من و همسرم عاشقانه هم را دوست داریم.

صمیم-۲۹و اندی سن!- 12ساله ازدواج کرده-همسر و پسرکش رو میپرسته- عاشق تر از اونا کسی هست؟

من و همسرم عاشقانه هم را دوست داریم.

صمیم-۲۹و اندی سن!- 12ساله ازدواج کرده-همسر و پسرکش رو میپرسته- عاشق تر از اونا کسی هست؟

صبور دوست داشتنی من....

نمای اول

شاگرد اول دانشکده ورودی هفتاد و شش،زرنگ و باهوش،گرم و صمیمی ،غرور احترام برانگیزی داشت همیشه.مورد توجه استادا ،قبل از دانشجویی نامزد کرده بود.با یه پزشک ،عاشق هم بودن  ،خونواده پدری مرفه و مامان خیلی خانم و کدبانو،دستاش همیشه گرم بود،یادآوری روزایی که  بازو به بازوی هم تو سرما و گرما مسیر خاطره برانگیز همه اون سال ها رو طی میکردیم همیشه حس خوبی در من زنده میکنه،خنده هاش رو دوست داشتم،همه میگفتن قبل از دانشگاه خیلی مغرور و سرد بود ولی من تو اون دوران خوب چهارسال هیچ سردی ندیدم توش،خیلی خانم و با شخصیت بود.آروم و با صدایی شیرین و گوش نواز صحبت میکرد .هیچ وقت روزی رو که تو سرویس سرشو گذاشت کنار شیشه و اشک تو چشماش جمع شد برا دوری از همسرش که طرح رفته بود یادم نمیره.و من دستاشو گرفتم و گفتم عزیزم!چشم بهم بزنی تموم میشه.همیشه حد و حرمت همه رو حفظ میکرد.تو یک کلام دوست دوست داشتنی و مهربون  من بود و البته الانم  هست.

 

نمای دوم

 

فارغ التحصیل شدیم.یه مدرس تاپ بود تو زبان.از دوران دبیرستان زبانش خوب بود.یه معما داشت برا خودش.نمیدونم چه مشکلی براش درست میکردن خونواده شوهرش فقط یادمه تو مراسم عروسیش هیچ کدوم از دوستایی که من میشناختم نبودن.حتی خودم هم دعوت نبودم.شنیدم نمیخواسته بقیه از علت عقد طولانی چهار سالش و توقعات بجا و نابجای خونواده همسرش از اونا باخبر بشن.یه مهمونی گرفته بودن و بعد هم زندگی مشترک زیر سقفی که خیلی شب ها  گریه ها و صبوری ها رو دید.حدس میزدم خواهر آقای دکتر یه جورایی داره دوست سالیان سالش رو زیر حرف ها و حدیث های خودش خرد میکنه.میدونستم اونقدر صبوره که نمیذاره کسی از مشکلاتش چیزی بدونه و البته حق میدادم بهش چون انتخاب خودش و خونوادش بود.و مگه این حرف های مگو رو میشه به هر کسی واگویه کرد!

 

نمای سوم

 

روزی که گفت داره برا طرح همسرش میره  یه شهرستانی کوچک و دور  تو استان ،قلبم گرفت.گریه ام  هم .دلم حضورش رو میخواست دلم برای نبودنش کنارم تنگ میشد دلم برای دست هاش تنگ می شد و او رفت و چهار سال موند.تماس های تلفنی و چند باری دیدنش خونه مامانش رفتن هام ادامه داشت و من هنوز مجرد بودم و باز هم یادم نمیره حرف هاش اون روزی که با هم میرفتیم پیاده روی و گفت: صمیم!هیچ چیز نمیتونه آرامش بخش تر از حضور همسر آدم کنارش باشه و  تا عاشق نباشی نمفهمی من چی میگم و به راستی عاشق آقای دکتر بود و هست.کوچولوش رو همونجا به دنیا آورد و سایه اون غرور و سردی آزاد دهنده ای که بعضی ها میگفتن هم کم کم محو شد و اون شد یک مادر و من بیشتر از قبل دوستش داشتم هنوز و ازش درس میگرفتم.برا عروسیم که دعوتش کردم نیومد چون دور بود از من .خواهر و برادرش در این فاصله ازدواج کردند و من هنوز مطمئن بودم خونواده شوهرش با همه نخوت و پولشون  چشم به مال پدر اون دارن و میخوان با هزینه پدر اون زندگی ساده یک پزشک عمومی رو بالا بکشن.و البته که وظیفه هم میدونستن.یادمه یه بار گله کوچیکی کرد که همه غصه هاش رو نشون میداد گفت بیمارستان بودیم و همسرم پزشک  مریضی بود  که از آشناها بود و نوبت ملاقات بود و خانم فلانی بلند  جلو همه داد زد راستی  ممد  آقا چطوره و من آب شدم و اون فقط میخواست نشون بده برام مهم نیست اینجا کجاست و همسرت در چه موقعیت کاری  اینجا نقش داره!!!

 

نمای چهارم

 

و دخترک شیرین زبونش بزرگ شد و چهار سال گذشت و تو تموم این ده سال اون مشوق دکتر بود و همراه و همپاش تا بخونه و بخونه و بخونه و از عمومی خودشو بکشه بالا و من باز هم تحسینش میکردم از اینهمه نترسیدن ها و مقاومت ها و بی کاری های طولانی مدت همسرش و درس خوندن های 12 ساعته  دکتر که مجال لبخند عاشقانه رو ازش میگرفت و اون بدون این ها باز هم هل داد و هل داد و نخواست و نخواست.

پارسال ازم خواست درس بخونم و به جای اون برم کلاس کنکوری که خودش انصراف داد  و من رفتم سر کلاسی که اون مشوقم بود و راضی بودم از تلاشم هر چند نتیجه ای که منتهی به دانشگاه میشد نداد ولی خودم رو به خودم ثابت کرد و من پر شدم از درس هایی که دوباره روی نیمکت شاگردی فرا گرفتم و باز هم مدیونش شدم و باز هم بیشتر از قبل دوست داشتنش رو حس کردم.

 

و دیشب.....دیشب دوباره پس از مدت ها صدای گرمش رو شنیدم و پر شدم از حس قشنگ همه اون سال های بی خیالی و سبکی و باهاش صحبت کردم و گفتم به خاطر همه چیز های خوب و قشنگی که داره خدا رو شکر کنه و بال در آوردم وقتی گفت دکتر بعد از 10 سال تخصص قبول شده و رفته جنوب و اون مونده و یه دختر بچه و یه خونه خالی از خنده های همسرش ولی پر از همدلی و همراهی و باز هم صبوری در مقابل روزهایی که خونواده رو باید با 200—150 تومن بچرخونه و گفت و گفت و من دلم گرفت از تنهاییش و با صدایی که سعی میکردم بغضم رو نشون نده تحسینش کردم و جلوی ریختن اشک هامو گرفتم و خندوندمش و امیدوارش کردم و براش آرزوی موفقیت کردم و گفتم بخونه و هر کاری بتونم از هماهنگی با بچه های جدید و تلفن اساتید و منابع  برای قبولی ش میکنم و تشویقش کردم و باز هم دلم گرفت که خدایا چطور تو چهار ماه فقط  14 روز رفته پیش همسرش و چطور این شب های تنهایی رو تحمل میکنه و لبخند شیرین و گرمش علیرغم همه این دلتنگی ها صورتش رو قشنگ تر میکنه .و وقتی با همه وجودم علی رو بین بازوهام فشار دادم باز هم جلوی ریختن اشک هامو گرفتم و تو دلم گفتم دوست خوب و نازنینم.تو فرشته ای و از خدا خواستم هیچ وقت این زندگی گرمشون رو ازشون نگیره ووپاداش همه این صبوری ها رو به بهترین وجهی با روزهای قشنگ و لبریز از رفاه اینده براش جبران کنه و تکرار اسمش از دیشب همه  لحظه هام رو پر کرده و لبخنذد شیرینش همه قلبم رو.

 

پ.ن.

یکی از دوستای گلم میخواد برای دخترکش وبلاگ درست کنه.از الان میتونم روتون حساب کنم تنهاش نذارین و سر ذوق بیارینش؟!!

نظرات 39 + ارسال نظر
هادی دوشنبه 17 مهر 1396 ساعت 17:14

سلام.خوبید شما؟یه جوان 30ساله هستم چندین سال قصد دارم ازدواج کنم ولی بخاطر مشکلات مالی نمی توانم ازدواج کنم اگر امکانش هست به من کمک مالی کنید تا ازدواج کنم ممنون.شماره تماس 09033052928.شماره عابر بانک ملی(6037997213792667 )قربانی هستم.متشکرم.الله وکیلی اگر ناچار نبودم این پیام نمیدادم.

مریم پاییزی جمعه 30 آذر 1386 ساعت 17:32 http://man0o-del.blogfa.com

اول که شروع کردم به خوندم همش ته دلم خدا خدا کردم مثل اکثر نوشته های اینجوری آخرش غم نباشه!!! نمیدونم دیدی اینجور نوشته ها رو یا نه ولی اگه مثل اونا بود شوهرش احتمالا بعد از قبولی تخصص میذاشت و میرفت و دیگه فداکاری های همسرش رو نمیدید!!!
نگفتم زبونم لال نه؟!
حالا خودت بگیر با چه استرسی خوندم و خدا خدا کردم که این برعکس بقیه باشه که خدا رو شکر شد ...
ایشالا زندگیشون شیرین و شیرین تر بشه و روزای قشنگی پیش رو داشته باشن
راستی اون دوستت که میخواست وبلاگ بزنه چی شد؟ شروع کرده؟

فرناز چهارشنبه 28 آذر 1386 ساعت 10:19 http://bahane83.persianblog.ir

صمیم جون همیشه می خونمت ،
شرایط فعلی من شبیه این دوستته .منو به فکر فرو بردی که آیا من هم می تونم اینقدر صبورانه خوب باشم؟؟؟ کاشکی بتونم

سلام فرناز جون
حتما میتونی.کلا یه دوره سختی هست برا این جور زندگی ها و بعدش هم خدا خودش راحتی و روزای خوش رو بهشون هدیه میکنه.
میتونی خانومی.میتونی.

رویا چهارشنبه 28 آذر 1386 ساعت 07:56 http://mfkhaterat.parsiblog.com

سلام صمیم جون خوبی
الهی چه دوست خوب و صبوری انشاء اله همه مشکلاتش حل میشه و کلی هم پیشرفت میکنن و حالشو میبرن
خودت چطوری عزیزم
چه خبرا راستی شب یلدا رژیم نگیری ها مزه نمیده اصلاً‌ رژیم یلدائی
یلدا و خوردنشه که مزه میده
مواظب خودت باشد
تا بعد

سلام عزیزم
ممنون
نه قربونت! شب یلدا شاید یکم بخورم ولی سعی میکنم زیاده روی نشه!چون همون میوه اش هم زیادش چاق میکنه.
فدات.

نازنین سه‌شنبه 27 آذر 1386 ساعت 22:48 http://mahdoone.blogfa.com

مرسی دووووووستم. فکر می کنی چی می خواست بگه بابا؟ آخه این گوله نمک چی می تونه بگه؟! عااااااشقشم به خدا!!!! دوستت وبلاگو درست کرد؟

هنوز نه!
خبرت میکنم.

بیژن همشهری گیلاسی سه‌شنبه 27 آذر 1386 ساعت 18:45 http://www.ritajoon.blogfa.ir

چشم

آباریکلا!!!

نادیا سه‌شنبه 27 آذر 1386 ساعت 15:59 http://www.thesoundofmusic.persianblog.ir

سلام عزیزم. دردمو که تو وبلاگ نوشتم. وقت کردی بخون.
چرا دلشوره؟؟؟ تورو خدا اصلا یه همچین حسی نداشته باش. سعی کن از خودت دورشکنی. ایشالا که همه چی خوب پیش میره. مراقب خودت باش عزیزم.

سلام.دارم میام.
ممنون.

سحر سه‌شنبه 27 آذر 1386 ساعت 11:14 http://cometotellyou.blogfa.com

سلام عزیزم پس کجایی؟ من از صبح دو سه دفعه اومدم ولی جیرمون نبودا !!!
ما منظریم یالااااااااا.
فکر انرژی ما رو هم بکن قربونت برم اگه تموم شه کی میخواد جوابشو بده هان؟هان؟ ( هان نه بله !!)
بوسس

سلام عزیزم
همین دور و برام.
این روزا سرم خیلی شلوغه.
قربونت این شماهایین که به من انرژی میدین.من کجام!!!!
بوس.فدات.

ژ یگولو سه‌شنبه 27 آذر 1386 ساعت 01:23

سلام صمیم جان..

خوبی ایشالا؟؟

واقعا که دوستت یه نماد کامل از یه زن وفادار و صبور هستش...خدا بهش توان بده که بازم بتونه تحمل کنه سختیها و زندگیش و عشقش همیشه پا برجا باشه...

تو خودت خوبی؟؟ کجایی کم پیدای؟؟

مواظب خودت باش گلم.فعلا...

سلام.خوفم.
آره و تو هم نماد یک انسان کوه و تپه نورد جهت پایه یک!!!!
خدایی حال میکنم میخونم اون دختره روی همتون رو ایشالله کم کرد تو پایه یک!!
برو خجالت بکش !برو حیا کن!!!(ههههههههههههه!!!)
باور کن میام میخونمت ولی ...
ولی.....
ولی تنبلی میکنم!(راست گفتن جرمه!؟!!)
تو هم.بای.

رعنا سه‌شنبه 27 آذر 1386 ساعت 01:01

خوش به حال دوستت که صبرش زیاده
این یک نعمت بزرگه
میشه داشتی نیاز رو سر ذوق میاوردی منم بیاری تا شاید یک ذره حس های خوب بیاد سراغم؟

سلام رعنا جون
این طرفا گلی؟
حتما.فقط بپا من ذوق آوردنمان یه خورده خرکیه!!!!!ترکشش متلاشی نکنتت!!!(نیش!!)

خانوم مارپل سه‌شنبه 27 آذر 1386 ساعت 00:05 http://www.missmarpel.blogfa.com

سلام
چون من از دوستات نیستم یا حتی دختر دوستت به وبلاگم نمیای؟؟
هم نطقم کور شد هم از ذوق افتادم...
به هر حال من منتظر انتقاد یا پیشنهادت هستم
موفق باشی

سلام خانومی
عزیزم باور کن اون ساعت هایی که من وصل میشم نمیدونم چرا نمیتونم برا بعضی ها کامنت بذارم شاید چون شبکه امون خیلی شلوغ میشه.
خودم ذوقت رو روبراه میکنم فدات شم.
کی گفته تو از دوستام نیستی!!!؟میکشمش خودم.

نازنین دوشنبه 26 آذر 1386 ساعت 15:20 http://mahdoone.blogfa.com

سلام صمیم ِ صمیمی. دلم برای دوستت و دوستیتون تپید. امیدوارم خداوند زود زود دوباره خونوادشون رو زیر سقف مهربونشون جمع کنه تا تو هم از نگرانی در بیای.
راستی آپم. یه وبلاگ رژیمی هم درست کردم که خوشحال می شم ببینیش خانوم خانوما.
یه چیز دیگه می دونستی من و تو هم سن هستیم؟!!

سلام نازنین جان.
رسیدن آقای همسر به چشمان روشنتان مبارک!!!!
راست میگی؟میخواست همونجا بگه به دول العربیه چی میگن؟!!!!
من که کشته مرده اون دکتریم که گفتی!!!جیییییییییگره!!!!(اون شکلک سبزه!!!)

بهار دوشنبه 26 آذر 1386 ساعت 14:18 http://nashenase-hamdel.blogsky.com

سلام صمیم جان. خوبی؟
انشالله خدا بهترینها رو واسه دوستت بخواد. خدایی خیلی کار سختی می کنه.

سلام.
موافقم باهات.
ممنون عزیزم.

Oliera دوشنبه 26 آذر 1386 ساعت 13:53 http://olier.persianblog.ir

جایی خوندم که به دنبال رویاهاتون در آینده نباشید. زندگی همینیه که در جریانه٬ ازش لذت ببرین.
..........................بابایی

سلام بابایی !خوبی

سحر دوشنبه 26 آذر 1386 ساعت 13:41 http://cometotellyou.blogfa.com

ا ؟نوشته بودم که صمیم جونم! من این روزا بیسیار بیسیار حساس شدی ام . حالا هم این علی رفته ماموریت کرمان تا سه چهار روزه دیگه :( منم هی فرت و فرت دلم تنگ میشه!! بعضی وقتا اینجوری میشم! :(

آخی !نازی.
زودی میادو دلت گشاد میشه باز!!!
راست میگی.یه وقتایی حتی یه دقیقه نبودنشون آدم رو میکشه !

شراره مامان بردیا دوشنبه 26 آذر 1386 ساعت 13:14

سلی ی ی ی ی ی ی برم بخونم بیام.تاییدیه آیا؟

آره .
خدا بگم چکارت نکنه فضول باشی جون!!!!
راستی اون دکمه های رنگی رنگی وبلاگ بردیای چش دکمه ایت منو کشتونده!!!!!

رها(ستایش) دوشنبه 26 آذر 1386 ساعت 11:16 http://setayesh07.blogfa.com

امیدوارم پاسخ همه این خوبی ها رو اقای دکتر بهش بده نیاد روزی که ......

