من و همسرم عاشقانه هم را دوست داریم.

صمیم-۲۹و اندی سن!- 12ساله ازدواج کرده-همسر و پسرکش رو میپرسته- عاشق تر از اونا کسی هست؟

من و همسرم عاشقانه هم را دوست داریم.

صمیم-۲۹و اندی سن!- 12ساله ازدواج کرده-همسر و پسرکش رو میپرسته- عاشق تر از اونا کسی هست؟

هوس!!!

فقط فک کن کسی که تو چهار سال زندگی مشترک تعداد لباس شستناش به ۱۰ بار نرسیده(البته به جز مواردی که  افراد واجد شرایط رو میشوره  میندازش رو نورگیر تا خودش خشک شه!!!!) صبح از خواب پاشه و در حالیکه انتظار میره صبحانه ای که  آقای شوشو  فراهم کرده رو با عجله بخوره و مثل جت از در بپره بیرون تا به موقع به سر کار برسه در کمال تعجب بره تو حموم و لباس ها رو بشوره و وقتی اقای شوشو با چشمانی گرد بهش میگه صممممممییییییییییمممم!!!!!!!!!!!! خواب نما شدی کله صبح؟ لبخند بزنه و بگه نه عزیز دلم!! همینجوری!!! و آیییییییی حال کنه که عجب هوسی کرده سر صبحی!!!و بعد هم تکست بده به رییسش که من تا ۱۵ دقیقه دیگه میرسم (البته تو راه اینو بفرسته) و شاد و سرحال برسه سر کار با  این تاخیر کوچولو و با خودش بگه از امروز دوست دارم به حرف دلم (البته نامرد این امروزی وجدانش بود!!) گوش کنم.و کاری کنم که منو سرحال کنه.

باور کنین امروز هوس!!!! کردم صبح کله سحر لباس بشورم و آی حال داد تو این سرماها آب گرم و صدای آب و لباس هایی که هر کدوم دو سه دور تو ماشین چرخیده بودن و برق میزدن!!!خدایا شکرت!خوب شد هوس دیگه ای نکردم!!!(خوبی ملودی جون!!!چشمک!)

آقا دیروز حس آش درست کردن افتاد تو تنبون جدیدا کمتر گشاد ما!!!! و تو راه برگشتن از اداره ساعت ۳ و نیم بعد از ظهر سبزی خریدم و در حالیکه تا کلاس ساعت ۵.۵ عصرم وقت چندانی نداشتم آی آشی درست کردم روش یه وجب روغن!!! بعد هم زنگ زدم به مامان که شب میاییم اونجا و شام سبک!!! میخوریم دور هم.تو هوای سرد و برفی اینجا واقعا میچسبید!!! بابایی جونم خیلی خوشحال شد اینهمه میریم خونشون !!!خوب منم که دنبال بهانه برای آشپزی واسه  ملت!

یکی از دوستان پرسیده بود چطوری وقت میکنی اینهمه کار رو انجام بدی؟ من بعد از اون کشفیات چوب بارون خورده ای !!!!!! به فکر افتادم از اوقات مرده و بیکارم بیشتر استفاده کنم !در همین راستا خواب بعد از ظهر تعطیل!!چون همون ساعت ۱۰ شب تا ۶ صبح کافیه برامون.ضمنا مهمونی بازی الکی به خونه مامان جون و هفه ای ۶ روز ناهار اونجا موندن و شب برگشتن به خونه و فقط چای دم کردن اونم با غذای تازه ای که مامان جون برامون درست کرده بود هم تعطیل!!!! یعنی چی أخه؟!! حالا علی هیچی نمیگفت!خودم که باید فکر خونه زندگی باشم که عزیز دلم!!خلاصه که در فاصله ساعت ۳.۳۰ تا رفتن به کلاس زبان یا نقاشی وقت خوبی داشتم تا شام صمیم پز رو آماده کنم و بذارم رو بخاری تا گرم بمونه و کارای دیگه رو هم انجام بدم.از امروز تصمیم گرفتم اوقات طلایی فاصله ۶ تا ۶.۳۰ رو هم استفاده کنم .باور کنین خودم شرمنده شدم(البته بعد از ۴ سال!!!) که علی هیچ فشاری رو من نمیاره و اصلا کاری نداره خونه زندگی  چجوری  شیک (شما بخونید وحشیانه!!) بهم ریخته و آیا شام داریم یا نه!!همیشه هم میگه وقت برا این کارا هست.فوقش یه روز پنجشنبه روش وفت میذاری .مهم استراحتته با اینهمه کار و از بس مامان جون و خونادشون این حرفا رو به من بی جنبه زدن که حسابی تنبلی کردم و گفتم اوکی!!! وی    نید    رست !!!و آخرش اینجوری کار دستم داد که مامان جمعه ای اومد دیدنمون و بسی آبرویمان رفت !!!!چون ایشن رفتند به مطبخ ما و ظروف مانده از قرن چهار قبل از میلاد ما را شستند و خاک های روی میزمان را زدودند!!!!!

