من و همسرم عاشقانه هم را دوست داریم.

صمیم-۲۹و اندی سن!- 12ساله ازدواج کرده-همسر و پسرکش رو میپرسته- عاشق تر از اونا کسی هست؟

من و همسرم عاشقانه هم را دوست داریم.

صمیم-۲۹و اندی سن!- 12ساله ازدواج کرده-همسر و پسرکش رو میپرسته- عاشق تر از اونا کسی هست؟

سفر

 دوستی به نیت این نوشته برایم فال حافظ  گرفت...خواندم..بارها و بارها  خواندمش  و فهمیدم سپهر از  من چه میخواهد..باشد..هر چه تو بگویی سپهرکم..اصلا من فقط  میخندم به این بازی روزگار که تو را برد و یونا را اورد برایم.....باشد...میخندم.  

 

 

بنال بلبل اگر با منت سر یاریست                          که ما دو عاشق زاریم و کار ما زاریست در آن زمین که نسیمی وزد ز طره دوست                   چه جای دم زدن نافه‌های تاتاریست بیار باده که رنگین کنیم جامه زرق                         که مست جام غروریم و نام هشیاریست خیال زلف تو پختن نه کار هر خامیست                    که زیر سلسله رفتن طریق عیاریست لطیفه‌ایست نهانی که عشق از او خیزد                 که نام آن نه لب لعل و خط زنگاریست

جمال شخص نه چشم است و زلف و عارض و خال         هزار نکته در این کار و بار دلداریست   قلندران حقیقت به نیم جو نخرند                            قبای اطلس آن کس که از هنر عاریست بر آستان تو مشکل توان رسید آری                         عروج بر فلک سروری به دشواریست سحر کرشمه چشمت به خواب می‌دیدم                 زهی مراتب خوابی که به ز بیداریست دلش به ناله میازار و ختم کن حافظ                که رستگاری جاوید در کم آزاریست

                                              **********************

 

پسرک رو تو بغلم گرفتم و با هم رفتیم آشپزخونه. شیر آب رو باز  کردم و خواستم دست ها م رو بشورم که دیدم داره دست و پا میزنه و آب  بازی  میخواد. پسرک رو زدم زیر بغلم و دستم رو مشت کردم و آب ریختم توش و بردم جلوی  دهنش و اون هم با لب های  کوچکش  آب  می خورد و کف  دستم قلقلک اومد ...و بعد اشک های  گرم بود که روی  صورتم دنبال هم میکردند و روی  موهای پسرک می ریختند...بغضی  مثل چنگال بزرگ آشپزخانه توی  گلویم خود را جابجا میکرد و میخراشید آن ته ها را. پرت شدم به  بیست سال پیش...همین صحنه...همین مشت...همین آب ...و پسر کوچولویی که زیر بغلم  میزدمش و از تو مشتم اب  میخورد و کف  دستم قلقلک می اومد و بهش میگفتم ببعی  من!!. و بازی  مورد علاقه اش  اب بازی با من بود  حتی  تا پنج سالگی که دیگر زیر بغل زدنش برایم سخت بود و باید روی  چهارپایه ای  می ایستاد. هنوز بوی نرم تنش توی  ذهنم مانده و پوست گندمگون و حوله ای اش و پاهایی که از  ذوق در  هوا تاب  میخوردند.... پسرک    برادرم بود.

روی  زمین خم میشوم  و  دست هایش را از پشت میگیرم و میگذارم روی  شانه ام. میفهمد میخواهیم ببعی بازی  کنیم. فورا دست هایش را دور  گردنم حلقه میکند و چند دقیقه بعد صدای  خنده هایش خانه بزرگ و پرنورمان را پر میکند از  بوی  خوشبختی. دور  سالن میدوم و بع بع میکنم و هر  چند ثانه یکبار  بالا و پایین میپرم..ببعی  چموشی  هستم برایش. غش  میکند از  خنده .مادرم  از  اتاق  بیرون می آید و میگوید دلش  درد گرفت..بس  است...و من پرت می شوم به بیست سال بعد...پسرکم در  خانه کوچک و  کم نورمان  روی  شانه های من  غرق  لذت از  ببعی بازی  است .غش  میکند از  خنده و من رد  اشک هایم را روی صورتم  حس  میکنم که میخزند .انگار  خرچنگی روی  صرتم راه می رود. کاش  مادر  اینجا بود...کاش  کمی  هوا اینجا بود.

عاشق کوفته قلقلیهای من است. از  بشقاب برنج خودم ذره ای  برنج نرم رابین انگشتانم میگیرم و به دهان کوچکش  میبرم. خواهرم میگوید انگار  این بچه همیشه گرسنه است.از  اینکه خوب  غذا  میخورد خوشحالم. پدر  گوشه  سفره نشسته و به صحنه های  غذا خوردن پسرک نگاه میکند.چشمانش عجیب مهربان است. میفهمم. میگوید حواست کجاست؟ دهان بچه همینطور باز  مانده....منتظر  لقمه است... پرت میشوم کنار سفره  گل دار  خودمان..علی  کنارم نشسته و دست هایم لقمه کوچکی  کوفته قلقلی  گرفته و در هوا منتظر  دهانی  کوچک است.زنی با ناخن های بلند و انگشتانی  کشیده گلویم را خراش  میدهد.خون میچکد از بغض  گیرکرده ام.دردم می اید اما به سختی  جلوی  اشک هایم را میگیرم.حوصله توضیح دادن به علی را ندارم .او چه میدادند من چقدر  عاشق  پسرک بودم ...کاش  خواهرم اینجا بود.

روی سنگ های سفید میدود و سر  میخورد .به من نگاه میکند .هر چین کوچک روی صورتم را میفهمد.لبخند میزنم و میگویم بدو ..بدو....باز ی کن ..افرین...بلند می شود و بین گریه کردن و دویدن مانده است. تشویقش  میکنم و باز لبخند میزنم به او. به نوشته ها نگاه میکنم و با سواد نصفه نیمه  هفت سالگی ام  میخوانمشان..نام مادر بزرگ را میبینم. 70 ساله...چشمانم کمی  تر  می شود.دوستش داشتم.زن مهربانی بود.  میبینم  پسرکم روی  سنگی سفید میدود و من نشسته نگاهش  میکنم .دستم را روی  سنگ میکشم و میگویم .. چه دایی بدی هستی...نمیبینی اینهمه کنارت میچرخد؟... چیزی بگو آخر...و با سواد هنوز نصفه نیمه دور شده از  هفت سالگی هایم ازلای پرده خاکستری  اشک به نوشته های روی  سنگ نگاه میکنم. 21 ساله... چقدر نمیروهای پف کرده ام را دوست داشت و چقدر بابت دماغ خواستگارم  من را اذیت میکرد و من میخندیدم و میگفت بی غیرت ...دارد شوهرت می شود......صدای آب ..مشت  من ..لب های  کوچک ..خنده های  او..ببعی  بازی  ها ...کوفته قلقلی های بدون رب و پوستی حوله ای و نرم...کاش  همه چنگال های  دنیا   ته گلویم را خراش  دهد..کاش  همه خرچنگ های  بزرگ دنیا روی صورتم راه بروند و کاش همه ناخن های دراز بغض هایم را فشار دهند آنقدر  تا خون بچکد از  گلویم ولی  یک روز ..فقط یک روز پسرکم را در آغوش بگیرد در  جواب  دایی  گفتن هایش  بگوید جان  دایی!

کاش  مادرم اینجا بود..کاش  کمی هوا بود...

نظرات 109 + ارسال نظر
رها جمعه 25 تیر 1389 ساعت 19:11 http://http:/story.persianblog.ir

مهد کودک یه تجربه خوبه برای بچه من که کلی خاطره از مهد کودک دارم البته خبلب کم رنگ شدند تو ذهنم با این حرفتونم موافقم که بچه وقتی ناراحت یا گریه می کنند اگر براشون یه داستان بگی زود فراموش می کنند گریه رو

ایران وب چهارشنبه 23 تیر 1389 ساعت 08:52 http://www.iranweb1.orq.ir

با سلام
چنانچه مایل به افزایش بازدید و معرفی وبلاگ خود هستید به وبسایت ما سری بزنید.
برای حمایت از ما ما را لینک کنید و لوگو ما را قرار دهید.
وبسایت مرجع کامل سایت ها و وبلاگهای ایرانی
(حتما ببینید)
عضویت رایگان است
با تشکر
مدیریت ایران وب
www.iranweb1.orq.ir

بیطرف سه‌شنبه 22 تیر 1389 ساعت 14:06 http://www.taranomedeltangi.blogfa.com

خواننده خاموش گهگداری روشن
فقط صبوری

تبسم سه‌شنبه 22 تیر 1389 ساعت 13:06

می خواستم بنویسم :
عاشق شدن آسونه...عاشق موندن سخت

اتفاقا همین الان این جمله رو توی وبلاگ(وبلاگ تو بود فکر کنم) خواندم...تو معلم نیستی؟

ترنه سه‌شنبه 22 تیر 1389 ساعت 12:05 http://torneh60.blogfa.com/

صمیم جان با این پست جیگرم سوخت و نتونستم در برابر اشکام مقاومت کنم ..........

ناهید سه‌شنبه 22 تیر 1389 ساعت 11:55

سلام

خدا به تمام بندهاش صبر بده.
غم عزیز از دست رفته خیلی سخته.....

تبسم سه‌شنبه 22 تیر 1389 ساعت 10:38 http://tabassomazad.blogfa.com

هیچکس تا حالا سقفی برای حد عشق ورزیدن تعیین نکرده...چند روز پیش تصادفا وبلاگی خواندم که خانمی نمی دانست با همسر معتادش چه کند ...خیلی پکر شدم...امروز یک کلیک روی لینک شما مرا به اوج شادی رساند...هر وقت می بینم کسی عاشقانه همسرش را دوست دارد...حاضرم با او مسابقه عاشقی بدهم و از برنده شدنش خوشحال شوم و بگویم خوش به حال ما... دنیای ما چقدر عاشق دارد!
حتما می دونید بانو...که عاشق شدن آسون عاشق شدن سخت!
روح برادرتان شاد...

سمیه سه‌شنبه 22 تیر 1389 ساعت 09:04 http://golkhanoom27.blogsky.com

سلام
خدا بهتون صبر بده عزیزم

مامان طاها دوشنبه 21 تیر 1389 ساعت 13:02 http://taha138705.persianblog.ir

سلام.من بارها برات کامنت گذاشتم اما هیچ وقت اینجا ندیدمش و جواب ندادی اما من همیشه این دفتر خاطرات زیبای تو رو میخونم....مطمئن باش از همون لحظه ای که یونا دنیا اومد یا حتی قبل تر از اون از وقتی قرار شد وجود داشته باشه داداشی تو دایی شده و روزی هزار بار با گفتن دایی جان جواب یونا رو میده....بزرگ باش به بزرگی روح دایی جان یونا....انشالله صبور باشیم و به بزرگی خدا ایمان داشته باشیم....

بانو دوشنبه 21 تیر 1389 ساعت 11:05 http://www.gaaloni.blogfa.com/

نفسم بند اومد بس که جلو گریمو گرفتم

برات آرزوی آرامش و رهایی دارم .

نهال دوشنبه 21 تیر 1389 ساعت 09:24 http://man-o-amin.blogfa.com

گریه کردم
از همون اول .. که لبهای کوچولو موقع خوردن آب کف دستتو قلقلک دادن..

سارا دوشنبه 21 تیر 1389 ساعت 01:51

سلام صمیم عزیز

یک بار دیگه هم با نوشتن از برادرت اشک را جاری کرده بودی و الان هم ....
پسرک را ببوسید.

آیدا دوشنبه 21 تیر 1389 ساعت 00:47

))-:
الهی قربونت برم عزیزم. من که با خوندنه این نوشته گوله گوله اشک می ریختم. ببین خودت چی کشیدی... خدا رحمتشون کنه عزیزم.

[ بدون نام ] یکشنبه 20 تیر 1389 ساعت 09:13 http://www.niayeshmehr.blogfa.com

خدای من
این قلم غوغا می کند چه در طنز چه در دیگر جایها!
خوب درکت می کنم که این تجربه تو را در مرگ 4 عزیز ازموده ام اگر به خواهرم سر بزنی ...!www.sarazafar.blogfa.com

زینب شنبه 19 تیر 1389 ساعت 10:45 http://ahoye73.blogfa.com

متاسفم صمیم از اینکه داداش سپهرت نمی تونه یونا رو بغل کنه و جواب دایی گفتناش رو بده . امیدوارم روحش همیشه در آرامش باشه

بهار شنبه 19 تیر 1389 ساعت 00:33

میگن پسر بچه شبیه داییش میشه.چه از نظر ظاهری و چه از نظر اخلاق.کمی صبر کنی میتونی پسرک رو دوباره تو وجود پسرت ببینی.اونم الان از یه جایی داره تماشاتون میکنه و احتمالا خیلی دلش میخواد بتونه جوابتونو بده.

نیکی جمعه 18 تیر 1389 ساعت 03:56

گفتی با دل تنگم چه کنم؟ نمی دونم چی جواب بدم عزیزم چون میدونم هیچ درمانی نداره . من فقط از برادرام دورم دلم تنگه براشون نمیدونم تو چی می کشی.
در هر حال اون فال حافظ را به نیت تو و برادرت گرفته بودم و برات گذاشتم. فقط اینو بدون که الان جاش خوبه و حاضر و ناظر شما را میبینه ولی ماها از درک وجود و حضور اونا ناتوانیم. هرچند که فکر می کنم خیلی وقتها شده که حضورش را حس کردید مخصوصا ماردت.
براتون آرزوی سلامتی و شادی دارم

بارها و بارها اون رو خوندم...حافظ خوب میدونه چی بگه که آب روی تش بریزه...
ممنونم از تو و از حافظ که به بهترین پاسخ جوابم رو داد...
ممنونم عزیزم.

مینا جمعه 18 تیر 1389 ساعت 01:51 http://minayeto.blogfa.com

ناخواسته بار غمی را به دل من نهادی که چند روزی مهمان دلم خواهد بود.خواهری داشتم بهتر از برگ درخت...زیبا روی و بازیگوش ...وقتی از دستش دادم انگار لال شده بودم...نمی دانستم چه غمی را بر دوش خواهم کشید تا سال ها...ده سال پیش بود اما انگار همین دیروز بود...وای که چه کشیدم در این سالها وقتی به این فکر کردم که در بازی های کودکانه مان سر خوردن پفک من او را هل دادم و او صورتش زخمی شد...چه می کشم از عذاب آن لحظه...می فهممت صمیم...می فهممت

زهرا پنج‌شنبه 17 تیر 1389 ساعت 21:06 http://sedayam-kon.mihanblog.com

چقدر سخته.... نمیدونم چی شده . اما بودن آدمایی که چه در این دنیا و چه تو اون دنیا برا دوریشون اشک ریختم....

رها پنج‌شنبه 17 تیر 1389 ساعت 19:59 http://virus_khatari

یادته ۶ ماهه پیش از فوت یکی از دوستام برات نوشتم.دوست ۱۸ سالم .الان ۶ ماه از فوتش میگذره ولی مگه میشه حتی یه ذره از درد این غم کم کرد.نمیدونم چرا هر وقت از سپهرت میگی من یاد سپیده ی خودم میفتم.سپیده ای که واسه همیشه غروب کرد..یه شب که خیلی واسش گریه کردم تو خواب دیدمش چشاش پر اشک بود...صمیم اونا از غمه ما خیلی بهم میریزن.امیدوارم یکی از همین شبا خوابشو ببینی تا طنینه دایی جان گفتنش ارومت کنه.روحشون شاد

علی پنج‌شنبه 17 تیر 1389 ساعت 19:06

سلام
مثل همیشه اون صمیم که با شوق مینوشت نبودی!
درکت میکنم.و ناراحتم از اینکه میفهمم ناراحتی.متاسفم
خدا صبر بده.

ندا پنج‌شنبه 17 تیر 1389 ساعت 17:18

آخ صمیم چه دردآور وضعیتی که نشه عوضش کرد.
انشاالله خدا طاقت و تحمل بده بهتون.
توروخدا از خدابخواه هیشکی این حال بد تو رو تجربه نکنه.

خاتون پنج‌شنبه 17 تیر 1389 ساعت 14:37 http://www.khatunjanpersianblog.ir

صمیم جان
میتونم بپرسم چجوری فوت کردند؟ چی شد؟
کلی دلم پیش دلته عزیزم
خدا صبرت بده

تصادف

مهسان پنج‌شنبه 17 تیر 1389 ساعت 12:57 http://faryaadesokoot.blogfa.com

روح برادرت شاد صمیم جان ... امیدوارم شادی های زندگی ات آنقدر بیشتر و بهتر شوند تا کمتر بغض این روزها را تجربه کنی ...

مینا پنج‌شنبه 17 تیر 1389 ساعت 11:58

صمیم عزیزم...همانطور که با نوشته های زیبات خنده به لبامون میاری...ایندفعه همراه باهات اشک ریختیم...امیدوارم که با یاداوری خاطراتت صبورتر بشی چون که میدونم این خاطره ها فراموش نشدنی هستند....کنار گل پسرت و همسرت شادو سالم باشی ۱۰۰۰سال ...و همه ارزوهای ناتمام در مورد سپهر عزیز رو با یونا تجربه کنی...و سلامتی و شادی هر لحظه پسرت رو از خدا ارزو دارم...

ماریا پنج‌شنبه 17 تیر 1389 ساعت 11:12 http://amin-maria.blogfa.com

علاقه خواهر به برادر یه جنس خاصیه
با بقیه دوست داشتنا فرق میکنه
تحملش خیلی سخته
امیدوارم روح برادرت تو اون دنیا شاد باشه
میبوسمت

آرزو پنج‌شنبه 17 تیر 1389 ساعت 10:59

خیلی سخته.با تک تک سلول هام میفهمم چی میکشی.داغ برادر سخت ترین داغ دنیاست واسه خواهر که هر چی میگذره سخت تر میشه.برات آرزو میکنم هیچ وقت دیگه چشات واسه عزیزانت اشکی نشه.زنده باشه پسر کوچولوی با نمکت

کیانا پنج‌شنبه 17 تیر 1389 ساعت 10:29 http://newmoon89.blogfa.com

سلام
عشق برادر برای خواهر بسیار بزرگ است و امان از روزی که معشوقت با تو نباشد . من که تا استانه از دست دادنش رفتم شاید بتوان در کت کنم . که پاره تنم روی تخت بود و من هیچ کاری نمیتوانستم بکنم . میدانم که این غم را در دل حفظ کردن چه سخت است و به تو نیاز است که محکم باشی و استوار .
خدا پسرکت را برایت نگه دارد .
من بار اول فکر کردم خدای نکرده اتفاق ناگوارجدیدی واست افتاده.
محکم باش عزیزم

نسیم مامان آرتین پنج‌شنبه 17 تیر 1389 ساعت 08:27 http://www.niniartin.persianblog.ir

خیلی دلم گرفت... چقدر سخته...
خدا بهت صبر بده و روحش رو شاد کنه

ضحی پنج‌شنبه 17 تیر 1389 ساعت 01:18

صمیم جان می فهممت،برادر منم شب نیمه شعبان 87 پر کشید ،تو بیمارستان و بعدش تنها من بودم که گریه نمیکردم ولی اینجا با این پستت و پستی که برا مادرت نوشته بودی به خودم اجازه دادم گریه کنم.همه میگن خدا صبر بهتون بده ولی من امیدوارم خدا کمکتون کنه که راضی باشید به رضای او.به قول یه دوست(مرمر):
بارانی بی صداست یادت ، میبارد در دلم

مهتاب چهارشنبه 16 تیر 1389 ساعت 23:11

سلام عزیزم.بیان بازی نازنینت با پسرک خیلی برام جالبه...مرسی...

شیوا چهارشنبه 16 تیر 1389 ساعت 20:21

سالی که شما ازدواج کردی !!!!

صمیم جان جای آدمهایی که د.ستشان داریم لزوما نباید در محط مادی این دنیا باشد جای اونها در قلب مایی است که دوستشان داریم ... ما محدود به هیچ مکان و زمانی نیستیم چون جایگاه همیشگیمان قلب آدمهایی است که دوستمان دارند ..... شاید پسرک همان دایی کوچولو است !!!!نمیدانم چه میگویم ..... امیدوارم که یونا عمر بسیار بیشتر از دایی اش داشته باشد .... شاید آمدن یونا هدیه ی خداوند برای تداعی عشق کودکیت بوده ......صمیم مرگ یک فرآیند طبیعی است .... قبول کن مرگ شروع یک روند جدید در زندگیه ....شاید در تک تک لحظات دلتنگیت اون کنارته و میخنده و میگه صمیم چرا گریه میکنی من اینجام !!!صمیم جان عشق محدود به مکان و زمان نیست .... دلتنگی طبیعیه اما تو اون رو در قلبت داری .... چشمهایت و ببند و چهره اش را اگر الان بود تصور کن و بعد بغلش کن و مطمئن باش خودش و بغل کردی .....مرگ پایان نیست عزیزم .....زنده ایی چون باید زندگی کنی و بخندی و حتی گاهی ناراحت باشی از بالا به قضایا نگاه کن ... دارم گریه میکنم ..... از بالا به قضایا و مرگ و زندگی نکاه کن عزیزم .....زندگی این چهار دیواری دنیا نیست عزیزم ..... ما ادامه داریم ......

نسترن چهارشنبه 16 تیر 1389 ساعت 19:34 http://meslehichkas5251.blogfa.com

به نام او....
سلام صمیم جان
من حدود ۳ ماهه که با سایت تو لحظه های خوشی روسپری کردم
تو شبای دلتنگی و بیقراری این ماهای اخیر خوندن نوشته هات کلی حال و هوام و عوض کرده
وبلاگ قبلت و هم کامل خوندم

مطمئن باش سپهر بارها از دیدن شیطنت های یونا و با مزگی هاش یه عالمه قربون صدقه ی یونا رفته
شاید یونا صداش نکرد دایی چون ندیدش ولی اون بارها گفته **جان دایی***
آگاهن خیلی بیشتر از ما ها

امیدوارم همیشه بخندی همون صمیمی که حتی عروسی برادرش سهیل وقتی عکس سپهر و به عروس و داماد کادو میداد گریه نکرد و با خنده و شوخی فضا رو عوض کرد

با اونکه ندیدمت ولی دوست دارم

علی علی

anitaa چهارشنبه 16 تیر 1389 ساعت 18:52

bemiram bara dele mehraboonet samim...samim harki toro daare khoshbakhte, harki to doosesh daari khoshbakhte...kaash az hamishe daashtamet...cheghad dooset daaram
boos

سارا چهارشنبه 16 تیر 1389 ساعت 18:12 http://zibayeirani.blogfa.com/

نه برادری نبود صمیم
پسرکم بود
پسرک کوچکم که جلوی چشم خودم دانه دانه دندان های سپیدش افتاد و دندان در آورد
پسرک زیبایم که جلو ی چشمم قدش 1.50 شد و من به بلندی اش افتخار کردم
پسرک دوست داشتنی ام که مقابل چشمان خودم رنگ سرخ گونه هایش سپید شد
دردانه ام که توی دستان خودم هر بار دستش کم جان تر از قبل شد
محبوب کوچکم که یادش 6 ماه است دیوانه ام می کند
6 ماه که تنهایی درد نبودنش را کشیدم و کسی دستانم را نگرفت و شانه ای مرهم اشکم نشد
پسر محبوبم که مامان مامان گفتنش خواب شب هایم را گرفته
آخ صمیم که تا پسرت مامان نگوید نمی دانی چه به روزت می آید
آخ صمیم تا پسرت اشک هایت را پاک نکند نمی دانی چقدر اشک ریختن برای پسر لذت بخش است
آخ صمیم تو که می دانی چه دردی دارد هر بار که پسرت آخ می گوید
آخ صمیم نبودی روز های مویه کردنم تا بگویی من می دانم چه می گویی
آخ صمیم نبودی که ببینی دردانه ام آرزو ی آغوشم را به گور برد
آخ صمیمم
آخ خواهرم

سارا ....
من فکر میکردم تو ازدواج نکردی...
مگه تو نبودی که دیدمت...حرف زدم باهات..و تو اون سان شاین مسخره رو نخوردی و بدت می اومد؟ اشتباه نمیکنم ..خودت بودی ..

دختر مهربون چهارشنبه 16 تیر 1389 ساعت 16:53

صمیم گلم ....میدونستی چه توانایی خارق العاده ای داری که در آن واحد بتونی با نوشتن موضوعات طنز و همینطور رنج نامه هات اشک آدمو در بیاری؟ بارها شده وقتی طنزهات رو خوندم اونقدر خندیدم که اشک از چشمام سرازیر شده و چند مرتبه هم با خوندن نوشته هایی به این سبک که بیشتر برای سپهر عزیز نوشتی گریستم....جادوی نوشتنت بی نظیره دوست خوبم...امیدوارم که یونای کوچولو قدر این مامان هنرمندش رو همیشه بدونه.... دوستت دارم عزیزم

متین مامان حسنا چهارشنبه 16 تیر 1389 ساعت 16:30 http://hosnayebaba.blogfa.com

خدا رحمتش کنه.هر چند اغلب جوونها پاکو بی گناه از دنیا میرنو بخشیده شده هستن.

الهه چهارشنبه 16 تیر 1389 ساعت 15:58 http://eli1985.blogfa.com

همیشه می خونم همیشه لذت می برم و بدون نظر می رم. ولی یه روزایی یه پستایی اینقدر تکونم می ده که بی اراده می یام اینجا.الان که پستت و خوندم منم اون چنگال رو حس کردم. فشردگی قلبم و حس کردم. خدا دایی رو بیامرزه و هرچی خاکه اونه عمره پسری باشه.

بهناز چهارشنبه 16 تیر 1389 ساعت 15:33 http://bghahremani.blogfa.com/

صمیم جان دلم گرفت روانش شاد

خانومک چهارشنبه 16 تیر 1389 ساعت 14:13

اولین نوشته ای که از آرشیوت خوندم برمیگشت به دی ماه فکر میکنم.چقدر اشک ریخته بودم برای نوشته هات صمیم.چقدر سخته نوشتن ازش میدونم.هیچی نمیتونم بگم.فقط امیدوارم صبرتون بیشتر بشه.

مهتاب چهارشنبه 16 تیر 1389 ساعت 13:50 http://jazireyesargardan.blogfa.com

صمیم جون من یکی از خواننده های همیشگیتم تقریبا دو سال مرتب می یام اینجا اما کامنت نمی ذاشتم تا اینکه ایندفعه به هق هق افتادم ونتونستم چیزی نگم
من خودم سه تا داداش دارم هر کلمه ای و که نوشتی کاملا درک می کردم و انگار که داشتم تصویر خودم و می دیدم واقعا این خاطرات پدر ادم و در می یارن
صمیم جان نمی دونم رمان استخوان های دوست داشتنی و خوندی یا نه البته داستانش شباهتی به این قضیه نداره اما از وقتی اونو خوندم تاثیر زیادی روی من گذاشته یه تصویر از زندگی و شرایط کسی و که از دست می دیم و بهمون می ده که الان یاد اون افتادم و اون اینه که اونها مارو کاملا می بینن قصه خوردن هامون و حسرت هامون و عذاب وجدانامون امااا کاری از دستشون بر نمی یاد توصیه می کنم بخونیش شاید یکمی کمک کنه
قربانت

ایرمان چهارشنبه 16 تیر 1389 ساعت 13:17 http://faraneh1362.persianblog.ir

تمام وجودم لرزید ...با همه احساسم فهمیدمت...

مهتاب چهارشنبه 16 تیر 1389 ساعت 13:13 http://Az-ahalie-zamin.blogfa.com

خدا خفت نکنه دختر اشک توی چشام جمع شد امیدوارم خدا بهت صبر بده مطمئن باش اون به یونای تو میگه جان دایی ولی تو نمیشنوی شاید خنده های بیموقع پسرک به تو در جواب بازی های اون باهاش باشه مطمئن باش

گیسو چهارشنبه 16 تیر 1389 ساعت 12:17 http://bang.parsiblog.com

سلامخانمی
گل پسرت خوبه
خیلی قلم زیبایی داری
خیلی متاسفام و از خدا صبری زیبا برایت می خواهم
مواظب گل پسرت باش
تا بعد

عسل اشیانه عشق چهارشنبه 16 تیر 1389 ساعت 12:14

عزیییییییزم. غم از دست دادن عزیزان خیلی بزرگه. مخصوصا وقتی که جوون باشند انگار این غم هزار برابر بیشتر میشه....
غمی که هیچ وقت حتی تو شیرین ترین لحظات زندگی مون از یاد نمیره و همیشه تو کنج دلمونه...
ایشالله روح برادرت در ارامش و رحمت خدا باشه.

شوکا چهارشنبه 16 تیر 1389 ساعت 10:51 http://www.baran-shooka.blogsky.com/

بیشتر وقتا با نوشته هات خندیدم و گاهی که دلت رو مرور کردی بغضی و شاید قطره اشکی هم بوده
شاید زیادی پرتوقع شدم شاید خیلی بی منطقم که تو خوندن این پستت همراه با سیل اشکا میگم صمیم بی رحمی دو تا پست پشت سر هم بغض و اشک و تنهایی من....
اعتراق میکنم پست قبلیت رو تا آخر نخوندم نمیتونستم اما این پست رو خوندم و تا آخرش برای لبهای کوچک و قلقلک کف دستت و ببعی شدن و سنگای سفید اشک ریختم چقدر زندگی تلخه اما با همه تلخی هاش دوسش داریم چون زیبایی هایی داره کهنمیشه ازش چشم پوشید حتی تو اوج دلتنگی و تنهایی و اشک و ناله
میدونی صمیم گاهی سردی اون سنگهای سفید و سیاه دل آدم رو آتیش میزنن گاهی آدم فکر میکنه یعنی دیگه دوستم نداره؟ گاهی...

عزیز دلم نمیخواستم ناراحت شوید...ممنونم از همراهی ات.

آذر چهارشنبه 16 تیر 1389 ساعت 10:49 http://kuchehdusti.blogfa.com

سلام عزیزم خدا بهت صبر بده. خیلی سخته.

صبا و پرهام چهارشنبه 16 تیر 1389 ساعت 10:38 http://anymoanyma.blogsky.com/

راستی یه وبلاگ درست کردم برای نی نی موس

اگه دوست داشتی یه سر بیا
http://yaasin88.blogsky.com

صبا و پرهام چهارشنبه 16 تیر 1389 ساعت 10:35 http://anymoanyma.blogsky.com/

واییییییییییی

صمیم

تو رو خدا

اشکامو ببین

مریم (خواننده همیشگی وبلاگ قشنگتون) چهارشنبه 16 تیر 1389 ساعت 10:34

صمیم جان خیلی قشنگ می نویسی همیشه فقط
می خوندم اما امروز دیگه صدام در اومد اشکمم در اومد منم داستانی مشابه تو داشتم می فهمم چی کشیدی. خواست خداست دیگه خودش می ده خودشم یک روز می گیره. یک سئوال اگه فضولی نباشه برادرت در اثر تصادف فوت کرد؟

بله.
ممنونم از محبتتت و امیدوارم دلت صبور تر شود ..برای من هم هیمن را بخواه.

مامان هستی چهارشنبه 16 تیر 1389 ساعت 09:50

مرسی با این قالب جدید مشکل من حل شد

نیکی چهارشنبه 16 تیر 1389 ساعت 08:53

بنال بلبل اگر با منت سر یاریست که ما دو عاشق زاریم و کار ما زاریست
در آن زمین که نسیمی وزد ز طره دوست چه جای دم زدن نافه‌های تاتاریست
بیار باده که رنگین کنیم جامه زرق که مست جام غروریم و نام هشیاریست
خیال زلف تو پختن نه کار هر خامیست که زیر سلسله رفتن طریق عیاریست
لطیفه‌ایست نهانی که عشق از او خیزد که نام آن نه لب لعل و خط زنگاریست
جمال شخص نه چشم است و زلف و عارض و خال هزار نکته در این کار و بار دلداریست
قلندران حقیقت به نیم جو نخرند قبای اطلس آن کس که از هنر عاریست
بر آستان تو مشکل توان رسید آری عروج بر فلک سروری به دشواریست
سحر کرشمه چشمت به خواب می‌دیدم زهی مراتب خوابی که به ز بیداریست
دلش به ناله میازار و ختم کن حافظ که رستگاری جاوید در کم آزاریست

دلش به ناله میازار و ختم کن حافظ که رستگاری جاوید در کم آزاریست

باشه ...قول میدم آزارش ندم با این ها ...ولی با دل تنگم چه کنم؟

مهسا چهارشنبه 16 تیر 1389 ساعت 08:09

متاسفم

پریزاد چهارشنبه 16 تیر 1389 ساعت 07:56 http://zehneziba16.blogfa.com

خدا رحمتشون کنه....

سایه چهارشنبه 16 تیر 1389 ساعت 01:26

از دست دادن عزیزان زخمی روی روح ادم میگذاره که خوب شدنی نیست هر چند به ظاهر فراموش بشه اما همیشه جاش درد میکنه اما با این همه خوش به حال برادرت که خواهری داره که برای همیشه دوستش داره اما من خواهری دارم که با همه وجود دوستش داشتم اما به یک بهانه واهی برای همیشه قهر کرده
حتی باورش هم سخته اما به راحتی از همه خانواده دل کند
هنوز بعضی شبها خوابش رو میبینم
الان اون ناخن های دراز دارن گلوم رو میخراشن اما نباید اشکها بیان پایین
حوصله توضیح دادن برای همسرم رو ندارم

ارزو چهارشنبه 16 تیر 1389 ساعت 01:09 http://hant83.blogfa.com

با خنده هایت می خندم وبا بغض هایت میگریم همشه بهت سر میزنم
غم بزرگیه امیدوارم هیچ وقت درکت نکنم (نگو که چه قدر خودخواهم چون میدونی چه سخته )

سمانه چهارشنبه 16 تیر 1389 ساعت 00:53 http://KHUNEIEESHGH.BLOGFA.COM

واقعا سخته غم از دست دادن برادر صمیم جون......خیلی سخت.......خدا پسرت رو حفظ کنه عزیزم

ندا سه‌شنبه 15 تیر 1389 ساعت 23:49

صمیم جان نوشته های هیح کسی تا بحال مثل مال تو نتونسته اینطور من را متاثر کند.وقتی از غمهات مینویسی اشک امانم را میگیره و زمانی که طنز مینویسی انقدر میخندم که باز هم اشکم از خنده سرازیر میشود.خدا همه رفته گانت را بیامرزد.

همشهری سه‌شنبه 15 تیر 1389 ساعت 23:24

سلام معمولا مطالبت می خونم
همیشه زیبا ست بهت تبریک می گم
بغضم گرفت توی این نوشته و الان اشک امانم نمی دم

الی سه‌شنبه 15 تیر 1389 ساعت 21:54

صمیم نمیدونم چی بگم/فقط گریه مثل همیشه وقتی نوشته هاتو میخونم.

لاله سه‌شنبه 15 تیر 1389 ساعت 21:49

باهات بغض کردم و گریستم. روحش شاد

مریم سه‌شنبه 15 تیر 1389 ساعت 21:46 http://ourcomingbaby.blogfa.com/

نمیدونم چی بگم.......خوشحالم که الان خوشبختی.....مراقب خودتون باش.

فنچ سه‌شنبه 15 تیر 1389 ساعت 18:19 http://baghe-ma.blogsky.com

:((( خداااای من ;(((
خدایا یونا باطراوت و شاداب زیر سایه صمیم مه و علی مهربون زنده باشه... تا همیشه... :*

مامان هستی سه‌شنبه 15 تیر 1389 ساعت 17:26

راستی از وقتی قالب وبلاگتو عوض کردی بستها نصفه نیمه میاد و نمیشه تا انتهای مطالبتو خوند قسمت نظراتم حذف میشه مدتها بود خدا خدا میکردم بشه این رو بهت بگم و بشه نظر داد

مامان هستی سه‌شنبه 15 تیر 1389 ساعت 17:25

راستی از وقتی قالب وبلاگتو عوض کردی بستها نصفه نیمه میاد و نمیشه تا انتهای مطالبتو خوند قسمت نظراتم حذف میشه مدتها بود خدا خدا میکردم بشه این رو بهت بگم و بشه نظر داد

گلشید سه‌شنبه 15 تیر 1389 ساعت 17:19

خدا رحمتش کنه. با این نوشتت اشک من رو هم درآوردی.
خدا به تو هم صبر بده عزیزم

مامان هستی سه‌شنبه 15 تیر 1389 ساعت 17:02

تمام وجودم الان اشکه.عزیزم
دوست داشتم میتونستم واسه اون دل مهربونت کاری بکنم فقط میتونم براش طلب آمرزش کنم و برای تو صبر

نیلوفر سه‌شنبه 15 تیر 1389 ساعت 17:02 http://nilgoon1360.blogfa.com

نااااااااازی
خدا بیامرزدش!
امیدوارم همیشه در کنار هم سلامت و شاد باشین شما خانواده عاشق

هیما سه‌شنبه 15 تیر 1389 ساعت 16:33 http://www.hima77.blogfa.com

صمیم مهربون و دوست داشتنی
چقدر سخت از دست دادن عضو خانواده و خاطراتی که مونده و توی ذهن حک شده ... یادآوریش دل و ریش ریش میکنه


خدا علی و یونا رو همیشه برات حفظ کنه و تو رو برای اونا

امیرحسین سه‌شنبه 15 تیر 1389 ساعت 16:10

سلام
از نوشته ایندفعه غم زیادی به آدم منتقل میشه که آدم سوز شما رو درک میکنه مخصوصا اونجا که از نوشیدن آب و قلقلک کف دست میگید جگر آدم میسوزه، ولی به هر شکل دنیا بسیار بی رحمه و هر کسی در زندگیش از این غمهای جانسوز داره؛ من هم داییم رو وقتی 18 سال بیشتر نداشت از دست دادم؛ دایی که هنوز بهد از 25 سال عشق می کنم وقتی یادش میوفتم ولی بعد ته دلم میسوزه
به هر حال کاملا درکتون می کنم
راستی چرا از برادرتون و اینکه چی شده چیزی نگفتید
امیرحسین - زوریخ

مهر سه‌شنبه 15 تیر 1389 ساعت 16:08 http://mehregana.persianblog.ir/

یعنی صمیم من دلم خون می شه از برادرت می نویسی زار می زنما زار. خیلی دلم می سوزه شما که خواهرش بودی که جای خود دارد.

رها-ستایش سه‌شنبه 15 تیر 1389 ساعت 15:55

روحشون شاد

کمند سه‌شنبه 15 تیر 1389 ساعت 15:48 http://www.kamsah.blogfa.com/

عادت داشتم همیشه اینجا که میام بخندم اما امروز...
تلخ و شیرین فرقی نداره کلا شیرین و قشنگ مینویسی.
راستی چند وقتیه که صفحه وبلاگت کامل باز میشه اما مطالب نصفه هست!!مثلا الان این مطلب کامله مطلب قبلی تاجاییه که کتابابی اجاره ای از فلسطین میمد خونتون و بقیه اش نیست!!!!!!

الهه سه‌شنبه 15 تیر 1389 ساعت 15:33 http://www.zizoo21.blogfa.com

خیلی غم گین بود صمیم جان
منم بغضم گرفت
مگه داداشیت الان کجاست؟

فوت کرد.

فریبا سه‌شنبه 15 تیر 1389 ساعت 15:22 http://ghatreashk.persianblog.ir

از دست دادن عزیز سخته خیلی سخت فقط از خدا برات صبر می خوام برادری دارم که 6 سال ازم کوچکتره و مادرانه دوستش دارم نه خواهرانه حتی تصور از دست دادنش اشک رو از چشمانم جاری می کنه
صمیم جان خدا بهت صبر بده هر چند که داغ عزیز دل آدم هیچ وقت از بین نمی ره و جاش تا همیشه مثل داغی باقی می مونه

حدیث سه‌شنبه 15 تیر 1389 ساعت 15:06 http://amadekhori.blogfa.com/

عزیززززززززم اون الانم در کنار شماست.شک نکن...

نازی سه‌شنبه 15 تیر 1389 ساعت 14:53 http://nazi88.persianblog.ir

وبلاگ بسیار قشنگ و آموزنده ای داری.لینکت کردم با اجازه.

یاس خاکی سه‌شنبه 15 تیر 1389 ساعت 14:19 http://baby88.persianblog.ir

تسلیت میگم ......اشک ما هم در اومد.....پسرک من کلا دایی نداره یعنی من برادر ندارم ....توی نی نی سایت لینکتو دیدم یادم افتاد بیام مطالب خوبت رو بخونم اما.....غم آخرتون باشه .
مطلب در مورد شوهر داری بود لینک اون مطلبتون رو گذاشته بودن

ثریا سه‌شنبه 15 تیر 1389 ساعت 14:14 http://soraya01.blogfa.com/

تو چه استعدادی داری تو خندوندن و گریوندن ما
برای برادرت آرامش ابدی از خدا میخوام
چشمام میسوزه بیشتر نمیتونم بنویسم

کیان سه‌شنبه 15 تیر 1389 ساعت 13:48

از نداشتن هوا، از نداشتن پنجره‌ها همه‌مان دلگیریم. شاید اصلا درد مشترک همه‌مان ، همین نداشتن هوا باشد.
صمیم عزیز
نوشته‌هایت را که می خوانم بغض گلویم را می‌گیرد. بارها مرا به اشک رسانده‌ای با نوشته‌هایت.
خاطرات
خاطرات
خاطرات
کاش نبودند این خاطرات.
گاهی آرزو می‌کنم به جای نشستن روی این صندلی عافیت، روی تختی در ICU ی یک بیمارستان گم‌نام دراز کشیده بودم، بی هیچ حافظه‌ی موقت یا طولانی مدتی.
فکر نکن این‌ها از سر توصیف است یت از سر ناشکری!
نه! هیچ‌کدام نیست.
بودن در نقطه ی صفر لذتی فزاینده دارد. گاهی دوست دارم پشت کنم به همه ی آن‌هایی که از سر وظیفه یا ارادت، دوستم دارند - و می‌دانم ندارند! -
داستان کوتاهت فوق العاده بود. چنگالی در گلویم حس می‌کنم!

داستان نبود کیان..واقعیتی تلخ که در اوج مست بودن از داشتن یونا ..خرابم میکند..مرا میکشد به سقوطی دردآور...هر چند میدانم منظورت از داستان قلمم بود.
خاطرات ...
من اما میخواهم باشند تا یادم بماند روزهایی..دنیایم..روزگارم چگونه خوشبخت بود ....

نگو کیان...
اینها را نگو....
حداقل میدانی چقدر دوستت داریم.

گلی سه‌شنبه 15 تیر 1389 ساعت 13:28 http://goli87.blogfa.com

تنها چیزی که می شه گفت اینه که انشالله پسرک خودت سالم و سرحال باشه و هیچ وقت داغشو نبینی .

طیبه سه‌شنبه 15 تیر 1389 ساعت 13:28

سلام ،
عزیزم،امیدوارم حلال زادت به داییش بره!
خوب بزرگش کن! قصه های خوب بودنشو با غصه عوض نکن.
می بوسمت

کیانا سه‌شنبه 15 تیر 1389 ساعت 13:27 http://newmoon89.blogfa.com

سلام خانمی
چی شده صمیم جان ؟چرا اینقدر تلخ؟
نگرانتم

معصومه سه‌شنبه 15 تیر 1389 ساعت 13:20 http://masoom-hadi.blogfa.com

صمیم جاااااااااااااان م تاسفم فقط همین رو می تونم بگم

بیتا سه‌شنبه 15 تیر 1389 ساعت 13:12

وای صمیم.............
قلبم از جا کنده شد
الهی خدا بهتون صبر بده

کاش کمی هوا بود........

لیلا سه‌شنبه 15 تیر 1389 ساعت 13:03 http://www.imleila.persianblog.ir

سلام عزیزم
دلتنگیتو نبینم
از کجا میدونی نمیگه . شاید ده ها بار گفته "جان دایی " ما قابلیت شنیدنشو نداریم. دوسش داری ، دوست داره . یوناجون رو هم خیلی دوست داره .

شاید ده ها بار گفته جان دایی....
این حرف اونقدر به من آرامش داد که توصیف نکنم بهتره...
ممنونم ..ممنونم از جمله جادویی ات.

بلوطی سه‌شنبه 15 تیر 1389 ساعت 12:58 http://number13.blogfa.com

نمی دونم چی بگم
خدا بیامرزه؟ مگر جوان ۲۱ ساله گناهی هم داشته که بخواهد بیامرزد؟
خدا صبر بده؟ مگر غم از دست دادن برادر صبر بردار است؟
بغض لعنتی گلوم رو گرفته...و نمی دونم چی باید بگم...

الی سه‌شنبه 15 تیر 1389 ساعت 12:57

سلام فقط میتونم بگم خدا رحمتش کنه غم مرگ برادر خیلی سخته اما خداوند از روز ازل تحملش رو به ادم میده

north سه‌شنبه 15 تیر 1389 ساعت 12:49

سلام صمیم
خدا بیامرزتش
اشکمو در آوردی

مهرنوش سه‌شنبه 15 تیر 1389 ساعت 12:36

دختر داغونم کردی با این نوشتت :(((

شیوا سه‌شنبه 15 تیر 1389 ساعت 12:22

سلام صمیم
میتونم بدونم این قضیه ماله چند سال پیشه ؟؟؟؟

سپهر سال ۸۳ رفت.

چای نخورده! سه‌شنبه 15 تیر 1389 ساعت 12:20 http://www.chaynakhorde.blogsky.com

وای صمیم عزیزم...
وای صمیم مهربونم!چقدر سخته...چقدر سخته که نیست...
چقدر سخته که نیست که بگه جانِ دایی...
روح دایی جانِ پسرکت شاد باشه عزیزم...

نگاه مبهم سه‌شنبه 15 تیر 1389 ساعت 12:19

عزیزم این کارو با خودت نکن.

خواهش میکنم.

فریدا سه‌شنبه 15 تیر 1389 ساعت 12:18


اشکمو در آوردی صمیم جان . خدا به تو خانواده ات صبر بده . خیلی سخته . من فقط یه برادر دارم ۲۱ سالشه جونم به جونش بسته اس . درکت میکنم
وقتی نوشته ات رو میخوندم یه چیزی شاید همون چنگک که به گلوت چنگ میزد قلبمو میخراشید
براش فاتحه خوندم . روحش شاد

مهرگان سه‌شنبه 15 تیر 1389 ساعت 12:15 http://mehregan60.blogfa.com

انگار اوون صمیم قبلا ها رفته و یک صمیم جدید اوومده.....

مهزاد سه‌شنبه 15 تیر 1389 ساعت 11:56

خیلی غمگین بود فقط میتونم بگم خدا بهتون صبر بده

یه دوست بیصدا سه‌شنبه 15 تیر 1389 ساعت 11:53

چه غم تلخی داری
جیگرم سوخت صمیم

حرفی ندارم برای گفتم عزیز
جز اینکه
صبور باش ...
و لحظه های شادت را با کودک زیبایت ، زندگی کن .
اشکای تو هم بچه رو ناراحت میکنه هم دایی بچه ، که مطمئن باش هروقت یادش کنی ، کنارتونه ...

خواننده خاموش نوشته های زیبایت سه‌شنبه 15 تیر 1389 ساعت 11:49

:(((((((((((((((((((((((((((((

گل سه‌شنبه 15 تیر 1389 ساعت 11:48

یه چنگال ته گلوم کشیده شد ....یه جورایی گردن کلفت شدم ..بس که بغض کردم صمیم

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد