من و همسرم عاشقانه هم را دوست داریم.

صمیم-۲۹و اندی سن!- 12ساله ازدواج کرده-همسر و پسرکش رو میپرسته- عاشق تر از اونا کسی هست؟

من و همسرم عاشقانه هم را دوست داریم.

صمیم-۲۹و اندی سن!- 12ساله ازدواج کرده-همسر و پسرکش رو میپرسته- عاشق تر از اونا کسی هست؟

از تئوری تا عمل) بای بای می می

من از  همین جا دست تک تک معتادهای  گرامی که موفق به ترک حتی یک هفته ای  ماده مصرفی اشون شدن رو میبوسم و اعتراف می کنم  که تازه فهمیدم ترک این چیزها شاخ غول شکستنه ..و اواز  دهل شنیدن از دور خوش  است و مرد میدان میخواهد...حالا از  کجابه این رسیدم؟ از دیدن حالات و بی قراری های  پسرک در  این دو روز

 

اخرین شیری که پسرک خورد جمعه 10 تیر ماه شب ساعت  2.30 بود.... 

از روز  شنبه  11 تیر( اخرین روز  رجب  پر برکت) پروژه از شیر  گیری شروع شده و بچه ای که فقط با می  می  می خوابید حالا دو نوبته که روی  پا میخوابه..یک خواب ظهر و دیشب که 2 صبح خوابیدیم..فک کن یه بچه بامامان و باباش  ساعت 2 شب  توی  پارک پشت خونه اشون باشن و اقاهه نگهبان پارک هی  بیاد و چپ چپ نگاه کنه و فکر  کنه اینا از  دل خوششونه که این وقت شب  اینجان!! 

 

راستش  من همه راههای  ممکن رو ببرسی  کردم که بهم پیشنهاد داده بودین( پست 22 فروردین)خیلی  خوب بود و واقعا کلی  نکته توش  بود. بعد از بررسی های  لازم دیدم نمیشه این روش  تدریجی رو الان شروع کنم چون این بچه که من می شناسمش  تدریجی  مدریجی  حالیش  نیست و علت اصلی  این کار  هم دست تنها بودن من هست..یعنی  واقعا یک روزهایی  تاشب  جز  من کسی  نیست با پسرک که سرگرمش  کنه و می  می  از  یادش بره توی  اون ساعات..یعنی اینجوری بگم که کافی بود من دراز بکشم مثلا جلوی  تی  وی  این بچه یاد شیر  خوردن بیفته چون تو پوزیشن دراز  کشیدنی و راحت همیشه بهش  شیر  میدادم..این بود که از  داروخونه قطره ای  به نام تلخک گرفتیم و خودم که امتحان کردم خیلی  تلخیش ازار  دهنده نبود و نشون دادم که مثلا من خیلی  هم علاقه دارم تو باز هم شیر بخوری  فقط  به قورقوریش  گفتم که عزیزم تو بزرگ شدی ..اقا شدی ..پلو میخوری  ..ماست میخوری ..به به   مامانت تلخ شده؟  و یو  نا هم  قورقوری رو بغل کرد و گفت شیر نخور ..تخ..تخ.. تخ شده ..بززگ شدی ..اقا شدی ..بعد هم صاف  توی  چشم من نگاه کرد و گفت ماما..ممممههه میخوام... من هم گفتم چشم عزیزم...چشم..( وقتایی که میگم چشم خیالش  راحته که هست دیگه و کسی  منعش  نمیکنه و خیلی  اروم تر  میشه ) بعد  زود یواشکی با مداد چشم دور تا دورش رو سیاه و خط  خطی  کردم و وقتی  یونا با اشتهای  کامل خواست بخوره دید اوا می  می  که خراب  شده..اوخ شده..بعد بهش  گفتم مامان شیر  خراب شده این تو..ببین ..بد مزه شده..اونم بی توجه دهنش رو باز کرد و با اولین تماش  زود رفت عقب و گفت تلخ..تخ شده..و باز  خواست بخوره که تکرار شد نتیجه ..منم خیلی  خونسرد یهش  گفتم چی شده مامان؟  خلاصه هی رفت بازی  کرد هی  از میله های  تختش  رفت بالا اومد پایین..هی به روی  خودش  نیاورد و این وسط  دائم هم چک میکرد ببینه تلخی  هست یا نه..خلاصه صبرش که تموم شد بعد از گذشتن سه ساعت از  وقت خواب  عصرش  بلاخره با گریه زیاد  روی  پای  من خوابید ( سوالم همین جاست که  پسرک روی  تختش  تنهایی  نمیخوابید و دیروز هم نخوابید ..برای بازی و شیر  خوردن میره توش  ولی  برای  خواب  نه ..چون تا حالا با می  می  میخوابیده و دوتایی با هم جا نمیدشیدم روی  تخت..البته تختش قابل تبدیل به نوجوان هست ..الان من میترسم نکنه روی  پا خوابوندن بشه   از چاله در  اومدن و توی  چاه افتادن..چکارش  کنم روی  تخت بخوابه ؟ اصلا روش  دیگه ای  هست جز  این روی  پا خوابوندن که راحت باشه و برای  بقیه هم راحت باشه اگر  وقتی من نبودم و پسرک تنها جایی بود؟ راستش به نظر  خودم بلافاله و همزمان با از شیر  گرفتن اگه تپاتاقش رو جدا کنم ممکنه فشار روش  بیاد و از  می  می  جدا شدن رو مساوی با کم دیدن و پیش من بودن بدونه .برای  همین هنوز  با ما میخوابه ) 

 

خلاصه عصرش باز با یاداوری  این قضیه گریه کرد و با قصه هایی که من ساختم براش و مامان طوطی  و بچه طوطی و این حرف ها  یادش  رفت و سر شب هم یک حمام حسابی  کردمش و رفتیم مهمونی و کلی بازی کرد با بچه ها و شب هم تا ساعت 2 پارک بودیم و اقا داشت غش  میکرد ولی  باز هم اومدیم خونه گفت می می  میخواد و تا نیم ساعت هم صحرای  کربلا بودخونه ..واقعا ناراحت کننده بود و قتی همه زورش رو زد و دید  این دیوار  نفوذ ناپذیره و می  می  کماکان تلخ هست و مامان هم همدردی  میکنه باهاش  دیگه خوابش برد و خدا رو شکر برای  اولین بار توی  عمرش  شب بیدار نشد.. 

از  خدا خواستم خودش  براش راحت تر  کنه. 

و برای من بسیار سخت بود  چشم های  قرمز و التماسی که توش  موج میزد و  من باید صبر و مقاوم می بودم..  

 

یک چیزی رو هم بگم: من شخصا  واقعا با روش  تدریجی  موافق بودم ولی  شرایط  ما به گونه ای  بود که این روش  یک روز  میشد دو روز  فاصله می افتاد بینش ..من هم با خودم گفتم چه کاریه بشینم منتظر  که کسی  بیاد کمک؟ مگه تا حالا کارهای  این بچه با کی بوده خلاصه با کمک از  خدا بسم اللله گویان شروع کردم. روش  تدریجی برای این بچه فقط  استرس  زیاد و  فشار وارد میکرد ..همون نصفه روزی که بچه من رو نمیبینه کافیه براش ..خوشبختانه این چند روز  مامان جون از  شمال مهمون دارن و سر  پسرک حسابی  گرمه.. 

لطفا دعا کنید  چند شب  اینده هم به خیر و خوبی  بگذره و  پسرک با موفقیت بتونه  هدیه بزرگ شدنش که مامان تهیه کرده رو تو مهد بگیره  

  

با نویسندگان کامنت های  انرژی  بگیر و  آیه یاس  خوان برخورد  جدی و قانونی  خوهد شد!!! 

  

منتظر  اخبار بعدی باشید..  

 

تجربه شخصی :  

سپردن بچه ها به خدا و  فرشتگان محافظشون یادتون نره...

نظرات 64 + ارسال نظر
سایه سه‌شنبه 28 تیر 1390 ساعت 23:02 http://taha88.persianblog.ir

سلام صمیم عزیز و ممنون از توجهت لطف کردی که جوابمو و داری و بابت پیشنهاد دوستانه ات بسییییییییییییییییییار ممنونم خیلی مهربونی ، اما راضی به زحمتت نیستم خودم میگردم انشاله پیدا میکنم
راستی یه خواهش هم داشتم که البته نمی خوام باعث زحمتت بشه اگه تونستی خیلی خوشحال میشم
راستش من تو ماه رمضون یه ده روزی میام مشهد و اگه بشه همو ببینیم خوشحال میشم
پسر گلتو ببوس

خواهش میکنم..من جدی گفتم سایه جان
حالا اگر تا اون موقع پیدا نکردی اومدی مشهد من ادرسش رو بهت میدم. داروخانه دکتر زرافشان تو بلوار فلاحی تو منطقه قاسم اباد داشت که بلاخره من اونجا پیدا کردم. قیمت ش هم حدودا 2500 هست


برات سفری خوش و خوب ارزو میکنم...
انشالله بهت خوش بگذره

سایه دوشنبه 27 تیر 1390 ساعت 17:59 http://taha88.persianblog.ir

سلام صمیم جون یونا کوچولو چطوره ؟
دیگه یاد می می نمیکنه ؟
منم از دیروز شروع کردم تا پسرک رو از شیر بگیرم ولی این قطره تلخک رو پیدا نکردم از چند جا که پرسیدم حتی نمیدونستن چیه ! میشه بگی تولید کدوم کارخونه است شاید بیابمش ممنون میشم جوابمو بدی

ببین صبر زرد که تو عطاری ها دران این صنعتیش هست و تلخیش کمتر ازار میده بچه رو .من اول خودم امتحان کردم ببینم پسرکم قراره چی بخوره ..قابل تحمل بود تا حدی ..

تلخک بود اسمش ..والله اینجا هم خیلی داروخونه ها نمیدونستن..انداختمش بیرون تموم که شد ..اگر باز هم دیدم میخوای برات بخرم بفرستم؟ چون میدونم مشهد کجا داره ..

سحر جمعه 24 تیر 1390 ساعت 00:02

سلام جانا
بابا ای ول دیگه جای حرف باقی نمونده‏،بااین همه نظر!عاشقتم شدید
سحر

ملودی سه‌شنبه 21 تیر 1390 ساعت 10:29 http://melody-writes.persianblog.ir/

صمیم جونم خوبی قربونت برم ؟ یونا خوشگله خوبه ؟ عادت کرده به می می نخوردن؟ بوس بوس بوس بوس بوس

خدا رو شکر داره به خیر میگذره ..
قربونت بشم مرسی گلی

مامان دوقلوها دوشنبه 20 تیر 1390 ساعت 11:12 http://www.youngmother.blogfa.com

سلام صمیم جان. اتفاقی به وبلاگت رسیدیم و پستات رو خوندم. وای اون پست وقتی صمیم کوچک بود رو که می خوندم غش کردم و دوقلوهام با تعجب نگاهم می کردن. راستی من یه دوقلو دارم و مثل تو اول عاشق همسر نازنینم هستم بعد دوقلوها. به وبلاگ من هم سر بزن خوشحال می شم و اگه با تبادل لینک موافق بودی خبرم کن عزیزم.
به امید دیدارت در وبلاگم
منتظرتم
بدرود

سمانه-مترجم-تهرون دوشنبه 20 تیر 1390 ساعت 03:16

راستی صمیم جان تو قسمت پیوندهات عجیبه که دیگه اسم آست نیست و وبلاگش.چرا؟ همیشه اونم میخوندم بعد تو. و این جادوگر جالبه که اول ازهمه گذاشتیش /چه جالبه برام.آست اما کو؟ چرا حذفه؟

به تقدم تاخر لینک های من خیلی توجه نکن..
است دوست داشتنی رو ه هم مثل همیشه میخونمش ..

سمانه-مترجم-تهران دوشنبه 20 تیر 1390 ساعت 03:10

صمیم جان سئوال من پرسیدم.تقاضای کمکی دوباره از من بود،یادم رفت اسممو بنویسم.با سپاس بسیار و بوس

خواهش میکنم.
ببین کیفیت تو این موردخیلی بیشتر از سایز و کمیت هست ..به این تبلیغات اصلا اهمیت نده و مطمئن باش اگر ذهنتیت خانم + تر و اعتماد به نفس اقا زیادبتر بشه خیلی چیزها حله..
با یک اورولوژیست مشورت کنید اگر مشکل پزشکی وجود داره ..

[ بدون نام ] دوشنبه 20 تیر 1390 ساعت 03:08

سلام مادر خوب و ماه.صمیم جان باز 1 سئوال حیاتی دارم.اینکه آیا کسی روشی بی ضرر و موثر و توپ برای افزایش طول عضو جنسی آقایان سراغ داره؟ واقعا حیاتیه بنظرم ،من جسورم که میپرسم اما میدونم این سئوال خیلیاس و یاری رسانه خیلیها و شاید بارها این خودسانسوریهای ما باعث طلاق های ما شده.اینکه چنین مسائلی مهمن برامون اما ما انکارشون میکنیم.من امروز واقعا ازتون میخام که تنها و تنها اگه کسی بطور موثق از روشی مطلع و مطمنه برای منم بگه تا ازدواجم یکجورایی شرینتر شه.میدونید که مسائل جنسی علل بیشترطلاقهای جامعه ماست.من میخام زندگیمو نجات بدم.مقاله زیاد خوندم،لطفاسرزنش یا هدایت نکنید،فقط درچندجمله اگه راه موثری میشناسید.یک دنیاممنون میشم صمیم جان اگه بتونی ازطریق نظرسنجی کمکم کنی،خونه امید مایی.

الهه دوشنبه 20 تیر 1390 ساعت 02:07 http://www.manohamsaram.blogfa.com

سلام
من از حج برگشتم
شمارو هم اونجا فراموش نکردم..
خواهرم برای از شیر گرفتن پسرش یه خورده فلفل ریخت روی می می و....
و این شد پایان ماجرا
فقط دوسه بار نی نی نزدیکش شد ولی وقتی دید قابل خوردن نیست دیگه بیخیالش شد
تموم بیقراریاش یه هفته هم نشد
بعد از اون وقتی مامانش میگفت بیا تو بغلم وقتی نگاهش به می می میافتاد فورا میگفت می می فلفل...
یخورده غمگین میشد ولی بعدش یادش میرفت
من فک میکنم بچه رو نباید انقدر اذیتش کنی
درسته گفتن مرگ یکبار شیون هم یگبار ولی اون بچه است وباید اندازه طاقتش ازش انتظار داشت پس اول از شیر بگیرش بعدا عادت تخت و تنهایی بهش بده بذار یخورده بزرگتر بشه خوب و بد رو تشخیص بده
چون اگه به یکباره همزمان دوکار انجام بدی حتی اگه موفقیت امیز هم باشه اما تو ضمیر ناخوداگاه بچه ثبت میشه ویجورایی براش عقده میشه...شاید هم یک کابوس تا اخر عمرش باهاش باشه و این تنهایی براش عذاب اور بشه
پس از بچه به اندازه صبرو تواان بچگیش انتظار داشته باش
انشاا...موفق میشی عزیزم

ممنونم .حج قبول

میدونی من هم جای یونا رو الان جدا نکردم که..من از داروی تلخ استفاده کردم و خدا رو شکر روبراهه اوضاع

من و آقاییم یکشنبه 19 تیر 1390 ساعت 22:44 http://manoaghaim.blogfa.com

سلام صمیم جان
همیشه میخوندمت ولی خاموش
اما اینبار به کمکت احتیاج دارم
لطفا بگو چی کار کنم ؟
کسی مطمئن تر و فهمیده تر از شما پیدا نکردم

چی شده عزیز؟

وصال یکشنبه 19 تیر 1390 ساعت 13:42

yere ham 2sal ghable ike to beraman i doare bokoni khoda zad o ham yak bechey nisibman kerd ke mondem choojoor hamsede haman taghat miyeran az jegh jeghash o fozoliyash.ma ke az beche sammms niyavordem.emshalllllla ke be haghghe pinishtan to yiki az beche shammms biyeri. haaaa bo khoda


khodaya bebakhsh.doosam dari?)mersi )

نه یررررررررررررررررررررره شوخی موکونی ؟ تو هم بیچه دری ..؟ اصن بیت نموخوره ها! ای هیکل پدر سگت رو همی خوب نیگر دشتی ها!!

ن دورترها پرچم سفیدی به اهتزار در امد!!

سودابه یکشنبه 19 تیر 1390 ساعت 11:16 http://baran87.niniweblog.com

سلام من هم وبلاگ رژیم ات رو میخوندم چرا ادامه اش ندادی ؟ و ایا نتیجه گرفتی ؟ میخوام برای کاهش اشتها و چربی سوزی و کاهش اشتها دارو مصرف کنم . چیزی میشناسی؟

نه من فقط ورزش میکردم..
به زودی ادامه اش میدهم..پسرک از شیر تازه گرفته شده.

وصال یکشنبه 19 تیر 1390 ساعت 10:33



ham yak beche az shir giriftanom i hame mateli daaaaasht? az teraf moyom youna re booboosesh.

هم یکک بچه...!!!!!!!
مگه کم بود داداچ؟ ایشالهه روم به دیفال یککک بچه گیریت بیه نتنی آب دیماغتو بالا بیکیشی ..
ها ایجوریاس اینجه...

درسا یکشنبه 19 تیر 1390 ساعت 09:29 http://www.tioti.blogfa.com

الهیییییی...گل پسر پاک میشود از اعتیاد..ایشالا به سلامتی..و راحت باهاش کنار بیاد..بوووس

مریم شنبه 18 تیر 1390 ساعت 17:27

صمیم جان کجایی؟ دلم تنگ شده برای نوشته هات خانومی.. امیدوارم هرجا هستی، خوب خوب خوب باشی :)

عسل شنبه 18 تیر 1390 ساعت 12:13

صمیییییییییییییییییییییییییییییییم جون سلام من تازه با وبلاگت آشنا شدم یعنی با این یکیش اولین بار وبلاگ رژیمیتو دیدم ۱ سال و نیم پیش الان تازه دارم وبلاگ قبلیتو می خونم هر وقت همش تموم شد بعد میام این یکیو می خونم . فعلاْ اومدم بگم خیییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییلی با حالی . دمت گرم . فعلا تاااااااااااااااااااااااااااااااااا بعععد.

نازنین شنبه 18 تیر 1390 ساعت 12:08 http://sa-da.blogfa.com

سلام صمیم جان من وپسرم این تجربه سخت رو پشت سر گذاشتیم ولی بالاخره بعد یکهفته جواب داد الان که ۳.۵ساله است خودش میره توی تختش می خوابه ولی قبلا توی هال میخوابید و من می بردمش پروسه روی پا خوابید ن سه چهار ماهی طول میکشه بعدش یک پروژه دیگه شروع میشه به اسم دستت رو بده تا خوابم ببره از دکترش پرسیدم کی اتاقش جداکنم گفت ۴ یا ۵ سالگی سختی ازشیرگرفتن پسرکوچولوت تمام شد دیگه بسلامتی ناراحت نباش

مامان برسام جمعه 17 تیر 1390 ساعت 00:44

موفق باشی گلم.منم سال دیگه این گرفتاری رودارم

دوست مشهدی پنج‌شنبه 16 تیر 1390 ساعت 19:43

با پشت کاری که شما داری هر کاری ممکن هست و موفق می شی راستی جواب میلی که زدم رو ندادی ، خوشحال میشم جواب بدین

عسل اشیانه عشق پنج‌شنبه 16 تیر 1390 ساعت 16:43

یک کف مرتب به افتخار مامان نمونه که در یک اقدام عاجل بچه طفل معصوم رو از شیر گرفت!!! اخه میدونم منو نمیزنی ... حامله ام.. گناه دارم.. از اون لحاظ!
کار خوبی کردی. من که به نظر خودم هر چی زودتر بچه رو از شیر بگیری بهتره. هر چی بیشتر شیر میدی بچه هم بهش وابسته تر میشه انگار...
راستی عکس لباسای دخترم رو گذاشتم! دوست داشتی بیا ببین. بوس واسه تو و یونای نون خور!!

زیبا پنج‌شنبه 16 تیر 1390 ساعت 01:25 http://delo-din.blogfa.com

صبح اومده بودم اینجا ... ولی داشتم محمد رو میخوابوندم یادم افتاد!!!!
به نظر اول پروسه ترک می می رو تموم کنید بعدش به موقش به خوابش بپردازید!
چون دو تایی با هم سخته!
محمد من از همون اول خودش تو تختش میخوابید ولی الان یه وقتایی که موقع دندون درآوردنشه روی پا یا توی بغلم میخوابه فقط...

یاس چهارشنبه 15 تیر 1390 ساعت 21:30 http://www.y-a-s.blogfa.com

سلام عزیز دلم خوشحال میشم به منم سر بزنی من تازه فهمیدم مامان شدم و این چیزا رو بلد نیستم!اینجوری که از جینگولیت میگی من عاشقش شدم!یه بوس گنده ازش بکن.

شمسی خانوم چهارشنبه 15 تیر 1390 ساعت 10:54

وای نه نه! الهییییییی دلم براش کباااااااب.... میخاد بچه طفلی معصوما یه جایزه گنده بلالی از طرف من و کلیه آشنایان و فامیلهای وابسته بگیر به خرج خودت بده به یونا کوچولی ( همون کوچولوه اصفانیش میشه کوچولی) ببین ما چقدم لارجیم بعد میگن اصفانیا فلانن.....

مهسا چهارشنبه 15 تیر 1390 ساعت 00:26 http://kharejeh.blogfa.com

من هنوز مامان نشدم اما شنیدم و دیدم که بچه از شیر گرفتن خیلی سخته مخصوصا به قول شما وقتی چشمای پر از التماس نی نیت رو میبینی....

شیدا سه‌شنبه 14 تیر 1390 ساعت 19:20 http://easternprincess.blogfa.com

صمیم جون برو خدا رو شکر کن که فقط داری یونا رو از شیر میگیری! مامان بیچاره ی من یه دورم منو از پستونک گرفت اونم با چه ترفندی؟! به من گفتن آقا کلاغه پستونکتو برده!!! قشنگ یادمه یه هفته فقط گریه کردم آخرش مامانم اینا ذله شدن دیدم آقا کلاغه پستونکمو پس آورد!!!!

سمیرا مامان سپهر سه‌شنبه 14 تیر 1390 ساعت 17:29 http://sepehrjoonam.blogfa.com

پسر من شیر خشکی بود واسه همین تجربه ای تو این زمینه ندارم اما چی باعث شد تا واست بنویسم چون من معمولا کامنتهای شکلکی میزارم . دیشب شوشو جونم ظرفها رو شسته بود و طبق معمول سینک رو نشسته بود داشتم غرغر میکردم که وسط حرفهای من یهو گفت پست تولد من و ......... خوندی گفتم یهو بزن صحرای کربلا چه ربطی داشت و ..... امروز اون پست و خوندم و فهمیدم همچی هم بی ربط نبود که وسط غرغر های من یاد پست تولد شوشو ی شما بکنه

الهه سه‌شنبه 14 تیر 1390 ساعت 14:19

خداوندا
آرزوی من را هم بر آورده کن.من هم کودکی میخواهم....
برایم دعا کنید

ali fallah nezhad سه‌شنبه 14 تیر 1390 ساعت 14:01 http://ali-fa110.mihanblog.com

سلام...
شما هم با همسرتون دوست بودید؟؟
دلم میخواد بیشتر بدونم...
من آخه چکار کنم؟؟؟

گلابتون بانو سه‌شنبه 14 تیر 1390 ساعت 13:55 http://golabatoonbanoo.blogfa.com

به سلامتی. من هم یک و ماه و نیم پیش پسرمو از شیر گرفتم. توی امامزاده با دادن اناری که بهش یاسین خونده بودم. خدا هم واقعا کمک کرد.پسر من هم به شدت معتاد بود! ولی سختیش فقط چند روز اوله. من که اصلا با روش تدریجی موافق نیستم. حس می کنم بچه بیشتر اذیت می شه. نگران نباش. انشا الله دامادیش رو ببینی!

چه معنوی ..امازاده و انار یاسین خوانده..

سارا دوشنبه 13 تیر 1390 ساعت 16:11 http://zibayeirani2.blogfa.com/

فدای پسرکم بشم


عشق منی سارا

الناز دوشنبه 13 تیر 1390 ساعت 13:34

به نظرم تدریجی کلا جواب نده. اگر بعد از یک بار تلخ شدن دوباره خوب بشه که دیگه حنامون رنکی نداره. من هم یک دفعه ای گرفتم. در مورد رو پا خوابیدن هم اگر خودمون همیشه اصرار نداشته باشیم روش فراموش میشه. البته بچه ها با هم فرق دارن و متخصص متعجب کردن ما هستند ولی شاید الان به این همدردی نیاز داشته باشه.

ندا دوشنبه 13 تیر 1390 ساعت 12:42 http://minaallemomean@yahoo.com

سلام صمیم جون . با این کامنتت یاد از شیر گرفتن پسرم افتادم .ماجرا از این قرار بود که :
دو ماه مونده بود به دو سالگی گل پسر قند عسل که همه فکر و ذکرش ممه چی(سینه من ) بود و من از سر کار نیامده پروژه شیر خوردن از ممه چی های مامانی شروع می شد بطور مکرر تا خود طلوع صبح که من دوباره برم سرکار.مادرم بهم امر کرد که ۲ سال ۲ ماه کم کافیه و دیگه از شیر بگیرش و ما هم با پدر بچه صحبت کردیم و از آنجا که این پسر علاقه و وابستگی شدیدی به بابائیش داشت و کاملا مطیع از پدر خواستیم حالا بدون هیچ مقدمه قبلی که یک صحبت یکباره وتاریخی و البته تاثیر گذار با قند عسل داشته باشه و اونهم نامردی نکرد و در حین ممه چی خوردن گل پسر وارد اتاق شد و خیلی جدی گفت به به بابایی دستم درد نکنه پس شما هنوز داری ممه چی میخوری وای زشته تو دیگه مرد شدی بابا نباید ممه بخوری و اومد جلو و بگرمی بوسش کرد و گفت دیگه بابا ممه نخور آفرین پسر گلم عوضش برات شیر ممه چی را توی بطری از سوپری خریدم هر وقت خواستی برو سر یخچال و بخور که صمیم جان خواهر پسرک مثل اسفندی که بر آتش بریزی از جا پرید و گفت با حالت دعوا به من و با اشاره انگشت سبابه: مامانی دیگه ممه چی نده جشته(زشته)بابا گفت تو ملد(مرد)شدی ممه چی نخول(نخور) و خواهر همان شد که همان شد تا چند روز دیگه نخورد البته شبا یکم بیقرار بود که همزمان تا می گفت ممه شوهری را تکون میدادم می گفتم زود اولتیماتوم بده و اونم می گفت ا ا ا بابایی بازم و اون تو خواب و بیداری با بیقراری می گفت ممه چی ممه چی و من سریع می رفتم و شیر و آب تو لیوان می آوردم و بهش میدادم و اونم با اول نمی خورد ولی بعد با کلی نق و نوق میخورد تا حدوداْ یکهفته که دیگه تقریبا روزا از سرش افتاده بود شبا هم تا چند شب اول کماکان نهضت ادامه داشت اما دو سه روز آخر بهتر بود تا آخر هفته که مادر شوهر جان از مسافرت برگشت و فهمید که ما این خبط را آنهم ۲ ماه زودتر در حق نوه عزیزش انجام داده ایم و گفت که چرا اینکارو در حق بچه کردین و شما شمر ذالجوشن هستین بچم بیچاره چقدر تکیده و عصبی شده و مدیونی اگه دو ماهه دیگه بهش شیر ندی ما هم با تحمل اینهمه مرارت گوشامون دراز شد و اطاعت امرکرده و حالا هر چی به پسرک می گیم بیا مامانی ممه چی بخور میگه نه بابا گفت تو ملد شدی! ممه چی نخل جشته! تا باز دست به دامان نطق تاریخی پدرش شدیم و پدرش گفت بابایی اشکال نداره حالایکم دیگه بخور تا حسابی قوی بشی البته از شیر تو یخچال هم خیلی بخور تا بعد.حالا پسرک عینهو قحطی زده ها پرید روی سینه ما و حالا بخور کی نخور تا ۲ سالگی که دیدیم روز موعود است و حالا دیگر هر چقدر پدر بچه نطق تاریخی را نمودند افاقه نکرد که نکرد .حتی وقتی روی م م ه چ ی ه ا چدروا و ریمل و ماژیک و رب گوجه و ... زدیم فایده نداشت که نداشت و کولی بازی در میآورد که نگو و نپرس به هر مرارتی بود طی ۲ الی ۳ ماه روزا تقریبا از سرش افتاد ولی همچنان با گریه و التماس میخواست که فقط بگیردشون تو دستش و حالا سینه های منهم پر از شیر .شبها هم بدتر می گرفتشون و چنان با غیض فشارشون میداد که جیغم در میومد تا بخوابدو بعدها که به چه مصیبتی اینرا از سرش با صحبت انداختم تا الان که ۸ سالشه عادت داره نوک دماغم و گاهی هم نوک دماغای قشنگ اطرافیان نزدیک( چون تقریبا شبیه نوک سینه است ) را در طی روز و شبها قبل از خوابیدن بماله حتی بعضی وقتها میگه مامان نوک دماغه فلانی چقدر قشنگه من دوست دارم بگیرمش و من میگم نه عزیزم زشته و واقعا این مسئله نگرانم کرده .صمیم جون مواظب این قضیه باش چون چند تا بچه دیگه هم دیده ام که همینجورین و این واقعا مصیبته مخصوصا اگه جلوی دیگران باشه !

نداااااااااااااااااااااااااااا
( ایکون بزنم تو فرق سر خودم٬!!!!)
تو چرا به حرف مادر بزرگه گوش کردی؟ آخی چقدر منطقی داشت میرفت جلو ..بعد چه عذابی کشیده بچه!
میگم فانتزی تابلویی برای بچه درست کردین ها!!!! دو روز دیگه میره خواستگاری فقط چشماش روی نوک دماغ طرف میچرخه!!

ولی راست میگی ..من هم روی این روش تاکید کردم و طرف وقتی دید با گریه و این ها می می شیرین نمیشه کوتاه اومد..فعلا تو فاز کوتاه اومدنه ببینم چی میشه ..
مررررررررررررررسی ک این ها رو گفتی بهم.
بوس

مهناز دوشنبه 13 تیر 1390 ساعت 11:46

سلام صمیم جون خدا به تو و پسر گلت صبر بده تا این مرحله از بزرگ شدنشو به راحتی بگذرونید. راستی یه چیزی که باعث شده من این روزا خیلی خوشحال باشم رو دوست داشتم باهات در میون بزارم. بالاخره بعد از این همه مدت خدا منو لایق دونست و یکی از فرشته های گلشو تو دل من قرار داد. برام دعا کن منم مثل شما بتنم امانت دار خوبی باشم.


تبریییییییییییییییییک

مریم دوشنبه 13 تیر 1390 ساعت 11:41 http://OSIANEMAN.PERSIANBLOG.IR

من و دختر اردیبهشتی ام :O ... جااااااااااااااااااان؟ ها؟
هان... آهان یادم اومد می خواستم درمورد روش خوابوندن نینی تو تخت خودش برات بگم... یه روشی که من از برنامهع سوپر ننی یادگرفتم این بود که شب میری بچه رو مزاری تو تختش بوسش می کنی کتاب میخونی چه می دونم هر کاری که معمولا می کنین... بعد شب بخیر می گی میای بیرون البته اگر بچه ات نمی ترسه ها! اگر می ترسه یه برنامه دیگه داره... آها میای بیرون ... سعی می کنی بهش توجه نکنی اگه از اتاق اومد بیرون بدون اینکه باهاش حرف بزنی یا توجه نشون بدی میبری دوباره میزاریش تو تختش... اولش خیلی سخته اما خیلی زود جواب می ده... تو این روش باید یادت باشه که بچه مدام امتحانت می کنه...و تو صبحش کللی باید تشویقش کنی و جایزه بدی بهش که تو جای خودش خوابیده...

مهرگان دوشنبه 13 تیر 1390 ساعت 11:28

یعنی الان که دارم فکرشو می کنم که منم سال دیگه باید همین کارها رو بکنم بغضم می گیره با اینکه دلم برای سایزهای کوچیکم تنگ شده ولی دیدن اشک پسرک منو اذیت می کنه

استوا خاتون دوشنبه 13 تیر 1390 ساعت 11:07 http://bootejeghe.blogsky.com/

یعنی من هلاکتم صمیم.
خدا همه مامانا و نی نی هاشونو حفظ کنه. آمییییین

فرناز ( مامان دینا ) دوشنبه 13 تیر 1390 ساعت 10:39 http://hilga.blogfa.com

سلام عزیزززززم . منم وقتی دینا رو از شیر گرفتم وابستگیش خیلی بیشتر شد و همش میخواست بغلم باشه . خیلی بهش محبت کن و همش بوسش کن . رو پا هم اشکال نداره . اتاق هم چون از شیر گرفتی درست نیست یک دفعه تنها بشه غصه میخوره . من یک ماه با دینا تو اتاق خودمون میخوابیدم و بعد با ماساژ میخوابوندمش . بعد کامل که خوابش میبرد میذاشتمش تو اتاقش

نسیم دوشنبه 13 تیر 1390 ساعت 10:14 http://bardiajeegar.blogfa.com

اولا بهتون تبریک میگم...صمیم جونم فکر میکنم سختیش رو گذروندید...یعنی یه روزی بیاد که تو با خودت بگی عجب نامردیه این بچه....یعنی یه لحظه نباید یادش بیاد می می میخورده قبلا؟؟؟!! باور کن بردیا رو از شیر که گرفتم خودم گریه میکردم...اون عین خیالشم نبود بخدا بعد از یکی دو روز....اصلا یادش رفت....بعد منم وقتی با این قضیه کنار اومد و روال زندگی طبیعی شد جاش رو عوض کردم و تو اتاق خودش خوابوندم....فقط این رو پا خوابوندن رو زیاد کش نده چون اعتیاد آوره....ما تو فامیلمون داشتیم که تا 5 سالگی بچه هه هنو رو پای مادرش مخوابید!!!! اگه نمیخوابوندن رو پاشون بیدار بود همش!!!!! وقتی که می می رو فراموش کرد ببرش تو اتاقش و بذار تو تختش و کنارش بشین و دستش رو بگیر و اینا و براش قصه بگو و شعر بخون تا خوابش ببره....البته من برا این کار کنارش دراز میکشیدم توی هال بعد میخوابید میذاشتم تو تختش که به نظرم عادت کنه از اول تو تختش بخوابه بهتره تا اینکاری که من کردم.ببخشید زیادی نوشتم ..موفق باشی.

مامان هانا دوشنبه 13 تیر 1390 ساعت 09:07

صمیم جان، سلام و خسته نباشید حسابی، دختر من 3 ماه از یونا جان بزرگتر است، من هم کارمندم و هانا رو به یکباره از شیر گرفتم. البته بعدش به مدت 2 ماه شب و روزم رو یکی کرد، گریه های بی دلیل شبانگاهی، تقاضای پارک رفتن آنهم ساعت 3:30-4 صبح، خوابیدن اونم فقط توی کالسکه، حتی شب ها. مجبور بودیم تا 1-2 شب توی کالسکه هانا رو توی کوچه بگردونیم تا خوابش ببره، پدرم رو درآورد، ولی حالا خدارو شکر خوب شده، شب با قصه توی تختش خوابش می بره، امیدوارم یونای عزیزت زیاد اذیت نشه و راحت از شیر دل بکنه، فعلاً تا یکماه دیگه جداش نکن، بعدش شب ها کم کم جداش کن و سعی کن توی تختش بخوابه. برات آرزوی صبر و موفقیت دارم، راه سختی در پیش داری عزیزم.

گیتا دوشنبه 13 تیر 1390 ساعت 07:55

صمیم جان تو این روش ناگهانی قدیمیها میگن بعد از سه شب تو خواب یه بار بهش باید شیر داد حالا درسته یا نه رو نمیدونم ولی خیلی از حرفای قدیمیها درست دراومده فکر کنم بیشتر بخاطر مادر باشه که اذیت نشه

بهناز دوشنبه 13 تیر 1390 ساعت 02:44 http://narin86.persianblog.ir

عجب خدا صبرت و صبرش بده :)

صورى یکشنبه 12 تیر 1390 ساعت 23:50

اى خداجون چقدر مادر شدن سخته‏!‏ بچه ها توروخدا دعا کنید منم آدم بشم یه بچه واسه این شوهرى بیارم خیلى دلش میخواد الان که اصلا حوصلشو ندارم یعنى فکر میکنم باید خیلى عمیق درکش کرد تا بتونى عاشقانه به عشق بچت دور میمیت خط بکشى‏!‏

صبا و پرهام یکشنبه 12 تیر 1390 ساعت 22:00 http://anymoanyma.blogsky.com

راستش من خیلی نمی تونم حست کنم

من و یاسینم اینجوری نبود شرایطمون. خیلی وقت بود که با می می نمی خوابید.یعنی تا وقتی چراغ روشن بود می خورد و بعد پا میشد تازه سرحال بازی می کرد. برای همین فقط می تونم بگم یه دنیا انرژی مثبت برای تو و یونا جون می فرستم

شاد باشی

فرزانه :) یکشنبه 12 تیر 1390 ساعت 20:04

سلام
خدا قوت ... فقط صمیم جان مواظب خودت هم باش چون مامانا وقتی بچه را از شیر میگیرن کمی تپلی میشن!!!
گفتم که نگی چرا نگفتین !!! :)
خدا به شما و یونا کوچولو صبر بده ...الهی آمین ...
در ضمن خانوادت را به خدا و فرشتگان محافظتون می سپارم ...

نور یکشنبه 12 تیر 1390 ساعت 18:28

خدا روز روزش واسه ما آدم گنده ها با این قلبای زنگاریمون -دور از جون شما-بد نمیخواد ...حالا چه برسه به یه فرشته معصوم....پس بهترین راه حل و بهترین راهگشا در درجه اول خداست...

خدا جون هوای یونای عزیز و دل مادرشو داشته باش!!

آفرین یکشنبه 12 تیر 1390 ساعت 18:21

موفق باشین. حتما به یونا میوه های آبدار زیاد بده که دچار کمبود آب نشه.

می می یکشنبه 12 تیر 1390 ساعت 16:44

عزیزم امروز اول ماه مبارک شعبانه. از خدا میخوام که به برکت این ماه عزیز گذشتن از این مرحله رو هم برای تو هم برای همسرت و هم برای یونای کوچک با آرامش و راحتی همراه کنه

مهربان یکشنبه 12 تیر 1390 ساعت 16:13

موفق باشی دوستم. مداد چشم خیلی اثر گذاره! همین روزا اینجا یه نینی داره این وضعیتو تجربه میکنه.(برادر زاده ام)
هی میگه می می مامان ایش شده!!! اه اه اه اه


سلام .صمیم جان ُ حقیقت داره؟________________________________________
35 سال حبس در خانه
________________________________________


عجیب ترین خانواده ایران !

این خانواده عجیب تا به حال با هیچ انسانی غیر از خودشان معاشرت نداشته‌اند، ساندویچ و غذاهای امروزی نخورده‌اند،‌موبایل را به چشم ندیده‌اند و تمام این اتفاقات در سال 1390 در مرکز شهر مشهد افتاده است



این خانواده عجیب تا به حال با هیچ انسانی غیر از خودشان معاشرت نداشته‌اند، ساندویچ و غذاهای امروزی نخورده‌اند،‌موبایل را به چشم ندیده‌اند و تمام این اتفاقات در سال 1390 در مرکز شهر مشهد افتاده است تنها همبازی آن ها در تمام این 35 سال تعدادی گوسفند زنده بودند که پدر آن‌ها برای‌ رهایی از تنهایی برایشان گرفته بود عجیب‌تر از تمام این حوادث ثروت هنگفتی است که حالا پدر خانواده برای آنها به ارث گذاشته پسر دوم خانواده برای اولین بار به تنهایی از در منزل خارج شد. او حاضر شد حقایقی شگفت‌انگیز را از این خانه مرموز در اختیار ما قرار دهد
________________________________________

شروع اسارت

لباس سفید عروسی به تن داشت که پا در خانه‌ای طلسم‌شده گذاشت. دختر روستایی به اصرار پدر و مادرش با مردی ازدواج کرد که همسری نازا داشت و نمی‌دانست که بعد از مراسم ازدواج برای همیشه روستای‌شان را ترک خواهد کرد. باور کردنی نیست حتی اگر واقعیت داشته باشد! 19 سال بیشتر نداشت که مردی در خانه‌شان را زد، کارمند بود و می‌خواست با این دختر جوان و شاداب ازدواج کند، وقتی شنید قرار است هووی زن نازایی شود به گوشه‌ای پناه برد، می‌دانست خودش حق انتخاب ندارد و پدر و مادرش با تصور اینکه خواستگار کارمند است و حقوقی دارد وی را به او خواهند داد. بار سفر را بستند تا به مشهد بروند، حتی اشک‌هایش خشک شده بود.

شاید باید به خاطر تنهایی‌هایش گریه می‌کرد، به‌خود دلداری می‌داد تا تصور کند شوهرش فرشته است که می‌خواهد به او پرواز‌کردن یاد بدهد. با دنیایی از امید عروس شد. 35سال پیش بود که در خانه‌‌ای با دیوارهای سیمانی و شیروانی زنگ‌زده‌ای باز شد و نوعروس با پای گذاشتن روی موزائیک حیاط برای همیشه زندانی شد. در نخستین حکمی که از سوی شوهرش صادر شد باید نه تنها با خانواده‌اش برای همیشه قطع رابطه می‌کرد بلکه حق خروج از آن چهاردیواری را نداشت. مرد رفتار عجیبی داشت، نوعروس جوان بود و خواست یاغی‌گری کند که زیر مشت و لگدهای شوهر چاره‌ای جز تسلیم ندید، همان سکوت نخست کافی بود تا دیگر جرات نداشته باشد یک کلمه‌ای حرف بزند.

نو عروس همراه با دیوارها و ‌ثانیه‌ها روز به روز فرسوده‌تر می‌شد در فضای سرد و بی‌روح خانه متروکه. وقتی برای نخستین‌بار باردار شد تصور کرد دوران بدبختی‌ها تمام شده است، می‌دانست شوهرش بچه‌دوست دارد و همین می‌تواند در زندان را به روی او باز کند و پر پرواز را به او بدهد. این روزنه امید نیز رنگ باخت چون پدر خانواده نه تنها در زندان را باز نکرد بلکه دختر و 3پسرش را نیز به سرنوشت مادرشان گرفتار کرد.
________________________________________

مادر زندانی

خانه پر از سکوت بود، همه از پدر وحشت داشتند، همسایه‌ها این خانه را یک معما می‌دانستند، بچه‌ها تنها زمانی دیده می‌شدند که به مدرسه می‌رفتند. پدر هرازگاهی به خانه سرکی می‌کشید و خرید بر‌عهده خودش بود، هر بار می‌آمد آشغال‌هایی با خود همراه داشت و در گوشه‌‌ای از حیاط می‌گذاشت، روز به روز خانه شیروانی‌دار پر از زباله می‌شد تا جایی‌که ماشین پیکان زیر همین آشغال‌ها مدفون شد.

بچه‌ها حق بازی حتی در حیاط خانه را نداشتند بیشتر با نگاه بود که با هم حرف می‌زدند وقتی نمره‌های‌شان20 می‌شد انگیزه‌ای برای خوشحالی نداشتند انگار سلام‌دادن را یاد نگرفته بودند و در یک جزیره ناشناخته تنهای تنها بودند. کتک‌خوردن از پدر یک عادت شده بود، وقتی پای در خانه شیروانی می‌گذاشتی باور نمی‌کردی خانواده در آن زندگی می‌کنند، بوی بد زباله و فاضلاب همه را به عقب می‌راند انگار مادر خانواده نیز روحیه‌ای برای تمیزی نداشت، همه جا را خاک گرفته و زیبایی حیاط خانه لابه‌لای تپه‌ای از زباله گم شده بود.

بچه‌ها یکی پس از دیگری با نمرات ممتاز دیپلم گرفتند و تنها بهانه‌ برای خارج‌شدن از خانه را نیز از دست دادند. همه می‌دانستند قفل این اسارت روزی شکسته خواهد شد، پدر خانواده بدبین‌ و سخت‌گیرتر شده بود تا اینکه بیمار شد و خیلی زود خود را تسلیم سرنوشت مرگ کرد. طلسم شکست، وقتی مادر و بچه‌ها شنیدند زنگ پرواز نواخته شده است حتی به‌‌دلیل مرگ پدر قادر به گریه نبودند.
________________________________________

دیدار پس از 35 سال

در آهنی زنگ‌زده با صدای خشکی باز شد و آنها برای همیشه آنجا را ترک کردند، صحنه دیدار زن با خانواده روستایی‌اش آن هم بعد از 35 سال زندگی در زندان. بچه‌ها انگار از دنیای دیگری آمده‌اند، هیچ‌کس را نمی‌شناختند و نمی‌دانستند در مهمانی‌ها چه رفتاری داشته باشند. خانه پر از سکوت دیگر جای‌ماندن نبود جالب این که مشخص شد پدر سخت‌گیر نزدیک به یک میلیارد تومان برای زندانی‌هایش ارثیه گذاشته است. با مرگ مرد‌ مرموزی در مشهد، راز زندگی وحشتناک خانواده‌‌اش در یک خانه متروکه و فرسوده فاش شد. همسر این مرد از همان روز نخست ازدواج در خانه زندانی بوده و بچه‌هایش نیز مانند او، مطیع دستورات پدر سلطه‌گر بودند. وقتی ماموران کلانتری شهید فیاض‌بخش مشهد وارد خانه شیروانی شدند باور نمی‌کردند داستان زندگی زنی با 4 بچه‌اش در این خانه واقعیت داشته باشد.
________________________________________

زندگی‌ام سوخت

زن 54‌ساله با چهره‌ای تکیده، شادی کم‌روحی به چشم‌هایش داده بود و دل پردردی داشت، 35‌سالی می‌شد که تنها مونس و هم‌دمش بچه‌هایی بودند که سرنوشتی بهتر از او نداشتند. این زن با ادبیات خاصی حرف می‌زند: «19سال بیشتر نداشتم که با این مرد ازدواج کردم، از وقتی به این خانه آمدم جز بداخلاقی و بی‌اعتنایی ندیدم، باید با همه قطع رابطه می‌کردم، به کتک‌های شوهرم عادت کرده بودم و گریه‌هایم تنها با نوازش بچه‌ها آرام می‌گرفت». وی می‌گوید: «یک روز زن همسایه‌ آتش تنوری برای ما آورد، در را به آرامی باز کردم و آن را گرفتم، وقتی شوهرم متوجه شد آن را از دستم گرفت و به سرم کوبید، باور می‌کنید هم‌کلاسی‌های بچه‌هایم نیز جرات آمدن به در خانه را نداشتند، شوهرم آنها را هم کتک می‌زد.»

زن آهی کشیده و ادامه می‌دهد: «وقتی شوهرم نبود راحت‌تر زندگی می‌کردیم البته جرات خارج‌شدن از خانه را نداشتیم اما حتی اگر در خواب او را می‌دیدم از ترس می‌لرزیدم، ابتدا سعی می‌کردم خانه‌ای تمیز داشته باشم بعد که دیدم هر کاری می‌کنم پدر بچه‌ها اعتنایی ندارد و با جمع‌آوری زباله و رنگ‌نزدن به دیوارها خانه را به یک زباله‌دان تبدیل کرده من هم دل و دماغم را از دست دادم و خانه روز به روز خاک گرفته‌تر شد.» زن از رهایی لذت می‌برد و می‌گوید: «در این سال‌ها در هیچ مراسمی خانوادگی و فامیلی شرکت نکردیم، شوهرم وقتی بیرون می‌رفت روی در علامت می‌گذاشت و اگر بدون اجازه در باز می‌شد من و بچه‌ها را کتک می‌زد، در این مدت سلامت روحی و جسمی‌ام را از دست دادم و وقتی پدر بچه‌ها مُرد توانستم برادرها و خواهرانم را ببینم، یک آرزو بود که به آن رسیدم.»

وی از روز نخست آزادی می‌گوید: «باورم نمی‌شد مشهد این‌قدر تغییر کرده باشد، مهم‌تر از همه شنیدم یک‌میلیارد تومان ارثیه داریم که دیگر برای خوشبختی‌ ما فایده‌ای نداشت، ما از همه‌چیز محروم بودیم و حالا یک ثروت خوب داریم، اما کل دنیا را هم داشته باشیم دیگر فایده‌ای نداشت، چرا که زندگی‌ و سرنوشت‌مان سوخته و از این به بعد تنها شرایط بهتری خواهیم داشت و من از اینکه بچه‌هایم اجتماعی نیستند نگران هستم.»
________________________________________


گفت‌وگوی اختصاصی با پسر بزرگ خانواده اسیر در خانه شیروانی

پسری با عینک ته‌استکانی پیش روی‌مان نشست، 32 سال دارد، اما رفتارش کودکانه است، به سختی داخل خانه شیروانی دعوت‌مان می‌کند. «مهدی» با استرس عجیبی جلوتر قدم برمی‌دارد، خانه کلنگی به فروش گذاشته شده است، در حیاط مقدار زیادی آشغال، تکه‌های آهن‌پاره، پلاستیک و نان خشک روی هم تلنبار شده. هر قدم که برمی‌داری تصور می‌کنی یا زیر پایت فرو خواهد رفت یا حیوان گزنده‌ای به تو حمله خواهد کرد. شاید پیش از فروش این خانه، دیوارهایش آوار شوند. زیرزمین مخوفی دارد، پای در اتاق پر از خاک می‌گذاریم که تلویزیون کوچکی در وسط آن قرار دارد، در یک قدمی‌اش پتویی کثیف می‌بینیl که انگار کسی زیر آن خوابیده است، مهدی می‌گوید برادرش دوست ندارد کسی را ببیند، از آنجا خارج می‌شوم و از مهدی می‌خواهم به همه سوالاتم جواب بدهد. مکث می‌کند، انگار نمی‌خواهد حرفی بزند، انتظار دارم از حالات چهره‌اش پی به راز درونش ببرم اما امکان ندارد. درحالی‌که چشمانش نشان می‌داد جواب منفی خواهد داد، ناگهان می‌پذیرد.
________________________________________


در اتاقی پر از تارهای عنکبوت می‌نشینم، نخستین سوالم ناشی از کنجکاوی‌ام بود:
• چرا به سر و وضع خانه نرسیده‌اید؟
مهدی، نگاهش را به اطراف می‌چرخاند: در زندگی ما دیگر حوصله‌ای نبود که دست به تعمیرات بزنیم، نه مادرم و نه ما روحیه‌ای نداشتیم، ما تنها زنده بودیم، زندگی نمی‌کردیم.
• چرا این شرایط را داشتید؟
پسر جوان انگار به سکوت عادت کرده‌است خیلی طول می‌کشد تا حرفی بزند: «ما از پدرمان وحشت داشتیم، ببینید یک خواهر و 2 برادر دارم، هیچ کدام ازدواج نکرده‌ایم و همه‌مان به نوعی مشکل روحی و روانی داریم، مادرم که دختر روستایی بود همسر دوم پدرم شد آن‌ها ده سال با هم تفاوت سنی داشتند و هیچ‌وقتی نتوانستند زندگی خوبی داشته باشند.»
• مادرت چه رفتاری با پدرت داشت؟
مادرم از پدرم می‌ترسید البته من و خواهر و برادرانم هم می‌ترسیدیم، مرد وحشتناکی بود.
• مگر چه رفتاری داشت؟
پدرم خیلی سخت‌گیر بود و اجازه نمی‌داد از خانه بیرون برویم، کسی نیز حق نداشت به خانه‌مان رفت‌وآمد کند.
• دلیلی نداشت؟
معتقد بود در خارج از خانه ما خلافکار و معتاد می‌شویم نسبت به مادرم نیز بدبین و شکاک بود، شاید راست می‌گفت، ‌ما الان
نه معتاد هستیم و نه خلافکار اما به جای آن روانی شدیم، ما یک عمر زندانی بودیم.
• زندانی؟
منظورم زندانی‌شدن در همین خانه است، مادرم 35سال پا از این خانه بیرون نگذاشت، من و خواهر و برادرانم نیز تنها اجازه داشتیم به مدرسه برویم و زود برگردیم.
• در مدرسه دوستانی داشتی؟
در مدرسه هیچ‌وقت با کسی دوست نشدیم چرا که می‌‌دانستیم پدرم بفهمد بیچاره‌ایم.
________________________________________

ما تسلیم بودیم

• معلمان‌تان علت این رفتارها را نمی‌پرسیدند؟
چون از نظر تحصیلی همیشه شاگرد اول بودیم و هوش و استعداد زیادی داشتیم از طرف معلمان و مدرسه مشکل خاصی احساس نمی‌شد و کسی شک نکرد در چه شرایطی زندگی می‌کنیم.
• بستگان‌تان بی‌تفاوت بودند؟
آن‌ها هیچ رفت‌وآمدی به خانه‌مان نداشتند، همگی از پدرم دلخور بودند، بستگان مادرم که روستایی هستند جرات نداشتند به سراغ ما بیایند.
• به روستای مادرت نرفته‌اید؟
اصلا، اعضای خانواده ما تا‌به‌حال به مسافرت نرفته، هنوز از مشهد خارج نشده‌ایم.
• جایی را می‌شناسید؟
تنها از طریق تلویزیون شهرهای مختلف و مناطق تفریحی کشورمان را شناخته‌ایم.
• خودت تمایلی به سفر داری؟
راستش را بخواهید دوست نداریم به مسافرت برویم، به‌این زندگی عادت کرده‌ایم، ببینید در ایام عید و تابستان همیشه در خانه زندانی بودیم، پدرم همه‌چیز را می‌خرید حتی حق بازی در حیاط را هم نداشتیم.
• با پدرتان حرف می‌زدید؟
کتک‌های پدرمان تنها چیزی است که از او به یاد داریم، او اصلا اهل دردودل کردن و حرف‌زدن نبود.
• با مادر و خواهر و برادرانت چطور؟
حرف نزدن یک عادت شده بود، هیچ‌یک از ما با هم چندان حرفی نمی‌زدیم، خیلی از چیزهایی را که می‌خواستیم و حتی انتظارات خود را از همدیگر با نگاه به هم می‌‌فهماندیم و زیاد صحبت نمی‌کردیم.
• هم بازی‌ای نداشتید؟
تنها هم بازی‌های‌مان تعدادی گوسفند بودند که مدتی پدرم در حیاط خانه نگهداری می‌کرد اما بوی بد آن‌ها باعث شد همسایه‌ها اعتراض کنند و پدرم با دعوای مفصلی گوسفندان را با خود برد و باز تنها ماندیم.
• پدر ولخرجی داشتی؟
اصلا، از روزگار خانه مشخص است که پدرم خسیس بود، در عمرم پول توجیبی نگرفته و هر چه خودش می‌خواست می‌خرید.
• مادرت جر و بحثی نداشت؟
گاهی اوقات جر و بحث داشتند، پدرم خیلی عصبی بود و در آن سو مادری مطیع و آرام داشتم، هیچ‌وقت اختلافات آن‌ها جدی نشد، من و خواهر و برادرانم نیز تسلیم پدرمان بودیم و هیچ‌گاه گلایه‌ای نکردیم.
• متوجه شدم جواب سلام من را ندادی، چرا؟
نمی‌دانم چقدر باید جواب این سوال را بدهم، دوست ندارم با کسی حرف بزنم، از زمان کودکی هم اگر بچه‌های همسایه‌مان سلام می‌کردند حق نداشتم جواب‌شان را بدهم چون پدرم راضی نبود با کسی حرف بزنم و اگر خلاف این را از من و دیگر اعضای خانواده‌ام می‌دید به حسابم می‌رسید.
• در خرید لباس حق انتخاب داشتید؟
اصلا، در موقع لباس‌خریدن می‌گفت که نباید لباس شیک و مد روز باشد با اینکه پول به ما نمی‌داد همیشه تاکید داشت ولخرجی نکنیم.
• وقتی خبر مرگ پدرت را شنیدی چه احساسی داشتی؟
ناراحت شدیم اما هیچ‌کدام گریه نکردیم چون اعتقادی به گریه نداریم، روز سوم مرگ پدرم همراه بستگان‌مان به قبرستان رفتیم خیلی سعی کردم به زور چند قطره اشک بریزم اما فایده‌ای نداشت.
• ارثیه میلیاردی می‌تواند جایگزین سرنوشت تلخ زندگی‌تان باشد؟
بعد از مرگ پدرم بود که فهمیدیم یک میلیارد‌تومان ارث برده‌ایم. آن را تنها پشتوانه خودمان می‌دانیم.
• با این پول چه می‌کنی؟
یک خانه به ارزش350 میلیون تومان در مشهد خریده‌ایم که مادر، خواهر و یکی از برادرانم در آنجا زندگی می‌کنند.
• پس تو و برادرت چرا اینجا هستید؟
می‌خواهیم این خانه را بفروشیم و برای همیشه آن را فراموش کنیم، اینجا مانده‌ایم تا برخی از اثاثیه‌مان را دزد نبرد، بعد از فروش حتما به همان خانه می‌رویم.
________________________________________


پدر خوب یعنی دکتر حسابی

• از لحاظ روحی در چه شرایطی هستید؟
خواهرم سخت بیمار است، هم از لحاظ روحی و هم جسمی، باید مقداری از پول‌ها را خرج درمان او بکنیم.
• می‌خواهی چه شغلی را دنبال کنی؟
هیچ فکری در این خصوص نکرده‌ام با این ارث باید خیال‌مان راحت باشد و نگران شغل نباشیم.
• چه آرزویی داری؟
من هیچ آرزویی ندارم، موبایل هم ندارم.
• درخصوص عشق چه می‌دانی؟
تا به‌حال عاشق نشده‌ام چون با کسی معاشرت نکرده‌ام.
• می‌خواهی ازدواج کنی؟
معیار خاصی برای انتخاب همسر درنظر دارم؛ می‌خواهم صداقت داشته باشد و اگر روزی مثل پدرم خواستم به او ظلم کنم، سکوت نکند و حق خودش را بگیرد.
• خودت مثل پدرت خواهی شد؟
امکان ندارد، من معتقدم باید به همسرم خیلی محبت کنم و زندگی‌ آسان و راحتی برایش فراهم کنم.
• پدر خوبی برای بچه‌هایش خواهی بود؟
در مسئله این‌که آیا بچه‌دار می‌شوم یا نه باید بگویم تا به حال فکرش را نکرده‌ام، بچه خیلی خوب است و قول می‌‌دهم اگر روزی بچه‌دار شدم با بچه‌هایم دوست باشم، آن‌ها را به پارک ببرم، هر چه دوست دارند برای‌شان بخرم و حتی با آن‌ها در خانه‌ام بازی کنم.
• وقتی پدرت زنده بود چه آرزویی داشتی؟
تنها آرزویم نمره‌های 20 درس‌هایم در مدرسه بود که با گرفتن دیپلم آن هم با معدل ممتاز این‌سری از آرزوهایم نیز، مرده‌اند.
• به موسیقی علاقه داری؟
هیچ اطلاعی از موسیقی ندارم اصلا اهل این جور چیزها نیستم، در این سال‌ها تنها تفریح من و خانواده‌ام تلویزیون بوده است.
• خواهرت خواستگاری دارد؟
خواهرم تنها دل‌نگرانی من است، دختر بسیار خوب و مهربانی‌است اما هیچ‌کس به خواستگاری‌اش نیامده.
• دلتنگ پدرت هستی؟
گاهی دلم برایش تنگ می‌شود اما دوست ندارم در مورد گذشته‌ها چیزی به خاطر بیاورم، بعد از مرگ پدرم تنها یک‌بار، آن هم روز سوم مرگش به قبرستان رفته‌ام.
• تا حالا ساندویچ خورده‌ای؟
در مورد غذای بیرون و ساندویچ باید بگویم اعتقادی به این نوع غذاها ندارم.
• کدام منظره‌ را دوست داری؟
در تلویزیون دیده‌ام دریا زیباست اما اطلاع زیادی از آن ندارم، تا حالا به ساحل دریا نرفته‌ام و نمی‌توانم در مورد دریا نظری بدهم.
• چه رنگ‌هایی را دوست داری؟
رنگ‌های تیره و سورمه‌ای را بیشتر دوست دارم.
• تعریفت از زندگی چیست؟
همان چیزی که در یک کتاب خوانده‌ام، زندگی یعنی فاصله بین نقطه تولد تا مرگ!
• شعر دوست داری؟
اصلا اهل شعر نیستم، هوش و حواس شعرگفتن را ندارم.
• به‌نظرت بهترین پدر کیست؟
یک پدر باید مثل دکتر حسابی باشد و بچه‌هایش را دوست بدارد. پدرم هیچ‌وقت به هیچ‌کس نگفت دوستت دارم، من هم تا به حال نگفته‌ام و بعید می‌دانم حاضر شوم از این جمله استفاده کنم.
• آلبوم عکس‌های‌تان را که نگاه می‌کنی چه حسی پیدا می‌کنی؟
باید بگویم ما تا به حال اصلا عکس نگرفته‌ایم و به جز عکس‌هایی که همراه پدرمان می‌رفتیم می‌گرفتیم یعنی آلبوم عکس نداریم، پدرم می‌گفت عکس گرفتن یعنی مسخره‌بازی.
حرف دیگری نمانده، با دلی تکیده و غمگین می‌خواهیم از خانه پر از سکوت خارج شویم وقتی فضای به هم ریخته حیاط را می‌بینم و می‌پرسم چرا بخشی از آن‌جا خالی شده است می‌شنوم ، جای پیکان مدل 57 پدرش است که سال‌ها زیر زباله‌ها بود و بعد از مرگ وی به‌عنوان خودروی فرسوده، فروخته‌اند.
مهدی، خیلی زود در را به روی من می‌بندد و داخل می‌شود، اما و اگر‌های زیادی در ذهنم رژه می‌روند و اینکه باید چنین حقیقتی را بپذیرم و تصور نکنم کابوس دیده‌ام.


برگرفته از برترینها


صبا یکشنبه 12 تیر 1390 ساعت 15:01 http://www.roozhayema3ta.blogfa.com

سلام
از این تجربه برای من و پسرم حدود 3 ماه میگذره.
من قبل از گرفتن از شیر علی رو عادت دادم که شب بدون شیر بخوابه. اول یه کم بهش میدادم. بعد میگفتم دیگه بَه بَه بسه. بلندش میکردم میذاشتم روی پا. براش کتاب میخوندم و شعر و لالایی تا خواب بره.
کم کم در همین فاصله عادتش دادم تو اتاق خودش بخوابه.
بعد از یه مدت دیگه خودش نمیخواست روی پا بخوابه. زمین میخوابید منم می نشستم کنارش و براش کتاب میخوندم تا خواب میرفت.
اون موقع نمیشد کنارش بخوابم چون به محض افقی شدن من شیر میخواست.
ولی بعدش که دیگه از شیر گرفته شد دیگه پیشش دراز میکشم تا خواب بره. کتاب و شعر و ....
البته هنوزم گاهی یادش میکنه!!!!
پسر منم توی تختش نمیخوابه. من براش رختخواب میندازم زمین. چون اینجوری کنارش هستم تا خواب بره.
شما میتونی یه مدت که از این پروژه گذشت، اول پایین تخت خودتون براش رختوخاب بندازی. بعد یواش یواش ببری اتاق خودش.
انشالله موفق باشی...

اطلس یکشنبه 12 تیر 1390 ساعت 14:35 http://www.daky.blogfa.com

خواهر من هم اردیبهشت همین امسال دخترش رو از شیر گرفت تو ۲۴ ماهگی. اون که می گفت اینقدر باهاش حرف زدم از قبلش که دیگه همون اوب فقط واسه خواب بساط داشتن. که اونم زحمتش رو شوهر خواهرم کشیده و مثل اویل توی بغل راهش برده و براش لالایی خونده تا خوابش برده. یا موقغ دیدن کارتون مورد علاقه اش (برینی بی بی ) دیگه بیهوش شده از شب سوم هم فقط می گفت مامان بزار ببینمش. بعد هم بوس از می می کرده و خوابیده.
فقط مشکل این بود که یکی باید خواهرم رو عادت میداد که خدا رو شکر دوستاش این کارو کردن. اینم وبلاگ خواهرزادمه:
www.kamsah.blogfa.com
امیدوارم موفق باشی توی این مرحله هم.

مامان هانیا یکشنبه 12 تیر 1390 ساعت 14:11 http://www.haaniaa.persianblog.ir

مبارک باشه!عزیزم کار بسیار خوبی کردی!!این روش تدریجی اصلا جواب نمی‌ده!!من کلی کلنجار رفتم با روش تدریجی آخر خسته شدمو رفتم یه چسب زخم روش زدم و تمام!!! فقط هانیا میومد می می رو که اوخ شده بود ناز می‌کرد و فقط ۲ شب توی خواب بهش دادم و اصلا هم اذیت نکرد شکر خدا!!! در مورد خواب بذار یه چند وقت دیگه . هانیا از خیلی وقت پیش توی اتاقش می‌خوابه و میگه تختم تنها نمونه!! اولش با خوابوندن عروسک محبوبش زیبا جون توی تخت و کنارش شروع کردم و حالا حاضر نیست حتی یک شب پیش من بخوابه!حالت گهواره‌ای تختش هم به خوابوندنش خیلی کمک می‌کنه. خودش می‌گه تکونم بده تا بخوابم!!

ملودی یکشنبه 12 تیر 1390 ساعت 13:59 http://melody-writes.persianblog.ir/

الهی من قربون یونا خوش زبو برم که این روزا می می ش تلخ شده .صمیم جون میدونم عزیز دلم که تو دل مهربون مادرانه ت چی میگذره ولی اینم یه دوره ایه برای بزرگ شدن این گل پسر .الهی به سلامتی بگذرونین هر دو تاتون.میدونم برای مادر هم سخته انگار خود آدم هم وابسته ست و دلش برای شیر دادن به بچه ش تنگ میشه . بوووووسای گنده برای خودت و یونا .برای رو تخت خوابیدنشم نگران نباش این مرحله رو بگذرونه کم کم اون مرحله ی که رو تخت و اتاق خودش باشه هم شروع میکنی برای اونمخیلی راهکارا هست ولی خودتم گفتی که الان نمیشه چون یهو وابستگی بچه رو به همه چی نمیشه قطع کرد .مراقب خودت باش صمیم گلم

آتش سرد- پری یکشنبه 12 تیر 1390 ساعت 13:46 http://atashe-sard.blogfa.com

آخی طفلی یونای بیچاره. اینقد دلم می سوزه به حال بچه های معصومی که می خوان از شیر بگیرنشون. مراقبش باش. چون به زودی حسابی حساس میشه و اگه زیاد بهش رو بدین بعدش حسابی توش می مونید. ولی وقتی حرفاشو می نویسی آدم دلش میخواد بیاد اونجا یه بوس محکمش بکنه. عزیزم! خدا هم به اون کوچولو صبر بده هم به تو. می دونم خیلی برات سخته قطره های اشکش رو ببینی. اوخی!!!!
راستی صمیم خانوم. امروز ورونیکا بچه ش رو به دنیا میاره ها!

مادرخانومی یکشنبه 12 تیر 1390 ساعت 12:57

سلام
به سلامتی ، امیدوارم به راحتی یونا کوچولو از این مرحله بگذرن و شما اذیت نشین
من ولی برعکس شما فکر می کنم روش تدریجی سخت تره اینم بگم که من تو تعطیلات عید این پروژه را شروع کردم دو هفته است که پسرم شب را کامل می خوابه قبلش شبها بیدار می شد شیر هم نمی خواست بهانه می گرفت می گفت آب ، نمی خورد گریه می کرد دکتر بردم گفت بهانه های از شیر گرفتنه باید مدارا کنید تا عادت کنه ، دعا می کنم پسرک کوچولوی شما به راحتی قبول کنه و از این بهانه گیریها نداشته باشه

یه دوست -یزد یکشنبه 12 تیر 1390 ساعت 12:44

سلام امیدوارم بقیه شب ها هم بخیر بگذره
از کشمش خاله چه خبر؟

وصال یکشنبه 12 تیر 1390 ساعت 12:35

سلام عزیییییییییزم.الهی بگردم تو و یونا رو.
روزی که دخترم رو از شیر گرفتم.اون آخرین باری که شیرش دادم تمااااااااام غمهای دنیا ریخته بود تو دلم.همه دلشون واسه بچه میسوخت ولی من طفلکی تر و گناهی تر بودم...

ولی همه ی اون حالتها دو روز بیشتر طول نکشید.براش شیر چوپان یا خزرشیر بخر (چون مدت دار نیستن) بریز تو شیشه و در حالی که تو بغلت گرفتیش و داری بهش از این نگاههای مادرانه که اشک شوق توشون جمع شده میکنی بده بخوره.

می می فقط غذا نیست و نبوده براش.منبع آرامش و پذیرفته شدن بوده.سرگرمی و بازی بوده.دوست بوده و صد البته غذا هم بوده.خیلی ببوسش و نازش کن.فعلا هم تا یه مدت جداش نکن.باید تمام چیزهایی رو که از دست داده حالا یه طور دیگه براش جایگزین بشه.با مهر ومحبت و توجه بیشتر و همون نگاهها که گففففففففتم.

صمیم؟
من تو خونه بیکارم.مشهد هم که هستم.بدون تعارف اگه از من کاری ساخته است خوشحال میشم بگی. حاضرم نگهش دارم.روی کمکم حساب کن.

میترا یکشنبه 12 تیر 1390 ساعت 12:15 http://pouyacarpet.mihanblog.com/

16.049382584313.3187732873سلام
با مطلب جدید آپم بیا
منتظرتم

الی خانومی یکشنبه 12 تیر 1390 ساعت 11:47 http://manoeshghama.blogfa.com

سلام عزیزم خیلی نوشته هات قشنگن تو باید نویسنده می شدی دختر.
راستی من لینکتون کردم شما هم اگه میشه منو با اسم ( من و عشقم )لینک کنید تا با هم دوست شیم یا حداقل بیایید یه نظری بدید . آخی ی ی من و همسرم هم عاشق همدیگه ایم مثه شما...

محراب یکشنبه 12 تیر 1390 ساعت 11:30 http://birag.blogsky.com

سلام
عالی بود مثل همیشه
خانوم منم این پروسه رو چند ماه پیش طی کرد و خوشبختانه به ثمر نشست . غصه نخورید به زودی شاهد بزرگ شدن نو گل تون خواهید بود
موفق باشید

پریا یکشنبه 12 تیر 1390 ساعت 11:23 http://www.blogme.blogfa.com

این کامنت انرژی بگیر و آیه یاس بخوان است :D
برای اینکه فقط بیای باهام برخورد کنی و جوابمو بدی :"> :p

مبتدی یکشنبه 12 تیر 1390 ساعت 11:16 http://www.hamechinemidunam.persianblog.ir

افرین صمیم جان تو موفق میشی من مطمئنم

تسنیم یکشنبه 12 تیر 1390 ساعت 11:15 http://www.taninezendegieman.blogfa.com

صمیم جانم صمیمانه دعا میکنم زودتر این پروزه به خوبی تمام شه و هردو راحت شید عزیزکم.

حانی یکشنبه 12 تیر 1390 ساعت 11:08

منهم پسرمو یکدفعه از شیر گرفتم (شب تولد دو سالگیش). اونهم فقط با شیر میخوابید. هر شب حداقل یک بار بیدار می شد. از روز موعود تا ۲ روز جیغ بنفش میکشید. ۴ روز بعدش گریه میکرد. از روز هفتم فراموش کرد. یعنی دیگه م... رفت که رفت.

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد