من و همسرم عاشقانه هم را دوست داریم.

صمیم-۲۹و اندی سن!- 12ساله ازدواج کرده-همسر و پسرکش رو میپرسته- عاشق تر از اونا کسی هست؟

من و همسرم عاشقانه هم را دوست داریم.

صمیم-۲۹و اندی سن!- 12ساله ازدواج کرده-همسر و پسرکش رو میپرسته- عاشق تر از اونا کسی هست؟

وقتی صممیم بچه بود 1

میگم حالا که اینقدر  همه یاد خاطرات  خوب خودشون افتادن یک چیز دیگه براتو ن تعریف  کنم که تو دکان هیچ بقالی  پیدا نمیشه دیگه این یکی!  

یعنی  مدیون هستید اگه  بعد از  خوندن این مطلب  پیف  پیف  کنید.. 

آقا تو همون بچگی  هامون ما یک کارهایی  میکردیم که مامانه انگشت حیرت به دهن میموند..یک بار مامان رفت بیرون برای  مدت طولانی  ..مثلا از صبح تا ظهر .دنبال پروانه های ساخت و کارهای  ساختمونی بود و بابا هم جبهه رفته بود. ما ۴ تا طبق  معمول وقتی  مامان رفت یک نگاه به هم کردیم و  دور  خونه رو گشتیم برای  سوژه مناسب..توی  حیاط  یک فکری به کله سردسته امون که خواهرم باشه رسید و همگی  با ذوق  فراوون بدو بدو دنبالش  رفتیم.یک بشکه بود  کنار  حیاط  که کارگرها قیرهاشون رو توش  اب  میکردن برای  قیرگونی  پشت بوم ..نمیدونم اون موقع ها اصلا ایزوگام و اینا بود یا نه ولی  قیرش رو خوب یادمه..بعد این قیرها سرد شده بود و حسابی  بسته بود .ما هم رفتیم شلنگ آب  رو انداخیتم توی  بشکه که برای قد ما مثلا تا بالای  سینه امون بود و یک چهار  پایه هم گذاشتیم زیر  پامون و وقتی  خوب  بشکه تا خرخره اب  شد همگی  زیر اولین داوطلب رو گرفتیم و  کمکش  کردیم بره تو بشکه آب  تنی  کنه!!!  آخ که من هنو ز گرمای  مطبوع آب  قیری رو یادمه ..جالبه که مثل اردک سرمو نرو هم هی  میکردیم زیر آب و  تازه یکی هم پس  کله او نتو بشکه ای  میزدیم که یالله زود باش  نوبتت تموم شد ..نزدیک هی  ظهر  دیگه کسی  حس  و حال نداشت از  بس  توی  اون بشکه بپر  بپر و  بازی  کرده بود..همه اینه ا رو در  حالی  تصور  کنید که یک حوض  نسبتا بزرگ  با شیر  اب  تمیز  و  هم هچیز  وسط  باغچه خونمون هم بود و ما اصلا محل او نندادیم..خلاصه صدای  در  اومد و بچه ها هر  کدوم یکسوراخی  قایم شدند..قیافه مامان انقدر  دیدنی  بود وقتی  اومد  ماها رو ردیف  کرد..چشماش  گرد شده بود..فک کن ۴ تا بچه که موقع خروج از  خونه دوتا شون سفید برفی بودند و یکیشون گندمی  و یکیشون سیاه خدادادی(  ژنتیکمون هم به نخود فرنگی های  مندلیوف  رفته بود!!! بی کلاس! )  حالا سر  ظهری تبدیل به  ۴ تا بچه سیاه خاکه ذغالی شده بودند!! موها پریشون...تن و صورت و هیکل سیاه  و چشم ها اندازه ته نعلبکی  گرد که مامان حالا میخواد چکارمون کنه..مثل ی  ازش  میترسیدیم اون موقع..خلاصه نگو این اب  های  سیاه تو بشکه قیر  مگه به این راحتی  ها پاک می شد ! انقدر  کله مون رو کیسه کرد مامان و دومبی  یکی  هم میزد روی  شونه یا پس  کله که یادمون باشه دیگه تو بشکه قیر  شنا نکنیم.. چیه فک کردید این همه تجربه های  ناب رو من الکی  بدست اوردم..نه عزیزم..موهام رو تو بشکه قیر سیاه کردم برای  همین ها! 

 

 

از  تفریحات سالم دیگه ما!  بازی های  دسته جمعی  با بچه های  همسایه تو کوچه بود..از  ساعت های  حدود 4 یا  5عصر  تا 8 شب  موقعی که دیگه باباها میگفتند بیایید تو خونه.امنیت واقعا بود اون موقع و بخصوص توی  همسایگی  ما که همه هوای  هم رو داشتند ..یک بار  دیدیم بچه همسایه گریه کنان اومد پیش د خترها و نمی تونست حرف بزنه..فقط  گریه میکرد ..حدودا 10 سالش بود..بعدا کاشف به عمل اومد که بچه های  دیگه برای  تادیب  این بخت برگشته  گذاشتنش  به زور توی  لاستیک کامیون!! ( از  کجاش اورده بودن رو  دیگه نمیدونم) و انقد ر هلش  داده بودند که سر گیجه شده بود .تازه بهش  گفته بودند اگه حرف  بزنه به کسی  دفعه بعد  میندازنش توی  لاستیک هواپیما!! اونم باور  کرده بود! به مامانش  نگفت.

 

 عصرها هم بازار یابی  داشتیم ..پدرم معتقد بود بچه بایداز  دسترنج خدش  پول در بیاره ..برای  همین کلی  خوراکی  مثل ادامس و کیک و  ابمیوه و  یخمک نوشمک و شکلات و اینا گرفته بود  و من و خواهرم هم فرفره های رنگی  کوچولو درست کرده بودیم و به داداشم اینا داده بودیم تا بفروشن ..او ندو تا هم تا محدوده یک کوچه راست و یک کوچه  چپ حق  داشتند بازار یابی  کنند .خلاصه اینطوری ها بود که بابا پول اولیه رو میداد ومیشد سرمایه و  شب  هم دخل رو ازشون میگرفت و همیشه هم نصفی  از  خوراکی ها توسط  خود فروشنده های  شکمو خورده شده بود و براشون میذاشت کنار .و سهم من وخواهرم بابت درست کردن فرفره هم محفوظ  بود..و این مارکتینگ فقط  سه روز ادامه داشت چون باب دید  داره ورشکست مشه و  بچه هاش  هم تپل تر!!  تجربه خوبی بود برا  ما بخصوص برای من که استارت فروش  نقاشی هام  به داداشی  ها و بچه های  همسایه از  همون جا شروع شد .کپی  میکردم بخصوص طرح میکی موس رو که خیلی  اون موقع تو بورس بود!! و اگه همه چیز با خودم بود  یعنی  برگه سفید و مداد رنگی و اینا دونه ای  5 تومن میفروختم که پول قابل توجهی  بود چون پول تو چیبی  خودم 2 تومن بود اون موقع..نمونه کارهام رو هم که جلد دفتر  خودم کرده بودم گذاشت هبودم کنار  دستم تا بقیه  کاربریش رو ببنیند  و اینکه پولشون کجا میره و حرم نمیشه!  

 

تازه یک بار هم که تابستون خونه خاله جونم رفته بودیم ( نه بچه داشت نه همسر ..عاشق  ماها بود) با خواهرم نقشه کشیدیم که برای  خاله نامه بنویسیم و باهاش  کمی شوخی  کنیم..اینطوری بود که وقتی  خاله ( خدابیامرزم) رفت برای  صبحانه نون بخره سریع من خواهرم رو کردم لای  قالی  کنار  دیوار  و قالی رو بستم دورش  و  فقط  از بالا جا رای  نفس  کشیدن گذاشتم براش و خودم هم پشت پرده قایم شدم و یک نامه هم نوشتیم گذاشتیم روی  میز تلویزیون..خاله اومد دید  ما نیستیم کلی  دنبالمون گشت و وقتی  نامه رو دید  داد همسایه براش بخونه و فقط  دیدم که صدای  همسایه داره میادکه اره نوشتن  خاله جان سلام! تو خیلی  ما را اذیت میکنی ..ما بچه هستیم و طفل معصوم..دل بیرحمت می اید ؟ حالا ما هم میریپویم توی  خیابان ها زندگی  می کنیم تا بابایمان تو را دعوا کند و  ما را هم دیگر  نخواهی  دید .. 

خاله جان همیشه دوستت داشتیم.. امضا صبا و صمیم  

صدای  گریه و جیغ خاله که بلند شد  صبا از  لای  قالی  داد زد خره! خاله داره گریه میکنه..منم گفتم ولش  کن..بفهمه شوخی  کردیم خیلی  خوشحال میشه حتما!!!!  و یک نیم ساعتی  که همه دنبال ما بودند توی  کوچه خیابون ما هر هر  میخندیدم اون پشت  تا اینکه خاله نشست  وسط  فرش و ناراحت بود که صدایی  از  لای  قالی  در  اومد و  اون وقت  صبا بدو دور  حیاط  خاله بدو.. دسته جارو توی  هوا بدو!!  

منم گفتم خاله جون..من هی  گفتم صبا  ! خاله جان ناراحت میشن نکن..گوش  نکرد که ..و از  جارو نوش  جان کردن قصر  در رفتم..صبا هنوز  که هنوزه میگه نامردی وجود تو ریشه در  دوران کودکیت داره..دست خودت نیست  که..!!!  

 

این روز  عزیز و عید مبارک رو هم به همتون تبریک میگم. 

در پناه دست های  مهربون خدا و پیام اور  مهربانی ها باشید ..

نظرات 36 + ارسال نظر
مهسا چهارشنبه 15 تیر 1390 ساعت 00:28 http://kharejeh.blogfa.com

وای ماشالله صمیم جون چقدر شر بودیا ;)

مگنولیا سه‌شنبه 14 تیر 1390 ساعت 18:18

وای صمیم جان عجب شری بودی شما ها. اون بشکه قیریه خیلی باحال بود. کلی خندیدم. شاد باشی دوست خوبم.

ندا سه‌شنبه 14 تیر 1390 ساعت 16:47 http://butterfly28.blogfa.com/

آخی چه ناز
قسمت حموم و اینگار خودم نوشتم
مامانت مثل مامانم بود

استوا خاتون دوشنبه 13 تیر 1390 ساعت 11:14 http://bootejeghe.blogsky.com/

صمیـــــــــــــــــــــــــــــــم !!!!
حموم قیر؟؟؟ خاله جون خدابیامرز رو که دیگه نگوووووووو

مهربان یکشنبه 12 تیر 1390 ساعت 16:11

الهی خیلی ناز نوشتی خانومی! صحت آب گرم :P

ملودی یکشنبه 12 تیر 1390 ساعت 11:12 http://melody-writes.persianblog.ir/

سلاااام به صمیم جون گل و شیطونم بووووس .یعنی من رسما عاشق این شیطونی ها و مارکتینگ و اذیت کردنای تو شدم .اصلا به نظر من بچه هر چی شیطون تر باشه بهتره من که خودم شر بودم و بسییی بچه های شلوغ و شیطون رو دوست میدارم .البته بماند گاهی اوقات دلم میخواد از دست اردوان بشینم موهامو دسته دسته بکنما ولی خوب ته دلم خوشم میاد .یه عالمهههه ممنون برای نوشتن این خاطرات خوشگل و ناب کودکیت عزیز دلم .بوسای گنده برای خودت و یونا

مرمر یکشنبه 12 تیر 1390 ساعت 09:57 http://www.farzad-r59.blogfa.com

من از بچگی عاشق خاک و گل بازی بودم مثل پسرها همش توی خاک بودم ولی حال میداد یادش بخیر با این خاطرات تعریف کردنت ادمو میبری ۲۲-۲۳سال پیش..........

ای بلا

آروشا یکشنبه 12 تیر 1390 ساعت 09:10 http://mybedroom.blogfa.com/

سلام صمیم عزیزم نگه دیگه شما دسته جمعی خیلی شیطون بودین بشکه قیر دیگه واقعا آخرشه:)))
من و برادرم هم یه بار تصمیم گرفتیم از خونه بریم با چند تا سیب و بیسکویت نامه هم نوشتیم اما بین راه ترسیدیم برگشتیم خدارو شکر مامان از خواب بیدار نشده بود من هم نامه رو پاره کردم خوشبختانه:)
شاد و سالم باشین

مریم یکشنبه 12 تیر 1390 ساعت 02:15 http://kamyy blogfa.com

وبت خیلی با حاله.پس لطفا به وبلاگ من نیا چون آبروم میره

وصال شنبه 11 تیر 1390 ساعت 23:18

سلام.تو که اینجوری ما رو میکشی. جون من خاطرات بعدی رو یه دونه یه دونه تعریف کن تا هنگ نکنیم.میسی.

راستی یونا هنوز ملک رو خالی نکرده؟صاحبخونه ی دختر من که سر دو سال ملک رو ازش پس گرفت.

شروع کردم

گلابتون بانو شنبه 11 تیر 1390 ساعت 18:09 http://golabatoonbanoo.blogfa.com

خاطراتتون خیلی بامزه بود! موفق باشد.

طفلمعصوم شنبه 11 تیر 1390 ساعت 15:56

سلام. من حال این صبا خانوم درک می کنم . آخه صمیم خانم چقد نامردی آخهههه!!!! هههههههههههههههههههههههههههههههههههه

باران مامان ترانه شنبه 11 تیر 1390 ساعت 15:27

جالب بود ولی پست حمامت یه چیز دیگه بود
با خوندنش بوی حمام و سفیداب اومد توی دماغم

ماریا - م شنبه 11 تیر 1390 ساعت 15:15

سلام صمیم جون . من با این آتیشایی که تو سوزوندی فقط نگران آخرتتم . فکر کنم یه دو سه سالی باید فقط به تو اختصاص داده بشه برای بررسی نامه اعمالت. بیاین همه برای آمرزش گناهان صمیم دعا کنیم . الهی آمین

نگاه مبهم شنبه 11 تیر 1390 ساعت 10:31

سلام صمیمم.

یعنی اینقد خندیدم که اشک از چشمام سرازیر شد.

اما بلایی که سر خاله خدابیامرز آوردین خیلی تخس بود. خیلی ها. من اگه بودم تا آخر عمرم حواسم به شرارت های شما بود.

درباره فروش نقاشی هات هم خیلی لذت بردم. خیلی.

بوس

مبتدی شنبه 11 تیر 1390 ساعت 10:27 http://www.hamechinemidunam.persianblog.ir

جالبه منم بعضیاشو تجربه کردم

یه دوست جدید شنبه 11 تیر 1390 ساعت 09:44

خیلی باحال بود .
شیطونیات مثل دو از برادرامه که توی بچگی از دیوار راست بالا میرفتن . یادش بخیر چه روزایی بود . یادمه اونا آتیش میسوزوندن و چون من بچه آخری بودم و فوق العاده مظلووووووووووووووووووووووم !!!!! همه تقصیرها گردن من می افتاد و تنبیه ها مال من بود . آخه جناب بابا خان کم حوصله و زودجوش بود . البته فکر نکنی خنگ بودما !!! نه ! دور از جون ، فقط یه مقداری زود سرم کلاه می رفت .

محدثه شنبه 11 تیر 1390 ساعت 08:30 http://entezareshirin86.blogfa.com

یادم باشه دیگه باهات نگردم.آخه بچه هم اینقدر تخس.
ولی خودمونیما عجب ابتکار عملی داشتید.
اگه این ذهن خلاق رو در جاهای دیگه بکار برده بودید بی شک الان یکی از کارآفرینان بزرگ و شاید هم یک پروفسور بودید

صدرا شنبه 11 تیر 1390 ساعت 00:06 http://www.roozha88.blogfa.com

ای آدم فروش :دی

کوثر مامان مبینا گلی جمعه 10 تیر 1390 ساعت 23:12

سلام از روان نوشتنتون متحیرم

مامان برسام جمعه 10 تیر 1390 ساعت 15:25

بچگی کجایی که یادت بخیر۰بوسسسسسسسسسسسس

مریم و علی جمعه 10 تیر 1390 ساعت 12:30 http://alidelam.blogfa.com

گیرگونی بچه با نازلترین قیمت...

نور جمعه 10 تیر 1390 ساعت 10:24

سلام

افراد به کسایی که دوسشون دارن برای ابراز هزار و یک چیز قلبی هدیه میدن!!

منم که میام اینجا ...این نوشته ها رو میخونم...وصفا.پاکی ومهربونی.صداقت قلبمو پر میکنه به فکر یه هدیه میفتم به جبران همه این ها...

تنها هدیه مقدور دعاست....صمیمانه دعاتون میکنم و براتون همه ی خوبی ها رو از خدا میخوام!

فرزانه :) جمعه 10 تیر 1390 ساعت 08:15

بابا ای ول...
جالبه ماها انقدر بچگی ها شیطون بودیم ها!!! اما بچه های الان تا تکون میخورن دعواشون میکنیم !!!!
بعدهم میگیم ما که بچه بودیم آروم بودیم ها ! نمیدونیم بچه های الان چرا انقدر شرن؟!
حالا نمونه فعلا در دسترس ندارم .....!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!

فاطمه جمعه 10 تیر 1390 ساعت 01:44

واااااااااااااااایییی =))))))
این اخرین خاطرت دیگه اخرش بود واقعا =)))
خیلی با حالی D:

دوست مشهدی پنج‌شنبه 9 تیر 1390 ساعت 18:06

خیلی زیبا نوشتی ؛ امیدوارم همین طور که دوران کودکی شاد بودین الانم شاد باشین

آتش سرد- پری پنج‌شنبه 9 تیر 1390 ساعت 16:29 http://atashe-sard.blogfa.com

سلام. بازم که گل کاشتی صمیم خانوم. کلی خندیدم. مخصوصا خاطره ی خاله ت! عجب شیطون بودی شما. منم یاد خاطره ی خودمون افتادم. من و برادرم. یه بار که مادرم خونه نبود و ما تنها بودیم یهو زد به سرمون که بیا یه کاری بکنیم. چه کاری؟ من رفتم رو دوش داداشم! چادر مشکی مامانمو هم سرم کردم. اون موقع من شیش سالم بود و برادرم کلاس دوم بود. در همین حالت که رفته بودیم جلو آینه و نتیجه ی کار رو می دیدیم که دو نفرمون شده بودیم یه نفر و کلی قدمون بلند شده بود، تا اومدیم یه قدم راه بریم داداش بیچاره م که زور نداشت من رو رو دوشش جا به جا کنه خورد زمین و منم از اون ارتفاع سقوط کردم و بعدش هر دومون کلی خندیدم! یادش به خیر. این از خاطرات خیلی کمیه که از دوران کودکیم به یاد دارم.
میگم اینجا رو بکن دفتر خاطرات دوران بچگیت!
یه سوال: همه اینجا مشهدی ان؟ یا حداقل بیشترشون؟

پرنیان پنج‌شنبه 9 تیر 1390 ساعت 15:25

سلام صمیم جان،
واقعا که از بچگی شاهکار بودی، خیلی خاطرات جالبی بودند، من موندم چرا ماها همچین کارایی نکردیم و ازین خاطرات بچگی نداریم!!! مخصوصا اون قضیه ی مارکتینگ و فروختن نقاشی میکی موس که رو بورس بود ، منم یادمه چون نقاشیم خیلی خوب بود دائم زنگ های تفریح نقاشی می کشیدم و میدادم به بچه های مدرسه که جلوم صف میکشیدن ولی هیچ وقت به این عقل ناقصم نرسید که میشه از این راه پول درآورد!!!!

بهار پنج‌شنبه 9 تیر 1390 ساعت 15:00

طفلی مامانت چی از دستتون کشیده :)

پریا پنج‌شنبه 9 تیر 1390 ساعت 13:39 http://www.blogme.blogfa.com

انقــــــــــــــدر صمیمی و ساده مینویسی که آدم حظ میکنه

اطلس پنج‌شنبه 9 تیر 1390 ساعت 12:24 http://www.daky.blogfa.com

هاها ها ! خیلییی خوب بود. متاسفانه من ته همه ی شیطونیام یه جاییم می شکست یا زخم میشد.
حالا می فهمم سامی جرا دوست داره بچه زیاد داشته باشیم! گویا خیلیییی خوش میگذره! اما محاله اشتباه کنم! :دی

شیدا پنج‌شنبه 9 تیر 1390 ساعت 12:19 http://http//easternprincess.blogfa.com

صمیم جون یه دونه ای به خدا... حالا تو که میرفتی تو بشکه قیر ببین یونا چه شیطونیایی بکنه با این سابقه ی درخشان مامانش!

mahtab پنج‌شنبه 9 تیر 1390 ساعت 11:52 http://shomakegharibenistid.blogfa.com/

عزیزم چقدر شر بودی تو

ساره پنج‌شنبه 9 تیر 1390 ساعت 11:37

ژنتیکمون هم به نخود فرنگی های مندلیوف رفته بود!!! بی کلاس! یعنی از زور خنده نتونستم خودمو کنترل کنم رفتم تو دستشویی از دست تو با این خاطراتت خیلی توپ بود هاهاهاها

محراب پنج‌شنبه 9 تیر 1390 ساعت 09:21 http://www.birag.blogsky.com

سلام صمیم جان
حیف و صد حیف
نمی دونم الان چکاره ای و چه می کنی
اول بگم عیدت مبارک تا یادم نرفته بعدشم دوباره بگم حیف و صد حیف
آخه خانوم عزیز تو که این قد قلم زیبا یی داری چرا این خاطرات رو نمی نویسی و چاپ نمی کنی . بخدا نویسنده ای و می تونی خیلی خوب به این چیزا پردازی
تمام خاطراتی که داری منم دارم
من بچه همون دوران جنگم
منم بابام جبهه بوده و ازین کارا کردم
ما هم اون موقع ها ۵ تا بودیم با خواهرا و برادرم همین شیطونی ها رو می کردیم ... وای که چه حالی داشت .
یادش بخیر اون زمونا همون جوری که گفتی همه جا امنیت داشت و یادمه تابستونا ما تا ۱۰ -۱۱ شب تو کوچه بودیم . نه ماهواره بود نه کامپیوتر . برنامه کودکم که قربونش برم ۵ بعد از ظهر با بیگ بیگ بیگ بیگ بیگ شروع می شد و آخر شبم جنگ برفکا بود . هیچکی پای تلویزیوننبود مگر برا اخبار اونم به خاطر جبهه و جنگ . خودمونیم آخه خبر دیگه ای هم نداشتیم . یادمه با خودم فکر می کردم اگه جنگ تموم بشه ما می خوایم راجع به چی حرف بزنیم ... حالا ....
بگذریم غرض این بود که واقعا دستت درست . قلمت همیشه روان و روحت همیشه شاد و پر انرژی منو که بردی به همون دوران وحال کردم . توصیه دوستانه من بهت اینه که بری تو کار نویسندگی بخدا استعدادشو داری
حیفه یکی مثل تو این همه خوب بتونه بنویسه و خواننده رو جذب کنه و مطالبش چاپ نشه . برا تو و خونوادت آرزوی سلامتی و خوشبختی دارم
فرصت کردی به منم سر بزن خوشحال می شم.
مرسی

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد