من و همسرم عاشقانه هم را دوست داریم.

صمیم-۲۹و اندی سن!- 12ساله ازدواج کرده-همسر و پسرکش رو میپرسته- عاشق تر از اونا کسی هست؟

من و همسرم عاشقانه هم را دوست داریم.

صمیم-۲۹و اندی سن!- 12ساله ازدواج کرده-همسر و پسرکش رو میپرسته- عاشق تر از اونا کسی هست؟

چشمهایم را زیر باران شستم.....

 

چقدر بارون قشنگه.تو پارک جنگلی عباس آباد که بودیم  فارغ از حضور و نگاه وزنه دار  آدم های دور و بر دستام رو باز کردم رو به اسمون و سرم رو بالا گرفتم و به آسمون و سر شاخه های  درخت های بلوط نگاه کردم و هوای آغشته به مه و رطوبت رو بلعیدم و  چرخیدم  و چرخیدم و چرخیدم.....چقدر بوی نارنج های سبز و ترش رو دوست دارم...بوی ماهی بازار ماهی فروش ها رو...بوی چوب بارون خورده..بوی  سبزی های معطر ....بوی دود  کنده....بوی  چشمهای مهربون....بوی  بغل های پر از محبت...بوی  صفا و صمیمیت.....

میدانی ! من از مهربانی فامیل چیز زیادی در ذهنم نیست. صمیمیت این چنینی ندیدم.یکرنگی و چشمهای شیشه ای ندیدم.همیشه نقاب بوده و حرف های نگفته در جلو وواگویه شده در پشت سرم.و حالا چقدر خوشحالم که با چنین آدم های صاف و بی ریایی هستم.مادر همسرم همیشه نگران بود من سادگی و بی الایشی اقوام مادریش را بگذارم به حساب بی کلاسی و خیلی اصرار نمیکرد من با همه آشنا شوم ولی حالا حتما فهمیده که من به چه چیزهایی بها میدهم.من خیلی راحت از دو رنگی هایی که از دیگران دیده ام برایش گفته ام و او اشنا تر به خواسته هایم شده.هیچ وقت چشمهای متعجبش را فراموش نمیکنم وقتی در اتاق خفه و کاهگلی برادرش نشستم و نوه های  کثیف و لباس های عجیب و غریبشا را با لبخند نگاه کردم و بوسیدم. یکی از برادرانش منزوی از دیگران در کنج خانه ای رای خودش زندگی میکند و نمیدانم از روزگار چه دیده که اینگونه دور خود و خانواده اش حصار تنهایی کشیده و به اصرار من که اینهمه راه آمدیم و دایی جان را نبینیم بد است مرا به خانه اش برد.دایی غرور رفته اش انگار برگشته بود.دختری شهری که سعی نمیکرد آب و گل های پایین شلوار سفید و رنگ برفش را بپوشاند و دماغش را از بوی  گرفته و بد داخل اتاق نمیگرفت و همسر پیر و فرتوت او را در آغوش گرفت و هوا را نبوسید بلکه  گونه هایشان را با محبت بوسید به او حس خوبی میداد حتما.من مدت هاست یاد گرفته ام آدم های منزوی محبت ا رد نمیکنند.مادر همسرم انگار قبل از آن خجالت میکشید به من بگوید برادرش سالها دور از همه زندگی کرده و همه دلخوشی اش عصای چوبینی است که هر روز به آن زل میزند و نوه هایی که برایشا ن میمیرد.من دورادور فقط میدانستم  یکی دائی دیگر هم هست که بر خلاف آن دو تای دیگر پولش از پارو بالا نمیرود و ملک و آبش زبانزد همه نیست.میگفتند زنش زشت است و بچه هایش کثیف و خانه اش  بزرگ ولی دیوار هایش هنوز سفید نیست .من از بهترین شیرینی فروشی شهر یک جعبه بزرگ شیرینی گرفتم و هنگامی که داخل شدم با مهربانی نگاهش کردم و به ا. گفتم چقدر منتظر دادنش بودم و او با شادمانی به حرفهایم گوش کرد و از قولی که به او دادم غرق غروز شد به او گفتم مرتبه دیگر که آمدیم در خانه اش میمانیم و از آنجا به دیدن بقیه میرویم و میزبان اصلی ما او خواهد بود .استکان های فرسوده و چای جوشیده خانه اشان بوی  هر چه مبداد اما  بوی دروغ نمیداد.....و هنگام بازگشت به خواهرش گفت نگفته بودی عروست اینقدر دوستمان دارد و نگاه خجالت زده مادر همسرم به چشمهای مهرباد او دوخته شد وگفت کاش همه آن سالها میدانستی همه دوستت داریم.و او به ما قول داد به دیدنمان بیاید با خانواده اش.

میدانی من نقش بازی نکردم.من به دروغ خودم را عروسی مهربان نشان ندادم.من از صمیمت فضایشان خوشم میامد و از صداقتشان.من اصلا نگران نیستم اگر خاله های با کلاسم!!! بفهمند دایی همسر من خوش تیپ و امروزی نیست و خانه اش مبلمان ندارد و هنوز مرغ و خروس دارند و بچه هایش تا بحال زیاد  شیرینی آنچنانی  نخورده اند. من اصلا عارم نمی آید اگر کسی  از اطرافیانم لباس درست و حسابی ندارد بقیه ببینند و هرگز در گوشه میهمانی قایمش نمیکنم و به دروغ کارگر خانه دخترم معرفی اش نمیکنم .من  شرمنده نیستم اگر از قابلمه کیک پز خانگی  کسی خوشم آمد بگویم دوست دارم یکی مثل آن داشته باشم و او که دوتا دارد ظرف مستعملش را به من بدهد .چه اهمیتی دارد که قبلا هزار بار در آن کیک پخته است؟برای من شیرینی  مهربانی اش به خاطرم  میماند و دستور ساده ای که برایم مینویسد.من ناراحت نمیشوم اگر سر نمازش برایم دعا میکند خدا دامنم را سبز کند!!!! او که نمیداند چه اما و اگر هایی برای خودم درست کرده ام او فقط اغوش خالی ام را دید و با خود گفت حتما آرزویش را دارد ولی رویش نمیشود!!!!! و من بر خلاف همیشه فقط لبخند زدم و اصلا فکر نکردم الان جوابی  بدهم تا دندانهایش بریزد در معده اش!!من به او که لابلای برنجش برایم سیب زمینی و چغندر و هزار چیز دیگر ریخت لبخند زدم و نگفتم از علف پلوی اینجوری خوشم نمیاید و همه را خوردم و گفتم باز هم میخواهم و او با ذوق از بهترین غذایی که میتوانست  درست کند برایم باز هم ریخت و من باز هم گفتم دوست دارم و کم کم دیدم واقعا هم دوست دارم و با لذت ادامه اش دادم.

میدانی مگر من چقدر زنده خواهم بود؟گیرم 40 سال دیگر .مگر چند سال زیبایی و طراوت امروزم را خواهم داشت؟گیرم 10 سال دیگر!مگر چند بار فرصت خواهم داشت به همسرم بگویم قلبم هنوز با دیدنش میلرزد و دستانش را اگر هزار بار ببوسم باز هم میخواهم ببوسم و بودنش به من طعم زندگی را میچشاند و نگاهش که میکنم از زنده بودنم خوشحال میشوم؟ میدانی من به کشف و شهود تازه ای رسیدم.دیدم لازم نیست سخت بگیرم زندگی گذاریم را.پس آنهمه که قبل از من بودند چه شدند؟من هم همان خواهم شد! من تصمیم گرفته ام  ذره ذره های اکسیژن جوانی ام را ببلعم.من میخواهم هر چه عشق و خوبی است نثار کسانی کنم که شانس بئدن در کنارشان را داشته ام.من میخواهم هر روز به خدا بگویم چقدر متشکرش هستم که زندگی ر ا به من هدیه داده و چقدر کارم و زندگیم و همسرم و خانواده ام و مهربانی های مادرم و لبخند های پدرم را دوست دارم و میدانم همه رااز لطف خود به من داده است.من میخواهم آگاهانه بر خود مسلط شوم و نگذارم چیزی مرا ناراحت و عصبانی کند و شیرینی  یک لبخند قشنگ  را از چهره همسرم پاک کند .من میخواهم با ذهنم همه خوبیها را به طرف خود بکشانم و با چشمانم فقط زیبایی ببینم و با دست هایم لطافت برگ های خیس و باران زده بلوط را حس کنم.من میخواهم دوباره کودکی ام را تکرار کنم و کنار همسرم تا اوج خوشبختی بروم.

میدانی این روزها گذشتن عقربه ثانیه شمار را هم دوست دارم و با خود نمیگویم باز هم گذشت و حسرت هم نمیخورم.وقتی لذت برد ام از آن دیگر چرا ناراحت باشم.وقتی برای خوردن یک کیک خوشمزه پول میدهی  هرگز به پولی که از دست رفته فکر نکن.به شیرینی و لذتی که در کامت نشسته فکر کن....

نظرات 1 + ارسال نظر
سارا دوشنبه 25 دی 1391 ساعت 17:22

سلام صمیم جون من تازه با وبت اشنا شدم میدونی بهت حسودیم میشه کاشکی مثل تو فک میکردم من بعداز 10 سال زندگی مشترک شکست خوردم واقعا افکارت رو قبول دارم سعی می کنم از تجربه هات استفاده کنم موفق باشی خانوم

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد