من و همسرم عاشقانه هم را دوست داریم.

صمیم-۲۹و اندی سن!- 12ساله ازدواج کرده-همسر و پسرکش رو میپرسته- عاشق تر از اونا کسی هست؟

من و همسرم عاشقانه هم را دوست داریم.

صمیم-۲۹و اندی سن!- 12ساله ازدواج کرده-همسر و پسرکش رو میپرسته- عاشق تر از اونا کسی هست؟

خداوند نزدیک

 

 

روی ملافه سفید کنار تخت پسرک دراز  کشیده ام و به بازی کردنش با جاروبرقی نگاه میکنم. به جارونزیک تر  می شود و با چشم های پرسشگرش به من نگاه میکند  و به من میفهماند این جارو با مدل خانه  مامان جون فرق دارد و دست هایش را باز  میکند به علامت چرا؟ میخندم و کتاب بالای سرم را بر میدارم.به جلدش  نگاه میکنم. چند قطره اب  در  بالای  کتاب  طراحی شده است ..نه... آنجا نشسته است انگار.کتاب *را باز  میکنم و چند صفحه میخوانم.بین خواندن کتاب  ذهنم دائم مثل کش میرود و برمیگردانمش. بادخنک کولر ..بازی پسرک در  نزدیکی های من...موضوع داستان ...و سکوت خانه را دوست دارم. بیشتر  میخوانم و بین صفحات به پسرک نگاه میکنم و لبخند میزنم. میفهمد از خواندن کتاب  لذت میبرم. هیچ وقت سعی نمیکند به کتاب هایم دست بزند. خطی را میخوانم و بعد چشمم به پنجره خیره میشود...به صفحه برمیگردد و باز  میرود روی  پنجره... خواب شب قبل پررنگ می شود در  ذهنم...در  سالنی بودم و امتحان داشتیم...کتابی را به من دادند و قرار شد بخوانم.معلم که نمیدانم زن بود یا مرد  خیلی مهربان گفت بخوانم وشروع کردم...بی قرار بودم..تمرکز  نداشتم ..کلمات از جلوی چشمم فرار  میکردند... نگاه کردم ..قرآن  بود و من باید آیه الکرسی را میخواندم..همه به من خندیدند و معلم پرخاش کرد که خنده ندارد..با مهربانی به من گفت دقت کنم و بخوانم...گفتم با این خط آشنایی ندارم قرآن دیگری  خواستم ..تعجب  میکردم که آیته الکرسی را که نصفش را از  حفظ  هستم و بقیه اش که کاری ندارد چرا گیر کرده ام...و باز  خنده بقیه و  صبوری  معلم و تلاش  ب فایده من..چهار بار قرآن را عوض کردند و آخر معلم خسته شد و کتاب را از من گرفت و  گفت بنشینم...حس ناامیدی ..حس  اینکه من بلد بودم ..حس دور شدن از  محبت معلم ..خواب به وضوح پیش  چشمم  مثل فیلم  می آمد...و جمله کتاب انگار با صدایی ارام در  گوشم میپیچید: چشمی هست که هر  لحظه ما را نظاره میکند و گوشی  که مدام ما را می شنود...او خداست. گرمی اشک را روی  گونه ام حس  میکنم.به صفحه اول کتاب برمیگردم. بغض  میکنم و از بین پرده تار  دوباره به جمله نگاه میکنم...انگار  ناگهان فهمیده ام چه میگوید...اشک ها سر میخورند و غلت میزنند روی  گونه هایم. پسرک با تعجب  به من نگاه میکند و دست هایش را باز  میکند و از دور  حالت نوازش میدهد به دست ها . میخندم و فکر میکنم به همه روزها و شب های که میگفتم چرا نمی شنود؟ کجاست پس؟ به روزهایی فکر  میکنم که انگار  هیچ چشمی  نبود و هیچ گوشی  نمیشنید...بلند میشوم و تصمیم میگیرم آب خنکی به صورت و دست ها و سر وروی  پاهایم بزنم. کلافه می شوم از بزرگی  جمله ای که یکباره مثل آوار ریخت روی سرم...میپرسم قبله کدام طرف است . با  صدایی محجوب  میشنوم : نمیدانم ..به لباسش نگاه میکنم ...سمت چپ سینه اش ..با خود میگویم همین جاست قبله ...درست وسط  همین قلب... و من که فکر  میکردم میدانم خدا همیشه در شمال من است ونمیدیدمش و او که نمی داند کدام طرف  است و بودنش را عمیق باور  دارد...دلم میخواهد اجازه دهم اشک ها بریزند و سبک شوم...یادم می آید چقدر ماه رمضان را دوست داشتم ..چقدر هنوز اذان که می شود دلم پر میکشد به سال هایی که خدا در همین نزدیکی بود...میخواهم رها شوم از بغضی که در گلویم پنجه انداخته است..صدای چرخیدن کیلد در قفل می اید ..به سرعت اشک هایم را پاک میکنم و لبخند  میزنم به پسرک و زیر لب میگویم خدای تو همیشه نزدیک هست و همیشه کنارت نشسته ..خدای تو با دست هایش  با تو ماشین بازی  میکند و با لب هایش با تو از  نی  نوشیدنی  را مزه میکند..خدای تو صدایت را میشنود و تو صدایش را میشنوی وقتی با خودت حرف  میزنی به هما ن زبانی که خدایت خوب میفهمد...علی در  چهارچوب در ظاهر می شود. لبخند میزنم و برای  فرار دادن چشمانم  سرم را در بازویش  فرو میکنم و میگویم خوب شد امدی...و در ذهنم میگویم:  هر لحظه می بیند...مدام می شنود...ای  وای ... 

  

    

کتاب طبیعت زنده چند بانو  ( مجموعه داستان کوتاه)   نوشته   کیارنگ علایی

وبلاگ هنری کیارنگ  علایی  

نظرات 33 + ارسال نظر
بهار شیراز چهارشنبه 13 مرداد 1389 ساعت 10:24

الهی قربونت برم صمیم جون.
مرسی واقعا لطف کردی.واقعا هم وقت گذاشتی و حسابی کامل جواب دادی.لپتو بیار جلو و خودتو آماده کن واسه یه بوسسسسسسسسس آبدارررررر:-xxxxxxxxxxxxxxxxxxx

قابل شیرازی گلم رو نداره .
من عاشقانه شیراز رو دوست دارم.

بهار شیراز دوشنبه 11 مرداد 1389 ساعت 12:12

چرا فقط چند تا نظر اولو میبینم من؟ نظر من به دستت رسید؟سوالایی که پرسیده بودمو اصلا دیدی؟:-(

جواب دادم به خدا بهار جون..

دنیا دوشنبه 4 مرداد 1389 ساعت 11:14

حس خوبی بهم دادی!

شیوا دوشنبه 4 مرداد 1389 ساعت 10:09

سلام
صمیم یک سوال ! خدا تو لحظه هاست ؟یعنی به نظر تو خدا تون اتفاقات زندگیه ؟!میدونی چی میگم ؟؟/

خدا توی همه لحظه هی زندگی هست.. خدا در زندگی هست...

بلوطی شنبه 2 مرداد 1389 ساعت 17:53 http://number13.blogfa.com

سلام صمیم خانوم
من عاشق نوشته هاتونم خدایی
عکسای پسرک خیلی خوچگل بودن یعنی وقتی باز کردم و خندشو دیدم یهو یه خنده به همون گنده گی هم رو صورتم نشست
والله من بچگیم ادم تر بودم! از مامان و بابام هیچ وقت چیزی برنداشتم غیر از کارت بنزین مامانم واسه ماشین دوجی:( خیلی هم عذاب وجدان دارم مامان تفلکمم فکر می کنه ماشینش پر مصرف شده! امیدوارم یه روزی بشه منم حلالیت بطلبم و راحتشم!
من تا حالا مشهد نیومدم احتمالا اسفند امسال اولین بار بیام با دوجی ...دلم خیلی هوی کرده ...
این جمله...راستی که بار عظیمی داره...

بابا دست کج!!!!
ممنونم از راهنمایی توریست تانه ات...حتما...مرسی.

گیسو شنبه 2 مرداد 1389 ساعت 08:43 http://bang.parsiblog.com

با سلام
به روزم با ختم میلیون ها صلوات
اگه دوست داشتین یه سر به خونه من بیاین
منتظر نگاه سبز و صلوات های محمدیتون هستم
عیدتون هم مبارک
التماس دعا

چه باجی جمعه 1 مرداد 1389 ساعت 16:47 http://chebaji.wordpress.com

تاثیر گذار بود و...عجیب!

ملودی جمعه 1 مرداد 1389 ساعت 08:01 http://melody-writes.persianblog.ir/

بوووووووسسسسس بووووووووسسسسس این مال تو و یونا بود قربون هر دو تا تون برم من الهی.شما دو تا عین همین یکی گنده یکی کوشولووو ولی به همون اندازه دلاتون صافه قربونت برم.ایشالا اون خدایی که همیشه هست که همه جا هست خودش نگهدار خانواده ی دوست داشتنی سه نفریتون و همه ی عزیزانتون باشه قربونت برم.خوابتم خیر باشه ایشالا.
وای صمیم دلم انقدر مشهد و امام رضا خواست یهو کامنت بهارو دیدم.تو رو خدا میری حرم یاد منم باش جای منم خالی کن.اون پست قبلتم مرده بودم از خنده خدا نکشتت با اون کارات.بامزه بود خیلی اتفاقا خوب شد برات چون ناخواسته فهمیدی پولا اصلا برات اومد نداشت و بهت وفا نکرد.بوووووووس

۳yed پنج‌شنبه 31 تیر 1389 ساعت 22:03

salam.webe ghashangi darin.khosh be haletun!!!ajab hal o havayi dare!!!khahesh mikonam behem mail bedin.karetun daram.bye

کنجکاو به قوه n پنج‌شنبه 31 تیر 1389 ساعت 17:39

سلام محشری خواهر
خدایی
جان من
جان پسر نازت این کیان کیه؟
بگو دیگه

آدم خوب زیادی کنجکاوی نمیکنه...
میکنه؟

عسل اشیانه عشق پنج‌شنبه 31 تیر 1389 ساعت 11:47

سلام دست کج!!! ایکون عسل در حال فرار با سرعت نور!!!
و تعریف کردن خاطره در همان حالت!!! جون من میتونی تصور کنی؟!!! منم یه خاطره این مدلی دارم ولی من که مثل تو نبودم.. همونجا تف کردم به مال دنیا و اخرتم رو ساختم.. اصلا خوبه اینو تو وبلاگ خودم بنویسم...

خانومی چهارشنبه 30 تیر 1389 ساعت 16:59 http://vanda59.blogfa.com

زیبا بود یه حس ناب

ماریا چهارشنبه 30 تیر 1389 ساعت 16:15 http://AMIN-MARIA.BLOGFA.COM

منم مثل تو چند وقته حس میکنم خدا هست و صداکمو میشناسه و مشکلات خانواده مو میبینه
تو رو خدا وقت نمازت منو دعا کن مطمئنم که یادت نمیره
یونا رو ببوس

باران جان چهارشنبه 30 تیر 1389 ساعت 14:56 http://rainy-memories.blogfa.com/

سلام
بی نظیر بود و خیلی لطیف خیلی خیلی لطیف
چیو کسی باور نکرده ؟؟؟؟؟؟؟؟
چرا؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟

بهار شیراز سه‌شنبه 29 تیر 1389 ساعت 18:40

سلام صمیم جونم خوبی؟
می بخشید مزاحم شدم .اگه خدا بخواد چند روز دیگه من و همسرم واسه اولین بار با هم راهی شهر مقدستونیم.شهری که بعد از آقا امام رضا منو یاد تو میندازه.عزیزم لطف میکنی جاهای دیدنی که نباید از دست بدیم رو بگی کجاهاست؟ البته مشکل اینه که با هواپیما داریم می اییم و ماشین نداریم. هرجا میریم باید آزانس بگیریم.حالا با توجه به اینا بگو بعد از حرم و بست نشستن واسه دعا.دیگه کجا رو توصیه میکنی خانومی.مرسییییییییییییی

داخل شهر تفریحی
پارک کوهسنگی - پارک ملت - شهر بازی کوهستان پارک


مراکز خرید :
پروما (میدان جانباز)
زیست خاور (تقی اباد)
الماس شرق ( ارزون )+ سپاد
جنت
خیابان دانشگاه ( کیف و کفش )
بلوار سجاد ( چهارراه بهار و بزرگمهر )
خیابان راهنمایی
پاساز قسطنطنیه (سه راه راهنمایی)

تفریحی خارج شهر (ییلاقات که بیشتر باید برید تخت بگیرید یا شام و نهار باشید )
خود طرقبه +(بازار طرقبه) - شاندیز - عنبران -
رستوران باغ سالار ( تو جاده شاندیز که فضای سنتی (باغ مانند) سبز و خوبی داره)
و رستوران پدیده شاندیز که وصفش رو زیاد شنیدی حتما و بد نیست.
فست فود داخل شهر زیاده من خودم از پیتزا ویونا (شعبه بلوار آب و برق یا همون هفت تیر) خوشم اومده. ساندویچ سرد صدف سه راه راهنمایی مطمئنه

اگه اهل لازانیا و شنیسل و اینا هستید سجاد - خیابان فرهاد بپرسیددقیقش رو میگن.
خانه اسپاگتی احمداباد نرسیده به میدان تقی اباد هم خوب هست.

رستوران پسران کریم ( سجاد- خیابان فرهاد ۲۲ رو از دست ندید ماهیچه هاش برای ناهار عالین .

هر چند به شاطر عباس ( خاک شناسی ) و شرزه و ..شما نمیرسه ..من بوی شیراز رو با شنیدن حتی اسمش حس میکنم.انشالله خوش بگذره عزیزکم.

علی سه‌شنبه 29 تیر 1389 ساعت 16:54

سلام
مثل همیشه عالی و دوست داشتنی بود .چند روزه هر وقت از وبلاگت دیدن میکنم خوشحال میشم چون نوشته های جدیدت مثل همیشه عالی هستن.
در ضمن پسر کوچولوتو از طرف من ببوس.
شاد باشید.

شیدا سه‌شنبه 29 تیر 1389 ساعت 16:33 http://www.easternprincess.blogfa.com

صمیم ادبیات و طرز نوشتنت عالیه واقعا آدمو جذب میکنی. کاش همه بتونن خدای خودشونو به همین نزدیکی حس کنن.

باران مامان ترانه سه‌شنبه 29 تیر 1389 ساعت 13:39 http://www.tarlanak.persianblog.ir

مثل همیشه خیلی قشنگ مینویسی....

نیایش سه‌شنبه 29 تیر 1389 ساعت 10:56 http://www.niayeshmehr.blogfa.com

یاد شعر مشهور سپهری افتادم
لطافت از کلامت می ریزد!
من همیشه می بینم و می دانم که برترین حال ان است که خویشتنت را در دستهایش ببینی و زمزمه کنی «وافوض...»

پری دریایی سه‌شنبه 29 تیر 1389 ساعت 09:40 http://pd2010.blogfa.com


خانوم ها آقایون ساام علیک
این صمیم خانوم که وخ نمیکنه به ما سر بزنه ولی شما حداقل یه نگاهی به صفحه نیازمندی های ما بندازین
به یکی نیاز دارم زبانو در حد آکادمیک بدونه
زکات علمتونو بدین دیگه
سریعا و شدیدا و فجیعا
حداقل یه دیکشنری آنلاین خوب معرفی کنین

مسیحا سه‌شنبه 29 تیر 1389 ساعت 07:33 http://ouye-man.persianblog.ir

او همیشه هست. نزدیک تر از اونی که فک می کنیم . فقط کافیه دستامونو بذاریم روی قلبمون و صدای تپش هاشو بشنویم. این ضربان صدای حضور اونه. شک ندارم.نوشتت فوق العاده بود. مثل همیشه.

آتی سه‌شنبه 29 تیر 1389 ساعت 05:29 http://paeize83.persianblog.ir

چقدر این پستت رو دوست داشتم صمیم.

پالتو دوشنبه 28 تیر 1389 ساعت 22:59

چقدر دوست داشتم خواندنش را..
کاش هیچ چیز حتی زیبایی.. حتی زیباترین دوست داشتن ها ما را از او دور نکنند..
سلامت و خوشبخت باشید..

تینا دوشنبه 28 تیر 1389 ساعت 20:24

سلام
یادم نیست دقیقاْ چند روز قبل بود ولی آخرین نوشته درباره پدر بود... من داشتم مثل همیشه با تنهایی توی اتاق همیشه خالیم ته یک شب طولانی با گشتن دنبال یک شعر به صبح نزدیک می شدم که سر راه رسیدم به اینجا...
شب سختی بود مثل سایر شبها... ولی نوشته های شما برام قابل تحملش کرد.
فردای اون شب وقتی بعد از برگشتن از سر کار با بی حوصلگی همیشگی نشستم پشت میز - مثل آدم هایی که یک چیز با ارزشی گم کردند - با زحمت زیاد اینجا پیدا و ذخیره شد...
امروز از خودم خجالت کشیدم... با خودم گفتم هرچند این صفحه عمومی هست و خواندن مطالبش برای عموم آزاد ولی ادب حکم می کنه بعد از تشکر از نویسنده این نوشته ها بهش بگم که باعث شده با خوندن نوشته هاش تحمل تنهاییهام برام راحت تر بشه ... انگار با یک خانواده جدید آشنا شدم... ممنون

لاله دوشنبه 28 تیر 1389 ساعت 17:52

عجب خوابی. عجب حس ناب آرامشی. خوش به سعادتت

سیلوئت دوشنبه 28 تیر 1389 ساعت 17:00 http://silhouette.blogfa.com

ای جان که چقدر سر صبحی به من انرژی مثبت و حس خوب دادی... چقدر لطیف بود این نوشته و من بهش احتیاج داشتم... احتیاج داشتم یکی دیگه هم هم بگه خدا همین نزدیکیست...مرسی صمیم جان

قزن قلفی دوشنبه 28 تیر 1389 ساعت 16:27 http://afandook.persianblog.ir

چه خواب قشنگی دیده بودی .. درسته حالت توی خواب بد بوده ولی حرفا خوبی بهت گفته شده ... خود آیه الکرسی هم که حرف نداره . ایشالا تعبیر خیر هم داشته باشه که داشته . باید به اون جمله میرسیدی . راستش رو بخوای خوابت منو هم تکون داد . چون دقیقا چند ساعت پیش منم همینو بهش گفتم . گفتم چرا نمی شنوی ؟ چرا ساکتی ؟ و شاید حکمت اینکه وبلاگ تو جزو اولین وبلاگهایی که باز کردم بود همین باشه ........ نمیدونم . یعنی میشنوه ؟ ولی من دارم کم میارم دیگه .
امضا : قزن بغضو ! ......

مهناز دوشنبه 28 تیر 1389 ساعت 14:05

سلام صمیم جون
من همین الان عکسای پسر گلتو دیدم. وای که آدم دلش میخواد گازش بگیره .خدا سالم و سلامت نگهش داره برات.
شرمنده که من عقب موندم و این کامنت مال پست قبلیه.
مهناز

رها-ستایش دوشنبه 28 تیر 1389 ساعت 13:37

صمیم تو همهش خوب می نوشتی اما می تونم بهت بگم به جرات که از وقتی پسرک اومده نوشته هات یک طور خاصی شند یک طوری خیللللللللللللللیییییییییییی خاص و دوست داشتنی

نیلوفر دوشنبه 28 تیر 1389 ساعت 12:15 http://nilgoon1360.blogfa.com

خدای من کسی است که من با او شوخی میکنم!

مادرخانومی دوشنبه 28 تیر 1389 ساعت 11:20

خداوند خیییییییییییلی نزدیک به ماست ولی غالباً فراموشش می کنیم !
خداوندا ما را دریاب .......

نگاه مبهم دوشنبه 28 تیر 1389 ساعت 09:49

سلام

چه حس نابی!

سناتور بابک دوشنبه 28 تیر 1389 ساعت 09:30

درود به صمیم
تو حال و هوای عرفانی هم میری انگار؟
ای ول. بالقوه استعداد یه عارف شدنو داری.

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد