من و همسرم عاشقانه هم را دوست داریم.

صمیم-۲۹و اندی سن!- 12ساله ازدواج کرده-همسر و پسرکش رو میپرسته- عاشق تر از اونا کسی هست؟

من و همسرم عاشقانه هم را دوست داریم.

صمیم-۲۹و اندی سن!- 12ساله ازدواج کرده-همسر و پسرکش رو میپرسته- عاشق تر از اونا کسی هست؟

معارفانه!!!

  

آقا ما رو بردن وسط  فامیل و گفتن ایناهاش!!!اون عروس چاقمون همینه!!!!(البته کمی ملایم تر و خوشگل تر گفتن خداییش!!) بعد من هی نیگا کردم هی نیگا کردم هی بازم نیگا کردم دیدم وای ایناها چه باحاله لباس پوشیدنشون!!!!!ما خودمون یه وقتایی ممکنه حجاب درست حسابی نداشته باشیم ولی با 150 کیلو وزن (عروس اون یکی  دایی علی!!) دیگه عمراپیراهن  آستین حلقه و بلند نمیپوشیم.طفلی من این دختره رو پارسال که اومدن مشهد دیدم نصف الانش هم نبود. علی هی با تحسین به هیکل 95 کیلویی رژیم دار من نیگا میکرد و لبخند میزد بهم!!!!!(طفلک خیلی ترسیده بود!!) از من یه شیش سالی کوچکتره ولی اعتماد به نفس منو به شدت زیاد کرد.!!!!!هر چی از بانمکی و مهربونی خودش و ممد شوهرش بگم کم گفتم.ماه بودن!ولی غذاهاشون خدایی انقدر چرب و چیلی و پر و پیمون بود که من حق دادم بهش اینقدی بشه!!مرغ رو تو سس و اب روغن ((دم )) میکنن.دقیقا همین اصطلاح  هست.یعنی رو حرارت کم و با دم کنی میذارن تا خوب به روغن بیفته و چقدر هم خوشمزه است.کباب بره شون که حرف نداشت!ماهی شکم پر که دیگه نگو.جای همه خالی البته من جرات نکردم از برنج هاشون بخورم و از هر چی یکم خوردم. خلاصه که اونجا به خیر و خوشی و فقط با کمی مسخره بازی از طرف عروس تازه معرفی شده به جمع!!(سامبلی بلیکم!!!)  به پایان رسید.بعد برگشتیم ساری خونه میزبان که  میشد پسر عموجان!خانمش دسته گل رو از رو برده بس که مهربون و خودمونی بود.آقا این بنده خدا اومد کیک درست کنه و از من خواست اگه دوست دارم کمکش کنم.منم که کشته مرده این کارا!! خلاصه بادی به غبغب انداختیم و گفتیم زری جون!این مواد رو اول حاضر کنیم مثل این برنامه های آشپزی بهتر نیس؟تا دستمون بیاد چی رو چقدر بریزیم!!اون هم اصرار که ترو خدا تو مدل خودت رو درست کن و  از من اصرار که نه !! طبق دستور شما پیش بریم بهتره!!! حالا دو بار هم تو عمرم کیک هام خوب نشده هاااااااااا!!!!خلاصه با همزن این سفیده های بیچاره رو پفکی کردم و اونم با تحسین!!(البته دقایق اول فقط!!) نگام  میکرد و هی به مادر شوهرم میگفت عجب عروس هنر مندی داری!!و منم تو دلم هی ایت الکرسی میخوندم (اونم تا نصفه فقط!چون بقیش رو حفظ نیستم!) تا آبرومون رو حفظ کنه!مامان جون هم با نگرانی به من نگاه میکرد و میگفت کمک نمیخوای زری جون کمکت کنه؟!!!! و منم میگفتم بابا!!کار رو با کاردان سپرده دیگه!!خلاصه که کیک رفت تو فر و منم دلم تاپ تاپ!!توپ توپ!!! چشمتون روز بد نبینه بعد که درش آوردن و سرد شد بی شرف قد کله بچه کنجشک پف کرده بود و خوشگل وسطش چسبید به هم!!! ما رو میگی!!!داشتم دق میکردم از ناراحتی!!! اونم بنده خدا هی میگفت نه خیلی هم خوب شده اصلا ما همین جوری دوست داریم!!!!!خلاصه پسر کوچیکش که راهنماییه و خیلی  بامزه است  بلند جلو همه داد زد که آره صمیم جان اوندفعه هم که اومدیم مشهد خونتون و پلوهات آب دار!!!!!شد تو گفتی مدل شیرازیه و بازم مامانم یواش گفت بخورین حرف نزنین یه وقت ها!!!!! و هر و هر بقیه که به من و پلوهای وا رفته  اوندفعه ام جلو مهمونا و کیک ایندفعه میخندیدن ومنم که بلند تر از خودشون خندیدم تا زیادی ضایع نشم!!! میدونی؟خوبیشون اینه که اصلا آدم از لحنشون ناراحت نمیشه چون تو چشماشون بی ریایی و مهربونی موج میزنه ووفقط شوخی میکنن!!!! خلاصه ما که از رو نرفتیم و دوباره براشون یه دسر شکلاتی موزی  پودر قهوه ای !!!!!درست کردیم که تا حدی ماله کشی شد رو کیکه!! الهی بمیرم قیافه مامان جون دیدنی بود!! هی نگام میکرد می

گفت صمیم جان تو که همیشه کیک هات خیلی پفی و خوشمزه میشد فر زری خراب بود؟!!!! منم میگفتن نه بابا!!! قرو فر ما خراب بود این بار!!!!!!

مورد دوم خراب شدن سقف خونه صاحبخونه در یک قدمی کله من و علی بود!!!!آقا بارو ن امد چه بارونی.سیل شده بود انگار.یعد این سقف اینا کله صبحی یه شر شری میکرد رو لباسای ما که رو مبل زیر سوراخ بود که نگو!!!!مثلا به من و علی اتاق دادن تا راحت باشیم و مامان جون با زری خانم بودند.ما هم که بی جنبه!!! کله صبحی دیدم صدا میاد و علی با یه لباس زیر به تنش داره اینور اونور اتاق میدوه و میزنه تو سرش!!!!بعدشم هی کاسه بشقاب از تو ساکمون در  میاره میذاره زیر سقف.انقدر خنده دار بود دیدن این صحنه که حد نداشت.من رو بیدار کرد و گفت برم به زری خانم بگو خونه خراب شدین رفت!!! منم تو خواب و بیداری رفتم در زدم و دیدم خب معلومه کسی تو خواب نمیگه بفرمایید!! در رو باز کردم و سه تا آدم سبیل در سبیل دیدم که لخت خوابیدن!!! برق سه فاز از کله ام بلند شد. باباهه وسط و دو تا پسرا دو طرفش و همچین خوشگل بالا تنه  داشت هوا میخورد و بقیه اش خوشبختانه زیر پتو بود!!!! بعد دیدم از زیر پتو شلوار گرم معلومه تو پاهاشون!!! خنده ام گرفت که بالا تابستونی و پایین  زمستونی!!! اینا همش تو همون 10 ثانیه اتفاق افتاد!!!!بعد زود در و بستم و رفتم سراغ اتاق خانم ها!!! رفتم بالاسر زری خانوم و خیلی آروم جوری که اصلا وحشت نکنه!!!!! بهش گفتم  زری جون! زری جون!! چشماش رو باز کرد و زود نشست سر جاش! منم هول کردم گفتم یه کم سقفتون داره میاد پایین!!!! نمیدونین بنده خدا چقدر هول کرد!!! پنج دقیقه بعد بدو بدویی بود تو خونه که نگو!!! حالا این وسط من لباس زیرم رو دیدم که یه گوشه داره برا خودش چرت میزنه!!! هر چی رفتم طرفش که برش دارم دیدم عمرا اگه کسی اینقدر خنگ باشه نبینه من خم شدم چی برداشتم!!!!!خلاصه دادمش با پا گوشه مبل بین مبل و دیوار!!! تصور کنین یه دقیقه بعد که برگشتم تو اتاق دیدم مبله رو بردن تو هال و یه تیکه پارچه خوشگل گوشه اتاق داره هاپ هاپ میکنه و همه دورش جمعن و به سقف نیگا میکنن و دارن سوت میزنن!!!!!حالا کی باورمیکرد من قبلش برا رفع خستگی سفر دوش گرفته بودم و لباسم رو شوفاژ بوده تا خشک شه و این علی هول کرده از رو شوفاژ انداختتش کنار مبل !!! و حالا هم رونمایی شد ازش!!!! مردم در اینجور مواقع هزار جور فکر میکنن جز فکر سالمه!!!! خلاصه بنده خدا زری جون هی عذر خواهی میکرد که ببخشید به خدا یه شب خوابیدین فرداش سقف خراب شد رو سرتون!!!!!! و این پسر کوچیکش که خیلی بلاست میگفت باز خوبه تا سقف خراب نشد پیداشون کردیم وگرنه چییییییییییییییییییی میشد!!!!!!!!!!!!

نظرات 27 + ارسال نظر
[ بدون نام ] چهارشنبه 14 آذر 1386 ساعت 17:46

ایول ایول .این آبرو ریزیاتو هستم.آخه اگه نباشه که به تو نمی گن صمیم بی آبرو.می گن مهسا ی با وقار.

ای وقارت کشته من را دم به دم!!!!!!!!!!!!!!
راستی اون عکسه بیشتر به .......کیجا شبیه بود تا من.من برنزه نیستم اونقدر هم تپلی نیستم.ولی مهربونیش رو خوب اومدی!!!!شیطونه میگه عکسم رو بذارم برات تا ببینی بعدشم شوهره طلاقم بده!!!!

[ بدون نام ] چهارشنبه 14 آذر 1386 ساعت 17:38

می دونم عزیزم.می دونم خیلی دلت برام تنگ شده اما خوب حالا دیگه برگشتم.دیگه غصه نخور. اینقدر لپاتم پنجول نکش.
می رم می خونم میام.
اینترنتم خراب بود وصل نمی شد.
مهسا جونی گل گلی.

پنجوووووووووووووووول!!!!!!
مگه من غربتی ام دختر!؟!!
دو روز نفس کشیدم باز رفتی رو روان من تو؟!!!

رویا چهارشنبه 14 آذر 1386 ساعت 14:52 http://mfkhaterat.parsiblog.com

سلام صمیم جون راستش من از خرداد تا الان دام هر روز واقعاً‌هر روزه ها باور کن
وبلاگتو میخونم
خیلی وبلاگ باحالی داری خوشم میاد تازه میرم خونه و برای شوهریمم هم تعریف میکنم اون بیچاره هم اونقدر خوشش اومده که وقتی میریم خونه مامانم اینا( آخه ما تو خونه کامپیوتر نداریم و منم از شرکت وبلاگتو میخونم ) میگه بریم وبلاگ اون دوستت که تعریف میکنی از وبلاگشو بخونیم
این شوهری من چای نخورده باهات فامیل شده اونم چه فامیلی یه فامیل همدانی ولی خدائی من خودم بیشتر باهات فامیلم اگه گفتی چرا ؟؟؟؟
چون من بیرجندیم و یه زمانی با شما هم استانی بودیم و شهر شما مرکز استانمون بود
صمیم جونم خوش به حالت که مشهدی منم خیلی دلم میخواد
دلم میخواد اما رضا منم بطلبه و برم زیارتش
میشه راستی یه بار که رفتی برا منم دعا کنی

راستی صمیم جون جو وبلاگت خیلی دوستانه است ولی میخواستم اگه دوست داری منو هم به جمع دوستانت بپذیری البته من با اجازت شما رو لینک کردم اما میخواستم اگه دوست داری شما هم منو لینک کنی دوست خانوم مهربون
در ضمن شما که فکر میکنی ۹۵ کیلوئی و این وزن زیاده باید بگم من ندیده مطمئنم به همون نسبت هم قدت بلنده و نشون نمیدی
تازه همین که وزن کم کردی خودش خیلیه

امیدوارم منو هم به عنوان یه دوست جدید بپذیری

سلام بر دوستان همدانی عی
میگم برا من پس آبرو نمونده دیگه!!!!!
انشالله خودت زودتر بیای مشهد زیارت.
قربون تجسمت از من و هیکل خوشگلم!
حتما.خوشحال هم میشم که شما رو وارد لیست دوستام مهربونم کنم.فقط بذار وارد بشم بعد.چون اومدم جواب کامنت بدم و زودی برم دنبال کارام.
سلام به همسر خوبت برسو.

یاسمین سه‌شنبه 13 آذر 1386 ساعت 13:06 http://nicoline.blogsky.com

خانم گل میشه بگید چه جوری مرغ را دم می دهند .طرز پخت مرغی را که گفتید بنویسید همراه سس

مرسی

مرغ را با زعفران و پیاز کمی چیز میز ترش مزه پخته میکنن بهد سرخش میکنن تو روغن فراوون و اونوقت میذارنش کنار.رب زیاد رو هم تو همون روغنه تفت میدن و یکم ادویه اب مرغ میریزن روش تا آب روغن دار باشه این سس رو میریزن روی مرغ ها و دم کن میذارن رو قابلمه تا خوب آب مرغ غلیظ بشه و فقط سس قرمز و آبروغنش بمونه رو مرغا!!!یام یام!

پرند نیلگون سه‌شنبه 13 آذر 1386 ساعت 12:05

من می گم آبروتو دار بزنی با همون کشی که خودت گفتی بهتره !
دیگه جرات نمی کنه جلوتر از بزرگترها راه بیفته تو کوچه خیابون .
اتفاقا اون مدارک برای دفاع از متهم بود . قاضی هم خوشش اومد !!!!! هه ههه ههه هه ههههههههه
منم ماچ گنده آبدار !

فدات شم.
میترسم !!! از اینکه همیجوری پیش بره مجبور باشم به ادبیات خاص خودم و خودت عادت کنم !!!!!!!!!!!و بیا و جمع کم باقالی ها رو ار رو آقا خره!!!!!

سحر سه‌شنبه 13 آذر 1386 ساعت 10:13 http://cometotellyou.blogfa.com

سلام
خدا رو شکر که قبلش پیدا شدید. اگرنه هر روز وبلاگ کی رو سر صبحی می خوندیم تا عضلات صورتمون یه ورزشی بکنن و رو بیان؟!! :)

آره؟!!!! چه جالب! پس من الان مربی ورزش فک و چانه و دهان شدم دیگه؟!!!!!
الهی همیشه شاد باشی عزیزم.

رها(ستایش) سه‌شنبه 13 آذر 1386 ساعت 09:40

ارهئ عزیزم ان اشک ریزان هم واسه همون بود تو کامنت قبلی دیگه

فکر کردی چی بود

اما خدایش تو زندگیم انقدر کنف نشده بودم

دعوتت کنند بعد بری وسط راه دیپورت شی

هنوز که هنوزه یادم میافته کلم سوت میکشه

نازی!!!!!
خدا هیچ بنی بشری رو دیپورت نکنه!!!

شیطونک شاکی سه‌شنبه 13 آذر 1386 ساعت 09:37


حالا اگه خودت بودی فکر مثبت می کردی(نیش)

بستنی زیاد بخور

موفق باشی

مرسی
میگم این قضیه بستنی چیه تو به همه میگی؟کنجکاو شدم رفت!!!

رعنا سه‌شنبه 13 آذر 1386 ساعت 09:19

بچشون ۱۲ ساله واردی بوده ها بلا!
هی نگو چاقی من اعصابم تحریک میشه

عزیزم من که خوشگل!!خوش تیپ!! تو که میشناسی دیگه!چاق کجا بود؟
ریلکس باش تا کسی جرات نکنه بهت بخنده عزیزم.

همدل سه‌شنبه 13 آذر 1386 ساعت 08:39 http://hamdellife.blogsky.com

صمیم جون تو روند استراتژیک خودتو ادامه بده عزیزم چاقی هم جزئی از زندگی است!!!!!!!!ولی خیلی باحال بود اون تیکه پارچه زیر مبل من هم از این سوتی ها زیاد دادم

از همدلیت ممنون همدل عزیزم!!
آره با اون بخش از زندگی موافقم!

لیمو سه‌شنبه 13 آذر 1386 ساعت 03:47 http://limokocholooo.blogfa.com

وای خدا جون خدا نکشتت مردم اینقد جلوی صدای خندمو گرفتم گلوم داره میترکه ببین یه ربع به چهار صبح آدم به چه کار هایی وادار میکنی اخه خیلی باحال بود
ماجرای این کیک شما درست برعکس من بود من کیک درست کردم بردم خونه دوستم همچین پف کرد که چشمای من چهار تا شد داداش بیچاره ام دید دلش خواست گفت برا منم درست کن حالا برا خونه که درست کردم دریغ از یه کم پف
این بچه زری جونم سر و گوشش همچین خوب میجنبیده ها

آخ برم شانس رو دختر! ببخشید ولی این جور موقع ها ما میگیم خر شانس!!!!!!
آخی شانس داداشی بوده دیکگه.
میگم انگار تو هم کم سر و گوشت نمیجنبه ها!!!!!

ژ یگولو سه‌شنبه 13 آذر 1386 ساعت 01:07

سلام...
خوبی صمیم جان؟؟

خوشم میاد نوبت به ما که میرسد همه اسمون باهم گرمبی میاد پایین و میتپد...(در راستای جواب دادن به کامنتا)...

تو بعد اینهمه سال مگه هنوز معرفی نشده بودی به خانواده اون وریا...؟؟؟
چرا ایا؟؟

خدایی تو یه اتاق..اونم دم صبحی..خب خیلی باید به خودش ادم فشار بیار تا به اون لحاظش فک نکنه ادم و سوتم نزنه تازه...:دی

خوش باشی باشی همیشه عزیزم..فعلا...

آره شانس خودت رو که میشناسی دیگه!!!!!!!!
بابا ما گفتیم شما از خودی به دل نمیگیری.!!!!!!!
پر رو! تو نمیخواد دیگه تشریح کنی برام دل و جیگرش رو!!!!!!!
ممنون.مواظب خودت باش.

شاذه دوشنبه 12 آذر 1386 ساعت 19:31 http://shazze.blogsky.com

ای خداااااااا صمیم من چی بگم دیگه؟!! نشستم جلو مانیتور غش غش می خندم. این یعنی خیلی ها!! خیلی باید جالب باشه که اینجوری بخندم!
بعدم گفتی واسه مراقبت از بچه ها؟ آره دیگه اگه بودی خیلی خوب میشد. تو می موندی کنار دریا بچه داری می کردی، پولاتم میدادی من می بردم برات خرج می کردم! خیالت تخت:دی

فدای تو عزیزم.اتفاقا منم خیلی کم و به ندرت خنده ام میگیره از نوشتهه ا.ولی این کاوه (روزمرگی) رو یه سری بزن دیگه غش کردی از خنده!!!
آره من کنار دریا و تو توی بازار! و زاون تیکه میکه ها هم رو کف هتل حتما!!!!!! خام پیش میکنن.

کفشدوزک بدون کفش دوشنبه 12 آذر 1386 ساعت 18:49 http://www.eham.blogfa.com

ووووووووووووووووووووویییییییی
صمیم از خنده صدام در نمیاد...
الهی من برات بمیرمممممممممم سر کیکت..
قربون اون اعتماد به نفست بشم
:))

وووووووی... گفتی اون تیکه پارچه هم داشت واسه خودش هاپ هاپ میکردم که من دیگه
رو زمین ولو شده بودمممممم...

قوبونت برممم

در هر حال مرسی که با تک تک حرفات بهم روحیه میدی

قوبونت برممممم...
راستی من از امروز تا 2 بهمن دیگه نیستم..
پیش به سوی الاغ خوانی
:))

کلی درس دارم...
دلمممم برات تنگ میشه

ممواظب خودت باششششششش

بوووووووووسسسسسسسسسسسس

چه خوش خنده! فدای خنده هات که حتی خوندنش هم منو شارژ میکنه.چه برسه به شنیدنشون.
برو برو الاغه رو کیش کیش کن تا دیر نشه.موفق باشی.
عزیزم خیلی ممنون و منتظر هستم.تو تقویمم هم ۲ بهمن رو مینویسم.ولی زیر آبی بزنی یه سر بیای خوشحال میشم!!!!(سوت!)

کفشدوزک بدون کفش دوشنبه 12 آذر 1386 ساعت 18:01 http://w

سلام صمیم ... واقعا ۹۵کیلویی ؟؟ یا اغراق کردی ؟؟ بعد قدت بلند؟؟ من تو رو کمی تپل با قدی بلند تصور کرده بودم..
ولی نه با ۹۵ کیلو... در هر حال من عااااااااشق آدمای تپلممم... خیلی مهربوننننن آخه... ژژژژژژژژونننننمممم..
ولی من فقط ۴۵ کیلو دارم... بغضضضض... ! هر کاری ام میکنم نمیتونم تپل بشم ... !!! بغضضضضضض.
برممممم بقیه شو بخونم گلممممم

بووووووووسسسسسسسسسسسسسسسس

کمی تپل یکم بیشترم.ولی باور کن غولی نیستم عزیزم.
الهی!!!! ۵۰ کیلو اختلاف سن داریم!!!!! ولی عجب تفاهمی ها!!

