من و همسرم عاشقانه هم را دوست داریم.

صمیم-۲۹و اندی سن!- 12ساله ازدواج کرده-همسر و پسرکش رو میپرسته- عاشق تر از اونا کسی هست؟

من و همسرم عاشقانه هم را دوست داریم.

صمیم-۲۹و اندی سن!- 12ساله ازدواج کرده-همسر و پسرکش رو میپرسته- عاشق تر از اونا کسی هست؟

صمیم هشتم می شود..

 

 

واییییییییییییییییی بچه ها وبلاگ من رتبه هشتم  شده تو بخش نظر سنجی  عمومی  وبلاگ ها ..مرررررسی که به نظرتون جالب  اومده اینجا و به من رای  دادین.. الان کلی  خوشحالم .. مرسی ملودی  جون  که به من خبر دادی ..کلی  بهم چسبید این خبر ... راستش  دور  از  انتظارم بود..ولی  مثل یک ماساژ حسابی بود..کلی  رفرش  شدم...دروغ چرا؟ به هر  حال از  اینکه مورد توجه بوده خوش خوشانم شد ... برای رضای  خدا که نمینوشتم آخه...!!!!!!  

هورااااا

البته من وبلاگ هایی  رو میشناسم که به نظر من فوق العاده بودند ولی  اسمشون نبود..امیدوارم نویسنده  هاشون شوق بیشتر  برای  نوشتن داشته باشند همیشه ..من الان  جو گیر شدم و به رییسم هم گفتم..دیگه اگه دیدید پست بعد رفت تا سال 96 شمسی  زیاد تعجب  نکنید...اونم گفت لوح و سرویس  چینی مال خودت سکه اش مال من!!

به هم دوستای  گلم که رتبه های  قبلی و بعدی رو اوردن تبریک میگم.. 

راستی  میگم جالب  نیست یک مشهدی  از شهر هشتمین ستاره  مهربانی ، هشتم شده؟ 

این هم لینک  وبلاگ های  برتر 

 

 

 

خب  حالا بریم سر  پست امروزمون  

 

آقا  دیشب   ما  رفتیم با مامان و صبا و شوهرش برای  خرید  وسایل نی  نی . البته هدفمون لباس بود فقط . بعد  قبلش  علی  من رو کشید کنار گفت صمیم جان..حواست باشه اگه چیزی دو دوست داشتند و تو فکر  کردی  لازم ندارند بهشون نگو..یکوقت شوهرش  فکر  نکنه برای خود ما خوب بوده حالا نمیذاری  اینا بخرن!! 

وا یعنی  چی این حرف؟ خب  من به نظرم شوهرش  اونقدر  درک داره که بدونه من اگه چیزی  میگم بخاطر  تجربه ام هست و خودم هم چیزهایی  خریده بودم که اصلا استفاده نشد..نمونه اش  بند ناف بند  چیکو!  چون بعدش  فهمیدم که اصلا نباید بند ناف رو بست و  باید  هوا بخوره و  تماس با این چیزها نداشته باشه ..نمونه اش  سرنگ پلاستیکی  فلان مارک برای  دارو..بابا جان همون قطره چکان دارو خیلی هم کابرد داره و این یکی که من خریدم بیخودی  بود. تشک تعویض  فلان هزار تمن فلان مارک که  توکیف  جا میشه و  جای  پمپرز و  سوییچ ماشین و  فلان چیز داره ..حالا اون برای مهمونی و کلاس و اینا خب  خوب بود ولی  بچه رو میشه روی  همین چیزهای  معمولی هم عوض کرد .میدونی  دلم نمیخواد یک سری  چیزهای  اضافه بخره خواهرم که بعد فکر  کنه میتونست با پولش  چهارتا چیز  لازم و اصلا شیک تر بخره ..خلاصه رفتیم تو مایه مخ زنی و  خدا رو شکر  دیشب  خرید  های  معقول و مناسبی  خریدیم..امشب هم داریم میریم بقیه لباس  اینا رو بخریم..من نمیدونم مثلا چرا بده که من به شوهر صبا بگم عزیزم.. به نظر من بهتره  اول خریدهاتون رو دسته بندی  کنید تا این پولی که بابا داده رو بدونید چطور  هزینه کنید؟  خب  وقتی  ادم نمی دونه چی ها لازم داره یکهو میره بازاررو  یک تومن لباس  میخره بعد میبینه  تخت و کمد و کالسکه و این ها با خیلی چیزهای  دیگه مونده ..شما که غریبه نستید هزینه ای که بابا داد به اینا دو میلیون  تومن بود که به نظر من خیلی هم خوبه و میشه با برنامه بسیار هم خوب و ضروری و شیک خرید کرد..تو همین مشهد ما مردم هستند میرن با 400 تومن سر و ته همه چیز رو هم میارند و تازه چشن سیسمونی  اینا هم میگیرن برای  خودشون..خب  مثلا بده من این هارو به خواهرم و شوهرش  بگم؟ این علی  همش  فکر  میکنه مردم شاید بدشون بیاد از  این چیزها..حقیقتن خب ..بد  اومدن نداره که ..مثل من خوبه برن یک فیل مثلا پلی  گرو بگیرن چهل تومن بعد بچه نگاه هم نکنه به این فیله و من خودم هی قربون صدقه خریدم بشم ؟ عقل نداشتم خب  اون موقع مثل الانم..دیگه انکار  نداره که ..

حالا از  این ها بگذریم این بچه  دیشب  وسط  مغازه شروع کرد به  غر زدن و یکدفعه با صدای  بلند  داد زد  کباببببببببببببببب  میخوام!!!  کباب  میخوام..نگو ساعت شامش رسیده و  اقا هوس  کباب  کرده برای  خودش ..نیمدونین چطور  ما از  سناباد خودمون رو به اولین کبابی  رسوندیم تا  برای  اقا چلو کباب بگیریم میل بفرمایند.. من تعجب  کردم خیلی چون اهل این چیزها و سرو صدا برای  غذا نبود  هیچ وقت.. تازه وسط  راه من هی  دیدیم این شوهر صبا پیراهنش رو میکشه ر وی  شلوارش  گفتم نکنه بچه من چیزی  ریخته روی  لباس  این..نگو در یک حرکت ضربتی که اومده پسرک رو از  زمین برداره  خشتکش رو هوا رفته!!!  آخ خندیدیم با صبا ..بهش  میگم هر  کی با خونواده ما وصلت کرده خشتکش  جر  خورده!  نکنه این ژن غالب ما شده باشه؟بعد به به بچه تو هم برسه ها! میگه باز  خوبه فقط  تا خشتک جر  میخورن..برن دامادهای  مردم رو ببینن که تا کجا رفتن بالا!!!!  بعد هم کر و کر میخندیم از  اینهمه رو داشتن و اعتماد  به نفس خودمون..

یک کار  دیگه هم میخوام  بکنم..میدونی  دو روز پیش خواهر  جاریم زایمان کرده و یک پسر  داره . خب  شوهرش  خیلی  یبوست اخلاقی  داره و حتی  اینا خودشون هم باهاش  خیلی بر نیمخورن ولی  من دلم میخواد برم دیدنش وبراش  کادو هم ببرم..به مامان جون گفتم برنامه میریزم با هم بریم..مامان جون میگفت  حالاکه تو دوست داری   میریم   ولی  نه مامان جاری جون و نه خواهرهاش نیومدن دیدن  تو بعد از زایمانت  و تازه وقتی تو رفتی خونشون به  بچه ات کادو هم نداد مامانش ..خب  نده! مگه من  باید به مردم برای نفعی که بهم رسوندن محبت کنم؟ اصلا من میخوام برای  اینکه جاری  جونم خوشحال بشه و جلوی  مامانش  کیف  کنه و خود خواهرش  هم خستگی این مدت با خنده و بگو بخندمون یادش..حس  خوبی دارم وقتی  میرم جایی که  نی  نی  تازه دارن  و من بابت زایمان طبیعی و  تلاش و مقاومت مامان بچه بهش  تبریک بگم..خب  جگر  داشته و باید تشویقش  کرد تا دردهاش  کمتر شه اگر  هم چیزی  مونده ..تازه به مامان جون گفتم من امشب  کادو هم میخرم برای  بچه شون و از طرف شما هم میخرم . ..تا چقدر  اوکی  هست براتون؟  !!  بنده خدا خنده اش  گرفت و میگفت باشه هر  جور  خواستی  ..خلاصه باید بدونن این حرف ها نباید  باشه توی  خونواده ما و  بهتره اینقدر  دو دو تا چهار تایی  ادم به بقیه محبت نکنه..

امشب  داریم میریم  ز  خ   . .خلاصه اگر  دیدید یک خانمه روسریش  کج شده و  موهاش  ریخته بیرون و بدو بدو دنبال یک بچه میچرخه و میگه واسسسستا نرو سمت پله برقی..نرو بیرون..بیا اینجا ..خب  معلومه من نیستم!  بنده یک عدد بچه رو میزنم زیر بغلم و وقتی  میخوام وارد مغازه بشم اول یا الله گویان کله بچه رو میفرستم تو بعد خودم میرم.. نخ سوزن هم برمیدارم شاید عمویی  بچه باز  لازمش  شد!!

راستی یک چیز دیگه هم یادم اومد .. یادتونه گفتم اسم بچه رو میخوان بذارن  آ.....و....ا ..دیروز تو ماشین به شوهر صبا میگم فلانی  جان..دیگه به سلامتی  اسم  نی  نی  قطعی شد ؟  همزمان صبا میگه بععععععععله و  شوهرش  میگه نعععععععععخیر! خنده ام میگیره ..از  بحث هاشون..صبا اخم میکنه و میگه یعنی  چی  نخیر..اسمش  آواست..شوهرش  میگه تو گفتی  اوا من که نگفتم باشه ..من اوا دوست ندارم.. بعد  صبا  لب ورمیچینه و میگه پس  چی؟  حتما همون ترنم لوس رو دوست داری؟  اونم میگه بعله من ترنم دوست دارم ..اصلا هر  چی  به جز  اوا... تو یک لیست پنج تایی  گذاشتی  جلوم میگه کدوم خوبه!!  منو محدود کردی  تو انتخاب ..صبا میگه وااا..نکنه میخواستی برم از  مامانت و داداشات بپرسم تایید اولیه رو بگیرم!! من که به بچم   میگم اوا تو هر  چی  دوست داری  بگو..شوهرش  در  حالی که داره پیاده میشه تا بنزین بزنه با حرص  میگه اصلا  من هم بهش  میگم کلثوم!!!  من که مرده بودم از  خنده..میگم صبا! تو هنوز  روی  اسم مطمئن نیستی  بعد اینطوری  به همه میگی اسم بچه مون اواست..میگه بیخود کرده..چشه آوا..؟ باید  هیمن باشه ..میگم ببین تو چون بهش  دستور دادی اون هم میگه نه.. وقتی من پرسیدم تو  باید  میگفتی   من که اوا دوست دارم  باباییش رو نیمدونم ..هر  چی  اون  بگه ( آخه عمرا ما دو تا اینقدر  شوهر  ذلیل!! باشیم)   اینطوری  هم نظر  خودت رو گفتی هم به اون احترام گذاشتی ..این دو تا اونقدر  نوک میزنن به هم که من میترسم بچه بدون اسم بمونه روی  زمین!! تازه مثلا 4 سال هم از  من بزرگتره این خواهر  لجباز گوگولی من..حالاا ین شوهرش  مثل پروانه میچرخه دورش  ولی  خوب  زبونش  هم مثل پروانه  هلیکوپتر  کار میکنه و  ممکنه وسط  بلند شدن و اوج رفتن بزنه تیکه تیکه کنه آدم رو..من که زنش  نیستم میدونم قلق  این مرد چیه او نوقت این خواهر  ما مرغش  نصف  پا داره!! بابا درک  کن ..بعد از  عمری  داره بابا میشه هنوز  تو حس و حاله..کوفتش  نکن دیگه...

خلاصه  یادم باشه امشب به صبا بگم  : گوش  کن..گوش  کن...: ونننگگگگگگگگگگگ ونگگگگگگگگگگگ

  آوای  کلثوم  از  دور  دست ها می آید...

 یک چیز دیگه هم یادم اومد بنویسم براتون...اقا خونواده ما موقع مناسبت ها و اعیاد که میشه همه دور هم هستیم..مامانم بنده خدا کلی  زحمت میکشه و  تدارک میبینه و خواهر و برادرم همه دور  همیم و خوش  میگذره حسابی..بعد این وسط  خونه مامان جون اینا سوت و کوره ..یعنی  چون مامان جون خیلی  سختگیری  میکنه و وسواسی  هست تو مهمنوی ها عذابه براش این جور  جمع شدن ها و بذار بردارها  ..خب  سخت میگریه به خودش ..هی بچه نره اون ور ..دست نزنه..مراقب  پاش باشه ..سرش  نخوره به دیوار ..اوهههه بسه دیگه..ادم خسته میشه از  اینهمه مراقبت زیاد ..اینطوریاس که  اگر  مامان من دعوت نکنه و اونا هم جایی نرن همیچن وقت هایی  تنهایی  با پدر  جون میشینن تو خونه ووبه دیوارها نگاه میکنن... اون هفته که نیمه شعبان بود  فردای  شبی که  مامانم دعوتمون کرد من به جاری  جونم گفتم ببین .اینا گناه دارن..تو میری  خونه مامانت..من میرم خونه مامانم..همه دور  همیم ..اینا مگه دل ندارن؟ مگه بچه بزرگ نکردن؟ خب  حالا که مامان جون سختشه و  این روزها هم کمی  میرض شده برای   یک هفته  پذیرایی  از  مهمون های شمالی    ( از بس  حرص  خورده که چرا دخترشون موهاش رو توی  حیاط  شونه نکرده و زندگی  پر مو شده!! )  بیا من و تو با هم یک چیزی  درست کنیم بریم خونه مامان جون شام و دور و برشون باشیم تا اونام شب  عید داشته باشن..خیلی استقبال کرد و ظهر  اومد خونه ما و من با همه خستگی ام کمک کردیم با هم یک سالاد الویه مشتی  درست کردیم و علی  رسوندش  خونه شون و من هم سریع دلتون نخواد مواد  البالو پلو رو درست کردم برای شام..به مامان جون هم  زنگ زدیم که  اصلا مهمونی رو خونه جاری  جون میگیریم تا بچه ها راحت باشند و تاب بازی  کنند و شما هم بذار بردار  نکنید خسته هستید  هنوز ....با این همه به زور مامان جون مرغ و برنج و  میوه و اینا رو فرستاد خونه جاری  جون  و یک شب  خیلی  خوب و عالی  داشتیم..قراره بعداز  این همین کار رو بکنیم و چقدر  هم همه خوشحال بودند و کسی هم خسته نشد این وسط ..به علی  میگم خجالت داره ..مامان تو باید  تنهایی بکشه  یا خسته بشه چون مثلا اخلاقش  وسواسی  هست و برای خودش  کار  درست میکنه؟  خب  مگه ما نیستیم ؟  آقا هم خوش  خوشانش شد و کلی  کیف  کرد از  این همه برنامه ریزی..تازه از  من هم تشکر  کرد و کلی عشقولانه ای  هم شد  فرداش ...داداش  علی  هم کلی  سر به سر  من میذاره میگه قندون  خانواده...خود شیرین...شیرینی  تر ..کیک اسفنجی!!  برای او نهم  یک نقشه توپ دارم به زودی!! وقتی  مجبور شد دفعه دیگه  چهل  ساعت برای  ملت کباب سیخ بزنه میفهمه  اسفنجی  کیه !!

بابا به خدا میشه این چیزها رو با کمی  فکر  کردن حل کرد..وقتی  نگاه های  سراسر شوقشون رو به این دو تا  بچه میبینم دلم میلرزه ..خیلی  مهربونن ..حق  پدر مادرهای  ما تنهایی  نیست ..من دلم میخواد این بچه ها بین عمو و عمه و دایی و خاله بزرگ شن و دو روز  دیگه از  بچگی هاشون سکوت و تنهایی  فقط  نیاد توی  ذهنشون...

 الان مامان جون که اینجا رو نمیخونه ولی  دلم میخواد بهش  بگم ازش  ممنونم که  علی رو  طوری بزرگ کرد که من  ارامش و عشق و  صداقت رو هر روز ببینم توی  زندگیم.. و این ها خیلی  با ارزش اند برای  من ..و به راحتی  فراموش  نمیشن..

 

سریال دوست داشتنی من

 

 

ببین یعنی  وقتی  میگم من اهل تلویزیون نیستم یعنی  واقعا نیستم ها.. ماه واره که اصلا نگو..خداییش  چیز  درست درمونی  ندارن هیچ کدوم . راستش  دروغ چرا یک چند قسمت این ستایش رو دیدم و بعد از  عمری نشستم زار زار  گریه کردم برای  خودم!! و تو دلم فحش  دادم که بی جنبه ..اینقدر  دنبال شاد کردن خودت و زندگیت هستی  این ها چیه میبینی؟ 

یعنی  این دنبال نکردن سریال ها  گاهی  زیادی  ضایعم کرده. مثلا همین علی  که فرق  هدیه تهرانی با ساندرا بولاک رو تا همین پنج سال پیش  نمی دونست  برای  من تعجب  میکنه اونوقت که چی؟ تو قصه های  جزیره رو اصلا ندیدی؟  چی  ؟  تو مراد بیک و اینا رو نیمدونی  کدومن؟  خب  بابا من خیلی  وقت نداشتم. حالا بعضی ها میگن اوه طرف  چه کلاسی  هم میذاره ..خلاصه اینا رو گفتم که بگم من عاشششششششششششششق  دکتر  نیمام تو این سریال ساختمان پزشکان..اقا  اصلا اسم این وبلاگ رو میذارم من عاشقانه  بهنام تشکر را دوست دارم! علی  هم هر  کار میخواد بکنه بکنه!! یعنی  صداش ..تن وبالا و پایینی و  قوی و رسا بودن صداش ..میمیک های  صورتش ..دست هاش  وقتی  نمیدونه چکارش  کنه ...نگاه هاش به نازنین وقتی  گند میزنه...جمله معروفش با اون ژستی که میگیره : اساسا ادم ها  برای  من یک کتاب باز  هستند.. درموندگی که میریزه توی  چشماش  ..معصومیتش  وقتی  مامانش  همش از  ناصر  تعریف  میکنه...یعنی  منتظرم ساعت 9 شب بشه ..اونقدر  بلند میخندم توی  خونه  که پسرک هم قاه قاه ادای  من رو در  میاره ..تازه به جزغاله یاد دادم واقعععععععععععععن بگه به سبک خانوم شیرزاد ...دلم ضعف  میکنه وقتی  با قر و ناز  این بچه خودش رو تاب  میده و میگه واقعععن؟!!!!

بعد من این ناصر( هومن برق  نورد )  رو هم خیلی  دوست دارم.. منو همش یاد خودم میاندازه توی  رابطه با خواهر و برادرهام!!!  دودره بازی ها..دور زدن ها و خود شیرین کنی  ها!! خدایا همه رو ببخش و بعد بکششون!!

 از  اون دکتره دندون پزشکه خوشم نمیاد ..نمیتونه خوب بازی کنه.. یک ذره از  مامان نیما هم داره  خوشم میاد چون تو کارهای قبلیش  فقط  جیغ میزد و رو روان من بود..از  هاله ( نعیمه نظام دوست )و شوهرش  هم خیلی خوشم نیومد ..همچین عمیق تو نقش  نرفتن به نظر  من ..بعد باز  میرسیم به نیمای  گوگولی  ..

من به نقش  رسانه جمعی  در  ایجاد فضای  صمیمی تو خونه ایمان اوردم..البته  در سیما این یکی از  دستشون در رفته و خوب شده وگرنه خونه مامان اینا که میریم همچین چشمشون  به تی  وی  هست که بغل دستیشون بمیره نیگاه هم نمیکنن..صدای  بلند گریه های  این فیلم های  ایرانی  و  غمگین  اعصاب  من رو بهم میریزه ..اصلا ادم رو میبره توی  مود دپرشن .. حالا اینو مقایسه کن با خنده  ادمی مثل من  که یکهو میترکه وسط  مبل.. همه این ها وقتی بیشتر بهم میچسبه که خونه مرتب باشه و  ظرف هام شسته و  اشپزخونه تمیز و کیف  مهد یونا مرتب  دم دست  باشه  و بیشتر وقتی  عشق  میکنم که علی هم پای  کامپیوتر  داره عکس هاش رو ادیت میکنه و یونا هم دور و برمون میپلکه و من  هی  داد میزنم اوخ اوخ علی بیا اینجا رو نیگا کن..واییییی  این حرفش  خدا بود... و به خودم میپیچم از  خنده .. تازه اهنگ پایانیش  رو هم عاشقم..یعنی  صداش رو میبرم بالا و باهاش  میخونم...این وسط بچه فقط  گیج میشه که مامانه یهو چرا هر شب ساعت خاصی اینطوریش  میشه!!؟

از  همین الان منتظرم همتون بگید  واه واه چه سلیقه سخیفی!! ما که فقط  اثار  هیچکاک رو نگاه میکنیم و  جز  تولستوی  چیز دیگه ای  نمی خونیم!!!

شما راحت باش . من که عادت کردم از روم با کامیون رد بشن  ملت ا!! البته دارم براشون ها!

 هاهاها

بازم یاد قیافه نیما  افتادم. 

پی نوشت بی ربط

دیروز ما یک کوفته ای درست کردیم که خودمون هم باورمون نشد ..یعنی من گرم گرم این لپه و برنج رو وزن کردم..میدونی چرا میگم عالی شد؟ چون علی وقتی خورد بهم نمره بیست داد..فکر کنم اخرین بار که بیست داده بود بهم دو سه سال پیش بود!! انقدر این مرد دقیقه توی مزه و غذا که وقتی به کسی نوزده بده یعنی طرف سر اشپز بین المللی هست!

نکته جالبش این بود که من روزه هم بودم و نمیتونستم مزه ها رو چک کنم موقع پخت.آی ترشی و نمکش میزون بود.آی بوی سبزی معطر پیچیده شده بود توی خونه ..آی مامانم تعریف کرد و من کیف کردم..آی این بیسته چسبید نافرررررررررررم بهم..ته حال بود ها..

پی نوشت ذوقمرگی:

نی نی صبا خواهرم جوراب صورتی هست ..دیشب که گفت کلی ذوق کردیم..هم جنسمون جور شد هم موقع خرید من میمیریم از خوشی ..وایییییییییی یک دختر داریم ما..تو راهه الان..صبا وارد ماه شش شده ..تازه اسمی که در نظر گرفتن تا الان آوا هست . صبا ..اوا..به قول شوهرش همش باید سر و صدا کنم موقع صدا زدن این مادر دختر ... تازه به یونا هم میاد اسمش ..دیشب علی به پسرک میگه : عزیزم..بابا جان یک وقت نکنه این بچه دلت رو ببره ها.هر چی هم خوشگل باشه این باباش اخلاق نداره اصلا!!!!

واقعا که باجناق فامیل نمیشه هیچ وقت...

اینو گفتم یادم اومد چند شب پیش گزارش سفر رو نشون میداد گزارشگره به اقاهه گفت با کی اومدید سفر ..گفت با باجناقم..مجریه همچین باهر هر گفت مگه باجناق فامیل میشه ..طرف خیلی جدی گفت بععله میشه ( اینجا مجریه داشت از ذوق میمرد) بعله آخه برادرمه...

من ترکیده بودم از خنده..علی داشت نفس های اخرش رو می کشید دیگه!!!

دست های من ..دست های تو

این چند روز  دندونم درد میکرد..نه اونقدر  زیاد که بیتابم کنه و نه اونقدر کم که  نشه بهش  فکر  نکرد..یک درد مبهم که گاهی از راست به چپ و گاهی مثل یک حلقه دور  دندون ها رو میگرفت..نمیشد گفت کدوم دندون و کجا دقیقا درد میکنه .. 

بعد با خودم فکر  میکردم اگر من دردی  داشتم که درهای  امید دکترها یکی یکی روم بسته می شد چی؟ اگر  دردی  داشتم که درمانش اول خدا بود و بعد پول چی؟ اگر  روزی  احتمال بدم پسرکم من رو کنار خودش  نبینه چی؟ یعنی  باید  در  اوج جوونی  چون دست هام خالیه بذارم همه ارزوهام رو پشت درهای  دنیا و برم؟ چی سر بچه ام میاد؟ بعد از من کی  براش  مادری  میکنه؟ این ها چیزهایی بود که تو ذهنم میچرخید و سلامتی رو برام پر رنگ تر  میکرد..    

درد 

.درد 

بعد وقتی فکر  میکنم اینطوری  هم میشه درد مند بود و چاره نداشت جز چشم هایی  منتظر و دست هایی مهربان... این طور  ادم ها هم هستند که باید فقط از  خدا خواست درهای رزقش رو  رو به سلامتی  این ها باز  کنه ..دلم میگیره .دلم می گیره که اگه ما یک  روز  دلمون اونقدر سخت بشه که با شنیدن و دیدن این ادم ها  نگیره و بگه خدا رو شکر  خودم سالمم ..چی  سر  این ها میاد؟  

 این وبلاگ و آدمش برای  من تایید شده هست. باز  هم سوالی  داشتید یا موردی  از  خود سارا بپرسید .این دختر برای  تحقیق در  مورد صحت ادعاهای  افراد نیازمند  (از تهران) به استان های  دیگه....روستاها و شهرهای  دور هم سفر  میکنه ..و من میدونم تا مطمئن نشه  برای ما  عنوان نمیکنه چیزی رو.. 

خیلی  دلم می خواد یک روز  از سارا بشنوم  دست های  من و تو  دور  هم حلقه شده و  نذاشته  شلاق تنهایی و تهیدستی  سلامت رو از  این ادم برای  همیشه دور  کنه و بودنش رو از  خونواده اش  بگیره ... 

از  درد ناچیز خودم  خجالت  کشیدم.. 

درد بزرگتری دارم این روزها.. 

 

 

خدایا  خودت حلقه دست ها و دل های  ما رو به هم نزدیک تر کن

موج های آبی

 گزارش  پسرک : 

این ده روز  شبی  نبوده که ما زودتر  از  2 بخوابیم  چون تا اون موقع  یا پارک بودیم یا بیرون یا ددر و مهمونی ..دو سه روز اول مدام از  من می  می  میخواست بعد مدام چک میکرد ببینه تلخی  اش  هست یا راه امیدی باز شده ! الان خواب  ظهر رو کمی  هوس انگیر ناک با خاطره و یاد می  می  میخوابه و شب  هم اگر  خسته شده باشه دیگه خوابه و  یادش  نمیاد .. 

خوب بو د به شکر  خدا  

خیلی اذیت نشد.

 

 

************************************** 

هفته پیش مامان جون مهمان داشتند از شمال. دختر  دایی  پدر چون بودند با دخترک یازده ساله اشان. بعد  دخترک وقتی  5 سالش  بود یک بار  نیم ساعتی  ما رفتیم منزل این ها دیدنشان و  نمیدانم چه شد که این بچه زد و عاشق  ما شد.. آن موقع تیپ ما اساسی  بود و مثل الان  موهایمان را از  دست این بچه بقچه نمیکردیم بزنیم پشت کلمه امان و خلاصه  وقتی  فهمیدیم این دخترک امده  مشهد  همچین بدو بدو بعد از روزی  خسته کننده کاری  رفتیم و برایش  کادوهایی که مثلا یک بچه 11 ساله ممکن است بپسندد خریدیم..اگر بگویم چه خریدم کهیر  میزنید.آخر بچه 11 ساله امان در  فامیل کجا بود. کوچکتر آدمی که آخرین بار  برایش  هدیه خریدیم  ختر عمویمان بود که ان هم الان وقت  شوهر کردنش  هست!! پس  میگویم چه خریدم تا دور هم یک کهیر  اساسی بزنیم همگی: یک عدد  اسپری  دخترانه بنفش صورتی!!! یک عدد عروسک کوچک که اونقههه اینققققهه میکرد !! یک کیف لوازم  ارایش  صورتی !! و یک عدد لاک اکلیلی یاسی رنگ!! خودم خجالت کشیدم ولی  دیگر  وقت نبود و  خرازی  سر  کوچه مامان جون هم تازه داشت میبست آن موقع ظهر ..بعد من روزه هم بودم و  هی  دور و بر دهنم اسپری  میزدم که بعد از  عمری  حالا میخواهیم این ها را ببوسیم مردم آسم نگیرند از فردای این روبوسی!!! تنها مشکل من  هم در رورزه های  تابستانی  همین بوی دهان از  دو سه ظهر به بعد است..مسواک هم زدم ها ولی  بوی  وایتکس  گرفت دهانم بعدش!! خلاصه ما رفتیم دیدن این مادر و  دختر  خجسته و هنوز  نرسیده بودیم که بچه مان  ما ما را خفت کرد که یالله می  می  بده..قبلش  خوب بود به علی  از  پشت در مسیج   دادم که عزیزم بچه را ببر بالا تا من را نبیند  و من مثل آدم با این ها حال و احوال کنم و این بشر  آی کیو هم بچه را زده بود زیر بغلش و دم در  منتظر من ایستاده بود که یک وفت نکند بچه من را نبیند!! خلاصه هنوز  نرسیده بودیم و قر و فرمان را خوب  نمایش نداده بودیم که  یک وری  دراز به دراز  روی  زمین خوابیدیم تا بچه امان شیر بخورد و ما هی لبخند آنطوری بزنیم و  هی  لباسمان را بکشیم پاییم این شکممان تابلو نزند بیرون !!

 آقایی که شما باشید این ها چند روزی ماندند و بعد  گفتند  حالا میخواهیم به قولی که به دخترک داده ایم عمل کنیم و او را ببریم موج های  ابی!  این موج های  ابی  نمیدانم چقدر  طرفدار  دارد در  ایران ولی  ظاهرا به این مهمان های  ما از  بلاد دور  از  شهر  خودشان هم سفارش  شده بود که آن جا را از  دست ندهند.. شما که غریبه نیستید ..خب  ما هم که فوبیای  آب و  ارتفاع  داریم از بچگی..و انقدر  بدمان می امد از  این موج های  ابی وقتی  علی  تعریف  میکرد میروی بالای  سر سره و  پرتت میکنند پایین وبا دهن توی  آب  می افتی و نیمتوانی  نفس  بکشی و هیچ کی هم نیست دستت را بگیرد ..( نامرد این ها را میگفت تا چشم های  من با هر  جمله گشادتر شود و  لبخند اقا مبسوط تر!!) خلاصه گفتیم به به حتما بروید بهتان خوش میگذرد و اصلا ما خودمان هر  ماه با دوستانمان میرویم و کیف  دنیا را میکنیم( توی  دلمان هم میگفتیم آره جان عمه نداشته امان.. (جیییگرش  را نداشتیم برویم) خلاصه دخترک یکهو فکری کرد و گفت آخ جان مامان..با صمیم  میروم..من را میگویی ..خشکم زد .گفتم نه عزیزم تو با مامان جون خودت برو ..من کار  دارم..بچه دارم..علی هم   نامردی  نکرد و  خودش را انداخت وسط و گفت نه عزیزم حتما برو..بچه با من ..مرخصی ات را هم خودم از سیستم برایت امشب  رد میکنم جوش  نزن تو...که بدبختی  تکمیل شد و مهمانمان که خیلی هم با او رودرواسی  دارم گفت پس من هم هستم ..اینطوری بیشتر با صمیم جان خوش  میگذرد..نگاه های التماس  امیز من  و لبخند شیطانی  علی  در خفا رد و بدل شد و  قرار شد فردا صبح ما برویم با جیب  مبارک خودمام ایتخر ..نکردند حالا پول ما رهم حساب  کنند  حداقل دلمان خنک باشد زجر مجانی  کشیدیم!!

 از  بگیر ببند و صف های  طولانی و کره خر بازی های  این بچه که بگذریم بلاخره وارد فضای  موج ابی شدیم..حالا من  هم کمی  خجالت میکشم  با ان ریخت وشمایل جلوی  این ها و دختر  دایی هم خوب لبخند به لب  بازدید میفرمایند از پروژه پیش رو!! چشممان که به سرسره های دویست متری و  پیچ پیچ که افتاد  اب  دهانمان را قورت دادیم و فر مودیم فعلا یک استخر یک متر و ده سانتی برویم تا تنمان گرم شود که دیدم دخترک بدو بدو  رفت در یک صف  ایستاد و وقتی به بالا نگاه کردیم دیدیم صف مربوط به  تیوپ های دونفره ای  است که از  ارتفاع برج میلاد می افتی  پایین و  باز  میروی  از ان ورش  بالا و خلاصه یک چیزی بود تو مایه های اب  دهان خشک کن!!  یکربعی که توی صف  ایستادیم برای  ما 15 سال آزگار  گذشت و وقتی  به بالای  پله ها رسیدیم و خانمه  رو به ما گفت تو بشین  اول و  نشیمن گاهت را خوب  وسط  تیوپ قراب بده  تا من هلتان بدهم به هم هروزهای زیبایی که کنار  این جانور به نام همسر  سر  کرده بودیم فکر  کردیم ..من اصولا ادم جیغویی  نیستم و در  عمرم 10 بار  حتی  جیغ منکشیده ام..وقتی  چشم هایم را بستم یک آن دیدم روحم دارد پرواز  میکند..انقدر  بد مصب  دلهره داشت ان ارتفاع که صدای  جیغ من گوش  طرف را کر کرد ..بعد چون وزن من  کلا 45 کیلوست!! ایت تیوپ با شدتی  بیست برابر  بقیه امد پایین و دوباره رفت بالا و من در د لم هی  شکر  خوردم..غلط  کردم..میگفتم و وقتی  ایستاد با دست هایی که میلرزیدند  از  میهمان پرسیدم به به!! چقدر  عالی بود..شما خوشتان آمد؟  که بیچاره  با تته پته گفت ها..اره خوب بود ... و جالب  اینکه دخترک ور پریده خدش  نیامد و رفت روی  سرسره نیم متری بازی کردن...

حالا ما یک دور  همه وسایل را سوار شدیم و  کف و خون بود که در  دلمان بالا پایین میشد از  ترس ..یک جا هم فکر  کنم تا دو ثانیه ای  جیشی شدن رفتیم که خدا خواست و  توانستیم خودمان را نگه داریم و نیمریم از  ترس!! یعنی  ای تو روح  هر کس  این دست گا هها را طراحی  کرده.. بعد فتیم خیر سرمان بنشینیم کنار  دریایش و  کمی  جان بیریم و ارامش ایضا! نیمدانیکم یکهو چه شد که دریای ارام طوفانی شد و یک  موج زد و لنگ های  ما را چپه کرد و  نصف  آب  استخر دریایی رفت در  خیک مبارک ما..خوب شد  خفه نشدیم باز  آن وسط!  علی هم با هر بار  بازی  مورد عنایت القابی  جدید در دل ما قرار  میگرفت ...اخرهایش  دیگر  قبلم قلق ل میکرد..حالا باز نیایید بونیسید  ای بابا صمیم  جان نوزاد شش ماهه ما غش  غش  کنان از  ان بالا می انداخت خودش را پایین و کاریش هم نمیشد ..لامصب ها .. من از  ارتفاع میترسم...اخرین باری که سوار فانفار!  شدم 15-14 سالم بود  عکسش هم هست در  البوم مامانمان  که همچین دستم  را گرفته ام  دور  میله های  اطراف که قشنگ معلوم است از  جیش و این حرف ها هم گذشته کارم در  ان لحظه!! بعد شماها که درک نمیکنید ادم با سرعت از بلندی  بیفتد وسط یک  استخر  و ترس با مغز بخورد کف  استخرذ و سیاه کبود شود از  ترس  خفگی  یعنی  چه!! خلاصه رفتیم جکوزی  کم عمق و امن و تا خواستم کمی  ارامش  بگیرم دخترک کشان کشان ما را برد چاله فضای که دیگر  این تو بمر یاز  ان توبمیری ها نبود و من هم دوان دوان رفتم لب  دریا و گفتم حاضرم درسته غرق بشوم ولی  این بازی را انجام ندهم..جالب  تر  ناک هم این بود که هیچ کدام نفهمیدند من چه کشیدم تا  لبخندارامم حفظ شود در تمام این ساعت ها..ناهار هم جای شما خالی  مرغ سوخاری  خوردیم و پیتزا که بد نبود و من هم جانم را برداشتم و در رفتم بلافاصله و به غر غرهای  دخترک که میگفت من هنوز  دلم اب  بازی  میخواهد هم گوش  ندادم و گفتم بدو بیا بریم دنبال یو..نا مهد کودک..تا رضایت داد  تمامش  کند..

الان هم از ان شب  تا همین الان هر شب  خواب  میبینم با ابدارچی  اداره مان رفته ام حمام  و او هم دست من را میگیرد و به زور   میخواهد سوار سر سره  آبی بشوم  برایش ..باز  در  بیداری  یک سالن وسیع  و شیک بود  در  خواب که  یک حمام نمره با لنگ های  قرمز بود!! ولی  جای  همگی  خالی  چایی های  اقای  ابدارچی  انجا خیلی  چسبید!

تازه مردم چقدر  هم اعتماد به نفس  دارند به خدا!  طرف  یک دویست وشش  قورت داده وروی  شکمش  می شود نشست و  ناهار سیزده به در خورد   و باز هم با مایو  دو تکه دو بنده می اید  استخر ..هر  جایش را نگاه میکردی  اعتماد به  نفست میرفت بالاتر .. تازه امن ترین بازی اش  همان تیوپ های  دریاچه بود که من برای  اینکه از  دست این ها خلاص شوم یک بیست دوری  نشستم داخلش و  دستشان هم به من  نمیرسید که آنجا هم البته یک خانم شوخی گاوی اش  گل کرد و با پاهایش من را انداخت از روی  تیوپم داخل اب  که تا امدم بگویم   کمک..کمک ..من دارم غر ق میشوم دیدم پاهایم کف  دریاچه است و ملت دارند از روی  کله  و زیر پای من رد میشوند...یک لحظه حس  دروازه قرآن بودن به من  دست داد..!!!!

خلاصه که این موج های  آبی را از دست ندهید ...ما که چند کیلویی  لاغر  کردیم ..

تازه به علی  هم گفتیم ای  نامرد!! تو چرا اینهمه مدت  برای من بلیط نگرفتی بروم؟  اینقدررررررررررر  خوش  گذشت..عالی بود..اصلا هم نترسیدم!! و  مادر  و دخترک هم تایید کردند و روی  این بچه پر رو کم شد که به همه ترس هایش  می ارزید..

مراقب خودتان باشید و زودتر  هم بروید این ترس های  ریشه دارتان را درمان کنید!!

از تئوری تا عمل) بای بای می می

من از  همین جا دست تک تک معتادهای  گرامی که موفق به ترک حتی یک هفته ای  ماده مصرفی اشون شدن رو میبوسم و اعتراف می کنم  که تازه فهمیدم ترک این چیزها شاخ غول شکستنه ..و اواز  دهل شنیدن از دور خوش  است و مرد میدان میخواهد...حالا از  کجابه این رسیدم؟ از دیدن حالات و بی قراری های  پسرک در  این دو روز

 

اخرین شیری که پسرک خورد جمعه 10 تیر ماه شب ساعت  2.30 بود.... 

از روز  شنبه  11 تیر( اخرین روز  رجب  پر برکت) پروژه از شیر  گیری شروع شده و بچه ای که فقط با می  می  می خوابید حالا دو نوبته که روی  پا میخوابه..یک خواب ظهر و دیشب که 2 صبح خوابیدیم..فک کن یه بچه بامامان و باباش  ساعت 2 شب  توی  پارک پشت خونه اشون باشن و اقاهه نگهبان پارک هی  بیاد و چپ چپ نگاه کنه و فکر  کنه اینا از  دل خوششونه که این وقت شب  اینجان!! 

 

راستش  من همه راههای  ممکن رو ببرسی  کردم که بهم پیشنهاد داده بودین( پست 22 فروردین)خیلی  خوب بود و واقعا کلی  نکته توش  بود. بعد از بررسی های  لازم دیدم نمیشه این روش  تدریجی رو الان شروع کنم چون این بچه که من می شناسمش  تدریجی  مدریجی  حالیش  نیست و علت اصلی  این کار  هم دست تنها بودن من هست..یعنی  واقعا یک روزهایی  تاشب  جز  من کسی  نیست با پسرک که سرگرمش  کنه و می  می  از  یادش بره توی  اون ساعات..یعنی اینجوری بگم که کافی بود من دراز بکشم مثلا جلوی  تی  وی  این بچه یاد شیر  خوردن بیفته چون تو پوزیشن دراز  کشیدنی و راحت همیشه بهش  شیر  میدادم..این بود که از  داروخونه قطره ای  به نام تلخک گرفتیم و خودم که امتحان کردم خیلی  تلخیش ازار  دهنده نبود و نشون دادم که مثلا من خیلی  هم علاقه دارم تو باز هم شیر بخوری  فقط  به قورقوریش  گفتم که عزیزم تو بزرگ شدی ..اقا شدی ..پلو میخوری  ..ماست میخوری ..به به   مامانت تلخ شده؟  و یو  نا هم  قورقوری رو بغل کرد و گفت شیر نخور ..تخ..تخ.. تخ شده ..بززگ شدی ..اقا شدی ..بعد هم صاف  توی  چشم من نگاه کرد و گفت ماما..ممممههه میخوام... من هم گفتم چشم عزیزم...چشم..( وقتایی که میگم چشم خیالش  راحته که هست دیگه و کسی  منعش  نمیکنه و خیلی  اروم تر  میشه ) بعد  زود یواشکی با مداد چشم دور تا دورش رو سیاه و خط  خطی  کردم و وقتی  یونا با اشتهای  کامل خواست بخوره دید اوا می  می  که خراب  شده..اوخ شده..بعد بهش  گفتم مامان شیر  خراب شده این تو..ببین ..بد مزه شده..اونم بی توجه دهنش رو باز کرد و با اولین تماش  زود رفت عقب و گفت تلخ..تخ شده..و باز  خواست بخوره که تکرار شد نتیجه ..منم خیلی  خونسرد یهش  گفتم چی شده مامان؟  خلاصه هی رفت بازی  کرد هی  از میله های  تختش  رفت بالا اومد پایین..هی به روی  خودش  نیاورد و این وسط  دائم هم چک میکرد ببینه تلخی  هست یا نه..خلاصه صبرش که تموم شد بعد از گذشتن سه ساعت از  وقت خواب  عصرش  بلاخره با گریه زیاد  روی  پای  من خوابید ( سوالم همین جاست که  پسرک روی  تختش  تنهایی  نمیخوابید و دیروز هم نخوابید ..برای بازی و شیر  خوردن میره توش  ولی  برای  خواب  نه ..چون تا حالا با می  می  میخوابیده و دوتایی با هم جا نمیدشیدم روی  تخت..البته تختش قابل تبدیل به نوجوان هست ..الان من میترسم نکنه روی  پا خوابوندن بشه   از چاله در  اومدن و توی  چاه افتادن..چکارش  کنم روی  تخت بخوابه ؟ اصلا روش  دیگه ای  هست جز  این روی  پا خوابوندن که راحت باشه و برای  بقیه هم راحت باشه اگر  وقتی من نبودم و پسرک تنها جایی بود؟ راستش به نظر  خودم بلافاله و همزمان با از شیر  گرفتن اگه تپاتاقش رو جدا کنم ممکنه فشار روش  بیاد و از  می  می  جدا شدن رو مساوی با کم دیدن و پیش من بودن بدونه .برای  همین هنوز  با ما میخوابه ) 

 

خلاصه عصرش باز با یاداوری  این قضیه گریه کرد و با قصه هایی که من ساختم براش و مامان طوطی  و بچه طوطی و این حرف ها  یادش  رفت و سر شب هم یک حمام حسابی  کردمش و رفتیم مهمونی و کلی بازی کرد با بچه ها و شب هم تا ساعت 2 پارک بودیم و اقا داشت غش  میکرد ولی  باز هم اومدیم خونه گفت می می  میخواد و تا نیم ساعت هم صحرای  کربلا بودخونه ..واقعا ناراحت کننده بود و قتی همه زورش رو زد و دید  این دیوار  نفوذ ناپذیره و می  می  کماکان تلخ هست و مامان هم همدردی  میکنه باهاش  دیگه خوابش برد و خدا رو شکر برای  اولین بار توی  عمرش  شب بیدار نشد.. 

از  خدا خواستم خودش  براش راحت تر  کنه. 

و برای من بسیار سخت بود  چشم های  قرمز و التماسی که توش  موج میزد و  من باید صبر و مقاوم می بودم..  

 

یک چیزی رو هم بگم: من شخصا  واقعا با روش  تدریجی  موافق بودم ولی  شرایط  ما به گونه ای  بود که این روش  یک روز  میشد دو روز  فاصله می افتاد بینش ..من هم با خودم گفتم چه کاریه بشینم منتظر  که کسی  بیاد کمک؟ مگه تا حالا کارهای  این بچه با کی بوده خلاصه با کمک از  خدا بسم اللله گویان شروع کردم. روش  تدریجی برای این بچه فقط  استرس  زیاد و  فشار وارد میکرد ..همون نصفه روزی که بچه من رو نمیبینه کافیه براش ..خوشبختانه این چند روز  مامان جون از  شمال مهمون دارن و سر  پسرک حسابی  گرمه.. 

لطفا دعا کنید  چند شب  اینده هم به خیر و خوبی  بگذره و  پسرک با موفقیت بتونه  هدیه بزرگ شدنش که مامان تهیه کرده رو تو مهد بگیره  

  

با نویسندگان کامنت های  انرژی  بگیر و  آیه یاس  خوان برخورد  جدی و قانونی  خوهد شد!!! 

  

منتظر  اخبار بعدی باشید..  

 

تجربه شخصی :  

سپردن بچه ها به خدا و  فرشتگان محافظشون یادتون نره...

وقتی صممیم بچه بود 1

میگم حالا که اینقدر  همه یاد خاطرات  خوب خودشون افتادن یک چیز دیگه براتو ن تعریف  کنم که تو دکان هیچ بقالی  پیدا نمیشه دیگه این یکی!  

یعنی  مدیون هستید اگه  بعد از  خوندن این مطلب  پیف  پیف  کنید.. 

آقا تو همون بچگی  هامون ما یک کارهایی  میکردیم که مامانه انگشت حیرت به دهن میموند..یک بار مامان رفت بیرون برای  مدت طولانی  ..مثلا از صبح تا ظهر .دنبال پروانه های ساخت و کارهای  ساختمونی بود و بابا هم جبهه رفته بود. ما ۴ تا طبق  معمول وقتی  مامان رفت یک نگاه به هم کردیم و  دور  خونه رو گشتیم برای  سوژه مناسب..توی  حیاط  یک فکری به کله سردسته امون که خواهرم باشه رسید و همگی  با ذوق  فراوون بدو بدو دنبالش  رفتیم.یک بشکه بود  کنار  حیاط  که کارگرها قیرهاشون رو توش  اب  میکردن برای  قیرگونی  پشت بوم ..نمیدونم اون موقع ها اصلا ایزوگام و اینا بود یا نه ولی  قیرش رو خوب یادمه..بعد این قیرها سرد شده بود و حسابی  بسته بود .ما هم رفتیم شلنگ آب  رو انداخیتم توی  بشکه که برای قد ما مثلا تا بالای  سینه امون بود و یک چهار  پایه هم گذاشتیم زیر  پامون و وقتی  خوب  بشکه تا خرخره اب  شد همگی  زیر اولین داوطلب رو گرفتیم و  کمکش  کردیم بره تو بشکه آب  تنی  کنه!!!  آخ که من هنو ز گرمای  مطبوع آب  قیری رو یادمه ..جالبه که مثل اردک سرمو نرو هم هی  میکردیم زیر آب و  تازه یکی هم پس  کله او نتو بشکه ای  میزدیم که یالله زود باش  نوبتت تموم شد ..نزدیک هی  ظهر  دیگه کسی  حس  و حال نداشت از  بس  توی  اون بشکه بپر  بپر و  بازی  کرده بود..همه اینه ا رو در  حالی  تصور  کنید که یک حوض  نسبتا بزرگ  با شیر  اب  تمیز  و  هم هچیز  وسط  باغچه خونمون هم بود و ما اصلا محل او نندادیم..خلاصه صدای  در  اومد و بچه ها هر  کدوم یکسوراخی  قایم شدند..قیافه مامان انقدر  دیدنی  بود وقتی  اومد  ماها رو ردیف  کرد..چشماش  گرد شده بود..فک کن ۴ تا بچه که موقع خروج از  خونه دوتا شون سفید برفی بودند و یکیشون گندمی  و یکیشون سیاه خدادادی(  ژنتیکمون هم به نخود فرنگی های  مندلیوف  رفته بود!!! بی کلاس! )  حالا سر  ظهری تبدیل به  ۴ تا بچه سیاه خاکه ذغالی شده بودند!! موها پریشون...تن و صورت و هیکل سیاه  و چشم ها اندازه ته نعلبکی  گرد که مامان حالا میخواد چکارمون کنه..مثل ی  ازش  میترسیدیم اون موقع..خلاصه نگو این اب  های  سیاه تو بشکه قیر  مگه به این راحتی  ها پاک می شد ! انقدر  کله مون رو کیسه کرد مامان و دومبی  یکی  هم میزد روی  شونه یا پس  کله که یادمون باشه دیگه تو بشکه قیر  شنا نکنیم.. چیه فک کردید این همه تجربه های  ناب رو من الکی  بدست اوردم..نه عزیزم..موهام رو تو بشکه قیر سیاه کردم برای  همین ها! 

 

 

از  تفریحات سالم دیگه ما!  بازی های  دسته جمعی  با بچه های  همسایه تو کوچه بود..از  ساعت های  حدود 4 یا  5عصر  تا 8 شب  موقعی که دیگه باباها میگفتند بیایید تو خونه.امنیت واقعا بود اون موقع و بخصوص توی  همسایگی  ما که همه هوای  هم رو داشتند ..یک بار  دیدیم بچه همسایه گریه کنان اومد پیش د خترها و نمی تونست حرف بزنه..فقط  گریه میکرد ..حدودا 10 سالش بود..بعدا کاشف به عمل اومد که بچه های  دیگه برای  تادیب  این بخت برگشته  گذاشتنش  به زور توی  لاستیک کامیون!! ( از  کجاش اورده بودن رو  دیگه نمیدونم) و انقد ر هلش  داده بودند که سر گیجه شده بود .تازه بهش  گفته بودند اگه حرف  بزنه به کسی  دفعه بعد  میندازنش توی  لاستیک هواپیما!! اونم باور  کرده بود! به مامانش  نگفت.

 

 عصرها هم بازار یابی  داشتیم ..پدرم معتقد بود بچه بایداز  دسترنج خدش  پول در بیاره ..برای  همین کلی  خوراکی  مثل ادامس و کیک و  ابمیوه و  یخمک نوشمک و شکلات و اینا گرفته بود  و من و خواهرم هم فرفره های رنگی  کوچولو درست کرده بودیم و به داداشم اینا داده بودیم تا بفروشن ..او ندو تا هم تا محدوده یک کوچه راست و یک کوچه  چپ حق  داشتند بازار یابی  کنند .خلاصه اینطوری ها بود که بابا پول اولیه رو میداد ومیشد سرمایه و  شب  هم دخل رو ازشون میگرفت و همیشه هم نصفی  از  خوراکی ها توسط  خود فروشنده های  شکمو خورده شده بود و براشون میذاشت کنار .و سهم من وخواهرم بابت درست کردن فرفره هم محفوظ  بود..و این مارکتینگ فقط  سه روز ادامه داشت چون باب دید  داره ورشکست مشه و  بچه هاش  هم تپل تر!!  تجربه خوبی بود برا  ما بخصوص برای من که استارت فروش  نقاشی هام  به داداشی  ها و بچه های  همسایه از  همون جا شروع شد .کپی  میکردم بخصوص طرح میکی موس رو که خیلی  اون موقع تو بورس بود!! و اگه همه چیز با خودم بود  یعنی  برگه سفید و مداد رنگی و اینا دونه ای  5 تومن میفروختم که پول قابل توجهی  بود چون پول تو چیبی  خودم 2 تومن بود اون موقع..نمونه کارهام رو هم که جلد دفتر  خودم کرده بودم گذاشت هبودم کنار  دستم تا بقیه  کاربریش رو ببنیند  و اینکه پولشون کجا میره و حرم نمیشه!  

 

تازه یک بار هم که تابستون خونه خاله جونم رفته بودیم ( نه بچه داشت نه همسر ..عاشق  ماها بود) با خواهرم نقشه کشیدیم که برای  خاله نامه بنویسیم و باهاش  کمی شوخی  کنیم..اینطوری بود که وقتی  خاله ( خدابیامرزم) رفت برای  صبحانه نون بخره سریع من خواهرم رو کردم لای  قالی  کنار  دیوار  و قالی رو بستم دورش  و  فقط  از بالا جا رای  نفس  کشیدن گذاشتم براش و خودم هم پشت پرده قایم شدم و یک نامه هم نوشتیم گذاشتیم روی  میز تلویزیون..خاله اومد دید  ما نیستیم کلی  دنبالمون گشت و وقتی  نامه رو دید  داد همسایه براش بخونه و فقط  دیدم که صدای  همسایه داره میادکه اره نوشتن  خاله جان سلام! تو خیلی  ما را اذیت میکنی ..ما بچه هستیم و طفل معصوم..دل بیرحمت می اید ؟ حالا ما هم میریپویم توی  خیابان ها زندگی  می کنیم تا بابایمان تو را دعوا کند و  ما را هم دیگر  نخواهی  دید .. 

خاله جان همیشه دوستت داشتیم.. امضا صبا و صمیم  

صدای  گریه و جیغ خاله که بلند شد  صبا از  لای  قالی  داد زد خره! خاله داره گریه میکنه..منم گفتم ولش  کن..بفهمه شوخی  کردیم خیلی  خوشحال میشه حتما!!!!  و یک نیم ساعتی  که همه دنبال ما بودند توی  کوچه خیابون ما هر هر  میخندیدم اون پشت  تا اینکه خاله نشست  وسط  فرش و ناراحت بود که صدایی  از  لای  قالی  در  اومد و  اون وقت  صبا بدو دور  حیاط  خاله بدو.. دسته جارو توی  هوا بدو!!  

منم گفتم خاله جون..من هی  گفتم صبا  ! خاله جان ناراحت میشن نکن..گوش  نکرد که ..و از  جارو نوش  جان کردن قصر  در رفتم..صبا هنوز  که هنوزه میگه نامردی وجود تو ریشه در  دوران کودکیت داره..دست خودت نیست  که..!!!  

 

این روز  عزیز و عید مبارک رو هم به همتون تبریک میگم. 

در پناه دست های  مهربون خدا و پیام اور  مهربانی ها باشید ..

بوی پاوه..عطر نخل!

یکی از چیزهای مفرح و شادی که هر وقت یادش  می افتم حتما یک لبخند گنده میزنم خاطرات مربوط به حمام های  خانوادگی  ماست..بله..تعجب  نکنید..این یک تیتر برای  کشوندن بچه گوگولی ها به وبلاگ نیست..یک واقعیته..! البته فکر  نکنید که مثلا این جمع خونوادگی شامل یکدونه عمو و یکدونه دایی و خانواده اشون بود ها..نخیر ..منظورم بردن چهار تا بچه لپ گل منگولی بود به یک عدد حمام نمره..یعنی وقتی یاد کاشی های  سفید با طرح های سبزش ...بوی  خوب  شامپوهای تخم مرغی پاوه و نرمی  موها بعدش ..سقف بلند و  پنجره ای  نورگیر  سالن انتظار با اون صندلی های  آهنی  نقره ایش  می افتم..وقتی  یاد اون قفسه لیف ها و شونه های  انگشتی  مردونه و  شونه های  زرد و صورتی  پلاستیکی  زنونه می افتم.. یاد سبد های  کوتاه و کرم رنگی که اینجاو اونجا قرار داشتن و توش یک پودر سفید بدبو!!  داشت! و من مدت ها نمیدونستم اینا چی ان و خوردنی  ان یا باهاش  خمیر درست میکنن!! وقتی یاد  نوشابه های  یخ و تگرگی شیشه ای  می افتم..یاد کانادا درای  های  خوشمزه..یاد بوی  لطیف و خوب  حمام..پلاستیک های ضخیم  قرمز رنگ که بهش  مشمع میگفتن..یاد  همه اون بوهای  خوب ..روزهای  جنگ و همدلی  مردم  و نگاه هایی که بوی  درک کردن می داد ...دلم می خواد یک بار دیگه برم حموم نمره..ما توی  محله امون که آستان قدسی ها و کارمندای دولت دور هم جمع بودند یک حمام نمره هم داشتیم که شما وقتی  میرفتید از اقای  حمومی باید اول یک نمره میگرفتید و بعد منتظر  می نشستید تا نوبتتون بشه ..اینو برای  این میگم که فکر  نکنید او نموقع همه خونه ها حموم داشتند..حداقل چند تا  از  همسایه ها رو تو حمام میشد دید ..خلاصه مامان تو خونه یک ساک مشکی  از  این مسافرتی  کوچیک ها برمی داشت و غیر از  لوازم حمام و لباس  ما بچه ها در  کنارش  این ساک پر می شد از انواع میوه ها و ساندویچ های سبک و بخصوص خیار که جزو جدایی  ناپذیر  مراسم حمام بود. بعد  همه به صف  می شدیم و می رفتیم حمام.من بارها بخاطر  اینکه حاضر  نشده بودم ساک بیریخت حمام!!( از  نظر  خودم) رو بردارم و از زیر بار نوبتم فرار  میکردم  تو راه مورد  عنایت های  ویژه مامان قرار  گرفته بودم  که می تونست از  دویدن دنبال من و واستا ذلیل مرده! شنیدن شروع بشه تا خط ونشون کشیدن که شب  که بابات بیاد میدم درستت کنه!! و البته جنم و جبروت مامان اون موقع ها هیچی از باب کم  نداشت  و فقط  اینو میگفت که عمق فاجعه رو شب  نشون بده!!

خلاصه یللی تللی  کنان میرسیدیم به حمام..بعد  از نمره گرفتن منتظر  مینشستیم تا نوبت بشه و اونوقت جیک جیک کنان دنبال مامان میرفتیم داخل حمام..مامان در  رو میبست و قفلش رو بیست بار چک میکرد! اون موقع ها امنیت خیلی بیشتر  از  الان بود ولی  کلا احتیاط  توی  خون مامان من  هم بود..بعد  اول لباس ها رو در  می اوردیم و هر  کی  زودتر  میرفت زیر دوش برنده می شد ... الان که فکر  میکنم مامان چهار تا بچه قد و نیم قد رو میبرد  حموم و عجب  تحمل و صبری داشت میمونم توکار  خدا! بعد برای شروع یکی  یک دست کله هامون رو میشست و اونوقت می تونستیم هر  چقدر  دوست داشتیم اب  بازی  کنیم..دوش  انقدر  پر فشار بود که تو عالم بچگی  ترس  از  خفه شدن زیر  اینهمه اب  می اومد توی دلمون ..خلاصه مراسم کیسه کشی و پوست کنی  هم برگزار می شد و  کف  پاهامون رو هم سنگ پا میکشیدیم و قلقلکی  می شدیم و  بعد  دو سه بار  دیگه هم این کله مبارک صابون نخل و شامپو پاوه میخورد و وقتی  خوب  لپ های  همه گل می انداخت و از  خستگی  دیگه توان بلند شدن نداشتیم یعنی  ختم جلسه! وسط های  حمام هم پلاستیک میوه های  شسته شده و قاچ کرده و اماده هم  می اومد وسط . یعنی  من تو زندیگم هیچ  عطر و بوی خیاری رو دیگه  نتونسم بااون موقع ها یکی  بدونم..انار  هم اگه فصلش بود  داشتیم حتما ..بعد تازه فکر  کردید الکی بود که همه جلوی  هم بی لباس  باشند؟ نخیر عزیزم! مگه بلاد کفر بود!؟  دخترها یعنی  خواهر بزرگم و من  زیرپوش  تنمون بود که شبیه مایو میشد و  داداش کوچولوها هم تا لحظه های  اخر  شو... رت  پاشون بود. اونوقت جالب بود که  موقع بیرون اومدن هم داداشی ها پشتشون رو میکردن  و دخترها خودشون رو آب  میکشیدن و  می رفتن سر  حموم و با حوله خودشون رو خشک میکردن و  مامان زیر پوش هاشون رو میشست و وقتی  لباس  هاشون رو کامل میپوشیدن دادشی  ها رو مامان میفرستاد سر  حمام تا دخترها اون ها رو هم خشک کنن و لباس  تنشون کنن...وای  از  اون لنگ های  قرمزی که مامان با وسواس  یک گوشه می انداخت تا دست ما بهش  نخوره چقدر  بدمون می اومد..به هر حال لنگ های  داخل حمام بود برای  خشک کردن پلاستیک سر  حمام..البته اینم بگم که وقتی  کیسه کشی  تموم می شد مامان زنگ  می زد و یک اقاهه می اومد پشت در و سفارش  میگرفت ..و اونوقت چهار تا  نوشابه یخ و تگرگی از  دریچه بالای  در  می اومد داخل ...اولین قورتش گلو رو می سوزوند از بس  خنک بود..و بعد  کیک کشمشی و شکری هم گاهی  مامان میگرفت برامون تا باهاش  بخوریم..خلاصه یک وقتایی ماها مجبور  بودیمی ک نیم ساعتی بیرون بنشینیم تا مامان لباس هامون رو بشوره مثلا!! عقلمون به این نمیرسید که بابا خب  اونم کارهای شخصی داره دیگه..بعد من متنفر بودم از  اینکه با اون روسری  سفید و لپ های  گلی و تپلی مجبورم بشینم جلوی  چشم بقیه ...گاهی مردها زیر چشمی نگاه میکردن و روشون رو برمیگردوندند و گاهی  دختر بچه های دیگه ریز ریز  میخندیدن...خانم ها تو سالن انتظار کلی  حرف برای هم داشتند و سرشون تو چادر  هم بود و بچه ها هم از  ترس  اقای  حمومی جرات نداشتن توی  سالن بزرگ وسط بدو بدو کنند..خلاصه می اومدیم بیرون و تلو تلو خوران مبرسیدیم خونه و تا خود عصر بیهوش  می شدیم..این وسط  بابا کی  می اومد و کی با مامان ناهار  میخوردن و چی  می شد چی  نمی شد!!! دیگه به بچه ها  مربوط  نبود عزیزم..شومام خیلی به ایناش  فکر  نکن..

ما اون موقع تو خونه مون  که تازه ساخته شده بود یک نیمچه حمومی  در  حد دوش  گرفتن داشتیم ولی  خب  نیمشد با دل سیر  بشینی  توش و  کیسه کشی  مامان پسند انجام بدی  .برای  همین هر هفته یا ده روز یکبار  این مراسم باشکوه  همایونی  تکرار می شد...

میدونی  این ها بخشی  از خاطرات منه که بدون هیچ شرمی و ترس  از  اینکه بقیه بگن واه واه ما اصلا به عمرمون حمام نمره ندیدیم و همیشه حمام شیرتوت فرنگی  میرفتیم!! مینویسم و از  مرورش  پر میشم از  بوهای  خوب و روزهای  خوب و  محبتی که مامان به ما میکرد و حواسش به همه چیز حتی خوراکی های  توی  حمام بود. یادمه یک سال به مامان گفتیم مامان جون من و صبا زودتر  میریم خونه تا یک چای هم بذاریم برای  شما..فکر  کنم 8 سالم بود.. تو راه  برگشتن رفتم و از  خرازی سر راه که یک خانمه فروشنده اش بود یک روسری ژرژت طوسی رنگ  با یک رژ لب  قرمز بیست و چهار ساعته(به قول خانمه فروشندهه) برای  مامان خریدم برای کادوی روز مادر ..روسری شد  150 تومن...باورتون میشه؟  الان سوار  موتور  هم نمیکنن شما رو با این پول! اونوقت شبش  دادیم به مامان.اونقدر  خوشحال شد..و هر  جا مهمونی  میرفت اون روسری رو سرش  میکرد و من با افتخار بهش  نگاه میکردم..چقدر  زیبا و مغرور میشد چشم هاش ..چشم های روشنش با اون موهای شرابی...که همیشه زیبا هستند برای من.

کمربند

دیشب  خونه دوستم دعوت بودم بچهه رو زدیم زیر بغلمون و رفتیم..من و صمیم خانوم! تو خونه هی با خودم گفتم چی بپوشم.چی بپوشم..یک شلوار  جین مشکی خریده بودم چند وقت پیش ( دوهفته قبل)که یک چند سانتی  باید کش  می اومد! تا توش جا بشم..بعد مامانم  هم قرن سوم هجری  شمسی یک لباس برای من از  سوریه اورده بود که اونم تا نصفه بالاتنه اش  خوب بود بعد  بی ادب بقیه اش وقتی  میرفت پایین   جون من هم باهاش  می اومد بالا! خلاصه حس  شدید ارزوهای بر باد رفته   بهم دست داد و گفتم بذار ببینم این ها چجورین  الان به تنم..فقط  اینقدر بدونید که من ساعت 7 این  لباس ها رو تنم کردم تا یکربع به هشت همینجور جلوی  آینه خشکم زده بود..یعنی  فکم روی تخت دراز به دراز افتاده بود و انگشتام برای  خودشون بشکن میزدند..علی از  تو هال بلند میگه چکار میکنی؟ بیا یه..مگه نگفتی  حاضر شدی. و من با صدایی که از  ته چاه در  می اومد و نای  حرف زدن نداشت گفتم علی..کمربند اضافی  داری؟  

دیریریری دارام دام..شلواره ویژی رفت بالا و بهقاعده دو کف  دست اضافه هم اومد  بالاش ..یعنی  یک جورایی شلوار  کردی  شده بود برام..اونوقت اون لباسه روبگم..نه بذار اون رو بگم که این شون هاش  همچین ریخته بود پایین و  قسمت پایینش  هم راحت و ازاد شده بود که من موندم تو قدرت خدا..کمر بند بستن شاید برای شما عادی  باشه ولی قربونتون یک ذره هم تجسم کنیند  توی  مشهد کسی باشه که تو عمرش  شلوارهایی که میخریده به زور  میرفته بالا و پاشنه کش  لازم داشته تا قالب  شه!!!! بعد یک روز  طرف  چشم باز  کنه و ببینه اوخ اوخ کمربند لازم داره برای  اینکه میفته از  پاش ..نمیتونین حال من رو تصور  کنید مگه اینکه اونقدر  چاق  بود باشید و اونقدر  لاغر شده باشید که فقط  خدا بدونه..  

خلاصه که الان یک عدد صمیم شناور  در  ابرها و فضای بین ستاره ها داره پرواز  میکنه و اونقدررررررر از دیشب  خوشحالم که نتیجه این خوشحالی شد خوردن  پنج ششش قاشق  الویه سس دار + نصف  لیوا ن نوشابه + چند قاشق  دسر + یک بقچه گنده سبزی خوردن!!! + دیگه مونده بود خود صاحبخونه رو هم بخورم!! یعنی  چی آخه..جنبه هم خوب  چیزیه>.حالا ز دیشب که برگشتم هی  نیگا میکنم ببینم این هایی که خوردم از  کجا زده بیرون!  

 

البته اینم بگم این لاغری  معجزه اسا فقط  زمنی  اتفاق  افتاد که از  ذهنم رژیم رو حذف  کردم و  یک دخترک خوشگل با موهای  خرگوشی  او ن تو هی  بهم گفت چقدر  خوش  تیپی صمیم..چقدر  میخوری  و لاغر  میشی  صمیم..چقدر  دوست داشتنی  شدی  صمیم ...باور  کنید من عاشق  خودم که میشم  همینجور  از  در و دیوار برام خوشبختی  میریزه ..تو رژیم..تو همه کار .. 

 

الانه هم خیلی  دیگه صمیمی نشین با من چون خانم کمربندیان هستم و از  دیشب  جواب  سلام های  علی رو هم با اکراه میدم و  چشمام رو براش  میتابونم..تازه بچه روهم گفتم خودت بشور  بعد از این..من کمربندم شل میشه بخوام اینقدر  کار  کنم توی  خونه تو!!!!