من و همسرم عاشقانه هم را دوست داریم.

صمیم-۲۹و اندی سن!- 12ساله ازدواج کرده-همسر و پسرکش رو میپرسته- عاشق تر از اونا کسی هست؟

من و همسرم عاشقانه هم را دوست داریم.

صمیم-۲۹و اندی سن!- 12ساله ازدواج کرده-همسر و پسرکش رو میپرسته- عاشق تر از اونا کسی هست؟

چشمهایم را زیر باران شستم.....

 

چقدر بارون قشنگه.تو پارک جنگلی عباس آباد که بودیم  فارغ از حضور و نگاه وزنه دار  آدم های دور و بر دستام رو باز کردم رو به اسمون و سرم رو بالا گرفتم و به آسمون و سر شاخه های  درخت های بلوط نگاه کردم و هوای آغشته به مه و رطوبت رو بلعیدم و  چرخیدم  و چرخیدم و چرخیدم.....چقدر بوی نارنج های سبز و ترش رو دوست دارم...بوی ماهی بازار ماهی فروش ها رو...بوی چوب بارون خورده..بوی  سبزی های معطر ....بوی دود  کنده....بوی  چشمهای مهربون....بوی  بغل های پر از محبت...بوی  صفا و صمیمیت.....

میدانی ! من از مهربانی فامیل چیز زیادی در ذهنم نیست. صمیمیت این چنینی ندیدم.یکرنگی و چشمهای شیشه ای ندیدم.همیشه نقاب بوده و حرف های نگفته در جلو وواگویه شده در پشت سرم.و حالا چقدر خوشحالم که با چنین آدم های صاف و بی ریایی هستم.مادر همسرم همیشه نگران بود من سادگی و بی الایشی اقوام مادریش را بگذارم به حساب بی کلاسی و خیلی اصرار نمیکرد من با همه آشنا شوم ولی حالا حتما فهمیده که من به چه چیزهایی بها میدهم.من خیلی راحت از دو رنگی هایی که از دیگران دیده ام برایش گفته ام و او اشنا تر به خواسته هایم شده.هیچ وقت چشمهای متعجبش را فراموش نمیکنم وقتی در اتاق خفه و کاهگلی برادرش نشستم و نوه های  کثیف و لباس های عجیب و غریبشا را با لبخند نگاه کردم و بوسیدم. یکی از برادرانش منزوی از دیگران در کنج خانه ای رای خودش زندگی میکند و نمیدانم از روزگار چه دیده که اینگونه دور خود و خانواده اش حصار تنهایی کشیده و به اصرار من که اینهمه راه آمدیم و دایی جان را نبینیم بد است مرا به خانه اش برد.دایی غرور رفته اش انگار برگشته بود.دختری شهری که سعی نمیکرد آب و گل های پایین شلوار سفید و رنگ برفش را بپوشاند و دماغش را از بوی  گرفته و بد داخل اتاق نمیگرفت و همسر پیر و فرتوت او را در آغوش گرفت و هوا را نبوسید بلکه  گونه هایشان را با محبت بوسید به او حس خوبی میداد حتما.من مدت هاست یاد گرفته ام آدم های منزوی محبت ا رد نمیکنند.مادر همسرم انگار قبل از آن خجالت میکشید به من بگوید برادرش سالها دور از همه زندگی کرده و همه دلخوشی اش عصای چوبینی است که هر روز به آن زل میزند و نوه هایی که برایشا ن میمیرد.من دورادور فقط میدانستم  یکی دائی دیگر هم هست که بر خلاف آن دو تای دیگر پولش از پارو بالا نمیرود و ملک و آبش زبانزد همه نیست.میگفتند زنش زشت است و بچه هایش کثیف و خانه اش  بزرگ ولی دیوار هایش هنوز سفید نیست .من از بهترین شیرینی فروشی شهر یک جعبه بزرگ شیرینی گرفتم و هنگامی که داخل شدم با مهربانی نگاهش کردم و به ا. گفتم چقدر منتظر دادنش بودم و او با شادمانی به حرفهایم گوش کرد و از قولی که به او دادم غرق غروز شد به او گفتم مرتبه دیگر که آمدیم در خانه اش میمانیم و از آنجا به دیدن بقیه میرویم و میزبان اصلی ما او خواهد بود .استکان های فرسوده و چای جوشیده خانه اشان بوی  هر چه مبداد اما  بوی دروغ نمیداد.....و هنگام بازگشت به خواهرش گفت نگفته بودی عروست اینقدر دوستمان دارد و نگاه خجالت زده مادر همسرم به چشمهای مهرباد او دوخته شد وگفت کاش همه آن سالها میدانستی همه دوستت داریم.و او به ما قول داد به دیدنمان بیاید با خانواده اش.

میدانی من نقش بازی نکردم.من به دروغ خودم را عروسی مهربان نشان ندادم.من از صمیمت فضایشان خوشم میامد و از صداقتشان.من اصلا نگران نیستم اگر خاله های با کلاسم!!! بفهمند دایی همسر من خوش تیپ و امروزی نیست و خانه اش مبلمان ندارد و هنوز مرغ و خروس دارند و بچه هایش تا بحال زیاد  شیرینی آنچنانی  نخورده اند. من اصلا عارم نمی آید اگر کسی  از اطرافیانم لباس درست و حسابی ندارد بقیه ببینند و هرگز در گوشه میهمانی قایمش نمیکنم و به دروغ کارگر خانه دخترم معرفی اش نمیکنم .من  شرمنده نیستم اگر از قابلمه کیک پز خانگی  کسی خوشم آمد بگویم دوست دارم یکی مثل آن داشته باشم و او که دوتا دارد ظرف مستعملش را به من بدهد .چه اهمیتی دارد که قبلا هزار بار در آن کیک پخته است؟برای من شیرینی  مهربانی اش به خاطرم  میماند و دستور ساده ای که برایم مینویسد.من ناراحت نمیشوم اگر سر نمازش برایم دعا میکند خدا دامنم را سبز کند!!!! او که نمیداند چه اما و اگر هایی برای خودم درست کرده ام او فقط اغوش خالی ام را دید و با خود گفت حتما آرزویش را دارد ولی رویش نمیشود!!!!! و من بر خلاف همیشه فقط لبخند زدم و اصلا فکر نکردم الان جوابی  بدهم تا دندانهایش بریزد در معده اش!!من به او که لابلای برنجش برایم سیب زمینی و چغندر و هزار چیز دیگر ریخت لبخند زدم و نگفتم از علف پلوی اینجوری خوشم نمیاید و همه را خوردم و گفتم باز هم میخواهم و او با ذوق از بهترین غذایی که میتوانست  درست کند برایم باز هم ریخت و من باز هم گفتم دوست دارم و کم کم دیدم واقعا هم دوست دارم و با لذت ادامه اش دادم.

میدانی مگر من چقدر زنده خواهم بود؟گیرم 40 سال دیگر .مگر چند سال زیبایی و طراوت امروزم را خواهم داشت؟گیرم 10 سال دیگر!مگر چند بار فرصت خواهم داشت به همسرم بگویم قلبم هنوز با دیدنش میلرزد و دستانش را اگر هزار بار ببوسم باز هم میخواهم ببوسم و بودنش به من طعم زندگی را میچشاند و نگاهش که میکنم از زنده بودنم خوشحال میشوم؟ میدانی من به کشف و شهود تازه ای رسیدم.دیدم لازم نیست سخت بگیرم زندگی گذرایم  را.پس آنهمه که قبل از من بودند چه شدند؟من هم همان خواهم شد! من تصمیم گرفته ام  ذره ذره های اکسیژن جوانی ام را ببلعم.من میخواهم هر چه عشق و خوبی است نثار کسانی کنم که شانس بودن در کنارشان را داشته ام.من میخواهم هر روز به خدا بگویم چقدر متشکرش هستم که زندگی ر ا به من هدیه داده و چقدر کارم و زندگیم و همسرم و خانواده ام و مهربانی های مادرم و لبخند های پدرم را دوست دارم و میدانم همه رااز لطف خود به من داده است.من میخواهم آگاهانه بر خود مسلط شوم و نگذارم چیزی مرا ناراحت و عصبانی کند و شیرینی  یک لبخند قشنگ  را از چهره همسرم پاک کند .من میخواهم با ذهنم همه خوبیها را به طرف خود بکشانم و با چشمانم فقط زیبایی ببینم و با دست هایم لطافت برگ های خیس و باران زده بلوط را حس کنم.من میخواهم دوباره کودکی ام را تکرار کنم و کنار همسرم تا اوج خوشبختی بروم.

میدانی این روزها گذشتن عقربه ثانیه شمار را هم دوست دارم و با خود نمیگویم باز هم گذشت و حسرت هم نمیخورم.وقتی لذت برد ام از آن دیگر چرا ناراحت باشم.وقتی برای خوردن یک کیک خوشمزه پول میدهی  هرگز به پولی که از دست رفته فکر نکن.به شیرینی و لذتی که در کامت نشسته فکر کن....

نظرات 31 + ارسال نظر
[ بدون نام ] چهارشنبه 16 فروردین 1391 ساعت 17:15 http://bidel-8888.blogfa.com

سلام.
یه قسمت از این پستت رو بی اجازه کپی کردم برای همسرم و البته بهش گفتم که مال من نیست.
خدایی راضی باش.
ببخشید بی اجازه اینکارو کردم.شرمنده.

سیما چهارشنبه 7 آذر 1386 ساعت 00:11 http://simas.ws

صمیم جان، بدجوری گریه ام گرفت. خیلی خیلی قشنگ بود. لذت می برم و مثل همیشه یاد می گیرم ازت. واقعا سعی می کنم مثل تو باشم. از صمیم قلب امیدوارم همیشه همین طور پاک و شاد بمونی:)

عزیزم!!
ممنون.
ولی مطمئن با خوندنپست بعدی به کل نظرت در مورد من عوض میشه!

ندا دوشنبه 5 آذر 1386 ساعت 16:14

واقعا خندیم و بغض کردم در حال خنده به این همه صداقت و صافی زلالی آفرین
همیشه آنان که همه را دوست دارند خدا آنان را دوستر دارد.

خانم حلزون دوشنبه 5 آذر 1386 ساعت 14:05 http://niyaz5959.blogsky.com

((وقتی لذت برده ام از آن دیگر چرا ناراحت باشم ))

نمیدونم نظر من برات مهمه یا نه ولی به عنوان خواننده همیشگی پستهات میگم این پست قشنگترین پستت بود. الان یه حس خوب دارم . میدونی چقدر خوشبختی که میتونی به آدما یا حداقل یه آدم این حس رو ببخشی. دلم عشقم رو میخواد . دلم میخواد همین الان به همه مهربونی هدیه بدم. تو که میتونی روزی چند تا خط بنویس تا ما اول صبح بیایم بخونیم و تا غروب سارژ باشیم.
بعضی وقتها میون خوندن پستهات یه چیزای میاد به ذهنم مثل همون تجربه هات که به یه بازی قشنگ تبدیل شد. الانم میخوام یه چیزی رو بدونم قشنگ ترین جمله ای که علی بهت گفته و میدونی که از خودش گفته چی بوده ؟
میدونی این کی اومد به ذهنم وقتی از بوسیدن دست علی گفتی دیروز میخواستم با فرداد یه شرطی ببندم با هم دست دادیم همینطور که دستش تو دستم بود گفت دوست دارم همیشه تو شرطهای که با تو می بندم بازنده باشم . نمی دونم چرا خیلی حال کردم و دستش رو بوسیدم.چون فرداد کلاْ خیلی بلد نیست حرفهای عشقولانه بزنه .

رعنا دوشنبه 5 آذر 1386 ساعت 11:32

صمیم جون جونیم
نمی دونی چقدر حالم گرفته بود و با خوندن مطلبت چقدر شاد شدم.
احساس می کنم با نیروی بیشتری وقتی dc شم درس می خونم.
این کنکور فوق کلافم کرده بود و البته همون فکر های توهمی که میدونی در مورد ترس از دست دادن و شک دارم
اما حالا با مطلب تو همش از سرم پرید.
ممنونتم
شادم کردی
خیلی دوستت دارم

باغ گل سرخ دوشنبه 5 آذر 1386 ساعت 10:37 http://chereamie.blogsky.com

چشمها را باید شست ، جور دیگر باید دید.
این یعنی خود خود زندگی. تبریک میگم برای داشتن این دیدگاه و قلب مهربان.

ممنونم.

بهار دوشنبه 5 آذر 1386 ساعت 08:59 http://nashenase-hamdel.blogsky.com

سلام صمیم گلم.
از این پست چیزای زیادی یاد گرفتم. کاش همه همدیگرو واقعا دوست داشتن. کینه و تظاهرا رو می ذاشتن کنارو از بودن با هم نهایت استفاده رو می کردن.
انشالله همیشه شاد باشی.

ممنونم.تو هم شادی همیشه تو دلت باشه و من هم از خیلی ها درس گرفتم و امیدوارم تونسته باشم حرفی برای گفتن داشته باشم.

زهرا دوشنبه 5 آذر 1386 ساعت 08:36

سلام
صمیم جون من گاهی اوقات به وبلاگت سر میزنم و لذت میبرم از بی ریا نوشتنت ، امیدوارم که همیشه در کنار همسرت و سایر اعضا خانواده خوش باشی ،
راستش صمیم جون با خوندن این مطلبت یه حس خاصی بهم دست داد ، یه جور خالی شدن ، یه جور پاک شدن ، امیدوارم بتونم منم به این حسها برسم ، و لذت زندگیمو ببرم.

ممنونم زهرا جان
منم بهترین حس ها و آرزوها رو برات دارم.شادباشی همیشه کنار خانواده.

ملودی دوشنبه 5 آذر 1386 ساعت 08:06

وااای صمیم دیوونه کننده نوشتی.این نوشته ت جادو بود دختر محشر بود.این نوشته ت از اون ته ته قلبت میومد و به سر انگشات میرسید و رو کیبرد میزد.این نوشته ت بد جوری به لبم لبخند نشوند و خوشحالم کردو سرشار از حس های خوب.این نوشتهت نشون داد که تو سینه ت یه قلب داری که خیلی مهربونه خیلی خیلی خیلی.مهربون ترین قلب دنیا.خیلی ماه و گلی صمیم آفرین.مرسی دختر محشر کردی با این حس های درونت بوووووووووووسسس

سلام خوشگل عاشق گل بو کن جلو اینه با نی نی حرف زن مو قشنگ من!!خوفی گلی؟ نینی خوفه؟
ممنونم .اینقدر بهم گفتن خوب نوشتم که میخوام ادامه هری پاتر رو بنویسم که زنده شده و زن میستونه و نی نی دار میشن!!!!
حس های درون تو هم منو شاداب کرد اول صبحی.
قربونت و ممنونم.

سلام صمیم جان
انقدر قشنگ نوشتی که جایی برای چیزی نمیذاری...
چقدر خوبه بدونی هنوز ادمایی هستن که میتونن اینجوری فکر کنن

ممنونم.

شاذه دوشنبه 5 آذر 1386 ساعت 01:51 http://shazze.blogsky.com

چقدر قشنگ نوشتی!! چه دلنشین! آفرین!

بابا ما جلوی شما لنگ میندازیم که!!
تو که خودت استادی خانوم نویسنده.تو بگب قشنگه خیلی خوش خوشانم میشه .جدی میگم.

همسر آینده(نهال) یکشنبه 4 آذر 1386 ساعت 20:59 http://ma2nafar.blogsky.com

یادمه پارسال،شبی که وبلاگ پگاه رو نیمه های شب خوندم هم یه ریز اشک ریختم! به خاطر خیلی چیزای مشترک که من و پگاه نداشتیم و نداریم! به خاطر جوونیش!به خاطر زندگیش! به خاطر زندگی خودم! ولی اینقدر ضعیفم،اینقدر مشکلات منو تحت تاثیر قرار میده که یادم میره! یادم میره که جوونی و فکرمو دارم چه جوری هرز میدم!! بهت تبریک میگم بابت این نتیجه ای که گرفتی و رویه ای که پیشه کردی!
چقدر اقوام و فامیل های ما مثل همن!! خیلی خیلی موفقیت و پیشرفا بزرگیه که به عقاید و نظرات عهد قجری و ویترینیشون اهمیت نمیدی دیگه!!!

سلام .
عزیزم اینقدر به خودت نگو من ضعیفم.وقتی داری جلوی مشکلات وامیستی و با همسری سعی خودتون رو میکنین دیگه خودت رو ضعیف ندون.
آره از این دست آدما تو همه فامیل ها هستن.
راستی به یه بازی دعوت شدی.منتظرم.

همسر آینده(نهال) یکشنبه 4 آذر 1386 ساعت 20:52

سلام
میشه ۳-۲ بار دیگه این پستت رو بخونم و همینطوری اشک بریزم؟؟؟؟
اینو از ته دل میگم!!

فدات شم نبینم اشکاتو.البته اگه آروم و راحتت کنه و از سر ناراحتی نباشه خوبه.
مواظب خودت باش .

لیمو یکشنبه 4 آذر 1386 ساعت 20:36 http://limokocholooo.blogfa.com

وای خیلی قشنگ بود یعنی فوق العاده بود نمیدونم چی بگم

ممنونم.
عزیزم لطف داری.

[ بدون نام ] یکشنبه 4 آذر 1386 ساعت 20:11

هر چی نوشته بودم پرید.
از چیزایی که بوشونو دوست داری نوشته بودی.تعجبم از این بود که بوی خاک بارون خورده رو اسمی ازش نبرده بودی.من دوست ندارم ها ولی هنوز نفهمیدم فلسفش چیه که همه رو مست می کنه. اما بوی کنده رو خوب اومدی خووووووووووب.
بازم گل کاشتی خانومی.عالی نوشته بودی.مث همیشه.نمی دونم چطوری قشنگیشو توصیف کنم.حرف نداشت .خیلی ساده و صمیمی.طوری که آدم خودشو اونجا به جای تو حس می کنه و می دونه که این حس قشنگ از کجا میاد که یه همچین نوشته هایی رو هم در پی اش داره.
راستی صمیم جونم من یه عکس تو نت دیدم که یه دختره ی خارجیه.نمی دونم چرا هر بار که می بینمش یاد تو می افتم.هم خوشگله هم تپله هم مهربون.
دقیقا تصوری که من از تو دارم تو اون عکس هست.
دوست دارم.مهسا.

عزیزم اونجا انقدر تو این فصل هنوز سبز و پر علفه که من زیاد خاک ندیدم. البته منم دوست دارم بوش رو بخصوص اول بارون که نم خاک بوش بلند میشه.
مهسا جان کاش برام بگب در مورد من چه تصوری داری؟ظاهر و قیافه و اجزای صورت و ....
مینویسی برام؟

پرند نیلگون یکشنبه 4 آذر 1386 ساعت 17:20

به خاطر گل روی اون کک بیچاره ای که تو شلوار تو گیر افتاده ، حتما مسیرم رو برات شرح میدم . منتظر بمون . اما خودشو ناراحت نکن . ممکنه یه کم دیر بشه !
باشه . برای صرفه جویی و جلوگیری از اتلاف انرژی زبون بسته ، از تجدید نظر خودداری می کنم و منتظر اعتراف نامه ت می مونم . اعتراف نامه های تو در تاریخ بی نظیرن ، چون تنها مواردی هستن که توبه نامه تهشون نیس !
شاد و پیروز باشی گل من گلی

عزیزم احتمالا تو اصلا از عنوان بی ادبانه پست جدید تعجب نمیکنی و اونهمه احساسی که در پست بارون با این کلمه دود شد رفت رو هوا برات خیلی عادی!!چون منو میشناسی مادر!!
اون توبه نامه که میشه کار اقا گرگه که منم نیستم.

ریلناز یکشنبه 4 آذر 1386 ساعت 16:56 http://kardasti.blogfa.ir/

اومدم دعوت کنم تا ۱ هفته دیگه که تو وبلاگم سورپریز دارم.
ولی اونقدر نوشته هات قشنگ بود یک لحظه یادم رفت برای چی اومده بودم.
همیشه شاد باشی.

سلام.ممنونم.به همسر هنر مندت هم سلام برسون.متظر نمایشگاهتون هستم.

کفشدوزک بدون کفش یکشنبه 4 آذر 1386 ساعت 16:34 http://www.eham.blogfa.com

سلام صمیم گلم.... وای نمیدونی ... الان از کلاس اومدم ... سریع کامپیوترو روشن کردم ....... ببینم چی شد ......
الهی برات بمیرم که ناراحت شدی...... نمیدونم من تو کلاس چه فکرو خیالایی که نکردم ... تک تک حرفام جلو چشم بود که چی گفتم که بهم ریختمت ... الان که کامنتتو خوندم شاخ در آوردم... حدس زده بودم کسی این کارو کرده ... نه فقط با من. .. با چند نفر دیگه هم این کارو کرده ... نمیدونم چی بگم ... وقتی دنیای واقعیمون اینه چه انتظاری به دنیای مجازی میره؟؟؟ ................ عزیزم ... من با دوستای صمیمیه خودم اونجوری که گفتی صحبت نمیکنم ... چه برسه به حرمتی که بین منو تو وجود داره ...
دلم خیلی گرفت .. از این آدمای بی معرفت ...... ولی من بازم معذرت میخوام ... ... گفتی اون طرف نمیخواسته منو خراب کنه ... ولی خب... این کارش غیر از این که منو جلوی تو حتی برای چند ساعتم خراب کرد چه دلیلی میتونه داشته باشه....
معذرت که کسی با نام من باعث آزار تو شده ... ولی بدون من جز کسایی هستم که خیلی دوست دارم ... و مطمئنن تویی که با تک تک جملاتت وقتی دلم گرفتس لبخند رو لبم میاری هیچ وقت من نمیتونم با گفتن یه کلمه زشت دلتو به درد بیارم..
مرسی که تو هم منو روشن کردی... داشتم دیوونه میشدم..
مواظب خودت باش ...
روزت خوش گلم ....... :*

سلام کفشدوزک عزیزم
چه خوب شد که برطرف شد اون قضیه.ولی وقتی گفتی این کارا رو برا چند نفر دیگه هم کرده خیلی ناراحت شدم.
تو رو هم میشناسم و سعی میکنم ب هتر هم بشناسم .نگران نباش عزیز دلم.
به یه بازی هم دعوتی .منتظرم.

farnaz یکشنبه 4 آذر 1386 ساعت 16:19

عالی بود لذت بردم

متشکرم
همیشه شاد باشی.

T یکشنبه 4 آذر 1386 ساعت 15:29

می دونی من از اوناییم که یواشکی میان و میرن البته چون همیشه دیر میام چیزی واسه گفتن نمی مونه ولی این انقدر قشنگ بود که واقعا اون تصاویری که نوشتی رو دیدم و نتونستم چیزی نگم خیلی عالی بود ولی می خوام بگم شاید این همه دورنگی تو فامیل من نبود اما محبت واقعی هم نبود مخصوصا از وقتی ازدواج کردم فامیل خودم که منتظرن من حتی با شوهرم شوخی کنم تا بگن وای اینا با هم دعوا میکننو به هم بی احترامی فامیل شوهرم که فکر می کنن اسمون وا شده پسرشون افتاده پایین و منم یه موجود اویزون بهش که مجبورن تحملم کنن صمیم جان اقلا تو یه طرف رو داری ولی من و امثال من چی بگیم خوبه اقلا مادر شوهرت معنی کارتو می فهمه نه مثل مال من که همه خوبیا رو از پسرش می بینه بگذریم همشو بگم مثنوی هفتاد من میشه دلم می خواست با یکی درد دل کنم اما کسی رو ندارم سر تو رو درد اوردم

عزیز دلم اولا که هر وقت خواستی میتونییم باهم اینجا صحبت کنیم.نگران اونش نباش.بعدشم من اصلا نمیدونم چرا اونا این کارو میکن.خود پسرشون اجازه میده و هیچی نمیگه یعنی؟
امیدوارم زودتر بفهمن که عروس پسرشون رو نمیدزده بلکه زندگی اونو گرم تر میکنه.
هر وقت خواستی بیا گلم.

نیلوفر یکشنبه 4 آذر 1386 ساعت 14:09

صمیم...نمیدونم چی بگم...

عزیزم!

X یکشنبه 4 آذر 1386 ساعت 13:45 http://stillness.blogfa.com

خوش به حال همه ی اونایی که زیبایی های زندگی رو می تونن ببینن و می بینن! زیبایی ها و قشنگی هایی که باید به خاطرشون روزی هزار بار سجده ی شکر به جا بیاریم و همین لبخندی که روی لبامون می شینه خودش یه سجده ی شکره!

عزیزم دور و بر تو هم پر قشنگیه و حتما تو هم میبینی اونا رو.
ببینم چرا خیلی وقته اپ نکردی دختر؟ منتظریم ها.
قیصر خیلی بزرگ بود .خودش و شعر هاش .بیا و حداقل یه چیزی بنویس و اینقدر بغض نکن.

مهرو یکشنبه 4 آذر 1386 ساعت 13:25

تو فوق العاىه ای!

داره باورم میشه اینا رو به من میگن!!!

قربونت.مرسی.

نادیا یکشنبه 4 آذر 1386 ساعت 13:19 http://www.thesoundofmusic.persianblog.ir

زندگی یعنی همین حقیقت که تو بهش رسیدی. امیدوارم این لذتها و شادیها همیشگی باشه صمیم جان. خیلی تاثیرگذار بود.
از اینکه بهم آرامش دادی ممنونم. از دعاهات هم متشکرم خانومی.
آدرس پگاه رو خواسته بودی اینه عزیزم
www.jujoo.persianblog.ir
توصیه میکنم از آرشیو شروع به خوندن کنی. آخرین پستها پست مادر پگاهه.

متشکرم
میدونی نادیا جون وقتی فکر میکنم که پگاه هم مثل ما جوون بود و دلش پر از ارزو و کارای نکرده و حرف های نگفته به خودم میگم کی میدونه تا کی فرصت داریم احساس واقعیمون رو رها از غرور و خط هایی که خودمون دور و بر خودمون کشیدیم به هم بگیم؟میترسن وقت زیادی برا م نمونده باشه و محروم شم و محروم کنم از اینهمه حس خوب....
ممنونم.مدیون پگاه هم هستم بابت درسی که ازش گرفتم.خدا رحمتش کنه....

پرند نیلگون یکشنبه 4 آذر 1386 ساعت 13:03

به به ، سلام !
خوشومدی !
خوبه ، پس خوش گذشته ! اونایی هم که گفتی فک کن انقد شیطونی کردی توی این چند ماه ، خدا خواسته یه کوچولو حالتو بگیره ( شوخی ) نه بابا !
اون معجزه رو خوب اومدی ، یعنی ـ نه ه ه ه ه ه ه ه ........ ـ واقعن ؟؟؟؟؟؟ خوب ، پس من برم در اعتقاداتم یه تجدید نظر اصاصی بکنم ! پس تو این دوره و زمونه هم می شه به معجزه ایمانی دوباره آورد فرزندم ! الله اکبر ! ( توضیح : اصاصی رو اینجوری نوشتم ، چون می خوام بگم تجدید نظرم باید خیلی غلیظ و اساسی باشه . آره مادر ! )
ااااااااااا من مدتهاااااااا شمال زندگی کردم . ولی خداییش این وجه اونا رو ( این نوع چشم و همچشمی ) نشناخته بودم یا بود و من رویت نکردم آیا ؟
ملت برای شوخی با صمیم جونشون گفتن کارت می زنن . لااقل من از خودم مطمئنم در این زمینه ! ( زودت این خط رو به پایان ببرم تا آلزایمرم نیومده حرف منو تکذیب کنه ! )
حالا برم اون بالایی رو بخونم !
اینا رو شدییییییییییید هستم : « بوی چوب بارون خورده..بوی سبزی های معطر ....بوی دود کنده... » ولی اینو خداییش .... : « بوی بغل های پر از محبت... » .... من با خود « بغل » یا بهتر بگم «‌بوی بغل » مشکل دارم . اونوخ محبت پحبت دیگه حالی مالیم نیستا !
ااااااااااااااااااااااااااااااااا ..............................................
اینا مال تنهاییامه ولی به تو می گم :
این پست بالایی ـ یعنی همین آخریه ـ محشره . خیلی خوب نوشتی . منظورم اینه که آدم می فهمه همش راسته و احساس واقعی ته . خوشم میاد منطق و احساست به هم کمک می کنن تا دنیا رو بهتر بفهمی . بهت تبریک می گم . آخه به نظرم میاد خیلی منطقی ، توضیح دادی دلایل احساسیتو . برای همین هیچکی نمی تونه بگه بالای چش نوشته هات ابروئه ! خیلی خوشم اومد .
آدما با هم فرق دارن ......فرق دارن .......... منم می گم باید به تناسب تفاوتشون باهاشون رفتار کرد .
برای همه این خواستن های قشنگت ، خواسته های بسیار بزرگ و با عطمتت ، خواسته های بی نهایت نازنینت ، آرزو و دعا می کنم که بهشون برسی و روزگاری در دفتر زیبای زندگیت از خاطرات در آغوش گرفتنشون بنویسی و طعم خوبشونو خیلی ها بتونن بچشن .
امیدوارم خدا بهترین نعمت هاشو بهت هدیه کنه و همیشه در اوج باشی ، حتر در مسیر فرود ! ( فحش ندادم ها ! همه فرود دارن تو زندگیشون . مهم اینه که آدم اون جا هم خودشو نشون بده )
منم در مورد این سطرها باهات هم عقیده ام و همینا رو همیشه توی دلم می گم : « به همسرم بگویم قلبم هنوز با دیدنش میلرزد و دستانش را ... » اما مسیر کشفمون خیلی با هم متفاوت بوده . ....... بگذریم !

سلام پرند جان
تو که منو تشریح کردی این بار دختر!(شوخی!!!!)
بین یواشکی بگم بهت که خرابکاری مرابکاری که لازمه نفس کشیدم من بود و بعدا تعریف میکنم براتون .تو اصلا نیازی نیست در اعتقاداتت تجدید نظر کنی چون با خوندن یکی دو پست بعدی باز بر میگردی خونه اول!!!!
خدا نکشتت با اون بوی بغل توصیف کردنت!!! باور کن من اصلا به اون بوها توجه نکردم اون موقع!!
میدونی بعضی جاهاشون خیلی به ظاهر اهمیت میدن و حتی تو همون لول خودشون هم میخوان از بقیه عقب نمونن.منم شاید بهتر بود میگفتم رقابت! ولی علی که اینهمه مت با اینا زندگی کرده میگه همون کلمهای که من گفتم درست تره!!!
ممنون از همه آرزوهای خوبی که برام کردی ولی اون بگذریم آخرش بد جوری کک تو شلوار من انداخت ببینم مگه چی بود و چی هست!؟!!!
میخوام مسیر کشفت رو به من بگی.منتظزر بمونم یا نه؟!!

تارا یکشنبه 4 آذر 1386 ساعت 12:52

صمیم مهربون بهت غبطه می خورم من خیلی سعی کردم که اینجوری باشم ولی هنوز هم گاهی وقتا ناراحت و عصبانی می شم باعث می شم اون لبخند شیرین و قشنگ از صورت همسرم باک بشه ولی بعد این خودمم که عذاب می کشم نیروی عشقش دوباره آرومم می کنه ولی تو راست میگی فرصت برای زندگی خیلی کمه همون چند دقیقه رو هم نباید حروم کرد
عاشق باشی

عزیزم منم تلاش میکنم ولی یه وقتایی ممکنه همون طوری که تو گفتی هم بشه.مهم تلاش ما و همسرمونه.
قربونت.عشق در قلبت همیشه صاحب خانه باد.

مرتضی یکشنبه 4 آذر 1386 ساعت 12:28

سلام
حس و انرژی خیلی خوبی به من دادی ممنون

خواهش.
محبت دارین شما.

رها(ستایش) یکشنبه 4 آذر 1386 ساعت 12:20

صمیم جان باور کن اگه الان سر کار نبودم یه دل سیر گریه میکردم

بسیار بسیار زیبا بود

و اموزنده

ممنونم

عزیزم!! بمیرم الهی .
تو چقدر مهربونی. من فقط حسم رو نوشتم و خودم رو سانسور نکردم.
فدات شم.

مینا یکشنبه 4 آذر 1386 ساعت 12:03

سلام
خیلی قشنگ نوشته عزیزم
خیلی خیلی لذت بردم و استفاده کردم
ممنون

خوبی تو نگاه شماهاست نه تو نوشته من.
لطف داری.

آرزو یکشنبه 4 آذر 1386 ساعت 11:50 http://ninikochulu.persianblog.ir/

سلام صمیم جان
خیلی وقته اینجا رو میخونم.و خیلی نوشته هات رو دوست دارم.اما بار اوله که مینویسم.این پست آخری بدجور منو تحت تاثیر قرار داد.این نوشته ها به شدت بوی صفا و سادگی و صمیمیت میده.همیشه خواسته ام که اینطوری باشم.بعضی وقتا شده ولی بعضی وقتا هم نه!!!
با خوندن پست امروزت انگار دوباره مغزم و قلبم رفرش خورد.مرسی عزیزم.مرسی به خاطر یادآوری همه خوبیها...

ممنونم عزیزم.مم از دیدن اینهمه خوبی شوکه شده بودم.
واقعا سفر دید آدم رو عوض میکنه.کاش بتونم بیشتر برم.
راستی چه گندی زدم.آون کلمه تاییدی رو ندیدم اولش!!!!

آهو یکشنبه 4 آذر 1386 ساعت 11:30 http://tarahiezendegi.blogsky.com

صمیم جان ، با خوندن این پست کلی گریه کردم . دوست دارم صد بار این پستو بخونم .

فدات شم چرا گریه.چه دل رقیقی داری تو.
کنکور مبارکه ایشالا.خوش باشی.

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد