من و همسرم عاشقانه هم را دوست داریم.

صمیم-۲۹و اندی سن!- 12ساله ازدواج کرده-همسر و پسرکش رو میپرسته- عاشق تر از اونا کسی هست؟

من و همسرم عاشقانه هم را دوست داریم.

صمیم-۲۹و اندی سن!- 12ساله ازدواج کرده-همسر و پسرکش رو میپرسته- عاشق تر از اونا کسی هست؟

پنج سالگی

 

 فریده عزیز ،چرا با آی  پی شما  91.98.48.115 این مزخرفات داره برای  من ارسال میشه ؟شما سابقه طولانی  در  کامنت دهی  برای  من دارید .منتظر  توضیح شما هستم.

 

 وقتی  داشتم این پست رو می نوشتم  ساعت رو نگاه کردم . درست سه دقیقه دیگه پسرک به دنیا میاد ..۴۵/۹ صبح.من هشت و نیم بیهوش  شدم ...مثل  سفراز یک جهان به جهانی  دیگر ...چه روزی بود ..چه روزی .چه لحظه ای ...چه خالقی ..چه مخلوقی ...چه حجم سرازیر شده  ی عشقی ... 

 

من هنوز  وقتی  بچه نداشتیم به همسری  میگفتم اعییییییییییی  بدم میاد  امیبینم این  زن وشوهرها  دمشون به دم بچه شون بسته شده!!! یعنی  چی  باعااا.بذارش  یک جا  دوتایی برین با هم خوش  باشید ..سفر  منظورم بود . میگفتم بچه رو  باید  انقدر  مستقل بار آورد که اصلا  نفهمه دلتنگی  یعنی  چی .. امروز  بعد از سال ها  حداقل شش سال از  اون روزی  که باد  تو گلو می انداختم و  اونطور  سخنرانی میکردم در  موقعیتی  هستم که  تمام تلاش  من و  همسری  در  این مورد جواب  داده و  پسرک اصلا دلتنگی  نمیکنه وقتی  جایی  شب  مهمونی  می مونه ..دو شب  پیش  زن دایی  جونش بود و باز  هم میخواست بمونه ..خونه مامانم میمونه و  نمیگه کو  مامانم ..کو بابام ..دلتنگ میشه ولی  دلتنگی  مانع تفریحش نیست .اما ..اما فقط  یک فرق  کوچیک با اون موقع ها هست ..اون صمیمی که اونطوری سخنرانی  میکرد  شب  وقتی  بعد از  ۱۴ ساعت کاری  میرسه خونه و  بهترین وقت برای  استراحتش  هست در  نبود  پسرک .. اروم اروم میره تو اتاق  منظم بچه و به تخت خالی  نگاه میکنه و میشینه لبه تخت و  در  حالیکه چشم هاش  از  خستگی داره بسته میشه با دست نرم نرمک دست میکشه روی  تخت خالی  و  میگه  کجایی  مامانی ؟ دلم تنگ شده برات .. اون خانم جوونی  که  از  مادرهایی  که دلتنگ بچه شون میشد  در  ذهنش  دوری  میکرد  حالا ..اینطور .. و بعد برای  اینکه این  صحنه های  هندی  و  اون حرفا و این روزا رو همسری  نبینه سریع میاد بیرون میگه چقدر  جاش  خالیه ..و  اون مرد جوونی  که هنوز  مزه پدر شدن رو نچشیده بود و اون سال ها در  تایید  حرف های  همسرش  میگفت بله ..دوتایی ..فقط  دوتایی .. آهی  میکشه و میگه پدر  سوخته چقدر  جاش  خالیه ...خدا کنه بهش  خوش  بگذره..و هر  دو  انگار  یک چیزی  تو گلوشون گیر  کرده کنار  هم دراز  میکشند و تلویزیون میبینند و شام میخورند و  به این همه جای  خالی  نگاه میکنند ...  

آدم تا تو موقعیتی  قرار  نگرفته نباید قضاوت کنه . من هیچچچ وقت  فکر  نمیکردم اینطور  دلتنگ فرزندم بشم .  تظاهر بیرونی  احساس  من به پسرک  هیچ وقت به پر رنگی  بقیه مادرهایی  که می دیدم نبود .شاید هم  هدف  من اونقدر  برام مهم بود تو بزرگ کردن این بچه که این همه حس رو رها نمیکردم ...وقتی  این بچه درد  داشت  من محکم کنارش  بودم ..وقتی  مریض بود دست و  پام رو  گم نکردم هیچ وقت .وقتی  تمام  هفت روز  هفته  شبی  دو سه بار  ملافه ها رو  عوض  میکردم از تکرار  بالا آوردن های  بچه نه گریه کردم ..نه خم به ابرو آوردم نه چیزی .. من حتی روزهای  اول  خجالت میکشیدم  بهش  بگم مامانی ..حتی روم نمیشد  جلوی  همسری   اسم بچه مون رو بگم ..میگفتیم  بچه!!!! و  از  چشم های  هم حذر  میکردیم ..اینا رو شاید  جایی  نگفتم براتون ولی  هنوز یک وقتایی  که دست های  گرم و  تپلش رو روی  بازوم میذاره و  میخوابه به خودم میگم  من مادر  این  مرد  کوچک هستم ؟  من کی  مادر شدم ؟...و بعد فقط  نگاهش  میکنم ..و نیمدونم یکدفعه چه مرضی  میگیرم که اشک های  داغ تند و تند روی  گونه ام میریزند ... 

 

الان  از اینکه پسرک پنج ساله من هر شب  عادت داره با قصه های  من بخوابه کیف  مینم ..از  اینکه قوی  و  با اعتماد به نفس  هست ..از  اینکه بهترین و  پر رنگ  ترین  نقش  های   نمایش و مراسم مهد  همیشه مال اون بوده خوشحالم ..از  اینکه گلیم خودش رو در روابط  اجتماعی خوب از اب  بیرون میکشه و از  اینکه دنیا رو  اینقدر  زیبا و رنگی  میبینه به خودم  خسته   نباشید میگم .این کارها رو این  روزها هم هی  مادرها  میکنند و خیلی  بهتر  از  من و  بیشتر و با کیفیت . من هم مثل شماها اولویت اولم  در  تربیت پسرم اینه که مطمئن باشه من بی قید و شرط  دوستش  دارم ... تلاش  هاش  برام مهمه نه همیشه نتیجه هاش .. اجازه میدم وسط فرش  توی یک قابلمه بزرگ و لبریز از آب    با تخیل  خودش و با دو تا توپ  کوچولو  ماهیگیری  کنه ... باهاش  می دوم و  دزد  و پلیس بازی  میکنم .. روی  زمین غلت میزنیم و  اون آتشنشان میشه و من زنی  که فریاد میزنه بچم ..بچم .ترو خدا از  آتیش  درش بیارید و  مرد آتش  نشان کوچکی  که به سرعت از روی  شکم من  رد میشه و  من له میشم و  بچه ام صحیح و سالم از  آتیش  نجات پیدا میکنه .  

دلم میخواد یک روزی  اینجا بخونه که من تو نمایش با  چادر  نمازم که تو لباسم گذاشتم شدم یک  مامان حامله و  اون در  ۴ سالگی  مراقب  من بود  تا بچه مون دنیا بیاد و بهم میگفت شوهرم!!( به جای  همسرم) عزیزم ..قشنگم .. بچه مون کی  دنیا میاد؟..و من شوکه بشم   چقدر  این کلمات اشنا هستند برام  و برم به چند سال قبل و  مردی  که این حرفا رو توی  گوشم میگفت ...میخوام پسرک بدونه من درد کشیدم تو این یک سالی  که داشتم درس  میخوندم وقتی  چشم های  منتظر و  دلتنگش رو دیدم که میخواست ازم باز  هم بازی و بازی  و بازی ..و من کتاب  ها رو می انداختم کنار و میگفتم کدوم مهم تره  الان ؟ و فشاری  که تموم این مدت روی  من و پدرش بود .. 

میخوام به پسرکم بگم پدر  تو  مرد شرافتمندی  هست و  خوشحالم ژن های  این مرد  در  وجود  تو هست ..بهش  بگم این ژن ها  کار  تربیت  تو رو خیلی  راحت تر  کرده برای  هر  دومون و  ژن های  من که گاهی  از شدت شبهات تو با بچگی  های  خودم در   حالات و کارها و شیطنت ها  یک لحظه مبهوت می مونم ... 

میخوام به همه تون بگم وقت بذارید برای  رشد  خودتون و بعد  مادر  بشید ..پدر  بشید ..چون اون موقع تازه می فهمید  هیچ چیز خاصی  ندارید و باید  پا به پای  بچه بدوید برای  بزرگ شدن خودتون ..میخوام  تو این مناسبت بگم بچه داشتن بیشتر  از  یک لذت ناب  یک مسوولیت بزرگ هست . نه بترسید و نه دست کم بگیرید ..به بچه ها اول عشق بدیم ..بعد  حرمت ..بعد  پله پله با هم بزرگ شیم ...میخوام بگم اگر تصمیم  دارید بچه دار بشید  این بچه از  همسری باشه که حداقل  ۵۰ درصد  با هم اشتراکات داشته باشید و نگید بچه میاد خوب  مبشیم ..نه باید  عرق بریید برای  خوب شدنش  قبل از  اینکه این عرق  ها بشن اشک گوشه چشم بچه ای  که نمی دونه چرا وقتی  تکلیف آدم ها با هم مشخص  نیست  مهمون دعوت میکنند ... 

بچه داشتن خیلی  لذت بخشه ...خیلی  لحظات صدای  خنده آدم میپیچه تو  خونه و خیلی  حس  خوبی  میده  به ادم . ولی  اگر  ندارید دلسرد نشید ..همه چیز  زندگی ادم بچه نیست ...شاید یک نفر  هیچ وقت تو زندگیش اناناس  نخوره ولی  میتونه از  بقیه میوه ها  لذت ببره و  به نخورده ها فکر  نکنه  همش ... 

من فکر  میکنم این مهمه که ما  پدر  و مادرها توی  ذهنمون بگیم  خب  من میخوام یک بچه ای  داشته باشم که اینطوری ..اونطوری ..و مهم تر  از  همه اینو  باور  داشته باشیم که این هلو از اسمون  نمی  افته و باید  خودمون  جوری  رفتار کنیم و تربیتش  کنیم که مدل دلخواه از آب  در  بیاد ... آدم وقتی بچه داره تازه میبینه اوههه چه اخلاق  هایی  داشته و  خودش  خبر  نداره ...یک ایینه ی  بزرگ ..یکطوطی  کوچولو جلوتون  نشسته همیشه ... پس  اول  خودمون .بعد بچه مون .. تربیت  منظورمه .. 

من ادعایی  ندارم تو تربیت بچه ولی  یک مورد رو  بلند  اعلام میکنم با جرات :  اعتماد به نفس د ر کودک با عشق بی قید و شرط و  محبت و ارامش  تو خونه به بچه داده میشه ..منتقل میشه ..و من در  این مورد از  خودم راضیم . پسرک حس طنز  خیلی قوی  ای  داره . حتی  از  همون چند ماهگی با چشم هاش با من شوخی  میکرد  انگار ..خیلی  فیلمه ..خیلی ..و من حظ  میکنم وقتی خودم رو در  او میبینم ... چون طنز و شاد بودن آدم ها رو محکم تر  میکنه ..هم هوش   اجتماعی بچه رو میبره بالا و  هم  استقامت و صبرش رو .  

 

دیشب  جایی  مهمون  بودیم . پسرک صاف زد  یک یادگاری  خیلی   دوست داشتنی  از  مادر خونواده که مرحوم شده سال ها قبل ُرو شکست .. من یخ کردم یک لحظه ..باورم نشد ..پسرک کلا خشک شد وقتی  این اتفاق افتاد ... میدونستم سعی  خودش رو  کرد مراقب باشه ولی به حرف  ما که گفتیم این وسیله ی  بازی  نیست  اهمیت نداد ..دخترها سریع گفتند  نه ..اشکالی  نداره و  من نشستم جلوی  پسرک و  تو چشماش  نگاه کردم و توضیح خواستم . خیلی  معطلش  نکردم که معذب بشه و  حس  من بی ارزش  هستم  بهش  دست بده ..بهش  توضیح دادم الان دقیقا چه حسی  دارم ..چرا  خجالت میکشم جلوی  این آدم ها و  چه انتظاری  ازش  دارم بعدا . دلم میخواست  غر  زدن رو  کش بدم ولی  ندادم . موند روی  دلم ..ولی  گفتم یک جریمه در  نظر  میگیرم برای  این کار ..خودش پیشنهاد بده جریمه اش  چی باشه ...  پسرک :  خب  از  اسباب  بازی  هام شروع کنم ..نه در  اتاقم قفل  نمیشه ..پس  ولش  کن!!!!! خب  من معذرت بخوام و  دیگه قول بدم کار  اشتباه نکنم .. وسیله مردم رو نشکونم ... 

 

من : نه عزیزم ..این ها جریمه نیست ..برو بالاتر!!!   پسرک : خب  هر  چی  خودتون سلیقه ( صلاح) می دونید  بگید شما . 

باباییش:  ده شب مامان برات قصه نمیگه .(خیلی  ناراحت بوداز  این کار چون بار  دوم بود  اتفاق  می افتاد)

من : ( تو  دلم : بابا  کوتاه بیاد  دیگه ..اینقدر  که زیاده و جریمه مناسب با  جرم نیست) خب  من از  بابایی  میخوام اگه ممکنه  تا روز  مراسم  جشن آخر سالت که آخر  همین هفته هست یعنی  سه روز  دیگه  این جریمه رو اجرا کنیم ...بوسش  کردم ..یعنی  ربطی به دوست داشتن تو نداره این کار ...چشماش  پر از  اشک شد ..گونه اش رو گذاشت روی  دستم و  چشماش  غمگین شد ..دلم سوخت .. دلم جزغاله شد  اصلا ..ولی باید  اجرا میشد .بجاش  گفتم نمایش  بازی  قبل از  خواب  کنسل نمیشه البته و فقط  قصه تا سه شب  تعطیل . تازه پول هاش رو  هم باید  جمع کنیم برای  جبران خسارت ..هر  چند  که اون یادگاری  نمیشه (بخش  کوچکیش  شکسته بود و  گفتم خودم براتون چسب  میزنم مثل اولش بشه ) ولی  خب به هر  حال هم اون راضی بود ومیدونست  دقیقا  چرا باید  جریمه بشه و  هم ما ...شب  موقع خواب  حس  کردم به حضور  من نیاز  داره ..کنارش  خوابیدم و  صورتش رو روی  گونه من گذاشت .بوسید من رو و اروم گفت  مامان مرسی  که منو خیلی  دوست داری و بهم محبت میکنی ..باورم نشد این خود کنترلی  ما  رو فهمیده باشه و برای  این کار  ارزش قایل باشه .. یک برگ برنده دیگه تو دست های  من بود ...شب بچه آروم و راحت خوابید ..ما هم .... 

 

امروز روز  تولد پسرک ما هست . یک مهمونی  جمع و  جور  داریم  فردا شب  و  تولد  پدر  و پسر رو با هم جشن میگیرم .کادوهای  همسری  خریداری شده .برم سراغ کارهام و بعد بیام از  خاطره اش براتون بگم ...و  خاطرم باشه سخت ترین اتفاقات زندگی ..و شیرین  ترینش  هم یک روز  خاطره میشن ...خیلی سخت نگیریم  پس ....

 

 

    

 در  ادامه لینک پست های  اول بعد از تولد پسرک رو  دوباره میذارم ..به تاریخ سال  1388   بود ...برای  یادآوری بهترین روزی که  من و همسری تجربه کردیم ...پسرک بهترین  هدیه ی زندگی  ما بود و هست ...   

 

این هم  روزهای  ناب ناب  ناب  

   

 

برای  خودم :  

 آفرین ..افرین ..آفرین  صمیم عزیزم ... برای  این همه مدت دستت  درد  نکندو  گوارای  وجودت باشد . هر  عرق ریختنی مزد  هم دارد . چه نیکو  پاداشی بود و چه ارزشمند  هدیه ای  هست  داشتن خانواده ای  که برای  سر  پا ماندن چشمش به دست دیگری  نیست ..خودش  یا علی  می گوید و روی  پای  خودش  بلند می شود و درس  میگیرد از زمانه ... 

تو لایق  این همه هستی  چون من دارهم   باچشم های  خودم میبینم چقدر  تلاش  میکنی آدم های  این خانه  با شوق  دیدن تو  بیایند به خانه ...و  خدا این  مرد را هم در  حفاظ  امن الهی  خودش   همیشه محافظت کند  و سلامتی و عزت و آبرویش را روز به روز  بیشتر  کند که قدر هم را می دانید ... 

 

این ها  همه هنر  است و بلند بگو  تا بقیه هم بدانند که هنرهای  زیادی  دارند فقط باید  باور کنند و از  کنار  داشته ها و  استعدادهای  خود راحت نگذرند ...آفرین که روزهای   سخت و فولاد آب  کن    را پشت سر  گذاشتی و  در  ذهنت فقط بخش های  خوبش را  نگه میداری ..آفرین که آدم های  اطرافت را لبریز از  عشق  میکنی ...و  خدا را سجده بر این همه موهبت و  نعمت ...که  در  همه ی سختی ها و خوشی  ها  نعمت است   چه  آشکارا  چه  پنهان ... 

 

 

 

بهترین ها رو برای  همتون میخوام  بچه ها و مرسی برای  تمام حرف های  خوب و قشنگی که برام می نویسید ... 

مراقب  خودتون باشید و  روزهای  قشنگ پیش روی  همه تون .  

 

نظرات همه محفوظند . سر فرصت  تایید  میکنم .میخوام ده باره و صد باره بخونمشون .

نظرات 71 + ارسال نظر
هاله دوشنبه 3 شهریور 1393 ساعت 16:16 http://manasheghkhoda.blogfa.com

اغلب فکر میکنیم چون خیلی گرفتاریم به خدا نمی رسیم
اما واقعیت این است که چون به خدا نمی رسیم خیلی گرفتاریم . . .

همینطوره

م.ا یکشنبه 19 مرداد 1393 ساعت 12:41 /http://asheghetaman.blogfa.com/

صمیم جون میشه راهنماییم کنی.منم یه پسر دارم 2 سال و 3 ماهشه.میخوام با اعتماد به نفس بار بیاد و متکی به خودش باشه اگه تجربه ای داری یا کتابی یا مقاله ای یا منبعی داری ممنون میشم بگی منم بخونم.خیر ببینی خواهر

تحسینش کن .. تشویق و اغوش گرم .بچه با تحسین اعتماد به نفسش زیادمیشه .

حنانه جمعه 27 تیر 1393 ساعت 01:22

اگر هر کدوم از ماها وقتی چیز غیر متعارفی میبینیم یک واکنشی حتی کم نشون بدیم بقیه به درستی کار بدشون این همه ایمان نمی آرند.حداقل نتیجه گیری نمی کنند سکوت یعنی رضایت .. تو زندگی شخصی و روابط و دوستی هامون هم وقتی کسی از خط قرمز شما رد میشه یک آلارم بدید...نگید این یک ذره اشکالی نداره ..

خیییییییییییییییییییییییلی حالم خوبه بخاطر این جمله هات. چیزی که من فهمیدم شبیه واجب فراموش شده مون امربمعروف و نهی از منکر ه.البته شاید منظورت این نبوده .اما هر چی که منظورت بود حالم خوبه.یه چراغ واسم روشن کردی...بخاطر این ممنونتم

بله نظر من دقیقا همین امر به معروف بود و نهی از منکر ..منتهی اینقدر این کلمات برای ما معنی دیگه ای گرفتند که بعضی بچه ها مون ناخود آگاه دافعه دارند بهشون...
همین بود عزیزم .. انشاللهه میشه حالت خوب باشه ..

نجمه پنج‌شنبه 26 تیر 1393 ساعت 13:18

به منم یه جز بده صمیم جان

2

عنایت سه‌شنبه 24 تیر 1393 ساعت 16:35 http://montazeram.ir/

سلام همشهری
یه قسمت هایی از وب رو خوندم
دست به قلم فوق العاده ای داری.بعضی جاهاش خیلی حرفه ای از کنایه ها استفاده کردی بودی و تاحدودی نکات نگارشی هم رعایت شده بود.معلومه که اهل مطالعه و با تحصیلات هستید
خیلی خوب بود
راستی به ماهم سر بزنید و اگرهم مایل به تبادل لینک بودید اطلاع بدید
ممنونم

ماهتاب دوشنبه 23 تیر 1393 ساعت 00:54

پکید اینجا کلا ؟!!! خب بیا یک کلمه بگو تعطیل شده که ما هرروز نیایم چک کنیم ... یاحداقل بدونیم کی میای

لیلا جمعه 20 تیر 1393 ساعت 17:57

سلام صمیم جان چند هفته است مدام بهت سر میزنم اما ازت خبری نیست،خوبی ؟ کجایی؟

سپیده پنج‌شنبه 19 تیر 1393 ساعت 21:23

سلام صمیم. خوبی؟ من سپیدم
همونی ک قبلا برات از زندگیش نوشت
همونی ک میگفت دارم تو این زندگی خفه میشم، همونی ک ساکت بود جلوی ظلم همه...
حالا دارم قرص میخورم. قرص ضد افسردگی، قرص تپش قلب، قرص آرامش بخش
نتونستم. و دیگه هم نمیتونم. نمیدونم چرا نوشتم. ولی شد دیگه
ببخشید

خانوم جان پنج‌شنبه 19 تیر 1393 ساعت 19:16 http://mylifedays.blogfa.com


تولد 5 سالگی یونارو تبریک میگم و واقعا از بابت داشتن چنین خانواده ای بهش غبطه میخورم . به تو هم دست مریزاد میگم صمیم عزیزم و تحسین میکنم تمام حس های مادرانه ات رو .
من هم بعد از دوسال زندگی دوست دارم تجربه کنم مادر شدن رو اما همسرم به خاطر اوضاع اقتصادی و بیکاری که در اون به سر میبره مخالف هست . فقط نگران سن و سالم هستم و والا نه خودم نه همسرم رشد کافی نکردیم هنوز و حق با شماست که زود مهمون دعوت کنیم

زینت پنج‌شنبه 19 تیر 1393 ساعت 13:53

هر وقت میام اینجا و میخونمت خدارو شکر میکنم که هنوزم آدمای خوب هستن...
از خدا میخوام همیشه زندگیتون سبز باشه...تا ابد

انشرلی پنج‌شنبه 19 تیر 1393 ساعت 09:32

سلام.تولد گل پسرت مبارک.از اونجایی که به خیرخواهی شما اعتماددارم ،بی هیچ شکی این سوالم رو میپرسم.یادتونه یه مدت تمرین پولدار شدن رو انجام میدادید.واقعا پولدار شدید؟

در مدت تمرین بله .از جاهایی که فکرشم نمیکردم بهم پول رسید .. اون تمرین باید ادامه دار باشه . پیشنهاد میکنم به برنامه های دیگه گیس گلابتون در این زمینه یک سری بزنید ..فوق العاده هست برنامه های توانگری و جذب ثروت ..

سحر چهارشنبه 18 تیر 1393 ساعت 16:53

صمیمممم کجاییی دختر خوشگل?

فریده کیه?? چی گفته مگه??


زوددددی بیا و بنویس

دلم برات اینقد شده به مولا

سارا یکشنبه 15 تیر 1393 ساعت 15:35

مطالب زیبایی دارید که از فرط بدیهی بودن از چشمها دور میمانند .
در مورد بچه ها :بچه خوب داشتنی نیست ساختنی است .همیشه شاد باشید وعاشقانه زندگی کنید .

shirin یکشنبه 15 تیر 1393 ساعت 10:44 http://dokhtareaabi.blogsky.com

میشه منو لینک کنی؟؟خیلی وقته میخونمت

ویشکا یکشنبه 15 تیر 1393 ساعت 10:36 http://zendegiyevishka.blogfa.com

عزیزم
لایق بهترین ها هستی.. بهترین همون یونای شیرین زبونه که امیدوارم همیشه باعث سربلندی مادرش بشه و قدر تک تک زحماتت رو بدونه..
خدا واست حفظش کنه واقعا" خواستنیه این بشر..
من مجردم ولی عاشق حسای مادرونه امیدوارم خدا به همه ی زنان این کره خاکی این نعمت رو عطا کنه.. چقدرررررررر میتونه شیرین باشه که یکی واسه خودت باشه.. از وجود خودت.. از خون خودت..
همیشه موفق باشی و زود به زود بیا

مامان عماد وعمید یکشنبه 15 تیر 1393 ساعت 10:11 http://www.amid83.blogfa.com

سلام ممنون از اینگه خاطرات قشنگ ولحظات به یاد ماندنی زندگیت را با ما شریک میشی ومهمتر اینکه نکات آموزنده خوبی در آن نهفته است

سلام.تولد پسرتون رو به شما تبریک میگم. و خسته نباشید میگم بهتون بابت 5سال و بلکه 6 سال زحمت و تلاشی که برای تربیتش کردید.
میخواستم اگه براتون امکان داره چند مورد کتاب تربیتی خوب به من معرفی کنید.
خواننده ی وبلاگتون بودم و شما رو همیشه تحسین میکنم.موفق باشید.

پریسا از استرالیا شنبه 14 تیر 1393 ساعت 10:04

صمیم جونم، شما نه تنها یک مادر مهربون و دوست داشتنی بلکه یه دوست فوق العاده با محبت و معتمد هم هستی. نماز و روزه هات قبول باشه این روزا.

آیسن چهارشنبه 11 تیر 1393 ساعت 19:07 http://www.manoayande.blogfa.com

سلام
یه سوال
چیکار کردین آقاپسر به قصه عادت کرد
قصه ها رو از کجا میگین؟

سلام ..از خیلی خیلی بچگی براش قصه میگفتم .. یک مدت از رو کتاب ..بعد دیدم نور مطالعه مانع خوابش میشه ..از خودم .. از قصهه ای بچگی هام .از داستان های اساطیری ...از کارتون هایی که دیده و دیدم ..فقط اینکه نکته تربیتی تو داستان باید باشه . نه نستقیم بلکه تنیده در کلمات ..

ایشالله دومادش کنی صمیم جون و خیرش رو ببینید با همسرتون

هنگامه چهارشنبه 11 تیر 1393 ساعت 12:19

سلام یک خواننده قدیمی هستم که مدتی نتونستم بیام نت
عزیزم میخواستم ببینم چقدر با بچه زبان کار کردی چی بلده کلاس میره یا خودت که مربی زبانی باهاش کار میکنی ؟ کلا میخوام بدونم بچم رو بذارم کلاس زبان یا الان زوده و زده میشه بچه من ۵ ماهی از یونا کوچکتره

سحر سین چهارشنبه 11 تیر 1393 ساعت 10:15

با این سرعتی که تو تایید کردن نظرات داری من الان وبلاگ قبلی تو تموم کردم و رسیدم به فروردین 87
اعتراف میکنم دفعه پیش خیلی از پستات و نخونده بودم یا خونده بودم و بچه بودم نمیفهمیدم چه چه مگویی دختر
چقدر پستات پر از نکات ریز شوهر داریه
والا ما که هنو از داشتن این نعمت محرومیم . یاداشت برداری کردم برای روز مبادا خواهر
ینی این بشر(خودم و میگم) ولع خوندن دارم ایییییییییینقدر که سیر مونی ندارم ، انکار وظیفه بالا بردن سرانه مطالعه این کشور تنها بر دوش اینجانب میباشد
رااااااااااستی من اون موقع ها یه وبلاگ هم داشتم ولی طبق عادت مازوخیسمی که دارم بعد از یه مدت همه پست ها رو پاک و هرگاه عشقم کشید وبلاگ دیگه ای تاسیس و بعد از مدتی دوباره بیماری عود میکنه و همه پست ها پاک میکنم که شاید دورترها به دیدن وبلاگم اومده باشی منظور این که اگر وبلاکی زدم احتمالا با نام آهو خانم در خدمت میباشم
(این پاراگراف اخر خیلی بی ربط بود اصلا میتونستم بعدا بگم یهو الان گفتم خب شاید هیچوقت وبلاگ نزنم دیگه)
الان میگه این دختره چه دیوانه اس خودشم فهمید چی چی گفت اصلا

شکوفه س چهارشنبه 11 تیر 1393 ساعت 08:27

صمیم جان تولد گل پسرت مبارک باشه. امیدوارم این خانواده خوب و دوست داشتنی همیشه بهترین ها رو تجربه کنند. حس مادرانه ات رو به خوبی درک می کنم و واقعا نکته هایی که در مورد تربیت بچه گفتی برای همه پندآموزه. بزرگ کردن بچه ها به شکلی مطلوب جزء سخت ترین کارهای زندگی است. انشاء الله همه والدین همه سعی و توانشون رو در این راه بکار بگیرند و از دیدن نتیجه خوبش مثل شما لذت ببرند. یونای گل رو ببوس و از خاطرات شیرینش برای ما بنویس. شاد باشی

ماریا - کرمانشاه دوشنبه 9 تیر 1393 ساعت 14:48

خیلی دلتنگتم خیلی . به خدا فقط همینو میتونم بگم و اینکه خیلی ذوست دارم. یونا جونم رو ببوس و زود بیا لطفا

مریم مسیحا یکشنبه 8 تیر 1393 ساعت 01:58

سلام
تولدها مبارررک و آفرییییییییین به تو صمیم .. زنی قوی و پر عشقققققق

سحر شنبه 7 تیر 1393 ساعت 15:04 http://Sayyah_sahar@yahoo.com

سلاااااااااام
خوبییییی صمیم !
دنیا واقعا چقدر کوچیکه من قبلا پستات و دنبال میکردم از وبلاگ جودی و لوک خوش شانس با اینجا اشنا شده بودم
بعد درگیر کنکور و درس و کار شدم دیگه نیومدم وب گردی
چند وقت پیش باز رفتم تو صفحه جودی و باز اومدم اینجا
نکته جالب پستت در مورد مطلب گیس گلابتون بود
من عضو سایتشم چند وقتی میخونمش کتابشو گرفتم و...
خیلی برام جالب بود که برگردم اینجا ببینم توهم اونو میخونی
چه زنجیره باحالی
راستی کمکم میکنی پیدا کنم تا کجا خونده بودمت !؟
نمیدونم درست میگم یا نه یادمه پسرت ناخوش احوال بود ! (شایدم اون واسه یه وبلاگ دیگه بود) اگه درست میگم خیلی خوشحالم که حال پسریت خوب شده و تو به این خوبی تونستی از عهده وظیفه مادری بربیای
یه پستم یادم میاد فکر کنم در مورد دختر خواهرت بود میگفتی نمیدونی به کی رفته ؟سبزه بود فکر کنم چقدر خندیدم سر اون پستت
ولی نمیدونم برای کی بودش
راستی پست صندلی داغت چرا قفل داره :( منم میخوام خو
عکسم گزاشته بودی تو این مدت ؟

اون پست برای هیچ کس اعلان عمومی نشد ..البته یک مدت بعد از اینکه همه تونستند بخونند .

مهتاب پنج‌شنبه 5 تیر 1393 ساعت 23:46

سلام صمیم جان.میلت رو چک کن.کار مهمی دارم عزیزم.ممنون

ترنم پنج‌شنبه 5 تیر 1393 ساعت 14:52 http://www.nofault.persianblog.ir

وای صمیم چی بگم من به تو...دلم برات یه زره شده بیا دیگه...هروقت میام اینجا سرشار ار انرژی میشم

ماهتاب پنج‌شنبه 5 تیر 1393 ساعت 09:09

ماکه روزی 333333 بار میایم چک میکنیم خبری هست یا نه . ولی تو خوش باشی خانومی ما خوشجالیم

صبا پنج‌شنبه 5 تیر 1393 ساعت 01:40

راستم صمیم قبلا گوشه وبلاگت نوشته بودى باباى نى نى رو بیشتر از خود نى نى دوست دارى اما الان توجه کردم این نوشته رو حذف کردى آیا نظرت در این مورد عوض شده ؟

گوشه وبلاگم نبود که .. تو متن هام بود ..
نه هنوزم همسری رو دوستش دارم همون قدر ...

مامان معید دوشنبه 2 تیر 1393 ساعت 20:07 http://moeidmajd.blogfa.com/

تولد گل پسر و گل همسرتون مبارک...
بهترین ها رو براتون آرزو می کنم توی این روزهای قشنگتون که خودتون قشنگ و بهترش می کنید.

صمیم!!!
خودت ، یونا و و جمع سه نفرتون رو بی نهایت دوست دارم ... کلی ازت یاد میگیرم ... اراده ات، اعتماد به نفس و مثبت بودنت قابل تحسینه ...

ذوق میکنم وقتی غیرمستقیم درسهای زندگی و تجربیاتت رو باهامون شریک میشی ...

همیشه شاد، مثبت اندیش و موفق بمان

sa دوشنبه 2 تیر 1393 ساعت 01:39

سلام هنوز بعد از تقریبا دو سال که پست هاتو می خونم نا خوداگاه چشمام پر از اشک میشه ، حس میکنم چیز هاى زیادى هست که نمى دونم از زندگى حس غریبیه حس میکنم ٢٣ سال از عمرمو دادم و چیزى بدست نیووردم،
ممنونم از این "تلنگر" هایى که در نوشته هات میگى و باعث میشه لحظه اى آدم به خودش بیاد و بالاتر از ابر روزمرگى به زندگى نگاه کنه، واقعا ممنون
برام دعا کن ... دست تو به آسمون نزدیک تره

*راستى امتحان درسى که براى پروژه ش نیاز بود متن تخصصى اى رو ترجمه کنم و کمک خواستم و فرصت نداشتین اون موقع متاسفانه ترم گذشته امتحانش رو پاس نشدم فردا براى بار دوم امتحانش رو دارم و امیدوارم با کمک خدا با نمره خوبى پاس بشم ، چون این ترم خیلى تلاش کردم

هنوز اول راهی .خیلی خوبه که اینقدر به فکر خودت < آگاهی هات هستی .
انشالله خوب بشه این هم . قربونت بشم .

رضوان شنبه 31 خرداد 1393 ساعت 17:10

صمیم می دونی چیه ؟ من وقتی یه جا می بینم و یا می خونم یه کودک پاک توی یه خونواده آرامش و شادی داره کلی خدا رو شکر می کنم. و عکس این ماجرا تا اعماق وجودم رو به درد میاره.از خدا به خاطر شما ها تشکر می کنم. خوشحالم . و شما هم خسته نباشی واقعا.
صمیم دعا کن منم برای زهرای کوچکم قوی باشم و پرتوان. دعاکن منم بتونم این آتش مقدس شادی و شیطنت رو در وجود بچه ام روشن نگه دارم.
تولد مرد کوچکت مبارک

آدم های دل گنده که برای بقیه آرزوهای خوب دارن ( مثل تو ) رو خیلی دوست دارم . انشالله .
ممنونم عزیزم

ستایش شنبه 31 خرداد 1393 ساعت 15:45 http://setayesh-88.blogfa.com

سلام صمیم عزیزم . انشالله مبارک باشه تولد پسرک و خدا براتون نگهش داره .
عزیزم من برام سوالی پیش اومده . شما اجازه می دی پسرتون شب جای دیگه تنها بخوابه ؟ من اصلا اجازه ندادم دختر 5 سالم حتی خونه مادربزگش بخوابه . با این که می دونم احساس دلتنگی نمی کنه و خیلی بهش خوش می گذره . اما من خودم نمی تونم و احساس می کنم تربیتش از دستم خارج میشه. بی زحمت می تونی در این مورد منو راهنمایی کنی . البته اگه امکان داره

تربیت با یک شب خوابیدن خراب نمیشه بلکه خطرات بزرگ تر و آسیب های دیگه بچه ها رو دور از خونه تهدید میکنه و باید خیلی دقت کرد در این مورد .بهش آموزش کافی بده ..لمس های ناخوشایند رو بهش تذکر بده و اینکه هر چی اتفاق می افته برات تعریف کنه بدون اینکه بترسه دعوا بشه یا فکر کنه مشکل از خودش بوده ..متوجه منظورم هستی میدونم ..من اجازه میدم خونه درجه یک هامون ( مامان من و مامان همسری و برادرم ) بمونه منتهی آموزش هم بهش دادم و باز هم میدم .کودک باید بدونه بعضی آدم ها حتی (دور از همه باشه الهی ) نزدیکان ادم ها هم ممکنه اذیت کنند بچه رو گاهی و اون نباید اجازه بده کسی بهش آسیب برسونه و باید اطلاع بده به مامان . نگران نباش ولی آموزش ..آموزش ..آموزش ..

نسیم شنبه 31 خرداد 1393 ساعت 15:39

خدا پسر خوشگلت رو بهت ببخشه ماما ن صمصم مهربون

ممنونم نسیم عزیز

سحر.م شنبه 31 خرداد 1393 ساعت 09:03

صمیم جان فقط میتونم بگم لایک برای همه حرفای قشنگت

ممنونم

آرزو شنبه 31 خرداد 1393 ساعت 08:47 http://amiri.arezoo56@yahoo.com

صمیم عزیزم آفرین ...آفرین...آفرین
واقعا جای آفرین هم داره
تولد 5 سالگی یونا جان مبارک . سالیان سال با عشق در کنار هم باشید .
این پستت حس های خوبی رو به طرفم سرازیر کرد . منم الان می دونم باید پسرم رو چطوری بزرگ کنم . ممنون

تو که خودت استادی ماشالله .. مرسی آرزوی خوبم برای این همه محبتت .

اکرم شنبه 31 خرداد 1393 ساعت 02:22 http://parvazam.persianblog.ir/

عالی نوشتی صمیم.
زندگی بعضی وقتها میرسه به یه جاهایی که تو با خودت می گی من چرا نگران بعضی چیزهایی بودم که روح من باهاشون بی گانه بود. تو داری به مرحله ای از خودشناسیت می رسی که می دونی چیا می تونه روحت رو صیقلی بده و این مطمئنا همیشه با راحتی نمیشه بهش رسید. تو زندگی می کنی و مسیرت رو درست میری دوست من و سوهان های زندگی روحت رو خیلی زیبا صیقلی داده . برات لحظه هایی ناب رو که سرشار از عشق و تحسین می شی رو آرزو دارم.

من هم برای این همه حس های خوبی که لابلای کلماتت بهم دادی ممنونم ازت .

آبینه جمعه 30 خرداد 1393 ساعت 20:27 http://minoo1382.blogfa.com

تولدش مبارک وخدابرات حفظش کنه .آفرین برصمیم بانوی عزیز...

ممنونم. عزیزان شما رو هم انشااله

مهسا جمعه 30 خرداد 1393 ساعت 18:37

صمیم عزیز یک ماهی هست که با وبلاگت اشنا شدم
چند روز پیش پر غصه بودم اومدم از ارشیوت اتفاقی یه صفحه و زدم'لقمه های کوچیک خوشبختی' و خوندم...چقدددر حالم و عوض کرد...
گاهی خواسته و ناخواسته به کسایی که حتی نمیشناسیمشون یه حس خوب میدیم...با ی لبخند، یه نگاه پرمحبت،یه نوشته قشنگ و اون حس الهی از ما به شادی و عشق در روان یک نفر جاری میشه...خواستم از خدا و بعد از خودت واسه حس قشنگی که بهم میدی تشکر کنم، مثه همین پست آخرت که باهاش اشک ریختم!!!
شاد باشی

دلت همیشه شاد و زندگیت گرم عزیزم . ممنونم ازت و خوشحالم اگه بتونم حس خوب به دوستانم بدم.

رویای 58 جمعه 30 خرداد 1393 ساعت 12:41 http://roya5849.blogfa.com

چقدر زیبا نوشته ای.بغض کردم.

عزیزم ..

سحر جمعه 30 خرداد 1393 ساعت 10:59

یونای عزیزممم تولدت مبارکککک مرد قهرماننن:-*

صمیمممم مرسی که مامان مهربون و عاشق و عاقلی هستی

بهت افتخار میکنم که حتی موقع عصبانیت میتونی کنترل کنی خودتو و کاملا روانشناسانه رفتار میکنی..الهی که همیشه سلامت و شاد باشید

الهی آمین و برای تو هم انشالله سلامتی و موفقیت ..آدم ها با والد شدن خیلی عوض میشن ...خیلی ..

ندا جمعه 30 خرداد 1393 ساعت 02:54

تولد یونا جون مبارک باشه،
ایشالا در کنار بابا و مامان همیشه شاد و سلامت باشه ،
تاریخ تولد یونا رو یادم مونده ، اون موقع من ماه دوم باردارى بودم
بوس براى یونا عزیزم

آخی ... الان پس خیلی فرقی ندارند با هم از نظر سنی .. ببوس گلت رو و ممنونم ندا جان

دریا جمعه 30 خرداد 1393 ساعت 02:17

صمیم واقعا از نوشته هات لذت می برم.. از بودنت و خوب بودنت، از خودت بودن و.. همه ی عشقی که تو نوشته هاته..
ممنون که هستی و می نویسی . من چه خوش شانس بودم که باهات آشنا شدم

و من هم چه خوش شانس که شماها رو پیدا کردم و از این همه محبت دارم سیراب میشم ...

مرجان پنج‌شنبه 29 خرداد 1393 ساعت 21:34 http://nutritionist66.blogfa.com

سلام
خیلی قشنگ بود مطالبتون
خیلی خوشم اومد از شیوه تربیت تون
من هنوز ازدواج نکردم ولی امیدوارم روزی بتونم همسر و مادر خوبی باشم

انشالله ..همین که به فکر هستی از الان و روی خودت آگاهانه کار میکنی خیلی عالی هست .. افرین .

سمانه مترجم تهرون پنج‌شنبه 29 خرداد 1393 ساعت 18:15

سلام مثل همیشه محشر بود همش

عزیزمی

قرررربونت بشم .

همراز پنج‌شنبه 29 خرداد 1393 ساعت 17:07

سلام....بهبهبهبهبه حالم جا اومد ....چقدر چسبید....مردم ازبس اومدم سر زدم و خبری نبود..تولدپسرک ناز و شیرین زبون مبارک صمیم جان دلت همیشه خوش و سرت سلامت.....کاش یه خرده از صبر تو رو من داشتم....دعا کن برام.

شرمنده که این همه منتظر شدی . داری ..تو یک چیزهایی داری که بقیه ندارند ..روی اون ها کار کن .. همه چی با تمرین و صبر حل میشه .. نا امید نشو عزیزم .

مریم پنج‌شنبه 29 خرداد 1393 ساعت 14:35

خدا خودش حافظ و نگه دار خونواده کوچیک و شادت باشه الهی...
صمیم جان به عنوان یه همسر و یه مادر که سالهاست همراه توئه و کلی از نوشته هات درسای خوب گرفته و توی زندگیش به کار برده و تاثیرش رو هم بارها و بارها دیده یه خواهشی ازت دارم....
میشه بیشتر از رفتارتون با یونا بنویسید مثلا چه جوری رفتار کردید تا مستقل بار اومده و یا تجربیاتی از این دست....
میدونی صمیم امروز پای کامیوترم نشسته بودم و توی سایتا می چرخیدم دخترم بی حوصله و کسل کنارم نشسته بود و بهونه می گرفت... یهو یاد حرف تو افتادم اینکه کدوم مهمتره الان...؟ بهش گفتم می خوای با هم بازی کنیم....؟ برق چشماشو خودت تصور کن...
بازم برامون از تجربیات مادر بودنت بنویس صمیم جان... خیلی کمک می کنه به مادرایی که میخوان برای بچه هاشون بهتر از اینی باشن که هستن... ممنونت میشیم...

آفرین از ااولویت بندی ات .. خیلی خوب بود.
حتما .

مینا مشهدی پنج‌شنبه 29 خرداد 1393 ساعت 14:12

صمیم جون تولد پسر شیرینت رو تبریک میگم انشالا زیر سایه پدر و مادرش بزرگ بشه و قد بکشه !
منم همیشه با خودم میگفتم واااااااااااای این خانوما چرا اینطورین ؟
چرا انقد بچه بچه میکنن تا ازدواج میکنن ؟ بچه همش اذیت و محدویته من که اصلا بچه نمیخوام !
اما حالا که عاشقم ، حالا که سرمو کنار مردی میذارم که همه وجودش رو میپرستم یواشکی توی دلم لحظه شماری میکنم تا ازش باردار شم !
خیلی حسه نابیه یه تیکه از وجود عشقت توی تنت باشه و پرورشش بدی!
امیدوارم این حس رو همه زنهای دنیا تجربه کنن !

انشالله این عشق همیشه پایدار و عمیق و گرم باشه . و جز با تلاش دو نفره و پرورش این عشق راهی نیست ..موفق باشی عزیزم .انشالله پاره وجودتون رو در آغوش بگیری .

مارال پنج‌شنبه 29 خرداد 1393 ساعت 13:18

تولدش مبارک. انقدر قشنگ نوشتی که همینطور دارم عشق ازت می گیرم. همیشه قلبهاتون شاد و دلهاتون گرم باشه عزیزم

ممنونم . برای شما هم .

خاموش پنج‌شنبه 29 خرداد 1393 ساعت 11:38

سلام صمیم عزیزم
تولد گل پسرت خیلی خیلی مبارک......
چه زیبا و چه تأثیر گذار مینویسی وتعریف میکنی.....
الهی که صد سال خوب وشیرین و عاشقانه کنار هم زندگی کنید....
اینه زندگـــــــــــــــــــــــــــــی

مرسی از ارزوهای زیبایی که برام نوشتی ..

مهسا پنج‌شنبه 29 خرداد 1393 ساعت 10:31

صمیم جان من همیشه میخونمت و بسیار لذت میبرم.منم یه بچه خیلی کوچولو دارم دوست دارم از تجربه هات برام بگی و اینکه چطور اینارو کسب کردی راستش من خودم خیلی اعتماد به نفس ندارم و میترسم این رو به پسرم منتقل کنم این مورد اورژانسیه و از اونجا که قبولت دارم میخوام راهنماییم کنی.راستی اون موقعیت که بچه ظرف رو شکست میشه کاملتر توضیح بدی

باهش میگم کامل تر . باید ببینی چی باعث شدی به خودت مطمئن نباشی و با کارهای کوچولو شروع کن و خودت رو تو انجام اون ها تشویق کن .. به خودت افرین بگو و بهش پاداش بده ..گیس گلابتون درس های خوبی داره تو وبش ..اونا ر واز دست نده ..لینکش هست تو لینک های من .

حدیث پنج‌شنبه 29 خرداد 1393 ساعت 09:50

تولدش پسر مهربون شیرین زبون ما مبارک باشه. ایشاله که ۱۲۰ ساله بشه .
به شما مادر نمونه تبریک می گم.

ممنونم و سپاس از این همه محبتت .

مریم پنج‌شنبه 29 خرداد 1393 ساعت 00:35 http://wildrosecountry.blogsky.com

تولد پسر کوچولوت مبارک صمیم عزیزم همیشه موفق باشی ، همیشه تو ذهنم هست که هروقت فرزندی داشتم نوشتهات رو کمک بگیرم

عزیزم ..انشالله ..انشالله ..

عرفانه چهارشنبه 28 خرداد 1393 ساعت 23:10

صمیم، مرسی از اینکه تجربه هات رو، حس هات رو، لحظه هات رو با ما به اشتراک میذاری. مرسی بابت این پستی که همزمان بغض داشت واسه م و لبخند. خیلی چیز ازش یاد گرفتم.
صمیم تبریک میگم بهت بابت تلاشهایی حساب شده ای که برای تربیت پسرک داشتی. و تبریک میگم که به بار نشسته. ایشالا که هر روز، بهتر و بهتر بشه. و تو خوشحال تر و راضی تر باشی. از خودت، تلاشات، زندگی ت، نعمت هات...

گاهی میگم خدا کنه این حس های خبی که آدم ها میگیرند از همدیگه همیشه جاری باشه و ادامه دار .. تو هم به نوبه خودت ادامه بده این زنجیر رو ...ممنونم عزیز دلم .

گلی چهارشنبه 28 خرداد 1393 ساعت 23:04

چطور وقتی میبینم مردمن زیبایی یک زن حتی برای لحظا هی کوتاه نظرشو جلب میکنه اونو عاشقانه دوست داشته باشم.
مگر غیر این است که وقتی زن میگیرند نباید حتی یک لحظه به زیبایی زن دیگر توجه کنند.
چرا من زیبایی هیچ مردی نظرمو جلب نمیکنه و سریع به خودم میگم تو شوهر داری گناهه به کسی نگاه کنی.
من دارم اشتباه میکنم?

خانم ها هم زیبایی مردها روتحسین میکنند و این مانع عاشق بودنشون نمیشه ..
بهش با سیاست بگو این کار تو رو ناراحت میکنه .و مهم تر اینکه به زیبایی و خوب بودن خودت هیچ وقت شک نکن ..
من نگاه همسر تو رو ندیدم که تفسیر یا تعبیرش کنم ..
نه تو اشتباه نمی کنی ولی اجازه نده این کار عادت مردت بشه .

نازیلا چهارشنبه 28 خرداد 1393 ساعت 22:50

اشکمونو باز درآوردیاااااااااااااااا.سلام.تولد پسرک و همسرت و تولد دوباره خودت هزاران بار مبارک باشه مادر نمونه،دختری که هربار نوشته هاتو خوندم درس گرفتم برای خودم برای زندگیم برای خانواده آیندم.صمیم ماهی صمیم خانمی نه تنها عشق خونوادتی،اطمینان دارم تو این دنیای مجازی خاطر خواتم خیلی زیاده یکیشم من.واقعا دوستت دارم صمیم بانو آبجی گلم دختر مهربون و دوست داشتنی.

تازه عروس چهارشنبه 28 خرداد 1393 ساعت 22:38

سلام
مریزاد به تو دختر قوی این آب و خاک
که چه نگاه زیبایی به زندگی , خانواده و عشق داری
و چه بیان شیرینی استفاده میکنی .
امیدوارم روزی مانند تو بتونم فرزندانی با اعتماد به نفس تربیت کنم

نرگس چهارشنبه 28 خرداد 1393 ساعت 22:12 http://khate-akhar.blogfa.com

سلام
تولد پسرکتون مبارک
به امید خدا همیشه سالم و سلامت باشه و همیشه کنار هم و شاد باشید
ما میخوایم تصمیم بگیریم برا کودک دار شدن،اگه کتاب خوبی میشناسید که بتونه برامون مفید باشه ممنون میشم معرفی کنید

بهار چهارشنبه 28 خرداد 1393 ساعت 22:00

تولد گل پسر با نمکت مبارک . تو بینظیری صمیم بانو. خوشحالم که اینجارو میخونم خیلی زیاد خوشحالم

روشن چهارشنبه 28 خرداد 1393 ساعت 21:59

سلام صمیم جان برات همیشه ارزوی شادی دارم خدا کمکت کنه که انقدر حرفای قشنگ به ما یاد میدی بادر کن این پستتو دو سری خوندم خیلییییی لطیفه خیلییییی مفیده فدات

شیرین چهارشنبه 28 خرداد 1393 ساعت 21:12

به به پست جدید
تولد مرد کوچولوت دنیا دنیا مبارک باشه صمییییییییییم خانوم ..از اون روز ی که شروع کردم به خونوند آرشیوتون دیروز بلاخره تموم شد ...اونخد دلم میخواس از نزدیک میدیدمتون ...هر جمله بامزه ای که نوشته بودی رو میخوندم و تصویرت رو جلو چشمم میاوردم آخه عکست رو سیو کردم تا یادم نره چه جوری هستی ...هنوزم گاهیی وقتها که حرفای خنده داری که نوشتی یادم میاد ناخوداگاه خنده م میگیره ......
به خاطر دادداشی خیلی خیلی ناراحت شدم وقتی پست مربوط به اون رو خوندم ...حرفی واسه گفتن پیدا نمیکنم راجع به این مسئله
خوش به حالت که اینقد شفیدی ..
راستی بازم یاد اوری کنم که شما اصلا چاق نیستی ..

رها چهارشنبه 28 خرداد 1393 ساعت 19:55

صمیم جان من فقط اشک ریختم..هزار تا لایک به این پستت..من هم در آستانه مادرشدن هستم و امیدوارم روزی مثل تو بشم یا شایدم بهتر ازتو... خیلی ازت درس می گیرم. دو تا جمله ات رو دوست داشتم یکی درمورد ریشه اعتماد به نفس در بچه یکی هم محکم بودن انسانهای شاد.ممنونم.همیشه شاد باشی

ماریا چهارشنبه 28 خرداد 1393 ساعت 19:52

صمیم چان بهت تبریک میگم به خاطر داشتن همچین فرزندی ماشاءالله خدا حفظش کنه
یه خواهشی ازت دارم و اون اینکه یرای همه منتظرا دعا کنی
به این وبلاگ هم یه سر بزن
http://khattedovom.blogfa.com/

زهرا ... چهارشنبه 28 خرداد 1393 ساعت 18:50

حال کردم با این پستت ...
خوب باشید انشالا تا آخر ...
" یک آینه بزرگ و یک طوطی کوچولو"
"اعتماد به نفس ...عشق بی قید و شرط" این چیزیه که من کاملا بهش ایمان دارم ، و اعصابم خورد میشه که خیلی از خانواده ها این مسئلۀ بسیار بسیار مهم رو حالیشون نمیشه و از اون تعبیر به لوس کردن بچه میکنند ؛ یعنی انقدر حرصم میگیره اینجوری احمقانه فکر میکنند

گیس گلابتون چهارشنبه 28 خرداد 1393 ساعت 18:05 http://www.gisgolabetoon.com

ای جان...تولد پسرک مبارک:)

ماهتاب چهارشنبه 28 خرداد 1393 ساعت 18:03

یادم رفت نقل قولتو که آتیشم زدرو بنویسم:
"...قبل از اینکه این عرق ها بشن اشک گوشه چشم بچه ای که نمی دونه چرا وقتی تکلیف آدم ها با هم مشخص نیست مهمون دعوت میکنند ... "

ماهتاب چهارشنبه 28 خرداد 1393 ساعت 18:00

تولد دوتا پاره وجودت رو بهت تبریک میگم . منم امروز تولدمه!
صمیم منم مادر یه دختر 10 ساله بی نطیرم. یه فرشته باهوش، زیبا و دوست داشتنی ... الان که دارم جمله های تورو میخونم " " بغض تمام عالم تو گلومه تنهام و دلم میخاد همینطور ساعتها بشنم زارزار گریه کنم که بخاطر اختلافات من و پدرس که از بدو تولدش باهاش همراه بود و بچمو له کرد زیر اینهمه استرس و بعد ازون جداییمون و توکه بچه داری میفهمی چی میگم دلم میخاد خودمو تکه تکه کنم و هر تکه ای از وجودم عمری بتونه جبران یذره از غصه هایی که تو دل کوچیکش هستو بکنه... ولی افسوس که امکانش نیست فقط هرروز مسببش رو نفرین میکنم ولی میدونم که این باری از دوشم کم نمیکنه...

بولوت چهارشنبه 28 خرداد 1393 ساعت 16:39

تولدش مبارک. خدا حفظش کنه.

روشن چهارشنبه 28 خرداد 1393 ساعت 16:16

موقع خوندن پستتون اشکهام جاری شد. بهتون تبریک میگم که کاملا درست گفتید درباره عشق بی قید و شرط... من هم درباره دخترم روی این مساله خیلی حساس بودم، که بدونه ما در هر شرایطی دوستش داریم. حتی وقتی کار بدی میکنه، دوست داشته شدنش قطع نمیشه. اما من روانشناسی خوندم. شما این چیزها رو از کجا میدونستید؟!!
خوش باشید و خوش باشید همیشه.

مطالعه گلم .

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد