من و همسرم عاشقانه هم را دوست داریم.

صمیم-۲۹و اندی سن!- 12ساله ازدواج کرده-همسر و پسرکش رو میپرسته- عاشق تر از اونا کسی هست؟

من و همسرم عاشقانه هم را دوست داریم.

صمیم-۲۹و اندی سن!- 12ساله ازدواج کرده-همسر و پسرکش رو میپرسته- عاشق تر از اونا کسی هست؟

نعمات هوا- به- زمین

 فک کنم اونقدر این اعتراف شوک دهنده بود که هنوز کسی باور نکرده  ..تعداد کامنت ها که  این رو میگه .پس بریم یه پست جدید.

 

خونه مامان بودیم و برادرم با خانمش هم آنجا بودند. سهیل از من چهار سال کوچیکتره و اتفاقا او نروز  خواهرم صبا هم بود. نشسته بودیم و  از قدیم ها حرف  میزدیم  و از شیطنت های بچگی. من توی  ذهنم داشتم سبک سنگین میکردم که فلان اعتراف رو بکنم یا نه و با حضور  خانم برادرم بیشتر  مواظب بودم بعدا حرفی  نباشه  که باعث  خجالتم بشه .چیزی که میخواستم بگم از  این قرار بود: اقا ما وقتی  بچه بودیم وجاهل ! این بابامون یه عادت بامزه ای  داشت.نمیدونم کدوم شیر  پا خورده ای  بهش  گفته بود مامان جان ما عشق  پول  هوا به زمین داره!! پول هوا به زمین  اصطلاح من بود برای  مراسمی که آقا جان ما برای مادر جان ما پیاده میکردند و با عیش و خوشی  ماها همراه بود و البته سور و سات اونا !!در  گذشته های  دور اون موقع ها که دایناسورها اولین تخم هاشون رو روی زمین گذاشتند و منتظر  جوجه غول بودند از  توش!! البته نه اونقدرها دور ها ولی  خب  وقتی  مامانم دختر خونه بوده اولین حقوقش رو که میگیره همه اسکناس های  نمیدونم چند تومنی رو روی  تختش  میچینه و چند ساعتی روشون غلت میزنه از این ور به او نور و بعد هم همشون رو میبوسه و  هولولو لو لو میکنه و میریزه روی  سرش و خلاصه عاشقی  میکنه با اون پول ها او نروز. مامان شاید  19-18 سالش بوده اون موقع. خلاصه دایی جان  ما میبینند این صحنه رو و وقتی که شب  عروسی  میشه تک برادر عروس یعنی  همان د ایی جان ما این بابامون رو میکشه کنار و تو گوشش  یه نصیحتی  میکنه بهش  و نیش  بابا جان ما تا ته باز  میشه!! البته ما که اون موقع اونجا نبودیم بشنویم چی گفته شد بین این دو تا  ..چون ما اون موقع توی  دونه های برنج عروسی  اونا بودیم و چشم و گوشمون هم بست ه بوده حتما ولی  بعدها تاریخ روایت میکنه که توصیه اکید دایی جان با داماد جان در آن شب  این بوده که این خواهرک ما عشق  پول داره!! آره  داداش  ! حواست باشه که هی باید پول بریزی زیر  پاش و اونم غلت بزنه! حالا نمیدونم این مامان ما چند بار غلت زده روی پول  ولی  خب چهار بارش رو که مطمئنیم چون ما چهار  تا بچه بودیم دیگه!!!خلاصه ما بارها ر  زندگی سراسر  هیجان و این جور  جینگولک بازی  های خود شاهد بودیم که بابا جان  وقتی  حقوق قلمبه یا نیمه قلمبه میگفت  یواشکی  میومد پشت سر  مامان و پول ها رو روی  سرش  میریخت و ما عین این سرخ پوست ها دورش و میچرخیدیم و هولولو میکردیم و مامان غش میکرد از  خنده و  ما هم اسکناس ها رو جمع میکردیم و بهشون میدادیم. البت یه وقت فکر  نکیند که ما مثلاجنگ زده بودیم و بیچاره و هیچ وقت بهعمرمون پول ندیده بودیم ..نهه! این چیزها هیجان داشت برامون و  خدا خیر این مادرجان و بابا جان را بدهد که ما را از  این هیجان ها محروم نمیکردند. خلاصه من هفت هشت ساله بودم اون موقع ها و یادم می آد یک بار که اسکناس  های پنجاه تومانی و صد تومانی  توی  هوا چرخ میخوردن و میریختن روی  سر  مامان یه  صدایی  با من گفت فک کن با اینهمه پول تو چه چیزها که نمی تونی  بخری!!( آیکون شطرنجی  کردن صورت من  و  دست روی  چشم و عرق ریختن من الان!!) بعد باز یه صدای  مهربون میگفت نهههه..پول های  مامانه و  تو حق  نداری  برداری..خلاصه صدای  اولی  میگفت دختره خنگ! تو روزی  دو تومن پول تو جیبی  میگیری و  یکی از این ها میدونی  یعنی  چی؟ میتونی کل دوستات رو بستنی  مهمون کنی تا بیشتر  دوستت داشته باشن!! باز  او ن صدای  مهربونه میگفت اگه بابا بفهمه درسته توی  دیگ پخته ات میکنه میده جای  بستنی  دوستات بخورنت!! خلاصه نمیدونم چقدر  این دو تا با هم حرف  زدند ولی  من دقیقا یادمه که نشستم روی  زمین و وقتی  داشتم پول ها رو برای  مامان جمع میکردم یه دونه از  پنجاه تومنی  ها رو گذاشتم زیر لبه فرش و در  حالیکه کف  دستم عرق  کرده بود بقیه رو به مامان دادم...اون هم نشمرد و گذاشت توی  کیفش و مثلا هیچ کس  هم بو نبرد!!حالا من مونده بودم با این پول هنگفت !! چکار  کنم. اول از  همه رفتم یه کارت پستال  یک تومنی برای  دوستم که عاشق  مدل مانتوش بودم!! خریدم. فک کنم بیشتر  برای  مانتوش  خریدم تا خودش!! بعد هم از  این کیک های شکری  که به هم وصل بودن و مربعی  شکل بودن خریدم یه چند تایی و آوردم خونه تا داداشی ها که همیشه منتظر  خوراکی  های  من از  مدرسه بودن  بخورن . بقیه اش رو هم انداختم توی  قلکم  و با عشق  هر روز از توی سوراخ قلک به پول ها نگاه میکردم وی  انگار قسمت نبود این مال  حلال!! از  گلوی  من بره پایین چون دوستم باهام قهر  کرد چند روز بعدش و کلی  حالم بابت اون کارت پستاله سوخت و  چند وقت بعد مامان ازم خواست بهش  قلکم رو قرض بدم تا بعدا بزرگترش رو برام بخره!!! من خنگ هم قرض  دادم و البته یه قلک گنده تر  ولی  خالی!! گرفتم و عقلم هم نرسید که فرق  این دو تا قلک توی  چیه که مامان حاضر شده بزرگترش رو برام بخره!!  بعدها که بزرگتر شدم همیشه عذاب  وجدان داشتم که بگم به مامان یا نه و واقعا اون موقع اسم کارم رو  دزدی  نمیذاشتم برای  خودم و میگفتم پول  هوا- به – زمین بوده که خدا خودش  از  هوا انداخته برای من!!!!( آخر  توجیه!) خلاصه اون رز  با نیش  باز و وسط  خنده بریده بریده داشتم میگفتم که آره بچه که بودیم من همچین کاری  کردم و  مامان من رو حلال کن هر  چند  اون پول ها به من وفا نکردند. مامان با چشم های  گرد و لبخند مهربون نگاه کرد و  سرش رو تکون داد و من زیر  چشمی  حواسم به خانم برادرم بود که با ارنجش زد توی  پهلوی  برادرم و گفت  چقدر شباهت!!!! بعد این داداش  بنده پر رو پر رو گفت مامان یعنی  تو هیچ وقت نفهمیدی که اون پول های  هوا- به- زمین  چرا نصفش غیب  میشه؟ آخ خدا خیر بابا رو بده که خیلی به ما حال میداد با این کاراش...و خرس  گنده هم اعتراف  کرد که اون هم یکی دو باری  خدا براش  از  هوا رسونده و البته  بعدتر  از  حلقش  دودستی کشیده بیرون!!!آخ که قیافه مامان اونقدررررر دیدنی بود که حد نداشت.فک کن یه عمر  یه تصورمخملی و نرم و  فرشته گونه!!! از بچه ها ت داشته باشی و بعد بفهمی  نکبت ها دله دزد بودن!!!مامان با یه قیافه وا رفته  رو به صبا کرد و گفت تو احیانا چیزی  نداری   بگی؟ و ما که از خنده غش  کرده بودیم میگفتیم این خودش  سردسته دزدهای  خونگی  بوده تو خبر  نداشتی!! بیچاره صبا هر  چی  میگفت این دو تا دروغ میگن مامان و  من هیچ وقت دست نزدم به پول هات  مامان یه وری  نیگاش  یکرد و میگفت بگوووووو بلا!! حالا که جو صمیمی شده تو هم اعتراف  کن !!

من اون روز  خیلی برام سخت بود که این حرف رو بزنم ولی  انگار یه بار  سنگین از روی شونه هام برداشته شد باری که بیشتر از بیست سال با خودم میبردمش...جدا از  اینکه توی  اون سن قبح این کار رو تا این حد نیمدونستم و بعدها فهمیدم توی همچون سنی ممکنه بچه ها این کار رو بکنن و اسمش رو چیز دیگه ای  بذارن  ولی  باعث نشد آرامش  داشته باشم تا قبل ا ز  گفتنش..حالا این سهیل بلا برام دست گرفته که فک نکنم علی بدونه باچه زن فرهیخته ای  ازدواج کرده و چقدر  تو به دنیا و مال ومنالش  بی  اعتنا بودی  از  همون بچگی  هات!!!؟ اصلا تو از همون اول به دنیا پشت پا زدی ولی  خب  مثل فوتبالیست ها روی  هوا به این مال دنیا برگردون میزدی و مال دنیا هم صاف  میرفت زیر فرش!!!! و از  اونجا سر  میخورد میرفت توی  قلک! خودش  میرفت ها ..میدونم ..میدونم..و سر  تکون میداد برام.

نمیدونم باور  میکنین یا نه ولی  من هنوز  خیلی وقت ها که دارم گوشه های  فرش رو میزنم بالا تا زیرش رو جارو بکشم  منتظرم یه گوشه ای  پولی  چیزی پیدا کنم در  حالیکه هیچ کس  توی خونه ما زیر فرش  چیزی  نمی ذاره...باز  الهی شکر الان گوشه زندون نخوابیدم و پنجاه تومنی  تبدیل به سرقت مسلحانه نشد!!

نظرات 18 + ارسال نظر
مهسا دوشنبه 1 شهریور 1389 ساعت 13:01 http://mahpishanoo.blogfa.com

آخ صمیم سه یا چهار ساله (دیگه نمی دونم) دارم می خونمت هربار می گم کاش کتاب می کردی این کلمه های زیباتو

saharlar یکشنبه 10 مرداد 1389 ساعت 15:35 http://saharlar.wordpress.com

چقدر زیبا نوشته بودی..و من مثل همیشه کلی خندیدم..
آفرین به تو...من هنوزم جرات چنین اعترافاتی رو ندارم...

sh یکشنبه 3 مرداد 1389 ساعت 20:19 http://takeadetour.blogsky.com

سلام
یه پست جدید دارم در مورد یکی از سریالهای زمان جنگ تلویزیون به نام "سالهای دور از خانه". البته به سن من قد نمی ده که این سریال رو دیده باشم. اما شنیدن آهنگ آن در پدر ها و مادرها حس خوبی ایجاد خواهد کرد.
منتظر حضور گرمتان هستم.
افتخار می دهید با هم تبادل لینک کنیم؟
نام من "مسیر فرعی"

یه جنگ زده جمعه 1 مرداد 1389 ساعت 18:47

شما مشهدی ها که هیچی از جنگ رو متوجه نشدید ، چی جوری فهمیدید جنگ زده ها پول ندیده هستند که نوشتی :« البت یه وقت فکر نکیند که ما مثلاجنگ زده بودیم و بیچاره و هیچ وقت بهعمرمون پول ندیده بودیم »
با وجودی که نثرتو وبلاگتو خودتو یوناتو دوست دارم ولی حاضرم کل موجودی عمرم رو بات طاق بزنم ببینیم کدوممون بیشتر تو عمرمون پول دیدیم؟ بعد هر چی مالمن سر بود می دم به تو نوش جونت.

اون جنگ زده اول دیگه ربطی به بیچاره و پول ندیده بعدی نداشت...داشتم یه سری صفات رو ردیف میکردم پیوستگی ندارن که با هم ..
ببین رفیق! من تازه کتاب دا رو خوندم و تو حال و هوای جنگم الان... اشکها ریختم برای مظلومیت مردم خرمشهر و بلایی که هیچ کس ندونست سر مردم اومد..با من سر جنگ نداشته باش..من ادعای پولداری نکردم ...پولت رو بردار و برو خوش باش باهاش....
خوشم نمی آد از سطحی برداشت کردن ها...

باران جان چهارشنبه 30 تیر 1389 ساعت 14:55 http://rainy-memories.blogfa.com/

سلام
بی نظیر بود و خیلی لطیف خیلی خیلی لطیف
چیو کسی باور نکرده ؟؟؟؟؟؟؟؟
چرا؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟

می می دوشنبه 28 تیر 1389 ساعت 11:36

صمیمممممممم!!!!!!!!!
توام ؟؟؟؟؟؟؟؟
خدا منو بکشه !!!!!

مادرخانومی دوشنبه 28 تیر 1389 ساعت 11:12

سلام خوبید !
چیزهای ساده رو خیلی زیبا توصیف می کنید!

نگاه مبهم دوشنبه 28 تیر 1389 ساعت 08:18

عزیزم سلام.

عجب اعتراف شیرینی بوده!

اتفاقا ما هم از این رسما داشتیم توی خونه که خصلت پول رو با تلاش به دست بیار رو تمرین می کردیم.

پدرم همیشه از سر کار که می اومد وقت لباس عوض کردن مثلا پولاش از جیبش می ریخت بیرون اون وقت ماها هر کدوم که زرنگ تر بودیم پول بیشتری جمع می کردیم.

یادمه مامان همیشه مخالف رفتار پدرم بود ولی اون با لبخند مار و تشویق می کرد که از بزرگ ترامون توی جمع کردن پولا سبقت بگیریم.

البته همش پول خرد بود که به پس انداز توی قلک نمی رسید.

اما روزهای شیرین و بی بازگشتی بود.

باورت می شه من هنوزم توی خونه یه قلک دارم که توش پول خرد می ریزم اما اون 2 تومنی ها کجا و سکه های 100 تومنی الان؟!

مراقب خودت باش.

سارا دوشنبه 28 تیر 1389 ساعت 01:33

زیبا بود
همیشه شاد باشی

نازی یکشنبه 27 تیر 1389 ساعت 21:42 http://nloonazi.blogfa.com

سلام صمیم جون. مثل همیشه قشنگ نوشته بودی. خوش به حالت که ایینقدر خوب میتونی توصیف کنی. من چند سالی هست که مشتری دایم وبلاگت هستم و از همون موقع ها هم این وبلاگم رو داشتم اما خصوصی بود. چند روزه تصمیم گرفتم وبلاگم رو عمومی تر کنم اما هنوز نمی تونم به خوبی تو بنویسم. همیشه از نوشته های قشنگت لذت میبرم و راستش خیلی وقتها چیز یاد می گیرم ازت. همیشه از صمیم قلب آرزو می کنم زندگیت به همین قشنگی که الان هست باشه و خدا بهترین ها رو برای خودت و علی مهربونت و یونای بانمکت بخواد. قربانت :*

سارا یکشنبه 27 تیر 1389 ساعت 20:32 http://zibayeirani.blogfa.com/

همیشه شاد باشی

علی یکشنبه 27 تیر 1389 ساعت 18:48

سلام.مثل همیشه با احساس.
اومدم مشهد براتو ن دعا میکنم.
یا حق.موفق باشی

مهر یکشنبه 27 تیر 1389 ساعت 17:41 http://mehregana.persianblog.ir/

می دونی صمیم این ریشه نمک داشتن تو از بچگی بوده ربطی به امروز و دیروز نداره ولی خیلی بلا بودیااا

ناهید یکشنبه 27 تیر 1389 ساعت 14:35

سلام

همه موقع بچگی هاشون ازاین کارا کردن ....که بعضیا یادشون رفته یا بعضیا مثل شما بلاخره اغتراف کردن ...

تسنیم یکشنبه 27 تیر 1389 ساعت 12:57 http://www.taninezendegieman.blogfa.com

خیلی بامزه بود صمیم عزیز.واقعا زیبا تعریف میکنی خاطراتت رو.خیلی خندیدم.
عکس پسر نازنینت در پست قبل هم بی نظیر بود.خدا حفظش کنه برات.چشم حسودان کور.

طیبه یکشنبه 27 تیر 1389 ساعت 12:27

بسی مسرور شدیم از دست تو صمیم جون!

آیسودا یکشنبه 27 تیر 1389 ساعت 12:24 http://www.webpatogh.com

سلام
سایت جدیدالتاسیسه ولی...
ما قصد داریم به 10 نفر از 100 عضو اول نفری 6000تومان اعطا کنیم و تمامی امکانات پولی را براشون رایگان کنیم!+ به 10نفر از 10

درضمن توی این سیستم ،گروههایی شبیه یاهو هم درست شده که تو اگه بخوای بری گروه یاهو بزنی مهاله بتونی زیاد عضو بگیری ولی چون توی این سیستم جز اولینها می شی گروهت بعدا که سیستم اعضاش زیادتر شد گروهت میشه از قدیمیهای سیستم که همه عضوش میشن!میتونی ازین طریق آمارت را هم ببری بالا!
یا میتونی قسمتی از مطالب وبلاگت را توی وبلاگت در سیستم بنویسی و برای ادامه مطلب آنها مردم را به وبلاگ خودت ارجاع بدی تا آمارت و رتبه ات در گوگل بالاتر بره!


پس چرا وایسادی!؟ [گل]

کوثر یکشنبه 27 تیر 1389 ساعت 12:15 http://toooba.mihanblog.com

سلام عزیزم...
با مطلب زن زیباست به روزم...
خوشحالم کن...

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد