من و همسرم عاشقانه هم را دوست داریم.

صمیم-۲۹و اندی سن!- 12ساله ازدواج کرده-همسر و پسرکش رو میپرسته- عاشق تر از اونا کسی هست؟

من و همسرم عاشقانه هم را دوست داریم.

صمیم-۲۹و اندی سن!- 12ساله ازدواج کرده-همسر و پسرکش رو میپرسته- عاشق تر از اونا کسی هست؟

بوی پاوه..عطر نخل!

یکی از چیزهای مفرح و شادی که هر وقت یادش  می افتم حتما یک لبخند گنده میزنم خاطرات مربوط به حمام های  خانوادگی  ماست..بله..تعجب  نکنید..این یک تیتر برای  کشوندن بچه گوگولی ها به وبلاگ نیست..یک واقعیته..! البته فکر  نکنید که مثلا این جمع خونوادگی شامل یکدونه عمو و یکدونه دایی و خانواده اشون بود ها..نخیر ..منظورم بردن چهار تا بچه لپ گل منگولی بود به یک عدد حمام نمره..یعنی وقتی یاد کاشی های  سفید با طرح های سبزش ...بوی  خوب  شامپوهای تخم مرغی پاوه و نرمی  موها بعدش ..سقف بلند و  پنجره ای  نورگیر  سالن انتظار با اون صندلی های  آهنی  نقره ایش  می افتم..وقتی  یاد اون قفسه لیف ها و شونه های  انگشتی  مردونه و  شونه های  زرد و صورتی  پلاستیکی  زنونه می افتم.. یاد سبد های  کوتاه و کرم رنگی که اینجاو اونجا قرار داشتن و توش یک پودر سفید بدبو!!  داشت! و من مدت ها نمیدونستم اینا چی ان و خوردنی  ان یا باهاش  خمیر درست میکنن!! وقتی یاد  نوشابه های  یخ و تگرگی شیشه ای  می افتم..یاد کانادا درای  های  خوشمزه..یاد بوی  لطیف و خوب  حمام..پلاستیک های ضخیم  قرمز رنگ که بهش  مشمع میگفتن..یاد  همه اون بوهای  خوب ..روزهای  جنگ و همدلی  مردم  و نگاه هایی که بوی  درک کردن می داد ...دلم می خواد یک بار دیگه برم حموم نمره..ما توی  محله امون که آستان قدسی ها و کارمندای دولت دور هم جمع بودند یک حمام نمره هم داشتیم که شما وقتی  میرفتید از اقای  حمومی باید اول یک نمره میگرفتید و بعد منتظر  می نشستید تا نوبتتون بشه ..اینو برای  این میگم که فکر  نکنید او نموقع همه خونه ها حموم داشتند..حداقل چند تا  از  همسایه ها رو تو حمام میشد دید ..خلاصه مامان تو خونه یک ساک مشکی  از  این مسافرتی  کوچیک ها برمی داشت و غیر از  لوازم حمام و لباس  ما بچه ها در  کنارش  این ساک پر می شد از انواع میوه ها و ساندویچ های سبک و بخصوص خیار که جزو جدایی  ناپذیر  مراسم حمام بود. بعد  همه به صف  می شدیم و می رفتیم حمام.من بارها بخاطر  اینکه حاضر  نشده بودم ساک بیریخت حمام!!( از  نظر  خودم) رو بردارم و از زیر بار نوبتم فرار  میکردم  تو راه مورد  عنایت های  ویژه مامان قرار  گرفته بودم  که می تونست از  دویدن دنبال من و واستا ذلیل مرده! شنیدن شروع بشه تا خط ونشون کشیدن که شب  که بابات بیاد میدم درستت کنه!! و البته جنم و جبروت مامان اون موقع ها هیچی از باب کم  نداشت  و فقط  اینو میگفت که عمق فاجعه رو شب  نشون بده!!

خلاصه یللی تللی  کنان میرسیدیم به حمام..بعد  از نمره گرفتن منتظر  مینشستیم تا نوبت بشه و اونوقت جیک جیک کنان دنبال مامان میرفتیم داخل حمام..مامان در  رو میبست و قفلش رو بیست بار چک میکرد! اون موقع ها امنیت خیلی بیشتر  از  الان بود ولی  کلا احتیاط  توی  خون مامان من  هم بود..بعد  اول لباس ها رو در  می اوردیم و هر  کی  زودتر  میرفت زیر دوش برنده می شد ... الان که فکر  میکنم مامان چهار تا بچه قد و نیم قد رو میبرد  حموم و عجب  تحمل و صبری داشت میمونم توکار  خدا! بعد برای شروع یکی  یک دست کله هامون رو میشست و اونوقت می تونستیم هر  چقدر  دوست داشتیم اب  بازی  کنیم..دوش  انقدر  پر فشار بود که تو عالم بچگی  ترس  از  خفه شدن زیر  اینهمه اب  می اومد توی دلمون ..خلاصه مراسم کیسه کشی و پوست کنی  هم برگزار می شد و  کف  پاهامون رو هم سنگ پا میکشیدیم و قلقلکی  می شدیم و  بعد  دو سه بار  دیگه هم این کله مبارک صابون نخل و شامپو پاوه میخورد و وقتی  خوب  لپ های  همه گل می انداخت و از  خستگی  دیگه توان بلند شدن نداشتیم یعنی  ختم جلسه! وسط های  حمام هم پلاستیک میوه های  شسته شده و قاچ کرده و اماده هم  می اومد وسط . یعنی  من تو زندیگم هیچ  عطر و بوی خیاری رو دیگه  نتونسم بااون موقع ها یکی  بدونم..انار  هم اگه فصلش بود  داشتیم حتما ..بعد تازه فکر  کردید الکی بود که همه جلوی  هم بی لباس  باشند؟ نخیر عزیزم! مگه بلاد کفر بود!؟  دخترها یعنی  خواهر بزرگم و من  زیرپوش  تنمون بود که شبیه مایو میشد و  داداش کوچولوها هم تا لحظه های  اخر  شو... رت  پاشون بود. اونوقت جالب بود که  موقع بیرون اومدن هم داداشی ها پشتشون رو میکردن  و دخترها خودشون رو آب  میکشیدن و  می رفتن سر  حموم و با حوله خودشون رو خشک میکردن و  مامان زیر پوش هاشون رو میشست و وقتی  لباس  هاشون رو کامل میپوشیدن دادشی  ها رو مامان میفرستاد سر  حمام تا دخترها اون ها رو هم خشک کنن و لباس  تنشون کنن...وای  از  اون لنگ های  قرمزی که مامان با وسواس  یک گوشه می انداخت تا دست ما بهش  نخوره چقدر  بدمون می اومد..به هر حال لنگ های  داخل حمام بود برای  خشک کردن پلاستیک سر  حمام..البته اینم بگم که وقتی  کیسه کشی  تموم می شد مامان زنگ  می زد و یک اقاهه می اومد پشت در و سفارش  میگرفت ..و اونوقت چهار تا  نوشابه یخ و تگرگی از  دریچه بالای  در  می اومد داخل ...اولین قورتش گلو رو می سوزوند از بس  خنک بود..و بعد  کیک کشمشی و شکری هم گاهی  مامان میگرفت برامون تا باهاش  بخوریم..خلاصه یک وقتایی ماها مجبور  بودیمی ک نیم ساعتی بیرون بنشینیم تا مامان لباس هامون رو بشوره مثلا!! عقلمون به این نمیرسید که بابا خب  اونم کارهای شخصی داره دیگه..بعد من متنفر بودم از  اینکه با اون روسری  سفید و لپ های  گلی و تپلی مجبورم بشینم جلوی  چشم بقیه ...گاهی مردها زیر چشمی نگاه میکردن و روشون رو برمیگردوندند و گاهی  دختر بچه های دیگه ریز ریز  میخندیدن...خانم ها تو سالن انتظار کلی  حرف برای هم داشتند و سرشون تو چادر  هم بود و بچه ها هم از  ترس  اقای  حمومی جرات نداشتن توی  سالن بزرگ وسط بدو بدو کنند..خلاصه می اومدیم بیرون و تلو تلو خوران مبرسیدیم خونه و تا خود عصر بیهوش  می شدیم..این وسط  بابا کی  می اومد و کی با مامان ناهار  میخوردن و چی  می شد چی  نمی شد!!! دیگه به بچه ها  مربوط  نبود عزیزم..شومام خیلی به ایناش  فکر  نکن..

ما اون موقع تو خونه مون  که تازه ساخته شده بود یک نیمچه حمومی  در  حد دوش  گرفتن داشتیم ولی  خب  نیمشد با دل سیر  بشینی  توش و  کیسه کشی  مامان پسند انجام بدی  .برای  همین هر هفته یا ده روز یکبار  این مراسم باشکوه  همایونی  تکرار می شد...

میدونی  این ها بخشی  از خاطرات منه که بدون هیچ شرمی و ترس  از  اینکه بقیه بگن واه واه ما اصلا به عمرمون حمام نمره ندیدیم و همیشه حمام شیرتوت فرنگی  میرفتیم!! مینویسم و از  مرورش  پر میشم از  بوهای  خوب و روزهای  خوب و  محبتی که مامان به ما میکرد و حواسش به همه چیز حتی خوراکی های  توی  حمام بود. یادمه یک سال به مامان گفتیم مامان جون من و صبا زودتر  میریم خونه تا یک چای هم بذاریم برای  شما..فکر  کنم 8 سالم بود.. تو راه  برگشتن رفتم و از  خرازی سر راه که یک خانمه فروشنده اش بود یک روسری ژرژت طوسی رنگ  با یک رژ لب  قرمز بیست و چهار ساعته(به قول خانمه فروشندهه) برای  مامان خریدم برای کادوی روز مادر ..روسری شد  150 تومن...باورتون میشه؟  الان سوار  موتور  هم نمیکنن شما رو با این پول! اونوقت شبش  دادیم به مامان.اونقدر  خوشحال شد..و هر  جا مهمونی  میرفت اون روسری رو سرش  میکرد و من با افتخار بهش  نگاه میکردم..چقدر  زیبا و مغرور میشد چشم هاش ..چشم های روشنش با اون موهای شرابی...که همیشه زیبا هستند برای من.

نظرات 80 + ارسال نظر
سانی یکشنبه 6 اسفند 1391 ساعت 15:59

عاشقم

زهرا دوشنبه 25 مهر 1390 ساعت 03:32 http://11sobh.blogfa.com

سلام
دارم از تیر 86 جلوی خودم رو میگیرم که چیزی نگم، نمیدونم چرا خاموشم مثلاً، اصلاً چه دلیلی داره که منه وبلاگ خونه وبلاگ نویس اینطوری خاموش بیام برم!
البته از تیر 86 تو، نه من، جاری ِ عزیز، به من گفت بخونمت و من دارم میخونمت، دارم به امروزت میرسم، برای خودت هم همین حس هست، وقتی وبلاگت رو از اول میخونی؟!
احساس میکنم یه رمان بلند و زنده رو دارم میخونم، بدون اینکه نگران باشم که دارم میرسم به صفحات اخرش!
توی این پستت نتونستم جلوی خودم رو بگیرم و چیزی ننویسم، احساس میکردم، داره تک تک خاطرات خودم میاد جلوی چشمم، و اخه چرا باید دقیقاً سره حموم نمره اینطوری ذوق مرگیم قلمبه بشه؟!
چون یاد پرتغال خوردن تو حموم افتادم، و یه حوض بزرگ، دمه خروجی حموم که باید از وسطش رد میشدیم و همیشه با خودم فکر میکردم کاش میشد توش شنا کنم! خوب اونموقع ها ما زیاد رسم نداشتیم بریم استخر!!! الکی!!
خوب صمیم ِ عزیز فروردینی!
ببین، وقتی از یه نفر آدم خوشش میاد، حالا بگیر اون آدم من ِ زهرای ِ هشت ِ فروردینی با یه شوعره علی ِ نام خردادی باشه، که با مامان باباش هوارتا خاطره عجیب داره و انگاری صمیم هرچی میگه دیده، خوب باید کیفور بشه!! (چه جمله ای! ماشالله)
خوب! چه میشه کرد، باید اعتراف کنم، من هم در جای ِ خودم، چاقی هستم دیدنی و شاید فقط مدت چند ماه تویه زندگیم حس کمربند بستن رو تجربه کردم!
صمیم! دختر! خودت میدونی با من چی کار کردی؟!
من انگاری یه مدتی بود گم شده بودم، یادم رفته بود زهرام! با کلی خاطره که هیچکس نداره و کلی توانایی که هیچ کسه هیچ کسه هیچ کس نداره!
صمیم! تو باور نمیکنی، شاید چون خیلی از این نظرات داشتی یا اصن به نظرت لوس بیاد! ولی ما با هم دوستیم! میدونی؟! بدونه اینکه خودمون بدونیم با هم دوستیم!

اومدم خونه تون
خیلی جالب بود این حرف ها
خوشبختم از اشناییت

کتانه سه‌شنبه 14 تیر 1390 ساعت 15:47

وای عالی بود!
من هم این تجربه ها رو داشتم. من طعم نارنگی رو که اون تو می خوردیم تا آخر عمرم یادم نمی ره.ممنون که مارو یاد قدیم انداختی.

شکوفه دوشنبه 13 تیر 1390 ساعت 13:24

صمیم جان، از نوشته زیبات بسیار لذت بردم. گرچه از شما بزرگترم ولی متاسفانه تجربه رفتن به حموم عمومی رو ندارم. اونقدر خوب توصیفش کردی که ما رو هم به هوس انداختی. نمی دونم کتاب آبشوران رو خوندی یا نه ولی در اون هم فصلی به مراسم حمام رفتن اختصاص داره که هروقت می خونم می میرم از خنده. قلمت پایدار و دلت شاد باد.

آفتاب یکشنبه 12 تیر 1390 ساعت 16:01 http://parnia86.blogfa.com/

سلام من ۲ساله که خواننده ی خاموشم الان این پستو خوندم چون یه هفته بود که اینترنت نداشتم وبعدازخوندنش اشک توی چشام حلقه زد ممنون صمیم جان که مارو بردی به اونروزا
به اونروزهای خوشی که با همه ی این سختیهاش قشنگ بودن والان با این همه امکانات نمیدونیم چرا اینقدر غمگین هستیم دوستت دارم وعاشق نوشته هاتم مخصوصا دوران کودکی و شلوار پاره وسوت ی ن کشی و....

مهربان یکشنبه 12 تیر 1390 ساعت 15:59

خیلی واقعی نوشتی دوستم. من به اندازه شما تجربه اون روزا رو ندارم ولی همون تعداد کمش هم خوب یادمه. مخصوصا خجالت با لپ قرمز منتظر نشستن رو خیلی خوب گفتی! تا همین الان که اینو گفتی فک می کردم مامان واقعا لباس میشسته! چه دنیایی بود بچگی! عاشق بی خبریهاش ام!

ماریا شنبه 11 تیر 1390 ساعت 20:08 http://zendegi1388.blogfa.com

ما اصفهانیا گوشت و لوبیا یا شامی کباب هم میبردیم حموم میخوردیم
یه قسمت حموم هم بود که من همش اونجا لیز میخوردم و پاهام همیشه کبود بود

گلابتون بانو شنبه 11 تیر 1390 ساعت 18:11 http://golabatoonbanoo.blogfa.com

هی! یادش به خیر.وقتی بچه بودم بعضی وقتا با مادربزرگم می رفتیم حموم عمومی. خیلی کیف داشت!

پری ناز شنبه 11 تیر 1390 ساعت 12:14

منم یه بار بچه بودم اومده بودیم مشهد با مامان و مامان بزرگ و عمه رفتیم حمام عمومی ... کلی واسم خاطره شد از بس همه چیز واسم عجیب و خنده دار بود :))

نگاه مبهم شنبه 11 تیر 1390 ساعت 10:24

صمیم عزیزم سلام.

خدایی چقد این خاطره رو دوست داشتم.

حموم عمومی رفتم. همون آب گرم نزدیک مشهد که می ره روی کوه.

اما عاشق اون دختر با روسری سفید هستم. عاشق بچه های تمیز که تازه از حموم اومدن و بوی تمیزی می دن.

هنوز توی ذهنم بوی تمیزی بوی صابون نخله.

خیلی ماهی. بوس. از احساس غرور مادرت هم که شماها بهش هدیه داده بودین خیلی لذت بردم.

=)

قاصدک شنبه 11 تیر 1390 ساعت 00:59 http://fereshteha76.blogfa.com

سلام صمیم جان منم توی اون دوران خیلی حموم نمره و عمومی رفتم ما حمام داشتیم ولی نفت کم بود و اب سرد میشد وبه دل مامانم نمی چسبید باور کن الانم بعضی وقتها دلم یه حموم عمومی با یه کارگر میخواد که پوستمو بکنه مثل بچه گیهام تازه ما کل تنمون لبو میشد از بس مامانم کیسه میکشید واقعآیادش به خیر
راستی از جانی نی چه خبر خودش و نی نیش خوبن ؟

بهناز پنج‌شنبه 9 تیر 1390 ساعت 17:28 http://narin86.persianblog.ir

وای چه قشنگ . من که یاد مامانم افتادم که اونم مشابه همین ها رو تعریف می کرد .
من خودمم حموم نمره رفتم. یه بار با مامانم و دو بار تنها که مشهد بودم . دقیقا یک سال پیش .
یادمه دوش حموم مشکل داشت آب داغ پاشید روم ، نزدیک بود از ترس سکته کنم !!!

بهناز پنج‌شنبه 9 تیر 1390 ساعت 17:27 http://narin86.persianblog.ir

وای چه قشنگ . من که یاد مامانم افتادم که اونم مشابه همین ها رو تعریف می کرد .
من خودمم حموم نمره رفتم. یه بار با مامانم و دو بار تنها که مشهد بودم . دقیقا یک سال پیش .
یادمه دوش حموم مشکل داشت آب داغ پاشید روم ، نزدیک بود از ترس سکته کنم !!!

کوثر مامان مبینا پنج‌شنبه 9 تیر 1390 ساعت 15:42

خوندمت !خدابیامرزه ننمو!

مگی پنج‌شنبه 9 تیر 1390 ساعت 12:06 http://abeautifullife.blogfa.com

میدونی این ها بخشی از خاطرات منه که بدون هیچ شرمی و ترس از اینکه بقیه بگن واه واه ما اصلا به عمرمون حمام نمره ندیدیم و همیشه حمام شیرتوت فرنگی میرفتیم!!
خانوم اجازه،ما حمام شیر شاتوت می رفتیم:دی البته اگه سنمون قد بده ها!

محراب پنج‌شنبه 9 تیر 1390 ساعت 09:43 http://birag.blogsky.com

سلام
وااااای خدا جون
همه اینا رو که نوشتی با تمام وجود لمس کردم
یادش بخیر اون وقتا وقتی از حموم میومدی بیرون همه بهت نگاه می کردن .اینگار آدم فضایی دیدن آخه برا بعضیا ممکنه کلاس بذارن و به قول خو دت بگن ما ندیدیم و تو وان شیر توت فرنگی خوابیدیم و لی من نه هیچ ابایی ندارم بگم من بودم و داد هم میزنم.
آخه اون وقتا موقعی که میومدی بیرون خداییش الان که فکر می کنم همه سرخ و سفید شده و تر گل و ر گل می شدن . فکر کن هر بار حموم حد اقل دو ساعتی طول می کشید خوب بجه ها آب می رفت زیر پوستون یکم که چه عرض کنم خیلی فرق می کردن . حالا نمی خوام آبرو ریزی کنم که ما پسرا همچین هم تمیز نبودیم اینقد چر کو می شدیم که اگه دست و صورتمونو هم می شستیم فرق می کرد چه برسه به حموم رفتن .
نفست حق و دستت درست . بازم بنویس که خوب می نویسی.
موفق باشی

بهاران پنج‌شنبه 9 تیر 1390 ساعت 02:04

این قدر این نوشته برام ملموس وخاطره انگیز بود که دیگه جایی برام نذاشت تا بسیار تشکر نکنم....دوست دارم بخاطر نوشته هات که گذشته زو مثل روز برام روشن می کنه .برات ارزوی بهترین هارو دارم....همین

Homeyra پنج‌شنبه 9 تیر 1390 ساعت 00:37

samim jan mano bordi 30-35 sale pish.man ba baradaram oun dallaki ro ke mamanam ro mishost,kolli aziyat mikardim(az poshte sar too shortesh ab mirikhtim.kolli ham zogh mikardim.khoda biyamorzadesh.maloom nabood mifahmid ya na?vaaay ke che gadr khatere daram az oun rooza

آتش سرد- پری چهارشنبه 8 تیر 1390 ساعت 20:06 http://atashe-sard.blogfa.com

سلام صمیم خانوم. اولش رفتم تو وبلاگ جدیدالاحداثم که ببینم ورونیکا جوابمو داده یا نه. که دیدم نه خیر نداده. حالم گرفت. بعدش رفتم بگردم بلکه یه آدم باحال پیدا کنم که به کار من بیاد و باهاش جورباشم. بازم نا امیدانه از جستجو به چند تا وبلاگ لوسانه برخوردم که به زور رسیدم صفحه رو ببندم تا بالا نیارم! بعدترش رفتم تو یه وبلاگ بنده خدایی که تو دومین مطلبی که ازش خوندم فهمیدم همسرش فوت کرده و یهو شکه شدم. اونم بد جور. زدم زیر گریه و حسابی دلم به حالش سوخت و حال و هوای مخصوص اون جور وقتای خودم. همونجوری که داشتم دق می کردم از غصه رسیدم به وبلاگ شما. خدا خیرت بده. اگه این مطلب های ساده و صمیمی شما نبود امشبه رو تو غصه می موندم و شایدم یه جورایی یاد آخرین بیچارگی خودم می افتادم و بازم افسردگی. خیلی از خوندن مطالبت لذت بردم.البته هنوز نرسیدم کامل بخونم. ولی خیلی دوست دارم.
منم رفتم حموم عمومی. اونوقتا بچه بودم. تازه اومده بودیم این خونه مون. هنوز حموم نداشت. خونه شدیدا قدیمی بود. دستشویی هم به زور داشت!!! با مادرم و برادرم رفتیم حموم. مادرم اولش ما رو حموم کرده فرستاد تو سالن که خودش هم لباس بشوره و هم حموم کنه. البته لازم به ذکره بابا نبود!!!! حمومای مادرمو باید ببینی و کف کنی. یه دو سه ساعتی طول می کشه. یه جورایی مدل مرغابی!!! من و داداشم همین جوری تموم این چند ساعت تو راهرو حموم پرسه زدیم و هر وقت خانوم صاحاب حموم از اون ورا رد می شد یه کم بهمون گیره رو می داد که اینجا چی کار می کنید تنهایی؟ و هر بار ما باید می گفتیم مادرمون رفته حموم هنوز نیومده بیرون! ولی بعد از اون بار دیگه نرفتیم حموم عمومی. تا تو خونمون حموم ساختیم یه گوشه ی حیاط حموم می کردیم! اونم در ملاء عام!
فعلا من میرم. شما رو با اجازه لینک می کنم. خداحافظ
نکته: میگم اینجا نمیشه نظر خصوصی گذاشت؟

تاییدی هست
اول کامنتت بنویس خصوصی من عمومیش نمیکنم

شمسی خانوم چهارشنبه 8 تیر 1390 ساعت 19:58

وای نه نه آی گفتی عجب روزایی بودا.... با همسایه ها میرفتیم حموم کاهو سکنجبینا نونا قیمرزه نوخودچی میخوردیم(غذای سنتی اصفهانی ها) تازه شوماوا هنو به دنیا نیمده بودین از این خبرا نبود صابون نخل کجا بود ما صابون پیچ میزدیم که اینجور خوب موندیم نه نه از این چیز شیمیایا نمیزدیم سرمونم با همونا میشسیم هممون کرور کرور مو داشتیم اینقد مثه شما جوون ها سرخلوتیان نبودیم(البته من سنم به اونجاها نمیکشه ها...)

مهدخت چهارشنبه 8 تیر 1390 ساعت 15:47 http://mamanomaral.persianblog.ir/

من تا حالا از این حمام ها نرفتم ولی نمیدونم چرا از خوندن اینهمه مهربونی مامانت و همه مامان های دنیا گریه ام گرفت.

باران مامان ترانه چهارشنبه 8 تیر 1390 ساعت 15:19 http://www.tarlanak.persianblog.ir

وای صمیم چقدر قشنگ بود.منم بردی به حموم نمره های خودمان. وگاهی که دیر میشد حمومی داد میزد خانم شب شد بیا بیرون.وای میوه هاش.گیلاس های توی حموم .طفلک بچه های ما از چه خوشیهایی محرومن

کیانا چهارشنبه 8 تیر 1390 ساعت 15:05 http://newmoon89.blogsky.com

طفلی خاله های من که بعد این مراسم البته بدون خوراکیهاش یکی یکی مون رو میبردن خونه. ما هم چهار تا بودیم

وصال چهارشنبه 8 تیر 1390 ساعت 13:38

[جزززززززززز جیگر بزنین همتون (ای کسانی که حموم نمره رفتین)نمیگین من حموم شیر توت فرنگی رفته هم دلم بخواااااااد؟؟؟؟جیگرم جزززززززیده شد بس که همتون خاطره دارین...
دستت برام رو شد صمیم.اینا رو مینویسی که ذهنمون بره نوستالژیک بازی و یادش بره که ازت ب÷رسه که یونا رو از شیر گرفتی؟؟؟؟آرههههههههه؟؟؟؟
این حموم شیر توت فرنگی دقیقا چیه؟؟؟


نه هنوز نه ..همین هفته جاری انشالله

ببین توت فرنگی رو با مشت له میکنی بعد میریزی روی سرت و شیر رو یواش یواش روش میریزی ..دقت کن تو چشمات نره..اونوقت میشینی توی وان تا خوب خیس بخوری ..بعد همه جا غیر از سرت رو اب میکشی میای بیرون..
به همین راحتی!!

ماریا - م چهارشنبه 8 تیر 1390 ساعت 12:39

سلام عزیزم. واقعا عالی بود . انقد دلم هوای اونوقتا رو کرد که نگو . روزگار بچگی خیلی خوبه ، همه چیزش برات جالب و دوست داشتنیه . خیلی مرسی صمیم جونم

آروشا چهارشنبه 8 تیر 1390 ساعت 11:34 http://mybedroom.blogfa.com/

من یک بار وقتی دوران ابتدایی بودم با مادرم رفتم حموم عمومی بعدش رو همون صندلی آهنی که نشسته بودیم منتظر در یکی از اون حمومها باز شد یه خانومی با می می های بسیار بزرگ(من با اون سن متعجب شدم از این سایزش) در حالیکه دستش رو گرفته بود جلوش نمیدونم صابون میخواست یا چی؟مسیول حموم هم یه آقایی بود
تو اوضاع ناجور من نمیدونم مامانم نبود که بهش کمک کنه این مثلا میخواست آقاهه رو صدا کنه بگه آق صفر یه صابون بی زحمت:)))تابلو بازی بود هااااااا یادش بخیر
نوش جونتون اون خوراکی هااااا
خدا مادرتون رو حفظ کنه

ستاره چهارشنبه 8 تیر 1390 ساعت 11:30

وااااااای که تو چقققققققققققققققققققدر خوشگل می نویسی..
عاشق این قلمتم..

یه دوست چهارشنبه 8 تیر 1390 ساعت 11:05

صمیم عزیز خواننده خاموشت بودم ولی این پستت انقدر دلچسب بود که خواستم ازت تشکر کنم هرچند من خیلی کم حموم عمومی رفتم ولی حموم خونگی دوران بچگی هم خیلی دلچسب بود نمیدونم چه حکمتی داشت که اینقد خوشگل می شدیم بعد از حموم حتمن لپامون گل مینداخت و جای کیسه کشیدن مامان روی تنمون می سوخت یادت به خیر دوران کودکی .........

[ بدون نام ] چهارشنبه 8 تیر 1390 ساعت 08:51 http://alale1371.blogfa.com/

سلام دوست خوبم امیدوارم خدا شما رو واسه هم نگه داره و آتیش عشقتون هیچوقت خاموشی نگیره.موفق باشی

رضوان چهارشنبه 8 تیر 1390 ساعت 08:13

اونم کتاب خیلی خوشکلیه !!
بوی سنبل عطر کاج رو میگم

سحر چهارشنبه 8 تیر 1390 ساعت 08:02 http://meandmydaughter.blogfa.com

همه از این خاطرات حمومی داریم. تازه من دو سه بار هم با مادربزرگ و خاله هام حموم عمومی رفتم. خیلی هم خاطره دارم از اون موقع.

محسا چهارشنبه 8 تیر 1390 ساعت 07:59

سلام
یادم هست ما جمعه ها میرفتیم حمام وقتی مامانم خونه زندگی رو جمع جور می کرد و ناهار می ذاشت بی معطلی می گفتم بریم جالبه روزهای جمعه کارتون بنر اون سنجاب رو یادتون می دادم خیلی دوستش داشتم از قضا تا می اومد شروع بشه مامانم می خواست که بره هرچی التماس می کردم گوشش بده کار نبود آخرش هم با تو سری من و خواهرم رو می برد. خیلی هم موهامو سفت می شست و اگه نق می زدم می زد تو سرم یادش بخیر تازه کسیه هم سفت می کشید چقدر هم چرک می اومد گاهی به یاد اون موقع ها تنی به کیسه می زنم اما جز سفید آب هیچ خبری نیست

مهرنوش چهارشنبه 8 تیر 1390 ساعت 07:17

واقعا ممنونم از این حس قشنگی که به من دادی با یادآوری خاطرات بچگیم .

آنا چهارشنبه 8 تیر 1390 ساعت 00:46 http://annakhanoom.persianblog.ir

عالی بود.با تمام وجود حسش کردم

مینا سه‌شنبه 7 تیر 1390 ساعت 23:31 http://tavalodydigar89.persianblog.ir/1389/2

چقدر دلنشین این خاطره های شیرین رو دیگه این بچه های این دوره ندارن

رها سه‌شنبه 7 تیر 1390 ساعت 21:55

واقعا زیبا بود و گفته هات قابل لمس بود. فکر کردم منم اونجا بودم یه لحظه.

توت فرنگی روی خامه سه‌شنبه 7 تیر 1390 ساعت 17:22

دیدی وقتی خاطرات بچگی رو مرور می کنی چقدر نکته های جدید پیدا می کنی؟

ارزو سه‌شنبه 7 تیر 1390 ساعت 16:44 http://hant83.blogfa.com

مادامی که تلخی زندگی دیگران را به شیرینی تبدیل می کنی بدان که زندگی می کنی( هلن کلر)

لنا سه‌شنبه 7 تیر 1390 ساعت 15:24

وای وای عزیزم عالی بود چه حالی داد توصیف اون حموم تو این گرما

فرزانه :) سه‌شنبه 7 تیر 1390 ساعت 15:23

سلام
خیلی صادقانه و صمیمی و قشنگ بود ....
البته سن ما قد نمیده مادر جان به اون زمان ها ...! :)) اما خوب داداش های من هم خاطراتی شبیه این چیزایی که شما گفتی را برام تعریف کردن .. و میگن هنوز که هنوزه طعم اون کانادا درای ها هنوز یادشونه (که البته جدیدا خانوادش اومده و خیلی طرفدار داره !! با اینکه اون طعمه قدیم را ظاهرا نداره!)
اما ما هم حموم خانوادگی داشتیم ۲تا خواهر بودیم و داداش کوچولو !
خیلی خاطرات معصومانه و قشنگی بود ... ممنون صمیم لپ گلی :))

[ بدون نام ] سه‌شنبه 7 تیر 1390 ساعت 15:17

یادش به خیر ما هم به خاطر کمبود نفت میرفتیم حمام نمره چه کیفی داشت

ناب بودن حست رو میفهمم.اما مگه شما توشهر نبودین؟

نه میدونی یکی از روستاهای اطراف دهی در نزدیکی مشهد بودیم که اب و برق و گاز و مدرسه و اینا نداشت ..یک دهدار داشتیم که بهش کدخدا میگفتیم و من یادمه فقط تونستم تا اول دبستان تو ده بغلی بخونم!!!!!!!!!!!!!!!!!

با مووووو بودی اووقت تو؟!!!!!!

بوووووووووووووووووووووس

دوست مشهدی سه‌شنبه 7 تیر 1390 ساعت 14:30

خ خ خییییییییییی ؛ چی دوران خوشی بود ؛ با اونکه خیلی از اون سالا گذشته اما بازی ها و شریها و داد زدن ( بچه انقدر ورجه وورجه نکن با موخ می خوری زمین ) هیچ وقت ازذهن بیرون نمیره ؛ ممنون به خاطره این پست قشنگت خیلی حال کردم

مریم و علی سه‌شنبه 7 تیر 1390 ساعت 14:09 http://alidelam.blogfa.com

ای خداااا...
اسم پست رو حموم رستوران میزاشتی خوب بود!

ماهنوش سه‌شنبه 7 تیر 1390 ساعت 14:07 http://bottom-of-my-heart.persianblog.ir/

وقتی یاد کاشی های سفید با طرح های سبزش ...بوی خوب شامپوهای تخم مرغی پاوه و نرمی موها بعدش .. سقف بلند و پنجره ای نورگیر سالن انتظار با اون صندلی های آهنی نقره ایش می افتم.. ...
وای صمیم خیلی حس نوستالژیک داشت برام .. حس زندگی تو بهشت ... یک جور حس خدایی.. و ارامش و مهربونی ریخت تو وجودم مخصوصا اینکه همش اون سقف بلند پنجره نورگیر که تشعشعات نور ازش میزنه به داخل همش میاد جلو چشمم حتی اون ذرات غبار تو نور رو هم میبینم و پر حس خوب و پاک میشم شاید بخاطر اینکه حموم تمیزه و همه پاک و پاکیزه ان و بوی خوب میدن ، من این حس رو دارم .. خیلی حال کردم صمیم خیلی با حالللیییییییییییییییییی ..

فرزانه سه‌شنبه 7 تیر 1390 ساعت 14:04 http://parvaz60.blogfa.com/

صمیم شاید خیلی ها وقتی خاطراتت رو میخونن میخندن اما من بیشتر موقع ها گریم میگیره مخصووصا این تیکه آخر خاطراتت.چقدر ماباید عاشق مادرهامون باشیم.چقدر این تصویرها باید ت ذهنمون بمونه.
اما اینو بگم منم یه چند دفعه حموم نمره رفتم ولی از مرد توش خبری نبود حتی اونکه بلیط میدادو میگرفت زن بود

اطلس سه‌شنبه 7 تیر 1390 ساعت 13:58 http://www.daky.blogfa.com

پر از حس نوستالژیک بود این پستت! و او پاراگراف آخرش.... کاش من هم همچین مادری بشم.

پگاه سه‌شنبه 7 تیر 1390 ساعت 13:46 http://PEGAH.BLOGFA.COM

عاااااااااااالی بود، این خاطرات خیلی از بچه های نسل ماست.
ما با اینکه توی خونه حموم داشتیم و حسابی هم حموم مون میکردن باز هر چند وقت یه بار همینجوری برای خوش گذرونی! با مامان بزرگ و عمه و دختر عمه و خواهرم و پسر عمه کوچیکم میرفتیم حموم نمره!
منم عاشق اون پنجره بالای حموم و نوری که ازش میوفتاد کف حموم بودم.
عاشق خیار و انار و ...
در هر حال مرسی برای تکرار این خاطره. حس خوبی بهم داد.

راضیه سه‌شنبه 7 تیر 1390 ساعت 13:13

سلام گلم منم در این زمینه که پست را نوشتی خاطرات مشابهی دارم. ولی راستش الان دیگه اصلا تو ذهنم نبود. حالا که متن را خوندم خاطراتم دوباره آپ دیت شد و بی اختیار یه لبخندی روی لبهام نشسته به یاد اون روزها.
موفق باشی

ش سه‌شنبه 7 تیر 1390 ساعت 13:03

صمیم جان، چرا حرف میذاری تو دهن خواننده هات! کی گفته حموم نمره رفتن بی کلاسی بوده! تازه اونوقت ها حموم عمومی هم زیاد مرسوم بود. حوضچه هایی که خانم ها بند و بساطشون رو دورش میذاشتن و خودشون رو میشستن. اغلب کارگر هایی هم بودن که مشت و مال میدادن با کیسه می کشیدن. بعد حوضچه آب سرد بعد از حمام و بساط حمام هم خودش عالمی بود. ما هم تو خونه حمام داشتیم اما حمام بیرون رفتن یک چیز دیگه بود. آدم ها هم روابط سالمی داشتن و آداب و رسوم و امنیت و احترام همدیگه رو رعایت می کردن.
در ضمن این رو هم بگم، همه جای دنیا این آداب و روسوم رو جزو فرهنگ مردم می دونن و حفظش می کنن. شاید ظاهرش رو و امکانات بهتری بهش اضافه کنن اما از بین نمی برن و بهش هم افتخار می کنن. فکر می کنی مثلا این سونا از کجا اومده؟ سالیان سال تو دهکده های فنلاند رایج بود، حالا جهانی شده و احتمالا مایه کلاس! ایرانی ها!

mahtab سه‌شنبه 7 تیر 1390 ساعت 12:52 http://shomakegharibenistid.blogfa.com/

منم حموم عمومی رفتم
از اون شامپو یه نفره ها که توی نایلون بود چیزی ننوشته بودی!
البت من با این طول و تفسیر یادم نیست چون تعدادش زیاد نبود اما صحنه های ضایعش یادمه هنوز

اونا بیشتر فکر کنم مردوننه بود..یادمه یک وقتایی گوشه پلاستیکش هم پاره میشد و کلی دست و هیکل آدم شامژویی میشد..
البته اون ها ت ورنگ های سبز و صورتی وزرد هم بودند..تنوع موج میزد توشون!!!

بهار سه‌شنبه 7 تیر 1390 ساعت 12:34

وااای صمیم منو بردی به بچگیم. مامان من هم کلی از این حموم نمره ها خوشش میاد(یعنی اینکه الان هم بعضی موقعه ها میگه بریم حموم نمره که با مخالفت شدید همگی مواجه میشه.طفلی مامانم).
با اینکه تو خونمون حموم داشتیم ولی هرچندوقت یکبار شال و کلاه میکردیم میرفتیم حموم نمره.واای که من از اون گرماش خفه میشدم.تازشم مامانم اینقدر محکم کلمونو زیر آب پرفشار میشست که من همش میگفتم الانه که خفه بشم.خدابیامرزه مادربزرگمو چندباری هم با اون رفتیم و من عاشق اون لپهای شفاف و گل انداختش بعد از حموم بودم.روحش شاد.
خیلی خاطره خوبی بود برای من هم اونروزها زنده شد

محبوب سه‌شنبه 7 تیر 1390 ساعت 12:30 http://myrules.blogfa.com

ما توی خونه حمو داشتیم و فقظ چند سال قبل یعنی وقتی ۱۹-۲۰ سالم بود رفتیم مسافرت بعد گرممون شد و خیس شده بود همه تنمون در نتیجه چون توی راه بودیم و نمیخواستیم شب بمونیدم با اصرار رفتیم دنبال حمام و وای برام باور نکردنی بود و جالب اینجا که مردم شهر هم خیلی بودن
یاد اون مسافرت که میفتم اولین قسمتی که میاد تو ذهنم همین حمام رفتن بود که خیلی حال داد خیلیییییی

وصال سه‌شنبه 7 تیر 1390 ساعت 12:12

واااای مرسی صمیم جان.چقدر قشنگ بود...
دست مامانت درد نکنه واقعا.چقدر این مامانای قدیمی صبر و آرامش داشتند. پشت مامان رو کی کیسه میکرد؟

بابا!!!!
نه ولی یادم میاد ما هم یک چند باری کیسه کشیدیم مامان رو..

عقربه سه‌شنبه 7 تیر 1390 ساعت 12:09 http://www.heartbeat5050.blogfa.com

صمیم عزیز چه حس وبی بهم دادی..مخصوصا بوی خیاره:دی واقعا یه بوی خاص دگه بود

تسنیم سه‌شنبه 7 تیر 1390 ساعت 12:00 http://www.taninezendegieman.blogfa.com

وای صمیم جان نمیدونی دوباره منو به چه حال و هوایی بردی.عاشق بوی اون حموم هام.ما خونه خودمون حموم میرفتیم از همون بچگی ولی مادربزرگ و پدربزرگ پدریم تو روستا زندگی میکردن و وقتی بچه بودیم میرفتیم اونجا از این حمومها میرفتیم.خیلی قشنگ و دقیق تعریف کردی.واقعا خودم رو چند لحظه ای تو اون حمومها حس کردم.واقعا یه دونه اییییییییییییییییییییییی.

مریم سه‌شنبه 7 تیر 1390 ساعت 11:50 http://http:/

آخی صمیم ،چه صداقتی تو نوشته هات موج میزنه .منو هم بردی تو خاطراتم .منم همسن توام ویه پسر 18 ماهه دارم .خیلی نوشته هات خوب وصادقانه است .دلم نیمد اینبار ساکت از کنارشون رد بشم.

ماریا سه‌شنبه 7 تیر 1390 ساعت 11:45 http://www.rainyandsunny.blogsky.com

واییییییییییییییذ آره ما هم از این مراسما داشتیم یادش به خیر.
بعضی وقتا فکر میکنم بچه های الان عمرا اندازه بچگیهای ما خاطره داشته باشن

گلی مامان غزل سه‌شنبه 7 تیر 1390 ساعت 11:36 http://my-ghazal.blogfa.com

چقدر قشنگ نوشتی... لذت بردم...

پریا سه‌شنبه 7 تیر 1390 ساعت 11:10 http://www.blogme.blogfa.com

بی نظیر بود صمیم...

مهرگان سه‌شنبه 7 تیر 1390 ساعت 10:57

چه قشنگ/ الته من اوونجور حمام ها نرفتم/رابطه ام با اینهایی که نوشتی خوب نیست چون شدیدا اب گریز هستم ولی خیلی لطیف نوشتی....
ولی نتیجه اخلاقی اخرش از همه قشنگ تر بود

ملودی سه‌شنبه 7 تیر 1390 ساعت 10:53 http://melody-writes.persianblog.ir/

نازییییییی وای صمیم تصور چهار تا بچه ی لپ گلی تر و تمیزو خوردنی روسری حموم بسته انقدر دلنشینه که حتی من با خوندش دلم ضعف رفت .اتفاقا به نظر من این ناب بودن خاطرات تو ارزش داره به صد تا حموم شیر توت فرنگی که بقیه بخوان بگن. همین که الانم اون خاطرات و طعم اون خوارکی ها و بوها به یادت مونده نشون میده که بهترین روزها بوده .مخصوصا اون کادو خریدن برای مامانت .جوووووونم قربونت برم که اینا رو نوشتی انگار یه عالمه انرژی مثبت از این خاطرات بینظیرت بهم منتقل شد .کلی رفتم تو بچه گی های خودم و هوس کردم یهو فلش بک بزنم و بشینم بنویسم .البته وقتشو ندارما الان سر کار بخوام برم تو خاطراتم ولی کلی هوس کردم خولاصهههه!!!! الهی همیشه سایه ی مامان بابا بالا سرتون باشه قربونت برم .بووووسای گنده برای خودت و یونا

نسیم سه‌شنبه 7 تیر 1390 ساعت 10:39 http://bardiajeegar.blogfa.com

چقدر قشنگ بود ....

می می سه‌شنبه 7 تیر 1390 ساعت 10:34

آخ صمیم جان گفتی ! حموم عمومی ها رو بگو که من عاشق حوض های وسطشون بودم :)) یه بار معلممون رو توی حموم دیدم ! تا یه هفته روم نمیشد سر کلاس نگاهش کنم ! هی توی دلم میگفتم وای !!! دیدی خانوممون لخت بود :))))))))

رضوان سه‌شنبه 7 تیر 1390 ساعت 10:34

زیبا بود...
با توجه به تیتر یه سوال ؟
راستی فیلم بوی کافور ، عطر یاس رو دیدی ؟
اونم زیباست.

نه
توی ذهنم بوی سنبل عطر کاج بود اون موقع

مریم سه‌شنبه 7 تیر 1390 ساعت 10:33

سلام خیلی خوب نوشتی
من تا حالا حموم نمره نرفتم ولی حموم عمومی زیاد می رفتیم ،خاطره ای که همیشه ازش یادمه اینکه یه روز مامانم موهامو کامل شست و آبکشی کرد و نشست به کیسه کشیدن من و مدام از توی کاسه آب برمی داشت و کیسه رو خیس می کرد در آخر ازم خواست تا کاسه رو ببرم و از حوض وسط آب بیارم و بهم تاکید کرد که اون آبو روی سرت نریز و منم فکردم آبه دیگه چه فرقی میکنه .خالی کردم روی فرق سرم چشمتون روز بد نبینه تمام خورده های روشول رفت لای موهام ،موهای منم بچه که بودم خیلی جنس ضایعه ای داشت وقتی آب میخورد میشد مثل پشم دیگه به راحتی ها باز نمیشد تازه مثل حالا شامپو نرم کننده هم نبود ،مامانم کشید منو طرف خودش با شونه ،موهام شونه میکرد و بعد با همون شونه می زد رو سرم .
یادش بخیر یه روز هم توی حموم ساک لباسامونو دزدیدند دوش گرفتیم و آومدیم بیرون دیدیم جا تره بچه نیست ،همسایه هارو فرستادیم رفتن از خونه برامون لباس آوردن .یادش بخیر

در گوشی سه‌شنبه 7 تیر 1390 ساعت 10:30 http://shooikar50-50.blogfa.com

چقدر خاطراتتو روون مینویسی و منو یاد دوران بچگیم انداخت حمومایی که مامان ما رو می برد و عملا با لیف قرمزمون میکرد

ندا سه‌شنبه 7 تیر 1390 ساعت 10:29

خیلی خاطره قشنگی بود.ما هم سر کوجه امون یک حموم عمومی بود.تو سالهای جنگ جندباری رفتیم اونجا البته مال ما انقدر خاطرات بخور بخوری توش نداشت.

ماری سه‌شنبه 7 تیر 1390 ساعت 10:29 http://animamahak.blogfa.com

عزیزم عالی می‌نویسی و خوندن وبلاگت باعتث شد من هم یک وبلاگ برای خودم و شوهرم درست کنم. این خاطرات برای همه مشترکه و هر کس بخواد بگه نه دروغ می‌گه چون هر آدمی بالاخره یک بار رفته حموم نمره و خیار و نوشابه خنک خورده و پوستش از کیسه‌ی مامانش سرخ شده .
دوست دارم صمیم عزیز

مهتاب سه‌شنبه 7 تیر 1390 ساعت 10:20 http://az-ahalie-zamin.blogfa.com/

آی صمیم میمیرم برای اون حموم ها گر چه حموم کردن های ما به اون تشریفات شما نبود ولی دلم غنج میره برای خوشی های اون موقع ها هنوز که هنوزه وقتی یاد دستهای مامانم و کله کوچیک خودم موقع شامپو کردن میفتم میخوام بمیرم ... واقعا یادش بخیر چه روزهایی بود . یونا رو ببوس

سارا سه‌شنبه 7 تیر 1390 ساعت 10:15

واقعا قشنگ و صمیمی و بدون آلایش می نویسی طوری که آدم با تمام وجودش حس می کنه و چشاش پر از اشک میشه خوشحالم توی این دوره زمونه که وبلاگا همه شده جای پز دادن و ... هنوز کسایی مثل شما هستن که این قدر قشنگ و ساده و بدون هیچ غرضی بنویسن... واقعا لذت می برم از تک تک نوشته هاتون...
پسر کوچولوی نازت رو هم ببوس صمیم جان...

یک عدد جوجه سه‌شنبه 7 تیر 1390 ساعت 09:47 http://joojejan.blogfa.com

میم واقعا واقعاْ همه ی ذهنم پر شد از اون روزا.مخصوصا اون تیکه ای که گفتی با روسری سفید و لپای گلی باید منتظر مامان می شدیم یا ونجا که گفتی وقتی از حموم برمیگشتیم تلو تلو می خوردیم.همش و حس کردم واقعاْ.خستگی بعد از اون حموم ها.من که دست و پام می لرزید اندر ضعف می کردم.
خیلی خاطرات شیرینی رو زنده کردی

سیم سیم سه‌شنبه 7 تیر 1390 ساعت 09:46 http://www.asheghanehamoon.blogfa.com

منو بردی به روزای دور عزیزم ....ولی حمام رفتن توی کودکی هام یکی از عذابهای من بود چون مامان همیشه موهامو با آب داغ میشست و من به زور دمای آب رو تحمل می کردم...حالا این شستشو با آب داغ چی بود ؟ من که نفهمیدم اما خودش می گفت اینجوری تمیزتر می شی......

آزاده سه‌شنبه 7 تیر 1390 ساعت 09:35 http://apireyar.persianblog.ir

چه خاطره قشنگی بود صمیم جان. واقعا مامانت خیلی باحوصله و مهربون بودند. ما هم اتفاقا ۴ تایی با مامانم میرفتیم حمام نمره. وقتهایی که گازوئیل نبود و آب گرم نداشتیم زمان جنگ.

فرشته سه‌شنبه 7 تیر 1390 ساعت 09:23

سلام صمیم جان این خاطره حمام برای همه ما بوده مخصوصأ تودوران جنگ که نفت کمیاب بود و همه مجبور بودن از حموم بیرون استفاده کنن اما من بیشتر اون تو نوبت نشستن هاش یادمه چون کتاب زیست شناسی هم با خودم می بردم تا وقتم تلف نشه و بتونم درس بخونم قشنگ بود یادش بخیر

استوا خاتون سه‌شنبه 7 تیر 1390 ساعت 09:16 http://bootejeghe.blogsky.com/

اشک تو چشمام جمع شد

سمیه سه‌شنبه 7 تیر 1390 ساعت 09:10 http://golkhanoom27.blogsky.com

منو بردی به روزهای خوب بچگیم
یادش بخیر همه چی اونوقت ها یه رنگ و بوی دیگه ای داشت
الان حسرت یک لحظش رو میخورم برای تجربه دوباره بعضی چیزهاش
مرسی صمیم

[ بدون نام ] سه‌شنبه 7 تیر 1390 ساعت 08:52

شما هم چه حوصله ای داشتید ها وسط حمام و کیسه کشی با میوه؟!! ولی واقعا یادش به خیر. ما صابون گلنار می زدیم و شامپو پاوه که مثلا از همه صابونها و شامپوها بهتر و گرونتر بودند.ولی الان دیگه از همه ارزونتر شدند.کیفیتشون هم مثل سابق نیست.من بعد شستن موهام با پاوه کیف می کردم.از بس موهامو نرم و تمیز می کرد.الان شامپو 15 تومنی خارجی هم مثل اون وقتها تمیز نمی کنه موهامو و برقشون نمی ندازه.

مرمر سه‌شنبه 7 تیر 1390 ساعت 08:42 http://www.farzad-r59.blogfa.com

اینقدر قشنگ و خوشگل نوشتی که دلم پرکشید واسه اون موقع عا البته من ثل تو به این دقت یادم نیست ولی خب خاطرات خوبی از حمام عمومی دارم از اینکه خیلی بزرگ بود و یه رختکن بیرون حمام بود داخل حمام جا برای نشستن داشت یادش بخیر من البته یه دونه دختر بودم و همیشه با مامانم ۲تایی میرفتیم حموم و منو که حموم میکرد مامان توی رختکن منتظر مامان مینشستم یادش بخیر مرسی صمیم جان از یادآوریش

حکیمه سه‌شنبه 7 تیر 1390 ساعت 08:41

آخ آخ؛ یادش بخیر حسابی!
منم دلم برای انار هاش تنگ شده!
به قول شما حتی فکرشم مشام آدم رو پر میکنه از بوی صابون و شامپوهای اون موقع!
دلم برای سادگی تنگ شده!

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد