من و همسرم عاشقانه هم را دوست داریم.

صمیم-۲۹و اندی سن!- 12ساله ازدواج کرده-همسر و پسرکش رو میپرسته- عاشق تر از اونا کسی هست؟

من و همسرم عاشقانه هم را دوست داریم.

صمیم-۲۹و اندی سن!- 12ساله ازدواج کرده-همسر و پسرکش رو میپرسته- عاشق تر از اونا کسی هست؟

به سلامتی خودم....

 سلام. کامنت ها  محفوظ است تا سر فرصت تایید شوند ... 

من خوبم .خیلی .  فقط  ایام امتحانات و ترافیک کاری هست و من مشغولیت دارم خیلی .  به زودی  میام . کسانی که منتظر  ایمیل  از طرف من هستند : از صبوری  و همراهی و درک شما خیلی ممنونم .به زودی  انشالله . 

 

در  مورد بیمه عمر  دست نگهدارید . کلی  چیز  دارم براتون آماده میکنم .  

  تا اونجا گفتم براتون دفعه قبل که من رفتم سر قرار و شال زردم رو هم سرم کردم و همسری رو خوش و  خندون دیدم که از  خواب  بیدار شدند و  با پسرک اومدن تا بریم بگردیم . منم به سلامتی  12 ساعت سر کار بودم و  هی با خودم میگفتم  من میتونم زنده بمونم ..من میتونم زنده بمونم !!!. آقا رفتیم هایپر مارکت پدی ....ده یک سری زدیم و من نیمدونم مسوولین محترم چرا رسیدگی   نمی کنند!! بچه رو بردیم گذاشتیم تو زمین بازی که به خرید برسیم( البته بیشتر  گشتن و لابلای  قفسات چرخ زدن نه خرید) ولی یک نفررر نبود بچه رو تحویل بگیره  از  ما . یک خانمه بدو بدو به همسری گفته شما باشید من برم  ده دقیقه یک چیزی بخورم بیام .همسر ما هم جفت پا مثل تیمسارهای وظیفه شناس  ایستاد ..آقا یکربع شد .. نیم ساعت شد .. 45 دقیقه شد .. یک ساعت شد !! نیومد که نیومد . ما هم سر  45 دقیقه بچه رو کشون کشون آوردیم بیرون که مادر  جان ..بسه ..حق الناسه!! تایم تموم شده برای شما ..یکهو یک بچه دیگه بدو بدو مثل فشنگ پرید بیرون و  نه پدر و مادری بود و نه مسولی!!  البته به نظرم والدینش  فکر کرده بودند  همسری که روی  صندلی  نشسته بود و دهنش از  خستگی  کف سفید کرده بود!!! مسوول اونجاست که با خیال راحت رفتند ..حالا همسری طفلک بدو بدو کرده بچه رو برگردونده تو محوطه بازی و بچهه هه عرررررررررررر ...گفتیم الان پلیس میاد کلا خانوادگی میریم بند بزهکاران اجتماعی و بچه دزدها!!! والله .. یعنی  انقدر  حرص  خوردم که حد نداره .گفتم بریم ..بلاخره والدین نماها!!! اومدند و بچشون رو گرفتند و گفتند  اععععععععععععععع شما بخاطر بچه ما منتظر موندید اینجا!!! آخیییییییییییی ..و رفتند در افق محو شدند  و من هم  بخار  جیوه شدم  پشت سرشون!!!   در حالی که در ساعت چهاردهم  ایستادن روی  پا دیگه  توان نداشتم برم پد .....ده   رو  خراب کنم روی سر مدیر  داخلیش یا هر کسی که بزرگتر  این  ها بود ، رفتیم  سوار  ماشین بشیم بریم یک لقمه ای  چیزی  کوفت کنیم!! البته خندهه از روی قیافه من نمیرفت کنار ولی  حس میکردم تو سرم داره قل قل سرد میکنه!! اونایی که تخلیه انرژی  میشن میفهمند من چی  میگم ..  

 

آقا گفتیم به  نزدیک ترین جایی که رسیدیم واستیم نمیریم از  گشنگی . رسیدیم اول طرقبه و گفتیم دیگه آس برگر نریم .دوره ..بریم همین نزدیکی . به به (مک من) .. چه رنگی ..چه بویی ..بریم ..خدا رو شکر  ملت نشسته بودند  توش شلوغ بود نشون میداد باید قابل خوردن باشه غذاهاش! (تجربه معمولا میگه  هشدار جاهای خلوت از مشتری رو جدی بگیرید ) .رفتیم داخل و پیتزا و سوخاری سفارش  دادیم . سرویس رو  تقریبا به موقع آورد و  پیتزا رو شروع کردیم و رسیدیم به سوخاری . همسری  هر  چی  دنبال  سینه گشت پیدا نکرد ناچار  رون برداشت و به محض اینکه اولین لقمه رو خورد یک مکث طولانی  کرد . من که  به خوش خوراکی  معروفم و  در  فاصله مکث همسری  دو تا گاز بیشتر  زده بودم حس کردم دیگه نمیتونم ادامه بدم ...بوی  مرغ  به حدی  غیر قابل تحمل بود دیگه که از  فاصله نیم متری  سینی  تا دماغ ما رو با سرعت نور  میرفت و بر میگشت ...سینی رو گرفتم دستم و در  حالی که چشمام بادام زاده!  شده بود از  خستگی و توی  ذوقم و معده ام خمپاره خورده بود رفتم طرف کانتر سفارش ها . مدیره رو آروم خواستم و یک اقای  جوون خوش  اخلاق اومد طرفم .بهش  گفتم پیتزاتون خیلی  خوب بود ( الکی !  یک کم خوب بود ولی به هر  حال خوب بود دیگه ) ما سیب زمینی ها رو هم دوست داشتیم ..گل از  گلش  شکفت ..گفتم جسارتا به من نگاه کنید ..به نظرتون من ادم بد ادا و بد غذایی  هستم !!؟  خنده اش گرفت ..گفت بهتون نمیاد .. بهش گفتم خم بشید یک لحظه مرغ رو بو بفرمایید ..  خم شد و وقتی برگشت  بالا همون سکوت همسری  و قیافه علامت تعجب در چهره اش  بود ..گفتم آقا من یک گاز  زدم .. دو گاز ..گاز سوم دیگه نرفت پایین ...چرا  با اسم بزرگ و  بیزنستون این کارو میکنید ؟ چرا واقعا آیا ؟!!! طرف  موند  از کدوم طرف بلاخره جواب بده ؟ من شاکی ام یا  دلنگران بیزنسش ؟ بعد که قبول کرد  مرغ علیرغم تازگی و تازه سرخ شدنش!!مشکل داشته( علاوه بر بوی بسیار  بد ، بیاتی و کهنگی هم مشخص بود از  غذا) گفت بفرمایید بنشینید من عوض کنم غذا رو .. من گفتم ما میخواهیم رفع زحمت کنیم و میل نداریم .اقا این وسط  بدترین اتفاق  ممکن افتاد ..یعنی فکر کنید من سینی به دستم و دارم به اقا توضیح میدم مشکل رو یکدفعه پسرک از راه رسیده و دو دستی  مثل اینایی که عزیزشون رو ازشون گرفتند سینی رو میکشه طرف خودش و میگه بده غذامو!! میخوام بخورم ..آقا بده غذامو!! به جان خودم ... باور کنید این بچه هر وقت بهترین سوخاری یا مرغ و گوشت رو جلوش  میذاشتیم اندازه سر چنگال میخورد و کلا هیچچچ رغبتی به  مرغ سوخاری و اینا نداره .. در واقع خیلی  کم به گوشت و مرغ تمایل داره ......ولی آخاخاخا!!یعنی طوری  جلوه داده شد که انگار  شوهر و بچم هلاک این غذام و من به زور  برداشتم از  جلوشون و  ایراد میگیرم از غذا!! آخر با چشم چپ کردن و  اخم کردن راضیش کرم بره بشینه سر میز .جناب مدیر  اصرار  کردند بشینیم تا سفارش رو دوباره بیارن . از شما چه پنهون خب بیشتر غذامون مونده بود و  منم گرسنه و خشمگین تا حدی !  

 

خلاصه چند دقیقه بعد گارسون اومد با یک سینی و سرویس کامل برای  دو نفر . با لبخند به همسری نگاه کردم.مرغ پدر سوخته معلوم بود تازه سرخ شده چون داغ داغ بود ولی قبلی  وسطش  کمی سرد بود یعنی  مونده بود .اقا من خوچحال خوچحال  مرغ رو یک برشی زدم و چشمتون رو بد نبینه ..بو باز پیچید توی  بینی مون ..اصن یه وضعی ..سینی رو  چند  لحظه بعد  برداشتم و رفتم به مدیر گفتم  ممنون از محبتتون . بزرگواری کردید ولی  مشکل حل  نشد و متاسفم .سینی رو گذاشتم این یکی  دیگه واقعا دس ت نخورده بود .  ازش خواهش کردم به حداقل 5 نفر دیگه هم بده تست کنند تا مشتری  دیگه ای  این همه زده نشه از  غذا ... و نیمه گشنه تشنه اومدیم بیرون .یارو هم در  افق  محو شد .باید صادقانه بگم از  کارش  خوشم اومد که  نفی نکرد  و  سعی  خودش رو کرد نظر  ما رو  عوض کنه ولی به قول همسری  که میگه من اگر  جای ایشون بودم  و برای بار  دوم تکرار میشد مشکل کاری من ، کل پول رو برمیگردوندم به مشتری و  عذرخواهی  مستقیم میکردم و  نشون میدادن این اتفاق   همیشگی  نیست و خودمم شوکه شدم از  اوضاع . بعد سوال اساسی  من این بود که واقعا چطور  ملت سرشون روی  غذا بود و هیچچچچکی  نشون نمیداد که یک چیزی  غیر  عادی  هست ؟ یعنی  دماغشون  و بویایی شون مشکل داره ؟ من قبول دارم که  دماغ من خیلی   تیر  هست ولی  بینی  همسری  چی ؟ اون معمولی  هست بویاییش...چرا هیچ کس  تو اون یک ساعت نرفت وضع موجود رو  گزارش بده؟ . دفعه اول به اقاهه گفتم من خیلی  راحت  میتونستم به شما هم نگم و برم بیرون و شما یک مشتری رو به راحتی  از دست می دادید ولی  چون میبینم هزینه کردید برای  کارتون و سرویس های  کاری تون مرتب  هست ترجیح دادم ایراد رو رفع کنید تا اصلا ندونید ...  

 

 

آقا  من که دیگه (مک ....من )نمیرم حتی برای سیب زمینی های  خوشمزه اش ولی  از  تلاش  مدیرش  هم خوشم اومد .در حد بضاعت بیزنسمنی  خودش   تلاش  کرد بلاخره . چون برخوردهای بسیار بدی  رو دیدم از  صاحب  شغل . این باز یه درجه بهتر بود خدا رو شکر .  

 

حالا از  اینها بگذریم .بذارید چند تا خبر رو هم  تند و سریع بگم و برم .   

 

آقا  من قبل از  عید برای  اولین بار  تصمیم گرفتم در  این سال هایی که خالصا مخلصا(mokh less!!) حقوقم رو برای  مسائل زندگی  خرج میکنم  یک بار  همچین برای  خودم خرج کنم جیگرم  حال بیاد .برای  همین علیرغم اینکه در اسفند ،ماه بسیار  شلوغی رو از نظر  مالی  داشتیم من با پول عیدی ام   که دولت ریخت برام رفتم یک انگشتر  خریدم برای  خودم و نکته اش  اینه که منی که دستمال کاغذی رو هم با نظر  همسر  میگیرم و  کلا با هم خرید می کنیم  دلم خواست چیزی بگیرم که کلا نظر  خودم باشه و  به دخترک درونم حالی بدم و  جلوش رو نگیرم .اینطوری بود که در  اقدامی ناباورانه همراه با مامان جون رفتیم طلافروشی و من یک انگشتر خریدم با طلای  گرمی  95 تومن . هر  کی  دید  باور  نکرد این فقط  500 باشه همه بالای  هفتصد  هشتصد حدس زدند .خب برای  منی که در  واقع چیزی به عنوان طلا دست و گردنم نمی کنم و  بریم عمیق تر تو دل داستان ، در واقع دیگه الان طلایی  نمونده برام بعد از  اون  تجربه 5 سال قبلمون ، خب  قدم بسیار مثبتی بود . به همسری شب  نشون دادم  خریدم رو و به وضوح دیدم  گرفته شد صورتش ..از  اینکه چرا اون نباید این رو برای من میخرید ؟ چرا موقعیتش نیست براش ؟ .راستش  دیدم من نباید صبر کنم کسی  خوشحالم کنه . حالا شاید سلیقه همسری  و نظرش مثلا  انگشتر  جواهر باشه ولی  من الان دلم خوشحالی  میخواست و از طرفی  باید به خودم ثابت میکردم اهمیت دارم به اندازه کافی . تازه همین 500 تومنیه هم به اندازه اون 5 تومنیه برام ارزش  منده . چون من علاقه ذاتی و  زیاد به طلا ندارم  و   مدت ها انگشتر  استیل بدلی  خوشگل دستم میکردم و انگشتر  طلام تو کشو بود . ولی  ای  مزه داد ها ...کلا هدیه چیز خوبیه .  

 

یکی از  تصمیماتم  این بود  که یک بیمه عمر دیگه مخصوص خودم  انتخاب کردم  .(فقط بیمه های عمر   ۳۰ساله ارزش دارند اینو یادتون باشه.یعنی مثلا یک بیمه ممکنه بعد از  20 سال بهتون 300 میلیون بده همین بیمه در  جدول  30 ساله که میره میشه  5 میلیارد  مثلا .اگر هم اهل سکه خریدن هستید  مسلما راه منطقی تر از کاهش ارزش پول در سی سال ،اینه که سکه بخرید  و در طول زمان فقط به نیت پس انداز  بذارید کنار و بهش دست نزنید .اینطوری  ارزش پول هم حفظ میشه .این   گزینه فعلا برای ما میسر نیست. )  .همسری  پیشنهاد  داد فعلا یکی  دیگه برای  پسرک بگیریم و برای  من بعدا . منم گفتم نه این به نام خودم . پسرک و  من و تو  داریم  همه مون . تازه پسرک چند تا داره . این برای  خود  خودمم چون خیلی  زحمت میکشم برای  زندگیمون! حالا این جمله چه ربطی  داشت به این تصمیم  نمیدونم . همسری  مرد بسیار قدر شناسی  هست . من میدونم ته وجودش  بهترین ها رو برای  من میخواد ولی من تصمیم  گرفتم منتظر  نشم ارزش من رو کس دیگه ای بهم یاد آوری کنه . خودم باید نشون بدم برای  خودم ازش قائلم .  

 

کار  دیگه ام این بود که گوشیم رو عوض کردم .یعنی با وجود اینکه هزینه های  ضروری  هم در  راه بود من با کمال دل گنده گی و مصمم بر  انجام تصمیمات جدید  در سال جدید، با همسری رفتیم یک گوشی  خوشگل گرفتیم و گوشی ساده پیرمردیم رو  گذاشتم کنر  بلاخره . دیگه صدای  همه در اومده بود !!! اینو کلی دوسش دارم.  تازه اونقدر  از  دوستان وایبر و تانگو و اینا  تبریک دریافت کردم برای  گوشی  جدید که برای  تولدم نامردا اینقدر بهم تبریک نگفته بودند !! ضایع بود بسی که تا  حالا نبودم خب!!! خیلی دوست دارم که همسری  اصرار کرد گوشی بهتر بگیرم .یک جا بهش گفتم آخه این مبلغ زیاده میتونیم برای فلان مساله بگذاریم (تعارف شاه عبدالعظیمی!!!)  اخم کرد و گفت نه این واجب تره  فعلا . خب  در  عمل  هم نشون داد  پشت من هست برای  خوشحال  کردن و  محترم شمردن خودم . چرا ؟ چون یک خانم محترم  کنارش  هست که حرمت امام زاده  رو  خودش  نگه میداره.  

  

برای  کادوی  روز زن هم یک کارت هدیه  از  همسری  گرفتم ولی  توش  پول نییست  بلکه  ماساژه !!!یک جلسه ماساژ  بدن به همراه ماساژ صورت که هزینه اش  رو پرداخت کرده و من منتظرم  زودتر برم تجربه اش کنم تو خود موسسه .به مامان من و  مامان خودش هم همین رو  داد .یک کاکتوس  خوشگل کوچولو هم پسرک بهم هدیه  داد که  دوستش  دارم خیلی . داداشم  اینا یک روسری  مشکی قرمز  ست با کیفم گرفتند و  خواهرم هم کرم صورت با ریمل . تازه اینو بگم : مامانم جلوی  سی نفر ملت!! به همه ی  دخترا کادو داد و بعد هم بلند اعلام کرد دخترا ( من و  خانم داداشم و خواهرم و  خواهر  همسری  و ...) برید توی  اتاق باز  کنید!!!! اینجا کادوهاتون رو باز  نکنید!!!  نکن با ما  این کار رو  ..جلو ی داداشم و بابام  و پدر شوهر  و برادر شوهر موندم کجا برم محو شم !!! دل همگی سبز، روز  عید  همه منزل  ما بودند و  من ته دلم از  خدا خیلی   ممنونم که این امکان رو باز  هم بهم میده آدم های  مهم زندگیم رو  کنار  خودم داشته باشم و  باری از روی  دوش مامانم بردارم .این دور  همی رو دست کم نگیرید. کلی به آدم انرژی  میده . من امسال یک متنی روبرای مامانم فرستادم به مناسبت روز مادر که تموم این سال ها میخواستم براش  بنویسم و روم نشد ...ده بار  ادیتش  کردم ..بفرستم ؟ نفرستم ؟ و وقتی  ارسالش کردم بغضم رو قورت دادم و  چند لحظه بعد  شماره مامان روی  گوشیم افتاد و صدایی که با بغض زیاد میگفت صمیم ....عزیزم ..و گریه بی صدای  من و  صدای  هق هق  مامان ..به گفته ی  خود مامان ، این زیباترین و بهترین  مسج تموم این سال هاش بوده .به همه نشونش  داد ..شب  محکم بغلم کرد و گفت باور  نمیکردم اینا رو به من گفته باشی ...نگفتم مامان ! من تصمیم  گرفتم به آدم های  عزیز زندگیم  تا وقتی زنده هستند بگم چقدر  برام عزیز اند . اولیش رو  تونستم انجام بدم و سخت ترینش بود ..برای تو  بود ....( برای  مامان نوشتم  که دلش چقدر بزرگه ..که چطور  تحمل دوری عزیزانش رو داره که قاب روی میز آشپزخونه اش شده اند..که قاب ها رو نوازش  میکنه  به جای صورت های  گرم و  واقعی رو ...براش  نوشتم که درسته سپهر  نیست ..درسته که دیگه مامانی  نداری ..خواهر جانی نداری که امسال روبهت تبریک بگن...بهشون تبریک بگی و بغلشون کنی ..ولی  برای ما حضورت و وجودت یک تاج بزرگی  هست روی سرمون  .. جواهر نشون و با ارزش ..براش  نوشتم چقدر  دوستش  دارم ..چقدر  ازش یاد میگیرم و ازش  تشکر کردم که غیرت  رو به دخترهاش یاد داد تا شیرزن باشند در  زندگی . براش خاطراتی رو گفتم که تو این سال ها به هر بهانه ای  هممون خودمون رو میزدیم به اون راه تا اشکامون نریزه  با یاد آوریش ولی  میدونستم  مامان لازم داره اینا رو بهش بگن ..و من گفتم ...و کاری که ده ساله میخواستم انجام بدم رو بلاخره  کردم.  

 

 اقدام دیگه ام این هست  که به همسری  توجهات خاصم رو نشون میدم و  تو دلم همش  حرمت  قایل نمیشم و در  ظاهر  هم انجام میدم نیات قلبی ام رو . مثلا وقتی  میرفتیم  مهمونی،  من برای همسری  میوه پوست میکندم و  کلی  ذوق  میکرد .  بعد  با خودم گفتم چرا فقط  تو مهمونی ؟خب  تو خونه هم یک طوری  رفتار  کنم بدونه آدم مهمی  در زندگی من هست . چرا همش برای  مهمون بهترین ها رو بیارم ؟ اینطوری بود که الان تو  خونه براش  میوه پوست میکنم و خوشگل تزیین میکنم و تو سینی  سیلور 0 نه کف دست!!!)  میبرم ..براش  چای  تازه   دم میکنم و وقتی   منتظرش نیست با گز  پسته ای  مخصوص  اصفهان و لبخند  مغز بادومی ام تقدیمش میکنم ... شام و غذا رو سعی  میکنم مرتب  تر  و روبراه تر  آماده کنم . البته   همسری  عادت داره  تا حدی  چون حتی برای  خودمون دو نفر  هم غذا تزیین شده و مرتب بود ولی  الان با دقت بیشتر .  وقتی خونه میاد با روی باز میرم بغلش میکنم میگم ببین کی  اومده !! خسته نباشی مرررررررررررررد  ..

پسرک هم یک کارایی  میکنه که نگو .یادم بندازید ماجرای   آلو و  من و مامانم وبابام !! رو بعدا براتون تعریف کنم.  

 

پ.ن.  

 

میدانی رفیق ! 

هیچ وقت قرص هایی که حال آدم را خوب  می کنند، جای  خوب هایی که دل آدم را قرص می کنند ..را نمیگیرند...  

 

اردیبهشت تون گرم و نرم و  رنگی رنگی ...