من و همسرم عاشقانه هم را دوست داریم.

صمیم-۲۹و اندی سن!- 12ساله ازدواج کرده-همسر و پسرکش رو میپرسته- عاشق تر از اونا کسی هست؟

من و همسرم عاشقانه هم را دوست داریم.

صمیم-۲۹و اندی سن!- 12ساله ازدواج کرده-همسر و پسرکش رو میپرسته- عاشق تر از اونا کسی هست؟

برا دل خودم.....

چند وقت پیش رفته بودم خونه مامان اینا و قرار بود علی هم بیاد...یکی از اون معدود دفعاتی که تنها رفتم....خلاصه بعد از ناهار مجله های مامان رو زدم زیر بغلم و رفتم اتاقی که سابقا مال من بود.میدونین من هیچ وابستگی به اون گوشه خونه نداشتم .من کلا هیچ وقت دلم برای خونه امون تنگ نمی شد.مدلم همیشه اینطوری بودو خب مامان اینا هم بلافاصله اونو تبدیل به اتاق خواب دیگه  برای خودشون کردن...خلاصه دراز کشیدم و چون اتاق طبق معمول یخچال بود از سرما و بخاری  هم نداشت توی اون اتاق من تا زیر گردن ررفتم زیر لحاف و تریک تریک داشت دندونام از سرما میلرزید. هنوز مجله رو باز نکرده بودم که ذهنم پرواز کرد به سال 82..خدایا من نمیدونم واقعا چطور من توی اون اتاق با یه لا لباس توی زمستون سر میکردم...البته این عدم حس سرما فقط برای مواقعی بود که علی پیشم بود...خب این شوهر ما خیلی برای خودش آداب و مقررات داشت و مثلا ماهی یه بار هم خونه ما نمیومد و چی می شد که بابا رسما دعوتش میکرد و مامان اصرار میکرد تا آقا بیان..یعنی راستش رو بخواین خودم همه این نخ ها روبهش داده بودم تا خیلی سنگین رنگین باشه جلوی بابایی من.ولی به جاش من هر هفته از طرف مامان جون دعوت رسمی می شدم و با کله میرفتم پیش  علی جان جانانم(با اجازه خاتون عزیز البته!!).الان که به اون اتاق نگاه میکنم انگار روح زندگی توش نیست..انگار زیر سقفی که دو تا عاشق به هم نپیچه دستاشون و دل هاشوون ، زندگی قدم نمیذاره...همین طور اتاق علی توی خونه مامانش الان دیگه اصلا اون حال و هوا رو نداره برای بقیه...به قول خودشون وقتی تو از اتاق میومدی بیرون تا مدت ها حس گرمی توی اتاق علی میموند که خاص خودت بود و اون حس الان دیگه نه توی  اتاق سابق من هست و نه توی خونه علی اینا....میخوام بگم برای من هیچ جا مثل خونه خودمون دوست داشتنی نیست ...و بهترین بخش خونه ما که لبریز از انرژی هست اتاق خواب ماست... اونجا جاییه که من و علی قبل از خواب و بعد از اینکه بیدار میشیم دست هامون توی هم گره میخوره و دقیقه های زیاد با هم حرف میزنیم...و بیشترین صدای خنده و خوشبختی از همون جا به گوش میرسه....عکس های دو نفره امون روی دیوار بهمون لبخند میزنه و هر طرفش رو نگاه میکنم گرما و عشق میبینم.و بعدی هم کاناپه سه نفره توی هال هست که من کنار علی میشینم ووسرم رو روی سینه اش میذارم و عطر تنش رو می بلعم...عطری رو که  وقتی با بوی طبیعی بدنش قاطی میشه بهترین و خلسه آور ترین  بوی زندگی منه.... میدونم اینا چیزای خصوصی زندگی هر کسی هست ولی میخوام برای خودم بنویسم تا یاد آوری بشه بهم که من چه حس مثبتی  و چرا توی خونه امون دارم. من خونه امون رو حس میکنم....نفس کشیدن هاش رو..سکوتش رو وقتایی که علی  نیست ...شادی دیوارها و پنجره هاش رو وقتی که صدای خنده من و علی میپیچه توش ....

 مثلا من از خیلی ها شنیدم که از وقتی که اولین حس وجود یه بچه رو توی خودشون دارن عاشقش میشن و اون بچه میشه همه زندگیشون...ولی من با همه شادی پنهانی که دارم..(نمیدونم چرا ته ته دلم واقعا هنوز باور نکردمش) حتی تصور اینکه  فرزند عشقمون بتونه جای علی رو بگیره یا حتی سهم اونو کم کنه اصلا به ذهنم هم نمیرسه....و باورش برام سخته که چطور بعضی ها میتونن فرزندشون رو از همسرشون بیشتر دوست داشته باشن....شاید زود دارم قضاوت میکنم و باید صبر کنم تا چند ماه دیگه...ولی مطمئنم هیچ چیز..هیچ کس...هیچ اتفاقی نمیتونه بزرگی جای علی توی روح منو کمرنگ کنه یا کمتر......

نی نی جان..اینا رو الان دارم بهت میگم که دو روز دیگه نگی چرا نگفتی ها.....خیال بد به کله کوچولوت راه بدی با یک عدد مامان شوهر دوست!!!! گوشت تلخ!!! طرفی......حواست باشه ها گوگولی من.

علی جان!! اینا رو الان دارم بهت میگم که دو روز دیگه نگی چرا نگفتی ها..خیال بد به دل گنده ات راه بدی که فقط تو و البته  نی نی جاش توی کوچه باشه نداریم ها!!!!!باز نگی فردا چرا همش به نی نی توجه میکنی و منم آدمم!!!! هر چند خودت میدونی به من باشه بچه رو میذارم زمین و مییام تا خودم مثل همیشه در رو برات باز کنم و با یه بوسه گرم بهت خوشامد بگم.... البته امیدوارم!!!!

و به خودم :(شب بلند است و قلندر بیدار صمیم خانوم!!!!) بگو انشالله ......

مردا این ور...زنها اون ور تر....

 بعدا نوشت:  

در راستای اطلاعات مربوط به ناموس نی نی بامزی من: 

!!(( خب ظاهرا نخوده توی دهن ما خیس نشد...نی نی گوگولی  خوشگل بامزی  ما یک عدد اقای محترم و شیک و گوگولی مامان !!!! می باشند. )))

 

آقا این نی نی ما از بس که آروم و گل منگولی و خوبه ما موندیم توی شیکممون داریم قارچ پرورش میدیم یا بچه!!! نه کاری به کار من و باباییش داره و نه اهل بد قلقی و جفتک اندازیه....قبل از تعطیلات هفته پیش رفتیم سونوی عادی (من و صبا) و این بچه بی حیا نمیدونم به کی رفته بود که وقتی من دردم اومد بخاطر فشار ماسماسک!! دستگاه سونوی  اقای دکتر ، یهو نی نی خودشو جمع کرد و برای اعلام همدردی با مامان جونش!! کله اش رو داد پایین و باس..ن مبارک رو داد هوا  و فک کنم داشت اون وسط مسطا رو میخاروند خرت..خوروت....هم صدا میداد...که دکتر گفت به به نی نی تون هم که مشخصه چیه!!!! و اونجوری شد که ما اشک ریزان به مامان جان و مامان جونمان زنگ زدیم و آنها هم ما را دلداری دادند و گفتند خجالت بکش...خدا قهرش میاد ها.... تو لیاقت نداری انگار!!!!!! این اداها چی چیه دختره خرس گنده!!! و تازه اند خنده داریش این بود که علی برگشته میگه حالا غصه نخور تو.....مبارکت !!باشه!!دستت درد نکنه!!!!خسته نباشی!!!! انگار مثلا من بیل زدم و چاه کندم  تا جنسیت بچه معلوم بشه.فعلا هم به سلامتی موضوع  نی نی ما یه ذره سکرت بمونه تا من ببینم واقعا میتونم نخود تو دهنم خیس بدم یا نه!!!!!!!!مثلا دارم تصور میکنم که شماها هم تا حالا نفهمیدین که نی نی مون آبی شده یا صورتی

                                                      *******************

با همکارامون نشسته بودیم  و آقایون داشتن در مورد تعداد بچه  حرف میزدن و ما هم اعتراض میکردیم که بابا بستونه دیگه!!! نفری دو تا دارین  خجالت بکشین...جالبه که وقتی به یکیشون که خیلی هم با ادب و با حیاست گفتم شما به فکر سومی نیستین که انشالله!! برگشته به زمین نگاه میکنه میگه نه خانم فلانی!!!  ایزوگام کردیم رفت پی کارش!!!! و خاک بر سر اون همکار دیگه امون میگه البته ایزوگام آقای فلانی یه ذره چیکه هم میکنه  زمستونا!!!!!! خدای من!!!! نمیدونستم باس گریه کنم یا بخندم!!!!!این مردا هم بلا نسبت علی جان انگار دهنشون چاک و بست نداره......آدم هی باید به کفپوش های کف اتاق نیگاه کنه یا به سقف چشم بدوزه و سوت بزنه!!!!خلاصه که به روی خودم نیاوردم و بحث دیگه ای رو شروع کردیم. میدونین چی بود؟ تاریخ زایمان من !!!!! اقایون داشتن نظر میدادن که خانم فلانی!!! تا دو هفته دیر و زود (بخصوصو زود) رو در نظر بگیر برای خودت تا غافلگیر نشی و سر فرصت به کارات برسی ....و من که از اینهمه تجربه  !!!! و همراهی این سبیل کلفت ها اشک شوق توی چشمام جمع شده بود خودم رو لعنت کردم که چرا گذاشتم رییس به اینا بگه تا مثلا هوای منو بیشتر داشته باشن و حسودیشون نشه که چرا اون نمیذاره من کار سنگین بکنم و بالا پایین برم......خئدایا شکرت!!!! همین مونده بود که بشیم نقل مجلس اقایون که به سلامتی شدیم!! حالا خدا رو شکر یکیشون که خیلی احساسات در میکنه هنوز خبر نداره.مثلا فک کن پارسال که به فاصله کمی بچه دوم دو تا از اقایون و ایضا خود این جناب به دنیا اومده  این اومده هلک و هلک جلوی میز من واستاده و شیرینی تعارف میکنه و با نیش باز  و لحن خیلی خوشمزه میگه پس شما کی میخواین دست به کار بشین؟!!!!! فک کن!!!!!!!!!!!!!!! میخواستم بکوبم توی سر خودم!!! خنده الکی کردم و گفتم تا شما سومی رو بیارین ماکروفر ما هم داغ میشه!!!!از کوری در میاد!!!!! همچین جا خورد که بیچاره دیگه دور و بر من نیومد او نروز....حالا اگه بفهمه فک کنم از ذوقش اداره رو ناهار بده!!!!! خیلی بامزه و ساده است طفلی.دلم سوخت اون روز براش ولی آدم که نباید هنوز از راه نرسیده با کارمندای با سابقه!!!!! احساس صمیمت کنه خواهر!!!!!

                                                         *********************

میگم اول بهمن باری من و علی یه روز خاصه!!!یا رسما با هم میریم زندان و من از اونجا آپ میکنم یا به خوبی و خوشی  چک ...... میلیونی ما پاس میشه و موضوع ختم به خبر میشه!! حالا خوبه من هنوز نیمدونم  .......میلیون  چند تا صفر داره اونوقت چند روز دیگه 10 ماه به سر میرسه!!!! به علی میگم برام لباس حاملگی برای توی زندان بگیره.....میخنده و میگه خدا بزرگه!!! نمیدونم این بار خدا با بیلی کلنگی  چیزی  احتمالا میفته دنبالمون و میگه از چک های صد هزار تومنی شروع کردین هیچ نگفتم...شد چند میلیونی بازم به روتون نیاوردم و پاس کردم...دیگه پدر سوخته ها این  غلط اضافی اخیرتون چی بود؟!!!!!!خلاصه که دعا کنین برامون. سه شب پشت سر هم رفتیم حرم و وقتی به امام رضا گفتم جون رضا کار ما درست میشه یا نه یه نیرویی منو برد پشت پنجره فولاد و وقتی چشمم به یه پارچه سبز رنگ که محکم و با چند تا گره به پنجره بسته شده بود افتاد نا خودآگاه دستم رو بردم طرفش و تا یه ذره کشیدمش کلا مثل  یه پرنده رها شد و توی دستای من جا خوش کرد....نمیدونم شما اعتقاد دارین  به نشونه یا نه...ولی من شب سوم جوابم رو گرفتم.....

یه گندی هم زدم شب قبلش..واستاده بودم نزدیکای ضریح و یهو دیدم یه بند سبز رنگ چاق و چله به پنجره فولاد بسته شده...رفتم جلو و گفتم ایول اقا رضا!!! ما گفتیم نشونمون بده که حال میدی بهمون یا نه ولی این دیگه خیلی از سرمون زیاده....ملت میرن یه نخ از ضریحت باز میکنن این که به طناب کشتی گفته زکی!!! خلاصه رفتینم سراغ اون بند حاجته و هی بالا پایینش کردیم دیدم نه بابا!!! انگار به یه جای دیگه وصله...کشیدم و کشیدمش که یهو دیدم یه صدایی گفت واییییییییییییییییی!!!آخ!!!!! از ترسم سریع طنابه رو ول کردم و وقتی به ادامه طناب پارچه ای  نگاه کردم  دیدم خاک بر سرم..دور دست یه خانمه بسته شده و منم کشون کشون داشتم اونو میکشیدم طرف خودم!!!!! بنده خدا مریض بودو برای شفا گرفتن دخیل بسته بود.انقدر خجالت کشیدم که حد نداشت.زود جیم شدم و گفتم اقا رضا! این دفعه که کاف دادیم رفت...ترو خدا فردا شب  آبرمون رو حفظ کن.....و اینطوری  شد که اون گره حاجت خودش توی دستای من باز شد.....خیلی با مرامه....خیلی مهمون نواز..حتی اگه سالی یه بار هم نری مهمونیش بازم وقتی میری و ادعات و منم منم گفتنت  دنیا رو بر میداره بازم میذارتت بالای مجلسش و دست نوازش به سرت میکشه...

فقط حواستون باشه موجبات قطع عضو و کنده شدن دست و پای دیگر زائران رو فراهم نکنین جان ما!!!! ازما گفتن .....از شما امید به شنیدن.....

پ.ن.

1- وبلاگ روزانه های ملودی جون برام فیلتره....برای شما هم همین طوره؟

2-نی نی رسما امروز هجده هفته شد.....تا من وقت کنم و اون تیکر رو بذارم توی وبلاگ فک کنم دنیا اومده باشه.ای جووووووووووووووووون من.

تیشه.....

بقیه کامنت ها  رو شنبه تایید میکنم.  

این روزها دلم بدفرم گرفته از دست کارهای ملت.آخه یکی نیست بگه عزیزم زنجیر زنی با تیغ  و داغون کردن پشت و بدنت چه نفعی برای تو و حسین داره؟ پنگول پنگول کردن صورتت و گل مالیدن به لباست چی رو نشون میده از اون روز؟ بدبختی و تحقیر رو؟ قلاده میندازی به گردنت و صورتت رو به کریه ترین شکل ممکن مغموم نشون میدی که چی؟ که سگ حسینی مثلا؟ پس کرامت انسانیت کو؟ غلت خوردن روی شیشه و خون پاشیدن روی زمین مثلا سمبل خون حسینه؟ یا عزاداری و شور حسینی بدون شعور حسینی؟ نمیدونم مردم ما کی میخوان یاد بگیرن که درد امام حسین بچه شیش ماهش نبود..من همیشه میگم (بعضی از ) این آخوندهای بد ذات همچین اشک مردم رو با واگویه کردن طفل شیش ماهه ووبچه سه ساله در میارن که مردم از روی عواطف انسانیشون گریه میکنن نه از روی شناخت حسین.....اگه به من هم بگن اکبر آقا قصاب بچه اش اینجوری شد و دشمناش فلانش کردن منم خون گریه میکنم...بابا یه کم از هدف بگین...یه کوچه اون ور تر از روز عاشورا حرف بزنین....یکم از شادمانی و برافروختگی و لحظه شماری حسین برای شهادت بگین....انقدر با این بازی ها مردم رو به گریه شرطی نکنین....طرف هنوز پاش نرسیده به مجلش زیارت عاشورا  چادرش رو میکشه روی سرش و هق هقش بلند میشه و یه دقیقه بعد داره با بغل دستیش گل میگه و گل میشنوه.....نمیشه آروم یه گوشه نشست و دلشکسته شد بدون هیچ روضه ای؟ نمیشه فقط اشک توی چشمت حلقه بزنه و بدون دادو فریاد و وا مصیبتا و هق هق سیمت به بالا وصل شه؟ نمیشه؟ چطور وقتی من درد دارم و از درد به خودم میپیچم خوندن یه جمله.....انی  سلم لمن سالمکم...و ...... دردم رو آروم میکنه نه هق هقی کردم و نه سینه ای چاک دادم و نه زنجیری زدم....نمیشه اینقدر پر سر و صدا و با هیاهو این مراسم ها برگزار نشه؟ من از این مدل به یاد حسین بودن ها و با دست خودمون  حسین رو غصه دادن ها مون  میترسم.....دوری میکنم ازش...و دلم بیشتر و بیشتر برای یک دقیقه گوش دادن به دو کلمه حرف  آگاهانه و معرفتی لک میزنه.....دیگه برای من اینا جذابیت نداره..همش دروغه و ادا و بی فکری و بی عقلی .... بد پیروانی هستیم ما.....بد .....خیلی بد.... 

 

میگم من که بعد از اون دعای دسته جمعی شب قدر (پست دوم مهر ماه) حاجتهام رو گرفتم و بیشتر و بیشتر به دعای گروهی ایمان آوردم...صبا روز تاسوعا نذری داره...شله زرد... میریم و با هم بیرون به مردم میدیم و پخش میکنیم.....من  برای همتون دعا میکنم.....  برای برآورده شدن حاجات همه شما و دو رکعت نماز حاجت به نیت هر کسی که حاجت داره چه من بشناسمش و چه نشناسمش براتون میخونم .....شما هم  ما رو فراموش نکنین... و برای سلامتی همه نی نی ها و مامان هاشون و خودتون دعا کنین...... ملتمسم.....

آفتاب...مهتاب...پشتک....وارو.....

آقا جون.....مهمون رو درواسی دار......هتل....طبق معمول تیم استقبال...... حسابی  سانتال مانتال!!!!.....ناهار......مبل راحتی ...وسط لابی....گپ و خنده و تعارف........یکدفعه.......بوم..........صمیم.........لنگ ها هوا....ملت منفجر......صبا غش خنده....مهمونها هول.........علی سیاه از خنده........آقا جون عصبانی...مامان نگران نی نی......صمیم  لنگ ها دراز به دراز......صمیم زرشکی از خنده......استاف هتل مات و مبهوت.....ملا هن و هن کنان صمیم جمع کنان.....دوباره صمیم شپلق ول.......هر و کر  ملت ......آقا جون منفجر.......آبروی آقا جون پر پر .......صمیم و نی نی  هر هر...... 

فک نکنم نیازی به توضیح بیشتر داشته باشه گندی که زدم.فقط تصور کنین قیافه آقا جون رو......پدر سوخته شوهر  صبا صندلی رو کشید عقب و من که ایستاده بودم به هوای اینکه صندلی هنوز پشت سرمه نشستم روی ملکول های هوا!!!!! و شپلققققققق روی زمین ولو شدم!!!! 

تا بعد.مواظب خودتون باشین  . 

بوووووووس.

زنده ام.

مریض بودم وحشتناک...بیمارستان.....آنفولانزا....تب و لرز ...تهوع.. ...و در یک کلمه تا حدی فوت کردم توی این ده روز....خودم بهترم...علی خوب شده...نی نی  عالیه. 

ممنونم. 

راستی ادامه اون ماجرا رو حتما مینویسم.اونایی که میخوان بدونن برای چی ردش کردیم  و ته ماجرا رو فقط میخوان بهشون بگم که اون اقا جاسو........س     انر....ژ....ی    هسته....... ای بود و خدا رو شکر  که ازدواجی صورت نگرفت.البته اینو خیلی بعد ها فهمیدیم ولی بنا به دلایل دیگه که بعدا میگم من  و تا حدی زیادی اون منو رد کرد....راحت شدین؟ خب ماجرا لوس شد دیگه ولی جزییاتش رو حتما بهتر که شدم و تونستم یشینم پشت کامپیوتر بهتون میگم. 

ممنوم از نگرانی ها و محبت های همتون.انقدر حالم بد بود که حتی نمیتونستم دو جمله بنویسم.دوستتون دارم  و مرسی بابت همه چیز.