کاوه - شب مرگی دوشنبه 12 آذر 1386 ساعت 17:45

چه خبره اینجا ؟؟!!

هر وبلاگی رو باز میکنیم دستور طبخ کوفته تبریزی و خورشت . . .

مال تو که دیگه نوبره والله . پستات و اختصاص دادی کلآ به برنامه طباخی ای در خانه برنامه خانواده .

با با جون زمانی که این اغذیه های رنگا رنگ و چربی و چیلی جلوتونه یادی هم ازین مرغ مردنی در قفس بکنید که درین گوشه دنیا از سو تغذیه مثل بچه های اتیوپی داره میمیره.

کولوا واشربوا ولا تسرفو - بخورید و بیاشامید ولی اسراف نکنید
ولی میبینم که شما ها کولو ا و اشربو اتفاقن تشرفو و و و و.

نیم روی ۳ روز مانده از آن من . هر چی که دارم مال تو .

سلام.
حالا چرا یهویشد شب مرگی!!!
ای مرغ مردنی در قفس!!!!ای گوشه اتیوپی افتاده !!!!ای در حال تسلیم جان!!! ای کولو و اشربو و مشربو و اسکاچو و برندیو و .......خوبی؟!!!!
داریوش هم که شدی !!!!!!!!!!!!

ملوس دوشنبه 12 آذر 1386 ساعت 14:44

آخ اگه بدونی این بلاچه قدر سر من اومده؟ نمیدونم چرا وقتی میریم جایی مهمونی یا سفر ویرمون میگیره اززیر تا رو عوض شیم. بعد از بس عجله داریم به امور خاله زنکی برسیم با دو همه چی رو جمع میکنیم الا اون زیری که میمونه کف اتاق...........

چشمهای گرد شده!!راست میگی؟آخ که من کشیدم
جی میگی مادر!!!!

پ دوشنبه 12 آذر 1386 ساعت 14:40

هههههههههییییییییین؟؟!!

پرند نیلگون دوشنبه 12 آذر 1386 ساعت 13:09

حالا با این حرفت منم رفتم تو مود خودمو بزرگ بینم !
باشه !
تو پایه هر چی باشی معلومه از اون جهت یه خیری به ارواح طیبه ما میرسه . می گم خوف شد از اون سولاخی که تو سقفشون پدیدار شد ، اون کلاغه ! ( کلاغ معروف بی تربیت ) رد نشد ها !
دوستت داریم
در مورد این که صبح زود رفتی بالا سر اقایون که خواب بودن با اون وضعیت و ... اینا ، من یه دفه یاد اون خاطره بچگیت افتادم که یه آقاهه مهمونتون بود و روی پشت بومتون خوابیده بود ، بعدش تو صبح زود رفته بودی ....

هه هه هه !

آخ اخ تو هنوز لاون حرفا یادته!!!تا میام فچ کنم مکی سنگین رنگین بنویسم همچین میکوبی مدارک رو رو میز که قاضی هم کپ میکنه !!!!!حالا وقت این بود آخه!!!!!من بزنم خودمو دار بزنم با کش تمبون علی که اینقدر آبروم جلوتر از خودم راه نره!!!!
ماچ گنده!!

رز دوشنبه 12 آذر 1386 ساعت 12:28 http://rosaceous.blogfa.com/

سلام.
خوب عسیسم به شوشو می گفتی می رفت برش می داشت اینقده حرص نمی خوردی مادررررررررررررررررر :)

آره .اون که در جا منو می کشت اگه میدید!!!!!خوبه خرابکاری خودش بود البته!!!

اقلیما دوشنبه 12 آذر 1386 ساعت 11:41

سلام صمیم جون
کی گفته تو چاقی؟؟! یه کم اضافه وزن داری!!!
خدا با ماست(منظورم اضافه وزن داراست)
خوش باشی
فعلا بای تا های

قربونت عزیزم.
مگه خودمون هوای همو اینجوری داشته باشیم
انجمن حمایت از چاق های دل نازک!!!!

شراره مامان بردیا دوشنبه 12 آذر 1386 ساعت 11:07

سلااااااااام صمیم عزیزززززززززززززززززززم م م م م
تاییدیه؟

سلام شرور.آره.چیزی شده؟دارم میام بینم چه خبره.

سارا دوشنبه 12 آذر 1386 ساعت 10:39 http://attitmani.blogfa.com

خیلی بامزه بود مرده بودم از خنده
جدی این مادرشوهرت چقدر ماهه

آره خیلی مثبته و اصلا اهل تیکه انداختن نیست.

پرند نیلگون دوشنبه 12 آذر 1386 ساعت 10:25

اون « سامبلی بلیکم » جهت معارفه عروس نازنین به مای خواننده ، خیلی باحال و به جا !!!! بود ! من تصور می کردم داری در اون لحظه به دوربین مخفی لبخند می زنی ( یعنی دوربین مخفی که برای اونا گذاشته بودی و یواشکی داشتی توضیح میدادی ! ) خلاصه خیلی باحال بود !
آی ی ی ی ی ......... ماهی شکم پر عشق من بیده ! چون سبزیهاش فقط همون جا پیدا می شه ! تازه ، فکر کنم بوی چوب تازه و دود و ... نم بارون و ... همه اون چیزای شاعرانه که معرف حضورتون هست ! خیلی اشتهای آدمو زیاد می کنه . نه ه ه ه ه ه ه ه ه صمییییییییییییییییم ؟؟؟؟
اون پسر کوچیکه لابد همون نوستراداموس خودمون بوده دیگه ! از غیب خبر داشته !
الهی ! باید پ. ن. د این دفه رو می نوشتی : « ه موقع از این اتفاقای اضطراری افتاد و لباش زیری ، پارچه مورد داری ، ... چیزی تو این مایه ها ، جلو چشم بود شوتش نکنید بین دیوار و مبل . چون معمولا این جور موقع ها لازمه یه کم تغییر دکوراسیون بدن بنده های خدا !
یه جوری برش دارین دیگه . حالا شما که تابلو شدین عزیزان من ! »
فکر کنم این حوادث دنباله دارن ها ! بازم قراره بنویسی دیگه !
بابت کیک هم به نظرم واقعا با اون دسر خوشمزه ای که گفتی خاطره خوشی در ذهن ها نقش زدی خانوم هنرمند ناقلا !
بوس!

اون تیکه پارچه مورد دار!!! منو کشت از خنده! خدا نکشتت.
میگم فکر نمیکردم تو اینقدر فیلم باشی.همیشه جدی و خانمی مینویسی برا آدم من دچار پرند بزرگ بینی شده بودم.الان انگار داره یه آدم فیلم تر از خودم رو کشف میکنم و خیلی ذوق زده شدم.
پایه ایم خانوم.!!!

رها(ستایش) دوشنبه 12 آذر 1386 ساعت 10:08 http://setayesh07.blogfa.com



رها با اشکهاییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییی لرزان و نیشی باز

بابا تو که از منم خوش شانس تری

چرا اشک عزیزم؟
راستی عروسی دماغ سوخته ای هم که ایشالا خوش گذشته دیگه!!!!(نیش!!)

خانم حلزون دوشنبه 12 آذر 1386 ساعت 10:02 http://niyaz5959.blogsky.com

جیگر این پسر کوچیکه رو من بخورم.
ماهم ۱۲ سال پیش رفتیم ساری خونه دائیم یکدفعه یه کپه گچ و خاک از اون بالا افتاد رو سر بابا. خلاصه دایی هر دفعه مارو میبینه میگی به خدا خونه رو عوض کردیم اینجا آپارتمانیه سقف چکه نمیکنه . ولی بابای من میگه پشت گوشتون رو دید دوباره منو تو خونتون میبینید.

آخی.!!!هر چی خاک بود تو سر باباها شده انگار!!!!
اینام خونه اوشن آپارتمان بود البته!!!!

[ بدون نام ] دوشنبه 12 آذر 1386 ساعت 09:50

مگه چه قده چاقیییییییییی !!!!!!!!!!!!

همش ۹۵ کیلوی ناقابل!

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد