من و همسرم عاشقانه هم را دوست داریم.

صمیم-۲۹و اندی سن!- 12ساله ازدواج کرده-همسر و پسرکش رو میپرسته- عاشق تر از اونا کسی هست؟

من و همسرم عاشقانه هم را دوست داریم.

صمیم-۲۹و اندی سن!- 12ساله ازدواج کرده-همسر و پسرکش رو میپرسته- عاشق تر از اونا کسی هست؟

مامانم

 

ممنونم از  تبریکات همه برای روز  مادر  و معلم و  تشویق هاتون و دیدن شادی  هاتون با خوندن پست قبلی . کلی  انرزی  گرفتم..کلی  خندیدم باهاتون..و ببخشید که فرصت نشد  به تعدادی از  کامنتها جواب بدم  چون دلیل داشت نبودنم. 

فقط برای  این که نگران نشید بیشتر  از این : علت ننوشتن طولانی ام این بود که درست فردای روز  مادر ..مامانم بیمارستان بستری شدن و من این شب ها پیش مامانم  بودم و روز بعدش هم میرفتم سر کار ...اوضاع یک کم به هم ریخته شده. مامان تو دو هفته دو بار با آمبولانس و نیمه شب به اورژانس برده شد و   چند روزی هست که  مامان زیبای من  بستری هست  . تو سونو گرافی  اتفاقی  دیدند کیسه صفرا سنگ داره اونم فراوون ( چون مامان چربی  خون هم داره )  ونیاز به عمل فوری  داره  که امروز  کمیسیون پزشکی  میخواد روز  لاپاروسکوپی رو تعیین کنه که این روش به نفع مامان هست و امیدواریم به بهتر شدن مامان و حالش کمک کنه...  

 

مامان دیبابت داره و  به طور  معجزه اسایی  با فاصله کمی  سکته قبلی رو  با اقدام به موقع رد کرده. مامان تو لباس صورتی  خوشرنگ بیمارستان صورتش رنگ هلو شده ..روزی که برده بودنش  بیمارستان تا ظهر که من برگشتم از سر کار به من چیزی  نگفته بودند ..وقتی  دوون دوون خودم رو رسوندم و  در  اتاقش رو باز  کردم..من ..منی که خیلی به ندرت گریه می کنم ..با دیدن مامان زیبا روی  تخت   صورتم رنگ شاتوت شد و چشمام خیس ..بغلم کرد و گفت نبینم گریه کنی ها ..مگه من کم الکی ام ؟ مراقب خودم هستم دختر... 

 اولین شبی که پیشش بودم تا  نیمه شب با هم حرف زدیم..من و مامان مدت هاست زیاد وقت نداشتیم اینطور با هم حرف بزنیم..از  خاطرات بچگی هاش گفت ..از  روزهای بچگی  ماها ..از  سپهر خدا بیامرز ..از اینکه چه انتظاراتی  تو زندگی  از  خودش و زندگیش  داشته و به کدومشون  نرسیده ..از  این که مراقب خودمون باشیم...از  این که شب که من خوابم برده بود یک لحظه کنار  تخت     مامان نشسته و کلی  نگاهم کرده و صبح بهم گفت چقدر  شبیه خودش  می خوابم  و من چقدر  شبیه خودش  هستم...مامان حتی  نمیذاره همچین شرایطی  ما دست به جیبمون ببریم..به  هر  کدوم ما به اصرار زیاد همون روز  اول بستری  پول داده که اگر  چیزی لازم بود و خریدیم از  جیب  خودمون نباشه ..حتی  کرایه آژانس های احتمالی  رو هم گنجونده..مامان من خیلی با ملاحظه هست..همیشه همچین اخلاق های  لارجی داشته از وقتی  یادم میاد ...وقتی برام  گفت که یک روزهایی برای  اینکه ارامشش رو حفظ  کنه چقدر  جدال دورنی  داشته با خودش و این که مثلا ما فقط  ارامش و لبخندش رو دیدیم ولی  متوجه نشدیم پشت این لبخند و تحمل فلان حرف از  فلان آدم چقدر  انرژی  از  مامانم گرفته شده شوکه شدم...مامانم میگفت اون شبی که حالش بد شده و  ملاحظه ی  بابا رو کرده و  صبر کرده و درد رو تحمل کرد و من چقدر برای  این صبر   بی دلیلش  دعواش  کردم و گله کردم ازش ..بهم گفت اون شب  یکی دو ساعت اصلا نبوده تو این دنیا  و  با چشم های بسته  صورت خودش رو می دیده  انگار  تو ایینه داره به خودش  نگاه میکنه  بعد میگفت صمیم! مامانم رو دیدم...خواهرم رو...آقا جانم رو...سپهر رو..که با نگرانی نگاهم میکرد .. و بعد دیگه متوجه چیزی نشدم..خب  مامان در  واقع در  حالت کما رفته بود و خدا به همه ما رحم کرد که به حال عادی برگشته و  تونسته بابا رو صدا کنه و بگه حال خوبی نداره ... 

بچه ها ..واقعیتش فکر  نمیکردم مامانم این قدر  برام مهم باشه که بدون یک لحظه تردید پسرک رو به پدرش بسپارم و با همه خستگی اون روز     تا صبح پیش  مامانم باشم و بعدش اصلا عذاب وجدان نگیرم که بچه چقدر من رو شب  صدا کرده و باباییش  ارومش  کرده ....من همیشه مامانم رو دوست داشتم..مدت هاست با خودم جدال دارم که نامه هایی که اینجا  به تاریخ سال های قبل برای  مامانم نوشنم ..در  مورد برادرم..در  مورد خودش رو  بدم بخونه..براش  پرینت بگیرم بخونه ..ولی  هنوز  نتونستم..یک فاصله ای  هست که مانع این عشق من نیست ولی  مانع ابراز با تمام سلول هام ...هست .این روزها به گذشته خودمون بیشتر فکر  میکنم..به اینکه خیلی از  خصوصیات من  رو مامانم در  من گذاشته..به اولین کتابی که یادمه برام خرید از سوپر  محله مون..به مشق های  کلاس اول که با دقت دور   ک  خط  می کشید و میگفت    ک رو کوچولو و کوتاه  ننویس ..بزرگ و درشت بنویس ..واضح  و قشنگ... به این که چقدر روزها از  خودش  گذشت  از  استراحتش ..از  تفریحش ..از  جوونی و  لطافتش  تا بجنگه با  هر  چیزی که کودکی و  معصومیت و ارامش  ما رو تهدید میکرد .. مامانم عاشق  گل هست ..این روزها اتاقش  پر  از  گل شده و من  خجالت زده از  این که چرا الان باید این همه گل بگیریم براش ...چرا هر  شب و هر روز  نبردم براش .. 

