من و همسرم عاشقانه هم را دوست داریم.

صمیم-۲۹و اندی سن!- 12ساله ازدواج کرده-همسر و پسرکش رو میپرسته- عاشق تر از اونا کسی هست؟

من و همسرم عاشقانه هم را دوست داریم.

صمیم-۲۹و اندی سن!- 12ساله ازدواج کرده-همسر و پسرکش رو میپرسته- عاشق تر از اونا کسی هست؟

مهمونی سرهنگی!!

آقا من اگه  یه روز عجله داشته باشم تو کارای خونه اون روز حتما فوت میکنم بس که بلا سرم میاد!!روز روزش که ریلکسم هی در و دیوار میخورن به من!!!!!باور کنین نمیدونم الان  کجام رو از درد بگیرم تا نفسم قطع نشه!!!!

 

 دیروز هویجوری هوس آش رشته کردم.از شب قبل حبوب (خودش جمعه!دیگه جمع نمیبندیمش!!!بلتم!!) رو نم کردم و صبح قبل از رفتن گذاشتم خوب بپزه.فک کن!رو گاز حدود  9 ساعت در حال پختن بودن تا من برسم خونه!!بعد هم تا رسیدم سبزی رو از یخچال  در آوردم و ریختم توش!!!تاریخ روی بسته سبزی خیلی برام جالب بود!!رو لیبل نوشته بودم(( سبزی تازه آش: شهریور 85))!!!گفتم گور باباش!بذار بریزم تو آشه ببینم چی میشه!!! بعد هم یک دو کیلویی پیاز رو خلال کرده بودم و با سیر سرخ کرده و خشک شده هایی که مامان جون بهم داده بود ریختم تو قابلمه و اومدم یه استراحتی بکنم!!ساعت شده 4 بهد از ظهر که مامان جون زنگ زد.گفتم عصرونه تو این بارون و هوای سرد آش میچسبه که گفت نمیخواد بیاری!خودم میام اونجا برات نون تازه  هم دارم میارم.منم کلی کیف کردم!بعد گفت راستی خانوم سرهنگ هم باهام میتونه بیاد؟موندم چی بگم!گفتم آره فقط دیر تر بیایین تا به کارام برسم!از رو تخت پریدم پایین و همونجا کف اتاق شپلق ولو شدم!!دستم محکم خورد کنار در و باد کرد!!! با دست چلاق خودمو رسوندم تو هال و یه نیگا به دور و بر کردم ببینم چکارا باید بکنم!چون از عروسیمون با این طرف دیگه این دوست مامان جون نیومده بود خونمون.

1-تمیز کردن حمام و دسشویی

2-آینه ها

3-جارو برقی هال و اتاق ها

4- گردگیری کلی (جزئی اش پنجشنبه انجام شده بود!!)

5-بوفه ها(که از اون طوفان دو ماه قبل هنوز وقت نکرده بودم یکیشو  گردگیری کنم!!)

6-شستن و چیدن میوه ها

7-برداشتن کاور وسایل برقی آشپزخونه  از بس که خاک گرفته و کسی نبوده به دادشون برسه!!!!!شما که غریبه نیستین و تو دلم هم برا اینکه خوب ببینه زیرش چیه!!!!(مشهدی بازی!نه؟)

8-تمیز کردن گاز و کشیدن فویل جدید روش

9-سابیدن کتری بس که من وحشیانه سیب زمینی سرخ میکنم رو گاز و ایضا تو روح علی!!!!!!

10-کف آشپزخونه که آخرین باری که تاریخ یاد داره وقتی بود که مامانم اومد و برام سابوند و من هر دفعه فقط تف مالیش کردم!!!

11-همه جا مرتب بود و فقط این ریزه کاری ها مونده بود!!!

12-چیدن ابزار آلات آش خوری روی اپن!

13-در آوردن چند تا دستمال آشپزخونه جینگولی و نو تا خانوم سرهنگ فکر کنه همیشه من دست مال هام اینقدر تمیز و شیکن!!!!

14-سر به نیست کردن نون خشک ها!!!

15-حمام کردن !!!!اونم من که به سبک خانوم باجی های عهد قجر یکساعت اول خودم رو نم میکنم!!!!!!

زمان رسیدن مهمانان گرام: 5.30

وقت لازم برای انجام همه این کارها:  2 ماه تمام

وقت موجود: فقط یک ساعت و نیم

اونوقت سیستم من در این جور مواقع میره رو دور تند و اصابت با هر جسم سر راهم هم خودکار شروع میشه!!!

اوندست چلاقه  که گفتم یادتونه؟خوب !اونو ولش کردم و بدو بدو شروع کردم به شستن ظرف ها و تمیز کزدن آشپزخونه!!در همین حین رشته آشه رو هم ریختم و کاور وسیله ها روبرداشتم!موندم همه اینا رو کجا بذارم!بدو بدو رفتم تو حمام و کردمشون تو ماشین لباسشویی و درش رو هم بستم!بعد دیدم این علی شلپ شلپ آب ریخته تو آینه جلو دسشویی تا موفق به مشاهده قیافه رمانتیک !!! خودش در هاله ای از مه و بخار بشه!!!!اونجا رو تمیز کردم و اومدم دسشویی رو هم شستم!!(اوه اوه !!!پیف پیف!بدم اومد!!)خلاصه در حموم رو بستم و باز پریدم تو آشپزخونه!!!گاز رو که با چنگول هام کشیدم تا تمیز شد! و بخش دردناک ماجرا تازه از اینجا شروع میشه!!!فویل ضخیم رو که باز کردم موندم چطور باید بکشمش رو گاز!آخه این کارا رو همیشه شوهره میکرد!گذاشتمش رو گاز و با کف دست زدم روش تا رد گردالی های !!!!!گاز بیفته روش !خدا قسمتون کنه ایشالله!!همچین که دستم رو زدم رو حلقه سوم رو گاز دادم به هوا بلند شد!!! مغز نخود چی کیشمیشی من یادش نبود که اون قسمت تا دو ثانیه پیش با شدت تمام داشته اشه رو مپختونده!!! فوری کف دستم نمک ریختم و رو هوا بالا پایین میپریدم از درد!!! باز دیدم نه!وقت نیست!باید بجنبم! فویل  طرح برجسته ام!!!رو گذاشتم رو اپن و شروع کردم دور تا دور  دایره های گاز رو بریدن !!نمیدونم چی شد که به جای اینکه چاقو ببره فویلو اون نامرد با لبه هاش انگشت کوچیکم رو جر داد!!!! الهی بمیرم برا خودم که با دیدن خون که قطره قطره و به سرعت رو  انگشتم جمع میشد همون جا از ترس نشستم رو کف آشپزخونه!حالا با دستمال هی دارم فشارش میدم و تو دلم به مهمون رودرواسی دار دعوت کردنم هم فحش میدم!!! آخه چند روز قبلش که مامان جون ازم پرسید چی کار میکنم و چرا صدام خسته است منم الکی گفتم تموم خونه رو داشتم میسابوندم و  اونم کلی قربون صدقه ام شد که با اینهمه خستگی و کار بیرون بازم به تمیزی خونه زندگی اینقدر!!!!!!!!!!اهمیت میدم!!!حالا اگه نمیجنبیدم دروغ شاخدارم رو میشد!!!!!!خلاصه با سلام و صلوات و دعا به جون گبلول های  قرمز که زود به هم چسبیدن و نذاشتن من تلف تر!!!بشم دویاره شروع کردم!!!آی قیافه ام دیدنی بود وقتی سرامیک های دور تا دور هال رو هن و هن کنان مبکشیدم  و زانوهای بدبختم قرمز میشدن!!!!خلاصه دیدم کف آشپزخونه رو که وقت  نیست بشورم و تی بکشم.واسه همین باپارچه خیس و در حد چند درجه بالاتر از یه تف مالی ساده!!! روبراش کردم و پریدم سراغ جاروبرقی!!! وارد شرح بقیه کارانمیشم فقط بگم وقتی موهامو خیس خیس ژل زدم و ریختم روشونم و بلوز  آستین حلقه مشکی و جینگولی رو پوشیدم و سایه سبز زدم دلینگ دلینگ زنگ زدن و مهمونا واردشدن!!!!! در یخچال رو که باز کردم دیدم یه کیک شکلاتی خوشمزه و خاوه دار که برا علی درست کرده بودم بقایاش مونده از روز پنجشنبه!!!یعنی دقیقا شش روز موده بود!!! اونا رو شیک برش زدم و گذاشتم کنار فنجون های شیر کاکائو و برا خانم سرهنگ اوردم!!! فقط بگم خدا رحم کرد محاسبه ام در محل نشستن و زاویه نگاهش درست از آب در اومد چون دقیقا همون ضلع از  بوفه رو وقت کردم گردگیری کنم .!!!! ایشون هم چون از مدل چیدمان بوفه خوششون اومده بود ولی روش نمیشد از همون زاویه مجبور بود بقیه چیزها رو هم رصد کنه!!!!!خلاصه که سبزی  آش و آش  سال 85 رو که در آذر 86 به مرحله بهره برداری رسیده بود هم با چه چه و به  به میل کردن و منم فقط یه ملاقه برا خودم ریختم تا احیانا ضرری برا خونریزی انگشتم  نداشته باشه!!!!!!! ای جاتون خالی انقدر خوشمزه شده بود که دو تا ظرف هم دادم ببرن برا خونه شون و خلاصه خونه دسته گلمون رو دوباره مرتب کردم!!!!مهمونای عزیز ساعت  8.30 رفتن و به سلامتی من هم ساعت 9 خرس آلوده به خواب رفتم!!!!!

 

پ.ن.

۱-مامان اینا الان دارن تو کبله جنگلی تو گرگان حال میکنن و خوش میگذرونن.تا عید غدیر هم نمیان.خدایا ممنون!

 

۲-چون خونمون الان همه جوره  تمیزه منم برا پنجشنبه دوستای جون جونیم رو که بمب خنده ایم با همدیگه دعوت کردم برا ناهار خونمون. چون رودرواسی هم با هم نداریم دلتون نخواد  یه عدس پلوی شیک و خوشگل قالبی هم میخوام درست کنم و حالشو ببریم.ای مونا و ای سانی کلاس یوگا رو!!!! !کجایین که از الان دلم رو برا ادا و اطوارهاتون صابون زدم.!!!!!خبر های مهمونی  رو هم اگه زنده موندم براتون بعدا میگم.

نمیدونم چرا الکی اینقدر میشنگم این روزا!!!! خیلی خوشحالم.خیلی و پر از انرژی.خدایا  قربونت!باز نیای کاسه کوزه مون رو بریزی تو فرغونت  و ببری ها؟!!

 

صبور دوست داشتنی من....

نمای اول

شاگرد اول دانشکده ورودی هفتاد و شش،زرنگ و باهوش،گرم و صمیمی ،غرور احترام برانگیزی داشت همیشه.مورد توجه استادا ،قبل از دانشجویی نامزد کرده بود.با یه پزشک ،عاشق هم بودن  ،خونواده پدری مرفه و مامان خیلی خانم و کدبانو،دستاش همیشه گرم بود،یادآوری روزایی که  بازو به بازوی هم تو سرما و گرما مسیر خاطره برانگیز همه اون سال ها رو طی میکردیم همیشه حس خوبی در من زنده میکنه،خنده هاش رو دوست داشتم،همه میگفتن قبل از دانشگاه خیلی مغرور و سرد بود ولی من تو اون دوران خوب چهارسال هیچ سردی ندیدم توش،خیلی خانم و با شخصیت بود.آروم و با صدایی شیرین و گوش نواز صحبت میکرد .هیچ وقت روزی رو که تو سرویس سرشو گذاشت کنار شیشه و اشک تو چشماش جمع شد برا دوری از همسرش که طرح رفته بود یادم نمیره.و من دستاشو گرفتم و گفتم عزیزم!چشم بهم بزنی تموم میشه.همیشه حد و حرمت همه رو حفظ میکرد.تو یک کلام دوست دوست داشتنی و مهربون  من بود و البته الانم  هست.

 

نمای دوم

 

فارغ التحصیل شدیم.یه مدرس تاپ بود تو زبان.از دوران دبیرستان زبانش خوب بود.یه معما داشت برا خودش.نمیدونم چه مشکلی براش درست میکردن خونواده شوهرش فقط یادمه تو مراسم عروسیش هیچ کدوم از دوستایی که من میشناختم نبودن.حتی خودم هم دعوت نبودم.شنیدم نمیخواسته بقیه از علت عقد طولانی چهار سالش و توقعات بجا و نابجای خونواده همسرش از اونا باخبر بشن.یه مهمونی گرفته بودن و بعد هم زندگی مشترک زیر سقفی که خیلی شب ها  گریه ها و صبوری ها رو دید.حدس میزدم خواهر آقای دکتر یه جورایی داره دوست سالیان سالش رو زیر حرف ها و حدیث های خودش خرد میکنه.میدونستم اونقدر صبوره که نمیذاره کسی از مشکلاتش چیزی بدونه و البته حق میدادم بهش چون انتخاب خودش و خونوادش بود.و مگه این حرف های مگو رو میشه به هر کسی واگویه کرد!

 

نمای سوم

 

روزی که گفت داره برا طرح همسرش میره  یه شهرستانی کوچک و دور  تو استان ،قلبم گرفت.گریه ام  هم .دلم حضورش رو میخواست دلم برای نبودنش کنارم تنگ میشد دلم برای دست هاش تنگ می شد و او رفت و چهار سال موند.تماس های تلفنی و چند باری دیدنش خونه مامانش رفتن هام ادامه داشت و من هنوز مجرد بودم و باز هم یادم نمیره حرف هاش اون روزی که با هم میرفتیم پیاده روی و گفت: صمیم!هیچ چیز نمیتونه آرامش بخش تر از حضور همسر آدم کنارش باشه و  تا عاشق نباشی نمفهمی من چی میگم و به راستی عاشق آقای دکتر بود و هست.کوچولوش رو همونجا به دنیا آورد و سایه اون غرور و سردی آزاد دهنده ای که بعضی ها میگفتن هم کم کم محو شد و اون شد یک مادر و من بیشتر از قبل دوستش داشتم هنوز و ازش درس میگرفتم.برا عروسیم که دعوتش کردم نیومد چون دور بود از من .خواهر و برادرش در این فاصله ازدواج کردند و من هنوز مطمئن بودم خونواده شوهرش با همه نخوت و پولشون  چشم به مال پدر اون دارن و میخوان با هزینه پدر اون زندگی ساده یک پزشک عمومی رو بالا بکشن.و البته که وظیفه هم میدونستن.یادمه یه بار گله کوچیکی کرد که همه غصه هاش رو نشون میداد گفت بیمارستان بودیم و همسرم پزشک  مریضی بود  که از آشناها بود و نوبت ملاقات بود و خانم فلانی بلند  جلو همه داد زد راستی  ممد  آقا چطوره و من آب شدم و اون فقط میخواست نشون بده برام مهم نیست اینجا کجاست و همسرت در چه موقعیت کاری  اینجا نقش داره!!!

 

نمای چهارم

 

و دخترک شیرین زبونش بزرگ شد و چهار سال گذشت و تو تموم این ده سال اون مشوق دکتر بود و همراه و همپاش تا بخونه و بخونه و بخونه و از عمومی خودشو بکشه بالا و من باز هم تحسینش میکردم از اینهمه نترسیدن ها و مقاومت ها و بی کاری های طولانی مدت همسرش و درس خوندن های 12 ساعته  دکتر که مجال لبخند عاشقانه رو ازش میگرفت و اون بدون این ها باز هم هل داد و هل داد و نخواست و نخواست.

پارسال ازم خواست درس بخونم و به جای اون برم کلاس کنکوری که خودش انصراف داد  و من رفتم سر کلاسی که اون مشوقم بود و راضی بودم از تلاشم هر چند نتیجه ای که منتهی به دانشگاه میشد نداد ولی خودم رو به خودم ثابت کرد و من پر شدم از درس هایی که دوباره روی نیمکت شاگردی فرا گرفتم و باز هم مدیونش شدم و باز هم بیشتر از قبل دوست داشتنش رو حس کردم.

 

و دیشب.....دیشب دوباره پس از مدت ها صدای گرمش رو شنیدم و پر شدم از حس قشنگ همه اون سال های بی خیالی و سبکی و باهاش صحبت کردم و گفتم به خاطر همه چیز های خوب و قشنگی که داره خدا رو شکر کنه و بال در آوردم وقتی گفت دکتر بعد از 10 سال تخصص قبول شده و رفته جنوب و اون مونده و یه دختر بچه و یه خونه خالی از خنده های همسرش ولی پر از همدلی و همراهی و باز هم صبوری در مقابل روزهایی که خونواده رو باید با 200—150 تومن بچرخونه و گفت و گفت و من دلم گرفت از تنهاییش و با صدایی که سعی میکردم بغضم رو نشون نده تحسینش کردم و جلوی ریختن اشک هامو گرفتم و خندوندمش و امیدوارش کردم و براش آرزوی موفقیت کردم و گفتم بخونه و هر کاری بتونم از هماهنگی با بچه های جدید و تلفن اساتید و منابع  برای قبولی ش میکنم و تشویقش کردم و باز هم دلم گرفت که خدایا چطور تو چهار ماه فقط  14 روز رفته پیش همسرش و چطور این شب های تنهایی رو تحمل میکنه و لبخند شیرین و گرمش علیرغم همه این دلتنگی ها صورتش رو قشنگ تر میکنه .و وقتی با همه وجودم علی رو بین بازوهام فشار دادم باز هم جلوی ریختن اشک هامو گرفتم و تو دلم گفتم دوست خوب و نازنینم.تو فرشته ای و از خدا خواستم هیچ وقت این زندگی گرمشون رو ازشون نگیره ووپاداش همه این صبوری ها رو به بهترین وجهی با روزهای قشنگ و لبریز از رفاه اینده براش جبران کنه و تکرار اسمش از دیشب همه  لحظه هام رو پر کرده و لبخنذد شیرینش همه قلبم رو.

 

پ.ن.

یکی از دوستای گلم میخواد برای دخترکش وبلاگ درست کنه.از الان میتونم روتون حساب کنم تنهاش نذارین و سر ذوق بیارینش؟!!

همه انتظارات من!

 

ممنون از خانوم حلزون که منو  دعوت کرد به این بازی(داریم میریم پیشواز شب یلدا دیگه بابا!!)

 

چند تا از مهمترین انتظاراتی که قبل از ازدواج دوست داشین همسر تون رعایت کنه روبگین و اینکه آیا همسر تون اون خصوصیات رو داره یا نه؟

من از همه بچه ها میخوام  از طرف من بیان  تو این بازی و خبرم کنن که نوشتن یا کی خواهند نوشت!!!!!

پیش نوشت:من مجرد که بودم یه لیست داشتم که هفت هشت تایی میشد و اولویت هام رو نوشته بودم توش و معیارهام رو برا همسر آینده ام.خیلی ها اومدن و رفتن و من هی این لیست رو عوض کردم و بالا پایینش کردم و وقتی که فهمیدم باروحیه ای که من دارم چه توقعاتی اساسیه و کدوما سوسول بازین و بهتره روشون خیلی فکر نکنم یا برآورده کردنشون از طرف خودم  هم برام سخت بود به یه لیست نهایی رسیدم و اونوقت  گذاشتمش کنار.ولی تصور کلی که از همسرم داشتم حتی رنگ چشم و پوست و مو و... رو برا خودم تجسم کرده بودم و خداییش معقول و دست یافتنی هم بود.و همون شد که من همیشه منتظرش بودم.من اینو شانس نمیذارم بلکه میگم بکار گرفتن نیروهای طبیعت و کائنات برای رسیدن به تجسم واقعی که از چیزی دارین و حالا این صمیم و اینم انتظاراتش:

 

1- سیگاری نباشه : به قدری برام مهم بود و هست که حد و حساب نداره.حاضرم بمیرم ولی بوی دهن آدم سیگاری رو تحمل نکنم.الانم وقتی میخوام باباییم رو بوس کنم ابروهام ناخودآگاه کشیده میشن طرف همدیگه!!!!!25 سال تو خونه ای بودم که چپق و سیگار و پیپ دود میشد ولی عادت نکردم که نکردم!!!خوشبختانه علی هم متنفره از بوش و خودش.

 

2-باهام راست و حسینی باشه و رو راست: خیلی بدم میومد من لری باشم و حرف راست رو حتی به قیمت متضرر شدن خودم بزنم ولی طرفم بندری بیاد تو حرفاش!!!!البته الان متوجه شدم که این توقع سخته و نیاز به صبر ایوب در شنیدن حقیقت داره.گاهی آدم خوشش میاد سر خودشم گول بماله و همش از بعضی چیزا فرار کنه که خب یا این رو باید بخواد و دروغ بشنوه یا مثل من تحملش  به بالا و در کنارش آرامش و لذتش رو هم بزنه تو رگ!!!

 

3-هماهنگی...هماهنگی ...هماهنگی......: آهای اونایی که مجردین:باور کنین هیچ چیز به پای  واجب الوجوب بودن هماهنگ کردن امورات با خانم خونه نمیرسه.مثلا خیلی لذت میبرم علی حتی برا دعوت کردن مامان خودم هم اول با من هماهنگ میکنه و منم اگه یه توک پایی هم جایی دعوت باشیم   میگم اجازه بدین با همسرم تماس بگیرم و هماهنگ کنم باهاش.خیلی حال میده وقتی تو همه چیز نظر شما هم موثر باشه .من خودم تو خونه ای بزرگ شدم که به شدت به این کلمه در عمل پایبند بودن (به جز مامان جان که بابا رو سر این قضیه همش دق میده بنده خدا!!).من هیچ وقت همین الانش هم ساعت 7 شب زنگ نمیزنم که مامان ما داریم میاییم خونتون.چون به سرعت میره و شام روبراه میکنه و خوشم نمیاد کسی رو تو کار عجله ای بندازم.و همسر جونم هم خیلی مقیده.

 

4- شوهرم سیاست داشته باشه وخونواده فهمیده ای باشن و بتونم نشونشون بدم پسرشون و خودشون رو دوست دارم. که خوشبختانه بیشتر از انتظار من هم برآورده شد.علی هیچ وقت به کارا و روابط من و مامانش اینا کاری نداره و حتی یه بار هم نشده تو چیزی یا دلخوری دخالت کنه که الحمدلله تا حالا هم پیش نیومده یا بی اهمیت بوده برام.بازم میگم داشتن یه شوهر سیاست مدار  که هوای خونواده خودش و خونواده  همسرش و مهم تر از همه خود همسرش(اونی که داره باهاش شب و روز سر میکنه )رو با هم داشته باشه و بذاره مشکلی اگه هست توسط خودشون حل بشه نعمتیه که ممکنه نصیب هر کسی نشه که ایشالله بشه!!

 

5-احساسات و علاقه اش رو به من  نشون بده و بذاره منم بفهمم چقدر دوسم داره و چقدر براش مهم هستم. خب من اعتراف میکنم که تو حرف زدن خیلی بیشتر از همسرم این رو انجام میدم و توقع زیادی هم هست که هر لحظه اتنظار داشته باشم  شوهرم بگه دوستت دارم..دوستت دارم... ولی خدایی خیلی وقتا هم سریش میشم که علی یالا بگو چقدر دوسم داری؟ (یا این سوال مسخره و خنده دار که اگه من بمیرم میذاری اون گور به گور شده موهاتو نوازش کنه!!!!؟!!!!!) و جواب علی همیشه اینه: سه تا دوستت دارم: به اندازه این دنیا و اون دنیا و عالم بینش! و من تو کف جواب های از زیر سوال در روی این پسره میمونم.

 

6-خیلی رفیق باز و اهل ددر نباشه!!(ای حسود!) الهی بمیرم برا علی گلم که به اصرار من با دوستاش میره استخر و مطمئنش کردم که من میتونم روزای تعطیل نصفه روزی بدون اون هم زنده بمونم!!باور کنین ما چون خیلی زود همو ببینیم در روز عصر ها هست و برا همین حتی حاضر نیستیم یه ثانیه اش رو هم از دست بدیم با دور بودن از هم و البته حضور همسرمون رو حس کنسم هم کافیه!چون چسبیدن زیادی به شلوار طرف !!هم لوس بازیه دیگه!اینو که همه میدونیم!

 

7-اعتماد داشته باشم بهش و اعتماد داشته باشه بهم: نیاز به توضیح این یکی که نیس دیگه قربونتون!

 

8- ازم حساب کتاب نخواد و بذاره هر جور صلاح میدونم!!!! خرج کنم چه پول حقوق خودم چه اونو.باور کنین من آلرژی میگیرم اگه کسی بپرسه حقوقت رو چکار کردی.کلا دایره خصوصی هام وسیعن و اگه طرف رو نزدیک و معتمد بدونم خودم هر چی صلاح بدونم رو براش توضیح میدم!!!!(چش نخورم یه وقت !!)

 

پس نوشت!!

خب من مهم هام اینا بود و البته بعضی های دیگه که خب خیلی طولانی میشه.ولی یه چیزایی هم بود که به فکر من نرسیده بود و وقتی تو  رفتارهای علی دیدم و دقت کردم  بعدا فهمیدم چقدر بودنشون مهم و آرامش بخشه:

 

*- منو مجبور به انجام کار خونه نکنه

*-از دستپختم جلو جمع و تو تنهایی مون تشکر کنه.

*-حسود نباشه

*-جنتلمنانه رفتار کنه و از اینکه بگم آقای فلانی همسرمه خجالت نکشم.

*-بهم هیچ وقت قول الکی نده.باور کنین اگه علی بدونه مثلا قراره هفته دیگه مایه حسابی دستش برسه باز هم نمیگه فلان چیز رو بریم بخریم برات.چون همیشه احتمال میده اونی که منتظره نشه تو کارش(که من بابت زندگی در کشوری که تا 154800255 سال بعدت رو هم مطمئنی و برنامه ریزی داری و یهو و رو هوا تو کارشون نیس!!! به خودم و همگی شما تبریک میگم از همین تریبون!!!!!!) تا مبادا شرمنده قولی که داده بشه.

*موقع صحبت کردن بهم نگاه کنه!!!(آقا اگه من آرزوی عوض کردن چیزی رو در همسرم داشته باشم فقط همینه که به چشمای من موقع سخنرانی کردنم  نگاه کنه و به ملخ های پرواز کننده در هوا!!!که نمیدونم من چرا نمیبینمشون همش نگاه نکنه!!!) خب طفلک عادت نکرده.بابایی من تو خونه وقتی حرف میزن تا سوسک های خونه همسایه بغلی هم باید یه چشمی هم که شده نگاش میکردن و تایید میکردن باسر!!!یرا همین هم ما همه عادت داریم به صورت فرد وقتی حرف میزنه نگاه کنیم و نشون بدیم که حالیمونه چی داره بلغور میکنه و یه اوهوم اهمی هم میکردیم وسطش که پایه ایم!!!!! وحالا تصور کنین علی وقتی بابایی باهاش حرف میزنه چشمش به تلویزیونه و همش میگه درسته!درست!بله!صحیح!!! و من دق میکنم از دستش تو این جور وقتا!!بهش هم گفتم و الان بچم تو ترکه چند وقت!!!!البته اگه مرض نگیره بعدش!!!!!

 

راستی یه خبر دست اول هم الان رسید!!

اون عروسیه که گفتم کنسل شد!!!!!!به جون خودم تقصیر نرفتن من نبود!!!دوماد یهو دیده که علیرغم تقویم رسمی کشورمان روز عروسیش فاصله  شرعی چهار فرسخی با وفات امام جواد رو رعایت نکرده و برا همین انداختن عید غدیر و کلی هم بابت کنسلی تالار و ارایشگاه و سفره و ....سلفید!!!آخییییییییییییییییییییی!!!

 

خبرگزاری پرس پرس!!!!!!

1-اخبار یلدایی

-مامان خانم در حالیکه من از شدت خوچحالی فرارسیدن شب چله در منزل پدری دارم بال بال میزنم!!!!!!!!!و علتش هم پسته های مرد افکن!! این مامان خانمه بس که چاق و خوشگلن! دیشب رسما به من اطلاع دادن که چون دوستشون عروسی پسرش دعوت کرده شمال اونا رو!!! اینا مه آخر هفته راه میفتن و شب چله رو به خوبی و مهربونی و صمیممیت!!! با اونا برگزار میکنن و ما هم اینجا سماق خواهیم کوفت کرد!!!!نمیخوام!من دلم دور هم جمع شدن خونه بابایی خودمون رو میخواست.

 

این خاله جان ما هم شب چله ای پسر جونش فقط  مامان و بابا رو دعوت کردن چون مامان اینا هم موقع مهمونی شب یلدای من به علت کمبود جا و کثرت مهمان ها در یک آپارتمان 120 متری مجبور شدن بزرگتر ها و کوچک تر های شاد و شنگول  رو بگن و واقعا نتونستیم دختر ایشون با دو تا بچه تخسش رو بگیم و حالا ایشون از خجالت مامان جان در اومدن و چون خونه 500 متری عروس خانومشون جا نداره بدون عذر خواهی حتی!!!! کلا قلم حذف بر وجود ما کشیدن!!! ای قربون این فامیل گل بشم من!!

 

صبا خونه مادر شوهره دعوته و قراره  اونجا بترکونه!!! خیلی خوشحالم مادر شوهر اونم داره یاد میگیره چطوری محبت خودش رو نشون بده.آفرین دختر خوب.(به صبا که بلاخره به حرف های من در مورد تجدید رفتار با خونواده شوهرش گوش کرد و اصطکاک ها رو به حداقل رسوند.)

منم از طرف خودم و بدون هماهنگی با مامان،  از قبل  به مامان جون گفتم شما هم بیاین خونه مامان من و کلی خوش میگذره چون دفعه  قبل کولاک بود از بس دور هم گفتیم و خندیدیم و من خوش بحالم شد که تمیز کردن اونهمه ریخت و پاش کار یا به عبرتی وظیفه  من نیست!!!حالا باید بگم خودمم موندم کجا برم شما دیگه پیش کش!!!!احتمال داره بریم خونه مامان جون اینا .خونه دوستامون هم حال نمیده نمیرم چون این جور شبا فامیلی خوش میگذره!!منم که همین طور فامیل ریخته دور و برم و دارن میکشن خودشونو برام!!!

کی بود گفت اگه کیک درست کنم منو دعوت میکنه؟هنوزم رو حرفش هست یا  نامرد پشیمون شد؟!!!

 

2-اخبار عروسی

رسما از رفتن به عروسی خواهر جاری جون منصرف شدم.به چند دلیل که به ترتیب اهمیت نیست و حال میکنم قر و قاطی بنویسمشون!اولا عروسی به صرف عصرونه است و فقط 3 ساعته یعنی از 4 تا 7 و منم که تازه 4 میرسم خونه!و تا خودمو حاضر کنم میشه 9 شب!!! بعدشم این ارایشگرم سه شنبه وقت نداره و حتی دو شنبه و یکشنبه هم برا ابرو بهم وقت نداد چون مهمونی داره و اصلا سالن نمیره و منم فقط کار این دوست 20 ساله رو قبول دارم و نه کس دیگه! انقدر  بقیه خراب کردن سر و هیکلم رو که قسم خوردم نذارم از من یه دلقک خوشگل در بیارن با اون مدل های ماهپاره ای شون!!!!!!

دلیل بعدی اینه که اصلا برام نمیارزید حتی اگه وقت میگرفتم از آرایشگاه.چون خدا تومن پول آرایش مو و ابرو و ...(به قول علی بزک دوزک!!)بعد کلی پول آژانس های رفت و برگشت و بعد هم پاس گرفتن و فرداش دیر رسیدن به سر کار و پیدا کردن و خریدن کادو در شان خودم و .....  و همه اینا یه کنار و تازه وقتی داماد حاضر نیست پولاشو خرج کنه  گفته پول مفت ندایم!!!!!ما چرا اینقدر ولخرجی کنیم.؟!!!برای من که خیلی جالب بود که اینا هنوز خونه  رهن نکردن و جهیزیه رو هم نچیدن بعد عروسی گرفتن و هر کی خونه مامان خودش تا سر فرصت خونه پیدا کنن و برن به سلامتی  خونه خودشون.و علت هم فقط اینه که تالارها تا عید همه رزرو بودن!!!!!!!!! من از اینکه بقیه آدم رو احمق فرض کنن خوشم نمیاد .این دیگه چه دلیل بود آخه؟ خب راحت میگفتین مامان پسره دوست نداره خرج کنه. بابا یا کارت ندین و راحت! یا از این حرفا نزنین.البته خونواده جاری من خیلی خوبن و مشکلی ندارن البته مامان جون اینا.در اصل مادر شوهر من هر جور از اول تصمیم داشته خرج کنه رو خرج کرده و با دیدن رفتارهای  اقتصادی!!!!! اونا چیزی ازش کم نکرده.اونا هم   فقط یه کوچولو سر این برادر شوهر ما زرنگ بازی در آوردن و کلا از روز خواستگاری تا مراسم عروسی چیزی جز یه شب یلدای 10 نفری رو خرج نکردن و به قول مامان جون خدا اینجوری نشون میده  که همیشه آدم اینقدر خوش شانس نمیتونه باشه که به راحتی آب خوردن دختر شوهر بده!!!خلاصه که خوشم نمیاد برم.برا اونایی که ممکنه فکر کنن من حسودی میکنم و بگن مردم اختیار دارن هر جور میخوان عروسی بگیرن  هم از الان بگم که این یکی رو اشتپ اومدین!!! توضیح هم نمیدم چون زیاد خاله زنکی میشه دیگه!!!!هر کی خواست بپرسه تا بشنوه!ضمن اینکه تصور مقایسه خودم با بقیه هم به ذهنم نمیاد چون خودم رو خیلی بالاتر از این حرفا میدونم.(صمیم انتقاد پذیر!!!!!!!!!)

 

 

3-اخبار خرید

در راستای طرح عزیمت به شمال جهت عروسی ،مامان خانوم تصمیبم گرفتن برن خرید.فقط فک کنین بعد از یه بیست سالی تصمیم گرفته بود کفش پاشنه بلند بخره اونم از این جینگیلی ها. فقط هم سلیقه این دوماد شیرینه رو قبول داره.خلاصه سه ساعت ما رو کشت بس که چرخیدیم تو بازار و بخش خوشگل ماجرا این بود که یه کیف خیلی خوشگل و شیک هم علی خرید براش.قراره سر عقد تراول بدن و یه پاکت خوشگل هم برا اون خریدیم و خلاصه مامان جونی رو خوب ساختیم.خیلی جالبه که اگه مثلا من و صبا بهش بگیم مامان جون  ما یه کفش پاشنه دار بخر اونقدر دلیل میاره که خودت میری یه صندل براش میخری و اول میزنی تو سر خودت تا دیگه نگی برو اینو بخر اونو بخر بعد این علی تا اشاره کرد که عزیز جون!این مدلی خیلی بهتون میاد و شیکه مامان چشم بسته خرید.خداییش این علی هم خیلی سلیقه به خرج میده و مامان هم قد بلند و لاغرو 60 کیلویی و خلاصه همه چی بهش میاد.

شام هم خونه مامان موندیم و شب تلو تلو خوران فقط افتادیم و مثل خرس قطبی خوابیدیم.

اخبار اوستا رو سر کچل بقیه ای!!!!

برا اولین بار تو عمرم دلو زدم به دریا و مامان چون حال نمیکرد بره ارایشگاه ابروهاشو که بوره و کلا دیده هم نمیشه خیلی!!!! برداشتم براش.داشتم سکته میکردم که اگه خراب کنم چه خاکی بریزم به سرم!!! خوشبختانه به خوبی و خوشی مرتب شد و منم علیرغم چپ چپ نیگا کردن های علی همون وسط هال بساط خودمو پهن کردم و تازه یک جاش حواسم نبود و خط ابرویی که برا مامان کشیده بودم تا مسیر رو گم نکنم!!!! با تف پاک کردم و مامان بعد از 2 دقیقه فهمید اون خیسی چی بوده و کلی ایش و ویش کرد و منم به روی خودم زیاد نیاورم که چه گندی زدم!!!!!!خدا عاقبت منو به خیر کنه وقتی اون خطه پاک شه و اصل کار بیاد بالا!!!!!!ابروهای ننه مون رو میگم .

فعلا!

سلام .کامنت ها محفوظن.یه چند روزی نمینویسم....حالم  خوبه.

دهگانه!!

 

 

امروز فقط پی نوشت داریم!!!!!!هر که ناشکری کند دیگر همین کوفت را هم نمینویسیم ها!!گفته باشیم از حالا!!

 

پ.ن.

 

1- سه شنبه عروسی  خواهر جاری جان است   که چون وسط هفته است  و فرداش هم باید کله سحر در اداره حاضر باشیم احتمالا نمیروم .چون اصولا از مهمانی رفتن آنهم از نوع عروسی دامبیلی دومبولیش در وسط هفته که نه راه پس داریم نه راه پیش!! خوشمان نمیاد!!

 

2-علت بیشتر اصلی  ما این است که برای یک فروند  عروسی وسط هفته ای که کسی هم از اقوام خاله جان اینامان !!!نیستند که  خیلی تو نخمان بروند و ما خوشنود شویم از تیپ خودمان!!!! دلمان نمیاید کلی پول لباس و بزک و دوزک بدهیم و.....وشب خسته مانده  بیاییم خانه و همه اش را به اب بسپاریم تا فردایش اخراجمان نکنند!!!

 

3- علت تر تر اصلی اش این است که مامان جانمان هم به علت مشغله نمیتوانند بیایند و حال نمی دهد!!! پس به تکه های کی به خودمان بخندیم!!!!!؟

 

4-دلمان از این میسوزد که مادر شوهر جانمان با خانم سرهنگ  به این عروسی خواهند رفت و ما را در البسه زیبایمان مشاهده نخواهند کرد!!!کلابه فقط دو سه بار با مادر شوهر جانمان به عروسی مشرف شده ایم که بسی باعث پز دادن ایشان به خواستگارهای قبلی  شوهرفعلی مان شد!!!و ما هم خوش خوشانمان شد که خدا را شکر دختر های سیاه وسوله و خشک و ریقو!!!! زن شوهر فعلی امان نشدند!!!(کور شوم اگر جوش خودم را میزد م!!)

 

5-باز هم دلمان از این میسوزد که خواهر بزرگه جاری جان (آن مجرده !) که نور چشم ماست و کلی شوخی داریم باهایش!!!!! آنشب همه را از خنده روده بر خواهد کرد و بی ما به او هم خوش نمیگذرد چون هر و کرش با ما وجود خارجی نخواهد داشت!!من  عزت بانویم را میخواهم!!!! کجایی عزت جون!!( اینجایش را عر بدل  از گریه فراوان بخوانید!!!)

 

6- یک جایمان امروز بد جور میسوزد!!!برای تمیز کردن میزمان نشیمنگاه  مبارک  آبدارچی نزدیک بود برود در کاممان و شیرین کام شویم!!! مردک دنده عقب آمدنش هم به میز تمیز کردنش میخورد!!!!احیف سیب هایی که هر روز تعارف حناقش میکردم!!!!!!!

 

7-ما در محل کارمان اصطلاحات من در اوردی هم داریم مثلا:

خانم فلانی!.من مقاله را چکیدم!(چکیده اش را نوشتم!) یا لطفا کمک کنید این را  بچکونیم!!!!(چکیده اش را نوشتن فرماییم!)(من متاسفم که  الان در اذهان شما کلمات همین طور معانی دیگرشان مرور میشود!!!!!!!)

این چکیدم گاهی به معنای چک کردن هم  استفاده می شود!! امروز من گفتم برنامه امتحانات را  چکوندم و تیکوندم!!(چک کردم و تیک هم زدم!!) حالا این تیکو...ندم را هم بسیار غلیظ گفتیم و  غبار!!سرخی شرم بر لپ های گردالی خودمان هم نشست!!! بعد یک جاهایی خشتک قافیه امان  تنگ میشود و آبرویمان  هووجور در آفتابه اداره بالانس پروانه میزند تا به گوش رییس برسد!!!مثلا به ان وسیله سوسولی که اسم و شغل مورد تصدی امان را روی میز  نشان میدهد میگوییم  جا آدم معرفی کن!!!!! و ما به اشتباه امروز داد زدیم چه کسی ((آدم جا کن!!!)) ما را برداشته است؟ و بعد دست و پا میزدیم در این مرداب توضیحاتمان  و بیشتر تا حلقمان فرو رفتیم در آن!!!!!ای همکار سبیلو خدایت نیامرزاد که این ها را در دهان ما انداختی!!!!

 

8- شب گذشته هر ژانگولر بازی ای از خودمان در اظوردیم که شوهر زبان درازمان!!!! استامبولی هفته پیش مانده را ((که دو بار گرم شده و درسته به یخچال بازگشته)) با جانم عمرم بفرما  کوفت کن بخور تا آب جوش نریختم رو مغزت علی جان!!!!!!نخورد که نخورد!! بعد گفت مگر از جانمان سیر شده ایم که این هایی که به خوردمان میدهی و بعدا از نوشته های وبلاگت میفهمیم چه به خوردمان داده ای را میل فرماییم!!! ما هم در مقابل چشمانش بشقاب را داخل ظرف زیر کابیتن مخصوص غذاهای این دستی!! ریختیم و گفتیم فدایت شویم ما!! خب نخور!دندمان نرم غذای تازه درست مینماییم برایت!!و تا پشتش را کرد سریع قابلمه حاوی استامبولی های در یخچال  وامانده!!!را ریختیم داخل میکسر و سوپش کردیم(مثلا!) تا امروز نوش جان کند و بگوید صمیم جان!! چقدر مزه سوپمان  این بار خوشمزه تر شده!! ممنونم و ما بگوییم غذایی که با عشق پخته شود مزه عشق هم میدهد همسرم!!!!!!!!!!!و او هم بغلمان کند و بگوید الهی بمیرم برایت که اینهمه کار میکنی و خرده فرمایش های مرا هم انجام میدهی!!!!و ما هم تو دلمان بگوییم مجبور بودم!!میفهمی؟!!!!! مجبور!!!!!!!!!!!!!!!

 

9- این شیطان پدر سگ!!! هنوز تف دهانمان روی نوشته مان خشک نشده ما را وسوسه میکند خودمان را به مراسم یین هفته برسانیم و حالی بدهیم به خودمان اساسی!! هر چند موقع عروسی جاری جان این خواهرهایش کچلمان کردند بس که ما را همچون روبات در وسط مراسم به رقص وادار کردند!!!!و ما هم جوگیر شدیم و فقط خدا خواست با آن وزنمان هوس کردی رقصیدنمان را کنترل کردیم!!!!!(نیس خیلی همین فارسی اش را بلدیم!!!!)

 

10- از همین حالا ما را برای شب چله بین دوستان و فامیل رزرو میکنند!!! خدا نیاورد برای کسی که اینقدر دلقک باشد که همه بدون بلیط به سیرک  مجانی بروند با  حضور ش!!!!! ضمنا در همین راستا مشتاقانه منتظریم در آن شب زیبا که هر سال بس که میخوابیم و صبح نمیشود!!!! کیک دست پخت خودمان را بریزیم در شکم ملت تا دیگر به قصد تفریح خوس نکنند ما را هم دعوت نمایند!!!(خاطرتان هست کدام مدل کیک را میگوییم که!!؟)

معارفانه!!!

  

آقا ما رو بردن وسط  فامیل و گفتن ایناهاش!!!اون عروس چاقمون همینه!!!!(البته کمی ملایم تر و خوشگل تر گفتن خداییش!!) بعد من هی نیگا کردم هی نیگا کردم هی بازم نیگا کردم دیدم وای ایناها چه باحاله لباس پوشیدنشون!!!!!ما خودمون یه وقتایی ممکنه حجاب درست حسابی نداشته باشیم ولی با 150 کیلو وزن (عروس اون یکی  دایی علی!!) دیگه عمراپیراهن  آستین حلقه و بلند نمیپوشیم.طفلی من این دختره رو پارسال که اومدن مشهد دیدم نصف الانش هم نبود. علی هی با تحسین به هیکل 95 کیلویی رژیم دار من نیگا میکرد و لبخند میزد بهم!!!!!(طفلک خیلی ترسیده بود!!) از من یه شیش سالی کوچکتره ولی اعتماد به نفس منو به شدت زیاد کرد.!!!!!هر چی از بانمکی و مهربونی خودش و ممد شوهرش بگم کم گفتم.ماه بودن!ولی غذاهاشون خدایی انقدر چرب و چیلی و پر و پیمون بود که من حق دادم بهش اینقدی بشه!!مرغ رو تو سس و اب روغن ((دم )) میکنن.دقیقا همین اصطلاح  هست.یعنی رو حرارت کم و با دم کنی میذارن تا خوب به روغن بیفته و چقدر هم خوشمزه است.کباب بره شون که حرف نداشت!ماهی شکم پر که دیگه نگو.جای همه خالی البته من جرات نکردم از برنج هاشون بخورم و از هر چی یکم خوردم. خلاصه که اونجا به خیر و خوشی و فقط با کمی مسخره بازی از طرف عروس تازه معرفی شده به جمع!!(سامبلی بلیکم!!!)  به پایان رسید.بعد برگشتیم ساری خونه میزبان که  میشد پسر عموجان!خانمش دسته گل رو از رو برده بس که مهربون و خودمونی بود.آقا این بنده خدا اومد کیک درست کنه و از من خواست اگه دوست دارم کمکش کنم.منم که کشته مرده این کارا!! خلاصه بادی به غبغب انداختیم و گفتیم زری جون!این مواد رو اول حاضر کنیم مثل این برنامه های آشپزی بهتر نیس؟تا دستمون بیاد چی رو چقدر بریزیم!!اون هم اصرار که ترو خدا تو مدل خودت رو درست کن و  از من اصرار که نه !! طبق دستور شما پیش بریم بهتره!!! حالا دو بار هم تو عمرم کیک هام خوب نشده هاااااااااا!!!!خلاصه با همزن این سفیده های بیچاره رو پفکی کردم و اونم با تحسین!!(البته دقایق اول فقط!!) نگام  میکرد و هی به مادر شوهرم میگفت عجب عروس هنر مندی داری!!و منم تو دلم هی ایت الکرسی میخوندم (اونم تا نصفه فقط!چون بقیش رو حفظ نیستم!) تا آبرومون رو حفظ کنه!مامان جون هم با نگرانی به من نگاه میکرد و میگفت کمک نمیخوای زری جون کمکت کنه؟!!!! و منم میگفتم بابا!!کار رو با کاردان سپرده دیگه!!خلاصه که کیک رفت تو فر و منم دلم تاپ تاپ!!توپ توپ!!! چشمتون روز بد نبینه بعد که درش آوردن و سرد شد بی شرف قد کله بچه کنجشک پف کرده بود و خوشگل وسطش چسبید به هم!!! ما رو میگی!!!داشتم دق میکردم از ناراحتی!!! اونم بنده خدا هی میگفت نه خیلی هم خوب شده اصلا ما همین جوری دوست داریم!!!!!خلاصه پسر کوچیکش که راهنماییه و خیلی  بامزه است  بلند جلو همه داد زد که آره صمیم جان اوندفعه هم که اومدیم مشهد خونتون و پلوهات آب دار!!!!!شد تو گفتی مدل شیرازیه و بازم مامانم یواش گفت بخورین حرف نزنین یه وقت ها!!!!! و هر و هر بقیه که به من و پلوهای وا رفته  اوندفعه ام جلو مهمونا و کیک ایندفعه میخندیدن ومنم که بلند تر از خودشون خندیدم تا زیادی ضایع نشم!!! میدونی؟خوبیشون اینه که اصلا آدم از لحنشون ناراحت نمیشه چون تو چشماشون بی ریایی و مهربونی موج میزنه ووفقط شوخی میکنن!!!! خلاصه ما که از رو نرفتیم و دوباره براشون یه دسر شکلاتی موزی  پودر قهوه ای !!!!!درست کردیم که تا حدی ماله کشی شد رو کیکه!! الهی بمیرم قیافه مامان جون دیدنی بود!! هی نگام میکرد می

گفت صمیم جان تو که همیشه کیک هات خیلی پفی و خوشمزه میشد فر زری خراب بود؟!!!! منم میگفتن نه بابا!!! قرو فر ما خراب بود این بار!!!!!!

مورد دوم خراب شدن سقف خونه صاحبخونه در یک قدمی کله من و علی بود!!!!آقا بارو ن امد چه بارونی.سیل شده بود انگار.یعد این سقف اینا کله صبحی یه شر شری میکرد رو لباسای ما که رو مبل زیر سوراخ بود که نگو!!!!مثلا به من و علی اتاق دادن تا راحت باشیم و مامان جون با زری خانم بودند.ما هم که بی جنبه!!! کله صبحی دیدم صدا میاد و علی با یه لباس زیر به تنش داره اینور اونور اتاق میدوه و میزنه تو سرش!!!!بعدشم هی کاسه بشقاب از تو ساکمون در  میاره میذاره زیر سقف.انقدر خنده دار بود دیدن این صحنه که حد نداشت.من رو بیدار کرد و گفت برم به زری خانم بگو خونه خراب شدین رفت!!! منم تو خواب و بیداری رفتم در زدم و دیدم خب معلومه کسی تو خواب نمیگه بفرمایید!! در رو باز کردم و سه تا آدم سبیل در سبیل دیدم که لخت خوابیدن!!! برق سه فاز از کله ام بلند شد. باباهه وسط و دو تا پسرا دو طرفش و همچین خوشگل بالا تنه  داشت هوا میخورد و بقیه اش خوشبختانه زیر پتو بود!!!! بعد دیدم از زیر پتو شلوار گرم معلومه تو پاهاشون!!! خنده ام گرفت که بالا تابستونی و پایین  زمستونی!!! اینا همش تو همون 10 ثانیه اتفاق افتاد!!!!بعد زود در و بستم و رفتم سراغ اتاق خانم ها!!! رفتم بالاسر زری خانوم و خیلی آروم جوری که اصلا وحشت نکنه!!!!! بهش گفتم  زری جون! زری جون!! چشماش رو باز کرد و زود نشست سر جاش! منم هول کردم گفتم یه کم سقفتون داره میاد پایین!!!! نمیدونین بنده خدا چقدر هول کرد!!! پنج دقیقه بعد بدو بدویی بود تو خونه که نگو!!! حالا این وسط من لباس زیرم رو دیدم که یه گوشه داره برا خودش چرت میزنه!!! هر چی رفتم طرفش که برش دارم دیدم عمرا اگه کسی اینقدر خنگ باشه نبینه من خم شدم چی برداشتم!!!!!خلاصه دادمش با پا گوشه مبل بین مبل و دیوار!!! تصور کنین یه دقیقه بعد که برگشتم تو اتاق دیدم مبله رو بردن تو هال و یه تیکه پارچه خوشگل گوشه اتاق داره هاپ هاپ میکنه و همه دورش جمعن و به سقف نیگا میکنن و دارن سوت میزنن!!!!!حالا کی باورمیکرد من قبلش برا رفع خستگی سفر دوش گرفته بودم و لباسم رو شوفاژ بوده تا خشک شه و این علی هول کرده از رو شوفاژ انداختتش کنار مبل !!! و حالا هم رونمایی شد ازش!!!! مردم در اینجور مواقع هزار جور فکر میکنن جز فکر سالمه!!!! خلاصه بنده خدا زری جون هی عذر خواهی میکرد که ببخشید به خدا یه شب خوابیدین فرداش سقف خراب شد رو سرتون!!!!!! و این پسر کوچیکش که خیلی بلاست میگفت باز خوبه تا سقف خراب نشد پیداشون کردیم وگرنه چییییییییییییییییییی میشد!!!!!!!!!!!!

هوس!!!

فقط فک کن کسی که تو چهار سال زندگی مشترک تعداد لباس شستناش به ۱۰ بار نرسیده(البته به جز مواردی که  افراد واجد شرایط رو میشوره  میندازش رو نورگیر تا خودش خشک شه!!!!) صبح از خواب پاشه و در حالیکه انتظار میره صبحانه ای که  آقای شوشو  فراهم کرده رو با عجله بخوره و مثل جت از در بپره بیرون تا به موقع به سر کار برسه در کمال تعجب بره تو حموم و لباس ها رو بشوره و وقتی اقای شوشو با چشمانی گرد بهش میگه صممممممییییییییییمممم!!!!!!!!!!!! خواب نما شدی کله صبح؟ لبخند بزنه و بگه نه عزیز دلم!! همینجوری!!! و آیییییییی حال کنه که عجب هوسی کرده سر صبحی!!!و بعد هم تکست بده به رییسش که من تا ۱۵ دقیقه دیگه میرسم (البته تو راه اینو بفرسته) و شاد و سرحال برسه سر کار با  این تاخیر کوچولو و با خودش بگه از امروز دوست دارم به حرف دلم (البته نامرد این امروزی وجدانش بود!!) گوش کنم.و کاری کنم که منو سرحال کنه.

باور کنین امروز هوس!!!! کردم صبح کله سحر لباس بشورم و آی حال داد تو این سرماها آب گرم و صدای آب و لباس هایی که هر کدوم دو سه دور تو ماشین چرخیده بودن و برق میزدن!!!خدایا شکرت!خوب شد هوس دیگه ای نکردم!!!(خوبی ملودی جون!!!چشمک!)

آقا دیروز حس آش درست کردن افتاد تو تنبون جدیدا کمتر گشاد ما!!!! و تو راه برگشتن از اداره ساعت ۳ و نیم بعد از ظهر سبزی خریدم و در حالیکه تا کلاس ساعت ۵.۵ عصرم وقت چندانی نداشتم آی آشی درست کردم روش یه وجب روغن!!! بعد هم زنگ زدم به مامان که شب میاییم اونجا و شام سبک!!! میخوریم دور هم.تو هوای سرد و برفی اینجا واقعا میچسبید!!! بابایی جونم خیلی خوشحال شد اینهمه میریم خونشون !!!خوب منم که دنبال بهانه برای آشپزی واسه  ملت!

یکی از دوستان پرسیده بود چطوری وقت میکنی اینهمه کار رو انجام بدی؟ من بعد از اون کشفیات چوب بارون خورده ای !!!!!! به فکر افتادم از اوقات مرده و بیکارم بیشتر استفاده کنم !در همین راستا خواب بعد از ظهر تعطیل!!چون همون ساعت ۱۰ شب تا ۶ صبح کافیه برامون.ضمنا مهمونی بازی الکی به خونه مامان جون و هفه ای ۶ روز ناهار اونجا موندن و شب برگشتن به خونه و فقط چای دم کردن اونم با غذای تازه ای که مامان جون برامون درست کرده بود هم تعطیل!!!! یعنی چی أخه؟!! حالا علی هیچی نمیگفت!خودم که باید فکر خونه زندگی باشم که عزیز دلم!!خلاصه که در فاصله ساعت ۳.۳۰ تا رفتن به کلاس زبان یا نقاشی وقت خوبی داشتم تا شام صمیم پز رو آماده کنم و بذارم رو بخاری تا گرم بمونه و کارای دیگه رو هم انجام بدم.از امروز تصمیم گرفتم اوقات طلایی فاصله ۶ تا ۶.۳۰ رو هم استفاده کنم .باور کنین خودم شرمنده شدم(البته بعد از ۴ سال!!!) که علی هیچ فشاری رو من نمیاره و اصلا کاری نداره خونه زندگی  چجوری  شیک (شما بخونید وحشیانه!!) بهم ریخته و آیا شام داریم یا نه!!همیشه هم میگه وقت برا این کارا هست.فوقش یه روز پنجشنبه روش وفت میذاری .مهم استراحتته با اینهمه کار و از بس مامان جون و خونادشون این حرفا رو به من بی جنبه زدن که حسابی تنبلی کردم و گفتم اوکی!!! وی    نید    رست !!!و آخرش اینجوری کار دستم داد که مامان جمعه ای اومد دیدنمون و بسی آبرویمان رفت !!!!چون ایشن رفتند به مطبخ ما و ظروف مانده از قرن چهار قبل از میلاد ما را شستند و خاک های روی میزمان را زدودند!!!!!

آقا این مامان ما آی آدم ضایع میکنه!!آیییییی!!!!!! ازدهن علی در رفت که این دفعه با هم سوییت  یا هتل بگیریم و بریم کیش و با شما خوش میگذره!!! منم که تو جمع با این شوهره راحتتتت!!!!فوری گفتم یعنی دو تا اتاق دیگه!!!یک دو نفره یک تک نفره!! (آخه اینم حرفه!) که علی گفت نه فوقش یه سه نفره میگیریم دیگه!!!!و مامان هم چپ چپ نگامون کرد و خیلی ریلکس گفتشما نگران اوناش!!!!! نباشین.من هر وقت لازم شد!!!!!!! میرم بیرون برا خودم تا شما راحت باشین!!!!!

ای خدا خفت نکنه مامان که از دوران شیر خوارگیم یادم میاد سکته میدادی منو بس که هر حرفی رو میزدی و من سرخ و سفید میشدم جلو ملت!!!!!!آخه عزیز من!!!!حالا ما که نمیومدیم تو رو وسط جزیره ول کنیم و خودمون لازم!!!! شه بریم تو هتل گپ بزنیم که!!بعدشم دندمون نرم مراعات حضور شما رو که ما همیشه میکنیم مادر من!!!! من نمیدونم میترسم نود سالم هم که بشه از دست این مامان باحالم!!!!!! سکته بزنم و عروسی نبیره نتیجه هام رو نبینم!!!(این آخریش تیکه مشدی بود!!)

پ.ن.د

۱- جاهایی که لازمه با خونواه برو هر جا  هم دو نفری لازمه!!! دهن گشادتو ببند و ملت رو دعوت نکن!!!!اگه هم دعوت کردی تابلو بازی از خودت در نیار اگه هم در آوردی دیگه قرمز شدنت برا چی بود نفله؟!!!!!!!

۲-  حالا هم انقدر لباس بشور  تا بمیری!!!!!حقته!

۳-پروژه بعدی : تعریف گند های زده شده در جلسه رسمی معرفی به فامیل شوهر در سرزمین سبز شمال اباد!!!!!

عروس تعریفی!!

 

خدا نکنه یه نفر!!!! یه وقتایی جو گیر بشه و حس کنه الان وحی شده بهش که غذای جدید درست کنه و سر کچل مامانش اینا هم اوستا شه و قبلش که هنوز معلوم نیست اصلا نتیجه کار چی در میاد از اب بره به قوم الشوهر!!!!خبر بده که امشب میخوام اینو بپزم و برم خونه مامانم اینا و دفعه بد نوبت شماست!!! و یکی هم نیس بگه دختره خل! حالا تو ببر بعد دهن بیچاره ها رو اب بنداز بابا!!!!!

دیدم اینجوری نمیشه!! هر جا میرم میبینم دستور  ته چین نوشتن تو وبلاگشون.میرم مجله میخرم میبینم نوشته ته چین  شلغم با سس ماهی!!!!!!!میرم مهمونی میبینم ته چین دارن! یهههههههنی چی که من با اینهمه ادعا و پیف پیف و منم منم کردنام و دماغ  سر بالام!!!!!هنوز بلد نبودم ته چین در بیارم.خلاصه ما همش یه روز تعطیلی بعد از ظهر داریم تو هفته که عصرش نه کلاس نقاشیه و نه زبان!! و فقط فرت و فرت میخوابیدم.دیروز پاچه های آقا همت رو بالا زدم!!!!!!و عصرش به مامان زنگ زدم شام درست نکن میخوام سورپریزت کنم!!!اونم خودشو کشت بگم چی و منم گفتم ننه جان!!! سکرته آخه!

مواد مورد نیاز برای تهیه  ته چین قالبی باقالی پلو و مرغ

1- یک عدد قابلمه گرد و خوشگل تفلون

برای تهیه اولین قلم رفتم سراغ جهازم!!!!دیدم به به!! رنگ و وارنگ تابه ها و قابلمه ها در انواع و اقسام و رنگ های متنوع اونجا چیده شده و آک آکه!! آخه من دو تا سایز  برا برنج  دم دست داشتم و خورشتم رو هم فقط تو رویی یا لعابی گل منگولی درست میکنم .بنابراین سرویسام بیشترش جای خودش بود.خلاصه زیر و بالا کرده و یه قابلمه خوشگل  از تارا تفلو ن هام رو در آوردم. جا هم اصرار دارم بگم که این سرویس با قدمت چندین ساله رو با چنگ و دندون از دست صبا در آوردم چون جدی جدی داشت صاحب میشد و من تو این یکی بر خلاف همه موارد دیگه کوتا ه نیومدم.آخه باور کنین هر وقت مامان خرید های صبا رو به قصد مرتب کردن و تمیز کردن در میاورد این دختره چشم سفید چند تیکه که مامان مثلا برای من خریده بود(برا خالی نبودن عریضه البته!!)رو میذاشت تو جهاز خودش و من فقط لبخند میزدم.چون اصلا دلم نمیخواست اونا رو داشته باشم ولی این سرویسه بیشرف  خیلی خوشگل بود.از اون تفلون قدیما و ضخیم ها که اصلا نیازی به دمکش نداره و خودش درش جا برای خروج بخار داره و رنگ قرمز لاکیش خیلی خوشگله و اصلا دهاتی هم نیست!! خلاصه دو روز مونده به مراسم جهاز این صبای بدجنس خیلی اتفاقی دیدم یه کارتن از زیر چشمم در رفته و یه گوشه قایم شده!!!!نگو دختره رفته ریع اونا رو عوض کرده که منم بازیرکی خاص خودم دوباره مال خودش رو بیخ ریشش چسبوندم و سرویس عزیزم رو نجات دادم.و برا همین الان نیازی نیست بچه دار بشیم چون قلب منو اینا اشغال کردن!!!!!!!!!!!!!!!!!!

2- برنج و باقالی وشوید خشک و  مرغ به میزان لازم  ( دستور فله ای!!)

من برا چهار نفر سه  لیوان برنج و یه لیوان و نیم باقالی خلال و چهار تکه مرغ (رون و سینه و پاچین ) و نصف لیوان شوید خشک  در نظر گرفتم.اول مرغ ها رو با پیاز قرمز(مزه مرغ خیلی با این پیار صورتی یا قرمزها فرق میکنه!) و دو حبه سیر و کمی نمک  و زعفرون  گذاشتم بپزه.همزمان باقالی رو هم تو قابلمه آب جوش دار !!!ریختم تا نرم شه و بعد برنج رو ریختم توش و قد که کشید همه رو آبکش کردم.

همزمان با این کارا مرغ هارو که پخته بود سرخ کردم و سس (نمک و فلفل و آب مرغ  و زعفرو ن حل شده در آب داغ رو  که  همشون با رب سرخ شده قاطی شدن و غلیظ شده) رو هم کنارش ریختم.چون خونواده ما بر خلاف علی خورشت  رو حتما قرمز آبداردوست دارن و اصلا مرغ خشک و پلو سفید از حلقمون پایین نمیره!!!!! منم به سبک سلیقه  بابا جونیم درست کردم و سس رو ریختم زیرش تا روش خشک بمونه و به قول علی خیس نباشه مرغش!!!! تا نه سیخ بسوزه نه کباب خوشمزه (علی جون!1)خودم!!!

ته قابلمه رو رغن ریختم و داغ که شد برنج و باقالی که قاطی هم بودن یک لایه + شوید روش  و یه ذره زردچوبه رو برنج ها و همینطور  این لایه ها رو ریختم و اصلا هم به مرغا نگاه نکردم.(من مدل خودم رو دوست دارم چون خورشت مرغم  سس داره و خشک نیست!) و برنج ها رو در نهایت فشار دادم یکم و روش هم کمی آب روغن و زعفرون حل شده  و دو سه قاشق آب مرغ ها رو ریختم  و گذاشتم رو گاز و چهل دقیقه بعد  یه دیس گذاشتم روی قابلمه تا ته چین قالبی و درسته در بیاد و برگردوندم و جاتون خالی!!!! نبودین که ببینین چه رنگ طلایی و خوشگلی شده بود .همچین گفت آ آ آ آ آ آ    و صاف از قابلمه جدا شد رو دیس.منم خورشت ها و ته چین جونم رو با عدس پلوی جدید و مشتی که از مطبخ خاله خانم یاد گرفته بودم  و از دیروز برا باباییم کنار گذاشته بودم برداشتم و رفتیم شام خونه مامانم اینا.داشتم ذوق مرگ میشدم از تصور عکس العمل مامان اینا!!. چون خودش برنج رو فقط بلده آبکش کنه و تچین  مچین بلد نیست و باباییم فقط تو پلوپز بلده ته چین درست کنه (که همیشه هم کباب باهاش باید باشه فقط!!!!) و خلاصه که چغندر جانی که ما باشیم تو همیچین جایی میخواستیم پادشاهی بکنیم برا خودمون!!!!!!!آقا مرغ ها رو گذاشتم رو بخاری مامان تا گرم بمونه و موقع سرو که شد با یه دستمال گوشه  ظرفش  رو گرفتم و خودم رو بدو رسوندم به سفره و تا گذاشتم چشمتون روز بد نبینه در فاصله یک وجبی مونده به زمین به علت داغی ظرف!!! دستم رو کشیدم عقب تر و شپپپپپلقققققققق!!!! مرغا چپه شدن رو سفره !!!!!!!!! انقدر مامان و بابا هول کردن با دیدن قیافه من که انگار عزیز از دست داده بودم که فوری تند تند گفتند فدای سرت !! و به به عجب ته چینی !!!!! و چه بویی و رنگی و ..... علی هم نگاه عاقل اندر سفیه خیلی رمانتیکش رو به من همونجور!!! دوخته بود!! خلاصه مثل کارگر عمله ها با قاشق آب و روغن رو سفره رو جمع کردم و دوباره در مقابل دهن باز و چشم های گشاد این پسره !! ریختم  تو ظرف و با کلنکس چربی ها رو پاک کردم و لبخند زنون  گفتم بفرمایید!!! شام ما حاضره!!! بابا که از ترس آبروی دختر پرورش دادنش نخندید ولی مامان مرد از خنده!!!!!  تازه بهشون هم گفتم که کلاس مدیریت بحران هم نرفتم و  از خودم بلت شدم !!! کنترل این جور موقعیت ها رو!!!!!

 

 پی نوشت:

 

1- تا آخرین لحظه به شانس خرکی خودتون اطمینان نکنین که لا مصب بد فرم  حال آدم رو میگیره!!!

2- هنگام برداشتن ظرف داغ هم خیلی به پوست کلفتتون اطمینان نکنین و حتما یه سانت پارچه بیشتر بردارین!!

3- در مواقع بحران  کافیست خونسردیتون رو حفظ کنین و سر و ته قضیه رو یه جوری هم بیارین!!!!

4- مگه من نبینم اونی که هی از من تعریف  میکرد و باد انداخت تو دماغ ما!!!!!

5- اون باده بود تو دماغم!!؟! هیچی دیگه ! با این کار دیشبم جلوی همه در رفت .....بدریخت  هم در رفت!!!!!

 

پندانه!!

 

 

 

  زن: بدو بدو بیا.زود بیا.ببین چقدر کم کردم!!!با اینکه رفتیم مسافرت و پرخوری هم شد ولی 10 کیلوم تکون نخورده و بیشتر نشدم!!

مرد: تو با اون 10 کیلویی که کم کردی تازه اینقدر شدی؟ خاک بر سرم زن!مگه اول چند کیلو بودی؟!!

زن: (سوت زنان) ببین گذشته ها گذشته!!مهم الانه که  10-  شدم دیگه.ذوق کن تا منم انرژی بگیرم!

 

سه ساعت بعد هنگام خواب

 

مرد: عزیزم اگه همینجوری ادامه بدی قول میدم دقیقا 10 کیلوی بعدی  که کم کردی ببرمت دوباره شمال!!(اصلا هم شوخی نمیکرد ها!)

زن: ((زل زده به چشمهای مرد((راست میگی؟یه وقت چش نخوری از اینهمه لطف!!! میذاری علف هم بخورم اونجا؟!!!بزنم بکشمت تا درست بشی شاید یکم!؟!!!

مرد: خب !اوممممممممم!! نه! اگه 10 کیلو دیگه هم کم کنی و ولش نکنی بهت 100 هزار تومن میدم کادو!!برا هر کیلو 10 هزار تومن!!! ببین گوشت آهو رو هم اینقدر گرون حساب نمیکنن ها!!!

 

زن:ای کوفت بگیری  با اینهمه دست و دلبازیت!!!! من شیش تا مثل تو رو معامله نقدی میکنم.اصلا ماه دیگه از حقوق خودم نیم میلیون به خودم کادو میدم.تو هم برو جلوی بانک ها تا راحت تر دستگیرت کنن!!!

مرد: اصلا انقدر بخور تا بترکی از چاقی!!!!! منو بگو خواستم تشویقت کنم که دیدم لیاقت همون رو هم نداری!!!! (و از دست زن فرار میکند تا پنگول پنگول نشود!!)

و لحظاتی بعد هر دو با هم پقی میزنن زیر خنده و به هم میگن نه! بهتره انگیزه درونی باشه تا برونی!!!!

 

یکربع بعد:

 

زن: ببین هنوز نخوابیدی یه چی بگم؟ من رو اون 100 تومنه فک کردم و میتونم ازت قبول کنم!!!!

مرد: بگیر بخواب!!100 تومنم کجا بود؟ خواستم امتحانت کنم ببینم چقدر انگیزه ات سلامتیه و چقدر پولکی هستی!!!!

زن: خیلی نامردی!!! من الان دیگه نمیتونم بدون انگیزه خارجی ادامه بدم!!!

مرد: میخوابی یا بزنم داغون کنم اون خیک قلمبه ات رو!!!!ولی فقط دوست دارم یه گرمش برگرده ها!!!

 و لحظاتی کوتاه  بعد از آن هر دو از خستگی ناشی از 20 ساعت نخوابیدن  غش میکنند و میخوابند!!!

 

نتیجه اخلاقی:

 

1-  حالا نمیشد  زودتر یادتون میافتاد قبلا به شوهرتون گفتین فوقش 89 کیلویین و بعد رو میشه که 105 کیلو بودین!!!!!

2- تا تنور داغه مادر نون رو بچسبون!!!! دستی دستی با یکم غرور بیجا!!!!! سرمایه زندگیت رو از دست میدی ها !!

3- اصلا احساس  نکن که ارزشت کمتر از آهوست! پاش برسه گوشت خر رو هم کیلویی 15 تومن میکنن تو پاچت!!!

4- بعد از یه پست رویایی اینقدر بی جنبه نباش که یه پست شوتی  با  عنون پلشت بنویسی و ملت بمونن بلاخره بوی چوب بارون خورده ات رو باور کنن یا  نتیجه سرچ های بو گندوت رو!!!!!

سرچ چ.....ی!!!

7تا کلمه کلیدی که دوستان رو به وبلاگ من کشونده !! (توسط گیلاسی انجام شده که منم شروع میکنم! و بقیه هم راه بیفتن بیان!!)

یه رونمایی از جستجوی  بازدید کننده هایی که با سرچ کلمات زیبای !!!! زیر به این مکان رسیدن:

خدایی من روم نمیشه اون کلمه ها رو بنویسم.اینا فقط بهترین ها و قابل نوشتن هاش بود.هنوزم موندم من کی اینا رو نوشتم بی انصافا!!!!

بوی دهن همسرم!!!!!! ای کوفت بگیره اونی که اینو نوشت.لا مصبا من  شاید شب به زور مسواک بزنم ولی بوی گند که نمیدیم جفتمون دیگه بابا!!!

دهن م...ام...ان!!!! آخه این دنبال چی بوده!!! هر چند حدس میشه زد ولی خاک تو سرش!!

ج....ر.....ش دادم!!! این دیگه معرکه بود.نه خدایی من اینا رو نوشتم.؟!!چه بامزه مردم فکراشون رو به اقای گوگل می گن و اون بنده خدا هم میبرتشون به قول گیلاسی تو ایستگاه مورد نظر پیادشون میکنه انگار!!!

خدایان خدای طبیعت خدای زشتی خدای خوبی ژوپیتر!!!اووووووووووووه.این یکی دیگه چه حوصله ای داشته .من مکنه خیلی بگم خدایی ولی اسم ژوپیتر موپیتر دیگه نمیذارم روش!!

سورپریز ش..و....ه....ر!!!نازی!!!این میخواسته برا دوست پسرش کادو بگیره دیگه روش نشده به حاج اقا گوگل مستقیم بگه از پشت پرده حرف زده!الهی بمیرم براتون که اینجوری سر از اینجا درمیارین و با مخ میخورین زمین تازه کود داده شده!!

من و خا....ل....م!!!! این ملت چرا اینقدر به ننه و خاله شون کار دارن هیچکی نمیگه من و شوهر دختر خالم مثلا!!!!! احتمالا خیلی فجیع میشه !!

دوست دختره خواب..ی..د...ه!!!! حتما بعدش هم  خونده تو دلش: خوابهای خوفی دیده !!! من هم رفتم کنارش!!!اون الاغ و من بارش!!!! چه میدونم والله!!!

و بیشتر از 7 تا میشه اگه بگم چه چیزهایی راجع به این  کلمه مامان بدبخت سرچ کردن و چه جملات و کلمات قصاری رو نوشتن .

در آغوش خوشبختی

–خوش.گ.ل و         ل.و.ن.د

-تیک....ه ..ها..ی ...عاشقانه

–بو....س.....ش کردم

-لباس مهمونی

-دستگاه ساندویچ میکر!!!!!!!!

و بیشترین جستجو با کلمه عا....ش....قا....نه انجام شده بود و ملت پرت شدن اینجا.باز خوبه این یکی ربط داشت مادر!!!

چشمهایم را زیر باران شستم.....

 

چقدر بارون قشنگه.تو پارک جنگلی عباس آباد که بودیم  فارغ از حضور و نگاه وزنه دار  آدم های دور و بر دستام رو باز کردم رو به اسمون و سرم رو بالا گرفتم و به آسمون و سر شاخه های  درخت های بلوط نگاه کردم و هوای آغشته به مه و رطوبت رو بلعیدم و  چرخیدم  و چرخیدم و چرخیدم.....چقدر بوی نارنج های سبز و ترش رو دوست دارم...بوی ماهی بازار ماهی فروش ها رو...بوی چوب بارون خورده..بوی  سبزی های معطر ....بوی دود  کنده....بوی  چشمهای مهربون....بوی  بغل های پر از محبت...بوی  صفا و صمیمیت.....

میدانی ! من از مهربانی فامیل چیز زیادی در ذهنم نیست. صمیمیت این چنینی ندیدم.یکرنگی و چشمهای شیشه ای ندیدم.همیشه نقاب بوده و حرف های نگفته در جلو وواگویه شده در پشت سرم.و حالا چقدر خوشحالم که با چنین آدم های صاف و بی ریایی هستم.مادر همسرم همیشه نگران بود من سادگی و بی الایشی اقوام مادریش را بگذارم به حساب بی کلاسی و خیلی اصرار نمیکرد من با همه آشنا شوم ولی حالا حتما فهمیده که من به چه چیزهایی بها میدهم.من خیلی راحت از دو رنگی هایی که از دیگران دیده ام برایش گفته ام و او اشنا تر به خواسته هایم شده.هیچ وقت چشمهای متعجبش را فراموش نمیکنم وقتی در اتاق خفه و کاهگلی برادرش نشستم و نوه های  کثیف و لباس های عجیب و غریبشا را با لبخند نگاه کردم و بوسیدم. یکی از برادرانش منزوی از دیگران در کنج خانه ای رای خودش زندگی میکند و نمیدانم از روزگار چه دیده که اینگونه دور خود و خانواده اش حصار تنهایی کشیده و به اصرار من که اینهمه راه آمدیم و دایی جان را نبینیم بد است مرا به خانه اش برد.دایی غرور رفته اش انگار برگشته بود.دختری شهری که سعی نمیکرد آب و گل های پایین شلوار سفید و رنگ برفش را بپوشاند و دماغش را از بوی  گرفته و بد داخل اتاق نمیگرفت و همسر پیر و فرتوت او را در آغوش گرفت و هوا را نبوسید بلکه  گونه هایشان را با محبت بوسید به او حس خوبی میداد حتما.من مدت هاست یاد گرفته ام آدم های منزوی محبت ا رد نمیکنند.مادر همسرم انگار قبل از آن خجالت میکشید به من بگوید برادرش سالها دور از همه زندگی کرده و همه دلخوشی اش عصای چوبینی است که هر روز به آن زل میزند و نوه هایی که برایشا ن میمیرد.من دورادور فقط میدانستم  یکی دائی دیگر هم هست که بر خلاف آن دو تای دیگر پولش از پارو بالا نمیرود و ملک و آبش زبانزد همه نیست.میگفتند زنش زشت است و بچه هایش کثیف و خانه اش  بزرگ ولی دیوار هایش هنوز سفید نیست .من از بهترین شیرینی فروشی شهر یک جعبه بزرگ شیرینی گرفتم و هنگامی که داخل شدم با مهربانی نگاهش کردم و به ا. گفتم چقدر منتظر دادنش بودم و او با شادمانی به حرفهایم گوش کرد و از قولی که به او دادم غرق غروز شد به او گفتم مرتبه دیگر که آمدیم در خانه اش میمانیم و از آنجا به دیدن بقیه میرویم و میزبان اصلی ما او خواهد بود .استکان های فرسوده و چای جوشیده خانه اشان بوی  هر چه مبداد اما  بوی دروغ نمیداد.....و هنگام بازگشت به خواهرش گفت نگفته بودی عروست اینقدر دوستمان دارد و نگاه خجالت زده مادر همسرم به چشمهای مهرباد او دوخته شد وگفت کاش همه آن سالها میدانستی همه دوستت داریم.و او به ما قول داد به دیدنمان بیاید با خانواده اش.

میدانی من نقش بازی نکردم.من به دروغ خودم را عروسی مهربان نشان ندادم.من از صمیمت فضایشان خوشم میامد و از صداقتشان.من اصلا نگران نیستم اگر خاله های با کلاسم!!! بفهمند دایی همسر من خوش تیپ و امروزی نیست و خانه اش مبلمان ندارد و هنوز مرغ و خروس دارند و بچه هایش تا بحال زیاد  شیرینی آنچنانی  نخورده اند. من اصلا عارم نمی آید اگر کسی  از اطرافیانم لباس درست و حسابی ندارد بقیه ببینند و هرگز در گوشه میهمانی قایمش نمیکنم و به دروغ کارگر خانه دخترم معرفی اش نمیکنم .من  شرمنده نیستم اگر از قابلمه کیک پز خانگی  کسی خوشم آمد بگویم دوست دارم یکی مثل آن داشته باشم و او که دوتا دارد ظرف مستعملش را به من بدهد .چه اهمیتی دارد که قبلا هزار بار در آن کیک پخته است؟برای من شیرینی  مهربانی اش به خاطرم  میماند و دستور ساده ای که برایم مینویسد.من ناراحت نمیشوم اگر سر نمازش برایم دعا میکند خدا دامنم را سبز کند!!!! او که نمیداند چه اما و اگر هایی برای خودم درست کرده ام او فقط اغوش خالی ام را دید و با خود گفت حتما آرزویش را دارد ولی رویش نمیشود!!!!! و من بر خلاف همیشه فقط لبخند زدم و اصلا فکر نکردم الان جوابی  بدهم تا دندانهایش بریزد در معده اش!!من به او که لابلای برنجش برایم سیب زمینی و چغندر و هزار چیز دیگر ریخت لبخند زدم و نگفتم از علف پلوی اینجوری خوشم نمیاید و همه را خوردم و گفتم باز هم میخواهم و او با ذوق از بهترین غذایی که میتوانست  درست کند برایم باز هم ریخت و من باز هم گفتم دوست دارم و کم کم دیدم واقعا هم دوست دارم و با لذت ادامه اش دادم.

میدانی مگر من چقدر زنده خواهم بود؟گیرم 40 سال دیگر .مگر چند سال زیبایی و طراوت امروزم را خواهم داشت؟گیرم 10 سال دیگر!مگر چند بار فرصت خواهم داشت به همسرم بگویم قلبم هنوز با دیدنش میلرزد و دستانش را اگر هزار بار ببوسم باز هم میخواهم ببوسم و بودنش به من طعم زندگی را میچشاند و نگاهش که میکنم از زنده بودنم خوشحال میشوم؟ میدانی من به کشف و شهود تازه ای رسیدم.دیدم لازم نیست سخت بگیرم زندگی گذرایم  را.پس آنهمه که قبل از من بودند چه شدند؟من هم همان خواهم شد! من تصمیم گرفته ام  ذره ذره های اکسیژن جوانی ام را ببلعم.من میخواهم هر چه عشق و خوبی است نثار کسانی کنم که شانس بودن در کنارشان را داشته ام.من میخواهم هر روز به خدا بگویم چقدر متشکرش هستم که زندگی ر ا به من هدیه داده و چقدر کارم و زندگیم و همسرم و خانواده ام و مهربانی های مادرم و لبخند های پدرم را دوست دارم و میدانم همه رااز لطف خود به من داده است.من میخواهم آگاهانه بر خود مسلط شوم و نگذارم چیزی مرا ناراحت و عصبانی کند و شیرینی  یک لبخند قشنگ  را از چهره همسرم پاک کند .من میخواهم با ذهنم همه خوبیها را به طرف خود بکشانم و با چشمانم فقط زیبایی ببینم و با دست هایم لطافت برگ های خیس و باران زده بلوط را حس کنم.من میخواهم دوباره کودکی ام را تکرار کنم و کنار همسرم تا اوج خوشبختی بروم.

میدانی این روزها گذشتن عقربه ثانیه شمار را هم دوست دارم و با خود نمیگویم باز هم گذشت و حسرت هم نمیخورم.وقتی لذت برد ام از آن دیگر چرا ناراحت باشم.وقتی برای خوردن یک کیک خوشمزه پول میدهی  هرگز به پولی که از دست رفته فکر نکن.به شیرینی و لذتی که در کامت نشسته فکر کن....

چشمهایم را زیر باران شستم.....

 

چقدر بارون قشنگه.تو پارک جنگلی عباس آباد که بودیم  فارغ از حضور و نگاه وزنه دار  آدم های دور و بر دستام رو باز کردم رو به اسمون و سرم رو بالا گرفتم و به آسمون و سر شاخه های  درخت های بلوط نگاه کردم و هوای آغشته به مه و رطوبت رو بلعیدم و  چرخیدم  و چرخیدم و چرخیدم.....چقدر بوی نارنج های سبز و ترش رو دوست دارم...بوی ماهی بازار ماهی فروش ها رو...بوی چوب بارون خورده..بوی  سبزی های معطر ....بوی دود  کنده....بوی  چشمهای مهربون....بوی  بغل های پر از محبت...بوی  صفا و صمیمیت.....

میدانی ! من از مهربانی فامیل چیز زیادی در ذهنم نیست. صمیمیت این چنینی ندیدم.یکرنگی و چشمهای شیشه ای ندیدم.همیشه نقاب بوده و حرف های نگفته در جلو وواگویه شده در پشت سرم.و حالا چقدر خوشحالم که با چنین آدم های صاف و بی ریایی هستم.مادر همسرم همیشه نگران بود من سادگی و بی الایشی اقوام مادریش را بگذارم به حساب بی کلاسی و خیلی اصرار نمیکرد من با همه آشنا شوم ولی حالا حتما فهمیده که من به چه چیزهایی بها میدهم.من خیلی راحت از دو رنگی هایی که از دیگران دیده ام برایش گفته ام و او اشنا تر به خواسته هایم شده.هیچ وقت چشمهای متعجبش را فراموش نمیکنم وقتی در اتاق خفه و کاهگلی برادرش نشستم و نوه های  کثیف و لباس های عجیب و غریبشا را با لبخند نگاه کردم و بوسیدم. یکی از برادرانش منزوی از دیگران در کنج خانه ای رای خودش زندگی میکند و نمیدانم از روزگار چه دیده که اینگونه دور خود و خانواده اش حصار تنهایی کشیده و به اصرار من که اینهمه راه آمدیم و دایی جان را نبینیم بد است مرا به خانه اش برد.دایی غرور رفته اش انگار برگشته بود.دختری شهری که سعی نمیکرد آب و گل های پایین شلوار سفید و رنگ برفش را بپوشاند و دماغش را از بوی  گرفته و بد داخل اتاق نمیگرفت و همسر پیر و فرتوت او را در آغوش گرفت و هوا را نبوسید بلکه  گونه هایشان را با محبت بوسید به او حس خوبی میداد حتما.من مدت هاست یاد گرفته ام آدم های منزوی محبت ا رد نمیکنند.مادر همسرم انگار قبل از آن خجالت میکشید به من بگوید برادرش سالها دور از همه زندگی کرده و همه دلخوشی اش عصای چوبینی است که هر روز به آن زل میزند و نوه هایی که برایشا ن میمیرد.من دورادور فقط میدانستم  یکی دائی دیگر هم هست که بر خلاف آن دو تای دیگر پولش از پارو بالا نمیرود و ملک و آبش زبانزد همه نیست.میگفتند زنش زشت است و بچه هایش کثیف و خانه اش  بزرگ ولی دیوار هایش هنوز سفید نیست .من از بهترین شیرینی فروشی شهر یک جعبه بزرگ شیرینی گرفتم و هنگامی که داخل شدم با مهربانی نگاهش کردم و به ا. گفتم چقدر منتظر دادنش بودم و او با شادمانی به حرفهایم گوش کرد و از قولی که به او دادم غرق غروز شد به او گفتم مرتبه دیگر که آمدیم در خانه اش میمانیم و از آنجا به دیدن بقیه میرویم و میزبان اصلی ما او خواهد بود .استکان های فرسوده و چای جوشیده خانه اشان بوی  هر چه مبداد اما  بوی دروغ نمیداد.....و هنگام بازگشت به خواهرش گفت نگفته بودی عروست اینقدر دوستمان دارد و نگاه خجالت زده مادر همسرم به چشمهای مهرباد او دوخته شد وگفت کاش همه آن سالها میدانستی همه دوستت داریم.و او به ما قول داد به دیدنمان بیاید با خانواده اش.

میدانی من نقش بازی نکردم.من به دروغ خودم را عروسی مهربان نشان ندادم.من از صمیمت فضایشان خوشم میامد و از صداقتشان.من اصلا نگران نیستم اگر خاله های با کلاسم!!! بفهمند دایی همسر من خوش تیپ و امروزی نیست و خانه اش مبلمان ندارد و هنوز مرغ و خروس دارند و بچه هایش تا بحال زیاد  شیرینی آنچنانی  نخورده اند. من اصلا عارم نمی آید اگر کسی  از اطرافیانم لباس درست و حسابی ندارد بقیه ببینند و هرگز در گوشه میهمانی قایمش نمیکنم و به دروغ کارگر خانه دخترم معرفی اش نمیکنم .من  شرمنده نیستم اگر از قابلمه کیک پز خانگی  کسی خوشم آمد بگویم دوست دارم یکی مثل آن داشته باشم و او که دوتا دارد ظرف مستعملش را به من بدهد .چه اهمیتی دارد که قبلا هزار بار در آن کیک پخته است؟برای من شیرینی  مهربانی اش به خاطرم  میماند و دستور ساده ای که برایم مینویسد.من ناراحت نمیشوم اگر سر نمازش برایم دعا میکند خدا دامنم را سبز کند!!!! او که نمیداند چه اما و اگر هایی برای خودم درست کرده ام او فقط اغوش خالی ام را دید و با خود گفت حتما آرزویش را دارد ولی رویش نمیشود!!!!! و من بر خلاف همیشه فقط لبخند زدم و اصلا فکر نکردم الان جوابی  بدهم تا دندانهایش بریزد در معده اش!!من به او که لابلای برنجش برایم سیب زمینی و چغندر و هزار چیز دیگر ریخت لبخند زدم و نگفتم از علف پلوی اینجوری خوشم نمیاید و همه را خوردم و گفتم باز هم میخواهم و او با ذوق از بهترین غذایی که میتوانست  درست کند برایم باز هم ریخت و من باز هم گفتم دوست دارم و کم کم دیدم واقعا هم دوست دارم و با لذت ادامه اش دادم.

میدانی مگر من چقدر زنده خواهم بود؟گیرم 40 سال دیگر .مگر چند سال زیبایی و طراوت امروزم را خواهم داشت؟گیرم 10 سال دیگر!مگر چند بار فرصت خواهم داشت به همسرم بگویم قلبم هنوز با دیدنش میلرزد و دستانش را اگر هزار بار ببوسم باز هم میخواهم ببوسم و بودنش به من طعم زندگی را میچشاند و نگاهش که میکنم از زنده بودنم خوشحال میشوم؟ میدانی من به کشف و شهود تازه ای رسیدم.دیدم لازم نیست سخت بگیرم زندگی گذاریم را.پس آنهمه که قبل از من بودند چه شدند؟من هم همان خواهم شد! من تصمیم گرفته ام  ذره ذره های اکسیژن جوانی ام را ببلعم.من میخواهم هر چه عشق و خوبی است نثار کسانی کنم که شانس بئدن در کنارشان را داشته ام.من میخواهم هر روز به خدا بگویم چقدر متشکرش هستم که زندگی ر ا به من هدیه داده و چقدر کارم و زندگیم و همسرم و خانواده ام و مهربانی های مادرم و لبخند های پدرم را دوست دارم و میدانم همه رااز لطف خود به من داده است.من میخواهم آگاهانه بر خود مسلط شوم و نگذارم چیزی مرا ناراحت و عصبانی کند و شیرینی  یک لبخند قشنگ  را از چهره همسرم پاک کند .من میخواهم با ذهنم همه خوبیها را به طرف خود بکشانم و با چشمانم فقط زیبایی ببینم و با دست هایم لطافت برگ های خیس و باران زده بلوط را حس کنم.من میخواهم دوباره کودکی ام را تکرار کنم و کنار همسرم تا اوج خوشبختی بروم.

میدانی این روزها گذشتن عقربه ثانیه شمار را هم دوست دارم و با خود نمیگویم باز هم گذشت و حسرت هم نمیخورم.وقتی لذت برد ام از آن دیگر چرا ناراحت باشم.وقتی برای خوردن یک کیک خوشمزه پول میدهی  هرگز به پولی که از دست رفته فکر نکن.به شیرینی و لذتی که در کامت نشسته فکر کن....

ساروی کیجای قلابی!!!!

سلام.من برگشتم.کمی تا قسمتی هم فوت کردم!!!! چون ۱۳ ساعت راه رو نتونستم بخوابم(ما همیشه این راه رو با بابایی خودم اینا تو ۹-۱۰ ساعت میرفتیم نمیدونم هوا بارونی و مه بود اینجوری شد یا شانس آفتابه ای ما بود.)و یه راست اومدیم خونه و فقط دست و صورتم رو شستم تا دانشجوها  با کارگر  شوفاژ خونه منو عوضی نگیرن و اومدم سرکار.الانم کلی حالم خوبه !!!!!!!اصلا هم چشمام صفحه  مانیتور رو متوازی الاضلاع نمبینه  اصلا هم حالم از ملچ مولوچ  نون پنیر خوردن اون پیرزنه پشت سریم  بد نیست!!! اصلا هم از بس فک زدم آرواره هام اذیت نشدن!!!!اصلا هم چون علی تموم  راه مجبور شد کنارم نشینه چون رانندهه میگفت آقایون کنار آقایون باشن و خانوما کنار خانوما !!!!(البته منظورش غریبه ها بود!) اعصابم خورد نیست.طفلی مامان جون هزار بار گفت من میرم کنار اون آقاهه میشینم علی بیاد پیشت که خودم دوست نداشتم اذیت شه!! اصلا هم از اینکه سفر سه روزه امون  زود تموم شد و من هنوز داشتم گرم میشدم ناراحت نیستم.!!! اصلا هم..... ولش بابا!!

آقا جاتون خالی رفتیم ساری و نکا و ز..ر...ن....د...ی....ن ...... و بهشهر و عباس اباد و قائم شهر و .... هویجوری برا خودمون حال کردیم!!!خیلی خوب بود.این فامیل های مادری علی اینا زرندین هستن که خیلی نزدیک نکاست و خیلی آدمای خوب و مهربونی هستن.من رو هم تا حالا ندیده بودن چون قبل از عروسی ما مشهد بودن و نتونسته بودن دوباره بیان.خلاصه مراسم معرفی صمیم خانوم به اهالی اونجا بود.جاتون خالی دیگه گند محترمانه ای نبود که من به در و دیوار نپاشیده باشم.دیدن یک عدد مادر برگ مریض هم رفتیم .اونجا پدر آدم رو در میارن اگه بفهمن اومدین و به اونا سر نزدین.ما هم عین دزد های پیژامه راه راهی همش  در حال بدو بدو بین فاصله دو خونه بودیم تا تیر بارون نشیم!!!!یه پسر خاله دارن که شکارچی فوق ماهریه ولی شانس ما تفنگش رو داده بود برا تعویض و گوشت شکار معروفش نصیبمون نشد.اونجا دخترا و زنهاشون که ممکنه ریخت و قیافه خیلی حسابی هم نداشته باشن و ساده لباس بپوشن یییییییییککککککک )با لهجه مشهدی بخونین اینو) طلا و جواهری آویزونشونه که چشمم چهار تا شد.ما تو خونوادمون اصلا  آدم (((((با طلا چش مردم کور کن))))) نداریم ولی خیلی برام جالب بود که اینا اون زنجیر های گنده و مدال های بزرگشون رو قشنگ رو مانتو مینداختن تا خوب دیده بشه و من خنگ هم مثل همیشه ساده و با یه حلقه تو انگشت رفتم اونجا.خودم که خیلی راضی بودم که اونجوری نیستم!!!البته نشون ندادن که اونام تعجب کردن ولی مامان جون  بعدا گفت که اینجا خیلی چشم و همچشمی دارن.برا عروسیاشون که فیلمشون رو دیدم خودشون رو میکشن بس که جهاز میدن به دختراشون.حداقل سه روز مراسم دارن.همگی هم وضعشون خوبه و مایه دارن ولی اصلا نشون نمیدن و خونه های ساده و گچی دارن و وسایل معمولی.تو ساری یکی از عمو زاده هاشون یه دربند مغازه  دور میدون داره که الان کم کم یه میلیاردی  میارزه و طرف هم خودش میدونه ولی به قول علی قیافش به شاگرد کله پزا میخوره تا صاحب یه مغازه !!!!ولی هر چی از مهربونیوشن بگم کم گفتم .بعضی هاشون رو تو عروسیم دیده بودم ولی شناخت اونجوری نداشتم.خلاصه که ادر خیلی خوش خوشانمون شد و انرژی گرفتم این چند روز

پ.ن.

راستی من شوخی کردم گفتم کارت بزنین.شوکه شدم .آخه من هیچوقت ۵۵ تا کامنت تو دو روز نداشتم و خیلی ها همش نوشته بودم چون گفتی کارت بزنیم ما اومدیم که اولا ممنون و دوما راضی به زحمت اونجوری نبودم!!!!! شماها فقط بیاین و بگین رییس چپ چپ نیگام میکنه و همکارامون فک میکنن ما سر صبح دیوانه شدیم بس که میخندیم من کافیه برام.قربون همگی.بقیه اش سر فرصت.

راستی  از کامنت همه ممنون و چون چیزی جز ابراز تشکر برا همه نداشتم تک تک جواب نمیدم  و با اجازه چون سرم هم شلوغ بود همه رو تایید کردم .البته این دفعه .

اه   اه.... اه.....مردم  تو راه!!!! بهتون گفته بودم که چجوری میرم دسشویی که !!؟ خب معلوم بود که اصلا تو راه رفت و برگشت نرفتم سرویس بهداشتی و یهو تا رسیدم ترکیدم .من از فشار و اونا از خنده!!!!!خدایا شکر که با همه اون کارام آبروی مامان جونم رو حفظ کردم!این اخری بیشتر شبیه معجزه بود !نه؟