خدا یا خودت کمکشون و کمکمون کن

خودت خوبی؟

سلام رها جونم.
خوبم مرسی
الهی خدا زودتر این دوره رو براشون آسون کنه تا به رفاهش برسن.

نرجس دوشنبه 26 آذر 1386 ساعت 11:09

روح بعضی از زن ها به قدری بزرگه که بی شباهت به دریا نیست....

دقیقا
و بی توقع و آروم تر از نسیم.

خانم مدی دوشنبه 26 آذر 1386 ساعت 10:06 http://hmdvamd.persianblog.ir/

سلام صمیم جون خوچحالم که اومدی.
برای دوستت هم آرزو می کنم زود زود مشکالتش حل بشه همسرش هم زودی درسش تموم بشه برگرده پیشش چاره اش فقط صبره و بس در مورد اونایی هم که مخل آرامششونم خدا خودش می دونه چه جوری حالشونو جا بیاره دیرو زود داره ولی سوخت و سوز نداره....
آدرس وبلاگ دوستتم بده بریم سر بزنیم ببینیم چه خبره
( خوش به حال مردم ببین چه طوری ازشون تبلیغ می کنن ..آه ههههههههه)

سلام ام دی جونم.
ممنون از دعاها و آرزوهات
عزیزم هنوز درست نکردیم ولی به زودی.
حتما خبرت میکنم.
تو هم اگه جنسی منسی داشتی بگو خودم برات بازار سیاه درست کنم !!!(خنده)

ساسا دوشنبه 26 آذر 1386 ساعت 09:33 http://zolali.blogspot.com

سلام صمیم جونی.پسر من هم یه وبلاگ داره با آدرس زیر
kudaki.blogspot.com فکر کنم می‌تونه بهش ایده بده در ضمن تو که اینکاره‌ای برای سپهر ما هم ایجاد انگیزه و اینا کن. راستی نمی دونم قبلا به وبلاگم ساز خوش زندگی سر می زدی یا نه ولی به هر حال حالا یه خونه مجردی دارم با آدرسی که دادم بهم سر بزن و یه اثری از خودت بذار که بدونم میای یا نه.

سلام.وب سهیل رفتم.هنوز یه خورده خالیه ولی خوب مینویسی.مطمئنا بزرگ بشه خیلی حال میکنه با خوندن اینا.
اون مجردیه هم اومدم.حالش ببر.

سحر دوشنبه 26 آذر 1386 ساعت 09:10 http://cometotellyou.blogfa.com

سلام صمیم جونم.
چقد با احساس نوشته بودی داستان دوستتو. منم که الان منتظر تلنگرم کلی جلوی خودم گرفتم که اشکم سرازیر نشه! این آدما رو که می بینم فکر میکنم من چقدر بی صبرم!!
امیدوارم اجر صبرش و دل مهربونش رو بگیره...
راستی من اون بازی پایینی رو که گفتی هر کی نوشت خبر بده تو وبلاگم نوشتم اگه دوست داشتی بیا بخون.
راستی تو چرا نیومدی هیچوقت وبلاگم رو بخونی...
یه راستی دیگه : من امروز دلم تنگه اسم این جناب همسر اینده من هم علیه. اون جملتو که خوندم یهو بغض اومد بیخ گلوم رو دوباره گرفت : وقتی با همه وجودم علی رو بین بازوهام فشار دادم.... من چرا اینقدر بی طاقتم پس؟!!!
( بهتره این کامنت منو تایید نکنی! خیلی پر غصه است!!!)

سلام.نه تو هم حتما یه جاهایی قویتر از اونی بودی که خودت فکر میکردی.باور کن.
ممنون از نوشته ات.نظر دادم.
عزیزم نبینم بغض کنی!

فعلا دوشنبه 26 آذر 1386 ساعت 00:36 http://www.livan-chay.blogsky.com

سلام صمیم خانوم جون!!!!

نمیدونم چی باید گفت..من که میگم ادم به چیزی که اعتقاد داره و به تلاشی که میکنه مومنه نباید خیلی دنبال قدردانی باشه..چون واسه اون هدف...واسه اون عشقش داره اون کارو میکنه...و واسش با ارزشه پس هر بهایی رو باید بپردازه...
اما خوب گاهی بد جوابهایی در مقابل این محبتها میگیریم...
بگذریم...

یه قسمتهایی از ارشیوت رو خوندم...جالب مینویسی...خیلی وقته میام اینجا...و واقعا به علی تبریک میگم به خاطر انتخاب خوبش...به قول معروف زد و برد(چشمک)...(حال کردی چه نوشابه ای واست باز کردم؟..اما خدایی بیراه هم باز نکردم و جدی گفتم)

امشب تو بلاگ اسکای یه وبلاگ ساختمو میخوام به سبکی دیگه روزمرگی هامو اینجا بنویسم..
فقط یه خواهش دارم ازت..لطف میکنی اگه نحوه گذاشتن این اسمایلی های اضافه رو توی وبلاگ بهم بگی...خیلی خوشم میاد آخه(خجالت)...اونایی که خود سایت داره رو نمیگم...اون اضافه ترهاش که تو هم یه جاهایی استفاده کردی و یه حالت انیمیشن دارن...

هم اکنون نیازمند یاری سبزتان هستیم...

ممنون میشم اگه این لطفو بکنی...

فعلا

سلام عزیزم
ممنون.من اینقدر ها هم خوب نیستم.باور کن.
اون نوشابه ات جیگرم رو حال اورد.ادامه بده!!(خنده!)
عزیزم برات کامنت گذاشتم.
قربونت.

خانومی هستم یکشنبه 25 آذر 1386 ساعت 21:17 http://www.khanoomiii.blogsky.com

سلام صمیم جان . عزیزم من نگفتم بی معرفتی !!! فقط گفتم اگه احیاناً دوست نداری برات کامنت نزارم . که برام توضیح دادی و متوجه شدم که اینطوری نیست . بچه که زدن نداره ... ایییییییییییییییییییییییییییییییی

من وقتی آنلاین میشم اولین وبی که باز میکنم وب خودمه و بعدش وب شما . چون مثل اسمت خیلی صمیمی هستی و خودتو نمیگیری و خیلی دوست داشتنی هستی . واسه همین وقتی جواب کامنتم رو ندادی خیلی تعجب کردم . امیدوارم بهم حق بدی گلم .
منم از شخصیت دوستت خیلی خوشم اومد . خیلی دلم میخواد منم بتونم مثل اون بشم . خیلی سخته اما فکر کنم میشه !
در مورد دوستت و دخترکش هم نمیزاریم احساس غریبی کنه !!!

بوووووووووووووووووسسسسسسسسسسسسس

سلام خانومی عزیزم
عزیزم تو نگفتی بی معرفت .میدونم.
حالا ایندفعه نمیزنم تا خوب بیای جلو بعد حسابت رو برسم!!(نیش!!)
قربون تو .آره من که حق میدم بهت.راست گفتی گلی خانومی.
آره آدم زندگی و طرفشو دوست داشته باشه خیلی چیزا حل میشه.
ممنون از همراهیت با وبلاگ نساخته دوستم.خیلی خوشحال میشه بفهمه.سعی میکنم زود درست کنم براش تا شماها رو زودتر ببینه.

خانومی یکشنبه 25 آذر 1386 ساعت 19:46 http://www.eshgh-bazi-asemoooon.blogsky.com/

سلام صمیم گلی
خوندم متنتو
با توصیفاتی که تو کردی باید خیلی خانوم باشه که هست همونطور که خودت گفتی کم آدمایی پیدا میشه که اینجوری باشن خوش به حالش که این همه صبوری داره
ایشالا پاداش همه این صبوری و تحمل کردناشو همین دنیا خدا بهش بده
صمیم سر حال نیستی مثل همیشه نمیبینمت ؟

سلام خانومی جون
آره خیلی دختر مهربون و گرم و صبوریه.واقعا خوش به حالش که از اون نعمت و ناز خونه پدری دل کند و همراهی دکتر روپذیرفت.خیلی با کلاسه.آدم باید این جور کسا رو ببینه تا بفهمه من چی میگم.
انشالله.
خوبم عزیزم

نوشی یکشنبه 25 آذر 1386 ساعت 18:39

امیدوارم شوهرش قدر این همه صبوری رو بدونه
من که عاشق بچه ام می تونی روم حساب کنی.حتما خبرم کن

باشه عزیزم
ممنون از لطفت.منم امیدوارم بدونه.

نیلوفر یکشنبه 25 آذر 1386 ساعت 18:31 http://niloufar1112002@yahoo.com

سلام صمیم جون/خوبی؟
من هنوزجوابی ازت نگرفتم /خیلی خیلی منتظرجوابتم /
میل هم زدم.تروخدالطفاجواب بده صمیم جون
خیلی نگرانم...... :(

سلام نیلو جان
برات میل زدم.بخون.
خبرم کن چکار میخواهی بکنی.

[ بدون نام ] یکشنبه 25 آذر 1386 ساعت 17:06

چقدر قشنگ بود.بغض کردم.اما گریه که آروم نمی کنه.اگه هم گریه می کردم حتما به حال خودم بود.دل ما وبلاگ خونا رو به درد نیار صمیم جون که ایرونی جماعت همشه ی خدا دل پر دردی داره.
وجودی که با عشق و لبخند سرشته شده با غصه و درد داغون میشه.چیزی ازش نمی مونه که.خدا به همه صبر بده.صبر و صبر و صبر.مهسا.

مهسسسسسسسسسسسسسا|!!!!!!!!!!!!!؟
حالت خوبه؟نگرانتم دختر!

سارا یکشنبه 25 آذر 1386 ساعت 15:57 http://attitmani.blogfa.com

سلام صمیم جون نوشته خیلی قشنگ و غمگین بودم
خدا کنه جواب تمام صبوری هاش رو بگیره من شاید اگه جای اون بودم طاقت نمی آوردم ولی خوب ...
تو وبلاگ رو اعلام کن بقیه اش با ما

عزیزم من این دوسه روز خیلی به دوستم فکر میکردم و غم دلم رو نخواسته اون جا جا گذاشتم!شرمنده
ممنون از همراهیت عزیزم.درست کرد خبرش میکنم.

شاذه یکشنبه 25 آذر 1386 ساعت 15:57 http://shazze.blogsky.com

با نسخه ی کیک در خدمتتونم!

آقربون دختر گل!دارم میام.

شکیبا یکشنبه 25 آذر 1386 ساعت 15:10 http://shakiba-a.blogfa.com

صمیم جان سلام
فکر کنم اگر خود دوستت می خواست این مطالبو بنویسه به این خوبی نمی تونست بنویسه. امیدوارم که همسر این دوستت قدر این صبر و تحمل و بدونه.
صمیم جان در مورد وبلاگ اون کوچولو هم ما تحت فرمان شما هستیم .
راستی یادت نره به من هم سر بزن.

سلام عزیزم
چطوری با کنکور؟!!!خوش میگذره.منم تا دبیرستان مامانم ازمون درس میپرسید و لا مصب پا به پای ما همه چی ر حفظ میکرد و یاد میگرفت.خیلی یادش افتادم.خدا همه شما مامان های گل و مهربون رو حفظ کنه برا ماها.
لطف داری فدات شم.

X یکشنبه 25 آذر 1386 ساعت 14:49 http://stillness

چه صبوری قشنگی! از اینجور آدما بی نهایت خوشم میاد! مطمئن باشه یه روزی میرسه که اون با همسرش کنار هم بهترین زندگی رو به دست میارن و سختی ها فقط مال الانه ولی بالاخره تموم میشه و همیشه همه گفتن صبر پاداش خیلی قشنگی داره.

آره.خیلی خوشم اومد تو از زاویه مثبت تر نگاه کردی به ایندشون.
منم براشون دعا میکنم.

پرند نیلگون یکشنبه 25 آذر 1386 ساعت 14:46

خیلی خیلی قشنگ بود !
ممنون صمیم جون که از این متن ها و حس ها و واقعیت های بزرگ و ژرف هم توی وبلاگ خوبت میذاری .
واییییییییییییییییییی اگه من بودم یعن یمی تونستم ؟ یعنی می شد ؟ چیکار می کردم ؟
از ته دل براشون دعا م یکنم که زندگی خوبی داشته باشن و روز به روز و لحظه به لحظه در کنار هم خوشبخت تر باشن . برای تو هم همین طور .
بازم برامون بنویس . از این تجربه ها ، از درس هایی که خودت گرفتی ...
برات بهترین ها رو آرزو دارم

پرند جون ما خیلی وقت ها اگه تو موقعیتی نباشیم تصورش هم برامون سخته ولی وقتی خودمون تو متنش قرار میگیریم از پسش برمیاییم.تو هم حتما خیلی فداکاری ها میکردی.
قربون تو.اینقدر از من تعریف نکن بی جنبه بازیم رو میشه ها!!!
منم همینطور دوست خوبم.

T یکشنبه 25 آذر 1386 ساعت 14:18

من انقده هوس وبلاگ نویسی دارم از وقتی که اون اولا وبلاگ چنتا مامانو خوندم تا حالا که وبلاگ شماها رو میخونم ولی هنوز حسش نیومده مامانننننننن

خب بیا و روبراش کن زودتر دیگه.باید با کتک ازت خواهش کنم؟!!!!!!!!(نیش!)

T یکشنبه 25 آذر 1386 ساعت 14:14

افرین به دوست تو فقط امیدوارم اقای دکتر شعورش برسه قدر زنشو تحمل و فداکاریشو بدونه و تا به یه جایی رسید شلوارش دوتا نشه یا خانوادشو به زنش ترجیح نده واسه دوستت ارزوهای خوب میکنم

ممنونم عزیزم.خوشبختانه همسر قدر شناسی داره.

جیلی بیلی یکشنبه 25 آذر 1386 ساعت 13:54 http://vasleh.blogfa.com/

صمیم جان یه حرف تلخ دارم که دلم میخواد بزنم اون هم اینه که متاسفانه همیشه نتیجه این صبوری ها و تحمل تنهایی ها و غصه و خون دل خوردن نبودن یار پایان خوشی نداره ...برای من که نداشت و زندگیم از دست رفت .... امیدوارم پشیمون نشه دوستت چون تو این دنیا پاداش خوبی لزوما خوبی نیست ... و من هنوز گیج بازی های خارج از توان این دنیا هستم .
-------------------------------------------------
راستی اول اومدم تست کنم برای بار آخر اگه اینبار هم کامنتم پرید بعد خودمو میکشم .

سلام.عزیزم
آره راست میگی بعضی ها جنبه این محبت رو ندارن ولی این دوستم تا حد زیادی شوهرش درک میکنه.
منم از ترسم زود زود تاییدش کردم تا خونت نریزه پای پاچه شلوارم!!!!!

نادیا یکشنبه 25 آذر 1386 ساعت 13:38 http://thesoundofmusic.persianblog.ir

رو من یکی اصلا حساب نکن. یکی میخواد خودمو سر ذوق بیاره!!!
اه لعنت به این من ضعیف و حساس. نمیدونم چرا دارم گریه میکنم. شاید بخاطر دردهای خودمه. نمیدونم. امیدوارم مشکلات این دوستت هر چه سریعتر حل بشه. خدا کنه همسرش زحمات این دختر مهربون رو فراموش نکنه.
اصل حال خودت چطوره؟؟

ای دختره ...چی بگم والا بهت!!!!!خدا خیرت بده!
عزیزم چرا گریه.میشه بگب درهاتو.شاید کمکت کنه بهتر ببینی .یا راحت تر کنار بیای باهاشون.
امیدوارم.
خوبم عزیزم.فقط ته دلم انگار چیزی داره شور میزنه.نمیدونم چرا.

شاذه یکشنبه 25 آذر 1386 ساعت 13:23 http://shazze.blogsky.com

خدایا صمیم چقدر قشنگ نوشتی!!! دلم یه حالی شد... واقعاً تو این وضعیت زن یه دکتر بودن خیلی سخته...
مطمئنم خدا خودش جواب صبر و تحملشو میده
تو انتظاراتم یادم رفت بنویسم... دلم می خواست شوهرم دکتر باشه. اما نشد. ولی حالا می بینم این دوست تو و دو سه تا از دوستای خودم شوهرشون دکترن طفلکا خیلی زندگیشون سخته خیلی...

فدات شم نگارین جون عزیزم.
آره خیلی سخته و من نمیدونم چرا از اول هیچ وقت دوست نداشتم شوهرم دکتر باشه هر چند دور نما و بعضا واقعیت های داخلشون به این تلخی ممکنه نباشه.
خدا انشاالله به همشون توان و پاداش بده و همچنین پول فراوون .چون واقعا حقشونه.

خانم حلزون (نیاز) یکشنبه 25 آذر 1386 ساعت 13:17 http://niyaz5959.blogsky.com

بنده از همین تریبون اعلام میدارم به خاطر گل روی صمیم خانوم به محض اعلام آدرس وبلاگ ایشون رو با نظرات متعدد سر ذوق بیارم .
کاشکی ماهم یه نفر رو داشتیم که سر ذوقمون بیاره.

ممنونم نیاز جون.
عزیزم بگو چه جوری تا خودم سه سوته بیارمت ایستگاه اول ذوق!

شاذه یکشنبه 25 آذر 1386 ساعت 13:08

اووووووووووووووووووووول
آخیش! برم بخونم

چه آخیش از ته جیگری !!جیگرم حال اومد دختر!

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد