من و همسرم عاشقانه هم را دوست داریم.

صمیم-۲۹و اندی سن!- 12ساله ازدواج کرده-همسر و پسرکش رو میپرسته- عاشق تر از اونا کسی هست؟

من و همسرم عاشقانه هم را دوست داریم.

صمیم-۲۹و اندی سن!- 12ساله ازدواج کرده-همسر و پسرکش رو میپرسته- عاشق تر از اونا کسی هست؟

دودمان دوز!

   

کامنت هایی  دارم هنوز  از  دوشنبه  هفته قبل که فرصت نشده پاسخ بدم . همش  محفوظه . 

 . 

 فردا دیگه نی  نی  میاد .. چند روزی  نیستم. هوای  ما رو داشته باشید .  

 

 

 

این هفته  همه ما حالت  در  اماده باش  به سر بردیم و  خواهیم برد  تا به سلامتی  اول  آبان یا همون حدود  نی  نی   کوچولومون   قدم بذاره توی  خونواده ای که منتظرش هستند.

******************************************************************

قبلا براتون گفته بودم که مامان من عاشق  هدیه دادن به بقیه است ..یعنی باور  کنید این کمد لباس هاش  تک و توک لباس  داره و مامان  هر  روز  چیز  جدید  میخره و میپوشه و  خیلی  از  لباس هاش  نوش رو هم هدیه میده  و خیلی هم زود سر جاش  میاد هر  چیزی که بخشیده. میخوام بگم برکت کامل توی  کمدش  و کیفش همیشه هست .

خلاصه ایشون تصمیم گرفتند برای  برادر  بزرگه ی  همسرم  یک کادو بگیرن. همینجوری بدون مناسبت و به قول مامان عشششقی!!  خب  سلیقه داداش  این همسر  ما یک چیزی  در  حد بنز  هست .یعنی  اینو بگم که  با توجه به وضعیت کار و  در  امدش  این بشر  در  عنفوان 40 سالگی  هیچ پس انداز  قابل توجهی  نداره چون مگه این خرجاش   میذاره چیزی  پس  انداز  کنه. چیزهایی که میخره اون قدر  تک و زیباست و با سلیقه خاصی تزیین میشه که آدم دلش  نمیاد بازش  کنه . عطهاش که دیگه نگو..من وقتی باهاش  دست میدم تا چند دقیقه این دستم خوش بو هست و دلم نمیاد  بوش بره!!!! البته اینقدرررررررررررررها هم  که گفتم دیگه بنز نیست ها  ولی  چون من این بشر رو خیلی  دوست دارم خب  همه چیزش  برام دوست داشتنی  هست ..بگذریم. مامان جان تصمیم  گرفتند  آقا  اس اس   رو ببرند خیاطی و یکی  از  پارچه هایی که قدمتش به قبل  از  زمان جنگ جهانی  اول میرسه و  توی  کمد داشتند رو برای  ایشون بدن لباس  بدوزند . من مثل  اسفند داشتم جرق   جرق   بالا پایین میپریدم که مادر  جان! من 8 ساله عروس  این خونواده ام ندیدم این آق  لباس  بدوزه .همیشه حاضری  خریده..بعد مامان جان! سلیقه خاصی داره توی  انتخاب  لباس  که خب  کار  هر  کسی  حتی مامان خودش  نیست ..بعد شما بیا  خانمی  کن و یه کادوی  دیگه بهش بده..اصلا بیا  بهش  جوراب بده..مامان ابروهای  طلاییش رو   انداخت بالا و گفت نچچچچچ...لباسی که من بدم بدوزند براش  عمرا جایی  گیرش بیاد ..خلاصه به  همسر ما گفت  عزیزم شما  با من وآقای  اس  اس بیا بریم خیاطی  چون من روم نمیشه !!( مامان ما و رو نشدن!!!!)  خلاصه آزانس  گرفتند و چهار تایی در  معیت پسرک رفتند خیاطی که آشنا هم هست و میگن کارش  بیست بیسته... اونجا مامان دو تاپارچه که رنگش به سن و سال بابا کلون!! و  جد برگ این دو تا داداش  میخوره رو گذاشته روی  پیش خون خیاطی و  خلاصه سایزشون رو گرفتند و اونجا بود که کلوم شد  اقای  همسر  ما  رو هم به بهانه من تنهایی روم نمیشه!! کشونده اونجا تا اندازه های  ایشون رو هم بگیره و انگار  خرید عروسی  رفتند برای  همراه عروس  خانوم!! هم لباس  بدوزه! خلاصه  ما هم در  دل تشکر  کردیم از  خدا که همچین مامان فهیمی  داریم که محبت داره به همه و  خب  سر  ما بالا میاد تو قوم شوهر!!  برادر شوهرم اینا شب  خونه ما دعوت بودند و با خنده میگه که چه کاریه اینقدر  مامانتون زحمت کشیدند و من راضی  نبودم به خدا. یعنی طفلک کلی هم خجلت کشیده بود . بعد من داشتم حساب  میکردم با خودم  که اگه این پول رفت و برگشت به خیاطی و   اینا روبا پول پارچه واجرت دوخت  روی  هم جمع میکرد مامان جانم اون وقت  میشد یک لباس  مارکدار  بگیره!!!  

دو هفته گذشت و دیشب  مامان چیزی  گفت که یک آن سرم گیج رفت و  فشارم افتاد پایین  به خودم شک کردم نکنه خبریه!!!!! خیاط  محترم فرمودند دوباره تشریف بیارید چون شاگردم اندازه ها رو گم کردند ..یعنی  دوباره  آقای  اس  اس رو بنداز توی  اژانس و ببرش  اون ور شهر و  باز  اندازه هاش رو بگیر و بعدش  برش  گردون خونه خودشون و  روز  از  نو روزی  از  نو...تازه طرف  از  مدل پارچه هم خوشش  نیومد ولی  اصلا به روی  خودش نیاورد...دیگه من که ساده نیستم نفهمم..حالا موندیم چجوری بهش  بگیم بیاد دوباره ..چون  تایم مشترک این دو تا  با ه جور  نیست و به خاطر  شیفت های  کاری  اقای  اس  اس  مامان باید  ساعت 12 شب بره خیاطی  احتمالا!!

یک چیز  دیگه  هم اضافه کنم که دونستنش  خیلی  لازمه . . یه چی بگم!! بگممممممممممم ؟آ ی  اونایی که ته مجلس  نشستین آماده اید؟  من از  سادات جمع عذر  میخوام ( آخه مامان خودم هم سیدن) من از  شماهایی که دلتون میشکنه باا ین حرف  عذر  میخوام ..حاضرید ؟  آی  ملت...آی  ملت... ..مامان من  سفارش  دو تا  لباس  داده ...بگم بیشتر بسوزی؟!! بگممم؟ تازه  پارچه دومی  هم مشابه همون پارچه  اولی  هست یک نیم درجه رنگش  روشن تره!!!! آیییییییییییی  ..جگرم سوخت..آییییییییی

 ..بعد به این خیاطه زنگ زده گفته من خودم شخصا میام ببینم چطور و توسط  کی  اندازه ها گم شده!!  خیاطه پیغام داده که من که نیستم( در رفته از  ترس  خودش)   و شاگردم هم گفته اگه خانوم فلانی قراره بیاد اینجا من یکی کلا استعفای  رسمی  میدم و فرار  میکنم میرم خودم رو گم و گور  میکنم..بس که ملت از  مامان ما حساب  میبرن.. این خیاط  محترم که وصف  تمیزی کارهاش حسابی  مشهور افا ق  هست هم کسی  نیست جز  داداش  عروس  خانوم   ما .. معععععععععععع  .....یعنی ببین  مامان برای  اینکه  به برادر شوهر  دخترش  یک حال دمت گرمی بده دودما ن برادر  زن پسرش رو به باد نده  این وسط خوبه  !!  هییییییییییییی  وای  من سهیل جان .. حیف شد .چقدر  خوشبخت بودی تا همین دیروز ..هیییییییییییییییییی ... قیافه برادر  شوهره هم وقتی  بفهمه مامان این همه مصر  هست  برای   این هدیه خیلی بامزه  میشه ..میگم نکنه با خودش بگه مامان صمیم   دعا جادویی  چیزی  میخواد برای  من بکنه که بختم باز شه سر عقل بیام زن بگیرم که اینقدر  اصرار داره!!!؟  چه میدونم خواهررررررررررر.. از  این مردا همه چیز بر   میاد !!!

 مامان انقدر  باحاله  ..انقدر باحاله..فک کن خاله این  شوهر ما فوت کردن چند وقت  پیش (  تو شمال ) بعد مامانم میخواست  مادر  شووهرم رو از  عزا در بیاره ..رفته  جلوی  خیاط  ( یک  خیاط  دیگه!) واستاده گفته من رو میبینی  دو سه سایز  بزرگتر  از  من یک کت دامن بدوز با این پارچه ( خداییش اون شیک و  قشنگ بود) بعد  چند شب قبل که خونواده همسرم خونمون مهمون بودند  از  تو کیفش  یک پلاستیک در  اورده  میگه بفرمایید  ..برای  شما اوردم.. مادر شوهرم چشماش  گرد شده میگه این چیه عزیزم ؟ مامان  میگه من از  این لوس  بازی ها بلد نیستم  و  چسب  هم نداشتیم تا کادوش کنم قابل تون رو نداره ..حالا مادر  شوهر من زرشکی   تنش هست .( فک کنم نزدیک سالش  باشه خدا بیامرز) بعد به من میگه من میخواستم همون موقع بهشون بدم دیدم جاری تو یک  روسری   خریدند من هم اجر  کادوش رو با این کت و دامن کم نکردم دیگه!   معرفت رو دارید ؟  من با مرام اینجوری  ندیده بودم..خیلی  هم شیک و زیبا بود فقط  نمیدونم توی  کیف  مامان چی بوده که چند تا لک گنده روی  دامن افتاده بوده..فکر  کن بوی  پیپ  و توتون کاپیتان بلک هم می داد کت و دامنه!!  مامان عشقی  پیپ میکشه .. یک چیزی  بود  ها..یک  کادوی  خاصی ..کلی  مادر  شوهرم تعریف  کردند وخوششون اومد و فرداش  دیدم دامن رو شستند و لکه ها هم برطرف شده ..خلاصه بنیان خانواده ما تا مدت های  زیادی  با این هدیه های  پوشیدنی و دوختنی  محکم شده..ببینم میتونم کاری  کنم  نگهش  دارم یا نه !!

شنبه نوشت  ۳۰ مهر

خوب خوب

خوب هستیم. 

فرصتی به خودم داده ام . 

با خبرهای  خوب  تر  می آیم.

اعتراف

 

 

کامنت های   بعد از  از سه شنبه  هنوز  تایید نشده اند.. 

 

 

 

1-اعتراف  می کنم  هنوزهم با این سن و سال!! هر وقت کلاس یا دوره ای  کنسل می شود و ما میتوانیم برویم خانه  ، مثل بچه ها ذوق  می کنم حتی  اگر بدانم با تشکیل نشدن کلاس  ضررش  فقط به خودم می رسد. بدتر  اینکه  ذوق  من حتی  وقتی  خودم مدرس  کلاسی  باشم هم با من هست! این مدلیش  را دیگر زیاد نشنیده بودم از بقیه!!

 

 2- اعتراف  می کنم یک عادت خیلی  خنده داری  دارم: قاطی  کردن همه چیز با اب !!!  یک بار کمی اب  داخل شیر پسرک ریختم . به محض  اینکه  کمی  از شیر را خورد شیشه را گرفت سمت خودم و گفت این شیر  نیییییییییست!! آبه!!  بگیرش ..شیر بده... فقط  دو سالش بود!  مردم از  خجالت...خب  دست خودم نیست ..تازه وقتی  مهمانی  ها تمام می شود من  یکی  دو لیوان   آب  به دوغ داخل پارچ اضافه می کنم  و  می گویم ای  وای یخ هایش  آب  شده چقدر  بی مزه شده این دوغ ها!! علی  می فهمد و نگاهی  مملو از   تاسف به من می اندازد ..به قول  او بلاخره یک روز  یا در  دریا غرق  می شوی یا در  همین آب بندی هایت!!    

 

3- اعتراف  می کنم  وقتی  راهتمایی بودم کارنامه هایم را خودم امضا میکردم به عبارتی  امضای  مادرم را جعل میکردم  انقدر شیک که خودش  هم یک بار  باورش  نشد و گفت چرا یادم نمیاید  ثلث قبل کارنامه ات را دیده ام!! و اعتراف  وحشتناک تر  اینکه این جعل کردن با من باقی  ماند  به طوری که چند بار  همکارانم از  من خواستند  امضای  رییس بزرگ را جعل کنم تا  کارهای  یک ملت روزی که ایشان نیامده اند سر  کار راه بیفتد!! نه فکر  کردید  جعل کردم !؟  نخیییییییر  ..گفتم من شرافت کاری ام را به دوستی با شماها نمی فروشم! البته تقصیر خودم بود که چند روز قبل ترش  مسابقه  گذاشتم و  امضای  همه اشان را بهتر  از  خودشان! جعل کردم  و چشم های  گشاد همه از  این هنرنمایی  اداری  من!!  تا مدت ها خیره به میز من و کاغذهایم  مانده بود!  

 

4- اعتراف  می کنم  یک بار  دسته چک امضا شده  همکارم  را  من باب  تذکر و تادیب  دوستانه! از روی  میزش برداشتم چون در  اتاقش باز بود و خودش  هم نبود!  بعد  هی  من می دیدم این بیچاره  روزها دستش را روی  شقیقه هایش  می گذارد و سبیلش را می  جود و  هی  آه می  کشد  همش فکر  میکردم شاید با همسرش  بحثش  شده است ..!  خب  حافظه من که  معرف  حضور  هست!!؟ آنوقت یک روز که نزدیک بود  گریه کند  از  ناراحتی  من گفتم : میگم  شما احیانا چیزی  گم نکرده اید؟ لازم به توضیح  نیست دیگر که بعدش  هر  جا من می روم مردم تا خودکارهایشان را داخل جیب های داخلی  کتشان میگذارند و هی  دور و برشان  را نگاه می کنند ببینند  چیزی  روی  میز  تغییر  کرده است یا نه>؟!!! 

 

5- اعتراف  می کنم  از  وقتی  فهمیده ام خانم برادرم  در  عین آشپزی بسیار  خوبش  ، در درست کردن استامبولی  ( لوبیا پلو ) مشکل دارد هر  وقت برادرم را دعوت می کنم استامبولی  جزو  غذاها  هست!! و خوش  خوشانم می شود  وقتی  با هر  قاشقی  که میخورد  هزار بار  تعریف  می کند و من با گوشه چشم  خنده   مصنوعی  خانمش را میبینم !! البته خودش  گفته که این یک غذا به دستش  نمی چسبد ! که درست کند .من هم اعتراف  کرده ام که میزرا قاسمی های  شما  را  با دنیا عوض  نمی کنیم از بس  خوشمزه است  خانم ! و  باز هم با گوشه چشم   خنده از ته دل و  خوش خوشانش را  دیده ام!  خب  این به آن در.  

تازه اگر  این آقای  خانه ما دائم از  دست پخت ما تعریف  کند و ما حسرت به دل نمانیم دچار این اختلالات رفتاری  نمی شویم. حداقل خودمان که خودمان را می توانیم روانشناسی  کنیم !!

 

6-اعتراف  می کنم مثل همه خانم ها   به شدت از بوی  نامعطر  عرق اقایان چندشمان می شود. تا به حال چند بار  خواسته ایم به همکار  اقایمان بگوییم جان جولی! بیا و این اسپری  کوفتی را از ما هدیه قبول کن.ولی  هزار  تصور بعدی که  احتمالا در  ذهنش  می اید ما را منصرف  می کند.تنها کاری  که می کنیم هی  به خدماتی ها می توپیم که این اتاق  چقدر  بو می دهد!! و همکار  باز هم نمی گیرد موضوع را ..خب   بینی  ما معروف است به  دماغ هاپویی!! تقصیر آن ها  نیست آنقدرها هم ...اخرین بار  کلی  اسپری   را روی  صندلی  همکار  خالی  کردیم  تا حداقل فضا کمی   قابل تحمل شود. کلی  هم با کلاس  هستند  مثلا  ولی  خب  با کلاسی یک مرد از  نظر من به صورت اصلاح شده و دوش  هر  روز و  اخلاق  جنتلمنی و  برخورد نرم با خانم ها و ...است ..ببینید چقدر  بیچاره ایم که این حداقل ها برایمان شده  نشانه جنتلمنی!! 

 

7- اعتراف  می کنم  دلم هزار بار  خواسته یکی  از  نوشته های  این وبلاگ را که در  مورد  مادرم هست را پرینت بگیرم و بدهم بخواند..تصور  چشم هایش که  زیر عینک نزدیک خوانی اش  کوچک شده و با دقت دارد میخواند راحت هست ولی  عکس العملش را ..طاقت ندارم حتی فکر  کنم... یک فاصله خاصی بین ما هست ..چیزی که از  جنس  صمیمیت ما کم نمی کند ولی  نزدیک تر  نمی توانم بشوم. من هنوز  سختم هست وقتی  مادرم دستم را می گیرد..حس  خجالت می کنم..از  خودم... برای شروع شایددام برادرم بخواند و بعد به مادر م بدهد.نمی دانم فقط می دانم از  مهم ترین کارهایی  هست که دائم برایش  بهانه می اورم و به تعویق  می اندازم..یک روز  به او خواهم  گفت ..نوشته هایم را .. 

 

8- اعتراف  می کنم   تا همین  چند ماه پیش  یک نفر در  خانه ما محال بود لباس  راحتی  مثل  پیژاما بپوشد ..بعد زد و نمیدانم از  کجا یک عدد  از  این شلوار  راحتی های  بالا  کش دار( نه مامان دوز  )  که نمیدانم کی  مامانم در  جهاز  ما قایم کرده بود   پیدا کرد و شد خار در  چشم ما..من نمیدانم به چه زبانی  بگویم من از شلوار راحتی نخی  کش دار  متنفرم.. نپوش  عزیزم..نپوش  قربانت..نپوش  اله۰ در  حال کوباندن به تخت سینه!) .نپوش  بیب   بیب بیب ..  

 دلم می خواهدبا قیچی شلوار را جرررررر  جرررررررر کنم فقط  نمی دانم برگردم منزل پدری ! چه رفتاری با من خواهند داشت؟ 

 

9- اعتراف  می کنم  دلم با کامنت ها و نوشته  های  محبتی  شماها خیلی  خوشحال  می شود ..چرا نباید یگویم؟  خب  خوش خوشانم می شود  این همه آدم اینقدر  اینجا را دوست دارند..( صلوات!) 

 

10- اعتراف  می کنم شب  ها با کتک و چماق و ترس بی دندانی  در  اینده ای  نزدیک !! باید بروم مسواک بزنم..به خدا من ادم کر و کثیفی  نیستم ولی  این یک قلم در  تربیت من  جا نیفتاده ..حاضرم بروم دور  خانه چند دور بدوم ولی  پروسه طولانی!! مسواک زدن را انجام ندهم. قبلا که هنوز  بچه مچه نداشتیم الکی خمیر  دندان میزدم روی  دندان جلویی ام  به علی  میگفتم مسواک زدم! چون شب به شب  چک میکرد  من را!! حالا هم به ضرب و زور اینکه بچه من را الگو قرار می دهد و باید ببینید من را ،  میروم و مسواکی  در  دهانم میچرخانم..انوقت این همسر ما تا نخ دندان را هم فراموش  نمی  کند هر شب ..پووووووف .. 

 

منتظر  چی  هستید  دیگر؟ مگر  کلیسا باز  کرده اید ؟  کم به من خندیده اید  اینجا که باز  هم بنویسم و  بشوم  ابر قدقد  وبلاگستان!!؟  اصلا ادم به صداقت من کجا پیدا می کنید؟ همان  ایش و ویشی ها انگار  بهتر و  محترم تر هستند .. اصلا کی  گفت من اعتراف  بنویسم؟ ها؟ خودم نوشتم..؟ خب   اصلابه شما چه؟!!!   

  

اصلا من دیگر  اعتراف  نمی کنم!!