این روزها  دلم میخواد ساعت ها بشینم روی  زمین کنار  تخت مامان وبهش  زل بزنم..به چشم هاش که پر رنگ تر از قبل شده با دیدن هر روزه ما ..با لمس  محبت هامون و  دیدن نگرانی هامون و این که میبینه چقدر برای  ما مهم هست و فقط  حس  نمیکنه... به بابا گفته دلم میخواد فقط  تو کنارم باشی ..مثل همه روزهایی که من کنارت بودم..دلم می خواد  شب ها تو بمونی پیشم ..و همه ما رو رد کرد از  دیشب و گفت وظیفه همسر آدم  هست که تمام مدت بیماری  کنار  همسرش باشه ..بابا یکهو انگار  چشماش باز شده...مامانی که هر روز میدید روی  پا   الان دراز  کشیده و  در  حال استراحت میبینه..هی  نمونه گیری و  درد رو در  مامان میبینه  و بیشتر  می فهمه زن موجودی  نیست که  از سنگ تراشیده باشند و  هیچی نتونه از  پا بندازتش .. 

 

روزی که مامان رو بردند  اورژانس  از بابا خواهش میکنه به علی زنگ بزنه و فقط به اون بگه بیاد ..بابا بهش میگه الان مزاحمش نشیم سر  کار  هست حتما و  با اصرار  مامان به علی زنگ میزنن و اونم خودش رو برق و بادی  میرسونه ..مامان فقط  سر  علی رو میگیره توی  بغلش و  های  های  گریه میکنه و بوش میکنه..نمی دونم تا حالا گفتم بهتون یا نه..علی فوق العاده حالت ها و حرکاتش  شبیه سپهر  خدا بیامرز هست ...اونقدر که گاهی  من و صبا به هم نگاه می کنیم و یکهو چشمامون پر  از اشک میشه و  علی  نمی فهمه چرا ..چون ما خاطراتی  داریم که خودمون میدونیم فقط ..حتی  غذاهایی که دوست داره ..حتی مدل نگاه کردن هاش ..حتی  رنگ پریدگی و حالت صورتش وقتی  سرما میخوره ..یا چشم هاش وقتی  خسته میشن و کار زیاد کرده...اصلا یک چیز ی میگم یک چیزی  می شنوید ...بعد مامان فقط  علی رو خواسته ..و بوی  اون رو .. و بودن اون رو...چه هدیه هایی که به یاد سپهر برای  همسرم میخرید و من میدونستم به یاد چی و چه موقعی بوده...همیشه به من میگه مراقب پسرم باش ..این  پسر   داماد من نیست که... 

 

این ها رو نوشتم  تا بهتر بشم..البته من روحیه خودم رو دارم با چنگ و دندون حفظ  میکنم و با خنده و شادی میرم تو اتاق  مامان..برای  سلامتی  مامان مو شرابی  ما دعا کنید ..موقع اذان که صداش رو می شنوید برای  سلامت کامل روح وجسم همه بیماران و بخصوص مادرها و به خصوص مامان من .. 

 

 ما تا اواخر  خرداد ماه فرصت داریم برای  جابجا شدن به خونه جدیدمون...میخواستم بیام و بنویسم ..ولی  نشد دیگه.. تو وبلاگ یاسی براش  نوشته بودم که اون هم لطف کرد و نوشته من  رو اونجا گذاشت .  بعد از  اطمینان از  سلامت کامل مامانم میتونم دست به وسایل بزنم و  بسته بندی  کنم ...الان اصلا اینا برام مهم نیست ..الان بودن مامانم و شاد  و سالم بودنش بزرگترین اهمیت رو داره برای من... 

 

 

مراقب خودتون باشید  

مرسی از این همه محبت 

 براتون سر فرصت از  خاطرات بامزه بیمارستان هم مینویسم...صمیم جایی باشه و نترکونه ملت رو  با کارهاش ؟!!!  

و خدایا شفایی هم به این صمیم  مرحمت کن! آمین! 

 

  صمیم نوشت ۱ : 

  مامان تنها یک کلمه گفت : دلم برای آدم هایی که حالا به عکس های روی  طاقچه تبدیل شده اند تنگ شده است .پدر  ...دایی جان.. عمه ملوک ..خاله آذر ..و پسر همسایه که هیچ وقت از جنگ برنگشت. و من به این فکر میکردم که چقدر دل مامان بزرگ است و امروز مامان..مامانی  ندارد که به او روزش را تبریک بگوید  

 

روزت مبارک  

شاهکارٍ هستی  

صمیم  عزیز   

 

 صمیم نوشت  ۲ :  

خوشحالم  از  هدیه ای که برای روز  مادر  برای  خودت خریدی ...خودت را محترم و ارزشمند دانستی ...حتی  اگر  هیچ کس به تو هدیه ندهد تو خود بزرگ  ترین هدیه زندگی همین آدم ها هستی . صمیم ام...این ها تعارف  نیست ..حقیقت های  وجود توست .

نظرات 79 + ارسال نظر
نجمه جمعه 26 مهر 1392 ساعت 16:27

چقدر قشنگ می نویسی خیلی چیزات با من مشترکه یه پست رو می خندم و یه پست گریه می کنم یه پست به فکر فرو میرم تو هر پستت چیزای آموزنده زیادی هست خوشحالم که بیماری مامانت هم خوب شد

مریم توپولی دوشنبه 22 خرداد 1391 ساعت 12:13 http://man-va-to-ma.blogsky.com

سلام عزیزم ببخشید زودتر از اینا به وبت سر نزدم تا بفهمم که یه مامانه ناز تو بستر بیماریه ولی امیدوارم الان حال مامان مهربونت خوب باشه راستی تمام تلاشت رو بکن واسه اون فاصله منم این فاصله رو داشتم ولی دور از جون مامان تو من نتونستم برای کنار زدنش کاری بکنم الان خیلی پشیمونم تمام تلاشت رو بکن از همین نامه ها شروع کن تلاش کن فقط اولین قدم سخته

مریم از دبی چهارشنبه 10 خرداد 1391 ساعت 10:37

وای خیلی احساساتی شدم..ان شاالله مامانت همیشه سالم باشه..دلم واسه مامانم تنگ شد..گریم گرفت همکارامو هم ناراحت کردم از بس گریه کردم هههههه من همیشه ویلاگتو میخونم ولی جون سر کارم وقت نمیکنم نظر بدم

شکوفه یکشنبه 7 خرداد 1391 ساعت 11:06

صمیم جون مرسی از اینکه در عین گرفتاری برای خوانندگان وبلاگت متنی به این زیبایی می نویسی که بارها اشک رو به چشمانم آورد (مخصوصاً موقعی که در مورد سپهر می گی نمی تونم جلوی اشکامو بگیرم). دعا می کنم که مادر نازنینت به زودی سلامتش رو به دست بیاره و همه با هم در منزل ایشون به شادی دور هم جمع بشید. خدا همواره نگهدارت باشه عزیزم.

[ بدون نام ] جمعه 5 خرداد 1391 ساعت 02:22 http://diary-of-a-tent.blofa.com

Skm khob hastin
Kash midonestam shoma kojii hastid va midonestam mitonin behem etemad konin ya na
Akhe man ye dokotor mishnasam ta alan kheili az bimariharo meslw saratan ya harchi kr hata ghate omid kardan baghie doktoora darman karde
Bebakhshid ke injori vasaton pm mizaram akhe ba mob omadam net
Age dos dashtin to weblogam pm bedin ta doktoraro moarefi konam
Albate bayad etemad dashte bashin

میناز مامانه رادین سه‌شنبه 2 خرداد 1391 ساعت 08:32 http://radinmalekshah.persianblog.ir/

صمیم جون الهی سایه مادرت همیشه بالای سرتو باشه
دوستت دارم دوستم

فاطمه از مشهد جمعه 29 اردیبهشت 1391 ساعت 10:59

سلام صمیم عزیزم...من اولین باری هست که واست پیام میذارم و تازه یک ماهی هست که با وبت آشنا شدم...با همین چند تا پستی که خوندم هم عاشقت شدم اینو جدی میگم...!حال از خودم:من فاطمه 26 ساله از مشهد هستم پدرو مارم فرهنگی بازنشسته اند. 2 تا خواهر دارم دختر وسطی هستم بزرگه هنوزمجرده کوچیکه دانش آموزه.خونمون ......... هست..فوق لیسانس اقتصاد دارم و الان 8 ماه که نامزد کردم با ......اونم فوق لیسانس معماری – شهرسازی هست ، ولی الآن سربازه.(بسه دیگه)زیادی از خودم گفتم...
از صمیم قلبم میگم که از اینکه در شهری زندگی میکنم که انسانی مثه <<صمیم>> عاشق و دوست داشتنی هست و نفس میکشه خوشحالم....
عزیزم ا ن شاءالله بیشتر باهم آشنا بشیم و ایمیل بهم بزن اگه که دوست داشتی....
صمیم گلم منم و مامانم واسه مامان عزیزت دعا میکنیم ...مامانم سعی میکنه هفته ای یکبار زیارت بره تا آروم بشه قول داده بهم واسه مامانت نذر کنه...راستش از لحاظ جسمی شبیه مامانت هست هم دیابت داره هم فشار خون و...
گلم نوشته هات و طرز نگاهت به زندگی بهم انرژی میده ، من کلا آدم خشک و جوش جوشی و استرسی هستم ..هیچ وقت نتونستم از لحظاتم استفاده کنم و مثه تو نفس بکشم عاشقانه....
عزیزکم این روزها خیلی منتظر بودم که پست جدید بذاری تا واست کامنت بذارم از اینکه اولین نفری هستم که متن پست را خوندم و کامنت گذاشتم خوشحالم...
به علی آقا سلام یک همشهری رو برسون و از طرف من یونای جیگر رو که خیلی دوست دارم عکسش رو ببینم رو هم ببوس...
(آخه کلا عاشق بچه پسرم اونم از نوع پوشک دار و پستونک خورش)
چون من توی خونواده ای بزرگ شدم که 3 تا دختر بودیم و فاقد برادر...
راستی ،‌ ......توی قسمت اداری سازمان مرکزی دانشگاه آزاد کار میکنه...اگه که دوست داشتی خودتو هم بیشتر معرفی کن اگه دست داشتی.
عزیز دلم واسم ایمیل بدی حتمی دوست دارم ندیده ....
قربونت برم...فاطمه از مشهد

مهدخت جمعه 29 اردیبهشت 1391 ساعت 10:19 http://mamanomaral.persianblog.ir/

برای مامانت از صمیم قلبم سلامتی کامل کامل و خیلی سریع و عمر طولانی و دل خوش آرزو میکنم

آهسته و آرام جمعه 29 اردیبهشت 1391 ساعت 09:32

عزیز دلم من ازین مطمئنم که مامان مهربون شما آدم فوق العاده محکم و قوی و صبوری هستند پس شک ندارم به این بیماری غالب می ششن و با سلامتی به خونه برمی
گردن.

آتوسا جمعه 29 اردیبهشت 1391 ساعت 03:18

اشک به چشمم آوردی ... ما چه کار می تونیم بکنیم برای این فرشته ها .. مادرهامون .. خدایا .. سلامتی باسه مامان صمیم ...

مریم جمعه 29 اردیبهشت 1391 ساعت 02:23

خدایا به حق پنج تنت مامان صمیم مارو شفا بده ...

سمانه مترجم تهرون جمعه 29 اردیبهشت 1391 ساعت 02:00

میخامت.بوس بوس

خدا شفا بده ایشالا

یاسی پنج‌شنبه 28 اردیبهشت 1391 ساعت 23:25 http://www.yekdoneyeman.blogfa.com

روزتون مبارک خانومی
خداروشکر که مادر هم بهترن
اسم وبلاگتونو توی لینک دوستا زیاد دیده بودم اما هیچوقت نیومدم فکر کنم
الان یکی دوتاپست رو خوندم...انصافآ حالم عوض شد

فعلآ براتون آرزوی شادی مضاعف و سلامتی مامانی رو دارم
باز برمیگردم .

هدیه پنج‌شنبه 28 اردیبهشت 1391 ساعت 20:41 http://madamkameliya.blogfa.com

فقط گریه کردم...
از خدا می خوام مادرتون هر چه زودتر سلامتیشون رو به دست بیارن

نسرین پنج‌شنبه 28 اردیبهشت 1391 ساعت 20:35

صمیم جان امیدوارم زودتر از این شرایط بیرزن بییاید
دکتر خطیبیان شماره یک ایران تو این زمینه بیمارستانشهم اتیه است تو شهرک غرب تهران
زود زود بیا با خبرهای خوب

فاطمه پنج‌شنبه 28 اردیبهشت 1391 ساعت 18:03

صمیم سلام عزیزم
اول از همه حسابی خسته نباشی خدا قووووتتتتتت خانمی میدونی صمیم وقتی نبودیو میومدم سر میزدم نگران میشدم همش فک میکردم نکنه واسه کوچولوت اتفاقی افتاده باشه همش دعا دعا میکردم وقتی الان عنوانتو دیدمخنده اومد رو لبام که خداروشکر واسه کوچولو اتفاقی نیوفتاده و مث همیشه میخوای از کارای خودتو مامان بگی از علاقت بهشو شایدم مرور خاطرات ولی وقتی پاراگراف دوممو خوندم دلم ریخت یهو.وقتی خط سومشو خوندم اشک تو چشام جمع شد ناخوداگاه یاده پستی افتادم که در مورد مرغ درس کردن مامانت بودو قرار بود مهمونی بدین نمیدونم چرا
وقتی پارگراف چهارمتو خوندم اولین جمله ای که اومد تو ذهنم گفتم عدو شود سبب خیر.چقد مامانت گله صمیم س بگو تو چرا اقد خوبی؟به مامانت رفتی پس!!!
صمیم هر چی مینوشتم واسه نظر پاک میکردم اخه واقعا نمیدونم در برابر این همه قشنگی چی بنویسم باور کن راس میگم!
فقط از ته قلبم واسه مادرت دعا کردم دلم رضا میده که زودتر از چیزی که فکرشو کنی خوب میشه و برمیگرده پیشتون

آرامش پنج‌شنبه 28 اردیبهشت 1391 ساعت 15:42 http://2nyaye2nafare.blogfa.com

سلام عزیزم همیشه می خونمت اما خاموشم
امیدوارم حال مامانت به زودی خوب بشه

خاطره پنج‌شنبه 28 اردیبهشت 1391 ساعت 14:00 http://thecottageofmemories.blogfa.com

امیدوارم مامانت خوب بشه هر چه زودتر

عسل پنج‌شنبه 28 اردیبهشت 1391 ساعت 13:00

عزیزیم الان وقت اذونه از خدا شفای عاجل برای همه بیمارا می خوام علی الخصوص مادر دوست دوشت داشتنیه صمیم. خدا همه مادرا رو برای بچه هاشون نگه داره . آمییییییییییییییییییییییییییییییییییین

sana پنج‌شنبه 28 اردیبهشت 1391 ساعت 12:37 http://www.sana63.blogfa.com

عزیزم چه حس بدیه مادر کسالت داشته باشه.انشالا همیشه شاد وسر حال باشن...منتظر حضور گرمت توی وبم هستم

مریم مامان فاطمه پنج‌شنبه 28 اردیبهشت 1391 ساعت 12:02

سلام عزیزم...الهی فدای دلت بشم...خیلی ناراحت شدم عزیزم...انشالله که هر چه زودتر سلامتی کامل رو به دست بیارن حتما واسشون دعا میکنم...خدا سایه همه مامانها رو بالای سر ما بچه ها حفظ کنه...وای عزیز دلم بدون که همیشه به یادتیم و دوستت داریم و واسه سلامتی خودت و خانواده با محبتت دعا میکنیم...دوستت دارم..

هما پنج‌شنبه 28 اردیبهشت 1391 ساعت 09:45 http://www.alone55555.blogfa.com

خداروشکر که مامانت خوبه
من برای خودتو مادرت دعا میکنم فداتشم
انشاا... همیشه حالشون خوب باشه

آیلار پنج‌شنبه 28 اردیبهشت 1391 ساعت 09:44

خدا رو شکر که خطر رفع شده و مامان حالش خوبه ... انشاله که زودتر هم مرخص میشه و با سلامتی کامل میرن سره خونه و زندگیشون.

لنا پنج‌شنبه 28 اردیبهشت 1391 ساعت 09:37

چقدر دلم گرفت برای مامان مو شرابی امیدوارم زودتر حالشون خوب بشه و مو شرابیتون همیشه پیشتون باشه

خدایا جایی بهتر از بهشت خلق کن برای زیر پای مادرم میخواهم .
الان تا هستن ابراز احساسات کن بزار بفهمه عاشقشی بعدآ پشیمون میشی

شاپرک پنج‌شنبه 28 اردیبهشت 1391 ساعت 09:25

صمیم خوبم
داشتم به این فکر میکردم که چه نعمتیه آدم این قدر فکرش بزرگ باشه...و این قدر قدرت بیان کردن احساساتش بالا...که این همه آدم رو از یه راه تقریبا مجازی(که من بهش معتقد نیستم و میگم خیلی هم واقعیه) به خودش نزدیک کنه و بشه زبان اونا...
داشتم به روزایی که مامانم تو بیمارستان بود فکر میکردم...
به این که شب قبل از بیمارستان با هم یه کمی مشکل پیدا کرده بودیم و فرداش که منم مثل تو دیرتر رسیدم عین بچه ها زدم زیر گریه و تا آخرش فقط خودم موندم پیشش...
به این که خودم رو سرزنش کردم از اینکه چرا باهاش حرفم شده بود و حالا باید قدرش رو بدونم!!...
صمیم...درست قبل از اینکه مامانم به خاطر عملی که کرده بود بتونه درست حسابی روی پای خودش باسته...روزگار یه کم بی معرفتی کرد و...پدر خوبم مثل سرو افتاد و...از بین ما رفت...(و چه بی معرفتی بزرگی...)
داشتی از شباهت همسرت(ایشالا همیشه زنده و سالم و خوشبخت باشه در کنا شماها) و سپهر عزیز(روحش تا ابد شاد ) میگفتی...یاد شباهت برادر کوچیکم با بابام افتادم که واقعا به این معتقدم که خدا وقتی یکی رو میبره...یه جایگزین حتی شده از لحاظ فیزیکی براش میذاره که دل ما هم خیلی تنگ نشه...
شباهت این دو تا هم عجیبه...نوع و سمت نگاه...اخلاق...تفکر...همه چی...
و داشتم به این فکر میکردم که تو از همه قرصای اعصاب برام بهتری و چه ه ه ه ه قدررررر دوستت دارم...
و این که الان که دارم اینارو مینویسوصورتم از اشک خیسه...(فکر کن سر کااااااار! )
زنده باشی دختر خوب...

مریم و علی پنج‌شنبه 28 اردیبهشت 1391 ساعت 09:07 http://alidelam.blogfa.com

برای همه ی مریضا و مادر عزیزت دعا میکنم صمیم جون
ایشالا زود زود خوب شن
آمین

آرزو پنج‌شنبه 28 اردیبهشت 1391 ساعت 08:48

سلام صمیم عزیزم
انشاء الله هر چه زودتر مادر عزیزت با سلامتی کامل به خانه بازگردند و ما دوباره شاهد لبخندهای زیبایت باشیم.

فاطمه پنج‌شنبه 28 اردیبهشت 1391 ساعت 02:25 http://nadaram

عزیزکم صمیمکم ایمیلمو دادم تا یادت نشه گلم
uorsila@gmail.com
هزارهزارتا ببببببببببببوووووسسس واسه عزیزکم صمیمکم

آذری چهارشنبه 27 اردیبهشت 1391 ساعت 23:44

ایشالا مادرت زود زود میاد خونه با سلامتی بیشتر از قبل .به قول خودت شاید این ماجرا پیش اومده تا شماها بفهمید چقددددددر مادرتون براتون عزیزه

سارا چهارشنبه 27 اردیبهشت 1391 ساعت 23:29

سلام
من براشون حتما دعا میکنم.شما هم هروقت کنارشون هستید همش حمد بخونید و به آبشون فوت کنید.هفتاد حمد، شفاست. به امام هادی علیه السلام متوسل بشید که این روزا خیلی مظلوم شدن.
دعای مشلول هم زیاد بخونید براشون. خدا خیلی بزرگه، کاری نداره براش شفای بیمارها. شاید این یه امتحانه برای ما. که ببینه تو سختی ها چقدر به یادشیم و ازون کمک میخایم و آیا تو هرحالی شکرش رو به جا میاریم یا نه، که هرچه از دوست رسد نیکوست...
الان کنار مادرتون ملائکه رفت و آمد میکنن.بهشون سفارش کنید برای دیگران و برای ما هم دعا کنن. انشاءالله هرچه زودتر خوب بشن و سال ها کنار هم باشید و دلتون پراز آرامش.
به حق مظلومیت امام علی النقی علیه السلام

mona چهارشنبه 27 اردیبهشت 1391 ساعت 23:12

omidvaram ke har che zudtar haleshun khube khub beshe va sarehaltar az ghabl bargadan khune

فاطمه چهارشنبه 27 اردیبهشت 1391 ساعت 22:19

صمیم عزیزم روزت با تاخیر مبارک.به شدت یادم میمونه انشالله سر نمازا و تو زیارت دعا برای مامان عزیزت رو.انشالله هر چی سریعتر سلامتی کاملشونو بدست میارن

حافظ کوزه شکسته چهارشنبه 27 اردیبهشت 1391 ساعت 22:18

سلام؛
نمی دونم چه حکمتیه هر وقت من می خوام کسی رو اذیت کنم(باهاش شوخی کنم)موقعیت پیش نمیاد،حالا من با ملت کار ندارم خودشون راه به راه سوتی میدن!ماجرا از این قراره که:
اسم یکی ازدوستام شهرامه و یه مقداری مذهبیه.من ازهمون اول دوستیمون(دو سال پیش) شب پره صداش می کردم و اونم خون می خورد!بنده خدا انقدر با شخصیته که به روی خودشم نمیورد ومنم بیشترکرم می ریختیم!یه هفته و نصفی پیش،قراربود چندتا کتاب بهش بدم وساعت سه بعد از ظهر(اوج خواب ملت)براش زنگ زدم! دیدم یه خانم گوشی گرفت:
«- همراه آقای شب پره!(اصلا ً حواسم نبود که فامیلیش شب پره نیست!جان من هوش رو حال می کنین؟!) - اشتباه گرفتید. - شرمنده!» باخودم می گم خدایا شماره که واسه خودشه صبح که با همین خط پیام داد،یعنی صبح تا حالا خطشو واگذار کرده؟! شاید خط رو خط شده باشه! آقا دوباره زنگ زدم: «- خانم ببخشید دوباره مزاحم میشم،این خط کی به شما واگذار شده؟! (خانومه هم که انگاربین خواب و بیداری بوده) - این خط شوهرمه واگذارنشده،باکی کاردارید؟ - اِ، ...خانم شمایی؟حافظم! شرمنده نشناختم! صدات چرا گرفته؟(تازه از خواب بیدار شده بود صداش گرفته بود!) (بعد ازاحوال پرسی معمول ) - شهرام هست؟ - وااا(برای طریقه ی تلفظ به خانم ها مراجعه شود!)آقا حافظ،شهرام که فامیلیش شب پره نیست! – شرمنده به خدا،انقدربین بچه ها این بشر رو شب پره صدا کردیم جای فامیلیش رو تو ذهنم گرفته!» شهرام گوشی رو می گیره:«حافظ چی بهش گفتی از خنده کبود شده؟! ...» دو روز بعد شهرام زنگ میزنه میگه: «... حافظ خدا لعنتت کنه به زمین گرم بخوری!زیر دست غسال بری خودم کفنت کنم! – باز چی شده؟ - از وقتی که فهمیده ش که بچه ها شب پره صدام می کنن،گریه ی منو در اورده! چپ و راست میره منو شب پره صدا می کنه! میگم خانم شام چی داریم ؟ میگه شب پره جون باید بری پیتزا بخری خواننده ها فست فود می خورن!من تو ورقه های امتحان بچه ها دارم گم می شم(استاد دانشگاهه) میاد میگه عزیزم نمی ریم پیاده روی؟!! میگم به نظرت من دارم با اینا موشک درست میکنم وبعدش میخوام Assassin,s Creed 4 بازی کنم؟ میگه آخه هنرمندا همیشه پیاده روی میرن!دیشب از جلوی طلا فروشی رد شدیم میگه عزیزم اون گردنبند کوچیکه رو برام میخری؟(منظورش ازاین گردنبند حاچ خانمی ها بود!)قیمت کردیم هفت میلیون.میگم پولشو ازکجا بیارم؟میگه پس تو انقدر کنسرت میدی پولاشو چیکار میکنی؟! خلاصه شوخی شوخی داره گریه ی منو درمیاره! با اینکه میدونه من ازاین خواننده خوشم نمی یاد چپ و راست منو بهش نسبت میده!میگه چقدر شبیشی!باهم فامیلین؟ ...»
پ.ن1 : خدایا خودمونیم غریبه اینجا نیست!هدفت از خلقت من چی بود؟!!

حافظ کوزه شکسته چهارشنبه 27 اردیبهشت 1391 ساعت 22:00

سلام؛
نمی دونم چی بگم! منم یه همچین روزایی رو پشت سر گذاشتم،ولی بازم نمی دونم چی بگم!بگم درک میکنم؟یا درک نمی کنم؟یا نه،اصلا ً به درک من نیازی هست؟
من پسرش بودم و هیچ وقت خودمو جای خواهرم نذاشتم که ببینم آیا میتونم تحمل کنم یا نه؟ من و خانوادم روزای سختی رو پشت سرگذاشتیم و حالا باز هم مثل قبل کنار هم هستیم و مادرم هم حالش خیلی خیلی بهتره.
برای سلامتی مادرت دعا میکنم.
ما رو بی خبر نذار.
خب؛برای تقویت روحیه ی جمعی یکی از دسته گلای جدیدمو برتون می ذارم!
پ.ن:مادرم خیلی وقت پیش بیماری سختی داشت،روزای سختی بود و به حمدا... به خیر گذشت.به امید خدا حال مادرت خوب می شه.

باران چهارشنبه 27 اردیبهشت 1391 ساعت 21:51

سلام
امدوارم مامان نازت هر چه زودتر خوب بشه و سلامتیشو به دست بیاره .

نور چهارشنبه 27 اردیبهشت 1391 ساعت 21:40

سلام صمیم جون خدا قوت عزیزم.
خدا به روح وجسمت انرژی مضاعف بده گلم.

دعا میکنم از ته ته قلبم ومطمئنم که مامان به زووووووودی خوب میشن واین دوره میگذره....

صبر میوه درخت یقین است* پس مطمئن باش عزیزم.

*امام علی ع

شمسی خانوم چهارشنبه 27 اردیبهشت 1391 ساعت 20:42

آخخخخخخخخی نباشمت صمیم

ایشالا که خدا سلامتی بده به فکرت هستم بیخبرمون نذار

رها چهارشنبه 27 اردیبهشت 1391 ساعت 20:35

عشقم... تک تک ثانیه هایی که صدای اذان میشینه تو وچودم.. از ته دل میگم خدایا..مشکل همه رو حل کن..همه مریضا رو شفا بده...به داد همه برس...حالا قبل همه ی اینا..میگم خدایا...حواست به مامان موشرابیه صمیم هس دیگه؟؟خودت دنیا دنیا سلامتیو به وجود نازنینش برگردون....

مامان آرتمیس چهارشنبه 27 اردیبهشت 1391 ساعت 19:21

چه حالی شدم وقتی نوشته هاتو درمورد مادرت خوندم ازخدا می خوام که حال همه مادرا رو خوب کنه مادر من ومادر توهم کنارشون آخه مادر من هم چند ساله مشکل سینه داره تورو خدا برا اون هم دعا کنید

دنیا مرادی :) چهارشنبه 27 اردیبهشت 1391 ساعت 19:15

عزیییییییییییزم
تو همون که قدر که می تونی آدم رو بخندونی همون قدر هم مهارت داری اشک به چشم آدم بیاری....
صمیم عزیزم امیدوارم مادر زیبا ومو شرابی ت هرچه زودتر با سلامت کامل بیاد خونه ش و سایه ش بالا سرشماباشه
:))

سی سی چهارشنبه 27 اردیبهشت 1391 ساعت 19:13

صمیم عزیز برای مادر گلت آرزوی سلامتی می کنم و امیدوارم خیلی زود بهبود پیدا کنن و مرخص بشن

راننده آژانس چهارشنبه 27 اردیبهشت 1391 ساعت 18:51 http://naghabel.blogfa.com

سلام جز اینکه دعا کنیم کاری از دستمان بر نمی آید.
نمی خواهم تکراری باشد اما چه کنم که تنها همین کار از دستم بر میآید.

پریزاد چهارشنبه 27 اردیبهشت 1391 ساعت 18:17 http://zehneziba16.blogfa.com

اگر قابل باشم برای مادر مهربانت دعا میکنم

آبان چهارشنبه 27 اردیبهشت 1391 ساعت 18:10 http://myrules.blogfa.com

خوب میشن انشا االله و زودی میشن مامان صحیح و سالم قبلی

مامان پویا - احمدی چهارشنبه 27 اردیبهشت 1391 ساعت 18:06 http://pooyaye-maman.bogfa.com

ُلام صمیم خانم . چقدر زیبا می نویسی خیلی خیلی قشنگ بودن . خدا حفظت کنه واسه شوهر و پسرت
حتما به ما سر بزن

مرضیه چهارشنبه 27 اردیبهشت 1391 ساعت 17:50

سلام صمیم جان...
اول از همه تیریک به تو مادر و زن نمونه....هم به خودت و هم بیشتر به خانواده و اطرافیان محترمت که از 1همچین نعمتی برخوردارند....وجود پربرکتت همیشه تندرست...
این مدت که نبودی به دلم افتاده بود که باید اتفاق بدی افتاده باشه...انشاالله زودتر بهبود پیدا می کنند...

مریمی چهارشنبه 27 اردیبهشت 1391 ساعت 17:43 http://shazdehkoochooloo.persianblog.ir

صمیمکم ... الهی بمیرم برات ... می دونم چه احساسی داری ... همه ش دارم دعا می کنم ... شب و روز ... روز و شب ... لحظه به لحظه ... خدایا آرامش ... خدایا سلامتی مامان هامون ... سلامتیشون ... سلامتیشون ... سلامتیشون ...

زهرا چهارشنبه 27 اردیبهشت 1391 ساعت 17:35 http://11sobh.blogfa.com

سلام
صمیم حان! چرا من دارم گریه می کنم!!
عزیزم، امیدوارم مامان بابات همیشه همیشه همیشه سالم و سرحال کنارت باشن!
بعضی وقتها انگار لازمه یکی بزنه پس کله آدم بگه حواست هست! زمان داره از دست میره! بیشتر دوست داشته باش
بیشتر

آفرین چهارشنبه 27 اردیبهشت 1391 ساعت 17:01 http://afarin55.persianblog.ir/

بازم اشک های من روان شدند اما این اشک ها از جنس دیگرند...
صمیمانه از خدای بزرگ می خوام شفای کامل به مادر عزیزت هدیه بده.
آمین

وبنوشته های یک ماما چهارشنبه 27 اردیبهشت 1391 ساعت 16:46 http://www.newmama.mihanblog.com

واقعا ناراحت شدم.
خدا همه ی مامانارو سالم و سرحال حفظ کنه مامان شما هم سالم برگرده خونه.
ممنون که بعضی چیزارو یادمون آوردی صمیم جان

امی چهارشنبه 27 اردیبهشت 1391 ساعت 16:42 http://weineurope.blogsky.com

چقدر ناراحت شدم به خاطر این اتفاق، چقدر روزهای سختی رو گذروندی تحمل دیدن مادر روی تخت بیمارستان خیلی سخته منم تجربه اش رو داشتم ... دعا می کنم زودتر حالشون خوب بشه و زندگی عادی رو از سر بگیرن و خیال شماها هم راحت بشه.
برای تبریکت هم ممنونم عزیز دلم، من باید شرمنده باشم که نتونستم روز معلم و روز زن رو تک تک به شما دوستای عزیزم توی وبلاگ های خودتون تبریک بگم، این روزها برای منم روزای خیلی شلوغیه دارم وسایل نی نی رو می خرم و اصلاً نمی دونم کی روزا شب می شه در هر حال هرچند با تأخیر اما روزت رو بهت تبریک می گم دوست مهربونم همه چیزی که من می خواستم بهت بگم رو خودت توی صمیم نوشت 2 گفتی، می بوسمت مهربونم.

مهگل چهارشنبه 27 اردیبهشت 1391 ساعت 16:32 http://golmah.persianblog.ir/

دلم یه جوری شد.
ایشالا زودتر برمیگرده خونه.
صمیم آدم باید چه کنه با خشم قاطی عشق به مادر؟

مامان رویین چهارشنبه 27 اردیبهشت 1391 ساعت 16:28 http://jahanekodak.blogfa.com

از صمیم قلب برای سلامتی مادرتون دعا میکنم
من به تازگی با بلاگ شما آشنا شدم وکلی خندیدم امیدوارم موفق باشید

ایناز چهارشنبه 27 اردیبهشت 1391 ساعت 16:13

از صمیم قلبم برای شادی و سلامتی و شفای همه مامانا مخصوصا مامانت دعا میکنم

هیوا چهارشنبه 27 اردیبهشت 1391 ساعت 16:04

هی جلوشو گرفتم،هی گرفتم ولی دیگه زورم نرسید.نگران این هم نیستم که چشمام قرمز بشه و همسری بپرسه چی شده.صمیم جان مادرا خیلی به هم شبیهند.قدر مادرم رو از امروز بیشتر می دونم و دیگه برام مهم نیست کمبودهای وسایلم .مهم نیست.برای مامان مو قشنگت هم دعا می کنم.یه دعای توسل به نیت سلامتی ایشون.روی ماه مامانتو ببوس.

سحر چهارشنبه 27 اردیبهشت 1391 ساعت 15:55

صمیم عزیزم روزت مبارک(البته با تاخیر)
کلی اشکم رو در آوردی دختر ..مامان منم ازم دوره..توی شهر دیگس..و من امسال اولین سالی بود که روز مادر ندیدمش..
این متنت یه تلنگر بود واسم..که قدر مامانمو بیشتر بدونم..که براش کلی گل و گلدون بخرم..مامان منم عاشق گله صمیم..اونم چربی داره..که جدیدا قند هم اضافه شده..من خیلی دلتنگم ...و خیلی نگران.................
مادرت خوب میشه صمیم..براش دعا می کنم عزیزکم..

جوینده چهارشنبه 27 اردیبهشت 1391 ساعت 15:33 http://naakojaaaabaad.blogfa.com

سلام

نمی دونی چه حالی شدم از خندن این مطلب .. من ی که این چند روزه آرشیوت رو شخم زدم به هوای نوشته هات که حال و هوام رو عوض می کنه ... الان دارم اشک می ریزم و اصلا هم پشیمون نیستم از خوندنت ... خیلی خوبه که قدر مادرتو همین حالا که هست می دونی ... تصورشم نمی تونی بکنی از وقتی مامانم نیست دنیا برام چه شکلی شده ... از صمیم قلب برا بهبود حال مادرت دعا می کنم.

همیشه شاد و شادکام باشی :*

مش مشک چهارشنبه 27 اردیبهشت 1391 ساعت 15:32

سلام صمیم
خوبی خانومی؟
وای نمیدونی چ حالیم الان
دعا میکنم مامانی زودی خوب خوب شههههههههههههه
هیچی نیس ایشالله
نمیری صمیم بغضم گرفته دختررر
.
.
.
.
.
.


ب سلامتی خونه جدید ینی خونه خود خود خودتووون؟؟
وای چ خوب
ب سلامتی .. مبارکتون باشه
..
..
زودی بیا .. بی خبر نزاری ما رو

پیراشکی عشق چهارشنبه 27 اردیبهشت 1391 ساعت 15:27 http://metoyou10.blogfa.com

صمیم عزیز... چه روزای سختی رو گذروندی... ایشا... مامانت حالش خوب بشه و شادی به قلب و روحتون برگرده... مطمئن باش خیلی ها دعا میکنن براشون... مواقب خودت باش.

مرضیه متین از کابل چهارشنبه 27 اردیبهشت 1391 ساعت 14:55

از صمیم قلب دعا میکنم خدا همۀ مریض ها رو شفا بده مخصوصاً مادر شما را.
انشاءالله خدا هیچ کسی رو از گرمای وجود و محبت خالصانۀ مادرش محروم نکنه.

کیمیا چهارشنبه 27 اردیبهشت 1391 ساعت 14:52

حتما برای سلامتیشون دعا میکنم........

فرانک کریمی چهارشنبه 27 اردیبهشت 1391 ساعت 14:14

عزیزم سلام
من یک خواننده خاموش هستم که با این 2 نوشته آخر شما روشن شده... آرزوی سلامتی هر چه زودتر برای مهربان مادرت رو دارم ...
همچنین نوشته رومان تیک هم که خیلی محشر بود . سرکار مجبور شدم بی صدا بخندم به همین سبب گلو و گوش راستم بشدت درد میکنه... ببین چه فشاری رو تحمل کردن

سعید چهارشنبه 27 اردیبهشت 1391 ساعت 14:13 http://www.mohamad-topol-86.blogfa.com

سلام
وبلاگ بسیار زیبا و ارزنده ای داری من که خیلی استفاده کردم امیدوارم همیشه شاد و سربلند باشی .
اگه دوست داشتی به وبلاگ منم سر بزن خوشحال میشم

محدثه چهارشنبه 27 اردیبهشت 1391 ساعت 14:10 http://entezareshirin86.blogfa.com

سلام صمیم جانم! ایشالله که خدا به همه مامانها مخصوصا مامان مو شرابی شما شفای عاجل عنایت کنه.
خونه نو هم مبارک.ایشالله با دل خوش بری توش و توی حیاط بزرگش مامانتون و همه فامیلهاتونو جمع کنید و خوش بگذرونید

نرگس چهارشنبه 27 اردیبهشت 1391 ساعت 13:48

صمیم عزیز، من هم کلی نگرانت شده بودم.

قابل نیستم، ولی دعا می کنم مادر عزیزت زودتر سلامتی شون رو به دست بیارن. مادرها گوهرن.

:)

رعنا چهارشنبه 27 اردیبهشت 1391 ساعت 13:37

صمیم مهربونم
سلام
با خط به خط متنتون چشمام پر از اشک شد و از ته دلم برای سلامتی مادر مهربونتون و همه ی مادرهای مریض دعا کردم ..
این نوشته باعث شد مشکلاتی که این روزها دارم یادم بره و خدا رو شکر کنم که مادر مهربونم سالمه ...

خدایا همه ی مادرها رو برای بچه هاشون حفظ کن ...


[ بدون نام ] چهارشنبه 27 اردیبهشت 1391 ساعت 13:30

سلام
امیدوارم خود اقا علی بن موسی الرضا همه مریضا و از جمله مادر مهربون شمارو شفا بده ، نوشته تون منو به گریه انداخت نمیدونم چرا ولی شاید احساسات پاک یه فرزند برای مادرش خیلی ساده و بدون ریا تنها دلیل گریم بود شاد باشید

ماری چهارشنبه 27 اردیبهشت 1391 ساعت 13:19

سلام صمیم جون با روحیه.اشک تو چشام حلقه شدآخه من از مامانم دورم. اللهم اشف کل مریض به حق محمد و آل محمد.خدا شفا عنایت کناد

آنی چهارشنبه 27 اردیبهشت 1391 ساعت 13:15 http://freedomdays.blogsky.com/

صمیم اشک من یکی رو در آوردی مجبورم برم پیاز رنده کنم که سامی نپرسه چرا؟؟ :(((
جان پسرک شیرینت نوشته ها رو ببر برای مادرت. می دونی چرا میگم. امروز بهترین روزه واسه ابراز احساسات.
خدا سپهر رو رحمت کنه. اینو از ته دلم میگم.
امیدوارم زودی با خبرای خوب بیای. از ته دلم می خوام که خدا مامان موشرابیت رو برات نگه داره.
من دیگه برم پیازم رو رنده کنم

anima چهارشنبه 27 اردیبهشت 1391 ساعت 13:12 http://animamahak.blogfa.com

وای صمیم چقدر با این پستت گریه کردم و بغض کردم. ان شاالله خدا روح برادرت رو شاد کند و سلامتی رو به مامانت برگردونه عزیزم. ما آدم‌ها باید قدر عزیزانمون رو بیشتر بدونیم.

Najma چهارشنبه 27 اردیبهشت 1391 ساعت 13:08

آخه من که تو و ادبیاتتو میشناسم و ۴۵ روزه مامانمو ندیدم نباید همون اول که عنوانو دیدم میبستم صفحه رو؟!
:-<

چنگود چهارشنبه 27 اردیبهشت 1391 ساعت 13:04 http://changood.blogfa.com

صمیم به محض این که این پست رو خوندم صدای اذون اومد و من از صمیم قلبم برای مامانت دعا کردم. از صمیم قلبم می خوام مامانت زودتر خوب شه چون خودم هم چند وقت پیش همین وضعیت رو داشتم و حالت رو می فهمم کامل. از صمیم قلبم از خدا می خوام شادی و سلامنی رو از از تو خوانده ات نگیره به پاس تمام شادی هایی که بهم دادی و چیزهایی که این جا از ت یاد گرفتم.

تسنیم چهارشنبه 27 اردیبهشت 1391 ساعت 12:32 http://www.taninezendegieman.blogfa.com

الهی بگردم که علت نبودنت این بوده!!!! خیلی خوب حس و حالت رو درک میکنم چون مامان خودم حدودا دو سال پیش یک هفته ای تو بیمارستان و به بدترین حال ممکن بود و من کنارش همه این دردها که گفتی رو تحمل کردم.حتما دعاگو خواهم بود من ناقابل.مطمئن باش خیلی زود خوب میشن و برمیگردن سر زندگیشون.مواظب خودت باش صمیم عزیزم.

آفتابگردون چهارشنبه 27 اردیبهشت 1391 ساعت 12:30 http://golesorkhekhorshid.persianblog.ir/

از صمیم قلب دعا میکنم. برای مامان شما، برای مامان خودم، برای همه مامانهای دنیا که چه قدر مهربونی ها و فداکاری هاشون شبیه همه.

مریم چهارشنبه 27 اردیبهشت 1391 ساعت 12:24 http://www.maryamkhanoomi.blogfa.com

خوب میشه.با سلامتی کامل از اون اتاق لعنتی بیمارستان میاد بیرون.میدونم که خودت هم اینو میدونی
مادرا همیشه حتی اگه محگم هم نباشن واسه خاطر دل بچه هاشون محکم نشون میدن خودشون رو
زودی بیا و بگو که مامان مو شرابی برگشته خونه.

ساناز چهارشنبه 27 اردیبهشت 1391 ساعت 12:21

عزیزم خیلی ناراحت شدم برای مامانتون
اگه قابل باشم دعا می کنم هر چه زودتر بهبودی کامل بدست بیارن
مطمئن باش با لاپاروسکوپی مشکلشون به خوبی حل می شه

په ری گیان چهارشنبه 27 اردیبهشت 1391 ساعت 12:12

واقعا ناراحت شدم برای مادر عزیزت. خدا انشاءالله خیلی سریع شفاش بده و وجودش گرما بخش خونه بشه.
من خودم به مادرم اصلا وابسته نیستم. راستش اون اصلا در حق من مادری نکرده. واسه همین تا حدی حتی ازش بدم هم میاد. الان سه ماهه خونه نیست ولی یه ذره هم دلم براش تنگ نشده. خودم دوست ندارم اینجوری باشم ولی خب چی کار کنم. تقصیر از مادرمه.
می دونم دیره. ولی روز مادر بر همه ی مادرای واقعی مبارک.

ساناز چهارشنبه 27 اردیبهشت 1391 ساعت 12:09

سلام عزیزم از ته دل برای مامانت دعا می کنم اما یه چیزی میگن دعای بیمار سریع مستجاب میشه و خدا یه توجه خاصی بهش داره از مامانت بخواه خودشم دعا کنه حتما خوب میشه گلم نگران نباش

نسیم چهارشنبه 27 اردیبهشت 1391 ساعت 12:09 http://bardiajeegar.blogfa.com

صمیم نازنینم...امیدوارم که هرچه زودتر مادر عزیزت رو دوباره سلامت و سرحال تو خونه کنارتون ببینید . خیلی پست تاثیرگذاری بود دوستم....شاید تلنگری باشه به خیلی هامون...که قدر داشته هامونو بدونیم.

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد