من و همسرم عاشقانه هم را دوست داریم.

صمیم-۲۹و اندی سن!- 12ساله ازدواج کرده-همسر و پسرکش رو میپرسته- عاشق تر از اونا کسی هست؟

من و همسرم عاشقانه هم را دوست داریم.

صمیم-۲۹و اندی سن!- 12ساله ازدواج کرده-همسر و پسرکش رو میپرسته- عاشق تر از اونا کسی هست؟

بالا.....بالا...بالاتر.......

شده تا حالا اتفاق ضایعی  جلوی جمع یا یکی که باهاش رو در واسی دارین براتن بیفته که بخواین آب شین برین تو زمین؟!!!! الهیییییییییی بمیرم که مردم از خجالت!!! اونم کجا؟ تو کلاس ورزشی که هنوز فقط دو جلسه اش رو رفتم و کلاس نگو بگو سالن رقص با البسه آخرین مدل و خانوم های خدا مرگم!! خیلی یه جوری!!!!!!!!!یعنی یه چیزی میگم یه چیزی میشنوین ها!!! بعضی هاشون نی قیلون و بعضی هاشون ماشالهه دوتای من ولی این یه کف دست پارچه ای که عقب جلوشون  میبندن با اون کفش های ورزشی   خیلی جالبه دیگه!!!! بابا یا لباس بپوش یا راحت کن خودتو و برو استخر  تا لاغر شی!! خلاصه ما که قبل از شرکت در این کلاسه جو گیر شدیم و رفتیم یه تی شرت نارنجی جیغ!! با یه شلوار ورزشی  استخون دار که با دو تا بالا پایین پریدن زوارش در نره!!!و کفش خریدیدم و رفتیم تو سالن.مربی مون یه خانوم شل و ول ولی بامزه است که  عشق رقصیدن با آهنگ های عربی و بخصوص نانسی رو داره  و من بدبخت با این قد و هیکلم باید اول یه دور کردی برقصم با آهنگ های انتخابی ایشون و بعد یهو کانال عربی میشه و منم رنگ لبو  شده لپام و بدو بدو باید دنبال این قافله عشوه گر و طناز راه بیفتم و برقصم باهاشون.رقص که چه عرض کنم  مثل چوب خشک دست و پام رو تکون بدم!!!!! بعد میرسیم به کششی ها و بعدش روی  تشک میخوابیم و دراز و نشیت و حرکات آکروباتیک!!!! که من رسما خواهر مادر مربیه رو مورد الطاف خاص خودم البته در دل!!! قرار میدم و لبخند گشاد میزنم!!! جلسه قبل نی ساعت آخر  روی تشک خوابیدیم و مربیه گفت پاها بالا!! حالا باز کنین!! بازتر!! بازتر!!! بازم !! ها باریکلا بازم!!! و من هم شرایط زمانی و مکانیم رو فراموش کردم و لنگ هام رو خوب بردم بالا و هی زاویه رو بیشتر کردم و چشمام رو هم بستم تا خندم نگیره که خدای من!!!! یهو  یک صدای جررررررررت وحشتناک شنیدم و تا چشمام رو باز کردم دیدم آخیش!!!! چقدر زیرم خنک شد!!! انگار هوای خنک سالن از یه جایی!!!! داره به زیر پاهام میخوره و خوش خوشانم میشه!!!! و بعد تازه عمق فاجعه رو فهمیدم!!! الهییییییییییییی بمیرم من!!! خشتک شلوار به اون کلفتی  از وسط دو تیکه شده بود و لنگ های من از ترس و شوکه شدن و شرمندگی تو هوا همون جور خشک شده بود!!! خلاصه زود آوردمش پایین و بازرسی!!!! که کردم دیدم بعلهههههههههه!! اصلا چیزی به اسم خشتک دیگه اون وسط وجود خارجی نداره .به روی خودم نیاوردم و پاهام رو به هم چسبوندم و یه سانتیمتر هم بازش نکردم.حالا شانس ما این مبریه هم ااومد صاف جلوی م واستاد و جلوی همه رو کرد به من که عزیزم!!!!! خسته شدی!!!؟ منم لال شده بودم از خجالت و موندم چی بگم!! گفتم نه!!! گفت پس یکم پاهاتو از هم باز کن !!! و همراه  ما حرکات رو انجام بده!!! من هووجور که به پشت خوابیده بودم آروم بلند شدم و گفتم نمیشه آخه!!!یارو هم گیر و کم کم توجه بچه ها هم جلب شده بود.بهش گفتم یه مشکلی پیش اومده و اذیت !! میشم اگه انجام بدمش. اونم گفت بذار من کمکت کنم!! حالا چرا اینقدر پاهات رو چسبوندی به هم!!!! راحت باش!! ریلکس!! منم تا یه ذره پاهام رو باز کردم و شلوار بدون خشتکم یادم اومد خیلی آروم بهش گفتم آخه همین دو ثانیه پیش  خشتک شلوارم کلا از جاش کنده شد!!!!!! مربیه تا دو سه ثانیه فقط خیره به چشمام و بعد یواش یواش به پاهام و موضع کنده شدگی !!! نگاه کرد و فورا روش رو برگردوند و من فقط لرزیدن شونه اش رو میدیدم و دیدم که فوری از سالن خارج شد و آنچنان بلند تو رخت کن خندید که همه موندن من چی گفتم بهش مگه!!! خلاصه که من زودتر از بقیه اومدم بیرون و داشتم میمردم از خجالت!!! یکم خودم رو دلداری دادم و رفتم ساختمون دیگه که یکم شنا کنم و تخلیه احساسی!!! بشم..جاتون خالی وقتی رفتم تو و یه ساعت توی اب شلنگ تخته انداختم و اومدم بیرون تازه یادم افتاد خاک عالم!!! اصلا حوله نیاورده بودم با خودم.فک کم با یک تیکه لباس ناموسی  اون تو موندم و نه راه رفت دارم نه برگشت!!!!! حالا بماند که چه جوری اومدم بیرون و بدو بدو خودم رو به کمدم رسوندم و جلوی چشمان از حدقه در آمده بقیه بدون حوله و با یک قطعه پارچه کش دار!!! تو دل برو!!! خودم رو خشک کردم و رفتم خونه و کپیدم تو تخت و تا چند دقیقه فقط قهقهه میزدم از یاد آوری صحنه قیافه مربیه و خشتک پاره و استخر بدون حوله!!!!!

حالا موندم چه جوری جلسه بعد برم تو روش نگاه کنم !!!! خدا برا هیچ کس نیاره مادر حتی دشمن خونی آدم!!!!!!! چه برسه به شماها!!! فقزط مدیونین اگه تجسم خلاقتون رو کار بندازین و منو سه بعدی  تصور کنین!!!!

 

پ.ن.

دیروز رفتم استخر و به دوستم گفتم حالا خوبه این جا آشنا ببینیم.هنوز تفم خشک نشده بود که  یک خانومه خوش تیپ با مایوی  مکش مرگ ما صدام کرد و با نیش باز خوب بالا تا پایینم رو ورانداز کزد!! ای کور شه چشماش الهی!!!! میدونین کی بود؟ یکی از همکارای دانشگاه که بیسسسسیاررررررررررر بیسیارررررررررررررر باهاش رودر واسی دارم!!!!نه شما بگین واقها چند ده کیلو!!!! کم کردن می ارزه به اینهمه آبرو ریزی!!؟

کوتاه.....

قالب روعوض کردم.همون ساده خودم رو بیشتر دوست دارم.بهم بیشتر میچسبه.از همراهی تون ممنونم واسه اون قبلیه.

در راستای جهت دهی به عملیات متمرکز کاهش وزنم!!!! این جا (وبلاگ رژیمی ام )رو آپ کردم.رژیمی هاش از دست ندن!!!

 

 

خوشم خوشم......

صبح با صدای رویایی  و زیبایی  از خواب بیدار شدم.آقا نشسته پشت  کامپیوتر و داره آهنگ گوش میکنه.چند دقیقه قبلش اومد آروم صدام کرد و گفتم بذار 5 دقیقه دیگه بخوابم و نامرد بیست دقیقه بعد دوباره صدام کرد ولی با صدای دلنواز راستین  :

 خوشم خوشم  چونان خوشم    که غصه هامو می کشم ........همه ته  ته سفر ... فقط منم که چاووشم......

خلاصه صبح که از در اومدم بیرون این ترانه محبوبم رو تو ذهنم و زیر لب هم میخوندم و تصمیم گرفتم چون وقت دارم با اتوبوس برم سر کار  که حدودا 20-15  دقیقه ای طول می کشه.تا سوار شدم چشمام از خوشحالی برق زد چون اتوبوس خلوت بود و  من میتونستم بشینم و  راحت شعرم رو زمزمه و همچنان مزه مزه  کنم برای خودم.تو حال خودم بودم که دختر صندلی جلو یهو برگشت و چند ثانیه همین طور تو چشمای من زل زد خدایا این چرا اینطوری نگاه میکنه؟ وایییی باور نمیکنم خانم فلانی شما هستید؟ و همه با شنیدن صدای جیغ  هیجان زده اون برگشتن و به ما نگاه کردن! آخ صمیم  زود باش ! زود باش!یادت بیاد دیگه.ترو خدا این کی بود.از شاگردامه؟ از دوستای قبلی کلاس زبانی که خودم میرفتم؟ از دانشجوهای  سابقمونه؟ همکاری چیزیه؟ دختره همینطور شروع کرد به حرف زدن و همه بیوگرافی منو ریخت  جلوی روم و هی گفت و از اینکه هنوز ماجرای ازدواج من یادشه و  همیشه میخواسته از زبون خودم هم بشنوه و چقدر دوران خوبی با هم داشتین و اون هیچ وقت نتونست منو فراموش کنه ( چقدر هم خوشحال شده بودم از این همه تعریف!!!خودمونیم ها!) و چه روز هایی بود و راستی الان چکار میکنم و هزار تا سوال دیگه و همه  این ها در حالی بود که  من واقعا هنوز یادم نمیود  این دختر خانوم تو کدوم دسته از آشناهای من قرار میگیره و بدتر اینکه حتی اسمش هم تو ذهن دیب دمینی من نبود!!!!!فقط میدونستم فاصله زمانی سال 82 تا الان باید باشه.و بی شرف همه چیزهایی هم که میگفت توی به همه گروه های آشناهای من میخورد.میگم بیا یه اسمی بندازم الکی  تا اسمش رو بگه شاید افاقه کنه!!! میگم فروغ جون!!! از خودت برام بگو!!!! همچین نیگام کرد اینگار فحش  118 + سال بهش دادم!!!!خانوم فلاننننننننننی!!!! من سیمینم نه فروغ!!!! فروغ همونی بود که  از شما خوشش نمیومد و همش از زیر دستتون در میرفت!!!!! خدایا این  دیگه چه ریخت آدرس دادنه؟ مگه من دنبال مردم میکنم تا بهشون... لا اله الا الله!!!!  سیمین ؟ کدوم سیمین منظورشه؟ خدایا به دادم برس ! آبروم رفت! اوا شرمنده سیمین جون ! یادته من همون موقع هم همیشه تو رو با فروغ اشتباه میگرفتم بس که دو تای تون بامزه بودین!!!!!!! و خوشبختانه این یکی گرفت و سیمین خانوم لبخند زد. خب  سیمین جون؟ از برو بچه ها چه خبر!!!؟ هیچی بعد از اون مراسمی که براتون گرفتیم ( کدوم مراسم رو میگه این ؟ ) و سورپریزتون کردیم دیگه بچه ها از هم بی خبر شدن فقط بلافاصله قضیه ازدواجتون مثل بمب ترکید و همه رو شوکه کرد!!! اوا راست میگی؟ چه جالب!!!!( ای کوفت بگیری  خنگ خدا با این حافظه در پیتت!!!!)  و تازه یادتونه اون روز هممون رو شیرینی دادین و ما هم براتون یه هدیه خیلی خوردنی   گرفتیم و شما میخواستین  همونجا درسته بخورینش!!!( ای خداااااا!!! ساندویچ بود اون هدیه هه  یعنی ؟!!! دوستام و شاگردام  همیشه منو سورپریز میکردن  خب بگو کدومشونی دیگه!!!) آره فروغ جون و چقدر هم چسبید بهم!!!! با تعجب نگام کرد و گفت چه بامزه!!! چسبیدن فعل بامزه ای بود برای  اون!!!( آخ!! که باز گند زدم انگار !!) راستی چه خبر از مجید!! ( جانم؟!!!!! مجید دیگه کیه!؟‌نکنه از فامیل های شوهر دختر خالمه این؟ نه!!   با خونواده اون مجید اقا اونقدر ها هم خودمونی  نیستم ) خوبه خوبه! سلام میرسونه!!! و اینجا دیگه فروغ طاقت نیاورد و آنچنان خندید  و رو شونه های من زد که دیگه از هر چی آبرو بود ناامید شدم!!! فدات شم خانوم فلانی!!! همیشه همین طور با مزه بودی!!! خدایا میگه مجید سلام رسوند!! هاه هاه چه بامزه این شما!!! اینجا بود که اسم مجید منو یاد یکی از عروسک هام انداخت و در کمال  ناباوری یه چیز هایی تو ذهنم  جرقه زد و یادم اومد این سیمین چزو بچه های همون کلاسی بود که روز معلم سال 82  برای من جشن گرفتن تو کلاس زبان و همشون با هم پول گذاشته بودن و یه پسر کوچولوی بامزه  برام خریده بودن و منم اسم اون عروسک رو همون جا مجید گذاشته بودم و همشون کلی خندیده بودن  و فروغ  هم یکی از بچه های مشکل داری بود که از خندیدن ها و جوک های من خوشش نیمومد  و از بس غد بود  نتونستم باهاش رابطه صمیمی  برقرار کنم  و بعد ها فهمیدم شوهرش دفتر و کتاب های زبانش رو پاره میکنه تا اون نتونه بیاد سر کلاس و فروغ علیرغه همخه این ها با روحیه ای درب و داغون ولی مصمم به اومدن ادامه میداد و خنده های ما سر کلاس  واقعیت حضور اون آدم خشن رو تو زندگیش بیرحمانه نشونش میداد و این سیمین هم از بچه هایی بود که همیشه دنبال شماره من بود و من همیشه از زیرش یه جوری شونه خالی میکردم  و بعد تموم بچه های اون کلاس  اومدن تو ذهنم ( چه عجب بابا!!!!) و تمام روزهای قشنگ اون سال ها تا امسال و اینجا بود که محکم سیمین رو بغل کردم و در حالیکه با چشم های گرد شده نگام میکرد گفت نمیدونستم اینقدر دوست داشتین منو ببینین ( الهی بمیرم عزیزم ! ولی راستش بیشتر  از این خوشحال شدم که بلاخره یادم اومد!!!) و شماره ام رو بهش دادم و گفتم با هم در تماس باشیم و بعد نفس بلندی از سر فراغ خیال کشیدم و بدو بدو رفتم تو اداره در حالیکه هنوز تو ذهنم داشتم میگفتم‌:

 

 

خوشم خوشم چنان خوشم که غصه هام و می کشم
خوشم که از تو پر شدم جایی که دستات خالیه
وقتی که رویا میبافم اسم تو نقش قالیه
خوشم که تا تو میرسم صاحب این ضیافتم
خوشم خوشم چنان خوشم که غصه هامو می کشم
همه ته ، ته سفر فقط منم که چاوشم
خوشم که آزادیه تو به دست خنده‌ی منه
به وقت تلخ بیخودی عشقه که دل دل میزنه
خوشم که سایه های ما دلیل رقص آتشه
پاکیه تو پاکیه من حکایت سیاوشه
خوشم که همسایه شدم با شب آفتابی تو
خوشم که رویای توام دلیل بیخوابی تو
تو هم به وقت ناخوشی باید به رویا بزنی
در شب بی حرفی ما باید سکوت و بشکنی...

آرام....

این متن رو تو وبلاگ سرزمین کانگوروها خوندم و اونقدر خوشم اومد که به خودم اجازه دادم بذارم تو این صفحه.بودنش منو آروم میکنه و رها از  خیلی چیزها......

 

اون شب وقتی به خونه رسیدم دیدم همسرم مشغول آماده کردن شام است, لباسهام رو عوض کردم و بعد بهش گفتم: باید راجع به یک موضوعی باهات صحبت کنم. اون هم آروم نشست و منتظر شنیدن حرف های من شد. دوباره سایه رنجش و غم رو توی چشماش دیدم. اصلا نمی دونستم چه طوری باید بهش بگم, انگار دهنم باز نمی شد. هرطور بود باید بهش می گفتم و راجع به چیزی که ذهنم رو مشغول کرده بود, باهاش صحبت می کردم. موضوع اصلی این بود که من می خواستم از اون جدا بشم. بالاخره هرطور که بود موضوع رو پیش کشیدم, از من پرسید چرا؟! اما وقتی از جواب دادن طفره رفتم خشمگین شد و در حالی که از اتاق غذاخوری خارج می شد فریاد می زد: تو مرد نیستی.اون شب دیگه هیچ صحبتی نکردیم و اون دایم گریه می کرد و مثل باران اشک می ریخت, می دونستم که می خواست بدونه که چه بلایی بر سر عشق مون اومده و چرا؟ اما به سختی می تونستم جواب قانع کننده ای براش پیدا کنم, چرا که من دلباخته یک دختر جوان به اسم"دوی" شده بودم و دیگه نسبت به همسرم احساسی نداشتم. من و اون مدت ها بود که با هم غریبه شده بودیم من فقط نسبت به اون احساس ترحم داشتم. بالاخره با احساس گناه فراوان موافقت نامه طلاق رو گرفتم, خونه, 30درصد شرکت و ماشین رو به اون دادم. اما اون یک نگاه به برگه ها کرد و بعد همه رو پاره کرد. زنی که بیش از 10 سال باهاش زندگی کرده بودم تبدیل به یک غریبه شده بود و من واقعا متاسف بودم و می دونستم که اون 10 سال از عمرش رو برای من تلف کرده و تمام انرژی و جوانی اش رو صرف من و زندگی با من کرده, اما دیگه خیلی دیر شده بود و من عاشق شده بودم. بالاخره اون با صدای بلند شروع به گریه کرد, چیزی که انتظارش رو داشتم. به نظر من این گریه یک تخلیه هیجانی بود.بلاخره مسئله طلاق کم کم داشت براش جا می افتاد. فردای اون روز خیلی دیر به خونه اومدم و دیدم که یک نامه روی میز گذاشته! به اون توجهی نکردم و رفتم توی رختخواب و به خواب عمیقی فرو رفتم. وقتی بیدار شدم دیدم اون نامه هنوز هم همون جاست, وقتی اون رو خوندم دیدم شرایط طلاق رو نوشته. اون هیچ چیز از من نمی خواست به جز این که در این مدت یک ماه که از طلاق ما باقی مونده بهش توجه کنم.اون درخواست کرده بودکه در این مدت یک ماه تا جایی که ممکنه هر دومون به صورت عادی کنار هم زندگی کنیم, دلیلش هم ساده و قابل قبول بود: پسرمون در ماه آینده امتحان مهمی داشت و همسرم نمی خواست که جدایی ما پسرمون رو دچار مشکل بکنه! این مسئله برای من قابل قبول بود, اما اون یک درخواست دیگه هم داشت: از من خواسته بود که بیاد بیارم که روز عروسی مون من اون رو روی دست هام گرفته بودم و به خانه اوردم و درخواست کرده بود که در یک ماه باقی مونده از زندگی مشترکمون هر روز صبح اون رو از اتاق خواب تا دم در به همون صورت روی دست هام بگیرمو راه ببرم. خیلی درخواست عجیبی بود, با خودم فکر کردم حتما داره دیونه می شه. اما برای این که اخرین درخواستش رو رد نکرده باشم موافقت کردم. وقتی این درخواست عجیب و غریب رو برای "دوی"تعریف کردم اون با صدای بلند خندید گفت: به هر باید با مسئله طلاق روبرو می شد, مهم نیست داره چه حقه ای به کار می بره. مدت ها بود که من و همسرم هیچ تماسی با هم نداشتیم تا روزی که طبق شرایط طلاق که همسرم تعین کرده بود من اون رو بلند کردم و در میان دست هام گرفتم. هر دومون مثل آدم های دست و پاچلفتی رفتار می کردیم و معذب بودیم. پسرمون پشت ما راه می رفت و دست می زد و می گفت: بابا مامان رو تو بغل گرفته راه می بره. جملات پسرم دردی رو در وجودم زنده می کرد, از اتاق خواب تا اتاق نشیمن و از اون جا تا در ورودی حدود 10متر مسافت رو طی کردیم. اون چشم هاشو بست و به آرومی گفت: راجع به طلاق تا روز آخر به پسرمون هیچی نگو! نمی دونم یک دفعه چرا این قدر دلم گرفت و احساس غم کردم. بالاخره دم در اون رو زمین گذاشتم, رفت و سوار اتوبوس شد و به طرف محل کارش رفت, من هم تنها سوار ماشین شدم و به سمت شرکت حرکت کردم. روز دوم هر دومون کمی راحت تر شده بودیم, می تونستم بوی عطرشو اسشمام کنم. عطری که مدتها بود از یادم رفته بود. با خودم فکر کردم من مدتهاست که به همسرم به حد کافی توجه نکرده بودم. انگار سالهاست که ندیدمش, من از اون مراقبت نکرده بودم. متوجه شدم که اثار گذر زمان بر چهره اش نشسته, چندتا چروک کوچک گوشه چماش نشسته بود,لابه لای موهاش چند تا تار خاکستری ظاهر شده بود! برای لحظه ای با خودم فکر کردم: خدایا من با او چه کار کردم؟! روز چهارم وقتی اون رو روی دست هام گرفتم حس نزدیکی و صمیمیت رو دوباره احساس کردم. این زن, زنی بود که 10 سال از عمر و زندگی اش رو با من سهیم شده بود. روز پنجم و ششم احساس کردم, صیمیت داره بیشتر وبیشتر می شه, انگار دوباره این حس زنده شده و دوباره داره شاخ و برگ می گیره. من راجع به این موضوع به "دوی" هیچی نگفتم. هر روز که می گذشت برام آسون تر و راحت تر می شد که همسرم رو روی دست هام حمل کنم و راه ببرم, با خودم گفتم حتما عظله هام قوی تر شده. همسرم هر روز با دقت لباسش رو انتخاب می کرد. یک روز در حالی که چند دست لباس رو در دست گرفته بود احساس کرد که هیچ کدوم مناسب و اندازه نیستند.با صدای آروم گفت: لباسهام همگی گشاد شدند. و من ناگهان متوجه شدم که اون توی این مدت چه قدر لاغر و نحیف شده و به همین خاطر بود که من اون رو راحت حمل می کردم, انگار وجودش داشت ذره ذره آب می شد. گویی ضربه ای به من وارد شد, ضربه ای که تا عمق وجودم رو لرزوند. توی این مدت کوتاه اون چقدر درد و رنج رو تحمل کرده بود, انگار جسم و قلبش ذره ذره آب می شد. ناخوداگاه بلند شدم و سرش رو نوازش کردم. پسرم این منظره که پدرش , مادرش رو در اغوش بگیره و راه ببره تبدیل به یک جزئ شیرین زندگی اش شده بود. همسرم به پسرم اشاره کرد که بیاد جلو و به نرمی و با تمام احساس اون رو در آغوش فشرد.من روم رو برگردوندم, ترسیدم نکنه که در روزهای آخر تصمیم رو عوض کنم. بعد اون رو در آغوش گرفتم و حرکت کردم. همون مسیر هر روز, از اتاق خواب تا اتاق نشیمن و در ورودی.دستهای اون دور گردن من حلقه شده بود و من به نرمی اون رو حمل می کردم, درست مثل اولین روز ازدواج مون. روز آخر وقتی اون رو در اغوش گرفتم به سختی می تونستم قدم های آخر رو بردارم. انگار ته دلم یک چیزی می گفت: ای کاش این مسیر هیچ وقت تموم نمی شد. پسرمون رفته بود مدرسه, من در حالی که همسرم در اغوشم بود با خودم گفتم: من در تمام این سالها هیچ وقت به فقدان صمیمیت و نزدیکی در زندگی مون توجه نکرده بودم. اون روز به سرعت به طرف محل کارم رانندگی کردم, وقتی رسیدم بدون این که در ماشین رو قفل کنم ماشین رو رها کردم, نمی خواستم حتی یک لحظه در تصمیمی که گرفتم, تردید کنم. "دوی" در رو باز کرد, و من بهش گفتم که متاسفم, من نمی خوام از همسرم جدا بشم! اون حیرت زده به من نگاه می کرد, به پیشانیم دست زد و گفت: ببینم فکر نمی کنی تب داشته باشی؟ من دستشو کنار زدم و گفتم: نه! متاسفم, من جدایی رو نمی خوام, این منم که نمی خوام از همسرم جدا بشم. به هیچ وجه نمی خوام اون رو از دست بدم. زندگی مشترک من خسته کننده شده بود, چون نه من و نه اون تا یک ماه گذشته هیچ کدوم ارزش جزییات و نکات ظریف رو در زندگی مشترکمون نمی دونستیم. زندگی مشترکمون خسته کننده شده بود نه به خاطر این که عاشق هم نبودیم بلکه به این خاطر که اون رو از یاد برده بودیم. من حالا متوجه شدم که از همون روز اول ازدواج مون که همسرم رو در آغوش گرفتم و پا به خانه گذاشتم موظفم که تا لحظه مرگ همون طور اون رو در آغوش حمایت خودم داشته باشم. "دوی" انگار تازه از خواب بیدار شده باشه در حالی که فریاد می زد در رو محکم کوبید و رفت. من از پله ها پایین اومدم سوار ماشین شدم و به گل فروشی رفتم. یک سبد گل زیبا و معطر برای همسرم سفارش دادم. دختر گل فروش پرسید: چه متنی روی سبد گل تون می نویسید؟ و من در حالی که لبخند می زدم نوشتم: از امروز صبح, تو رو در آغوش مهرم می گیرم و حمل می کنم, تو روبا پاهای عشق راه می برم, تا زمانی که مرگ, ما دو نفر رو از هم جدا کنه.....

تا بعد ....

..........

استراحت می کنم چون نیاز دارم.....

فعلا!

جعبه رنگ باخته......

....

......

.........

.............

نق نق نق.....

آقا کسی دلش نخواد سیزده به در بره تو دومن طبیعت و اونجا رو به جیش!!!! بکشه و درب و داغون و خسته و در حال ترکیدن!!!! برگرده خونه کی رو باید ببینه آخه؟!!!!!!!!!!!!!!!!
من دلم میخواد امروز که دارم از زور کمر درد و ... میممیرم فقط دراز بکشم رو تخت راحت و دوست داشتنی ام و کتاب بخونم و متکاهای سفید و نرم رو هم زیر سرم بذارم و آرامش داشته باشم و صدای علی رو هم دور و برم بشنوم و خیالم جمع باشه که هست پیشم!
نه آخه این یعنییییییییییی چی که آدم رو به زور میبرن سیزده اش رو در کنه.حالا این ها رو گفتم تا نگین نگفتی!!!
من دلم خونه خودمون رو میخواد!!
مامانننننننننننننننننننننن


خیالم جمع باشه که هست پیشم!
نه آخه این یعنییییییییییی چی که آدم رو به زور میبرن سیزده اش رو در کنه.حالا این ها رو گفتم تا نگین نگفتی!!!
من دلم خونه خودمون رو میخواد!!
مامانننننننننننننننننننننن


اضافه شده در ساعت 10 شب
نامردا برداشتن ما روبردن روز سیزده ای موزه مار و کروکودیل و سوسمار. اونم اجرای زنده !! وای که از جیغ و داد این زن های مزخرف وقتی مار گندهه از رو شونه پسر بچه هه افتاد رو زمین و جمعیت داشت از ترس سکته میکرد به معنایی واقعی منو دق داد!!!! آدم اونقدر وحشت میکنه از دست این مارهای هیکل و گنده که نحسی سیزده پیشش لنگ میندازه!!!! واقعا مستفیض شدیم!!!!
بعد میخواستیم ناهار رو بیرون باشیم که مامان گفت برای شب شامش رو از ظهر حاضر کرده و دلتون نخواد باقالی پلو با مزغ درست کرده و علی یهو ویارش گرفت وگفت من برای ناهار میخوام و این مامان هم کشون کشون ما رو برداشت برد ساعت 3 سر ظهر خون خودشون تا علی جونش!!!!! ویارش برورده بشه!!!ما هم که نقش پشم نشیمن گاه اون کروکودیل رو کلا ایفا مینمودیم امروز!!! واقعا من الان دارم از اینهمه لذت و طبیعت گردی!!!!! میمیمرم امشب.

راستی جهن از دل در اوردن مامان خانوم یه تیشرت آبی خوشگل که سوغتی مالزیش بود بهم داد و نذاشت دست های آلوده!!!!! سهیل بهش برسه !!! خداییش تو خونه ای که بابا و پسر و دختر خوشگلشون!!!! تقریبا هم سایز باشسن راز بقا درست میشه سر چار تا تیشرت و شلوارک!!!! تو خود حدیث مفصل بخوان عزیز دلم............


من نمیخوام فردا برم سر کار!!!! مگه زوره!!!
نق نق نق نق زر زر زر زر ا پیف پیف پیف پیف اه اه اه اه

اضافه شده ساعت ۴ صبح!

آقا من خوابم نمیبره.دلم میخواد فردا تا لنگ ظهر بخوابم اصلا کی گفت من کارمند بشم!؟  خدایا ناشکری نمیکنم ها ولی درسته که  فقط ۲ ساعت کله مو بچسبونم به متکا و زینگ زینگ از خواب بیدار شم.بیشتر به سوک سوک شبیهه تا خواب!!!!

خدایا بابت داده ها و نداده هات شکر......

آقای صاد و اشک های من.....

این روزها جوک بازاری داشتیم با مهمون های عیدمون.خدا نصیب نکنه خواهر! صبا که خوش بحالش شد و چند روز مونده به عید با فامیل شوهرش شونصد تا ماشینه راه افتادن رفتن ایران گردی البته بیشتر کویر و مرکز گردی!!!! موند علی و حوضش! یعنی من و مامان با دسته دسته مهمون هایی که از شمال و مرکز و این ور و اون ور رهسپار منزل ما میشدن برای زیارت امام رضا!!!!! قربونتون برم خوب اشکال نداره اومدین ولی دیگه بساط قیلون و مشروب و دود و دمتون رو باور کنیم یا نیت زیارتتون رو!!!! عروس تازه یکی از دوستای شمالی بابا اینا اومده بود با خونواده خوش مشرب! شوهرش اینا تا اولین بار چشمش به مشهد روشن شه.خب تا اینجاش که عالی بود این کار.قدمون هم روی چشم من و مامان و بابا.بعد یهویی مثلا داره راه میره میبینی شاتالاپی میفته روی برادر شوهره و تو بغل اون غش و ضعف میکنه و یخورده که مالشش میدن یهو بهوش میاد!!!!!منظورهم شونه هاشه البته!بعد دست این برادر شوهره همش رو بخش تحتانی ایشون گروپ گروپ جهت تنبیه عروس جان فرود میامد و همه این ها هم شوخی شوخی بود ها!!! من که خیلی از این جلف بازی ها بدم میاد به خدا.زشته بابا دیگه! هر شوخی و خواهر برادری دارین بذارین خونه خودتون!!!راستیش یه جورایی از وقتی فهمیدم دختره بشکه بشکه  آب شنگولی میره بالا ازش بدم اومد.دختر ظاهرا خوبیه ولی کلا صدو پنجاه پله از هر نظر از خونواده شوهرش اینا بالاتره و اونام برای اینکه امل و عقب مونده نامیده نشن!!!! دنباله رو و مشوق مسخره بازی های این دختره شدن! خیلی از خودشون فاصله گرفته بودن.من که آرزوی خوشبختی کردم براشن هر چند تو این مورد خاص چشمم خیلی آب نمیخوره!!!!! طفلی نماز بلد نبود بخونه و این مامان من در نقش کشیش محله!!! میرفت و براش کتاب آموزش نماز و احکام میخرید و زرت و زرت انواع مهر و تسبیح های ژیگولی پیگولی و قر و فر دار تا بلکه توجه بچه جلب شه ولی در کل دل پاکی داشت .از اینش خوشم اومد.تازه تا هنمین جاش هم که در موردش تو دلم قضاوت کردم پشیمونم وللهه!!!

 

نیمه اول تعطیلات برا اینا گذشت.مامان طفلی خیلی خسته شده بود ومن چند دفعه ای  تو خونه شام و ناهار درست میکردم و میبردم اون جا تا زیاد روش فشار نیاد.مامان دیگه اون آدم سابق نیست که 40 تا مهمون رو یه تنه بیست روز بتونه جواب بده و خم به ابروش نیاد.الانم از ضعف یه وقتایی فقط میشینه و رنگش میپره.خلاصه اینا که رفتن منم دیدم وقت خیلی خوبیه که برای 7 فروردین که تولدمه ( و همین جا از همه دوستای خوبی که شرمنده ام کردن تشکر میکنم) یه مهمونی بگیرم.دیدم اینا اینقدر این  چند روز برنج و خورشت خوردن که شکل سس شدن همگی!! سس مرغ  منظورمه البته!خلاصه بساط یه سالاد الویه مشت رو بپا کردم و کیک و از این سوسول بازی ها خریدم و همه مواد رو آماده گذاشتم تو یخچال تا فردا صبحش  همه رو برای شب آماده کنم و خودمونی ها یعنی مامان باباها و سهیل(برادرم) و  خانومش و اینا رو هم دعوت کردم.ولی چشمت روز بد نبینه مادر!!!!!شب یک عدد شیطان به بزرگی ننه ابلیس!!!! هی دور اتاق  میچرخید.....خلاصه فقط اینجوری بگم که  تا خود صبح من هی بالا آوردم و علی همپای من بیدار موند و ده بار به اورژانس زنگ زد و هی اونام گفتن چیزی نیست طبیعیه!!!!!ای کوفت بگیرین که چیزی نیست!!! دل و روده من در اومد از بس هر نیم ساعت پریدم تو دسشویی!!!  علی که دید من بهتر نشدم و بدتر هم شدم و قرص های متروچی چی (ضد تهوع) هم اثر نکرد چون تو معده ام نمیموند زنگ زد به مامانم که بیایین دخترتون رو ببرین خونه باباش!!!!! دختره از اول مریض بوده و به من هیچی نگفتین!!!!!! این چرت و پرت ها رو میگفت تا مامان هول نکنه .منم رنگم شده بود عین ماست و گفتم بهش بگو سردیش کرده حتما!!! خلاصه مامان از پشت تلفت ذوق کرده بود که من دارم میام ولی مطمئنم این ویار کرده!!!!!! منم دارم از حرص میمیمرم که اگه یه روز عطسه هم بکنه شوهرذ ما این بنده خدا میگه حتما تو ویار کردی که این عطسه میکنه!!!! خلاصه مامان اومد و تو دستش هم یه آمپول گنده!!!!منو میگی!!!!! چشمام سیاهی رفت تا آمپوله رو دیدم!!! از بس جیغ و داد زدم که من نمیذارم و اونام گفتن تو غلط زیادی میکنی  چون به زودی  قراره سوراخ سوراخ شی!!!! دیگه صدام گرفته بود.خلاصه دو تایی منو که که مثلا مریض هم بودم و توان نداشتم!!!! انداختن رو تخت و کشیدن پایین!!!!! منم هی داد میزدم که آیییییییییییی ملت!! بی ناموس شدم رفت!!!! اینا دارم روز روشن شلوار آدم رو میکشن پایین و همین طور که علی با  لبخند پست و شیطانی اش بالا سرم داشت هر و هر میکرد و مامان به سقف اشاره میکرد و میگفت ای واییییییییی!!! این سقف چرا اینقدر نم زده !!! و من داشتم دنبال نم سقف میگشتم یهو دیدم مامان گفت بلند شو جمع کن !!! تموم شد!!!!! من خ شحال از اینکه آخ جون اصلا درد نیومد تا خواستم بلند شم مامان گفت یه کم دیگه همین جور بخواب تا سرت درد نگیره و بعد که داشتم زیر دستش برا خودم واییییییییییی مریضم!!! واییییییییییییییی مردم از مریضی!!! میگفتم به آن دیدم  نشیمنگاه محترمم به ایکی ثانیه بین دو انگشت مامان قرارا گرفت و آمپول تازه اون وقت بود که وارد بدنم شد تا بیام بگم داری چیکار میکنی و جیغ و داد کنم دیدم علی گفت بلند شو بچه!!! حالا تمم شد!! اون دفعه الکی گفتیم تا تو ترست بریزه!!!!  ایییییییییی حرص خوردم!!! حرص خوردم چون اصلا نذاشتن من درد رو بفهمم و جیغ جیغ را بندازم!!! آخه میدونین علت هم دارهو.من کلا سه بار فک کنم تو عمرم آمپول خوردم!!! یکیش واکسن هفت سالگی مدرسه مون. یکی هم سوم راهنمایی برای  تهییین گروه خونی و آزمایش چک آپ و یکی هم روز تولدم! البته از اون دفعه هایی که برای چک آپ میرم و سوزنش خیلی درد نداره فاگتور میگیرم به عنوان داروی درد این دفعه اولم بود!!!!خلاصه تا آمپول رو خوردم خوابیدم و ساعت سه بیدار شدم و بدو بو کارهای شب رو کردم.

شب مامان اینا که اومدن گفتن آقای صاد رو هم دعوت کردیم بیاد بالا ولی نیومد.حالا این آقای صاد رییس آژانس نزدیک مامان ایناست که یه جورایی بهتره بگم راننده شخصیشون چون موبایلش رو دارن و مثلا مامان زنگ میزنه میه منو ببر پیش سپهر و آقای صاد خودش میره و مامان رو اون جا پیده میکنه و گل و آب مبیره و خودش همه کارا رو میکنه تا مامان از سر خاک برگرده و تو راه نون هم براشون میگیره و مامان هم خیلی خوش به حال آقای صاد میکنه و چون آدم خیلی خوبیه دوبله سوبله بهش میدن و اصلا ازش نمیپرسن چقدر شد و میذارن جلوی ماشینش!!! خلاصه  من و علی خواستیم بریم باگت هامون رو بگیریم که بابا گفت صبر کنین هنوز آقای صاد دور نشده بگم برگرده و برسونه شما رو!موقعی که ما خریدمون تموم شد و رسیدیم خونه یه تعارفی کردیم و گفتیم دوست داریک حتما بیاد بالا و تو دلمون هم گفتیم بنده خدا یه کیکی شیرینی میخوره و میره دیگه!!!!! اونم از خدا خواسته چون خانومش اینا رفته بودن مسافرت و این تنها بود قبول کرد و اومد بالا .هی ماینشستیم و منتظر تا این نیم ساعت یه ساعت بعد پاشه بره و من بتونم لباس راحت بپوشم و موهای جدیدم!! رو افشون کنم وچند تا عکس باحال بگیریم ولی نرفت که نرفت!!! خداییش هم دلم به حالش میسوخت و هم  دلم میخواست بدون مانتو و روسری عکس بگیرم.آخر سر ساعت 11.30 وقتی دیگه همه کادوها باز شده و کیک بریده شده بود و خوراکیهای  روی میز ها تهش بالا اومده بود و الویه هایی که اونقدر قشنگ تزیینش   کرده بودم هم خورده شده بو.د و از ریخت افتاده بود و کلا دیگه عکس گرفتن حتی بدون روسری دیگه ارزش نداشت آقا بلند شد که بره.منم دیدم غذا زیاده برای همشون کیک و سالا د و نون باگت تازه و سس و ... گذاشتم و دادم بردند!خلاصه که زد ضد حالی اون شب خورد به تولد من! هر چند علی میگه دلش رو شاد کردیم و نذاشتیم اون شب تو خونه تنها باشه!

راستی آقای صاد همون آقایی بود که قبلا گفته بودم آقای دکتر اینا که اومده بودن این تو لابی هتل جلوتر از ما راه میرفت و تیم استقبال رو هدایت میکرد و شلپ شلپ میبوسید بنده خدارو!!!!

کادوهام هم بیشتر پول نقد بود و لباس و دیوان شعر و .... واقعا زحمت میکشن اینقدر دنبال رنگ و مدل اسکناس میرن این خونواده من!!!! تا مورد پسند من قرار بگیره!!! ولی  در کل شب خیلی خوبی بود.

این چند روزه هم همش مهمون داشتم و یک بار هم مهمونی رفتیم.راستی  معلم نقاشیم بلاخره موفق شد دیشب منو به شوهرش نشون بده!!!! ماجرای استخر یادتونه که!

برا بعد از عیدم تصمیم دارم برم کلاس ورزش.هر چند این اواخر اصلا نذاشتم وزنم زیاد بشه ولی از ثابت موندنش هم خسته شدم. تنبل شدم یه جورایی.

 

اگه یه جاهای این متن مفهوم نبود  دیگه شرمنده!!! پرده های حیا به اندازه کافی دریده شده اند این روزها !! بیشتر جرش ندم من!!!!!!!!!!!!!! قربون همگی.

به پاس همه خوبی هایت......

۷ فروردین روز تولد منه و امشب همون شبی بود که یکسال منتظرش بودم و به زیبایی تمام برگزار شد و توهم کنارم بودی پس  میخوام برای تو بنویسم و پست تولدم رو بهت هدیه کنم.

خیلی وقت بود که میخواستم پستی مخصوص تو بنویسم مخصوص تو و برای تو.میدانی! آدم هایی مثل تو خیلی کم این روزها پیدا می شوند.آدم هایی که هر چند روزگار بر خلاف میلشان جاری بوده ولی هرگز ماهی های دیگر را کنار آب نمیتوانند در حال جان دادن ببینند و هرگز کاری نمیکنند که جریان بی رحم آب ماهی کوچک و بی پناهی را حتی لحظه ای خارج از اب پر از اکسیژن حیاتش بیاندازد.میدانی وقتی به دست های کار کرده و پوسته پوسته شده ات نگاه میکنم  و میشنوم  تمام آن سال های سخت چقدر در رنج زخم زبان های مادر شوهرت بودی و حالا پس از چهل و چند سال زندگی مشترک هنوز مادر شوهرت را (خانم گل)) صدا میکنی و روبرویش دو زانو مینشینی و با اشاره دستش  تنهایش میگذاری که یعنی برو و الان میخواهم تنها باشم.وقتی فکر میکنم این پیرزن چروک خورده و مچاله شده دیگر ابهتی ندارد که اسمش را ترس بگذارم از خود میپرسم پس چرا اینهمه صبوری میکنی و درد دلت را برای یکبار هم که شده پیش مادر شوهرت بر زبان نمی آوری و حتی نمیگذاری کسی نازک تر از گل به گل بوته خانم تو بگوید.آن وقت است که   با خود میگویم مگر میشود به تو جز  به دیده احترام و تحسین  نگاه کرد؟ نه! خودت بگو !آیا میتوانم همه آن صبوری ها و احترام ها را ببینم و اندکی فقط اندکی  از تو درس زندگی نگیرم؟.تو علیرغم همه آنچه که در مورد نخندیدن ها وعبوس بودن هایت شنیده ام هرگز جز با لبخندی به شیرینی شکر و زیبایی گل در را برویم باز نکردی.چه ساعت ها که مرا کنار خود نشاندی و برایم ناگفته های تمام آن سال هایت را گفتی.نگفته هایی که حتی به مادر و خواهر خودت هم نمیتوانستی بگویی چون چوب سرزنش آن ها بود که بر پیکر تکیده ات باریدن میگرفت. تو شوهرت را دوست داری و من از هر فرصتی استفاده میکنم تا تو را وادار کنم  با کلمات زیبا نشانش دهی هر چند خودش-شوهرت را میگویم- هم میداند دختری که با اجازه برادر بزرگش راضی شد شبانه با عاشق سینه چاکش پس از خواندن خطبه توسط همان برادر بزرگ به جنگل پناه ببرد و از فردایش در کلبه ای کوچک ولی پر از عشق زندگی اش را شروع کند جز عشق و قداست آن نمیتوان اتظاری دیگر داشت.و صد البته فرزندانی آشنا با عشق در دامانت پروراندی.....

شاید خودت هم ندانی چقدر مرا سرشار از شادی میکنی وقتی با اشتیاق به لب های من نگاه میکنی وقتب برای صدمین بار داستان های محبت های بی پایان تو را در زندگی ام برای دیگران تعریف میکنم و با نگاهی قدر شناسانه فقط با تمام روحی که در چشمهایت جاری است به من نگاه میکنی و دستت را روی دست هایم میگذاری و میگویی تو برایم عزیز تر از این کارهای کوچک هستی دختر!بس کن اینقدر زبان نریز برایم!! و من نگاهت میکنم و میدانی در چشمهایم و میخوانی تشکر را در همه وجودم.

آن اوایل که با تو آشنا شده بودم  بدون آنکه حتی لحظه ای فکر کنی ممکن است من جنبه اش را نداشته باشم(یا از آن قماش آدم ها باشم) به من گفتی شیطان کوچک! محبت تو همان جلسه اول به دلم نشست و من باز هم لبریز از خوشبختی شدم.هرگز فراموش نمیکنم روزی را که به مادرم گفتی این دختر برای من هم خواهر است هم دختر هم مادر هم پدر و هم محرم و همه کس وکار من است و من برق شادی را در نگاه مادرم دیدم و دیدم چگونه در خود نمیگنجد و گفت شما خود آنقدر مهربان هستید که وظیفه دخترم بیشتر از این حرف هاست!میدانی! در این دنیایی که مادرانش اگر چه نباید بگویم همه ولی میگویم بیشترشان فرزند خود را روی چشم میگذارد و مال دیگری را زیر پا تو یک جواهری.من تمام آن بارهایی که مخصوص من و همسرم جداگانه در ظرفی کوچک برنج و قورمه سیزی میپختی و یواشکی وقتی میدانستی هنوز سر کار هستم میدای شوهرت (همان مرد مهربانی که خوبی هایش را از همه اطرافیانتان  هزاران بار شنیده ام) بیاورد  روی گاز خانه ام بگذارد و برای اینکه حتی یک درصد هم در آینده منت دخترت روی سرم نباشد از او هم پنهان میکردی بزرگواری هایت را ...و تمام آن بارهایی که سبزی تازه باغچه ات را برایم میچیدی ومیفرستادی  و یا در میهمانی هایم نمیگذاشتی ماست بخرم و  ماست خانگی وخوشمزه خودت رابرایم میاوردی بدون اینکه حتی انتظار داشته باشی قاشقی غذا از غذاهای میهمانی ام برایت بفرستم یا تو را هم دعوت کنم که اگر هم میکردم نمی آمدی و بزرگوارانه میگفتی  وقت زیاد است راحت باشید ...... من تمام آن بارها برای سلامتی تو و سالم ماندنت دعا کردم و خدا را شکر کردم که  تو را دارم تو را در کنار پدر و مادرم و گاهی حتی شاید کمی خیلی کم بالاتر از آن ها میگذاشتم چون تو وظیفه ای نداشتی و من فرزندت نبودم تا از سر مهر مادری خودت را اینگونه فدایم کنی. میدانی من هم گاهی حس میکنم با تو که هستم گذشت زمان را نمیفهمم.من هم چنان غرق بودن با تو میشوم که یک لحظه  سرم را بلند میکنم و میبینم همسرم با لحنی شوخی میگوید این حرف های شما دو نفر پس کی تمام میشود؟ و تو میگویی باز ما دو دقیقه نشستیم و این پسره سر رسید!!!!! و به من چشمک میزنی و  میخندیم.در این دنیایی که حرف زدن از عشق  و مهربانی باعث میشود عده ای خیال باف و رویا پردازت بخوانند من تصمیم گرفتم از تو بنویسم.... از تو که جواهر من هستی......مشوق من هستی درهمه زندگی ام و دعاهایت دلگرمم میکند و لبخند هایت امیدوارترم.

میدانی چرا اینهمه رشک انگیز وار !! با من خوبی؟ چون من به تو فرصت دادم آن کسی که همه عمر دلت میخواست باشی بشوی برایم.من بدون هیچ پیش داروی و زمینه ذهنی تو را به دنیایم راه دادم و اعتمادت را جلب کردم و نشان دادم ارزش اعتماد و محبتت را دارم.من حتی اگر از خواهر خدم هم گله ای در دلم باشد فقط به تو میگویم و حتی ممکن است رویم مشود به همسرم بگویم و تو همیشه با مهربانی اول به همه درد و دل هایم گوش میکنی  و بعد میگویی عزیزم! شما فقط دو تا خواهر هستید نه صد تا! نگذار این دل چرکین بودن ها  تو رااز او دور کند و به شوهرانتان فرصت دهد پشت سر خواهر دیگر حرف بزنند و بعد شماره خواهرم را میگیری  و پس از حال و احوال پرسی گرم گوشی را به من میدهی و با اخم میگویی دیگر نشنوم! و من با مهربانی که ازر تو یاد گرفته ام در تمام این مدتی که با تو بودم با او نیز  گرم و مهربان صحبت میکنم و همان ذره غبار را هم از دلم بیرون میکنم چون تو با کینه مخالفی و همیشه میگویی ذره ذره این غبارها ست که قلبت را می پوشاند و وقتی به خودت میایی زیر سنگینی نفرت له شده ای!

چقدر خوشحال میشوی وقتی با غذا. کیک یا دسری که خودم به شوق شنیدن تعریف های بی پایانت دوان دوان برایت میآورم  از راه میرسم و تو با افتخار به همه میگوییکه من غذاهای  هر روزه را هم چنان آب و تاب میدهم و تزیین میکنم که آدم هوس مسکند ظرفش را هم بخورد! و من غرق غرور میوشم از داشتن تو.میدانی! هرگز فراموش نمیکنم صدایت را آن روز که در اتاقت تلفنی داشتی با دوستت در شهر دیگر صحبت میکردی و به او میگفتی نمیدانی خانم سرهنگ!که اگر این دختر با من و در زندگی من  نبود من دیوانه میشدم زیر بار زندگی و بودنش و خنده ها و شیطنت هایش مرا امید میدهد و بعد کمی آرام تر گفتی باور کن گاهی فکر میکنم از دختر خودم هم بیشتر دوستش دارم! و من یواشکی آمدم پشت در اتاقت و یکهو پریدم داخل و یک پخخخخخخخخخخ بلند گفتم و تو دستت را روی قلبت گذاشتی و گفتی اوههههه اوههههه نمیدانی تازه مرا سکته هم میدهد و فالگوش هم میاستد ورپریده بلا نگرفته!!!! و غش غش میخندیدی و من یک آن با خودم میگفتم  یعنی این همان هیولایی است که بعضی ها از تو برای خود میسازند و براساس آن سرمشق   خط یعدی را جلو میروند؟

یادت هست آن روزی که زنگ زدی وهنوز سلام نگفته بودم گفتی چیزی شده دختر؟ و من هر چه کردم نتوانستم از تو پنهان کنم وپس از مدتی اصرار از زیر زبانم کشیدی که همسرم قصد دارد خانه ای که ثبت نام کرده بودیم را بفروشد و وقتی شنیدی که همسرم  انقدر برایم عزیز است که هیچ نگفته ام به او و دارم میگذارم تصمیمش را اجرا کند  چون توان دیدن ناراحتی اش را ندارم به فاصله یک ساعت بعد  خودت و شوهر مهربانت آمدید خانه امان و صدایت را روی شوهرم بلند کردید که مگر این دختر بی صاحب است که  هر بلایی!!! میخواهی سرش میاوری و حالا که پدر و مادرش او را به توسپرده اند مگر ما مرده ایم که تمام پس اندازتان رامیخواهی به باد دهی و حتی صلاح مشورت هم  با کسی نمیکنی و بعد شوهر مهربانت فردای همان روز  با پاکتی پر از پول آمد خانه مان و گفت قرض کرده ام برایتان.هر وقت داشتید بدهیبد و تو هم گفتی دختر! نبینم دیگر تنهایی کنج اتاقت بنشینی و ماتم بگیری ومرا بی خبر بگذاری! و شوهرم فقط نگاهم کرد و گفت خوششششششش به حالت! خیلی پشت تو هستند انگار! و  وقتی شما رفتید مرا بغل کرد و گفت تو چرا این ها را بهخودم نگفتی عزیزم و من آرام گفتم وقتی دارم بال زدن هایت را در قفس میبینم چطور بگویم راضی نیستم و همسرم مرا محکم تر به خود فشرد و من فقط گفتم باور کن نمیخواستم بهشان بگویم ومثل همه این ما هها و سال ها  قانون زندگی مان ((خوشی مان برای خودما ن و   مردم اما  غممان فقط  برای خودمان باشد)) را رعایت کردم ولی او زیرک تر از من است وحتی صدایم مرا لو میدهد و بعد پشت سر تو گفتم انگار از پشت تلفن هم مرا میبینی و صدایم را نگاه میکنی.....

.

.

.

.

.

.

.

.

و حالا امروز که روز تولد من است و دیشب که به میهمانی کوچکم آمدی و مرا غرق شادی کردی با هدیه های مهربانی ات برای تو این پست مخصوص را میگذارم هر چند میدانم هرگز  آن را نخواهی خواند چون تو سواد نداری ولی  میخواهم همه بدانند تو خیلی بیشتر از علامه های دهر این دنیای کوچک معرفت و محبت داری و در انتها فقط میگویم: مامان جون عزیزم!مادر  شوهر مهربان و دوست داشتنی من! عزیز من! بیشتر از رشته های سپید مویت که به اصرار من رنگ میکنی تا زیباتر شوی دوستت دارم و از خدا میخواهم تا من زنده ام حضور گرمت کنارمان باشد و محبت های  بی پایانت را بتوانم جبران کنم چون من وتو معتقدیم  زندگی آن حقیقتی  است که خودمان میسازیم نه آنچه همه دنیا در باره اش  تئوری میدهند ......

پس به پاس همه خوبی هایت یک  بوسه بر دستان مهربانت که خود خوبی و همسری به این خوبی و مهربانی  به من هدیه دادی.

                                  قربانت

عروس همیشه  شیطان و بلای تو

                                                                                                             صمیم

 

یا مقلب القلوب و الابصار....

هنوز دو ساعت و خرده ای تا تحویل قشنگ سال نو مونده و ما دارم حاضر میشم آخرین صبحانه دلچسب  سال ۸۶ رو بخورم و بعد..... بعد..... بعدش بریم پیشش......میدونین الان دلم هوای نگار رو کرده.همون سبک وزن همشهری عزیزم و همه اون کسانی که ایران نیستن ولی دوست داشتن الان و تو این لحظه ها یش اون باشن. از وقتی من و علی ازدواج کزدیم هر سال رو روبروی  گنبد طلایی و قشنگش در حالیکه اشک تو چشمامون حلقه زده  و داریم برای همه دعا میکنیم  زبر لب همراه اونهمه آدمی که بهمون چسبیدن میخونیم:

یا مقلب القلوب و الابصار

یا مدبر الیل و النهار

یا محول الحول و الاحوال

حول حالنا  الی احسن الحال.....

و من امسال باز هم روبروی گنبد قشنگ امام رضا برای همه دعا میکنم برای همه دوستای خوبم تا بهترین ها رو داشته باشن.....

از تبریک همگی ممنونم و سال نوی همتون مبارک