من و همسرم عاشقانه هم را دوست داریم.

صمیم-۲۹و اندی سن!- 12ساله ازدواج کرده-همسر و پسرکش رو میپرسته- عاشق تر از اونا کسی هست؟

من و همسرم عاشقانه هم را دوست داریم.

صمیم-۲۹و اندی سن!- 12ساله ازدواج کرده-همسر و پسرکش رو میپرسته- عاشق تر از اونا کسی هست؟

اگر بار گران بودیم....قراره زود برگردیم...

وایییییییی  کمتر از  چند ساعت بیشتر به اومدن نی نی  ما نمونده..میدونی  حسم چیه؟ مثل رسیدن شب عروسیمونه...از یکماه قبل همش  اضطراب خوب برگزار شدنش رو داری و  هر روز  که میگذره  یه جورایی دلت قیلی ئیلی میره و بلاخرخ فقط یه شب و چند ساعت میمونه و اونوقته که دیگه دلت یه جورایی  پر  میکشه برای رسیدن موعدش...و بعد یه نفسی میکشی و میگی آخیشششششششششش..تموم شد.....

پسر کوچولوی  ما هم فردا صبح( البته الان پنجشنبه هست ظاهرا)  انشالله به دنیا میاد..میدونی  هیجانم بابت چیه؟  اینکه بدونم چی  شکلیه؟  چطوری  لباش رو باز میکنه و  چشماش چطوری به من نگاه میکنن... مثل کسی  میمونم که میره رستوران و همش  منتظر اون سس خوشمزه اش  هست...نه خود غذای  اصلیش!!!!! این مدت انقدر  خوب و راحت بود به شکر  خدا و اونقدر من زندگی  عادیم رو داشتم که هنوز باورم نمیشه واقعا من باردار شدم و نه ماه تموم شد و ساعت ۷ صبح یعنی  کمتر از ۶ ساعت دیگه یه بچه..یه موجودی  که از  گوشت وخون من و همسرمه و  حضورش  بهمون یادآوری  میکنه چه زیبا هم رو دوست داریم..داره میاد و مال ماست...راستش رو بخوای هنوزم نمیدونم واقعا از نوزاد خوشم میاد یا نه..من کلا بچه های  ۶ ماه به بالا رو دوست داشتم همیشه ولی  از همین الان مطمئنم این کوچولو هم زندگی  من و پدرش  میشه....

 تو تموم این مدت شماها اونقدر به من محبت داشتین و بهم امید میدادین که هیچی نمیتوته جبرانش  کنه ..من فردا برای همتون بخصوص برای اونایی که آرزو دارن کوچولوشون رو زودتر بغل کنن دعا میکنم ..برای  خوشبختی و خوشحالی  همتون..برای  قشنگی روزها و شب  های  همه شماها..برای باریدن بارون عشق  توی  خونه هاتون و  برای پیدا کردن اونی  که کنارش  ارامش  دارشته باشین همیشه....

 من فردا دو تا عمل دارم همزمان.... یکیش سزارین هست بنا به تشخیص  پزشکم  و او ن یکی  هم توی  همون مایه ها!!!!! امیدوارم سالم بمونم و بتونم بازم براتو نبنویسم...ولی  عمله دیگه....به قول داداشیم آمار غیر رسمی ولی واقعی  نشون میده!!! از  هر صدت ازن فقط  ۱۰ تاش  از زیر اینجور عمل ها زند ه بیرون میان!!!!خب  منم انشاله جزو اون ده نفر باشم..ماها با هم گریه کردیم اینجا و پا بهپای  هم خندیدم... زندگی  من رنگ قشنگی  داره که شماها پر رنگ ترش  کردین برام..از همین جا از همتون حلالیت میخوام و دعا کنین برای من و همسرم و پسرکمون... دوستتون دارم  و  امیدوارم خیلی خیلی زود دوباره بنویسم براتون..فعلا....


بعدا نوشت:

ساعت شش صبح روز پنجشنبه

من دارم میرم بیمارستان....دیشب  رفتم ارایشگاه و خوش  خوشانم شد و سشوار قشنگی  کشیدم تا حداقل جیگر این دکترم  حال بیاد دم صبحی....ساعت دو  خوابیدم دیشب و  سه...چهر و بیست دقیقه و  پنج ..از  خواب بیدار شدم  و سعی کردم!!! دوباره بخوابم....

