من و همسرم عاشقانه هم را دوست داریم.

صمیم-۲۹و اندی سن!- 12ساله ازدواج کرده-همسر و پسرکش رو میپرسته- عاشق تر از اونا کسی هست؟

من و همسرم عاشقانه هم را دوست داریم.

صمیم-۲۹و اندی سن!- 12ساله ازدواج کرده-همسر و پسرکش رو میپرسته- عاشق تر از اونا کسی هست؟

ماجراهای اسباب کشی ما

 سلاممممممممممممم ..صدای من رو از یک خونه زیبا و بزرگ و سرسبز می شنوید ..دو شب  پیش ُروی  تراس  خوابیدیم..بعداز سال ها زیر آسمون...ستاره های قشنگ..هوای لطیف ..واقعا برای  هر کسی که دلش  میخواد و ارزوش رو مثل من داره دعا  می کنم  که زودتر به ایده آلش برسه . هر روز  عصر  روی  تراس رو فرشی پهن میکنم..چای آلبالو دم میکنم و به متکاهای نرم تکیه میدم و تازه نماز مغرب رو هم  اکثرا توی  هوای ازاد میخونم...باور کنید یک مزه دیگه ای  داره ..اصلا آدم روحش شاد میشه .داشتم فکر  میکردم حتما مرگ هم همینطوری هست ..از یک خونه تنگ و  ناراحت و کم نور و تکراری که فقط بهش عادت داشتیم وارد  یک  جای بزرگ تر و  بازتر و سبز و لطیف تر  میشیم ...با آدم های  متفاوت و  محیط دلنشین تر ... چقدر  الکی  از این خونه عوض کردن نگران بودم..چقدر الکی فکر میکردم حالا بعد از اون خونه، کجا میتونیم بریم بهتر ؟!! این روزها حالم خیلی روبراهه فقط وقتم خیلی  کمتر شده چون کار  جزیی و وقت گیر  خیلی زیاد هست دور و برم.  

اوضاع این چند وقت ما :  چند روز  مونده به جابجایی  ما ،  اوضاع  قمر  در  عقربی شده بود .  مامانم که عمل کرده بود و استراحت مطلق ..بابا که کلا استراحت مطلق هست !!  خانم داداشم  رفته بود  پیش  مامانش   که مراقبش  باشه  کسالت داشتن ... جاری  جان که برنامه پایان سال مهد کودک پسرکش بود و  نمی تونست بیاد  و از  قبلش هم کلی  گرفتار بود و  تعارفات لازم رو هم انجام داده بود  ..خواهرم  که از  چند روز قبل اومده بود کمک ولی دقیقا همون روز شیفت بود  ..برای  مامان جون این ها هم مهمون از  راه دور  رسیده بود  و این وسط  کسی که خیلی  جوش  میزد  البته که من نبودم!!  مگه اسباب کشی  کار  خانم هاست که من جوش بزنم!!!؟  این شخص  جوش بزن!  مامان جون بود که میگفت بعد از  عمری!!!  تو اومدی  خونه ات رو عوض  کنی  ما اینطوری  گرفتار شدیم!!   عکس العمل عروس  این جا خیلی  مهمه..اگه فورا  لبخند بزنید و  بگید  نه بابا!! کاری  نیست که...چیزی  نیست ..خودمون هستیم  باعث  میشه علاوه بر ارامش  خیال! ،  وجدان طرف  مقابل هم راحت بشه ولی  ما قصدمون این هست که این وجدانه تا چند روز  برای  امور  تدارکاتی  و پشت صحنه ، بیدار بمونه!! (صمیم  نکته سنج!)من هم  نچ نچ کنان سری  تکون می دادم و  با آه سوزناک میگفتم : قسمت بوده حتما!! چه شانسی!! بعد مامان جون چند ثانیه تو  چشمای  سر به زیر  من خیره می شد ببینه واقعا  ترس  از  تنهایی و  کمک نداشتن دارم یا نه!! بعد که فیلم و سیانس ما خوب  اجرا می شد  چیزی  نمیگفت ولی  تا چند روز  سیل  برکات آسمانی و  بساط  پذیرایی و زنگ و  پیگیری  کارها  و اینا فراهم میشد  و اینجا دیگه سریع نقش  عروس  عوض  میشه و  همش  تشکر و  خدا مرگم بده شما خودتون مهمون دارید و  از  پا و کمر افتادین به خدا!! و  من چطور  جبران کنم و اینا شروع میشه و  باعث  افزایش  غلظت رسیدگی ها و  امور  تدارکاتی  میشه !! البته اینو یادتون باشه که این عروس  قبلا در  مورد مشابه،  از  جون و دل مایه گذاشته برای  مامان جونش و  الان  همین که بدونه نگران و  به فکرش  هستند کافیه . 

