من و همسرم عاشقانه هم را دوست داریم.

صمیم-۲۹و اندی سن!- 12ساله ازدواج کرده-همسر و پسرکش رو میپرسته- عاشق تر از اونا کسی هست؟

من و همسرم عاشقانه هم را دوست داریم.

صمیم-۲۹و اندی سن!- 12ساله ازدواج کرده-همسر و پسرکش رو میپرسته- عاشق تر از اونا کسی هست؟

هر سال 5 بهمن سبز می شوی در دلم

 

 ممنونم از  همگی دوستانم بابت همدلی ها و کلمات ارام بخش

 

دیشب پسرک داشت تکالیفش رو انجام می داد . من روی  مبل نشسته بودم و  از  دور نگاهش میکردم . صورت  نرم و  نازک،  پوست لطیف و کودکانه ، حس این که من مادرش  هستم ، چال روی  گونه ها ، حس این که چقدر دوستش دارم ، دست های  کوچیک و  تپلی که مداد رو  تو دستاش گرفته بود ، حس  این که چقدر زود بزرگ شد ، موهای مشکی نرم ،حس  داشتن ارزوهای  دراز یک مادر برای  روزهای  بعد، چشم های براق و نگاه هاش ، حس تصور و دیدن پسرک در  موفقیت هایی که خواهد  داشت . موبایل در دستم بود و  من از  زیر  چشم نگاهش میکردم واز دور  بر  تکالیفش نظارت داشتم. یک چیز  سفت و سخت، یک درد بزرگ و تیز و تیغه دار  راه گلوی من رو گرفت.یک بغض  بی موقع و یک دلیل باریدن بی انتها ..خاطرات یکی بعد از دیگری  از جلوی  چشمم رد شدند .  تازه دنیا اومده بود  چقدر با من و برادرم فرق داشت. یک نوزاد سبزه ی  کوچولو  که مامان  بغلش کرده بود و با خوشحالی  نشونمون داد . بزرگتر که شد رنگش سفیدتر شد و کمی تپلی شد . از همون موقع عاشق ریتم گرفتن روی  میز مشقش بود . آهنگ های  مهستی  رو با من و خواهرم  هم صدای میکرد : تموم دنیا یک طرف  تو یک طرف عزیزم ..عزیزم ...پسرک مهربون و زیبامون رشد کرد و قد کشید .. باریک و بلند و  شوخ، انگشت هاش  حالا با مهارت بیشتری ضرب  میگرفت . چقدر  موقع خواستگاری  من سر به سرمون میذاشت ..چقدر روزها بود و  چقدر  سال های بعدش نبود ... چقدر  مامان با همین  حس دیشب من نگاهش کرده بود ..حتما مامان هم  تا همون بیست و یک سالگی  اش  فکر  میکرد  چقدر صورتش  نرم و  نازک و  پوستش  لطیف هست ..حتما  مامان ..اینا چیه می نویسم ..مامان همین  الان هم بعد از اینهمه سال ..اینهمه روز ..اینهمه تولد  که همه بودیم و  اون نبود ..چقدر  تو این نبودن های  طولانی  به یادش بود . من اغراق  نمی کنم ولی  مادری رو  ندیدم که اینهمه صبر ..اینهمه اندوه رو در  خودش  بگنجونه و صداش در  نیاد ..اون این مساله رو  هضم نکرد ..این  نبودن ..این  رفتن و  برنگشتن  انگار  مامان رو  تو  خودش  هضم کرد ..اب  کرد .. مثل یک حبه قند تو دهان ...مثل یک جرعه ی  آب  بعد  ساعت های  طولانی تشنگی ...این کم داشتن ..این  ندیدن ..این لمس  نکردن با مامان کاری کرد که سال های عمر با موهاش نکرده بود ..که بی صدا بودن اون هنوز که هنوزه حال من رو خراب  میکنه ..حتی تصورش ..حتی  تصور  تحملش ... 

من اینجا روی  مبل  روبروی  پسرک هفت ساله ام نشسته ام و به مادری  فکر  می کنم که فقط بیست و یک سال فرصت داشت برای  دست های  نرم ..گونه های  لطیف ..انگشتان ماهر و  چشم های  براق  مشکی  مادری کند ... 

سپهرعزیزم.به اندازه ی روزهای  نبودن تو ..و روزهای بودن    ی..و..ن..ا  گلویم درد می کند .این سرما خوردگی  سال هاست  نه خوب می شود ..نه پایین می رود و  نه از  گلویم در می اید .فقط  می خراشد و با خون به جایی می رود که مادرم می داند.

تمام مادری هایم ارزانی ات ...روزگارت سبز و پر از  آرامش و موسیقی  های  زیبا که دوست داشتی  

دست هایت پر از سبدهای  گل که امروز  من و  صبا و مامان برایت می فرستیم ...در  مجلس  صلوات مان. چشمم به امید  صلوات هایی  است که بچه های اینجا برایت می فرستند . هزار برابرش تقدیم به عزیزان  سفر کرده ی  خودشان .