من و همسرم عاشقانه هم را دوست داریم.

صمیم-۲۹و اندی سن!- 12ساله ازدواج کرده-همسر و پسرکش رو میپرسته- عاشق تر از اونا کسی هست؟

من و همسرم عاشقانه هم را دوست داریم.

صمیم-۲۹و اندی سن!- 12ساله ازدواج کرده-همسر و پسرکش رو میپرسته- عاشق تر از اونا کسی هست؟

سلکتد آرتیکل!!!!!

توی این پست میخوام یکم از مزایای دوران  بارداری  براتون نطق کنم..البته اصلا دور و بر  مزایای پزشکیش و این حرفا نمیخوام برم و بگم که چمدونم بارداری باعث میشه سرطان لوله  اگزور نگیرین و خود شیر دهی  البته به روش  اصلاح الگوی مصرف و هر دفعه فقط به یکی از ساکنین منزل!! سه نفریتون  باعث  گرم شدن اتمسفر  کانون خانواه میشه  و از این صوبتا( یاد لنگ دراز بخیر!!) حالا ببینین و بخونین پس از چی میخوام حرف بزنم.

یه جایی توی این مملکت دردندشت یه خونه ای  هست و توش دو تا آدم بغ بغو کنان با هم زندگی میکنند.  یکی شون نمیدونم چه مرض مادر زادی داره که  کلا باید با کتک و هل و چک و لقد و تو سری ببرنش  تا دو تیکه ظرف توی سینک رو بشوره و معمولا هم تا بو نگیره دست نمیزنه!!!!  اون یکی که طفلک مثلا اقای خونه است این وسط یک در میون  ظرف ها رو میشست ولی عیب کار این بود که اصلا اصلا سیینک رو نمیشست و تازه قابلمه ها رو هم میذاشت رو گاز تا خوب  خیس بخورن!!! و بعدا!! راحت تر شسته بشن حتی اگه اون قابلمه ها توش سوپ تازه بوده باشه!!! خلاصه این قضیه ظرف و ظرف شویی معضلی بود در نوع خودش. مورد بعدی  لباس شستن بود که باز هم خانوم خونه فراری بود از دستش و  فک نکنم کلا ده بار هم توی این پنج سال دست به لباس زده بود.بعدیش هم آشپزی بود که کلا  اگه حال و هواش می بود  خانوم عشقش میکشید و غذا درست میکرد در نتیجه یا توی این خونه غذای خیلی خیلی خوب بود یا اصلا غذایی در کار نبود ..یعنی حد وسط نداشتت..یا عالی  یا هیچی!!! خب اون هیچی هم با رستوران و کمک های مردمی مادر شوهر !!! حل بود. الان دیگه یه تصویر واضح از یه خونه عشقولانه ای پیدا کردین..خب تصویر رو نگه دارین یه گوشه  و خودتون بیایین تا بقیه اش رو بگم. همه این هایی که گفتم  مال قبل از بارداری  خانم و بخصوص قبل از ورود به ماه هشت بود....

حالا  این چه دخلی به مزایای باردار شدن خانوم ها داره!!؟

دخلش اینه که این خانوم الان و دقیقا از همین دیشب  یهو متحول شد..انگار یه آدم جدید از تو روحش که تف دنیا بهش بباره!! در اومد....شد یه فرشته...یه قدیسه...که  فقط دو تا ابال آسمونی کم داشت!!!!!یهو یه هاله نورانی  همچین  شپلق  افتاد دور  کله اش و  دود از یه جاهاییش بلند شد و کلا سیستوم!!! مییستومش بهم ریخت...

دیشب تو خونه ما موش و گربه بازی بود سر ظرف شستن...یعنی من میخواستم برم دو تا بشقاب  زرشک پلو یی رو  و دو تا ظرف ماست و یه دونه کاسه سالاد و 4 تا قاشق چنگال و دو تا لیوان و دو تا قابلمه و دو تا در قابلمه و ..رو بشورم و  اصلا هم کوتاه نمی اومدم و  این علی  هم نمیذاشت و میگفت نکن خسته شدی از بس از سر شب  سر پا واستادی  توی اشپزخونه!!!!( حالا این سر پا واستادن مثلا از  7.30 بود تا نه که شام حاضر شه)  نمیدونم جدا چم شده  بود  دیشب  همچین  دوز  خونه داریم زده بود بالا..اولش که  دلتون نخواد زرشک پلو با مرغ و سس جداگانه رو  ردیف کردم بعد برای فردا ناهار از همون شب قبلش  اقدام کردم ( کارهای محال از من!!) و  بازم دلتون هوس نکنه  عدس پلو با هویج های  نگینی که توی سس مرغ  مزه دار شده بودن رو درست کردم بعد کلی قابلمه مونده شستم و ماست و خیار مخصوص  رو روبراه کردم. اینجوری که  یه دونه خیار  خوشگل و سبز رو با پوست  رنده کردم و یه حبه سیر تازه هم  رندیدم( این اططلاح به جای رنده کردن  دیدم توی  یکی از مجله های اشپزی) و کمی نمک و   کمی هم چاشنی   مخصوص  ماست و خیار ( از این آماده ها)  و خلاصه  سور و سات خوشمزه بر پا شد.  الهی بمیرم برای علی که قول این غذا رو از جمعه هفته قبلش بهش داده بودم ولی از بس این بچه  با نون خالی هم سیر میشه و هیچ وقت برای  غذا نه هوس میکنه و نه  قول های من یادش میمونه که  هیچی نگفته بود بهم و راستش  خودشم یادش نیود. حالا خداییش این نی نی هم پای  گاز هی برای  خودش وول میخورد  و من این اواخر برای اینکه بچه مون با سر و صورت روغن سوخته ای!!! دنیا نیاد کمی البسه در محل  اسکان  ایشان  ( شکم) می پوشم تا  خدای نکرده روغن داغی چیزی نپاچه!!! روی  بچه!!!  برای اونایی که اصلا نگرفتن منظورم رو یاد آور ی میکنم که من اصلا لباس  تو خونه ای ندارم!!! یعنی  کلا دوست  ندارم لباس تنم باشه البته یه سرهمی  ساده  و نیم بند!! ممکنه بپوشم ولی لباس  مثلا شلوار یا دامن یا چمدونم بلوز  که حرفشو نزن... زمستون خیلی همت  کنم یه تاپ  با دامن ... جالبه که از سرما هم یخ میزنم ولی  مغزم  تا حالا به هیچ روش درمانی در این مورد جواب نداده!!!!

آقا خلاصه  این علی اومد به زور دست و پای منو  گرفت و از دم سینک جمع کرد و شوتم کرد توی هال... حالا من مثل این مادرهایی که از بچشون دارن جداشون میکنن و تا آخرین لحظه گوشه لباس یا موی بچه ههه رو گرفتن و ول نمیکنن خودم رو به در و دیوار  و دیگ و دبه!! آویزون کردم و میگم نههههههههه نمیذارم منو از اینجا ببری.... ولممم کن!!!! بذار بشورم..فردا اینا  بیشتر میشن حالش نمیاد ها!! و اونم در حالیکه من رو محکم میکشه عقب میگه نههههههههه خودم فردا میشورم ....تو که کشتی خودتو امشب و خلاصه من بمیرم تو بمیرم ا ثر نکرد و  منو کشون کشون برد توی هال پای  تلویزیون!!!! وسط های فیلم دیدم بلند شد رفت پای کامپیوتر  و منم فوری پریدم تو آشپزخونه و  همچین تند تند و بدون سر و صدا شروع کردم به شستن  ظرف ها و خنده ام گرفته بود از کار دنیا  که نه به اون موقع ها و نه به الان... خلاصه انقدر سر این علی  خان توی  کامی بود که اصلا متوجه تلق تولوق  ها نشد...جالبه آخر شب رفت توی آشپزخونه تا اب بیاره برام و من مطمئن باودم الانه که کتکه رو بخورم!!! اومد بیرون و اصلا هیچچچچچچچچچچی ندید انگار... خیلی عادی رفت تو اتاق و منم غش کردم از خنده ....مگه میشه آدم متوجه ظرف های  مرتب و اشپزخونه دسته گل نشه؟ بعله!! آقا وقتی به اصرار  منو مجبور کرد بگم چرا میخندیدم  به سوتیش پی برد...چشم هم بود چشم های  دوران نامزدی  که از سر تا پای من وتوی کلاس رصد میکرد و  یک واو جا نمیانداخت!!!!

خلاصه مقاله:

 از مزایای دوران بارداری  ورچپه!!! ما این است که همسرمان شام و نهار درست حسابی دارد...ظرف  هایمان روی هم تلنبار نمی شود... شب عید پرده ها را که شوهرمان گذاشته بود  بدهد خشک شویی هن و هن کنان خودمان  شستیم ...مهمانی دادنمان تقریبا بیشتر شد... ورجه وورجه کردنمان بسی  متعادل شد...

نتیجه:

میگم دکتر خوب سراغ دارین که  اگه یکی!!(سوت!!)  خواست سالی یه بار بزاد!!!! کارش خوب باشه ؟

پ.ن. جدی!!

از  سارای  گلم ممنونم که وقتی فهمید نی نی دارم  هنرهای دستش رو هدیه داد بهمون ... توی دونه های  شال گردن و کلاه  و بافتنی های خوشگلی که بافت برای نی نی   و عروسک نازی که خرید براش  محبت رو میبینم همیشه.....ممنونم سارا جونم که اینهمه راه رو هم بعدش از تهران  اومدی مشهد .....خاطره خیلی قشنگی برام درست کردی....فراموش نشدنی و  زیبا.مثل یه رویا....اسفند 87 بود...روزش هم یادمه....خواستم وقتی اینجا رو میخونی بازم یادت بیاد اون روز....

از  نوشین گلم که توی  همین دنیای مجازی  با هم  آشنا شدیم و  دوستیمون  محکم و  واقعی شد ممنونم که از استرالیا برای نی نی  و من  کلی کادوی خوشگل فرستاده...به دستم رسید حتما کنار باقی عکس های  نی نی  سیو میکنم یه جایی تا  من و علی یادمون نره چه دوستای با معرفتی داریم  و چه چیزایی  برای نی نی خریدیم...من همیشه خاطره ها رو دوست دارم.... و میخوام دنیای خاطره انگیزی برای  نی نی درست کنم.مرسی از همه. حتی  اونایی که بهم کامنت خصوصی میدن و میگن خوندن اینجا تونسته یه روز شارژشون کنه و  لبشون رو خندون کنه  و منو غرق  خوشی میکنن با این حرفاشون.....ممنون از همگی

زیر پوست شیطان!!!

نوشتنم نمیاد..نه اینکه بی حال و حوصله باشم ها!! نهههه!!! فقط نمیدونم چرا این صفحه پست جدید که باز میشه من یه جوریم میشه... فعلا مدارا کنین با این آدم تنبل تا خودم درستش کنم  

.

حال و روز هممون خوبه به سلامتی شما.امروز مامان قراره بیاد و برام ناهار بیاره!!  دیروز رفته بودم بیمارستان کلاس های آمادگی زایمان که مامان زنگ زد و منم گفتم بیمارستانم و البته نوبت سونو هم برای عصرش میخواستم بگیرم...طفلک مامان انگار اب سرد ریختن روی سرش...گفت چییییییییی!!! بیمارستان برای چی؟!!!! نمیدونم این زبون لال شده چش شد که از طرف من با صدای رنجور و لبخند شیطانی به لب گفت هیچی!! دو شبه درد دارم و اومدم ببینم چرا بچه تکون نمیخوره این دو روز!!!!!!  جاننننننننننن خودم اصلا من نبودم که حرف میزدم..اون دختره حامله لوس توی وجودم انگار یهو شیطونیش گل کرد!!! خلاصه از عصرش تلفن های دم به دقیقه بابا و داداشی و خانومش و مادر شوهر و بقال محل و گربه کوچه بغلی!! و ...شروع شد...ساعت ده شب نوبت من شد برای سونو و البته یه ذره دردی که توی پهلوم داشتم و ایضا شیطنت های نی نی که کم تر شده بود هم بررسی شد و دکتر گفت چیزی نیست و برو خونه لالا کن با خیال راحت!!! جانن خودم حالم خیلی هم روبراه نبود ولی اونجور که گنده اش کردم برای مامان اینا هم نبود..خلاصه که امروز مامان داره ظهر میاد که برام غذا بیاره..استامبولی مورد علاقه من!!! و  تازه گفته شنبه یکشنبه هم بریم یه کم خورده ریز برای نی نی بخریم با جیب ایشون!!!!! تا من حالم زودتر خوب شه!!!! آخه در جریان خرید درمانی برای موارد مریضی من هستن همه دیگه!!!!!

علی که همش داره تشویقم میکنه  که چه عجب!! سر عقل اومدی و یه ذره  آدم شدی و به توصیه های خواهرت گوش کردی!!!!و صبا هم هی تو گوش مامان میخونه که بابا!!! این دختره حالا هیچی نمیگه و اخ و واخ نمیکنه شوما حداقل هواشو داشته باشین بیشتر و همه عوامل طبیعی و ساختگی دست به دست هم داد تا ما دوباره تیتر اول اخبار خانواده شویم!!!!!! 

حالا فک میکنین دیشب جواب هول و استرس های بندگان خدا رو چی دادم؟ گفتم چون سر کار خیلی سرم شلوغه و کارم زیاده و خسته شدم این چند روز نی نی  اومده پایین!!!! و به پایین دلم فشار میاره و دکتر گفته فقط دراز بکش و بخواب تا وضعیت بچه دوباره طبیعی بشه!!!!! تازه صبا هم بهشون گفته این دختر اگه مرخصی میگرفت و تو خونه استراحت میکردکه این کارا پیش نمیومد..ولی خب خرج و برج زندگی و تهیه سیسمونی که نمیذاره آدم آب خوش از گلوش پایین بره و یه جورایی دل ملت رو کباب کرده بود با پیش زمینه هایی که داده بود.... 

حالا مامان خانوم دیشب زنگ زده به مامان جون و گفته شما سابقه زایمان هفت ماهه که نداشتین توی خونواده یا خودتون؟!!!!!( جدیدا عروس ها از مادر شوهر زاییدنشون رو ارث میبرن نه از مامان و خاله و عمه خودشون!!!!) اونم گفته نه!!!! سابقه نداریم  و مامان خانم هم فرمودند ما هم هفت  ماهه نداشتیم و پس منتفیه حدس من!!!!!! یه موج مکزیکی هم به تن و بدن اون بنده خدا انداخته و مامان جون امروز با خند ه برام تعریف میکرد که دیشب  تا مرز سکته همشون پیش رفتن!!!! خنده از این جهت که باز من هول نکنم.... 

میدونم خیلی پست فطرت و شیطان صفت و ظالم و آدم سکته بده هستم!!!! قربونتون که بهم دارین توی دلتون میگین!! ولی خب ظاهرا شیطون یه وقتایی توی جلد آدم میره و خدا نکنه آدمش هم بی جنبه باشه!!!!!!! حالا شوما ببخشین به بزرگی خودتون!!!! 

. میگم خوبه  حالا حرف زدنم نمیومد ها!!!!!!!خدا به چشم شما و انگشت من رحم کنه !!!

شادی زندگی من

بچه ها یه خبر  فوق العاده ...الان من روی ابرا دارم راه میرم از خوشحالی..انقدر ذوق دارم که نگو...بابا مگه کمه ۱۳-۱۲ سال دنبال یکی باشی وروز و شب بهش فک کنی و حالا پیداش کرده باشی و پیامش بهت رسیده باشه...یادتونه گفتم یه دوست معرکه داشتم تو دبیرستان به اسم شادی ..یادتونه ازتون خواستم اگه خبری ازش دارین بهم بگین..خب یه نفر مدت ها بعد از اون پست بهم گفت که  برام سرچش کرده  و  وبسایت انگلیسیش رو  برام گذاشته بود  و گفته بود فک کنه همونیه که من دنبالشم.ولی ایمیل شادی اونجا اکسپایر شده بود ..و ...نتیجه ای نگرفتم جز اینکه دوست  باوفای  همه زندگی من تو اوکلاهاماست و یه سری اطلاعات تحصیلی و مدارج و جوایز و ...که بهشون دست پیدا کرده بود و میخوندم و بغضم رو فرو میدادم از خوشحالی.... بعدش چند وقت پیش  تونستم توی  فیس بوک شادی  عزیزم رو پیدا کنم...و پیام های لبریز از محبتش رو  که برام داده بود  رو امروز خوندم..اونقدر  بی ریا مونده بود بعد از همه این سالها و اونقدر جزییات ریز رو یادش بود که فقط تونستم ته دلم برای  بار هزارم تحسینش کنم و به خودم ببالم که  همچین کسی رو برای دوستی  انتخاب کرده بودم..به خدا اینایی که میگم دروغ سیزده نیست...عین واقعیته... من از وقتی که تمرکز کردم روی  پیدا کردن شادی و به خودم گفتم خیلی زود ازش خبری بهم میرسه  کلی انرژی مثبت گرفتم و  امروز بعد از مسافرت و روزها دوری از نت وقتی برگشتم  پشت مانیتور و پیام شادی رو دیدم توی فیس بوک فقط چند لحظه نگاهش کردم .....و بعد باور کردم که خود خودشه...

شادی  عزیز

دختر باور کن بعد از همه این سالها وقتی از جلوی خونتون ( همون که همیشه یه پیکان نارنجی جلوش پارک بود) رد میشم محاله سرم رو به راست برنگردونم و به خونتون نگاه نکنم...حتی اگه کسی از شما هم اونجا نباشه دیگه باز اون مسیر و اون خونه برای من دنیایی هست...یادته با هم پیاده برمیگشتیم و یه روز یه دیوونه اومد دستش رو  از پشت از لای دست من و تو آورد وسط و ما جیغ زدیم و تو یه آجر برداشتی و  یارو ترسید و در رفت....اتوبوس سواری و  نی نای نانای نا نای نی( صدا سیما نگه دار!!!) رو که تو اتوبوس میخوندیم و غش میکردیم از خنده و پیرزن هایی که نچ نچ میکردن زیر لب از اینهمه شور و شوق ما رو یادته؟ اون روزی که گفتم با هم پیاه بریم تا دبیرستان تا من ازت سوالای زبان پیش دانشگاهی بپرسم و همش  الکی بود و فقط میخواستم با تو بیشتر باشم رو میدونم که فهمیدی و یادته...و تو ناراحت بودی که با تن بو گندو و خیس عرق!!! میریم مدرسه و گفتی همه ملت اول میرن ورزش و بعد حموم و تو باید صاف بری مدرسه با این تن عرقو!!!!

شادی  یادته اون دختره آناهیتا بود  که فک میکرد بابات رانندتونه و باورش نمیشد  باباته چون  مهندس فخرالدین بنده خدا با وانت از سر کار برگشته بود و ما چقدر به آناهیتا خندیدم...و تو دولابی رو یادم انداختی و شعرهایی که برات گفته بودم ...پیکار خونین.. میلاد شادی....

فخر دارد اینهمه گل در میان خانه ای ...آمده از بهر نسرین یک چنین دردانه ای ...بادی اکنون کرد آذین خانه و کاشانه ای..چون که شادی آمده چون گل بر پروانه ای...صاحب  شاهین و شروین وجد را صاحب شدند..بین چه زیبا آمده مولود بی غم نامه ای...و بیقه اش که من حفظم وتو هم یادته...و تو مولود بی غم همه خواب های من بودی و شادی آفرین لحظه های من...شادی ما اونموقع هنوز تلفن ونمون وصل نشده بود و من تابستون و  تولدت که خرداد بود  رو از خونه اونا بهت زنگ زدم و انقدر صاحب خونه بیشعور چپ چپ نگام کرد و وقتی گفت دخترشون منتظر تلفن نامزدشه من آه از نهادم در اومد که باید ازت خداحافظی کنم و اون روزی که مامنت با مانتوی سیاه و کفش پاشنه دار اومد و پرونده تو رو گرفت و رفت  من روی پله های مدرسه نشستم و وقتی یه هفته و دو هفته شد که نیومدی باورکردم شادی رو برای همیشه  گرفتن از ما....از همه اونایی که سال اول دبیرستان واحد اختیاریشون رو  بر اساس انتخاب تو بر میداشتن ..یعنی صبر میکردن ببینن شادی چی برمیداره تا اونام همون رو بردارن....و تو محبوب همه بودی و هستی و وقتی با بچه ها ازت حرف میزنیم همه میگن چه دختر صاف و صادق و بی ریایی بود ....حیف حیف که اینجا احترام به دین و مذهب و کیش و ایین  مفهومی نداره و غیر از حودشون حکوم به سکون  یا  مجبور به پرواز میشن از این خاک و تو رفتی و همه استعدات جای دیگه به بار نشست و بی لیاقت هایی مثل اینا همش از تو تلویزیون حرف مفت میزنن که ما جلوی  گریز مغزها رو گرفتیم و به به و چه چه راه میندازن...تو خوب کردی نموندی و حروم این خاک نشدی چون اگه جای خیلی ها باشه حداقل جای تو نبود این سرزمین کوچک محقر....شادی من از همشون دلگیرم..از همه اونایی که نذاشتن تو همین جا به آرزوهات برسی و وقتی خوب فکر میکنم باز از همشون ممنونم  که  باعث شدن تو توی یه جای دیگه به همه آرزوها ت برسی...یادته شغل مورد علاقه ات دانشمند شدن بود..ته ته همه چیز تحقیق توی ازمایشگاه بود برات...و کشف و اکتشاف و به همه آرزوهات رسیدی  عزیز دلم...خوشحالم برات..من هم البته اینجا ناگزیر به زندگی نیستم بلکه با تمام وجودم از زندگی دارم لذت میبرم  و به خواسته هام دارم میرسم..هنوز مونده به همشون ولی به اونایی که تو ذهنم داشتم  کمابیش رسیدم..

همه اینا رو نوشتم تا فقط بهت که شاید هیچ وقت هم اینجا رو نخونی بگم بزرگترین رویای همه این سالهای من محقق شد و ازت ممنونم که شادی قلب منو دو چندان کردی .... همیشه در پناه خدا باشی دوست خوب و با وفای من ....


پی نوشت خیلی مهم :


گیلاس خانومی دوباره داره مینویسه...با همین آدرسی که داشت و توی لینک های  من هم هست...حال میکنید چه خبرهای خوبی دارم؟



سنجد برمیگردد....

دیشب از سفر رسیدیم...یه ذره استراحت کنم با کلی تعریفی  میام ....جای همگی خالی خیلی خوش گذشت و هیچ مشکلی  برام پیش نیومد...کامنت ها رو به زودی میذارم...پابلیش میکنم...

فعلا سیزده رو حال کنین تا من بیام...

بوسس

فعلا حلال کنین تا من برگردم...

خب به سلامتی شما امروز ما داریم میریم سفر ...کجا؟ مسافرت دیگه... !!!!این جمله مثل مکالمات من و مامان بود.. مامان با ذوق وشوق  میاد میگه راستی یه سرخ کن خریدم برا خودم!!( چشم های  ما از همراهی مامان با تکنولوجی!! گرد شده در حد این هوا!!!) بعد میپرسم مبارکه به سلامتی...حالا از کجا خریدی؟ یهو اون روی  کارآگاهی مامان خودشو نشون میده و میگه از خیابون!!!!! بعد اون روی  هاپویی من میاد بالا که خب  کسی از تو آبشار آنجل!! که سرخ کن نمیخره مادر من!!! همه از خیابون میخرن..حالا از کدوم خیابون خریدی؟!!! و سعی  بیهوده برای  نشون دادن آرامش وجود نداشته به علت پاسخ مذکور!!! بعد مامان باز  میگه از خیابون دیگه..از همونجا که همه خرید میکنن!!!!  اینجاست که اگه کسی من و مامان رو از ادامه این مکالمه دلپذیر  منصرف نکنه!!! همدیگه رو با کلمات پنگول پنگول میکنیم... خلاصه که  ما هم داریم میریم سفر ..کجا؟ مسافذت دیگه!!! همون جایی که همه میرن تو تعطیلات!!!!

دیروز رفته بودیم بنا به توصیه اکید مامان جان یه خروس بیچاره خون کنیم برایاین ماشین بیچاره تر!!!! علی داشت به شدت سخنرانی میکرد که حالا چرا خروس و بابا این جنس مذکر همش داره فدای این حرفا میشه و اصلا م ندلم میخواد 4 تا مرغ قربونی کنم و داشت آمپرش میزد بالا که من با نیش باز گفتم خب این جنس مذکر شما مگه به درد کاری غیر از قربونی شدن و مردن میخوره عزیزم؟!!! ولی نگا خانو ممرغه همه دوسش دارن..هر روز تخم میذاره برای ملت...هر روز نازش رئ میکشن و آخرش هم وقتی دیگه نتونست پخ پخش میکنن..ولی این خروس ها رو همون اول سر به نیست میکنن که خیال ملت راحت شه!!!!! خلاصه که خروس بدبخت رو کشتن و پر کندن و گذاشتیم توی پلاستیک مشکی تا بدیم یه بی نوایی بخوره و حالشو ببره!!!! بعد رفتیم دم خونه صبا اینا تا وسایل سفر رو با هم چک کنیم و بگیم چی رو او ن بیاره و چیا رو من...بهش میگم لباس زیر برای شوهرت یادت نره..میگه اوا!! مگه تو بر نمیداری ؟!!!!!  خنگ خدا خیال کرده شورت های  شوهر من وقف عموم مردمه که اینطوری میگه!! و ما رو سیاه میکنه.... خلاصه که  علی پلاستیک خروس نشان!!! رو داد دست من که  ببرم بالا که منم نگرفتم و گفتم اه اه اه من چندشم میشه با دیدن  لنگای سیخ این خروسه.. خودت ببر...اونم داد صبا که اصلا میدونست توی پلاستیک چیه و گفت اینو ببرین بالا تا ما هم بیاییم...صبای خنگ هم پلاستیک رو کحکم گرفت دستش و حالا من دارم تو دلم از خنده میمیرم و یه نگاه سر سری به توش انداخت .گفت...به به ...عجب بلال هایی خریدین این وقت سال!!!!!! دختره خنگ فک کرده پاهای چاقخروسه دسته بلاله!!!!!( ذرت) خلاصه که منم هر و هر کنان گفتن نه خرههههههههههه!!!!!! لنگ های خروسیه که یکساعت پیش کشتن و پرهاشو  کندن و اون تو لخت گذاشتنش!!!! تا صبا اسم خروس رو شنید آنچنان جیغی زد و پلاستیک رو پرت کرد و فرار کرد  که من ولو روی زمین و علی  مات و نبهوت به صبا و پلاستیک و  من نگاه میکرد.. فقط فک کنم اگه این خواهر ما روش میشد خوار مادر شوهر خودش و من رو یه دور بندری میفرستاد وسط!!!!!! رنگش مثل گچ سفید شد و به تخت سینش میکوبید که علی!!! خدا کوفتت بده!!! ایسشالله خیر نبینی ...من ودق میدی هان؟!!! لاشه!!!! خروس دست من میدی ..هان؟!!!!! خلاصه که ما که نفهمیدیم این بلاله!!!! کجاش ترس داشت این همه!!!

راستی پس فردا تفلد یه نفره...............ببینم این سینه چاک ها !!!! چکار میکنن....والله سینه شوهر ما که جر خورده این روزا!!! و به علت تالمات  روحی قادر به خرید هدیه نیستن فعلا!!!!! یعنی قول داده تو مسافرت برام تولد میگیره!!!! فک کن مثلا ببرنت کنار دریا و یه دور قایق سوارت کنن و بهت بگن عزیزم تولدت مبارک..اینم کادوت و به دریا و قایق و سینه  جر خورده!!! خودشون که توش قبلییییییییییی از طلاست اشاره کنن!!!! فقط اونوقت من میدونم و اون قایقه و اون سینه ها!!!!

و در سال جدید خبر های مربوط به نی نی : با پول هایی که بابت عیدی ها ی پدر و مادر .و ایضا تولد مادر  بیچاره اش جمع شد  تعدادی البسه جینگو.لی مستون به کام نی نی خریداری شد وما از اینهمه قدرت مدیریت منابع مالی همسر جانمان هنوز توی کف ها داریم غلت میزینم!!!!! البته پیشنهاد خود گردن شکسته ام بود ها!!! که با استقبال  باور نکردنی  بابای بچه روبرو شد و ما هر چی خواستیم از زیرش در برویم( از زیر  خرج کردن پول هایمان بابا!!!)  نشد که نشد و دست ما را محکم گرفتند و رفتیم و برای نی نی خرید کردیم که انشالله فرصت شد چند تا عکس  میگذاریم برای تان تا عمق  ناباوری ما را بفهمید.... و ببینیند که چطور خودما نو پول هایمان هاپولی شد به یک ساعت!!!!!!

دو شب پیش  هم اشک منو در آورد این نی نی  طلا!!! تا ساعت 4 صبح یه چشمم خنده بود یکیش گرریه!!!! انقدر تکون خورد این نی نی و لگد زد کهل حاف شوت میشد بالا!!! علی براش ایته الکرسی  داشت میخوند که دست اون هم شپلقققق افتاد اون ور !!!! حالا هم از خنده مردم هم از خواب!!!! به جان خودم انقدر ذوق داشت که حاضر بودم سه شب نخوابم...اون شبش خونه مامان اینا مهمونی بودیم و تا ساعت یک شب  از بس خندیده بودیم که با ویلچر منو آوردن خونه!!!!!! این امواج شادی بخش یه ذره دیر به نی نی رسیده بود فک کنم!!!!قربونش بشم که اون تو رو با زمین فوتبال اشتباه گرفته...هر چند باباییش معتقده  .........( بیییییییییییب...بییییب.......) اینجااش خصوصی بید و شما ها هم که سفید خونیتون هم تقویت شد تو پست های قبلی!!!!!! دیگه نمیشه بهتون اعتماد کرد وقتی میگن نخون واقعا نخونین!!!!

از تبریکات همه بابات نوروز و تودم ممنونم و من هم بهترین آرزوها رو برای همتون دارم....

فعلا...