من و همسرم عاشقانه هم را دوست داریم.

صمیم-۲۹و اندی سن!- 12ساله ازدواج کرده-همسر و پسرکش رو میپرسته- عاشق تر از اونا کسی هست؟

من و همسرم عاشقانه هم را دوست داریم.

صمیم-۲۹و اندی سن!- 12ساله ازدواج کرده-همسر و پسرکش رو میپرسته- عاشق تر از اونا کسی هست؟

مادر جدید

صبح ها وقتی پسرک را مهد میگذارم گاهی نگاهی  میکند به سقف و می خواهد همه پروانه هاو عروسک های  کاغذی را برایم تعریف کند و گاهی تا می اید برگردد و دلش برایم تنگ شود زود خارج  میشوم تا نگاهمان به هم گره نخورد...تحمل دیدن چشم های سیاهی که آغوشم را میخواهد و آغوشم نیست..باید برود ...را ندارم. من هیچ گاه  لحظه ای شک نکردم به اینکه کارم درست نیست..مطمئن هستم کار کردن من و سپردن پسرک به مهد کار درست زندگی ام بوده چون اولا روی  کمک هیچ کس  نمیتوانم حساب  کنم چون اصولا کسی در  خانواده من نمی تواند.خواهرم خودش  شاغل هست و مادرم هم تا امروز  یکساعت هم تنهاا پسرک را نگه نداشته .اصلا من میمانم مردم چطور و با امید چه کسی  گاهی  بچه می آورند!!سخت است خب.من از بچگی ام یادم هست که  استعداد عجیبی در بچه خر کنی!! داشتم. کافی  است وسط  ونگ و ونگ یه بچه خیلی  جدی و انگار  نه انگار که داری  سرش را گول میزنی برایش یک ماجرای  کوتاه جالب  تعریف  کنی. همین که بچه میبیند داری  لب هایت را تکان میدهی  توجهی به گریه اش  نداری ( بچه های بزرگتر  البته) کنجکاو می شود و کمی  ساکت تر.بارها به همین شیوه وسط  نق و نوق  های  پسرک ارامش کرده ام و با هم بازی  کرده ایم. خلاصه این بچه همین طور که بزرگ تر میشود میفهمد من یه وقت هایی  نیستم و  این وقت ها هم صبح هاست و  دارد یاد میگیرد نشانم دهدآنقدرها هم که نشان میدهد بچه نیست!! خلاصه از  روز جمعه یک نفر  جای  مادر را برای  این بچه پر کرده است.اصلا تو بگو انگار  خود من هستم با بوی  همیشگی من و ریخت و قیافه خودم...نیمدانم این بچه چرا اینطور  مرا ناامید کرد از وقتی  من را با آن فرد کذایی  عوض کرد!آنچنان بغلش  میکند و در آغوش میگیردش و بو میکند و نازش  میکند که کم کم دارم حسود میشوم. این فرد کذایی کسی  نیست جز یک عروسک سبز قورقوری با بچه ای روی شکمش! یک کانگوروی قورباغه ای.!!هدیه دوستی  است که ....که ...( هی  مینویسم و هی  پاک میکنم)....که گاهی که دلتنگ می شوم کافی  است کلماتش را بخوانم و دوباره نیرو بگیرم از نو...هدیه ای است که کم کم جایش را در دلم باز  کرد..بر خلاف پسرک که از  همان اول عاشقش شد.این مامان قورقوری مهربان که با دیدنش میفهمم چقدر  وسواس در  انتخاب و خرید آن خرج شده است و دیدن قورقوری  کوچکش دلم را یک جوری  پر از  محبت مادرانه میکند کم کم در خانه ما پر رنگ می شود...فقط  نمیدانم چرا دلم میگیرد...چرا سنگین میشود دلم وقتی  بغلش  میکنم و به صورت یو نا میزنم و غش  غش  میخندد..طعم کیک دست نخورده میدهد..طعم انتظار میدهد..مزه صدای زنگ میدهد ...مامان قوروقوری دوست داشتنی ما امروز با پسرک دوتایی رفتند مهد..چنان محکم در بغل پسرک بود انگار همیشه قرار است آنجا بماند.من تعجب  میکنم چون این بچه هیچ وقت اهل عروسک نبوده و  اصلا به عروسک هایش  نگاه هم نمی اندازدولی  مهر این یکی بدفرم در  دلش  افتاده است.خلاصه موقع جدا شدن حتی سر برنگرداند مرا نگاه کند..یعنی محو مامان قورقوری شده بود.نیش  مربی اش هم از  دیدن این عروسک زیبای نرم بزرگ  باز شد و مطمئنم تا ظهر  کل مهد در آرامش  خواهد بود. من ممنونم از دوست گلم که با هدیه زیبا و میدانم گران قیمتش ما را شرمنده خود کرد.فقط  دلم میخواهد بداند آنقدر دوستش دارم که این روزها با ترفندهایی که میدانم جواب  داده  شده ام وکیل مدافعش و هیچ کس  حق ندارد در  خانه از  او گله ای  کند... دلمان برای  دیدنش تنگ شده و بی معرفت موش و گربه بازی  میکند!!!(الان میبنمش که اخم کرده است) خلاصه ما از طرف خودمان از همین تریبون اعلام میکنیم حاضریم با دسته گل وشیرینی و البته چند تا پیراشکی داغ برویم خواستگاری!!نه ببخشید  دست بوسی  و مامان جدید پسرک را به اولین مهمانی اش ببریم..(نیییییش) .خدایا نیمشود کسی!! ما را مهمانی  به صرف چای  دعوت کند؟ قول میدهیم مواظب باشیم لکه ای روی  هیج جا نریزد حتی روی  قلب  صاحبخانه!! 

در پست بعد عکس  میگذارم.

نظرات 20 + ارسال نظر
اقا اجازه سه‌شنبه 9 شهریور 1389 ساعت 14:38 http://rasoolpapaei.blogfa.com/

آهسته و آرام شنبه 26 تیر 1389 ساعت 15:10

دوست خوبمی تو میدونستی؟ خیلی باهات صفا میکنم صمیم عزیز....یه نابغه باشعور هستی واقعا.... ذهن فوق العاده سالم و پراحساسی داری....جاودانه باشی عزیز

محبت داری..ممنونم.

مهتاب شنبه 26 تیر 1389 ساعت 13:29 http://az-ahalie-zamin.blogfa.com

با سلام منم مثل تو صبح که پسرکم رو میذارم مهد پر از حس بد دلتنگی میشم و پشیمون از سرکار اومدنم. منم مثل تو بدجوری دلم هوای یه چای داغ خونه یه دوست رو کرده بدجور کاش با هم همشهری بودیم

نیکی پنج‌شنبه 24 تیر 1389 ساعت 12:04

مهد کودک خیلی خوب برای بچه ها البته اگه مهد و مربی ها خوب باشند . من که راضی هستم از این که گل پسر میره مهد. چون تو کشور غریب حداقل چند تا بچه دور و برش میبینه که باهاشون بازی کنه و بچگی کنه.
یه پیشنهاد هم بدم صمیم جان. اینجا به ما توصیه می کنند که هیچ وقت بی خبر از جلوی بچه غیب نشید و حتما قبل از رفتن باهاش خداحافظی کنید و من هم با این نظر کاملا موافقم چون بچه چشم به راه نمی مونه و میدونه که مامانش رفته

ناهید چهارشنبه 23 تیر 1389 ساعت 22:17

سلام صمیم جان....

این خیلی خوبه که بچه ها از کودکیشون اجتماعی بار بیان...
یه تجربه دار داره این حرفو میزنه،آخه مامانم شاغل بود منم از سه سالگی مهد رفتم..
مواظب کوچولو باش

کوثر چهارشنبه 23 تیر 1389 ساعت 11:53 http://toooba.mihanblog.com

سلام خانوم خانوما...
ایاد شعبانیه به شما، علی آقا و پسرک گلت تبریک و تهنیت...
درسته که من بی معرفتم به توان N ولی منتظر نظرات دلگرم کننده ت هستم...
آپم و منتظرم...

مادرخانومی چهارشنبه 23 تیر 1389 ساعت 10:22

سلام خوبید
ورود مادر جدید را تبریک می گم ، قدمش مبارک!
این دوست مهربون که خریدار مامان قورقوری میباشد احتمالاً کیان نمی باشد؟؟؟؟؟؟

کیان هم از دوستان خوب ماست..

noonoosh چهارشنبه 23 تیر 1389 ساعت 04:26

elahi man ghorbunesh beram ke ghoorshoorisho doost dareh. hatman akesho befrest ke hezar bar soorat e sefidesho be oon cheshayeh meshkish beboosam.

nafassssss
Nooshnoosh

عزیز منی تو نوش نوش...
برات میل میزن مبه زودی...چقدر عکس ها زیبا و رویای بودند...خیلی دوستشون داشتم..دلباز و تمیز و بزرگ ..

حدیث سه‌شنبه 22 تیر 1389 ساعت 21:58 http://amadekhori.blogfa.com/

ما بچه ها کلا آدم فروشا خوبی هستیم دیگه :-D

رعنا سه‌شنبه 22 تیر 1389 ساعت 20:50

سلام صمیم مهربون
هنوز این پست رو نخوندم
فقط اومدم ازتون تشکر کنم ..
تشکر کنم به خاطر اینکه این همه عاشقین ..
تشکر به خاطر اینکه این همه عشق رو اینجا می نویسین تا بخونیم و یاد بگیریم
توی این روزگاری که انگار عاشقی از یاد همسران رفته، دیدن شما و آشیانه عشقتون باعث میشه امید به وجودم برگرده و یادم بمونه زندگی میتونه قشنگ باشه ..
من هنوز تجربه زندگی مشترک ندارم، اما وقتی قصه زندگی ها رو می بینم خیلی می ترسم ..
اما حضور شما باعث میشه امیدوار باشم ..
ممنون به خاطر این همه انرژی مثبت ..
خیلی از پستهای وبلاگتون رو، خصوصا اونایی که نکات آموزشی! دارن تو سیستمم ذخیره کردم که همیشه بخونم و یادم بمونه
مرسی به خاطر این دید قشنگ به زندگی

خدا حفظتون کنه .. هم شما رو، هم همسر مهربونتون رو ، هم گل قشنگتون رو ..
تا همیشههههههههههه عاشق بمونین

عزیزکم..آدم های خوشبخت کم نیستند این روزها فقط خوشبختیشون رو با کسی تقسیم نمیکنن ..میترسند انگار..مطمئن باش کم نیستند...

میترا و میلاد سه‌شنبه 22 تیر 1389 ساعت 19:15 http://avay-e-khial.mihanblog.com

سلام صمیم جان.خوبی؟ چقدر قشنگ راجع به ژسرت مینویسی.خیلی قشنگ احساستو بیان میکنی. شاد باشید همیشه ۳تایی کنار هم.

[ بدون نام ] سه‌شنبه 22 تیر 1389 ساعت 19:14

سلام صمیم جان. چقدر قشنگ راجع به پسرت مینویسی. خیلی قشنگ احساستو بیان میکنی. شاد باشید همیشه

VpnServ Team سه‌شنبه 22 تیر 1389 ساعت 18:55 http://www.vpn-serv.in

فروش سرویس وی پی ان با سرغت و امنیت بالا . پرسرعت ترین وی پی ان را با ما تجربه کنید

VpnServ Team سه‌شنبه 22 تیر 1389 ساعت 18:41 http://www.vpn-serv.in

فروش سرویس وی پی ان با سرغت و امنیت بالا . پرسرعت ترین وی پی ان را با ما تجربه کنید

سوری سه‌شنبه 22 تیر 1389 ساعت 17:01 http://nas-nasi1353.blogfa.com/

چرا مادرتون نگه نمی داره ؟یه کم زوده برا مهد رفتن .

هم مریضه مامان (قند داره) و استراحت لازم داره بخصوص صبح زود و هم من نخواستم و اون هم یاد نگرفته!!!

استقلال یونا و اجتماعی بودنش بیشتر به چشم میاد اینروزها...

عسل اشیانه عشق سه‌شنبه 22 تیر 1389 ساعت 16:32

من که به کل از عکس گذاشتن تو ناامید شدم...(ایکون قلب شکسته... خیلی خیلی شکسته...)
یونا رو میذاری مهد؟ اخه خیلی کوچیکه هنوز...
منم با مهد گذاشتن بچه موافقم. حتی اگه مادر شاغل نباشه! بلاخره میتونه یه تایمی واسه خودش داشته باشه... البته بعد از اینکه بچه زبون باز کرد... اخه اینجوری نمیتونه به ادم بگه اونجا چی کار میکنن و چه رفتاری باهاش دارن...

قربونت بشم که اون دل شکسته ات رو خودم بندمیاندازم برات به زودی تا چند صد سال اینده!!!!!
مهد مزایای زیادی داره که در موردش حتما مینویسم.

اونجا هم عضو هستم ولی مدت هاست خبری ندارم..پسوردم رو گم کردم!!!!!

دختر آریایی سه‌شنبه 22 تیر 1389 ساعت 14:55 http://www.dokhtare-ariyayi.blogfa.com

صمیم گلم...
امیدوارم همیشه ی همیشه با یونا و باباش و همه کسایی که دوسشون داری شاد بمونی.
پست قبلت تا چند هفته حالمو گرفته بود.بی دلیل میزدم زیر گریه.شاید چون مامان و بابا رفتن ترسیده شدم!

باران مامان ترانه سه‌شنبه 22 تیر 1389 ساعت 14:51 http://www.tarlanak.persianblog.ir

انقدر قشنگ مینویسی و با احساس که حد و حساب نداره
تو پست پدر که نوشته بودی هر کاری کردم برات نظر بگذارم نشد یعنی از وسط دیگه بالاتر نمیرفت . به هر حال منهم باید تا چند وقت اینده دخترم را بگذارم مهد. دعا کن همه چیز خوب پیش رود

کیان سه‌شنبه 22 تیر 1389 ساعت 13:50

صمیم مهربان
چه قدر این دوست شما خوشبخت است. حتما او هم ده ها بار به وبلاگ شما سر زده و منتظر یادداشتی از شما بوده است تا مطمئن شود که شما از او دلگیر نیستید. آخر دلگیری شما ، غم بسیار بزرگی خواهد بود برای همه ی کسانی که شما را می شناسند و می دانند که چگونه با تک تک لحظه های زندگی تان، می زیید و چه احساس شکننده و تردی دارید. درست مثل برگ های بوته یاس.
چه قدر این دوست شما باید رشک ببرد که در این دنای شلوغ شما به یادش هستید. این، خیلی اتفاق مهمی است. من که به او حسودیم شد!

کیان عزیز و دوست داشتنی من
نمیدانی چقدر این بشر ..همان که دلم میخواهد بیشتر با او اشنا شوی...این روزها امیدواری میدهد به من بودنش و حضورش در زندگی امان. راست میگویی ..خیلی خوشبخت هست که اینهمه فدایی دارد و ما خوشبخت تریم که نیم نگاهی به ما دارد این زیر زیرها... یعنی تو فکر میکنی ده ها!! بار اینجا می آید و خبر میگیرد؟ حتما راست میگویی دیگر..آخر از تو جز حقیقت هیچ وقت ندیده ام.چقدر ذوق میکنم با شنیدن این حرف ها...ذوق کردنم را ندیده ای هنوز..روزی خواهی دید و برایت ارزو میکنم بشود از روی زمین جمعت کرد !!
حسودی ات را میفهمم و به تو حق میدهم.کاش بیشتاز یکی از یان دوست ها داشتم... کاش میشد گاه دلتنگی به او دسترسی داشت و دئ کلمه درد ودل کرد..شنیدن صدای متین و مهربانش اصلا از یاد آدم میبرد همه دلتنگیهای این روزهای گاهی خاکستری را..
تو هم دوست داشتنی هستی برایمان...فقط کمتر رشک ببر میترسم جایش را بگیری یک وقت...
ممنونم از اینهمه تعریف که حقیقتا بال در می آورم وقتی ((تو)) مینویسی اش.

هیچ سه‌شنبه 22 تیر 1389 ساعت 13:45 http://mindzeinab2009.blogsky.com

عشقتان همواره زاینده و پاینده و پرفروغ باد ..
هرگز نمیرد انکه دلش زنده شد به عشق ..

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد