من و همسرم عاشقانه هم را دوست داریم.

صمیم-۲۹و اندی سن!- 12ساله ازدواج کرده-همسر و پسرکش رو میپرسته- عاشق تر از اونا کسی هست؟

من و همسرم عاشقانه هم را دوست داریم.

صمیم-۲۹و اندی سن!- 12ساله ازدواج کرده-همسر و پسرکش رو میپرسته- عاشق تر از اونا کسی هست؟

اتاق عروس !

 

سلامممممممم 

 میگم  کی  اومده قالب من رو عوض  کرده ؟ باور  کنید  یک هفته است پام رو نذاشتم تو  وبم..بعد  پیغام تبریک تهنیت هم  دیدم..فک کن!! انقدر  بامز بود قیافه ام ..حس  دیدن اسمم تو  خط های  ریز و ستونی   روزنامه سنجش  اون سال ها برای  قبولی  دانشگاه ..حس  استرس و شیرینی  دیدن یک چیز  خاص بهم دست داد..بعد دیدم هه!! این که همش  سفیده!  خلاصه ما نبودیم .دست هر  کس  که عوضش کرده درد نکنه!!  خرزو خان دستت درد نکنه ..فقط بدونید  اگه یک وقت  اینجا نوشته شد  امروز  من و همسر  رفتیم دادگاه خانواده و اینا باز  قضیه قالبه بوده!!! 

 

از  امروز  مامانی و بابایی  جونم قراره بیان خونه ما ..یک هفته ای  بمونند . چون خونه خودشون نقاشی  و از  این کارها داره. دیشب با ذوق  به مامان میگم بیا ..بیا ببین براتون اتاق  عروس داماد درست کردم...بعد  یکهو  نمی دونم چرا  بهش  گفتم ببین براتون یک جعبه درسته و  کامل دستمال کاغذی  هم گذاشتم!!!!  ملافه های  سفید .. چادر  نماز  و  سجاده و  حوله نو ... ببین بالشت هم چیدم تو کمد رختخواب  ها براتون!!!  قیافه مامان اونقدر  بامزه شده بود ..میگه  ممنون...امشب که میریم خونه خودمون.از فردا شب  میاییم..اینقدر  هم داد نزن عروس ..عروس  نکن ... میدونید وقتی  گفتم دستمال کاغذی  منظورم رویه ساتنش بود که خود مامان صد سال قبل بهم هدیه داده بود و من هیچ وقت  دوست نداشتم جعبه اش رو لای  این چیز میزا بپیچم و  بخاطر  این که بدونه هدیه هاش   همیشه عزیز هستند  در  هر صورت اون جعبه رو گذاشتم تو اتاق   خودشون.   

جدا منظور  نداشتم..همه حرفام خودجوش  یک جوری  ردیف شد که مامانم صورتی شد لپاش!!! 

 

بابا میگه صمیم جان ..ازت خواش  می کنم اصلا تعارف  نکن با ما ...شام و اینا هم خودت رو زحمت نده ..یک نون و سبزی  خوردن و  پنیر تازه می خوریم ...منم گفتم این حرفا چیه بابایی !! کی  وقت داره سبزی  خوردن پاک کنه!! نون هم کع تو فریزر  هست !! پنیر  هم دم رو خنگ میکنه هر شب  هر شب  بخوری!! همون پلو  درست  می کنم یک چیزی  میریزیم روش  نمیریم از  گشنگی!!! صبا مرده از  خنده میگه هلاک این حرمت به مهمونتم!! 

 انقدر  ذوق  دارم..مثل بچه ها ..نه اصلا مثل اینایی که براشون داره خواستگار  میاد ..خیلی برام مهمه خونه و همه چیز  مرتب باشه وقتی  ماما ن و بابا  میان ..حس  اینکه  پشیمون بشن از  تربیت این طور  دختری!! مسلما حس  دردناکی  خواهد بود ...نمی ذارم ..نمی ذارم.. 

 

دیشب  همه خونواده خونه ما  مهمون بودند به صرف پیتزا ..در  واقع هزینه اش  ور مامانم داده بود و مثلا زحمتش با من. یک کاری  کردم آبروم جلوی  عروسمون رفت ..فر  فقط هفت تا پیتزای  گرد توش  جا شد و من یک پیتزای  دو طبقه درست کردم برای  سهیل داداشم و خانمش و   تو آون گذاشتم ..بعد به جای  این که پنیر روی  اون رو دوبله بذارم یعنی  لای  نون ها  بیشتر  بریزم تا آش  نشه پیتزاش  خیلی شیک  در فر رو باز  کردم و  گفتم خب  این کاسه پنیر رو هم برای  پیتزای  همسر جان میریزم که خیلی  دوست داره کششششششششش بیاد  پیتزاش!!! موقع خوردن پیتزاها  داداشم کلا گفت  صمیم  جان ..یک کاسه گرد بیار من تو آبگوشت نون ترید کنم!!!  یعنی  پیتزاهای  همه رنگ و  لعاب  عالی و بیست ..مال اینا  فلفلش  یک طرف ...سوسیس و  کالباسش  یک طرف  ظرف ...انگشت بهش  میزدی  پیتزاهه غش  میکرد از  یک ور  دیگه!!! منم الکی  گفتم الهییییییییییی  بمیرم سهیل جان ...شرمنده ..پنیرش  اخر  کار  کم  اومد!!!  بعد هم صاف  تو چشمای  عروس  نگاه کردم..جفتمون خنده امون گرفت ...بهش  چشمک زدم و گفتم نیدا دیده!!!! سری تکون داد و گفت هییییییییییییییییی!!!! بهشون قول دادم دفعه بعد  براشون پیتزا  سلطنتی!! درست کنم ... 

 

آی  خوشگل شده بود  پیتزای  همسری ..ای  خوشمزه شده بود ... 

 

یک طرف  هال رو مثلا سنتی  چیدم ..پشتی  گذاشتم ...صندوق  قدیمی  زمان عروسی  مادر شوهرم رو ..روش  ترمه و  یک چیزی که نمی دونم چیه!! بعد  این ورش  مجسمه برنزی قدیمی ...طرح  جا میوه ای  پایه دار  با سکه  یک قرونی ( 1 ریالی !! درسته ؟) !!  تاریخ روی  سکه ها  به سال 59 بر میگرده فکر  کنم ...بعد  مامانم قراره برام چراغ فتیله ای  بیاره بذارم کنار ..تازه به همه گفتم شب  چله همه خونه ما بیایید وخواهرم هم گفت اگه بتونه کرسی  گیر  میاره همگی بریم زیرش  باهاش  عکس  بگیریم....آخی  ما بچه بودیم خونمون کرسی  داشتیم ..برقی ..خیلی  هم خوب و گرم بود ..لحاف  گنده ای  که مادر شوهرم هم بهم داده رو روش  می اندازیم با ظروف  قدیمی و استکان های دسته نقره که مامان قول داده بهم بده ..مال جهاز  خودش  بوده..خلاصه که حال می کنیم ..انقدر  هم خونه ماشااله تمیز و مرتبه ..چون نمی ذارم  چیزی  جمع بشه ... دیشب  همین که من گفتم همگی  شب  چله بیایید  خونه ما  از  اون ور خواهرم گفت پس  ماه بعد تولد دخترم رو هم همین جا بگیریم ... داداشم گفت تولد بابا  رو هم دور  هم همین جا باشیم دیگه!!! سالگرد  ازدواج و  تولد و  ختنه سورون و  نامزدی و  ده تا چیز  دیگه رو هم تا اخر سال ردیف  کردند که همش  خونه ما باشه!! بعد همسری  رو کرده به باجناق  جان میگه ایناها رو ولش!! تو هر  وقت خواستی  فقط  لب  تر کن ..سالن برای  مراسم  ختم هم جون میده!!!! آییییییییی  ضد حال زد ..آی  نزدیک بود  خفه اش  کنه خواهرم ..آی  خوشم میاد  از  این بشر  مسایل شخصیش رو یووهو  وسط  شلوغ پلوغی  ها حل می کنه و  جیگرش  حال میاد!!!  

نکته آخر  هم  هنوز  که همگی  در  حال اخیییی  گفتن هستید یک آخیییی  هم برای  تیشرت مرحوم همسری  بگیم همه با هم که با شلوار  خودم انداختم تو ماشین و الان رنگش شده رنگ کبودی  خاص  آسمون قبل از  غروب  افتاب!!!!  یعنی  تو  کمد قایمش  کردم تا سر و کله  ام همرنگ این رنگ زیبا  نشه!!  منو درسته میکشه اگه بفهمه!!  یعنی  یادم میاد وقتایی که یک ذره لکه روی  مثلا حوله من می افتاد چکارش  می کردم و  چقدر  بهش  غر  میزدم که  اول چک کن ببین لباس ها با هم جو ر هستند .. 

  

 پسرک روی  تخت نشسته کنار  من و بابایی ...بهش  می گم عزیزم..گلم ... برو تلویزیون رو خاموش  کن بیا اینجا ... 

بچه سه ساله با کمال شرمندگی  از  خودم!! دستاش رو برده نزدیک گوش هاش ..میگه ...شخ...شخ ...شخ..رادار بسته شد!! صدات نمیاد  مامانی  جون!! بعد هم پرید جفت پا تو بغل باباش و  من هم  مثل  کوهان کنده شده شتر  وسط صحرا  موندم با لنگه کفش های  رو فرشی ام!!!! رفتم وسط  هال دراز  کشیدم  تا دوتاشون بیان منت کشی!!  بچه نیست که ...سوهان  قمه..چیه ؟ فکر  کردید الان میگم سوهان روح ..نخیر ..شیرینه ..هنوز  سوهان قمه  تپل مامان .

حرف های دلم

 

یک چیزی بگم بچه ها ؟ باورتون نمیشه ولی من وسط  این ماجراها هستم الان  ... از اول شهریور  همین طور  اتفاقات باور  نکردنی و  خیلی  خارق العاده داره برای  من می افته . در  یک قرعه کشی بین تعداد زیادی  شرکت کننده انتخاب و برنده شدم 

در یک قرعه کشی  دیگه شانس با من یار بود و نوبت یک چیزی به من رسید که خب  میتونست حالا حالاها اصلا نرسه  .  

 یک ارتقای  کاری  خیلی زیبا و  عالی  گرفتم.  

یک مورد  مالی  به نحوی باور نکردنی و در  عرض چند ساعت به زیباترین شکل ممکن حل شد .اصلا انگار  ساعت ایستاده بود تا همه ادم های سر راه من دقیقا در  لحظه ای که معمولا نیستند، در  جای  خود باشند و  به راحتی انگار چشماشون چیز دیگه ای  میبینه امضا کنند و کاری که حداقل یکی دو هفته دوندگی  داشت جلوی  چشم های  من و همسرم به نیم ساعت حل شد ...  

 

 تازه اینو بگم که تا الان نزدیک 9 کیلو کاهش وزن داشتم .نه رژیم دارم نه سختی  می کشم نه کار  خاصی  می کنم از شما چه پنهون نه یک دقیقه ورزش  کردم تا حالا توی  این مدت ...یعنی  انقدر  بدنم داره حال میده بهم که  غافلگیر شدم . بستنی میخورم ..شیرینی  اگر  هوس کنم یک دونه میخورم..شام بیرون میخورم ...اصلا یک جورایی شده یکهو همه چیز ..  

 وقتی بیشتر فکر  می کنم میبینم همه این ها از روزی شروع شد که من یک مبلغ خیلی  خیلی  ناچیز  به  تعدادی مستحق  کمک کردم .. و از روزی که تصمیم گرفتم در  وقت های  پرت و بی استفاده مثل وقت هایی که مسیر  خونه تا سر کارم رو تو اتوبوس  هستم قرآن بخونم... یک آیه میخونم به معنی  اش نگاه می کنم گاهی  حتی فکر  میکنم...باز آیه بعدی .یک قران از  پدرم  گرفتم که انگار برکت رو با خودش  اورد توی  خونه ما ..اصلا حظ می کنم وقتی  چشمم به اون خط و ورق و کاغذ میافته .از این قران هایی که قلم هوشمند میذاری روش و برات با هر قرائتی که بخوای  میخونه .من صدای  استاد پرهیزکار رو گوش می کنم..ارومم میکنه. یک وقتایی  میبینم نزدیک یک جزء رو قبل از رفتن به سر کار  خوندم و داره دیرم میشه .  

و دوم اینکه واقعا مدتی  هست اصلا ایمیل های  رسیده رو برای  خنده و جک و شوخی برای بقیه نمی فرستم..همش  میگم با خودم خب  اینو ببینه که چی بشه ؟ وقتش رو بذاره چی  گیرش  میاد ؟ اصلا انگار  خودم رو مسوول میبینم برای این ارسال ها و  فوروارد کردن ها و  حرف چرخوندن ها ...  

 

این هفته 4 روزش ر روزه گرفتم . البته  6روز  باید امسال قضا بجا بیارم +  50روز  برای  دو سال شیردهی ( 10 روزش رو پارسال گرفتم)  

دیشب به همسرم میگم ببین تا حالا فکر  کردی یک بانکی  باشه هی به ملت هر وقت بخوان پول نقد و بده؟ مثلا یک صندوقی باشه در  مرکز شهر  و بگه هر کسی  پول احتیاج داره بیاد همین ا لان بگیره نه ضامن بخواد نه فرم بخواد ..بگه به همتون اعتماد دارم که برمیگردونید .. بعد فکر کن تو نری ..هی بگی راهش  دوره ..خسته هستم ..حالش  نیست بذار بقیه بگیرن حالشو ببرن .. نه بابا اینا حتما یک کاسه ای  زیر نیم کاسه اشون هست ..بعد نری بگیری ..اون وقت  مسوول اون بانک یا صندوق بگه هر کس  امروز  نیومد  سهمش رو بگیره (سهمی که  محدودیت نداره و هر چقدر  اراده کنی بهت میدن ) اشکالی  نداره ..فردا بیاد .. نصفه شب  ها هم هستیم ..تعطیلات هم هستیم ..اصلا  همیشه هستیم ..بیاد ..فقط بیاد یک تق  تقی به در  بزنه  بدو بدو تقدیمش  می کنیم..به همسرم گفتم بعد ما  فکر  میکنیم عجب  باحال هستیم که مثلا قضای  نمازها رو تصمیم  داریم بگیریم یا بخونیم ...چقدر  بنده خاص و  مقربی !! هستیم اگر  نماز صبح میخونیم یا به خدا هم یک وقتایی فکر  می کنیم..به بودنش...به یک چیزهای ساده و معمولی ..اصلا نمی فهمیم حتی  همین که فرصت جبران میذاره برامون..فرصت قضا کردن..قضا به جا اوردن یعنی  این اون هست که معرفت داره .. منفعت هایی  که میتونستیم به خودمون برسونیم و با یاد خدا ای هر  چیزی که متصلمون کنه بهش  و از  دست دادیم رو از  ما نمی یگره..میگه بیا مثل اون رو بهت بدم..خارج از نوبت بیا ..دیر بیا ..اخر وقت بیا ...بدو بدو و با عجله و بی آداب و تربیت بیا ..تو بیا ..تو فقط بیا ... 

 

میدونین بچه ها  یک وقتایی فکر  می کنم خیلی  از  کارهای  ما که خوشی و لذت توش  داره  هماهنگ با اونی  نیست که قرار بوده باشه ..قرار بوده برای  ما اتفاق  بیفته ..قرا بوده ما باهاش بزرگ تر بشیم..بهتر  بشیم..خوشحال تر بشیم...کی  میتونه انکار کنه بوسیدن لب   معشوق مون  چقدر شیرین و  سراسر مطبوعی و گرما هست ؟ کی  میتونه  لذت اغوش  گرم و  نزدیک بودن های  خاص رو  انکار کنه ؟ کی  میتونه بگه من اصلا نیازی به لذت  بردن ندارم..جسمم .روحم بی نیاز  هست ..؟ بعد میدونین به چی فکر  می کنم ؟ به این همه دایره های  سیاه منفی که در  لذت بردن های  غیر  مجاز..بدون اداب ..بدون فکر به عاقبتش   دور  خودمون درست می کنیم ...فکر  می کنم به تکه تکه های روحمون که مندرس  میشه و میریزه پایین ..دست هایی که توی  گل و  خاک میرن و آلودگی ها رو  می پاشند  روی  روحی که تمیزه ..که میخواد نفس بکشه ..که دلش  میخواد  در  اوج بمونه ... که بد باهاش تا می کنیم..

 

من آدم  خیلی خوبی  نیستم ..هر گز  هم در  امور دینی و اعتقادیم  کار  خاصی  نکردم..رشد خاصی  ندادم به خودم .. ..ولی  به شدت معتقدم همه کارها و فکر های و نیت های  ما بار انرژی  داره و  این روحمون یک وقتایی  خسته میشه از  این همه بار منفی و  زیادی که روی دوش خودمون میبریم این ور  اون ور ..به همسری گفتم  با هر  ظلمی که به خمدمون می کنیم یم سیم خاردار دور  خودمون می کشیم ..ببین ظلم به بقیه دیگه چکار  میکنه با آدم ..ظلم از نظر من میتونه یک بوق  بلند الکی  تو خیابون باشه ..میتونه یک صدای  ترمز  بلند که کسی رو بترسونه باشه ..میتونه درست کردن حس ناامنی در  یک آدم باشه ..خیلی  چیزها  میتونه باشه  ..بعد این سیم خاردار هی بزرگ و بزرگ تر  میشه ..هی  ما رو از  دریافت های  روون و  نعمت ها  دور تر  میکنه..انقدر  که یک روز مبینم وسط  یک دشت سیم خاردار  گیر  کردیم  و نه کسی  دستش میرسونه که دستمون رو بگیره نه میتونیم یک سانت گردنمون رو این ور  اون ور  کنیم .. نه هیچ چیز دیگه ..و فقط  افسوس و حسرت می مونه ...  

نمیدونم چرا تو پستی که از  این همه از خوبی و لطف  خدا  تو این هفته  نوشتم این ها  داره میاد روی زبونم..شاید  چون  دغدغه این روزهای  من فکر  کردن به آثاری  هست که از  من و حرکات من..گفتار  من.نیات من ..افکار  من در  دنیا باقی مونده  و می مونه ....  

 

فقط  میتونم بگم خدا داره من رو به شدت غافلگیر  میکنه ...من یک نیم قدم میام جلو ..اون کیلومتری  میاد جلو ... 

 

خیلی  مخلصیم خدا ...  

به این صمیم کوچیک مغز فندقی  بیشتر  معرفت بده بفهمه کجای این دنیاست و چکاره هست ؟ 

 

من تا  پایان شهریور  امسال  منتظر ده تا  خبر خوب و   هدیه  مثبت و زیبا و نورانی و شادی آور   از طرف  خدا هستم ...ببینم چی  کار میکنه.همکارام میگن بسه دیگه ..سه تا شد  این هفته . منم میگم مگه خدا بخیله ؟ چرا منتظر  10 تا نباشم ؟  

 

تو سفر ، اون شب تو کویر  وقتی  اونهمههههههههههههه ستاره رو دیدم .. اون حس  ناب  ..که انگار  نگین ریز الماس پاشیدن تو اسمون ...یک لحظه گفتم دختر ...گم نشی یه وقت ....ریز میبینمت ... 

 

مراقب خودتون باشید  

عاشق  همه تون  

صمیم   

 

    

عکس و مکث!

 

1-یعنی من چی بگم آخه از دست این بچه ؟!!! 

فک کن تو ماشین نشستیم بعد میبینم داره با راننده پشت سری حرف میزنه و اونم هی  سر تکون میده مثلا داره میشنوه!! کنجکاو شدم ببینم چی داره میگه فکر  میکنید چی  میگفت ؟ داشت زیر لب  این شعر زیبا و نغز و با معنی رو میخوند: 

سلام بکو*نه  مادرت!!!!!  

و همش هم تکرار  میکرد .. 

مغزم داغ شد یک  آن!! نهههههههههه اینا چیه؟ .. 

با دقت بیشتر  گوش  کردم دیدم بچه ام دماغش رو چسبونده به شیشه و داره اخرین شعری که مهد یادش  داده  و سوزن این بچه روی  یک مصرعش  گیر کرده رو میخونه با خودش: 

سلام بکن به مادرت...سلام بکن به مادرت ...  

توضیح: معنی  اون کلمه رو نمیدونه و   اگر  لازم بشه از  کلمه    با* سن  استفاده میکنه .  

  

 2-چند روز  پیش  یعنی  در  واقع آخر  هفته گذشته،یک عروسی  روستایی رفتیم. از  دوستان خوانوادگی  شوهردختر  خاله ام بود داماد ..حالا ما منتظر تیپ های  خاص و رقص چوب و اینا بودیم ولی چی  دیدیم باورتون نمیشه! از روستاهای  نزدیک های تربت حیدریه بود. لباس ها مدل روز .. اکثرا ارایش گاه رفته  و مرتب و  تمیز ... عروس که سن واقعیش میگفتن 36 به بالاست شده بود عینهو دخترهای  25 ساله .فقط   ارایش و لپ هاش  گل منگولی بود که خب  سلیقه خودش بوده حتما . بعد پسرک رفته بر و بر به عروس  نگاه میکنه  بلند توی  حلق عروس  میگه این چرا اینطوریه ؟ (منظورش  لپ هاش بود ) شبیه آقا گاوه شده!!!! منظورش  گاو تو کارتون شان د شیپ هست که وقتی  عصبانی  میشه چشماش  کلا قرمز  میشه ..من  هم هی  میخندم و برای  اینکه صدای این به گوش اون نرسه هی  میگم به به چقدر  ماشالله زیبا هستید شما ..خوشبخت بشید ..هی  این بچه لباس  منو میکشه میگه مامانی  جون..شنیدی  چی گفتم؟ چرا نمیذاری  حرف بزنم..دست هام روی  دهن بچه!! از  عروس  دور شدم..دختر  خالم کلا لبوی  بنفش شده بود !!!!  

 

 یعنی  به این بچه ای که ازش تعرف کردم   میاد یک روزی این  شکلی بوده باشه ؟    

نه ترو خدا ببین چقدر  کچله!! من  عاشششششششششق  این بچه های  کچلم. اصلا ارزوی  من داشتن یک  نی  نی  کچل بود که بهش رسیدم .  

 

 عکس برداشته شد .  

 

برای سلامتی  همه بچه های  دنیا و ارامش و  تربیتشون دعا میکنم و اون ها رو به فرشته های  مراقبشون می سپارم. 

 

بچه ها این عکس  بیشتر از  نصف روز اینجا بود 

چیز خاصی  هم نبود  

لطفا اجازه بدید هر وقت رو مودش بودم باز  عکس بذارم .  

مرسی .