من و همسرم عاشقانه هم را دوست داریم.

صمیم-۲۹و اندی سن!- 12ساله ازدواج کرده-همسر و پسرکش رو میپرسته- عاشق تر از اونا کسی هست؟

من و همسرم عاشقانه هم را دوست داریم.

صمیم-۲۹و اندی سن!- 12ساله ازدواج کرده-همسر و پسرکش رو میپرسته- عاشق تر از اونا کسی هست؟

woooooooow بازم سایز

 

امروز پسرک مراسم جشن نوروز دارند . از صبح مهد تعطیل بوده و  پسر کوچولوی  کپل من فته خونه ی  مامانم . شب قبلش  هماهنگ کرده بودم و صبح بابایی برده بودش  اونجا . صبح ساعت ۱۰ که زنگ زدم اقا داشتند  خونه رو جا رو برقی  می کشیدند!! و بابابزرگ هم خواب ! ..کلا خونه مامان یک جور  آزادی های  خاص و قوانین خاصی  داره برای  پسرک . یادمه از  بچگی  عشق بالا رفتن از  نردبون سه طبقه مامان اینا رو داشت  و هنوزم داره . کلا عاشق بلندی  هست و  البته اگر  از  ترسی که یک مدت تو حدودا یک سالگی  از  ارتفاع داشت (بخاطر  دو سه بار  پرت شدن از  روی  اپن با مخ وسط آشپزخونه یا از روی  تخت و اینا!! خخخخخخ) فاکتور بگیرم کلا ارتفاع رو دوست داره  بر عکس من!!! و عاشق حموم رفتنه اونجا  و شکلات خوردن که خونه خودمون  کنترل شده است و بازی با سه راهی برق و اینا!!

فک کن به بچه لپ آویزون ما نقش سکه عید رو دادند!!! قررررررررررربونش بشم گردالی  مامان !! دارم رژیمش  میدم کمتر  پلوی  خالی بخوره ..پلوی  خالی  ها!! بدون هیچی روش!! جل الخالق! بهش میگم مادر  جان! این شیکم جنابعالی  داره میره تو  دماغ دهن من وقتی  می ایستی!! مراعات کن  دیگه!  میگه مراعات یعنی  چی ؟ یعنی  پلو نخورم؟!!میگم نه ...بخور ولی  الکی  نخور ..به صدای  شکمت و معده ات  گوش  کن هر  وقت گفت کافیه دیگه نخور!! بچه سه ساله ، ما رو اسکول کرده از  اون روز ...سر  میز  میبینم موقع شام رفته زیر میز و  هی  خم شده و  ادا در  میاره ...میگه جان ؟ بلند تر !!! ...میگم چی شده مامان  ..به خودش میگه باشه!! مامان شکمم  گفت  هنوز  کافی  نیست ..بازم بخور . چند دقیقه بعد باز  میگه باشه ..باشه ...الان میدم بهت ..میگه دلم گفت آب  میخوام ..دارم خفه میشم!!! ما هم با قیافه ی  هالوها داریم  نگاش  می کنیم!!  خدایای  حالا مامان ما بچه بودیم می گفت الهی  بچت سرت بیاره!! همین بلاها رو!! ولی  نه دیگه این ورژنش رو!!! همسری  هم میگه خوشم میاد  کپ خودته!!  جنس  خودته فقط ..دلقک و  شکمو!!!  

از مهد گفتند برا ی مراسم کت و شلوار و پیراهن سفید!! تن بچه کنید .  ما هم پیغام دادیم  شرمنده! بچه ما تا به این سن کت و شلوار  نداشته و نخواهد داشت ..بچه خوش هیکل و کپلی ما تیپش فقط  اسپرته و  لا غیر ...پیغام دادند این آدرس  مزون  مورد تایید ما! برید  کرایه کنید!!  اکههه هی! بدم میاداز  کرایه لباس...خب چاره نبود .  رفتیم کرایه کردیم و سایز اقا رو داشتند خوشبختانه!! و اومدم پیراهن سفیدش رو شستم و دارم شلوار و لباس رو اتو می کنم که مثل جغد میاد میشینه بالای سرم که این چیه روی  اتو!!  میگم کاور  اتو هست که لباس هامون برق  نیفته روش . میگه  چرا برق نیفته؟ میگه خب  لباس بخاطر  گرمای زیاد  اتو ممکنه نازک بشه .یک وقت لکه دار بشه ..برق بیفته و از این توضیحات ..بلند شده داره میره ..میبینم روی  لباسی که دسته گل کردم یک دوده سیاه روی  جیبش  افتاده!! حالا این وسط  بین گفتگوی آموزشی  ما از  کجا دوده پرواز  کرده و  اصلا دوده کجا بود  توی  خونه ی  ما و اینا رو دیگه نفهمیدم ... 

 

وایییییییییییییییی بچه ها یک چیزی بگم ....یادتونه قبلا سایزم رو گذاشته بودم .خب  من راستش  قبلا هم گفتم که از  معرفی  کلاس ورزشم  معذورم .اون جای قبلی با این که خیلی  من مربیش رو دوست داشتم ولی  خوشحالم به هیچ کس معرفیش نکردم! چون برخورد با مشتری  در  حد صفر ..یعنی  فقط به شمابه چشم کسی که پول براشون میاره نگاه میکرد مدیر اونجا و چیزی به نام درک عواطف و مسایل شما ..همراهی ..کمک..و اینا اصلا وجود نداشت .. کلا جو سنگین بود  علیرغم این که من به شخصه خیلی  اجازه نفوذ انرژی های  منفی  اون جا رو به ذهنم نمی دادم...ولی ..ولی  الان این کلاسی که میرم آمادگی جسمانی هست ..5 دقیقه با خونه مون فاصله داره. خیلی  مربیم رو دوست دارم . تموم تلاشم اینه که با تایم اون هماهنک گ بشم بعد دیروز  میبینم بعد از  16 روز  فقط کلاس  ایشون رو رفتن و تموم روح و  جسمم از  این ورزش و خوبی هاش  سراشر شدن   سایز  دور  کمرم کم شده ..اونم چقدر ؟  ده سانت !! باورم نشد  اول . مربیم بدون این که  سایزهای قبلیم رو ببینه  روی  یک کاغذ سایز جدید رو  نوشت و بعد  وارد  برگه مخصوص  سایز من کرد ..یعنی  مثل بعضی جاها اصلا ندید سایزه چند بوده که شل و سفت بگیره متر رو ..شنیدم بعضی  جاها از  این تریک ها میزنند یک وقتایی!! خلاصه دور  گردنم دو سانت ..دور  کمرم دههههههههههههههههه سانت ...حالا اگه بخوام سایزها رو در  این مدت حدودا 5 ماه بگم  اینطوری  میشه :  

 دور  کمر   96-------93-------91----- تو این دوره جدید :  92---------82  

دور شکم : 99-------97------94------تو این دوره جدید :  94----------92   

 

خب  تجربه ی  من نشون داده باید  مراقب باشم . تو همون روز برفی  آش  درس کردن یک دفعه با آش  خوردن سایزم رفت رو ویبره که با دو شب شام خیلی سبک خوردن جبران شد ..ترو خدا نگید  خوششششششششششششششش به حالت ... چه راحت لاغر  میشی!! واقعا  ر نگ لبو  میشم  بعد از  ورزش  هام ..ساعت خواب عصرم  رو گذاشتم برای  این کار ...گاهی  مربی  میگه صمیم ...صمیم ..فقط  یک دور  دیگه ... ومن همش به خودم دلداری  می دم که الان  میشه یک دور ..میشه یک دور ..از تو ایینه بهم میخنده مربیم و میگه نکگاش کنین ..از صبح سر  کار بوده ..ببین خنده هاش رو ...بپر ...بپر بالا .. خم شو ...دراز  نشست ..یک ..دو ....پونزده ...سی ... و من همش منتظر  اون کف قشنگه آخر  کلاسم به افتخار  خودمون ..و بعد  یک حس رهایی و  شادابی  خاص ..از  لای  تمام موهای  سرم  عرق  چیکه میکنه ....لباسم رو انگار اب  کشیدن تنم کردم ....می ارزه ..همش  می ارزه که من  روز به روز  زیباتر و  زیباتر  میشم ... مهرسا منو غافلگیر کرده حسابی و نوشته که  این صمیم در  مورد خودش   دروغ میگه ..اونقدر  هم چاق  نیست ..البته به نظر  مهرسا بعد از دیدن یک عکس  تمام قد ،من اصلا  هم چاق  نیستم!!   خدا روشکر همین الان هم  با وزنی  حدود 15 کیلو بیشتر  از بعضی بچه های  کلاس  باز هم سایز و  هیکلم ازشون بهتره ..یعنی  کشیده تر  به نظر  میام . ولی  خب  من ایده آلیست سخت گیری  هستم . غلو کردن هام از  اون طرفه معمولا!!  

امروز  خیلی  خوشحالم ...خیلی ...از  این که به تصویر بانوی  زیبای  دوست داشتنی و خوش اندام و  موقر  ته ذهنم نزدیک تر و نزدیک تر  میشم خوشحالم. یادم باشه یک عطر  خوشبو برای  خودم کادو بگیرم .این روزها دلم یک عطر  خوب  میخواد . سایهه ای  خوشرنگ و  شادی آفرین ..و یک رژ  خونخوار!!!!  

 

دیشب شام ساعت 6 نصف بشقاب  خورشت قیمه بادمجون دست پخت مامان جون رو خوردم ...واییییییییی آخه بشر  تو چطوری  این ها رو اینقدر  میتونی  خوشمزه درست کنی ؟  بعد هم راحت روی  مبل لم دادم و گفتم دهههههههههههه سانت صمیم .. فکر  کن فقط!!  به نظرم  سلول هام با شنیدن این جمله شرمشون اومد  برنج خورشت ها رو چربی کنند بچسبونن ته انبار!! همش سوخت به نظرم ..صبحانه ها هم با همسری  پنیر و گردوی  خوشمزه خودم رو میخورم و گاهی  کره قاچاقی  هم  می زنم  لای  لقمه ام که چشمم گشنه نمونه ... به جان خودم گشنگی   نمی کشم اصلا ..فقط امید میدم به خودم ... 

 

صمیم ..مرسی که توجه میکنی بهمون...به همه مون ... هم هی  تلاشمون اینه که تو سالم تر و  زیباتر بشی ...ادامه بده ..بچه ها  همه هوات رو دارند (همین الان این پیغام از طرف  بدنم..سلول هام .. اون ته ته های  جسمم بهم رسید ...سلول های  دوست داشتنی و با شعور و با درک ...دوستتون دارم ...)

برف ...پارو ...می کنیم ...

 

پنجشنبه ۱۷ اسفند برفی بی نهایت زیبا و غافلگیر کنده اومد  اینجا .به حدی  نرم وآروم و پیوسته که انتظار نشستن به اندازه ۳۰ سانت رو من یکی  که نمی دادم . خوشبختانه اون روز مرخصی بودم و وقتی  پسرک با بابایی رفت مهد ( روز  های پنجشنبه مخصوص بازی  هست و پسرک مشتاقانه منتظر این روز و بردن اسباب بازی مورد علاقه به مهد) من هم گفتم خب  امروز  دیگه میرم سراغ آشپزخونه  و تو  کابینتی ها رو عوض می کنم و  مرتب  کردن و شستشوی  کاور  وسایل و  این کارها .  هنو ز ۵ دقیقه نگذشته بود که همسری زنگ زد که صمیم جان  اگه میتونی  همین الان برف  پله ها رو تمیز کن تا یخ نزده که دیگه سخت هست رفت و آمد و مرسی و  خداحافظ . من هم شال و کلاه کردم و با  دمپایی  مردونه سفید بدون جوراب!! رفتم خاک انداز رو برداشتم ..ساعت  هشت و نیم صبح بود . خلاصه یک راه عبورو مرور!!  از  روی  تراس باز  کردم و رسیدم به پله ها .یکی یکی  پله ها رو تمیز کردم و  دستام هم یخ زده بود بدون دستکش و پاهام قرمز  شده بود .حالا چرا بدون جوراب رفته بودم ؟چون  همه ی  جوراب  های  زمستونیم رو ریخته بودم  دور  در  خونه تکونی  کشوهام  هفته قبلش  آخه کهنه شده بودند و  فقط  جوراب شیشه ای  داشتم تو  کشو!! بعد  دیدم  حیاط خیلی  پر  از برف  هست و سرهنگ طفلکی  گناه داره با اون سنش و قلبش بیاد همه رو  پارو کنه . از  لای  برف های   سفید رفتم سمت اتاقک گوشه حیاط و  پارو رو برداشتم و  شروع کرده به ریختن برف ها داخل باغچه ..و هی به تلی از برف  و  نرگس های زیر اون نگاه میکردم و  میگفتم انشالله سبز میشید دوباره .آقا یک ذره که پارو کردم برف ها رو  رفتم در  حیاط رو باز  کردم  و به کوچه نگاهی  انداختم ..در  سکوت و آرامش و فقط  ته کوچه دو نفر  داشتند برف  های  جلوی  گاراژ رو تمیز میکردند ..من دفعه قبل که برف اومد  خیلی اذیت شدم یعنی   تا مدت ها شاید نزدیک یک ماه به علت این که رفت و آمد  در  خیابون ما کمتر  هست و  تقریبا فرعی  حساب  میشه این یخ های  ضخیم و افتاب نخورده حرکت رو سخت میکردند برامون .با پارو و بارونی قرمز و شال صورتی و دمپایی  مردونه سفید!! بدون جوراب  رفتم وسط کوچه و شروع کردم به برف پارو کردن ..جلوی  خونه خودمون . .و  ۵۰متر  سمت راست و سمت چپ  و  جلوی  خونه همسایه کناری  که یک پیرمرد مهربونی  هست که همسرشون سال گذشته فوت کرده و  حتما براش سخت هست پارو کردن ...و وسط  خیابون رو ه میک راه درست کردم و  دیگه همین طور  عرق میریختم ..آقا ساعت ۱۰ هم باشگاه داشتم ... هی  حساب  میکردم خب  اینطوری  کمی ورزش هم کردم ..مف دستم می سوخت ..یه چیزی شبیه تاول داشت میزد و  وقتی اومدم تو خونه و  حیاط به اون بزرگی رو پر از برف  دیدم یا علی گفتم و  از  روی  تراس  خانم سرهنگ و پله هاشون شروع کردم به سمت راه میانی به وسط  حیاط . برف ها  زیاد بودند و من هر بار  هی ..هی  می گفتم و  از  یک متری برف ها رو پرتاب  میکردم به سمت باغچه ..صدای  خانوم سرهنگ اومد که میگفت صمیم خانوم ..نکن عزیزم ..سرهنگ میاد پارو میکنه ..گفتم به ...سر و مر و گنده  ما هستیم بعد سرهنگ بنده خدا بیاد ..آقا  وسط های کار  حس  کردم کمرم خیلی راحت صاف  نمیشه!!! میدونین با خودم گفتم این برف  ادامه داره و ممکنه اصلا کسی نبینه که خیابون کمی  تمیز شده ولی  مهم اینه که من امروز  پنجشنبه این هدیه رو  با پست اکسپرس  فرستادم برای  تمام رفتگان و درگذشتگان مون ...بر گ سبزی است تحفه ی  درویش ...چه کند بی نوا ندارد بیش ...خلاصه نیمی از  حیاط که تمیز شد و یرگشتم بیام روی  تراس  خودمون رو هم  تمیز کنم دیدم روی  پله ها اونقدر برف  نشسته که انگار  نه انگار  من همین چند دقیقه قبل  تمیز کردم ..خندیدم و گفتم  خب  حالا برف کمتری رو باید تمیز کنم تا برف اون موقع صبح ..بالا که ر سیدم دیگه به سختی  راه می رفتم ..دستم خشک شده بود ..سریع اومدم داخل و یک چای  دارچین  داغ برای خودم درست کردم و   دیدم ...وای  خدای من ساعت ۱۱  شده!!!  یعنی به عمرم این همه برف پارو می کنیم ..نشده بودم ...کلاسم !! ای  داد ...جستجوهای  بعدی من نشون داد  برف پارو کردن حدودا ساعتی  ۳۰۰ یا ۳۵۰ کالری  می سوزونه  و من چیزی  حدود ۷۰۰ کالری سوزونده بودم  مجانی!! دستم رو با اب  گرم ماساژ دادم و  دیدم نمی تونم اصلا کار بکنم و  خونه تکونی  کیلویی  چنده!! برای  مامانم که تعریف کردم میگه غیرتت به خودم رفته!!  میگم آخییییییییی!! پس  چرا بچگی  هام که یادمه  به ما دونه ای  یک تومن میدادی آجرهای   بیرون خونه  رو بیاریم توی  حیاط برای بنایی سر کار  عالی!!   غیرت!!!؟  میخنده و میگه اون برای  این بود که مزد مجانی  از کسی  نگیرید و یادتون باشه پول در آوردن راحت هم  نیست  همین طوری!! مرسی  واقعا ! 

ظهر  هم برای  ناهار آش  رشته درست کردم که جای  همهگی   خالی!! از بس  شور شده بود   نفری یک پیاله خوردیم و در  سکوت  عمیق همه به چشم های  من نگاه کردند!! همسری و پسرک ...جاتون بیشتر  خالی  هیییییچ چیز  آماده دیگه ای  جز  نون پنیر  هم نداشتیم !   همه لذت بردند!.من هم تا قبل از  ناهار   و در  تنهایی برای  این که از نبودن پسرک عذاب وجدان نگیرم  رفتم اتاق  خودم و خودش رو مرتب  کردم و اتاق کار رو هم دسته گل کردم .بعد جاروب رقی  کشیدم مرتب و خوشگل و یک پرده سفید هم زدم جلوی جاکمدی!! ته اتاق که وسایل کامپیوتری  اقای  همسر  همیشه  از دور  تو چشم میزد .شام هم به جبران ناهار شور  ظهر یک لازانیای خوشمزه درست کردم و وسط هاش یادم اومد ای  داد بیداد!! همسری که لازانیا رو غذا نیمدونه وس یر  نمیشه اصلا!! بعد با خنده و  کمی  شیرین کردنچشم ها و لبخندهای  درون چشم ها!! رفتم کنارش و گفتم قربونت بشم لازانیا  درست کردم آههه ..انگشت هات رو هم میخوری ..اگر  دوست نداری  بگو شام چی برای  تو فقط!!  درست کنم ؟!!  نگاه (خودتی !!) بهم انداختند و یک برش لازانیا نوش جان کردند و  پسرک هم یک برش و  صمیم جان چون رژیم دارند و  از طرفی  به شعور سلولی بدنشون هم مطمئن هستند سه برش  کامل !! همش هم تو دلم میگفتم من خیلی  خوشبخت و  خاص  هستم که هر چی  میخوام میخورم و  یک ذره هم سایزم عوض نمیشه ...مرسی  بدن مهربونم ..مرسی  لازانیای  خوشمره که اومدی  توی  ذهنم ..مرسی  خونه ی  تمیز که نگات می کنم کیف می کنم..مرسی آشپزخونه ی  صبور که  منتظری  اولین فرصت  تمیزتر بشی ... بعد هم ساعت نه و نیم شب  غش  کرده و  سه نفری  دراز به دراز روی  تخت خوابیدیم و کسی نبود بچه را ببرد اتاق  خودش  و  ایشون هم تا  یک ساعت بعد کیف کردند از  حضور در  کنار   والدین محرتم و بعد هم به تخت خود منتقل شده و تا صبح کله ی  سحر ساعت هفت صبح خوابیدیم .. 

روز  جمعه  هم  با صدای  قوقولی قوقوی  پسرک از  خواب  بیدار شدیم .وقت هایی که بچه زودتر  از  ما بیدار میشه میاد و صدای  خروس  در  میاره میگه بلند شین ..افتاب  اومده ..وقت کار و  گندم کاشتنه ..وقت درو هست!!! ما هم بیدار  شدیم و بنده بساط صبحانه رو آماده کردم و  ظهر هم رفتیم خونه ی  مامان دعوت بودیم برای  ناهار ..پسرو و دختر  خاله به  حدی  بازی و شادی  کردند که این بچه دقیقه ای  چشم روی  هم نذاشت ...عصر هم همون جا بردمش  حمام و ساعت حدودا هشت بود که می خواستیم برگردیم خونه و  آقا کوچولو هم بعد از سه بار  عصرونه خوردن در   حال غش کردن بودند که یکهو رو به من میگه مامان پلو میخوام ..شام نخوردم که!!! یا خدا! حتی یک دونه برنج هم نمونده بود تو قابلمه چون به عنوان عصرونه تناول کرده بودند مادر و بچه!! مامان اینا هم تا حد ممکن شام سبک میخورند ..به مامان با گردن کج میگم چیزه ..ماکارونی  داری مامان ؟ میگه آره یک مشت  پیچ پیچی  مونده ..من هم سریع شروع کردم به درست کردن شام آقای  محترم !! و به مامان میگم برای شام  شما چی درست کنم مامان جان!!خیلی  خونسرد میگه هیچی!! ما شام نمی خوریم که!! خب  معلومه مامان از بس  خسته شده از  دست این بچه ها امروز که داره ثانیه شماری  میکنه بچه ها جمع کنند برن  دیگه بابا مردیم از  دست شما!!!! از اون طرف  می دونم که بابا بعدا غر میزنه چرا بچه ها شام نخوردند و از  همه مهم تر من الان این وقت شب با یک عدد همسر  گرسنه و یک قابلمه اش  شور  چی خاکی به سرم بکنم!!؟ هیچی دیگه سریع سیب زمینی  سرخ کردم بارب   روش هم تخم مرغ زدم و  اونقدر  خوشگل شده بود ..اوردم همسری و بابایی و بچه خوش خوراک میل کردند و بقیه ماکارونی ا رو هم برای ناهار فردای پسرک آوردم خونه ... مامان اصلا تعارف  نداره با آدم و  جالبه وقتی  دید من ممکنه ناراحت بشم اومد و شام خورد و من هم گفتم بذار یک ذره از شعوور سلولیم یاد بگیرم!! و من هم شام نخوردم و مراعات کردم چون عصرش  ته دیگ برنجی با خورشت قورمه سبزی روش!! خورده بودم و  سیر بودم شکر  خدا ...توی راه برگشت هم آقای راننده آژانس  یک  ماشین خیلی  خوشگل به پسرک هدیه داد به پاس  قرآن هایی که دفعه قبل براش  خونده بود و قولش رو بهش داده   بود : حمد و قول هوالله و   کوثر و ناس  . آخی ..چقدر  مهربون بود ...بچه داشت از  ذوق غش میکرد و ایضا از  خواب  هم . ساعت نه و نیم پسرک خوابید ( یعنی از  ۷ صبح که بیدار شده بود  چشم روی  هم نذاشته بود تا نه و  نیم شب!! انگار  شکنجه اش  میدن میگن بخواب!! والله ما شنیده بودیم نوزادها  ۲۰ ساعت خوابند بچه ما همون موقعش هم ۲۰ ساعتش رو بیدار بود  ۴ ساعت دیگه اش رو چرت میزد!!! کروکودیلن اینا یا بچه!!؟) من هم دوش گرفتم چون بوی آشپزی و سرخ کردنی  گرفته بودم حالا دارم یک وری  و  تلو تلو  خوران میرم سمت  اتاق که بخوابم همسری  متکا گذاشته با پتو  جلوی  تی  وی  و  میگه بیا یک فیلم ببینیم حالا ..نخواب !! خواهش  می کنم!! میگم انسانی  تو  آیا ؟  میگه خب  دلم فیلم میخواد ..آنا کارنینا نامزد ۴ اسکار  در  سال ۲۰۱۳ شاید فیلم خیلی  با شکوه و  روایتگر طبقه اشراف روسیه در قرن نوزدهم باشه و برای  دیدن دو نفره در  سکوت و آرامش مناسب ..ولی  مسلما برای  صمیمی که نصفه نیمه با چشم های  خسته خوابیده جلوی  تی  وی و  هی با خودش  میگه چرا اینقدر  اینا انگلیسی رو این طوری  نامفهوم حرف می زنند  گزینه مناسبی  نبود ...بیست دقیقه بعد   تی  وی  خاموش و  همسر صمیم رو به خوابیدن مثل بچه ادم در  اتاق آدمیزاد و نه وسط  هال دعوت کرد ..نرسیده به متکا  نصفه خواب شبم رو هم دیده بودم ...!!!  

اوه تازه خوب  شد فیلمه رو کامل ندیدیم ها ..بی خودی  حروم میشد وگرنه . الان در  موردش  که خوندم  ظاهرا سرشار  از صحنه های خصوصی آنا و  آلکسی  هست ...حداقل دیدن این فیلم به افراد  خواب آلوده توصیه نمی شود ...باید مشتاق و بیدار و  با حوصله بود . فضای  فیلم ..حرکت دوربین و  ابهت تصاویر و شکوه رنگ ها  همان چند دقیقه هم فرامو شنشدنی بود . دوست داشتم سبک فیلم را .باید کامل ببینم .

 

پ.ن. 

دو شب  پیش  خواب  دیدم وارد حرم امام رضا شدم ..رفتم جلوی  مهمان سرای  حضرت ..حس  می کنم چادر هم سرم بود ..به درب سالن نگاه میکردم ..کسی نبود ..چشم هام لبریز از اشک بود و یادم هست  گریه میکردم ..یک نفر اومد بیرون ..یک ظرف   غذا داد و رفت داخل ..برگشتم و  چند ثانیه بعد دوباره خودم رو دیدم که  جلوی  در  ایستادم و  اشک از  چشم هام میاد بیرون ..دوباره یک آقای  دیگه اومد وو یک ظرف   غذا داد و رفت ..من  غذا نمی خواستم..چرا این رو متوجه نمیشه کسی ؟‌چند بار  تکرار شد ...و هر بار من غذا رو گرفتم از دست کسی که از  داخل  مهمانسرا می اومد بیرون و دوباره بر میگشتم طرف درب و به داخل نگاه میکردم... از خواب بیدار شدم ...یک حسی  بود ..شیرین و غمگین ...ما مشهدی  ها جیره خور  آقا هستیم ..به قول پدر بزرگم سر سفره ی ولی  نعمتون روزی  خوردیم ... ولی  چرا هر بار برای من غذا داده می شد و من باز هم برمیگشتم و نمی رفتم ؟  خواسته ی  من چی بود ؟ چرا من رو رد نمیکردند ؟ چرا اون همه لطف  خوشحالم نکرد ؟ چی  بود  خواسته ی  من مگر ؟ ... همسایه ی  بی معرفتی هستم. ...قبول ..این که انقدر  واضح است که خواب  دین نمی خواهد  دیگر ...بعضی ها آدم رو در  خواب  هم غرق شرمندگی  می کنند ...شاید هم صمیم مشتاق  دیدار  درونم بوده که هی  تلنگرم میزند بیایم به آستانه ی  مهر و  ماه شما ...می آیم ..همین روزها ... همین هفته انشالله .  

خزانه های لبریز

 

دیروز بعد از کمتر  از دو هفته کلاس رفتن ...مربی  توی آینه با دقت بهم نگاه کرد و  چند بار گفت خوب  تغییر سایز دادی  ها! منم هول شدم هی  تند تند میگفتم قربونتون بشم ..قربونتون بشم ..خب  وقتی من میگم اقایون محترم ..همسران  چشم دار!!  مردهای  ریز بین و با دقت!! یک ذره به این تغییر سایز خانم هاتون توجه کنید بیراه نمی گم .برای  آمادگی داشتن در  هنگام شنیدن این تعریف هاست  خب ! یعنی من موندم من روزی چند ساعت جلوی  این مرد هستم بعد  هیییییییییچچچچچچ نمیبینه! اون وقت با لباس  ورزشی  دو لایه و چهل تا لباس  میرم جلوی  مربیم بین بیست نفر  دیگه می ایستم ردیف آخر  بعد این  قشنگ میفهمه چقدر  و کجاها کم شده..آدم یک وقتایی  می مونه خدا جای چشم اگه تو صورت این مردا لوبیا رشتی  می ذاشت باز یک فایده ای  داشت !! والله ... 

 

یکی از  تفریحات سالم خانواده خوشبخت و  الکی  خوش  ما  و در  راستای آموزش  مفاهیم  اجتماع و  محیط بیرون از منزل به این بچه!! (دروغ گفتم! زور میکنه من رو ..مجبوووووووووووورم میکنه !) اتوبوس  سواری  هست .یعنی  از  کلاس که با پسرک بر میگردیم میریم  خوشگل تو ایستگاه اتوبوس  وامیستیم بعد  تا اتوبوس  میاد  و هنوز  ما به  عقب و بخش لژ نشینش نرسیدیم به ایستگاه مورد نظر که دم خونه مون هست رسیدیم و  اون وقت  فیلم و سیانس ما دیدنی  میشه ..من اصرار که بدو مامانی ..بدو  پیاده شیم الان میره ها ..و اونم انکار که من هنوز  ننشستم روی  صندلی و اصلا بیا اتوبوس  سواری کنیم ..من در  حالی که ایستگاه به ایستگاه از  تخت محبوبم که  روش  می تونستم خواب  عصرونه دلچسب  داشته باشم  دور و دورتر  میشم  به پسرک نگاه می کنم که با ذوق از  شیشه های بزرگ اتوبوس بیرون  رو نگاه میکنه  و  هی  سوال می پرسه .. ساک ورزشی  ام هم ده کیلویی  وزن داره شکر خدا  .توش بطری اب  خودم و   پسرک ..لباس اضافی ام ..ملحفه سفید ..کمربند ورزشیم ..شلوار ورزشیم ..مام و  اسپری و  کرم ضد عرق .. ظرف نهار  اداره ام ... و یک دستم هم  کیف مهد  بچه . بعد جالبه که بچه  پدر سوخته داره از خواب  غش  میکنه باز از رو نمیره و  تازه بعدش که با اتوبوس   برگشت بعدی بر میگردیم میگه بریم خونه زن عمو جون ..فک کن من از  ۶ صبح بیدارم ..بعد  از  کله صبح تا ۳ سر کارم ..سه تا ۴ کلاس ورزشم ..۴ تا ۵ توی  اتوبوس ها  تو شهر  میچرخیم .بعد  تازه ۵ میگه بریم  خونه زن عمو من  ببینمش ..خب من هم زنگ میزنم بهش که عزیزم بیداری  مابیاییم ؟ میگه آره ..میگم در رو برن پس!! اونجا چای  تازه دم دارچینی   کخ برامون درست کرده رو با هم میخوریم و  یکی دو ساعت بعد  آقا کوچولو رضایت میدن بیان خونه ..بعد تازه مثل دیشب  من تا ۷ و نیم شب  دنبال رستوران خوب در  محدوده باید بگردم چون اقا هوس  جوجه کباب کردن!! دیشب که دق داد منو این  اژدهای  کوچک! فکر  کن دیگه چشماش باز  نمیشه و غشخواب  هست  میرسیم به یک کبابی میگه آخ جون..جوجه کباب  میخوام .گفتم بیا شماره بابایی رو بگیرم ازش  اجازه بگیر  ببین می تونی  جوجه کباب بخریم برای  تو یا نه ؟ حداقل یک ملنع سر راه میبینه که وقتی اوکی  گرفت از بابایی  غذای  مورد علاقه اش  خوشمزه تر  میاد به نظرش و  همین طوری با لب تر  کردن بهش نرسیده ..گفتم به بابایی  بگو  امشب  شام داریم  خنه مون ببین باز هم اجازه میده برای  شما جوجه بخریم ..من که نظرم  اینه که میتونیم بخریم ..ببین بابا جون چی  میگن ..ایشون هم بعد از  کسب  تکلیف از  ژدر  جان  خوشحال وارد  کبابی شدند و آقای  کبابی  دار!! فرمودند ساعت ۷.۳۰ به بعد  کباب زن میاد و جوجه رو به سیخ میکشه!! ما هم دو تا خیابون طولانی راهرفتیم با هم تا به بعدی برسیم و  خلاصه ساعت ۸ شب  ایشون در منزل در  حال خوردن جوجه کباب با برنج و  زیتون پرورده و ماست  بودند و من هم داشتم فکر  میکردم شام چی  درست کنم؟ اصلا درست کنم یا همون قیمه های  دیروز رو دوباره گرم کنم برای  همسر ..ساعت ۹ همه مون شام (همون قیمه)خورده بدیم و  ساعت ۹.۳۰ بچه خوابید و مادر و پدر  هم به حال غش خودشون رو  لنگون لنگون به تخت رسوندند و  خونه در سکوت شب فرو رفت!! جالبه ساعت ۱۰ از  تخت اومدم بیرون چون یادم اومد لباس  خونه تنم هست و  انرژی خواب  و  خستگی  توش  می مونه و یک دو بنده ساده بلند پوشیدم و سرم به متکا نرسیده خوابم برد ..برام مهمه که  با لباس  تخت و  استراحت توی  خونه نباشم ..حس کسلی رو از  من دور  میکنه وقتی  لباس هام شاد و انرژی  دار هستند و   کاربرد  جدایی  دارند .. 

این سختی ها رو این روزها دارم تحمل  می کنم تا خواب  شب  بچه تنظیم شه ..یعنی  عصر  کمتر  از  دو سه ساعت نیست  خواب  پسرکم و شب  دوازه اینا میخوابه ..این طوری  که من دارم حساب  کتاب  می کنم ده روز  این بچه ساعت ۹.۳۰ ده شب بخوابه انشالله بدنش  عادت میکنه و صبح زودتر  میتونه بیدار بشه  ..یعنیاین روزها  از  ۷ صبح بیدار میشه و تا شب  دیگه نمی خوابه ..من موندم از  خستگی   نمی ترکه این بچه کلا!!!؟ حتما نمی ترکه دیگه!!  

 

ساق پاهام کشیده شدند ... کمرم باریک شده ..گوشت های  پشتم ( که توی  کلاس  من میگم اینا  گوشت نیستند ..پشتوانه من اند!!) کم تر شدند خیلی ... شلوارم فیت فیت شده و  دیگه زیپش  باز  نمیشه  و  مقنعه ام روی شونه هام سر  میخوره ..خب  من توی  دو ماهی که ورزش رو کنار  گذاشتم و  درگیر  دانشگاهم و اینا بودم  خیلی روی  این درجه باز شدن زیپ شلوارم حساس شده بودم ..یعنی  مثل این دکترها که اندازه سرویکس رو میگیرند برای زایمان و مثلا میگن دو سانت ..سه سانت ..اینا (درست گفتم  دیگه؟) من دو انگشتم رو لای  زیپ  می ذاشتم و میگفتم .وووی  چقدر  فاصله دار شده  و بشقابم رو از برنج بیشتر  پر  میکردم!!!!  به جان شما یک سیکل هایی در زندگی من هرازگاهی  اتفاق  می افته که خیلی  خنده داره ..یعنی  وقتی از ورزش و   مراعات غذایی  دور  میشم  خونه مون هم نامرتب  میشه ...دلخوری هام از  همسر بشتر میشه ..کم حوصله میشم ..رابطه دوستیم با دوستانم کمتر  میشه ..کارم در  محل کار بیشتر و متراکم تر میشه ..ایمیل های  غصه دار بهم میرسه همش ... دوست ندارم حموم برم تند تند!! وقتی  اون حالت رکود در میام یکهو  همه چی برق میزنه تو خونه ..غذاهای  خوشرنک و  قشنگ درست می کنم تند تند و  خودم هم تستش  می کنم ولی زیاده روی  اصلا ...دوستانم نزدیک تر میشند بهم و  بیشتر  از  هم حال و احوالپرسی  میکنیم ..بیشتر  می خندم ..بیشتر  ارایش  می کنم ... حقوقم حتی بیشتر میشه ..کارت هدیه بیشتر   می گیرم ...به ویترین  مغازه ها  می تونم با خوشحالی  نگاه کنم!! و  بیشتر قربون صدقه خودم میشم ..توکلاس وقتی  نوبت بغل کردن خودمون میشه  محکم خودم رو بغل می کنم و میگم قرررررررررربووونت بشم ...مهربون من .... بچه ها  میخندند ... مربیم با تایید نگام میکنه  و  خوشحال میشم خیلی و راضی تر از  خودم ... این کلاسم رو دوست دارم ..صورتم بعد از ورزش  دقیقا دقیقا صورتی پر رنگ میشه و همیشه با خودم پنکک میبرم برای بعدش ... تمام بدنم خیس میشه و  سبک وشاد و  لبریز از  انرژی  میشم ..از سوپر  سر راه برای  خودم اب  معدنی  تازه میخرم .عاشق باز کردن درش و قورت اولشم ..سکم روی  دوشم   حس می کنم بار مسسولیتی ک در قبال سلامت و خوشحال کردن خودم دارم روی  شونه  ام هست ..این روزها من منتظرم بهار  بیاد ..عید بشه ..مانتوی  اسپرتم که خیلی  لاغرتر  نشونم میده روبپوشم و  روسری ای که فروشنده با مهربونی  بهم بیست تومن تخفیف داد و  هر وقت نگاهش می کنم لبریز میشم از  حس  خوب  جوونی و خوشگلی و مهربون بودن با مردم رو سرم کنم...منتظرم  روزهای  تعطیل و  بهاری  اول سال رو اونقدرررررررر  تو طبیعت سبز و  بارونی راه برم که  تا ماه ها  شارژ باشم ... اصلا  هم فکر  نمی کنم بقیه چی  میگن ..بقیه چرا همش  از  ناامیدی و بوی  غم و اینا حرف میزنند .من به تجربه فهمیدم همه ی  اون هایی که غرها و  ناله هاشون مال منه در  وقت های  دیگه شون از من بیشتر  تفریح می کنند .از من بیشتر  خرج خودشون می کنند ..بهتر  میخورن ومیپوشند فقط  عادت کرده اند  ناله کنند ..نیست وونداریم ..گرونه ..بده .. بی رحم گفتن هاشون مال  منه ..خداحافظ دنیا آدم های   غر غرو و  ناشکر ....سلامممممممممممم دنیای خزانه های  همیشه پر ...نعمت های  همیشه در  دسترس ..آدم های  همیشه  شاد  و لحظات همیشه آروم و  اتاق های  همیشه تمیز و  خونه های  همیشه گرم از  اشتیاق و  گازهای  همیشه کیک درست کن و  قابلمه های  همیشه  خوش بو و  کابینت های  همیشه نسکافه دار و  بیسکوییت دار!! و  کمدهای  پر از  لباس های  سایز  کوچیک و شلوارهای  باریک و بلند و  روسریهای  خوشرنگ و نرم و   کف آشپزخونه ی  همیشه برق بزن!!! و سبنک همیشه خالی و حوله های  نرم و  خوشبو و  تراس  همیشه سبز و  باغچه ی  پر از  نرگس های زیبا و خورشید  گرم و روزهای بهاری ...

 

آخیییییش ..راحت شدم ...اصلا  خوشحال شدم یکهویی با نوشتن این ها ... 

چقدر  خوبه آدم به این چیزها فکر کنه همش ... 

 

 

 

بعدا  نوشت : بچه ها بذارید یک کم بیشتر  توضیح بدم . ظاهرا سوال پیش اومده  برای بعضی دوستان . خب  واقعیتش  حس  بسیار  خوبی که من در مورد اون روسری زیبام دارم و تخفیف بیست هزار تومنی که سوال شده بود مگه قیمت خودش  چنده و  صمیم یک عده که اصلا نمی تونند هزینه این چنینی بکنند  چطور  حس شاد داشته باشند؟  برمیگرده به این که من کمتر از  ده تومن برای  اون روسری  دادم .یعنی  فروشنده دلش  خواست به من به قیمت خرید  حساب  کنه .. بهم گفت فکر  می کنم دارم این رو برای خودم میخرم ..فروشنده ی  مهربون از  همون لحظه رفت در  لیست کسانی که یک روز  حتما یک کار  عکس یا آتلیه ی  خیلی  خوب  مهمون ما خواهد شد به پاس  این حس  خوب و گرمش ..باور  کنید آدم های  خوب  هنو ز هستند و  خریدهای فوق العاده هم هنوز . من هم این روزهایی که خیلی از  مردم نگران هستند در  مورد آینده مالی زندگیشون یا از آینده کشور  می ترسند  سعی  می کنم دمخور  این نگرانی  ها نشم ..بعله من هم  حتی  پنیر عادی صبحانه  رو هی بالا پایین می کنم ببینم قیمتش  مناسب  هست یا نه ..خب  تعارف که ندارم با شماها ..من هم میوه و خیلی  چیزهای  دیگه رو به اندازه نیاز  دو سه روز  میخرم ..چون اون لحظه امکان هزینه بیشتر برای  اون خرید  رو ندارم ..ولی .ولی  حس  فقر و تنگدستی ندارم  اصلا ..حس  نمی کنم محروم شدم از  چیزی ..شکر  می کنم و  واقعا  ته دلم خوشحالم وقتی  می بینم یک نفر  دستش  کیسه های  خرید  گوشت و  میوه و  هزار  چیز  دیگه هست ..تصور  می کنم واییی الان این بره خونه چقدر بچه هاش  خوشحالن ..چقدر  خانمش  غذاهای  خوشمزه میتونه درست کنه ..چقدر  مهمونی  میتونه بده و  همشون دور  هم صمیمی و شاد باشند ..به جان خودم حسرت نمی خورم ..ولی  می بینم .می شنوم .مردم یک وری  نگاه می کنند به اون بنده خدا ..عجیب ..فوقش  با چشم های  پر  حسرت ..خوشحال نمیشند براش ..بابا جان !خزانه ی  این مملکت به این کوچیکی  توی یک قاره کوچیک ..توی  یک دنیای  کوچیک در  کهکشان کوچکی  در  آسمانی بزرگ در  کائناتی  بیکران و در  جهانی  با  عظمت رو مقایسه نکنید با خزانه های  همیشه لبریز و  بخشنده و سراشر  از  عشق  خدا... 

همونطور که یک عده به خرید اون روز  من با تعجب  نگاه می کنند  یک عده زیادی  هم هستند که اصلا متوجه نمی شند  مگه میشه  آدم نتونه ما یحتاج ضروری  و خوردنی رو بخره ؟ مگه گوشت و مر غ و ماهی شب  عید  هم چیزیه که آدم  دو دو تا چهار تا کنه ؟ میبینید ..به راحتی  بالای  هر  چیزی  یک بالاتری  هست ..یک نفر هم با تعجب  به ماها نگاه میکنه میگه یعنی  این دستش رو راحت حرکت میده ؟ دردش نمیاد ؟  قلبش بدون عمل خودش  کار  میکنه ؟ دنیا رو با چشماش راحت میبینه ؟ .. 

 برای همه مون گشایش و نیک روزی و سفره ها و میزهای  گسترده و رنگارنگ  و با برکت و  خریدهای  دلنشین  آرزو می کنم ..برای خودم هم  یک جا کفشی  پر  از  کفش های  مختلف  و زیبا و راحت  ..چون فقط  دو جفت کفش  دارم در  حال  حاضر!! ... ژس می بیند که صمیم با دو جفت  کفش!!  هم میتونه اینقدر  حس  خوشحالی و شادی  داشته باشه ..فکر  نکنید  الان کمتر  از  اون دارید ...

قاب مشکی

 

پست قبلی (یکی بخند 3 ) حذف شد .  

بابت کپی  کردن عین متن  ایمیل و  دوبار اسم بردن از قومیت های  کشور  متاسفم .  برای  دوستان سو تفاهم ایجاد شده که حق کاملا با اون هاست .من شوکه شدم از  دیدن ناراحتی شماها .چقدر حس تلخی بود .   

 

حالا بریم سراغ نوشته های خودم . صبح ها که سر کار  میرم و  ظهر  حدودای  3 یا 4 میام خونه .سرپایی یکی دو لقمه کوچیک می خورم و بعد پسرک با چشم های براق و  شیطونش منتظره با خودم ببرمش   سالن . اوایل فکر  میکردم فقط  در و دیوار رو نگاه میکنه و به  ورزش کردن ماها کاری  نداره . بعد  یک روز  خیلی جدی بهم نگاه کرد و دستم رو محکم فشار داد و گفت مامانی  جون ..میگم خیلی خوب  ورزش میکنی ها !! اقا ما رو میگی ..اصلا جا خوردم .بهش  میگم جدی  میگی قربونت بشم ؟ خب  بقیه چطور بودن ؟ منظورم ورزش کردنشون بود ..یک کمی فکر  کرد و گفت  اون خانمه که عقب  وا میستاد  خیلی  لباسش بد بود مامان ...چاق هم بود. وای خدای من! یک خانم مسن که واقعا  نامناسب و چاق نشون بده!  لباس  می پوشید رو میگفت این بچه 3 سال و  8 ماهه من ....بهم گفت  تو خوب بودی ولی دراز و نشستت رو بهتر  کن ...سخت بود برات فکر  کنم!!! حالا این فک من روی  هوا و زمین  معلق  میزنه ایشون  اضافه کردند که  از  اون خانوم صورتیه هم خوشم  اومد ..خوشگل بود . خوب هم ورزش  میکرد ... میگم مامانی  باز  کی  میاییم اینجا؟!!!! جانمممممممممممممم؟!! به همسری که میگم میخنده و میگه پس چی فکر  کردی ؟ واسه چی  دو سال به بالا رو استخر  خانوم ها راه نمیدن پس ؟   البته من هم گفتم فکر کنم به جای  سن ، این بچه ژنیتکشه که مشکل ساز شده!!!  همسری     من   

 

مامان یک  کاری  کرده که هم خنده دار  هست هم گریه دار ...

مامان رفته تنهایی و بدون هماهنگی یا خبر قبلی  به ما ،یک آتلیه و  عکس  از خودش گرفته داده قاب  بزرگ دور مشکی و  قشنگ با پس زمینه پاییز  درست کردن براش  بعد امده خونه ما  به همسری میگه میخوام یک چیزی نشونتون بدم فقط ناراحت نشی ها ..از تو جعبه یک قاب بزرگ رو در اورده میگه وقتی فوت کردم برای  مجلسم   اینو استفاده کنید ..توی اون هاگیر  واگیر و  شلوغی  سرتون دیگه نمی تونید  دنبال عکس  هم باشید از من ..ببین چه قدر  این عکسه خوب و  خوشحاله؟اصلا خودم رو این شکلی  دوست دارم ..یک روسری قهوه ای  با مانتوی  بافتی که براش خریده بودیم .. بهش خیره خیره نگاه می کنم ...حتی فکرش هم به شدت   ازارم میده ..می خنده و میگه اگه به همسری تو می دادم مطمئنم ازم برای این موضوع عکس  نمیگرفت و قبول نمیکرد  ..رفتم یک جایی که نشناسن منو ..تازه سه تا قاب  کوچیک تر  هم اوردم برای  تو و صبا و سهیل ..5برای روی  میزتون ...5 تا قاب  مقوایی  با استند هم دارم برای  خاله هاتون و مادر شوهر تو ...این قاب مشکی بزرگه رو هم بعد از مراسم ببرید خونه خودمون و بدید به بابا ...میخندید و اینا رو میگفت ..لال شده بودم ...شلوغی  مسجد و  چادرهای  سیاه من و  صبا و مامان ..تسلیت گفتن هایی که حتی توان شنیدنش ور هم نداشتیم ..صدای پخش قرآن و  تکه های  دستبند  و ساعت و  زانوی شلوار سپهر که روز  ختم اوردن برامون ...عکس توی قاب  سپهر که جدی و  مستقیم به چشمات نگاه میکرد ...زمینه مشکی  عکس ..نوار  مشکی  دور قاب ...صدای  قرآن ..همهمه ..سوز و سردی  خاک ... و مامان که یکهو روی  خاک ها  افتاد و کسی  نفهمید چی شد فقط  دیدیم داره به سجده میره و بعد  دیگه چیزی  نفهمید ... من آدم  تصور  کردن این چیزها نیستم مامان ..ینطوری  نخند ..چین های  دور  چشم هات رو شلاق  نکن روی  چشم های  من ... 

دیشب رفتم پیش دکتر مامان . بهش موضوع رو که گفتم  نگاهم کرد و  آروم لبخند زد ...گفت  اصلا جای نگرانی  نیست ..وقتی این روحیه شاد رو داره نباید نگران باشید ..مامانتون  خانم خیلی  خاصی  هست ..من اینو  تو این سال ها متوجه شدم .آینده نگر و امیدوار  و  رو راست با خودش و زندگی و همه چیز ...میگه من همین الان با این سنم که جای بچه مامان هستم برای خودم قبر گرفتم ..میگم دکتر من هم اگرمیتونستم قبر جا میگرفتم ..این که موردی نیست .ولی کی  میره عکس  مراسمش رو هم  میده جلو جلو قاب  کنه ؟ میخنده ..میگه مامانتون خانم دوست داشتنی  ای  هست .بهشون همیشه گفتم هر وقت می خواهید بیایید  مطب من اول وقت لطفا بیایید ..من تا آخر وقت شارژ میشم اون روز ... مامان ..نکن این کار رو با من ... نذار اون خنده ی زیبا فقط روی  قاب  بمونه ..پسرک برده قاب  مامان رو گذاشته توی اتاق  خودش و  مامان کلی بغلش کرده و بوسش کرده ... میخوام قاب  مامان رو بزنم روی  دیوار خونه تا یادم باشه امروز که  خودش هم هست ... مراقب  فردا باشم ..و شادی  ننوشتنی و ناگفتنی ای  دارم که چند روز قبلش از اون دفعات معدودی بود که یک پیغام براش فرستاده بودم و  نگذاشتم شرم ..پرده ..یا هر مانعی  این وسط  باعث بشه صدای قلبم به گوش  مامان نرسه ..براش  نوشتم : 

  

مامان ...معامله فسخ شد ..تمام دنیا را به یک تار مویت می خواستند ..ندادم .... 

  

پ.ن.  

مامان ...باش ..فقط باش ..

یک پست مفصل

 

سلاممممممممممممممم..خوبید شماها ؟ وای  این روزها چقدر  بوی  خوب و   حال خوب  و  عالی  هست  همه جا . چقدر حس  می کنم بهار  امسال قراره  خیلی  خوب و زیبا باشه . آقای سرهنگ گفته میخواد برامون نرگس بکاره و بهش  گلدون بدم تا پیازهای  مهربون و  تازه نرگس ها  رو برای  ما  بذاره توی  خاک ما هم  خونه مون بهاری بشه..وای  اینقدر  باغچه قشنگ شده اون تیکه ای که نرگس ها در  اومدن ...چقدر  نازن این گل ها .دستم رو روی  درخت بزرگ وسط حیاط کشیدم و گفتم بیدار شو  کم کم..بیدار شو .دره بهار  میاد عزیزم...بعد یکهو غصه ام گرفت ..باز این درخت ها امیدی هست بهشون که بیدار شن ..یک وقتایی  ماها ...بگذریم . ..یادم باشه تواین هفته حتما دفتر  شکر گزاریم رو کامل کنم و  چند تاش رو هم اینجا بنویسم  تا یادم بمونه عادت ها نباید  باعث  رخوت من بشن تو دیدن این همه زیبایی و لطف و  محبت ... 

 این روزها  کلی  ایده های  آشپزیم رو وقت کردم اجرا کنم ..دنبال کارهای  دانشگاه باشم و  دوستام رو ببینم و   خونه تکونی رو شروع کنم و  یک سری از  خرید های لازم و خیلی ضروری رو انجام بدم . خب  اول بذارید از  اخرین اتفاقات بریم به قبلی  ها . دیروز  عصر  خرم و  خندون رسیدم خونه ..رفتم اول یک لقمه نون و  پینر و گردو برداشتم جای  ناهار  نخورده اروم ویواش و مهربون با خودم! خوردم و  خدا روشکر  کردم که دندون دارم ..که پنیر داریم .که گردو داشتیم تو خونه .که نونوایی نزدیک خونه مون هست و  میتونیم نون گرم داشته باشیم ..که  الان همسری و پسرک خوابیدند و من میتونم برای  خودم دور  هال چرخ بزنم و نفسسسسسسسسس بکشم!!! خلاصه حس کردم یک مقداری  گلوم درد میکنه  و اون طرف هم دلم یک سوپ خوشمزه میخواست .خلاصه  دستم رو کردم توی  کیفم و  اجی  مجی  لا ترجی  ( به قول پسرک اجیل مجیل  ترجیل!!) گفتم و  یک بسته سوپ آماده مرغ الیت در  اوردم گذاشتم جلوم و بهش نگاه کردم و گفتم تو که می دونی  من این ریختی  دوست ندارم بخورمت .خودت ایده بده بهم ..بعد  نتیجه اش  یک ساعت بعد شد یک سوپ گرم و مقوی و خوشمزه با شلغم  ریز رنده شده و  کدوی  باریک و  ترد و تازه و کلم برگ سبز و پر ویتامین و  هویج خوشرنگ نارنجی و  سوپ نیمه آماده الیت و چند قاشق  جو پرک و  اب   لیموی  تازه و ترش خوشمزه ..جعفری رو هم اضافه کنید البته . بنا به توصیه همسری که  خواهش کرده بود!! غذاهای  اختراعی یا جدید رو در  حجم کم درست کنم من هم یک قابلمه کوچولو درست کردم ...اومممممممممممم جای  همگی  خالی . خلاصه یک  کلم پلوی شیرازی ( اوریجینال نبود البته) هم کنارش  درست کردم  و سبزی  خوردن تازه و  ماست خامه ای برای  ایشون .  منتهی  گوشتش رو قلقلی  نکردم و  مثل مایه ماکارونی  لابلاش ریختم که چشم نزنم خودم رو در کمال  تعجب   بنده، آقای  همسر  تا ته  ته ته  بشقابشون  رو خوردن و گفتند  خیلی  خوشمزه شده(یعنی  وقتی  همسری بگه خوبه یعنی  عالی  عالیه! وقتی  بگه دوست داشتم یعنی  ایرادی  نداره  نمک و  رنگ و بوش  پرفکته ببین دیگه وقتی بگه  خیلی  خوشمزه یعنی  یکی  باید   من رو از  روی  ابرا می آورد پایین  ..) خب  چکار کنم دوست دارم ببینم خوشحالیش رو ..حالا بذار بگم روی آقا رو .برداشته چند شب  پیش برای من مسج زده که  (زندگی زیباست وقتی  اجاق روشن و  زن خاموش باشد!!) من هم فوری یک جوابی  براش  نوشتم که این بچه لای  خاک های  غلت میزد از خجالت!! دهههههه ...مگه شوخی  داریم  با ایشون ؟!! 

بعد هم از اونجایی که خودم ساعت هفت شب   شامم رو که شامل سوپ زیبای  خوشمزه و مقوی بود  خورده بودم  و یک دوش  گرفته بودم  ساعت نه ساکم رو انداختم روی  دوشم و  رفتم کلاس . آقا  اصلا حس میکردم الان دارم میرم مسابقات جهانی رزمی  کاری  مثلا!!! حس  ساک ورزشی روی شونه و کفش ورزشی به پا و  اون ساعت شب  توی آژانس!!( خب  مثلا ماشین  فدراسیون اومده من رو ببره فرودگاه!!) خیلی  خوب بود . این کلاس رو دوست دارم  جای  جدیدی  هست و  مربی و بچه هاش هم گرم و خوب اند . بعد هم اومدم خونه  و شام آقایون رو دادم میل کردند   برای  این که دیگه خیلی  هوس  نکنم یک کوچولو  برای خود سوپ ریختم ونشستم کنارشون و بعد باز برای  صبحانه فردای  پسرک ساعت دوازده شب!  کوکو سبزی  درست کردم یک اسلایس فقط و ظرف  صبحانه و ناهار و چاشت و میوه  آقا کپلی رو هم بستم و  گذاشتم تو یخچال و مراسم قصه خوانی  تازه شروع شده!! وسط هاش بچه طفلک  غش  کرد از  خواب  دیگه.

یک شب  هم با دوستام رفتیم کافی شاپ .اونقدررررررررر دلم برای  همشون تنگ شده بود که حد نداشت . خدایا این دخترهای ش یطون رو از  من  نگیر ..پسرک رو هم بردم که توی  محوطه بازیش بازی  کنه با دوستان جدیدش.  خوش گذشت خیلی  فقط  آخرش  بچه مون هنرنمایی هایی از  خودش  نشون داد  آبروی  خاندان میکس  کن!!و فکر  کرد الان من تو رو درواسی قرار  میگیرم و به تقاضاهای  اضافه اش  گوش  می کنم  که البته  مامان صمیم هم یک ذره از  مواضع  خودش  کوتاه نیومد و صدای  گریه های  جانسوز این بچه  در  بین ملکول های هوا موج میزد و به سوراخ گوش  آدم های دور وبر  با مهربونی وارد میشد!!! که خلاصه ختم به خیر شد . شب  موقع برگشتن سوار  تاکسی های مخصوص اون مرکز  خرید شدم  که بیام خونه .  خیلی  از  مسیر نگذشته بود که متوجه شدم آقای راننده (سریع پیچید توی  یک کوچه تاریک و فرعی و  یک چاقو گذاشت روی  مردمک چشمم و  گفت تکون بخوری  تیکه تیکه اتون میکنم و  من بهش  یک پوزخند زدم و  با نوک  انگشت  چاقو رو زدم کنار و گفتم راه بی افت اقا!! من زبانشناسی قبول شدم وقت  کارهای  غیر آکادمیک!!!رو ندارم!!!!! و  طرف  نگاه نگاه کرد و  گفت عذر  میخوام .اشتباه شد یک لحظه و من سری  تکون دادم و از شیشه بیرون رو نگاه کردم و  ادامه نگاهم در  افق  گم شد!!!! و  ماشین بین مه و دود و لامپ های  زرد خیابون  اون شب زمستونی  رفت و رفت  و اون هم محو شد و اسامی  بازیگران روی  پرده ظاهر شد! ) نه بابا  چرا حرف تو دهن آدم میذارید !!؟ داشتم میگفتم متوجه شدم آقاهه تاکسیمتر  روشن نکرده و  داره برای  خودش  میره..خب صمیم مقرراتی  درونم  اومد جلو و گفت ببخشید جناب ..تاکسیمتر رو  روشن نمی کنید ؟  ایشون هم پر رو  جواب  دادند که نخیر ..خرابه .کیلومترم هم خرابه .. کرایه اش  6 تومن میشه خانوم!!!(در حالی که من همون مسیر  رو با آژانس  اومده بودم  سه ساعت قبلش  سه و نیم )   من هم گفتم جهت اطلاعتون من بیشتر  از  هزینه ای که به اژانس  دادم به شما نمیدم و خیلی  محکم هم نشستم سر جام . ایشون هم گفت مشکلی  نیست! برتون میگردونم جلوی  مرکز  خرید ..من هم گفتم لطف  می کنید . حتما برگردیم !!  حالا همسری هم منتظر  نشسته من بیام و شام  بخوریم و دیرم هم شده بود . خلاصه ایشون من رو جلوی  تاکسی  133 پیاده کرد و گفت اینا همشون تاکسیمتر  دارند ..بفرمایی  ..من هم گفتم ازتون خواستم من رو جلوی  همون مرکز  خرید  پیاده کنید ..نه اینجا ..من با اطلاعات او نجا یک کار  کوچولو دارم ..طرف  هم کم  نیاورد و  خلاصه توی  هوای به اون سردی  من و پسرک از  ماشین پیاده شدیم و رفتم اطلاعات و  با راهنمایی  تلفنی  دوستم که اونجا شاغل بود مسوول مربوطه رو شناسایی کردم و بهش قضیه رو گفتم ..ایشون هم باورش نشد راننده من رو برگردونده و من  از  رفتار  غیر  حرفه ای  اون اقا برای تاکسیمتر روشن نکردن  شکایت کردم ..خب  من رو با یک تاکسی  دیگه و در  معیت آقای  بازرس  راهی  منزل کردند و  قبل از سوار شدن به بازرس  گفتم من چطوری  مطمئن بشم به مورد من رسیدگی  میشه ؟ موبایلم رو گرفت و  شب به خیرگفت و به سلامتی  اون ساعت شب  بنده با 4 تومن برگشتم منزل . فردا شب  آقای  راننده زنگ زد به من و  عذرخواهی کرد و گفت از  صبح امروز به من اجازه کار  ندادند و  من تاکسیمترم خراب  بود!!! باید از شما عذرخواهی کنم! اککککک هی!! من هم گفتم الان انشالله تاکسیمترتون درست شد برای مسافرهای بعدی ؟!!! فرمودند بله!  و اضافه کردم من از  همچون جایی  انتظار  این برخورد رو نداشتم . ایشون هم  گفتند  نباید با من اون برخورد رو میکرده و  خواهش کرد با مرکز تماس بگیرم و رضایتم رو اعلام کنم تا بتونه برگرده سر کار .من هم  به اپراتور زنگ زدم و گفتم ایشون رو  برگردونن به سرویس و مشکل حل شده .خب  به عنوان یک آدم که از  غر زدن الکی در  این مملکت چیزی  عایدش  نمیشه و اعتقاد داره  باید  یک حرکتی  نشون بدیم و  همش  الکی  نگیم مملکته آخه؟!!  باید بگم  خوشحال شدم  از رسیدگی به موضوع و  خوشحال شدم  بخشی از ذهنم  رو روزهای بعدش درگیر این قضیه نکردم . حالا یکی  هم پیدا شد این وسط به ما گفت  بیکاری  ها صمیم ؟ عجب  حوصله  ای داری تو!! خب  اشکال نداره . حالا چون دوستم بود  خیلی براش  روی  منبر نرفتم ولی  از اعتقادم به کارم هم کم نشد .

آقا  چند شب قبل قارچ  سوخاری درست کردم با مرغ زعفرانی و آلو طلایی خوشمزه و کمی سس آلو هم زیر مرغ با دورچین قارچ و سیب زمینی  ..اوممممم....انگشت هام رو هم با قارچ ها  خوردم ..من  مشتری ثابت قارچ سوخاری هستم و جز یک جا بقیه رو خیلی  خوب  نمی دونم  . وقتی همسری گفت از فلان جا هم خوشمزه تر شده این قارچ ها دیگه من  ویبره گرفته بودم از  ذوق و شبیه لحظات جان دادن شده بودم!! نکن با من این کارها رو همسری ..نکن ..

دستورش رو هم میگم و همین جا از خانم همکارم تشکر  می کنم که اینقدر خوب  راهنماییم کرد  و به من رسپی رو رسوند . قارچ های سفید و سفت که زیرش باز  نباشه رو سریع می شوریم و  داخل آب  هم نگه نمی داریم زیاد .بعد سریع خشک می کنیم و یک عدد سفیده تخم مرغ رو با یک قاشق شیر قاطی کرده خوب  هم میزنیم و  قارچ ها رو اول داخل  پودر  سوخاری  اسپایسی ( من هاتی  کارا زدم ) میزنیم بعد توی سفیده های  هم زده و کمی  پف کرده می غلتونیم  و دوباره توی  پودر  سوخاری و در  سرخ کن سرخ می کنیم تا خوب طلایی و خوشرنگ بشن .و  روی  هر  چیز ی که روغن اضافیش رو بگیره می ذاریم ..داغ ..خوشمزه .. طعم بی نظیر ..چشم های براق  همسری و  پتیکو پتیکوی  صمیم خوشحال ته دل من بیچاره!! یک   روز  هم  کوکو سبزی در  نان تست درست کردم و  رنگ و روش  خیلی  خوب شده بود ولی  متاسفانه فرداش  در  حمام یادم اومد  قلقش چی بوده که مثل دفعه بعد نشد  و روغن زیاد  گرفت به خودش  نون تست ها .اون هم این بود که باید  میذاشتم نون تست هام بیات شن تا روغن زیاد نگیره به خودش . خب  چون زیاد  نیم خورم خودم و  مراعات کردم چهار  تا خوشگلش رو هم دادم به عمع جون پسرک که برق  چشماش  کلی  دلم رو قیلی  قیلی  کرد . تازه دیشب  هم سوپم رو خرود و  گفت  تا حالا به این خوشمزه گی  نخورده بوده و من  هی اروم پلک میزدم و هی تو افق  محو میشدم ..باز  برمیگشتم اروم و با  طمانینه پلک میزدم و  سایه مژه های  بلند ومشکیم!!اوف  لعنتی یکی از  حسرت های  منه این یکی!!)  می افتاد روی صورتم و  کمپلت همه مون با  پلک و چشم و سایه و مژه تو   افق  محو می شدیم!!!!

بزن تو دل ترس هات

 

 عکس ها اضافه شد . 

 خدای  من هنوز باورم نمیشه این قدر  دوستان از این  قبولی  من ابراز خوشحالی  کنند . اونقدر  کامنت ها گرم و صمیمی و فراتر  از  تعارفات معمول بود  و اونقدر به من انرژی و   اعتماد به نفس  بیشتر  داد که  باورم نمیشد  این قدر  آدم های  دوست داشتنی  هستند که ندیده اینطوری با جون و  دل برای  من ارزوهای  خوب و زیبا  می کنند .  کاش  همه ی آدم ها این فرصت رو داشتند که فراتر  از  محدودیت های  محل زندگی و شهر و کشور و قاره می تونستند  این همه  دوست و  همراه داشته باشند ... برای  تک تک شماها  بهترین هایی که لیاقتش رو دارید آرزو  می کنم و  انشالله  هر  روز  خبرهای  موفقت آمیز  از  همه تون بشنوم .  

 

اقا صمیم زده تو کار شجاعت !! چند وقت  پیش  جاری  جونم برای  پسرش  تولد گرفت . از اونجایی که تولد امسال   پسرک مامانی دقیقا   موقع اسباب  کشی  های بود و شلوغی  ایام کاری  من، من تولد رسمی  نگرفتم برای پسرم  یعنی یک تولد  تو مهد  کودکش  گرفتیم با دو  تا کیک  خوشگل یکی برای مربی ها ویکی برای بچه ها  یه مدت بعدش  هم یک کیک جمع و  جور  گرفتم و  مامان و خواهرم و برادرم اینا اومدن و دور  هم  تولد بود .  در  واقع ماما ن اینا  می خواستند کادوهاشون رو همون جوری بدن و  گفتند تو دیگه تولد نگیر  که خب  من یک شکل و شمایل تولدی  هم دادم بهش  و کادوها تقدیم شد!! جاری  جون و  مامان جون اینا همش  غصه میخوردند که ای  وای بچه ما تولد  نداشته و  جاری   جون پیشنهاد کرد  تولد  امسال پسرکش  مشترک باشه با پسر ما یعنی  ما در  قالب  میهمان فقط بریم تفریح ولی  شمع روشن کنند برای  پسر  توپولی  ما  و  همه کادوهاشون رو اونجا بدن  تا وجدانشون راحت باشه!! جاری  جون  طفلک یک تولد مفصل خونه مامانش اینا گرفت با حدود سی  تا مهمون ( فقط  خواهر برادرها و بچهه اشون اینا!!!)  و کیک بزرگ و   اینا و گفت  برای  این طرف  جدا میگیرم . یعنی قرار گذاشته با همسرش  که یک سال این طرف بگیره یک سال اون طرف . خلاصه به من گفت  شب یلدا کیک تو  خیلی  پف  خوبی  داشت  و پوک شده بود  و ازم خواست  کیک تولد  پسرش رو من درست کنم. دو بسته پودر  کیک آماده هم داد  و گفت ساده ی  ساده  ...بدون هیچی  لطفا ..خب  من اسم اون  کارخونه رو حتی  نشنیده بودم و خودم از  رشد استفاده میکردم ..با سلام و صلوات  داشتم مواد رو اماده  میکردم که یکهو  دیدم ای  داد بیداد!!  کلا اردها توی بسته گوله گوله شدن یعنی  وسطش  قشنگ گوله های  ارد  بود . زود همش رو الک کردم با مشقت زیاد و به همسری  هم گفتم لطفا برو برام  2 بسته رشد هم بگیر  تا اگر  خراب شد  نمونم وسط کار و  ضمنا خامه از قنادی  هم بگیر  میخوام خامه ایش  کنم!! اقا  همسری رو میگی !! دهن  عاعععععع!! گفت صمیم  جان ما نکن!! بذار  یک بار  حداقل  امتحان کنیم بعد  برای  مردم درست کن!! تولد بچه هاست ها!!  من هم که سرمست از موفقیت های  اخیر!!  دیگه اعتماد به نفس در  حد  جنگنده و ضد هوایی و اینا بود!!  گفتم  شوما خیالت راحت!!  همسری  میگه از  همین خیالت راحت گفتن هات  هست که خیالم ناراحت هست  خانوم جان!! خلاصه رفت گرفت و  من توی یک تابه تفلن که فقط برای  کیک   میذارم  کیک اولی رو درست کردم ..خوب شد . دومی رو هم بلافاصه بعد ش گذاشتم تو فر و  وقتی  دو تاش  خنک شد  و به نظرم مغز پخت و پوک شد  خامه ها رو گذاشتم جلوم و  به فکر  فرو رفتم ..خب  مسلما جاری  جون خودش  هم کیک ساده رو خوب  درست میکرد . پس بذار فراتر  از  انتظار  عمل کنه صمیم ...به سادگی  و در  حالی  که تصمیم  گرفتم دیگه اینقدر  کیک درست کردن رو برای  خودم سخت نگیرم و  بزنم تو  دل ترس های  ناشناخته!! روی  کیک اول خامه ریختم و  برش  های  موز و  بادوم خلال شده و  اینا و  با احتیاط  کیک دومی رو گذاشتم روش  و  البته دورهاش رو خامه ای  نکردم چون شب بود و  سنگین می شد و خامه خور  هم نیست کسی و علت اصلی  این که وسیله صاف  کردنش رو هم نداشتم و فق میدونستم چاقو رو باید  تو اب  گرم بزنم و خامه رو اونطوری صاف کنم . خوشبختانه  روش رو صاف و صوف  کردم با خامه و   شکلات اب شده ریختم روش و   تو دلم هی به کیفیت شکلات تخته ای  که انگار  روغن خالی بود!! کمی  حرف های  ممنوع زدم و  خلاصه قیافه اش  خیلی قشنگ شد .  حالا اون روز  از  صبح دو تا پسر  عموهای  فسقلی  خونه ما بودند و  برای  ناهارشون هم ماکارونی درست کردم و یک دستم به کیک و یکی به ظرف شستن و یکی  به غذا درست کردن و یک دست  دیگه و  اضافی  ام هم به  نصیحت کردن این ها!!  نصیحت های من گاهی فیزیکی  میشن ومثلا دنبال سرشون میدوم و اینا میپرند روی  مبل و غش  می کنند از  خنده و  من میگرمشون و  حین یک عملیات قلقلکی  وحشیانه!! کمی  هم نصیحتشون میکنم ... آقا  کیک رفت تو یخچال و من سرمست از  این که اهه ..چقدر  ساده بود ..کاری  نداشت که!! رفتم این دو تا وروجک رو بخوابونم ...ساعت  دو و نیم بود و نشون به اون نشون  که ساعت  5 من در  حالی که از شدن عصبانیت  دیگه کبود شده بودم پسرک رو کشون کشون بدم روی  تخت خودم (کاری که از  اول باید  میکردم و کنار  هم نمی خوابوندمشون) و  اونم  کر کر  خنده بود  و بچه بیچاره  جاری  جون هم از شدت تعجب و دیدن قیافه این مدلی  زن عمو بعد از  5 سال سنی که از  خدا گرفته به دو ثانیه چشم هاش رو بست و  خوابش برد واقعا!!! خلاصه شب رفتیم تولد و  همه سورپرایز شدن و کیک رو خوردن و  منم از  نماهای   مختلف  ازش  عکس  گرفتم که اینجا بذارم انشالله . حالا تحفهه م نشد ولی برای  اولین بار  خوب شد .  

 

خلاصه  گذشت و  چند روز بعد  همسری  پودر  سوخاری  هاتی  کارا  گرفت  اسپایسی بود و گفت اینم امتحان کن ببین چطوری  میشه . خب  ما تو خونه زیاد سوخاری  درست نمی کنیم  یعنی  شاید  من دو سه بار  کلا درست کردم که قیافه همسر ادامه راه رو برام ناممکن کرد!!!  آقا  زدیم تو  کار آشپزی و سوخاری و اینا ..یعنی  قیافه همسری بعداز  خوردن سوخاری ها  جوری بود که من  دستام رو به لبه های صندلی  گرفته بودم تو آسمون پرواز  نکنم .خب  بهتون گفتم که چقدر  مشکل پسند  هست  ذائقه همسری ووقتی  از  کیک یا سوخاری  من تعریف کرد یعنی  دیگه خیلیییییییییییی  خوب بوده و  نمره قبولی  گرفته ...   

دیشب  هم  جاتون خالی  یک زرشک پلوی  خوشمزه با سوپ شیر  درست کردم ..به سلامتی شما  بچه که اصلا لب  نزد و  همسری با نوک قاشق مزه کرد و وقتی  قیافه اش   نمره قبولی بده شد  دو ملاقه کشید برای  خودش  و بقیه اش  هم موند که خودم ظهر برم خدمتشون شرفیاب بشم!!  کلا خوش  حالم این روزها ..خنده دارش  اینه که همسری  دست به ته دیگ میزد  میگفتم نززززززززن میخوام عکس بگیرم ..برای پسرک  میخواست غذا بکشه میگفتن نکنننن قیافه اش به هم میرزه میخوام عکس بگیرم ... اومد سوپ بریزه  با ترس  نگام کرد  منم خنده ام گرفت  یک عکس هشلهف گرفتم گفتم اوکی ..میتونید شروع کنید!! خدایا  جنبه اش رو هم بده در زیندیگانی !!  

 سورپرایز همسری  هم یک ماشین ظرف شویی  ال جی  بود که دیشب رسید .طفلکی بیشتر به فکر  خودش بوده  به نظرم!! نه که تا الان درس   نداشتم خیلی  ظرف  می شستم!!  الان دیگه خدا بهانه رو رسونده اساسی!!!  بچه  کپلی  ما هم از  دیشب  کلا توی  کارتن این  هست و  در  نمیاد و  از  اون تو با ما حرف میزنه!! به دوران زندگی  در  غار  برگشته به نظرم این بچه!!! یعنی  من نمیدونم چرا تا حالا نفهمیدم این بچه عشق  فضای  خصوصی  داره به این شدت ..احتمالا به زودی براش  چادر  بازی  میخریم  ...  

 

عکس  ها باشه به زودی  .هنوز  تا آخر  سال خیلی  مونده!! نههههههههههه؟!! 

 

عکس  کیک  رویایی!!   

 و یک نمایی  دیگه از  اولین کیک خامه ای صمیم   

و  عکس  کوچولوها در  حال برش کیک ( این لینک رو حذف کردم دقایقی  بعدش ..بهتره همون خوردنی  های  بی جان رو با هم ببینیم !!)

  

سوخاری    

یک سوخاری  دیگه  

 

پودر  سوخاری   

 

خب  من برم  و  شماهام که قول دادین که سیو  نکنید  عکس های  آدم های  این وبلاگ رو!! اوکی ؟  روی  قولتون حساب  می کنم ... 

مراقب  خداتون باشه تا پست های  عکس دار بعدی  انشالله ..

دو رو رو رو ...خبر ..خبر ...

 

سلاممممممممممم 

خوبین شماها ؟ کجایید بابا جان؟ ( این پسرک فسقلی ما  یک وقتایی  از تو اتاقش  داد میزنه  مامانی  جوووون ....صمیم  جانننننننننننن!!! صمیییییییییم...بیا دیگه !!! و وقتی  میرم میگه: کجایی  بابا جان!!؟) 

 

یک خبر رو چند وقتی بود  سکرت نگه داشته بودم این دلم دیگه طاقت نیاورد  گفتم بگم همه دور  هم شیرینی  بخوریم :   ارشد قبول شدم   رشته  linguistics  ... رتبه ام هم  2  شد  و البته در  سه تا انتخاب  دیگه ام  1 شد ..هوراااااااااااا ...خیلی  خوشحالم  و امیدوارم  کائنات هم  جیب های ما رو  از برکت و فراوونی و  شهریه  مورد  نظر!! لبریز  کنه!   

مرسی  همسری که همش  گفتی  تو  می تونی .. من مطمئنم ..ذره ای شک نکن به خودت صمیم  ...  شیرینی ایشان و شازده پسر  شب  پنجشنبه در قالب  یک سور از طرف  نامبرده از دروازه  کنکور   رد شده داده شد !! آی  اشتهای  نامردها باز شده بود !! آی  سفارش بود که میدادن!! فک کن لحظه اخر  پسرک یک سفارش  دیگه هم داد و تو ماشین در  حالی که داشت  می ترکید  گرفته بود دستش و بهش  نگاه میکرد و  میخندید!! جان خودم این بچه این اخلاقش به من و باباش نرفته ! 

 

مرسی پدر که انقدررررررررر  خوشحال شده بودی  که گفتی من مطمئنم تو به زودی  خبر قبولی  دکتریت روبهم میدی ..فقط  از  خدا  میخوام زنده باشم  تا اون روز .. .. و سهیل که منو کج کج نگاه کرد گفت  آخی! بابا طفلک چقدر  دلش   نرمه! چه ارزوهایی برات داره!!!!  مرسی  مامان خوبم ..

 

مرسی  پسرکم  که هستی ..که چند سال قبل وقتی  همین آزمون رو قبول نشدم تصمیم گرفتم به بودن تو فکر کنم و چه نیکو تصمیمی بود ... که چه  خوشحالم از  قبول نشدن اون سال ..که تمام تلخی  شکست با خبر  بودن تو به شیرینی  ماندگار  تبدیل شد ..که چقدر یاد گرفتم  صلاح و خیرم  رو به یک بزرگتر بسپارم که بزرگتر از اون نیست  در  تمام دنیا ..که تلاش کنم و  مسوول تلاشم باشم نه لزوما نتیجه .. 

 

من برای  اولین بار  در زندگیم  یک تصمیم بزرگ  رو به هیچ کس  نگفتم ( تصمیم هایی  در  حد و اندازه این منظورمه وگرنه سرم بره اسرار زندگیم رو حتی به مامانم هم نمیگم ..)و  فقط  همسر می دونست  رفتم و امتحان دادم. وقتی  نتیجه رو بهم تلفنی گفت تا دو روز به هیچ کس  نگفتم ... دوست داشتم  گرماش   چند روز فقط  قلب  خودم رو گرم کنه بعد  منتشرش  کنم .در  نهایت  اعلام میکنم من خیلی  خیلی  خوشحالم این روزها ...پر از یک حس  اعتماد به نفس و  توانستن ..و پر از یک حس  دانشمنگ شدن!!! 

 

یک کاسه نور ..بدرقه راهت

 چهارشنبه ۴ بهمن

  

بچه ها  ادامه اسم ها رو توی  کامنتها ببینید لطفا .اگر کسی درخواست کرده نوشتم چه جزءی رو بخونه . ممنونم از  همه تون . حالم اصلا مساعد نیست و  فقط باید دراز بکشم چند روز .کلا صدا ندارم و نمی تونم بنویسم .ببخشید  نتونستم تک تک اسم ها رو بذارم . میدونم روح  رفتگان همه مون آگاه هستند از این نیات .این پست بعدا ثابت میشه تا هر کس  خواست  بهش اضافه کنه نیت پاک و  عمل خیرش رو و هروقت خواسته بخونه و کار خیرش رو انجام بده  .  

من چیزی جز آرزوی آرامش و سعادت دنیا و آخرت براتون ندارم ...

 

  

یک نفر... نه ..یک دوست ...یک  بانوی صبور ...عجیب سورپرایزم کرده ... تو این روزها مثل یک حوله گرم می مونه  روی  کمری که درد می کنه ... کمری که سال هاست درد می کنه ... 

من آدم زحمت دادن به دیگران نیستم .  فقط  دلم خواست بگم  کار این دوست   شاید  نشانه ای باشه از طرف  همه اون هایی که نیاز دارند یک وقتایی  یادشون کنیم ..من این هدیه رو هر چقدر باشه و در  هر ظرفی باشه از طرف همه ی شما  هدیه می کنم متقابلا به ارواح آسمانی ائمه اطهار و در  مقابل... نظر لطف و رحمتشون رو می خوام  اول برای  خود شما و  خونواده هاتون و بعد هم برای همه  آدم هایی که دوستشون داشتیم ..دوستمون داشتند و دیگه نیستند ... آدم هایی که کسی رو ندارند  یادشون کنند ..... آدم هایی که هزار آرزو داشتند برای  بودن بیشتر با ما ...هدیه می کنم به غفور  همسر ساچلی  عزیز ..به پدر و مادر نگار (سبک وزن ) ..به پدر  مرجان  عزیز در  کانادا ..به برادرم سپهر ...به پدر گیلی ...به همسر حسنا بانو ...به پدر و مادر ماهی (در سایه چنار) .. به همه اون هایی که  سفر  کرده ی  قدیم یا جدید هستند ..که مسافر  شده اند و  قطارشون حرکت کرده ..خیلی ها .خیلی ها ... 

 

فقط به من بگید  این رو به کی  هدیه می کنید ؟. دلم می خواد اسم اون هایی که بهره مند می شند از  این دعاهای  گروهی رو اینجا بنویسم ..اسم رفتگان و درگذشتگانتون رو بگید  تا یادی بشه ازشون . اسم کامل هم نبود  مهم نیست ..مهم اینه که همین الان اون آدم ها  سبکی و  نور رو تجربه خواهند کرد ...  

مریمی ..ممنونم از این ایده  در  روز  شروع امامت امام زمان (عج)..انشالله یک نظر  این زنده ی  ناظر  به روز و روزگار  همه ی   ما ..چه زنده و چه باقی ... گره های  بسته رو باز کنه و  راه رو روشن تر کنه در این ظلمات ...و همت مون رو مضاعف .     

امسال می خواستم از  حس های  این روزهام بنویسم ...از  مامان ..از اینکه چطور  خوشحالش  کنم ..چه فایده ؟ بگذار  کاری  کنیم که نه تنها برادر  من ...که همه ی  مسافرهای  نور و روشنی  ازش بهره مند بشن.به نظرم این کار بهتره  و تسکین بیشتری  میده این دلتنگی های غریبانه رو  .. 

  

سالگرد برادر من ۵ بهمن هست .

از امروز شروع می کنیم .هر  کی  هر چقدر  در  وسعش هست .  (خوندن قرآن ..صلوات ...  یک دعای  خیر ...و ...) 

بسم الله   

 

۱-صمیم : جزء ۳۰ قرآن (انشالله) و  ترجمه رایگان برای  دو نفر.بهشون گفتم  برای برادرم دعا کنید .اشک توی  چشم هاشون دلم رو لرزوند.(انجام شد) 

 

۲- نوشین عزیز برای  مرحوم  پدرش  هوشنگ :   جزء اول قرآن  

۳-سیمین برای پدر و برادرش  ( جزء  ۲۹ و ۳۰ )  

۴- پیراشکی عشق برای  پدرش  ( جزء ۲۸ خوبه ؟ ) 

۵- لیلا برای پدرش  محبت ( جزء  ۲ ) 

۶- سبک وزن   برای  عزیزانش    ۱۰۰۰ صلوات 

۷-ریحان برای پدر بزرگ و مادر بزرگش   جزء  ۲۲ و ۲۳   

۸- ساحل برای پدرش سید عباس   جزء سوم  

۹- آفرین  برای  پدرش    ؟  

۱۰- مصی  برای  پدر بزرگ و بستگانش و ...   ۱۰۰۰ صلوات  

۱۱-رعنا  ۶۰۰ صلوات  عمو دایی و یک مادر  در گذشته با نوزاد  دو روزه  

۱۲- نالا  دعای  عهد برای ژدر بزرگ ها و مادر بزرگ  

۱۳ آیلار   ۱۰۰۰ صلوات برای  عزیزان در  گذشته  

۱۴ -  نگاه مبهم  ۱۵۰۰ صلوات برای  پدر  

۱۵- غزال   ۱۰۰۰ صلوات برای  خواهر  

۱۶- متولد ماه  مهر   جزء ۲۰ برای  پدرش عباس

۱۷- ریحانه  جزء ۱ برای  پدر شوهر   جزء۲ برای عمو   جزء  ۳ سایر رفتگان  جزء  ۴ اموات دوستان وبلاگ نویس   جزء ۵ سلامتی  خانواده  

۱۸-  مرضیه   جزء  ۶  

۱۹- آزیتا  ۱۰۰۰ صلوات برای  پدرش  علی   

 ۲۰- نانا برای  پدر بزرگش   

۲۱-  نازنین  n  سوره یس / الرحمن و  دعای  صحیفه  و 100 صلوات برای  ÷در بزرگ ومادر و روح شهدا  

22- محیا  برای  هیوا   

23-  طاهره  1000 صلوات برای  پدرش  محمد علی   

 24- بهاره  1000 صلوات برای  پدرش   

25- مریم    جزء  25 برای  سلامتی  خواهر و همسرش   

26- مرجان کویر سمنان   1000 صلوات و  جزء  9 قرآن  

27- maryam 1    چهارده ایه الکرسی برای  غفور  ساچلی و پدر  مرجان  و پدر  گیلی و  مامان خودش   

۲۸-شهره جزء  10 برای  پدر و ماد ر همسر   عمع و پدر بزرگ  و دو معلمش 

29- مهدیه از کرمان  جزء 11 برای  پدرش  غلامحسین 

30- زهرا (وبلاگ  تهمینه 63 )  100 صلوات  برای  برادر و پدر بزرگها و مادر بزرگ ها و دایی  

 31-  زهرا   1500 صلوات  برای  پدر شوهر و جاری و پدر بزرگ  

32- اکرم  300 صلوات برای مادر بزرگ و پدر بزرگ و پدر شوهر  

33- newsha   سیصد سوره کوثر برای  پدر و مادر  نگار (سبک وزن) و  سایر عزیزان 

34-  میفا  کمک به دومستمند  برای  پدر  عزیزش 

35- آفرین  جزء  12 قرآن  برای همه عزیزان  

36- یک زن   500 صلوات برای  دو  عمه جوون و  پسر خاله تازه داماد  

37- آرا  جزء 13 برای  برادرش 

38- رها  110 فاتحه برای  پدر بزرگ ها و مادر بزرگ ها و ارواح رفتگان جمع حاضر  و  ۱۰۰۰ بار یا من اسمه شفاء و ذکره دواء  برای شفای بیماران  

39- حافظ  کوزه شکسته  جزء 1 قرآن   

40- دختری از شمال  جزء  30  و 1000 صلوات برای  پدر و معلم کلاس  5 ابتدایی   

41- نازیلا  جزء 23 برای  پدرش   

42 -  مامان نازیلا  جزء 30  و 1000 صلوات برای  همسر و  پدرشون  

43- نیشابور جزء 3 برای  همه ی آدم ها  

44- معصوم  جزء  23 برای  مامان بزرگ  

45- لیلا س  از  کرمانشاه  1000 صلوات برای  پدرش   

 46 -  مهلا  14000 صلوات برای باباجی عباس  

47- ایدا  جزء 30 و زیارت عاشورا   

 48- ژامک جزء 4 و  1000 صلوات برای  پدرش   بیگلر  

49- نسرین  جزء  26 و 27  برای  پدرش   

50- آرام (یه مامان از ..) جزء 20 برای  بستگان  

51-  زهرا   1000 صلوات  و زیارت عاشورا برای  اموات خود و  همسر  

52- مریم مهر   جزء 16  برای مادر بزرگ ها پدر بزرگ ها   عموها و عمه ها  

53- masy    جزء 14 برای  مریم و خداداد پدر و مادرش   

54-  ندا  یک جزء برای  پدر بزرگ ها 

55- soso   هزار صلوات برای  پسر عمو و  خانمش  

56- بهار  1000 صلوات برای  پدر بزرگ ها و مادر بزرگ  ها

 ۵۷-زهره(وبلاگ من و تو و یک زندگی )  جزء  14  و تلاش برای  ستار العیوب بودن مثل خدا (حفظ آبروی  مردم و غیبت نکردن)  

58- فاطیما  جزء  15  برای  مادر بزرگ و پسر خاله و دایی و دختر   دایی  جوون

 

دست به اندازه خودت نزن صمیم

  

۱-بهمن بر میگردم ..بعد از سالگرد سپهر ...تو قدرت کائنات غوطه ورم  این روزها ..بهتون میگم ...میام به زودی ..مراقب خودتون باشید .   

 

۲- به یک  عده جواب  کامنتشون رو دادم . برای وقتی بود  که فرصت داشتم و  همون جا جوابش رو نوشته بودم تا بعدا تایید بشه . تبعیض تصور نشه یک وقت بچه ها ... 

 

۳- دوستانی که کامنت خصوصی  دادند لطفا به من ایمیل بدن و یک توضیحاتی بدن به من تا در  مورد  سوالشون  با هم حرف بزنیم .آدرس تنها نذارید اینجا .

 

 

سلامممممممممم 

   یک چند روزی به خودم استراحت دادم بین کلاس  ورزشم  .یعنی شما که غریبه نیستید   منتظرم همسری شهریه اش رو بده منم بدو بدو کنم برم ثبت نام کنم . خودم دارم ها!! ولی  نمی خوام همش از  خودم بدم این کلاسه رو . ایشون هم ذینفع هستنددیگه!! مگه نه؟!! خلاصه دیروز  شاد و شنگول از  اداره اومدم بیرون و رفتم طرف خونه. تو راه فکر  کردم به روز  جمعه که پسرک رو برده بودیم سرزمین عجایب  . بعد این همسری  کلی برای پسرک بلیط بازی گرفت و  پسرک و پسرعموش رو یک ناهار خوشمزه مهمون کرد و  شب هم باز یک پارک سرپوشیده  بازی  دیگه رفتیم و  خلاصه اون روز  روز  این بچه بود فقط .قربونش بشه مامان.  بعد من تو  مرکز  خرید بهش گفتم عزیزم . پنکیک  من تموم شده بریم بخریم .خب یک اخلاقی هم دارم اینه که این جور  چیزها رو زیاد نمی خرم و باید  اندازه یک وعده!!  تهش  مونده باشه که من به فکر بی افتم یکی  دیگه بخرم .هم زمان همین صمیم  ممکنه سه تا پنکک نو هم داشته باشه که حس  کنه خیلی عاشقشون نیست و  دوست نداره اونا رو بزنه به صورتش و در ظاهر میگه رو صورورتم نمیشینه خوب!! ..یعنی باید  حس  عاشقی  داشته باشم من به این  یک قلم تا ازش استفاده کنم .خلاصه کارت همسری رو گرفتم و رفتم توی یک فروشگاه ارایشی و به نظرم قیمت هاش  خیلی بالا اومد .خب راستش من سی چهل تومن  تا حالا برای  یک پنکک ندادم . بعد دلم سوخت به حال همسری و گفتم آخی ..حالا بذار بعدا بخرم . گناه داره همه پولاش  تموم میشه!!! بعد تا شب  هی این  برای پسرک خرج کرد هی  من  چشمام گرد شد که من چجوری محاسبه کرده بودم آخه  موقع خرید  مگه!!!؟  عادتی  هم که داریم  از هم نمی پرسیم چقدر  پول داری . من هر وقت بخوام حتی برای خونه چیزی بخرم میگم امکانش  هست اینا رو بخریم الان ؟  خب  زشته که کاری کنم که  همسری  خجالت بکشه . خلاصه ناراحت نشدم  اون روز  اما یک حسی  ته دلم اومد که دختر! تو چرا خودت رو اولویت دوم بعد از تفریح بچه گذاشتی ؟ مگه خریدت ضروری نبود ؟  

 

دیروز موقع برگشت به خونه رفتم توی  یک فروشگاه تا لای  این قفسه ها بچرخم و دلم باز شه و یک ایده ای برای شام بیاد توی ذهنم . بعد یکهو یک  فروشگاه ارایشی هم دیدم .رفتم تو  و پرسیدم پنکک چی دارید ؟ خب قیمت هاش بالا بود و گفتم اگه میشه رنج پایین تر  بگید چه  انتخاب هایی دارم ؟ بعد یک نفر از  ته دلم صدا زد  پیس ..پیس ..صمیم !  با توام !  بهش  میگم جانم ؟  میگه جمعه ..جمعه ...خنده ام گرفت ..به خانمه گفتم میشه همون قبلی ها رو دوباره ببینم ؟  گل از گلش شکفت ..نتیجه مشورت با صمیم درونم شد  یک پنکک ...یک کرم پودر ..یک رژ گونه مرواریدی ( من بهش  میگم قلقلی) که خیلی وقت بود دوست داشتم از اینام داشته باشم ...دو تا رژ لب و تمام ..یک کارت  داشتم که بهم جایزه داده بودند . با اون پرداخت کردم و  اومدم خونه . تو راه هی در کیفم رو باز  میکردم هی به اینا نگاه میکردم ..اصلا یه وضعی بود ...خوشحال بود صمیم  درونم . خلاصه رسیده خونه دیدم پدر پسر  خواب  هستند . من هم  رفتم حمام و بعد  اومدم و موهام رو خوشگل کردم و  با لوازم جدیدم  آرایش کردم ... البته یکی از رژها قرار بود رنگش کالباسی باشه که خیلی به من میاد ولی خیلی  شبیه تسترش  نبود .و  البته از این رنگ هم خوشم اومد خیلی ... بعد دیدم اینا  خوابند نمیشه چراغ رو روشن کنم .رفتم تو اتاق  کار همسری و به آینه نگاه کردم ..وای  چقدر  این خانمه زیبا شده بود . سرم رو یک وری  گرفتم ..موهام رو ریختم یک طرفی ..بعد با گیره جمع کردم ..بعد به چشمام حالت دادم ..خندیدیم ..جدی شدم . نیم رخ ..سه رخ ..تمام رخ واستادم ..خدای من چقدر  بهم می اومد  این تناژ رنگ جدید ...اصلا  کاملا جوون تر شده بودم ... از این مدل ارایش ها که به چشم نمیاد در  نگاه اول و صورت رو کاملا طبیعی و بسیار زیبا و صاف  نشون میده ... به خودم گفتم آفرین عزیز دلم ..آفرین ..اینا از  کی  منتظر  تو بودند و تو خودت روشایسته نمیدیدی و حالا ببین چقدر خوب شد اینا  رو خریدی  و دلت هم اومد !!  داشته باشید که همسری  متوجه نشد  من رنگ ارایشم عوض شده فقط  میگفت چقدر بامزه شدی امروز !!!خلاصه شب به  همسری  گفتم تو  همین هفته به کارتم واریز میکنی ؟ خرید ضروری دارم ...پنکک....  یک چششششششششششششم بلند بالا هم شنیدم و  باز صمیم  ته دلم برام  یک اوکی انگشتی فرستاد ! دیشب هم شام دلتون هوش نکنه  زرشک پلو با مرغ  مدل همسری رو درست کردم . مرغ رو با پیازهایی که مامان  خلالی و خشک کرده و خدا خیر دنیا و آخرت بهش بده که من رو از پیازداغ درست کردن راحت کرد   و کمی  هویج و نمک و فلفل سیاه و  زغفرون و دو حبه سیر گذاشتم رو گاز و بعد که  کلا آبش کشیده شد و  طلایی شد رنگ مرغه  اونو تیکه تیکه کردم و با زرشک و  کره و دوباره زعفرون اب کرده سرخ کردم و   پلو رو هم کمی زعفرونی  کردم و اینا رو لابلاش ریختم موقع سرو . یعنی  خیلی  خوشگل میشه قیافش و  همسری میخوره و نمیگه سیرم ..مرسی ..میل ندارم ..جای همگی  خالی  کلا خوشمزه شد و من به دو قاشق  بسنده کردم چون عصرش اش رشته مامان جانم رو میل کرده بودم و کافی بود دیگه . تازه سر کار هم سه تا شیرینی  گنده خورده بودم !! کلا تا مدت ها دور و برش  پر نمی زنم ..وجدان خوش تیپیم هم اصلا ناراحت نشد . تازه روی  ترازو هم رفتم و  عدد کمتر از دیروز رو دیدم بال بال زدم اون بالا!   

کلا این خریدها یاد آوری کرد بهم که دست به اندازه های خودم نزنم ...من لایق باکیفیت ترین و بهترن چیزهام در  زندگیم ...  

 ادامه مطلب  هم داریم ها

 

ادامه مطلب ...

مهمونی های یلدا

 

آخییییییییییییش!! بلاخره کامنت های  صندلی داغ رو جواب  دادم ..یک جاهایی  دیگه اشکم از ناتوانی  در تایپ بیشتر!! در  امده بود . باور  کنید بعضی سوالات  روزها فکرم رو درگیر  میکرد ..بعضی هاش  منو  می خندوند و بعضی هاش  اشکم رو در  میاورد ..تجربه سخت و جالبی بود . ممنونم از  اونایی که شرکت کردند و  محبتشون رو بهم  رسوندند . دلم میخواد بدونید ریسک بزرگی کردم ولی  دوست داشتم .این همه آدم این همه سال و مدت میان اینجا و میخونن و  بهم اعتماد و امید و  شادی و عشق  میدن ..بعد  من یک کار  کوچیکی باید  میکردم  دیگه ..من واقعا همتون رو دوست دارم ... از  ته دلم و برای  همه تون ارزوی آرامش و خوشبختی دارم .   

 

بعضی  سوالات  رو از همسرم می پرسیدم .می گفتم نظر تو چیه ؟ تو همین همین طور  فکر میکنی ؟ بعضی سوالات رو که بهش  می گفتم چشماش برق میزد ..در مورد زن دوم گرفتن و اینا کلا مرده بود از خنده و  کنجکاو که من چی  میخوام بنویسم بلاخره!!! عجب رویی داره به خدا !! 

 

  هفته قبل روزهای شلوغی داشت. خیلی  خلاصه وار بگم که دو تا مهمونی شب  یلدا داشتم .شب  اول  خونواده خودم بودند که تولد  مامان بود و شب بعد  خونواده همسری با دوست خونوادگیشون که از شهر دیگه اومده بودند و  من هم دعوتشون کردم . دلم می خواست  راحت باشیم .البته شب  دوم به اصرار پدر شوهرم  بابا و مامان دوباره اومدند و خیلی  خوش  گذشت .سفره ترمه انداخته بودم و اولین بار  خودم هندونه رو تزیین کردم (هفت وهشتی!! چشم نخورم!) انقدر  خوشگل شده بود .  همش  میگفتم بچه دست نزنی  ها خراب  بشن این  ها  بذار  مهمون ها بیان بعد با هم بخوریمشون!! پسرک هم وقتی آقای سرهنگ میخواست  یک چیزی برداره و  بخوره رفت جلوش  گفت  نه عمو! مامانم گفته دست نزنین !! خراب  میشن ..بعدا بخوریم با هم!!!  واییییییییییییییی  که اینا از خنده افتاده بودن رو سفره من هم داشتم حس و حال لبوهای  پخته رو تجربه میکردم ...از  دست این بچه!! دیگه دلتون نخواد  میوه و شیرینی و انار و کیک صمیم پز و لبو و باقالی  پخته و  آجیل( در  واقع تخمه چون خواستم خیلی  شلوغ نشه دیگه)  و  عناب و میوه های  خشک شده و اینا .بعد شمع های  سه تایی سفید با کتاب  حافظ  عزیزم که دوست مهربونم سال های  دانشجویی بهم داده بود داشتیم امسال  ...یک شال حریر صورتی خیلی  دراز  هم داشتم که مامان از یک سفرش  اورده بود و  یک بار هم سرم نکرده بودم فکر کنم بشه به جای  لوله ماشین آتیش نشانی ازش استفاده کرد اگه روش  پلاستیک بدوزم!! اون رو هم به جای  تزیین مثلا انداختم کناره های سفره ..خیلی  خوششون اومده بود . مامان جون میگفت این خانوم سرهنگ انقدرررررررر  از  هنرت تعریف کرد و شوهرش هم گفته صمیم کلا اخلاقش  بیست بیسته!!  منم گفتم شما لطف دارید ...معلومه خدا  خیلی دوست داشته شما و پدر  جون رو . بعد هم کر و کر  خندیدم!!! جنبه هم خوب  چیزی  هست ها!!  

شام هم دیگه گفتم مخارج باید کنترل بشن .برای  همین یک خورشت قیمه درست کردم با مرغ ..یعنی  اگه امتحان نکردین  حتما درست کنید .به حدی  مزه و عطرش رو دوست داشتند همه  که من مردم از  خوشحالی . گفتند  قیمه امام  حسینی  شده!! تازه برای  ۱۳ نفر  من حتی یک دونه مرغ کامل رو هم استفاده نکردم ولی   توی  غذا  کم نبود اصلا  .(  الان یک عده دارن  اوه  اوه چه خسیس  میگن!! مرسی .ولی  جان خودم خیلی  هم اندازه بود ! و مقرون به صرفه تر )  خب من  هر بخش رون  رو دو تیکه کردم.پاچین ها رو چاقالو  بریدم ..سینه  رو مکعب های  متوسط بزرگ   خورد کردم . اصلا هم کم نیومد . جاری  جونم هم لازانیا درست کرده بود  این هوا !! برنج ها رو هم با اب  لبو و  زعفرون خوشگلاسیون کردم با هم و  خلاصه شب  صمیمی و گرمی بود . ریخت و پاش  هم نشد . غذا هم خیلی  اضافه نیومد . نصف میوه ها و انارها  و شیرینی ها رو هم تو  ظرف گذاشتم به جاری  جونم هم دادم .    

 

مهمونی من ساده بود . بذار بنویسم تا هم دور  هم بخندیم هم یادم باشه بعدها  که اون شب  چکار  کردم ..لبو  ۵۰۰۰ تومن!  آجیل (تخمه بگو تو ) فکر نکنم ۱۵ تومن شد   البته من مغز بادوم و اینا  هم خودم  داشتم که  قاطیش  کرده بودم .  میوه های  خشک شده رو دوستم بهمون داده بود . به  میس  ..بعد  هندونه رو مامانم خریده بود برام . نمیدونم چقدر .. میوه ها فکر نکنم کلا  ۲۰ تومن  شد .باقالی  با پوست رو داشتم از قبل .  مرغ شد  ۱۴ تومن  و برنج هم دو کیلو کلا گرفتم   که کیلویی  حدودا ۴۰۰۰ تومن شد . خب  به معنی  واقعی  اون شب  خوب بود . دور  هم فال حافظ گرفتیم و خوندیم و  خندیدیم  و  بچه ها بازی  کردند و  بزرگترها تعریفی  هاشون رو گفتند و  منم خوشحال بودم که این همه آدم مهربون توی خونه ما  جمع شده اند ...کیک من رو خوردند و گفتند چقدر  نرم و خوشمزه و  معطر  هست  و این ادم های  ساده ومهربون اون شب  تمام دل من رو لبریز  کردند از  خوشبختی . همه ی ظرف ها رو خواهر  همسری  گلم شست و  جاری  جون مرتب کرد و جناب سرهنگ همه ی سفره رو جمع کرد و  مرتب  شد همه جا و  قول دادن سال بعد هم انشالله اگر زنده بودم بیان خونه ما و  شب بخیر و خداحافظی و  یک یلدای گرم گذشت....یک وقتایی بود که من خجالت می کشیدیم اینا رو بنویسم ..ولی  الان میگم نه ..اینا هنر توست صمیم ..چرا باید  خجالت بکشی که چند صد هزار تومن خرج نکردی  و  غذا بیرون نریختی و اسراف  نشد و  تیکه بهت نگفتن و حرص نخوردی و  میزت شاهانه نبود و مهمونات روی  زمین به پشتی  تکیه دادند و  سفره زیبای  یلدا جلوشون بود و همه چیز  در  دسترسشون ؟ مگه خجالت داره اینا ؟  خوشحالم این قدر  بزرگ شدم که اینا دیگه برام مایه خجالت نیست ...  

 

از تولد مامان بگم که چقدر  مسخره بازی  کردیم و خندیدیم ..روی یک سینی  بزرگ جانماز  ترمه ام رو انداختیم و روش  کادوهای  مامان رو  که خوشگل و با سلیقه کادو کرده بودم گذاشتیم ..چاقوش رو تزیین کردم و  ربان زدم!! بعد  سهیل همه رو گذاشت روی  کله اش و با اون شکم گنده اش  قر  می داد و من هم مثلا سورنا و نی و فلوت میزدم و  اومدیم از  اتاق بیرون .مامان و بابا بالای سفره به پشتی  تکیه داده بودند ..مامان یکهو  چشماش یک برقی زد ..تموم وجودش شد خنده .گفتیم برای  عروس  خانوم  شب  چله ای  آوردیم!!! بعد  خانم سهیل قر ریزون!! اومد و  یک انگشتر  زپرتی  بدلی رو  آورد داد  دست بابام گفت حلقه روبکنید  دست عروس  تا بله رو بگن!!  تا بابا اومد بکنه دستش  همه جیغ زدیم نهههههههههههه ..محرم نشدید که!!  خدا مرگم!! بعد  سهیل مثلا شیخ شد و خطبه خوند و مامان  که داشت غش میکرد از  خنده گفت قبلت و بابا هم نامرد یک ماچ  محکم  کرد و  ما هم وووووییییی ..چه کارا !!  گفتیم و  رسید نوبت مثلا رقص چاقو!!  این سهیل  شکمش رو قر  میداد  ما مثل  نرده های  اداره ثبت ا حوال  هر  کدوم یک طرف  غش  میکردیم ...بلاخره چاقو رو داد به مامان و کیک رو برش مامانم و  ۵۷ سالگی رو به سلامتی رد کرد  که انشالله سایه همه مامان باباها روی  سر  ماها باشه .شام هم جوجه کباب داشتیم .کادوهای  مامانم هم یک مانتوی  بافت با یقه خز (خیلی شکل پالتو بود ولی قیمت باقلوا!! خودم انقدر  گشتم تا انتخابش کردم) ..یک شال ترک خیلی گرم خوشگل بزرگ  و دستکش و  اینا دیگه .  قبل از  شروع تولد ُ یک جا  پسرک داشت عربی میرقصید و این شونه هاش رو میلرزوند و خودش رو به عقب خم میکرد و  می نشست و  قر می داد ..بعد  مامان فقط به روبرو خیره شده بود و  پلک نمیزد و  من بغضم رو به زور  قورت می دادم و سهیل و صبا هر کدوم  خودشون رو یک جایی گم کردند ..باورم نمی شد پسرکم اینقدر  شبیه برادرم باشه کارهاش ..رقص برادرم تو عروسی ما ..حرکت شونه هاش ..سپهر هم دقیقا همین طوری  می رقصید ..و پسرک نه دایی رو دیده بود و نه فیلم رو ..و  شده بود  تکه ای  از سپهر که خدا به ما برگردونده بود تا این همه دلتنگش نباشیم ..خنده های بعدش و ادا بازی های ما  برای  این بود که مامان از اون حال و هوا دربیاد  و شبی بدون غصه باشه شروع زمستون سردش .  

 خدا رو شکر  می کنم برای داشتن این آدم ها  کنارم . مثل همه ی  خونواده ها دلخوری هایی بین ما پیش میاد .دلگیر  میشیم..قهر  می کنیم . اشتی  می کنیم ولی حرمت هم رو داریم .واقعا میگن پدر و مادرها ستون خونواده اند راست گفته اند . من بری  شادی روح همه مامان باباهایی که نیستند دعا می کنم. دعاهای  اون ها هم همیشه همراه بچه هاشون هست .مطمئن باشید .  

این هفته هم بسیار خوب و خاص بود . همسری ماساژ رو خوب بلده و دو شب  پشت سر هم  به مدت یک ساعت تمام پشتم رو از سر تا نوک انگشت پا از روی  اصول  ماساژ داد . اونقدر  خوب بود که وسطش  خوابم برد و اصلا نفهمیدم کی پسرک رو خوابونده. بهش  گفتم من چند دقیقه خوابم برد ؟میخنده و آروم میگه یک ساعت کامل خواب بودی  صمیم جان ..خدای من یعنی یکساعت اون داشته کف پا و ساق من رو ماساژ می داده ومن اصلا نفهمیدم..منی که انگشت بهم بخوره بیدار میشم ...کجا بودم ؟ واقعا انگار عمیق تر  از  خواب عادی بوده .این کارهاش و توجه هاش  خیلی برام ارزش داره . جالبه دو تا گره یکی روی ستون فقرات و یکی نزدیک گردنم بود که برطرف شد .وقتی دست می کشید من هم حس کردم این ها گره رو انگار و به راحتی  برطرف شد . صبح به حدی شارژ بودم که توتاریکی ها بیدار شدم و نشستم روی  تخت و بهش نگاه کردم ..با همه قلبم میدونستم من این مرد رو خیلی دوست دارم .. 

پ.ن. 

همسری دستش رو آغشته به روغن زیتون معطر کرد و هنوز چند  دقیقه نگذشته بود پسرک گفت بابایی ؟ روغن  زدی به مامانی  جون بعد بهش فلفل هم بزن با هم بخوریمش!!! ( فکر کن انگار  تو قبیله آدم خورها بزرگ شده این بچه!!) من دهن اینقدر باز و بابایی  جونش  هم نیشش باز تا ته حلقش!!!) کلا جز افتخار به این بچه چه گل دیگه ای  میشه به سر گرفت به نظر شما!!!؟ قوه تخیلت تو حلقم  بچه !!

یکمی بخند 2

 فقط ترو خدا ببین حالا که اینهمه آدم  چشم به راه سوالاشون نشستند و دستا زیر چونه ضرب گرفته من نوشتنم یک جور دیگه میاد!!!!

 

بعدشم  چقدر من خوبم!!! ساعت 5 بعد از ظهر  پشت میزم وسط  این همه کار و  در  حالی که دارم انگشتم رو تف می زنم وصافش می کنم( بابا از تایپ کج شده  خب !!!) و بینش برای  فوت نشدن یک سری به ایمیل های اورژانسی  میزنم و جواب  میدم ،اون وقت  برای  تغییر ذائقه تون  این مطلب دیگه رو هم میذارم ..بعد در یکی دو روز آینده برم ببینم چه گلی به سرم بگیرم به این 118 تا کامنت خونده شده ولی بی پاسخ .حالا شما فکر نکن منظورم اینه که کامنت ندی من استقبال می کنم..نخیر ..این عدده که میره بالا انگار  منو یک پله میبرن تو ابرا بالاتر ..خب  راسه دیگه ..چرا خودمو بگیرم بگم اساسا من نیازی به کامنت  های  توده مردم ندارم!!!! اوفففف  چه جمله ای شد .. 

 

دیروز  نه ناهار داشتیم  نه شام درست حسابی !! به نظرتون بایک عدد همسر که دیروز کلی ظرف شسته و  شام سوسیس سیب زمینی  خورده و   ناهار نداشته امروز و شام هم امیدی بهش  نیست (بهم نیست!!) باید چکار کنم ؟ خب  میپرم بغلش و  می گم  من گشنمه!! شام چی  داریم  ؟  نگوو چیزی  نداریم که دارم از  گشنگی  غش می کنم!!! خب  او نوقت دوتایی  میریم یک چیز  پیدا کنیم و مسوولیت از دوش من  تنها برداشته می شه!!  جواب  میده که بهتو میگم اینا رو .. .تجربه اند اینا ... حالا گوش نکن تو .... 

 

پ.ن.

خب من پول این ترجمه هام رو لازم دارم که تااین وقت شب میشینم پاش و  زندگی  میره  رو اسلو موشن ..همسری خودش   میدونه صمیم روی  پول های  کارهای شخصیش حساسیت داره!!! ازش تقاضای  خارج از تعریف!! نمیشه! 

کلا من اگه کار اداری  گیرم نمی اومد میزدم توکار شر خری و مالخری و اینا!! کلا هیجان دارن این کارا ..بخش یواشکی دارن که خوراک خودمه!!!بعد مگه شما مجبوری قیمت رو رو کنی به نزدیکانت!! ؟ هوم!!؟ 

به سوالات این زمینه هم پاسخ میدم ... 

 

بخون  و یک ذره بخند جان ما ...  

 

آیا به راستــــی ‌زمان آن فرا نرسیده است که
به گرفتن عکسهایی که در آنها عینک آفتابی در منزل زده اید خاتمه بدهید ؟ :| :)))))) 


سلیقه م به خواهر همه ی فروشنده ها نزدیکه !
میرم هر مغازه ای دست رو هر چی میذارم میگه اتفاقا من واسه خواهر خودم اینو ورداشتم خیلی راضیه :| :)))))


یه سوال خیلی وقته ذهنمو مشغول کرده
یعنی قبل از فیس بوک و ایمیل مردم این همه چرت و پرت رو توی مغزشون نگه می داشتند؟ !!!!! :))


این مغز آدمی هم عجیب جانوریه!.
یادش می‌مونه که یه چی یادش رفته!
اما یادش نمی‌مونه که چی یادش رفته !

تابستون سال قبل ، آخر شب بود که خسته کوفته و خواب الود رفتم بخوابم، قبل خواب یه اس به دوست دخترم دادم گفتم: شبت بخیر عزیزم،خوابای نیلوفری ببینی، بووووووووووووس
جواب اومد: به به شب تو هم بخیر عشقم، بابا جان کاشکی همیشه ما رو با دوست دخترت اشتباه بگیری !!!
بعدش صدای خنده پدر مادرم خونه رو  برداشت

دوستِ عزیزی که سعی داری با دهن بسته خمیازه بکشی…
چه کاریه واقعن ؟ ! جاش سوراخای دماغت باز می شه خب بدتر میشه


ضد حال به این میگن:
کامپیوتر رو خاموش می کنی میری تو تختت زیر پتوی گرم و نرم بعد می بینی هنوز کامپیوتر خاموش نشده !
با هزار زور بلند میشی مانیتورو روشن کنی ببینی چرا خاموش نشده ، درست همون موقع خاموش میشه ...


دختر خالم به بچش واسه اینکه شیرینی زیاد نخوره دندوناش خراب نشه گفته شیرینی ها رو شمردم یدونش کم بشه میزنمت
بچه هم وقتی همه خواب بودن رفته همه شیرینی ها رو نصفه گاز زده که تعدادش کم نشه!


تو دستشویی شیر آبو نیم دور می پیچونی کل آب شهر ازش میپاشه به در و دیوار و سر و صورتت ، حالا 17 دور باید بچرخونی تا بسته شه!!!!!

یکمی بخند 1

  

 ضمن احترام به تمام ۸۶ تا کامنتی که باید بشینم و سر فرصت بهشون جواب بدم ( که انشالله  بعد از تحویل ترجمه تو همین هفته) خواستم بگم : 

 

آخ جووووووووووووووووووون ...برف ..اولین برف امسال تو پاییز ... 

 

صبح انقدر  خوشحال بودم که همش به درختا و  بوته ها و ادم های  توماشین ها و اینا نگاه میکردم می خندیدم ..برای آسمون یک شعر هم گفتم ...رفت قاطی زباله دان  تاریخ!!!!(موشک وسط حس لطیف برفی) 

 

امروز صبح وقتی  همسری گفت بلند شو ببین چه خبره باورم نشد ..چقدر  همه جا خوشگل سفید بود ...مثل لپ های پسرک وقتی  کوچولو بود. 

  

صبح وقتی  می رفتم بیرون با دستام روی  نرده ها رو محکم کشیدم که وقتی  همسری با پسرک خواب  بغلش   از  پله ها داره میاد پایین دستش رو بگیره لیز  نخوره یک وقت ...تمام انگشتام از  شدت سرما می سوخت ...دلم گرم بود اما ....نمی خواستم دستاش  یخ کنن....دوست داشتن ما هم این مدلیه دیگه !! 

  اینو  تو میل هام خونده بودم ..میذارم اینجا صبح برفی تون شاد و پر از خنده بشه ...   

 

میگم ها

آقایون یک قدم عقب  لطفا!!

عاشق  همه تونم ....بووووووووس .   

 

طرف قد 2 متر و نیم، وزن 140، بازوش دور کمر من، فاقد هرگونه چربی تو تلویزیون اومده می گه توصیه من به جوونا اینه که از مکمل ها استفاده نکنند
خودِ لامصبت آخه با نون و پنیر اینجوری شدی؟

- - دیشب که خوب می خوردین این چی دیگه آوردین؟
(گروه بانوان در مراسم پاتختی در هنگام باز کردن کادو)

- زندگی همیشه در جریانه ولی ما رو در جریان نمی ذاره!

- اونقدری که من بالش زیر سرمو تا صبح می چرخونم، اگه به جاش توربین بود می تونستم برق کل روستاها رو تامین کنم!

- یکی از بزرگترین لذت های دوران کودکیم این بود که دستمو تا آرنج بکنم تو کیسه برنج! آی حال می داد.

- اینایی که با یه جمله مسیر زندگیشون عوض میشه، فرمون زندگیشون هیدرولیکه فک کنم

- «شام چی درست کنم؟»
اولین جمله مامانم در حین جمع کردن سفره ناهار

- بابابزرگم لپ تاپم رو دیده می گه چندتا قُوّه می خوره؟!

- همه نیمه گمشده و مکمل شونو پیدا کردن ،ما هنوزمتمم مون روهم ندیدیم!
به 30 درجه هم راضی شدیم دیگه! نبود؟ یه 10 درجه ... !؟

- پسورد وایرلسمو دو روزه عوض کردم کلا محبوبیتمو تو همسایه ها از دست دادم! یکی یکی سرد و سردتر می شن. نگرانم دسته جمعی یه حرکتی بزنن.
امروز یکیشون بلند به اون یکی می گفت نامرد نذاشت فیلممو کامل دانلود کنم!

- تو صف نون بودم دیدم دوتا پسر هفت هشت ساله سر نوبت با هم بحث می کردن.
اولی: برو بابا! دومی: به من نگو بابا به من بگو عمو، وقتی می گی بابا من نسبت بهت احساس مسئولیت پیدا می کنم!

 
- هر وقت احساس کردی خیلی بالایی چند تا نارگیل واسه من و بچه ها بنداز پایین!

- یه زمانی وقتی به رفیقت فحش ناموس می دادی حکم مرگتو امضا می کردی، الان میزان صمیمیت و رفاقتتو نشون می دی.

- ضربه روحی که یخچال خالی به من وارد می کنه، عشق دوران جوونیم نتونست وارد کنه.

- تنها موجودی که با نشستن به موفقیت می رسد مرغ است
-
- یه بار یه دویستی دادم به گدائه، گدائه گفت: خدای نکره یه وقت لازمت نشه؟!
- یه روز رفتم شلوار بخرم فروشنده یه شلوار آورد خوب نبود. گفتم این خیلی خزه، مگه اسکلم اینو بپوشم؟
فروشنده از پشت پیشخون اومد اینور دیدم همون شلوار پای خودشه!

- بزرگترین مقامی که تا امروز بهش رسیدم وقتی بود که دبستان می رفتم و مامور آبخوری شدم.

- آیا می دونین اولین کسی که عبارت «مردا همه مثل همن» رو به کار برد، یه زن چینی بود که شوهرشو تو بازار گم کرده بود؟

- اگه قراره با دمپایی ابریِ خیس تو دهنِ کسی زده بشه، اون کسی نباید باشه جز پسری که با صدای بچگونه حرف می زنه!

- پسرخالم کلاس دوم تو امتحانشون یه سوال داشتن که گفته بود: آیا می دانید رود هیرمند به کدام دریا می ریزد؟ اینم نوشته بود: بله می دانم!
معلم خوشش اومده بود نمره کامل داده بود.

- به کافه چی گفتم همان همیشگی ...
گفت زر نزن، مثل آدم بگو چی می خوری!
- پسرا هجده ماه میرن خدمت، اندازه 18 سال خاطره تعریف می کنن! لامصبا همشونم قهرمان پادگان بودن.
- خیلی پیش اومد خودمو به سرماخوردگی زدم که مدرسه نرم ... اما من هنوز موندم اون دکتری که منو معاینه می کرد و می گفت: مریضی و چند جور قرص و دوا می نوشت تا خوب بشم، مدرکشو از کجا گرفته بود!- آخه من نمی دونم این W چیه تو لغات این دهه هفتادیا و هشتادیا ... می نویسن …ba W she, a Wre, ba Wba کی مدرسه ها باز میشه راحت شیم
- معلوم نیست این درس عبرت چند واحده، لامصب تموم نمیشه
- ولی خداییش بیاییم ظاهربین نباشیم. بعضیا ممکنه در ظاهر بی شعور به نظر بیان اما وقتی باشون می گردیم و بیشتر می شناسیمشون می بینیم که باطنن هم بی شعورن!
- وقتی پشت آیفون می پرسی «کیه؟» 95 درصد مردم میگن «باز کن»، 5 درصد باقیمونده هم میگن «منم»
- یکی از اشتباهاتمون اینه که گاهی کسایی رو تو زندگیمون راه می دیم که تو طویله راهشون نمی دن- خیلی دوست دارم یکی از استادام رو در حال خنده تو خیابو ببینم، برم پیشش بگم «چیز خنده داری هست بگو ما هم بخندیم!»
- خوش به سعادت این نسل جدید که کلی سرگرمی دارن. والا سرگرمی نسل ما یه چرخ گوشت بود که دستمون رو می کردیم توش دستمون تا زانو قطع می شد! بعدش کانال پنج برنامه در شهر نشونمون می داد کلی حال می کردیم
- تو خیابون یه تصادف شده بود. همه جمع شده بودن. منم برای اینکه صحنه رو از نزدیک ببینم از اون ور داد زدم گفتم «برید کنار، برید کنار من پدرشم» وقتی که رسیدم دیدم اونی که تو خیابون افتاده الاغه!- اینایی که از پاییز بد میگن، بعدازظهرای پاییزی نرفتن تو حیاط خلوت بشینن، یه استکان نسکافه بخورن که بفهمن پاییز یعنی چی- طرف شش ماهه دماغشو عمل کرده هنوز چسب میزنه! اینا همونان که برچسب تلویزیون و مایکروفر و پلاستیک صندلی ماشیناشون رو نمی کنن
- ترسناکترین لحظه دنیا لحظه ای که سوار یه تاکسی خالی می شید و راننده دیگه مسافری سوار نمی کنه. حتی مسافرایی که هم مسیر شما هستن!
- ته دیگ طلایی رنگ خوشمزه هم نشدیم دو نفر سرمون دعوا کنند. شلغم نشدیم یکی کوفتمون کنه خوب شه. ویرگول هم نشدیم هر کی بهمون رسید مکث کنه. بچه مردم هم نشدیم ملت ما رو الگوی بچه هاشون قرار بدن. قره قوروتم نشدیم دهن همه رو آب بندازیم- هیچ لذتی بالاتر از این نیست که یه تیکه از سرعتگیر کنده شده باشه و آدم بتونه دوتا چرخ ماشینشو از اونجا رد کنه
- غیرممکنه توی مدرسه های اینجا درس خونده باشی و این جمله رو نشنیده باشی: «ببینید همه تون صفر بشین، یه دوزاری از حقوق من کم نمی کنن، همه تون 20 هم بشید یه دوزاری به حقوق من اضافه نمی کنن!»
- یه همسایه پیری داریم، کلیپ کامران و هومن و دیده میگه چقدر این زن و شوهر بهم میان!- اگر زن ها دنیا رو می گردوندن هیچ جنگی وجود نداشت فقط چندتا کشور با هم قهر بودن و حرف نمی زدن!
- حساب کنید قیافه دخترای دوران حافظ و سعدی چه جوری بوده که خال کنج لب یار آپشن محسوب می شده!
- این یکی رو هیچ وقت نفهمیدم واسه چی یاد گرفتم. می خوام بدونم کسی هست «ب.م.م» و «ک.م.م» (ریاضی) در طول زندگیش به دردش خورده باشه؟

- این روزا آدم جرات نداره با یکی درد دل کنه. یارو تا بهت ثابت نکنه از تو بدبخت تره ولت نمی کنه
- نسل ما جوراب زنونه مشکی آویزون به شیر حموم دیده- می خوام گلکسی نوت بخرم، نه به خاطر امکاناتش، نه به خاطر کیفیتش بلکه به خاطر سایزش. آخه تنها گوشی موجود دربازاره که از سوراخ توالت رد نمیشه! یعنی عمرا بیفته توی چاه
- وراثت چیزی است که وقتی بچه تون از خودش نبوغ در می کنه بهش اعتقاد پیدا می کنید.

- یکی می ره به شیرینی فروشه می گه این شیرینی کشمشیا چرا توش کشمش نیست؟
یارو میگه شما شیرینی ناپلئونی می خرین لای هر کدومش ناپلئونه؟  

 

 

-- ماکارونی عزیز
با سلام
لطفا از قیمه یاد بگیر. اونم مثل تو نارنجیه ولی دور دهنمونو به شعاع پنجاه سانت رنگ آمیزی نمی کنه!

 


رمزدارد

این مطلب توسط نویسنده‌اش رمزگذاری شده است و برای مشاهده‌ی آن احتیاج به وارد کردن رمز عبور دارید.

صندلی داغ...

  

همه چیز از  اونجا شروع شد که  همسرخان بهم گفت صمیم بیا این موی بیرون گوشم رو با این خودتراش  بزن! من هم که با دیدن تیغ از  هر مدلش  نفسم حبس  میشه  تو سینه،  با دست لرزون خودتراش رو گرفتم و از دو متری  گوشش  رد کردم و گفت این مو که خیلی  کوتاهه!! بذار با دستم بکنم!! آنچنان  وای  نه نکنی ها ..وای به حالت اگه بکنی!! گفت که حساب  کار دستم اومد . بهش گفتم عزیزم ببین من الان ریشه این مو رو با دستم نگه میدارم محکم و بعد یکدفعه درش میارم و  تو واقعا هیچی  نمی فهمی ..باز  آی و وای  کرد که میگم یک دقیقه با این تیغ بزن دیگه .. تحملش  رو ندارم . اسم تیغ رو که برد من باز  ضعف کردن پاهام . روبروی  هم ایستاده بودیم . سرم رو گذاشتم روی  سینه اش   و  گفتم چقدر  ناراحت شدم.صبر کن .. یک دقیقه بذار به صدای قلبت گوش کنم.باهام مهربون باش  دیگه ... بعد  یواشکی  یک دونه موی زبر دراز رو یکهو از روی سینه اش  کندم  و صاف  تو چشماش  نگاه کردم..بله درستحدس زدید .  هیچ نشانه ای  از مهربانی  نبود بلکه خشم توشون قل قل میکرد ..گفتم اوکی ..متوجه شدم ..حس خوبی  نبوده انگار !! خلاصه  به این نتیجه رسیدم که بهتره در  جریان روند درمان!! قرار  نگیره . خودتراش رو الکی  نزدک گوشش  کردم و گفتم سرت رو تکون نده. اون وقت با انگشت اون موهه رو گرفتم و با یک حرکت کندمش!!  درسته از جا کنده شد و همسری  تا بخواد بیاد  حرف بزنه گفتم  ببین اصلا درد نداشت!! خنده اش گرفته بود ..انگار  درد نداشت واقعا  فقط  گفت خدا لعنتت کنه که صدای  قریچش روهم شنیدم!!یکی طلبت!! واقعا مردا چقدر  بی جنبه اند .  هی من میگم برخی بیماران بهتره از سیر  درمانیشون  بی خبر باشن هی  این همسر  نمیذاره!!!

باید اعتراف کنم هر وقت میرم دوش بگیرم یکی از ترس های  خنده دار من  باز هم به تیغ برمیگرده ..همیشه موقع لیف زدن صورتم که میرسه ( حالا نیا بگو  وایییییییییییییی  مگه صورت رو لیف میزنن!! خوبه بگم  تا 20 سالگی  کیسه هم میکشیدم دماغم رو !! لازمه حتما اینطوری  اعتراف کنم اینجا ؟!!) خلاصه یکی از  ترس های من اینه که وقتی  میخوام صورتم رو لیف بزنم خدایی  نکرده  تیغی  چیزی  لای  لیف  نباشه و  صورتم  خط خطی  نشه یک وقت!!  نمیدونم ریشه این از  کجاست .شاید هم  برمیگرده به اتفاقات حمام فین کاشان که از  تاثیرگذارترین داستان های  تاریخی روی دختر بچه ای بود که از بدو  نوزادی  فوبیای  تیغ داشت ...

وای  اینم بگم عمق فاجعه ی  دیشب رو درک کنید . با خواهرم و  همسرش  و  پسرک داخل ماشین نشسته بودیم و  همسری رفته بود  نون بخره .بعد یک بازی  داریم با پسرک  برای  تقویت  کلمات و استعداد شعریش . (بچم به مادرش رفته!!) مثلا من یک کلمه میگم  و اون سه چهار خط  فی البداهه در  موردش  میگه که بیشتر شبیه شعر  هست و وزن داره .  متوجه شدم که پشت دهنش  اومده بگه بی شعور!! ولی  هی  داره قورتش  میده ..خب  مسلما این کلمه رو یاد داره ولی  داره استفاده ازش رو مهار  میکنه.اینو داشته باشید ..گفتم عموجون ...با این کلمه شعر بساز .. اینم گفت  عمو جونم چه خوبه ...فداش بشم  یک قربون!! ...عمو جونه بی شومبول!!! به جان خودم دقیقا از تو ایینه ماشین دیدم  دهن شوهر  خواهرم علیرغم چند بار  تلاش تا چند ثانیه بسته  نشد !! به خواهرم آروم گفت کی  اینو یاد این بچه داده؟!! فک کن!!  اونم اروم گفت از خودش  در  اورده ..نمیدونه که یعنی  چی ..من هم داشتم از شیشه ماشین به خیابان خلوت زل میزنم و  این خنده هه ته حلقم داشت خفه ام میکرد..من که مامان بچه هستم متوجه شدم این شوم   بول... در  رفته  از  دهن بچم  نتیجه ی  زور زدنش برای  مهار اون کلمه بی شعوره بود ولی خب خیلی  دیگه ضایع شد .. طفلکی  گاهی  این مردها هم  انگار  همی  اعتماد به نفسشون با یک کلمه زیر سوال میره!!! نکنید این بازی ها رو با بچه تون جلوی  مردم!!  نکنید ..

میگم موافقید یک پست صندلی  داغ بذارم ؟دوست داشتم تو وب دوستام.  یک ذره تردید دارم لوس بشه .اخه دیگه چیزی هم مونده که شماها از  من ندونید ؟. اگر دیدم سوالات مناسبن   همین جا جواب میدم ...خوبه؟ 

پس این شما و این صمیم روی  صندلی داغ ...

مهمانی

  

به کامنت ها پاسخ دادم.

این پست بعدا رمز دار می شود . 

سلام  

ببخشید پست قبلی نتونستم به همه جواب بدم.از مهمونی پرسیده بودین . اولش بگم که خیلی خوش گذشت بهمون .  و بعد اضافه کنم که  چی فکر میکردیم و چی شد!! البته به نظر بقیه اصلا هم بد نبودولی شما فکر کن  من ساعت 12 ظهر  یکی  تو سر  خودم میزدم یکی  تو فرق سر  صبا که یالله جون بکن کف آشپزخونه رو زودتر بشور  دیگه . این وسط دخترکش هم آی  تا میتونست  غربتی بازی در  اورد و من داشتم به خطوط بحرانی  اعصابم نزدیک و نزدیک تر  میشدم . من هیچ وقت با خواهرم اینطوری  حرف نزده بودم خودش بهم گفت بعدا که صمیم از  ترس داشتم جون میدادم  و جرات نداشتم یک کلمه حرف اضافه بزنم تو اون شرایط  تو!!به سلامتی یک کمر  دردی  هم گرفتم همون روز  که نگو.چه وقت نشناس!! فکر  کن اعصاب آدم برای مهمونی  اسیب پذیر باشه بعد  از  اون لحاظ هم اعصاب بره مرخصی و کمر درد و  هزار تا کار  نکرده  هم مونده .  متاسفانه یا خوشبختانه ته  چین و  سوپ رو وقت نکردم درست کنم. خوشبختانه چون واقعا دلم ساده میخواست .فکر  کنین من تمام مانورم روی  ته چینم بود مثلا!! کیک رو وقت نشددرست کنم. بابا جان من ساعت 8 شب  چهارشنبه رسیدم خونه و فرداش مهمونی بود و همسری هم  دست به سیاه و سفید نزد چون ترافیک کاری  زیادی  داشت و از طرفی  مثلا قهر کرده بودبا من که چرا به من نگفتی  اصلا مهمونی لازم هست بگیریم یا نه!! (کو اون دستمال یزدی من ؟ باز  این دو  تا باجناق رو ما دو دقیقه تنها  گذاشتیم یک چیزی از  خودشون خلق کردند برای ما دو تا خواهر .)یک دور  ایشون رو شسته (با مقدار زیادی نرم کننده!! )و پهن نموده و  اضافه کردیم که دفعه اخرت باشه تو کارهای  مهمونی من دخالت میکنی ..ایشون هم مثل یک پسر خوب و حرف شنو هیچچچ دخالتی  توی  مهمونی من نکردند . فقط شب قبلش  مقادیری من رو بغل  کردند که دلم تنگ شده برات و چرا با من اینطوری  میکنی و من تنها میشم وقتی  تو دوستم نداری!!!!! و کم حرف میشی ما هم گوشامون مخملی که آخ  جون داره چراغ سبز میده تا  فردا حسابی کمکم میکنه  و روش حساب کنم  اگه شما دستت به کاری در  خونه ما رسید دست ایشون هم رسید اون روز!!  ساعت شیش صبح بچه رو زد زیر بغلش و منو بوسید و گفت میبرمش  مهد که تو  به کارهات برسی و  تا خواستم  بگم اوهوووووی ..اویار علی!! واستا کارت دارم  من چجوری این همه کار   رو بکنم دیدم چهار راه دوم  رو هم رد کرده و  دود شد و بخار شد و رفت که رفت !! ای تو روحت مرد ..دقیقا مرکزش هم !! 

 

شب قبلش  ساعت یازده شب  سالادها و میوه ها و  دسر و  اینا رو بردم گذاشتم یخچال سرهنگ اینا .آخه یخچال  یدکی !!ما دست اوناس یک مدتی و تو یخچال خودمون جا نبود دیگه . خب ما که لازمش  نداشتیم چرا بیخودی گوشه خونه بیفته دادیم کار اونا راه بیفته .برای  سر و صداهای  احتمالی فردا هم ازش عذر خواهی  کردم. بعد یکهو با خودم گفتم ببین صمیم ..الان میخوای  تا ساعت 3 صبح واستی سوپ درست کنی که چی بشه ؟ که نتونی از  خستگی از جات تکون بخوری ؟ سوپ حذف شد به همین راحتی . بعد ظهرش ساعت 11 گفتم ببین صمیم . الان هنوز  کاردها و  لیوان ها  توی  وایتکس هست و  کلی کارات مونده ته چین رو بی خیال شو و یکهو  همه ی  بادمجون هایی که با دقت و ظرافت  چیپسی کرده بودم برای لای  ته چین رو ریختم روی  مواد  کشک و بادمجون و  یکیش کردم ..آما ..مشکل  وقتی  خودش رو نشون داد که مهمون  مسافرمون ازم خواست قبل از هر چیز  براش  از  این قورمه سبزی  مامان جون پز   بذارم کنار  با خودش ببره  ولایت غربت . ما هم  که نمی تونستیم یک پیاله بذاریم کنار، شد یک قابلمه . حالا من به مامان جون سفارش کرده بودم اصلا به اندازه مهمون ها خورشت درست نکنید چون من سه مدل غذای دیگه هم دارم و زیاد میاد و اسراف میشه . فقط بگم  ته ظرف خورشت ها  فقط   اندازه یک ملاقه خورشت زیاد اومد و من مردم از  خجالت . خب درسته هم همه خورده بودند ولی من حس کردم کم اومد واقعا . و توضیح دادم که چرا به علت کمبود وقت مجبور شدم در  اخرین لحظات ته چین  رو حذف کنم وسوپ رو هم در برنامه داشتم که نشد. یک پاتیل ماست و لبو اضافه اومد گفتم هر کس  گرسنه مونده با نون بخوره !! حالا این وسط هم اویار علی خان!!!! بلند جلوی همه به من میگه صمیم جان ظرف جلوی  آقای فلانی خالی شد لطفا پر کنین!!!  تصور  اینکه  ته حلقش زیر زبونم چه مزه ای  خواهد بود بهم آرامش  داد و بعد کاملا تابلو!! به روی  خودم نیاوردم و رفتم ظرف سالاد شور رو پرتر کردم آورم گذاشتم کف دست حضرت آقای شوهر  وقت شناس!!با خنده و زیر لبی بهش گفتم یک کلمه بگی اندازه همین گل کلم هات میکنم!!خورشت نداریم دیگه. بعد هم دیدم الان نگم کلا میترکم بعدش و گفتم خیلی ببخشید من واقعا آمادگی  مهمونی ظهر رو امروز  نداشتم و  کاش  همون شب  می اومدین و من شرمنده تون نمیشدم که گفتن  واییی این چه حرفیه ..ببین چقدر  غذا اضافه مونده . و البته واقعا برنج زیاد اومده بود و  کلی هم کشک و بادمجون و سالادها و   بورانی ها مونده بود . خب اینم از  این  که البته من زیاد دیگه بهش فکر نکردم . چون تلاش خودم رو کردم و میخواستن به حرف من گوش کنند که من وقت لازم دارم .  

بعد   دوستان  و مهمانان واقعا فرهنگی ما!! بساط قلیون میوه ای رو در  اشپزخونه درست کردند و نشستند دورش و شیرینی  بخور و  میوه بخور و  دود بده بیرون!!  من هم از  دور براشون دست تکون میدادم و میگفتم  خوش باشید ..و تو دلم میگفتم آی دلم میخواد  این بو تو خونه بمونه من میدونم و اویار علی!!  بیچاره اویار  علی که  این وسط  زورم فقط به اون میرسید . خنده دارش  میدونید چی بود ؟  صبا وسط  شستن کف آشپزخونه و طی کشیدن و اینا یهو نشست ..بهش  میگم داری  جیش میکنی جلوی  گازم ؟!!!! آخه روی  دو  پاش  نشسته بود  و سرش رو پایین گرفته بود یک ذره ..میگه نه فشارم افتاد پایین .وقتایی که خیلی  کار  میکنم!!!!! اینطوری  میشم!!!  یعنی  این یقه لباسش رو گرفتم و گفتم فقط از این خونه برو بیرووون!!!! از خنده ولو شده بودم بعد مثل این  فیلم های روانپزشکی  اینا  یکهو گریه ام گرفت ..گفتم صبا . جون من به این شوهر ما بگو  چکار  کردی  و بعدچه کارت شد  شاید قدر  من رو بدونه  .. صبا هم بعد از ناهار   شوهری  رو کشیده کنار و بهش گفت واقعا من نمیدونم صمیم چقدر  استقامت و  توان و غیرت به خرج میده ..من که نصف اون کار  نکردم افتادم زمین و داشتم از هوش  میرفتم و بعد رفتم تو کما و  وارد یک تونل سفید شدم و !!!  اویار  جان هم  نه گذاشت نه برداشت گفت شما صبا  خانم از بس  تنبل هستی و کارهات رو کس  دیگه ای  میکنه و بیچاره نمیدونه به کار بیرون برسه یا به کار  خونه شما و  ادم دلش کباب  میشه برای  اون مرد!! برای همین به اون روز  افتادی..خب  صبا خانم یک ذره بیشتر  کار  کنید بدنتون عادت کنه به کار  کلا!!! اینم  نتیجه  اخلاقی  شوهر  جان ما از  تونل سفید  خواهر جان ما!! میبینین ترو خدا من بین کی ها دارم زندگی  می کنم..اگه بین تمساح ها بودم والله دلم خوش بود که اینا وحشی اند و طبیعتشون جویدن آدمه !! و  امیدی بهشون نیست ..آخه من چی بگم به این شخصیت های برجسته  دور وبرم ؟!!!! 

 

یک نکته یا درس دیگه  ای هم که گرفتم از این مهمونی این بود که اصلا بچه خودم رو خیلی مجبور به آداب مهمون داری  نکنم پیش بقیه  بخصوص این تیپ آدم ها!! این بچه بیچاره همش اسباب بازی هاش رو اورد گذاشت روی  تخت و بعضا در  سبد اخلاص!! و اون وروجک ها  هم بازی کردند و ریختند و پاشیدند و  بچه ننه مرده ما رو کتک هم زدند و  کسی بهشون نگفت بیشین بچه سر جات!! و ما هی به پسرک گفتیم نه عزیزم ..مهمون اند ..دختره ..کوچیک تره ..تو باید مراقبش باشی و اشکاش نباید بریزه یک وقت و  خلاصه دیدیم نه بابا!! اینا انگار کلا تو بچه و اینا راحتن . یعنی وقتی  بچه ما داشت کتک میخورد و ناخن کشیده می شد  کسی  اصلا نرفته بچه قلدر خودش رو بگیره ..اینو بعدا پدرم گفت برام . فقط یک جا پدرم خیلی  دیگه عصبانی شدند و به بچه هه گفتند یک بار دیگه بخوای  این پسر  رو بزنی من میدونم و تو ..و آب روی  آتیش شد و بابا گفت صمیم داشتم خفه می شدم از دیدن مهربونی و صدق این بچه و  رفتاری که در  عوض باهاش شد . واقعا هم بابا  این پتانسیل رو در  خودش  دیده که بره و بچه مهمون رو از  تراس پرت کنه پایین!! بابا به بچه ها یاد بدید ترو خدا که حالا یکی  کوتاه میاد و مراعات میکنه دلیل نمیشه که هر  کاری  خواستی بکنی . جالبش هم خانمی بود که اخر مهمونی با حالت دلخوری  بچه اش رو زد زیر بغلش و گفت اصلا ولش  کن مامان جون!! حالا ماشین رو بهت نمیده که نمیده!! ( کلا بچه ما یک ماشین بزرگ داره که روش  حساسه و  بلاخره زورش رسیده بود  اون رو به بقیه نده ) باید یاد بگیره ادم  وسایلش رو به مهمون خونه اش بده!!! آی  بلند هم میگفت ها ..منم دیدم خیلی  دیگه  خال خالی قهوه ای میشم هیچی  نگم ..به پسرک بلند تر !! گفتم مامانی ..عزیز دلم ..تو که از ظهر  همههههههههههههههه ی  وسایل و اسباب بازی هات رو به  دوستات دادی و  با همشون مهربون بودی  خب  این ماشینا رو هم بده نی  نی !!( یک و نیم متری) بازی کنه  یادش بمونه با همههههههههههه ه چیز  بازی  کرده اینجا!!! مامانه کم اورد و  خندید و گفت الهی دورش بگردم ..ماشالله پسرتون همه ی  وسایلش رو داد  و چقدر  بچه مهربونی بود ..حالا شد !! دهه..هر چی ما میگیم مهمون اند  انگار  یک چیزایی  میشه باز!!! 

 

از فواید گیرهای ذهنی و تمیز کاری  کردن های من هم اینو بدونید که به بهانه متکا برداشتن ماشاللهه همه ی  کمد رختخواب ها رویت شد ! کابینت زیر ظرف شویی برای  گشتن  اسکاچ جدید !! گشتیده شد!! کشوهای  کمدم توسط بچه ها باز شد و بلافاصله توسط مادر بچه بسته شد!! درب حمام توسط گروهی از بچه ها باز شد و توسط گروهی از  مادرها با رویت دقیق مارک شامپوها  و برند لوسیون ها!! بسته شد!!من هم البته اجازه دادم مهمون های  عزیزم همه ی  ظرف ها رو بشورند وخشک کنند و جابجا کنند (با مدیریت صبا ) و  ظرف های غذا رو تمیز کنند و  وسایل ناهار رو اماده کنند  و چای بریزند ومیوه بیارند میل کنند و من هم مشغول کارهای  دیگه ام بودم(کاری موند اصلا ؟!!) ظاهرا خیلی  ندار بودند با ما انگار!! دلشون می شکست اگه مهمون فرضشون میکردم . 

فرداش هم  مهونی  دومم کنسل شد و به جاش از ظهر یکی از دوستای  خوبمون با نی  نی شون اومدن و کلی  نی  نی بازی  کردیم و شام هم موندند و شیرکاکائو داغ با کیک  خیلی  خوشگل و مثلا هنرمندی!!( روش  بادوم خلالی با قهوه پاش  پاش  دادم ..چشم نخورم یک وقت ها!! )هم درست کردم و به خیر و خوشی اونا هم رفتند و  منم رفتم دراز بکشم بخوابم شبش که دیدم کمرم راست نمیشه!! بعله کمرم سکته هه رو زده بود و  گرم کن و ماساژ بده و  سفت کن و شل کن و بگیر و ول کن و خلاصه کمی بهتر شد و ما هم تونستیم بعد از یک روز و نصفی بخوابیم ...   

برای صبا ومامان و بابا : مرسی که بهم دلداری  می دادید که همه چیز خوبه و   اصلا جای نگرانی  نیست  .و مرسی که کمکم کردید بخصوص  بابا برای نگهداری  نی  نی  کوچولوی صبا تا ما به کارها برسیم  . شما داشته های با ارزش  منید .  

برای همسر صبا : مرسی  مهربان که این همه رفتی و آمدی  و کلا مسوولیت پسرک رو به عهده گرفتی من نگران  کلاس بردن و اوردنش نشم .خیلی لطفت برام ارزش داشت .

 

برای مامان جون : مامان مهربون همسرم .ازتون ممنونم که بار کارهای من رو تقبل کردین وقتی که همون روز  خودتون سردرد داشتید . انقدر  از خورشت شما لذت بردند و به به کردند که حد نداشت ..سربلندم کردین. انشالله بتونم جربان کنم.  

برای جاری  جون : ممنونم ازت عزیزم که تا فهمیدی من فرداش مهمونی  دوم  هم دارم خودت زنگ زدی و  گفتی  حالا که خیلی  اصرار داری من درست نکنم وسایلش رو بده  غذای آماده تحویل بگیر ..اش رشته های  تو خیلی  معروف اند و  کلی دلم سبک شد که آخ جون برای فردا جوش نزنم.حتی سبزی هاش رو هم خودت  پاک کردی و شستی وخرد کردی و برام نگه داشتی  تا مهمونی بعدی که قراره زحمتت بدم . هر چند مهمونی فرداش کنسل شد ولی  به ما رسید از طرف شما ..پر و پیمون هم رسید بانوی مهربان .   

برای پدر جون : وقتی  کیسه های خرید رو تو ماشین میذاشتین و با اینکه تازه عمل کردید همه رو  از  پله ها اوردین بالا تا من کمرم درد نگیره شرمنده تون شدم پدر  جون ..سلامتی و عمر با عزت و  خنده های  همیشه گرم شما ارزوی  منه .   

برای همسری : اخم هاتو قربون! حتی اون ها هم باعث نمیشه یادم بره چقدر  دوستت دارم و  چقدر  خوشحال شدم تو اون همه استرس و بحران مدیریتی!! لازم نیست فکر کنم  قهر اینو کجای دلم بذارم ..وقتی بهم گفتی کم حرف زدنم  غصه دارت میکنه و  و دلت تنگ شده جیک جیک کنم برات تو این خونه مثل همیشه ..همه چیز  پر کشید از دلم و رفت بیرون ... میدونم نتونستی  کمکم کنی .به جاش یادم اومد چقدر  این همه سال کمک من بودی  توی  خونه و الان چقدر  هوامو داری...  

برای صمیم : عزیزکم ..تو همه تلاشت رو کردی ... خوب کردی ته ته انرژیت رو تموم نکردی  فقط چون بقیه خوش باشند و تو ناخوش ..آدم باید برای  خودش هم ارزش قایل شود .فکر  خوبی کردی که استرس درست کردن غذای مورد علاقه ات را حذف کردی .باور کن  خوشمزه ترین ته چین دنیا  هم ارزش دیدن تو با یک قیافه ی  خسته و درمانده و  بوی  پیازداغ گرفته! را نداشت . دستت هم درد نکند و اصلا به توانمندی های  خودت شک نکن .در آن شرایط بهترین را انجام دادی.این همه ایده زیبا را هم سر فرصت برای  خودت درست کن تا اگر دوست داشتی بشود بخشی از  میزبانی ات ...صمیم ام ...خوش گذشت . مهم همین بود.  

 

برای فرزانه  : عزیزم .سواد من در  اون حد نیست . معذورم و امیدوارم موفق باشند.

فقط یککککککککک روووووووووز فرصت دارید (با اکو بخونیدش)

 

مهمونیم فردا هست. یک لیست جلوم گذاشتم و نگاش می کنم. تو ذهنم دارم خودم رو میبینم که فردا ساعت 12 وسط آشپزخونه ایستادم و همه چیز مرتبه و  منم کاری ندارم جز اینکه برم روی مبل پاهام رو دراز  کنم و یک آهنگ اروم گوش کنم  تا مهمون هام  کم کم برسند . البته پسرک رو در  این تصویر  مشاهده نمی کنید شما چون احتمالا هنوز از  کلاس یوگا برنگشته . حالا به واقعیت برمیگردیم!!! و بهتون میگم تا الان چکار کردم و چکار  مونده و من دقیقا  از وقتی برسم خونه امروز  عصر تا ساعت 12 فردا دقیقا 17 ساعت وقت دارم(با خواب شبانه منظورمه!!)

کارگر محترم رو نتونستم پیدا کنم از  روز  دوشنبه  چون  خودمم سر کار  میرم ترجیح دادم این بار  آستین هام رو شخصا بزنم بالا و از مرخصی ام بیخودی  استفاده نکنم.تازه یک چیزی بگم بهم نخندین ها ..رفتم قبل از شروع امورات کارگری ، اول یک شال قشنگ بافتنی برای خودم خریدم. یک شال سورمه ای طلایی طرح دار گرم دیگه هم خریدم .خب من چکار کنم با این سن و سال!! فرشته مهربون برام جایزه نمیاره اینقدر به فکر  اقتصاد خونواده هم هستم و خودم کارام رو می کنم .از شما چه پنهون  این خونه الان بیشتر از دو ماه  تمام هست  تمیز کاری  نشده .یعنی جارو و گردگیری شده ولی  تمیز!!! نشده . خلاصه چون اولویت بندی کارهای من بر اساس مدل ذهنی خودم هست نه اونچه که عرفا و عقلا!! و معمولا همه انجام میدن در  مواقع ذیق وقت ،بنابراین اول از همه رفتم سراغ حمام . نماد خانمی و کدبانوگری  خانم خونه!!این پسرک وان بزرگش و  یک کامیون گنده و ماهی و خرچنگ و  چوب ماهیگیری و وسایل آشپزی و کاسه بشقاب های  پلاستیکی و ابزار مته ودریل کاریش رو و   همه چیزش رو خلاصه اورده بود تو حمام در  این مدت و  یک گوشه گذاشته بود و هر وقت میبردمش حمام مثلا قابلمه اش رو اب  می کرد  می پاشید روی  من و کر  کر میخندیدم یا با هم از توی  یک تشت بزرگ مثلا ماهیگیری  میکردیم .یک بار هم نشسته بود تو کامیون من باا ون  وضع و قیافه!! هلش  می دادم و غش میکرد از  خنده .  خلاصه یک دنیا اسباب بازی بود که باید تمیز شسته میشد و خشک میشد در افتاب و  تازه میرسیدیم به وسایل اضافی  داخل حمام . همسر با چشم های  گرد به من نگاه می کرد که هن و هن کنان از  حمام می اومدم بیرون و  وایتکس بر می داشتم ..بعد کف شوی  حمام ..دو دقیقه دیگه اش  پلاستیک بزرگ  ..خلاصه  مثل این کارتن ها  وسیله بود که از  در به بیرون پرتاب  می شد و  صدای  دلنشین گریه یک فروند پسرک تپل کپلی که می گفت وسایل من رو نفروش!!! بذار  همین جا باشن .نبرشون بیرون. من با چی بازی  کنم !! بهش میگم مادر من! بچه های مردم تو  حمام کتاب  حمام دارند  شما  کامیون  حمام داری اینجا!! کامیون گنده رو من دوست ندارم بذارم اینجا بمونه ..بعد  دیدم سطح ارتباطمون به هم نیمخوره .یک کم سطح کلام رو اوردم پایین!! و نشستم روبروش و  صدای گریه کردن نی  نی   در  اوردم ..یهو ساکت شد گفت چی شد مامانی  جون. چرا گریه میکنی ؟ گفتم من نیستم که عزیزم..صدای  کامیونت هست ..داره غصه میخورذه چرا دور  از  دوستاش  هست ..همه ی  ماشین های  تو  الان خشک و  با لباسای  گرم تو  کمد  خوابیدن این سردش  شده داره میلرزه گریه هم میکنه میگه من نمیخوام تنها باشم . خب  تو  هم که دوستش  نداری  مامان جون وگرنه میبردیش  تو اتاق و تو کمد میذاشتیش ..بدو بدو رفت و کلا یادش رفت قضیه چی بود اصلا!!منم دنبالش که نه بذار  اول بشورمش بعد خشک شه اونوقت ببرش  تو اتاق ! خدایا عجب  غلطی کردیم ها ...خلاصه راضی شد روی  پلاستیک بخوابه اون شب  کامیون تا فردا شسته بشه .یک روز  هم کمد رختخواب  ها رو مرتب  کردم..بعد کمد لباس های  خودم و  کشوهای  پسرک رو و تمام اسباب  بازی های نیمه شکسته و  خراب رو انداختم  تو یک گونی.شما الان فقط دقت کم اولویت من رو ..تازه وقت  هم ندارم مثلا!! کمد بزرگ داخل اشپزخونه رو و  کمد مدارک خودمون رو!! به قول همسری  من نمیدونم الان مهمون ها  میخوان پاسپورت تو رو ببینند چند بار مهر خورده که اینطوری  افتادی به این کارهای  غیر ضروری! منتهی  خب  ایشون هنوز بعد از  این چند سال درک نکردند که من  تا گیرهای  ذهنیم باز  نشه نمیتونم کار  کنم و این چند محل دقیقا مکان های  گیردار ذهنی  من بودند . آها راستی  دکور  سنتی رو هم تکمیلش کردم و الان ی چراغ سه فتیله ای با یک دیزی سنگی  قدیمی روشه و  روی  صندوقه هم که قبلا براتون گفتم هم  استکان های  دسته نقره ای جهیزیه  مادر بزرگم با  چند تا ظرف برنجی قدیمی جام مانند هم هست .

تا الان هم  دسر رو اماده کردم.نظرم روی  ذسر خرده شیشه بود ولی  متاسفانه واقع بینانه که فکر  کردم دیدم فرصت نمی کنم چون شیر عسلی  هم نداشتم خلاصه ژله 5 رنگ درست کردم و آی  بابام در  اومد  هی صبر  میکردم یک رنگش ببنده هی اونم دیر می بست تازه من غلیظ درست کردم موادش  رو که زودتر  قال قضیه کنده شه! البته نتیجه خوب شد و الان فقط تزیینش  مونده .

تصمیم هم این شد : قورمه سبزی  – ته چین گوشت و بادمجون -  کشک و بادمجون – سوپ جو .سالاد فصل .ماست و لبو  -ماست و خیار و دسر ساده . البته کیک پرتقالی برای  عصرونه   هم درست میکنم اگر وقت شد. . میوه و اینا هم هست . باز هم میگم اگه به خودم بود همون قورمه سبزی  با سوپ برای بچه ها  کافی بود  ولی صمیم  جان   دهن گشادش رو باز کرد و از یکی از مهمون ها چند شب قبل پرسید راستی  ته چین بادمجون دوست داره شوهرت که همه گفتند آخ جون!! ته چین بادمجون !! یکی گفت آخ جون کشک و بادمجونم که قبلا گفت درست می کنم براتون  و  من با نیش  یخ بسته!!! نگاه کردم و گفتم خدا از  هم تون قبول کنه واقعا!!!! بعد هم یک صمیم تخس  ته شکمم نشسته میگه وا!! پس من کی  هنرهام رو رو کنم تو این خونه!!؟ همچین بزنم تو دهن این یکی  که ...

ممنونم از  همتون برای  ایده های  خوبتون و واقعا چقدر  الان انتخاب  های  من به ایده های  فرنگی و  شیکان پیکان شماها نزدیک هست!!! بخوره تو  سرم این نظر خواستنم!! دموکراسیت تو حلقم صمیم!

راستی به سلامتی  دوره دوستانه مون هم افتاد خونه ی ما جمعه .آ ش رشته  رو جاری  مهربونم گفت درست میکنه کلا برام و میفرسته خونمون . سیر داغ و  نعناهاش و  سبزیش و اینا رو مامان جون درست کرد و آماده فرستاد .  حبوب رو هم  نم میکنم از  امشب  فقط  می  مونه بشینم اول یک سه چهار  تا خرمالو بزنم تو رگ این دلم باز شه یخورده بعد شروع به کار  کنم ....من با خرمالو زنده ام  زمستون ها . ...بعد از  همسری و پسرک اولین  چیزیه که روش  تعصب  دارم اساسی!

ایده بدین بچه ها

 به کامنت ها پاسخ دادم این دفعه

 

پی نوشت افزوده شد . 

دیشب خونه مامان بودیم.سر شام به محض اینکه اولین قاشق هنوز  پایین نیومده بود پسرک شروع کرد به خوندن یک  شعر جدید که همون روز  یاد گرفته بود . با لحن نوحه هم میخوند و در  خصوص  حضرت علی  اصغر (ع) بود . مامان و بابا ظرف دو ثانیه چشم هاشون پر از اشک شد و  این بچه  هم ادامه می داد و با سوز و گذار  و بدون اینکه بدونه زمینه ذهنی ماها  از  این کلمه چیه داشت  میخوند ..شام بیشترش  دست نخورده موند . دلم می خواست می تونستم مادر  اون بچه رو بغل کنم و بهش دلداری بدم ... خیلی سخت بوده حتما .  

  

 اشکالی  داره  به عقاید هم احترام بذاریم ؟  اشکالی داره اگر حس  می کنیم کسی  دوست نداره این روزهای  این ماه رو آهنگ های شاد گوش کنه  و قر  تو کمرش جمع بشه بدون اینکه یکوری نگاهش کنیم بگیم آپشن های  دیگه های  هم داریم برای   خدماتمون که سازگار با عقاید اون آدمه .؟ اصلا بذارید واضح بگم . کلاس  ما یک تایم اضافی  صبح اضافه کرده ورزش بدون موزیک  برای  اون هایی که دوست ندارند  این ماه رو موسیقی  خاص و هیجان اور و شاد گوش کنند . چرا باید سرمون رو تکون بدیم و  نچ نچ کنیم و  یک جوری  اعلام کنیم که  خانم مومن ها!! می تونید برید  اون کلاس  دیگه ...والله فامیل دور  هر  کدوم ما دور  از  جون اگه فوت کنه  به احترام خونواده اش  تا یک مدتی  مراعاتشون رو می کنیم ... جدا از  همه ی  سو استفاده ها و ضد تبلیغاتی که   توسط  خود ما  مثلا شیعیان علیه اون  رشادت و آزادگی احترام امیز  انجام میشه  ،این روزها من به شخصه  احترام زیادی  میذارم به همه ی آدم هایی که در  اون واقعه بودند ...به حرمت هایی که میتونه حفظ بشه به افراد و عقاید و مکاتب . من برای  پسرکم ذره ذره  قصه ی امام علی و  امام حسین رو میگم ...جلوی شادی هاش رو نمی گیرم ولی ترجیح میدم الگوی بچه ی سه ساله و نیمه من اگر بزرگ منشی و شجاعت حسین نیست حداقل بتمن و اسپادر من هم  نباشه .   

  اقا  به نظر شما  من الان دقیقا باید چکار کنم ؟  چند لحظه پیش اومدم از  پشت همکارم رد بشم صندلیش خیلی نزدیک به دیوار بود و من برای اینکه به گلدون زیبا و  مهربون  پشت سر این همکار جنتلمنم  برخورد نکنم موقع رد شدن اروم چند تا از برگ هاش رو لمس کردم و نرم و  ملایم بهش گفتم اجازه میدی رد شم عزیز دلم ؟ بعد این همکارم برگبدون اینکه برگرده گفت خواهش  می کنم..بفرمایید ..من الان باید برم بهش بگم با تونبودم با گلدونه حرف زدم ؟  به روی خودم نیارم؟ چه کار کنم  خب ؟ من رابطه ی نسبتا رسمی  ای  دارم  باهاش.  خب صمیم حد و مرزهایی مشخص و پر رنگی  رو با  خیلی ها داره . چند سال پیش یکی از  همکارهام برام یک چیزی رو  ارسال کرد که روز بعد رفتم تو  اتاقش و اول معذرت خواستم و بعد گفتم متوجه شدم اشتباه فرستاده!!!  ریلکس برگشته میگه نه اشتباه نبود برای شما و خانم فلانی و فلانی با هم فرستادم!! دیگه پا روی  اون بخش  کرد صمیم گذاشت ..من هم گفتم لزومی  نمی بینم این ها رو از  ایشون داشته باشم و  لطف کنند  پیام های گزیده تری رو برای  من ارسال کنند . خب  نتیجه شد عذرخواهی ایشون و  راحتی  خیال من . البته واقعا سختم بود  ولی اون آدم از غیب که نمی تونست متوجه بشه من خوشم نیومده از کلمه ی  khanoomi!! در  متنی از طرف  کسی که درجه چند زندگی من هم نیست ...بذار تو دلش بگه امل بی ادب!! مهم آسودگی خیال خودم بود . چطور  مهمونی های زنونه مردونه شون حتی جدا  از  همه ،بعد  خانوم همکار  میشه خانومی ؟!! نه دیگه نمیشه که!   

 

 دیشب مامان گفت بیا تو اتاقم کارت دارم . یا خدا! چکار میتونه داشته باشه . یک پلاستیک از  تو کمدش در  اورد یکی  یکی  لباس از توش در  اورد گفت بپوش ببینم چطوره. میگم برای من خریدی مامان جان ؟ میگه حرف نزن بپوش ببینم کدوم بهت میا همونه بدم بهت . در  کمال ذوقمرگی  همش  اندازه که چه عرض کم حتی  آزاد و راحت هم بود و من یک دور  میچرخیدم تو هالجلوی  بابا و  همسری  و برمیگشتم یکی بعدی رو میپوشیدم . باباانقدر ذوق کرده بود من لاغر شدم!! الهی بمیرم   حتما خیلی وقته میخواسته  بگه پدر جان به فکر خودتون باشید!! یک بلوز سفید با گل های شاد بهاری .یک بلوز استین کوتاه  حالت تونیکی  بنفش  که جلوش  با یک بند کوچک جمع میشه . یک لباس  سفید مشکی  دیگه  و البت عیک لباس  پاییزی که قالب تنمه و به نظرم بهتره هنوز  لاغر تر بشم بعد بپوشمش . وقتی مامان دید همش  اندازه  ام هست گفت همش رو بردار ..قابلت رو نداره ..انقدرررررررررررررر ذوق کردم ... خیلی هدیه های  بی مناسبت و سورپرایزی مامان بهمون می چسبه . مرسی مامانی که اینقدر به فکر ما هستی .البته یک لباس گرم پاییزی برای همسری و دو تاشلوار برای  پسرک رو هم اضافه کنید ... مامان میگه این ها قسمت تو  بوده و هیچ کس نمی تونسته صاحب اینا بشه جز خودت ..میبینی اعتقاد به کائنات رو در  این  مادر ...قربونش بشم . خدا همه شون رو حفظ کنه برای ماها .  

 

بچه ها به نظرتون یک مهمونی در حد پونزده نفر دارم چی درست کنم ؟من اکثرا  ساده برگزارمی کنم  مهمونی هام رو. یکیشون تازه این خونه مون میخواد بیاد .یکیشون چند روزه مهمون هست و باید برگرده کشورش و بقیه هم بستگان نزدیک هستند . خودم کشک و بادمجون رو خیلی دوست دارم و این رو میخوام حتما درست کنم. سوپ جو رو برای پسرکم و نی  نی  خواهرم  و  مامانم  که خیلی دوست دارند میخوام درست کنم.از سوپ های من معمولا تعریف میکنه مامانم (بقال!!).  5-4 نفر سنشون بالاست و  رژیم کم نمک و سابقه بیماری قلبی دارند!! سه تا بچه داریم .شش نفر هم تو رنج سنی  خودمون  هستند .آها راستی  خورشت کرفس هم از  مامان جون خواهش کردم برام درست کنه چون مامانم  عاشق خورشت کرفسه .خیلی  خوشمزه و  مجلسی میشه خورشت های مامان جون . بهم گفته نگران نباشم این یکیش با اون . سالاد و دسر و غذای اصلی  الان مورد سوال من هست  و نوع نوشیدنی .  

 برام اهمیت داره با هزینه مناسب و بدون بریز بپاش و اسراف و گیج کردن مهمون در  تنوع غذا  بتونم کاری کنم  شب خوبی داشته باشند .  

   

الان صمیم منتظر  راهنمایی های  بانوهای با سلیقه و مدیر هست .بسم الله .  

 

کامنت های راهنمایی تون رو خوندم..خیلی ایده های  خوبی هستن . متاسفانه مهمونی شام به ناهار  موکول شد . (برای من همیشه  مهمونی شام راحت تر و با فرصت بیشتری هست )کرفس هم کنسل شد چون از  مهمون بزرگ تر  که نظر خواهی کردم بی رودر واسی گفت دخترم! من و  خانمم عاشق قورمه سبزی هستیم و تو این هفته سه بار  کرفس خوردیم. خب  قورمه سبزی  رفت تو لیست   مامان جون.به نظرتون اینا رو درست کنم چطورن ؟ فعلا اینا هم ایده هستند .( در  نظر بگیرید من اصلا وقت ندارم جان خودم و  ساده ..ساده ..ساده ..) 

کشک و بادمجون(همشون حداقل یکی دو ماه هست که نخوردند .آمار رو گرفتم از قبل ) + قورمه سبزی( اینو خودشون پیشنهاد دادند  )+ ته چین گوشت و بادمجون (این یکی  همیشه مشتری  داشته ا ) +کمی مرغ سس دار + سوپ(هنوز مطمئن نیستم وقت می کنم برای این یکی یا نه )    

دسر و اینام هنوز قطعی نشده چی درست کنم . کماکان منتظر  رسیدن ایده ها و جمع بندی  نهایی هستم .   

ضمنا من عادت دارم اصلا اسراف نمی کنم تو  غذا و واقعا مهمونی های من حداکثر برای  دو یا سه نفر  غذا اضافه میاد سر شام . تعارف هم ندارم شکر خدا .سوزن من روی  سرویس  حمام دستشویی و  تراس و  کف آشپزخونه و   اجاق گاز  گیر  میکنه معمولا . اینا باید برق بزنه و اگه لکه باشه من دیگه صمیم کومار !! می شم قبلش !!

خبرنامه ی سفر

 

یک عدد مجری با لب بخیه خورده و  کله شکسته و  دماغ بادکرده که عینک دودی زده  وارد استودیو میشه  همه با نگاه اشکی و بغض  تا جایگاه ضبط بدرقه اش  می کنند . مجری روی صندلی  میشینه و کارگردان میگه 1 ..2....3... شروع کن :

 

 ایرانیان عزیز سلام  

اهم اخبار  داخلی و  خارجی به شرح زیر به سمع و نظر شما می رسد :  

 

1- مسافرت شروع خیلی  خوبی  داشت ..وسط ای  همچیی!!  داشت و  پایانش ..نه ..مجلس الان آماده نیست .بعدا میگم ... اوهوک ..اوهوک ..اوهوک ...

 

2- تو قطار  یکبار  بچه با مخ افتاد از رو صندلی پایین ..یک بار من با مغز  خوردم به دیوار  داخل دستشویی قطار!!! یک بار  سطل زباله داخل  کوپه  کلا واژگون شد روی پای من و  در  نهایت با مهماندارهای  مهربون و  خیلی  مودب مسیر  مشهد- ساری  خداحافظی  کرده و به سمت ماشین میزبان راه افتادیم .

3- میزبان  یک آدم شریف  گوگولی مگولی بسیار خوش خنده  بود که الهی خیر نبینه!! انقدر منو دست انداخت که آبرو تو  فامیل برام نموند ..دستش رو میاورد جلو ساک من رو بگیره فکر میکردم میخواد دست بده  محکم و دیپلماتیک دستاش رو فشار میدادم و  قاه قاه میخندید و  می گفت ای مومن مسجد ندیده!!! داشتم نماز میخوندم می اومد جک تعریف میکرد  تو اتاق  برای  یک نفر دیگه من کلا شونه هام وسط قنوت بندری   میزدن !! کلا مناجات های عارفانه ای  داشتیم در  این مدت ...!!با حضور ایشون . بهش میگم خوبه اسمت س- ه –را-به اینقدی  شدی ( کوچولو و ریزه میزه و  فلفلی!!) اگه اسمتو رستم میذاشتن کلا مفقودالاثر میشدی  حتما!!!!ایشون یک پونزده  سالی حدود از من بزرگترند!!!!خدا قبول  کنه این احترام به بزرگتر رو از من بنده ی  حقیر  روسیاه!!!

4- هر چقدر من فوبیای  حیوون مرده دارم  کم بود که در  یک نشست در  منزل یکی از  میزبانان گرامی  وسط باغ من هم یک اردک  مرده دیدم و هم یک موش چاق  مرده!!  کلا غذای اون روز  من نون خوردم و رب!! مامان جون میگفت حالا انقدر سخت نگیر ..چاق نمیشی!!!

5-  هوا عالی ..افتابی ..بهاری ..فوق العاده ..فوق العاده ..فروش فوری  ده واحد مسکونی ..ببخشید اخبار قاطی شد! از این خونه به اون خونه ..اصلا هدف این سفر کلا دیدن اقوام و  فامیل بود .من فکر کنم دو سال قبل رفته بودم برای اخرین بار و  خیلی دلم برای  اون ادم های مهربون تنگ شده بود . غذاها هم دلتون نخواد و  جای شما سبز  فسنجون ..مرغ ..باز هم فسنجون ..دوباره فسنجون با اردک (اردک تو باغ یادتونه!!؟ نهههههه ..اون که نبود این خونه یک نفر دیگه بود ...ولی من کلا نیمه جون شدم سر اون سفره ) ته چین اسفناج...کشک و بادمجون (بهترنی  غذای  اون روزها )  املت ... مرغ به توان ده!!! یک شب  هم شام کله پاچه از میدون اصلی شهر!!! در  واقع چند ملاقه آب با ...فکر کنم رنجی که دیدم و گوشتی که از تنم اب شد در  اون دقایق  همه گناهانم رو مورد بخشایش قرار  داد ..الهی  فدای مهربونی این رستم کوچولو ..وقتی گفتم یک  بار  صبح خونه ی فلانی بودیم و برامون کله پاچه  گرفت و  من بناگوش و زبون و اینا رو خوردم و دوست داشتم اون هم رفت همون شب  خرید برای شام ..بهش میگم خدا خیرت بده ..اینو برای صبح فردا بار گذاشتند نه ساعت 8 شب ..ابش از  اشک چشم بچه شفاف تر بود جان خودم! بعد میبینم نه زبون داره نه بنا گوش  کلا سیرابی و اینا بود با  پاچه که مثل ابله ها هیچ وقت یاد نرگفتم چطوری بخورمش!! محبت هاشون رو  هی تصور کرده و قاشق قاشق  خوردم بدشون نیاد ...

6-  وسط جنگل در یک بخش بکر!! و خیلی سبز و زیبا دیدم خیلی زباله ریختن مردم  ..اومدم یک پلاستیک بزرگ برداشتم زباله ها و جمع کردم  دیدم سطل زباله حتی نیست اینجا.گذاشتمش یک گوشه ..بعد هم به درخت ها دست کشیدم گفتم قربونتو برم ..نمیذارم خفه تون کنند بقیه ...بعد پسرک و رستم خان!! کلا اب بازی  کردند توی رودخونه و  وقتی  بچه رو خیس و توی اون هوای  خنک تحویل من داد دیدم بدو بدو رفت یک پلاستیک آورد گفت دمپایی هاش رو گذاشتم این تو . میبینم چقدر پلاستیکه به نظرم آشناست!!! میگم اینو از کجا اوردی  عمو رستم !؟  میخنده میگه اون گوشه ..توش هم پر از  بطری و کاغذ بود ریختم دور  اینو برات پیدا کردم!!!!! علی  تا نیم ساعت یادش  می اومد  من  چقدر  خم و راست شدم و با چه احساسی  زباله ها رو جمع کردم قاع قاه میخندید!! ادای منو در  می اورد : قربونتون بشم درخت های  خوشگل ..قربونتون  بشم ای جنگل ..ای  ابر . آخرش منم  گفتم قربونتون بشم ای  خاندان ملنگ!!!!!

7-باغ وحش هم رفتیم به سلامتی ... یک جا پسرک رفت نزدیک قفس میمون ها و یکهو یک میمون بی ادب از اون طرف در کسری از ثانیه خودش رو نزدیک کرد و دستش رو دراز کرد و موهای پسرک رو  تو مشتش گرفت و  ول کرد!!! مونده بودم جیغ بزنم ؟ بخندم ؟  کمک بخوام ؟ واکسن هاری!! بزنم به بچه!! اصن یه وضعی بود . شب به عمو رستم!! میگم بیا این سر بچه رو بوس کن به بچه ما محبت کن یک ذره ..وقتی خوب کله اش رو ماچ کرد  گفتم دقیقا همین محل رو میمونه دست گذاشت و  موهاش رو کشید ..قبلش هم داشت شپش های تن خودش و بچه اش  رو  جدا میکرد!!!الان چه حسی  داری عمو ؟ برام بگو ..راحت باش باهام!! بدو بدو رفت تو حموم میگه خدا نیامرزه تو رو ...گفتم خدا خیرم بده بعد از دو ماه یک  ابی به تنت زدی  حداقل!!! صدای   خنده اش از  تو حموم می اومد تا چند  لحظه  .. راستی من شنیبدم این باغ وحشه قبلا  نمایش   انداختن الاغ  زنده جلوی  شیر رو داشته .یکی از فامیل های همسر میگفت رفتن دیدن و تا چند روز  حال  خواهرشون خراب بوده ..جان من راست بوده ؟ چشمام پر از اشک شد برای حس و حال اون لحظه ی الاغه ..خیلی باید بیرحم بوده باشه اون آدم و اون مسوولین ..فروش بیشتر به چه قیمت ؟ خدا کنه حقیقت نداشته باشه .

8-  یکیشون که فهمیده بود چقدر عاشق خرمالو هستم (همین دیشب   4 تا گنده اش رو در یک سیانس خوردم!!) بهم یک خرمالوی  بزرگ گس و نرسیده  داد .میگم این چیه ؟ میگه خودم الان از  درخت کندم ..برای  تو ..فقط بخوری این دهنت یک ذره بسته شه!!  من هم  چند روز بعد موقع خداحافظی به عمو رستم گفتم عمو خیلی  زحمت دادیم .بعد سرم  رو نزدیک اوردم و گفتم اصلا قابل شما رو نداشت ..یک هدیه ناقابل برای این مدتی که زحمت دادیم گذاشتم  تو اشپزخونه کنار پنجره ..کوچیک و ناقابله ..ببخشید تو رو خدا ... هول شد گفت ای وای ..این کاررو چرا کردی ..؟ اصلا درست نبود کارت ..ما وظیفه امون هست ..هفته دیگه میاییم جبران میکنی ..اصلا شاید همین فردا  راه بی افتم بیام تو و شوهرت از  خجالتمون در بیایید  ..بعد کلی عذرخواهی کرد برای  اینکه چرا براش کادو خریدم!! موقع سوار شدن به قطار  یک خنده گشاد کردم بهش و گفتم کادوش خیلی هم در شان شما بود و اصل هم ناقابل نبود ...مامان جون لو داد  گفت الکی میگه رستم جان .. اون خرمالوهه رو گذاشته برات ..قیافه ی  رستم  خان دیدنی بود ...ماتش برده بود از عظمت  پیامی که توی خرمالو نهفته بود ...

9-  حالا برسم به بخش گریه دار ماجرا ..نیمه های سفر یکهو  یک شب   پدرجون  رفت بیرون بدو بدو اومد تو خونه یکهو قیافش اول صورتی ..بعد نارنجی..بعد بنفش ..بعد لبویی و  اخرش هم سیاه شد و افتاد و تکون نخورد!!! خلاصه کنم  که قرار بود  همون جا  جراح   ارولوژیست  عمل اورزانسی کنه  که گفتیم نه و باید برگردیم شهر  خودمون و ما هم باشیم کنارش ..چون مرخصی من داشت تموم میشد و اون چند روز رو فقط  موندیم تا با سوند واینا به یک حالت استیبل برسه پدرجون بتونه باقطار سفر کنه .آخه نمیشه که شهر غریب  و مزاحم بقیه باشه آدم برای  همچین چیزی که معلوم نیست چقدر  هم مراقبت بعد از عمل لازم داشته باشه .  خیلی نگران کننده بود .پ* روس*تات به طرز بدخیمی یکهو بزرگ شده بود و  جلوی  مثانه و کارش رو گرفته بود و  برای کلیه خیلی این قضیه خطرناک بود. الان  هم خوشبختانه یکی – دو   روزه که پدر جون مرخص شده از بیمارستان و روزهای سختی بود این چند روز ..مراقبت و بودن کنار پدر   جون و  خستگی سفر و  دلداری دادن به مامان جون بی روحیه که خودش رو باخته بود و  این وسط هم اومدن دختر  خاله ام  به ایران  و  دنیا اومدن نوه اون یکی  خاله و  اینا  رو هم اضافه کنید ببینید  علت غیبت من موجه بوده یا نه ..این وسط یک ترجمه  تخصصی  36 صفحه ای فی سبیل الله  در همین یک هفته رو هم  بذارید روی  جنس های ما و  خدا بده برکت ...الان هم حالم خوبه  و کلاسم رو بعد از  بیست و چند روز   وقفه دارم میرم دوباره و خیلی خوب هست اوضاع . یک سورپرایز هم داشتم هفته قبل و اون هم دین یکی از بهترین ادم هایی بود که میتونست  تو اون اوضاع حالم رو خوب کنه . یک دوست مهربون که از بس منو شوکه کرد با  هدیه های زیباش که  مونده بودم من چرا اینقدر  خوبم!!!! تا حالا کجا بودم این منو   پیدا نکرده بود!!!!!!

یک عروسک خیلی خیلی  بزرگ  برای پسرک

یک تخته نقاشی  اسپایدرمن برای پسرک

یک سرویس  گوشواره و گردنبند خیلی ظریف و شیک مروارید که نمی دونم از کجا می دونست من عاشق مروارید هستم برای من

یک کیف  دستی کوچیک  مجلسی با زنجیر طلایی سلطنتی(خودش میدونه این کلمه یعنی چی ) خیلی زیبا برای من

یک ست کمربند و کراوات و کیف و اینا برای  همسرم

یک کتاب دوست داشتنی که وقتی برعکس میگیریش کلماتش میریزند بیرون برای من

یک قاب  رویایی کوچیک برای من

دو بسته بزرگ  گز و پولکی  اریجینال  برای من  که در  نیم ساعت اول  همسری  یک بسته گز رو کلا قورت داد!!

یک جا شمعی شیشه ای  صورتی  ملایم که عاشقشم  برای من

یک قواره پارچه بی نهایت زیبا و  خوشرنگ سبز برای مامانم

یک عروسک  پر از مهربونی  برای دخترک صبا  خواهرم (که همین الان یادم اومد من هنوز بهش  نگفتم  هدیه داره دخترک پیش خاله صمیم )

همه این ها رو در بسته  ها و  کادوهایی  نقره ای و طلایی ، شیک و ظریف ، تصور کنید که به من داده شد .

و یک دنیا ارامش ..یک عالمه بغل مهربون ..یک جفت چشم درشت دوست داشتنی  و دست هایی که انگار خیلی وقته می شناسمشون .

عطر سلطنتی   و گردنبند طلای گردنش رو هم میخواست بهم بده  و اینقدر  صادقانه  گفت  یادگاری برای تو باشه که من شک کردم اییییییییی با مویه!!!!!!؟!! دیداری که مطمئنا در ذهنم برای همیشه ثبت شد. من عاشق  اون هایی  هستم که دستم براشون رو هست  کاملا ..هیچی  ندارم بهشون بدم جز  محبتی که خودشون میدونند چقدر بی منت و از سر  یک حس قلبی و درونی  من هست . بانوی میم و  معرفت .. سپاس.  

به سلامتی  این مدت اینقدر  برنج شمالی خوردیم که   روز  آخر لپ داشتم این هوا!! تازه من زیاد نمیخوردم و سعی داشتم سالاد و ماهی و مرغ  اینا بخورم .سالاد هم ماشالله سس   خالص! فسنجون هاشون رو چه خاکی به سرم میریختم ؟  یعنی  به معنای واقعی ناراحت میشدن اگه کم میخوردی یا از  همه چیز  امتحان نمیکردی ..سفره ها هم خدا برکت بده سه مدل چهار مدل غذای سنگین و حجیم .وقتی برگشتیم از ترس  یک چند روزی  دیرتر رفتم کلاس  تا مربی خونم رو حلال نکنه . کمی  اضافه شد به روح بزرگ و  مهربونم!! یعنی روز آخر  نسبت به روز اول  قشنگ فرق  کردم ولی  توی همین چند روز که برگشتیم  نصف بیشترش  رو رها  کردم از بدنم و سبک شدم ..مگه الکیه ؟ اینهمه برم پول کلاس بدم و بدو بدو کنم که برگرده به ده روز !!!!  صمیم رو نشناختین انگار!!!

آی  مسلمون هایی که میخونمتون ..رمز  دار میکنید وبلاگ های توپتون رو چرا به من رمز  نمی دید ؟ آخه من کجا نظر بذارم بگم رمز میخوام وقتی  نظر  هم رمز  دار هست !! نگین ایمیل بزن که کلا من تو میل دادن روی  کوآلا رو سفید میکنم ...با شما هم هستم یاسی  خانم جان! 

امیدوارم شماها هم همتون به زودی  مثل ما به  سفرهایی برید  که توش  ارامش و  عشق باشه . محبت هاتون ده برابر بشه و یادمون نره  ادم هر وقت هم بخواد میتونه تو صد سالگی هم بره سفر ولی  خیلی از دوست ها و فامیل هامون  نیستند  تا اون موقع ..پس زودتر برید بهشون سر بزنید یا تلفنی ازشون خبر بگیرید یا دعوتشون کنید اونا بیان ..  همسری  غر میزد یک هفته سفر  همش از  این خونه به اون خونه ...خسته میشه ادم ... بهش  میگم از  این همه محبت  خسته میشی ؟ از  اینکه دعوا میکنند که چرا خونشون نرفتی  خسته میشی ؟ از  این که سر سفره هاشون ما رو می نشوونند بالا بالا   خسته میشی ؟ بابا والله قیمت ها  همه جای  ایران شبیه هم هست ..این غذاهایی که من به شوخی  گفتم از بس  خوردم مردم! پول خورده . تهیه اش  برای  خیلی ها راحت نیست تو همین شهر  خودمون . تعارف که  نداریم .به عشق  این که مهمون لذت ببره درست کردند بعد ادم این ها رو نبینه و بگه دریا میخوام برم ... گردش برم ... نفس بکشم !!!دفعه بعد اینقدر برو دریا بلکم سفید شی  مرد  یک ذره!!!! والله ! شوهر  کردیم ما هم!!

قربون همتون بشم . میدونم دیر شد خیلی  نیومدن من . ولی  منتظر بودم بتونم یک نیم ساعتی بشینم تکون نخورم از  جام . برای  خوب شدن حال همه  مریض ها و  لبریز شدن دل  همه کوچیک تر ها  از عشق  بزرگ ترها  و برعکس دعا می کنم . مراقب  خودتون باشید .

بدرقه ام کن.

 

سلامممممممممممممممم 

من اومدم دوباره .البته دارم میرم ها ..کجا ؟ یک سفر کوچولو موچولو به  جنگل های  بکر  و دست نخورده ی  کشور!!!! اگه گفتید با کی  داریم میریم ؟ با مامان جون و پدر جون.وای  خیلی  خوش میگذره .این دفعه هدف سفر بیشتر دیدار با بستگان همسر محترم هست که من عاشق  مهربونی و  باحال بودنشون هستم. از  همین الان همسر جان شروع کردند انگشتشون رو در  هوا تاب  دادن  که گفته باشم من حوصله ندارم بشینم  تو خونه یا هی برم از این خونه تو اون خونه ..با مامانننننننننننننن جوووونتوون(اینجاش رو با حرص میگه)  نشینید برنامه بریزید  خاله بازی  کنید ها ...من هم یک وری (دقیقا یک وری) نگاش کردم و  گفتم: من؟!!  تو منو از لای  بازار  ماهی فروشا و  میوه و تره بار  جمع کن  تو خونه موندنم پیشکش!! تصور  اینکه برم تو بازارهای شمال و بوی  بارون و  ماهی و   موسیر و ترشی و  زیتون و  میوه های رنگا رنگ و سبزی های ترد و  تازه بخوره تو صورتم  داره  مثل پروانه وول میخوره تو کله ام !!!! .. فعلا که سوغاتی ها رو خریدم و آماده گذاشتم .یک چمدون هم قد دوتای  خودم گذشتم کنار  و به آقایون خونه گفتم  ای  مال موئئئئئئئه!!! خب چی بپوشم من!!؟   

 

آقا یک مشکل لاینحل هم دارم این روزها!!! یعنی  نه میتونم برم شلوار  جدید بخرم (چون سایزم داره عوض میشه مرتب) ونه قبلی ها فیت هستند ...یعنی ضایع جلوی شکمم این هوا (الان گرفتید دقیقا ؟) پارچه اویزونه! به سلامتی  یک هفته هم هست که کارهای  ترجمه ام فشرده شدن و  کلاس   نرفتم و از  الان فقط  دارم  هی فکرهای  خوب  خوب و مثبت می کنم که من اونجا شام برنج نمی خورم!! من تو مهمونی بیشتر سالاد میخورم!! من همش  بپر بپر  می کنم  تا آب شن هر  چی  خوردم! من خوش هیکل تر و سایز  کوچولوتر  از قبل برمیگردم به کلاسم ...فقط  نمی دونم چرا یک دختربچه تخس با موهای روشن و کت قرمز اون ته  مه ها  نشسته و صدای شیشکی ازش  میاد  !! این کودک درون هم اینقدر بی ادب بود ما خبر  نداشتیم!!!؟  

 

از  تولد یک سالگی  نی  نی  صبا هم بگم که خیلی  خوب بود و  خوش گذشت . تم تولد زن*بوری* بود . من هم کلی طرح زنبور و این چیزها برای  شوهرش  کشیدم روی  کاغذ تا در بیاره  .بعد دو روز  تموم شهر رو زیر پا گذاشتیم تا لباس  زنبوری  بخریم  که نبود و  نگرد و نیست ...خب  مهمونی هم تقریبا خصوصی بود و  تعداد زیر سی  نفر و  سفارش لباس  زنبوری دادن و اینام  مورد استقبال قرار نگرفت و خلاصه  جیگر    زبون پیشی  خاله صمیم یکساله شد . البته این جیگر  ما در  واقع  اکثر اوقات یک ببعی  بداخلاق و پشمالو و  اخمالو  هست !!یعنی نیم ساعت من  انواع سیرک های  داخل و خارج رو اجرا کنم جلوش  فقط  نگاه میکنه و  آدم آب  میشه زیر سنگینی نگاه این بچه!! حالا رایش که باشه یک پخ میگه پسرک بهش و اینم   از پشت با مغز  می افته رو زمین از  شدت خنده .شانس  ماست دیگه!!! 

بچه مون باربی و کوچولو هست  و دقیقا درک کردم حس مغازه داری که روی  کانترش  دویست تا مدل لباس ریخته بود و  صبا هی  نگاه میکرد به لباس ها و میگفت این خوبه ولی  پاهای بچه رو لاغر تر نشون میده ..این که رنگ و شکلش  عالیه ولی  خب  بغل هاش و دور کمرش  گشاده برای بچه وگرنه قدش  خیلی  مناسبه! این یکی  روی  شونه هاش  بزرگه و اویزون میشه از روی شونه بچه !!!! این یکی  مثل مانتو می مونه برای بچه ام!!!!  یعنی من جای مغازه داره بودم  با لخند می اومدم  این طرف میز و  اول یک تو دهنی به  مامان بچه میزدم!! بعد سریع تو دهنی  دومی رو به خاله بچه و آخر  هم کلا ساک و ماک و  کالسکه بچه رو از  مغازه میریختم تو  خیابون و داد میزدم : دست از سر  من بردارید ..چی  میخوای  از  جوووونم !!! بروووو بیرون از زندگیم!!!!!( فک کن با کالسکه و  کیف  ورزشی من روی  دوشم و  شال پشمی دور  کله و  چشم های  صبا رفتیم تو مغازه برای خرید!!!! یارو یک لحظه فکر  کرد اومدیم سرقت مسلحانه !!)  

  

بابا علاوه بر کادوی  تپل  مپلی که به نی  نی  دادند  اعلام کردند که ماهیانه فلان قدر میدن به هر  دو تا نوه  برای حساب  پس اندازشون و  اضافه کردند که تا سن تکلیف بچه ها (همچین که بشه گذاشتشون سر چهار راه اسفند دود کنن خرج خودشون رو دربیارن!!!)  این کار  ادامه داره .فکر کنید  جلوی مادر شوهر و جاری های  صبا من بلند شدم  واستادم دستام رو شرق شرق  به هم کوبیدم و با نیش  باز و دندون های  اسب آبی! گفتم قربونت بشم پسرم که  تا 15 سالگی  به سن تکلیف نمی ری!! الهی  خاله برات بمیره  دخترم که  8 سال دیگه حقوقت قطع میشه!!! یعنی  اول همه با دهن باز  نگاه کردند ..صبا قرمز و بنفش شد و بعد  ترکیدند  همگی از  خنده ...خب  خوشحال شدم واقعا!!! چیه مگه!دروغ چرا!!!؟ البته من با جمع کلا راحت بودم نمی دونم چرا این صبا  یانقدر  فیس فیسی میشه یک وقتایی!!  

 

حالا من موندم این  باباجان ما  کلمه ((سن تکلیف)) رو از کجا ش در آورد  اون وسط ؟ خب بگو برای  دو تا بچه ها  تا فلان سن ..یعنی  همینجوری یکهو یک چیزی گفت. منم گفتم امید به زندگیتون چقدر  اومده پایین پدر جان!!! وبهش چشمک زدم! نامردا  هنوز میخندیدن به من ... پسرک هم این وسط   عاشق  زن عموی  دختر  خالش  شده بود . جاری  خواهرم در  بخش اول برنامه که خانم ها بودند  یک لباس  تنش بود  قررررررررررررررمز که نه بالا داشت نه پایین نه وسط و نه جلو و ... پسرک هم  همش  تو بغل این بود و  میگفت با هم برقصیم ..! موندم بخندم یا نگران این بچه بشم!!؟ میدونم زیبایی پسندی تو ذات همه بچه ها هست .این یکی انگار  قاطی زیبایی پسندی یک مشت  خرده شیشه هم قاطی داره  پدر سوخته!  

 

به همسری میگم ببین  بگم کارگر بیاد خونه  رو تمیز کنه بعد بریم سفر میگه  تمیز کنی بذاری برای  ارواح و  اجنه!! که چی بشه ...نمی خواد خودتو خسته کنی . منم فکر  میکنم خب اگه قطار  معلق زد  سه دور روی  هوا و من مردم اون تو !!! جواب  نگاه های  سنگین مردم رو کی میخواد بده  روز  ختم ؟ برم که فردا کلی کار دارم . 

عاششششق همتونم....میام با خبرهای  توپ مادر شوهر  - عروس -قوم اللطیفین ... 

مراقب خودتون باشید و از  این پاییز معرکه و نم نم بارون لذت ببرید ..

خوبیم

  

سلام . 

خوبم بچه ها .. فقط کمی !! سرم شلوغ شده .  

می نویسم به زودی .  

 

عاشقتم توکی جون ...فقط  همین.