آقا این مامان ما آی آدم ضایع میکنه!!آیییییی!!!!!! ازدهن علی در رفت که این دفعه با هم سوییت  یا هتل بگیریم و بریم کیش و با شما خوش میگذره!!! منم که تو جمع با این شوهره راحتتتت!!!!فوری گفتم یعنی دو تا اتاق دیگه!!!یک دو نفره یک تک نفره!! (آخه اینم حرفه!) که علی گفت نه فوقش یه سه نفره میگیریم دیگه!!!!و مامان هم چپ چپ نگامون کرد و خیلی ریلکس گفتشما نگران اوناش!!!!! نباشین.من هر وقت لازم شد!!!!!!! میرم بیرون برا خودم تا شما راحت باشین!!!!!

ای خدا خفت نکنه مامان که از دوران شیر خوارگیم یادم میاد سکته میدادی منو بس که هر حرفی رو میزدی و من سرخ و سفید میشدم جلو ملت!!!!!!آخه عزیز من!!!!حالا ما که نمیومدیم تو رو وسط جزیره ول کنیم و خودمون لازم!!!! شه بریم تو هتل گپ بزنیم که!!بعدشم دندمون نرم مراعات حضور شما رو که ما همیشه میکنیم مادر من!!!! من نمیدونم میترسم نود سالم هم که بشه از دست این مامان باحالم!!!!!! سکته بزنم و عروسی نبیره نتیجه هام رو نبینم!!!(این آخریش تیکه مشدی بود!!)

پ.ن.د

۱- جاهایی که لازمه با خونواه برو هر جا  هم دو نفری لازمه!!! دهن گشادتو ببند و ملت رو دعوت نکن!!!!اگه هم دعوت کردی تابلو بازی از خودت در نیار اگه هم در آوردی دیگه قرمز شدنت برا چی بود نفله؟!!!!!!!

۲-  حالا هم انقدر لباس بشور  تا بمیری!!!!!حقته!

۳-پروژه بعدی : تعریف گند های زده شده در جلسه رسمی معرفی به فامیل شوهر در سرزمین سبز شمال اباد!!!!!

نظرات 27 + ارسال نظر
خانومی سه‌شنبه 13 آذر 1386 ساعت 23:47 http://www.eshgh-bazi-asemoooon.blogsky.com/

سلام صمیم گلم خوبی خانومی
بلا نگیری دختر با این نوشتنات عجب مامان باحالی داری ایول
چقدر خوبه که اینهمه اکتیوی
خیلی خوب بود باور کن از خودت و نوشته هات لذت میبرم اینو بدون اغراق میگم
بازم میام شوما هم بیا

سلام عزیزم
ممنون.آره مامان خیلی حرفهای جالبناک و خنده دار میزنه.حال میکنم اساسی!!!!
قربونت.لطف داری.

سحر دوشنبه 12 آذر 1386 ساعت 09:46

من امروز دارم میام مشهد.

قدمتون رو چشم خانوم.برا ما هم دعا کن.

سحر دوشنبه 12 آذر 1386 ساعت 09:41

یعنی انگده چاقی؟
من دارم میمیرم که تورو ببینم چه شکلی هستی ؟

من قبلا هم گفتم که چاقی من اصلا بد فرم نیست چون قدم بلنده و همه جا پخش شده .قلقلی نیستم .

ملودی دوشنبه 12 آذر 1386 ساعت 07:54

بفرما خاله صمیم من بالاخره رخ نمودم.ملودی ذوووووق زده شده رفته بوووووووووسسسس

ای ملودی مادر شوهر!!!!!!! من میترسم دخترم رو به تو بدم زیر دست تو خون جیگر بشه !!!!!!
تبریک! میبینم آنتن داره جوراباش!!!!!!

مریم دوشنبه 12 آذر 1386 ساعت 02:25 http://www.hooghoogheto.blogfa.com

زیبا مینویسی
موفق باشید

همسر آینده(نهال) یکشنبه 11 آذر 1386 ساعت 23:05 http://ma2nafar.blogsky.com

تو که خانمی!!!! پس الکی حرف نرن!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!
من میدونم تو خانمییییییییییییییییییییی!

با پست جدیده هنوزم میگی من خانومم!!!!؟

زهرا یکشنبه 11 آذر 1386 ساعت 20:16

نه جدا کدبانویی صمیم جون ... با این همه کار خیلی هنر میخواد ....
میخوای تو مسافرتتونم خودت اشپزی کن !

این یک قلمو علی منو میکشه اگه ببینه تو مسافرت از این کارا میکنم.فقط هتل!

شاذه یکشنبه 11 آذر 1386 ساعت 17:01 http://shazze.blogsky.com

:))) وای صمیم خیلی بامزه بود.
اون حس لباس شستنتو کاملاً درک می کنم. منم گاهی یهو همچین هوسایی می کنم. ولی نود و نه درصد اوقات لاعلاجیه نه هوس!
قربون خونه ی خودمون که نه کارمندیم نه مهمون. ولی عمراً با سه تا بچه تمیز بشه!!
ما این سفر دونفره! رو با سه تابچه رفتیم. حال داد جات خالی!!

جای من خالی تا بچه ها رو نگه دارم براتون دیگه!!!آره؟!!

کفشدوزک بدون کفش یکشنبه 11 آذر 1386 ساعت 16:09 http://www.eham.blogfa.com

خندههههههه
خندههههههههههههههه
سلام صمیم آشپزم... چطوری؟؟ آیییییی که من عاشق مامانتم
غشیدمممممممممممممم از حرف مامیت...
خندهههههههههه
وووووووووووووویییییییییی ... پست بعدی چه پستی شود.
با کله منتظر آپت هستم صمیم جان
خندههههههههه
تی ناز مره بیه (‌این تیکه هم گیلکی بود)
خندههههههه
بوووسسسسسسسسس

صبا و پرهام یکشنبه 11 آذر 1386 ساعت 15:35 http://anymoanyma.blogsky.com

جهان داور چو گیتی را بنا کرد پی ایجاد زن اندیشه ها کرد



مهیا تا کند اجزای او را ستاند از لاله و گل رنگ و بو را



ز دریا عمق و از خشورشید گرمی ز آهن سختی، از گلبرگ نرمی

شقایق یکشنبه 11 آذر 1386 ساعت 15:03

سلام.
من شقایق هستم. اولین بار وبلاگ رژیمت رو خوندم. خیلی جالبه که دقیقاً‌ اولین روزی که شروع به رژیم گرفتن کردم وبلاگت رو دیدم. من از روزی که یادم میاد دارم رژیم می گیرم. ولی این دفه با همیشه متفاوته. ارادم خیلی زیاده. برای این که باهات همراهی کنم باید بگم که من ۱۶۴ سانت قدمه و ۷۰ کیلو وزنم. باید بشم ۶۰ کیلو و نیاز مبرم به ۱۰ کیلو کاهش وزن دارم.

[ بدون نام ] یکشنبه 11 آذر 1386 ساعت 14:15

بلفی------------http://belfyjoon.persianblog.ir/

http://belfyslinks.persianblog.ir/

مرسی از توجهت. یه جواب کوچولو نوشتم برات. می خونی؟

آره خوندم عزیزم.
تو هم حق داری خب.
منتظر قسمت خوشگلاش هستم.

[ بدون نام ] یکشنبه 11 آذر 1386 ساعت 14:07

سلام خانوم تحول!
احوال شما؟
بابا چقدر طولوندیش تا آپوندیدوندی.
به هر حال تنک یو.
نگفته بودی تعطیلات و مسافرت روت این همه تاثیر گذاشته بوده.خیلی خوشحالم.چون خودمم دارم یه همچین دوره ی آرامشی رو طی می کنم و آرومم.
خدا رو شکر.
مهسا

سلام.راستی تو رو از بند بیماران خاص!!!در آوردن؟ قرصاتو بخوری عزیزم ها!!!!
تو خوبی دختر؟جدی میگم.یه جورایی عارفانه مینویسی این روزا برام.

آرزو یکشنبه 11 آذر 1386 ساعت 13:30 http://ninikochulu.persianblog.ir/

صمیم جون اونجا واقعا" داره برف میاد...من چطوری نی نی کوشولومو توی برف بیارم مشهد!!!!!!

آرزو جون برف تموم شد سوز داره هوا.مواظب باشین گرم بپوشین بیایین.

شیطونک شاکی یکشنبه 11 آذر 1386 ساعت 13:02

ببخید یعنی فقط مامانت رو می برین

مگه بابا ها دل ندارن

ای صمیم بدجنس (نیش)


بستنی زیاد بخور

موفق باشی

عزیزم بابایی من تو مسافرت تنبله همچین!!!! بعدشم از خداشه چند روز نفس بکشه!(چشمک!)

پرند نیلگون یکشنبه 11 آذر 1386 ساعت 12:39

آها مرسی فهمیدم !

نوشین۱۷ یکشنبه 11 آذر 1386 ساعت 12:08 http://denj.Nooshin17.com

حالا عیب نداره جمع خودمونی بوده مواظب باش جاهای دیگه از این اتفاقات نیفته :)) :D

اوکی.

بشری یکشنبه 11 آذر 1386 ساعت 11:52 http://boshraa.blogsky.com

سلاااااام
واااااااای صمیم، تو چه می کنی !!!!!!!!!!!!!!! :دی
منو باش، می گفتم به خودم : ااای صمیم چه حالی داره! خوش به حال شوهرش که انقد به فکر خونه زندگی و شوهرشه.. کم کم که جلو رفتم، گفتم : ای بابا! پس بگو! سردش بوده رفته تو حموم با آب گرم لباس بشوره که خوش بگذره :دی
بعد باز جلوتر که رفتم فهمیدم نه بابا!!!!!!! عروسمون انقدد ضابلو شده بده که واسه اینکه خودشو از این همه عذاب وجدان و تابلو شدن رها کنه، صبح اول وقت پریده تو حموم واسه لباس شستن، باشد که فراموش کند تابلو کاریش را :دی
ولی با همه این احوال.. من که تو و گیلاسی رو می شناسم.. خوراکتون این جور حرف زدناست :دی
پس همچینم قرار نیست تو روحیت اثر بگذاره! در نتیجه باز به همون نتیجه ابتدایی که "صمیم عروس خوبی می باشد" می رسیم :دی
قربونت عزیزم بوس بوس عروس گلی
(دوباره نظر می دهیم! تا ثابت کنم : من خوب تایپ می کنم به خدااااا گریهههههه)

آره تو که منو داری بیش از پیش میشناسی این روزا!!!!!
ممنون که هنوز باورت نمیشه عمق فاجعه!!!!!!!

بشری یکشنبه 11 آذر 1386 ساعت 11:48 http://boshraa.blogsky.com

سلاااااام
واااااااای صمیم، تو چه می کنی !!!!!!!!!!!!!!! :دی
منو باش، می گفتم به خودم : ااای صمیم چه حالی داره! خوش به حال شوهرش که انقد به فکر خونه زندگی و شهرشه.. کم کم که جلو رفتم، گفتم : ای بابا! پس بگو! سردش بوده رفته ت حموم با آب گرم لباس بشوره که خوش بگذره :دی
بعد باز جلوتر که رفتم فهمدئم نه بابا!!!!!!! عروسمون انقدد ضابلو شده بده که واسه اینکه خودشو از این همه عذاب وجدان و تابلو شدن رها کنه، بح اول وقا پریده تو حموم واسه لباس شستن، باشد که فراموش کند تابلو کاریش را :دی
ولی با همه این احوال.. من که تو و گیلاسی رو می شناسم.. خوراکتون این تابلو بازیاس :دی
پس همچینم قرار نیست تو روحیت اثر بگذاره! در نتیجه باز به همون نتیجه ابتدایی که "صمیم عروس خوبی می باشد" می رسیم :دی
قربونت عزیزم بوس بوس عروس گلی

مرسی.

هیما یکشنبه 11 آذر 1386 ساعت 11:43 http://hima77.blogfa.com

هرچی علی آقا با حیاست تو ورپریده و گیس بریده و بی حیا
خدایا این صمیم ما را به راه راست هدایت بفرما!!!!!!

بی صبرانه منتظر پروژه تعریف گندهایتان هستیم !!!!!

آره .میشه بپرسم حیای این پسره رو از کجا کشف کردی تو؟!!!
موضوع مرگ و زندگیه!زود بگو.

رها(ستایش) یکشنبه 11 آذر 1386 ساعت 11:23

بعد ان وقت ایون لباسهای بیچاره رو کی برات میشست

تو که گفته بودی علی کار نمیکنه

کلک میزنی از پسر مردم کار میکشی


ناقلا

خوب خانم مدیریت بحران و زمان لطف کن شفاف سازی کن بگو
کی چه کاری میکنه تو خونتون

بهتره نیست

البت اگه دوست داشتید

راستشو بخوای علی دوست داره لباس بشوره و خیلی هم تمیز و بیسته کارش.بعدشم من فقط دو روز تو هفته تعطیلم که وقتایی که من نیستم این کارا رو میکنه تا اون دوروز بتونیم بیشتر با هم باشیم و همش کار نکنیم.

آرزو یکشنبه 11 آذر 1386 ساعت 11:10 http://www.eshghemahasti.blogfa.com

سلام
من بعد یه هفته تاخیر آپدیت شدم
منتظر حضور سبزت هستم
فدات
عشق مهستی

بهار یکشنبه 11 آذر 1386 ساعت 10:10 http://nashenase-hamdel.blogsky.com

پس بالاخره شدی یه خانم خونه دار واقعی.
ای چتر باز هر روز هر روز چطوری روت می شد بری خونه مادر شوهر!!!

خب وقتی خودشون هر روز زنگ میزنن محل کارم و میگن فلان غذا که عاشقی داریم امروز یه سر بیا و برعد برو خونتون و منم که عاشق همه غذاها هستم دیگه پر رو بودن نداره که جونم!!!!خیکی شدن داره!!!!

پرند نیلگون یکشنبه 11 آذر 1386 ساعت 10:06

سلام خسته نباشی !
برف بازی هم می کنی ؟
من موندم وقتی توی پ.ن ۱ هرچی لازم بود رو گفتی ، اصلا من برای چی اینجام ؟ مگه حرف دیگه ای هم مونده ؟ نه خداییش نمیشد تو در مورد تعداد اتاق ها بحث نکنی آخه ؟ خب حالا وقتی رسیدین یه فکری می کردین دیگه !
حالا کی پست بعدی رو می نویسی ؟ از حالا دارم کیف می کنم !!!!!!!!!!!
با اون دل و وجدان باحالی که داری مطمئنم از زندگیت و گوش کردن به نداهای درونیت خیلی لذت خواهی برد .
موفق و شاد باشی همیشه
پ. ن :‌فقط اون « د » بعد از پ.ن چی چی بود ؟

پند های من بودن!!!!!!

سودی یکشنبه 11 آذر 1386 ساعت 09:54

به نظر من که مامانت حرف بدی نزده . اتفاقا این تو بودی که حرف بدی زدی . حالا لازم بود اتاقها رو از هم جدا کنی و بگی؟ بیچاره مامانت با حرفی که تو زدی احساس کرده زیادیه! یه کم فکر کن عد حرف بزن عاشق علی!

نه مامانم از اونایی نیس که بهش بربخوره.راحت تر از این حرفاست.ضمنا میدونه علی واقعا از ته دل دوست داره باهاش مسافرت بره و کلا با مامان خیلی به آدم خوش میگذره.در مورد من هم عزیزم منو بزرگ کرده و میشناسه که منظورم زیادی بودن نبوده .
ممنون.

خانم حلزون یکشنبه 11 آذر 1386 ساعت 09:15 http://niyaz5959.blogsky.com

یعنی اونجا داره برف میاد. خوشبحالتون
آفرین - یه وبلاگ دیکه درست کن به اسم مدیریت زمان .

یکی مثل همه-معین یکشنبه 11 آذر 1386 ساعت 08:55 http://akhareshchi.blogsky.com

سلام! خیلی روان می نویسی
برام جالب بود

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد