی  و رضایت عمیق ..حتی اگه این خوشبختی یک جوجه کباب  ساده خوردن تو حیاط  نقلی فلان دوست باشه و همراه باشه با  صدای  خنده ها و شنیدن شادی  همه اون هایی   که دوستشون دارم و دوستم دارند . 

 

 از خدا میخوام شب وقتی  همچین این بدنمون رو دراز  می کنیم رو تخت و کش  و قوس میدیم به خودمون  قبل از خواب ته ته دلمون خوشحال باشیم که امروز  روز خوبی بود و ما یک تیک  زدیم کنار  کارهایی که ساده بودند و از خودمون انتظار داشتیم امروز ..خدایا ازت میخوام وقتی  داریم برای ادم های خونواده امون  اشپزی می کنیم محبت و عشق از ما...از  دست های ما بریزه توی  ظرف های غذا و تو روح و تن ادم هایی وارد شه که ما رو به خاطر خودمون میخوان...از  خدا می خوام انرژی و عشقمون رو فقط برای  کسانی خرج کنیم که لیاقت دریافتش رو دارند ..  

 

از  خدا می خوام آگاهی و معرفتی بهمون بده که هیچ وقت حسرت زده و پشیمون از  کرده و ناکرده نشیم.. 

 

از خدا می خوام دلمون اونقدر  بزرگ و بی ریا باشه که جز خوبی آدم ها چیزی ازشون توی  خاطره دلمون نمونه و جز فکر  خوشحال کردن و کمک به ادم های  دیگه   طرحی تو ذهنمون نیاد .. 

 

از  خدا می خوام بهمون مدام یاد آوری  کنه که ما لایق و شایسته همه نعمت های  دنیا هستیم و اول باید  خودمون راضی و خوشحال باشیم و بعد بتونیم خوشحال بقیه رو ببینیم و بهتر و بیشترش کنیم ..  

 

برای  خودم و  همه دوستان و اشنایانی که من می شناسم یا اون های که من رو می شناسن و  حتی همه اون هایی که تا حالا هم رو نشناختیم  یک سال خوش یمن و پربرکت و پر از  تفریحات خوشایند و پر  از سفرهای  تازه و زیبا  و  شوق و اشتیاق و پر از  شادکامی  می خوام... 

 

لحظه تحویل سال از خود خودش  بخواهید عاقبت همه ما به خیر و خوشی و پاکی  ختم بشه در  سال جدید و سال های بعد . 

 

از خدا می خوام کمکون کنه با قدرت تمام  بریم جلو و تلاشمون رو بکنیم و گاهی که خسته و  تشنه به سنگی  میانه راه  تکیه میدیم یادمون باشه :   

 

گاهی گمان نمی کنی ... ولی  می شود  

گاهی  نمی شود..نمی شود  که نمی شود .. 

گاهی  هزار دوره دعا بی اجابت است 

گاهی  نگفته قرعه به نام تومی شود  

گاهی گدای گدای  گدایی و بخت نیست  

گاهی تمام شهر گدای تو می شود ..  

 

 سال ۹۰  ......سخت گذشت . ولی گذشت .

 ..منتظر سالی سبک و معطر و بابرکت و بهاری  هستم. 

 

بیشتر  از  همیشه دوستتون دارم.  

سال نو پیشاپیش بر همه دوستان همراه و همدلم مبارک .  

 

دلتون همیشه پر  از  امید  

ایام  به کام و قرعه به نام  

 

تو تعطیلات  می نویسم. 

کشف الاسرار 1

 

سلام به همگی و یک تشکر  حسابی  از  همه اون ها که اومدند و دست من رو گرفتند و همه اون هایی که تو راه هستند و خواهند اومد.واقعا ممنونم بچه های  گل ..مرسی .   

 

وایییییییییییی عجب برف زیبا و رویایی اومد  دیشب   

خدایا مرسی از  این همه خیر و زیبایی ...فوق العاده بود منظره دیشب و امروز صبح ..تا بالای  نیم بوت پاهام توی برف بود.حس خوب پاکیزگی و تمیزی همه جا بود امروز اول صبح.

 

چند روزه یک صفت خیلی  جالب  در  خودم یکهو کشف  کردم. من همیشه با آدم هایی که  زیادی  خاکی  هستند و به قول معروف  تو خاک غلت میزنن(از اون ور بوم و یک چیز تو مایه های دختر خاله در سه سوت!!)  مساله دارم..بخصوص تو رفتار و  اداب  اجتماعی . مثلا تا چند دقیقه این دهن من باز مونده بود که چطور  تونست  اقاهه اون حرف رو بزنه..یک راننده تاکسی داشت در  مورد گیر کردن ماشین تو برف حرف میزد با من و وسط  حرفاش گفت فلان مدل ماشین خیلی بده و  یک ذره ترمز رو ول کنی   ک..و....ن  ماشین  میچرخه و  چپ میشه..حالا می دونم منظورش ته ماشین بود ولی  چرا یک ذره فکر  نکرد این حرف  حرفی نیست که آدم بزنه به یک غریبه .!! و تازه ظاهرا ادم باشخصیتی هم بود و از این کرمو ها نبود!!

حالا این کشف من این بود که من فهمیدم یه وقتایی  بعضی  آدم ها در  ذهن من خیلی بیشتر از  اون چه که لایقش  هستند  بالا قرار  میگیرند(منظورم تو روابط اجتماعی  است)  . یعنی  اون آدم معمولی  هست و  خیلی خاص نیست  مثلا رییس  فلان موسسه هست بعد من چون توی ذهنم ادم ها  هر چه  درجه اجتماعی شون  میره بالاتر  خود بخود  انتظار  دارم که  رفتارشون هم با اتیکت تر و  به مراتب بالاتر از  حد  قبلی یا عادی باشه  برا همین  یکهو اون آدم رو خیلی  محترم میبینم و رفتارهاش رو هم دقیق تر  نگاه می کنم و بعد سرخورده میشم وقتی  تفاوتی  نمی بینم ... 

 

بارها به من گفته شده تو  واقعا جون میدی  و کارت همینه که بشی  رییس دفتر  یک آدم  کله گنده شدن!!!  من بطور  اتومات میتونم به ادم ها شان و منزلت بدم حتی در  نگاه بقیه بدون این که اون ادم عوض شده باشه ..  یادمه همیشه مدیرم  رو دعوا میکردم که دکتر  تو چرا وقتی  کسی باهات کار  داره  همین جور  سرش رو می اندازه میاد تو اتاقت ..دکتر جان! من وقتی  دانشجو بودم و  یک ربع پشت در اتاق  رییس دانشگاه منتظر  می نشستم ناخوداگاه حس می کردم چقدر  ایشون خوب اند که به من فرصت دادند  وقتشون رو بگیرم..ولی  همچین حسی وقتی  ملت تو  اتاق تو میان  بهشون  دست نمیده..غش غش خندید ..گفتم من با سیستم  سنگ انداختن  برای  ارباب رجوع موافق نیستم ولی  خیلی از  ماها عادت داریم وقتی  لطف بی منتی بهمون میشه درکش  نمی کنیم و  میگیم طرف وظیفه اش  هست ..  این مدیر  من از بس آدم به شدت والایی  هست  و من در  خیلی چیزها قبولش دارم و یکی از سالم ترین اخلاق های  سیستمی و سازمانی رو داره  که معیارهای   ذهن من رو کلی  برده بالا ..یعنی بعد از ایشون من واقعا به سختی  تونستم رفتار  مدیریتی بقیه رو تحمل کنم..از  اونطرف  یعنی  چی که میری تو  اتاق  فلان طرف و ده دقیقه می ایستی برای گزارش کار  طرف انقدر  شعور  نداره بگه بفرمایید  بنشینید ..من احترام میذارم و احترام انتظار دارم که خب  خیلی وقت ها  به این خواسته خیلی ساده نمی رسم.     

داشتم میگفتم این یک ضعف  در  من هست به نظرم...تازه  من  اون چه که در  خودم هست رو سریع نسبت میدم به بقیه .دقیقا  اینجا بود که یادم اومد یک زمانی من خیلی به این که یک عده میرن رستوران و  از  خود بیخود میشن تو بخش  بوفه ازاد و  ریخت و پاش  میکنن تو خوردن ، گیر  میدادم اینجا هم نوشتم و  خیلی ها هم گفتند  واه واه به تو چه..فکر   کردی  خودت خیلی آدمی .خب  انتقادشون و لحن بعضی ها  برای  سازندگی و  کمک به من نبود پس اصلا اثری هم در  من نداشت ..بعد الان اعتراف میکنم  دقیقا خودم این کار رو کردم..یعنی  چند وقت  پیش  با همکارام رفتیم رستوران  اداره  و من که خیلی خیلی به ندرت میرم اونجا  اصلا نمی دونم چی شد  که یکهو دیدم تو بشقابم انواع کباب ها رو گذاشتم کنار هم !! و یک ظرف سالاد و خیارشور و  زیتون و  اینا هم برداشتم با ماست اضافه و دو تا نی!!!! البته برنج در حد دو سه قاشق  کشیدم ولی من توی  خونه مون هم این همه نمی خورم که!   خب همراهی با جمعی از آقایون خوش اشتها رو نباید دست کم گرفت ولی راستش  همون لحظه خجالت کشیدم و تو دلم گفتم هولی  مگه تو!! خب  این صفت در  من بود  و من  قبلا انکارش  میکردم و به بقیه نسبتش میدادم و میگفتم ببین اون ها اینطوری ..اونطوری ..بعد که کشفش کردم یکهو  شرمنده شدم از  اون فکر های قبلیم به بقیه ..و دفعات بعد واقعا آگاهانه و نه  از روی  کلاس  گذاشتن و رو درواسی با دوستان  و همکارهام  به اندازه خودم غذا کشیدم تو ظرفم...   

اعتراف به  این چیزها  آسون نیست و بخصوص اگه تو جمعی  گفته بشه به آدم اتیکت بی کلاسی و شکمویی میزنند ولی خب  برای من خیلی خوب  قضیه باز شد  و برطرف شد ..نمیدونید چقدر خوشحالم ..نمی دونید چقدر  خوبه وقتی  متوجه شدم باید و موظفم افکار و قضاوت هام رو کنترل کنم...همش یاد این می افتادم  یک میز میذارن و چند نفر  آقای مودب و  با وقار  میشینن پشتش و من رو هم وارد اتاقی  بزرگ و شیک و تشریفاتی  می کنند و روی  پرده بزرگ و زیبای  اون سالن یا اتاق   اول قضاوتی که در  مورد بقیه کردم رو نشونم میدن و بعد خودم رو در  حالی که در  خفا یا اشکار  دارم همون کار رو انجام میدم رو نشون میدن  و  بعد یکی از  آقایون محترم فیلم رو پاز  میکنه و  همه با  نگاه های  پرسشگر به من نگاه می کنند ..وای  خدایا  خیلی  حس بدی  خواهد بود...نذار  اینطوری  بعدها قضات بشیم. 

مثلا من ممکنه همش به یک دوستی که واقعا از  من بریده و  دیگه تمایلی به ارتباط  نداره هی  زنگ بزنم..از  خودش و بچش و همسرش بپرسم ..دفعه بعد باز بگم آخی ..حتما کار  داشته.حتما نرسیده.باز من زنگ میزنم   هی  توجیه درست می کنم برای خودم...هی  میگم منظوری  نداره در  حالی که اون آدم ممکنه مدت ها منظورش این باشه که کات!! و من بعد که متوجه میشم حس  حماقت بهم دست میده..حس این که که اون  توجیه های من رو که نمی دونسته و چی فکر  میکرده و الان من چقدر   کوچیک شدم..البته خیلی وقت ها این تماس های من  شروع دوباره  و تقویت دوستی قبلیم میشه خودش و نقش خیلی مثبتی داره ولی وقتی  از   ذهن یک نفر رفتم  کنار به هر  دلیلی  این رو حق خودم میدونم که بهم مستقیم و واضح گفته بشه  تموم شد ! و من همش توی دور باطل  توجیه و  انکار  نیفتم.  

صداقت چیز خیلی خوبیه .. من دارم این روزها عیب های  خود رو با دقت بیشتری  نگاه می کنم .تو یک لحظه خاص متوجه میشم و اینطور  نیست که اول یک عیبی رو روی  خودم بذارم بعد برم تا ثابتش کنم...از روی  نسبت هایی که ادم به بقیه میده میشه فهمید نقاط ضعف خودمون چیه. مثلا اگه من یکسره فکر کنم همه ادم ها  می خوان تو کارم فضولی  کنند و دشمن من هستند  حتما حتما یک جاهایی خودم به شدت دارم  همین کار یا مشابه اش رو می کنم منتهی  مثلا به این کار  میگم مشورت دادن به افراد !! شاید هم قضاوت ما فقط یک حس گذرا باشه و  نمودی در  خودمون نداشته باشه که انشالله اینطوری باشه صفات بدی که در  موود بقیه میگیم. منظورم اینه که خط  ظریف و باریکی بین لحظه  یافتم یافتم!! و لحظه قبلش وجود داره . 

  

ادم هایی رو دیدم که از  دوستشون مدام پشت سرش گله می کنند و شکایت و این که خنجر و شمشیر و  تیرآهن میزنه بهمون    و تو هم میگی آخی ..الهی بمیرم برات..چقدر  استثمار  میشی توی رابطه و واقعا هم انرژی  میذاری و غصه میخوری براشون   ...بعد یکهو میبینی  مثلا تولد  همون دوستش که شده این برداشته  همه رو برده فلان رستوران و شخصا هزینه ها رو پرداخت کرده تا تو دل طرف بیشتر  جا باز کنه!! یا بهش گفته حواست باشه این صمیم خیلی نظر  مساعدی به تو نداره ...فکر  کنید  سال ها برای این دوستتون دل سوزوندید و غصه اش  رو خوردید یکهو این پرده برداشته میشه و اون حس  تاسف و حماقته که گفتم میاد سراغ آدم..البته من خوشحالم  که طی  همچین قضایایی به نقطه ضعفی از  خودم پی بردم  و قبولش کردم و قبول کردم صمیم  ادمی هست که این خوبی ها رو داره و  این ها رو هم باید قبول کرد در  وجودش ..یا حلش  می کنم یا مثل آدم با مهربونی  همچنان خودم رو دوست دارم  چون میدونم سعی خودم رو کردم و میکنم هنوز ..    

پ.ن.

صمیم فرصت آدم ها زیاد نیست تو این دنیا  ..خوشحالم سعی می کنی روح و ذهنت رو پاک و آروم کنی..که سعی  می کنی آماده روبرو شدن با عشق  مطلق و محض باشی  هر وقت  اون موعد شیرین رسید .خدا این نعمت رو به کسانی میده که اولین قدم رو خودشون بردارند ..من تحسینت می کنم وقتی شجاعانه روی کاغذ می نویسی عادات نازیبات رو و در موردشون فکر می کنی و خوت رو برای کوچک ترین کارهایی که در این مسیر انجام میدی تحسین میکنی ... تو باید اونقدر  خوبی هات حتی  کوچیک رو یادآوری کنی به خودت تا باورت بشه میشه بهتر و بهتر شد  از  الان.مثل دیروز که تا مسیر صحبت  به انتقاد از یک آشنا کشید ، فوری حرف رو عوض کردی نگذاشتی غیبت و از بدی بقیه گفتن تو رو آدمی  در ظاهر بهتر و در واقع پوشالی تر نشون بده..افرین برای اون کار.برای اون بی تفاوت نبودن . 

صمیم ..خب  خوبی  دیگه که من اینقدررررررررر  دوستت دارم. ..

دستهای دعا

 

خوندن قران این گروه  تا لحظه تحویل سال ادامه داره...  

دیر نشده هنوزبرای درخواست جزء ... 

 

 

خدایا از  مهر و لطف بی پایانت به همه این آدم ها  هدیه ای فراتر از  انتظارشون بده .  

 

به محض اطلاع از  جزء خودتون ،لطفا  شروع کنید .   

 

 بسم الله الرحمن الرحیم. شروع می کنیم.

 

مارال                                         جزء  ۱و۲    

مهسا از  لندن                             جزء  ۳ 

رضوان                                        جزء ۴  

شادی ( یک همسر یک مادر)          جزء ۵ 

نرگس                                        جزء ۶ 

جوبلانی                                     جزء ۷

 ملودی ۱۵ ساله از  تهران!             جزء ۸  

مسعود آقا                                   جزء ۹  

مینا پور استاد                              جزء ۱۰ 

gemeni                                      جزء  11 

پرنیان از  انگلستان                       جزء  12  

سحر  2682                                 جزء 13  

تسنیم                                        جزء 14  

مهناز  الیاسی                              جزء 15  

آهو                                             جزء 16 

فاطمه از  تهران 8                            جزء 17  

یک لیلی                                      جزء 18 

سحر مامان کیمیا                           جزء 19 

نازنین                                           جزء  20 

صمیم                                           جزء 21-22 23  

علی                                              جزء 24  و 25  

آفرین   ( 5 جزء)                               جزء  26- 27- 28-29 و 30  

 

 

برای  تلاوت قران کریم از  این سایت می تونید استفاده کنید . http://tanzil.net/#1:1  

 

ختم   دوم رو شروع می کنیم : 

 

صبا  خواهرم                                 جزء 1 

لیلا از  زوریخ                                  جزء 2  

آتوسا (پاییز 90)                               جزء 3 

م.پ.                                              جزء 4 

azadeh                                           جزء 5   

رویای  نیمه شب                                 جزء 6  

محیا                                                 جزء 7و 8  

Masi                                                 جزء 9  

مهناز  الیاسی ( دومین بار)                    جزء 10    

یه دوست از یزد                                     جزء  11

گ.ن.                                                  جزء 12 

ساره                                                   جزء 13  

یک زن                                                  جزء 14  

ستاره *                                                جزء 15 

نیکناز                                                      جزء 16

dr eli                                                       جزء 17

azi                                                           جزء 18 

مریم ر                                                       جزء 19

م.و.ن.                                                         جزء 20

مریم 55                                                      جزء  21

پرستو                                                           جزء 22

سمانه                                                          جزء 23

مریم مامان فاطمه                                            جزء 24

دنیا میم                                                         جزء 25

دنیا                                                                 جزء 26

فی فی از کانادا                                                   جزء 27 و 28 و 29و 30



ختم سوم رو شروع می کنیم:


سی سی                                      جزء  1

ریحانه و مامان گلش                         جزء 2 و 3

مریم گلی                                        جزء 4

لیدی استیچ                                     جزء 5

رعنا از شمال                                    جزء 6

زهره                                                جزء 7

باران                                                جزء 8

زنانه                                                 جزء 9

سونیا از  امریکا                                   جزء 10

میس هو                                             جزء 11                             

 مهرناز                                                جزء ۱۲ 

ندا از جنوب                                            جزء ۱۳  

نور                                                        جزء ۱۴ 

نرگس (خط آخر)                                         جزء ۱۵

مش مشک                                                 جزء ۱۶ 

نیوشا از تهران                                               جزء ۱۷ 

لبخند مامان حسین                                         جزء ۱۸ 

مرسده                                                           جزء ۱۹ 

حافظ کوزه شکسته                                            جزء ۲۰  و ۲۱  

ریحانه حجت از تهران                                            جزء ۲۲ 

کمالی                                                                 جزء ۲۳ 

مهناز الیاسی( دور سوم )                                          جزء ۲۴ 

soso                                                                        جزء 25 

محبوبه از بیرجند                                                         جزء 26 

نرگس(که دعا نوشته بود)                                                جزء  ۲۷

فاطی اهواز                                                                   جزء 28 

سام                                                                              جزء 29 

 هما                                                                               جزء ۳۰ 

 

 

 ختم چهارم رو شروع می کنیم  

 

یکتا                                                 جزء  1  

مهسا 9840 از تهران                            جزء 2  

مریم مهر                                           جزء 3  

راما                                                   جزء ۴ 

دختر بزرگه بابایی                                  جزء 5 

مهرنوش                                              جزء 6 

قلم نگار                                               جزء ۷ 

فرزانه -1                                               جزء 8 

سعیده Rahi                                           جزء 9 

می  می                                                جزء 10 و 11  

anima                                                   جزء  12  

سحر                                                      جزء  13 و ۱۴ 

مامان آوینا                                                جزء  15  

الهام تاجیک                                              جزء  ۱۶

نسرین مظاهری                                         جزء ۱۷ 

mahni  از آلمان                                         جزء 18 

خدیجه rayat                                              جزء 19 

pari                                                           جزء 20 

دنیا  ع                                                        جزء  21 و 22و 23و24 و25 

 نورا روشنا                                                    جزء  ۲۶ 

نازنین nicegirl                                                 جزء 27 

آذر کوچه دوستی                                              جزء 28  

آیلار از کرمانشاه                                                جزء 29  

مامانم                                                             جزء 30 

 

ختم پنجم رو شروع می کنیم    

 

سحر                                                   جزء  1 و 2  

leila  k                                                  جزء 3 

نگاه مبهم                                               جزء 4  

ساناز 684 از تهران                                     جزء  5  

بهاره و مامان گلش                                     جزء  6 و 7  

سارا علی  نژاد                                              جزء 8 

مگی                                                            جزء  9  

ازاده پیره یار                                                    جزء 10  

مرضیه متین از افعانستان                                    جزء 11 

مهگل                                                              جزء 12 

مریم خانومی                                                     جزء ۱۳ 

منگوله                                                                جزء ۱۴ 

محدثه انتظار شیرین                                               جزء ۱۵ 

متولد ماه مهر                                                          جزء  ۱۶  

حنا شریف                                                                جزء  ۱۷  و  ۱۸  

مهناز  الیاسی (بار چهارم )                                           جزء ۱۹  

مهناز دانشجو                                                                جزء ۲۰ 

مریم توپولی                                                                   جزء ۲۱ 

صوری                                                                            جزء ۲۲ 

یه مامان از آلمان ( و دعا برای گلشید کوچولو)                         جزء  ۲۳ و ۲۴  

 طیبه ۶۴                                                                            جزء ۲۵ 

ماتی                                                                                   جزء  ۲۶ 

شیما  ن                                                                                 جزء ۲۷ 

مامان طاها از تهران                                                                    جزء ۲۸ 

تنها                                                                                          جزء  ۲۹ 

leily t  ( اینم  جایزه)                                                                      جزء  30 

 

   

                       

ختم ششم  رو شروع می کنیم  

 

   اسما                                                         جزء  1  

مامان نیکان                                                     جزء  2  

آیدا از کرج ( و دعا برای مادر برگش)                        جزء 3 

رها                                                                     جزء 4 و 5  

شیرین از  اراک                                                       جزء  6 

مرضیه از اصفهان                                                      جزء 7 

 یک زن ( بار دوم )                                                      جزء  8 

زهرا                                                                           جزء  9 

هدیه از  تهران                                                               جزء 10  

مرضیه  علی پور( و مامان گل و خواهر و  خانم برادرش)           جزء  11 و 12 و ۱۳ 

mozhdeh                                                                         جزء 14  

مامان سپهر                                                                      جزء 15 

مریمی ( مریمکم)                                                                 جزء 16 

مریم اقلید                                                                             جزء 17 

ندا و مهرنوش از  اهواز                                                             جزء 18 

دنیا ( بار دوم)                                                                         جزء 19 

sonia 1984                                                                              جزء 20 

بیتا                                                                                          جزء 21 و 22  

رهگذر                                                                                       جزء 23 

   newsha- b                                                                               جزء 24 

فلرتشیا                                                                                        جزء 25 

مونا از  تهران                                                                                  جزء  26  

همسر  نور                                                                                      جزء  27   

زری از امریکا                                                                                    جزء 28  

ساناز از انگلیس (مامان آینده انشالله)                                                   جزء 29 

سارا ص                                                                                             جزء 30 

 

ساناز ( اهل تئاتری من )  خیلی دوستت دارم.صمیمی هستی و خالص 

 مامان نیکان    عزیزم ممنونم از  همه حافظهایت.بودن هایت  

                               

                                              

ختم هفتم  رو شروع می کنیم  

 

نرگس از مشهد                              جزء  1 و 2و 3 

معصومه از تورنتو                             جزء 4 

 samira                                          جزء ۵ 

شیرین از  ایلام                                   جزء  6 

فاطمه از مشهد                                       جزء 7 

ندا مامان نهال                                            جزء 8 

نداش                                                       جزء 9 

سمیه مامان امیرحسین                                  جزء 10 

مامان سپهر  ( بار دوم)                                       جزء 11 

ارزو از بوشهر                                                        جزء 12 

مریم مامان ماهان                                                 جزء ۱۳ 

نیوشا                                                                    جزء ۱۴ 

شاها از  تهران                                                              جزء ۱۵ 

شبنم ش                                                                      جزء ۱۶ 

مامان حافظ کوزه شکسته (به نیت ۱۴ معصوم)                  از جزء ۱۷ الی  ۳۰ ( ۱۴ جزء )  

  

 من تو ی تصورم  هفت دور  ختم کامل قرآن و  کمترش هم حتی  نبود ..خیلی  خوشحالم برای  خودم که این همه آدم خوب  رو پیدا کردم با این پست ..خوشحالم برای  انسانیت و دست همدیگه رو با مهر و دعا گرفتن که هنوز  وجود داره بین ماها ..خوشحالم برای  غزال که شماها رو داره .. 

 

 بچه ها این لیست ادامه خواهد داشت حتی  در  سال جدید ... مهم نیت شماست و  این که بتونید در این دعای گروهی شرکت کنید ..من منتظر  هستم هنوز ..و چشم های  همتون رو که خط به خط  این قرآن رو با این دل بزرگ میخونید  می بوسم...

 

ختم هشتم رو شروع می کنیم   (وای خدایا)

 

الهام فیاضی                                                جزء ۱ 

azadeh  (بار دوم)                                           جزء ۲

زهرا ( و دعا برای مادر بزرگش)                              جزء  3 و ۴ 

روشن (روشنک مریوانی)                                        جزء 5  

آتوسا                                                                    جزء 6  

لیلا ( دوست مامان امیر حسین)                                 جزء ۷ 

~ مریم ~                                                                 جزء ۸ 

مینا باواریا                                                                جزء ۹ 

مینا    ق.  ( و دعا برای   مادرش )                                جزء  ۱۰ 

 مهتا از  استرالیا ( و دعا برای  مادرش)                             جزء ۱۱ 

نیلا                                                                             جزء ۱۲ 

پدیده                                                                           جزء ۱۳ 

بی طرف                                                                        جزء ۱۴ 

no one    و سارا                                                              جز 15 و ۱۶ 

دختر خونه                                                                       جزء  ۱۷ 

nedaa                                                                             جزء  18 و 19 

مهرداد                                                                              جزء ۲۰ 

آیدا از  کرج ( بار دوم و دعای مخصوص برای مادر بزرگش)                جزء ۲۱ 

 

یک زن ( دومین بار)                                                                 جزء ۲۲ 

دوست حافظ باده نوش خوبم ( به نیت ۵ تن)                    جزء  ۲۳و۲۴و۲۵و۲۶و ۲۷ 

 مامان صبا                                                                  جزء  ۲۸ 

استاد حافظ باده نوش  خوبم                                            جزء ۲۹ و ۳۰   

 

                   

ختم نهم  رو شروع می کنیم   (باورم نمیشه )

  

دوست دیگر  حافظ باده نوش ( اندک اندک جمع مستان می رسد)        جزء 1 

مگی ( دومین بار)                                                            جزء 2  و3

شمسی خانوم                                                                جزء 4 و5 

سرور                                                                                 جزء 6 

 هشت نفر دیگر از  دوستان  حافط  باده نوش خوبم                    جزء   7 و8و9و10و11و12و13و 14

 الهام منصفی                                                                       جزء   15  

سارا  attimani                                                                        جزء  16  

نازگل                                                                                     جزء 17 

 آرزو به نیت 5 تن                                                                       جزء 18 و 19و20و21و22 

عسلی  مختاری   و دعا برای سلامتی پدر و مادرش                             جزء 23  

هما میم ( با عرض معذرت از تو عزیزم)                                                 جزء 24  

 مامان اهورا و خاله اهورا ( و دعا برای سلامتی اهورای فرشته)                   جزء 25و 26  

ملودی 15 ساله از  تهران!  و اقا مسعود به  نیابت از طرف  نی  نی  گوگولی         جزء 27  

 خواهر سارا  ع نژاد                                                                              جزء  28و29و30 


               ختم دهم رو شروع می کنیم   (چقدر  ادم خوب ...)


مادر شوهر صبا                                               جزء 1

صبا                                                                  جزء  2

مامانم ( 17 جزء میخونه)                                       جزء  3 الی  19

مریم زکی زاده                                                      جزء 20

دوست شماره 9  (حافظ باده نوش)                           جزء  21 و 22 و 23

فاطمه shb   (به من  ایمیل بزن فاطمه جان)                  جزء  24 

مامان سینا و ایه                                                        جزء 25

مریم مهر(بار دوم)                                                         جزء 26

ریحان87                                                                         جزء 27

ستاره مهتابی                                                                  جزء 28

مینسک                                                                           جزء 29

مانی و همسرش                                                                 جزء 30 


  ختم   یازدهم رو شروع می کنیم  ( معجزه جز این هست غزال؟)



حافظ باده نوش (چی میتونم بگم ؟)                  جزء 1

دوست شماره  10  حافظ باده نوش                  جزء 2 و 3

مرضیه و بابک                                                  جزء ۴ 

نرگس ف                                                         جزء ۵ 

مطهره                                                               جزء ۶ 

گ.ن.  و مامان گلش                                              جزء ۷ و ۸  

مرجان از مالزی                                                       جزء ۹ 

دوست شماره ۱۱ حافظ                                           جزء ۱۰ 

مریم ( نگار ۸۲  )                                                     جزء  ۱۱  

الهه ( تحول فکر)                                                        جزء ۱۲ 

مریم مهر ( دور سوم)                                                   جزء ۱۳ 

حکیمه                                                                      جزء ۱۴ و ۱۵  

ماری                                                                           جزء  ۱۶ و ۱۷  

 

تو تعطیلات هستم اینجا  .


اسما ء  معتمد                                                        جزء  18

مامان قند عسل                                                       جزء  19


صبا از بوشهر                                                            جزء 20 و 21

 

             

       


 

 

 

هدیه آخر سال

 

هی  نوشتم هی  پاک کردم .. دلم می خواست حال و هوای عید رو بدم بهتون ولی  اول اینا رو می گم  تا تو روزهای  بعدی  با دل سبک تر بریم  سمت بهار. 

اول نوشتم:

بین دوستانی  که اینجا رو می خونند مسلما کسانی هستند که  تو این روزهای اخر سال ....این روزهایی که هنوز  خیلی ها با ذوق و شوقی زیاد  منتظر  بهار و  نم نک های بارونش هستند ... 

 

نه ..باز  اینطوری  شروع کردم : 

 روزهایی که  همه مون با هزار تا امید   ،صبح هواشو عمیق  می دیم تو سینه و  میگیم آخیییش ..شکرت خدا که تنمون سالمه...امروز رو هم پر از  خیر و برکت کن برامون.. 

 

نه ..اینطوری نمی تونم ..اصلا میخوام رک برم سر  اصل مطلب : 

 

آقا  یک دوست صمیمی ما محتاج التماس  دعاست ..دخترک هنوز  به هجده سالگی قدم نذاشته که سرطان  عین یک پتو اون رو در  خودش  گرفته و  به خوابط طولانی  نزدیک ترش  میکنه..درد میکشه ..نیو...شا  داره درد میکشه این روزها ..از درد رماتیسمی که همه بدن رو گرفته..از سرطان خونی که داره جلوتر و جلوتر  میاد ...می دونید  بچه ها ، مادر  جوون و زیبای  این  خونواده دوست نزدیک ماست .  خانمی  زیبا ...با ارامش و  اخلاق و منشی  زیباتر .. خونواده ای  متمول ..یکهو وسط این زندگی که برای  خیلی ها اایده آل میتونست باشه این درد پیدا شد ..الان این مادر  و دختر  مکه ان.. دیشب رسیدند ..اولین حج اون هاست ..غز ا  ل  دیوانه وار   منتظر  لحظه ای بود که کعبه رو ببینه و دست نیو...شا  رو توی  دست  خود خدا بذاره ... 

 

موهای  مشکی و لخت و زیبای   غ زال سفید شده از  درد  نیو...شا .. ما چند نفر  تصمیم گرفتیم برای  سلامتی  این دختر نوجوون ختم قران بگیریم..شماها غریبه نیستید  بچه ها .آدم کم داریم ..کسی  راستش  خیلی  جدی  نگرفت .همه فکر  خونه تکونی و  خریدهاشون بودند ..دلم گرفت خیلی ....صبا  و من ومامانم و علی و  چند تا دوست هستیم وسط  این میدون. ..نمی دونم چرا یکهو یاد شما افتادم..به صبا گفتم من میتونم از بعضی دوستانم بخوام( نمی دونه من وبلاگ دارم) همراهیمون کنند چون و قبلا  با ایمیل برای موردی  مشابه  هماهنگ کرده بودم باهاشون. بچه ها میخوام  حرفاتون رو برای  غز ا ل پرینت بگیرم..منتهی یک جوری که اسمی از  من  نباشه  

 

 قبل از  هر  چیز ، هر کس مایل بود  فقط  اسمش رو (با نام شهر یا کشورش ) اعلام کنه . نفری یک جزء  در  نظر  می گیرم (یا اگه درخواست کردید  بیشتر)..اجازه بدید خودم تقسیم کنم..  اگه کسی برای  فامیل یا دوستاش  خواست بگه مثلا : بهار  هستم برای  خودم وهمسرم و  مامانم تا بدونم.. میدونم وقت  خوبی نیست و نزدیک تمام شدن روزهای  کاری  شماهاست ولی من  سریع بخش مربوط به هر  کس رو

وقتی  من اینجا نوشتم هر  کی  کدوم جزء رو بخونه بعد  همگی شروع کنیم.  یک بازه چند روزه میذارم هر  کی  خواست بخونه توی این مدت.بعدتر  هم اگه کسی  اضافه شد بگه تا براش  جزء تعیین کنم.برای  غز ا ل هم بنویسید اگه دوست داشتید .. اگه التماس  دعایی  دارید از  این جمع یا از  خود این مادر نیازمند دعای شما ..اینجا بنویسید .. اون الان  مکه هست .

 

من  نیت این ختم قران آخر سال  رو میذارم اول از همه برای سلامتی  امام زمان و بعد  همه ی  مریض هامون.. برطرف شدن هر  گرفتاری وبراورده شدن  ارزوهای به صلاح  که شرکت کننده ها دارند ..برای  سبک شدن این سال و پاک شدن اثار  گناهانی که اگر  داشتیم و تقویم امسالمون  رو پیش  خدا  کدر  کرده(بخصوص برای  خودم که دلم میخواد امسال رو سبک تحویل سال بعد بدم و معتقدم درسته که ادم نباید هر کاری دلش  خواست بکنه و با دو خط قران خوندم بگه اخیششش! ولی  بیشتر  معتقدم نور این کار  روی بقیه زندگیم  می تابه  و کمک میکنه بیشتر به سمت خیر و زیبایی برم.انشالله)  ...بین شماها ادم هایی  هستند که جز  خوبی و خیر  نداشتند امسال ..از  اون ها میخوام بیان و این جمع رو نورانی  کنند با بودنشون..بین ماها هستند کسانی که حاجت های  بزرگ داشتند و  چون نمی دونستند چطور  بخوان از  خدا هنوز اون آرزو  به اجرا نزدیک نشده

 میخوام با این جمع دعا کننده بزرگ  لابلای  این همه دعا و ارزو  خدا نگاهی هم به ماهایی بندازه که یک گوشه ساکت نشستیم..   

و در  خاتمه  انرژی بزرگ این کار رو تقدیم میکنم به روح همه اموات و در  گذشتگان جمع حاضر و غایب ..به عنوان هدیه ای  در  ابتدای  سال جدید از  طرف خودم و  همه شرکت کننده ها 

 

 

بچه ها  من از  همین لحظه منتظرم.. 

مععععع یک زععععععن هستم.

  

  

 این پست انگار  ظاهرش  پیچیده شده و درک اون چه من تو  ذهنم بود  کمی  سخت ..من  وقتی خبر  تصویب  چند لایحه جدید  حمایت از  خونواده رو خوندم خیلی برای  بخش هاییش  متاسف شدم. مهریه بیش از  110 سکه مجازات حبس  ندارد  یعنی این که اگه مهریه بالای  110 سکه باشه و زوجین بعدها به  عدم تفاهم برسند  حق حبس  از زن گرفته میشه و  زنی که مهریه اش  بیشتر  از  110 سکه هست دیگه این حق رو نداره  که با اجرا گذاشتنش  مرد رو به زندان بندازه..( البته کماکان میتونه درخواست مهریه کنه و مرد هم میگه ندارم و قسط بندی  میشه ) خب اهرم فشاری که برخی  خانم ها داشتند و  مرد از روی  اعتبار یا ابرو یا هر  چیزی  سعی  میکرد  مساله رو یک جوری ختم به خیر  کنه  دیگه نیست .. البته همون موقع هم خب  مرد به قید وثیقه می تونست از  زندان ازاد بشه و بعد مراحل دادگاهی و  قسط بندی مهریه رو انجام بدن ولی  دل خیلی از زن ها شاید خوش بود به حق به زندان انداختن مردی که مهریه رو نداده و بعد شاخ هم شده!!( جدا  از  مردان بی گناهی که طعمه  نقشه برخی  زن ها می شدند در این میان)  

 

یا این که قرار هست بر  مهریه مالیات که بعدا مقدارش  اعلام میشه  تعلق  بگیره  

یا ازدواج مجدد  اقایان دیگه نیازی به اجازه یا حتی  اطلاع همسر   اول نداره و فقط  اگه مرد به دادگاه مراجعه کنه و   تمکن مالی و توانایی برقراری  عدالت رو داشته باشه و احراز  بشه دیگه قضیه حله...اینجا  حتی  قانون جدید نگفته همسر  دوم..بلکه میگه همسر  بعدی  ( تخته گار بگیر برو تا 4 تا ...)

  یا قبلا اینطوری بود که حضانت فرزند با هر  کدوم ( پدر یا مادر بود ) اون یکی  حق نداشت بچه رو بزنه زیر بغلش و  برو که رفتی و بچه رو بعد از  ملاقات برنگردونه  به والد دیگه.. مجازات داشت ..حبس داشت ..سخت بود قانونش ..الان میگه در  صورت بروز این اتفاق  از  50 هزار تومان تا دو میلیون تومان فقط  مجازات نقدی به این  جرم تعلق  میگیره .. امنیت خاطر  اون پدر یا مادری که حضانت بچه دستشه به نظرم خیلی  کمتر  میشه ..  

و بخش هایی  دیگه که می تونید تو اخبار  بخونید .

 

 عزیزم...قربونت بشم. عاشق  شدی ..الهی قربونت برم..مبارکت باشه ..دارید  عروسی  می کنید ؟ وای  دیگه نگو .. خونواده هاتون در  هماهنگی  کامل به سر  میبرند ؟  .چقدر  خوشبختید ..مهریه رو هم با خوبی و خوشی  به توافق رسیدید ؟ افرین ..افرین .. چه محضر  خوشگلی ..چه عاقد  نورانی و   سبک دستی ..آخی ..نگاه کن چقدر  عروس  محجوب و  خانمه ..نازی ..دوماد چقدر  مودب و جنتلمنه...عاقد  رسید به بخش  مهریه..الان همه اشک شوق  تو چشمشون  جمع میشه با این همه درک و تفاهم خونواده ها .. عاقد  چشمای  مهربونش رو روی  صورت  پدر  عروس  میچرخونه و میگه جناب  الان نقدی  پرداخت می کنید یا چک  تاریخ فردا رو می دید ؟  پدر  عروس  میگه ببخشید بابت چی؟  عاقد مهربون و نورانی  میگه بابت  مالیات بر مهر دیگه...و این صورتش  همش  نورانی  تر  میشه ..بابای  عروس با چشم های  مسخ شده نگاهش  روی  سقف  خیره مونده...دختره رو میکنه به پسره و میگه عزیزم  شما شرایط  پرداختت رو بگو  به حاج آقا تا کارشون رو تموم کنند ..پسره یکهو  با مقادیری جنتلمنی  بر باد رفته از رو صندلی  بلند میشه داد میزنه میگه دکو ن دستگاه باز  کردی تو هم؟  مالیات چی رو بدم؟ ..دختره هم با چشم هایی که ته رنگ کمی از  خانمی  توش  مونده میگه اوهوکی!! خیلی  نقدی  دادی  مهریه رو که مالیاتش رو نقدی  بسلفه بابام؟  هر وقت تونستی  مالیاتش رو بدی   یک تک زنگ بزن بیاییم. یک هفته وقت داری  فقط .. 

 

و همینطوری  میشه که بستر  سالم و مناسبی در  جامعه درست میشه برای  ازدواج های  بهنگام و  سالم و پرشور و سلامت روحی جامعه تا اون  ته ته دیگه تضمین میشه !!. 

 

 

 خب   با تصویب  این لوح های جدید ( حیف کلمه   لایحه !! بیشتر  شبیه لوح سنگی دوره زیست غاری  بشر هست آخه!!!) تبریک ویژه دارم به همه بانوان محترم که همه رویکردهای  روانشناسی  و تحلیل های رفتارشناسی و دسته بندی  ساختار ذهنی و شخصیتی  زن ومرد از  آغاز  تا کنون   ..همه  بووووووووووووووق ... و  کلیه  ارزش هایی انسانی  و اخلاقی و نیازهای  عاطفی و روحی و  حس  حمایت شدن و  حمایت کردن و ... در زمان حیاتشان تبدیل به کشک - نعناع می شود ( از  این مدل کشک و نعناع های  جدیدا  ها !!)  و فقط و فقط بعد از  مرگشان  به سلامتی  انقدرررررررر  در رفاه  از  همه رقم  خواهند بود  و  طبقه طبقه  بهشت زیر  پاهاشون  هست ( با آسانسور  ویژه برای  بالا پایین رفتن از طبقات در صورت لزوم!)  که  حتی قابل تصور  هم نیست  برای  این مردای معصوم و نجیب و بی گناهی که در  زندگی  دنیوی و  این دو روز  عمر کوتاه و گذراشون   دل به چیزهای  بی اهمیتی مثل چند  تا چند تا زن گرفتن و صیغ ه میغه و اینا  بستند؟ نههههههه نبستند ..فقط  قند اب  میشه همش  اون تو.... .یعنی  علو  درجه زن تا این حد بالاست که مرد بیچاره حتی  لیاقت  خدمت موقت!!برای  بنده برتر و بالاتر و باتقواتر در  بهشت رو هم نداره..یعنی  هر  چی  حوری  پری    مو مشکی و  قد بلند و سفید ترکه ای  تو بهشت  توصیف شده همش  زن هست ..مردا اونجا  چکاره ان؟ هیچی ..الهیییییییییی  بمیرم براشون..یک گوشه سایه ای...  لب جوی آبی چند تا چند تا روی  قالیچه های  کوچولو  با صورت هایی معصوم و  نجیب  دور  هم نشستند و  یک ذره تخمه کدو ریختن وسط  و یک   اخوندی  هم  نشسته کنار  دستشون  و  هی  این  حوری – پری ها   رو در  خدمت  موقت در  میاره  واسه اینا و  نیم ساعت بعد  انگار  نه انگار!! باز  این پری خانومه میشه روز اولش ..همون قدر  کول و هلو و خوردنی .. یعنی  تو ببین  حتی  استغفرالله  خود  صاحب  خونه هم مردای  نجیب و  معصوم و بی گناه رو سر  کار  گذاشته و  طرف  کلی  وقت و انرژی  و  غیره گذاشته تو طبق  اخلاص و طبق رو گرفته دستش  بعد این پری  خانومه ززررررررررر تی  میشه ویرجین  خونه ددی  اینا دوباره!!  میخوام بگم  یاس و ناامیدی و  نداشتن انگیزه برای  زندگی   همه جا با این اقایون همراه هست حتی  اون ور  ..بمیرم براشون.. 

 

 

فک کن..فکر  کن یک روز  گرم تابستونی  این مرد ..این عنصر  الهی و  همه وجود طبق اخلاص!!  داره از سر  کار برمیگرده میاد خونه.بعد سر  کوچه زی زی  خانوم  اینا رو میبینه. این بچه ی کوچولوش که ترم هفتم زبان اسپانیایی هست مثل   پیشی پرشین دور و بر  زی زی  خانوم میو میو میکنه .میگه مامان چی شد  اون نون خالی که میخواستی  بیاری برام.. ..بعد نگاه به دست های  زی زی خانوم که میکنی  دلت اتیش  میگیره ..دو تا ناخن وسطی  مانیکور  لازم دارن و زی زی  خانوم حتی  نمی تونه هزینه اش رو که هیچ  ..تایم سالن رو فیکس  کنه...های لایت موهاش  داره کم کم  محو میشه و  خوب  دقت کنی  چند تا ریشه سیاه اون لابه لاها دیده میشه . یعنی  این زن انقدررررررر  در  مضیقه مالی و  بی پشت و پناه !! هست که  چند وقت آزگاره نه شوی  لباس  تونسته بره نه  یک دور بره  اروپایی  موروپایی   و برگرده... نه تور  کویری و گردش دو روزه جنگل ابر با برو بچ و نه ماساژ تو هتلی در طبقه  اخر یک برج محقر و کوچولو موچولو  .. بعد این طبق اخلاص! میشه سرپناه این خانوم..میشه امید و  ارزوش  در  زندگی .. میشه  ارامش و تسکین دلش ..اون گوشه موشه ها هم زن اوله  هر  نیم ساعت یک بار یک جیغ بنفش  میکشه و چشماش  سیاه میشه  باز تا نیم ساعت بعدی  یک وری با دهن کج می افته..چند تا نماینده  هم پوست پلنگ  گلوله خورده  رو کشیدن روی  نقاطی  چهار خونه از  بدنشون و  این لوح ها رو میچرخونن  تو کوه و هی  زن های  تو غار  غش  می کنند و شکارچی ها هم هی  هلهله و ذوق  از  خودشون نشون میدن برای  این الواح جدید .... 

 

 

 

برداشت من این هست  از  این لوح های  جدید  ( به علت ضیق وقت  من به چند  تا تغییر  کوچولو توی  این لوح  ها فقط  اشاره می کنم.اگه  برداشت من ناقص و اشتباه هست یا منظورشون چیز  دیگه ای بوده و غلط  تایپی!! باعث  این سو تفاهم شده مدیونید اگه نگید و من در  جهل مرکب خودم بمونم!!!) 

  

 

1- بخشی   از لوح شماره 25 می گفت چون  اون موقع ها!!!!  یک مهریه کلون می بریدند برای  اقا دوماد  و بعد  خانم ها توی  غار  فقط  میشستند و میخوردند و می خوابیدند و پشت سر شکارچی های  دلیر و  یونیک در  همه چیز!! غیبت می کردند  و بعد هم با همین ابزار  مهریه  اون ها رو روونه  غارهای  انفرادی  میکردند و دنبال شکارچی های  خوش هیکل و  پوست پلنگی  و خوش قد و بالاتر و بهتر بودند ، واسه همین  ریش بلندهای  اون موقع دور  هم جمع شدند تصمیم گرفتند حالا که اینطوریه اونا هم نشون این  زن های  تنبل نافرمان پوست پروانه ای!! می دهند ..یعنی  گفتند اگه مهریه شما تا حالا مثلا گاو درسته بوده  و هر  کی  هر چقدر  گاو می تونسته مهر خودش  کنه و تا تقی به توقی  میخورده دم گاوها رو می کشیدید وسط  !!  و  این شکارچی های  گوگولی  ما رو تو غار  انفرادی  می انداختید تا مامان باباهای این طفل معصوم ها بدو بدو بیان  سند گاوداریشون رو گرو بذارن تا بچه و پاره جگرشون ازاد شه حالا چشمتون کور میشه ...  این لوح های  جدید میگه  اگه گاو قباله اتون  نحیف و لاغر و مردنی باشه که  هیچی!!  خودتون می دونید و  گاوتون.. اگه  بالاتر از  100 کیلو و خرده ای  باشه  باید  نصف  رون راستش رو اول بدید به قصاب  باشی قبیله  و بعد  گاوتون رو کیش کیش کنید بره تو طویله..اگه وزن گاوه بالای  200 کیلو باشه پای راست گاوه با نصف  سمت چپش رو ما قلوه ای  می کنیم و بقیه اش  تحویل شما ..اگه بالای  300 کیلو باشه فقط  نصفش  منتهی به آخرش به شما میرسه  و اگه وزن گاو مورد درخواست شما به 400 و بیشتر  برسه  یک  دم کوچولو توی  پاکت براتون پست پیشتاز  می کنیم و بقیه اش  می ره به حساب  ذخیره گاوی  مملکت..ببخشید  قبیله . اینطوری  شما نادون ها می فهمید  آدم نباید با دم شیر  بازی  کنه...!!  

 

 

 

2- اون موقع ها  وقتی  زن و شویی  به هر  دلیلی دیگه  نمی تونستند  هی  تالاپ تالاپ از  عشق  هم بمیرن و به فکر  غار  مجزا و  جدا برای  خودشون می افتادند و  می خواستند جدا شن از  هم چون  نی  نی   مابین یک حق و حقوق قبیله ای  هم داشت و از طرفی  هنوز  مادر  محترم نی  نی  قاقالی  برای  تعویض  پوشک های  معطر بچه و  حمام کردن و  آروغ بچه رو گرفتن و  کلی  خدمات اجتماعی-روانی  دیگه وجودش  در  کنار بچه لازم بود  اون وقت مامانه می تونست   یک شور  ت کوچولو از  پوست  پلنگ تن بچه اش  کنه  و بگه تا چند سال این بچه تحت حمایت من هست ...بابای  شکارچی  بچه هم هر وقت دوست دختر  جدید  ببری خوشگلش  اذیتش  می کرد و  ددی  یاد  نی  نی  قاقالی   می افتاد می تونست بره دیدن نی  نی  منتهی  اگه یک وقت  چوبی  چیزی  اشتباهی  به سرش  می خورد و هوس بچه بردن  پس  ندادن به سرش  میزد  خب  دیگه می دونست   یک جایی  هست که دو تا چوب  بزنه بهش  و بچه رو هم  ازش  بگیره  الان روی  این لوح های  جدید  نوشتن که ددی  شکارچی  اگه عشقش  کشید و  خواست مامی  غار غاری رو دق  بده با خیال تخت به امر دق دادن اقدام کنه  و فوقش   جریمه اش رو میده...50 گرم تا 2 کیلو  دم گاو  رو میزنه  زیر بغلش و  میده به قاضی  قاقالی و اون هم  نی  نی  قاقالی رو میده به ددی  شکارچی و  ماما غارغاری  هم میشینه تا خود صبح نعره میزنه و این دیوارهای  غار  می لرزه و نی  نی قاقالی  هم دق  می کنه از  نبودن مادر ..مهم اون دم گاوه هست که به صندوق ذخیره گاوی  قبیله وصول میشه ... 

 

 

3- اون موقع ها!!   نسوان محترم یک تعریف  مشخص و  تمیزی  داشتند : آن ها بخشی  از  قبیله بودند در  ظاهر.  منتهی  در واقعیت ،  این اقلیت کوچک از  قبیله باشکوه و  زیبای  شکارچیان پوست پلنگی پوش   نیازهای  ساده و سه سوته ای داشتند  خب  وقتی آدم  نخودی باشه نیازهاش دیگ عدسی و ماشی  می شن خب! .کافی بود اب و نون و رخت و لباس و دو تا دیگ و دبه اشون  فراهم باشه اونوقت شکارچی  فقط  لازم بود هر وقت  درسته  یک آهوی  کباب شده می خورد و  فکر  میکرد بهتره چند تا نی  نی  قاقالی  دیگه هم بندازه تو  دومن  این طیف  کوچولو موچولوی  قبیله تا بیشتر  از این زبون درازی  نکنه  دیگه کار  تموم بود ..تازه اگه  اسمشو نبر ( همون زن در  اون قبیله )  زیاد ناز و نوز  میکرد   عضو برتر و  اصلی  قبیله ( مرد)  دو تا می تونست بخوانه این ور  اون ور  گوشش و  به سلامتی یک شیر کوچولوی  سالم نه ماه بعد به جمع قبیله اضافه می شد. 

 

 

4-  لوح  های قبلی   اینو می گفت  که   اگه زن و شویی  خواستند  ازدواج کنند و  بعد از مراسم بله برون قبیله ای  یکهو  باد و طوفان اون پوست پلنگ  روی  مناطق نقطه چین  رو میزد کنار و  یکهو  ضایع معلوم می شد که یک شیر  گرسنه در  یک مبارزه تن به تن کلا طبق اخلاص!! رو کنده و خورده و بعدش  آروغ مشتی  زده و شکارچی  جوون این موضوع رو از  همسر  ابنده پنهان میکرد  یا در و مرض و کوفتی  چیزی  گرفته و  اعتراف  نکرده  یا گفته باابی من ده تا گاوداری  داره در  حالی که باباش  فقط  مامور  پست  نامه های  پیشتاز  دم گاوهای  قباله ای  بقیه بوده!!  او نوقت  می شد  کلا انداختش  تو غار  انفرادی که چرا واقعیت رو نگفته الان  یک  لوح 25 خطی  جدید از  زیر  خاک در  اومده که نشون میده نخیر  ..این ها کشک و نعنا هست فقط ..گیرم که کلا طبق  مبق  تعطیل!!  اگه تفاهم و موافقت عروس  خانوم باشه دست بدستشون میدن و  به سلامتی  میرن تو غار  بخت!!  یا اگه آقا دوماد خیلی  شیطونی  کرده تو غارهای  پرت و دورفتاده اطراف قبیله و  ایدز  میدزی  گرفته  و طبق هم سر و مر و گنده  سر  جاش  مونده  ، میشه با یک نخ 20 سانت در  20 سانت  محکم دور طبق رو گرفت و چند دور  تابوند  تا امکان  تولید  نی  نی  قاقالی  نباشه و باز  هم دو تا جوون روونه غار بخت میشن به خیر و خوشی و سلامتی ...چند تا غار  تو در  تو و شعبه یک و شعبه سی و پنج و اینا هم میذارن به اسم  غارهای  مشاوره خانواده که اگه  مشکلی  پیش اومد  این دو تا گل  نوشکفته قبل از  اینکه با تبر  و تفنگ برنو!! بزنن هم رو نصف  کنن برن  دو کلمه حرف  حساب  بشنون و بعد هر غلطی  می خوان بکنند. 

 

 

5-  این اواخر  لوح شماره 23 دیگه خیلی  خیلی  توجه باستان شناسان رو به خودش  جلب کرد. این یکی  میگفت شکارچی  که قبلا ناعادلانه به چهار  میخش  کشیده بودید و  نمی ذاشتید  میخ اضافه به خودش وصل کنه  حالا لازم نیست به صغری و کبری و پروانه و شمیم!!  حساب پس بده..همین که زن هاش  می تونستند  زنده باشن و  به حد مرگ نرسند  و خودش   هم میتونه حدس بزنه و فکر  کنه  انشالله میتونه هر شب  توی  یک غار  باشه و به غار اختصاصی  اون یکی زنش   نزدیک هم  نشه !!( کلا همین قدر  آخه از  انصاف  تو ذهنش  تعریف داشت) پس حله دیگه..میره هر   جا یک زن جدید   باباگاوداری  دار!! و  مطابق  سلیقه اش  پیدا کرد  سریع دستش رو میگیره میبره  توی  نزدیک ترین محضر  دم کوچه اشون  و بعدش هم دیگه نه به شما ربط  داره نه به باستان شناسان  نه به  صغری و کبری و پروانه و شمیم!!  مهم این هست که خودش  حدس  میزنه از  پس  همه چیز  بر میاد و  انشالله بر میاد دیگه! این وسط  فوقش  چهار  تا ضعیفه هم بس  غش  ضعف  می کنند  و میمیرن نهایتا..مهم اینه که قبیله  روند نیاکانشون رو عوض  نکنند و  جا  پای  اقوام پارینه سنگی شون بذارن...هر  چی  باشه اون ها بهتر  از  بقیه می فهمیدند صلاح مصلحت ها رو.. 

 

 

فقط  یک چیز  خوب  توی  این لوح مشاهده شد و اون هم این بود که  اگه زن اولی  گاوهای  قباله اش رو طلب   کرد  اقای شکارچی  موظف  میشه اول  اون گاوها رو پرداخت  کنه جرینگی و بعد بره تو غار  جدید و بادا بادا مبارک بادا..البته باستان شناسان با خوندن این بخش  تا دو روز  از  خنده سیاه شده بودند و  روی  زمین  هی  غلت میزدند ..چون کیه که ندونه چیزی که زیاده غار و هوای بهاری و  کباب بره درسته و  خندیدن به ریش    صغری و کبری و پروانه و شمیم!! 

 

این وسط  یکی از  باستان شناسان به بغل دستیش گفت ببینم اون موقع ها استدلال این قبیله هه  این بوده که بعضی زن ها پیر و از  کارافتاده و  ناتوان از  تامین خودشون میشن و طفلکی ها نه سر و سواد درست و حسابی دارن نه توانایی خاصی و  نمی تونند خرج خودشون رو در بیارن خب  پس تعدادی  شکارچی غیور و  طبق اخلاصی! بیان زیر  بال و پر  این ها رو بگیرند و  دل همه شاد شه  و  زن جوون! رو زمین نمونه یه وقت ..بینم مگه این ها از  وظایف  غار رفاه اجتماعی  اون قبیله نبوده ؟   یعنی راه دیگه ای  جز شریک کردن زن ها با هوو نداشتند؟  یعنی  نمیشده جوری  تو قبیله جا بندازن که زن هاشون از  سواد مناسب و امکان اشتغال سالم  و مساوات و برابری  حقوق برخوردار باشند و در  صورتی که خودشون  دلشون خواست برن هووی  این و اون بشند و نون شب  و  این چیزها مجبورشون نکنه بین بد و بدتر  یکی رو انتخاب  کنن.... هنوز  حرف  باستان شناس  جوان تمام نشده بود که یک سنگ گنده از اسمون افتاد وسط فرق سرش و  جان به جان افرین تقدیم کرد .. 

 

منتظر  لوح های  تاریخی تر و جذاب  تر  باشید ... این منطقه باستان شناسی  هنوز کلی  منطقه بکر و کشف  نشده و سرار آمیز داره ... 

  

 

  

پ.ن. 

صمیم خوبم...برای تو و همه زن های  سرزمینت روزهایی بدون  نگرانی از  لوح های  رنگارنگ  ارزو می کنم..کمی انصاف ..قلبی بزرگ و  حافظه ای  بلند مدت  هم برای  مردان این سرزمین... به جای این غصه خوردن ها باید به زن ها یاد آوری کرد شان تو تعداد سکه هایت نیست  .باید به آن ها یاد داد  قبل از  عقد با حقوق ساده اجتماعی خود اشنا شوند ..فرق   طلاق به درخواست زن و طلاق به درخواست مرد و  راه جداگانه ان را حداقل خوانده باشند ...  بدانند ثبت حق اشتغال و کار با خود زن است دیگر ( و و این حق مسلم در  آن برگه لعنتی ثبت شود ) از  کمترین و پیش پا افتاده ترین حقوق زن  باید باشد.به جای  ذوق کردن برای  تعداد خیره کننده سکه ها و به رخ کشیدن آن و کور کردن چشم دختر خاله ها و جمع فامیل و در و همسایه!  مهر متعادل تری  ثبت شود و  حتما اضافه شود  که  زن در صورت تجدید ازدواج دائم یا موقت مرد  به هر  دلیلی حق وکالت در  طلاق دادن خود را دارد .اینجا دیگر اگر  در  عسر و حرج قرار داشته باشی و نتوانی به دادگاه ثبت کنی مرد به ریشت نمی خندد و نمی گوید بنشین تا رنگ دندان هایت شود.و یادش هم باشد این به معنای  این نیست که زرتی  می توانی  خود را طلاق بدهی  از  مردت... ..حق  حضانت طفل با مادر  حتی در  صورت جدایی و ازدواج مادر با زن باشد  ..حق برخورداری از  سهمی  برابر در  اموال  پس از  ازدواج..باید به دخترکان این سرزمین یاد داد مرد موظف  نیست خرج تو را بدهد تا تو بیشتر  تن اسایی کنی ..باید به مردها جوانمردی  یاد داد از  کودکی و  انصاف   

 

 

 صمیم به دخترهای سرزمینت بگو یادتان باشد  در  سرزمین پارس که ازدواج می کنی حواست به همه چیز  باشد تا مکتوب شود..و این ها را ذره ذره در  گوش  مردی که برای  ازدواج انتخاب  کرده ای بخوان و عکس العملش را ببین و  ارامشت را حفظ کن و  البته یکجا نگو تا هول نکند و  مهم تر  از  همه بدان برای چه داری ازدواج  میکنی و  در  نهایت  خواهش کن از  همه که این ها را از   دین محبت و  انصاف  دور بدانند و زنجیر  کردن این دین را در  این هزارو خورد ه ای سال به پای دین بی گناه ننویسند ..و یادشان باشد عبایی که به تن آن عرب  در آ ن زمان خوش دوخت و زیبا می نمود  را نمی شود قرن ها بعد   چپه پوشید و  منتظر بود همه چیزش  با این اندام و  فیزیک متفاوت سازگار باشد ...   

 

مهر باید باشد  و انصاف و ولا غیر.

مینو خانوم اینا ..

 

 

سلییییییییییم به همه..من خوب و سالمم فقط  انقدر  سرم شلوغه که  نصفه شب  میرم خونه مون از اداره ..یعنی  این روزها  دوره  پر  کاری من هست و  انشالهه همین امروز فردا مینویسم.. تعریفی  زیاد دارم ..  سه شنبه ۱۶ اسفند

 

سلام 

بنده با تمام قد ظاهر  می شوم دوباره و  تشکر برای  اون همه اظهار  صمیمت و دوستی  که واقعا هم دوطرفه است ... خسته نباشید  همه از  این همه محبت و همراهی 

 

یه سلام مخصوص هم عرض  می کنم به مامان دانشمند و وارسته ی گلاره   عزیزم... 

 

 

خب  بچه ها نمی دونم  قبلا بهتون گفته بودم یا نه  که این  نی  نی  خواهری  ما از  لحاظ  زیبایی و  ظرافت و  نازی و  سفیدی و قشنگی و چشم روشن داشتن و  موی بور و جذابیت و  خلاصه هر چی  قشنگیه .. همه چی  تمومه؟ نه !! شانس  نیاورده طفلک!!!! یعنی  این قدر که میشینیم با صبا  دو تایی به بچش  نگاه می کنیم و هی  میخندیم با هم...خوشم میاد مادر  این قدر  با جنبه باشه ..آخه یک بار بهش گفتم حیف  اون همه لباسی که برای  این بچه!!  خریدیم و  پولای  بابای  بنده خدا رو  حروم هدر  کردیم!!  سیاه شده بود از خنده..بعد  ما یک دوست یا به عبارتی فامیل داریم تو شی ....راز   که خیلی با حال و مهربون و  دوست داشتنی  هستند ..بعد اینا  عاشق  من و صبا هستند بس که مهربونن و با معرفت ..یعنی  یک ذره بهشون محبت بکنی  چند برابر  جبران میکنند ..خلاصه اینا میان مشهد و هنوز  یک ساعتی نگذشته از  رسیدنشون که به صبا اینا زنگ میزنند که ما رسیدیم و هلاک دیدن تو  وشوهر و نی  نی  ات هستیم..خب  تا حالا بچه شون رو ندیده بودند .خلاصه این بنده خداها هم خودشون با بچه کوچیک تازه از  ک .ی ش   برگشته بودن و درب و داغون و خسته..بدو بد و  حاضر  میشن ومیرن هتل دیدن این ها ..  

 

  

اینجا به بعد  رو  از زبون صبا  میگم:   

 

خلاصه صمیم خری که تو باشی!!! مینو خانم  تا ما رو دید تو لابی  پرواز  کرد به طرفمون..ما هم  دندونامون رو با عشوه نشونش  دادیم و بدو بدو  تو بغل هم ذوب  شدیم..نمی  دونی  صمیم چقدر  بوی  عطرش  لا مصب  خارجیگینی و  ملایم بود .بعد من رو به  خانم جوون همراهش  معرفی کرد و گفت این همون صبا جونی هست که اینقدر برات تعریف کرده بودم و  وای  نمی دونی  چقدر دلم میخواد  بچه ات رو ببینم صبا  جون ..حالا نی نی  هم  کم کم از  خواب بیدار شده بود و لای  پتو بود ..خلاصه این نیشش باز و  چشماش  پر  از  عشق و  محبت و اینا  به من گفت روی  پتو رو باز کن ببینم بچه ی  عسلی و  نازم رو...  اقا ما روی  محموله رو باز  کردیم و از شانس  بخشکی  ما!! این بچه زبونش  افتاده بود بیرون و  دهنش به قاعده ی یک کاسه رویی  آبگوشت خوری قدیمی!! باز بود و  داشت  اون زیر  جیغ میزد که من گرممه!!! صمیم نمی دونی  چطور شد قیافه  مین خانم و  دوستش  با دیدن بچه ..این ابروهاش   چند سانت بالاتر  از  سرش  واستاد و  دهنش  کاملا  شل شد و افتاد پایین و نمی دونست بخنده یا به چشم های  نگران و منتظر  من نگاه کنه!!  بابای  بچه مون که شعور  نداره  خواهر!!  نمی فهمه چقدر  ضایع هست این بچه مون..همین جور  میگفت  جانممممممممم بابا ..خانومی !!!  عسلم..بخند به خاله مینو ..ببین چقدر  دوستت دارن ومنم تو دلم میگفتم میشه ببندی  اون  حلقت رو ببینم چی  میگن الان اینا ؟ خلاصه چند ثانیه تو سکوت گذشت و مین خانم به خودش  اومد و گفت آخیییییییییییی ..چقدر  کوچولویه... صبا جان خجالت نکشیدی اینو زاییدی تو ؟!!!! منم وسط  حرف  صبا  گفتم منظورش  همون  ری .... بوده ها ..کلا خانم مودبیه !!! شپلق !!  و این چنین یک متکای  گنده توی  پک و پوزم نشست و من خاموش و تادیب شده گفتم بفرمایید ..داشتید  تعریف  میکردید خواهر جان  ..سراپا گوشم!!!   آها گفتی  مرگ هم کادو ندادن بهت؟ خب   صبا جان حق  دارن ؟ دلشون به چیه این مدل زاییدن تو خوش باشه!!!؟  

 

انقدرررررررررر  می خندید و ادای  قیافه مینو خانم رو در  می اورد که من  دیگه شاکی شدم و گفتم بسه ..حالا اینقدر  ها هم خز  نیست  این  بچه ام قربونش بشم...خو  انشالله اخلاقش  خوب بشه  بختش  بلند  باشه !!! بقیه اش  مهم نیست ... الهی .. سوژه نابی  هست این دخملی  تا  بزرگ بشه ..بعد  جای  بامزه اش  اینجاست که  خانم همراه  مینو جون اینا اومده  دلداری بده به صبا گفته اتفاقا ما یک فامیل داریم   تو خوشگلی  دومی  نداره این خانومه توشیراز ..از بس  زیبا و  جذابه..این خانوم وقتی  زایید  مادر شوهرش  تا 5 ماه باهاش  قهر  کرده بود بس که بچه اش (اشاره کرده بود به نی  نی  صبا) سیاه و  پشمالو  بوده!!! الان این بچه شش سالشه و اینقدرررررررر  زیبا شده که حد نداره ... من به  چشمای  صبا  خیره شدم و صبا گفتم خو خره!! ننه اون بچهه یک خوشگلی  داشته و  ژنتیکش یک غلطی کرده بعد از  شش سال ..تو به جز  چند تا  ژن  نصفه نیمه  کج و کوله چی  داشتی  به این بچه بدی؟  ..والله باید سالی یک گوسفند نذر  فقیر  کنید !! اگه از باباش   ژن حامل کچلی و چاخانی مزمن نگیره ..اینجا  من در  حال کتک خوردن و له شدن زیر  دست و پاهای  یک عدد زن غیرتی  شدم و  تا ساعت ها  وسط اتاق  افتاده بودم و از روم رد میشدن و میگفتن این چیه افتاده وسط راه؟!!!!  

 

حالا من به این  علی بدذات میگم انقدر  می خنده میگه حق  داشته مینو خانوم!!! بعد من یک سخنرانی در وصف  زود گذر بودن زیبایی ظاهر و فانی بودن این چیزهای  گذشتنی!!! کردم و  پشتم رو هم نیشگون گرفتم و زدم یکی محکم پس کله خودم و برگشتم گفتم کی بود؟ و علی  گفت بخت خوابیده ات بود!!! و خلاصه  بلا قضایی هم میخواست باشه  دفع شد به حمدالله!!! 

 

صبا بند ناف بچه اش رو داده به من که برم یک جایی مشتخص و با کلاس  خاک کنم!!( یعنی من کشته مرده ی  این سواد به روز و  این اعتقادات زیر بنایی اش  هستم!!)  بعد  هی میگفت  کجا بردی انداختی ؟ من هم یک روز  الکی گفتم  تو یک سوراخ جلوی   اتاق معاون آموزشی  دانشکده پزشکی چالش  کردم ونگهبانه هم چپ چپ نگام کرد و  منم مثلا خم شده بودم که بند کفشم رو ببندم... نمی دونید چقدر  این دروغ سفید بود ... دیدن خنده زیبای  یک مادر!!  واقعا دیدنی بود .. 

  شما که غریبه نیستید همون فردایی که محموله رو  بهم داد من گمش  کردم..نمی دونم رفته لای  کدوم پرونده  اداریم!! اگه یک پلاستیک گره زده دیدید که توش  یک گیره شبیه گیره لباس  هست خبرم کنید برم بندازمش  تو  فضای  پشت اداره مون .. حالا این مادر واقع بین نشسته تا یک آقای دکتر  با کمالات بیاد دختر  با کمالاتش رو بگیره ببره خارج با هم سال های  سال با خوبی و خوشی  زندگی  کنند !!! 

 

صبا  ناراحت نمیشه با این حرفا ..شمام به دل نگیرید ..بچه مون هم اینقدر  ها که من اگزاجر کردم پشمک آفریقایی  نیست ... 

دلتون همیشه گرم... 

 

 پ.ن. 

 

صمیم ام..عاشق دستاتم وقتی میزاریشون زیر دستای  پسرک و دوتایی دور  تا دور  انگشتاتون رو  با مداد شمعی   نارنجی و سبز روی  دفتر  نقاشی  پسرک خط  می کشی و اثری  از فقط یک دست می مونه و تاریخ و ساعت زیرش  و  این  تویی که  همیشه میدونی  روی  این دست یک دست لطیف و تپلی و نرم هم  بود اون موقع .. دست خدا همیشه دور  زندگی  این بچه های  بی گناه..چه زیبا چه معمولی ..چه سالم چه  فرشته وار ... 

 

صمیم ..من بوی  زندگی   جا مونده لابلای برگ های  دفتر  نقاشی  پسرکت رو دوست دارم..مثل بوی  زندگی که توی  چشمات هست ...تو دستات .تو صدات... 

درخواست صمیم

 

    نظرات همه نزد خودم محفوظ  هستند و تایید نمی شوند . 

ممنونم از  محبت همه 

 

یک روز  بعد از  این پست : 

سلام به همه .  من تا همین الان برای  حداقل صد نفر  کامنت و ایمیل زدم. واقعاشکر خدا این لیست اینقدر  طولانی  هست که نزدیک چهارصد نفر  دیگه هستند تو نوبت ..همه هم خصوصی  هست  معرفی خودشون و  ادرسشون و  من نمی تونم با یک کلمه  تو همون کامنت   رمز  رو بدم بهشون.. 

بچه ها من خیلی  خوشحالم که اینهمه آدم (تحصیلکرده و گرم  و  موفق  )  رو از سراسر دنیا شناختم  که با من بودند  خیلی مدت و  خوشحالیشون رو می نویسند از  خوندن اینجا ...   

ممنونم از  همه ی  اون هایی که هنو ز  مرتب  دارند برام کامنت میذارن و  حتی  درخواست رمز  هم نمی کنند ..بلند نظریشون رو دوست داشتم و  محبت همه اون هایی که رمز رو خواستند وحقشون هم بود  داشته باشند چون مدت ها با من همراه بوده اند . 

 

من به احترام همه اون هایی که  برای من نوشتند از خودشون و  همه اون هایی که خواننده همیشگی من هستند (حتی خاموش)  رمز  عکس رو می ذارم براتون همین جا 

 

اسم اولین معلم من خانم دستپاک بود 

  

 *****************************************

یعنی  من کشته مرده  ی تعداد واقعی بازدید کننده های وبلاگ ( خاموش و روشن ) و  تعداد  کامنت های  این پست و رابطه  بین اون هایی که دلشون می خواد  رمز رو داشته باشند  و  روشون نشد یا  هر  دلیل  دیگه ( که من هم خودم جزو اونایی هستم که معمولا روم نمیشه از  کسی  رمز بگیرم ) و تعداد اون هایی که درخواست دادند  هستم..چه نسبتی  شد ها!!  

  قبل از اینکه به  متقاضیان  رمز رو  بدم خیلی  دلم می خواد  بدونم کسانی که می آن و اینجارو می خونند کی  هستند ..مهم اسمشون نیست که اگه بدونم خب خیلی  جالب تر  هست. 

 

 

 برام مهم اینه که بدونم  دانشجو هستند ؟  

شاغل اند؟  

تحصیلاتشون ؟  

اصلا مادر  پدر  هستند یا نه؟  

کارشون چیه ؟  

چطور شد از  اینجا سر در  اوردن و خوششون اومد ( یا نیومد) ؟  

 

 یک معرفی  کوتاه  میخوام ..خب  من اینجا خیلی  چیزهااز خودم نوشتم که به جرات میگم بعضی هاش رو حتی به   همسرم هم که نزدیک ترین ادم به من هست  نگفتم ...برام خیلی  قشنگه که من هم بدونم  اون طرف  کی  نشسته روبروی  صفحه ی من و با هم در  ارتباط  هستیم... اینکار   رو ملودی جون قبلا  انجام داده  و من خیلی  ذوق کردم از  اونهمه پاسخ های زیبایی که بهش  داده بودند.  

 

اگه وبلاگ دارید لطفا ادرس رو بذاریدتا بتونم رمز رو بنویسم براتون..با ایمیل راستش  سختم هست . 

 

..من برای عکس  هیچ قید و شرطی نمیذارم و این سوال من از شما صرفا برای  اینه که مدت ها دلم میخواست بدونم دوستانم ومخاطبانم کی  ها هستند..اگر  اسم خودتون رو نخواستید بگید  اسم وبلاگی  تون یا اسمی که من یادم باشه یا اصلا اسم مستعار بگید ... اگه اشاره ای به سابقه ی  آشنایی مون هم داشته باشید دیگه عالیه ..  

باز هم میگم این سوالات اصلا برای  دیدن عکس  نیست ..این همه بچه های  خوشگل تر و زیباتر  از  پسر  من هستند و  مادرهاشون روزی  چند تا عکس توی وب می ذارند و مهم هم نیست  عکس گذاشتن  یا نگذاشتن من.. 

 

  

 

پ.ن. 

 

صمیم مصممم... 

آفرین که دیشب  با جرات و  جسارت تمام روی  تخت کلینیک زیبایی  دراز  کشیدی و به دست های  دکتر  اعتماد کردی  و نگذاشتی  کاری که مدت ها  دلت می خواست  انجام بدی  و می ترسیدی   بیشتر  از این منتظرت بذاره... تو خیلی زیبا به استقبال بهار رفتی ..بهاری که مدت هاست در  روحت شکوفه کرده ...

 

صمیم وقتی  ضربان قلبت رو  می شنیدم و  تاپ تاپ دلت رو..از  این که در  اون لحظه  توی  دلت به فرشتگان مراقبت گفتی  لطفا دست های  من رو بگیرید و  محکم بغلم کنید  پر شدم از  حس های  زیبایی که تو به دنیا داری ...به خدا داری ..به فرشته های  نامرئی  که  از توسرپرستی  می کنند تا بهترین ها رو در  دوره عمر  زمینی ات تجربه کنی ... 

 

صمیم ..مطمئنم روزی که این آدم های  نامرئی رو در اغوش  بگیری هیچ وقت از بودنت و  اینگونه درکی که از خدا داری  پشیمون نمیشی ...  

 

وهیچ وقت  لبخندهای  تمسخری که ممکنه ببینی و بشنوی هم دلسرد و ناامیدت نمی کنه از  این دریای بزرگ عشق  

 

صمیمم .... تو لایق بهترین های  دنیایی.