  جابجایی ما خوب و راحت انجام شد . از  اون جایی که  همسر کمر درد  زیادی  داشت در اون چند روز ،ما هیچ چیزی رو خودمون از  قبل نبردیم.  ما که تجربه ای  تو  اسباب کشی  نداشتیم  ولی بهمون گفته بودند یک سری  وسایل  شکستنی و سبک تر و حتی  لباس  ها رو خودتون ببرید  که زیر دست و پای  این کارگرها اسیب  کمتری  ببینه. خب  میشه مثلا برادر من یا همسر  خواهرم بیاد کمک برای  بردن این چیزها و  بعد  همسری  اصلا دست نزنه و بگه کمر درد دارم؟ زشته خب! برای  همین  همون روز  همش رو بردن.بعد ما کارمون رو تقریبا ظهر شروع کردیم . مامان جون  هم دلتون نخواد مرغ و فسنجون با ست کامل  وسایل لازم خوردن! برامون فرستاد ولی  مگه این همسر   لب زد ؟ گفت  من  اینا رو بخورم این کارگرها  چی بخورن ؟  لب  نزد!  اقا ما هم دو تا قاشق  خوردیم  و بقیه رو بقچه کرده! برگردوندیم گفتیم مرسی ..اقامون نخوردن ما هم میلمون نمی کشه!! آخه خیلی  خسته ایم و کار زیاده!!  البته  قبلش  مقادیری  مرغ سوخاری  رو نوش  جان کرده بودیم  و به همسری  هم معلومه که نگفته بودیم ما  تقریبا سیریم!!! ما هم رفتیم برای  کارگرها و  همسری  ناهار  گرفتیم و با هم خوردند و  ادامه کار .  صاحب  خونه مون  هی  می اومد بالا و  به ما سر  میزد و  تاکید هم میکرد که خودتون خواستید برید ها!! ما نگفتیم ..خب  مرسی  از  این همه محبت ولی یک ذره یادشون رفته بود که گفتند برای  دخترمون میخواهیم بیاد اینجا و بعد مستاجر  جدید  اورده بودن  برای  دیدن خونه و  من همین قدر  هم که این ها به ما محبت دارند  برام کافیبود چون  اجاره ای که ما می دادیم واقعا کمتر  از  قیمت معمول اون منطقه هست و  این طفلک روش  نمی شده اجاره  رو زیادتر  کنه خیلی و برای  همین  گفته دخترم میاد که واقعا هم میاد ولی یک سال بعد انشالله..من که وقتی اخرین نماز رو توی  خونه خوندم برای ساکنین جدیدش  خیر و برکت  طلب  کردم و  این که ما هم روزهای  شاد و هم روزهای سخت رو در  این خونه گذرندیم و  انشالله برای  این ها فقط  شادی  هاش باشه و   ارامشش .  اصلا دلم برای  این خونه تنگ نمی شد ..رها می شدم انگار ..دوست داشتم زودتر بریم... 

 

چیزی که من  رو خیلی  خسته کرد  تمیز کردن خونه  بعد از  اسباب کشی بود ..یعنی  من جوری  خونه رو تحویلشون دادم که نفر بعدی  حتی لازم نیست یک دستمال بکشه ..کف  ها  تمیز ..موکت ها  جارو شده.راه پله ها تا پایین   جارو و تمیز و طی  کشیده .. حتی  یک  روزنامه  اضافی  نذاشتم جا بمونه..بعد کلی  از  چیزهای  شخصیمون رو هم گذاشتیم بمونه..سرویس  حمام  زیبا و نو ..برس های  شستشو .. مایع های  دست و  تمیز کننده  نو ...آینه های  براق  ... تخته های داخل  کمدها ...لامپ ها و  مهتابی ها ..آخه اینطوری که تحویل نگرفته بودیم  و  این چیزها برای خودمون بود . نمی دونم ولی  دور وبری  های  ما هر  جا که خونه عوض  کرده بودند ، ساکنین قبلی   اصلا از  این چیزها  تو خونه نمی ذاشتن  بمونه.. به قول همسر یک جور احترام هست ..شاید هم خوششون نیاد و بندازن دور(حیف  اون وسیله ها )  ولی حداقل اگه خوششون بیاد  میخ های  کمتری  توی  در و دیوار  خونه مردم  زده میشه .   تو این هیری ویری  هم دختر  صاحب  خونه از  مکه اومده بود و  ما باید دیدن اون هم می رفتیم و  خداحافظی  میکردیم کلا ازشون. جای  سختش  همین جا بود ..خیلی  دوستشون داشتم و برای  همشون  روزهای  خوب  و قشنگ  خواستم از  خدا ..دختر  کوچیک خونه  که الان  راهنمایی  هست اون موقع مدرسه هم نمی رفت و تو بغل مامانش  می نشست .. اصلا با هم بزرگ شدیم توی اون خونه ...هم من..هم اون ها ... 

 

بعد رسیدیم به  خونه جدید  و  چون مشغول  نقاشی و  یک سری  کارهای  تعمیراتی  بودند  هنوز  اونجا ، اینطوری شد که همه وسیله ها رفت توی یک  اتاق  بزرگ و درش  هم بسته  و ما هم رفتیم خونه مامان اینا . چمدونمون رو هم بردیم تا چند روزی اونجا بمونیم. ما 11 خرداد جابجا شدیم و  به تعطیلات میخورد  و می شد به کارها رسیدگی کرد . خلاصه چند روزی رو معطل تموم شدن نقاشی بودیم  و  بعد  سه تا کارگر  گرفتیم برای تمیز کاری  خونه و  جابجا کردن وسایل . ..دوتاشون زن و شوهر  بودند ..کرد بودند و انقدر   گرم و  ملایم با هم حرف میزدن..آقا .ف.ی.ر.و ز و  ل.ی. لا  خانم که من وقتی  شنیدم کرمان...شاهی .. هستند  خیلی  خوشحال شدم دیگه . اقا ف  اصلا نمی ذاشت خانمش  یا حتی  من چیزهای  سنگین بلند کنیم و  با لهجه قشنگش  میگفت  مگه من مردم که شما بخوای  چیز سنگین بلند کنی ؟ به همسر میگم ببین کردا چقدر  غیرت دارن ؟ اون یکی  جوون تر  و   سالم تر  ..اصلا از  این  ملاحظات نداره اما  این بنده خدا  دلش طاقت نداره من یک موکت جابجا کنم . روز قبلش هم موکتها و کفها رو با دستگاه شسته بودندو کارگرهای  بی فکر   همه رو روی همدیگه روی  تراس  انداخته بودند و چروک شده بودن موکت ها و من حرص  میخوردم که ببین شکسته حتما ..چرا این ریختی شده ؟  اقا فیروز هم هی  دلداری  می داد که  خانم ، فرش  پهن شه خوب  میشه ..  اون روز  اتاق  خودمون و  پسرک رو چیدیم  و باز اتاق  دیگه و  اشپزخونه موند . یک چیز بامزه هم این بود که نمی دونم اب  از  کجا وارد  کجا!! شده بوده که حمام و  دستشویی  برق  داشت! یعنی  دست میزدی به لوله ها   و شیرها  مور  مورت میشد ... اصلا یه وضعی بود  بامزه! منم عین چی  از برق میترسم  چون بچه که بودم یک بار تو حمام چراغ خواب برده بودم  برق ها رو خاموش کرده بودم  محیط   رویایی بشه!!! بعد برق منو گرفته بود  و  کلا میترسم از برق  دیگه! انقدرررررررر  هم این ساکنین قیلی  ماشالله تمیز!! و بهداشتی بودند که  با این  همه بشور بساب  باز  هم من به لیلا خانم  میگفتم تو کابینت ها رو خوب  آب  بکشه  بویی  نمونه!!!!  اونم هی  آب میریخت رو کلید پریزها  میگفت   روح و  جسمش   با هم هم پاک شد  خانم!  خوبه ؟ 

 

بخش  خنده دار ماجرا  هم  سل گرفتن من بود این وسط!! برای  احتیاط  ما  اومدیم سم پاشی  کردیم و سرهنگ  سم پاش  و سم ها رو داد و قبلش  تاکید کرد  این دوز  مصرفش  بیشتر  از یک  نشه  و  همسر  و سهیل هم دهن هاشون رو با دستمال بستند و  همه جا رو  با دقت تمام و با ابزار  میلیمتری و میلی سی سی !! با دوز  صد و یک!!!! سم پاشی  کردند ...  داخل کمد لباس  ها!!  داخل  کمد رختخواب  ها!! تو قابلمه های من  که خدایی  ناکرده  سوسکی  نرفته باشه توش !!  کار  سهیل بود ها!! میشناسمش  ..حس  کرده بود  تو سایت   هسته ای  الان داره  او را ..نیوم  غنی ..شده  پاش  پاش  میده!!!! من هم یک صحنه به مدت سه ثانیه از  کنار ظرف سمپاشی رد شدم... اون  دو تا  که تو سم  غلت میزدن  نیم ساعت ،  هیچ دردی  نگرفتند من تا همین الان دارم جیز  جیز می کنم از شدت سرفه!  تا چهار شب  که اصلا از شدت سرفه خوابم نبرد ..صبح روز سوم سرهنگ میگه  صمیم خانم!  چه شب سختی رو داشتید ! فک کن تا  گوش و  حلق و شیپور  استاش اونام میرفته  صدای سرفه هام ..بعد هم که دکتر رفتم  امپول داد ....خدایا چرا با من این کار رو میکنی ...؟ من تو  عمرم 5 بار تزریق  نداشتم با احتساب  کلیه واکسن های  بچگی ام!!! با سلام صلوات دادم مامانم بزنه تازه چون مامان دستش انقدر  نرم و سبکه که تا میای  بگی  چی شد  میگه بلند شو تموم شد!  حالا من رو تخت خوابیدم مامان  میگه نفس  بکش ..عمیق ..بگو   الا بذکر  الله تطمئن القلوب ..هفت بار ...زود زود ..تند تند بگو پشت سر  هم ..( برای  پرت کردن حواس  من میگفت ها!!) من که بیشتر هول شده بودم  هی  میگفتم  انا لله انا لله  ...سبحان الله ..سبحان االله ... سبحان الله .بابا از رو تراس  میگه دارید آدم  تو قبر می کنید اینقدر  ذکر میخونید شما  دونفر ؟ حالا یکی  نیست بگه  خود شما که کلا ختم قران میکنی  بخوان آمپولت بزنن پدر  من !!!!!  شما نگووووو  دیگه  اینا رو ... 

الان هم یک عدد صمیم  نشسته اینجا در  حالی که اتاق  کار خونه شون  به هم ریخته هست چون باید قفسه های  چوبی  تو کمد کار بذارند ..بابا برقی  کماکان ساکن حمام هست و صمیم با دسته پلاستیکی بلند شیرها رو باز بسته میکنه!! ولی بقیه راحت میرن و میان  و اصلا این بچه  فسقلی شون هم دو ساعت دو ساعت  آقا گاوه  بادیش رو میبره اون تو میشوره می سابه  و  یک ذره مور مور هم  حس  نمی کنه بعد من تا از  نزدیکش رد میشم  سیخ میشم از برق !! اشپزخونه هنوز  کفش پوشیده نشده و  هی باید  به بچه بگم دمپایی یادت نره!!  تازهههههههههههه اینوبگم مصیبت ما تا یک هفته بعدش  این بود که پسرک  شب  موقع خواب  میگفت بریم خونه خودمون بخوابیم!!!  هر  چی  توضیح میدادم که عزیزم اینجا خونه جدیدمون هست  همین جا می خوابیم همه مون تو اتاق  خودمون...باز  نق  نق میزد و میگفت  بریم خونه خودمون... از وقتی  اودیم هم شام دلتون نخاد روی  تراس  میخوریم و هوای  آزاد  و  سرسبز ..بچه مون هم عادت کرده هی  میگه به زن عمو جون.(. الف  مامانی ) زنگ بزن بیان دور  هم  شام بخوریم  تنها نباشیم!! نازی .. دو دقیقه فاصله داره خونه مون با خونه زن عمو جون... 

 

یک تیکه هم از  بابام اینا بگم براتون : چند شب  پیش اومدن برای اولین بار  خونه مون..البته خونه هنوز پرده نداره و  فرش هم نگرفتیم و کلا از  سیالیت انرژی  داریم لذت محض میبریم و در و پنجره ها هم بازه تمام مدت و  من اصلا غصه خاک رو هم نمی خورم چون حیفه آدم  از  این هوای  تازه خودش رو محروم  کنه...تصور  کنید یک خونه تقریبا لخت و عور  دیگه!! حالا من پروانه ای تعریف کردم ازش !! بعد  میبینم بابا وسط  حیاط  ایستاده انگار برج 40 واحدی  هست حیرون شده مثلا!! بلند  وسط  حیاط  فرمایش  میکنن : صمیم خانوم!!!  کدوم طبقه هستید شما..بفرمایید تا  زیارتتون کنیم!! سرهنگ هم روی  تراس  خودشون نشسته حالا!! من هم رفته بودم یک ثانیه  تو هال چراغ ها رو روشن کنم بیام استقبالشون!!  یواش میگم من دو ماهه دارم توضیح میدم پله ..پله ..طبقه دوم..باز  شما میپرسی !! اونوقت به مامان گیر داده  که ای  وای  این گل روی  جعبه شیرینی  چرا افتاده!!؟  خانوم  حواس شما کجاست ؟ مامان هم میگه ببین دو  تا آدم گنده یک گل نتونستیم بیاریم !! منظورش به خود  خان بابا بوده که وفادارانه جعبه رو به خودش  چسبونده بوده و هی  مامان میگفته کج نگیر  ..یک وری  نگیر .. خراب  میشه شیرینی هاش!! حالا سرهنگ بلند شده اومده جلو داره باهاشون سلام احوالپرسی  میکنه بابا ول کرده رفته تو خیابون دنبال گل!!  می خواستم موهام رو دسته دسته بکنم از  حرص .. بعد هم امده میگه نبود ..حتما ماشین از روش  رد شده!  تقصیر این مامانت هست !! مامان و من : معععععععععععععععععععع ...دست شما بوده بعد تقصیر مامانه!! ؟ حالا گیر داده بگو سرهنگ بیان بالا با ما آشنا بشن!! ببینن از  چه خونواده ای  هستی شما!! من هم رفتم گفتم جناب سرهنگ..پدرم خیلی دوست دارند با شما آشنا بشن!!!  خوشحال میشیم تشریف بیارید پیش ما ! اون بیچاره با خانم قلب عمل کرده اش این همه پله رو اومده بالا  تا ببینه از  چه خونواده ای  هستم من!!!  این بابا هم که مهره مار  داره تو  همه رابطه هاش ..کاری کرد سرهنگ که به من نگاه میکرد از  چشماش  قلب  میریخت  تو پیش دستی!! فرداش  یک ظرف بزرگ آلبالو از  درختشون برای  پسرک اوردن بالا! و گفتند به تیمسار سلام برسونید ...( شرمنده !ولی بابای ما  گاهی شیطونیش گل میکنه وعشق این رو داره که بگه ارتشی  هست!!البته سوابق  جبهه و افتخاراتی داره که معادل سازی  نکرده هیچ وقت .ولی من نمی دونم مدیر روابط عمومی یک شرکت بزرگ بودن چه مشکلی  داره که خودش رو این طوری  معرفی کرد اونجا !! تازه جالبه که مامان میگه چند سال قبل تر که سفر با هم رفته بودن ، این بابا از بغل راننده جمع نمی شده!!بعدا فهمیده آقا  به راننده اتوبوسه گفته سی ساله ماشین سنگین داشته تو  جاده!! و  بغل دست باباش کار  میکرده! خوبه تک پسره و بابا بزرگ تا یک سنی  اصلا  نمی ذاشته ایشون  موتور سوار شه چه برسه به این چیزها !!دفعه بعدی هم  حتما دوره های  خلبانی رو گذرنده!!  البته بگم که بابا عشق  بالایی به ماشین سنگین و هواپیما داره و  رکوردهای بازی های  کامپیوتری بابا در  این دو مورد  از  خیلی  از  مدعی های  دور و برمون بیشتره...همچین حرص میخوره و روی  پاش میزنه وقتی  تو بازی  از پشت مانیتور ، هواپیما یا ماشینش چپ میشه ..انگار  دویست نفر  مسافر روبهش سپرده بودن!!   

همچین پدری  داریم ما!!  

 

 

صمیم نوشت :  

 تولد سه سالگی  گل پسرکم فرداست . عروسی دعوت هستیم و من تو تیرماه میگیرم  تولدش رو ...عشق مامانی  مردی شده دیگه.  

 

تولد همسر گل گلی مهربونم هم روز بعدشه..فکر کردم یادتون نیست .بابا حافظه  ها!!

 وای صمیم چقدر  خوبه که این روزها  هر چی  خواسته داری رو روشن و شفاف میگی به خدا ..چون خودت فهمیدی  چی  و چقدر  میخواهیی ..الکی  و کلی  نمیگی  خدایا فلان چیز رو  میخوام ..تو دلت گفتی  ماهی  پونصد برات ترجمه برسه و کارش راحت و اسون و تمیز و  خوب هم باشه و  الان موندم ریالش  هم این طرف تر نشد !! البته من مقداریش رو رد کردم چون وقت ندارم ولی  اگر قبول میکردم دقیقا همین مقدار میشد .مرسی  خدای  مهربون و بادقت دعا گوش کن!!  

آلبالوی مهربون منی  صمیم ام . 

خونه جدید

 

  به زودی میریم به یک خونه جدید . داریم اسباب کشی  میکنیم بعد از  8 سال ... اینکه چطور خونه جدید رو پیدا کردیم رو اینجا تو وبلاگ یاسی نوشتم. ( پست ۱۶ /۲/ ۹۱)   

وسط  هال  نشسته ام  و به کارتن های   بسته بندی شده با طناب های  مخصوص نگاه می کنم. نگاهم کشیده میشه و به بازوهای  همسرم که با قدرت  دو طرف  طناب های بسته بندی رو میکشه و سرشون رو با دستگاه کوچیکی  پرچ میکنه  تاباز  نشن. جالبه ..کل زندگی  آدم تو چند تا بسته  و کارتن چیده میشه و تموم...حتما عمرمون هم توی  چند تا لحظه کوتاه این دنیا پیچیده شده و تموم... خودمون هم توی  یک نقطه و ذره کوچیک از  این عالم  هستیم و  میریم و تموم...خوشحالم زیاد !! وسیله اضافی  ندارم .خوشحالم خلوت بودن دور وبرم رو دوست دارم و  خوشحالم چندین و چند بار  با وسایلی که از روی  حماقت بی رویه و  اضافه برای  جهازم خریدم و  هی گفتم اینو نداشته باشم چی  میگن ملت!! اونو نگیرم چی  میشه !!!  تونستیم   گوشه ای  اززندگی  چند نفررو بگیریم.... این روزها وقتی به وسیله ها نگاه میکردم به این نتیجه رسیدم که خودمونیم ها!!  بعضی از  ماها  چقدر  برای   بقیه زندگی  می کنیم..چقدر  شدیم نوکر  بی  جیره مواجیب  وسیله هامون..بوفه ها و تخت های گنده و مبل های  پت و پهن  رو هی  به دوشمون می کشیم و  بچه مون رو دعوا می کنیم طرفش  نره و  دست کثیفش رو به فلان وسیله ظریف و گرونمون نزنه خدایی نکرده وتنها چیزی که مهم نیست بغض تو یگلوی بچه هه هست که دلش  میخواد بدونه اگه  شیشه بوفه رو تف مالی کنه ایا روزنامه بهش  میچسبه یا نه !( ازمایش هایی که پسرک اجازه داشت با بوفه من  انجام بده)  شدیم خدمتکار  این وسایل!  به قول علی  که میگه ببین صمیم!! جان من بگو همین فایده بوفه چیه ؟  اینکه  یک نفر ظرف های  مثلا شیکی  داره ایا دلیل میشه اون ها رو نمایش بده!! ویترین بچینه؟  هی  دستمال بکشه و خاکشون رو بگیره!! اصلا وقتی کمد و کابینت هست ..اصلا وقتی  کل خونه یارو به 80 متر هم نمیرسه برای چی باید  فضای  مفید و آرام بخش خونه رو بکنه سمساری!! جوری که شب که میخواد بره یک لیوان آب بخوره پاش هی  تو تاریکی به در و پیکر  وسایل بخوره و  صبح کبودیش بمونه فقط!  اینا رو که راست میگفت . نمی دونم شما خونه  هاتون چند متری وچقدری  هست ولی  ماها اکثرا  خونه هامون جمع و جور و  کوچیکه و دیگه آخرش  300 متری هست .اون وقت چه بلایی  سر  خودمون میاریم با این انبار  کردن هامون!!!  .وقتی  چند ماه قبل نمایشگاه مبل رفته بودم خیلی  تعجب کردم   طراح ها و سازنده ها  با کدوم  عقل  برای  مشتری هایی که خونه های  قوطی کبریتی و اپارتمانی  دارن  این مبل های  گنده  و بی شاخ و دم رو طراحی  کردند و به سلیقه شون رو به خورد  ملت دادن؟!!   من عاشق  این خونه های  بزرگ و سفید و  خلوت و  کم وسیله هستم..از  اونایی که یک میز چوبی  خوشگل یک گوشه باشه و روش   گلدون های زیبای  غرق  گل ..پرده های  حریر سفید ..پنجره های  قدی  سراسری .. فضای  سبز  تو خود خونه ..اون وقت  این کتاب  های  آدم روی  میز  چیده شده باشه ... فنجون چایی  کنار  دستت باشه ..بری لم بدی دراز  بکشی  روی  مبل های  تمیز و  خنک و دمپایی هات از  نوک انگشتات اویزون بشن و کتاب  هات رو بخونی و  باد خنک بزنه لابلای  موهات و  خوش خوشانت بشه ..اصلا من حتما یک روز  باید  این اتاق  خوابم رو سفید و خوشگل و سبک بچینم ..

 خیلی  خوشحالم از این خونه داریم میریم...خوشحالی ام به قول دوستی  شاید به این خاطره که داریم به خونه بهتر و  جدیدتر و  متفاوتی  منتقل میشیم. صاحب  خونه  مون آدم های  خیلی  خوبی بودند..یادمه شب  عروسی  ما ، این زن و شوهر تا 4 صبح بیدار  نشسته بودن تا برای  من و علی  اسپند دود کنن و   خودشون شخصا به ما خوشامد بگن و شانس طفلک ها چقدر  هم ما دور  دور زدیم تو شهر و دیر رسیدیم ..ادم های  دوست داشتنی و خوبی  هستند واقعا .  کشفیات این وسط هم خودش  داستانی  داره .انقدر  ذوق مرگ میشم وقتی  میبینم یکهو از  توی  جعبه هایی که  علی چند سال پیش برده قایم کرده!!  تا جلوی  دست و پاش  نباشن یکهو سرویس  کامل تفلون پیدا میشه و من که  دلم میخواست تو خونه جدید  اشپزخونه ام نوعروسانه!!! باشه چقدر  یکهو  ذوق  کردم با دیدنشون. و لیوان های قور قوری  محبوبم ... سبدها و صافی هایی که بوی  نویی  میدن هنوز ...سفره  تا کرده و لای  پلاستیک پیچیده... همه چیزهایی که ذره  ذره این شوهره برد گذاشت کنار  تا خونه  مون خفه مون نکنه با این همه چیزی که  شاید اون موقع لازممون نمیشدن...و من چه حافظه   ابر قدقدی!! دارم ( یادتونه  کارتون ابر قدقد رو ؟)

خونه جدیدمون  که هنوز  نرفتیم  توش ، یک حیاط سبز و بزرگ داره ..باغچه های  مربع مربع تو در  تو ..یک حوض وسطش ..یک تراس خوشگل...کمد  و جای فراوون... اتاق  خواب هاش بزرگ و نور  گیر  هست . برای منی که با نور زنده ام و واقعا دیگه تو این خونه  مون داشتم کسل میشدم  از بی نوری  ،این خونه یک نعمت بزرگ هست . از امروز  نقاش  میاد که رنگش  کنه ...صاحب خونه که هزینه اش رو قبول نکرد و گفت هر طور  خودتون دوست دارید!! خونه متعلق به خودتونه!!!! . فقط  موندم توی  خونه به این رنگ  و شمایل چطور  میتونستند زندگی  کنند قبلی ها!! یعنی  وقتی  خالیش رو دیدم دیشب  بیشتر  فهمیدم ادم خوبه یک وقتایی فشارهای  مقطعی رو تحمل کنه ولی  یک سال یا چند سال ازگار  دلش و روحش  لذت ببره از  کاری که کرده.. خب  ما با پول این نقاشی  راحت می تونستیم  بعضی چیزها رو عوض  کنیم که برای خودمون تازگی  داشته باشه ولی ترجیح دادیم تمیزی رو داشته باشیم فعلا . آقا فقط  من موندم با یک حمام  مینی اتاقی!!  چکار  کنم ؟  جای  ماشین لباسشویی که نداره روی  دیوار ..خب  چرا اینقدر  گنده در  اوردی  معمار  جان!! میزدی  سر هال!  شیطونه میگه برم یکی از این استخر  بادی های  گنده بگیرم خانوادگی  بریم حمام با بچه مون!!! آخ که من عاشق اب بازی  ام...این جوجه اردک هم به خودم رفته!  منو ول کن جایی که آب و علف و نور و  صدای  خنده توش  داشته باشه  ..اصلا صمیم  جیکش  در  نمیاد ... خلاصه که ما هفته سختی رو داشتیم و داریم  و مشغولیت های  زیاد ..من باید  کارهام رو بعد از  رسیدن از سر کار به خونه انجام  بدم..تو این هیر و ویری  از راه دور  برای مامان جون مهمون رسید ..مامان خودم عمل داشت ..خانم داداشم مامانش  افتاد تو بستر  مریضی  یوهو ... صاحب  خونه  فعلی مون  دو روز  نشده مستاجر  جدید اورد و ما هم که باید  جمع کنیم بریم دیگه...مسلما کار  نقاشی  خونه چون با یک سری  تعمیرات سقفی و ایناست به یک هفته تموم نمیشه  و ما باید  همه وسیله ها رو بذاریم توی  یک اتاق که رنگش  تموم شده و بریم دور  دور  خونه بقیه مهمونی !!!  خیلی  کیف  میده..مطمئنم..من عاشق  اینم که شب  مهمونی  جایی  بخوابم...از بچگی  این مرض رو داشتم..حسی که توی  رختخواب  های  تمیز  مهمون و توی  اتاق مهمون خونه  با درهای  بسته  و تابلوهای  جدید دور برت  بهم دست میده...بالشت های جدید ..تازه فک کن اون موقع ها که جوون جاهل بودم از  شیشه عطرم چند تا پیس پیس  میزدم به بالشت  و ملافه ها  که صاحب خونه فکر  کنه بوی  تن خودمه!!!! ( آی  خدا بکشتت صمیم )  بعد  یک اعتراف  دیگه هم بکنم!!؟ اگه صاحب  خونه پسر جوون یا شوهر  خوشگل!! داشت  درجه پیس  پیسش  میرفت بالاتر ..سنم هم   چهارده پونزده  سالم بود .  این کار رو تو دستشویی  رفتن خونه مردم هم انجام میدادم..چون یک دایی  جان داشتم (دارم) که لامصب  وقتی  میرفت دستشویی  من نمیدونم چکار  میکرد که بوی  عطر مست کنند ه ای  راه می افتاد ..باور  کنید راست میگم..من حسرت بوی  دایی جان اخرش هم به دلم موند ... حالا ما میریم دستشویی  ..دو ساعت بعدش  بچه دو ساله مون که میره  بلند و تابلو  صدای  اووووق  از خودش  در  میاره!!!! پدر  سوخته تئاتری!!  

 

صمیم نوشت :   

دعای ثابت قنوت نمازهات رو دوست دارم صمیم ...  

یا محول الحول و الاحوال ..حول حالنا الی احسن الحال...  

 

از حال و روز و روزگاری که داره بهتر و بهتر میشه هم که بگذریم :  

صمیم ام ! تو دوست داشتنی ترین بانوی این محله هستی.  

سرانگشتان صبورت را بوسه ...