من و همسرم عاشقانه هم را دوست داریم.

صمیم-۲۹و اندی سن!- 12ساله ازدواج کرده-همسر و پسرکش رو میپرسته- عاشق تر از اونا کسی هست؟

من و همسرم عاشقانه هم را دوست داریم.

صمیم-۲۹و اندی سن!- 12ساله ازدواج کرده-همسر و پسرکش رو میپرسته- عاشق تر از اونا کسی هست؟

ماجراهای اسباب کشی ما

 سلاممممممممممممم ..صدای من رو از یک خونه زیبا و بزرگ و سرسبز می شنوید ..دو شب  پیش ُروی  تراس  خوابیدیم..بعداز سال ها زیر آسمون...ستاره های قشنگ..هوای لطیف ..واقعا برای  هر کسی که دلش  میخواد و ارزوش رو مثل من داره دعا  می کنم  که زودتر به ایده آلش برسه . هر روز  عصر  روی  تراس رو فرشی پهن میکنم..چای آلبالو دم میکنم و به متکاهای نرم تکیه میدم و تازه نماز مغرب رو هم  اکثرا توی  هوای ازاد میخونم...باور کنید یک مزه دیگه ای  داره ..اصلا آدم روحش شاد میشه .داشتم فکر  میکردم حتما مرگ هم همینطوری هست ..از یک خونه تنگ و  ناراحت و کم نور و تکراری که فقط بهش عادت داشتیم وارد  یک  جای بزرگ تر و  بازتر و سبز و لطیف تر  میشیم ...با آدم های  متفاوت و  محیط دلنشین تر ... چقدر  الکی  از این خونه عوض کردن نگران بودم..چقدر الکی فکر میکردم حالا بعد از اون خونه، کجا میتونیم بریم بهتر ؟!! این روزها حالم خیلی روبراهه فقط وقتم خیلی  کمتر شده چون کار  جزیی و وقت گیر  خیلی زیاد هست دور و برم.  

اوضاع این چند وقت ما :  چند روز  مونده به جابجایی  ما ،  اوضاع  قمر  در  عقربی شده بود .  مامانم که عمل کرده بود و استراحت مطلق ..بابا که کلا استراحت مطلق هست !!  خانم داداشم  رفته بود  پیش  مامانش   که مراقبش  باشه  کسالت داشتن ... جاری  جان که برنامه پایان سال مهد کودک پسرکش بود و  نمی تونست بیاد  و از  قبلش هم کلی  گرفتار بود و  تعارفات لازم رو هم انجام داده بود  ..خواهرم  که از  چند روز قبل اومده بود کمک ولی دقیقا همون روز شیفت بود  ..برای  مامان جون این ها هم مهمون از  راه دور  رسیده بود  و این وسط  کسی که خیلی  جوش  میزد  البته که من نبودم!!  مگه اسباب کشی  کار  خانم هاست که من جوش بزنم!!!؟  این شخص  جوش بزن!  مامان جون بود که میگفت بعد از  عمری!!!  تو اومدی  خونه ات رو عوض  کنی  ما اینطوری  گرفتار شدیم!!   عکس العمل عروس  این جا خیلی  مهمه..اگه فورا  لبخند بزنید و  بگید  نه بابا!! کاری  نیست که...چیزی  نیست ..خودمون هستیم  باعث  میشه علاوه بر ارامش  خیال! ،  وجدان طرف  مقابل هم راحت بشه ولی  ما قصدمون این هست که این وجدانه تا چند روز  برای  امور  تدارکاتی  و پشت صحنه ، بیدار بمونه!! (صمیم  نکته سنج!)من هم  نچ نچ کنان سری  تکون می دادم و  با آه سوزناک میگفتم : قسمت بوده حتما!! چه شانسی!! بعد مامان جون چند ثانیه تو  چشمای  سر به زیر  من خیره می شد ببینه واقعا  ترس  از  تنهایی و  کمک نداشتن دارم یا نه!! بعد که فیلم و سیانس ما خوب  اجرا می شد  چیزی  نمیگفت ولی  تا چند روز  سیل  برکات آسمانی و  بساط  پذیرایی و زنگ و  پیگیری  کارها  و اینا فراهم میشد  و اینجا دیگه سریع نقش  عروس  عوض  میشه و  همش  تشکر و  خدا مرگم بده شما خودتون مهمون دارید و  از  پا و کمر افتادین به خدا!! و  من چطور  جبران کنم و اینا شروع میشه و  باعث  افزایش  غلظت رسیدگی ها و  امور  تدارکاتی  میشه !! البته اینو یادتون باشه که این عروس  قبلا در  مورد مشابه،  از  جون و دل مایه گذاشته برای  مامان جونش و  الان  همین که بدونه نگران و  به فکرش  هستند کافیه . 

  جابجایی ما خوب و راحت انجام شد . از  اون جایی که  همسر کمر درد  زیادی  داشت در اون چند روز ،ما هیچ چیزی رو خودمون از  قبل نبردیم.  ما که تجربه ای  تو  اسباب کشی  نداشتیم  ولی بهمون گفته بودند یک سری  وسایل  شکستنی و سبک تر و حتی  لباس  ها رو خودتون ببرید  که زیر دست و پای  این کارگرها اسیب  کمتری  ببینه. خب  میشه مثلا برادر من یا همسر  خواهرم بیاد کمک برای  بردن این چیزها و  بعد  همسری  اصلا دست نزنه و بگه کمر درد دارم؟ زشته خب! برای  همین  همون روز  همش رو بردن.بعد ما کارمون رو تقریبا ظهر شروع کردیم . مامان جون  هم دلتون نخواد مرغ و فسنجون با ست کامل  وسایل لازم خوردن! برامون فرستاد ولی  مگه این همسر   لب زد ؟ گفت  من  اینا رو بخورم این کارگرها  چی بخورن ؟  لب  نزد!  اقا ما هم دو تا قاشق  خوردیم  و بقیه رو بقچه کرده! برگردوندیم گفتیم مرسی ..اقامون نخوردن ما هم میلمون نمی کشه!! آخه خیلی  خسته ایم و کار زیاده!!  البته  قبلش  مقادیری  مرغ سوخاری  رو نوش  جان کرده بودیم  و به همسری  هم معلومه که نگفته بودیم ما  تقریبا سیریم!!! ما هم رفتیم برای  کارگرها و  همسری  ناهار  گرفتیم و با هم خوردند و  ادامه کار .  صاحب  خونه مون  هی  می اومد بالا و  به ما سر  میزد و  تاکید هم میکرد که خودتون خواستید برید ها!! ما نگفتیم ..خب  مرسی  از  این همه محبت ولی یک ذره یادشون رفته بود که گفتند برای  دخترمون میخواهیم بیاد اینجا و بعد مستاجر  جدید  اورده بودن  برای  دیدن خونه و  من همین قدر  هم که این ها به ما محبت دارند  برام کافیبود چون  اجاره ای که ما می دادیم واقعا کمتر  از  قیمت معمول اون منطقه هست و  این طفلک روش  نمی شده اجاره  رو زیادتر  کنه خیلی و برای  همین  گفته دخترم میاد که واقعا هم میاد ولی یک سال بعد انشالله..من که وقتی اخرین نماز رو توی  خونه خوندم برای ساکنین جدیدش  خیر و برکت  طلب  کردم و  این که ما هم روزهای  شاد و هم روزهای سخت رو در  این خونه گذرندیم و  انشالله برای  این ها فقط  شادی  هاش باشه و   ارامشش .  اصلا دلم برای  این خونه تنگ نمی شد ..رها می شدم انگار ..دوست داشتم زودتر بریم... 

 

چیزی که من  رو خیلی  خسته کرد  تمیز کردن خونه  بعد از  اسباب کشی بود ..یعنی  من جوری  خونه رو تحویلشون دادم که نفر بعدی  حتی لازم نیست یک دستمال بکشه ..کف  ها  تمیز ..موکت ها  جارو شده.راه پله ها تا پایین   جارو و تمیز و طی  کشیده .. حتی  یک  روزنامه  اضافی  نذاشتم جا بمونه..بعد کلی  از  چیزهای  شخصیمون رو هم گذاشتیم بمونه..سرویس  حمام  زیبا و نو ..برس های  شستشو .. مایع های  دست و  تمیز کننده  نو ...آینه های  براق  ... تخته های داخل  کمدها ...لامپ ها و  مهتابی ها ..آخه اینطوری که تحویل نگرفته بودیم  و  این چیزها برای خودمون بود . نمی دونم ولی  دور وبری  های  ما هر  جا که خونه عوض  کرده بودند ، ساکنین قبلی   اصلا از  این چیزها  تو خونه نمی ذاشتن  بمونه.. به قول همسر یک جور احترام هست ..شاید هم خوششون نیاد و بندازن دور(حیف  اون وسیله ها )  ولی حداقل اگه خوششون بیاد  میخ های  کمتری  توی  در و دیوار  خونه مردم  زده میشه .   تو این هیری ویری  هم دختر  صاحب  خونه از  مکه اومده بود و  ما باید دیدن اون هم می رفتیم و  خداحافظی  میکردیم کلا ازشون. جای  سختش  همین جا بود ..خیلی  دوستشون داشتم و برای  همشون  روزهای  خوب  و قشنگ  خواستم از  خدا ..دختر  کوچیک خونه  که الان  راهنمایی  هست اون موقع مدرسه هم نمی رفت و تو بغل مامانش  می نشست .. اصلا با هم بزرگ شدیم توی اون خونه ...هم من..هم اون ها ... 

 

بعد رسیدیم به  خونه جدید  و  چون مشغول  نقاشی و  یک سری  کارهای  تعمیراتی  بودند  هنوز  اونجا ، اینطوری شد که همه وسیله ها رفت توی یک  اتاق  بزرگ و درش  هم بسته  و ما هم رفتیم خونه مامان اینا . چمدونمون رو هم بردیم تا چند روزی اونجا بمونیم. ما 11 خرداد جابجا شدیم و  به تعطیلات میخورد  و می شد به کارها رسیدگی کرد . خلاصه چند روزی رو معطل تموم شدن نقاشی بودیم  و  بعد  سه تا کارگر  گرفتیم برای تمیز کاری  خونه و  جابجا کردن وسایل . ..دوتاشون زن و شوهر  بودند ..کرد بودند و انقدر   گرم و  ملایم با هم حرف میزدن..آقا .ف.ی.ر.و ز و  ل.ی. لا  خانم که من وقتی  شنیدم کرمان...شاهی .. هستند  خیلی  خوشحال شدم دیگه . اقا ف  اصلا نمی ذاشت خانمش  یا حتی  من چیزهای  سنگین بلند کنیم و  با لهجه قشنگش  میگفت  مگه من مردم که شما بخوای  چیز سنگین بلند کنی ؟ به همسر میگم ببین کردا چقدر  غیرت دارن ؟ اون یکی  جوون تر  و   سالم تر  ..اصلا از  این  ملاحظات نداره اما  این بنده خدا  دلش طاقت نداره من یک موکت جابجا کنم . روز قبلش هم موکتها و کفها رو با دستگاه شسته بودندو کارگرهای  بی فکر   همه رو روی همدیگه روی  تراس  انداخته بودند و چروک شده بودن موکت ها و من حرص  میخوردم که ببین شکسته حتما ..چرا این ریختی شده ؟  اقا فیروز هم هی  دلداری  می داد که  خانم ، فرش  پهن شه خوب  میشه ..  اون روز  اتاق  خودمون و  پسرک رو چیدیم  و باز اتاق  دیگه و  اشپزخونه موند . یک چیز بامزه هم این بود که نمی دونم اب  از  کجا وارد  کجا!! شده بوده که حمام و  دستشویی  برق  داشت! یعنی  دست میزدی به لوله ها   و شیرها  مور  مورت میشد ... اصلا یه وضعی بود  بامزه! منم عین چی  از برق میترسم  چون بچه که بودم یک بار تو حمام چراغ خواب برده بودم  برق ها رو خاموش کرده بودم  محیط   رویایی بشه!!! بعد برق منو گرفته بود  و  کلا میترسم از برق  دیگه! انقدرررررررر  هم این ساکنین قیلی  ماشالله تمیز!! و بهداشتی بودند که  با این  همه بشور بساب  باز  هم من به لیلا خانم  میگفتم تو کابینت ها رو خوب  آب  بکشه  بویی  نمونه!!!!  اونم هی  آب میریخت رو کلید پریزها  میگفت   روح و  جسمش   با هم هم پاک شد  خانم!  خوبه ؟ 

 

بخش  خنده دار ماجرا  هم  سل گرفتن من بود این وسط!! برای  احتیاط  ما  اومدیم سم پاشی  کردیم و سرهنگ  سم پاش  و سم ها رو داد و قبلش  تاکید کرد  این دوز  مصرفش  بیشتر  از یک  نشه  و  همسر  و سهیل هم دهن هاشون رو با دستمال بستند و  همه جا رو  با دقت تمام و با ابزار  میلیمتری و میلی سی سی !! با دوز  صد و یک!!!! سم پاشی  کردند ...  داخل کمد لباس  ها!!  داخل  کمد رختخواب  ها!! تو قابلمه های من  که خدایی  ناکرده  سوسکی  نرفته باشه توش !!  کار  سهیل بود ها!! میشناسمش  ..حس  کرده بود  تو سایت   هسته ای  الان داره  او را ..نیوم  غنی ..شده  پاش  پاش  میده!!!! من هم یک صحنه به مدت سه ثانیه از  کنار ظرف سمپاشی رد شدم... اون  دو تا  که تو سم  غلت میزدن  نیم ساعت ،  هیچ دردی  نگرفتند من تا همین الان دارم جیز  جیز می کنم از شدت سرفه!  تا چهار شب  که اصلا از شدت سرفه خوابم نبرد ..صبح روز سوم سرهنگ میگه  صمیم خانم!  چه شب سختی رو داشتید ! فک کن تا  گوش و  حلق و شیپور  استاش اونام میرفته  صدای سرفه هام ..بعد هم که دکتر رفتم  امپول داد ....خدایا چرا با من این کار رو میکنی ...؟ من تو  عمرم 5 بار تزریق  نداشتم با احتساب  کلیه واکسن های  بچگی ام!!! با سلام صلوات دادم مامانم بزنه تازه چون مامان دستش انقدر  نرم و سبکه که تا میای  بگی  چی شد  میگه بلند شو تموم شد!  حالا من رو تخت خوابیدم مامان  میگه نفس  بکش ..عمیق ..بگو   الا بذکر  الله تطمئن القلوب ..هفت بار ...زود زود ..تند تند بگو پشت سر  هم ..( برای  پرت کردن حواس  من میگفت ها!!) من که بیشتر هول شده بودم  هی  میگفتم  انا لله انا لله  ...سبحان الله ..سبحان االله ... سبحان الله .بابا از رو تراس  میگه دارید آدم  تو قبر می کنید اینقدر  ذکر میخونید شما  دونفر ؟ حالا یکی  نیست بگه  خود شما که کلا ختم قران میکنی  بخوان آمپولت بزنن پدر  من !!!!!  شما نگووووو  دیگه  اینا رو ... 

الان هم یک عدد صمیم  نشسته اینجا در  حالی که اتاق  کار خونه شون  به هم ریخته هست چون باید قفسه های  چوبی  تو کمد کار بذارند ..بابا برقی  کماکان ساکن حمام هست و صمیم با دسته پلاستیکی بلند شیرها رو باز بسته میکنه!! ولی بقیه راحت میرن و میان  و اصلا این بچه  فسقلی شون هم دو ساعت دو ساعت  آقا گاوه  بادیش رو میبره اون تو میشوره می سابه  و  یک ذره مور مور هم  حس  نمی کنه بعد من تا از  نزدیکش رد میشم  سیخ میشم از برق !! اشپزخونه هنوز  کفش پوشیده نشده و  هی باید  به بچه بگم دمپایی یادت نره!!  تازهههههههههههه اینوبگم مصیبت ما تا یک هفته بعدش  این بود که پسرک  شب  موقع خواب  میگفت بریم خونه خودمون بخوابیم!!!  هر  چی  توضیح میدادم که عزیزم اینجا خونه جدیدمون هست  همین جا می خوابیم همه مون تو اتاق  خودمون...باز  نق  نق میزد و میگفت  بریم خونه خودمون... از وقتی  اودیم هم شام دلتون نخاد روی  تراس  میخوریم و هوای  آزاد  و  سرسبز ..بچه مون هم عادت کرده هی  میگه به زن عمو جون.(. الف  مامانی ) زنگ بزن بیان دور  هم  شام بخوریم  تنها نباشیم!! نازی .. دو دقیقه فاصله داره خونه مون با خونه زن عمو جون... 

 

یک تیکه هم از  بابام اینا بگم براتون : چند شب  پیش اومدن برای اولین بار  خونه مون..البته خونه هنوز پرده نداره و  فرش هم نگرفتیم و کلا از  سیالیت انرژی  داریم لذت محض میبریم و در و پنجره ها هم بازه تمام مدت و  من اصلا غصه خاک رو هم نمی خورم چون حیفه آدم  از  این هوای  تازه خودش رو محروم  کنه...تصور  کنید یک خونه تقریبا لخت و عور  دیگه!! حالا من پروانه ای تعریف کردم ازش !! بعد  میبینم بابا وسط  حیاط  ایستاده انگار برج 40 واحدی  هست حیرون شده مثلا!! بلند  وسط  حیاط  فرمایش  میکنن : صمیم خانوم!!!  کدوم طبقه هستید شما..بفرمایید تا  زیارتتون کنیم!! سرهنگ هم روی  تراس  خودشون نشسته حالا!! من هم رفته بودم یک ثانیه  تو هال چراغ ها رو روشن کنم بیام استقبالشون!!  یواش میگم من دو ماهه دارم توضیح میدم پله ..پله ..طبقه دوم..باز  شما میپرسی !! اونوقت به مامان گیر داده  که ای  وای  این گل روی  جعبه شیرینی  چرا افتاده!!؟  خانوم  حواس شما کجاست ؟ مامان هم میگه ببین دو  تا آدم گنده یک گل نتونستیم بیاریم !! منظورش به خود  خان بابا بوده که وفادارانه جعبه رو به خودش  چسبونده بوده و هی  مامان میگفته کج نگیر  ..یک وری  نگیر .. خراب  میشه شیرینی هاش!! حالا سرهنگ بلند شده اومده جلو داره باهاشون سلام احوالپرسی  میکنه بابا ول کرده رفته تو خیابون دنبال گل!!  می خواستم موهام رو دسته دسته بکنم از  حرص .. بعد هم امده میگه نبود ..حتما ماشین از روش  رد شده!  تقصیر این مامانت هست !! مامان و من : معععععععععععععععععععع ...دست شما بوده بعد تقصیر مامانه!! ؟ حالا گیر داده بگو سرهنگ بیان بالا با ما آشنا بشن!! ببینن از  چه خونواده ای  هستی شما!! من هم رفتم گفتم جناب سرهنگ..پدرم خیلی دوست دارند با شما آشنا بشن!!!  خوشحال میشیم تشریف بیارید پیش ما ! اون بیچاره با خانم قلب عمل کرده اش این همه پله رو اومده بالا  تا ببینه از  چه خونواده ای  هستم من!!!  این بابا هم که مهره مار  داره تو  همه رابطه هاش ..کاری کرد سرهنگ که به من نگاه میکرد از  چشماش  قلب  میریخت  تو پیش دستی!! فرداش  یک ظرف بزرگ آلبالو از  درختشون برای  پسرک اوردن بالا! و گفتند به تیمسار سلام برسونید ...( شرمنده !ولی بابای ما  گاهی شیطونیش گل میکنه وعشق این رو داره که بگه ارتشی  هست!!البته سوابق  جبهه و افتخاراتی داره که معادل سازی  نکرده هیچ وقت .ولی من نمی دونم مدیر روابط عمومی یک شرکت بزرگ بودن چه مشکلی  داره که خودش رو این طوری  معرفی کرد اونجا !! تازه جالبه که مامان میگه چند سال قبل تر که سفر با هم رفته بودن ، این بابا از بغل راننده جمع نمی شده!!بعدا فهمیده آقا  به راننده اتوبوسه گفته سی ساله ماشین سنگین داشته تو  جاده!! و  بغل دست باباش کار  میکرده! خوبه تک پسره و بابا بزرگ تا یک سنی  اصلا  نمی ذاشته ایشون  موتور سوار شه چه برسه به این چیزها !!دفعه بعدی هم  حتما دوره های  خلبانی رو گذرنده!!  البته بگم که بابا عشق  بالایی به ماشین سنگین و هواپیما داره و  رکوردهای بازی های  کامپیوتری بابا در  این دو مورد  از  خیلی  از  مدعی های  دور و برمون بیشتره...همچین حرص میخوره و روی  پاش میزنه وقتی  تو بازی  از پشت مانیتور ، هواپیما یا ماشینش چپ میشه ..انگار  دویست نفر  مسافر روبهش سپرده بودن!!   

همچین پدری  داریم ما!!  

 

 

صمیم نوشت :  

 تولد سه سالگی  گل پسرکم فرداست . عروسی دعوت هستیم و من تو تیرماه میگیرم  تولدش رو ...عشق مامانی  مردی شده دیگه.  

 

تولد همسر گل گلی مهربونم هم روز بعدشه..فکر کردم یادتون نیست .بابا حافظه  ها!!

 وای صمیم چقدر  خوبه که این روزها  هر چی  خواسته داری رو روشن و شفاف میگی به خدا ..چون خودت فهمیدی  چی  و چقدر  میخواهیی ..الکی  و کلی  نمیگی  خدایا فلان چیز رو  میخوام ..تو دلت گفتی  ماهی  پونصد برات ترجمه برسه و کارش راحت و اسون و تمیز و  خوب هم باشه و  الان موندم ریالش  هم این طرف تر نشد !! البته من مقداریش رو رد کردم چون وقت ندارم ولی  اگر قبول میکردم دقیقا همین مقدار میشد .مرسی  خدای  مهربون و بادقت دعا گوش کن!!  

آلبالوی مهربون منی  صمیم ام . 

نظرات 88 + ارسال نظر
تیرا دوشنبه 21 اسفند 1391 ساعت 20:03 http://www.tira60.blogfa.com

مرسی صمیم بانو جان
دقیقا به پیشنهادت عمل کردم ً"همون صفحه بعد"رو لدم اوکی شد.مرسی عزیزم الان اینجام

خانومی سه‌شنبه 13 تیر 1391 ساعت 10:39 http://vanda59.blogfa.com

مبارک باشه.می دونم چی می گی من هم وقتی اومدم خونه خودم حس سبکی می کردم واقعا وصف شدنی نبود.همیشه خوش باشی

صوری دوشنبه 12 تیر 1391 ساعت 13:53 http://soorii.blogfa.com/

نبینم خونه جدید بشه هووی ما و تو دیگه آپ نکنی
بوووووووووووس بووووس برای تو

محدثه یکشنبه 11 تیر 1391 ساعت 08:19 http://entezareshirin86.blogfa.com

سلام صمیم جان! خوبی عزیز دلم؟
می خواستم ببینم از ملودی خبر نداری؟ این گوشیشم خاموشه و نه جواب تلفن میده ، نه اس ام اس و نه کامنت.
خیلی نگرانشم.

اتفاقا همین الان با خودم گفتم چرا هیچی نمینویسه و اصلا خوبه یا نه و بزار یک تماسی باهاش داشته باشم ..
نههههه
نگران شدم بیشتر ...

گلی پنج‌شنبه 8 تیر 1391 ساعت 01:41

سلام من تازه با وبلاگت آشنا شدم لحن نوشتنت را خیلی دوست دارم ، خیلی دوست دارم که یه وبلاگ داشته باشم و حرفهای دلم را بنویسم ولی فعلا یه پسر یه ماه دارم الانم خوابه که اومدم ...میخواستم بدونی مشتری وبلاگت شدم حتما میام میخونم ولی نظر را قول نمی دم که بتونم بذارم واست...مرسی که یادمون انداختی چقدر اتفاقات خنده دار دور برمون هست که ازش ساده و راحت میگذریم و گاهی هم فقط بهش یه لبخند زورکی میزنیم ...راستی واقا 105 کیلو بودی ؟ چی شد که انقدی شدی؟ و یه تبریک جانانه و یه بوس گنده واسه اینکه اراده خوبی داشتی و کم کردی..راستش بعضی وقتا خیلی دلم میخوا با یکی درد و دل کنم به حای خواهر تداشتم ...میتونم بپرسم ایا اون شخص صمیم خودمونی مشهدی میتونه باشه؟؟

حتما ..
خیلی خوشحال میشم..مرسی از اینهمه محبت

maryam چهارشنبه 7 تیر 1391 ساعت 21:56

salam plz emaileto check kon azizam

سمانه مترجم تهران چهارشنبه 7 تیر 1391 ساعت 20:46 http://angizehzendegi.blogfa.com

صمیم میدونی که دوست دارم ُلذا این نوشته زیبا رو برات میزارم.توی ژستاتم بزاریش زیباست.اما بهرحال یادت افتادم.راستی آپ نمیکنی؟

بـبوسیـدش .. حتما ً قبـل ِ خواب ببـوسیـدش!

حتی اگه با هم دعـوای ِ بـدی کرده باشیـد .. حتی اگه بهتـون گفته باشه از این زنـدگی ِ کوفتـی خسته شـده .. حتی اگه برچسـب ِ ” بد اخـلاق ” بهـتون چسبـونده باشه !

ببوسیـدش .. حتی اگه بهتـون گیر ِ بیخـود داده باشه .. گفته باشه از لباسـی که شما عاشقشین متنفـره ! .. نفهمیـده باشه شما موهـاتون رو مِش کردین !

ببـوسیـدش .. حتی اگه بـوی ِ عرق و خستگی میـده .. حتی اگه یـادش میـره جواب سلام ِ شما رو بـده .. حتی اگه خیلی وقته براتـون گُـل نخـریده !

ببوسیـدش .. وقتی زیرپیـرهنی سفیـد ِ حلقه ای پوشیـده و بـازوهای ِ سفیـدش رو با اون پیـچ ِ ماهیچه ای ِ مردونه انداخته بیـرون .. وقتی صورتش ته ریش ِ جذابی داره .. وقتی صداش خسته ُ خمار ِ خوابه !

بـبوسیـدش .. حتی اگه شما رو رنجـونده و غـرورش نمیذاره دلجـویی کنه .. حتی اگه گرسنه اس و با شما مثل ِ آشپـز ِ دربـارش برخـورد می کنه .. حتی اگه یادش میـره ازتـون تشـکر کنه !

ببوسیـدش .. وقتی براتـون یه آهنگ ِ جدیـد میذاره و می گه : ” اینـو برای تـو آوردم ! ” .. وقتی تو چشـاش پـُر ِ خواستنه .. وقتی دست های ِ ظریـف ِ دختـرونه تـون میـون ِ دستای ِ زمخت و مردونه اش گم می شن .. !

ببـوسیـدش .. حتی اگه از عصبانیت داریـد دیوونه می شید .. حتی اگه شما رو با مادرش مقایسه می کنه .. حتی اگه با حرص می خوایید از خونه بزنیـد بیـرون و اون محـکم بـازوهاش رو دورتـون حلقه می کنه و وسـط ِ جیـغ های ِ شما با خنـده می گه : ” عزیـزم ؛ کجا می خـوای بـری این وقته شب ؟! ”

فاطمه جان جون جین چهارشنبه 7 تیر 1391 ساعت 20:21 http://www.mydiary135.blogfa.com

عاشششششق نوشته هاتم
اگه اجازه بدی لینکت کردم
میشه منولینک کنی؟!

ممنون

مامان بردیا چهارشنبه 7 تیر 1391 ساعت 00:53

خسته نباشید صمیم جان
چقدر خوشحالم که دوست پر انرژی و ++++ی مثل تو دارم .
واقعا میشه یه جور دیگه به زندگی نگاه کرد.
برات بهترین ها رو آرزو دارم و امیدوارم یه روز از نزدیک ببینمت.
دوست + دوست داشتنی من با اینکه فاصله مون از هم دوره اما کلی انرژی + ازت میگیرم.
تولدت یونای عزیز رو تبریک میگم بوس

فهیمه سه‌شنبه 6 تیر 1391 ساعت 00:41

سلام صمیم جان خونه نو مبارک ایشالا پر برکت باشه براتون
یونا هم چه زود بزرگ شد انگار همین دیروز بود که داشتی در مورد اون روزای اولی که به دنیا اومده بود واسمون می گفتی.
تولدش مبارک.

صدرا سه‌شنبه 6 تیر 1391 ساعت 00:33 http://www.roozha88.blogfa.com

خونه نو مبارک صمیم جانم
امون از این کارگرا،این چند وقته کارگر داشتیم ما انقدر به خودم فحش دادم که چه طور تا آخر عمرم می خوام همه ش با کارگرا سر و کله بزنم(این جا از این شکلکا که سرشو می کوبه به دیوار نداره؟)

الهیییییییییییییییییییییییی،انگار همین دیروز بود پست به دنیا اومدن یونا رو گذاشتی
تولدش مبارک،تولد علی آقا هم مبارک

شمسی خانوم دوشنبه 5 تیر 1391 ساعت 17:52

سلاااااااااام

به به به به ... خونه نومبارک... تولد یونا و علی آقام مبارک...


حموم زنونه دوشنبه 5 تیر 1391 ساعت 12:21 http://www.hamomzanone.blogfa.com

سلام صمیم جان

ما قبلا با هم چند بار صحبت کردیم نمی دونم یادت هست یا نه . ولی این بار دوست دارم حرفایی رو از ته دلم بهت بگم . پیرو اون مطلبی که در مورد خونه تون برای یاسی نوشته بودی و ماجراهای اون جنبشتون که من همه رو پیگیری کردم و خوندم و ... ( البته چند تا سوال هم دارم ) خوندن مطلب تو باعث شد که من این موضوع رو باهات درمیون بذارم که دینم رو بهت ادا کرده باشم و به نوعی قدردانی کرده باشم ازت

بهرحال می خواستم اینو بگم که من تو یه خانواده کاملا لامذهب بزرگ شدم . تقریبا هیچ گونه معنویت و دین و ارتباط با عالم بالا و این دست مسایل تو خونه ما وجود نداشت حتا حرفش هم نبود . می خوام برات بگم که من حتا زمان خرید ازدواج قرآن نخریدم . ( اگه یادت باشه برای ختم قرآن گفته بودم بهت که ما تو خونمون قرآن هم نداریم ) توی فضای مدرسه هم معلم های مختلف دینی و پرورشی و قرآن و ... هم جز اینکه با حرفای بی ربط و بی منطقشون ما رو از دین زده کنند کاری از پیش نبردند .
من سالهاست که وب تو رو می خونم . ایمانی که توی زندگیت جاریه ( منظورم اصلا اعتقاد مذهبی نیست ) اون روح انسانیت و پایبندی تو به اخلاق ؛ تدبیری که توی زندگیت داری و من از این نظر 100% قبولت دارم ؛ و انصافی که توی روابطتت نشون میدی منو به روش تو توی زندگی جذب کرد . واقعا جذب هاااا نه اینکه فقط خوشم بیاد . این خصلت هات روی من تاثیر گذاشت . دید مثبتی که به همه چیز داری حسرت منو برانگیخت و کم کم با نوشته هات ارتباط گرفتم شاید چون کمبودهای خودم رو اینجا پیدا می کردم . تا اینکه در مورد نماز خوندن هات گاهی می گفتی . دعاهایی که آخرهای هر سال برای همه مون می کردی و من دلم همه ی این معنویت رو می خواست . این ارتباط با خدا رو دلم می خواست اما بلد نبودم . تا اینکه روزهای خیلی سختی توی زندگی برام پیش اومد که واقعا به این معنویت احتیاج پیدا کردم تا خودم رو از نابودی نجات بدم و تو بدون اینکه بدونی توی اون لحظه های شکست و خرد شدن کمکم کردی . معنویتی که از تو یاد گرفتم کمکم کرد تا سرپا بایستم و خودم رو دوست داشته باشم و با خوم مهربون باشم . با آدم ها سعی کنم ( البته فقط سعی چون من در این زمینه خیییییییییییلی ضعف دارم ) مهربونتر باشم . و می خوام بدونی که من یکماهه که مخفیانه از دیگران نماز می خونم . زیر لب هر روز دعا می کنم و اسم خدا رو میارم از خودش کمک می خوام حتا برای اولین بار تو عمرم زیارت اما رضا رفتم و اونجا حالتی داشتم که هرگززززززززز تجربه اش نکرده بودم .

بابت همه ی این حال های خوب از تو ممنونم . از اینکه توی این روزهای بی کسی و تنهایی تو منو با خدا آشتی دادی و زنجیره ی منو به کسی وصل کردی که نیاز به توجه هیچ بنده ای نداشته باشم ازت ممنونم . صمیم تو لطف خیلی بزرگی به من کردی که خودت ازش بی خبری . فکر می کردم تنهایی منو نابود می کنه اما پرغرور سرپا ایستادم و امید به آینده ی روشن دارم . و تصمیم دارم زندگیم رو از فولاد بسازم .


صمیم جان برات روزهای خیلی روشن و شیرین از خدا می خوام .
یه دنیا ممنون .
دوست داشتم بیشتر باهم صحبت کنیم ولی خیلی طولانی میشه . بای

Sahar یکشنبه 4 تیر 1391 ساعت 18:34

سلام٠ممنون که جواب من رو دادید٠اینقدر اینجا داره اتفاقات خارج از برنامه می افته که نمی تونم برای وقتم برنامه بریزم٠اکر رسیدم حتما ایمیل می زنم٠

عزیزم نمی تونم اینجا خصوصی بذارم یا شماره بذارم. به علی گفتم اون هم گفت هر زمان اومدند ایمیل بزنند تا برای ساعت و وقتش هماهنگ کنم.

آنی یکشنبه 4 تیر 1391 ساعت 07:08 http://freedomdays.blogfa.com/

تولد گل پسر با نمک و خوش قلب و مهمون نوازت مبااااارک.
تولد همسر همیشه همراه و مهربونت که به فکر همه ، حتی کارگرها، هم هست مباااارک.
از خدا می خوام این خانواده ی کوچولو و قشنگ و مهربون و شاااد همیشه آرامش داشته باشن.
صمیمم شرمنده ی تو که کامنت نمی ذارم و دیر می خونم کلا. درگیرم... خیلی درگیر.
می بوسمت مهربونم

صوری شنبه 3 تیر 1391 ساعت 17:27 http://soorii.blogfa.com/

مببببباااااارکه عزیزم
خیلی خوشحالم برات که لحظه های خوبیو میگذرونی
از اون تراس خوشگلتم برامون عکس بزار صمیم لطفا

مهدخت شنبه 3 تیر 1391 ساعت 14:02 http://mahtaban60.blogfa.com/

خونه جدید و تولد عزیزانت مبارک صمیم جون.همیشه به شادی عزیزم

سمیه (خواننده خاموش ) شنبه 3 تیر 1391 ساعت 09:07

سلام صمیم جون
یعنی میشه منم این حسهایه قشنگو تو خونه ی خودم تجربه کنم دیروز از دست مرد معتاد وهرزه ی همسایمون به خاطر فحش رکیکی که به پسر دوسالم داد (...کش )انقد زار زدم انقد زار زدم گریه کردم که چشمام شده مثل این چینیها دیروز داغون شدم داغون خودشونم اینجا مستاجرن ولی خب زورشون به ما میرسه دیگه تازه در حیاطو قفل زده خودش ماشینشو میاره داخل ولی ما نمیتونیم بیارم بخدا هنوزم بغض دارم گلوم درد گرفته
خواهش میکنم برایه ما وهمه ی مستاجرها دعا کنید
راستی تولد پسر گلت وهمسر مهربونت با تاخیر مبارک



اره عزیزم ...چرا نشه؟

مریم جون شنبه 3 تیر 1391 ساعت 00:49 http://2madadkarvashoma.blogfa.com

سلام امیدوارم همیشه سلامتی و شادی و دل خوش باشه براتون تو این خونه جدید ،اسسم وبلاگتون آرامش بخشه.

جنان جمعه 2 تیر 1391 ساعت 01:32

سلام خانوم با کمالات بابا خدا خیر مضاعف به شما عنایت نماید با این وبلاگ با حالت بسی روحمان حض کرد فراوان.منزل نو مبارک انشالله صاب خونه شید .خوشبحالتون بابت تراس و گل وبلبل ونماز تو تراس مارو به یاد دوران منزل پدری انداختی که با چه ذوقی تو حیاط نماز میخوندم اوما حالا تو اپارتمان حال نمیده .سر نماز مارو هم دعا کنید که دچار روز مرگی شده ایم.یه چیز دیگه واقعا با نوشته هات حال میکنم غش میکنم از خنده خدا حفظت کنه دلم حال اومده .اعیاد هم مبارک من از همون شب عروسی یهراست اومدیم تو این خونه دوسش دارم چون یاداور همه چیزای نو نویی...

Sahar پنج‌شنبه 1 تیر 1391 ساعت 17:06

سلام٠من از زمانی که نوشتین میخواهین خواننده هاتون رو بشناسین روشن شدم٠ساکن المانم و الان اومدیم دیدن خوانواده اقای همسر که همشهری شما هستند٠می خواستم
از دخترم عکس اتلیه بکیرم٠ اکر امکان داره شماره تماس یا ادرس اتلیه همسر رو برام بکزارین٠اکر لازم است شماره تماس یا ادرس ایمیل رو تو خصوصی براتون بکذارم٠

سلام عزیزم. لطفا ایمیل بزنید به من
samim8888@yahoo.com

ثنا پنج‌شنبه 1 تیر 1391 ساعت 13:26

برام دعا کردی صمیم؟؟؟؟؟

سارا چهارشنبه 31 خرداد 1391 ساعت 15:08

قدر این لحظه هایی که کنار مردی هستی که دوستش داری رو بدون چون خیلییا مثل من حسرت دیدن یه لحظه خنده های عشقم را دارم ایشالا همیشه خوشبخت باشی

هما چهارشنبه 31 خرداد 1391 ساعت 14:23 http://www.alone55555.blogfa.com

اول بگم که یه دل سیر خندیدم خدایا این صمیم به ارزوهاش برسههمیشه شاد و سرحال باشه بیاد واسمون بنویسه


دوم تولداتون مبارککککککککککککککککککککک اقا پسرتو از طرف من ببوس همسرتم از طرف من...... همون تبریک بهش بگو اگه خواستی از طرف خودت ببوسش

خاطره چهارشنبه 31 خرداد 1391 ساعت 11:53 http://www.khatere84.blogfa.com/

کیف کردم از تعریفات از خونه....منم یه همچین چیزایی تو ذهنمه خونه بزرگ و سفید و پنجره های....

بالاخره یکی پیدا شد که مثل من اولین چیزی که از خونه براش مهمه نورش باشه....

چون ما که تو هر بنگاهی می رفتیم با تمسخر میگفتن که تو زندگی آپارتمانی نور معنا نداره!!!
شوهر منم که خجالت می کشید بعد میومد می گفت چکار به نور داری هی می پرسی....

صمیم جون تو اگه یه خونه نزدیک مرکز شهر و محل کار و ماماناتون داشتین کم نور اونو انتخاب می کردی یا یه خونه دور از همه اینا نقلی و پر نور که از سمت غرب هم پنجره داشته باشه و تا دم غروب خورشید نور داشته باشه؟

انشاا...که بری تو یه خونه بزرگ و پر نورو سفید مثل همونی که دوست داری که صابخونشم خودتون باشد....اونوقت یادیم از من بکنی ...

مبتدی چهارشنبه 31 خرداد 1391 ساعت 07:40 http://www.hamechinemidunam.persianblog.ir

سلام عزیزم فقط میتونم بگم خوش به حالت قدر لحظاتت رو بدون

سمانه مترجم تهرون چهارشنبه 31 خرداد 1391 ساعت 05:29

سلام گلم.این شعرو یه جا خوندم ،یاد تو افتادم.دوست دارم دیگه ،گفتم بهتره برات بزارمش،برای تو که لایقه مهر و نیکی هستی :

نه تو می مانی
نه اندوه
و نه هیچ یک از مردم این آبادی
به حباب نگران لب یک رود قسم
و به کوتاهی آن لحظه شادی که گذشت
غصه هم خواهد رفت
آن چنانی که فقط خاطره ای خواهد ماند
لحظه ها عریانند
به تن لحظه خود جامه اندوه مپوشان هرگز

تو به آیینه، نه، آیینه به تو خیره شده است
تو اگر خنده کنی او به تو خواهد خندید
و اگر بغض کنی، آه از آیینه دنیا که چه ها خواهد کرد
گنجه دیروزت
پر شد از حسرت و اندوه و چه حیف
بسته های فردا، همه ای کاش ای کاش ...
ظرف این لحظه ولیکن خالیست
ساحت سینه پذیرای چه کس خواهد بود
غم که از راه رسید
در این سینه بر او باز مکن
تا خدا یک رگ گردن باقیست
تا خدا هست، به غم وعده این خانه مده .

اینم یه هدیه ناقابل دیگه به صمیم نازم:
شبی از پشت یک تنهایی نمناک و بارانی
تو را با لهجه ی گل های نیلوفر صدا کردم
تمام شب برای با طراوت ماندن باغ قشنگ آرزو هایت دعا کردم ...

رایحه چهارشنبه 31 خرداد 1391 ساعت 03:16 http://sst66.persianblog.ir

خونه نو مبارک حس و حال نو هم مبارکتر

زهرا چهارشنبه 31 خرداد 1391 ساعت 02:20 http://az-be.persianblog.ir

خدا رو شکر... تجربه اثاث کشی داشتم و حتی اینجا هم یه بار خونه عوض کردیم و هنوز یه چیزای ریزه پیزه باید بخریم برای خونه. اگرچه ما چون معلوم نیست بعد از درس همسر چه برنامه ای داشته باشیم خیلی چیزا رو نمی خریم ولی بازم درد سر بعد اثاث کشی زیاد.. امیدوارم با خوشی و سلامتی تو این خونه زندگی کنی صمیم

نوید سه‌شنبه 30 خرداد 1391 ساعت 19:12 http://maghale-net.mihanblog.com/

سلام خسته نباشید
وبلاگ بسیار جالب و قشنگی دارید.
میشه لطف کنید و منو لینک کنید!
http://maghale-net.mihanblog.com/ « مقاله های مفید»
لطفاً بفرمایید به چه اسمی لینک کنم.
خوشبخت و موفق باشید.

عسل سه‌شنبه 30 خرداد 1391 ساعت 18:06

مبارکاست صمیم خانوم . خوش به حالت خونه حیاط دار حالشو ببر عزیزم . دم مامانو باباتم گرم خعیییییییییییییییییییییلی با حالان . تولد پسملی و همسلیتم مباااااااااااااااااااااااااااااااارک.

نوا سه‌شنبه 30 خرداد 1391 ساعت 17:11 http://navaomom.persianblog.ir

خسته نباشی
خداچکارت نکنه بااین مطلب گذاشتنت نکته هات دلدرد اوره قضیه امپول زدنت اینقدرخندیدم که نگو بلند نمیشه خندید بچها خوابن یواش خندیدم دلم درد گرفته
این تراس شما چندصدمتره ؟خوش به حالتون مایک ایوون نیم متری دارریم فقط میشه بندرخت توش گذاشت

ش سه‌شنبه 30 خرداد 1391 ساعت 15:42

آها الان فهمیدم... صمیم خانم یه جورایی به باباش رفته که این قدر شیطونه;)
شاد باشید

نگاه مبهم سه‌شنبه 30 خرداد 1391 ساعت 15:38

صمیم جونم سلام.

عزیزم از لذتت لذت میبرم. بوس

عسل اشیانه عشق سه‌شنبه 30 خرداد 1391 ساعت 14:34

مبارک باشه هم تولد یونا گلی. هم تولد همسر و هم خونه نو.
تو تراس خوابیدن خیلی باحاله...

شیدا سه‌شنبه 30 خرداد 1391 ساعت 13:29

سلام.صمیم جون من چرا شمارم اینقدر زیاد دوست میدارم؟انقده دوست دارم ازدواج کردم زندگی مثل شما داشته باشم.خیلی الگوی خوبی هستین.راستی نمیشه عکس خونتونو بذاری ببینیم؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟

ماهو جان (خلاصه اش کردم!) سه‌شنبه 30 خرداد 1391 ساعت 08:27 http://mahpishanoo.blogfa.com

عاشق تک تک اعضای خانواده ام.
خیلی برات خوشحالم به خاطر تراس و دار و درخت و چای آلبالو
امیدوارم هر روز و هر لحظه حالش رو ببری
تولد ها هم مبارک هم همگی مرد های خانه

مریمی سه‌شنبه 30 خرداد 1391 ساعت 07:16 http://shazdehkoochooloo.persianblog.ir

صمیمکم ؟ عسلکم ؟ گل گلابتون بانو ؟ خوبی فدات بشه مریمی ؟ مبارک باشه خونه ی ملوس و خوشگلتون . نمی دونی چه قدر ذوقتو کردم که انقدر خوشحالی .... صمیمکم ... هیچ واژه ای نمی تونه محبت منو به تو نشون بده اما ... نمی دونی چه قدر دوستت دارم ... آه .... کاش می دانستی عشق من .... و از این حرفا ! این متنو سه بار برای مامان خوندم و دوتاییمون برات صدقه کنار گذاشتیم . برای شادی و سلامتی خودت و خونودات ... امیدوارم هر روزت پر از خبرای خوش باشه . از اساس سلام منو به عمو سرهنگ و عمو تیمسار برسون . اصلا لاولی گونه ! یه وضعی ....

سمانه مترجم تهرون سه‌شنبه 30 خرداد 1391 ساعت 05:09

بههههههههه سلامممممممم خانووووووووووم.
گل کاشتی/آخر پست بود خیلی حال داد
حرف علی متحیرم کرد،موندم وگفتم وای خدایا هنوزم چه بنده هایی داری،اینکه گفتی بخاطر کارگرا غذاشو نخورد...مرحبا با این انسانیت و خوی
-خیلی بامزه بود باقی حرفات،بخصوص درباره پدرت،خدا حفظش کنه.
-تولد یونا و علی آقا مبارک.برای شوهرت پست اختصاصی بزار ،جای چنین پستی خالیه
-صمیم جون التماس دعا،وصلیاااااااا
خیلی گلی/همیشه بنویس/در یک کلمه بگم:کارت درستهههه

صمیم منم مترجمی خوندم،چه متنی بگیرم ؟از کجا؟چطور؟که به درامد شما برسم؟کمکم کن
الهی هروز خوشبختر شی و شادتر و مومنتر و رستگارتر.ماهی

راننده آژانس دوشنبه 29 خرداد 1391 ساعت 20:45 http://naghabel.blogfa.com

سلام
خسته کارا نباشید.
تولد نی نی سه سالتون هم مبارک
ولی فکر کن چه زود سه سالش شده ها
دو روز دیگه میای میگی دنبال یه دختری واسه خواستگاری
نه فکر کن مادر شوهر بشی!!!

مرضیه دوشنبه 29 خرداد 1391 ساعت 18:15

سلام ...
برای اینهمه چیزخوب خوشجالم...مثل همیشه عالی...کاش من هم روزی به پختگی شمابرسم.

مش مشک دوشنبه 29 خرداد 1391 ساعت 14:49

راسی به تیمسار هم سلام برسون
( چشمک )

مش مشک دوشنبه 29 خرداد 1391 ساعت 14:47

سلاممممممممممممممم صمیم جان
خوبی؟
به به به سلامتی و دل خوششششششش
اسباب کشی واقعا حوصله و یه اعصاب اروم میخواددد
ما هم تو این دو بار اسباب کشیمون .. شوهر گرامی کلی وسیله نو تازه رو گذاشت بمونه
هی من میگم بابا خو دوباره باید بخریم میگه نه بزا بمونه
..
تولد یونای عزیز مبارککککککککک
تولد همسریت مبارررررررررک
ایشالله همیشه خوش باشید و تنتون سالممممم
همه روزاتون هم خوب و گل گلی باشه تو این خونه جدید

دیبا دوشنبه 29 خرداد 1391 ساعت 14:26 http://diba1365.blogfa.com

سلام صمیم عزیزم
خوشحالم که توخونه جدید حس خوبی داری وسرشاری از عشق وآرامش
تولد همسرت و یونای عزیزهم بسیاااااااااار مبارک
شاد باشی :***

شهره مامان مینو دوشنبه 29 خرداد 1391 ساعت 13:45

وااااااااااااااااااای خدا...خونه نو مبارک عیدتون هم....
خدا نکشت...همسری اینجا نشسته بود درس میخوند اونقدر دوتایی به اون حموم حاوی بابا برقی و اون اذکار وقت امپول زدنت خندیدیم که دل درد گرفتیم همسری پاشد رفت.....
چقدر خوبه که بلدی از خدا بخوای...دقیق و اندازه...البالوی با نمک منی صمیم جان...

آفرین دوشنبه 29 خرداد 1391 ساعت 06:32 http://afarin55.persianblog.ir/

دروغ چرا تولد همسرتو یادم نبود اما گل پسرت خوب یادم بود.چند روزه نت نیومدم که تبریک بگم. هر چند دیر ولی خیلی مبارکت باشه.
کاش زودتر متوجه می شدم حداقل یه کمکی می رسوندم برای اسباب کشی!

میترا دوشنبه 29 خرداد 1391 ساعت 02:30 http://kimiya-farhid.persianblog.ir

سلام عزیزم. لذت بردم. مثل همیشه.
منم دارم دنبال خونه میگردم. دارم از روش شما استفاده میکنم ولی همسر جان همکاری نمی کنه و خیلی عجله داره. رفته یه خونه رو قلنامه کرده ولی حس خوبی ندارم. راستی شما مشهد هستین؟

سمانه یکشنبه 28 خرداد 1391 ساعت 23:37

سلام صمیم جان.خوشحالم که خوشحال میبینمت عزیزم.

بابای عبدالقادر یکشنبه 28 خرداد 1391 ساعت 18:24

تولد نی نی مبارک

نور یکشنبه 28 خرداد 1391 ساعت 17:58

سلام مجدد........باید بگم دلم برای اینهمه انرژی تنگ شده بود :******

تبریک میگم خیلی زیاد برای خونه و تولدا....خیلی خوشحالم خیلی...

مهگل یکشنبه 28 خرداد 1391 ساعت 17:45 http://golmah.persianblog.ir/

خوشحالم که خوشحالید

ندا یکشنبه 28 خرداد 1391 ساعت 17:00

خونه نو مبارک .
انشاالله پر از خیر و برکت و سلامتی و شادی و آرامش باشه.
تولد یونا جون و على آقا مبارک باشه امیدوارم همیشه در کنار هم شاد وسلامت باشید و شاهد بالندگی یونا جون خوشگل باشید.
خانواده من رو دعا کن با اون قلب مهربونت

باران یکشنبه 28 خرداد 1391 ساعت 16:15 http://fresh60.blogfa.com

صمیم جان من چند وقت پیش مشهد بودم هر جا میرفتم به شما فکر میکردم هر خانم جوانی را که میدیدم میگفتم نکنه این صمیم باشه.تو پروما یه خانمی دیدم حسم گفت شمایی اینقدر نگاش کردم که بنده خدا شک کرده بود به خودش و هی نگاه من میکرد خلاصه که دوست دارم هزارتااااااا

لیلی یکشنبه 28 خرداد 1391 ساعت 15:56 http://leily.blogsky.com

سلام صمیم خانمی. ما هم خونمون ویلاییه و حیاط دار ا درخت آلبالو و گیلاس و ... وکلی گل رز. ولی تا امروز صبح که پست شما و این همه شور و شعف ات رو خوندم قدرش رو نمی دونستم! دروغ چرا چون از اول اینجا بودیم یه وقت هایی دلم آپارتمان و خونه با کلاس و امروزی می خواد! حرف ها شما باعث شد به چشم دیگه ای به خونمون و حیاط قشنگمون نگاه کنم. همون لحظه به همسری اس ام اس دادم پایه ای شب تو حیاط بخوابیم از ذوق بجه مون هلاک شد!!
من همیشه وبلاگتون رو خوندم خیلی هم خاموش نبودم و گاهی با اسم کاملم نظر گذاشتم.
اگه برات امکان داشت بهم سر بزن تا بیشتر بشناسی ام ببینی لایق دوستی ات هستم یا نه. البته انقدا هم متواضع نیستما ولی چون خواننده زیاد داری اینجوری مطرح کردم.

فرانک کریمی یکشنبه 28 خرداد 1391 ساعت 15:30

خونه جدید مبارک . چای آلبالو هم نوشششش جان

په ری گیان یکشنبه 28 خرداد 1391 ساعت 14:54 http://peri-gian.blogfa.com

صمیم بانو خسته نباشی از اسباب کشی. خونه ی جدید هم مبارک. ندیده عاشق خونه تون شدم. حس می کنم همون جوریه که منم دوست دارم یه خونه باشه. مخصوصا اینکه حیاط و باغچه و تراس داره. لابد از اونجا خیلی خوب میشه آسمون آبی رو دید و یه نفس عمیق کشید انگار که می خوای هر چی آسمون هست بریزی تو دلت...

محدثه یکشنبه 28 خرداد 1391 ساعت 13:18 http://entezareshirin86.blogfa.com

خونه جدید مبارک.ایشالله به دل خوش.
راستی تولد یونا گلی و علی آقا هم مبارک باشه.ایشالله عمر باعزت داشته باشند و در کنار هم خوش باشید.
عروسی هم خوش بگذره

سارا یکشنبه 28 خرداد 1391 ساعت 13:06 http://behtarinhesedonya.persianblog.ir

سلام
خیلی خیلی تبریک می گم من که عاشق نوشته هاتم توش پر انرژی همیشه شاد و سالم باشی

گل سرخ یکشنبه 28 خرداد 1391 ساعت 12:48

سلام صمیم عزیز، حالت خوبه؟ تولد عزیزات مبارک
راستش من چندسالی هست که وبلاگتو میخونم و ازش لذت میبرم. با شادیهات شاد میشم و با ناراحتیت غمگین.
مدتی بود نیومده بودم بهت سربزنم.آخه منم یه مامان لیلا دارم که خیلی مریض شده. مامان لیلا توشناسنامه مامان همسره اما من عاشقانه دوستش دارم و از وقتی مریض شده خیلی ناراحتم.با اینکه خودم یه وروجک تو راه دارم و باید خیلی خوشحال باشم که هستم اما گاهش غم مامان لیلا نمیذاره آرووم باشم. لطف کن از خوانندگانت بخواه که برای شفای همه مریضها و بعد از همه برای مامان جون منم دعا کنند.
ایشالا که هر روز همه شادتر و پرطراوت تر از روز قبلشون باشه

ن.ف.س یکشنبه 28 خرداد 1391 ساعت 12:43 http://royayeshirin.persianblog.ir/

به به!‌خونه نو مبااااااااااااااااااااارک
تولد گل پسرت مباااااااااااارک
ببینم عروس گل نمیخوای واسه گل پسرت؟!

رضوان یکشنبه 28 خرداد 1391 ساعت 11:37 http://noorekhoda.blogsky.com/

به خاطر شادی تو ..به خاطر هوای آزاد و تراس و آسمون پرستاره...به خاطر سبزی و گل حیاط ....به خاطر نماز تو هوای آزاد... به خاطر زیبا دیدن هات و زیباتر شدن هات...به خاطر برق حمام !! ...به خاطر همسر و پسرک ... به خاطر مامان و بابا و همه عزیزانت... به خاطر همه و همه و همه ی نعمت هایی که لایقش هستی و ایشالا بهترین هاش نصیبت میشه ...خدا رو شکر میکنم...

وبنوشته های یک ماما یکشنبه 28 خرداد 1391 ساعت 11:23 http://www.newmama.mihanblog.com

سلام صمیم جان
نمیدونی چقدر خوشحالم از حال خوبت
رو به راه نیستم اصلا
همه چیم داره میره رو هوا
تو اون نمازای مغربت دعام کن چند وقتیه دیگه وصل نمیشم دارم گند میزنم به همه چیم.
(چرا اینجا نظر خصوصی نیست)

آتوسا یکشنبه 28 خرداد 1391 ساعت 11:17

۱- آفرین به همسرتون که از فسنجون به اون خوشمزگی گذشتن چون به کارگر ها نمی رسید . آفرین
۲- آفرین به تو که مقادیری مرغ سخاری بر بدن زده بودی و گشنه نموندی . (که بد اخلاق و بی حوصله نشی ) و به روی خودتم تیاوردی ! با جنبه !
۳- وای چقد بابای شما گوگولی مگولی هستن . الهی خدا حفظشون کنه .
۴- عکس ار یونا می خوایم . ما عکس می خوایم یالا !
۵- جای ما رو هم رو تراس خالی کنین ...
۶- بوووووووووووووووووووووووس .

پیراشکی عشق یکشنبه 28 خرداد 1391 ساعت 10:22 http://metoyou10.blogfa.com

بعد اونوقت من یه سوال برام پیش اومده! ممنون میشم جهت تنویر افکارم جواب بدی! شما چطور انقد دقیق برنامه ریزی کردین تولدا همزمان بشه؟!! (البته با درصد خطای ۱٪ یا همون ۱ روز؟!)

ارزو یکشنبه 28 خرداد 1391 ساعت 09:19 http://injajam.blogfa.com

تولد سه سالگی گل پسرکت مبارک
تولد همسر گل گلی مهربونت هم مبارک
آلبالوی مهربون منم هستی صمیم ام
عاشق رو حیتم خیلی ماهی

رز یکشنبه 28 خرداد 1391 ساعت 08:46

به به بازم صمیم جان با کلی حس خوب تو نوشته هاش و کلی انرژی مثبت اومد
نمیدونی چقدر از نوشته هات حال و هوام عوض میشه و انرژی میگیرم
اینبار اومده بودم غر بزنم و بگم که دلم برات کلی تنگ شده که در کمال ناباوری دیدم که مطلب جدید نوشتی و کلی ذوق کردم.
شاد باشی همیشه
تولد گل پسر و علی آقا هم مبارک باشه

سمیه یکشنبه 28 خرداد 1391 ساعت 08:04

سلام صمیم جان
این روزها هرکی دل پاکی داره ازش خواستم برام دعا کنه.برام دعا کن عزیزم.امتحان استخدام قبول بشم.خیلی زحمت کشیدم براش و اگه زبونم لال........خیلی نا امید میشم.
به دعاهای خالصانه ات موقع اذان احتیاج دارم.
راستی باباتو عشقهههههههههه

sonia-1984 یکشنبه 28 خرداد 1391 ساعت 06:10

صمیم بانو سلاااااام.منزل نو مبارک-انشاالله به شادی-انشاالله همه به آرزوهای دلشون برسن .شما قلب پاکی دارین ،میشه ازتون بخوام برای منم دعا کنین که به زودی مادر بشم؟ممنون

رهاخانومی یکشنبه 28 خرداد 1391 ساعت 02:00

مبارک باشه صمیم جان. ایشالا توی خونه جدید لحظاتتون سرشار از شادی و سلامتی باشه عزیزم.

مینا یکشنبه 28 خرداد 1391 ساعت 01:05 http://minaonline.blogsky.com

خیلی خندیدم به اون قسمت آمپول زنی:))
منزل نو مبارک خانومی
تنوع همیشه دلچسبه
تولد یونای دوست داشتنی و علی آقا هم مبارک
چقدر انرژی مثیت داشت این پستت با این همه ماسبت قشنگ و تفسیری که از خونه ی جدیدتون کردی
همیشه شاد شاد شاد باشی صمیم جون

راستی اگه خواستی ترجمه هاتو رد کنی من با کمال میل در خدمتما
قبلا بهت گفتم لیسانس مترجمی دانشگاه تربیت معلم تهران و 4 سال سابقه ی ترجمه و این حرفا
خوبه کارم خیالت راحت
اگه ترجمه داشتی نمیتونستی یا نمیخواستی انجام بدی ایمیل بزن بهم اگه مایل بودی
مواظب خودت باش:-***

آفتابگردون یکشنبه 28 خرداد 1391 ساعت 00:47 http://golesorkhekhorshid.persianblog.ir/

مبارکه نقل و انتقال به خونه جدید و خدارو شکر که به همه دعا ها و آرزوهایی که میکنی میرسی. باز هم با خوندن نوشته بامزه و قشنگت روحم شاد شد. مخصوصا ماجرای آمپول زدنت کلی خندوندم. راستی شما باین عادت پدرتون درمورد شغلهای مختلفی که به خودشون نسبت میدن چطور برخورد میکنید آخه اگه بعدا آقای سرهنگ ماجرا رو بفهمند بد نمیشه؟
باز هم ممنون بابت شاد نوشتنت. همیشه شاد باشی.

رها یکشنبه 28 خرداد 1391 ساعت 00:40 http://newvision88.blogfa.com

خوب خدا رو شکر که با سلامتی همه کارات انجام شد و الان داری لذت می بری.امیدوارم این خونه پر از تجربه شیرین و شادی باشه برات عزیزم. تولد گل پسرت و همسر مهربونت هم مبارک باشه و سالها با شادی کنار هم زندگی کنید

لیلا شنبه 27 خرداد 1391 ساعت 23:48

سلام صمیم جون . خسته نباشیداز این اسباب کشی . دقیقا من هم همون روز تعطیلات اسباب کشی کردم و میدانم چه حال و بالی داری. واقعا زیبا مینویسی من از سایت رژیمی ت به اینجا رسیدم . خیلی دوستت دارم . لیلا از اصفهان

امی شنبه 27 خرداد 1391 ساعت 18:55 http://weineurope.blogsky.com

صمیم جونم خدا رو شکر خونه رو عوض کردین و بار سنگینش از روی دوشت برداشته شده حالا به سلامتی بقیه خورده کارها رو که انجام بدین و وسایل رو کامل بچینین تازه اول لذت بردنشه. اون غذا خوردن و خوابیدن روی تراس رو که نگو یاد بچگی هام و خونه پدری افتادم خیلی لذت بخش بود ولی متأسفانه الان بیشتر خونه ها آپارتمانی و کوچیک شده.
چقدر کارهای بابات بامزه است فکر کنم تو هم از این نظر به بابات رفتی P: ایشالا همیشه شاد باشی عزیزم.

مرضیه شنبه 27 خرداد 1391 ساعت 16:31 http://konjedane.blogfa.com

مبارکت باشه صمیم عزیز.
انشاالله تو خونه جدید همش خیر و خوشی براتون باشه

یک مسافر شنبه 27 خرداد 1391 ساعت 16:00

صمیم جون نگاهت به زندگی و بیانت رو خیلی دوست دارم...
بهترین ها رو برات آرزو می کنم
دارم آرشیوت رو می خونم و کلا از طریق گوگل ریدر می خونم و احتمالا تو آمارت نمی یام ولی خوب به احتمال خوبی هم از این به بعد جزو اولین خواننده هات هستم
و برای این که زحمت جواب نیفته گردنت از طرف تو به خودم خوشامد می گم
تولد یونا گلت هم مبارک

سحر شنبه 27 خرداد 1391 ساعت 15:41

سللللللمممم انرژییییییییییی مثببببببببببتتتتتتتتتتتت بمببببببببببب انرژیییییییییییییییییییی ای صمیم مهربون و شیطوووووون خونه خوشگلتون مباااااااااااارررررررررررکککک..تولد گل پسرت مباااارررررررررررکککککککککککککک..چه خونه خوشگل و با صفایییی ایشالا همیشه لبخند و شادی باشه تو تمام وجودتون ..چه بابای مهربونییییی چقدر باحال تعریفشو کردی ایشالا همیشه همینطور شاد و سرحال باشید خوشحالم که حال مامانت هم خوب شده..صمیم خیلی باحالی دمت گرمممممممم دختر

سمیرا شنبه 27 خرداد 1391 ساعت 15:40

به به به به به به
بهسلامتی و میمنت ایشااله
چه خوب افرین چه خونه خوبی عکس نمیزاری از فضا از طبیعت از حیاط از تراص
خصیص نشو ها

جان ما شوخی نوشتی این ها رو یا اینهمه غلط نگارشی ؟!!! یا حواس پرتی ؟ !! یا ...

نرگس شنبه 27 خرداد 1391 ساعت 15:07

مبارکه صمیم جان. خیلی خوشحالم که خونه جدید مطابق میلته :)

ساناز شنبه 27 خرداد 1391 ساعت 14:53

سلام خانوم خوش قلب و مهربون

خسته نباشید به خاطر همه چیز

وقتی به اون قسمت ماجرا رسیدم که تو تراس نماز مغربت رو خوندی یه لبخند خوشگل و شیک اومد روی لب هام میدونم که نمازهاتو با معرفت می خونی نه مثل من:( امیدوارم که به تمام آرزوهای خوب و خوشگلت برسی
بابای تیمسارت هم خیلی باحاله ایشالله سایشون همیشه بالای سرتون باشه
تولد شازده پسرت و همسرت هم مبارک باشه راستی پسرت از دختر من 5 ماه کوچیکتره میخواستم بپرسم چه چیزای آموزشی و سرگرمی باهاش کار میکنی ؟ اصلا وقتشو داری یا توی مهد ، انگلیسی یادش میدن یا نه؟

در مورد انگلیسی تو مهد نه . نه چون خیلی به سواد انگلیسی و بخصوص تلفظ های مربی های مهد نمی تونم اعتماد کنم...خودم هم هنوز شروع نکردم و عجله ای ندارم ..بچه سه ساله زبان دوم رو طوطی وار یاد بگیره که چی بشه؟
اصالت هر چیز و درک و لمسش با همه وجود برای بچه لازم تر هست ..مثل طبیعت .. حیوانات .. مواد غذایی ...آب بازی ...ولی باید هدایتش کرد .

مامان هانیا شنبه 27 خرداد 1391 ساعت 14:33 http://www.haaniaa.persianblog.ir

خوشحالم از خوشحالیت. امیدوارم همیشه هرچی از خدا می‌خوای به همین سرعت و دقت بهت بده. برای من هم دعا کن. راستی منم تازه جابجا شدم با شرایطی مشابه شرایط شما از نظر سرسبزی و بزرگی خونه. هانیا تا یه مدت به خونه‌ی جدید می‌گفت خونه‌ی بعدی و به خونه‌ی قدیمی می‌گفت خونه‌ی قبلی! اوایلش خیلی راضی بود از جابجایی اما یه شب انگار می‌خواست بهانه بگیره یا اینکه دلش تنگ شده بود می‌گفت بریم خونه‌ی قبلی مون!

مریم شنبه 27 خرداد 1391 ساعت 14:20

سلام صمیم جون عزیزم من مترجمی می خونم. اگه کار ترجمه داشتی که وقت نداشتی به من هم بگی هستما فقط کارش خوب باشه.. ممنون و تبریک بابت خونه نو

مریم توپولی شنبه 27 خرداد 1391 ساعت 13:44 http://man-va-to-ma.blogsky.com

خدایا این صمیم و خونواده اش رو از ما نگیر!!!
الان دقیق گفتم دیگه؟؟؟آیا؟؟؟

آبان شنبه 27 خرداد 1391 ساعت 13:43 http://myrules.blogfa.com

خونه جدید مبارک. ای با اون جواب در مورد اسباب کشی و قسمت حال کردم آی حال کردم مونده بودم چی بگم ملت عذاب وجدان بگیرن که الان یاد گرفتم:)

پیراشکی عشق شنبه 27 خرداد 1391 ساعت 13:39 http://metoyou10.blogfa.com

سلام صمیم آلبالویی. سلام آلبالوی صمیمی :دی خیلی خوشحالم از این حظی که میبری. ایشا... به همه ی خواسته هات برسی و گیلاس شی! تولد پسرک هم مبارک و البته بابای پسرک. درست گفتم دیگه؟!
بازم بگو عجب حافظه ای؟!

مهناز شنبه 27 خرداد 1391 ساعت 13:18

خونه جدید مبارک صمیم جان
تولد گل پسری هم خیلی مبارررررررک
الهی 120 ساله شه زیر سایه پدر و مادر

آرزو شنبه 27 خرداد 1391 ساعت 12:20

صمیم جانم
سلام عزیزم
چقدر دلم برایت تنگ شده بود. منزل نو مبارک. انشاءالله خوشی هایت روز به روز در این خانه بیشتر شود. وقتی می نشینی توی تراس و کیف می کنی جای مرا هم خالی کن. چای آلبالو نوش جانت خانمی.

مهرسا مستقل شنبه 27 خرداد 1391 ساعت 12:01 http://roozhayebehtar.persianblog.ir

یونا چه زود بزرگ شدی...

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد