من و همسرم عاشقانه هم را دوست داریم.

صمیم-۲۹و اندی سن!- 12ساله ازدواج کرده-همسر و پسرکش رو میپرسته- عاشق تر از اونا کسی هست؟

من و همسرم عاشقانه هم را دوست داریم.

صمیم-۲۹و اندی سن!- 12ساله ازدواج کرده-همسر و پسرکش رو میپرسته- عاشق تر از اونا کسی هست؟

آب نبات دون !

من واقعا باور  دارم که دعاهای  شما و دیگر دوستانمون  زندگی  مامان رو دوباره بهش  برگردوند ..اونطوری که ما فکر  میکردیم  اصلا هم عمل راحت و یک لاپاروسکوپی ساده نبود ..مامان زیر  عمل فشارش به 18 میرسه که اینش هنوز  چیز مهمی  نیست تا اینجا!! یعنی فکر کنید وقتی  بعد از  4 ساعت!!( تایم تقریبی  40 دقیقه برآورد شده بود) جراح از  اتاق  عمل اومد بیرون یک پووووووووووه بلند گفت و عرقاش رو پاک کرد و گفت خدا به همه مون رحم کرد! مامان مشتری  همیشگی  این بیمارستان هست و دکتر  خودش ، همیشه همین جا ویزیتش  میکنه و کلا همه مون تقریبا آشناییم با کادر درمانی شون.یک بار  از طرف رییس بیمارستان برای  مامان یک هدیه اوردند در خونه تحویلش  دادند چون بهشون تذکر  داده بود که پرسنل جدید در  کدوم قسمت رفتارشون نقص داره  و ضمنا از  پزشک خودش هم کتبا قدردانی  کرده بود و اون ها هم که دیدند مامان مثل بعضی  ها فقط  نق  نمیزنه و  یک کاری  میکنه که سیستم اینا بهتر بشه خب  برای  تشویقش  این  کار رو کرده بودند ..  خلاصه که دهن ماها باز و هاج و واج که  دکتر گفت اونقدرررررررر  عفونت و چسبندگی و مشکل بوده  در  صفرا و  محیط  اطرافش که کافی بوده یک روز  دیرتر  عمل بشه مامان یا اصلا اگر اون سونوگرافی بیربط! رو دکتر  دستور  نمیداد  براش خدا میدونه ما الان تو چه وضعیتی بودیم. چون مامان نه درد شکم داشته نه هیچ علامت خاصی و دکتر  همین طوری !! دستور  یک سونوی  کامل شکمی رو مینویسه که به نظر من او نموقع کمی  غیر عادی بود و در  واقع لطف و نظر  خاص  خدا بوده  به مامان. از حرصی که پرستارها میخوردند برای ملاقات های  خارج از  وقت  مهمانان ما که خب  حق  داشتند و ما هم واقعا بی تقصیر بودیم که هر  چی  میگفتیم لطفا فقط ساعت ملاقات تشریف بیارید و  ملت فکر  میکردند چون همه چیز  مثلا خصوصی  هست دیگه  قانون نداره !! بگذریم...از  آبرو ریزی  جلوی  مادر  شوهر صبا بگذریم!! نه این یکی رو نگذریم بذارید براتون تعریف کنم..اقا این بندگان خدا  یک شب ساعت 9 شب که من داشتم شیفت رو تحویل بابا  میدادم  و از  خستگی  در  حال ضعف بودم  یکهویی  زنگ زدن که ما طبقه پایین تو آسانسوریم و الان کدوم اتاق هستند مامان ؟!!!  آخه جان ما اینم ساعت ملاقاته!!؟ با سلام و صلوات و جوشن کبیر خوندن، اینا رو از جلوی  نگهبانی  رد کردیم و فرستادیمشون تو اتاق و  حالا اینام نمیرن که نمیرن!!  یک 15 دقیقه ای  گذشت و من بعد از  پذیرایی های  مختلف  ازشون  یکهو  بخش شیطانی  وجودم اومد وسط !! آقا  اب  میوه  ریختم تو لیوان ها و بعد پشتم رو کردم به اینا و  مطمئن هم بودم که نمیبینن و تا نصف لیوان رو آب  میوه ریختم و بقیه اش رو آب از تو یخچال برداشتم قاطیش  کردم تو دلم گفتم ای  کوفت نخورید!!!  اینم حقتونه..شربت آبکی بدم بخورید  حالتون جا بیاد !!!  حالا همشون شربت برداشتند و به مادر  شوهر خواهرم که رسیدم دیدم یک وری  نگام کرد و گفت صمیم جان!! من شربت با اب سرد برام خوب  نیست!!!  ما رو میگی!!!؟ این لامصب از  کجا زیر چشمی  ما رو میپاییده؟ عجب  شیطانی  هست ها!!  بعد منم با لبخند معصومانه ساختی!!  گفتم  الهی فداتون بشم..اب  سرد چیه ؟  این آب میوه ها  یک ساعته بیرونن از یخچال و ملایمن نه سرد!!  اونم خندید و گفت خودتون بفرمایید خسته شدین از  ظهر !! و نامرد بازم نخورد!!  بابا بعدش   میگه این شربت ها چی بود ؟!! یک مزه ای  میداد !!  نکنه باز تو انگشتت رو  کردی  تو شربت دادی به حلق  مردم!!؟ اخه من سابقه دار هستم تو این مورد ..اون موقع ها که از  یک خواستگار  خوشم نمی اومد  انگشتم رو دور تا دور  چایی یا شربت میچرخوندم و وقتی به بابا میرسیدم موقع پذیرایی ، اروم میگفتم بفرمایید  چای انگشتی!!!  

خب  مثل اینکه این بیمارستان رفتن های  خانواده ما بدون گند زدن نمیشه ..!! یعنی  این دفعه یک کاری  کردم که وقتی  یادش  می افتم چهار دست و پا میرم تو دستشویی و اونجا از حال میرم!!!

توصیه ایمنی: واقعا اگر  دل ندارید بقیه اش رو نخونید ..مثل من چند روز  از غذا خوردن می افتید ها!!

اقا ما روز  دوم سوم  بستری  مامان بود که دیدیم به به چقدر  اینا مثل فرشته دور  مامان ما میچرخند و مامانی  مامانی  بهش  میگن و  قربون صدقه اش  میشن ..  البته صبا بعدا نگاه عاقل اندر سفیهی  بهم کرد که خره! مامان هر نیم ساعت از  زیر ملافه اش  پول رایج مملکت رو به اینا  میده برای  تشکر  از  زحماتشون!! و تازه یک  دلاری!! ما افتاد که ها!! پس  اینه!!  بعد شب   سوم همه دور  تخت مامان نشته بودیم و بابا هم حس  پطروس فداکار بهش  دست داده بود و با اب و تاب  تعریف  میکرد که اره ..من خودم بریم خونه هم پرستاری  مامانتون رو میکنم و  خودم در  بست در  خدمتشم و من وظیفه ام هست و  خدا منو بکشه اگه یک ذره کوتاهی  کنم!! بعد مامان خیلی  خونسرد برگشته  میگه خدا خیر بابایی تون رو بده ( بابا اینجا ذوق  کنون چشم به دهن مامان دوخته بود!!)  منو خیلی شرمنده خودش  کرد!! دیشب  از  ساعت 8 شب  تا خود 7 صبح  ، تخت خوابید و یک خر و پفی  هم میکرد که دو بار  پرستارها بهش  تذکر  دادند که الان بخش روی  هوا شناوره!! آروم تر  لطفا پرستاری  کنید از  بیمارتون!!!  آقا من که مثل فلفل خورده ها!!  از  خنده بالا پایین میپریدم..داداشم چپ چپ به باب نگاه میکرد ..بابا به سقف و فن و  نورهای  آبی  و سفید  سقف  نگاه میکرد و  صبا کلا روی  زمین نشسته بود پاهاشم باز و داشت نفس  میگرفت برای  راند دوم خنده!!! مامان وقتی  گفت  دو بار  با سرم دستم از روی  تخت بلند شدم روی  باباتون رو انداختم سردش  نشه دیگه ما مرده بودیم ..من گفتم یک کم اینو  اونورش  میکردی  زخم بستر  نگیره!!! بابا چپ چپ نگاه کرد و گفت دست شما درد نکنه خانوم!! منم گفتم بیا مامان جان! حالا عروس!  قهر  کرد دیگه نمیاد جانفشانی  کنه برات!!

حالا  اینا هنوز  هیچ هستند در مقابل گند عظیم من! آقا ما دیروز بعد از  عمل مامان دیدیم این ملت خیلی  خسته اند ..رفتیم از  تو سینی  کنار  تخت مامان استکان و لیوان برداشتیم گفتیم یک چایی درست کنیم اینا بخورن خسته شدن..بعد با کمال تعجب  ددیم این سینی  هه پر از  آبه..گفتم چقدر  بی کلاس! اینا چطوری  استکان شستند که سینی رو خشک نکردند ..با دستمال برداشتم خوب  اب  ها رو خشک کردم از  تو سینی و استکان ها هم که تمیز بودند و فقط  لبه هاشون خیس شده بود که خب  موردی  نبود ..چای  دوم رو اومدم بریزم نیم ساعت بعد دیدم  ای بابا!! باز که سینی  خیس  و پر  از  آب  هست ..حالا مامان هم هنوز  نیمه بیهوشه و کلا نبود با ماها ...دوباره دیدم استکان  ها و همه چیز  خیسشد...باز  با دستمال کاغذی  آب  ها رو خشک کردم...این قصه سه بار ی  تقریبا تکرار شد و من هی با همون استکان ها  که میشستم و خشک میکردم و دوباره لبه هاش  تو سینی  خیس میشد به ملت و ایضا خودم چای  میدادم میخوردن!! فکر  می کنید  اون خیسی  از  کجا بود!!!!؟  اییییییییییییییی  خدا منومرگ بده با این کارهام!! وقتی  مامان به هوش  اومد  گفت صمیم این قوطی اب  نباتم که کنار  تخت بود  کو؟ منم گفتم حالا شما NPO  هستی ونباید چیزی بخو ری  ..اب  نبات میخوای  چکار مامانم؟ ایناهاش ..اینجا تو سینی  چایی ها هست!!  مامان هم گفت  بده قوطی رو به من ..خودت هم برو  اون طرف واستا!!  میخوام دندون هام رو بذارم تو دهنم!!!!!

اییییییییییییییییی ...اون قوطی  !! توش  دندون مصنوعی  مامان بوده که از  زیرش نشتی  می داده و  تمام محتویاتش تو سینی  خالی  میشده و من هی  خشک میکردم و  چایی  میدادم به خورد ملت!! من که افتادم کف  اتاق و از  هوش رفتم!! خانم داداشم که  کبود شد از  خنده و  با مغز  رفت تو پایه سرم و  افتاد اون طرف!!  داداشم که دهنش  کج شد گفتیم بیا!! اینم سکته مغزی کرد!!  صبا پرید رفت تو دستشویی   یک صداهایی  از  تو حلقش  در  اومد!! مامان هم باز  چشماش بسته شد و دوباره رفت تو بیهوشی  البته نفهمید ماها چرا یکهو اینطوری  شدیم!!!  نگو این خدماتی  اومده روی  میز رو تمیز  کنه دیده یک  قوطی که روش  نوشته آب  نبات!! روی  میزه و اون رو گذاشته تو سینی  چای و رفته!! به صبا میگم خوبه مامان خودش  ده دو ر چسب  دور  این قوطی  زده و میدونسته که به خویشتن داری  این قوطیه اعتباری  نیست ! خنده ام میگیره چند بار  هی پشت سر  هم چای  دادم تو همون استکان های  خیس کذایی به برادر علی  و بهش گفتم تو از سر  کار  امی  ملاقات!! بخور  عزیزم..خسته شدی!! وای ..نگو ...  دو بار هم برای  پدر شوهر  خودم چایی  دادم تو اونا!!! خدا کنه این صبا دهن لقی  نکنه!  خدا جای  خوبی  نشسته..میگه آها!! به فامیل شوهر خواهرت  آب  بندی  دادی ..حالا فامیل شوهر  خودت  آب  بندی شدن اساسی!! یکی  نیست بگه خدایا تو این دو تا خواهر  رو اصلاح  کن..به خانواده شوهراشون چکار  داری اخه  قربونت بشم! وای وای  علی  بفهمه منو مولکول مولکول  میکنه..آخه به اونم چای  دندونی دادم خورد.

 صمیم نوشت :

عاشقتم دیوونه ی  بامزه خودم!

نظرات 49 + ارسال نظر
نجمه جمعه 26 مهر 1392 ساعت 16:16

آیییییییییییییییییییییییییییییییییییییییی
مردم از خنده دختر با این کارات

مریم توپولی دوشنبه 22 خرداد 1391 ساعت 12:20 http://man-va-to-ma.blogsky.com

میگم تو الان میخوای چای بخوری حس بدی نداری؟
اونوقت چرا اب نبات؟؟؟؟
وای خدایا اخه چرا؟؟؟؟

ایششششش
دلم بهم خورد خداییش این مامانت بنده خدا اگه بفهمه حالت رو می گیره اساسی

سایه شنبه 6 خرداد 1391 ساعت 17:17 http://www.pichak-a.blogfa.com

سلام صمیم خانم
وبلاگتون عااااااااااالیه . من کاملا اتفاقی اینجارو پیدا کردم و خیلی خوشحالم از این اتفاق.
با اجازه لینکتون میکنم.

فرزانه-1 شنبه 6 خرداد 1391 ساعت 12:20

سلام صمیم جون
یه ختم صلواته 40 روزه روزی 59 صلوات هدیه به امام زمان هست از هفتم شروع میشه تا پانزدهم تیر (نیمه شعبان ) اومدم توی وبلاگتون مطرح کنم هر کس مایل بود سهیم بشه به شما اطلاع بده.قبلا از همکاریتون متشکرم .

رها پنج‌شنبه 4 خرداد 1391 ساعت 11:35 http://padeshah-e-khooban.blogfa.com

به بزرگی آرزویت نیندیش ، به بزرگی کسی بیندیش که میتواند آرزویت را بر آورده کند
امشب در کنار ثانیه ها ، آمین گوی آرزوهایت میشوم . آرزوهایم را دعا کن....
امیدوارم که امشب به همه آرزوهای قشنگتون برسین

رژیم پنج‌شنبه 4 خرداد 1391 ساعت 10:28

سلام یه چند تا سوال داشتم تو رو خدا جواب بده(البته ربطی به این پست نداره)
1 در عرض چند وقت؟چند کیلو کم کردی؟
2 رژیمتو ول کنی بازم چاق میشی یا نه؟آخه من شنیدم رژیمی که تحت نظر پزشک باشه دیگه بر نمیگرده. من چند باری خودم خودسرانه رژیم گرفتم حتی 10 کیلو هم کم کردم ولی وقتی ول کردم از حالت قبلی هم چاق تر شدم.

هر رژیمی رو ولش کنی برمیگرده..حالا نه اینکه با یک قاشق خوردن ولی اگه ولش کنی به هر حال دیرتر و کم کم برمیگرده

بدن ها با هم فرق داره ..من تو ۵ ماه هم سابقه ۲۰ کیلو کاهش داشتم و سوابق درخشان!! دیگه هم
خود سرانه اصلا نگیر

دختر خونه چهارشنبه 3 خرداد 1391 ساعت 21:48

وای چقد خندیدم صمیم جوووون!
خدا بگم چیکارت کنه!
بلاگ تو بمب خنده و انرژیه! :)))))))
خدارو شکر که مامانی هم حالشون خوب شده عزیزم :*

مروارید چهارشنبه 3 خرداد 1391 ساعت 18:55 http://pearlearing.blogfa.com/

راستشو بگو صمیم خودتم از اون چایی خوردی یا نه؟:)))

بهناز چهارشنبه 3 خرداد 1391 ساعت 16:31

اییییییییی حالمون به هم خورد . خنده دار نبود یعنی باش نخندیدم . اما بامزه بود .

ارغنون چهارشنبه 3 خرداد 1391 ساعت 12:55 http://emelei.blogfa.com

وای که بازم کلی خندیدم از خوندن نوشته هات. خیلی با روحیه ای صمیم جان. انشالله که همیشه شاد و سلامت باشی و مامان عزیزت هم سلامتیش رو به صورت کامل به دست بیاره.

هما سه‌شنبه 2 خرداد 1391 ساعت 13:16 http://www.alone55555.blogfa.com

خداروشکر که مامانت حالش خوبه عزیزم

بوسسسسسسسسسسس من بازم دعا میکنم فداتشم
انشاا... همه مادرا سالمو سلامت باشن

ماه پیشانو جان سه‌شنبه 2 خرداد 1391 ساعت 09:46 http://mahpishanoo.blogfa.com

:*****
و
شکر گذاری

میناز مامانه رادین سه‌شنبه 2 خرداد 1391 ساعت 08:25 http://radinmalekshah.persianblog.ir/

عاشقتم دیوونه ی با مزه ی خودم

زنانه دوشنبه 1 خرداد 1391 ساعت 12:29 http://www.zanane90.blogfa.com

صمیم جون

امیدوارم همیشه مادرت زنده باشه و تو خدمتشو کنی که حس اینکه آدم واسه پدر و مادرش مفیده خیلی لذت بخشه

مهتاب دوشنبه 1 خرداد 1391 ساعت 11:55 http://paezetanhayi.blogfa.com/

همیشه خوندمت
ازقبلا
همیشه خاموش بودم
خیلی خندیدم با متنایی که طنز نوشتی
گریه کردم با متن راجب مامانت
ایشالا سایش همیشه بالا سرت باشه
عاشق نوشته هاتم

احمدی - مامان پویا دوشنبه 1 خرداد 1391 ساعت 11:31 http://pooyaye-maman.blogfa.com

جون من دیگه از اینا نویس دلم الان یه جوراییه فکر نکنم بتونم نهار بخورم ....
خدا سایه مادرتو سالهای سال بالای سرتون داشته باشه عزیزم
بهمون سر نزدی ها

آرایه دوشنبه 1 خرداد 1391 ساعت 09:10 http://PENDARENIK.BLOGFA.COM

خدا رو شکر برای سلامتی مامان. مادر من هم همین مشکل رو داشت و خیلی اتفاقی بهش پی بردن و عملش کردن البته اون خیلی سختی کشید ما کوچیک بودیم و پدر همزمان عمل قلب باز کرده بود و بیمارستان خصوصی هم در کار نبود. بازم خوشحالم براتون که مادرتون سلامتن.
صمیم این چیزی که نوشتی هر لحظه منتظر بودم لیوانهای محتوی جیش بوده باشه!! یکبار دختردایی محترم بنده لیوان آزمایش ادرار رو جای آب سیب به برادرش خوردونده بود توی بیمارستان!

ارزو یکشنبه 31 اردیبهشت 1391 ساعت 23:21 http://h-a-n-t.blogfa.com

فقط می تونم بگم خدارو شکر عزیزم

نازنین n یکشنبه 31 اردیبهشت 1391 ساعت 19:52

جدای از نوشته های بامزت

عاشق این صمیم نوشته هاتم

جای این قدردانیها از خودمون تو زندگی خیلی خالیه!! مرسی صمیم عزیز

باران یکشنبه 31 اردیبهشت 1391 ساعت 17:11 http://fresh60.blogfa.com

تورا خدا یه عکس از خودت بذار.

وفا یکشنبه 31 اردیبهشت 1391 ساعت 16:13

وایییییییییییی چقدر عالییییییی بود مرسی مثل همیشه!می دونی بیشتر همیشه طنز نوشتنتو همه دوست دارن مثل من!

چایی انگشتی خیلی بامزه بود

فاطیما یکشنبه 31 اردیبهشت 1391 ساعت 12:43

یعنی من عاشق ترتم
هر وقت می ام می خونمت کلی دعات می کنم بس که می خندم از دستت عزیزم

حکیم باشی یکشنبه 31 اردیبهشت 1391 ساعت 12:30 http://delikhoun.blogfa.com

وای صمیم جون از دست تو
شما کلا بلا سر فامیل شوهر در میارین . اون از شربت آبکی اون از چای دندونی. حالم بد شد

نگاه مبهم یکشنبه 31 اردیبهشت 1391 ساعت 09:06

مهربون بانو سلام.

من هم عاشق مامانت هستم چون یک دونه است و یک رفتارهای منحصر به خودش دارد که هیچ جا ندیدم و مهمتر از اون مامان صمیم وبلاگستانه.

خدارو شکر.

وبنوشته های یک ماما شنبه 30 اردیبهشت 1391 ساعت 22:55 http://www.newmama.mihanblig.com

نگووووووووووووو
نه هنوزم باورم نمیشه
هی دارم الان مقاومت میکنم نرم تو این توالت ها
چایییییییییی ا

سی سی شنبه 30 اردیبهشت 1391 ساعت 20:28

خوشحالم که مامان عزیزت دارن بهبود پیدا می کنند صمیم جان.
و ممنون از این تعریفات که حسابی خندمونو در اورد خیلی باحالی عزیزم

مش مشک شنبه 30 اردیبهشت 1391 ساعت 19:32

سلام صمیم جوون
خدا رو شکرررررررررررر حال مامانی خوبه
عزیزن ایشالله سلامت و سالم بر گردن خونههه
و ما بازم از اون ماجراهای بامزه ی مامان خانومی بشنویم
.....
تو باز اونجا هم دسته گل ب اب دادی؟
اه این اب نبات رو ک گفتی یاد یه چی افتادم
وووووی
منم ی بار 10 سال پیش تقریبا
اه ولش کن حالم ب هم خورد

آرامش شنبه 30 اردیبهشت 1391 ساعت 18:41 http://2nyaye2nafare.blogfa.com

منم عاشقتم بامزه

یاسی شنبه 30 اردیبهشت 1391 ساعت 17:59

سلام
من همیشه خواننده خاموش هستم
ولی این پستت خیلی بی مزه بود جدی میگم میدونم حالا ناراحت میشی ولی باید میگفتم.

مریم شنبه 30 اردیبهشت 1391 ساعت 16:48 http://saghf.blogsky.com

سلام
صمیم جون من خیلی وقته خواننده ی وبلاگتم
اما خاموش
با اجازه لینکتم کردم
ولی این پستت خیلییییی با حال بود
اون قسمت دندون و ... هاهاها
واا ی خدایا برا پسرم 6 سالشه تعریف کردم بلند بلند می خندید..
جالب بود
موفق باشی عزیزم
مریم

رهاخانومی شنبه 30 اردیبهشت 1391 ساعت 14:07

یعنی اینقدر بانمکی صمیم که گیرت بیارم میچلونمت . مردم از خنده . خدا بگم چیکارت نکنه دختر با این کارات...

رز شنبه 30 اردیبهشت 1391 ساعت 11:29

صمیم جان واقعا شاهکاری
برای مادر مهربونتم ارزوی سلامتی دارم
ان شاالله خدا سایه پدر و مادرا رو از سر بچه هاشون کم نکنن

مهرسا مستقل شنبه 30 اردیبهشت 1391 ساعت 10:27 http://roozhayebehtar.persianblog.ir

عاشقتم دیوونه ی بامزه خودم!

بابای عبدالقادر شنبه 30 اردیبهشت 1391 ساعت 10:05

یه جورایی شبیه یکی از صحنه های فیلم (پسر آدم دختر حوا)بود

مریم و علی شنبه 30 اردیبهشت 1391 ساعت 08:46 http://alidelam.blogfa.com

منم عااااشقتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتم
بیچاره مامانتون از دست شما خوب شدن تا کم خجالت زده کادر بشن تا اینبار به خاطر عذر خواهی کتبی جایزه نگیرن!
از دست تو

آرزو شنبه 30 اردیبهشت 1391 ساعت 08:13

صمیم نازنینم
سلام
قبل از هر چیز خدا را شکر که حال مامانت خوبه و خطر رفع شده است .
اما یه سئوال چرا باباتو به پطروس فداکار تشبیه کردی مگه پطروس همونی نبود که انگشتشو کرد تو سوراخ سد که شهرو آب نبره.
بعدشم من یه چیز جالبتر بلدم از دندون مصنوعی، یکی از فامیلای ما تعریف می کرد که شبا نبات می انداخته تو یه لیوان آب می ذاشته تو یخچال که اگه نصف شب هوس آب نبات خنک کرد بخوره. یه شب بلند می شه می ره سر یخچال تو تاریکی خوب لیوانه رو هم می زنه و بعد می خوره اونوقت صبح بابش می گه کی آب دندونای منو ریخته.
می دونم جای سئوال داره که اولا چرا دندون تو یخچال بوده و از طرفی اون فامیلمون متوجه نشده این آب نبات که این همه هم زده چرا شیرین نیست؟

الی شنبه 30 اردیبهشت 1391 ساعت 08:04 http://lamham.blogfa.com

سلام صمیم جون.خیلی خوشحالم که حال مامانت خوب شده.

رها شنبه 30 اردیبهشت 1391 ساعت 01:23 http://newvision88.blogfa.com

من موضوع مامانتو نمی دونستم اما خیلی خوشحالم که مامانت حالشون خوبه و همه چی به خیر گذشته. خدا رو شکر. بابت خونه هم بهت تبریک میگم خوشحالم با شرایطی که خواستی گیرت اومده واسه منم دعا کن صمیم جون

پری جمعه 29 اردیبهشت 1391 ساعت 23:05

مرسی صمیم جام خیلی قشنگ بود.

شمسی خانوم جمعه 29 اردیبهشت 1391 ساعت 21:05

خاک تو خرت صمیم....

خدا خفت نکنه کشتیمون...

نور جمعه 29 اردیبهشت 1391 ساعت 18:57

خدا رو شکر صمیم جووون...بازم خدا قوت

مامان نیکان جمعه 29 اردیبهشت 1391 ساعت 17:23

صمیم جون عاشقتم

خدا را شکر که مامان خوب هستنو الهی که سالهای سال سایه شون با تندرستی بالای سرتون باشه

فندق جمعه 29 اردیبهشت 1391 ساعت 16:41 http://mieistorie.persianblog.ir

امیدوارم مامان خوب بشن . این روزها رو گذروندم و درکت میکنم.

نرگس جمعه 29 اردیبهشت 1391 ساعت 15:01

صد هزار مرتبه شکر که مامان بهبود پیدا کردن :)

ساره جمعه 29 اردیبهشت 1391 ساعت 14:43

خوب منم عاشق این بامزگیاتم خانم عاقل

ساناز جمعه 29 اردیبهشت 1391 ساعت 13:18

منم فقط همینو میتونم بگم:عاشقتم دیوونه ی بامزه خودم!

آنی جمعه 29 اردیبهشت 1391 ساعت 12:56 http://freedomdays.blogsky.com/

صمیم جان الهی که خوش خبر باشی همیشه!!!
خدا رو 10000 بار شکر که به خیر گذشت!!! خیلی خیلی خوشحالم کردی!
وووووی منم یواش یواش از گلوم داره همون صداهای صبایی در میاد! نه که قوه ی تخیلم هم بالاست!!! اینه که دلم داره به هم می پیچه!
هاهاهاها مادرشوهر صبا چه بلایی هستا!
مامانت دیگه شما رو می شناسه. می دونه چه کنه ;)
چای دندونی و چای انگشتی و .... خدا به خیر کنه سومین چای اختراعی صمیم رو!
یه چیزی بگم؟؟ هیچ کدوم از اینا به اندازه ی خبر سلامتی مامانت شادم نکرد. اصلا اون یه چیز دیگه بود.

masi جمعه 29 اردیبهشت 1391 ساعت 12:38 http://www.ribbonlearn.blogfa.com

صصصصصصصصصصصصصصصصصصصصصممممممممممممممممممممممممممممییییییییییییییییییییمممممممممممممم من زبانم از گفتن هر کلمه ای قاصره..فقط شوهرم نگاه میکنه میگه هی به چی داری میخندی.....آدم هم نمیتونه بگه به دندون مصنوعی که تو سینی بوده که..........وای صمیم دیشب با شووهرم بحثم شده بود رو تخت ،من پشتم بود اونم پشتش بود اقا یاد حرف تو افتادم گفته بودی انگشت کثافت کسی به آدم نخوره....مگه خنده ام حالا بند میمد تو اون هیرو ویری!!!!

فاطمه جمعه 29 اردیبهشت 1391 ساعت 11:54

واااااااااااااااااااای یکی بیاد منو جمع کنه از خنده از رئ صندلی افتادم پایین این فکم دیگه از بس خندید بخدا خسته شد صمیم !!وااااای خدا نکشتش خانمی که مردم از قهقه !مامن اینا همه نشستن دارن با تعجب نگا من میکنن شاید پیش خودشون فک میکنن زده به سرم .ایشالله همیشه خوش خبر باشی

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد