من و همسرم عاشقانه هم را دوست داریم.

صمیم-۲۹و اندی سن!- 12ساله ازدواج کرده-همسر و پسرکش رو میپرسته- عاشق تر از اونا کسی هست؟

من و همسرم عاشقانه هم را دوست داریم.

صمیم-۲۹و اندی سن!- 12ساله ازدواج کرده-همسر و پسرکش رو میپرسته- عاشق تر از اونا کسی هست؟

صمیم دهن گشاد!!

تا حالا دیدین یه نفر دهن گشادش رو باز کنه و وقتی فرصت نداره حتی بره یه دوش ساده بگیره پیشنهاد کمک به سازمانی رو بده که پدر جدش بعدش در بیاد؟خب اون آدم دهن گشاد و شیرین  هیپوفیز!!من هستم اون سازمان هم آشپزخونه مامانم ایناست..از آشنایی باهاتون خوشوقتم.!!

یکی نیست بگه دختره ملنگ!!(شما بخونید الدنگ!) مازوخیسم داری آخه؟!!!!اصلا بذارین اصل قضیه رو با یه کم اون ورترش بگم .یادتونه گفتم بابایی دعوت کرد پیتزا ویونا تا با مهموناشون آشنا بشیم؟ خب ما اول رفتیم هتل ویلایی شیک اونا تا اونجا ببینیمشون و بعد با هم هم بریم شام.مامان اینا که از چند روز قبل امر مهم راهنمای توریست ها!! رو به عهده گرفته و جای نمونده که اونا رو نبرده باشه!!خدا بهشون رحم کنه .چون راهنمای  تور چند روزه به قصد   یافتن اماکن مناسب خرید در اینجا (آخ! نفسم گرفت!چه جمله گنده ای شد تازه هنوز نصفشه!!) کار کسی نیست که حتی نمیتونه یه جوراب سالم بخره!!!طفلی مامان خیلی به این کارا وارد نیس و بدتر اینکه قیمت ها رو هم نمیدونه و جاهای ارزون و گرون رو هم نمیشناسه. البته اینا روشما فقط میدونین و مهمونای بخت برگشته که نمیدونن و اصلا چرا باید میدونستن؟!!!!!!!اونا هم صبح کله سحر میزدن بیرون و سه صبح برمیگشتن  هتل و تا فرداش فوت میکردن از خستگی!!!حالا اگه صمیم راه حل بهتری داشت میگین  باید میگفت و مامی خودش رو  خراب می کرد؟!! هیهات من الذلت!!

اوممممم!کجا بودم؟آها...ما رفتیم هتل اونا و با مقادیری  انسان های بچه مثبت و  پپه گلابی روبرو شدیم .البته پارسال هم دیده بودمشون.فقط یه نفرشون جدید ناک بود که به طرز وحشیانه ای باهاش شوخی  می کردم و پسره طفلی که ادعا می کرد  شیطونترین شون تو اون جمع  هست به شغل شریف دلاکی و لنگ انداختن مشغول شد!!اصلا هم هیچ کس جلودارم نبود.!من نمیدونم چه اخلاق بدی دارم که اگه بگن کاری رو نکن از بس به نکردنش فک میکنم برعکس میشه و فیها خالدون آبروی همه  رو  در میارم.خلاصه هر چی بابا چشم و ابرو میومد و علی سیخ میزد بهم من حالیم نبود و کار خودمو میکردم.این وسط کلی هم ادا و اطوار و خنده های  ژیانی و هندلی و جک های بالای 75 سالگی رو هم اضافه کنین.البته مطمئنم خیلی بیشتر بهشون خوش میگذشت.بابا جوری با مهموناش برخورد میکنه که احساس ناصر الدین شاه بودن به یارو دست میده!!! اما من جوری رفتار میکنم که طرف  احساس ملا نصر الدین بودن !!میکنه خلاصه .شام با خوبی و خوشی و بدون خفگی من تموم شد و به سلامتی هر کی رفت خونه خودش.مامان تصمیم گرفت اونا رو واسه امشب دعوت کنه.خب منم که میدونم این چند روز بابا چه خرج و زحمتی کشیده تا همه چی شیک و بی نقص باشه واسه مهمونا.فقط کافی بود مامان شام رو حاضر کنه تا همگی و در راس امور آبروی به لقای خدا پیوسته بشن!!! خیلی هم بد نیست آشپزیش ولی به در د مهمونی نمیخوره.مثلا مرغ رو شوت میکنه تو قابلمه و زیر شیر آب میگیره و رب رو قاطی اب سرد میکنه و میریزه روش و سیب زمینی رو هم ریز میکنه شوت میکنه تو قابلمه و به سلامتی تا دو ساعت بعد خورش مرغ ایشون آماده میشه!!!! خودش هم میگه مثل شماها قرتی بازی نمیکنم!!!!!!!

خلاصه پیشنهاد کردم مرغ بگیره تا من به سبک خودم درست کنم : یعنی  بزرگ بزرگ برش بدم  و یه شب  توی سس شامل پیاز چرخ شده  و ادویه و فلفل و نمک و کمی آبلیمو یه ذره اتمی ماست تازه و روغن زیتو ن و  زعفرون فراوون  لالاش بدم!!! تا به خوردش بره و بعد همه رو اول کمی پخته کنم و بعد سرخشون کنم و  رب رو تو روغن سرخ کنم و ادویه بزنم و با آب مرغ غلیظش کنم و بریزم کنارمرغا تو ظرف  و پیاز  حلقه شده و نازک رو هم  خوب سرخ کنم ورو مرغا بچینم و هویجوری کمی هویج پخته  رو هم بذارم کنارش و با جعفری تازه و سیب زمینی بلند و سرخ شده هم تزیینش کنم.....((.داشتین دستور آشپزی منو!!!)) و خدایی خودتون مقایسه اش کنین با مدل مرغ شوتی مامان!!

دیشب ساعت 7 رسیدم خونه و یه نیم ساعت خوابیدم و وقتی مامان مرغتا رو آورد پاک کردم و این کارا و قرتی بازیا!!!!! تا ساعت 11 شب طول کشید و گذاشتم تو یخچال واسه امروز.این وسط خانوم به اطلاع رسوندن  پس  خورش قیمه رو خودم درست میکنم. واوییییلا!!! این دیگه معرکه میشد! راضیش کردم از یه رستوران خیلی خوب  خورشت بگیریم که افتاد گردن خودم و من بدبخت مجبورم الان کارامو ول کنم و ظهر برم قیمه ها رو بخرم و شب غذای حاضر و آماده رو تقدیم مامان جان کنم!! البته بد نیس بدونین که من جونم واسه این کارا در میره و خدایی خودم عاشق آشپزی هستم ولی زورکی نباشه و بعدش نخواد کسی بیاد خونه و من فقط  درست کنم و ببرم مهمونی با خودم!!! خرید میوه و شیرینی هم با علی.چون میوه خریدن هیچ کس رو جز اون قبول ندارم و شیرینی خریدنش هم از توپس توپس بودن رد کرده!!میدونین واسه چی اینکارا رو میکنم؟چون مامان قند داره و اگه دستش ببره یا زخم بشه زود عفونت میکنه و این مهمونی هم خیلی کار داشت و اصلا دلم نمیخواست به خاطر چهار تا مهمون خودش رو تو درد سر بندازه و دلیل بعدی هم که گفتم خدمتتونهمون شوت و ..... حالا مطمئنم زبونش رو هم نمیتونه نگه داره و جلوی همه میگه من درست کردم! و هر چی هم بگم نمیخواد بگی  کار منه به خرجش نمیره!!!خلاصه دعا کنین من زنده بمونم با این همه کار .تازه مواد سالاد و شستن و ریز کردن و ... هم به عهده خودمه .من قراره ساعت  5 همه رو با آژانس بفرستم خونه مامان و 6 برم کلاس زبانم و بیام خونه دوش بگیرم و تغییر دکوراسیون بدم !!!و 9 برسم مهمونی!!!! پس اگه مهمونا راهی بیمارستان نشدن و منم زنده موندم بعدش جریانات امشب رو هم مینویسم.خالی از لطف نخواهد بود.مطمئن باشین من نمیتونم آدم گونه رفتار کنم.فرشته  هستم دیگه!!!!!!!!!!

پ.ن.

صبا هم داره کرمانشاه خوش میگذرونه!!ای بترکه اونی که نذاشت من برم مرخصی و گفت دو ماه دیگه سرتون خلوت تر میشه و راحت تر برین!!!!!

 

وقایع اتفاقیه!

مگه من آدمم که وقایع روزانم به آدم شبیه باشه!!!!!ترو خدا اینا رو داشته باشین: اتفاقات شنبه ۲۷/۵/۸۶

۱-صبح ساعت ۷ با عجله آژانش گرفتم برم دانشگاه.مسیر معمولا ۱۲ دقیقه طول میکشه.یه پیرمرد هاف هافوی بد اخلاق کک و مک دار و غر غرو بود.بماند که ۲۰ دقیقه لفتش داد تا رسوند منو.تارزه پول رو که دادم بهش ادعا میکنه باید ۳۰۰ تومن دیگه هم بدم.مردک گفت من از در آژانس که اومدم همکارام گفتن از این خانومه باید انقدر بگیری.منم داغ کردم که مگه آژانس مدیر و نرخنامه نداره که تو از چهار تا راننده کسب تکلیف میکنی!!اتفاقا به اونا هم گفتم که گرون میگیرن!!خلاصه پول رو دادم بهش و سر به سرش نذاشتم!!!!!!!موقع پیاده شدن چون ازش ناراحت بودم در ماشون رو یه کم!!محکم زدم به هم.همچین که پیکانش داشت تبدیل به داربست ساختمونی می شد!!!!!!!!!!!!جلوی در اداره و دو قدم  مونده به دفتر کارم مردک یه جیغغغغغغغ بنفش کشید    و منم نگاش نکردم و رفتم داخل!!خدایی اینجاش تقصیر خودم بود که حس پلنگ وحشی ماده!! بهم دست داد یه آن...

۲-تو اداره سم سوسک زدن و من بدبخت هی از دماغم آب میچکید!!سیستم میستم که نباشه تو مغزت همینه دیگه!!

۳-اتفاق خوبش این بود که رییس جون دعوت کردن ناهار.جوجه کباب که من واسه علی هم سفارش دادم و براش خریدم و بردم خونه.تا رسیدم دیدم ایشون ناهار چند روز مونده تو یخچال رو میل کردن و غذای داغ رو دستمون بسی باد فرمودند!!

۴-تا کلاس زبان عصرم هنوز دو ساعت و نیم وقت داشت که تو خواب و بیداری علی صدام کرد بیا این برنامه هه روببین خیلی باحاله!!گیج و ویج بلند شدم میبینم از این برنامه های انگلیسی ست که یه نفر چاق و بی ریخت و بد لباس رو میبرن براش لباس میخرن و بعد هم آرایشگاه و تمام مدت هم روی آینه رو پوشوندن و یارو پس از تبدیل شدن از دیو به دلبر یهو خودشو توی آینه میبینه و جیغ وخوشحالی و داد و بیدادو ...حالا فک کنین از خواب بیدارتون کردن که کاش این گروههای طراح لباس ایران هم بودن و من میردمت تهران یه ویزیتی ازت بکنن!!!!!!!!

۵-با عجله رفتم دوش بگیرم و دیرم هم شده بود که در اقدامی محیر العقول زیر کف شامپو یاد چیزی افتادم و چشمام باتعجب گرد شدن و بعد از چند ثانیه دوگولم افتاد که شامپوها رفتن تو چشم چپم و حالا نه میتونم بندمش و نه میتونم بازش کنم.عین گوساله های فلفل خورده دارم تو حموم دور خودم میچرخم و بالا پایین میپرم!!!!پس از فک کردن زیاد تو مشتم رو اب کردم و چشمم رو توش چند بار باز و بسته کردم و همه شامپوها خوب تو چشمم حل شدن و این بار دیگه از حموم پریدم بیرون و بی البسه و در وضعیتی شنیع و غیر ---اخلا---قی----دور هال میچرخیدم از سوزش!!حالا داشته باشین تا یکربع بعدش هم باید سر کلاس باشم.خلاصه به ضرب باد سشوار تو چشمم کردن و فوت کردت تو اینه!!!!!!!وو آرایش زیاد و عینک افتابی رفتم موسسه زبان.چشمم هم در اثر دست کاری تبدیل به بادمجون ملایری!!!!شده.ریملا هم آبروی منو بردن از بس سیاه کردن دور چشمم رو.

۶-وارد کلاس شدم و به بچه ها سلام کردم و همین طور که ازشون در مورد کار و تحصیلاتشون می پرسیدم دیدم خاک بر سرم!!یکی از شاگردام از استادای دانشکده کشاورزی از آب در اومده!!البته تو آزمایشگاه تدریس میکنه و زبانش هم در حدی بود که دلم رضا نمیده این ترم پاس کنه و بره صاف ترم بعد مدرک اتمام دوره ادونس رو بگیره!!!حالا من تو دانشگاه کلا بدون ارایش و خیلی سنگین و رنگین  میام و میرم.این دیگه از کجا پیداش شد!!!و اگه بندازمش چطوری بعدا تو روش نیگا کنم؟و اگه نندازمش چطور تو صورت سوپر وایزر زل بزنم؟ و اگه...

۷-بعد از کلاس همون خانومه اومد و خوب از محل کار من تو دانشگاه و دفترمون پرسید و بعد گفت راستی شما امتحان MCHE دادین یا نه؟!!!!منم تو عمرم طرف این چیزا نرفتم تا خراب نشم!!گفتم اون که نه!ولی آیلتز دادم و دوم شدم تو موسسه!!!!!!!!!حالا این امتحانه نوبر بود در نوع خودش !بعدم زبون بریده شدها م به کار افتاد و گفتم واسه همه کارشناس های ارشد دانشگاه امتحان زبان گذاشتن.من ثبت نام کردم واسه امتحان. شما هم ثبت نام کردین!؟!! خب!فک میکنین چی شد؟ایشون از همین الان منتظر دیدن نمره من تو اینهمه متقاضی هست و آبروی نداشته تیچر کوره!!! داره به باد فنا میره!!!!

۸- با اون چشم و چال قرمز و کور!!شب بابایی دعوتمون کرده بودن پیتزا ویونا تا با مهموناشون آشنا بشیم و دور هم باشیم.بدو بدو رفتم خونه و داشتم آخرین مراحل رژ لب مالی رو انجام میدادم که آقا تماس گرفتن که امشب برنامه کنسل شده و فردا شب دور هم خواهیم بود.حالا تصور کنین چشمم اینهمه شامپو قورت داده و بدو بدو کردم و عصر نخوابیدم و زود برگشتم خونه و اعصابم شده باغ وحش تانزانیا!!! اونوقت خیلی شیک و زیبا برنامه کنسل شد و افتاد یکشنبه!!!مگه میشه آدم به باباییش غر بزنه!هیچی دیگه!...............................

۹-جوجه کبابه رو هم شام میل فرمودیم.

۱۰-از ترس اون راننده آژانسه صبح کله سحر بیدار شدم و مثل بچه آدم با تاکسی رفتم سر کار!!!!!! از قدیم گفته اند:عدو شود سبب خیر اگر خدا خواهد....... 

 

حذف به قرینه معنوی!!!

الان دارم در شرایطی این پست رو مینویسم که به شدت نیاز به دسشویی دارم ولی تنبلی میکنم.!!!کیفیت این پست رو اصلا تضمین نمیکنم چون چشمام دارن شربت آلبالو میخورن!!

.

.

دو ساعت و نیم بعد: من هنوز  دارم ادامه این پست رو مینویسم از بس وسطش کار پیش اومد.البته عطف به نکته اولی فرصت هم کردم و چشمام نور گرفتن.آخییییییششششش!!!

این صبا خواهری ما و شوهرش میخوان یه ده روزی برن ایرانگردی و خوش بگذرونن.مشکلی که شوشو خان این خواهر ما داره اینه که همیشه خانومش رو پیش میکنه و رو در رو با بقیه قرار میده و در ۹۹۹۹۹۹۹/۹۹درصد موارد به خراب شدن خانوم محترمشون در چشم همه منتهی میشه و خودش به تصور خودش عزیز همه میمونه..من انقدر از این آدمایی که خودشون رو موش میگیرن و جیکشون در نمیاد و فقط پشت سر هارت و پورت دارن بدم میاد که نگو.مثلا یه روز سر خود و بدون حداحافظی از کسی راه افتادن و رفتن مسافرت  چند روزه واونم در شرایطی که صبا هنوز کاملا خوب نشده بود و اثرات بیماری که سه ماه همگی درگیر و نگرانش بودیم رفع نشده بود.این وسط مامان که داشت سکته می کرد از بس جوش زده بود.رفتن یکی از شهرستانهای اطراف تا مثلا کمی آرامش پیدا کنن.بابا داشت دیوونه می شد.میگفت اگه خدای نکرده تصادف میکردن کی میخواست بفهمه.فوقش مامان روزی یه بار زنگ میزد خونشون و فک میکرد رفتن بیرون و احیانا اگه موبایلشون هم جواب نمی داد با خودش فک میکرده شبکه شلوغه!اینا رو که بهشون گفتن شوهر محترم صبا به روی خودش نیاورد و بعد آنچنان دخانومش رو پر کرد که اونم توپید به مامان اینا که مگه ما باید از شماها اجازه بگیریم واسه مسافرتمون و به شوهرم چرا گفتین بالای چشمت ابرو یه و ......خلاصه ابنا رو گفتم که آخرش بگم  مامانم حرف خیلی خوبی به صبا زد دیروز.بهش گفت هیچ وقت به خاطر شوهرت از خونوادت نبر و هیچ وقت شوهرت رو فدای خونوادت هم نکن.همیشه هر دو رو با هم داشته باش اونم باسیاست و اشتباه من رو تو زندگی نکن.برام جالب بود مامان بعد از یه عمر طرفداری به حق و نا حق از بابایی و جلوی فامیل خودش  واستادن  به این نتیجه رسیده.البته الان با خاله هام رابطه خوبی داره ولی میگه میتونستم با سیاست و مدارا همه رو واسه خودم حفظ میکردم.درس بسیار بزرگی بود واسم.خوشبختانه من از اول به علی گفتم من کاری به کار تو ندارم و خودت باید احترام و شخصیتی که داری رو به همه نشون بدی و راهی جر احترام گذاشتن به تو نداشته باشن و هیچ وقت نشده بابایی من که خیلی رو داماد حساسه از گل نازک تر بگه به گل قشنگ من.خیلی خوشحالم که به قول مامان این سیاست انگلیسی رو داشتم که خودم رو هیچ جا خراب نکنم.البته همون اول ازدواج ما و درست دو روز بعد از عروسی ما چند نفر ازفامیل مامان اینا خیلی حرف در آورده بودن و مامان رو تحت تاثیر حرفاشون پر کرده بودن بطوریکه وقتی   از ماه عسل برگشتیم من یه روز از اداره  رفتم خومه مامان و دیدم به به!!دارم حرفای جدید میشنوم .تو دلم گفتم جنگ اول به از صلح آخر و در اقدامی که تا به حال ازم سر نزده بود وسط ناهار بلند شدم و گفتم من اجازه نمیدم پشت سر همسرم حتی یک کلمه حرف نا حق و دورغ بزنین و هر چی التماس کردن دیگه نموندم و اومدم خونه.فرداش علی تنهایی رفت اونجا و خوب به حرفاشون گوش داد و بعد از خودش و نظراتش دفاع کرد و مامان رو متقاعد کرد که ما واسه هیچ کس زندگی نمیکنیم و فقط خواسته های خودمون برامون اولویت داره اونم تا جایی که به کسی ضرر نزنه و بعد هم اومده بود بیرون .شاید باور نکنین که من هرگز از اون روز تنهایی نرفتم خونه مامانم.و تو ذهن اونا من همیشه کنار علی و اون همیشه کنار من ظاهر شده.البته شده که علی منو گذاشته و واسه کاری رفته بیرو ن ولی در نبودن اون هیچ حرفی نبوده که ه بخواد زده بشه.من هرگز اجازه ندادم کسی از همسرم بد بگه و اگه هم گفته عذر خواهی کردم که من نمیتونم به این صحبت ها گوش کنم و بهترهشما همه اینا روبه خود علی بگین و همونجا جواب بگیرین تا سوئ تفاهم براتون پیش نیاد و اون اجازه دفاع از خودش داشته باشه و هرگز هم خودم رو فدای درست کردن شخصیت زورکی واسه علی نکردم.یه بار دیگه هم گفتم که مامان من انقدر رکه که گاهی آدم میخواد  آب شه بره تو زمین و تنها کسی که رودر واسی اره  باهاش  علی هست.دیروز از برخوردهای عجولانه و افراطی صبا واسه مسافرت دوباره و کاملا بدون هماهنگی حتی با خودشون،ناراحت شدم چون بی مدیریتی شوهرش در تنظیم برنامشون که مصادف میشه با چند مهمونی مهم خونوادگی و از همه مهم تر مسافرت خود همون بنده خدایی که داشتن  میرفتن پیشش به قدری روشن و واضح بود که جای دفاع نمیذاشت و بابا فقط گله کرد که دخترم حالا که داریم میرین کاش با اون بنده خدا هماهنگ میکردین چون خودش عازم تهرانه به خاطر شما مسافرتش رو کنسل نکنه و همین قضیه شد بهانه جدید واسه دفاع از شوهری که همیشه زنش  رو میندازه جلو تا از وجهه نداشته اش دفاع کنه.....

دیروز روز بزرگی بود واسم چون خیلی از روش و سیستم زندگی خودم خوشم اومد.تو این سیستم هیچ کس خودش رو فدای اون یکی نمیکنه و از آبروی خودش مایه نمیذاره و به همه این فرصت رو میده که شخصیت واقعی همسرش رو کشف کنن و واقعیت رو هم پنهان نمیکنه. دیشب به علی میگم صمیمن  لباسهن!!!هی ساتر العیوبک یا سیدی!!!! و اونم دستامو از پشت گرفت و صورتش  جلو که  پس بیا تا ساتر مستوری نشونت بدم تا دیگه استتار نزنه به سرت!!!

پ.ن.

تو جمع ۱۰ نفره مهمونی مامان دیروز داشتم میگفتم که علی منو تو خونه ضرب و شتم میکنه و کتک میزنه و  هر هر میخندیدم!!!بابا برگشت گفت خیلی هم کتک خوردی خونه بابات که این حرفا رو میزنی؟!!!!!!!منم گفتم شما خبر ندارین چه چیزایی که خونه بابام نخوردم و خونه شوهر مجبور شدم بخورم!!!!!!!!!!!!!!!!حالا تو ذهنم فعل  کتک خوردن بود که به زبونم نیومد و شد آنچه نباید می شد.اول قرمز شدن دو سه نفر و بعد هم هر و هرخنده و من که سوت میزدم وویه دیوار نگاه می کردم!!!!!!!!!! خاک مرده بریزن رو من بازاز شیطونی و آبرو ریزی کم نمیذارم!!!

فیلم فارسی من!!

من همیشه عادت دارم دیر جواب ملت رو بدم.البته عمدی نیست ها!فقط یکمی تنبلی میکنم.مثلا رعنا جون ازم سوالی پرسیده بود که فک کنم یه ماه پیش بود و قرار بود فوری براش میل کنم.همین جا شرمنده و چشم.بازم چشم!! البته بابایی که نگو از بس پیگیر سوالش شد من کم آوردم.اونم روی چشم!!

و اما گیلاسی جون و ژیگولو خان گل و گلاب و چند تا از دوستای خوب و با معرفت منو به این بازی دعوت کردن و حال این شما واین هم جواب های من:

سوال اول ---اتفاق مهم زندگیم که حتما باید در فیلمی که ازش میسازن بهش اشاره بشه:

چند تا اتفاق مهم و اساسی.از آخر بگم برم اول یا از اول بگم بیام طرفای آخر فیلم؟ بذارین از اول و به ترتیب زمانی باشه:

۱-روزی که داداشی دومی و کوچیکم دنیا اومد.هیچ وقت یادم نمیره دی ماه بود و من کلاس اول بودم.زیر کرسی خوابیده بودم که دم دمای صبح دیدم مامان نیس کنارم و به جاش خانوم همسایه که همیشه بوی ببعی !!! میداد بغلم خوابیده!!تا چشم باز کردم گفم مامانمو چکار کردی؟ اونم خندید و گفت رفته برات داداشی بیاره.منم خیلی ذوق کردم.وقتی ظهر بابایی برگشت دیدم دستش یه بزغاله خیلی ناز و قشنگه!!کلی تو ذوقم خورد که چرا مامانم بزغاله زاییده که البته فهمیدم مامانم یه پسر کوچولوی سبزه و ناز آورده که همش هم اخم میکرد و اون کادو رو هم بابایی واسه من و صبا خریده بود تا دور و بر مامان کمتر بریم تا راحت با نوزاد رسیدگی کنه نگو مامان بیچاره باید اون نره خر بزغاله هه رو هم لاستیکی میکرد و شیشه شیر دهنش میذاشت.خلاصه تولد شیرین و قشنگ  سپهر  رو هیچ وقت فراموش نمیکنم.خیلی خاطره انگیز بود برام.

۲-اتفاق دوم مال وقتیه که یه اقاهه تو خیابون شلوارشو کشید پاییین و چشم من از نور خیره کننده ای بسی روشن شد.فقط ۱۲-۱۰ سالم بود و سکته هه رو زدم و البته استارت کنجکاوی در مورد اعضای بدن از همونجا زده شد تا جاییکه تو ۱۴ سالگی آناتومی کامل مردا رو حفظ بودم.(۱۵ سال پیش که بچه ها خنگ بودن رو با الان مقایسه نکنین تا به عظمت تحقیقات من پی ببرین)

۳-روزی که  موتور گشت پیچید جلوم و پرسید شما با ایشون چه نسبتی دارین تو سن ۱۸ سالگی  و من فقط ۱۵ دقیقه بود که بهش اجازه داده بودم حرفاش رو بزنه و بره پی کارش!!!و شانس خرکی من تو همون ۱۵ دقیقه ای که واسه اولین بار واسه خودم آدم شدم و به خواستگار!!! اجازه دادم  حرف بزنه اون مرتیکه الدنگ گشتی باس سر  میرسید و این اولین و آخرین باری بود که تا  سن ۲۵ سالگی اجازه دادم کسی اونطور ازم خواستگاری کنه!!!!!!!!خدا خیرش بده که از بس من از یارو موتور گشتیه ترسیده بودم که وقتی رفتم خونه رنگم گچ مخصوص تالار پذیرایی!!شده بود و مامان فک کرد بازم چشمم به نور خیره کننده ای روشن شده!!!!!!!!!

۴-کلاس درس موسسه زبان بهار سال ۸۲  ترم ادونس بزرگسالان آقایان  روزهای آخر هفته و اسیر شدن این آهوی خرامان در دامی که علی دم بریده براش پهن کرده بود !!توضیحات لازم رو به کارگردان میدم تا در  انتخاب نور صحنه و موسیقی ملایم و کلور آپ عشوه های شتری من!!! دستش باز باشه!!

۵-و روزی که درست پنج ماه بعد از مراسم عروسی ما و فقط دو هفته پس از نامزدی  سهیل (داداشی دیگم) و فقط یک هفته مونده به تولد سپهر عزیز  ساعت  سه صبح فهمیدم داداش کوچولوی سبزه رو و مهربونم رو واسه همیشه از دست دادم.....تو یه تصادف.... با موتور....و روز بعد در همون ماه تولدش .....گذاشتیمش زیر برف.....سفید و تمیز و پاک.....و در حالی که تا ۲۱ سالگیش فقط یک هفته مونده بود.....و در حالیکه همه روی اون برف سفید که با خاک سیاه قاطی شده بود نقل و شکلات میریختن.....و در حالیکه مامان و خنده هاش برای همیشه رفت و مامان موند با خنده های الکی و کم رنگ اونم واسه دلخوشی ما....سپهرم.....کاش میدیدی زیر خنده های شاد صمیم هنوز بغض نترکیده همه اون روزا هست... و فقط تو میدونی چی کشیدیم ......

 سوال دوم:اتفاقات مهمی که بهتره تو فیلم مورد نظر  بهش اشاره نشه:

۱- رابطه سرد و بیروح نامزد سهیل با من!!! فقط به خاطر اینکه مادر شوهرم جلوی همه و از جمله اون قربون صدقه من میشه و دائم ازم تعریف میکنه.خب یعنی چی یکی انقدر شبیه نامزد آدم باشه.چه معنی داره خواهر و برادر سیب دو نیم باشن و ما خوشمون هم نیاد؟ای بابا!!البته قضیه اش مفصله و من نمیخوام حرفای به قول معروف خاله زنکی بزنم.همین که اونا شاد باشن واسه من که شادی و عشق رو با تمام وجود حس میکنم کنار علی.کافیه!

۲-سایز دور کمر و ساسون پشت من!!!!!!!!! ابعاد جلو تنه!! مورد نداره خیلی هم فشنی هست!!

۳-مریض شدن صبا.چون اینجا کارگزدان از درست کردن صحنه های مسخره بازی من در بیمارستان عاجر میشه!!

۴- دروغایی که موقع استخدامم به هیات گزینش گفتم. مثلا گاهی نماز جماعت میرم!(پوووووووف) و مقلد فلان شیخ پشم الدین هستم !!و با نامحرم دوست ندارم اختلاط کنم!!!! تف تو روح دروغگوی پستت صمیم!!!ولی برای مقابله با گرگ مجبور بودم لباس بره رو در بیارم و گرگی بشم همرنگ جماعت!! در این بند قصد توهین به هبچ انسان شریف و متدینی را نداریم.سو ء برداشت نشود.

۵- عشقولانه در کردن هایمان ۴ ماه قبل از مراسم رسمی خواستگاری که اگر حتی همین حالاش هم بادبه گوش بابایی مان برساند  ما و علی را مایه عبرت اراذل و اوباش زندانهای کشور اسلامی ایران میسازد.همون آفتابه دور گردن و چرخوندن جلوی ملت......خدا نیاره اون روز رو که اعتبار فعلی من وعلی به باد های جزایر هانو لو لو  سپرد هخواهد شد!!!

سوال سوم:اخلاق و شخصیت من:

به  قول مامانم: خود رای-سرکش-مستقل-گوش حرف نکن- چاخانی و خود شیرین کن- مربا ی بابا-جسور زیاده از حد-مال جمع کن و سیاست مدار از نوع انگلیسیش!!(فقط کف کردین که محض رضای ننه قلی! یدونه هم مثبت و عالی نداره توش؟)

به قول دوستام: شوخ- پشتکار عالی- یه خورده نفهم در بعضی موارد چون سبک سنگین کردن کلام قبل از دای کلمات!!- سگ جون:چون در روز حداقا ۱۰ ساعت کار رسمی میکنم -خدای جوک - نایب قهرمان پرتاب اسب با وزنه!!!

به قول سهیل داداشی: خپل-لب هندوانه ای (منظورش سفیدی اونه) - بیمزه تو جوک تعریف کردن- قیافه بچه یتیم به خود گرفتن- خر کار!!- اردک ابی -از بس میرم دوش میگیرم چون تحمل عرق و نمناکی او نو ندارم تو تابستون- بابا چاخان کن- مامان مرحوم کن!!- زیر آب زن- از دستت در بره کمی هم مهربون و با معرفت- به شدت راز نگه دار!!!!!!!!!!!

به قول علی:  خوشگل-شیطون- خوش خوراک تا حد بیا منم بخور دیگه بابا!!!- هات و شوهر کش- آشپز خوب- تکیه گاه- با مزه-دیوانه  زنجیری وقتی که بهم کم محلی بشه احیانا!!- خود پیش  مادر شوهر عزیز کن!- و مهم تر از همه ..............

به روایت خودم: ماه- دسته گل- فرشته واقعی- با مزه- خود زیادی بین!- کمی مغرور- بیرون معاشرتی و در داخل خودم خجالتی- عاشق کتاب- عاشق مجله آشپزی- عشق رژیم!!-  اهل شعر و قطعه ادبی کوتاه- طبع شعر ارثی- -متنفر از ظاهر سازی- هات-فدای  شوهر مهربون و با معرفت- کمی فداکار- خوش مشرب- عجول- کم حافظه- جدی در برخوردهای اول- دارای حریم خصوصی - حاضر جواب- چوپان دروغگو!!!!!!!!

سوال چهارم: هنرپیشه ای که نقش شما را باز ی کند:

نقش  بچگی هام: یه دختر کوچولوی تپلی با موهای خرمایی دم اسبی که لپاش هم گل انداخته: دختره مو فرفریه تو درد سر والدین (مهران مدیری)

نقش نوجوونیم:  یه چیزی تو مایه های کوزت: چون لباس حاضری  های بیرون سایزم نبود و مجبور میشدم واسه اینکه خفت!! نکشم لبا سام رو خوب نگه دارم تا اشک مامان کم تر دربیاد!!همون کوزت گزینه مناسبیه!

نقش جوانیم: رابعه اسکویی - اون یارو خانومه ارمنیه هم که تو سریال های تلویزیونی هست و اندامش کمی!!! تپله. هم خوبه!!

نقش الانم: ساندرا بولاک و موقع هایی که میخندم کاترین زتا جونز!!

پی نوشت: توجه خواندگان عزیز را به صفات چاخان و خود بزرگ بین!! که ذکر شد جلب می نمایم!!البته فقط در مورد هنرپیشه های مناسب من!!

من هم همه کسایی که لینکشون رو دارم سمت چپ صفحه ام دعوت میکنم.اینو جدی میگم. مسخره هم نکنین و زود بنویسین و اینجا هم خبر بدین که نوشتین یا نه!!

پسون پی نوشت!!!اینا رو دیشب ساعت ۳ نصفه شب !!نوشتم و هر کار کردم نتونستم سندش کنم.ریختم تو ویس ریکوردر و آوردمش سر کارم ولی  رابط یو اس بیش رو خونه جا گذاشتم.از  صبح دارم در به در دنبال اقلام لازمه واسه اتصالش به کامی میگردم و بلاخره موفق شدم از مهندس قسمتمون امانت بگیرم.فقط خواستم بدونین خیلی خون جگر ریختم پاش تا شد این!!!آخ قلبم!!!

 

 

 

آخ ......قلبم!!!

 دارم یواش یواش کامنت ها رو  پاسخ میدم.چیه؟فک کردین دوران نقاهت رو واسه چی اختراع کردن؟ تازه به بازی هم دعوت شدم که دارم روش فکر می کنم.هر کی هر دعوتی داره بکنه که اگه اومدم و جواب دادم دیگه پیوست می وست نداره!!!

صمیم از خود راضی و لوس و نیازمند نوازش های شما!!!!!!!!!

و عشق...

سلام.

از لطف همه بابت تبریک چهارمین سال ازدواجمون ممنونم.

جواب کامنت ها رو بعدا میدم.

 از جریاناش و کادوها  هم بعدا مینویسم.

خسته ام.....حالم خوب نیس.....دلم گرفته....

علی مونده که من چرا یهو اینجوری شدم.طفلکی غیر از محبت کاری نمیکنه.خیلی دوسش دارم و خودش هم میدونه تکیه گاه منه.باید یه مدت به خودم فرصت تنفس بدم....از کار نیس....از آدمای دور و برمه....

علی گلم.همیشه محبت هات رو تو قلبم مرور میکنم و دوست دارم

 

 

مینا خانوم اینا!!!

پنجشنبه

خدای من! چه روز مسخره ای بود.انقدر خرابکاری کردم که داره اشک خودم در میاد.مامان اینا یه دوسه خونوادگی دارن که خانومه و شوهرش فوت کرده.البته از خیلی وقت پبش از فوت بنده خدا ما همو میشناختیم.سالهاست تو بیمارستان کار میکنه و خرج زندگی رو در میاره.در کل خانوم خوبیه .بهم گفته بود شنبه دخترم که کلاس زبان میره –همون کلاسی که من لال شده معرفی کرده بودم بهش---امتحان فاینال داره و میخوام باهاش کار کنی.حالا منی که از صبح میرم بیرون و ساعت 9  شب زودتر خونه نمیرسم.چون یه سری کلاس واسه کارشناسای دانشگاه گذاشتن که واسه ارتقاء لازمه و من حتما باس برم و تاآخر مرداد ماه وضعیت و ساعت کاری من همینه.ا از اونور مامان زنگ زده که حتما براش یه روز وقت بذار.هر چی داد میزنم که مادر من!! من چه جوری وقت خالی واسه این دختره جور کنم تو کتش نمیره و میگه به خاطر رضای خدا!!!!!!!خلاصه زنگ زدم خونشون و واسه 5 شنبه ساعت 10 صبح وقت گذاشتم.خیلی هم عصبانی بودم چون تنها روز استراحت من در هفته پنجشنبه جمعه است که جمعه ها رو که حاضر نیستم ساعتی یه میلیون هم بدن از کنار علی جم بخورم!!  و پنجشنبه ها هم کلاس طراحی میرم که از صبحش باید کل طرحهای تو  هفته رو که تلنبار شده جبران کنم.گفتم به درک! کلاس طراحی رو نمیرم و به اون درس میدم.شب پنجشنبه ماما ن زنگ زده که راستی مامان این دختره --مینا خانوم--هم میخواد بیاد خونتون –واسه دیدنت!!!- چون تا حالا نیومده و خیلی هم به من اصرار کرده که منو ببر خونه صمیم جون تا ببینمشون.!!!حالا تصور کنین خونه من شهر شام شده.یه بند انگشت خاک رو میزا و همه جای خونه نشسته.واقعا از اول مرداد وقت نمیکردم دست بزنم به خونه.حالا اونم که فضول و آبرو بر.هی حرص میخوردم که دختره میاد آخه  مینا خانوم تو واسه چی میخوای پاس بگیری و بیای.؟!!بچه 13-14 ساله که سرش تو این چیزا نیس و کاری به کار خونه نداره و با یه تمیز کردن سطحی و الکی خونه قیافش مثل اول میشه.ولی امان از بعضی خانوما!!!!ساعت 6 صبح از خواب بیدار شدم و دیدم علی داره همه جا رو جارو برقی میکشه .نیشم تا پشت کلم باز شد .رفتم تواشپزخونه و ظرفا رو جابجا کردم و شستم و رفتم اتاق ها رو تمیز کنم که دیدم تلفن زنگ میزنه! مامان خانوم بودن که داشت میومد کمک!من یه اخلاق گندی دارم که دوست ندام کسی کارامو انجام بده به جز کارگر که بتونم خوب دستور بدم تا باب  دلم کار کنه ولی مگه میشه به مامان دستور داد؟خلاصه حرصهام رو قورت دادم و گفتم بیا.یه دامن هم پوشیدم که راحت باشو و دامن رو تا روی سینه دادم بالا و پایین رو هم ول کردم به امان خدا....حالا مامان به جای اینکه کمک کنه هی نیشش بازه و به من و دامنه میخنده . خانوم رفت تو آشپزخونه تا مثلا  سرامیک های سفید رو برق بندازه.میبینم میخواد ابر ظرفشویی منو برداره و با اون کف آشپزخونه رو بکشه.آی حرص خوردم و دویدم ازش گرفتم و ابر مخصوص کف رو دادم بهش.حالا اومدم ببینم چکار کرده که نزدیک بود با مغز بخورم زمین!!! چون ایشون بعد از کف مالی کردن سرامیک ها فقط در حد تف مالی !! اون کف ها رو تمیز کردن و سر شده همچین!!!الکی فرستادمش تو اتاق تا استراحت که و پیپ بکشه!!جوووووووووووونم!!ایشون سالهاست پیپ می کشن اونم یه پیپ عتیقه که مال بابا بزرگم بوده و دسته اش عقیق کار شده..قیمت هم نداره.جدی میگم.بابای بابایی من از خان های کرمانشاه بودن و این چیزا مد بوده اون موقع ها.و مامان خانوم فقط با همون پبپ حال میکنه.خلاصه در این فاصله عین کلفت ها افتادم رو سرامیک ها و تند تند تمیزشون کردم تا خانوم بهشون بر نخوره و نگن کار منو قبول نداشتی چرا آیا؟!!!!!

متاسفانه بقیه این پست خراب شده و نمیوتونم دوباره بذارمش .  فقط بگم اون روز مینا خانوم نیومد.

اگه کسی این پست رو سیو کرده لطفا برام بفرسته به ایمیلم: alisa5050@yahoo.com 

نمیدونم چرا خراب شد!!

روز رویایی پدر!!

سلام.شماها خوبین؟خوشین؟خدا رو شکر.

خب یه فلاش بک میزنم به روز پدر و گندهای بسی زیبایمان.اول از همه خودم اینجا بگم که میدونم خیلی پست و خاک تو سرم لطفا بعد از خوندن دسته گلی که به اب دادم شما دیگه تکرار نکنین این واقعیت رو برام!!!

همش فک میکردم واسه بابایی چی بخریم که تکراری نباشه .حالم از ست کیف و خودکار و مداد به هم خورد بابا!!این بابایی ما کلکسیون خودکار و خودنویس اونم فقط پارکر داره و خیلی لوس بود اگه واسش باز خودکار میخریدیم.پارسال یه سکه بهش دادم و بهد با خودم فک کردم که خاک بر سر من !مگه آدم به باباش که یه عمر نونشو خورده سکه میده!!؟ خلاصه مانی هم نایاب شده بودو باس دست به عصا راه میرفتم که فرشته نجات یهو رسید!یکی از همکارام از مکه سوغاتی اورد و واسه علی یه پیراهن آستین کوتاه خیلی خوشرنگ و شیک آورد که خوشبختانه!! علی با دو تا داداشاش با هم اون تو جا میشدن!!دیدم حیفه عروسش کنم گذاشتمش واسه روزپدر شوهر کنار!! شانس خرکی که ما داریم مامان یه روز اومد خونمون و میخواسن دنبال چادر نماز بگرده که اتفاقی اون لباس رو دید و کار آگاه بازیش گل کرد.منم از دهنم در رفت و گفتم واسه بابا خریدم!!!بهش گفتم یکی از دوستام رفته مکه و من ازش خواستم از جده!! یه پیراهن شیک بخره و به خونه  خدا بماله و تبرکش کنه و بیاره!!!!!!!!!اونم باور کرد و بعد هم گفتم ۲۰ تومن پاش دادم!از قیمتش بیشتر خوشش اومد فک کنم تا از خودش!!خلاصه کادوش کردیم و روز عید رفتیم خونه بابا اینا.صبا و شوهرش هم یه شلوار گرفته بودن.جاتون خالی صحنه ای که بابا لباس و شلوار رو پوشید تا تست کنه.مثل خر شرمنده شدیم.شلواره که زیر شکمش بسته میشد و خیک خوشگل باباییم میافتاد بیرون!!! لباسه هم عین استرچ کش آورده بود و همون خیکه که خدمتتون معرفی کردم رو فشار میداد به داخل!!!!!!! بابا هر چی سعی میکرد نفرتش !!!!!!!!! رو از این کادوها ی در پیتی نشون نده نمیتونس!!خر که نبودیم.خلاصه همگی رو بوسید و من و صبا هم کر و کر با هم خندیدیم.فرداش زنگ زدم به مامان که اگه تنگه بده ببرمش عوض کنم!!!!!!!!خاک بر سر این حافظه که دروغ یادش نمیمونه.ببرن جده و عوضش کنن؟!!!!!!!!مامان گفت  نه!اتفاقا بهتر شد.چون شکم باباتون زیادی داشت گنده می شد و باس یه فکری میکردم براش.اینجوری انگیه پیدا میکنه که لاغر شه!! تو دلم گفتم با اون کادوه ااحتمالا انگیزه محروم کردن ما دو تا از ارث بیشتر به ذهنش میاد تا لاغر شدن خودش!!!!!!!!!خلاصه که خیلی بد شد!

و اما کادوی روز پدر شوهر!! اون رو هم یه جوری از سر وا کرذدیم رفت!!شوخی.

فک کنین چقدر اون شب همه به داشتن عروسی مثل من افتخار کردن.جلوی همه کادو ی پدر شوهر محترم رو باز کردن و علی قبلش گفت ایده اون از صمیم بوده و با دیدن کادر همه یه نگاه به من کردن و یه نگاه به پدر شوهرم که مثل ماست وار فته بود از دادن اون کادوهه1!میدونین چی براش خریده بودم!! تو گرمای خر پخته کن مرداد ماه براشون  پلیور پشمی خریداری نموده بودم!!خب !من فک کردم بقیه حتما لبای و از این چیزا میگیرن من واسه زمستونش از الان چیز خوب بگیرم و روی همه کم شه!!مادر شوهرم که تا چند دقیقه داشت میخندید از دیدن قیافه من وپدر شوهرم.کلی هم تشکر کرد و گفت آینده نگری منو هیچ کدومشون ندارن!! طفلی نمیدونس من ت. گل مونده بودم که چی بخرم.خداییش واسه آدمای مشکل پسند نمیشه  هدیه خرید.به همسر محترم هم هزینه ثبت نام در کلاس خصوصی آواز رو پرداخت فرمودیم و اشک جیبمان در آمد!!! خدا کنه غیر از حموم بشه جای دیگه بهش فرصت خوندن داد!!!

امشب کلی بابت شنیدن صدای مهربون ووشیطون یه نفر ذوق کردم.چقدر بعضی محبت ها صاف میرن تو دل آدم.خدا عمر نوح بهش بده تا بازم شیطونی کنه.بنا به دلایل سکیوریتی از بردن نامش معذورم!!اصرار نکنید.شرمنده میشوم!!

میگم هنوزم دنبال گربه میگردم ها!! داشتیم خبرم کنین نگهداریشون رو مجانی به عهده میگیرم.هفته اولش مجانی! اگه گربتون زنده موند یا روانی نشد با نوافق طرفین حلش میکنیم!!شاد باشین.

پ.ن. فقط ۵ روز دیگه مونده.....

 

 

صمیم کت داگز

این مامان من عادت های خنده داری داشته از اول بچگیش که اون ها رو تا همین الان که ۵۳ سالشه حفظ کرده و دو دستی چسبیده.مثلا دیشب که رفته بودیم رستوران شاپرک (اولین رستوران کانتیننتال شرق کشور!!) --خودشون اینجوری میگفتن!!--مامان خانم در یه نطق تاریخی فرمودند که هیچی آدم رو مثل پ---س----تو----نک---  خوردن به آرامش نمی رسونه .و انسان!!در حال خوردن این وسیله آرام بخش!!به هیچی جز خود اون فک نمیکنه!!!! اینقدر هم با احساسات می گفت انگار تجربه ۵۰ ساله پشت این حرفا خوابیده!!خیلی برام جالب بود که مگه اون از بچگی و حس و حال  پسونوک خوردنش یادش میاد که داره تعریف میکنه.|؟؟!!بعد کاشف شدیم که ایشون تا ۹  سالگی و ۲ سالی هم زیر میز مدرسه همیشه این دوست نرمش رو همراه خودش داشته و خان دایی-تنها دایی ما--اول با آرامش و بعد با تهدید و تضریب!!!خواسته ازش بگیره که ایشون باجنبوندن روح  همه اموات و واسطه کردن اونا نمیده که نمیده!!خودش میگه تو مدرسه مدادش  رو مینداخته زیر میز و بعد اون زیر پیستونکش ---مجبورم اینجوری بنویسم آخه!- رو در میاورده و تند و تند میخوردتش!! البته من میگم این وابستگی ناشی از این بوده که مامان حتی ۱۰ روز هم شیر مامانش رو نخورده چون خاله کوچیکه تو زمستون با سر میره تو حوض و یخ بسته میارنش جلوی مادر بزرگم و در جا شیرا اون تو یخ میزنن!!!و دیگه بیرون نمیان. بگذریم. جالب اینجاست که دیشب خانوم اعتراف میکنن که وقتی اون موقع ها که داداشی نی نی بوده و میرفتیم شهر بازی مامان چون از ارتفاع می ترسیده  همون بالای فانفار زودی پیستونک سهیل رو  از دهنش در میاورده و میذاشته تو دهن خودش و تند تند میخورده و آروم میشده!!!!!! !اینو که گفت من همچین خندم گرفت که داشتم میمردم.حتی تصورش رو نمیکردم که مامان این کار رو بکنه!البته الان خوب خوب شده و دیگه از سرش اوفتاده.همچین یه جورایی دلم هم براش سوخت!!!

من یه عادت مسخره دارم و اونم ترسوندن گربه های ریقو یا خیلی چاق تو کوچه های تاریکه! !آی همچین حال میکنم وقتی یواش میرم طرفشون و یهو جیغ بنفش میزنم و میو میوووووووووووو میگم و هاپ هاپ میکنم که گربهه زهره ترک میشه!! علی خیلی برام توضیح داده که تکرار این کار ممکنه مشکل روانی حاد!!!واسم درست کنه هر چند اون اعتفاد داره من همین الانشم خیلی روان درست در مونی  ندارم!!! ولی من کار خودمو میکنم.خلاصه شب ساعت ۱۱ بود که داشتیم میرفتیم خونه و یهو  تو تاریکی دو تا گربه زیر ماشین  رو از دور تشخیص دادم.چون کوچه ما خیلی آروم و شیکه گربه ها بیچاره هم فک میکنن تامین جانی دارن اونجا!خلاصه رفتم طرفشون و علی هنوز نفهمیده بود من گربه دیدم.یهو خودمو انداختم جلوی ماشین تو پارک و یک جیغ و پیف پیفی از خودم در آوردم که علی یک متر پرید بالا. اینا رو با حرکات اکروباتیک من زیر سپر و جیغ جیغ من با هم  تجسم کنین. علی میخواست منو خفه کنه.حالا فک کنین گربه ها سیخ شدن از ترس و من هم دارم صدای بز!! در میارم براشون و علی هم داره حرص میخوره و دو تا آقا هم که دم در خونشون تو تاریکی واستاده بودن هم دارن میترکن از خنده!!!!!!۱آی خجالت کشیدم!!ای خجالت کشیدم که حد نداشت. علی با غیظ گفت دیوانننننننننننننهههههههه!!!مگه مرض داری نصفه شب!! و من با خوشحالی به گربه های سکته زده نگاه میکردم و تو دلم قول میدادم دیگه تکرار نشه-واسه بار شونصدم!!!

خلاصه ما خونوادگی یه جورایی تاب داریم و قابل در مون هم نیس!!!

کادو دادن  روز پدر مون هم ماجراها داره که تو پست بعدی خدمت میرسن!!تا بعد.

پ.ن. فقط ۷ روز دیگه تا  چهارمین سالگرد قشنگ  ازدواجمون مونده.خیلی ذوق دارم.یکی منو بگیره!علی کجایی؟!!

پودر صمیم !!

ساعت ۶ صبح از خواب بیدار شدم.یکربع به هفت اداره  کارت زدم.تا ۱۲ یکسره  خم و راست شدم.!!!!!!!!! تا ۶ دوباره کارت دادم!!!!!!! ساعت ۵ ناشهار خوردم.از ۶ و نیم تا ۸ شب کلاس زبان رفتم.از ۸ تا ۱۰ تو خیابونا دنبال کادوی روز پدر شوهر !!!!بودم.الانم دارم آپ میکنم .بعد میگن کیفیت اتفاقی نیست!!!!!!!!!راس میگن!!!؟؟

تا یکشنبه همینه برنامم.منتظر آپ توپ بعدش باشین.

پ.ن.: کارت کاردانی رو میگم!کلی باس خم و راست شد.

بعضی نظرات قبلی به علت بلدنبودن من!!! بدون جواب تایید شدن.سوئ تفاهم نشه.

طویله اجاره میکنیم!

من الان تو شوک هستم.تا اطلاع ثانوی شوخی موخی با کسی نداریم!!!!!!!حتی شما صاحب خونه عزیز که یههههههههههووووووووویی همین امشب کرایه ۸۵ متر آبارتمانت رو دوبله!!!!!!کردی!حیف اونهمه جینگیل بازیایی که واسه خونت کردیم و  مانی همش رو هم خودمون دادیم تا خونت به جلوه اومد.نا کس سر شام خبر خوش!!!رو داد و همه ساندیچ خوشگلام که تو سان میکر درست کرده بودم  هم زهر جونمون شد!!

بعد نوشت ۱-- حالا ما چکار کنیم؟

۲- یه خاکی میریزیم سرمون دیگه!شماها چرا جو گیر شدین؟

۳-داشتم با صدای بلند تو کوچه خلوت صبح گاهی واسه خودم آواز می خوندم که دیدم همکار سرویسم کا یه اقای جدی و  کمی خرکیه  داره میاد و دستش رو هم رو لوزالمعده اش گذاشته و میخنده!! به قول مامانم: مرتیییییییییییییکه بفیوز!!