من و همسرم عاشقانه هم را دوست داریم.

صمیم-۲۹و اندی سن!- 12ساله ازدواج کرده-همسر و پسرکش رو میپرسته- عاشق تر از اونا کسی هست؟

من و همسرم عاشقانه هم را دوست داریم.

صمیم-۲۹و اندی سن!- 12ساله ازدواج کرده-همسر و پسرکش رو میپرسته- عاشق تر از اونا کسی هست؟

خداوند نزدیک

 

 

روی ملافه سفید کنار تخت پسرک دراز  کشیده ام و به بازی کردنش با جاروبرقی نگاه میکنم. به جارونزیک تر  می شود و با چشم های پرسشگرش به من نگاه میکند  و به من میفهماند این جارو با مدل خانه  مامان جون فرق دارد و دست هایش را باز  میکند به علامت چرا؟ میخندم و کتاب بالای سرم را بر میدارم.به جلدش  نگاه میکنم. چند قطره اب  در  بالای  کتاب  طراحی شده است ..نه... آنجا نشسته است انگار.کتاب *را باز  میکنم و چند صفحه میخوانم.بین خواندن کتاب  ذهنم دائم مثل کش میرود و برمیگردانمش. بادخنک کولر ..بازی پسرک در  نزدیکی های من...موضوع داستان ...و سکوت خانه را دوست دارم. بیشتر  میخوانم و بین صفحات به پسرک نگاه میکنم و لبخند میزنم. میفهمد از خواندن کتاب  لذت میبرم. هیچ وقت سعی نمیکند به کتاب هایم دست بزند. خطی را میخوانم و بعد چشمم به پنجره خیره میشود...به صفحه برمیگردد و باز  میرود روی  پنجره... خواب شب قبل پررنگ می شود در  ذهنم...در  سالنی بودم و امتحان داشتیم...کتابی را به من دادند و قرار شد بخوانم.معلم که نمیدانم زن بود یا مرد  خیلی مهربان گفت بخوانم وشروع کردم...بی قرار بودم..تمرکز  نداشتم ..کلمات از جلوی چشمم فرار  میکردند... نگاه کردم ..قرآن  بود و من باید آیه الکرسی را میخواندم..همه به من خندیدند و معلم پرخاش کرد که خنده ندارد..با مهربانی به من گفت دقت کنم و بخوانم...گفتم با این خط آشنایی ندارم قرآن دیگری  خواستم ..تعجب  میکردم که آیته الکرسی را که نصفش را از  حفظ  هستم و بقیه اش که کاری ندارد چرا گیر کرده ام...و باز  خنده بقیه و  صبوری  معلم و تلاش  ب فایده من..چهار بار قرآن را عوض کردند و آخر معلم خسته شد و کتاب را از من گرفت و  گفت بنشینم...حس ناامیدی ..حس  اینکه من بلد بودم ..حس دور شدن از  محبت معلم ..خواب به وضوح پیش  چشمم  مثل فیلم  می آمد...و جمله کتاب انگار با صدایی ارام در  گوشم میپیچید: چشمی هست که هر  لحظه ما را نظاره میکند و گوشی  که مدام ما را می شنود...او خداست. گرمی اشک را روی  گونه ام حس  میکنم.به صفحه اول کتاب برمیگردم. بغض  میکنم و از بین پرده تار  دوباره به جمله نگاه میکنم...انگار  ناگهان فهمیده ام چه میگوید...اشک ها سر میخورند و غلت میزنند روی  گونه هایم. پسرک با تعجب  به من نگاه میکند و دست هایش را باز  میکند و از دور  حالت نوازش میدهد به دست ها . میخندم و فکر میکنم به همه روزها و شب های که میگفتم چرا نمی شنود؟ کجاست پس؟ به روزهایی فکر  میکنم که انگار  هیچ چشمی  نبود و هیچ گوشی  نمیشنید...بلند میشوم و تصمیم میگیرم آب خنکی به صورت و دست ها و سر وروی  پاهایم بزنم. کلافه می شوم از بزرگی  جمله ای که یکباره مثل آوار ریخت روی سرم...میپرسم قبله کدام طرف است . با  صدایی محجوب  میشنوم : نمیدانم ..به لباسش نگاه میکنم ...سمت چپ سینه اش ..با خود میگویم همین جاست قبله ...درست وسط  همین قلب... و من که فکر  میکردم میدانم خدا همیشه در شمال من است ونمیدیدمش و او که نمی داند کدام طرف  است و بودنش را عمیق باور  دارد...دلم میخواهد اجازه دهم اشک ها بریزند و سبک شوم...یادم می آید چقدر ماه رمضان را دوست داشتم ..چقدر هنوز اذان که می شود دلم پر میکشد به سال هایی که خدا در همین نزدیکی بود...میخواهم رها شوم از بغضی که در گلویم پنجه انداخته است..صدای چرخیدن کیلد در قفل می اید ..به سرعت اشک هایم را پاک میکنم و لبخند  میزنم به پسرک و زیر لب میگویم خدای تو همیشه نزدیک هست و همیشه کنارت نشسته ..خدای تو با دست هایش  با تو ماشین بازی  میکند و با لب هایش با تو از  نی  نوشیدنی  را مزه میکند..خدای تو صدایت را میشنود و تو صدایش را میشنوی وقتی با خودت حرف  میزنی به هما ن زبانی که خدایت خوب میفهمد...علی در  چهارچوب در ظاهر می شود. لبخند میزنم و برای  فرار دادن چشمانم  سرم را در بازویش  فرو میکنم و میگویم خوب شد امدی...و در ذهنم میگویم:  هر لحظه می بیند...مدام می شنود...ای  وای ... 

  

    

کتاب طبیعت زنده چند بانو  ( مجموعه داستان کوتاه)   نوشته   کیارنگ علایی

وبلاگ هنری کیارنگ  علایی  

نعمات هوا- به- زمین

 فک کنم اونقدر این اعتراف شوک دهنده بود که هنوز کسی باور نکرده  ..تعداد کامنت ها که  این رو میگه .پس بریم یه پست جدید.

 

خونه مامان بودیم و برادرم با خانمش هم آنجا بودند. سهیل از من چهار سال کوچیکتره و اتفاقا او نروز  خواهرم صبا هم بود. نشسته بودیم و  از قدیم ها حرف  میزدیم  و از شیطنت های بچگی. من توی  ذهنم داشتم سبک سنگین میکردم که فلان اعتراف رو بکنم یا نه و با حضور  خانم برادرم بیشتر  مواظب بودم بعدا حرفی  نباشه  که باعث  خجالتم بشه .چیزی که میخواستم بگم از  این قرار بود: اقا ما وقتی  بچه بودیم وجاهل ! این بابامون یه عادت بامزه ای  داشت.نمیدونم کدوم شیر  پا خورده ای  بهش  گفته بود مامان جان ما عشق  پول  هوا به زمین داره!! پول هوا به زمین  اصطلاح من بود برای  مراسمی که آقا جان ما برای مادر جان ما پیاده میکردند و با عیش و خوشی  ماها همراه بود و البته سور و سات اونا !!در  گذشته های  دور اون موقع ها که دایناسورها اولین تخم هاشون رو روی زمین گذاشتند و منتظر  جوجه غول بودند از  توش!! البته نه اونقدرها دور ها ولی  خب  وقتی  مامانم دختر خونه بوده اولین حقوقش رو که میگیره همه اسکناس های  نمیدونم چند تومنی رو روی  تختش  میچینه و چند ساعتی روشون غلت میزنه از این ور به او نور و بعد هم همشون رو میبوسه و  هولولو لو لو میکنه و میریزه روی  سرش و خلاصه عاشقی  میکنه با اون پول ها او نروز. مامان شاید  19-18 سالش بوده اون موقع. خلاصه دایی جان  ما میبینند این صحنه رو و وقتی که شب  عروسی  میشه تک برادر عروس یعنی  همان د ایی جان ما این بابامون رو میکشه کنار و تو گوشش  یه نصیحتی  میکنه بهش  و نیش  بابا جان ما تا ته باز  میشه!! البته ما که اون موقع اونجا نبودیم بشنویم چی گفته شد بین این دو تا  ..چون ما اون موقع توی  دونه های برنج عروسی  اونا بودیم و چشم و گوشمون هم بست ه بوده حتما ولی  بعدها تاریخ روایت میکنه که توصیه اکید دایی جان با داماد جان در آن شب  این بوده که این خواهرک ما عشق  پول داره!! آره  داداش  ! حواست باشه که هی باید پول بریزی زیر  پاش و اونم غلت بزنه! حالا نمیدونم این مامان ما چند بار غلت زده روی پول  ولی  خب چهار بارش رو که مطمئنیم چون ما چهار  تا بچه بودیم دیگه!!!خلاصه ما بارها ر  زندگی سراسر  هیجان و این جور  جینگولک بازی  های خود شاهد بودیم که بابا جان  وقتی  حقوق قلمبه یا نیمه قلمبه میگفت  یواشکی  میومد پشت سر  مامان و پول ها رو روی  سرش  میریخت و ما عین این سرخ پوست ها دورش و میچرخیدیم و هولولو میکردیم و مامان غش میکرد از  خنده و  ما هم اسکناس ها رو جمع میکردیم و بهشون میدادیم. البت یه وقت فکر  نکیند که ما مثلاجنگ زده بودیم و بیچاره و هیچ وقت بهعمرمون پول ندیده بودیم ..نهه! این چیزها هیجان داشت برامون و  خدا خیر این مادرجان و بابا جان را بدهد که ما را از  این هیجان ها محروم نمیکردند. خلاصه من هفت هشت ساله بودم اون موقع ها و یادم می آد یک بار که اسکناس  های پنجاه تومانی و صد تومانی  توی  هوا چرخ میخوردن و میریختن روی  سر  مامان یه  صدایی  با من گفت فک کن با اینهمه پول تو چه چیزها که نمی تونی  بخری!!( آیکون شطرنجی  کردن صورت من  و  دست روی  چشم و عرق ریختن من الان!!) بعد باز یه صدای  مهربون میگفت نهههه..پول های  مامانه و  تو حق  نداری  برداری..خلاصه صدای  اولی  میگفت دختره خنگ! تو روزی  دو تومن پول تو جیبی  میگیری و  یکی از این ها میدونی  یعنی  چی؟ میتونی کل دوستات رو بستنی  مهمون کنی تا بیشتر  دوستت داشته باشن!! باز  او ن صدای  مهربونه میگفت اگه بابا بفهمه درسته توی  دیگ پخته ات میکنه میده جای  بستنی  دوستات بخورنت!! خلاصه نمیدونم چقدر  این دو تا با هم حرف  زدند ولی  من دقیقا یادمه که نشستم روی  زمین و وقتی  داشتم پول ها رو برای  مامان جمع میکردم یه دونه از  پنجاه تومنی  ها رو گذاشتم زیر لبه فرش و در  حالیکه کف  دستم عرق  کرده بود بقیه رو به مامان دادم...اون هم نشمرد و گذاشت توی  کیفش و مثلا هیچ کس  هم بو نبرد!!حالا من مونده بودم با این پول هنگفت !! چکار  کنم. اول از  همه رفتم یه کارت پستال  یک تومنی برای  دوستم که عاشق  مدل مانتوش بودم!! خریدم. فک کنم بیشتر  برای  مانتوش  خریدم تا خودش!! بعد هم از  این کیک های شکری  که به هم وصل بودن و مربعی  شکل بودن خریدم یه چند تایی و آوردم خونه تا داداشی ها که همیشه منتظر  خوراکی  های  من از  مدرسه بودن  بخورن . بقیه اش رو هم انداختم توی  قلکم  و با عشق  هر روز از توی سوراخ قلک به پول ها نگاه میکردم وی  انگار قسمت نبود این مال  حلال!! از  گلوی  من بره پایین چون دوستم باهام قهر  کرد چند روز بعدش و کلی  حالم بابت اون کارت پستاله سوخت و  چند وقت بعد مامان ازم خواست بهش  قلکم رو قرض بدم تا بعدا بزرگترش رو برام بخره!!! من خنگ هم قرض  دادم و البته یه قلک گنده تر  ولی  خالی!! گرفتم و عقلم هم نرسید که فرق  این دو تا قلک توی  چیه که مامان حاضر شده بزرگترش رو برام بخره!!  بعدها که بزرگتر شدم همیشه عذاب  وجدان داشتم که بگم به مامان یا نه و واقعا اون موقع اسم کارم رو  دزدی  نمیذاشتم برای  خودم و میگفتم پول  هوا- به – زمین بوده که خدا خودش  از  هوا انداخته برای من!!!!( آخر  توجیه!) خلاصه اون رز  با نیش  باز و وسط  خنده بریده بریده داشتم میگفتم که آره بچه که بودیم من همچین کاری  کردم و  مامان من رو حلال کن هر  چند  اون پول ها به من وفا نکردند. مامان با چشم های  گرد و لبخند مهربون نگاه کرد و  سرش رو تکون داد و من زیر  چشمی  حواسم به خانم برادرم بود که با ارنجش زد توی  پهلوی  برادرم و گفت  چقدر شباهت!!!! بعد این داداش  بنده پر رو پر رو گفت مامان یعنی  تو هیچ وقت نفهمیدی که اون پول های  هوا- به- زمین  چرا نصفش غیب  میشه؟ آخ خدا خیر بابا رو بده که خیلی به ما حال میداد با این کاراش...و خرس  گنده هم اعتراف  کرد که اون هم یکی دو باری  خدا براش  از  هوا رسونده و البته  بعدتر  از  حلقش  دودستی کشیده بیرون!!!آخ که قیافه مامان اونقدررررر دیدنی بود که حد نداشت.فک کن یه عمر  یه تصورمخملی و نرم و  فرشته گونه!!! از بچه ها ت داشته باشی و بعد بفهمی  نکبت ها دله دزد بودن!!!مامان با یه قیافه وا رفته  رو به صبا کرد و گفت تو احیانا چیزی  نداری   بگی؟ و ما که از خنده غش  کرده بودیم میگفتیم این خودش  سردسته دزدهای  خونگی  بوده تو خبر  نداشتی!! بیچاره صبا هر  چی  میگفت این دو تا دروغ میگن مامان و  من هیچ وقت دست نزدم به پول هات  مامان یه وری  نیگاش  یکرد و میگفت بگوووووو بلا!! حالا که جو صمیمی شده تو هم اعتراف  کن !!

من اون روز  خیلی برام سخت بود که این حرف رو بزنم ولی  انگار یه بار  سنگین از روی شونه هام برداشته شد باری که بیشتر از بیست سال با خودم میبردمش...جدا از  اینکه توی  اون سن قبح این کار رو تا این حد نیمدونستم و بعدها فهمیدم توی همچون سنی ممکنه بچه ها این کار رو بکنن و اسمش رو چیز دیگه ای  بذارن  ولی  باعث نشد آرامش  داشته باشم تا قبل ا ز  گفتنش..حالا این سهیل بلا برام دست گرفته که فک نکنم علی بدونه باچه زن فرهیخته ای  ازدواج کرده و چقدر  تو به دنیا و مال ومنالش  بی  اعتنا بودی  از  همون بچگی  هات!!!؟ اصلا تو از همون اول به دنیا پشت پا زدی ولی  خب  مثل فوتبالیست ها روی  هوا به این مال دنیا برگردون میزدی و مال دنیا هم صاف  میرفت زیر فرش!!!! و از  اونجا سر  میخورد میرفت توی  قلک! خودش  میرفت ها ..میدونم ..میدونم..و سر  تکون میداد برام.

نمیدونم باور  میکنین یا نه ولی  من هنوز  خیلی وقت ها که دارم گوشه های  فرش رو میزنم بالا تا زیرش رو جارو بکشم  منتظرم یه گوشه ای  پولی  چیزی پیدا کنم در  حالیکه هیچ کس  توی خونه ما زیر فرش  چیزی  نمی ذاره...باز  الهی شکر الان گوشه زندون نخوابیدم و پنجاه تومنی  تبدیل به سرقت مسلحانه نشد!!

عکس

این هم قولی که دادم. تولد را منزل مامان جون گرفتیم تا همان تعداد معدودآدم ها  جاشوند!!

  یکسالگی  

عکس

مادر جدید

صبح ها وقتی پسرک را مهد میگذارم گاهی نگاهی  میکند به سقف و می خواهد همه پروانه هاو عروسک های  کاغذی را برایم تعریف کند و گاهی تا می اید برگردد و دلش برایم تنگ شود زود خارج  میشوم تا نگاهمان به هم گره نخورد...تحمل دیدن چشم های سیاهی که آغوشم را میخواهد و آغوشم نیست..باید برود ...را ندارم. من هیچ گاه  لحظه ای شک نکردم به اینکه کارم درست نیست..مطمئن هستم کار کردن من و سپردن پسرک به مهد کار درست زندگی ام بوده چون اولا روی  کمک هیچ کس  نمیتوانم حساب  کنم چون اصولا کسی در  خانواده من نمی تواند.خواهرم خودش  شاغل هست و مادرم هم تا امروز  یکساعت هم تنهاا پسرک را نگه نداشته .اصلا من میمانم مردم چطور و با امید چه کسی  گاهی  بچه می آورند!!سخت است خب.من از بچگی ام یادم هست که  استعداد عجیبی در بچه خر کنی!! داشتم. کافی  است وسط  ونگ و ونگ یه بچه خیلی  جدی و انگار  نه انگار که داری  سرش را گول میزنی برایش یک ماجرای  کوتاه جالب  تعریف  کنی. همین که بچه میبیند داری  لب هایت را تکان میدهی  توجهی به گریه اش  نداری ( بچه های بزرگتر  البته) کنجکاو می شود و کمی  ساکت تر.بارها به همین شیوه وسط  نق و نوق  های  پسرک ارامش کرده ام و با هم بازی  کرده ایم. خلاصه این بچه همین طور که بزرگ تر میشود میفهمد من یه وقت هایی  نیستم و  این وقت ها هم صبح هاست و  دارد یاد میگیرد نشانم دهدآنقدرها هم که نشان میدهد بچه نیست!! خلاصه از  روز جمعه یک نفر  جای  مادر را برای  این بچه پر کرده است.اصلا تو بگو انگار  خود من هستم با بوی  همیشگی من و ریخت و قیافه خودم...نیمدانم این بچه چرا اینطور  مرا ناامید کرد از وقتی  من را با آن فرد کذایی  عوض کرد!آنچنان بغلش  میکند و در آغوش میگیردش و بو میکند و نازش  میکند که کم کم دارم حسود میشوم. این فرد کذایی کسی  نیست جز یک عروسک سبز قورقوری با بچه ای روی شکمش! یک کانگوروی قورباغه ای.!!هدیه دوستی  است که ....که ...( هی  مینویسم و هی  پاک میکنم)....که گاهی که دلتنگ می شوم کافی  است کلماتش را بخوانم و دوباره نیرو بگیرم از نو...هدیه ای است که کم کم جایش را در دلم باز  کرد..بر خلاف پسرک که از  همان اول عاشقش شد.این مامان قورقوری مهربان که با دیدنش میفهمم چقدر  وسواس در  انتخاب و خرید آن خرج شده است و دیدن قورقوری  کوچکش دلم را یک جوری  پر از  محبت مادرانه میکند کم کم در خانه ما پر رنگ می شود...فقط  نمیدانم چرا دلم میگیرد...چرا سنگین میشود دلم وقتی  بغلش  میکنم و به صورت یو نا میزنم و غش  غش  میخندد..طعم کیک دست نخورده میدهد..طعم انتظار میدهد..مزه صدای زنگ میدهد ...مامان قوروقوری دوست داشتنی ما امروز با پسرک دوتایی رفتند مهد..چنان محکم در بغل پسرک بود انگار همیشه قرار است آنجا بماند.من تعجب  میکنم چون این بچه هیچ وقت اهل عروسک نبوده و  اصلا به عروسک هایش  نگاه هم نمی اندازدولی  مهر این یکی بدفرم در  دلش  افتاده است.خلاصه موقع جدا شدن حتی سر برنگرداند مرا نگاه کند..یعنی محو مامان قورقوری شده بود.نیش  مربی اش هم از  دیدن این عروسک زیبای نرم بزرگ  باز شد و مطمئنم تا ظهر  کل مهد در آرامش  خواهد بود. من ممنونم از دوست گلم که با هدیه زیبا و میدانم گران قیمتش ما را شرمنده خود کرد.فقط  دلم میخواهد بداند آنقدر دوستش دارم که این روزها با ترفندهایی که میدانم جواب  داده  شده ام وکیل مدافعش و هیچ کس  حق ندارد در  خانه از  او گله ای  کند... دلمان برای  دیدنش تنگ شده و بی معرفت موش و گربه بازی  میکند!!!(الان میبنمش که اخم کرده است) خلاصه ما از طرف خودمان از همین تریبون اعلام میکنیم حاضریم با دسته گل وشیرینی و البته چند تا پیراشکی داغ برویم خواستگاری!!نه ببخشید  دست بوسی  و مامان جدید پسرک را به اولین مهمانی اش ببریم..(نیییییش) .خدایا نیمشود کسی!! ما را مهمانی  به صرف چای  دعوت کند؟ قول میدهیم مواظب باشیم لکه ای روی  هیج جا نریزد حتی روی  قلب  صاحبخانه!! 

در پست بعد عکس  میگذارم.

سفر

 دوستی به نیت این نوشته برایم فال حافظ  گرفت...خواندم..بارها و بارها  خواندمش  و فهمیدم سپهر از  من چه میخواهد..باشد..هر چه تو بگویی سپهرکم..اصلا من فقط  میخندم به این بازی روزگار که تو را برد و یونا را اورد برایم.....باشد...میخندم.  

 

 

بنال بلبل اگر با منت سر یاریست                          که ما دو عاشق زاریم و کار ما زاریست در آن زمین که نسیمی وزد ز طره دوست                   چه جای دم زدن نافه‌های تاتاریست بیار باده که رنگین کنیم جامه زرق                         که مست جام غروریم و نام هشیاریست خیال زلف تو پختن نه کار هر خامیست                    که زیر سلسله رفتن طریق عیاریست لطیفه‌ایست نهانی که عشق از او خیزد                 که نام آن نه لب لعل و خط زنگاریست

جمال شخص نه چشم است و زلف و عارض و خال         هزار نکته در این کار و بار دلداریست   قلندران حقیقت به نیم جو نخرند                            قبای اطلس آن کس که از هنر عاریست بر آستان تو مشکل توان رسید آری                         عروج بر فلک سروری به دشواریست سحر کرشمه چشمت به خواب می‌دیدم                 زهی مراتب خوابی که به ز بیداریست دلش به ناله میازار و ختم کن حافظ                که رستگاری جاوید در کم آزاریست

                                              **********************

 

پسرک رو تو بغلم گرفتم و با هم رفتیم آشپزخونه. شیر آب رو باز  کردم و خواستم دست ها م رو بشورم که دیدم داره دست و پا میزنه و آب  بازی  میخواد. پسرک رو زدم زیر بغلم و دستم رو مشت کردم و آب ریختم توش و بردم جلوی  دهنش و اون هم با لب های  کوچکش  آب  می خورد و کف  دستم قلقلک اومد ...و بعد اشک های  گرم بود که روی  صورتم دنبال هم میکردند و روی  موهای پسرک می ریختند...بغضی  مثل چنگال بزرگ آشپزخانه توی  گلویم خود را جابجا میکرد و میخراشید آن ته ها را. پرت شدم به  بیست سال پیش...همین صحنه...همین مشت...همین آب ...و پسر کوچولویی که زیر بغلم  میزدمش و از تو مشتم اب  میخورد و کف  دستم قلقلک می اومد و بهش میگفتم ببعی  من!!. و بازی  مورد علاقه اش  اب بازی با من بود  حتی  تا پنج سالگی که دیگر زیر بغل زدنش برایم سخت بود و باید روی  چهارپایه ای  می ایستاد. هنوز بوی نرم تنش توی  ذهنم مانده و پوست گندمگون و حوله ای اش و پاهایی که از  ذوق در  هوا تاب  میخوردند.... پسرک    برادرم بود.

روی  زمین خم میشوم  و  دست هایش را از پشت میگیرم و میگذارم روی  شانه ام. میفهمد میخواهیم ببعی بازی  کنیم. فورا دست هایش را دور  گردنم حلقه میکند و چند دقیقه بعد صدای  خنده هایش خانه بزرگ و پرنورمان را پر میکند از  بوی  خوشبختی. دور  سالن میدوم و بع بع میکنم و هر  چند ثانه یکبار  بالا و پایین میپرم..ببعی  چموشی  هستم برایش. غش  میکند از  خنده .مادرم  از  اتاق  بیرون می آید و میگوید دلش  درد گرفت..بس  است...و من پرت می شوم به بیست سال بعد...پسرکم در  خانه کوچک و  کم نورمان  روی  شانه های من  غرق  لذت از  ببعی بازی  است .غش  میکند از  خنده و من رد  اشک هایم را روی صورتم  حس  میکنم که میخزند .انگار  خرچنگی روی  صرتم راه می رود. کاش  مادر  اینجا بود...کاش  کمی  هوا اینجا بود.

عاشق کوفته قلقلیهای من است. از  بشقاب برنج خودم ذره ای  برنج نرم رابین انگشتانم میگیرم و به دهان کوچکش  میبرم. خواهرم میگوید انگار  این بچه همیشه گرسنه است.از  اینکه خوب  غذا  میخورد خوشحالم. پدر  گوشه  سفره نشسته و به صحنه های  غذا خوردن پسرک نگاه میکند.چشمانش عجیب مهربان است. میفهمم. میگوید حواست کجاست؟ دهان بچه همینطور باز  مانده....منتظر  لقمه است... پرت میشوم کنار سفره  گل دار  خودمان..علی  کنارم نشسته و دست هایم لقمه کوچکی  کوفته قلقلی  گرفته و در هوا منتظر  دهانی  کوچک است.زنی با ناخن های بلند و انگشتانی  کشیده گلویم را خراش  میدهد.خون میچکد از بغض  گیرکرده ام.دردم می اید اما به سختی  جلوی  اشک هایم را میگیرم.حوصله توضیح دادن به علی را ندارم .او چه میدادند من چقدر  عاشق  پسرک بودم ...کاش  خواهرم اینجا بود.

روی سنگ های سفید میدود و سر  میخورد .به من نگاه میکند .هر چین کوچک روی صورتم را میفهمد.لبخند میزنم و میگویم بدو ..بدو....باز ی کن ..افرین...بلند می شود و بین گریه کردن و دویدن مانده است. تشویقش  میکنم و باز لبخند میزنم به او. به نوشته ها نگاه میکنم و با سواد نصفه نیمه  هفت سالگی ام  میخوانمشان..نام مادر بزرگ را میبینم. 70 ساله...چشمانم کمی  تر  می شود.دوستش داشتم.زن مهربانی بود.  میبینم  پسرکم روی  سنگی سفید میدود و من نشسته نگاهش  میکنم .دستم را روی  سنگ میکشم و میگویم .. چه دایی بدی هستی...نمیبینی اینهمه کنارت میچرخد؟... چیزی بگو آخر...و با سواد هنوز نصفه نیمه دور شده از  هفت سالگی هایم ازلای پرده خاکستری  اشک به نوشته های روی  سنگ نگاه میکنم. 21 ساله... چقدر نمیروهای پف کرده ام را دوست داشت و چقدر بابت دماغ خواستگارم  من را اذیت میکرد و من میخندیدم و میگفت بی غیرت ...دارد شوهرت می شود......صدای آب ..مشت  من ..لب های  کوچک ..خنده های  او..ببعی  بازی  ها ...کوفته قلقلی های بدون رب و پوستی حوله ای و نرم...کاش  همه چنگال های  دنیا   ته گلویم را خراش  دهد..کاش  همه خرچنگ های  بزرگ دنیا روی صورتم راه بروند و کاش همه ناخن های دراز بغض هایم را فشار دهند آنقدر  تا خون بچکد از  گلویم ولی  یک روز ..فقط یک روز پسرکم را در آغوش بگیرد در  جواب  دایی  گفتن هایش  بگوید جان  دایی!

کاش  مادرم اینجا بود..کاش  کمی هوا بود...

پدر

تصویر پدر توی  ذهن سال های کودکی من  بابایی بود که صبح میرفت سر کار و قبل از  دو خونه بود و ناهار با صدای اخبار ساعت 14  اقای  حیاتی  خورده می شد و  گاهی  هم صبح پدر به شبش گره میخورد و  استقبال از پدر با یک لیوان چای  داغ تازه دم  خستگی رو از  تنش در می آورد. پدر من تصور ایده آل  هر  کودکی بود. مردی که همیشه غبطه بچه های  فامیل رو بابت داشتنش  توی  چشمهاشون میدیدم.مردی که کافی بود جایی پا بذاره  یا توی  جمعی  باشه دیگه مگه غم جرات داشت بمونه توی  اون فضا؟ مگه آدم ها غیر از شادی و  خندیدن چیز دیگه ای  بلد بودن اون  روز؟ پدری  که حتی بزرگترها فرق صدای اون و صدای  یه جوجه کوچولو که مادرش  رو صدا میکنه یا آلن دلون یا هزار صدای  دیگه رو از  اصلی تشخیص  نمیدادن. بابا توی  اجرا و استفاده طنز گونه از  همه پتانسیل هاش و بخصوص تقلید صدا یه هنرمند تموم عیار بود و وقتی  ماجرایی رو تعریف  میکرد دیگه بهتر از  اون کسی  نیمتونست چیزی تعریف  کنه. مردی که توی  خونه اش  همیشه مهمونی بود و سفره های بیست سی  نفره  تابستون ها توی  ذهن اکثر آدم های  فامیل هنوز هم مونده. پدر برای  ما نمونه کامل یک مرد خونواده بود . مردی که وقتی  بعد از  گاهی 12  ساعت کاری  به خونه بر می گشت باز  هم یکی  یکی  بچه ها رو میذاشت روی  کولش و  دور  هال بزرگ خونه میچرخوند و چقدر دیدنی بود  دنیا از  اون بالا..بهش  توی  دلم میگفتم مراسم تاج گذاری  شروع شد دوباره و  ما تاجی  میشدیم روی  کول های  پدر...و نوبت آخر  برای مادر بود که با اصرار پدر روی  کول هاش  بشینه و با شرم خاص  از بچه ها که دست میزدند و برای اینهمه  توان پدر هورا میکشیدند دست تکون بده و هی بگه شونه هات خسته شدن ..بسه ...پدر  انگار جایگاهش  توی  قلب بچه ها با نیروی  بدنیش  ارتباط  مستقیم داشت. روزهای تابستونی که پدر همیشه گرمایی  ما مستقیم از  بیرون  وارد حوض  خونه میشد و  خنکای  اب  همه خستگی  هاش رو از  تنش  در می آوردروزهایی که دخترک ده ساله اش  لباس  کاراته پدر رو میپوشید و توی  خونه همچین راه میرفت انگار  ملکه ای  پرنسسی چیزی  هست..روزهایی که با افتخار  عکس  های  نمایشنامه ها  و تئاترها و  گریم های  پدر رو به دوستانم تو مدرسه نشون میدادم ...روزهایی که پدر به ما یاد میداد اگر تو زندگی حریفت بالاتر از تو بود نذار ترس  رو تو چشمات ببینه فقط برو جلو...و اگر  حریفت پایین تر بود نذار  تحقیر رو تو چشمات  بخونه...بذار بیاد جلو... روزهای  کودکی  ما سرشار از پدری بود که شب های  تابستونش بوی  پشت بوم اب پاشی شده  میداد و  تلویزیون سیاه سفید  مخصوص اونجا رو روشن میکرد . پدری  که به غر زدن های  من و خواهرم برای  بالا بردن شام از  اونهمه پله فقط  میگفت وقتی برسین بالا دیگه از سختی راه یادتون  میره... وقتی ببینین چقدر  بالا اومدین  دیگه به راه فکر  نمیکنید فقط  خنکی  هست و چشم انداز باغی بزرگ پیش رو ..بابا همیشه تصویر زیبایی از آینده نشونمون میداد.از  پدر یاد گرفتیم دختر بودن چیزی  هست که برادرهامون هیچ وقت لذتش رو درک نخواهند کرد. از  پدر یاد گرفتیم زن باشیم ولی  مرد و مردونه زندگی  کنیم.  پدر هیچ وقت پول کف  دست من و خواهرم   نذاشت ولی شب  وقتی  همه خواب  بودند آروم زیر متکای  دخترهاش پول ها رو میذاشت تا دستشون جلوی  هیچ مردی  توی  زندگی  دراز نباشه.پدر  اجازه داد ما    برای  تابستون های  گرم آلاسکاهای  قرمز با آلبالوهای  تو حیاط  و نارنجی  با آب پرتقال  درست کنیم و به بچه ها بفروشیم و  چه طعم خوشی  داشت سکه های  دو تومنی  حاصل تلاش  من و خواهرم وقتی  توی  مشت لمسش  میکردیم...وقتی  پدر  فهمید تو دوازده سالگی  نقاشی هام رو به برادرهام میفروشم و سفارش  ازشون میگیرم برای  جلد کردن کتاب هاشون خنده بلندی  کرد و احساس کردم از  اینکه دخترکش  عرضه پول دراوردن داره  خوشش اومده. روزهای  طولانی سال تحصیلی به امید رسیدن تابستونی که پدر با یک جعبه بزرگ کتاب  کرایه ای  از کتابفروشی  فلسطین می اومد خونه سپری می شد.کتابهایی که من و خواهرم رو مسحور خودش  میکرد  و تنها چیزی بود که بازیگوشی های ما رو به چند ساعتی ارامش  تبدیل میکرد. هیچ وقت یادم نمیره کتاب ( پر) ماتسن رو چطوری از  لای  کتابهای  مخصوص  بابا کش  رفتم و  با چه ترسی خوندم و  دوباره برش گردوندم. کتاب های  کارآگاه های  امریکایی رو به نوبت با خواهرم کشیک میدادیم و میخوندیم اونم کی  کله صبح و با هر دعوایی بدترین تهدید این بود که دلت نمیخواد که بابا بفهمه چی  خوندی ؟!!! هیچ وقت یادم نمیره اون روزی که یه کتاب  بزرگ جلد زرد رو که مربوط  به اندام های  تولید مثلی  بدن انسان بود و راز و رمزهای  زناشویی  رو توش نوشته بود  رو از  بالای  تخت مامان کش رفتم و وقتی  دنبالش  میگشت داشتم  از  ترس  نقشه  میکشیدم که چطوری  بذارمش که نفهمه و به یه بهانه ای  ده دقیقه ای  مامان رو فرستادیم خونه همسایه  و کتاب رو با ناشیگری  تمام گذاشتیم زیر متکا و  کتاب  تا سال های  بعد و تموم شدن کودکی و نوجوونی  ما هنوز پنهان بود و مامان خبر  نداشت دو دور   خونده شده اون کتاب  با اینهمه مواظبت. من تا سال ها هنوز خیلی  کلمات تخصصی و  گاها متداول رو تو خوندن اشتباه با خودم تلفظ  میکردم و ناشی  از  این بود که خیلی زود سراغ کتاب های آدم بزرگ ها رفته بودم و  فقط  میخوندم و می رفتم جلو... شاید باورتون نشه من تا همین ده سال پیش  به کلمه اذعان    میگفتم   ادغان!!! یا به غیر  مترقبه میگفتم غیر  متقربه!!!! خلاصه پدر همیشه حضورش  نزدیک بود ولی  نمیشد خیلی  به حریمش وارد شد. ابهتی  صمیمی داشت و بزرگتر که شدیم وقتی شونه به شونه بابا میرفتیم سینما  یه طوری  بازوی  بابا رو میگرفتیم تا همه دنیا اشتباه کنند و فکر کنند ما زن  این مرد هستیم!! و داریم میرم کلاه قرمزی  ببینیم با هم.!! من اما  از  همون اول خیلی به کلاس و ملاس و اینا اهمیت میدادم انگار  چون هیچ وقت یادم نمیاد بعد از شش سالگی  با بابا رفته باشم موتور سواری و  بابا  هر  چیزی  اراده میکرد کافی بود بگه : نکنه دلت میخواد با شلوار  کردی و دمپایی و موتور بیام دم مدرسه دنبالت و  لهجه دار هم حرف بزنم!؟؟؟ و من نمیدونم چرا اینقدر  خنگ بودم که این شوخی رو همیشه جدی  میگرفتم و  کابوسی بود برام توی  اون سال ها!!

همیشه یه کار  مامان برام سوال بر انگیز و در  اون سن و سال خیلی بیرحمانه به نظر  می رسید: چرا همیشه بهترین  بخش  غذا ..سر  گل  چایی ( اولین لیوان چای  تازه دم)  و  بهترین و خوشمزه ترین  تیکه همه چیز  مال بابا بود..حتی  اگه مامان از  سهم خودش  میگذشت...و همیشه به خواهرم میگفتم این مامان شوهرش رو پر رو میکنه با این کارا...وقتی  هست همه میخوریم وقتی  هم کمه  خب  همون رو تقسیم بکنه بین خودش و بابا دیگه!!! چییییییش!!! و بعد ها فهمیدم حرمت مرد خونواده هر  چند به غذا نیست ولی  توی  چشم بچه ها به همین چیزهای  کوچیک شکل میگیره. کمی بزرگتر  که شدیم من موندم و  غصه تبعیضی  که بین من وبرادرم تو ازادی  بیرون از  خونه  کم کم داشت خودش رو نشون میداد...هیچ وقت دعوایی که تو سن 17 سالگی با مامان کردم رو یادم نمی ره که نذاشت من برم با دوستام سینما و دقیقا دو روز  بعد بابا اجازه داد برادرم که از  من 4 سال کوچیک تره با دوستاش برن  سینما  و  البته تلاش برای شیره مالی سر من  که با مربی  مدرسه میرن افاقه نکرد و من زخم خورده و  دل چرکین فقط  آرزو میکردم  زودتر  18 ساله بشم و رها شم از  اینهمه !!! محدودیت..

.الان که به او نروزها نگاه میکنم میبینم خب  چند تا تولد و  مهمونی  و گپ و گفت دور  از  چشم مامان باباها  رو شاید با دوستام از  دست دادم ولی  یاد گرفتم برای رسیدن به چیزی که بهم به آسونی  داده نشد تلاش  کنم و   مهم تر  از  همه زندگی کنم با اعتمادی که به من شکل گفته...و وقتی  نوزده ساله شدم و صبح میرفتم  دانشگاه و شب برمیگشتم دیگه هیچ کس  نپرسید  کجا بودی و با کی بودی..توی  چشم های  بابا که گاهی  دورادور  مواظب  من  و دوستام بود  اعتمادی  عمیق رو میدیدم.اعتمادی  که هرگز کم یا آلوده به خطا نشد. من از  پدرم یاد گرفتم رها کنم اون کسی رو که دوست دارم  تا خودش  مثل بادبادکی  سبک توی  باد ملایم به پرواز  دربیاد و  نخ مطمئن  و  قوی  توی  دست های  من باشه.کشیدن بی جای  نخ فقط  باعث  میشه دست ها عمیق بریده بشه و بادبادک محصور  در  دست هایی که با هر نوازش  رنگ خون و  آلودگی رو روی اون به جا میذاره تلاش  کنه راه فراری  پیدا کنه. من یاد گرفتم اگر  تند بادی  بادبادکم رو با خودش برد شیون کنان دنبالش  نباشم و بذارم روی درختی  یا پشت بومی  اروم بگیره و اون وقت تصمیم بگیرم ارزش  دوباره اوج گرفتن داره یا نه ...(البته اول یه دور  بادبادک رو جر جرش میکنم بعد تصمیم میگیرم ها!!!!دختر  کرد الکیه  مگه!!)

و اما این روزها پدر گاهی  عمیق به من نگاه میکنه اونقدر  عمیق که حس  میکنم تا  انتهای  وجودم رو مبینه ...وقتی  پسرکم رو در  آغوش  میکشم  و بوش  میکنم ..وقتی شرمگین و با حیا دست ها م رو از زیر  دست های  همسرم در میارم جلوی بابا و وقتی با برادرم مسابقه جوک لوس  گفتن میذارم  با هر حرکتی  انگار ذره بین پدر بیشتر روی  ما متمرکز  میشه...پدر سال های  رفته رو در  من و  خواهر و برادرم میبینه انگار..از  او ن مرد  ورزشکار که به راحتی  یه آدم 80 کیلویی رو روی  کولش  میذاشت  و تو دوچرخه سواری  و طناب زدن تا مدت ها  رقیب قدری  نبود براش  حالا مردی  مونده که هر وقت به انگشتان کشیده و  انگشتر  عقیق اصل یادگار پدرش نگاه میکنم  دلم داغ میشه...دلم همون  سال ها رو میخواد...دلم میخواد بابا به پسرکم  شگردهای  طناب  زنی  حرفه ای رو یاد بده و  مثل من و خواهرم که دوچرخه سواری رو یاد گرفتیم از  بابا  و  بیشتر صبح هامون با بدمینتون بازی توی  پارک ملت گذشت پسرک من هم بالا پریدن ها و هیاهوی  پدرم رو ببینه و بدونه اون هم روزی  مردی بوده که خیلی ها به دخترهاش  رشک میبردن بابت داشتنش. پدر  این روزها ترجیح میده توی  تنهایی  اتاقش  یادداشت هاش رو مرتب  کنه و  روزنوشت هاش رو با وسواسی  عجیب  بنویسه. چشم های  پدر این روزها از  دست به دست چرخیدن آلبوم کارهای  هنریش برق  نمی زنه  هر  چند  درخشش چشم های  بابا رو وقتی  میبینم  دلم آروم میشه. من در خودم  بزرگ میشم  وقتی  میبینم  دست زدن به خودنویس ها و خودکارهای رنگی و گرون قیمت  بابا...ورق زدن کتاب  شجره نامه خانوادگی  ما که چیزی بیشتر از با ارزش  هست برای  بابا  فقط  برای  یه پسر  کوچولوی  یه ساله مجازه. دلم میخواد یونا از پدرم یاد بگیره گره زدن کفش  هاش رو ..کاری  که من از پدرم یاد گرفتم ...یاد بگیره واکس زدن کفش های خونواده رو ..کاری  کا بارها شاده بودم پدرم با چه عشقی  انجام میده...یاد بگیره اعتماد کردن رو .. حسی که پدر در ما به زیبایی بوجود آورد ...دلم میخواد به بابا اعتراف کنم هنوز  هم وقتی اون شلوار  کردی سیاهت رو میپوشی و انگار  عزیزت  هست  من همون دخترک ده ساله میشم که میترسم  کسی  تورو ببینه توی اون لباس ولی  این باعث نمیشه بهت افتخار  نکنم ..باعث نمیشه روزی که تو مراسم فارغ التحصیلی من سخنرانی کردی و من با غرور به بچه هایی که پدرهاشون شیک تر  از  تو و مادرهاشون با کلاس  تر  از مامان بودن با غرور  نگاه  کردم  و به تو افتخار  کردم رو یادم بره...  پدر بزرگ به تو چیزهایی یاد داد که آدم های  دور وبرت نداشتن و  تو به ما چیزهایی یاد دادی که ارزش  او نها رو الان میفهمم و من هم سعی  میکنم به پسرکم چیزهایی رو یاد بدم که به قول تو  اون ژن شازده بودن فامیل پدرت گم نشه توی  این دنیای فراموشکار آدم  گم کن!! شازده بودن در 40 سال پیش  توی  خونواه  پدریت به عمه های  ....السلطنه و  مادر بزگ شاجانت بود و پدر بزرگ (آقا خان)  و در  این روزگار به دل شاد و صمیمت کودکانه و اعتماد به دنیاست... بهت قول میدم  شاهزاده ای رو تربیت کنم  که تاج عشق و بخشش وانسان بودن روی  سرش بدرخشه و روزی  خودت بهش  بگی به بودنش و  داشتنش افتخار میکنی.

هر روز  روز توست پدر .. حتی اگر  تقویم چند روز  ورق  خورده باشد. 

بوسه ای با احترام بر دست های نرم  و انگشت های  کشیده و نوازشگرت...