من و همسرم عاشقانه هم را دوست داریم.

صمیم-۲۹و اندی سن!- 12ساله ازدواج کرده-همسر و پسرکش رو میپرسته- عاشق تر از اونا کسی هست؟

من و همسرم عاشقانه هم را دوست داریم.

صمیم-۲۹و اندی سن!- 12ساله ازدواج کرده-همسر و پسرکش رو میپرسته- عاشق تر از اونا کسی هست؟

کنسلاسیون!!!

یه ویلای کوچولو تو یه دره سبز و مخملی و سرد با دوستایی که بودن باهاشون همیشه آدم رو شاد و سرحال میکنه و قهقهه خنده ای که آسمون رو میشکافه و لبخند روی لب های  عبوس ترین آدم های دنیا میاره... یه سفر با آدم هایی ساده و پاک و بی آلایش....ماهی کبابی  و چای داغ روی آتیش و کتری سیاه و کلوچه لاهیجان که همیشه عاشق خوردنش بودم با چایی داغ  کتری سیاهی........

تا نیم قدمی همه این ها رفتیم...ولی بلیط های مسافرت رو به خاطر اینکه هنوز مطمئن نیستم پدر جون رو میشه تنها گذاشت یا نه دقیقا روز حرکت (همین امروز) کنسل کردیم ...بدون حتی یه ذره پشیمونی.....

وقت برای سفر همیشه هست......ولی برای  بودن با عزیزی که بیماره و دل نازکش بودن با بچه هاش رو میطلبه شاید همیشه نباشه.......

میگم این دکتر های  لا مصب یه جا رو درست میکنن میزنن جای دیگه رو داغون میکنن.پدر جون رو سالم و فقط با مقداری آپاندیس!!!!بردیمش  دکتره عمل کرد آپاندیسش خوب شد حالا روم به دیوار!!!! افتادیم تو خط دکتر ارولوژیست!!!!! این بنده خدا محلول شد ولی اون مشکل!!!! حل نشد که نشد......

خوبی این مسافرت نرفتن این بود که مقادیر زیادی  البسه مختلف و البته داغ داغ خریداری شده  به همراه مقادی ر زیادی  سوغاتی موند رو دستم!!!!!!(نیست بدم هم میاد!!) حالا موندم اینا رو چه جوری زود بی ریخت کنم تا آینده نزدیک و سفر بعدی  ؟!!!!!

ای الهیییییییییییییی تیر غیب با یه عدد دسته کلنگ  اضافی بخوره تو کله اون آدمی که برا فوق پیام گور!!!!! سوال طرح کرده بود. شانس شمسی کوره  (استعاره هویجوری!!) بهتر بوده از من احتمالا!!!!!از دیروز  ندیدم یکی بگه خوب بوده و راضی بوده.هیییییییییی روزگار ...هیییییییییی

فعلا.....

ماه عسل داریم میریم.......خیلی زود ...ده روز دیگه احتمالا....برمیگردم......(احتمالنش مال ده روزش بود...نگران نشین!!!!!!)

یه شام  خصوصی دو نفره....یه کادوی فوق العاده سورپرایز کننده.....شبی دلنشین ......دست هایی گرم و  چشم هایی پر از خنده و شیطنت...

کمه برای خوشبخت بودن؟

دلم میخواد هوای این روزها رو تا ته ببلعم....خودم رو لازم دارم...بیشتر...بیشتر.....

ممنونم از همه تبریکاتتون....منو پر و لبریز کرد....ممنونم

آمد.....

و امروز.....پانزدهم مرداد .......

عشق رنگین کمانی میشود در زندگی من.....رنگین کمانی هزار رنگ....

سالگردت مبارک ای عشق........قدم بگذار بر چشمان منتظرم........

که منشور هزار رنگ احساسم ارزانی تو باد .....

.

.

.

فقط دو روز دیگه........

  15 مرداد ،چهارمین سال زندگی  زیر یک سقف امن و آروم من و توست.....چهارمین سالی که من  و تو  توش  خیلی بیشتر از چهار سال  بزرگ شدیم و رشد کردیم... دغدغه های کوچک و حقیرمون بزرگ و بزرگ تر شد و آرامشی که از بودن با هم داشتیم پر رنگ تر از سال های قبلش  ... میدونی الان که به این سال های هر چند کوتاه ولی  پر ارزش  زندگیون نگاه میکنم  و میبینم که ما حتی چهار بار که دروغه ولی ده بار  هم با هم دعوا نکردیم دلم لبریز میشه از خوشی ...از حس اعتماد...از حس تشکر از خدا و بعد از تو ....از تویی که هر چند آروم بودن و  کم حرفیت اوایل برام  عجیب بود ولی  بعد ها فهمیدم پنجره چشم های مهربونت دنیا دنیا حرف دارن برام و من در خاموشی و سکوت فقط  نگاهشون میکردم و با چشم هام جوابشون رو میدادم....

میدونی علی! تو به من یاد دادی که دنبال یه تکیه گاه نباشم ...تو بهم تکیه گاه بودن رو یاد دادی... و من یاد گرفتم  زنها گاهی  لازمه که مردشون رو از دیدی دیگه  که تا حالا نداشتن نگاه کنم...تو بهم یاد دادی میتونم روی خودم بیشتر از قبل حساب کنم چون  کسی مثل تو وقتی روی آدم حساب میکنه معلومه که طرف خیلی ارزشش رو داشته.....من هم چیزای کوچولویی بهت یاد دادم ......و تو یاد گرفتی که ناراحتیت بیشتر از پنج دقیقه حق نداره جای منو توی دلت تنگ کنه و حضور من توی قلبت همه ناراحتی ها رو با لگد مینداخت بیرون و تو به این  بزن بهادری من حتی توی قلب خودت هم میخندیدی و کیف میکردی.... و ما با هم  یاد گرفتیم که وقتی پریشون میشیم از بد حادثه روزگار ، دستامون رو تو هم قفل کنیم تا خدا ببینه ما همدیگه رو داریم و به این عشق و با هم بودن  رحم کنه و نذاره  دلمون از اونهمه حس قشنگ  خالی بشه و روحمون از  تازگی و  موندگاری بی نصیب....

یادته علی!!! اون روزایی که من چند ماه بعد از عروسیمون داداشم رو از دست دادم یادته که گریه نمیکردم ...یادته که حتی نذاشتم تو تصویر شکسته شده منو ببینی ؟ یادته بازم آرایش میکردم و خیلی عادی رفتار میکردم؟ یادته به بهانه اینکه  تو غذای  روز دوم که باباتوی خونه داد رو دوست نداشتی  منو مجبور کردی بدون اینکه کسی بفهمه بریم بیرونو در حالیکه فقط دو روز  از نبودن سپهر میگذشت لقمه لقمه غذا تو رستوران بذاری دهنم و بگی و انقدر بگی تا من دوباره بخندم و تو بگی ای جاننننننننن!!! خندیدی دوباره!  صمیم !انقدر زشت میشی وقتی بغض میکنی!!!!!دماغت چین میخوره مثل گوریلا!!!!! و من خوردم لقمه های تو رو و خون گریه کردم توی دلم  و خندیدم و نذاشتم  فک کنی  بی فایده بوده اونهمه تلاشت....که برام خیلی با ارزش بود.... و روزهای بعدش من بودم و دست های مهربون تو که محکم منو بین خودشون میگرفتن و تو گوشم میگفتن تو خیلی قویتر ازاونی که فکر میکردم هستی دختر!! خیلی این روحیه و قوی بودنت رو دوست دارم  و من باا ین باور واقعا رشد کردم و آبدیده شدم و قوی تر شدم  و بعد از مدت کوتاهی  این من بودم که با روحیه بالایی که مهربونی های تو بهم میداد به صبا و مامتن روحیه میدادم و میخندوندمشون و حضور سپهر که دیگه نبود تو خونه ما کم رنگ که هرگز! بلکه پر رنگ و پر رنگ تر میشد .......چون کسی اونو فراموش نمیکرد فقط نبودنش رو تاب میاوردیم و صبوری میکردیم......

میدونی علی! الان که اون  بی شکیبایی دوره تموم شده برام میفهمم که تو منو به زندگی عادی برگردوندی و نذاشتی غرق شم توی  قصه هایی که شبا برای سپهر میگفتم و گریه میکردم پا به پای خودم...... تو نذاشتی من خورد بشم زیر بار  سنگین اون درد ..تو خم شدی و بار رو روی دوش خودت گذاشتی و منو روی دوش خودت و دوش غصه گذاشتی  تا از نزدیک ببینم  موندن تو اون شرایط به نفع روحیه ام نیست ......تو اون روزایی که شاید فقط  دو تومن تو جیبت بود بیشترش رو به من میدادی و وقتی نمیخواستم بگیرم  الکی میگفتی بگیر بابا!!! تو شرکت گاو صندوقم!!!! پر پره!!!و من اول نمیفهمیدم همه اینا بایت این بود که یه بار بهت گفته بودم بی پولی برام حس نا امنی و  بی اعتمادی به خودم برام میاره.......اینا که مالیه پسر!!بذار برم سراغ اون خوب خوباش...اون روزایی که پروانه میشدی و دورم میچرخیدی...اون شبایی که نی نی میشدم و تو مامانم میشدی و من به زور میخواستم می می بخورم و تو میگفتی نداره لا مصب!!!!! عجب بچه برغاله ای گیر ما افتاده!!!!! و خنده پر صدا و کشدار من بود که به وحشت مینداخت تورو که الانه صابخونه بیاد و در بزنه و مثل اون دفعه بگه...شرمنده...این دیوارا یکم نازکه...صدای تلویزیون ما!!!!!! مزاحم شماست فک کنیم......اومدیم عذرخواهی کنیم ... و وقتی رفت من و تو محکم زدیم رو پیشونیمون و تصمیم گرفتیم آروم تر و بی سر و صدا تر....زندگی کنیم!!!!

یادته اولین چشمکی که توی کلاس بهم زدی و من یه آن گیج شدم و حتی اسم خودمم یادم رفت؟ یادته بچه ها‌(مردان گند بالای سی سال!!) وقتی ازم تو کلاس سوال میکردن و من  اتفاقی  چشمم به تو می افتاد که بانیش باز و یه چشمک کوچولو و تیز  با عشق بهم نیگا میکنی به تته پته میافتادم ووبچه ها میخندیدن که چی شد خانوم؟ واتز رانگ  وید یو؟ و تو میگفتی

  Every thing is wrong with her today!!!!!! و من سریع خودمو جمع وجور میکردم و میگفتم  علی!! این کیدینگ!!! دن وری! ناتینگ ایز  رانگ!!!! و تو دلم میگفتم خاک بر سرت که اینقدر  رایت و رانگ  کردن برات  و بهت خندیدن!!!!!! یادته بچه پر رو؟!!!! و وقتی بعدها ازت پرسیدم تو همیشه اینقدر بی ادب!!!! و پر رو بودی میگفتی  نه!!! ی تو کلاس تو  مجبور بودم پر رو باشم تا نفهمی  عشقت داره داغونم میکنه لا مصب!!!!! و من حیرون از اینکه چرا زودتر نفهمیده بودم چشم های این پسره چرا اینقدر داغه؟ چرااینقدر  حضورش منو گرم میکنه و خط ممتد نگاهش روی صورتم هر جا که پا میذاره ذوب میکنه پوستم  رو و میره داخل روحم؟‌چرا نمیدونستم اینا یعنی عشق ....اینا یعنی شکافته شدن روح ما برای یکی شدن.....برای جواز ورود دادن به اون یکی دیگه تا بیاد و گوشه خونه قبلمون رای همیشه بمونه و خوب بمونه .....

علی یادته  چقدر ریاضی قویت رو سر کلاسام به رخ من میکشیدی و حافظه دن دن دنی و آلزایمری من رو به روم میاوردی؟ یادته تو تنها کسی بودی که  هوم ورکت رو نمینوشتی و بقیه رو هم شیر میکردی که بابا!!! خجالت بکشین! نا سلامتی ما همسن و سال بابا بزرگ!! این دختر خانوممیم!!! انوقت شماها هی مشق شب و تکلیف مینویسین براش  و وقتی با جسارت  ثانیه اول تو چشمام نگاه میکردی و ثانیه دومش  صورتت داغ میشد و سرت رو مینداختی پایین و میگفتی ساری میس......!!!! next time!!!!  و  من به فارس یمیگفتم این نکست تایم تو کی میرسه علی؟  و تو میگفتی  soon.........very soon  و من نیدونستم نکست تایم سون  تو  اون روزی بود که لب هام رو  توی کافی شاپ دزدیدی به دو ثانیه که اصلا نفهمیدم چی شد و برای چی شد...و گفتی  این به جای  انتقام از همه اون دفعه هایی که بهم گیر میدادی برای  ورک  ننوشته ام و من میگفتم  دیگه پشت گوشت رو دید من دیدی و تو دستم رو گرفتی و گفتی  چرا تب کردی وقتی این حرف رو زدی میس ......!!!!!؟ تو فهمیدی من حتی گفتن از نبودن با تو روهم تاب ندارم و صورتم از دروغ به این بزرگی  داغ میشد ...... و تو از حقیقتی که توی چشمام خونده بودی  مست و  پر شور میشدی و ثانیه های طولانی فقط زل میزدی توی چشمام و توی سکوت تمون اون تکالیف ننوشته رو برام مینوشتی ...نه روی برگ دفتر. که توی برگ برگ چشم و دل و روحم.....که از تو و با تو تازه عشق رو فهمیده بود و گرم میشد .....گرم...گرم....

و هنوز هم با یادآوری اولین بوسه اون لبهای مرطوب و گرم  ته دلم میلرزه...هنوز هم بعد از چهار سال زندگی مشترک و پنج سال بودن با تو  یه روزایی از اداره فرار!!!! میکنم و با هم میریم قدم زدن و تو میگی وقتی میزت رو با خودت گذاشتن جلوی اداره و گفتن تشریف ببرین ور دل همون اقاتون اینا!!!!! لاو بترکونین میفهمی در رفتن  یعنی چی!!!!و من پاس آخر وقت میگرفتم و میگیرم و خواهم گرفت تا بیشتر با تو باشم ..دست توی دست تو.....و گرم از حضور تو........تویی که با شور و عشق فراوون تموم نامه ها و یاد داشت هایی که بعد از ازدواج برات کنار گوشه خونه میذاشتم  رو جمع کردی و گبا گل های خشک و کارت های دست سازخودم هم هرو گذاشتی توی یه پاکت و دادی پست برام بیاره محل کارم..... و من دونه دونه اشون رو باز کنم و موج  خاطرات شیرین و به یاد موندنی  ادن ها منو با خودش ببره بالا و بالا و بالاتر......

و حالا بعد از  گذشتن چهار سال تمام و قدم گذاشت توی پنج سالگی زیر یک سقف بودنمون  میخوام بهت بگم تو رویای برآورده شده همه زندگی منی ..... به یاد لحظاتی که دست تو دست هم ه اینو میخوندیم.......باز هم با هم بخونیم........

Where do I begin To tell the story of how great a love can be

The sweet love story that is older than the sea

The simple truth about the love she brings to me

 Where do I start

 With her first hello

 she gave a meaning to this empty world of mine

There will never be another love, another time

She came into my life and made the living fine

 She fills my heart

She fills my heart

With very special things

 with angle songs

with wild imaginings

 she fills my soul

 with so much love that anywhere I go I am never lonely

 with her along who can be lonely?

I reach for her hand

It is always there

 How long does it last

Can love be measured by the hours in a day

I have no answer now but this much I can say

I know I will need her till the stars all burn away

 And she will be there

از کجا شروع کنم؟

برای گفتن داستانی که نهایت بزرگی یک عشق را نشان دهد.

داستان شیرینی از عشقی که عمرش از دریا نیز بیشتر است.

 حقیقتی ساده در باره عشقی که او به من هدیه داد.

 از کجا شروع کنم؟

 با اولین سلامش

معنای جدیدی به دنیای تهی من داد.

و عشقی این گونه در هیچ زمان دیگری وجود نخواهد داشت.

او به زندگی من پا گذاشت و آنرا شیرین کرد.

او قلب مرا لبریز کرد.

او قلب مرا با چیزهایی ناب پر کرد.

 با آواز فرشته ها- با رویاهایی بکر.....

 او روح مرا با چنان عشقی پر کرد که هر کجا بروم هرگز تنها نخواهم بود

 با وجود همراهی او چه کسی تنها می ماند؟؟

و هر وقت دستم را به طرفش دراز کنم

 همیشه باشد

این عشق چقدر میماند؟

مگر عشق را میتوان با ساعات یک روز اندازه گرفت؟

 من هم اکنون هیچ جوابی ندارم

فقط همین قدر می توانم بگویم که...

 میدانم به او احتیاج دارم تا زمانی که ستاره ها می درخشند. و او آنجاست . . .

فتو پست!!!

لنا جان میتونی آدرس ایمیلت رو دوباره بذاری؟ آدرس ایمیل که www ندارهi!!!! منتظرم.وقت کمه...

 

دیروز علی اومد اداره و دیدم دو تا پاکت بزرگ دستشه. رفتیم توی اتاقی که هیچ کس توش نبود و معمولا هم نیست و در رو بستم.چشماش برق میزد .پاکت ها رو باز کرد و دو تا شاسی گذاشت روی میز.عکس هایی بود که با هم روز عروسی برادرم تو بهترین آتلیه مشهد گرفته بودیم.میگم بهترین چون هنوز من عکس به زیبایی اون ندیده بودم.داده بود عکس هامون رو روی ام دی اف که شاسی بهش میگفتن(فک کنم!!) چاپ کنن اونم سایز بزرگ.به قدری نگاه علی عاشقانه و گرم بود و لبخند روی صورتمامون آروم و حاکی از عشق بود که انگار باراولیه که دارم عکس های دونفره مون رو میبینم.همون جا یه بوسه گرم و طولانی هدیه اونهمه عجله اش بود برای نشون دادن اون ها به من.....

میدونی دیدن  خودمون برام جالب نبود.دیدن اونهمه گرمی تو نگاه اون مرد و چشمهای من که می درخشیدند برام تازگی که نه ولی شور و شوق داشت. دو تاشون رو گذاشتم روبروی تخت تو اتاق تا چشم هام رو که هر روز باز میکنم با دیدن عشق روزم رو شروع کنم.روزهای من در حالی دارن میگذرن که از بودن با مرد زندگیم لبریزم از عشق و زندگی. نقاشی روزهای ما دو تا، هزار هزار مداد رنگی داره که هر روزش رو یه رنگی میکنیم .میدونی من ازچی سیر نمیشم هیچ وقت؟ از بوسیدن این مرد..از نوازش کردنش... از نگاه کردن مستقیم توی چشماش  وقتی داره با نگاهش میگه چقدر دوستم داره ....از گرفتن دست هاش توی دستام حتی وقتایی که کنار هم وسط هال دراز میکشیم و روزنامه میخونیم....ااز انداختن بازوهاش دور شونه هام وقتایی که تو تاکسی هستیم ..... و باز هم از  چشم های شوخ و شیطونش  وقتی نمیذاره به کارام برسم ... و وقتی مهلت نمیدم بهش نمازش رو تموم کنه و یواشکی از پشت سر، گردنش رو میبوسم و فرار میکنم.....با نوازش اون خودم هم آروم میشم خودم هم پرواز میکنم..همیشه بهم میگه نوک انگشتای تو جادو داره ...ولی با چشم های بسته ندیده که من وقتی دارم نرم نرم وآروم آروم انگشتام رو سر میدم روی گردن و شقیقه ها و پشت گوش هاش  دارم از روی پلک های بسته اش  تو چشماش نگاه میکنم  ...مستقیم.... و اون چشم های بسته بهم میگن چه مست و گیج و سست میشه تنش زیر دست های من.

میدونی ما یه سری  عادت هایی داریم که  بودن حتی یکی از اون ها هم تو زندگی مون کافیه تا عشق از در دیگه بیرون نره..من و علی همیشه وقتایی که اون وارد خونه میشه یا من بعد از اون میرسم و در رو به روم باز میکنه  لب هامونن که به هم سلام میکنن و یه بوسه توی هر موقعیتی  محاله از قلم بیفته...بوسیدن های قبل از خواب و بلافاصله وقتی که چشمامون رو صبح باز میکنیم هم لازم الاجران.!!گرفتن دست های همدیگه موقعی که تلویزیون نگاه میکنیم  و نوازش موها عصصبح ها .....و کلا قبل از خواب....  و با هم بودن های گرم و پر شور ..... (فک کنم خیلی خنک و بی مزه گفتم این قسمت ها رو!! مثل انشا بچه کودکستانی ها!!شد!!)

خلاصه کلوم اینکه این پسره ما رو هی با طنابی که دور کت و کولمون انداخته دنبال خودش میکشه و ما هم به جای داد و غر و فریاد زدن فق چشم هامون رو میبندیم و میذاریم هر جا دلش خواست ببره چون ثابت کرده جای بد نمیبره آبجی تون رو!!!تازه وقتایی که اسبی  میشه!!! و با یکی دو حربه ناک اوت میشه رو هم اضافه میکنم تا چشم نخورم مادر!!!!

صبا (خواهرم) آخر هفته پیش سهیل و خانومش(برادرم) رو پاگشا(د) !!! کرد و جاتون خالی رفتیم اونجا.این سهیل دیوانه باور کننن آبرو برای من نذاشت جلوی شوهرم.ورداشته یک خاطره هایی از بچگی هامون جلوی خانم  خودش و شوهر من تعریف میکنه که چشم ای این پسره گرد شده بود و میگفت واقعا!!!! صمیم!!را تا حالا اینا رو نگفته بودی بهم!!!؟و عروس خانم هم با اشتیاق کامل انگار فرمول اکسیر جوانی رو دارن بهش میگن با دقت و خنده ای به پهنای از این گوش تا اون گوش!!! خوب گوش میداد و توجه میکرد و هی به من نیگا میکرد ببینه عکس العمل من چیه که خب فقط  حرص از درون و خنده از بیرون مشاهد میشد از طرف من!!!!میدونین مثلا چی میگفت؟

- سهیل: صمیم یادته بچه که بودیم تو همش شبا وقتایی که مامان اینا میخوابیدن بلند میشدی و گشنه ات میشد و چون تنهایی میترسیدی بری تو آشپزخونه منو بیدار میکردی و با هم میرفتیم و تو اونجا بود که به من فوت و فن رد گم کنی رو یاد دادی؟!!!!

-علی :رد گم کنی چی رو؟

-شما خبر نداری علی جان!! این خانمت خوبه آدم ربایی، قاتلی،دزدی، قاچاقچی حرفه ای چیزی  از اب در نیومد.منو تو اون سن و سال کودکی اغوا میکرد و بعد هم فوت و فن قابلمه قاپی!! رو بهم یاد میداد.مثلا یکی از نکات ظریف موقع غذا کش رفتن های دزدکی از تو قابلمه این بود که استاد اعظم!!! بهم یاد داد چطوری با پشت قاشق  برنج های توی قابلمه رو بعد از خوردن همچین صاف کنم که رد و اثری از آب خورشت یا چیز دیگه توش نمونه!!!و مامان نفهمه.

مامان: وااااا!!! خدا مرگم!!پس همین بود که سحری های ماه رمضون  شما دو تا تا دم اذون میخوابیدید و میگفتین ما سیریم و خوابمون میاد!؟!!!!

-عروس : چه جالب سهیل جان!! اصلا به صمیم نمیخوره  از این کارا کرده باشه.خیلی خانم رفتار میکنه الان!!!!

من: فقط لبخند و خط و نشون کشیدن برای  سهیل دهن گشاد!!!! و یه(( وااااااااا!!!)) گفتن به خانومش و غش غش خنده دااش خواهر فروش!!!!!

علی : خب!! بقیه اش ؟

سهیل: آره دیگه!! یا مثلا یه بازی به من یاد داه بود که چطوری گوشت های چرخ کرده رو توپ کنم و به سقف پارکینگ شلیک کنم!!!!!من ووصمیم یه سری نقاط خاص از سقف رو نشونه میگرفتیم و هر کی که میتونست بزنه تو هدف باید تا دو روز هر دستوری که می داد  بازنده اجرا میکرد!!!مثلا اونو کول میکرد و دور هال میدوید( خونه بزرگ و درندشتی داشتیم اون موقع ها)

من: خب عزیزم بقیه اش رو هم بگو که خودت چه کار میکردی وقتایی که من عصر از مدرسه میومدم و نهار میخوردم .کی بود که جلوی من میشست و میگفت ابجی!! از اون رون چاقه بهم میدی یه لقمه؟

سهیل: با ایما و اشاره که جون من این یکی روجلوی خانومم نگو!!! و قرمز هم شده بود لپلش!!!

-     نه عزیزم.بذار بگم .آره این سهیل ما عادت داشت روزی شش بار ناهار بخوره.من از مدرسه میومدم و مامان غذام رو گرم میکرد یه روز این اقا به من گفت از اون رون مرغت بهم میدی یه لقمه و منم گفتم شرط داره.باید دو زانو جلوم بشینی و هر کاری گفتم انجام بدی!!! اونم نشستوبعد من گفتم حالا یه کم طرف جلو خم شو .اونم سه باز خم شد .منم یه لقمه توپ گرفتم طرفش و گفتم حالا فقط کافیه سه بار برام هاپ هاپ!! کنی تا بلافاصله این لقمه برا تو بشه.!!! اونم یکم مکث کرد و به لقمه خوش آب و رنگ نگاه کرد و سه بار هاپ هاپ کرد که دقیقا بار سوم مامان در اتاق رو باز کرد و وقتی این صحنه رو دید منو کلی دعوا کرد و سهیل رو بغل کرد و گفت هیچ وقت برای  غذا دیگه این کار رو نکنه و گوش من رو هم پیچوند که بچه رو مظلوم گیر آوردی؟!!!! و منم صاف لقمه رو کردم تو دهن خودم و گفتم خودش قبول کرد شرط رو!! به من چه!!! و چشمای سهیل تا آخرین لحظه توی  دهن من بود تا لقمه رو خوردم و ناهارم تموم شد!!!!

-     مامان: حالا کسی ندونه ( اشاره به عروس!! و علی) فک میکنه ما تو خونه به بچه هامون نون خالی هم نمیدادیم بخورن. نه!!! اینجوریا نبود .ولی این دو تا (اشاره به من و سهیل) به حق خوشدون قانع نبودن و منم نمیخواستم اول بچگی چاق و خپل بشن!!!

-     من و سهیل: پققیییییییییییییی زدیم زیر خنده و به دهان باز  علی و عروس نیگا کردیم که هنوز فقط  دو تا از این خاطرات دودمان به باد ده!!!! ما رو شنیده بودن.خدا به خیر کنه با این دهن لقی های  این داداش بی ملاحظه ما!!

کوکوی سه رنگ در اولین فرصت.

 

 

ته چین بادمجون

آقا قبل از نوشتن اینا بگم که این استاد شومپز ما یه کلاس گذاشت و وقتی دو انگشتی! حساب کردم دیدم توی یه روز اندازه ۵۵ روز کاری من که با جون کندن فرقی نداره (مثل الان!!) خانم پول در آورد.خب نوش جونش. یک و دویست اونم برای نصف روز کلاس فان گذاشتن هر کسی رو ذوق زده و امیدوار به زندگی میکنه؟ نمیکنه یعنی ؟!!!!نوش انگشتای هنرمندش البته.....

خب بنا به رای اکثریت قراره کله پاچه با سس بز بو داده درست کنیم!!!!!(نیششش!!)

ظاهرا کوکو سه رنگ و ته چین بادمجون بیشتر طرفدار داشت.

ته چین بادمجان

مواد لازم:

بادمجان چند نصف!!! شده از درازا و  سرخ کرده  ۴عدد(بابا یعنی بامجون رو پوست بگیرید و بعد از درازا چند قسمت باریک کنین و بذارین سرخ شه و روغتش رو هم بگیرید تا ترد شه!!سخت بودیعنی؟)

برنج ۲ پیمانه  (باید بگم که بپزین و ابکش کنین و بذارین خوب آبش بره یعنی ؟!!!)

برنج ته چین همیشه زنده تر از برنج های معمولی باید برداشته شه.یعنی کامل کامل پخته نشده باشه.چون قراره تو فر بپزیمش.

ماست ترش   ۲ پ    /////

 یه چیزی تو مایه های سس ماکارونی (گوشت و پیاز خرد شده و فلفل دلمه ای و کمی هویج نگینی و پودر آویشن و چند حبه سیر  و رب و کمی کوچولو نمک) 

زرده تخم مرغ  ۳ عدد )(فقط زرده!! وگرنه کوکو میشه ته چینتون!!)

نمک و گلاب و هل و زعفران آب کرده  و روغن به میزان  ذائقه شما بستگی داره .

طرز تهیه :

مایه ته چین: زرده های تخم مرغ رو با گلاب و ماست ترش و هل و زعفران آب کرده و بامقداری نمک  و چند قاشق روغن مایع خوب هم میزنین و این مایه زرد پر رنگ رو میذاریم نیم ساعتی بمونه تا مزه ها با هم قاطی شن.

حالا اون بادمجون ها که داشتیم ! یادتونه که؟ اون ها رو دور قاب بچینین!!و بدیدن مادر شوهرتون بخوره !!! نه ببخشید همه رو کف تابه بچینید و کمی آب و نمک بهش  بزنین و بذاریمن روی حرارت کم نرم شه و از تردی در آد!(یکی نیست بگه خب مگه از اول مرض داشتیم که تردش کردیم؟!!) بعله!مرض داشتیم.خوبه؟  هی تو حواس آدم وسط حرف زدن شلوار کردی!!!!  پرت میکنن ملت حالا چرا روغن بادمجونه رو بگیریم؟چراش!!!!!برای اینه که روغن اضافی اش غذا رو دنبه پلو!! نکنه!

حالا از اون مایه ته چین(همون زرد رنگه)که نیم ساعتی حداقل مونده  فقط در حد چند قاشق بریزین ته ظرفی که قراره توش ته چین درست کنین و روغن هم ریختین و روغنه داغ داغ شده..بهتره ظرف تفلون باشه و البته مستطیل شکلش خوشگل تره چون برای برش دادن ته چین کار بهتر میشه.حالا مهم نیست!!!نیگاش کن!! یهو ول کرد رفت ظرف بخره برا من!!!بیا بابا بذار کارمون رو بکنیم.

بعد برنج رو که آب کش کردیم با مایه زرد رنگ داخل یه بزرگ کاسه بزرگ خوب مخلوط کنین همچین که رنگ  پلوهه زرد جیغ!! بشه.و این مخلوط رو بریزین روی اون مایه کمی که ته ظرف به عنوان ته دیگ ریخته بودین ( همون دو سه قاشق  مایه زرد منظورم بود) و خوب روی برنج ها رو صاف کنید.مامیخواهیم بادمجون  بین دو لایه  مایه گوشتی شبیه سس ماکارونی  قرار بگیرن.پس روی برنج ها یه لایه سس گوشتی (غلیظ و  کاملا بدون اب باشد)میریزیم و بادمجون ها رو ردیف  روش مرتب میچینیم فقط کنار های ظرف رو نباید تا دو سانت بادمجون بذارین چون قراره بادمجون ها و گوشت ها کاملا لای پلو مخفی بشن  و یهو سورپرایز کنن ملت رو!!!!دوباره روی بادمجون ها رو گوشت میریزین و خوب با پشت قاشق فشار میدین فقط برنج له نشه منظورم اینه که مواد به هم نزدیک بشن و ته چینمون یکدست در بیاد.بعد روی اینا رو باز برنج زرد  بریزین و یه فویل روی ظرف بکشین و بذاریم یه ساعت توی فر با درجه ۱۶۰ طبقه دوم از پایین بمونه.البته روی گاز هم میشه گذاشت با حرارت کم.یادتون نره دسته های ظرف رو اگه پلاستیکی هستن حتما با فویل جداگانه بپوشونید تا بوی بزغاله سوخته نگیره خونتون!!!!  اول کار چند تا سوراخ کوچولو با خلال دندون هم روی فویل برنج ها درست کنین تا بخارش بتونه در بیاد.

تزیین:

وقتی ته چین دم کشید و خوب پخته شد توی یه ظرف خوشگل برش گردونین و با چاقوی تیز مربع مربع برش بزنین.چون ته چین قطر داره و کلفت شده دقت کنین مربع ها یه اندازه باشن.حالا این مربع ها رو با فاصله از هم بچینین و روشون رو شکل خرگوش در آرین.یعنی  روی هر کدوم یه حلقه   نازک هویج بذارین که میشه صورت خرگوش و دو تا گوش هم به شکل برگ از پوست نازک خیار در آرین  و دو طرف کله خرگوشه بذارین و با نوک خلال دندون به کمک ماست چکیده سفت روی صورت خرگوشه  چشم و دهن بذارین  و کمی هم مغز پسته خلال دورش بذارین.ترکیب این ها با زردی خوشرنگ ته چین معرکه است.

من که درست کردم و خیلی خوشمزه شد.

کوکوی سه رنگ دفعه بعد.

و اما از خودم: پدر جون رو دوباره بردیم بیمارستان چون ظاهرا محل عمل نیاز به مراقبت بیشتر داشت و خدارو شکر به خیر گذشت.اینقدر من ادا بازی در آوردم و خندوندمش که فک کنم دوباره جر بخوره پدر جون!!!!!!

میخوام ازشون بپرسم  ش ی اف  مسکن رو گذاشتین موندم چی بگم! میگم پدر جون استعمال کردین؟ میگه چی رو؟ میگم همون قرص ها رو!!!!! میگه نه! قرصهام رو که میخورم استعمال نمیکنم که!!!! میگم نه اون قرصها نه!!!! اون قرص درازا رو!!!؟ میگه نه اون کپسول ها(چرک خشک کن) رو نباید دیگه بخورم موردی نداره!! میگم ای بابا!!!! کردین ؟ میگه چی رو (باز خوبه نگفت کی رو ؟!!!)گفتم هیچی !!!! منظورم این بود که پانسمان رو پرستار عوض کرد؟ میگه آره دخترم. علی که شاهد این مکالمه است میگه چرا داری جون میکنی اینقدر؟ خب راحت بپرس دیگه؟!!!!!!  منم  گفتم خب  بعد اینهمه مدت محبت دیدن از پدر جون روم نمیشه با این سن و سال  بهشون  بگم اونا رو کردین توی  ک و ..... یا نه؟