الوعده وفا و قراره امروز من آخر و عاقبت اون قضیه سرنوشته رو بگم براتون. ولی قبلش یه خورده از یه قضیه بی ناموسی تعریف کنم تا دستام گرم شن....
اقا ما نمیدونیم چرا این خانوم دکتر مون که نی نی مون عاشق آرامش چشم های اونه اینقدر از دنیا عقبه...تصور کنین: من روی تخت نشستم و دکتر داره صدای قلب نی نی رو چک میکنه و بعدش باید وزنم کنه و فشارم رو بگیره و خلاص!! بعد من یه لیست سی و خورده ای سوال شخصی و خصوصی و بی ناموسی و با ناموسی !! و ..دارم و روم نمیشه بپرسم.خلاصه که دل رو به دریا میزنم و سوال اول را با بسم الله الرحمن الرحیم شروع میکنم.دکتر سرش پایینه و داره فشارم رو چک میکنه و انگار خیلی چیز طبیعی شنیده و اصلا تعجب نکرد از سوال من...بعد چند ثانیه چشماش گرد شد و سرش رو آورد بالا و توی چشمای من نیگاه کرد و گفت دوباره بپرس...چی گفتی؟ خب من به زور و اروم دوباره سوالم رو تکرار کردم ...دکتر با دهن باز نگام کرد و گفت ..تو مطمئنی عقلت سالمه/ منم با نیش باز گفتم خب مگه چه اشکالی داره؟ بعد یکساعت دکتر رو شیر فهم کردم که اونی که اون فکر میکنه یه چیز دیگه است و منظور من یه چیز دیگه..(ای بابا خب نمیتونم اینجا بگم چی پرسیدم....خونواه شاید رد شد از اینجا !!9 خلاصه وقتی دکتر دید سوالای من همه حرفه ای و اون ور حرفه ای هست باز با چشم های گرد نیگام کرد و گفت نمیدونم والله!!!! من که خودم خبر ندارم از این چیزا !!! خود دانی!!!!! و من در حالیکه توی دلم علی رو با کلمات بس رمانتیک و غیر عصبانی!!! مستفیض میکردم و یه تخت سینه ام نمیکوبیدم!!! از اتاق اومدم بیرون..جالبه که با اینکه روزی حد اقل 50 تا مریض ویزینت میکنه و بعد از یکماه که من دوباره رفتم ، دکتر با نیش باز و در حالیکه مطمئنم تک تک سوالات من جلوی چشمش بود حال و احوال گرمی کرد و گفت خب چکارا میکنی این روزا؟!!!( البته توی چشماش من کلمه شبا!!!! رو میدیدم به جون خودم!!!! و منم گفتم زیر سایه شما!!!!! خلاصه که خواهران و برادران محترمی که میرید دکترمتخصص زنان میشین..یکم برید توی این سایت ها و اطلاعاتتون رو به روز کنین شاید یکی یه چیزی پرسید که 50 سال پیش مرسوم نبوده...و شما بتونین جمع و جورش کنین ابروتون رو.... و حالا روی سخنم با شماست عزیزان حامله ام!!!!! خب شما ها هم نمی میرین اگه سوال +1000 سال از دکتر نپرسین!!زندگیتون رو بکنین بابا جان و به حرف این شوهرهای ور پریده که میگن برو اینو بپرس ..اونو بپرس ...هم گوش نکنین و آبروتون رو توی فرغون نچرخونین دور اتاق دکتر توی مطبش!!!!!!و شما بدو..دکتر بدو......
********************
آقا تا اونجا گفتیم که این اقای مهندس اومد خواستگاری ولی بهت بزرگی توی صورتش بود....اولش که من گفتم غلط نکنم مثل این فیلم های هندی حتما بابامون دو تا زن داشته و این شازده هم داداش بزرگه ما میشن با این حساب!!!! بعد دیدیم نه!!! انگار بهتش مربوط به خود ماست!!! خلاصه که هی سقف رو نیگا کن و هی کف رو نیگا کردیم و آخرش دیدم نمیشه که!! داریم دق میکنیم از فضولی!!!! و وقتی با مهندس رفتیم توی اتاق من که با هم صحبت کنیم دل رو زدم به دریا و گفتم ببخشید شما چرا اونوقت اینقدر دهنتون بازه امروز؟ مشکلی پیش اومده؟ مهندس یکم هول کرد ولی با صدای نخودیش خندید و گفت ما دم در خونتون بودیم و داشتیم از همسایه اونادرس شما رو میپرسیدیم که من یهو دیدم خودتون لوی روم واستادین و بدون روسری و با تی شرت و شلوار دارین نگام میکنین!!!!خب حق بدین که خیلی جا خوردم و فکر نمیکردم اون خانم با شخصیت!!! اینقدر تیپ پسرونه بزنه شب خواستگاری و بیاد دم در!!!!! خلاصه که دوستان ما کاشف به عمل آوردیم که مهندس بخت برگشته با داداش تپلی بنده یعنی سهیل خان روبرو شدن و ز خود ایشون آدرس پرسیدن و تموم این مدت توی کف شباهت باور نکردنی من و داداشم بوده و مشکلش فقط این بوده که این دختره که انقدر قدش کوتاه نبود!!(اون موقع ها سهیل خپل و قد کوتاه بود و یهو غول و چهار شونه و 190 شد!!!) خلاصه که یکم خندیدیم و بعد چشمتو ن روز بد نبینه خواهر!!!ما اون سال میخواستیم دکوراسیون اتاقمون رو برای عید عوض کنیم و خلاصه که همون تخت زار وزاغارت و صندلی زمون ننه برگون رو توی اتاقمون داشتیم هنوز!!!! مهندس نشست لب تخت و من روی صندلی!!!! این آقا هم شیک پاش رو انداخت روی پاش و من با دلهره به میخ های در رفته این تخته فکر میکردم!!!! با هر نفسی که مهندس میکشید این تخت خاک بر سر قرررررررررچ قروووچ صدا میکرد و من جلوی خنده ام رو میگرفتم به زور ....این سهیل خاک بر سر هم مثلا اومد قبلش ابرو داری کنه و رفت یه صندلی کج و کوله و نصفه نیمه برداشت و پشتش رو تخته گذاشت به جای پشتی صندلی و روش رو یه پارچه خاتم خیلی خوشگل انداختیم و مثلا یه صندلی شیک!!!!درست کرد برای ما واسه شب خواستگاری!!!! خلاصه یه جا که حرفمون گل انداخته بود و مهندس هم خیلی هیچجان زده شده بود اومد پاش رو بندازه روی اون پاش!!(آخه مهندس سه تا پا داشت فک کنم!!!9 که یکدفعه تخت مثل اسب وحشی سرش رفت بالا و تهش که محل نشستن مهندس بود محکم به طرف زمین لغزید و مهندس یه پا در هوا و یه پا روی پای دیگه اش افتاد وسط اتاق!!!!! الهییییییییییی بمیرم که بچه تحصیل کرده مردم چطوری از خجالت سیاه شده بود..حالا منم دارم کر و کر میخندم که یهو نمیدونم چی شد و پروژه این سهیل خاک بر سر بهم ریخت و تا اومدم بلند شم و کمک مهندس کنم این پارچه خاتم خوشگله گیر کرد به زیپ دامنم و من با یک دمب!!! پارچه ای بلند شدم و فک کنین اون صندلی قراضه با تخته پشتش و پایه های زاغارتش و تخت روی هوا و قیافه منگول وار من از دیدن اینهمه آبرو ریزی و خنده ای که نمیتونستم کنترلش کنم چه بلایی سر اون آقای محترم آورد.....زود خودش رو جمع و جور کرد و لبخندی زورکی زد و من تا دم در اتاق در حالیکه داشتم از خنده میمردم راهنماییش کردم که نمیدونم یهو چی شد چشمای کورم ندید و آستینم گیر کرد به این دستگیره اتاق و دستگیره کلا رفت توی آستینم و هنوز پاهای مهندس از اتاق بیرون نرفته بود که صدای جررررررررررررت جر خوردن آستین لباس من پیچید توی اتاق و مهندس که دیگه کفرش در اومده بود برگشت و دید من وسط اتاق از خنده ولو شدم و نمیتونم خودم رو جمع و جور کنم و رفت بیرون نشست و منم پشت سرش زود لباسم رو عوض کردم و اومدم بیرون..حالا تصور کنین قیافه دکتر و مامان و بابا و بقیه رو که موندن چه اتفاقی توی اتاق افتاده که دخترشون رفت یه لباس تنش بود و اومد بیرون یه لباس دیگه!!شایدم داشتن فکر میکردن این بدو..اون بدو...و لباس پاره هم که اون جا افتاده بود!!!!! خلاصه من توی یه فرصت خاص به صبا که نمیدونست چرااینقدر مهندس یهو خنده اش گم شد قضیه رو گفتم و حالا او ن بخند من بخند!!!! مامان اومده به صبا میگه ای کووووووووووووفت!!! بعد عمری!!!!! یه آدم خنگ پیدا شد اومد این خواهرت رو بگیره تو هم اینقدر ادا در بیار که بره وپشتش رو هم نیگاه نکنه...آقایی که شوما باشین او نشب به خیر و خوشی!!!! گذشت و من نمیدونم واقعا این مهندس چطور شد که زنگ زد و برای نوبت دوم از مامانم وقت گرفت!!!!من که مطمئن بودم میخواد بیاد و یه چک بذاره لبه تختو بگه از ما که گذشت!!! ولی ترو خدا بده بابات این تخت و صندلیت رو عوض کنه!!!!!!!!!!!!!!خلاصه مهندس دیوانه دوباره برگشت و این بار اضر نشد حتی پاش رو بذاره توی اتاق من و برای اینکه من حرمت!!! و شانم!!!! حفظ بشه یه سنگ گنده گذاشت جلوی پای بابای من( دور و زمونه عوض شده خواهر!!) و گفت من یعنی عروس خانوم بعداز بازگشتن پروز مندانه ایشون از مسکو باید 10 سال ازگار توی نیروگاه اتمی بوشهر زندگی کنم و دور مامان و بابا هم خط بکشم!!!!!آقا من به بابا چشمک زدم و گفتم بگو باشه ببینیم این دیگه چی میخواد بگه!! مهندس که باور نی کرد ما قبول کنیم رفت و گفت میره تا خونواده اش رو برای هفته بعد بیاره خواستگاری رسمی!!!!!
از اون موقع اگه شوما مهندس رو دیدین ما هم دیدیم!!!!و برای اینکه جلوی فک و فامیل آبرومون نره گفتیم بابای صمیم جان رفتن تحقیق کردن و دیدم اقا دوماد جاسوس انرژی ه.س.ته ای هستن و ما هم بهش دختر ندادیم!!!!!!!!!!!!!
حالا فک کن این صمیم خل بشینه هم اینا رو برای علی جونش تعریف کنه و اونم بزنه توی کله صمیم و بگه ای خاک بر سرت که لیاقتت همون آدم بود!!!! و من بگم وا!! خاک بر سر تو!! مگه مهندس چش بود؟ تخت و صندلی من مشکل داشت!!!!! و علی چپ چپ نیگام کنه و بگه خیلی پر رویی بچه!! خیلی!!!!!!