فریده عزیز ،چرا با آی پی شما 91.98.48.115 این مزخرفات داره برای من ارسال میشه ؟شما سابقه طولانی در کامنت دهی برای من دارید .منتظر توضیح شما هستم.
وقتی داشتم این پست رو می نوشتم ساعت رو نگاه کردم . درست سه دقیقه دیگه پسرک به دنیا میاد ..۴۵/۹ صبح.من هشت و نیم بیهوش شدم ...مثل سفراز یک جهان به جهانی دیگر ...چه روزی بود ..چه روزی .چه لحظه ای ...چه خالقی ..چه مخلوقی ...چه حجم سرازیر شده ی عشقی ...
من هنوز وقتی بچه نداشتیم به همسری میگفتم اعییییییییییی بدم میاد امیبینم این زن وشوهرها دمشون به دم بچه شون بسته شده!!! یعنی چی باعااا.بذارش یک جا دوتایی برین با هم خوش باشید ..سفر منظورم بود . میگفتم بچه رو باید انقدر مستقل بار آورد که اصلا نفهمه دلتنگی یعنی چی .. امروز بعد از سال ها حداقل شش سال از اون روزی که باد تو گلو می انداختم و اونطور سخنرانی میکردم در موقعیتی هستم که تمام تلاش من و همسری در این مورد جواب داده و پسرک اصلا دلتنگی نمیکنه وقتی جایی شب مهمونی می مونه ..دو شب پیش زن دایی جونش بود و باز هم میخواست بمونه ..خونه مامانم میمونه و نمیگه کو مامانم ..کو بابام ..دلتنگ میشه ولی دلتنگی مانع تفریحش نیست .اما ..اما فقط یک فرق کوچیک با اون موقع ها هست ..اون صمیمی که اونطوری سخنرانی میکرد شب وقتی بعد از ۱۴ ساعت کاری میرسه خونه و بهترین وقت برای استراحتش هست در نبود پسرک .. اروم اروم میره تو اتاق منظم بچه و به تخت خالی نگاه میکنه و میشینه لبه تخت و در حالیکه چشم هاش از خستگی داره بسته میشه با دست نرم نرمک دست میکشه روی تخت خالی و میگه کجایی مامانی ؟ دلم تنگ شده برات .. اون خانم جوونی که از مادرهایی که دلتنگ بچه شون میشد در ذهنش دوری میکرد حالا ..اینطور .. و بعد برای اینکه این صحنه های هندی و اون حرفا و این روزا رو همسری نبینه سریع میاد بیرون میگه چقدر جاش خالیه ..و اون مرد جوونی که هنوز مزه پدر شدن رو نچشیده بود و اون سال ها در تایید حرف های همسرش میگفت بله ..دوتایی ..فقط دوتایی .. آهی میکشه و میگه پدر سوخته چقدر جاش خالیه ...خدا کنه بهش خوش بگذره..و هر دو انگار یک چیزی تو گلوشون گیر کرده کنار هم دراز میکشند و تلویزیون میبینند و شام میخورند و به این همه جای خالی نگاه میکنند ...
آدم تا تو موقعیتی قرار نگرفته نباید قضاوت کنه . من هیچچچ وقت فکر نمیکردم اینطور دلتنگ فرزندم بشم . تظاهر بیرونی احساس من به پسرک هیچ وقت به پر رنگی بقیه مادرهایی که می دیدم نبود .شاید هم هدف من اونقدر برام مهم بود تو بزرگ کردن این بچه که این همه حس رو رها نمیکردم ...وقتی این بچه درد داشت من محکم کنارش بودم ..وقتی مریض بود دست و پام رو گم نکردم هیچ وقت .وقتی تمام هفت روز هفته شبی دو سه بار ملافه ها رو عوض میکردم از تکرار بالا آوردن های بچه نه گریه کردم ..نه خم به ابرو آوردم نه چیزی .. من حتی روزهای اول خجالت میکشیدم بهش بگم مامانی ..حتی روم نمیشد جلوی همسری اسم بچه مون رو بگم ..میگفتیم بچه!!!! و از چشم های هم حذر میکردیم ..اینا رو شاید جایی نگفتم براتون ولی هنوز یک وقتایی که دست های گرم و تپلش رو روی بازوم میذاره و میخوابه به خودم میگم من مادر این مرد کوچک هستم ؟ من کی مادر شدم ؟...و بعد فقط نگاهش میکنم ..و نیمدونم یکدفعه چه مرضی میگیرم که اشک های داغ تند و تند روی گونه ام میریزند ...
الان از اینکه پسرک پنج ساله من هر شب عادت داره با قصه های من بخوابه کیف مینم ..از اینکه قوی و با اعتماد به نفس هست ..از اینکه بهترین و پر رنگ ترین نقش های نمایش و مراسم مهد همیشه مال اون بوده خوشحالم ..از اینکه گلیم خودش رو در روابط اجتماعی خوب از اب بیرون میکشه و از اینکه دنیا رو اینقدر زیبا و رنگی میبینه به خودم خسته نباشید میگم .این کارها رو این روزها هم هی مادرها میکنند و خیلی بهتر از من و بیشتر و با کیفیت . من هم مثل شماها اولویت اولم در تربیت پسرم اینه که مطمئن باشه من بی قید و شرط دوستش دارم ... تلاش هاش برام مهمه نه همیشه نتیجه هاش .. اجازه میدم وسط فرش توی یک قابلمه بزرگ و لبریز از آب با تخیل خودش و با دو تا توپ کوچولو ماهیگیری کنه ... باهاش می دوم و دزد و پلیس بازی میکنم .. روی زمین غلت میزنیم و اون آتشنشان میشه و من زنی که فریاد میزنه بچم ..بچم .ترو خدا از آتیش درش بیارید و مرد آتش نشان کوچکی که به سرعت از روی شکم من رد میشه و من له میشم و بچه ام صحیح و سالم از آتیش نجات پیدا میکنه .
دلم میخواد یک روزی اینجا بخونه که من تو نمایش با چادر نمازم که تو لباسم گذاشتم شدم یک مامان حامله و اون در ۴ سالگی مراقب من بود تا بچه مون دنیا بیاد و بهم میگفت شوهرم!!( به جای همسرم) عزیزم ..قشنگم .. بچه مون کی دنیا میاد؟..و من شوکه بشم چقدر این کلمات اشنا هستند برام و برم به چند سال قبل و مردی که این حرفا رو توی گوشم میگفت ...میخوام پسرک بدونه من درد کشیدم تو این یک سالی که داشتم درس میخوندم وقتی چشم های منتظر و دلتنگش رو دیدم که میخواست ازم باز هم بازی و بازی و بازی ..و من کتاب ها رو می انداختم کنار و میگفتم کدوم مهم تره الان ؟ و فشاری که تموم این مدت روی من و پدرش بود ..
میخوام به پسرکم بگم پدر تو مرد شرافتمندی هست و خوشحالم ژن های این مرد در وجود تو هست ..بهش بگم این ژن ها کار تربیت تو رو خیلی راحت تر کرده برای هر دومون و ژن های من که گاهی از شدت شبهات تو با بچگی های خودم در حالات و کارها و شیطنت ها یک لحظه مبهوت می مونم ...
میخوام به همه تون بگم وقت بذارید برای رشد خودتون و بعد مادر بشید ..پدر بشید ..چون اون موقع تازه می فهمید هیچ چیز خاصی ندارید و باید پا به پای بچه بدوید برای بزرگ شدن خودتون ..میخوام تو این مناسبت بگم بچه داشتن بیشتر از یک لذت ناب یک مسوولیت بزرگ هست . نه بترسید و نه دست کم بگیرید ..به بچه ها اول عشق بدیم ..بعد حرمت ..بعد پله پله با هم بزرگ شیم ...میخوام بگم اگر تصمیم دارید بچه دار بشید این بچه از همسری باشه که حداقل ۵۰ درصد با هم اشتراکات داشته باشید و نگید بچه میاد خوب مبشیم ..نه باید عرق بریید برای خوب شدنش قبل از اینکه این عرق ها بشن اشک گوشه چشم بچه ای که نمی دونه چرا وقتی تکلیف آدم ها با هم مشخص نیست مهمون دعوت میکنند ...
بچه داشتن خیلی لذت بخشه ...خیلی لحظات صدای خنده آدم میپیچه تو خونه و خیلی حس خوبی میده به ادم . ولی اگر ندارید دلسرد نشید ..همه چیز زندگی ادم بچه نیست ...شاید یک نفر هیچ وقت تو زندگیش اناناس نخوره ولی میتونه از بقیه میوه ها لذت ببره و به نخورده ها فکر نکنه همش ...
من فکر میکنم این مهمه که ما پدر و مادرها توی ذهنمون بگیم خب من میخوام یک بچه ای داشته باشم که اینطوری ..اونطوری ..و مهم تر از همه اینو باور داشته باشیم که این هلو از اسمون نمی افته و باید خودمون جوری رفتار کنیم و تربیتش کنیم که مدل دلخواه از آب در بیاد ... آدم وقتی بچه داره تازه میبینه اوههه چه اخلاق هایی داشته و خودش خبر نداره ...یک ایینه ی بزرگ ..یکطوطی کوچولو جلوتون نشسته همیشه ... پس اول خودمون .بعد بچه مون .. تربیت منظورمه ..
من ادعایی ندارم تو تربیت بچه ولی یک مورد رو بلند اعلام میکنم با جرات : اعتماد به نفس د ر کودک با عشق بی قید و شرط و محبت و ارامش تو خونه به بچه داده میشه ..منتقل میشه ..و من در این مورد از خودم راضیم . پسرک حس طنز خیلی قوی ای داره . حتی از همون چند ماهگی با چشم هاش با من شوخی میکرد انگار ..خیلی فیلمه ..خیلی ..و من حظ میکنم وقتی خودم رو در او میبینم ... چون طنز و شاد بودن آدم ها رو محکم تر میکنه ..هم هوش اجتماعی بچه رو میبره بالا و هم استقامت و صبرش رو .
دیشب جایی مهمون بودیم . پسرک صاف زد یک یادگاری خیلی دوست داشتنی از مادر خونواده که مرحوم شده سال ها قبل ُرو شکست .. من یخ کردم یک لحظه ..باورم نشد ..پسرک کلا خشک شد وقتی این اتفاق افتاد ... میدونستم سعی خودش رو کرد مراقب باشه ولی به حرف ما که گفتیم این وسیله ی بازی نیست اهمیت نداد ..دخترها سریع گفتند نه ..اشکالی نداره و من نشستم جلوی پسرک و تو چشماش نگاه کردم و توضیح خواستم . خیلی معطلش نکردم که معذب بشه و حس من بی ارزش هستم بهش دست بده ..بهش توضیح دادم الان دقیقا چه حسی دارم ..چرا خجالت میکشم جلوی این آدم ها و چه انتظاری ازش دارم بعدا . دلم میخواست غر زدن رو کش بدم ولی ندادم . موند روی دلم ..ولی گفتم یک جریمه در نظر میگیرم برای این کار ..خودش پیشنهاد بده جریمه اش چی باشه ... پسرک : خب از اسباب بازی هام شروع کنم ..نه در اتاقم قفل نمیشه ..پس ولش کن!!!!! خب من معذرت بخوام و دیگه قول بدم کار اشتباه نکنم .. وسیله مردم رو نشکونم ...
من : نه عزیزم ..این ها جریمه نیست ..برو بالاتر!!! پسرک : خب هر چی خودتون سلیقه ( صلاح) می دونید بگید شما .
باباییش: ده شب مامان برات قصه نمیگه .(خیلی ناراحت بوداز این کار چون بار دوم بود اتفاق می افتاد)
من : ( تو دلم : بابا کوتاه بیاد دیگه ..اینقدر که زیاده و جریمه مناسب با جرم نیست) خب من از بابایی میخوام اگه ممکنه تا روز مراسم جشن آخر سالت که آخر همین هفته هست یعنی سه روز دیگه این جریمه رو اجرا کنیم ...بوسش کردم ..یعنی ربطی به دوست داشتن تو نداره این کار ...چشماش پر از اشک شد ..گونه اش رو گذاشت روی دستم و چشماش غمگین شد ..دلم سوخت .. دلم جزغاله شد اصلا ..ولی باید اجرا میشد .بجاش گفتم نمایش بازی قبل از خواب کنسل نمیشه البته و فقط قصه تا سه شب تعطیل . تازه پول هاش رو هم باید جمع کنیم برای جبران خسارت ..هر چند که اون یادگاری نمیشه (بخش کوچکیش شکسته بود و گفتم خودم براتون چسب میزنم مثل اولش بشه ) ولی خب به هر حال هم اون راضی بود ومیدونست دقیقا چرا باید جریمه بشه و هم ما ...شب موقع خواب حس کردم به حضور من نیاز داره ..کنارش خوابیدم و صورتش رو روی گونه من گذاشت .بوسید من رو و اروم گفت مامان مرسی که منو خیلی دوست داری و بهم محبت میکنی ..باورم نشد این خود کنترلی ما رو فهمیده باشه و برای این کار ارزش قایل باشه .. یک برگ برنده دیگه تو دست های من بود ...شب بچه آروم و راحت خوابید ..ما هم ....
امروز روز تولد پسرک ما هست . یک مهمونی جمع و جور داریم فردا شب و تولد پدر و پسر رو با هم جشن میگیرم .کادوهای همسری خریداری شده .برم سراغ کارهام و بعد بیام از خاطره اش براتون بگم ...و خاطرم باشه سخت ترین اتفاقات زندگی ..و شیرین ترینش هم یک روز خاطره میشن ...خیلی سخت نگیریم پس ....
در ادامه لینک پست های اول بعد از تولد پسرک رو دوباره میذارم ..به تاریخ سال 1388 بود ...برای یادآوری بهترین روزی که من و همسری تجربه کردیم ...پسرک بهترین هدیه ی زندگی ما بود و هست ...
این هم روزهای ناب ناب ناب
برای خودم :
آفرین ..افرین ..آفرین صمیم عزیزم ... برای این همه مدت دستت درد نکندو گوارای وجودت باشد . هر عرق ریختنی مزد هم دارد . چه نیکو پاداشی بود و چه ارزشمند هدیه ای هست داشتن خانواده ای که برای سر پا ماندن چشمش به دست دیگری نیست ..خودش یا علی می گوید و روی پای خودش بلند می شود و درس میگیرد از زمانه ...
تو لایق این همه هستی چون من دارهم باچشم های خودم میبینم چقدر تلاش میکنی آدم های این خانه با شوق دیدن تو بیایند به خانه ...و خدا این مرد را هم در حفاظ امن الهی خودش همیشه محافظت کند و سلامتی و عزت و آبرویش را روز به روز بیشتر کند که قدر هم را می دانید ...
این ها همه هنر است و بلند بگو تا بقیه هم بدانند که هنرهای زیادی دارند فقط باید باور کنند و از کنار داشته ها و استعدادهای خود راحت نگذرند ...آفرین که روزهای سخت و فولاد آب کن را پشت سر گذاشتی و در ذهنت فقط بخش های خوبش را نگه میداری ..آفرین که آدم های اطرافت را لبریز از عشق میکنی ...و خدا را سجده بر این همه موهبت و نعمت ...که در همه ی سختی ها و خوشی ها نعمت است چه آشکارا چه پنهان ...
بهترین ها رو برای همتون میخوام بچه ها و مرسی برای تمام حرف های خوب و قشنگی که برام می نویسید ...
مراقب خودتون باشید و روزهای قشنگ پیش روی همه تون .
نظرات همه محفوظند . سر فرصت تایید میکنم .میخوام ده باره و صد باره بخونمشون .