من و همسرم عاشقانه هم را دوست داریم.

صمیم-۲۹و اندی سن!- 12ساله ازدواج کرده-همسر و پسرکش رو میپرسته- عاشق تر از اونا کسی هست؟

من و همسرم عاشقانه هم را دوست داریم.

صمیم-۲۹و اندی سن!- 12ساله ازدواج کرده-همسر و پسرکش رو میپرسته- عاشق تر از اونا کسی هست؟

mistake

رو دلم یه کوه غصه است.....سنگین و بی رحم......

نقص عضو محترم !

زندگی دکمه بازگشت نداره.......زندگی دکمه بازگشت نداره.......این جمله وقتایی که انگشتام با موهای  خوش حالت و نرم و سیاه  علی بازی میکنه صد بار میاد تو ذهنم و میره.با خودم میگم یعنی چند سال بعد که اانگشتام رو تو موهای قشنگش فرو میکنم و نوازشش میکنم  موی نرم و خوش حالت و سفید میاد زیر انگشتام!!یعنی چشمای سیاه و براق علی من یه روزی پر از چین و چروک میشه ؟یعنی بازوهای برنزه اش که من اول عاشق اونا شدم بعد عاشق علی!!! یه روزی شل و استخونی و چروکیده میشن؟!! یهو وسط  این فکرای نوستالژیکی خودم رو میبینم که عصا به دستم گرفتم و آویزون یه پیرمرده شدم(علی خودمون!!) و داریم با هم کشتی میگیریم و بعد از اینهمه سال آدم نشدیم!!!بعد تصور میکنم که من نوه دار شدم و پشت در دسشویی به عادت همیشه ام قایم میشم و تا یه بدبختی میاد بیرون میپرم جلوش و پخخخخ میکتنم و خودم غش غش میخندم و دندون مصنوعی هام تلق تلق تو دهنم صدا میدن و من یه قر میدم و میگم آخ که من میمیرم واسه سکته دادن همه جونورهای جاندار!!! و اونوقته که بلند بلند با خودم میخندم و علی نگا میکنه و میگه بسم الله الرحمن الرحیم!!باز این جنی شد!!

 آخر هفته خونه مامان اینا مهمونی دعوت بودیم و من مثلا خودم رو خیلی سفت و سخت گرفته بودم و اخم کرده بودم و تو دلم صلوات میفرستادم!! تا به طرف میز جلوم حمله نکنم و خوراکی ها رو غارت نکنم!!چکار کنم خب!شما باشین و جلوتون هلوی آبدار و شلیل قرمز و چشمک زن !! و شیرینی و شکالات واسمارتیز خارجی و شربت و موز و شیرینی کرمانشاهی و چند قلم دیگه  باشه واقعا میتونین حد اقل جلوی آه جانسوزتون رو بگیرین و سر ناهار ته دیگ های معروف و برشته مامان رو بذارین جلوی بقیه و سر خودتون رو با مرغ و نون خالی و سالاد گرم کنین؟ خیلی چاخانین اگه بگین آره!! ولی من دیروز 90 درصد این کارا رو انجام دادم و اون 10 درصدش هم ناخنکی بود که عصری به یه تیکه کوچولو ته دیگ زدم تا افسردگی نگیرم.!!خیلی از خودم راضیم این روزا.همچین سایز کم کردم که دیروز که داشتم پاهام رو میبردم رو سرم!!( بازی مورد علاقه من!) با تعجب دیدم چقدر گوشتام سبک شدن!! من رو زمین میخوابم و پاهام رو مثل جوجه هایی که لنگاشون سیخ میشه میبرم بالا و مثلا مردم!! اونوقت علی میاد و تنفس مصنوعی و دهان به دهان!! میده تا من به هوش بیام.خلاصه خیلی بارزه بخصوص کاهش سایزم!! یه سنجاق قفلی گنده بالای شلوارم بستم و هر روز بیشتر مجبورم بالای شلوارم رو روی هم تا  کنم و با سنجاق ببندمش!!خیلی حال میدخ به خدا.

آهان !راستی یه چیزی بگم بخندبن. علی شب جمعه ای من و مامان رو برد یه رستوران درباری!!(همشهری ها  میدونن کدوم رو میگم!) و من  و شیکمم مردیم  و زنده شدیم تا اومدیم بیرون.تا نشستیم گارسونه مودبانه اومد جلو و نگذاشت دهنمون رو باز کنیم و سریع  سالاد و ماست  موسیر خامه ای و  ترشی موسیر و زیتون و خیار شور سرکه ای و سس غلیظ و سوپ و نون و نوشابه و دوغ و یخ خوشگل و کلی چیز دیگه گذاشت جلومون و رفت!! تا اومدم آب دهنم رو قورت بدم با دیدن این همه چیز یه دفعه اون یکی گارسونه پرید جلو و منو رو گذاشت و دست به سینه منتظر موند.مامان که خهمیشه شیشلیک میخوره و منم چون رژیم داشتم!!! برنج سفارش ندادم و فقط شیشلیک سفارش دادم.جاتون خالی! دلتون نخواد!ولی  تا به حال گوشت به این نرمی و تردی و کباب شده نخورده بودم.اونم  صمیمی که راسته کارش گوشته تو رستوران!! خلاصه  قبلش من سر خودم رو با این سالادا شیره مالیدم و گفتم بذار حداقل ته دل لامصبم رو بگیره! حالا میزای روبرو و کناری و پشت سری هم پر از انسان های با کلاس و شیک!! خوب که سالادا رو خوردم به علی میگم چقدر این سالاده چیز سفت هم داشت!!! با تعجب میگه خاک بر سرت!!!دهنتو وباره باز کن!! صمممممممیییییم!! دندونت کو؟!!  من:(  با چشم های گرد )ها!؟! دندونمو قورت دادم یعنی؟!!! و سریع آینه در آوردم و جلوی ملت دهنم رو مثل کرگدن آبی باز کردم و دیدم بعلهههههه!! روکش دندونی که چند سال پیش پرش کرده بودم قاطی کاهوها و کلم ها شده و الان تو معده ام لالا کرده!!! حالا کناره هاش تیز بود و لپم رو خراش میداد.منم نزدیک بود گریه ام بگیره و با دستن هی داشتم به دندونه ور میرفتم.مامان  بعد از یک ساعت میگه خوب اگه چبزی لاش مونده بگو تا خلال بیارن برات!! دو ساعت براش توضیح دادم که من هنوز غذامو نخوردم که!! سالاد هم لای دندونام گیر نکرده!! خودمم عقل دارم جلوی ملت دستم رو تا ته حلقم فرو نکنم!! تازه هر یه ربع میگفتم علی جان! من با این دندونم چکار کنم حالا!! و اونم میخندید و میگفت هیچی .موقع لبخند دهن گشادت رو کمتر باز میکنی تا دیده نشه!!!البته این نقص عضو!! باعث نشد من نتونم با اشتها شامم رو بخورم!! ضمن اینکه کاملا هم رعایت کردم و ممنوعات رو نخوردم! خیلی از خودم راضیم و خودم رو عشقولانه تر دوست دارم!!!

پ.ن.

چقدر رژیم خوبه ها!! آم شوهرشو میبره پارک پیاده روی و بعدش چون شام بیرون منجر به  شکستن عهد و پیمان شیکمی میشه میبرتش جیگرکی و چند سیخ جیگر سیخی شیش هزار!! رو میزینن تو رگ و همچین دلت حال میاد!!الهی من بمیرم که اون شوهر لب نمیزنه و فقط نگات میکنه و تو تا تهش رو میبلعی و بعد میگی : خاک بر سرم!!واسه تو چیزی نموند بازم!!

 

 

 

no gand is responding!!!!!!!!!!

این روزا خیلی درگیر برنامه غذایی جدیدم شدم. بعد چون زیاد خونه این و اون و مهمونی نمیرم در نتیجه میزان  فشار گندزدگی در زندگیم افتاده پایین.!!!!!!

یه نفر با رفتاراش این روزا سعی میکنه منو ناراحت منه.ولی مطمئن باشه من با این بادا نمیلرزم.هر چند بی تاثیر از اینهمه نفرتش هم نیستم.یه هاله بزرگ و منفی دورش رو گرفته.کاش میدونست خنده هاش خیلی بیشتر از سردیش میتونه جذابش منه.حداقل واسه بقیه!!

طرف این صحبت بالای  من هیچ کدام از خواننده های اینجا نیست. البته شاید دزدکی اینجا رو بخونه ولی رسما نشون میده نمیدونه !

یه سر برم اون وبلاگ رژیمی رو از احتضار در آرم و بیام.

 

افتتاح شد!

بلاخره  وبلاگ رژیمی رو درست کردم.فقط وحشت نکنین از خوندنش.به خط آخرش هم خیلی دقت کنین.من بهتره تا یه مدت  شما رو با احساسات ضد و نقیضتون در مورد خودم تنها بذارم!!!!!!!!!!!!

 

باربی می شویم!!!

این چند روز تعطیلی خیلی خوب بود.کلی استراحت کردیم. مامان روز چهارشنبه اومد خونمون و عصر رفتیم کوهسنگی.طفلیی مامان 40 سال بود از کوهسنگی بالا نرفته بود.بعد ما گفتیم اون بالا شهدای گمنام  هستن وبیا بریم .تازه پله هم داره.خانم می فرمایند برو بابا!! ما در نوجوانی خود با دست و پنگول از این کوهه میرفتیم بالا.حالا پله به رخ ما میکشین؟!! من که رسما پودر شدم با این جواب.خلاصه رفتیم و رسیدیم بالاوالبته مامان خانومی ما هر 10 تا پله  میشست و استراحت می کرد. یک نفر از ما دو نفر به عقلش نرسید که این بنده خدا قندش ممکنه بیفته پایین با این آرتیست بازی. خلاصه رفتیم بالا و یه بادی به کله مون خورد!!شام هم دلتون نخواد دیزی زدیم و چه دیزی اییییی!! گوشت خر بود انگار. مامان خانوم گفتن بریم اونجا. تازه بعدش میگه من اینجا رو 4 سال پیش!! که اومدم اینجوری نبود که غذاش!!!!!!! دهن ما سرویس میشه بعضی وقتا به خدا!!تازه مهماندارش هم یه زنه معتاده بود که همش چراغ میداد به این آقایون. کباب هم سفارش دادیم که وقتی آورد فکر کردیم بادمجون کبابیه!! از بس سیاه و کوچیک و بی برکت بود!!خلاصه هنوز که نمردیم.

پنجشنبه هم من و علی تا ظهر خونه بویم که ایشون رفتن استخر و منم نشستم کارای طراحی ذغالم رو انجام بدم که معلمه منو نکشه.چون واسه خودم دو جلسه تعطیل کردم و نرفتم.زندگی نموند واسم.خودم و دستام و دماغم و پاهام و ترقوه ام!!! همه با هم سیاه شد.نشستم دیزی سنگی رو گذاشتم جلوم تا طرحش رو بکشم.انقدر حواسم به دیزی کوهسنگی پرت شد که ما حصل کارم شد یکی از این چاله های سیاه فضایی تو کهکشان راه شیری!!!!علی اومد و گفت بندازش دور که معلمت رسما سرتو میکنه میندازه جلو سگ!!خداییش فقط شده بود ذغال خالی!سیاه سیاه.....

راستی  علی همیشه اینجوری نیست ها!انگده مهربونه.صبح جمعه  اومد منو بیدار کرد و گفت چشماتو ببند.منم بستم و تا دو ساعت  خوابیدم!!!!!!!! میگه حالا باز کن! دیدم رفته یه آلبوم خریده  همه طرح های  نقاشی های منو چسبونده توش میگه  بعدا که حرفه ای شدی  یادت میاد و ذوق میکنی که چی بودی و چی شدی!!!!!!این کاراش رو خیلی دوست دارم.چیزای ریز ولی با اهمیت.

خلاصه عصر پنجشنبه نخوابیدم و بدو بدو چند تا کار آماده کردم و خداییش  خوب هم شد.بعد رفتم کلاس و میبینم درش بسته است.کلی حالم گرفته شد.به موبایل معلمم زنگ زدم میگه اوا خدا مرگم!! به شما نگفتم که امروز رو تعطیل کردیم؟!!!!! ای وای  و مرض!!! هم عصرم خراب شد هم خوابم.اومدم خونه قرار بود با دوستامون بریم بیرون. اول رفتیم و خونه ای که پیش خرید کردیم رو من ببینم!! آقاهه که خودش اونجا رو بهمون معرفی کرده بود جلوی یه زمین بزرگ ماشین رو نگه داشت و گفت خب!مبارکه صمیم خانوم!!چشمام گرد شد و گفتم پس کو؟! گفت اهناش رو قراره بریزن و مجتمع تا دو سال دیگه آماده تحویل میشه.  ولی خیابون بندی های اون منطقه خیلی قشنگ بود.سبز و خوشگل. منطقه الهیه رو به رشده و ما فعلا اونجا تونستیم بخریم.دعا کنین زودتر ارتقا پیدا کنیم.تا اون موقع سر جامون و تو خونه مردم محکم میشینیم!! بازم خدا رو شکر.

راستی یادتونه گفته بودم مامان جون با جاری محترم رفتن شمال؟ شب عید مامان جون از کنار دریا زنگ زد به من. ولی نمیدونم چرا هر چی میگفتم الو صداهای عجیب به گوشم میرسید!!!بعد دوستشون گوشی ر وگرفته میگه خیلی به تو حسودیم میشه!آخه مادر شوهرت تا صدای تو روشنید زد زیر گریه  و گفت کاش صمیم الان اینجا بود.چقدر جاش خالیه!!انگار نه انگار  با دو نفر آدم!!!رفته مسافرت تا دلش نگیره!!یعنی دلش برای من تنگ شده بود.آخه من هر روز زنگ میزنم بهشون و حالشون رو می پرسم.خیلی براشون عجیب بود که مامان جون انقدر منو دوست داره.به مامان جون که بعدا زنگ زدم و حالش بهتر شده بود گفتم ترو خدا جلوی جاری کوچیکه این کارا رو نکنین.ممکنه خوشش نیاد. هر چند تو فاز این چیزا نیست.میگه خودش هم میدونه.من هر دو تاتون رو دوست دارم ولی تو انقدر شیطون و بلایی که دلم برا کارات تنگ میشه همیشه. اونم انقدر ساکت و کم حرفه که بود و نبودش فرقی نمیکنه !!!قیافه علی دیدنی بود.می گفت از دست تو که اینقدر خودتو لوس میکنی من چکار کنم آخه؟!! مامان من رو هم اغوا کردی رفت!!این مامان جون من فوق العاده مهربونه. از دخترش خودش هم بیشتر به من میرسه.همیشه میگه تو رو اول به خاطر خودت دوست دارم و دوم به خاطر علی که میبینم کنار تو خوشبخت و راضیه.آرامش  زندگی شما منو خوشحال میکنه. چکار کنیم دیگه.خوشگلی و خوش سر و زبونی و هزار درد سر ه دیگه مادر!!!  و حالا روی دیگه سکه :

پنجشنبه صبح رفتم رو ترازو و از ترس و تعجب خشک شدم.خدای من!!! به قدری آروم آروم وزنم زیاد شده بود که خودم هم نفهمیده بودم.فوری دست به کار شدم و از همون روز رژیم ملایم خودم رو شروع کردم.این رژیمه لامصب خوب جواب میده. قبلا امتحانش کردم.در همین راستا هم قراره یه وبلاگ رژیمی واسه خودم درست کنم و دستاوردهای  کاهش وزنم رو توش بنویسم.خیلی بهم انرژی میده. دیروز تو مهمونی مامان اینا جلوی خودم رو گرفتم و فقط یه کفگیر پلو خوردم و مرغ رو هم خالی  خالی خوردم.خیلی سخت بود.خیلی!! ولی بعدش انقدر خوشحال بودم که شکم چرونی نکردم!!!

اگه بگم من حداقل 20 کیلو زیاد دارم باور میکنین؟!!! بدبختی اینه که قدم بلنده و گرد نمیشم.فقط مستطیل میشم میرم بالا!!!

صبحانه امروزم رو اینجا میذارم تا ببینین چه رژیم مشتی دارم: صبح ناشتا یه لیوان آب ولرم با چند قطره آب لیمو....بعدش یه لیوان شیر و یه قاشق عسل توش+ نون (دو کف دست) +چای شیرین و پنیر و میوه صبحگاهی و خرما. خداییش من روزای عادی اینقدر نمیخورم!!!دلیل این برنامه  هم اهمیتی است  که در این رژیم به صبحانه داده میشه!! این دفعه میخوام بزن تو گوش  تپلی زیادی!!! از کلمه چاق اجتناب می شود!!

راستی دیشب ماکارونی که براش میمیرم درست کردم ولی فقط اندازه یه بشقاب و گذاشتم واسه علی.خودم هم کوکو سبزی و سالاد زیتون و گوجه  درست کردم و خوردم.ولی لا مصب بدجوری آب دهنم راه افتاده بود.خیلی لذت بردم که بشکن بشکن راه ننداختم واسه رژیمم. انگده حال داره وقتی میبینی اراده ات خودی نشون میده جلوی غذاهای رنگ وارنگ! میتونین تشویقم کنین تا ادامه بدم.دفعه قبل تنبلی کردم و موقعی که بدنم استراحت می کرد و وزن کم نمی کرد ول کردم و مایوس شدم!

پ.ن. مهم:

به زودی در این مکان یه خانوم زیبا و و خوشگل و مهربون و با نمک و شیرین زبون و نازو خوش اندام شروع به نوشتن  خواهد کرد. اسمش هم صمیم باربی خواهد بود!! 

 

 

 

الوعده وفا!!

این روزا خیلی سرم بابت انتخاب واحد دانشجویان و سوالات ریز و درشت و گاهی خنده دار اونا  شلوغه.دیروز یکی زنگ زده میگه سلام!ببخشید زمان انتخاب واحد دانشجویان  متولد 1345 چنده؟  تو ذهنم یه آقایی با ریش های سفید وکله طاس تصور کردم که این کتابا رو زده زیر بغلش و هی  دنبال استاداش میدوه.خب تو ذهن من دانشجوهای دکتری از بس درس خوندن جلو موهاشون ریخته و چون بازم خیلی درس خوندن ریش هاشون هم سفید شده  و ایضا چون باز هم درساشون سخته همش دنبال استادن تا رفع اشکال کنن!!.حالا گیر ندین که 40 سالم مگه عمریه؟!!!!!!

 میگم مقطع دکتری هستین؟ میگه نه !کارشناسی.منم شیطونیم گل کرد و گفتم والا زمان انتخاب واحد شما هنوز نرسیده اما به جاش میتونین برین قبر جا  بخرین تا تموم نشده!!!!!!!!!!!!!!خدایی من اصلا از این حرفا نمیزنم.ولی لحن اون آقاهه خیلی بامزه و حتی آشنا میوند به گوشم.گفتم یه شوخی ای چیزی باهاش کرده باشم ناکام از دنیا نره!!خلاصه کلی خندید و بعد هم گفت من دانشجو نیستم!!!مهندس اتاق کامپیوترتون هستم!!!!!!!!!!میخاستم ببینم چطوری جواب میدین!!!!!!!! خنده رو لبم ماسید!!!!ای کووووووفت!حالا این بازرس های مخفی ادارات کم بودن که اینم روش اضافه شد!!هنوز مهر قبولی دوره تکریم ارباب رجوع که گذروندم خشک نشده که این طوری شد!!خودم رو زدم به اون در و گفتم خیلی زرنگین مهندس؟!!!!!!من از اول شناختمتوون. اتفاقا منم خواستم ببینم شما چطوری تعجب میکنین؟!!!!! دیگه ماله از این خیط تر و دندونه دندونه دار تر سراغ داشتین ترو خدا؟!!هییییییی  گل بگیرن این دهن منو که صد بار کاه گل گرفتم  و بازم گلاش خشک شدن و ریختن پایین! خلاصه اگه دیدین تو روز نامه آگهی کارگر واسه شستن تلویزیون دادن بدونین  اون منم که دنبال کار می گردم!

.

.

.

 

این روزا شمار تعداد آدم های فولیش  و مخ لس !! دور و بر من خیلی زیاد شدن.دایم پز زندگی نداشته شون رو میدن.همه آرزوهای حقیرانشون شده  داشتن یه زندگی  تجملاتی مثل فلان فامیلشون.خیلی خنده ام میگیره که بعضی ها که خیلی  ادعا هم  دارن تو حسرت یه مسافرت دوبی و ایرانگردی و فلان هتل 55 ستاره و ... موندن و با حسسسسسسرت  از این چیزا یاد میکنن و بدتر اینکه پز اونایی که رفتن رو میدن!! یه وقت تو خودت دوست داری بری و منتظر همچین فرصت هایی هستی و یه وقت هم مثل این آدم های مسخره  میخوای بگی ما هم فلانیمون رفته اینجاها!!!!!!!خدایا عقل زیاد   و کمی هم  آداب معاشرت بده بهشون.من که حالم از این جور اخلاق ها به هم میخوره!! بزرگ ترین درسی که مامان به ما داد این بود که از بچگی تو گوشمون میخوند حسرت  زندگی هیچ چیز و هیچ کس رو نداشته باشین. اگه دلتون هم خواست اول آرزو کنین خدا بیشتر به اون  طرف بده و بعد هم تلاش کنین تا خودتون  بهش برسین.چقدر به دردم خورده تا حالا.تنکز مام!!!

 

 

مامان جون رفته شمال.با برادر کوچیکه علی و خانومش که قبلا گفتم بارداره. علاء  تو یه شرکت کار میکنه و از اول تابستون تا حالا بهشون مرخصی نمیدادن.یهویی دیروز گفتن 6 روز مرخصی میدیم بهت.اونم پرید رفت بلیط شمال گرفت و چون خودش خجالتیه و خانومش هم بنده خدا از اون بدتر قرار شده به عنوان سخنگو مامان جون رو ببرن با خودشون.راستش رو بخواین یه جورایی  ته دلم خوشم نیومد!! نه اینکه چرا رفتن مسافرت! چون من و علی قرار بود واسه  تعطیلات نیمه شعبان بریم شمال که مرخصی من جور نشد و موند واسه بعد از ماه رمضون. واسه این خورد تو ذوقم که مطمئنم وقتی ما بریم اولین سوال فامیلای علی اینه که چرا شماها بعد از چهار سال بچه مچه ندارین؟!!!!!!! وا!! جاریت سه سال بعد از شما ازدواج کرده و الان نی نی شون اون تو  5 ماهشه اونوقت شما دو تا........!!! واسه همین صمیم تبدیل شده به شیطان با دم دراز از اونایی که سر دمش فلش هم داره!به مامان جون زنگ زدم که عجب کاری کردین مسوولیت به عهده گرفتین؟مگه آدم  حامله الکیه؟!!!!! اگه ماشین تکون خورد و خدای نکرده کاریش شد کی میخواد جواب  خونوادش رو بده؟ مواظبش باشین ترو خدا!! و از این حرفایی که دل مامان جون خالی شه!! البته در حدی هم نبود که یه وقت منصرف شن چون این دو تا از اول ازدواجشون هنوز نتونستن مسافرت برن و حالا با شرایط اورژانسی که جاری من داره میخوان برن!خب لازم هم هست  براشون.وقتی هم برن  اونجا مطمئنم  مامان جون میگه  چیه آدم حامله بشه نتونه خوش بگذرونه تو مسافرت و همش دلش بلرزه  و خلاصه یه چیزایی بگه تا دیگه کسی جرات نکنه به من بگه چرا ....!!آخ که دوست دارم بگم مگه فضولین عزیزان دلم!|!! البته میدونم خدارو خوش نمیاد اون طفلی رو فدای نقشه های شیطانی خودم بکنم!! ولی فعلا در دسترس ترین راه همین بود!! خیالتون هم بابت جاریم راحت باشه.چون انقدر طفلی و بی زبونه که  حتی مامان جون هم دلش نمیاد چیزی بگه!! ولی چون شرایط سختش رو میبینن دیگه به من گیر نمیدن!! خیلی بی وجدانم!خودم میدونم!!

 پ.ن.

دوست دارین کامنت دونی تاییدی باشه یا خود کفا!!؟ هویجوری خوبه یا منتظر تایید بمونین  بیشتر دوست دارین؟!!!!!!! به این مدل سولا میگن سوال های جهت دار!!!!!!!دم فلش دار رو که یادتون میاد!؟؟!!!!!

 

صمیم چشم سفید!!

امروز همون روزیه که خیلی وقته منتظرش بودم: ۶/۶/۸۶

یادمه ۲۰ سال پیش کلاس سوم دبستان بودم رو تخته کلاس بزرگ نوشتم  ۶/۶/۶۶ اون روز همه بچه های کلاسمون جمع شده بودیم تا  امتحان کلاس نقاشی تابستونی رو بدیم.چقدر این اعداد به نظرم جالب اومدن.

 ۱۱ سال پیش سال دوم دانشگاه بودم.رو تخته واسه بچه ها نوشتم ۷/۷/۷۷ و چقدر از این اعداد اینجوری خوشم میومد.

و حالا مینویسم ۶/۶/ ۸۶  و از همین الان منتظر ۸/۸/۸۸ هستم.تکرار اعداد برای من همیشه اثری جادویی داشتند.

من از لطف همه دوستام ممنونم.اهل پاک کردن وبلاگ و حذف آرشیو و این چیزا  هم نیستم.چرا باید جایی رو که با عشق برای خودم و همسرم درست کردم دو دستی تقدیم کسی کنم که تا بحال نتونسته  منو بشناسه. صمیمی رو بشناسه که هنوز اونور سکه اش رو ندیده.مصممبودن من حداقل تو فامیل زبانزده.دوست دارم بیاد و ببینه و از روی ناچاری  فقط بخونه.چون حتی جرات کامنت گذاشتن هم نداشت.فقط بعضی جاها که ناجور بود!!!!!!!!!رو حذف کردم.خیلی خصوصی بودن.

خودم رو خر نکرده بودم!!!!!!!باور کنین این چند روز خیلی سخت بود برام.طرف جلو چشمم بود و میخواست منو بسنجه.

میدونم امروز کله صبح اینجایی.صبحت بخیر.به ناجور آدمی گیر دادی خوشگل!!!! خیلی ناجور!!!!!!!!!!!!!!!

امروز هویجوری خیلی خوشحالم.خیلی.ممنون از اینکه تصمیمم رو تسریع کردین. جای ساروی کیجا خالی تا باید اشتباهات نگارشی این پست رو بگیره.

پست بعدی به زودی تا ظهر فرا میرسد......

پایان........ااااهه کی!!!

تا اطلاع ثانوی ..............................

پاک میکنم تا ذهنم دیگر نبیند......................

من شادتر از همیشه هنوز دارم خنگول بازی از خودم در میارم...................

نگران من نباشید....................................

سلام..................................................