ممنونم از دوستگلی  که گفت برام نماز  میخونه و امروز رو برام روزه میگیره و صدقه میده..نمیدونین این چیزا چقدر  منو آروم و مطمئن میکنه...مرسی  عزیزم و مطمئن باش  برای  سلامتی همتون دعا میکنم.....

خب ظاهرا دارن از بخش مردان!! من وپیج میکنن که زودتر راه بیفتم.. برم وضو بگیرم و بریم دنبال مامانم و سه تایی نه ببخشید چهار  تایی( با نی نی  ) بریم بیمارستان ببینیم از توید ای لپ لپ  قراره چی  در بیاد!!!!

ممنونم از دعاهای  خوب  همتون و برسم همه رو تایید میکنم....

من نینی نیستم...هنوز نیومدم.

نی نی  هنوز  نیومده....

..28 خرداد ( حدودا) میاد .

کادوی  تولد باباییش هم که جور شد شکر  خدا!!!!!!

من خوب خوبم..دارم کارهای  مونده رو میکنم. فقط مونده تمیز کردن یخچال و فریزر و چیدن وسایل نی نی!!!!!! سفارشمون متاسفانه با بدقولی  اقای سازنده  احتمالا فردا دستمون میرسه...میگم من که نگران نیستم شومام خونسردیتو ن رو حفظ  کنید....

بغض  دارم...دوست ندارم فرزندم توی  این محیط  چهار سال اول عمرش رو بگذرونه....خیلی دروغگو ..خیلی  نامرد..متقلب ها......

حال من خوب است...جدی جدی باور بکن!!!!

من خوب و سر و مر و گنده ام..تازه مرخصی  هام شروع شده..میبینی ترو خدا؟ تا لحظه آخر باید میرفتم...تازه اونم با تاکید و تجویز دکتر که  ورم مچ پام به خاطر آویزون بودن پا از میز کمتر بشه و مشکلی پیش نیاد...

خدا رو شکر همه چیز روبراهه..هنوز ساک زایمان رو نبستم..خریدنی  های یخچال رو نخریدم..وسایل نی نی رو نچیدم ومهم تر از همه اینکه دلم طاقت نداره دو دقیقه بشبنم توی خونه..همش  میخوام برم بیروم و پرواز کنم!٬!!!!!

میگم ها شماها جوش  نزنین انشالله تا آخر های  خرداد که موعدشه ( دو سه روز  اینور اون ور  تر  داره ها) کارا ردیف  میشه.امروز یه کارگر آوردم خونه رو تمیز کنه فک کنم  اونبه جای  من زایید از بس  گفتم لکه داره...محکم بشور... درست بشور..نه تمیز نشد... و پا به پاش  ۹ ساعت تموم کار کردم و الان خسته و کوبیده اومدم اینجا. راستش  علی  میگه راضی  نیستم مامان و خواهرت بیان برای کارایی  خسته بشن که از  عهده کارگر هم بر  میاد..بذار زحمت ها برای بعدش باشه براشون...  برای تو بیمارستا ن و پذیرایی  های بعدی.و من هم موافقت کردم وامر.وز دهنم رسما سرویس شد...

راستی من دنبال خوراکی  ها ومواد مقوی برای  تقویت بنیه ام  بعد از زایمان هستم.میدونم برنج و نون زیاد و اینا خوب نیست ولی دلم میخواد یه دستورهایی هم داشته باشم رو برنامه که بدونم مثلا صبحانه چی خوبه ووبرای تقویت شیر و بیشتر شدنش چی  لازمه و من که گرمایی  هستم و پخته میشم وسط زمستون!! چی بیشتر بخورم و از این چیزا.لطفا دستورش  رو هم بذارین برام.

میگم این بارداری  واقها چیز جالب و بامزه ای  بود برای  من.اصلا  دردسر زیاد نداشت همش  خوب و خوشی بود و اگرم چیزی بود صبوری من خیلی زود حلش کرد. منم  برای همه دعا  میکنم انشالله بارداری راحتی داشته باشن. کلا  داره خوش  میگذره و دلم میخواد زودتر ببینم نینی  شکل کی شده!!!!!!!!!!!!!! اوج محبت مادرانه خرکی  منه!!! میبینین؟!!!!! وای تصور اینکه مامان واقعی یه نی نی بشم هنوز برام عجیبه...مثلا بغلش  کنم و بوسش  کنم و بگم چیه مامانی  گلم؟ فدا تشم که اینقدر اروم و خوبی عسلی من...و ..... جدا به من میاد این حرفا؟

دست یاری تان را درازززززززززززززززززززز کنید.

بعدا نوشت

 ممنونم از دوستانی  که برام  در زمینه مترجمی دارن کامنت میذارن. بچه ها من اسم و عنوان همه دروس  مترجمی  ( همون چارت درسی چهار ساله ) رو کامل دارم و  حتی میدونم برای  هر درسی  چه کتابی داره تدریس  میشه.این دوستمون اینو لازم داره: هدف  هر درس  چیه؟ یعنی  توی  کتابچه ای  که وزارت علوم به گروه ها و دانشکده ها میده برای مثلا درسی  به اسم تجوید قرآن کریم!!!( داریم اصلا؟!!) اینطور  نوشته:  

هدف درس: اشنایی با اصول و قواعد صحیح خواندن قرآن مجید و نیکو ادا کردن الفاظ 

یا مثلا برای  درسی مثل زبان تخصصی رشته های  انسانی  نوشته:  

هدف درس: تمرین و تقویت رو خوانی - افزایش  لغات تخصصی - تقویت قدرت درک مطلب - تقویت قوه شنیداری و دیداری  از طریق کلاس های سمعی و بصری  

گرفتین چیو لازم داریم؟فک کنم این کار بیشتر  از عهده دانشجویان مترجمی  یا کارشناس های دانشگاه بر میاد..یعنی  امیدی هست؟!!! دوستمون کارش   گیره همینه  ظاهرا.

  خب بعدا نوشت تموم شد همین جا!!!  

***********

به تعدادی وبلاگ خوان با معرفت!!! که امکان دسترسی به سر فصل های دروس کارشناسی   رشته مترجمی زبان انگلیسی (آزاد یا سراسری) را دارند در اسرع وقت نیازمندیم!!! 

به خدا راه دوری  نمیره مادر!!!  دل یکی از همین دوستاتون شاد میشه به خدا.... 

منظور از سرفصل یعنی  اینکه هدف از  گذراندن هر درسی چیه و در پایان این درس  دانشجو قادر است چه کارهایی انجام دهد!!این سرفصل ها به صورت یک جزوه کوچولو توی  آموزش  دانشکده ها پیدا میشه ..... 

ببینم چکار میکنین.....میتونین تا من نزاییدم!!( اه اه باز یاد گربه افتادم!!) کار  این دوست گلمون رو راه بندازین؟ 

از حمیده عزیز ممنونم که لینکش رو برام پیدا کرد و گذاشت.از دوستانی  هم که دنبالش  بودن خیلی مرسی. چقدر  خوبه این اینترنت !!!

 

******* 

آخر هفته با دوستامون رفتیم بیرون واین دوستامون که میگم یکیشون قدر قدرت  ع ک ا س ی  مشهده و بقیه هم چیزی توی  همین مایه ها..این جناب  استاد خب خیلی رابطه خوبی با شاگردهاش داره و دختر و پسر اونجوری  که من دیدم به اسم کوچیک صداش  میکنن.توی  جمع اینا به خاطر زحمتهایی  که من برای نمایشگاه ع ک س علی و دوستاش کشیدم مهمون افتخاریشون بودم و خب  تقریبارسمی بودم نسبت به بقیه.اینا هی تو سر و کله هم میزدن و من هم که یه ور غش کرده بودم از خنده .ضمنا عمرا اگه حدس  میزدن این خانوم محترم چقدر خودش  دلقکه و آستینش پر از این مسخره بازی  هاست ولی خب نمیشد که جلسه اول رو کنم ذاتم رو!!خلاصه یه جا یه سوپه خیلی کوچولو و با نمک به اسم کفشدوزک داشت روی  گردن یکی از بچه ها راه میرفت و استاد اعظم سریع خودش رو انداخت وسط  تختی که همه روش  نشست بودیم و  با یک دقت خاص  لنز رو تنظیم کرد و حالا فکک ن ما هم هداریم به آسمون نیگاه میکنیم و سوت میزنیم و این پسرها  هم دارن با دست هی شلوار جناب استاد رو از پشت میدن بالا تا این شور   ت   قرمز کلوین کلین ایشون بیشتر  باعث خنده  و قهقهه این دخترا نشه...خلاصه که بنده خد اوقتی فهمید کلی قرمز شد و بیشتر  از  من خجالت کشید.چون توی  اون جمع تنها خانمی بودم ک هبه فامیلی صدا م میکرد و خلاصه کلی چشممون به چیزهای خوب خوب روشن شد اون وسط. مثلا داشتیم صبحانه میخوردیم همه و این وسط دو عدد م مه وسط سفره افتاده بود و نمیدونستیم ما ل کیه!!!!!!!بعععععععله درست حدس زدین ..اونقدر  خانوم طلا لباسشون باز یود که چاک که چه عرض  کنم خود می می  وسط افتاده بود و تو دست و بال آدم وول میخورد!!!!  

جالبیش  این بود که وقتی آقایو ن فهمیدن من  کمتر از دو هفته دیگه قراره نی نی  داشته باشم هیییییییییییییییییی میگفتن و تحسین و کف و سوت و هورا که ایول خانوم!!!! چقدر باحالین شما....  فلان کس  ما از یه ماه قبلش  رو تخت فقط  دراز میکشید و  میخوابید و ...و جالبه که استاد گرامی وقتی خوب  ما رو پیاده روی  برد و سر بالایی و سر پایینی کرد مارو و بچه ها هی با ایما اشاره بهش  گفتن هوای  منو هم داشته باشه آخرش  میگه اهههههههههههه نمیدونستم شما باردارین!!!!!! یعنی فک کن !!!!! 

تازه از بس  از همراهی  این صمیم خوششون اومده بود که قرار آخر هفته بعدی رو گذاشتن یه مسافرت دو روزه و اسکان توی  یکی از ییلاقات اطراف به صرف  دو روز ورق و عرق و ...!!!!!یعنی از الان یه نموره دلم داره میلرزه که اگه او ن وسط  این نی نی  فلک زده خواست یه ذره فقط  زودتر دنیا بیاد من چجوری  خودم رو به بیمارستان برسونم آیا!!!! ولی مطمئنم خواهم رفت و  مادر و خواهر بنده خدا که جوش  تمیز کردن خونه من ومیزنن این هفته هم  تو نم خواهند بود.!!! به علی میگم این گروه با حال مرد هبودن سه سال پیش ایا؟!!!!  جدا باید دم زاییدن ما پیداشون بشه و دل من بسوزه بعدش ؟!!!! 

خوش جنبه تر و  با مزه تر  از این گروه در و داف جوون خدایی ندیده بودم..میدونین که این تیپ آدم ها بیشتر  توی  دوران دانشجویی آدم سر راه من قرار داشتن و رابطه های بعد از ازدواجمون با دوستامون  بیشتر رسمی و  کمتر  دلقک بازی بود...خیلی خوش گذشت.. جوری  که دلم خواست نی نی  یه ذره بیشتر او ن توبمونه !!!!!!خیلی بد ذاتم ..نه؟

پاستوریزه ها نخونن

میگن  حرف  هایی  هست برای نگفتن..برای ننوشتن..برای نفهمیدن...اما شرمنده مرام همتون!!  من مجبورم که بنویسم تا خدایی نکرده برای یه عده سو تفاهم نشه که آدم با وجود بچه و ایام نزدیک به مامان شدن ممکنه آدم شه!!!! یعنی  نههههههه خدایی فک کردین مثلا این صمیم دوسه روز دیگه میاد مینویسه سلام ای زندگی..آه ای روزهای قشنگ که خورشیدتان در چشم های طفل من طلوع میکند هر روز...و ای  خوشبختی  که الان شاتالاپی  افتادی پیش  من و قورت و قورت می می میخوری  و بعدش  هم قربون صدقه بچه اش  میشه و  شومام میفهمین که بابا این یارو ننه شد و دیگه از مشنگ بازی و  خنگولیالایی دست برداشت و یه پوووووفی  هم میگین و میرین سراغ یه وبلاگی  که دو سه روز زندگی رو هم با نوشته های  خل مدنگی  اون سر کینن و خوش  باشن!!!! جون شما راه نداره!!! فقط یه تذکر رو باز هم تکرار کنم: اونایی که فکر میکنن خیلی مودب و ذهن پاک  و فیفیلی ان  و از بوی  مثلا گل دو ساعت مونده توی اب  هم حالشون به هم میخوره لطفا اصلا از طرف  این پست و نوشته رد نشن که کلاهمون بد جور توی  هم میره!! از  ما گفتن!!

خب  ماجرا اونقدر  فجیعه که من اصلا روم نشد یه مدت بیام توی  نت و حتی برم سراغ دور وبری  هام و دو تا کامنتی  چیزی بذارم..یعنی  گفتم بذار یه کم این اسم لا مصب!! ازسر  زبون ها  بیفته پایین  بعد میرم خودی  نشون میدم باز...اصلا بذارین از  اول بگم چی شد!!!

 آقا توی  این کلاس  های  بارداری بهمون گفته بودن که  جمع شدن گاز تی بدن 0 حالا نه توی  مثلا ستون فقرات ها!! منظور  همون گازخونه بدنه!!) خیلی  در  زایمان سزارین شایعه و  بای مواظب  باشین که حتما دفع گاز داشته باشین وگرنه یه دردی  میاد بیخ گلوتو نرو میگیره که از صد تا زاییدن توی  چادر افریقایی  ها و بدون هیچ امکاناتی بدتره برای  همین  سعی  کنید اون جا بعد از عمل حتما بهصورت ملایم و در  حالیکه اسپری هم زیر ملافه اتون هست!!!! یه گازی مازی چیزی  رو بفرستین بیرون و نگه ندارین!! خلاصه این شد ملکه ذهن ما و نگرانی بابت اینکه حالا اگه یه وقت نشد بیاد بیرون و دم در ایست بازرسی!! نگهش  داشت و اینا من چه خاکی به سرم بریزم!!!! اقا دو سه روز از این ماجرا گذشت و یه روز ظهر من خسته و گرما زده و  کوبیده از بیرون اومدم و دیدم اوههههههههه دم جا کفشی  اونقدر کفش ریخته که سگ میزنه  گربه میرقصه لا بلاش!!!! خم شدم و روی  دو پا نشستم و حالا این کشوها رو باز کردم و در  حالی که دارم زور میزنم خم شم تا دستم به کشو اخریه برسه تا  کفش  ها رو بچینم سر   جاشون.. بعد یهو  همین طور الکی  اب دهنم پرید توی  گلوم و یه آن نفسم بند اومد...تا بیام به خودم بجنبم و بلند شم نمیدونم دیدین این ماشین هایی  رو که توی  دنده هستن و طرف یهو استارت میزنه و ماشینه یه دو متری   میپره جلو!! اره عین همون ماشین ها  یهو یه سرفه کردم و یه صدای  جررررررررررررررررررت   با انعکاس صد ریشتر بلند شد و منم دو سه متر جلو پرت شدم و افتادم روی  کفش  ها!!! دو سه ثانیه ای فقط صورتم روی  صندل های  علی  مونده بود از شدت ضربه!!!!!!! یعنی دروغ نباشه به جان خودم اول از  همه زود  مانتوم رو چک کردم که از عقب  سوراخی به اندازه کف  دست روی پارچه جون ندارش!!!! تولید شده با این صدایی  که اومد یا نه!!!!! خدا نصیب  نکنه!!!! اونقدر از خودم خجالت کشیدم و سرخ ووابی شدم که نگو!!!  آخه چطو شد یهوووووووو؟!! من که حالم خوب  بود و حس خاصی  نداشتم و نیاز هم به دسشویی  نداشتم اون موقع!!!!بعد سریع نگاه کردم به درای نواحد بغلیه دیدم الحمدلله کسی  نیست خونشون انگار..چون صدای آدم در  نمیاد از خونشون..بعد هم یه یا علی  گفتم و بلند شدم ولی  همش  توی  ای نفکر بودم که اگه خدایی نکرده اونجا روی تخت بیمارستان اتاقم جوری باشه که تخت نزدیک پنجره باشه و من همچین طوفان ملایمی!!! رو یهو با سرفه ای عطسه ای  چیزی  نزدیک بود  از سر بگذرونم نکنه با تخت و مخت و بچه به بغل از  همون طبقه سوم پرتشم وسط حیاط بیمارستان!!!! بعدشم  اومدیم و تخته تکون نخورد!!! بلاخره یا این شدت لحاف و ملافه آدم کم کمش  تا سقف می پره بالا دیگه!! حالا تازه گیرم لحافه هم نپرید و من از زیر با دستام نگهش  داشتم!! خب یا خودم کلا جرررررررررر میخورم از شدت این ضربه یا بچه یهو سنکوپ  میکنه و میفته رو دستمون!!! یا ملت  فک میکنن انفجاری  چیزی توی  موتور خونه بیمارستان اتفاق  افتاده و همه پرت و پلا میشن از دور و برآدم!!!! بعد میگن چرا زن های پا به ماه افسردگی  میگیرن بعد از زاییدن!! خب قربونتون بشم کم موضوع مهمهیه این!!! یعنی  فقط بگم تا دو ساعت موضع مربوطه!!!! هنوز  داغ بود و جز و جز میکرد!!!!! بایدم بخندین!! اصلا من مینویسم کهشوماه اروشاد کن میه وقت فکر  نکنین که مثلا توی  همچوم موقعیتی  کمی  همدردی  بهدرد آدم میخوره ها!!!! بخند..تو هم بخند..اشکال نداره ..یه روز  هم تو میری  توی وبلاگت  مینویسی یه چیزی و اونوقت ما میخندیم!!!!

 حالا اینا باز  هم به درک!!! میدونین چیش  منو کشتون از خجالت!!! این صاحبخونه ما که سال بهسال  و بخصوصو توی  این مدت بارداری  من  نگفت یه تیکه نون خالی بذارم ببرم برای  این دختره که حامله است یه وقت هوسش  نکنه بچه!!!! هم صاف  پنج دقیقه بعد اومد و تق  تق  در زد و با نیش  باز و صورتی  که معلوم بود  از خنده هنوز  کبوده!!!! یه سینی  آورد با چند تا شامی کباب مشت و دور چین گوجه وچیپس  و نخود فذنگی و  ماست ونون تازه!!!! یعنی میخواستم بمیرم ولی  اینا رو توی  همچون موقعیتی ازش  نگیرم!!!! یعنی  چی آخه!!!!! گفته این طفلک که حتما چاک خورد همین دو دقیقه پیش!! بذار تقویت شه !!! ای الان انقدر  از دیدن کتلت حالم خراب  میشه و یاد اون ماشین تو دنده!!! او نروز میفتم که نگو!!!! مثلا میمرمد اگه نیماورد برام غذا رو و با نیش  باز حال ووروزم رو نمیپرسید!!!! شانسم که نداریم!! یا باس   جلوی  رییس  باشه یا جلوی  صاحبخونه!! یعنی  ملت از صبح تا شب  هم این پتوشون هی پس و پس  بالا پایین بشه و موتور خونه اشون کار  کنه احدی  نمیفهمه  اونوقت اینا از یه زن پا به ماه توقع دارن نسیم هم از بغل خونش  رد نشه!!! خب زور داره به خدا!!!!! شب که برای علی تعریف کردم و بخصوص اون  تیکه دمر افتادن روی  صندل رو براش  گفتم پسره بی  حیا به جای اینکه توی  چشماش  اشک جمع شه!!!! و منو بغل کنه و بهم دلداری  بده همچین خندید که از او نور تخت افتاد پایین!!!! بعد شوما هم دلتون خوشه که این زن و شوهر چقدر  با هم صمیمی و خوبن و هوای  همو دارن!!!! تازه بعد از چند ثانیه که نفسش  میاد بالا همش  میگه جون صمیم بازم اداش رو در بیار!!!! بگو چطوری  افتادی روی  کفشا!!!! جون صمیم یه بار دیگه بگو برام!!!!! تازه چند روز پیشا توی  ماشین بودیم و  مامان هم باهامون بود آقا اومد از پارک در بیاد حواسش  نبود ماشین توی  دنده بود و یهو یه ذره ماشین پرت شد جلو!! اونقدر  خندید...اونقدر  خندید که داشت خفه میشد!! میگفت یه آن یاد او نروز  تو افتادم!!!!!! همینه دیگه..صداقتبش از حد به این مردا نیومده!!!!هیییییییییییییییییییی روزگار که یه زمانی  دو تاآدم بود درکت کنن..ولی  حالا چی!!!!!