من و همسرم عاشقانه هم را دوست داریم.

صمیم-۲۹و اندی سن!- 12ساله ازدواج کرده-همسر و پسرکش رو میپرسته- عاشق تر از اونا کسی هست؟

من و همسرم عاشقانه هم را دوست داریم.

صمیم-۲۹و اندی سن!- 12ساله ازدواج کرده-همسر و پسرکش رو میپرسته- عاشق تر از اونا کسی هست؟

من و اینهمه خوشبختی ...!!!

 

 

به نظرات این پست  دونه دونه! جواب  دادم.  

 

یک عادت  یا بهتره بگم جنونی!! که من همیشه داشتم این بوده که از بچگی  موقع سفره انداختن و جمع کردن که میشد من به یک بهانه ای  تو دستشویی می چپیدم و از زیر  کار  کردن در  میرفتم. این  ترفند تو مهمونی ها  دیگه خیلی  لازم بود چون حجم کار بیشتره اونجا ..یادمه با صبا خواهرم سر این قضیه کلی  دعوا میکردیم که کی  زودتر بلند شده و  حق  اونه که اونجا بمونه اول!! فک کن مثلا هنوز  لقمه لذیذ غذا توی  دهن آدمه بعد  وارد یک محیط و فاز  کاملا متفاوت میشی!! این عادت موند ..موند ..تا من بچه دار شدم!  دیگه خدا حسابی برام جور کرده بود  چون به محض این که حس  میکردم مقدمات سفره انداختن میخواد شروع بشه بچه رو میزدم زیر بغلم و  میرفتم تو اتاق ..صبا خب  خودش که بچه نداشت اون موقع ،همش چپ چپ نگاه میکرد بهم و میگفت بده بچه رو بغل خاله.. الهی  خاله ش قربونش  بشه!! منم نگاه یخ بهش  می انداختم میگفتم خودتی! بعدا بیا بهت میدمش ..یک بار که رسما نزدیک بود  بچه ام نصف شه از بس  می کشیدیمش ..بابا بنده خدا که این همه سال جنس ما رو نشناخته بود میگفت خب بده به خالش!!  مگه نمیبینی دلش  تنگ شده..منم از  دهنم در رفت گفتم دلش تنگ نشده بابا جان ..ک.و..نش  گشاد شده!!! وایییییییییییی یک آن خشکم زد خودم..صبا که  تالاپی افتاد کف  اتاق و  سیاه و کبود شد از  خنده ..بابا یک ذره اهم اهم سرفه کرد مثلا و  نچ نچ کنان رفت تو آشپزخونه..بچه هم بغل من ونگ میزد چون داشت نصف می شد تا چند لحظه قبلش ....  اصلا محاله من چنین کلماتی رو به کار ببرم چه برسه به جلوی  بزرگتر اونم بابام...حالا هر وقت من میخوام به زور دختر کوچولوی خواهرم رو بگیرم و ببرم شیرش بدم مثلا!!! بابا نچ نچ میکنه به  دومادها نگاه میکنه بلکه از رو برن یک کمکی بکنن سفره زودتر  جمع شه ایندو تا خواهر  باز  در  افشانی  نکنن برای هم.... آقا جان خب من بدم میاد سفره تمیز  کنم...خب بدم میاد دیگه..وقتایی هم که خودم مهمونی دارم   الکی  میرم تو اشپزخونه سرم رو به جابجا کردن ظرف و قابلمه ها گرم میکنم تا همه رو بیارن بذارن رو اپن..میدونم..خودم میدونم  چقدر مهمان نواز  هستم... 

 

 دیدین یک وقتایی  می خواین کلاس بذارین چقدر  تابلو میشه و ابروی آدم چند برابر میره؟ بخشکی شانس ..آقا یک وقتی  از  این آزمون های دکتری بود  تو دانشگاه  که کلی  بچه های آشنا و دانشجوها ی قبلی و دوستان دوران دانشکده و  اینا رو  میبینی اونجا .خب من نرفته بودم و  با همسرم بچه رو بردیم پارک که بازی کنه  بخصوص که عاشق اب بازی  هست. به همسر  میگم تو لباس و همه چیز براش  برداشتی ؟ میگه خیالت تخخخت ..همه چیز رو برداشتم..بعد دمپایی و  پوشک و عینک آفتابی و کلاه و همه چیز رو دیدم برداشته  ولی  دقیق  چک نکردم..فک کن این بچه دو ساعت تموم زیر این فواره ها آب بازی  کرد و خودش رو خیس کرد و من یکهو از  همسرم پرسیدم ببینم  حالا چجوری  پوشکش رو عوض  کنیم ؟ اونم گفت بریم یک گوشه خلوت  تر  و تو سریع عوض کن دیگه!! ای  خاک بر  کله ات با این پیشنهاد  بازی مفرح دادنت برای بچه!  خلاصه خوب که بچه خیس و  آب چکانی شده رفتم نگاه میکنم میبینم تو ساکش  یک شلوارک گذاشته مال عهد بوق!! که رنگ و روش رفته و اصلا نخاش  سابیده شده کلا!! یک لباس برداشته که من تو پیک نیک هم تن بچه ام نمیکنم!! حوله هم کلا یادش رفته!  تشک تعویض هم راحت!  میگم  دانشمند! این لباسا چیه آخه ..حالا فکر  کن تایم وسط آزمون هست و همه ریختن تو پارک بغل  محل آزمون یک استراحتی بکنن اونوقت اون وسط  من دارم  روی  یک پلاستیک نارنجی  پوشک بچه عوض  میکنم و  ریخت بچه هم تنه زده به گداهای سر  چهار راه !!  چپ و راست هم آدم برای من کله تکون میدن و لبخند میزنن!!! میخواستم قاچ قاچ کنم خودم رو از  دست این  مرد!! حالا  جالبه انقدررررررر خودش به ست کردن و مرتب بودن لباس بچه اهمیت میده و اصلا  کارش  همینه در  کل که من موندم اینا رو از  کجا پیدا کرده چپونده تو ساک بچه!! بعد همون موقع هم باید همه دوست و اشناها  سر برسن و  اینطوری ببیین مادری کردن من رو وسط پارک !  خدایا شکرت...خب  چی بگم الان ؟ مثلا بگم حتما حکمتی  در  کار بوده که من باید  همون ساعت و همون دقیقه در  اون محل خاص باشم؟!! حالا نیستن که نگاه کنن من تا سر  کوچه هم میخوام برم خرید  به این بچه  خوشبو کننده میزنم!!! هیییییییییییی روزگار ..هیییییییییی 

  

 

یک اعترافی هم بکنم و برم بخوابم  دیگه...از شما پنهان نیست  که.....آقا ما اون اولا که بچه دار شده بودیم و توی سایت و  وبلاگ های   مامانا  هی غلت میزدیم برای خودمون یک آرزوی  بزرگ داشتیم: این که بچه مون بهمون بگه مامی ...دیگه مثلا خیلی خارجکی  بود ...خب  نخندین مردم  هم با افتخار  می نوشتند : بچه ام اومد بوسم کرد گفت گود مورنینگ مامی ..منم بغلش  کردم گفتم سلام هانی!! بعد آملت درست کردم براش و بچه ام گفت مامی  من نو    وانت  این رو ...منم گفتم دارلینگ....چی بیارم برات .. آرنج جوس خوبه؟ خلاصه توهم برمون داشته بود که الان بچه مون از شکممون بیفته بیرون به زبان خارجکی  اونقههههه اونقههه میکنه.... محض رضای  خدا یک بار هم این بچه نگفت مامی ..هی  من میگفتم من کی ام یو  ن ا ؟  مامی  صمیم ...میگفت  ماهی ..من ماهی  دوس .... میگفتم نه بچه جان! بگو مامی ...میگفت مامی ..میگفتم حالا بگو مامی  بیا ...میگفت  مامانی  بیا ... الانم که خدا روشکر  میگه مامانی  جون..(این لحنش رو خیلی دوست دارم) یک بار هم بچه نفهم (به معنی  نمیدونه یعنی مثلا!!)  جلوی  همه برگشت رو به من  گفت ننه!!! به خدایی که قبولش دارین یک بار هم ما ننه نگفتیم جلوش ..به مادر بزرگ هاش هم والله ننه نمیگه...من موندم چرا این طوری گفت یکهو ..این داداش خیر  ندیده ام هم از  اون روز  دست گرفته که ای بیچاره ..هی رفتی  ده سال زبان یاد ملت دادی و آیم وایت برد!!! نوشتی براشون حالا بچه ات بهت میگه ننه....و هر و هر  میخنددین همه به من ..منم  خب  چیکار کنم دیگه....بلندتر  از خودشون میخندیدم.... خلاصه که  مامی ..مامی  نکنینداینقدر ..همون مامان گفتن بچه هاتون هم یادشون میره یوهو ..... 

 

  

 

یک مورد شیرین کاری  این بچه رو هم بنویسم و  خلاص  دیگه!! یعنی فکر کنم تنها مادری هستم در  5 قاره دنیا که وقتی داره  یک مدته بچه اش رو از  پوشک میگیره  و بچه با یک لا شلوار  راحتی تو خونه میچرخه   یک روز با این صحنه روبرو شده : بچه گابگمه(قابلمه)  گذاشته زیر پاش که براتون ظرف بشوره تو ظرف شویی ..بعد شما گفتی نه عزیزم..خیس  میشی  و ازش گرفتید صندلی  مخصوص گابگمه ایش رو ...دو ثانیه بعد که برگشتید میبینید یک عدد آبکش برنج زیر پاشه و  شیر آب  هم شررررشررر باز و  یک مایع زرد رنگ طبیعی!!!از زیر صافی برنج داره در  میاد!!!  موهامو میخواستم بکنم..اول صافی رو انداختم  دم در  کم مونده بود بچه ام رو هم بندازم روش! پدر سوخته قیافه من رو که دیده میگه مامانی جون....جیش دارم!!!  تو دلم میگم میذاشتی فردا صبح میگفتی  دیگه...بعد هم بغلم میکنه با اون هیکل  جی ..شی ..من هم مثل مادر  مرده ها دور از  جونم  یک ساعت داشتم خودم و خودش رو تو حموم می شستم بوش بره فقط!!! اه الان دیگه وقتی  میریم مهمونی که برنج دارن ناخود آگاه  بو میکنم برنجه رو!!!  خودمم یک هفته هست برنج نخوردم اصلا!! شمام این آب  کش هاتون رو به میخی  چیزی آویزون کنید دم دست بچه هاتون نباشه ..بچه نیستند که..تخم تره بار  هستند!!!

نظرات 71 + ارسال نظر
طاطا شنبه 6 خرداد 1391 ساعت 13:26 http://manvafarzandanam.blogfa.com/

سلام صمیم جان . گاهگاهی وبلاگ بی نظیرت رو می خونم. واقعا قلم روان و زیبایی داری. این پستت رو که خوندم اشکاز چشمام در اومد . برایت شادی آرزومندم

راضیه پنج‌شنبه 21 اردیبهشت 1391 ساعت 00:46 http://2629.blogfa.com/

وای این قلمتان مارا کشت.....
موندم چرا زودتر اینجا رو نیافته بودم؟!!!!!!

ghazaleh شنبه 9 اردیبهشت 1391 ساعت 16:56 http://www.diaryofourbeautifullife.persianblog.ir

salam..bah bah che ghesseiiiii....kolli khandidam...ishallah hamishe shado salamat bashi khoshhal misham linketun konam agar mayel budin khabaram konin ..

ممنونم غزاله جان..محبت داری شما ..اجازه لازم نیست .

دل آرام جمعه 8 اردیبهشت 1391 ساعت 21:12 http://www.sheitoni.com/

کوچه ها خونه ها تموم عاشقا رفتن از اینجا

یه غربت موند و من تنهای تنها

...

شب تو سکوت کوچه ها به ساز دل زخمه زدم

با این که همراهی نبود تا آخرین لحظه زدم

شب از ترانه پر شد و من از هوای عاشقی

نشد که از اینجا برم حتی واسه دقایقی

سرگردونم ...
دوس داشتی منو لینک کن

noona پنج‌شنبه 7 اردیبهشت 1391 ساعت 22:16

صمیم جون از شما بعیده عزیز یونا با آب فواره آب بازی میکنه؟ شما که میدونید آب فواره ها از آب شهری نیست.

من جات بودم میرفتم تو ماشین لباس بچه رو عوض میکردم.
وای از سفره مهمونی
خوش باشی نازنین

به فواره اینطوری فکر نکرده بودم... مگه تو خود تهران پارک اب و آتش نیست که کلی همین برنامه رو دارن بچه ها اونجا ؟ من اتفاقا روی این چیزها بی اهمیت هم نیستم .

ماشین نداشتیم خوب .
مرسی برای تذکرت .

رهگذر دوشنبه 4 اردیبهشت 1391 ساعت 01:42

امشب بی خوابی زده به سرم
همسر محترم ولی فکر کنم رسیده به پادشاه هفتم و میخواد دوباره از اول شروع کنه به دیدن!!!!!!
خندیدم با نوشته هات
با نمک می نویسی
اگه فیلمنامه نویس می شدی دیالوگ نویس خوبی بودی!!!!
حس خوبی بهم داد وبلاگت
این که عاشق همسرت هستی، فو العاده است
خیلی این عشق شیرینه
خودم طعمش رو چشیدم
خوشبخت باشی الهی همیشه

ممنونم عزیزم.
میخوام برم تو خط نوشتن داستان کودکان!!!!

خوشحالم تو هم راضی هستی از خودت و زندگیت ..
ممننونم.

فاطمه یکشنبه 3 اردیبهشت 1391 ساعت 21:15

صمیم جان سلام تقریبا میتونم بگم نصفه ارشیوتو خوندنم میدونی از شور نشاط تویه زندگیت خیلی خوشم میاد!! http://www.alisa50-50.blogsky.com/1388/05/21/post-228/
تو قول داده بودی این پستو ادامه بدی ولی من که ندیدم دیگه!!!میدونی برای بعضی ها که هیچ وقت کسی نبوده راهو بهشون نشون بده خیلی خوبه ممنون میشم خانومی این پستو ادامه بدی.یه جورایی مطمئنم دیگه خواننده پروپاقرصت میشم مرسییییییییییییییییییییییییی از لطفتتتتتتتت یه دنیا ممنون

آخیییییییییی نازی ..رفتم خوندم دیدم چی ها که ننوشتم..
تو لطف درای ..انشالله باز هم باشه می نویسم .. نمی خوام یک جورایی مثل درس دادن باشه فقط می خوام از تجربه ام بگم..
مرسی عزیزم.

منصوره یکشنبه 3 اردیبهشت 1391 ساعت 19:23 http://ashpazierangin.net

سلام ، میبوسمت همیشه شاد و سلامت باشی

ممنونم منصوره جان
خیلی خوشحال شدم با دیدن کامنتت.

دریا یکشنبه 3 اردیبهشت 1391 ساعت 17:50

حالا چقدرم یه سری از خاطاتت تو حلقم بودا!درک میکردمشون این هوا!بعد دگ گفتم حتما یه سر پیاده هم که شده باید بیام مشهد!ینی پیاده و شبانه و همین فردا.ببین چه کردی دگ!

آره حتمابیا . دم ورودی مشهد میبرنت تحویل دار الشفاء حرم میدنت!!! دیگه نیازی به بیرون خوابیدن ساعت ۹ شب و ماشین ملودی درا!! هم نداری!!

نکن بچه ..برو ..

بوس

دریا یکشنبه 3 اردیبهشت 1391 ساعت 17:48

الان یه عالمه نظر و سوال دارم!اصن نمیدونم از کجا شروع کنم.فقط اینو بگم که من چقد با بضی نوشته هات گریه کردم.چقدررررررررررررررررررر.وچقدر با بضیاشون خندیدم.منم که مثه ادمیزاد نمیخندم.میخندم ی زلزله شونصد ریشتری کلا میندازم تو این کهکشان.وچقدمن جلو دهنمو گرفتم که صدام از اتاق بیرون نره مامیم بیاد جمعم کنه بذاره اشغالی منو ببره!بعد قلمچیه این هفتمم کلا گند زدما.ینی میخوام الان بگم چقد نوشته هات جذاب بودنا!کلی هم یونا رو دوس دارم.ی عالمه!

بعید میدونم آشغالی رغبت کنه ببرتت!!!

وا! حالا مغزت پوک پوک شده انداختی لنگ این جذابیت ما و اینا!!!
بوووووو دخترررررررررررر ..ما اینکاره ایم!!
بوس بوس

دریا یکشنبه 3 اردیبهشت 1391 ساعت 17:42

بعد میدونم الان خوشت نمیادا ازین ادمایی ک زارتی صمیمی میشنا.ولی خو من الان یه هفته اس دارم زندگی میکنم باهاتا!ینی اینجوریاس!اره قربونش!بعد من میدونما خوشت نمیادا ولی بخدا دسته خودم نیس.الان هی دارم مینویسم هی دارم ب خودم میگم این چ طرزه حرف زدنه!ب خودم دارم میگم ینی!ازم ناراحت نشیا!کمی تاقسمتی اینقدم پررو نیستم!

نه خودمم یک وقتایی یک وبلاگایی رو کشف می کنم که به سیریش میگم زکی!!!
تو نگران نکن خودش رو!!!

دریا یکشنبه 3 اردیبهشت 1391 ساعت 17:38

سلااااااااااااااااااااااااام!اقا من چشام زده بیرون بخدا!باور کن دارم کور میشم!اصن یه وعضیا!من الان از سره اینکه اصلنم کنکور ندارمو اینا و اصلنم که یه عالمه درس ندارمو اینا و اصلنم ...!یه هفته اس دارم خاطرات میخونم!ینی ببین چقد من فوضولم و چقد دگ در این حدم!

برو بچه بیشین سر درسات!!
دهههه ..نشسته داره برای من خاطره تست میزنه!!!

حکیم باشی یکشنبه 3 اردیبهشت 1391 ساعت 09:28 http://delikhoun.blogfa.com

وای از دست تو اول صبحی یه کلی خندیدم.
حتما دادشت بهش ننه رو یاد داده مطمئن باش

آره بقیه هم همین نظر رو دارند .. دارم براش!

لردولدمرت شنبه 2 اردیبهشت 1391 ساعت 23:41 http://Mani11.Persianblog.Ir

هااااااااااا
این شد همون وبلاگ قبلی که من دوست داشتم و بخاطرش میومدم
امیدوارم همیشه تو زندگی شاد و سلامت باشی.



و همچنین عزیزم.

مرضیه شنبه 2 اردیبهشت 1391 ساعت 20:34

سلام صمیم جان!!!!
کجایی پس؟ما منتظر پست جدیدیم...روزی چندبار سرمیزنم ولی بازم خبری نیست.

اومدم..اومدم...

صوری شنبه 2 اردیبهشت 1391 ساعت 15:24 http://soorii.blogfa.com/

هلووووو ملیکم
اینجانب با تمام قوا ادامه میدم رژیممو
تو اگه پست نزاری که دلیل نمیشه من ادامه ندم گزارشمو هاااا؟
به شدت پایبندم به لطف خدا به رژیمم یه روز در میون گاهی هر روز پنج شش تا قاشق برنج میخورم غذاهای نونیمم یک الی دو کف دست نونه ت این پنج شش روز که رژیممو شروع کردم از هفتاد و شش شدم هفتاد و چهار فقط بدیم اینه که فرطو فرط رو ترازوام میدونم که باید انقدر زود زود خودمو وزن کنم
فقط یه سوال صمیم گلی میشه بهم راهنمایی کنی میان وعده ها که میومم میخورم بازم دلم خالیه خالیه چی میتونم بخورم که یهو حالمم از گشنگی بد نشه ؟
دیروز که خیلی بهم فشار اومده بود سالاد گوجه خیار با آبغوره درست کردم خوردم میشه راهنماییم کنی
بوووووووووس برای صمیم با اراده

واییییییییییییییییییی دو کیلو ..خیلی عالی هیست.
میان وعده ها خب میوه هست ۱۰ تا پسته هست ...بیسکوییت ساقه طلایی هست ..بعضی وقت ها یک فنجون پاپ کور نهست ..هویج و خیار و سبزیجات و اینا هم که موردی نداره .. خرما یک دونه در هر وعده با چای هست . یکاره بیا منو بخور مادر!!
من اضافه هم میو مد غذاهام ..تو چطور بهت فشار اومده..فکر کنم کم خوردی ..

الهام شنبه 2 اردیبهشت 1391 ساعت 11:24

سلام صمیم جون.
وای صمیم خیلی باحالیییییییییییییی
به زو رخودمو کنترل کردم که صدای خنده ام از اتاق کارم بیرون نره

خب بره! فوقش میگن چقدر شنگولیان هست این خانومه..عواقب بعدیش رو هم گردن نمی گیرم.

زهرا پنج‌شنبه 31 فروردین 1391 ساعت 21:49 http://az-be.persianblog.ir

خواهر منم این ویژگی رو داره صمیم جان و کلا لقمه آخر تو دهنش، تو دسشویی!!!!
درمورد مامی گفتنم، اتفاقا من خیلی دلم میخواد فارسی حرف بزنه و اصلا از ادای خارجکی حرف زدن خوشم نمیاد. از وقتی اومدم اینجا هی همه میگن نگران نباش. انقد مردم اینجاniceاند.من هی تو ذهنم حلاجی می کنم یه لغت خوب به کار ببرم که معنی این رو داشته باشه ولی فارسی هم باشه! چه معنی می ده ادم فارسی زبان باشه از این جینگولک بازیا در آره آخه!!

حالا تو اون میگو های مغزی رو خیلی نسوزون حیفن ..
آره بابا من که شوخی کردم..خودم ده سال مدرس زبان بودم ولی اصلا نیم خوام با این چیزهای بچه ببخشید پز بدم..

مهر و اسفند پنج‌شنبه 31 فروردین 1391 ساعت 18:16 http://esfand-mehr.blogfa.com

سلام
پیشنهاد خوبی بود برا در رفتن از جمع کردن سفره در مهمانی ها!!!
همیشه خوشبخت باشید

بعد میگن چرا وبلاگت جنبه آموزشی نداره ..ایناهاش ..اینم شاهد از غیب ...!!!!

aghrabe پنج‌شنبه 31 فروردین 1391 ساعت 14:11 http://heartbeat5050.blogfa.com

yedune az postato az dast nemidam, samime aziz , emruzam k kheili khush khushaname k javab ham midi.enerji mosbati k azat migiram az hich weblogi nemigiram, khushbakha t bashi hamishe.va salem kenare khanevadat

بعضی کامنت ها مثل کامنت تو مزه شیرین همون حسی رو داره که با دادن گوشی یک پسر بامرا م به یک خانم زیبا برای سرگرمی و بازی در ساعت نبودنش به آدم دست میده..خوشحالم این قدر این بچه باهات رو راست و نزدیک هست ..
میبوسمت ...

یسنا پنج‌شنبه 31 فروردین 1391 ساعت 12:20 http://yasna1.persianblog.ir

صمیم جان از خنده روده بر شدم.تو واقعا شیرین و دوست داشتنی هستی

تو هم واقعا صمیمی و مهربونی

یاسمن پنج‌شنبه 31 فروردین 1391 ساعت 12:11 http://khoneye-kochike-ma.blogfa.com

سلام عزیزم. ایشالا که خودتو همسرتو یونا جون همیشه سالم و خوشبخت باشید
واااای یاد اون پارکه میوفتم از خنده حالم بد میشه
مامانی جون که خیلی خیلی قشنگ تر از مامیه بچه خودش بهتر میدونه چی بگه
صمیم اسم پسرت خیلی قشنگه یه اسم دختر تک هم واسه من پیدا کن دیگه چی میشه؟

سارینا چطوره ؟ یونا و سارینا ..
برو جمع کن بچه پر رو !!! این بچه صاحیب داره !!!

بوس

بهناز چهارشنبه 30 فروردین 1391 ساعت 19:05 http://narin86.persianblog.ir

وای خیلی بامزه بود . ننه گفتن یونا هم که ...به نظرم داداشت مشکوک می زنه ، اون بوده که بهش یاد داده .

اره نامرد بهم خنجر زد از پشت!!

سعیده بانوی خرداد چهارشنبه 30 فروردین 1391 ساعت 09:31 http://www.saeedehallahverdi.blogfa.com

عکس عروسی گذاشتما
خوشحال میشم بیای ببینی.باز هنونه بزاری زیر بغلم:((

سعیده من برات کامنت هم گذاشتم...یعنی نرسید بهت ؟

مریم مامان فاطمه چهارشنبه 30 فروردین 1391 ساعت 09:29

سلام عزیزم...میلی به دستم نرسیده صمیم جان...
بوس..

الان دوباره چک می کنم.

ندا چهارشنبه 30 فروردین 1391 ساعت 01:02

صمیم جون درباره نیوشا نگفتی بهتره

شیمی درمانی رو شروع کرده خدا رو شکر و دکتر راضی هست . .
حتما خبری بود می نویسم.

Najma سه‌شنبه 29 فروردین 1391 ساعت 16:33

اممممممم!
اعتراف میکنم فقط اومدم خیلی کرمویانه کامنت بذارم که جواب بدی خوش خوشانم بشه!
همین!
نزن خواهر من خوب! خودم میرم یره!

الهییییییییییییی
حالا من هم برات می نویسم که منم خوش خوشانم میشه وقتی همین دو خط انگیزه میشه اعلام حضور کنن دوستام...
بوووووووووووس
بازم کرمویانه!! بیا

پری سه‌شنبه 29 فروردین 1391 ساعت 14:59

سلام صمیم جون من خواننده خاموش وب شما هستم سی ساله از سیراز...میشه یه راهنمایی بفرمایید؟باتوجه به اینکه رشته شما انگلیسی هست؟من اموزشگاه زبان میرم بسیار هم علاقه دارم و با استعدادم...ایا بدون مدرک تحصیلی میتونم وارد بازار کار بشم بعد از اتمام کلاسهام؟؟اگر تونستید جوابمو بدید ...درضمن دوستتون دارم.....پری

پری عزیزم بازار کار تا چی باشه .و از مدرک منظورت مدرک دانشگاهی هست دیگه ..؟چون مدرک کلاس های زبان که خودت میدنی هیچ جا معتبر نیست و کمبریجش هم دو سال فقط اعتبار داره .
بازار کار کدومش منظورته ؟
تور لیدر؟ ترجمه ؟ تدریس خصوصی ؟ تدریس تو آموزشگاه ؟ کار تو نشریات تخصصی ؟ ترجمه مقالات و ..؟

میتونی همین طور که سطح زبانت میره بالاتر اپلای کنی برای این موسسات زبان که در سطوح اولیه تدریس کنی و کلاس هاشون رو شرکت کنی . البته اصلا بهت توصیه نمی کنم کلاس های استارتر رو بگیری چون بچه ها حق دارند اولین مدرس زبانشون سرشار از تجربه باشه ...
موف باشی و مطمئن باش با پشتکار جای خالی خیلی چیزها پر میشه .

lady stitch سه‌شنبه 29 فروردین 1391 ساعت 11:01

یعنی آدم دلش میخواد هلاک بشهاز خوشحالی وقتی میبینه هر کامنتی جواب داره!
آخ صمیم اگه الان دم دستم بودی محکم بغلت میکردم! یعنی با خوندن اینا یه حال خوبی شدم. خب چون قبلش اصلا حال خوبی نبودم! وای صمیم من دیگه آبکش ببینم محاله یادت نکنم! حتی پلو!
میگما صمیم خعلی دلم یه مشهد میخواد. هر وقت اومدم نبینمت دیگه برنمیگردم! گفته باشم در جریان باشی

از دستم در رفت ننه!!!
انشالله همیشه حالت رو براه باشه
فک کن! پلو با سس پرتقالی!!!!!

رز سه‌شنبه 29 فروردین 1391 ساعت 10:50

سلام صمیم جان
امروز بالاخره تونستم خوندن مطالب وبلاگ زیبات از اول تا آخر رو بخونم و به روز باهات بیام جلو.
فقط خواستم بهت بگم که عاشق شخصیتت شدم و دلم میخواست الان اینجا بودی و لپت رو یه بوسه محکم میکردم بس که توی دلم جا باز کردی .با خیلی از نوشته هات خندیدم و با خیلی هاشون اشک ریختم و از خوندن احساسات زیبات که به خوبی بیانشون کرده بودی لذت بردم.کاش توی یک شهر بودیم و با هم رفت و آمد میکردیم و ازت درس میگرفتم.میتونم بگم بهترین وبلاگی که خوندم این وبلاگ بوده
عاشقتم صمیم خانوم

قربووووووووووووووووونت بشم اینقدر باحال و مهربون نوشتی برام...

اون رفت و آمده رو که من هلاکشم با ادم های راحت برم و بیام..
شاگردیم خانوم. هنوز ...
بوس.

مریم مامان فاطمه سه‌شنبه 29 فروردین 1391 ساعت 09:59

سلام دوباره به صمیم عزیزم...پاسخت به کامنتمو دیروز دیدم عزیزم ولی متاسفانه فرصت جواب دادن نبود فدات شم..گفتم الان که هنوز دخترم خوابه بیام ...
قربون این همه مهربونیت..این همه همدردی..و دعایی که واسم کردی...مرسی فدات شم که حتی از یونای خوشگلم هم خواستی واسه فاطمه دعا کنه...نمیدونی چقدر خوشحال شدم...تاثیر دعاهات رو دیدم عزیزم..
دیگه اینکه مرسی که اینقدر بهم لطف داری عزیزم..
اونجا که نوشتی وقتی خودشو به سینه ام چسبونده بود و گریه میکرد بغضت گرفت...میدونی عزیزم اول اینکه بسیار بسیار مهربونی و محبت داری و یه چیز دیگه ....میدونی صمیم جان به عقیده من ما غیر از زبان انگلیسی که زبان مشترک هست در همه جا...یه زبان مشترک دیگه هم داریم..ولی فقط بین مامانها...نمیدونم چه حسیه..که وقتی یکی از بچه اش حرف میزنه از درد اون ..از مریضی اش...از گریه اش...از خوشحالی اش...از هر چی بچه اش..مای مادر میتونیم اونو کامل درک کنیم...میتونیم با گوشت و پوست حس کنیم...وقتی پستی در رابطه با یونامینویسی...که انشالله همیشه تعریف سلامتی و زیبایی و تندرستی و شیطونتی ها و شیرین زبونی هاش باشه عزیزم نه خدای ناکرده مریضی..ولی می تونم کامل درک کنم...و بفهمم چی میگی..
داشتم فکر میکردم که مادر شدن صمیم جان واسه پختگی من انسان خوبه...هرچند که تربیت یک انسان جزو فطرت ما هاست..و اصولان دوست داریم توی موقعیت تربیت فرزند قرار بگیریم...ولی واسه این میگم پختگی چون یکی میاد به این دنیا که تو از هر چیزی بیشتر دوستش داری...بهترین ها رو واسش میخوای...و حس خودخواهی شاید در وجودت کمرنگ بشه...کی می تونی با تموم خستگی روز واسه تب بچه کوچیکش چند شب مداوم بیدار باشه و غم خواب که نداره هیچ تازه چشاشم به خاطر بچه اش بارونیه..کی می تونه در حالیکه از خستگی رو به موته..و تازه بعد کوهی کار یک لحظه دراز کشیده..فقط به خاطر انجام درخواست بچه اش باز از جاش بلند شه و حالا مثلان یک عروسکش رو بهش بده..کی میتونه وقتی ظهر از خواب و خستگی در حال بیهوش شدنه هزار دفعه به بهانه های مختلف از جات بلندت کنه اینو ببر و اینو بیار ...میدونی قبل بچه همه چی ادم روی نظمه..یک روز خواب ظهرت کم بشه سردردی...یکم سر و صدای بچه همسایه بیاد حالت گرفته است..فقط به خودت فکر میکنی و استراحت و ارمشت...ولی وقتی بچه میاد...یه جواریی حس میکنم مبارزه با نفس راحت طلبیه..هر چند که هر چند که بسیار تاکید می کنم که این دلیل نمیشه که من مادر خودممو خفه کنم واسه این پختگی و پدر عزیز هیچ اقدامی در این جهت صورت نده!!!!!!! و مادر هم واسه این همه از خود گذشتگی و مایه گذاشتن از خودش نیاز به یک خلوت و استراحت داره...مثل هموون گردش تک نفره ای که صمیم عزیزم با خودش داشت..و اینقدر مزه اش شیرین بود که انگاری خودم به این گردش رفتم...وای فقط یه مادر میفهمه که این ساعت تنهایی بدون فرزند و شوهر و کار و دستور و خانه ..یعنی چی...البته بدون حس گناه.....من حتی اگه نیم ساعت بچه رو بزارم پیش مادرشوهرم تا برم آشپزخانه رو هم جمع کنم و هزار کار دیگه در حالیکه بینش حتی یه لحظه هم ننشستم حس گناه دارم ..البته باید در این زمینه روی خودم بسیار بسیار کار کنم..چون مثل اینکه این حقیقت که بچه مال مامانه به خودم هم مسلم شده..و انگاری واسه هر کاری باید از اقای همسر مرخصی بگیرم...اللته یه چیزاییش هم بر میگرده به شخصیت خودم...هییییییی....ولش از چی میخواستم بگم به چی رسیدم..
خلاصه...خلاصه..در روند از شیر گیری، دختر ما هی گریزی به صحرای کربلا میزنه و یاد جی جی مرحوم می افته که یه موقع هایی با خنده و شوخی یادش میاندازم که بزرگ شدی..و اه اه جی جی مامان تلخ و بدمزه شده...و اونم پی خنده رو میگره..ولی یه وقتایی هم نه دیگه ول کن قضیه نیست...مثل دو تا بعد از ظهر دیروز و پریروز...که به شدت چسبیده بود به من در موقعیت شیر..گریه ....و جی جی .. جالبه یه موقع هایی که خوابش نمیاد وقتی میگم بزرگ شدی...خودش دنبالش میگه جی جی تلخ..ولی وقتی موقع خواب ظهرش که همیشه با جی جی جی خوابیده... میگم بزرگ شدی میگه نهههههه...میگم مگه نی نی کوچولویی ...میگه آره..میگم...میخوای همون جی جی تلخو بخوردی میگه آره...و یه لبخند بد جنسی هم روی لبشه....بچه دوساله هم بلده واسه ما نقش بازی کنه.....ولی صمیم جان..شب اول خیلی واسه خودمم سخت بود که داشتم باهاش گریه میکردم اصلان نمیتونم حسمو بیان کنم..یه درد عجیب در دل داشتم...وای...ولی از اون شب ...هر موقع که مثل اون شب بی تاب شیر میشه...با اینکه خودمم دلم برایش میسوزه ...ولی مثل اون شب خودمم بی طاقت نمیشم....و میتونم خودممو کنترل کنم و بحث شیر خوردنو عوض کنم..
بازم به دعات احتیاج دارم صمیم عزیزم...که انشالله ختم به خیر بشه..و دیگه کلان فراموش کنه...البته فردا میشه یه هفته...


اما در مورد این پستت دیروز که اومدم خوندم همه اش که بامزه بود و شیرین ولی اون قسمت مامی و ننه..وای صمیم داشتم از خنده غش میکردم..گفتم الانه که فاطمه بیدارشه....چقدر قدرت طنز نویسی بالایی داری عزیزم..ماشالله که توانمندی هات خیلی زیاده......مترجم...معلم...کار بیرون...همسر نمونه..مامان خوب...اشپز قابل و هنرمند..و صمیم مهربون با یک دل دریایی......دیگه اینکه خییییییللللللییییییییی دوسسسسستت دارم...

برات میل زدم عزیزم..نمیدونم چرا نشون می داد که ارسال نشد ..دوباره چک می کنم.

مریم سه‌شنبه 29 فروردین 1391 ساعت 03:34 http://asheghkoochooloo.blogfa.com/

زیبا بود....

مرسی.

هما سه‌شنبه 29 فروردین 1391 ساعت 02:33 http://www.alone55555.blogfa.com

وای صمیم واقعا پوکیدم از خنده!!!

ولی خداییش خیلی ادم زجر میکشه تو مورد دوم.فکر کن ازت یه وجهه مودب و باکلاس که به سیاهو سفید دست نمیزنه و شبا ناخوناشو تو پنیر میذاره که اسیب نبیننو اینا تو ذهنشون هست بعد یهویی تمام اون توصیفات دود میشه بجاش یه تصویر واضح از موقعیت بسیار جالبت نقش میبنده تو ذهنشون که هیچ وقتم یادشون نمیره

اون ناخن تو پنیر رو خوب اومدی ..فک کن!!! بوی لیقوان بگیری فرداش .. الان مشکل من سر همون تصویر ثابته جدید تو یذهنشون هست ..برم خودم رو از لبه تخت اویزون کنم ..دیگه تحمل ندارم..چه زندگیه این آخه!!!!!!

نادیا سه‌شنبه 29 فروردین 1391 ساعت 00:58

اولا که گویا این قضیه سفره همگانیه !!
ثانیا جیش بچه تا چهل سالگی نجس نیست , بد به دلت راه نده مادر جون !!

تو خط دومت دو دقیقه تمام موندم و زیر میز خندیدم و خندیدم.....خدا خفه ات نکنه با این جمله .

آنیتا دوشنبه 28 فروردین 1391 ساعت 23:38

salam samim jaan
man be jaaye faraar az sofre + ghashogh changaal+livaan+zarfe yek baar masraf estefaade nemoode va khodamo khodesho (shaharamo!) raahat mikonam :D albate shayane zekre ke saali yek baar kasi miaad khoonamoon!! :D
booos nane golie mehraboooon:*:*

قربونت بشم ما سرویس فرانسوی مون رو در میاریم مامانمون میگه بقیه اش رو گذاشتی بعد از مردنت توش حلوا درست کنن که نمیاری جلوی شوهرت ؟ بعد کم مونده تو یک بار مصرف بیارم دیگه!!!!
بوس عزیزکم.

قاصدک دوشنبه 28 فروردین 1391 ساعت 17:13 http://fereshteha76.blogfa.com/

وای از دست تو صمیم جون واقعآ سیاه شدم از خنده اشکم دراومد مخصوصآ از اون ابکش کردن ج..ش توسط یونا همیشه لبت پر خنده باشه

میگم چقدر این بخش آبکش همه رو سیاه کرده!!
بوس

mehri دوشنبه 28 فروردین 1391 ساعت 16:57

اگه میشه فاصله بین خطوط رو بیشتر کنید تا بعد از خوندن آدم احساس کور شدن نکنه.

حتما .چقدر این انتقادات طنز و خوب رو دوست دارم ..
چشم عزیز دلم.

مریمی دوشنبه 28 فروردین 1391 ساعت 15:31 http://shazdehkoochooloo.persianblog.ir

اصلا بیا من سرمو بذارم رو شونه ت و زار بزنم .... هعیییییی لوله گاز ... صمیمکم یه چیزی بگم به جون عمه ی 15 تا بچه م باور نمی کنی . نوشتم که از اون کارا فراری هستم ، اما تو این خونه همه ی کاراش رو فقط خودم انجام می دم . فکر کن علی فقط لطف می کنه شلوارشو می پوشه و می ره سر کار . اون وقت جمع و جور و گردگیری و اتو و ظرف شستن و پختن و روفتن و .... خلاصه همه چیز با من هستش . اصلشم اینه که چراغ ها را من خاموش می کنم !
راستی بابا اون جکی که ازت اجازه می خواد ارسال بشه مورد منکراتی داره خبببببببببب . و اما نکته ی بعد ... به جون مادربزرگ ! 15 تا بچه م هر وقت بادنجون سرخ می کنم یادت می افتم . سر خوردن علی نازیک و کشک بادنجون و خورشت بادنجون و حلیم بادنجون و مشتقات بادنجون از هر نوع می گم جای صمیم خالی . من نمی دونم چرا خاطراتت با بادنجون عجین شده خواهر .... اصلا یه وضعی ...
و بلاخره آخرین نکته ! بدو بیا بهم آفرین بگو . رفتم کلاس آرایشگری ثبت نام کردم و اصلا در حد ماکسیما انرژی دارم . اولا که صبح تا شب قوم ظالمین بالا و پایین سرم اذیت نمی کنن . بعدشم یه درد دل خواهرانه ... نیست کسی رو دور و برم ندارم تمرین کنم ، هیییی آویزون علی می شم که تمرین بند انداختن کنم . بعد نمی گذاره که ! نامرد نمی گذاره پیشرفت کنم . اینه که تا می ره بخوابه مجبورم بپرم رو شیکمش و دستاشو بند بندازم !!!! مجبورم می فهمی ؟ مجبور ! بعد من نمی فهمم چرا جیغ می زنه ؟ اصلا صداش نازک می شه و دادش می ره هوا . هی می گه مریم جون برو شینیونت خراب نشه . از کل اصطلاحات شینیون رو یاد گرفته واسه من ! بعد دیشب بهش می گم می دونی اصلا شینیون یعنی چی ؟ می گه آره دیگه ! همونه که رو ابرو خالکوبی می کنن !!! فکر کن ! به تاتو می گه شینیون . خب من چه جوری آموزشش بدم ؟ الان به شدت همفکر لازمم من

خعععععععععععلی کار خوبی میکنی نمیذاری پشم مرینوس !برای این آقایون بمونه!!!! میگم مطمئنی موهای دستش رو کندی ؟ آخه اونجور که تو گفتی که یکهو صداش نازک میشه و قر و اطوار میریزه از خودش و چشاش رو خمار میکنه و تریپ هوتن میاد !!!!آدم میگه نکنه وارد حوزه اسنحفاظی دیگه ای شدی و حواست نبوده قرچ قرچ همه رو کندی ریختی جلوی پاش!!!!

من الان حلیم بادمجون میخواممممممممممم..نامرددددددد

بابا آرایشگر ..بابا پشمک کن! بابا شینیون تاتو کن!!! میگم به یک متخصص نشون بده علی رو...منم باید علی خودم رو نشون بدم چون گاهی وقت ها فرق عدس رو با باقلی نمی دونه و میگه باز هم باقالی پلو داریم؟!!!! حالا فکر کن مثلا غذا کلا استامبولی هست!!!

تو همون اموزش های مرتبط با خودش رو بهش بده نمی خواد شینیون و گل سه پر بهش یاد بدی !!


بووووووووووس ..میفهمی ؟

صوری دوشنبه 28 فروردین 1391 ساعت 15:21 http://soorii.blogfa.com/http://

یک اینکه مرسی که جواب به کامنتامون میدی راستش وقتی جواب میدی با اینکه میدونم چقدر سرت شلوغه و ازت توقع جواب دادن ندارم ولی حالم گرفته میشه!
دو اینکه اولین گزارش برای صمیم گلی : خانم از اونجاییکه من در طی این ده دوازده سالی که چاق شدم انواع رژیمهارو و دکترهارو امتحان کردم و ادامه ندادم یه کتاب پر از رژیم دارم و از روزی که همت کردم رژیم بگیرم رفتم کتاب دکتر کرمانیو آوردم و رژیمی که چند سال پیشا بهم داده بودو شروع کردم اولش هفتاد و شش بودم الان روی ترازو دیجیتالی هفتادو چهارو هفتصد بودم و از اونجاییکه به این صد گرم دویست گرما اعتباری نیست ما میگیم هفتاد و پنج
هوراااااااااا
بوووووووووووووووووووس برای صمیم جون

وایییییییییی آفرین صوری خیلی خوب هست . ادامه بده حتما ..آب زیاد رو فراموش نکنی ها ..روزی ۸ لیوان .

حالا من بیا بهت گزارش بدم..از ۱۵ فروردین تا الان بدون رژیم فقط با کنترل در خوردن و بخصوص میوه به جای شام ۴ کیلو کم کردم و اینقدرررررررر سایزم خوب شده الان نسبت به همون ۴ کیلو که حدنداره ..داریم با تمام قدرت میریم جلو با همدیگه ...

میناز مامانه رادین دوشنبه 28 فروردین 1391 ساعت 13:46

وا حالا صمیم جون یه ذره جیش که این حرفا رو نداره مادر

میترسم سیل منو ببره ..آخه همش که همین یک ذره ها نیست که مادر جان....

مش مشک یکشنبه 27 فروردین 1391 ساعت 15:58

وای اجی چقد خندیدم
سلامممممممممم
خوبی؟؟
آی گفتیا منم انقد بدم میاد سفره رو جم کنم ک نگو
حاضرم یکوه ظرف بشورما ولی سفره رو تمیز نکنممم

باید تو شرایط ضمن عقد این رو حتما بنویسی ..یادت نره ها ...

[ بدون نام ] یکشنبه 27 فروردین 1391 ساعت 10:44

خیلی باحال بود این پستت صمیم جون. اما یه گله دارم ...چرا دیر دیر آپ می کنی؟:(

قربونت بشم نمیشه که از وقت کاریم بزنم وبلاگ بنویسم که؟ تو خونه هم این دو تا مگه اد م رو راحت میذارن آخه؟

مرسی

مریم مامان فاطمه یکشنبه 27 فروردین 1391 ساعت 10:31

سلام عزیزم...اومدم بعد روزهای بحرانی ...
گفتم که صمیم جان میخواستم دوشنبه بریم حرم و سه شنبه از شیر گیری رو شروع کنم...ولی خوب اون شب قسمت حرم نشد. ولی دلم نیومد حرم نرم..این شد که سه شنبه دخترم هم اخلاقش خوب بود از خواب که بیدار شد ما سریع حاضر شدیم و رفتیم حرم ..جات خالی زیارت کردیم.و نماز جماعت خوندیم و یاسین خوندم و به سیب سرخ فوت کردم و از خدا و امام رضا طلب کمک..و از چهارشنبه صبح اخرین شیر رو ساعت 10 دخترم خورد...بعد که بهانه شیر رو گرفت سینه ام رو با صبر زرد تلخ کردم و سر ظهر که مثل همیشه جی جی میخواست... قبلش مثل شما که واسه یونا با عروسکش حرف زدی ..منم به نی نی اش گفتم که چون بزرگ شدی و پلو میخوری و ...دیگه جی جی مامان تلخ شده...خوب حرفامو گوش کرد و لبخند قشنگی هم روی لبش بود...بعد که حرفام تموم شد..با یه لحن خاصی که منظورش این بود خوب سخنرانیتو کردی مامان حالا نوبت جی جیه...گفت...مامان جی جی ...منم گفتم باشه عزیزم..ولی به محض این که توی دهنش گذاشت یه دفعه بهم نگاه کرد و منم بلافاصله گفتم تلخ شده..اونم خندید و گفت اره...منم خندیدم..گفتم اه پس تو هم بزرگ شدی که جی جی مامانت تلخ شده..خلاصه..یه بار دیگه هم چند ساعت بعد امتحان کرد...موقع خواب ظهرش که بهش گفتم مامان یادت رفت تلخ شده...و بعد امتحان مثل اینکه دیگه فهمید نه دیگه جدی جدی جی جی تلخه...باور میکنی دیگه بعد اون حتی امتحانم نکرد ولی در طول روز چند بار میگفت جی جی که بهش مگفتم با خنده و حالت خاص که مامان جون یادت رفت گفتم که جی جی تلخه..و اونم با حالت پرسشی می گفت تلخ؟؟!!! و تا شب...شبش میخواست قلبم از جاش کنده بشه صمیم جان...اینقدر دخترم توداره..دیگه نگفت جی جی ولی به شدت کلافه بود...مخصوصا شب...فک کن از صبح نخورده بود تا 10 شب...به شدت گریه میکرد و صورتش رو به سینه ام فشار میداد...دستش رو توی یقه ام کرده بود و با یه حالت خاصی نگام میکرد و گریه...خودمم همراه باهاش گریه میکردم...نمیتونستم تحمل کنم...ساابقه نداشت من و دخترم این همه فاصله بین شیر دهی باشه...میدونی صمیم جان..شما نکه از شیش ماهگی یونا سر کار بودی به دوری چند ساعته و شیر دادن چند ساعته اون عادت داشتی ولی من نه..دوساله شبانه روز پیششم و بهش شیر دادم.فکر میکردم که دارن ازم جداش میکنن...آخه خودمم به شیر دادن عادت کرده بودم و بهم ارامش میداد..وقتی مادرشوهرم اومد ازمون سربزنه خندید و گفت انگار دارن مامانشو از شیرمیگرن..گفت که بچه غصه میخوره تو چرا گریه میکنی..خلاصه اونو ازم جدا کرد و با زبون..پلوشو بهش داد و حسابی خندونش...ولی خلاصه کلام اینکه سه شب چند بار در شب جیغ و داد...و انگار بفهمه که جی جی تلخه نمی گفت جی جی ..اینش عذابم میداد که انگاری دیگه بهش مسلم شده تلخه..ولی دیگه کلافه و عصبی...گریه..
در طول این چند روز هم روز به روز بهش بیشتر این واقعیت که جی جی تلخه مسلم شده...دیگه با خنده میگه جی جی تلخه؟؟
هر سه روز هم بردیمش پارک و حسابی خسته شد...و بعدشام..ولی شباش یعنی موقع خواب کلافه بود...ولی کلان از اون چیزی که فکر میکردم راحتتر کنار اومد..اوه راستی سه شنبه که حرم بودیم...چهارشنبه بعد اخرین شیر ساعت 10 یه ساعت بعد ش بهش سیبی رو که یاسین فوت کرده بودم رو دادم..جالبه دخترم..همیشه یه قاچ بیشتر سیب نمیخوره موز دوست داره و شاید حتی یه دونه کوچیک موز و بخوره ولی سیب نه...اون سیب رو همش رو خورد...چهار قاچ کردم و همشو خورد که واسم خیلی جالب بود...
خلاصه امام رضا کمکم کرد...خدا بهم لطف کرد و بچه راحت با قضیه تلخ شدن شیر کنار اومد..خدا رو شکر..
فقط شیر در سینه ام توده شده و درد میکنه..رفتیم عطاری محل..عصر گفت یک دارو درست میکنم واسه جذب شیر..خدا کنه موثر باشه...
اینم از اوضاع احوال چند روزه ما...مرسی صمیم عزیزم بابت تموم راهنمایی هات..تموم محبتهات...و دعایی که واسم کردی..
دوستت دارم و واست بهترین ها رو ارزو میکنم..


وقتی خوندم صورتش رو به سینه ات فشار داده انقدررررررر بغضم گرفت فاطمه ...
الهی بمیرم که نشستی باهاش گریه کردی ..راست میگی ..مامان هایی که از صبح با بچه هستتند خیلی سخته..انگار یکهو یک چیز با ارزش که برای تو بوده رو از دستت میگیرن و میگن وقتت تموم شد ... خوشحالم که شروعش تا قبل از شب با ارامش بوده..من که یادته گفته بودم بچه سرش رو به دیوار تکیه می داد و ناله میکرد و ما هم خیلی با پارک خسته اش میکردیم و شام ُ خوب میدادیم بهش تا سیر باشه شب ..

آفرین که با این همه توکل و عشق به این بچه این مدت شیر دادی و افرین که اینقدر دلت رو سپردی به خدا و تو اون محل مقدس و معنوی مقدمات رو شروع کردی ..وقتی رسیدم به سیب خوردنش دلم لرزید ...انشالله همیشه روزی ح لال و با برکت تو سفره تون باشه و این بچه همین طور با این همه خلوص بهره ببره ازش ..

خیلی به یادت بودم..به یونا گفتم مامانی بگو انشالله فاطمه راحت می می نخوره دیگه..گفت چرا می می نخوره ...گفتم مثل تو بزرگ شده مامانی جون...براتون دعا کرد ..دعاکردم...

من هم چند روز اول سینه ام شیر داشت و کمی سفت شد ولی خودش تو ظرف دو سه روز بعدیش کم کم طبیعی شد انشالله داروی اقای عطار هم زودزود جواب بده و مامانی مهربون و کمی گریه او!! ما هم راحت بشه ...

منتظر خبرهای خوب تر و خواب های راحت تر تو هستم...میبوسمت فاطمه جان

زهرا یکشنبه 27 فروردین 1391 ساعت 10:23 http://tahaandmaman.blogfa.com

سلام.صمیم جان خوبی؟
زمانی که میخواستم طاهای نازنیم رو از پوشک رو بگیرم ، روزهای اول از قصری یا دستشویی مخصوص کودک استفاده کردم... بعداز یک هفته دیدم ای وااااااااااای این پسر هر چیزی رو که گود باشه رو میره میشینه روش و کارش رو انجام میده!!!
تا اینکه کلا بیخیال دستشویی کودک شدم و شروع کردم به آموزش اصلی دستشویی رفتن...

این کارت مثل من بود که اومدم بچه رو از شیر بگیرم به جاش به شیشه عادتش دادم..اوسکول بازی در حد کلاغای دنیا!! دور از جون تو البته

زهرا یکشنبه 27 فروردین 1391 ساعت 08:58 http://11sobh.blogfa.com

بسیار مشعوف شدیم صمیم خان :)

بسی خوش بحالمان شد زهرا جان

صدرا یکشنبه 27 فروردین 1391 ساعت 02:17 http://www.roozha88.blogfa.com

صمیم داشت خونم میفتاد گردنت بس که خندیدم :))))))))
واقعا شانس آوردی که زنده م، با این نرخ دیه:)))))))))))))))

حالا چند تا شتر باید می دادیم؟!!!!!!!!!!!

مهسا یکشنبه 27 فروردین 1391 ساعت 02:14 http://yeshohardarim.blogfa.com

وااااااااااااااااااااایییییییییی تو فوق العاده اییییییییییی! خعلییییییییییی میدوستمتتتتتتت :*

خععععععععلی دمت جیز !

دختر یکشنبه 27 فروردین 1391 ساعت 00:26

سلام
نظری گذاشته بودم که توش نوشته بودم بنظرم خیلی خوشبختی. حالا بلافاصله این پست نوشتن و تمسخری که تو نوشتتون هست زیاد مودبانه نیست. قضاوتم در موردتون اشتباه بود. خداحافظ

برات میل زدم دخترک .

ملودی شنبه 26 فروردین 1391 ساعت 18:53 http://melody-writes.persianblog.ir/

صمیم مردم از خنده :)) شما دو تا خواهرون عجب اراده ای دارین در نصف کردن بچه !!!!و یهوووو خاله ی بچه نگه دار شدن اونم دقیقا سر جمع کردن سفره . از دست شما دو تا خواهر گل . میگم تو اگه هر روز هم بچه ی مرتب و عطر زده و لباس ست رو برداری ببری به همه سر کار نشون بدی بازم اونا اون صحنه رو فراموش نخواند کرد (ملودی در حال دلداری دادن به صمیم !!!!) بیخیال بابا حوصله داری ها مهم اینه که تو همیشه یه مادری هستی که توجه داری به همه چیز بچه . این بار هم شانست زده بود عجییییب !!!! که همه تو رو تو اون وضع ببینن . میبینم که میخواستی مامی بشیییی . ببین من چقدر بهت گفتم تا این بچه چشم باز کرد باهاش انگلیسی حرف بزن گوش نکردی که . عزییییییییزم چه خوشگل صدات میکنه .مامانی جون خیلیییی خوشگله کلی بوووووووس برای یونا و مامانی جونش . ببین صمیم این بچه اینکارو کرده که تو برنج خور نباشی روز به روز وزنت بیاد پایین چرا به این قسمت قضیه نگاه نمیکنی خواهر جان !!!! ولی خیلی بامزه بوده ها . قیافه ی تو در اون لحظه از صحنه های ماندگاررررر بود . وای این قسمت از پوشک گرفتن خیلی سخته درکت میکنم . اردوان که گاها مبلها رو هم بینصیب نمیذاشت .

ببین ملی حالا وسط این دعوا تو بیا نرخ بذار رو من!!!

وای چقدر از من تعریف شد .. خوشش به بالت!!!(خوش به حالت) که منو داری!!!!

اه اه من و صبا با این شوهرامون!! باز صد رحمت به شوهر اون که بدو بدو میره سفره رو جمع میکنه من بدبخت چکارکنم که تو مهمونی ها دست میزنه این شوهره ..

مبل ؟!! یکی از کابوس های منه این روزها ...

آتوسا شنبه 26 فروردین 1391 ساعت 16:07

صمیم جون الان یونا چن ساله هس ؟ می خوام بدونم تا کی باید این گل پسرا رو پوشک کرد ؟

الان دقیقا دو سال و ۱۰ ماه
بستگی به امادگی شون داره ..من میتونستم زودتر بگیرم ولی فضای سرویس دستشویی ما جوری هست که تو زمستون فوق العاده سرد میشه و اصلا نمی خواستم تو سرما و با مریضی روبرو بشم برای این قضیه ...

کمالی شنبه 26 فروردین 1391 ساعت 16:05 http://http://katebane.persianblog.ir/

این دوتا مطلب اخیرتون خیلی باحال بود
خیلی خندیدم وراحت خندیدم آزاد
ابکش هم وسیله جالببیه برای دسترسی به ظرفشویی اماپسرای من هنوزکشفش نکردن
مییدونی بعدازینکه ششازده ازپوشک گرفته بشه به اجبارموقع شروع غذا باید شرفیاب بشی دسشویی چون 90درصد بچه ها بعدازینکه ازپوشک گرفته میشن توالت یکی ازمامن هاشون برای فرارازغذاخوردن میشه تامیگی بیابریرای غذامیگه مامان بدوجیش دارم وبعدیک ساعت تودستشویی معطل میکنه هیچ کاری هم نداره شما هم که بیای بیرون بعدش هم یکباربرای جمع کردن سفره باید دربری دیگه خیلی برات سخت میشه

قربوت بشم کمالی جان این بچه ما رو باید با انبر دست از غذا دورش کنی ..روزی دو بار ناهار میخوره .یک بار تو مهد یک بار هم سه ساعت بعد وقتی ما خودمون میرسیم خونه و ناهار میخوریم ..تازه اگه یک روز برنج نخوره میگه من که اصلا شا یا ناهار نخوردم که!!!!

ولی من خیلی بدم میاد وسط غذا بلند شم بچه رو ببرم دستشویی ..اصلا قیافه ام وقتی برمیگردم با اون صمیم که رفته خیلی فرق میکنه... بدم میاد کلا از این چیزا ..( بگو کی خوشش میاد آخه؟!!!)

سمیرا شنبه 26 فروردین 1391 ساعت 12:09

روح خان داداشت شاد
کلی خندیدم خد ایی
باحالی ننه

داداشم زنده هست ها ...

مثلا گفتی ..آها

بهار شنبه 26 فروردین 1391 ساعت 12:07

سلام صمیم جان. یعنی من کشته مرده این نوع تعریف کردناتم در مواقع بحرانی. خیلی ماهییییییییییییییییییییییییییییییی بخدا.بوووس

مرسی ..بوسسسسسسس

سما شنبه 26 فروردین 1391 ساعت 11:20

مامی جون بد کاری میکنم ظرفاتو میشورم بعدش ضد عفونی هم میکنممممممم؟

خوشت نمیاد که نیاد ننه؟


ضد عفونی ؟
اوهههههه نگو حالم زرد شد!

تسنیم شنبه 26 فروردین 1391 ساعت 10:32 http://www.taninezendegieman.blogfa.com

وای صمیم جان همه پستت یک طرف-اون تیکه جیش کردن یونا تو صافی برنج هم یک طرف!!! مردم از خنده
خیلی اوقات پیش میاد که آدم میخواد جلوی بعضی ها با کلاس و مرتب باشه و از بدشانسیش همه چیز ناجور میشه.حکمتش چیه مام نفهمیدیم هنوز.

همون روح مورفی توی حلقم هست قضیه اش !

آیناز شنبه 26 فروردین 1391 ساعت 10:32

یعنی عاشقتم ۱۰۰۰۰ تا پشت مانیتور تو شرکت کبود شدم از خنده وای خداااااااااااااا :))))

منم دوستت دارم اینقدر خوش خنده ای ۱۰۰۰۰ تا

عسل شنبه 26 فروردین 1391 ساعت 10:10

اللللللللللللللللللهییییییییییییییییییی بار اولت بود؟ من که بچه جاریم هر وقت میاد خونمو مزین میکنه مامانشم انگار نه انگار از 3 سالگی تا الان که 5 سالشه . این که بچه خودته بزرگ میشه یادت میره .

تو هفته اول بودیم
یعنی چی که انگار نه انگار ..مگه الکیه خونه مردم به گند کشیده بشه ..پوشکش کنه خب وقتی میره مهمونی ..خرس گنده هست بابا!

مرضیه شنبه 26 فروردین 1391 ساعت 10:01

سلام صمیم عزیز...
خیلی لذت بردم...مرسی از اینهمه شوخ طبعی.

قربون شما

لنا شنبه 26 فروردین 1391 ساعت 09:23

وای خیلی باحال بود خدا خیرت بده خندیدم مخصوصا اون آبکش

همیشه لبات به خنده

در گوشی شنبه 26 فروردین 1391 ساعت 09:06 http://shooikar50-50.blogfa.com

صمیم جون بمیرم الهی دلم بهم خورد سینک ظرفشویی رو چیکارش کردی؟ راستی منم مثل تو از سفره جمع کردن در حد لالیگا بدم میاد

عزیزم تو سینک که نش ...بود که!!!...کلا همه رو ابکشی کردم..

بزن قدش !

نگاه مبهم شنبه 26 فروردین 1391 ساعت 08:05

صمیم عزیزم سلام.

فقط یه چیز: دوست دارم. همین.

ای جان دل من...
همچین یووهو چسبید بهم این جلمه ات ..

masi شنبه 26 فروردین 1391 ساعت 07:33 http://www.ribbonlearn.blogfa.com

صممممممممممممممیم انقدر جلوی خودمون گرتم که قهقهه نزنم شوهرم بیدارشه وای از دست تو وای که چقدر خندیدم مخصوصا این آبکش رو دیگه آخرش بود وای صمیم عاشقتم

منم عاشقتم اینقدر مراقب خواب شوشو هستی ...
بوس

مریمی شنبه 26 فروردین 1391 ساعت 07:13 http://shazdehkoochooloo.persianblog.ir

هوم ؟؟؟؟ اجازه خانم ! می شه منم یه اعترافی بکنم ؟ منم به شدت از جمع و جور کردن سفره یا حتییییییی پاک کردنش بدم میاد . بعد تا غذام تموم می شه می پرم پای ظرفشویی و شروع می کنم به شستن ظرفها . اضافه کن به این موضوع اتو کردن و گردگیری رو ... اصلا داغون می شم ها ! بعد به من بگو از صبح تا بیست و ده بار ظرفها رو بشور یا غذا بپز ! حال می کنم اساسی ...
این مامی هم خوب بید ! حسابی خندیدم . اون وقت ننه ؟؟؟؟؟؟؟؟؟ از کجا یاد گرفته پسرک خوردنی آخه ؟ آخه حقش نیست بیام بخورمش ؟ هوم ؟؟؟؟؟؟؟؟

تو برو بادمجون ها رو سرخ کن از دهن نیفتن!!
مریممممممممم تو با چی داغون نمیشی پس ؟ واسه چی علی زن گرفته ..؟ ها ؟ که بره خونه مامیش غذا بخوره و بیاد خونه؟!!!!!

برای ارسال جک هم مادر جان از کسی اجازه نمیگیرن که!!

lمامان آرتمیس جمعه 25 فروردین 1391 ساعت 22:39

وای صمیم جون من درست مثل تو از سفره جمع کردن و پهن کردن متنفرم مخصوصا پاک کردنش که دیگه نگو

اون متنفرم رو خیلی غلیظ اومدی ...خوشم اومد ...

سما جمعه 25 فروردین 1391 ساعت 22:06

سلام عزیزم.
من فکر میکردم این عادت فقط مال من و خواهرمه..خیلی جالب و زیبا مینویسی.شاد و سلامت باشی

آره؟ ..شما هم از این عادت ها دارید ..بزن دست قشنگه رو...

لیلی جمعه 25 فروردین 1391 ساعت 22:05

خیلی خاطراتت بامزه بود. مرسی

اینا تازه همش نیست که !!

مریم توپولی جمعه 25 فروردین 1391 ساعت 20:49

ضایع نشدم
وای عاشقتم یونا اخه این چه کاریه جیگر ولی ننه رو خوب اومده
ننه؟؟؟؟فکر کن؟

کووفت ..تو هم حالا هی فکر کن برای خودت!!!

دنیا میم جمعه 25 فروردین 1391 ساعت 19:20

عزییییییییییییزم
مثل همیشه عااااااالی و دوست داشتنی
دوستت دارم همییییشه

دوستت دارم همیشه
مثل گل بنفشه ..
مرسی.

ابان جمعه 25 فروردین 1391 ساعت 18:37 http://myrules.blogfa.com

الان مثلا دارم یه عالمه سند حسابداری وارد میکنم بعد یهو هررررررررررررررر هرررررررررررر دارم میخندم و چشمهای آقای همسر الان داره از حدقه میزنه بیرون
خدا نکشتت مردم از خنده ولی اون تیکه از زیر کار در رفتنت خیلی نامردیه

ای جانممممممممممم بخند ..بخند ..فقط مراقب باش خیلی با زور نخندی جلوی شوهرت یک وقت چشماش کلا سفیدیش نمونه!!!
بوس

مهگل جمعه 25 فروردین 1391 ساعت 18:27 http://golmah.persianblog.ir/

اون ننه رو حتما یکی یادش داده که بیاد بهت بگه بشه سوژه خنده.وگرنه بچه از کجا آورده؟

آره راست میگی ها ..چرا به عقل خودم نرسید ؟
همش غصه میخوردم
ای داداش شیطون...

صوری جمعه 25 فروردین 1391 ساعت 18:25 http://soorii.blogfa.com/

یعنی اون اسمه منه اونجا تو لینکدونیه صمیم؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟

منو اینهمه خوشبختی محاله محاله محاله

وا صوری تو خودت که خیلی با مزه نوشته بودی تو وبلاگت ..
مرسی از لطفت .
حالا زود بدو برو سجده شکر کن باز !!!!!!!

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد