من و همسرم عاشقانه هم را دوست داریم.

صمیم-۲۹و اندی سن!- 12ساله ازدواج کرده-همسر و پسرکش رو میپرسته- عاشق تر از اونا کسی هست؟

من و همسرم عاشقانه هم را دوست داریم.

صمیم-۲۹و اندی سن!- 12ساله ازدواج کرده-همسر و پسرکش رو میپرسته- عاشق تر از اونا کسی هست؟

زنده می باشم .

 

سلام .این من و این لیست  کارهای  لیست انتظار  این روزهام .. هنوز  حدود 20 تا کامنت  از  پست قبل  تایید  نشدند .. مهمون های  تازه رسیدند برام از شمال . 5 نفر که تا آخر هفته هستند و سعی ما اینه که بهشون خوش بگذره . اوج ترافیک کاری  محل کارم هست .عصرا ساعت های  حدود 6 میرسم  خونه و باید تند تند  شام آماده کنم که نونی باشه چون برنج خور  نیستند مهمان ها برای  شب و  قر و فر  این جور  غذاها بیشتره . دختر  خاله ام  اومده  ایران ..مهمونی برای  اون رو هم  باید ردیف کنم .. برادر  عروسمون رو باید  پا گشا کنم  تازه ازدواج کردند .. دختر  خاله دیگه ام زایمان کرده باید  کادوی  اون رو هم تهیه کنم ..یک سری ایمیل دارم  که منتظر پاسخ من هستند . کلاس ورزشم رو باید  زودتر  روبراه کنم برنامه اش رو ... ترم جدیدم شروع شده باید زودتر  کتاب های  این ترم روبگیرم و وقت نکردم برم  خرید کتاب ... مهمون ها  سفارش آش رشته دادند باید  سبزیش رو آماده کنم ... رو ملحفه ای های  پتوهام و متکاهام که بعداز رفتن مهمون های قبلی شستم رو  باید بدوزم یا بگم یک روز  مامانم و مامان جون بیان برام بدوزند ... یک روز  مرخصی بگیرم یک کارگر بیاد  آخر  هفته این خونه یک ماه  مهمون داری رو تمیز کنه . مهم تر  از  همه نوشتن اینجا  و برای  شماها  .. به سرعت منتظر  رسیدن وقتی هستم که با خیال راحت بیام بنویسم .. تازههههههههههه منتظر  دیدن یک نفر  هم هستم. 

 

این نوشته ها فقط  جنبه اطلاع رسانی  دارد  و  برای  پیشگیری از نگرانی  دوستان می باشد . ..  

 

 

ملاقات با یک داف

خب بریم سراغ ماجراهای  شما بگو :ملاقات با طوطی .. ملاقات را رابینسون .ملاقات با دختر  آتیش  پاره ..با یک عدد   برنزه ی  داف!  البته ایشون لطف  کرد  چند روزی  منتظر شد  بلکه من شروع کنم!!!( صمیم  در  توهم ) وقت نکردم حالا از زبون من بخونیدش .

  

آقا این دختره زنگ زد به ما و  گفت فلان وقت مشهدم ..میخوام ببینمت . دختره کیه .؟ مشدی مهرسای  خودمون دیگه .  پیتیکو پیتیکو  کوبیده اومده مشهد در  جوار  خانواده و  قبلا یک قراری با هم داشتیم و  اومده بود  قرار رو جفت و جورش  کنه .آقو  ما رو میگی ؟  بساط  طرح ضیافت  هنوز پهن ..  ما هم به سلامتی  تو ده روز  مسافرت و سه هفته مهمون داری  یک چیزی در حد  و ابعاد ماموت شده بودیم .هی تو دلم لعنتش  میکنم که تو  کدوم  آبادی  ای !!! بودی  وقتی من از  لاغری  هر روز  خودم رو زارت و زارت  تو آیینه نگاه میکردم  اکککههه هی!!  دقیقا  موقعی که دو برابر شدم امدی با  دهن گشادت!! میگی  منننننننن رسییییییییییییدم  هانی!! هانی و   هاندونه سفید!!! خلاصه ایشون  مهمونی  های فشرده فامیلی  شون رو به رخ ما کشیدند و  تو چشم ما کردند که آره ظهر  یک جا دعوتم ..عصر  عصرونه یک جا ..شب  یک جای  دیگه ..آخرشب  یک جا ..نصفه شب یک جا ( خاک  عالم!! بی حیان چقدر  مردم!!) هر روز  میان دنبالمون میبرنم بیرون ..گردش ... بهم غذاهای  جور  واجور  میدن!! آدم یاد این ننه پیرزن کدوی  قلقله زن می افتاد با  تصور  بخور  بخورهای این بچه شیکمو ..خلاصه بعد از دو سه بار  عوض  کردن تایم قرار ، من بلاخره مجبوووووووووووور شدم قبول  کنم که از  محل  کارم برم ملاقات نامبرده !! آقو فکر  کنید یک ماهه آرایشگاه نرفتم بعد  هیکل  هم که اون طوری .. قیافه از بس  کمبود خواب  دارم سفید یخچالی  مدل 78 و  اینا  هممممممممه به کنار ..با مانتو و مقنعه و  ریخت سر  کارم میخوام برم ..یعنی  موندم این بچه این قدر  از  من تعریف کرد برای شماها که نههههههههههههه صمیم  خوشگله بابا!!  الکی  خودش رو لوس  میکنه میگه زشتم..چاقم ..بعد ملت میان انگشت میکنندتو چش و چالش  میگن تو مطمئنی  عکس های  خود واقعی  صمیم رو دیدی ؟!!! این از  اوناهاشه ها!!!!( من تا کمر  جلوی  این همه محبت دوستان خم میشم ..)اون وقت  ایشون الان باید  منو در  این هیات رویت کنند ؟  او نوقت  چون جدیدا روی  اهمیت  به خودم کار  میکنم و  واقعا  دارم درس های  سنگین (برده حرف مردم نبودن) رو میگذرونم و  پدر  من رو در اورده این درس ها و تمرین ها ..خلاصه گفتیم اوکی ..فلان ساعت ..بیا ..فکر  میکنید ساعت چند بود ؟  مثل احمق  ها ساعت 3 ظهر  وسط  جزززززززززززز  گرما رو انتخاب  کرده بودیم ..البته من که نه ..  مهرسا  رو میگم .چون در  مورد من نباید گفت مثل  احمق ها .. باید گفت خود  خود  احمق . اینا هنوز  هیچی  نیست ...  تازه میرسیم سر  اصل ماجرا ..روز قبلش  این مهمون های  ما موقع دیدن عکس های من بهم گفتند  وای  صمیم چقدر  موهات وقتی  کوتاهه بهت میاد ..جلوی  موی  کوتاه  اصلا کلی  جوون ترت کرده . من هم رفتم تو تفکر  عمیق ..یک چیزی تو مایه های  خلسه ..!! بعد  عصرش رفتم جلوی آیینه و  قاراچ!! یک دسته  گنده از  موهام رو لای   دستام گرفتم و  قیچی کردمشون..با خنده به  عکس  خودم تو آیینه نگاه کردم ..یا مرتضی  علی!!  این وحشی جنگلی  کیه دیگه ..موهای  توی  دستم این هوا .موهای  روی  کله ام  اندازه نیم سانت!! یعنی  باز  اشتباه محاسباتی  و  حالا نه میشه  موهام رو بزنم یک طرف ..نه چتری ..نه بسته ..نه تل .. هیچ غلطی  نمیشد  کرد ... دیدم مهرسا قالتاق  تر از  اینه که باز بتونم قرار رو عوض کنم ... از  اتاق  اومدم بیرون .. ملت تا منو  دیدن اول یک ذره یک وری  نگام کردند ..بعد  لپ هاشون باد کرد ..بعد  به سمت جلو خم شدند و  یکی  یکی  شاتالاپ مردند از  دیدن این صحنه فجیع ..عینهو این خل و چل ها شده بودم ..فک کن صورت گرد .. تازگی  لپام هم آویزون ..بعد این  موها هم دیگه من رو لعبتی  کرده بود . خدا قسمت نکنه ..انگار اره کرده باشن  یک جای  آدم .نه راه پس  داری نه راه پیش .. فکر  کردید  هنرهام به همین جا  ختم شد .نخیییییییییر ..بنده شب  داشتم برای  بچه مهمونمون که عششششششششششق  خاله هست  تعریف میکردم  و  دیدم دلم بار  نمیده! گفتم بلند شم همچین  عملی  نشونش بدم که چطوری  این بلا سرم اومد ..نشستم روی  دو  پا گفتم علی  جان ...خاله جان .. من اینطوری  موهام رو گرفتم تو دستم و  یوهویی  با قیچییییییییییی ..آخخخخخخخخخخ ..سوختم .سوختم .. دماغم.. مردم!! بله به سلامتی  انقدر  تو حس بازیگری  رفته بودم که تیزی  ناخن شستم قشنگ یک خط  گنده روی  دماغم انداخت ..داشتم با دستم مسیر  رد شدن قیچی رو نشون میدادم بی صاحاب  جو گیر شد  وسط راه با مانع بزرگی به نام دماغ نگو بگو   چنبر خیار!!! مواجه شد و  سوژه متوقف شد ..آقا سوخت ..سوخت .. خون اومد  .. گوشتش  اصلا کنده شده بود ..زدم توی سرم .. اون از  موهام .این از  دماغم . مهرسا  خدا بکشه تورو درسته   که هنوز  نیومد ی اینطوری  چشمم کردی!!!!!بله دیگه فکر  کردید این اخر  ماجرا بود .. خیر ..به اواسط  ماجرا  خوش  آمدید !! صبح گفتم بذار  امروز  که با این بچه حیوونی  قرار  دارم کفش  واکس زده های  خوشگلم رو بپوشم ...روش  بند میخوره  و  آدم یاد بچه هفت ساله ها می افته! خلاصه کفشام که تازگی  همسری  داده بود  خوشگل دور  دوزی  کنند رو پوشیدم  اواسط روز دیدم هی  بندش  از  چسبش  جدا میشه  نگو  پلو  ملوها تو پاهام  صندوق  ذخیره چربی  درست کرده بودند  لا مصبا!!! خلاصه  چند دقیقه مونده به قرارمون من  زاررت با قیچی  بند کفشم رو کندم ..حالا واستادم دارم نگاه میکنم به دسته گل جدیدم ..  خاک عالم . حالا کفشه از  پام در  میاد و ثابت وا نمیسته .. نگو نقش  بندینکه فقط  خوشکلی  نبوده  پا تو کفش  نگه دار  هم بوده ..آقا  بخش  تیکه غلفتی  کنده شده رو خیلی شیک گذاشتم تو کمدم  و  اون یکی رو ناز  کردم و  قیچی  نکردم  در  حالی که یک کفشم بند  داشت یکی  نداشت .. موهام مثل  خل مشنگ ها  سیخ سیخ از  زیر  مقنعه در  اومده بود بیرون و  رد  خراش  عمیق و  قرمزی  هم روی  دماغم افتاده بود  سوت زنان اومدم بیرون و به سمت قرار  راه افتادم ..فک کن چه لعبتی شده بودم! اصن هلو ..همه با تعجب  نگام میکردن ...بعد  دیدم  آرایش  ندارم که .. اومدم رژ لبم رو دستم گرفتم از  جلوی  نگهبانی رد شدم و  منتظر  شدم یک جا بتونم تند تند  مثلا رنگ بدم به ماست و خیار ( ماست که رنگ صورتم بود از بس  کم خواب بودم..خیار  هم که  دماغ تیکه شده شرحه شرحه شد بود!) آقا  پریدم تو آسانسور  بیرون اداره و دید کسی  نیست .. خدا رو شکر زود رژ لبم رو از  حفظ!  مالیدم به خودم و  خیلی  جدی ایستادم ..اسانسور  متوقف شد و یا پیغمبر  اعظم!! دو تا از  همکارهام که فقط  نوک دماغشون از زیر  چادر  پیدا میشه سوار شدن ..من اول به سقف  نگاه کردم ..اونام با تعجب  به من و  لب  های رژ مزی  و گفتند به به سلاممممممممممم خانم فلانی .. عین حمق  ها ادای  کسانی رو در  آوردم که مثلا ندیم شما رو .. اعععععععععع شمایید ؟ سلام .خسته نباشید  عزیزم .. و باز به سقف  نیگا کردم ..تو روحت شانس ..با این وقت نشناسیت ..بعد امدم بیرون و  بدو بدو  جلوتر  رفتم اینا  نبینند منو با این اوضاع ..آخه واقعا بدون ارایش میریم سر  کار  و  ضایع شد خیلی  ..وقتی به محل قرار  رسیدم دیدم یک گوشه دو نفر  انسان ایستاده اند .مهرسا رو با یک نگاه شناختم .. همون آدم وبلاگش ..منتهی  خیلی آدم تر  و  خانم تر  و  کلاسیک تر!! والله من موندم این چرا خودش رو اونطوری  نشون میده  همه فکر  میکنند  این  بچه فقط  دنبال  گربه بلده بکنه و  پخخخخخخخخ کنه و  از روی  جوب آدم بپره و  گیو طفلک رو.  حرص بده.. آروم نزدیک شدم و   زیر  چشمی  نگاه کردم .همراه مهرسا  متوجه من شده بود  خیلی زود و  فهمید  خودم باید باشم .. یکهو  اسمو موشن بخونید ..من و مهرسا به طرف  هم دوون دوون   اومدیم ..من بغلم باز .. مهرسا  آغوشش  دراز!! فاصله کم و  کمتر  شد و  از بغل هم رد شدیم و  دو تاییمون درخت چنار  قدیمی  بغل خیابون رو بغل کردیم .میخوام بگم همین قدر  هیجان داشت  دیدنمون .. چند دقیقه ای  نگذشته بود که من خودم رو ..موهام رو ..دماغم رو .. بند  کفشم رو .. ماجرای  خانم همکار رو ..خلاصه زندگی  نامه ام رو ریختم رو دوری(سینی 9 و جلوی  مهرسا رقض شمالی کردم با آبروی  نداشته ام ..این بچه بدبخت فقط  مونده بود  بخنده //گریه کنه ..بزنه تو سرش .. بشینه رو زمین ... بعد یک جا  من عینکم رو برمیداشتم با مهرسا  آی  کانتکت داشته باشم موقع حرف زدن این عینکش روی  چممش وبد ..من میذاشتم روی  چشمم این بچه عینکش رو می داد بالا .. اصن یکی  ما رو می دید  میگفت اینا از تیم  نابینایان و ناشنوایان  اومدن  اینجا!! بس که بلند بلند حرف میزدیم ..نکته اندوه بارش  اینجاست که مهرسا دست کرد تو بقچه اش!! و یک چیزی له و  لورده شده در آورد  تقدیم  من کرد  دو دستی ... این چیه ؟  چرا زحمت کشیدی ؟ سوغات شهرتون  هست ..ای وای  عزیمز .چرا منو شرمنده کردی !!! ؟  آقا  مهرسا هم یکی زد  پس  کله ام که از  تو  توهم در بیام گفت بگیرررررررر...اینم جایزه نفر  اول شدنت ..یک برگه بود لوله شده دورش  روبان پیچ ..در  غایت شیکی و زیبایی!!  له و  کج و  کوله شده .. اصلاروزنامه شیشه شوری از  این بهتر بود ..بهش  میگم این چیه بچه ؟ چرا اینطوری ؟  میگه ته بارمون بود  له شد  از  تهران تا اینجا ....میخواستم محکم بغلش  کنم ماچش  کنم بگم  منطور  از  بار  نشیمن گاه نیست که احیانا ..اینی  که من میبینم فیل روش  نشسته تا  این که زیر  بار  ته ساک مونده باشه ... خلاصه این ذوق  ما   کور شد اساسی ... از بقیه اش  نمیگم که اینا به مورچه روی  زمین می خندیدند ..الکی  ها ..من واقعا جدی و   با وقار بودم اینا  نمیدونم چشون شده بود!!!! بعد رفتیم اب  میوه ای  چیزی بخوریم  من در  حال مردن بودم از  گشنگی .. والله بابا رسم اینه که  شما خرید میکنید بعد  حساب  می کنید ..من هنوز  داشتم سفارش   می دادم دختر  خل  مدنگ پریده رفته اون طرف  کانتر  تو حلق و ریش  و پشم فروشنده بینوا و  کیفش رو گرفته جلوی  روی اون  طفل  معصوم  تند تند میپرسه چند شد  چقدر بدم !!  اصن آبرویی  از  من برد  که حد نداشت .. هر  چی بهش  میگم عزیزم .گلم .. نفهم ...بی ادبیات ... من بزرگترم ( چند ماه!!!!! معععععععععع) من میزبانم ..ادب  رو  پایمال نکن .. خودت رو چهار  پا  نکن این وسط .. نچ ..به گوشش  نرفت که نرفت ..خوب  که پول من رو از آقاهه گرفت و برگردوند و  مثلا خودش  حساب  کرد زدم روی  زانوم که ای  داد .کاش  بهتر و بیشتر سفارش  می دادم ... خلاصه  از  ما  که گذشت ..یکی  این بچه رو توجیه کنه شما خودت رو کنترل  کن عزیزم موقع پرداخت این چیزها ..بذار دنیا روی  نظم خودش  بچرخه اینقدر  چوب  لای  چرخ ما نکن!! خلاصه مراسم وداع با اصرارهای زیاد  مهرسا که تو رو خدا نرو صمیم .. مرگ من نرو ..بیا بریم حرم .. همراه شد .. پای  این بچه نمی کشید بره ..هی برمیگشت منو ناز  میکرد وسط   چهار راه هی  میگفت  عزییم .نرووووووووووووو...خواهششششششششش ... بمون .. یعنی الان که فکر  میکنم میبینم   یک چیزهای  تازه ای  یادم میاد ..هی  مهرسا هلم می داد وسط  چهار راه میگفت برو  دیگه کصافط!!  دیرم شد ..برو  نمیرسم برم حرم ..هی من  بهش لبخند میزدم و  دلم  مونده بود  نمی رفتم .. خلاصه مهرسا و  همراه  داف ترش!! پریدند  تو یه ماشینه مدل 50 بود فکر  کنم و درا رو بستند و  گفتند آقاو گاز بده ..گاز بده ..فقط  برووو ...من دنبال ماشین میدویدم داد میزدم  نههههههههههههههه منو  ببر .. کجا رفتی  خاک بر سر!!! اینطور ی خدافسی  میکنند با میزبان ..ای ادبیاتت  تو حلقم!! و  آروم اروم برگشتم سمت خونه ... 

اینایی که دارید میخونید  بخش هایی  از  ملاقات من با داف   مشدی مهرسا بود  و میدونم که خودش  هم میدونه چقدر  من خانمم و  خوبم و زیبام و شرایط به هر  حال طوری بود که من نتونستم درون زیبامرو در  کنار بیرون زیباترم!!! نشونش بدم ..مثل دو تا ادم عقب فتاده نه من چیزی به اون دادم نه اون به من ..قفط  میخوام از  این تریبون اعلام کنه مظنه بازار  چهارصد هست  دخترم!!! مراقبخوودت و  خودش و  اوشون باش!! البته نیت من یک سرویس  جواهر بود  در  دلم که بهش  بدم که الانسان بانیات ..دیگه انشالله که بهش رسیده باشه همین نیت  قلبی  من ...در  ادامه به همه اظهار  می دارم تا اطلاع ثانوی و شاید  هرگز   از  هر  گونه ملاقات بااشخاص  داخل و خارج ( با شما خانوم غربزده هم هستم ها ..خودش  میدونه کی رو میگم ) معذورم ..لطفا  اگر  خیلی  هدیه خریدید برام  اول یک تماس  بگیرید  باایمیلم شاید  نظرم عوض شد  اون موقع!!!!  

 مهرسا خودش  میدونه چقدر برای  من عزیزه ...از  همین جا عذر  میخوام اگه صفات واقعیش رو در  اینجا رک و  عیان نشون دوستان دادم!!!! و براش ارزوی  خوشبختی  می کنم ... 

فقط  دختر مهربونم  تو این چند روز  لهجه مشهدی  گرفته بود نصفه لهجه اش  مشهدی..نصف  تهرونی ..نصف  ولایت خودشون!! اصن یه وضعی ..خوشحالم دیدارمون همون یک ساعت بیشتر نشد  و  من به  کنه ذات اصلیت بیشتر  پی نبردم و  دوستی مون حفظ شد برای  بعدا هم ... 

   

اتمام طرح ضیافت!!

سلامممممممممممممممم 

 

من زنده برگشتم ..مهمون ها به سلامتی  رفتند  شهر و  دیار  خودشون . منم از  دیروز  دارم خواب  های  نکرده رو جبران میکنم ولی باز هم کمه .. خونه رو هنوز  مرتب  نکردم  کامل و  هزار تا کار  هم دارم . فردا وقت آرایشگاه د ارم و  میخوام موهامو شرابی کنم. میگم تیکه ای  شرابی  کنم روی بیس  قهوه ای  تیره ی  موهای  خودم بهتره یا کلش رو ؟ یک ذره شک دارم چون تصور  من اینه که شرابی  کامل  برای سن بالاهاست !! هنوز  مطمئن نیستم . موهام رو هم میخوام کوتاه کنم  مدلی که به صورت گرد من بیاد و  بشه از زیر  مقنعه جمعش هم کرد که برای سر کار  راحت باشم ... از هر گونه  نظر و ایده  و لینک عکس با کمال میل استقبال می شود . سه شنبه هم نامزدی  برادر    خانم داداشم هست و چون اینجا فامیلی  ندارند  ما میشیم ویترین فامیل داماد!! خدا به دادشون برسه وقتی  یکی مثل من بشه مایه ابروداری طرف!!! 

 

آقا یک موضوعی  اصلا تو  کتم نمیره که نمیره ..یعنی  افتادم رو دنده لج .. ما یک خاله جان داریم  که تا جای  ممکن سعی  می کنیم خیلی  روابط نزدیکانه نشه  چون تجربه ثابت کرده وقتی  صمیمیت ایجادشد  دیگه نمیشه از  تبعاتش  کم کرد!! بذارید واضح بگم.آقا ما بعد از  10 سال خونه داری!! خاله جان روب ا اهل و عیال  دعوت کردیم و  چند  جور  غذا و  هنر  نمایی و  از این صحبت ها . خاله جان قند تو دلش آب شد که صمیم  جان این همه جلوی  عروسش اینا تحویلش  گرفته . هنوز  یک هفته نگذشته بود که زنگ زد  و گفت  ماه رمضون من و شوهر  خاله ات جداگانه مزاحم میشیم ...اومممممم ..اوکی ! خب  باز هم تشریف بیارید ..باز  دوباره همون بساط و  بگیر و ببند و  چند مدل و  زحمت های  خاص  سفره افطار و شام  این  ماه ...هنوز یک ماه نگذشته بود که زنگ زدند فرمودند عزیزم  پسر  خاله ات فلان موقع یک هفته ای  میاد  مشهد (از  جنوب) و  انشالله حسابیییییییییییییییی مزاحمت میشیم یک شب!! یا قمر بنی  هاشم .. این حسابی  گفتنش تنمرو لرزوند .خب  ملاحظه کنید دیگه ..حالا ما یکی دو بار  دعوت کردیم و  شما هم  باز ما رو دعوت کردید و  ما هم برای   اینکه ناراحت نشید  اومدیم   خونه تون . این مهمونی بازی  دیگه چیه ؟ بهشون گفتم خاله جان ..من مهمان دارم از  راه دور ..انشالله فرصت شد  چشم .. ده بار  از  مامانم پرسیده که مهمون های صمیم رفتند ؟!!!! لا اله الا الله ..دیروز یک جایی  خاله جان رو دیدم ...همچین رو ترش  کرده بودند  و بی محلی ..من شاخام داشت در  می اومد ..خب  مهمون های  من تازه رفتند .. خونه من شلوغ و  بی نظم ..بعد  پسر  خاله ام فقط  دو شب  دیگه اینجان ..تنها اومده ؟ نخیررررررررررررر ..با  حداقل 10 نفر از  فامیل همسر  گرامی ... بعد من نه اونا رو تا حالا دیدم نه این خانم پسر خاله ام و  خودش  تا حالا خونه من اومدند .هر سال خونه مامانم مهمونی  بوده و ما هم رو دیدیم ..خب عزیز من فکر  کن کمی ..من آمادگی  ندارم  اصلا .. تازه من ساعت 4 میرسم خونه گاهی ..چطوری برای  20 نفر ( با خودمون و  مامانم اینا) شام آماده کنم ؟ من هم گفتم مهمون هام نرفتند هنوز  خاله جان ... یک آهییییییییییییییی  کشید و روش رو کرد  اون طرف ..  منو میگی !! انقدر  حرص  خوردم .. فقط  نمی خواستم  جلوی  مادر شوهر  دخترش  یک حرفی بزنم وگرنه جواب آماده داشتم .... خیلی  زشت بود این کار ..یعنی  نشون میده من تا وقتی  عزیز و خوبم که مطابق میلشون باشم و رفتار  کنم.. من هم تو  این چهار چوب ها جا نمیشم اصلا .باید  انتخاب  خودم باشه  و زور و  اجبار  نباشه ..یعنی اگر  20 درصد  فکر  میکردم یک جوری برنامه رو جور  کنم دیگه کلا منتفی شد  نظرم ...اقا نکنید با رابطه فامیلی که ذره ذره و قدم به قدم  داشت بهوبد  پیدا میکرد .. میدونید من و  همسری بخاطر  همین اخلاق هایی که دستمون بود با این خاله جان خیلی رفت و آمد  نداشتیم ..بگ و بخند و  ارادت و ادب بود ها ..ولی  تو حریم  شخصی زندگیمون راه نداشتند  تا حالا .. به نظرم در رابطه همون دیروز با اون کارشون کلا بسته شد ... تازه فکر  کن  من و  همسری  اینقدرررررررر  از  ارتباطات جدید و  رفت و آمد با فامیل  خوشمون میاد  که حد  نداره ولی  این  جور  بی ادبی ها و درک نکردن ها آزر  دهنده هست و  من هم که مرض  ندارم  خودم رو درگیر  این چیزا کنم و بعد  حرص بخورم .. پرونده ایشون بسته شد متاسفانه.البته به پسر  خاله ام زنگ خواهم زد و  بهش  توضیح میدم من فقط آخر  هفته ها  فرصت دارم که به وقت ایشون نمیخوره  و فرصت ندارند  تا آخر  هفته بمونند و من هم معذورم دیگه .. نکنید این کارا رو با آدم هایی که در  خونه شون روی  مهمون بازه ..نکنید .. 

 

آقو گفتم  مهمون ..به جان خودم با همسری  نشستیم حساب  کتاب  کردیم  دیدیم درسته  این مدت اندازه دو ماه اجاره  خونه خرج مهمون هامون شد ولی ..ولی آقا برکتی اومده که  باورمون  نمیشه ..مشتری های  جدید برای  همسری .. سفارش های  نقدی ..اصلا یک وضعی . من که واقعا به برکت وجودشون اعتقاد  داشتم  و دارم .با این خرج و مخارج این روزها به نظرم نبایداز بحث برکت و روزی  ای  که مهمون با خودش  میاره غافل شد . در ظاهر باورش سخته ولی وجود  داره  واقعا . دیروز  انقدررررررررررر  خونه مون خالی  شده بود ..دلمون تنگ..همش با هم حرف میزدیم ..بچهه اشون بهم زنگ میزدند خاله صمیم ..بازم ما رو بخندون!!!! جانمممممممممممممم؟  الان نقش من در  ذهن این نوگلان جامعه یک چیزی در  حد  دلقک و اینا شده انگار .. انقدر من سوتی  دادم  این طفل معصوم ها  هم گرفتند کلا موضوع رو!! 

 

گل سوتی  های  من دیدار با مهرسا بود .. یعنی از بس  موضوع گسترده هست  نمیتونم  تو چند  خط  خلاصه اش  کنم..پست بعدی  شرح ماجرای  گندهای باور نکردنی  صمیم خواهد بود .فقط بگم دو ثانیه از  دیدار ما نگذشته بود که سه تایی( نفر سوم هم  بود ) رو زمین نشسته بودیم  روی  پامون میزدیم از  خنده ..ملت نزدیک بود دورمون سکه صدقه بریزند ... اسکول اقا .. به معنای  واقعی  کلمه ما اسکول شدیم  جلوی این بچه!! نکن این کار رو با من .. اصن من دیگه دفعه دوم و  آخرم بود کسی رو ملاقات کردم .بذارید یک ذره اون وجاهت و شان من در  اذهان عمومی  حفظ بشه بابا جان!! به خدا بهتر از  اینه که چشم های  گرد و  تعجب زده تون رو ببینم تو ثانیه های  اول .. هیییییییییییییییییی  ... 

 

امروز  از صبح درگیر  این ام .. 

   

میگی خسته ات کردم میگی می خوای دور شی
باشه عشقم رد شو نمی خوام مجبور شی
می گی بی من خوبی قلبمو می کوبی
برو تا راحت شی حالا که آشوبی 


می گی بیزار شدی میگی تکرار شدم
من که عشقت بودم باعث آزار شدم
عاشقی زوری نیست غربت و دوری نیست
حالا که می خوای بری رسمش اینجوری نیست


سرت سلامت گل من گوشه ای از دل من
از وفاداری  دنیا این شده حاصل  من
بهانه هات خیلی کمه تو هم یکی مثل همه
این گذشتن از وجودم یادگار عشقمه


همه خوبن ما بد   سادگیم قلبتو زد
میگی فراموش میکنی بی صفتی تا این حد
بعد از این می خندم به دل بازندم
روی هرچی سادگیمه چشامو می بندم 


دوباره باز از نو خط زدی دنیارو
دیگه اصراری نیست هرکجا خواستی برو
میگی قسمت این بود دیر میای میری زود
بی تعارف بردی بازی خوبی بود 

 

  

 

  

دیشب  خواب دیدم .. شش  میلیون و  نهصد  داد به همسری .گفت بی حساب  میشیم حالا ..  .. تو هیچ وقت بی حساب  نمیشی .یادت باشه..هیچ وقت .. 



سرت سلامت گل من گوشه ای از دل من
از وفاداری دنیا این شده حاصل من
بهانه هات خیلی کمه تو هم یکی مثل همه
این گذشتن از وجودم یادگار عشقمه

ماه عسل 2

و اما دامه سفر :

تو سفر اخیر یک  کنسرت هم رفتیم . کنسرت محسن یگانه که شهردار جدید و خوش آوازه   ساری  به مناسبت عید  فطر ردیفش  کرده بود و ورود برای  عموم رایگان بود . اینطور که بعدا  شنیدم جمعیت   حدود  50 هزار نفر  اومده بودند از شهرهای اطراف و به حدی  محسن یگانه از  این جمعیت سورپرایز شده بود که حد نداشت .  من قبلا اهل  نیدن صدا و آهنگ هاش  نبودم ولی   جای  همه سبز .خیلی  خوش  گذشت ..خیلی .. خوندن آهنگ هاش ..دیدن خانم های  جوون و میانسال که آهنگ هاش رو با احساس و  دسته جمعی  می خوندند  و  حسرت برای  ما که  بخشکی شانس!!  خوش به حال اینا ..شهر  ما که کنسرت موسیقی  سنتی  هم توش  ممنوعه شکر  خدا !!انگار  و  از  این فضاهای باز  و شاد  فرهنگی  و  اجتماعات  اینطوری  خبری  نیست که نیست .. بگذریم شب  خوبی بود خیلی  و با اینکه تازه از راه رسیده بودیم  اما  رفتیم و  خوب بود و خوش گذشت و بین جمعیت  من له شدم و  کلا هر  چی  زور زدیم ماه رمضونی !! تقلب  کنیم و خودمون رو به قفل و بارگاه خدا  وصل کنیم  فکر  کنم به یکساعت در آغوش برادران اسلامی  در  حال بازگشت از  کنسرت و وسط  فشار فوشورها   ، به باد رفت!! 

راستی  همسری  همون شبی که با داداشم بیرون رفته بودیم  عطرred &white)  رو هم به مناسبت سالگرد ازدواجون به من کادو داد و شب سورپرایزها رو کامل کرد . با خودم گفتم  ای دل غافل! نکنه  همسری خونده اینجا رو  و فهمیده من نوشتم  همسری من چرا   خیلی  مناسبت ها رو یادش  نیست و  اهل سورپرایز  کردن نیست و  هر وقت  ذوقش بیاد  بی مناسبت حتی  کادو میخره و  حالا  فهمیده حرف  دل ما رو .. شاید هم کائنات به گوشش رسونده و دیده من طفلکی  چیز  زیادی  نمیخوام جز  ابراز شدن بیشتر  محبت  همسری و  ابرازش ... 

آقا گفتم کائنات یک چیزی یادم اومد .... اون تمرین 40 روزه که یادتونه که گفتم  به مدت 40 روز روی  دریافتی  هاتون زوم میکنید و هر  پول یا هدیه ای  نقدی و  غیر  نقدی بهتون برسه  تو تقویم یادداشت میکنید و صبح یک بار و شب قبل از  خواب  تشکر  میکنید از  خدا که درهای  برکت و   خزائن  غیبش رو به روتون باز کرده  .  و به خرج کردن هاتون اصلا توجه نمی کنید و یاد داشت  نمی کنید و فقط به دریافتی  ها فکر  میکنید ..( پوووووووووف .... نفسم گرفت!! برای بار فکر کنم چهلم  توضیح دادم . دیگه جون  صمیم  نپرسید  قضیه این تمرینه چیه !!) خب   جالب  اینه که روز  چهلم تمرینم  همسری  ماشین رو گرفته بود ( ده مرداد) در  حالیکه نمیدونست قضیه این تمرین چیه و  از جذب من هم خیلی  سر در  نیاورده بود!! فقط  میدونست  این روزها  من هی بالا پایین میپرم از ذوق یه چیزایی ! ببین چطوری  خدا خودش رسوند به من ..تو پرانتز بگم ماشینمون قرمز  نیست ها .یعنی  اون قرمزه که ما پسندیدیم جیبمون نپسندید. این  پسرمون  نقره ای  هست . البته   پسرکم  تو دعاهاش  قرمز  میخواست که  فکر  کنم برای  تمرین  های  بعدی  رفت تو رزرو ....گفتم که دوستان یک وقت دنبال ماشین های قرمز  راه نیفتند  بوق بزنند براش!!!! کارناوال راه بیفته صمیم باید برقصه!!! همتون رو ببرن یک جای   دیگه ... خخخخخخخ 

 بعد یک چیزی بگم به قول  پسرک باوررررررررررررررررتون  نشه!! آقا دقیقا  دو روز  مونده به اتمام این دوره  جذب برکت از  کائنات ،  من به طرز  اعجاب  انگیزی  از طریق  حسابداری  اداره مون فهمیدم  دو تا وام من تسویه شده و  پرونده اش بسته شده در  حالیکه به ضرس قاطع( همین جوریه ؟) میتونم بگم یکیش  حدود  500 تومن و  یکی  دیگه اش  حدود  سه تومن  مونده بود تا تسویه کامل !! اینقدر  هم سنگین بود بار  این دو تا روی  شونه من و  همش فکر میکردم قبلا که ای  خدا اینا کی  تموم میشن من یک نفسی بکشم!! و یوهو  خودش  تسویه شد . البته من هنوز  تو کف  هستم و نرفتم مستقیم خود بانک بپرسم قضیه چی  چی بوده  چون  سفر  پیش اومد و بعد هم مهمون داری ولی  تا حدی  فهمیدم چطور شد که وام تسویه شد ...اونم  خود بخود ..زودتر  از  موعد م ..میدونید  مدت هاست    حساب  و کتاب من و بانک با هم اختلاف  داشت و  من چند بار بهشون گفته بودم با حساب  من  چند ماه اشتباه میکنید شما و اون ها محکم و  مقتدر  میگفتند  امکان نداره  و  اصلا  باز  هم امکان نداره!! ولی  انگار  یوهویی  وسط  این تمرین  پرونده من خودش  الکی  الکی  میاد  بالا و  میفهمند انگار  این بدبخت چند  ماه  یک چیزایی  میگه بیراه هم نمیگه .. یعنی  یکدفعه حدود  دویست سیصد تومن برگشت تو  حسابم  و  این یعنی  کائنات عشق میکنم باهات ...عاشقتم ... حالا هی  به من بخندید ...خب ؟

آقا از  گندهای  دیگه من در  این سفر واقعا روحانی و معنوی!!  این بود که همسری یک دایی  داره که بنا به دلایلی  سال هاست رفت و امد ندارند با این  دایی  جان . من که نظری  ندارم ولی   شنیدم که ارثیه پدری  مامان جون ( یعنی خواهرش ) رو قورت داده یک لیوان هم آب روش . من همیشهفکر  میکردم این اختلافات خونوادگی  سر آب و ملک و زمین مربوط به قصه هاست ولی  انگار  تو شمال  و سال های  پیش  شاید  حدود  40 سال قبل  این حرف ها و  حدیث ها رایج بوده. خلاصه ما  تا حالا چشممون به جمال این دایی  جان روشن نشده بود  ولی  این برادر  همسری  (بر خلاف بقیه  خونواده) خیلی با دایی  جان گرم بوده و  هست  تمام این سال ها . اقا ! همسری رفته بود یک شهر  دیگه برای  کاری و  برادر  همسری به من گفت صمیم ..یالله ...پاشو .پاشو  حاضر  شو میخوام یک جای  خوب  ببرمت .. گفتم  کجا ؟  میگه خونه دایی  جان .. خان دایی ..اقا ما رو میگی ..!؟  گفتیم مطمئنی  نمیخوای منو بکشی ؟ من بیام جواب  مامانتون رو چی بدم .. روابط  تیره و تاره ... بذار یک اشاره ای بکنم دو روز  دیگه نگند بی احترامی شد به ما .. تو  ما رو  گذاشتی زیر پای غریبه!!! با اخم بهم نگاه کرد  گفت ببین منو! این کار  تو یعنی  تو خودت رو موظف میدونی برای  هر کاری  از  اون ها اجازه بگیری .. دلت میخواد  خودت ..نه ؟ گفتم منو که میشناسی . باج نمی دم به  کسی ولی  لااقل باید با همسری  هماهنگ  کنم تا اون دلخور  نشه یک وقت ..به همسری  گفتم عزیزم من و  داداشت میخوام یک سر!! بریم خونه دایی  جانتون ..البته ایشون خونه نیستند  (میزبان زنگ زد و گفت دایی  جان نیستند   اما خانمشون گفتند  منتظرم!! یا پیغمبر ) عزیزم  شما  بعدش میای یا واستیم با هم بریم ؟(دقت کنید  اجازه هست من برم و من برم  و  جواب  مامانت رو چی بدیم  نداشتیم!!!) ایشون مکث کردند و من گفتم البته  اگر از نظر تو  مشکلی  نیست..گفت  نه تو اختیارکامل داری برای  خودت .من نمیام ولی شما  هر  جا خواستی برو .بشکن زنان از در  اومدم بیرون .آقا  هنوز  کله ام از  در کامل  رد نشده بود  دیدم برادر  همسری  رفت جلو و با یک اقای  شیک و  مهربون دست داد و تا من رسیدم دیدم این اقا مهربونه بغلش رو باز  کرده ..چشماش رو بسته و  منتظر  منه ..یا پیغمبر  ..برادر  همسری  گفت  صمیم جان ... ایشون هم دایی  جان هستند ..آقا ما رو میگی ..قفل کردیم ..نگو دایی  جان تا فهمیده بود  خودش رو به سرعت برق و باد رسونده بود تا  پیغامبر صلح فامیل رو زیارت کنه ..من یک لحظه موندم خدایا..دایی  شوهر  محرمه یا نه ؟  دایی  مامانم که همیشه ما رو بغل میکنه ..خب  دایی شوهر  هم همونه دیگه ..بین شک و تردید بودم و  ( اسلو موشن ببینید صحنه رو ..) من روی   هوا دارم قدم میزنم سمت دایی ..اونم بغلش باز .. برادر  همسری  داره  با دهن باز  نگاه میکنه ...دایی  جان باورش  نمیشه حرکت بعدی من رو .. من هم محکم بغلشون کردم .. چند تا هم تپ تپ پشتشون زدم .. شالاپ شالاپ صورت هم رو بوسیدیم ... محکم چند  ثانیه طولانی د ست  هاش رو توی  دست هام نگه داشتم ... و  خلاصه جای  مامان جون خالی .. کلی  پیغام مهربونی  کل فامیل!!! رو به اطلاع دایی  جان رسوندم ..این بنده خدا مونده بود گریه کنه ..بخنده .. اصن باورش  نمیشد  بعد از  ده سال  علیرغم سمپاشی های  یک عده!! من اینطوری  برم در آغوش پر مهرشون!!! حالا سوار  ماشین ایشون  شدیم از بغل میزنم رو شونه برادر شوهره میگم یک وسال فنی ؟!!  دایی  شوهر  محرمه دیگه ..نه؟  البته خودم میدونم محرمه ..آقا این یوهو ترکید ... دایی  جان هم با مهربونی  نگام کرد  و نفهمید  من چیگفتم که طرف  کلا پودر شد از  خنده ..حالا داریم میریم سمت  خون شون شونه های  این لامصب  برادر شوهره داره بندری  میزنه از  خنده ..منم کنارش و وارد  حیاط بزرگ و سبزشون شدیم ... یک خانمه که  عییییییییییییییییییییییییییینهو  خود  خود  مادر شوهرم  بود ( اصلا به چشمام شک کردم یک لحظه .. فکرکردم وای ..مامان جون 20 سال جوون تر شده چرا ؟ در واقع  ایشون دختر  عموی مادر شوهرم هم هست ) اومد  جلو ..یک نگاه به برادر شوهر  عزب اوقلی و  مجرد ما کرد ..یک نگاه به من .. همچین  محکم بغلم کرد ..ماچ..ماچ .. منم باز  تاپ تاپ زدم روی  پشتش و  محکم فشارش  دادم و زن دایی  جون!! دلم براتون تنگ شده بود!!!!!   واییییییییییییییییی چقدر شبیه مادر شوهرم هستید  گفتم ... اونم هی  میگفت مبارکه ..مبارکه ..الهی شکر  که این روز رو دیدم ...منم مثل  خنگا  مونده بودم تبریکه برای  چی بود این وسط !! برادر شوهره نامرد  داشت دیگه روی  زمین  دو ر خودش  می پیچید از  خنده ..میگه زن دایی ..این خانم  داداش وسطیم هست  نه من ...این صمیمه دیگه ...خاک بر سررررررررررررم ..اون از  بغل نامحرم ..اینم از  شوهر دوم برای  ما!!!! بعد  هم گفت من هنوز  مجردم زن دایی .. این بنده خدا باز دوباره ایییییییییییی واییییییییییییی .. الهی قربونت بشم ..پس  تویی ؟  از  اول  ماچ ماچ ماچ ... من بخوام تعریف  کنم براتون از  لحظاتی که بر  من گذشت وقتی  اینا به من نگاه میکردند  و صحنه دویدن من  به طرف  دایی و محکم بغل کردن و  ماچ کردنش  رو هی  تکرار میکردند واسه خودشون و  غش  غش  می خندیدند دیگه انگشت  من و  چشم شما چپ میشه ... مهمان نوازی  عالی .. دایی  جان ماشالله سفرهای  دور  دنیا  خوب  و جوون نگهش  داشته بود و  من فکر  میکردم  یعنی  واقعا  قیافه من به این تازه عروس ها میخوره یا  این بنده خدا از  ذوقش  حتی وقت نکرد یک ثانیه فکر  کنه!! آقا نیم ساعت موندیم و  کلی  تحویلمون گرفتند و در  جواب  اینکه حیف شما رو زودتر  ندیده بودیم   ما هم گفتیم  سعادت نداشتیم و  انشالله تشریف بیارید  منزل  ما و مامان جون کلی  دلشون براتون تنگ شده!!!!( مععععععععععععععع) البته قبلش   از  برادر همسری  پرسیدم و  اون گفت  مامانم از  دست برادرش  دلخوره لی  با زن دایی  خوبه و مشکلی  ندارند .. خب  خدا و شکر .. حالا مونده بود به مامان جون چطوری  بگم چه دسته گلی آب  دادم و  کجا رفتم .. خب   من زنگ زدم به مامان جون و گفتم واییییییییییییییییییی  مامان جون یک چیزی بگم باورتون نشه ..امروز یک اتفاقی  افتاد ..اق  فقط  جای شما خالی ..انقدر  همه خندیدن بهم ..انقدر  خندیدند  که مردم از  خجالت ..( زمینه سازی ) بعد هم خیلی طبیعی  گفتم اره  همسری ازم خواست برم خونه دایی  جان!! (اینجا دیگه مکث نکردم  و تند تند  تعریف کردم تا فرصت فکر  کردن بهش  ندم) و  من دایی رو بغل  کردم و  هر چی روزه گرفتیم دود شد و  عجب  ماه رمضون پر برکتی بود  انگار  امسال!!! و  باقی ماجرا ) اون بنده خدا داره کر وکر  می خنده و  هنوز  متوجه نشده بود  منزل  کدوم دایی  منظورمه!!! یا  خدا .. چرا نمی گیری  پس  مامان جون ..گفتم  داشتم شاخ در  می اوردم از  شباهت شما با زن دایی.... آقا  مامان جون یکهو گفت چیییییییییییییییییی ؟!!!!   خونه کدوم دایی  مگه رفته بودی؟  منم طبیعی که اره  خونه فلان دایی دیگه  ..با برادر  همسری رفتیم و چقدر زن دایی  جون حالتون رو پرسید( اسم  دایی رو دیگه نیاوردم از  ترس جونم!!) و  باز  تعریف   اسلو موشن  حادثه و  شلوغ کردن ماجرا تا قضیه اصلی  محو بشه!!!  سوال مامان جون فقط یک چیز بود :   آرایشت کامل بود ؟!!!!!( مععععععععععععععععععع  مامان جون  شما هم ؟ )  و  بخش  بامزه ماجرا  تعریف قضیه برای  همسری بود  و  پاسخ یک کلمه ای  ایشون .. »

من : عزیزم دایی  ات با مهربونی  همچین بغلم کرد  و ....

همسری :  داییم غلط  کرد!!!!!!  

ما هم دیگه ماچ و  تاپ تاپ پشت و اینا روقورت دادیم وگفتیم بعله ... قربونتون بشم .. پشت خطی  دارم ..کاری  نداری  هانی !!!!؟  

ماجرا زیاد  هست  ها .. منتهی  همین ها رو من الان یک هفته است دارم تیکه  تیکه وسط  کام و  مهمون داریم  تایپ میکنم ... مهمان های  گل  گلی   هنوز هستند  و جاتون خالی ..اقا  حال میده ..حال میده  ..حال میده .. مهمون دعوت کنید  حالش رو ببرید ...ورق ....  پتیکو  پتیکو  رو  رختخواب  ها .. چایی  تازه دم و  خوشرنگ عصرونه دو ر هم خوردن ( امی  میگم جات خالی  ها!!!!)  فیلم دیدن دسته جمعی   10 پونزده نفره  تو خونه ... رفت و آمد و سر و صدا.. خنده  نی  نی کوچولو ....بازی و شیطنت بچه ها ...صف  انتظار دستشویی!!!!! بوی  پوشک!!!!! بوی  آدمیزاد ..بوی عطر های مختلف .بوی پاییز  و بهار و زندگی ..جریان زندگی  تو یه خونه   ساکت و  اروم ...خستگی  کیلویی  چند وقتی  این همه عشق  می کنم با بودنشون ..؟ تا اخر هفته مهمان دارم  .ای  جووووووووووووووووووونم ...

سورپرایزت تو حلقم! (ماه عسل 1)

 

 بعدا نوشت ( ۱۰ شهریور) : سری  اول مهمان ها(ی عزیز دو هفته ای ) رفتند  دو روز قبل به سلامتی و  از  همون روز صبح سری دوم و سوم اومدند ... یعنی  فقط بگم من شب ها ساعت ۳ میخوابم صبح ۷ میرم سر  کار .قبلشمقدمات ناهار رو برای  مهمون ها آماده میکنم و  صبحانه رو  حاضر .. خودشون بیدار  می شن و  بعد میرن بیرون و   من میام خونه و  ناهار آماده است!! برنج رو  دیگه باید  خودشون درست کنند و  البته ساعت ۴ ناهار  خوردیم دیروز !!! شام با  خودم هست ا ونا میرن بیرون و  من  بعد بهشون ملحق  می شم .    بودنشون خیلی  انرژی به خونمون داده فقط  کمبود  خواب  دارم  به مدت سه هفته ... همین . خواستم بگم زنده ام و  کامنت هاتون  زنده ترم میکنه ...

 

 

 

 هشدار :  این پست طولانی است و اصلا  عشق میکنم وقتی  بعد از  نوشتن این جور  پست ها   خودم یک ور  می افتم و  زبونم یک ور و  انگشتام یک ور دیگه!! و تا سه روز  رعشه میگیرم !!! مشکلی  هست  داداش ؟!!! 

 

بریم سر  تعریف ماجراهای  اخیر بعد از سالگرد . آقا شب سالگرد ازدواجمون قرار بود با  سهیل (برادرم)و خانومش بریم بیرون  سالگرد بازی! و خوش خوشانیان بشیم. شیرینی  خامه ای  مورد علاقه همسری با بساط  چایی و اینا رو برداشتیم و به قصد طرقبه  و یک شام  حسابی  و بعدش   خنده بازی حاضر شدیم که بریم . تا خواستیم سوار  ماشین  سهیل بشیم همسری  خیلی  خونسرد گفت  امشب رو بد بگذرونید سهیل جان ..ما هاج و واج که منظورش  چیه ؟ باز تکرار  کرد و  گفت امشب مهمون ما و خیلی  ریلکس  جعبه شیرینی رو از  ماشین در آورد و  گرفت دستش ..من گیج که بابا دیر شده چکار  میکنی..معلومه مهمون تو هستیم بریم دیگه ! دیدیم بله . سویچ رو درآورد  و  قفل یک ماشین  زده شد و  در  مقابل چشم های  گرد من ، همسری درب  یک  عدد ماشین  کارواش رفته   برق افتاده و خوشگل و مرتب  رو باز کرد و گفت بفرمایید صمیم خانوم ...آقو ما رو میگی ؟ قیافه شلغم پخته نعنا پاش پاش شده روش!!...این دهن باز اندازه این هواععععععععع.....فقط  یواش بهش گفتم  میکشمممممممممت ... بله .تو صحبت های  چند ماه اخیر  حرف از  خرید ماشین بود  و  حالا جناب آقا از  چند روز قبل ماشین رو  گرفتند و  سرویس و کارواش و تعمیرکار  تخصصی و همه چیز چک شده و  به روی  خودش  هم  اصلا نیاورده  و   گذاشته سورپرایز  کنه منو .. خلاصه اون شب با ماشینی  که هنوز یک هفته از دعاهای  پسرک در شب قدر برای  داشتن ماشین قرمز !!!! برای بابایی   نگذشته بود   رفتیم بیرون و  دلتون نخواد یک شام  به یاد موندنی و یک شب  شاد با بچه ها داشتیم  و  خانمه مهماندار وقتی فهمید  سالگرد  مغز نداشته  مون رو جشن گرفتیم برامون کلی بادکنک رنگی آورد و  ملت چشمشون تو  حلق و لوزالمعده ما بهمون نگاه میکردند و  یحتمل منتظر  دیدن صحنه بودند انگار!!!! خلاصه  ددر دودور   به خیر و خوشی  تموم شد .روز بعدش من سر کار بودم که  همسری ساعت دوازده  ظهر زنگ زد که صمیم جان  خوبییییییییییییی  عزیزم ؟!!!! چطوری قربونت بشم!! آقا  ..ما رومیگی ..گفتم یا خدا ..باز  چکار  داره این قدر  مهربون شده!!!  و این گونه شد که جناب کم کم حالی ما کردند  که مرخصی رو ردیف  کن دو ساعت دیگه میریم  مسافرت!! یک ور  دلم گفت  بزن لهش  کن بندازش  صندوق عقب  همین ماشینه بندازش وسط بیابون  که  اینطوری برنامه ریزی  میکنه برات !! اون طرف دلم گفت  اوهههههههه حالا چه خبره تو  هم ... حالا تو ذوقش  نزن  یک بار هم این مدلی برو سفر.نمی میری که.خب بیراه هم  نمی گفت خیلی . یاد سفر  اصفهان گیس گلابتون افتادم که تووبش  تعریف کرده بود برای اولین بار  آقای  دکتر  مدیریت برنامه رو به عهده گرفتند و  اینکه زیر  آفتاب  داغ کویر  پخته شده بودند!!! گفتم اوکی ..کمی زودتر  اومدم بیرون از اداره و رفتیم خونه مامان اینا  خداحافظی و خلاصه دهن روزه  به جای ساعت 3 ساعت  حدودای   7عصر  راه افتادیم .حتی فرصت نشد  خداحافظی  کنم از  دو نفر .فکر کن  عمه جون پسرک زنگ زده  که هستید  خونه بیام کپلی  عمه رو بچلونم ؟  میگم چیزه ..ما الان توراهیم ..میگه خب  کی  میرسین خونه ؟  گفتم معلوم نیست .. داریم میریم  مسافرت!!میگه اه به سلامتی ؟ با چی ؟ یا خدا .. چطوری بهش بگم منم خودم  چند ساعته فهمیدم قراره برم سفر .. میگم  با ماشین خودمون!!!  خب  طرف  چی فکر  میکنه جز  پیچوندن!!!؟  یا مثلا جاری  جونم هم همنیطوری .. همه میگفتند  چی  بی خبر!!! منم میگفتم والله  از  همه تون بی خبر  تر  خود   منم انگار!! 

 

آقا هی  دلم میخواست غر بزنم بهش  بگم  مرد حسابی ..من  تا سر  کوچه بی برنامه نمیرم باز  گفتم سعی کن بهت خوش بگذره صمیم جان میبینی  این مرد چقدر  ذوق  داره  خوشحالت کنه نزن چش و چال ذوقش رو کور  کن .بذار  مدیر برنامه  باشه خب  . ..اصلا همه ی این کارا رو برای  تو کرده ...یک طوری  میشه دیگه . نمی میری که .هی  مادر بزرگ  ذاتیم نصیحتم میکرد   هی   دخترک  چموش  درونی  لگد می انداخت که  بزنم....؟!!!!!!..... تو راه بودیم که اذان شد . با یک قلپ اب  افطار کردم و  حدودای  9 رسیدیم  قوچان ..واییییییییییی  من بهترین  افطاری  کل عمرم رو خوردم .. . انقدر  چسبید ..انقدر  مزه داد بهمون . غذای  پر و پیمون و   مفت! به حدی قیمت مناسب بود که تعجب  کردیم .فکر  میکنید تو یک رستوران خیلی شیک ؟  نه جانمممممممممم ... یک  اغذیه فروشی  که  محال بود بهش  نگاه کنم  وقتای  دیگه ..نون سادویچی آردی  مخصوص  که منو یاد بچگی  هام و ساندویچ کالباس  خوردنامون تو  سینما آفریقا مینداخت .. خوراک مرغ سس تند  دار  با گوجه و خیارشوری که نمیدونم کدوم دست ماهری  اون رو درست کرده بود و خونگی بود ....خلاصه  ماه عسلمون تو ساندویچی کثیف  استارت خورد!!! حالا شما هم بچسب به حس و رویایی بودن فضا  نه در و دیوارش .تازه روی  تخت تو فضای باز   هم شام خوردیم .  تمام راه هم پسرک خوش  خواب   با بالش  مخصوص  خودش  صندلی  عقب  خوابیده بود  یا با سربازهاش  بازی می کرد  و  با خودش آروم حرف میزد. همسری شب رانندگی  نمیکنه چون  خواب  براش  خیلی  اهمیت داره .  اینطوری شد که شب  تو  تنها هتل  مرتب و تمیز  بجنورد   خوابیدیم و همسری بهم گفت میدونه چقدر تمیزی  جای  خوابم مهمه  برام تو سفر و یاد آوری  کرد این ماه عسل دوم زندگیمونه و  میخواد همه چیز  تا حد امکان   مورد میل من باشه . تمام مدت چشماش برق  میزد و   لحن مهربونش  انگار  خستگی  تمام این سال ها رو از  تنم در می آورد . حالا بچه با چشمای قد نعلبکی  نشسته داره ما رو نگاه میکنه .. خب بخواب  مادر  جان!!  لالا خوبه برات ها !  ایشون هم نچچچچچچچ .. میخوام با من بازی  کنید ..خلاصه همسری  تیرغیب  نخوره الهی،  سرش به بالش  نرسیده خررررررررر و  پف  . بچه هم بیدار  و منم تیر دو متر و نیمی  تو  روح و  قلبم!! استغفرالله .. صبح بعد از  یک صبحانه  کامل و  عالی  راه افتادیم  به سمت شمال . یعنی مسیر  10 - 12  ساعته رو  به راحتی  24 ساعت رفتیم . خوش  خوشک و  آروم . فکر  کن انقدر  عجله ای بود سفر  که من حتی زیر  انداز  برنداشتم  برای بین راه! فلاسک چایی  هم که شکر  خدا  چند سال قبل رفت  مهمونی یک روزه خونه خواهرم و  دیگه برنگشت ..به قول   مامانم سر زا رفت  !!! بعد من میبینم فلاسک و  ازیر  انداز  ندارم  با دل خوش  و عقل شیرینم  چای  کیسه ای  و نقل و  قند برداشتم .خب  کوفتت بگیره صمیم .همون جا که بهت اب  جوش  مبده چایی  هم داره دیگه ...بگذریم. من و پسرک  یک  جا  بعد از  گرگان  موقعی که همسری  داشت استراحت میکرد تو ماشین  در یک زمین باز،  بادبادک  پسرک رو هوا کردیم ..واییییییییییییی  انقدر  تو  عمرم کیف نکرده بودم . البته نخش  فقط  35 متر بود و بادبادک خوش  خنده و  شیطون دلش  میخواست  بیشتر و بیشتر اوج بگیره ..کنترل  نخش .. تنظیم جهت جرکتش با موج دادن  نخ ...نگاه به اوج گرفتنش ..فوق العاده بود برام.صدای  خنده های  پسرک و  غش  عش  من  ماشین های  اطراف رو متوجه  ما کرد و  من  هم اومدم خودم رو بگیرم  و  کلاس بذارم و متین و موقر راه برم که یکهو دیدم پام تو یک چیزی فرو رفت!! ای  خدا لعنتت  کنه گاو  بی تربیت که اینطوری  آدم رو ضایع میکنی!! بله یک گله گاو  شکم سیر!!! انگار از  اونجا رد شده بود . با بدبختی و  در  مقابل خنده های   بچه نیم وجبی  پام رو ده بار شستم و  خلاصه راه افتادیم . از بس  عجله  داشتیم  حتی  وقت نشده بود  چهار  تا آهنگ مورد  علاقه و  ارزشمند  رو بریزیم رو فلش . الان بچه مون   سوسن خانوم!!!  امیییییییییییییید  جهان!!!  میخوام که همسرم بشی !! عروس  مادروم بشی و دووووووووست دارم من بیچاره!!مگه دلم تو دنیا  جز  تو کسی رو داره ! و  اینا رو حفظ شده ! باز  خدا رو شکر  پارسال بهار  دسته جمعی  رفته بودیم زیارت  خالی  نشد  تو  مغز بچه!! بچمون شنگولچی زاده شد رفت پی کارش!!!  شب رسیدیم و  میزبان سورپرایز  شده  رو در آغوش  گرفتیم .البته  جناب  همسر از قبل  هماهنگی  هاشون رو با فامیل محترم  انجام داده بودند انگار و دقیقا دیروز  کاشف به عمل  اومد که این  هماهنگی  به حدی  قوی و به موقع!!! بوده که میزبان داشته میرفته تهران با دوستاشون قرار  داشتند  اونجا واسه تعطیلات عید فطرذ و  وقتی  می فهمند ما داریم میاییم   ایهههههههههههههه سر  اسب رو کج  میکنند برمیگردند  خونه شون منتظر  ما!! البته راه که نیفتاده بودند ولی برنامه واسه اون روز داشتند .. یعنی  من بکشم این همسری رو با این مدل  اطلاع رسانی . و بدتر  ایبنکه طفلک ها اصلا به روی  ما نیاوردند  اون موقع .. خب  این از  اولین دسته گل  همسری .  البته در  مقام دفاع ایشون فرمودند  قصد من اصلا منزل این فامیل نبود  و میخواستم صاف برم دیدن دوست صمیمی  ام  که متاسفانه گوشیش  تمام مدت دور  از  دسترس  بود که ماجرا داره اونم خودش و مجبووووووووووور شدم به  اینا زنگ بزنم  اونم تو پمپ بنزین که تو منو نکشی !!! ..   

   در  کل  روزهای  خوبی بود . هوا به شدت بهاری .بارون های  قشنگ ..و ییلاق که رفتیم  تو خونه باغ  این فامیل مهربون ، من کلی ریحون چیدم .. گشنیز تازه ... دستام بوی  سبزی و بهار  گرفته بود .انگار  نه انگار  وسط تابستون بود . غذای  از  تولید به مصرف  خوردیم .. بادمجون و  گوجه و  کدوی  تازه چیده شده ... ذرت  تازه و شیری ... گاوا جلوی  چشمممون  یهو  جیش میکردند ..اصن یه وضعی ..طبیعت بکرش  تو  حلقم   ...گردوی  تازه چیدیم و  همون زیر  درخت میل کردیم ..خلاصه  رفتیم سری به  فامیل های  دور  و نزدیک همسری بزنیم . آقا یک شب  گفتند شام بریم لب  دریا .  گفتیم  مطمئنید  شب ، دریا   چیزی برای دیدن داره ؟ آرهههههههههههههههه بابا انقدر  عالیه ..بچه مون پتیکو پتیکو  کنان مایو و وسایل شن بازیش رو برداشت . البته ما نزدیک های غروب رسیدیم ..خورشید ،یک دایره سرخ خوشگل ..خیلی  غروب زیبا بود . نیم ساعت بعد دیدیم یک بچه هه داره راه میره پاهاش  رو  مثل اردک باز  کرده گشاد گشاد  از دور  داره میاد .گفتم  وا!! خرس  گنده  خراب کرده خودش رو یعنی ؟  .. نزدیک که شد  دیدم خاک عالم ..این که بچه خودمه که .. این شن ها رفته بود  تو خشتک بدبختش! و  اینم هی  میخواسته بگه مامانی  کمک و د لش  هم نمی اومده آب بازی رو  ترک کنه برای  چند ثانیه!! نمیدونم  صدف بود ..گوش  ماهی بود . اره ماهی بود .. خرچنگ  و  ستاره دریایی بود  هر  چی بود  با شن ها  کلی  چیز  از  مایوی آقا در آوردیم و  موضع رو با بطری اب  شستشو دادیم  جلوی  ملت همیشه در  صحنه!! و خلاصه لب دریایی  کاملا رومانتیک و رویایی شد!!! اینجاشو بشنوید  که پشه های  بی   دین و  خونخوار   اونجا از  روی  شلوار  لی و  پتوی  دور  همسری ( در  نقش  زره  و محافظ!) اونقدر  مرد بدبخت  رو نیش  زده بودند  یعنی  اغراق  نمیکنم روی  پاش  حداقل  40 جا  رو سوراخ کرده بودند که از دستش  در  رفته بود و هر چند ثانیه یک بار یک صدای  از  ته چاه در  اومده مثل  جیغ خفه  یک آدم در  حال احتضار  از  حلقش در  می اومد!! ..این هم  انقدر  خودش رو خاروند و  وول  خورد و  دور  خودش  چرخید که همه جای  همه مون به خارش  افتاده بود! فکر  کن یک عده روی یک زیر انداز  نشستند و  هی  دستشون میره  یک جایی  و  با شدت و وحشیانه خودشون رو میخارونند ...چه صحنه بدیع و باشکوهی  بود واقعا!! جالبه من رو هم به شدت زدند ولی در  حد  نقطه قرمز شده بود  آما  به پا و  بدن  همسری رحم نکرده بودند بی شرف  ها ..اینطوری شد که دو بار ا ورژانس رفتیم .. سه بار  آمپول خورد بچم و  هر  مدل کرم بیفور و افتر  بایت و اینا که بگید مصرف کرد ولی  افاقه نکرد  و  تا چند روز  این دور  خودش  میچرخید و  خارت خارت  خودش رو میخاروند و گوشت تن من رو آب  میکرد با  اون صدا!!  یعنی  خودش  میگفت  قشنگ صدای  دور  خیز  کردن  پشه هه و  سورخ شدنم رو میشنیدم  خودم!!ماه عسلی به غایت شیرین بود!!!!

 

 میزبان  عزیز  ما  که الان مهمان ما هستند ( و  من برای  همین  این روزهای غیبتم  اصلا  تو  خونه وقت ندارم سر بخارونم چه برسه به  پست جدید  گذاشتن ! )خیلی  خانم تمیز و  مرتبی  هست . یعنی  این بنده خدا ملافه ها و رختخواب  هایی که به ما داد  همه نو و آهار  خورده و   تمیز و  بی اغراق  دست اول بود . دفعه قبل  تعطیلات عید که رفته بودیم شمال  یک اتفاقی افتاد که من مردم از  خجالت . آقا بچه   مون  مینی  ساندویچ سوسیس  خورده بود و چون معده اش  به این چیزها عادت نداره  نصفه شبی  بلند شد و تا به خودم بیام  گلاب به روتون شد و   زندگی  کلا سوسیسی شد!! البته  من در  کسری از ثانیه فقط وقت کردم مسواک هامون رو از  پلاستیک روی میز در بیارم و  سریع پلاستیک رو بگیرم جایی که حدس میزدم وسط  تاریکی  میتونه محل  همیشگی  دهن بچه باشه .. ولی  ملافه و رو تختتی و  بالش  اینا  بی نصیب  نموند و به هر  حال لکه دار شد .. اون موقع من  اینا رو گذاشتم داخل  حمام که سر صبحی بشورم که دیدم میزبان الهی بمیرم  خودش  سر صبحی بیدار شده و  متوجه شده بچه حالش بد شده و همه رو توماشین انداخته و  لباس های بچه ما رو هم شسته .فقط فکر کنید  آدمی چقدر  میتونه شرمنده شده باشه ..خلاصه من حواسم بود  خدایی نکرده بچه این بار شب  چیزی  نخوره که باز  دهن  ما رو صاف  کنه .تو این سفر  یک شب به همسری گفتم ببین چه آهاری  داره این ملافه .. اوه چقدر  نرم و  تمیزه همه چی ..آدم عشق  میکنه میخوابه تو اینا ..نرم .راحت ..خنک ... انرژی  کائنات چرخید و چرخید و صاف  رفت وسط  حلقوم همین جمله تعریفی  ما!!!اینو داشته باشید  تا برگردیم سراغ خودمون . پسرک یک   کاور  مخصوص  زیر  تشک داره  که کوچولو که بود می انداختیم  اگر  شب  بارون اومد!!  جایی  خیس  نشه فرداش . خلاصه من تو مهمونی و بخصوص مسافرت حتی  همین الان اینو برمیدارم .  یک شب   قبل از  خواب  پسرک به اندازه یک بند انگشت  هندونه خورد و  خوابید .یعنی به اصرار  آقای صاحب  خونه که  یه کوچولو بخور  عمو  دیگه نخور ... طفلکی  بچم دو بار  هم  دستشویی رفت . خدا خیرش بده گوش  میکنه به حرفمون  . آقا ما شب  اون کاور  که  بهش اینجا   شاشی  ناپاشی !! میگم رو انداخیتم زیر بچه و  دست تو  دست  همسری  خوابیدیم .  نزدیکی  های  صبح من دیدم چقدر  دست همسری  تپلی   و گردالی شد ! بعله جای  پدر  و  پسر  عوض شده بود یعنی پسرک  که رو  تخت بود  رو زمین نزدیک من خوابیده بود و همسری  دیده بود  جای من تنگه  و رفته بود روی  تخت  خوابیده بود . یک آن دستم خورد به یک چیز  خیس..گفتم اوکی .. خیسه دیگه .آبه  حتما ..آب؟ ..آب؟ ...!!یا قمر  بنی  هاشم ...در کسری از ثانیه مثل برق گرفته ها نشستم سر  جام .. یا خدا .. چرا بچه خیسه .. ملافه خیسه؟ .. لباساش  خیسه ؟ شاشی  ناپاشی  خیسه ؟زیرش  خیسه ؟  تشک خیسه ؟ زندگی  خیسه ؟ یا خدا  ..خودت به آبروی نداشته   ما رحم کن ...همسری رو بیدار  کردم که بلند شو  مرد ...همه جا رو اب  گرفت! شاش  گرفت!! چراغ رو روشن کن بدبخت شدیم رفت!! اونم تو  خواب و بیداری  میگه اب از  کجا ؟ کی ریخته؟!!  دررررررررررررررد ..بیدار شو  اینقدر  هذیون نگو  گل به سرم شد!!  حالا تصور  کنید  قیافه ی  منو ..نشستم وسط  ملافه ها وتشک  آهار  دار  تمیز!!! و موندم چه خاکی به سرم بریزم ..پسرک روآروم  بیدار  کردم طفلکی تا فهمید  چی شده هی  میگفت  مامانی به خدا تقصیر  من نیست ..من کاری  نکردم ...من سکوت .. همسری  قربون صدقه که نه عزیزم .. میدونم تقصیر  تو نبود ..اتفاق بوده .. پیش میاد عزیزم ...در  مواقع مشابه که شاشی پاشی! تو خونه اتفاق افتاده بود  عکس العمل من و  همسری این بود  که بدون دعوا کردن و  در سکوت لباس هاش رو عوض میکنیم و اون لحظه نه  تنبیه میشه و نه اشکالی نداره مادر ..فدای سرت میشنوه .. عادی و تا حدی یک کوچولو سرد ...  بعد بهش توضیح میدیم این کار  میتونست  اتفاق  نیفته اگر به موقع دستشویی میرفتی قبل از  خواب و البته  خودش  هم کمک میکنه ملافه هاش رو  میاره تو حمام  و لباساش رو میذاره تو سبد  مخصوص و  خلاصه  مثل موش  میشه تربچه مامان این جور  وقت ها . یکی  دو بار  هم که خیلی  اظهار  ندامت میکرد بهش گفتم میدونم تو نمیخواستی این طوری بشه . تو تقصیری  نداری  مامانی . مثانه ات  پر شده و  نتونسته  تحمل  کنه و سعی  خودش رو کرده ولی  موفق نشده و  هم هی  این ها  رو خالی کرده بیرون و  نفس راحت کشیده!! خب  اگر  دستشویی بری  هر وقت من میگم بهت ، دیگه اون هم فشار بهش  نمیاد... خلاصه  همسری  بچه رو برد  تو  حمام و  صدای شر شر آب ساعت 5 صبح !! فکر  کن چی  فکر  میکنند مردم!!  میزبانمون هم اتاق  خوابشون  کنار  حمام و منم هی  حرص  میخوردم . بچه رو  کلا حمام کرد و  آورد و  من هم دو سه تا ملافه و  شاشی  ناپاشی  لعنتی  و رویه تشک و کل لباس ها رو یک گوشه گذاشتم ببینم چ خاکی به سرم بریزم . بعد  این ها اومدند بیرون و ساعت 5.30 صبح من رفتم حمام باز صدای شار شار  اب !!  نوبتی !! دیگه واقعا این بار  چیز دیگه ای  هم میتونن فکر  کنند مردم!!؟ شروع کردم  به ملافه شوری  و  البته ماشین  لباسشویی هم بود  بهم کمک کرد . اقا  یک بار با اب   یک بار  تو ماشین یکبار  نرم کننده و  به سلامتی ساعت  8 صبح من در اومدم  از حمام .. گل دراومد از  حموم ..سنبل در  اومد  از  حموم .. صورت سفید و بیرنگ .. موها  خیس .. دستام تیریک تیریک میلرزید داشتم از  شدت خستگی   بیهوش میشدم .. صاحب  خونه هنوز  خواب بود ..برادر همسری  که اتفاقا شب  قبلش به ما ملحق شده بود  هم  تو اتاق  پذیرایی  خوابیده بود . دیدم بیداره گفتم تو  نخوابیدی مگه  ؟  گفت مگه شر شر صدای  آب   بازی  جنابعالی  میذاره خانم  ؟!!ای  کووووووووفت ... حالا شوخیش  گرفته  این وسط .گفتم دسته گل   برادر زاده ت رو دیدی ؟ و وقتی براش  تعریف کردم بدبخت   یکهو نشست  سر  جاش و گفت خاک بر سرمون!!  حالا چکار  میکنین ؟  فلانی  خیلی  حساسه!! گفتم همه رو شستم و  پهن کردم  تو افتاب  و  اینا رو ولش  ..بگو  چجوووووووووری بهش بگیم حالا ؟  خلاصه یک نقشه کشیدیم  با هم و وقتی  میزبان بیدار شد  از  خواب  گفت شما دو تا چقدر زود  بیدار شدید؟    کله صبحه هنوز .. من خندیدم و گفتم بیایید بنشینید اینجا  یک چیز بامزه براتون بگم!! اقا  من گفتم این برادر  همسری  ما  داشت صبح تعریف میکرد یک رسم خیلی بامزه دارند  دوستان  کوه نوردشون که وقتی  میرن اردو های  چند روزه  و  مهمان کسی  میشن دو سه روز،  شب آخر  بدون این که صاحب  خونه بدونه  تموم ملافه ها و  رو متکایی ها و  اینا رو میشورند و  این رسم برای  احترام به میزبان هست ..گفت وا چه بامزه!! کار طرف رو راحت میکنند بعدش!!  بعد گفت  نمیدونم چرا اینقدر صدای آب  می اومد از نصفه شب!!  من گفتم خب  ما هم طبق رسم  برادر  همسری! همه ی  ملافه ها و اینا رو شستیم و  تا اومد  بگه واییی  چرا  گفتم الهی  بمیرم  من!!!! آقا  دیشب شاشیدن!!!! برادر همسری  لبش رو  از  خنده داشت گاز  گاز  میکرد و  خانمه مونده بود آقا  منظورم شوهرمه یا برادر شوهرم!!!!! اومدن  رفتن حس های  مختلف تو صورت این بنده خدا دیدنی بود ..اول  تعجب ..بعد شوک ..بعد   سکته ..بعد  نگاه  ناباورانه به برادر شوهر ..بعد  نگاه به من .. بعد هم زد زیر  خنده  .. آخی .. بچه  بود ؟  نه  خانوادگی دست در دست هم اب یاری  کردیم خونه رو !!؟  اینم پرسیدن داره خب  !!؟ آخرش  هم گفت  تو  داشتی  ملافه میشستی  از  نصفه شبی ؟  این چه کاری بود و  من گفتم  بچه مون   رو هم حموم کردیم  تازه !! به خدا با نرم کننده هم شستم که نرم و  خوشبو بشه ..بچه رو نه ها .. ملافه ها رو  میگم ..خلاصه اونقدر  دعوام کرد  که  این چه کاری بود  ؟  من همیشه ی  خدا مهمون دارم و از  این اتفاقات خیلی  افتاده و  من عادت دارم و بچه هست و  عادیه و  کلی  دعوام کرد  چرا  این همه به خودم زحمت می دادم .. و گفت چرا تو ماشین اتومات ننداختی و این قدر خسته کردی  خودت رو . خلاصه  کلی  هم خاطره تعریف  کرد  از  باران های   بهاری و استوایی!! مهمانان در  رده های  مختلف سنی  از   دو سه سال تا 50 سال! آقا این میگفت  من زمین رو از  خنده  گاز  میزدم برادر  همسری  نگاه میرد  این همون صمیم هست که داشت  از شدت استرس  چند دقیقه بعد  در و دیوار رو گاز  میزد ؟!! باور  کنید سعه صدر و  خوش برخوردی  میزبان  خیلی  بهم کمک  کرد  که بتونم سکته  رو رد  کنم . من خیلی   حساسم  خودم به این چیزها  که همه چیز رو مرتب و تمیز و زیبا  تحویل  میزبان بدم . ولی  خدا این شرمندگی ر برای  هیچ کس  نیاره ..به خدا خیلی  خجالت کشیدم  ولی  خب  از دست من و  طفلکی بچه  هم خارج بود و  واقعا آب و رطوبت هوای  اونجا طوری بود که میزان دفع اب بدن ما   هم خود بخود  بیشتر شده بود . خوشبختانه میزبان درک بالایی  داشت .

سفر  به خیر و خوشی  تموم شد و  ما با  میزبان برگشتیم مشهد  البته سر راه   گرگان هم  موندیم پیش یک دوست مشترک  عزیزو یک شام خاطره انگیز ساعت 12 شب  تو  النگ دره تناول کردیم با حس : الانه که گزارها  حمله میکنند بهمون!!!! حس  خوب  امام زاده عبدالله  و  آرامگاه زیبا و خاطره انگیزش که  چند تا از عزیزان خونواده همسری رو در  خودش  محکم بغل کرده ..نوازش  سنگ پدر م بزرگ و  مادربزرگ همسری ...چقدر  متفاوت از  آرام گاههای  مشهد بود . روح داشت .حس  داشت .. غم نبود  توش خیلی . سبز و  شاداب بود . خلاصه آروم اروم برگشتیم سر خونه زندگی  خودمون ..الان دو هفته ای  میشه تقریبا   مهمون دارم . ظهرها خونه مامان جون و شب  ها پیش ما  هستند . هر روز  هم برنامه بیرون و  تفریحی  داریم .  من  خودم حال میکنم وقتی  مهمون میاد برامون از راه دور ..به این هوا همش  آدم به تفریح و  گردش  و توفیق  اجباری  هست .. حالا  مامان جون هی  ناراحت بود که  من همش  دارم آشپزی میکنم و وقتم گرفته میشه  و  کارمندم ولی  من برعکس من ذوق  کنون که آخ  جون امشب  هم با ما هستند ..باور  کنین خیلی  خوبه  این دور  همی  ها ..روانم شاد شده و  البته بعضی  شب ها هم از  خستگی روانشاد شدم ...الهی بهشون خوش بگذره  و با خاطره خوب برن به شهرشون . لامصب  این  فامیل هاشون دستچین شدن انگار تو خوبی و مهربونی ...

ماجراهای  مهمونی بازی    باشه برای  پست بعدی ( یا خدا .. هنوز  ادامه داره صمیم !!!؟)   به جان خودم   اینا رو کم کم و در  چند  نوبت و  چند روز  نوشتم  تا کامل شد .  

 

جان صمیم شما جای من بودین و خونه میزبان همچین اتفاقی  می افتاد چه برخوردی  میکردید؟

ما برگشتیم .

 

 

سلام ...اوه خدای من ...حدود 250    ۵۰  کامنت خونده نشده ..بچه ها من نمیدونم یکهویی چی شد .کلی اتفاق  خوب افتاد  برامون ولی  من اصلا به نت دسترسی نداشتم یعنی فرصتش هم نبود .  

شب سالگرد ازدواج همسری یک سورپرایز بزرگ برام داشت که بهتون میگم تو پست بعد  و فردا ظهرش بهم زنگ زد آماده ای  عصر بریم  سفر ؟!!!! و من برای اولین بار تو این مدت زندگیمون این مدلی مسافرت یوهویی رو هم تجربه کردم . در واقع یک جور   ماه عسل  تدارک دیده بود همسری  در  معیت پسرک شیطون .     9 روز سفر بودیم .  

امروز صبح رسیدم . مهمان دارم حدود دو هفته از شمال . یک ترجمه که منتظر  تحویله و یک  یخچال پاکسازی شده و  مهمون های رو درواسی  دار و خونه تکون داده نشده ... ... 

فقط  اومدم بگم زنده ام  و برمیگردم  با کلی  تعریفی و  اتفاقاتی که الان خنده دار  هست ولی  اون موقع تو سرم میزدم ...آبرو و سوتی  در  حد ..نگم بهتره ...یکهو تعریف میکنم . 

 

مرسی از این همممممممممه محبت و لطف و تبریک برای  سالگرد ازدواجمون ...اصلا انتظارش رو نداشتم ..

نیمه مردادی دیگر

  

15 مرداد  یک سال دیگه هم رسید . عجب روزی بود ..عجب  اتفاقی .مزه شیرینش  بعد این همه سال  تو ذهنم تازه و  مثل روز اول هست . لباس  عروسیم  رو دادم دوختند برام(دوخت اول) چون لباس های  دیگه سایزم نبود!!! دستم دو روز قبل به تیزی در ماشین خورده بود و  روی بازوم یک دایره بزرگ کبود شده بود که آرایشگرم  کلی روش  کرم سفید کننده و  اینا زد  و میگفت از بس سفیدی   دستت زرد شده با این کرم ها!! کفش های راحت و صندل که خریدم چقدر  خاطره  انگیز بود . 

 

همه چیز برای  راحتی  خودمون بود و نه چشم مردم . دوستام باور  نمیکردند من صندل دو انگشتی  پام کنم شب  عروسیم .بهشون گفتم دلم نمیخواد  در  همچین شبی  تمام فکرم به زخم پشت پام  معطوف بشه و  نفهمم چی شد  و چطور  گذشت .  آینه شمعدون زیبام رو از   یسک شومینه فروشی  خریدم  دو  مجسمه زیبای برنجی  هستند ..همون موقع آینه شمعدون ها  بالای  دویست سیصد بود  معمولی هاش ..من اما  دوتایی این شمعدون ها رو  18 تومن خریدم با  همسری  و کلی  خوشحال بودیم .آینه اش رو هم تقریبا ست با شمعدون ها سفارش دادیم  یک ایینه فروشی برامون درست کرد  اون هم شد  20 تومن .نگفتیم آینه عروسی هست . قاب رو سفارش  دادیم . آینه رو انتخاب کردیم و  تمام ..به همین راحتی . من و  همسری  هیچ وقت اهل انجام دادن کار برای  دل مردم نبودیم ..یعنی  زیا نبودیم بخصوص برای  عروسیمون . هنوزهم  بعد از  این همه سال خوشحالم عقلم رو دست بابا و مامانم ندادم برای  مراسم و  هزینه ها . من و علی با هم تصمیم گرفتیم مراسممون کوچیک و  جمع و جور باشه بدون ریخت و پاش اضافی . یک مدل  غذا (فقط  جوجه کباب )  و  دو یا سه مدل شیرینی و بستنی و  تمام .. بابا داشت خودش رو میکشت که آبروی من رو نبری دخترجان ...حالا دو سه مدل غذای دیگه  اضافه کنید من خودم پولش رومیدم. من و علی قبول نکردیم .شوهر  جوون و محکم من پای  همه چی  ایستاده بود و گفت ازتون خواهش  میکنم به نظر من و صمیم جان احترام بذارید . انتخاب  کارت عروسی ..انتخاب  باغ..انتخاب  کیک سه طبقه ولی  جمع و جور ...انتخاب دونه دونه وسایل آرایش و  لباسها ی کمدهای  من .. انتخاب  وسایل  زندگی و جهاز که دو تایی با هم میرفتیم میخریدیم .همه چیز آماده بود  تا ما شبی خاص رو داشته باشیم .  

 

اون شب با خنده های  من و  نگاه های  گرم و  عمیق  همسری  گذشت . بامبول زیاد سرمون در آوردند ..چه وسط  مراسم و چه بعدش . از طرف  خونواده خودم .  پدرم بهانه کرد که من  پام شدید درد میکنه و قبل از  اتمام مراسم و دست به دست دادن من و  همسری رفت ...البته مهمان هم داشتیم و دیر وقت بود و  کسی  متوجه ضایعیش نشد ولی من فهمیدم از سمت بعضی ها پر شده حتما ... عده ای بودند که همون وسط مراسم طاقت دیدن مهربونی  مادر  شوهرم و  خوشی و خوبی من و  همسری رو نداشتند .مامانم آخر مراسم  اومد و دست من رو گرفت و دست همسری رو .بهش گفت میخوام بتونه بهت یک عمر  اعتماد کنه ..میتونی ؟  همسری  گفت  تمام سعی ام رو میکنم و مامان  دست من رو گذاشت تو دست همسری وبه جای این که سفارش من رو به همسری بکنه  کلی  سفارش ایشون رو به من کرد ( جلوی  چشم آقای داماد!!) که هوای  پسر منو داشته باش صمیم  ..براش تو هیچی  کم نذار ..همیشه پشتش باش و  کنارش باش ...کم و زیاد تو زندگی رو به روش نیار و یک  کلام ..زن زندگیش باش و همسر و هم پاش .اون موقع معنی  وعمق حرفای  مامان رو خوب  نفهمیدم ولی بعد با تمام وجودم حس کردم چقدر  مسوولیت سختی به من داد اون شب ....و ما رفتیم دو دور بازی و عروس کشون و شب ساعت 4 رسیدیم خونه مون .دیدم مهمون ها و  صاحب  خونه عزیزمون  منتظرند و اسفند دود کردند  برامون . اون شب  ازخستگی در آغوش  هم  خیلی زود به خواب رفتیم. فرداش  مهمونی  پا تخت که دیگه زورم این  جا به مامان نرسیده بود و شب  هم تو  خونه عکس های خانم عکاس از اولین شب  زندگی مون (ما تمام عکس های عروسیمون آنالوگ هست و  طبیعی ..نه رتوشی و نه چیزی ..عکاسمون گفت بعدها میفهمید  ارزش این عکس  ها چقدر  هست ..دیجیتالی و مصنوعی نیست ..و چقدر  من اون عکس ها رو دوست دارم الان ..خود خودمون هستیم ..با همون برق  چشم ها و لبخندهای  زنده ....)  

دو روز بعد ما  عازم ماه عسل بودیم . چالوس  هتل گرفه بودیم .هتل کوروش و  چقدر  من اونجا رو دوست دارم هنوز . بهترین روزهای ما شروع شده بود .پر از  اشتیاق و انرژی و  گرمای  عشق بودیم . دست هامون لحظه ای از  هم جدا نمی شد و من حرف های  مامانم تو گوشم بود ..از شوهرت چیزی نخواه که شرمنده ات بشه ...هر چی داری و نداری  بذار وسط و مال من و  مال تو  نکن هیچ وقت . قدردانی هایی  زبونی و  نگاهی و  قلبی  همسری من رو مطمئن تر  کرد همه ی این سال ها که این کار  بد تصمیمی نبوده و  نیست برای زندگی من .

روزها از سر  کار  می اومدیم . من به استقبالش میرفتم .گرم و مهربون . همیشه میگه تموم خستگی کار و  سر و کله زدن  های بیرونم محو میشد .. دود میشد و میرفت بیرون از  تنم با مدل استقبال  تو . من عصر ها کلاس زبان هم میرفتم .از سر  کار  ساعت حدودای  سه و  چهار  مستقیم میرفتم آموزشگاه .تدریس داشتم و  بعد از   13  14 ساعت بیرون بودن از  خونه ،همسری  شب  می اومد  کلاس دنبالم  و تازه میرفتیم با هم پارک .. میخندیدم ..حرف میزدیم .من تعریف میکردم .اون از  خودش و کارش  میگفت و یک چیزی  میخوردیم یا سر راه چیزی میخریدیم برای  شام شب که درست کنم و میرفتیم خونه ..روزهای  خوب و  قشنگی بود ...

مشکلات کم کم  پیش اومد . مسائل مالی ... کم و  زیادهای  شغلی  همسری . پیشرفتش اما  خوب بود . خیلی خوب ..و من دلگرم به زندگیمون بودم . خونه خریدیم و داشتیم کم کم قسط هاش رو می دادیم و ذره ذره اون خونه داشت ساخته میشد .  پر از انگیزه بودیم . یکی دو بار هم کنکور  ارشد  امتحان دادم و به فاصله نه خیلی  زیاد  قبول نشدم ...مسافرت میرفتیم . بیرون میرفتیم . خرید میکردیم .یک روز   کلا دوتایی سر کار  نرفتیم و  از صبح تا عصر بیرون بودیم با هم . خیلی  خاطره انگیز بود .  شب قدر سال 87 گذشت .شبی پر از برکت و لطف و  معجزه ...همون ماه من متوجه شدم پسرک رو باردار هستم و همه چیز برای   یک خوشبختی  تمام ، آماده بود . بعد از  حدود  4 سال با تصمیم  خودمون داشتیم پدر و مادر میشدیم  . وقتش بود به نظرمون . و به راحتی و بدون مشغولیت ذهنی پسرک دوست داشتنی ام در  وجودم زندگی رو شروع کرد .   همون موقع ها بود که کم کم آسمون زندگیمون ابری شد ...روزهای خوب و  زیبای بارداری من همراه شد با بزرگترین بحران زندگیمون ...روزهایی که در بیمارستان بستری میشدم و کسی  حتی مامانم نمیدونست ...کسی  نمیدونست حتی شماها ..از درد و از  شدت استرس و فشاری که روی  دوتاییمون بود و من بیشتر  آسیب  میدیدم این وسط  کار من به سرم و  این حرفا میرسید . دونه دونه موهای سیاه من  و همسری  رنگ  عوض کرد ..به هیچ کس نگفته  بودیم چه اتفاقی داره برامون می افته . ما آدم گفتن درد هامون به خونواده هامون نبودیم و هنوزم نیستیم ...و یکباره ضربه  آخر زده شد ..پسرک فقط  یک هفته داشت و تازه متولد شده بود که تیر  خلاص زده شد به زندگی ما ..به تمام تلاش های شب و روزهای قبلمون ...خونواده هامون باور  نمیکردند ما همچین اتفاقی برامون افتاده باشه ...دعوامون کردند  که چرا بهشون نگفتیم ..من بغض میکردم و  همسری  رگ کنار  پیشانیش برجسته میشد  از ناراحتی ... بودن پسرک اما  برامون مسکن بود ..یک مسکن قوی .. خونه و ماشین و شرکت و طلا وسکه و  پس اندازو همه چیز رفت . ما موندیم و لباس های  تنمون وبدهی های بزرگ و  نیش زبون های  اطرافیان ..چه غریبه و چه آشنا ... همسری شب ها  دست های من رو میگرفت توی دستاش  و میگفت من شرمنده تو شدم ..من نتونستم برنامه هامون رو پیش ببرم ...این حق ما  نبود...میدونید بچه ها ... دلم  هیچ وقت نخواست و نمیخواد در  موردش  چیزی بنویسم یا به کسی توضیح بدم . هنوز حتی  پدر و مادر من  کامل  نمیدونند  اون اتفاق  چطور بود و  چطوری  پیش اومد .. دلم نمیخواد  هیچ کس  جزییاتش رو بدونه . .. چون به وقتش  به جای  امید دادن بهمون  میشه چماق روی سرمون ..مثل  چند سال بعدش و ترکش هایی که هنوز  هست ...و چه سخت جون بودیم ما .

پسرک من و همسری رو به هم نزدیک کرد ...و مشغله های کاری  ،همسری رو از  من دور  کرد ..مثل کش در  نوسان بودیم ..من به شدت کار  میکردم بعدش .ترجمه ..کلاس ...از صبح تا شب و همسری هم همین طور ..کار  خودش .آتلیه ..کار های  جانبی ...و تنها امید ما پسرک بود و عطر بودنش که حالمون رو خوب  میکرد ... بارها تو بغل  هم بغض کردیم  . بارها گفت دارم میبرم صمیم ...دارم کم میارم ..و من هی مطمئنش میکردم  که اون اتفاق تقصیر تونبود ..من مطمئن هستم بهت ..باز هم میتونی ..باید  صبر کنیم کمی ..زود همه چیز روبراه میشه باز ...مطمئنم بهت ...تو آرزوهای بزرگی برای  زندگیمون داری ..دوبا ه شرکتت سر پا میشه . من به عرضه تو  اطمیمنان دارم .. و وقتی باز من کم می اوردم اون محکم بغلم میکرد و میگفت یک روز به همه ی  این روزهامون میخندیم ...من کنارت هستم صمیم ..ببین چقدر  دوستت دارم ..بیشتر از  همه ی آدم های  دنیا ....بعد کم کم اوضاع یک کوچولو بهتر شد . دیگه من شب ها  بخاطر  خستگی و بیهوشی همسری از شدت کار و این که بهم توجه نکرده مثلا قبل از  خواب ، اشکم در  نمی اومد ... محکم تر شده بودم ..تو کوره ای که ما رو گذاشته بودند و داغیش  رو  با گوشت و استخون حس کرده بودیم آبدیده  شده بودیم ..چند سال گدشت ..پسرک روز به روز بزرگ تر و شیرین تر  میشد ..من با تمرین های ذهنی ....با اعتماد دادن به خودم ..با صحبت کردن با خودم ..با باور  کردن و قبول  و پذیرش اون  اتفاق روز به  روز بهتر شدم ..یاد گرفتم  من مسوول اشتباهات خودم هستم نباید هی به گردن بقیه بندازم .شاید اگر کمی  روی  احتمالات ناممکن  بیشتر برنامه ریزی کرده بودم بهتر میشد ..دیگه دست از این برداشتم که  خودم و همسری رو در  ذهنم سرزنش کنم و هی بگم  چرا این بلا سرمون اومد ...چرا اینطوری شد ..  فکر کردم به این که الان باید چکار کنیم .. گذشته که گذشت .با همه  آثارش ..الان من و همسری چکار باید بکنیم برای بهتر کردن اوضاع و در  اومدن از  وسط  اون بحران ..شروع کردم به مشخص کردن و  واضح بیان کردن درخواست هام از  خدا ..از  خونه شروع شد و چقدر  خوب  جواب  گرفتم .. گذشت و گذشت و  حجم بدهی های  چند صد میلیونی ما کمتر و کمتر شد .. خونواده هامون بیشتر  هوای ما رو داشتند ...و البته گاهی یک حرف کافی بود تا این اشک های من در  تنهایی  مثل یک رودخونه ی  تموم نشدنی  راه بیفته روی  گونه هام و  فکر کنم دیگه نمیتونم دووم بیارم  و بسه دیگه ..بسه..و باز  دوباره بلند شدن و از  نو  شروع کردن . میدونی وقتی روزها و شب هایی که تموم نشدنی بع نظر  میرسیدند رو مینویسی در  چند خط  خودت یکباره تعجب میکنی ..میگی  همه  اش  همین بود ..اومد ..خراب  کرد ..له شدیم ..بلند شدیم ..ساختیم ...محکم شدیم و  سر  پا ایستادیم ..همش  همین بود کل ماجرا ؟  بله ..کوتاه به اندازه دو خط و  طولانی به اندازه یک عمر ...  

امروز  حدود ده سال از  ازدواج من و  همسری  میگذره . امروز  شروع دهمین سال ازدواج ماست . صبح قبل از اومدن به سر  کار  همسری رو محکم بغل  کردم..  بهم میگه باورم نمیشه ..که چشم به هم زدیم و  ده سال گذشت .و تو مثل روز اول دوستم داری ..میگم تو چی ؟ تو چقدر  دوستم داری ؟ میگه من بیشتراز تو  ..خیلی بیشتر  از تصورت صمیم..تو حتی  نمیتونی  فکرش رو هم بکنی چقدر  دوستت دارم ...شنیدن این حرف ها از زبون کسی که تو تموم این سال ها یک حرف  غیر  واقعی و یک قول  انجام نشدنی بهم  نزده ..و به شدت رک و صریح هست حتی به قیمت شنیدن واقعیت های  ناراحت کننده ...شنیدنش از  همچین آدم صریح و رو راستی  خیلی شیرین بود برام . میدونید همسر من  هیچ وقت  حتی در  گرم ترین لحظه هامون هیچ وقت  قول الکی بهم نداد ..تعریف  الکی و دلخوش کنی ازم نکرد ..این اخلاقش شاید یک وقتایی برای من که مشتاق شنیدن زیباترین تحسین و  تعریف ها بودم کمی سخت بود .ولی خیلی زود فهمیدم میشه به این مرد و حرفاش اعتماد کرد ...که تا  چیزی خوب  نباشه  تاییدش نمیکنه و با هیچ کس تو دنیا هم تعارف نداره ...و امروز  وقتی برمیگردم به بودن این سال هامون با همدیگه نگاه میکنم لبخند میاد روی  صورتم .. که براش  بهای  زیادی  دادیم  جفتمون..

من سال های اول ازدواجمون فکر میکردم دلخوری بین زن و شوهر یعنی فاجعه ..یعنی دیگه همه چیز تموم شد ..روزهایی بوده که یک  مساله کوچیک میتونسته یک تنش بزرگ بشه ...معدود دفعاتی هم بوده که شده ...و ما اون رو از سر  گذروندیم . میدونید  چی زندگی ما خنده داره؟ ..این که مسایل بزرگ رو به راحتی  و کنارهم از سر میگذرونیم ولی یک مساله پیش پا افتاده و خیلی خیلی ساده میتونه باعث  دلخوری ما از هم بشه ...من اما هیچ وقت اجازه ندادم و نمیدم دلخوری هامون  ادامه دار بشه ..مثل یک ظرف آب  می مونه که هر روز یک قطره جوهر بهش اضافه بشه ..اول کدر  میشه ..بعد  مات ..بعد  خاکستری و  کم کم سیاه مثل همون جوهر  قطره قطره ... همسری بارها و بارها تحسین کرده این اخلاقم رو ..بهم گفته بزرگترین  حسن تو اول  شیرین زبونی هات برای منه و  شیطنت هات و بعد کینه ای نبودن و  دل گنده بودنت ..با خونواده ام ..با خودم ..با همه ... و  من غرق  لذت شدم از شنیدن این تعریف ها . وقت هایی هم  بوده که واقعیت هایی در  مورد  خودم بهم گفته که تو شوک بودم و  دلگیر و  غمگین تا چند روز .. و بعد به خودم گفتم شنیدن و دونستن این ها  تلخه ..ولی هست و باید یک جوری برطرفش  کنی صمیم ...

امروز میخوام به همسری که حتی شاید هیچ وقت اینجا رو نخونه (با این که میدونه وبلاگی به این نام دارم) بگم که روی  این پله از زندگی مون که ایستادم راضی  ام از بودن با تو ..از بودن تو ..بهش بارها گفتم که بهترین انتتخاب من بوده و هست ..و البته ایشون هم بهم گفته ولی من اگه بجای ازدواج با تو   با یک دختر  یکی یک دونه پولدار و فوق مولتی  مانی !! ازدواج میکردم شاید  زندیگم عوض میشد صمیم!! و من هاج و واج نگاش کردم که یعنی  چی این حرف ..و اون محکم بغلم کرده و گفته یعنی شاید ای قدر  خوشحال نبودم از داشتن تو ...امروز بهم گفت من تو زندگیم دنبال یک چیز بودم صمیم .عشق واقعی ..و تو اون رو بهم دادی ...وای  همسری و گفتن این حرف ها ..اوه اوه از  محالاته ...و چقدر  ذوق کردم ...من و همسری  هر  کدوم ممکن بود زندگی خیلی بهتری با کس دیگه ای  داشته باشیم ..نه من تنها آدم روی  زمینم که میتونست اون رو خوشبخت کنه و نه اون ...منتهی رفتارهای ما با هم ..سخت  ش یرینی هایی که گذروندیم ..امتحان هایی که پس دادیم تو زندگی به هم ..همه باعث شده نتیجه این تصمیم برای دوتای مون راضی  کننده باشه . من تو زندگیم آدم قانعی  هستم ..خیلی زیاد ..ولی یک چیز  ر نمیتونم اصلا قناعت کنم توش ..ابراز  عشق و محبت به همسر ...و خودم هم  سیر نمیشم .کدوم آدمی از  عشق گرفتن و محبت دیدن سیر میشه که من دومیش باشم ...  

وقتی  میگم  مرد خردادی من ...عاشقت هستم و بودنت و همیشه محکم بودنت رو از  خدا میخوام .. عمق داره این حرفم ..از سر  خودخواهی  نیست ..بودنش رو برای  شاد بودن خودم نمیخوام فقط .. در  کنارش  این روهم میخوام که باشه تا من بتونم انقدر بهش محبت کنم تا بدونه  چقدر برام مهم و  دوست داشتنی  هست ...که بودنش برام مهم هست ..حتی  اگه روزی  نباشم ...

خدا رو شکر  میکنم که بهترین تصمیم زندگیم رو گرفتم ... سخت ترین مسوولیت زندگیم رو دارم انجام میدم هر روز و  مرد بامعرفتی کنارمه که میدونه  چقدر  خاطرش برام عزیزه و میدونم چقدر  عمیق برای  خوشبختی  من و  پسرکمون داره از  همه چیزش مایه میذاره ..دلم میخواست برای  بعضی ها که می اومدند اینجا و بغض میکردند یا آه میکشیدند که خوششششششششششش به حالت صمیم  ...وسط  خوشبختی  غلت میزنی ..تو شانس آوردی که شوهرت  وخونواده اش اینقدر باهات خوبند ...خوشششششششش به حالت .. اینا رو بنویسم و بگم باور  کن راحت به امروزم نرسیدم ...که درد کشیدم ..تو خودم ریختم ...جوونیم رو گرفتم وسط دستام و  دودستی  دادمش و  این زندگی رو گرفتم به جاش ...تا باور  کنند که میشه سختی کشید و  خوشبخت بود .. میشه اشک ریخت و  باز خندید ...میشه  پول داشت و  معرفت رو هم داشت ..میشه در  کنار  همه این ها به خدا توکل کرد و باز بلند شد و از نوساخت ...

برای  همگی عشقی گرم و  زندگی ای پر از آسایش و برکت و معرفت  آرزو میکنم .

ستاره های قدر (سال سوم)

 آخرین مطلب و پی نوشت این پست: 

 

الان ساعت یک و سی دقیقه سومین شب قدر  هست ..اومدم تا نظرات رو ببینم و  تایید کنم . هر کس بعد از  این دلش خواست همراهی کنه از جزء های باقیمونده یا هر  جزئی که دلش خواست انتخاب کنه و بخونه و بعدا به من اطلاع بده بنویسم اسمش رو اینجا . من به یاد همتون بودم .برای  همه دعا کردم . برای  همه ملتمسین دعا .. حاضران و غایبان ... 

 

امشب  تو دعای  جوشن وقتی از  خدا و رحمتش به دست هایی  گشوده یاد  میکرد   خودم رو دیدم ..بچه تخس و بی فکری که هی چادر  مامانه رو ول میکنه ..هی  مامانه میشینه دم در ..چشم نگرون ...منتظر ..مشتاق برگشتن این بچه ی بی عقل ..و بچه تو کوچه ها دنبال یللی تللی  خودش ..بی خبر از خونه و  کاشونه گرم و امنی که منتظرشه ..بی خبر از  خطرهایی که منتظرشه بی پشتوانه ...به ویترین مغازه ها  نگاه میکنه ..به رنگ های  زیبا ..به چراغونی های  خیره کننده ..کم کم شب میشه ..کوچه هاخلوت میشن ..صدای  پای غریبه ها میاد ..سکوت و  سیاهی  میاد ...چند ساعت میگذره ..به اندازه یک عمر ..و در واقع به چشم هم زدنی  سی  چهل  پنجاه سالش  میگذره ..بچه  زخمی و خسته و افتاده و نفس زنون با  لباس ها کثیف برمیگرده سمت خونه ...چراغای  خونه روشنه ..در بازه  و مادر  منتظر و  مشتاق  نشسته ..دست هاش باز ..لباش  لبخند و  آغوشش   گرم و امن ... 

بی اختیار به جای  سبحانک یا لا اله الا انت ..الغوث الغوث...گفتم مامان ...ببین برگشتم ..بیا..بیا بغلم کن ..مامان برگشتم ..مامان .. دیگه دستم رو ول نکن .. نذار  گم شم .. 

مامان من میترسم  تنهایی.. من ترسیدم ... 

مامان وقتی  تو نیستی  همه اذیتم  میکنن ...مامان نذار  تنها بشم دوباره .... 

و کلمه ای  به زیبایی  مامان ..برای  خدا پیدا نکردم ...مثل مادر مهربان ..خطا پوش ...خیر  خواه ..مثل مامان ها  با محبت ..حتی  نمیذاره بابا بفهمه .. نمیذاره هیچ کس بفهمه به چه روزی افتاده بودی ...میپیچتت لای  چادر  کرم و جود و  مهربونیش .. از  تو حیاط  از  جلوی  چشم های  فرشته ها ردت میکنه ..تمیزت میکنه.. گرد و خاکت رو میگیره و مینشونتت بالای  اتاق ..مرتب و  تمیز ..انگار  نه انگار  از  تو کوچه ها  خاکی و  خمیده بودی که برگشتی ... 

همچین مامانی  دارم من ..بلا تشبیه ...فقط  میخوام وسعت این دست های  گشوده رو  با کلمات قابل فهم بنویسم ...  

کی مطمئن هست سال بعد  همچین شب هایی  تو این دنیا  هست تا بنویسه حس هاش رو ..تا بره دم خونه و  چادر  مادر رو بگیره و  بگه من برگشتم مامان ... ببخش  منو ... و مامان با تمام وجود بغلش کنه و بگه چقدر  منتظرت نشستم بچه ...چرا نمی اومدی آخه ؟... 

 

میترسم...میترسم از این اطمینانی که در دلم به این همه کرم و بخشندگیش  دارم ..میترسم و  ترسم از  اینه که  با من نه از روی   مهر و چشم های  بسته و  حلم و صبوری برخورد بشه ..میترسم با عدل خودش باهام رفتار کنه ..که به یقین بد  روز وروزگاری خواهد بود ...و باز  امید  مثل نور  یک لامپ 1000 میپاشه توی  دلم که نه ...تو تلاشت روبکن ..برگرد ..آدم بمون ..انسان باش ..حلال و  حروم رو تا حد  ممکن رعایت کن ..سرت به کار  خودت ..تو یقه خودت ..مشغول بررسی  کم و کاستی های  خودت باشه و زندگی مردم رو سوژه نکن ...اون وقت حتما ..به یقین ...ان شاء الله ..-و چه چیزی  جز اراده او حاکم خواهدبود ؟ ... عاقبتت ختم به سپیدی و امنیت و رضایت خودت و  اون میشه ...همش به دست های باز و چشم های بسته اش  فکر  میکنم ...به برگشتن ..موندن و  دیگه گم نشدن ...و پرهای چادرش ..که صورت ترسیده ام رو نوازش  میده .. 

 

  یَا ذَا الْجُودِ وَ الْإِحْسَانِ یَا ذَا الْفَضْلِ وَ الامْتِنَانِ یَا ذَا الْأَمْنِ وَ الْأَمَانِ یَا ذَا الْقُدْسِ وَ السُّبْحَانِ یَا ذَا الْحِکْمَةِ وَ الْبَیَانِ یَا ذَا الرَّحْمَةِ وَ الرِّضْوَانِ یَا ذَا الْحُجَّةِ وَ الْبُرْهَانِ یَا ذَا الْعَظَمَةِ وَ السُّلْطَانِ یَا ذَا الرَّأْفَةِ وَ الْمُسْتَعَانِ یَا ذَا الْعَفْوِ وَ الْغُفْرَانِ

 

 ******************************************************************************** 

 

 

سلام .  

یک چیزی رو مدت هاست میخوام بنویسم هی یادم میره .. دوستان گلی که برام خصوصی می نویسند و سوال دارند و  از من پاسخ میخوان و آدرس ایمیل میدن  و میگن به ایمیلمون بهم جواب بده ...لطف کنند  و  خودشون به من ایمیل بزنند . من اونجا راحت ریپلای  میکنم و نیمخواد هی از این سیستم  و صفحه به اون یکی سایت  برم و کپی  پیست کنم .... . آدرس من هست  samim8888   در  یاهو .کام 

 

 

برنامه ختم قرآن رو  برای سال سوم  با هم شروع میکنیم (ببینید چقدر  توفیق داشتیم همه مون ) . نفری یک جزء اختصاص میدم به دوستان . برنامه ما باشه هر  کدوم از سه شب قدر  که تونستیم ...شب  نوزدهم ..یا بیست و یکم و یا بیست و سوم .  

 ساعت بین 9 شب  تا لحظه اذان صبح ....  ساعت خاصی رو  انتخاب  نمیکنم  چون دستمون بهتره باز باشه تو زمان بندی مون. من احتمالا خودم شب بیست و سوم رو  انتخاب  میکنم . از این نظر  هم سه شب  میذارم که فرصت کنم به کامنت ها  پاسخ بدم برای  اینکه کدوم جزء رو بخونیم. اسامی رو با جزء مورد نظر  در  همین جا اضافه میکنم . ببینیم انشالله چقدر میتونیم برای هم دعا کنیم : 

من این دعاها رو  برای  همه دوستان و به نیابت از همه اونایی که همراهی میکنند با ما مینویسم اینجا ..گفتنش از  من ..اضافه کردن بهش و آمینش با شما .. 

 

اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل  فرجهم  

 

1- این ختم قرآن رو از طرف شما و خودم ،  اول هدیه میکنم به امام زمان ، برای سلامتی و  خوشحالی ایشون ..برای گوشه نگاه نازنین و با برکتشون به همه ی ما ...و بعد هدیه به تمام ائمه و امام های معصوم  از حضرت ادم تا حضرت خاتم (ص).   

 

2-این ختم قرآن و ثواب و برکتش رو  تقدیم میکنم به تمام رفتگان و درگذشتگان خودمون ،  خونواده هامون ، همسایگان و  عزیزانمون ...انشالله بهره کافی و نور الهی و برکت و درجات عالی و همنشینی با خوبان و اولیای  خداقسمت همشون بشه ..و همچنین تقدیم میکنم به تمام رفتگان  به قول مامانم بی وارث و بد وارث ..بی صاحب و بد صاحب ..از ازل تا ابد ...انشالله اونا هم بهره مند بشن و برای  برکت و سلامتی زندگی ما دعای  خیر بکنند ...  

 

3- آرزو  میکنم به حق آیه آیه شریفی که روی  لب ها و دل های  شما میاد خدا در این شب های بزرگ و عزیز، سلامتی ..برکت و  ثروت های بی شمار ...عمر طولانی و پر برکت ..سعادت عزیزان و  خیر دنیا و آخرت ..عافیت  دنیا و آخرت ، بی نیازی  مطلق از  غیر  خدا .. ماشین و  خونه و  تفریح سالم و سفر های شاد و  مال فراوون که زمینه خیر و برکت و  دستگیری  نیازمندان باشه بهمون بده و  برکتش رو بیشتر کنه .دلمون رو پاک ، نیت مون رو خالص و  اهدافمون  رو متعالی تر  کنه ...نه تنها در روزهای بعد از یایان این  شب های بزرگ، بلکه  در تمام لحظات عمرمون   

 

4- برای سلامتی  همه ی مریض ها ...عزیزانمون که منتظریم یک بار دیگه چشمون رو باز کنند و نگاهمون کنند ..به زندگی عادی  برگردند و دوباره صداشون رو بشنویم ..برای  برطرف شدن بیماری های  جسم و روح همه مون دعا میکنم ..برای تمام پزشکان و  کادر درمانی که در  هر  لحظه ای از زندگی مون برای سلامتی ما قدم برداشته اند دعای خیر میکنم و همچنین برای   معلمان ، مربی ها و هر کسی  که در  رشد و تعالی ما نقش داشته یا چیزی ازش یاد گرفتیم که حالمون رو بهتر  کرده بهترین آرزوها و دعاهای  خیر و  نیک دنیا رو تقدیم میکنم .برای  همه اونایی که  از  دکترها ناامید شدند  یا گفتند  چاره ای  جز صبر ندارید هم سلامتی کامل و  اتفاق یک معجزه یا هر  چیزی که بهشون ارامش و  تسکین بده از  خدا میخوام و تقدیری زیبا و  شاد و روزهایی آروم برای  دور و بری ها و  اطرافیانشون . 

 

5- برای تمام دوستان و دشمنان خودمون دعا میکنم .برای دوستان بخاطر  خوبی هاشون و برای  بدخواه ها ..حسودان و  دشمنان مون برای  اینکه به ما یاد آوری  میکنند چه نعمت هایی داریم که بقیه ازش محروم اند و ما لایق داشتنش بودیم .. برای  اون ها آرامش ...دل پاک و بی کینه و  برکت و خیر  بی شمار  آرزو میکنم .

 

6- برای  تمام کسانی که در  بند و زندان هستند ..چه مادی و چه  روحی ..در بند عادات بد و نفس وسوسه کننده ..در بند زندان و میله های سرد بخاطر  اشتباهیث که عمدی نبوده  ..در بند  وابستگی به کسی یا چیزهایی که خیرو صلاح ما در بودن با اون ها نیست ..اروز میکنم از  این بندها رها شیم و خدا اونچه که خودش  میدونه از خیر و مصلحت رو برای ما پیش بیاره و دل ما رو محکم تر  کنه در  اتکا و اعتماد به خودش ...

 

7- برای  تمام پدرو مادرها..تمام بچه ها ..خونواده ها ، جمع های  گرم و صمیمی و  لبریز از  خاطره و خنده و شادی  آرزو میکنم ...اگر  نداریم یا از  داشتنش محرومیم دعا میکنم خودمون روزی  یک خونواده رو دور  هم جمع کنیم و شرایطی روفراهم کنیم براشون که شادی ،باوری  غیر ممکن نباشه براشون ...سلامتی و عافیت و عاقبت به خیری   تموم نی  نی  های  توراهی ، یا تازه به جمع ما پیوسته و سلامتی  مامان باباهای  گلشون رو از  خدا میخوام .برای  اونایی که چشم انتظار هستند برای یک فرشته آسمونی هم تقدیر الهی و  صبر و رسیدن روزی رو میخوام که بوی  تن نوزادشون رو با تمام وجود ببلعند ...و اون رو در آغوش بگیرند ..فرزندی  سالم و صالح و  اهلی و با اینده ای روشن ..

 

8-برای بهتر شدن زندگی  همه ی زوج ها ..برای  گرم شدن چراغ دل و زندگیشون ..برای  سر و سامان گرفتن  همه مجردها ..  پیدا کردن  همراه و  همدم مناسب  و  هم کفو در  تمام شئونات  برای همه کسانی که  تنهایی و سختی رو تحمل کردند و  پاکدامنی و حیا و نجابت  روح و  جسم رو حفظ کردند-  چه اون هایی  که هنوز ازدواج نکردند چه اون هایی که در شرف تشکیل یک زندگی  جدید هستند-  دعا  میکنم  . و آرزو  میکنم  تصمیم های زندگی  همه مون به خیر و عافیت و سلامت ختم بشه و برامون  خوشبختی  و  تعالی  مراتب انسانی و  دنیایی و اخروی  رو با خودش بیاره ..

 

9- برای  همه مون دعا میکنم لطف و بخشایش و  رحمت خدا شامل حال همه مون بشه و  خداوند اونچه که از روی  غفلت یا حتی عمد انجام دادیم و  عاقبت و عقوبت سختی  براش مقدر شده رو(با تلاش و  جبران و  دعای خیر)  قلم عفو بکشه  و به دعای  خوبان و نیکان در  این شب های خاص و روزهای  پر برکت ما رو در هم گروه آمرزیده شدگان و سعادت مندان و  بندگان خاص و خالص و بی آلایش خودش  قرار بده ...و روزهای بعدی ما شروعی دوباره باشه برای  اینکه منبع خیر وبرکت و  شادی به خود و دیگران باشیم ...

 

10- از  خدا میخوام بهمون توفیق بده در  این شب ها باعث و بانی  کار  خیر بشیم   حتی شده یک ظرف کوچیک افطاری یه همسایه یا عیادت یک بیمار ..یا یک تماس با  فامیل یا اشنا و دوستی   که ازش مدت ها غافل موندیم .. یا شاد کردن دل یک بچه ی  کوچولو با نیم ساعت بازی و آوردن خنده به لب هاش..یا کمک به مامان یا هر کس عزیز زندگیمون ...با هر  چیز  و به هر  نحوی که از  دستمون بر میاد . 

 

اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم 

 

 

اینا دعاهای منه ..کلی و  گروه بندی شده ..خیلی بیشتر  از  اینا در ذهنم هست ...مجال کمه و  من منتظر همراهی همه تون هستم و ازتون میخوام در  کنار دعاهایی که برای  خودتون و  عزیزانتون میکنید  برای سلامتی  و روزگار  بر وفق مراد عزیزان من هم دعا کنید ...این روزها به شدت محتاج دعای  خیر و از  دل براومده ی  شماهام ...  

 

این هم لینک قرائت قرآن  http://tanzil.net

 

منتظر  همراهی تون هستم بچه ها  

 (لطفا مشخص کنید جزء بذارم براتون یا نه ..میفا با تو هم هستم )   

 

 

خدایا این لیست رو در  حافظه کائنات  برای  همیشه محفوظ نگه دار و تا سال های سال و شب های قدر بعدی و بعدتر  ،خودت مراقب و محافظشون باش . 

                                                         دور اول 

   

شماره جز مورد نظر

تلاوت کننده

جزء اول

memol

جزء  دوم

لیلی

جز سوم 

خانمه

جز چهارم

آفرین

جز پنجم

maryam star

جز ششم

zahra7913

جز هفتم

مامانش

جز هشتم

بیتا جباری

جز نهم

رعنا

جز دهم

سحر

جز یازدهم

ترمه (به رنگ سادگی)

جز دوازدهم  

ترمه (به رنگ سادگی)

جز سیزدهم

میس مام

جز  چهاردهم  

دنیا 66

جز  پانزدهم

دنیا 66

جز  شانزدهم

زهرا ب

جز  هفدهم  

تیر آ

جز  هجدهم  

زهرا اسماعیلی

جزء  نوزدهم

زهرا اسماعیلی

جزء بیستم

هستی مولایی

جزء بیست و یکم

صدف مامان رادوین

جزء بست و دوم

گلی خانومی

جزء بیست و سوم

گلی خانومی

جزء بیست و چهارم

مهری

جزء بیست و پنجم

مری

جزء بیست و ششم

nahid

جزء بیست  هفتم

سارا 1234

جزء بیست و هشتم

نسیم معلم

جزء بیست و نهم

صمیم

جزء سی ام

صبا خواهرم

 
 
دور  دوم    
 

شماره جز مورد نظر

تلاوت کننده

جزء اول

نور

جزء  دوم

ریحانه شیربان

جز سوم 

مهرگل (آرامش زندگیم)

جز چهارم

حموم زنونه

جز پنجم

elena

جز ششم

مریم شیراز

جز هفتم

ستاره

جز هشتم

شیرین از ایلام

جز نهم

شادی  2022

جز دهم

بهار ***

جز یازدهم

فرح

جز دوازدهم  

آرزو

جز سیزدهم

مریم ن

جز  چهاردهم  

نانا

جز  پانزدهم

رها رهی

جز  شانزدهم

مهسا م

جز  هفدهم  

mahya

جز  هجدهم  

ورونیکا

جزء  نوزدهم

مژگان

جزء بیستم

سحر 2

جزء بیست و یکم

دنا

جزء بست و دوم

مامان عماد و عمید

جزء بیست و سوم

ساره

جزء بیست و چهارم

نیلو

جزء بیست و پنجم

دوست نیلو(مهسا)

جزء بیست و ششم

ف نیک

جزء بیست  هفتم

raha

جزء بیست و هشتم

پگاه

جزء بیست و نهم

مرجان گروسی

جزء سی ام

عذرا  و نازی و azam (هر کدوم جدا)

 
 
 
دور سوم  
 
 

شماره جز مورد نظر

تلاوت کننده

جزء اول

نازنین  

جزء  دوم

آزاده 6464

جز سوم 

مریم بانو 1365

جز چهارم

مرضیه کنجدانه

جز پنجم

           فافا

جز ششم

سعیده

جز هفتم

 سعیده (همون بالایی)

جز هشتم

مامان نیکان

جز نهم

مریم بانو از سیرجان

جز دهم

نفیسه

جز یازدهم

مهسا گلی(توکلی 67)

جز دوازدهم  

اکرم

جز سیزدهم

ریحانه بیطرف

جز  چهاردهم  

ریحانه

جز  پانزدهم

مریم جای امن

جز  شانزدهم

محبوبه

جز  هفدهم  

بانو از تهران

جز  هجدهم  

مریم (اصفهان)

جزء  نوزدهم

مریم (اصفهان)

جزء بیستم

مریم (گل نرگس 135)

جزء بیست و یکم

پریسا

جزء بست و دوم

زهرای گیلانی

جزء بیست و سوم

نفیسه (سوژه)

جزء بیست و چهارم

دنیا میم

جزء بیست و پنجم

 ماریا کرمانشاه

جزء بیست و ششم

ماریا کرمانشاه

جزء بیست  هفتم

رومینا

جزء بیست و هشتم

همسر صمیم

جزء بیست و نهم

آفتابگردون - نگار

جزء سی ام

نگار  

  
 
دور چهارم
 
 

شماره جز مورد نظر

تلاوت کننده

جزء اول

دختری از شمال

جزء  دوم

دختری از شمال

جز سوم 

 مامانشون

جز چهارم

اسین

جز پنجم

      مریم محمدی

جز ششم

رها فرزین

جز هفتم

حافظ کوزه شکسته

جز هشتم

 مهر  از آلمان

جز نهم

مامانشون

جز دهم

~مریم ~

جز یازدهم

نازیلا

جز دوازدهم  

مریم گلی

جز سیزدهم

پیشی

جز  چهاردهم  

همسر پیشی

جز  پانزدهم

نسترن

جز  شانزدهم

باران

جز  هفدهم  

دیبا متولد  ماه دی

جز  هجدهم  

سیما

جزء  نوزدهم

سراب

جزء بیستم

بهار  م

جزء بیست و یکم

فاطمه ی

جزء بست و دوم

هدیه

جزء بیست و سوم

مهگل

جزء بیست و چهارم

پرنده

جزء بیست و پنجم

رز(فرزانه)

جزء بیست و ششم

آتا

جزء بیست  هفتم

آینه

جزء بیست و هشتم

مامان محمد امین

جزء بیست و نهم

پری بانو - مریم

جزء سی ام

مامان  پریسا(مینا خانوم) 

  
 
دور پنجم
 
 

شماره جز مورد نظر

تلاوت کننده

جزء اول

dorsa

جزء  دوم

آذر

جز سوم 

الی...

جز چهارم

الی ...

جز پنجم

           الی...

جز ششم

الی...

جز هفتم

الی...

جز هشتم

فاطمه

جز نهم

ساناز آرام

جز دهم

عرفانه

جز یازدهم

عرفانه

جز دوازدهم  

روجا

جز سیزدهم

عقربه

جز  چهاردهم  

آمی

جز  پانزدهم

ماری (تبریز)

جز  شانزدهم

narges vanc

جز  هفدهم  

سپیدار

جز  هجدهم  

ژامک

جزء  نوزدهم

hiva

جزء بیستم

miti

جزء بیست و یکم

اکرم

جزء بست و دوم

دریا

جزء بیست و سوم

دریا

جزء بیست و چهارم

mana

جزء بیست و پنجم

کفشدوزم

جزء بیست و ششم

مادر  جون  امیر محمد

جزء بیست  هفتم

مینا

جزء بیست و هشتم

aftab mahtab

جزء بیست و نهم

نیکو 68

جزء سی ام

نیوشا  

  
 
دور ششم
 
 

شماره جز مورد نظر

تلاوت کننده

جزء اول

شکوه

جزء  دوم

نیشابور

جز سوم 

نازنین

جز چهارم

ماریا(اصفهان)

جز پنجم

         مریم سودا

جز ششم

محبوبه

جز هفتم

starnili

جز هشتم

نگاه مبهم

جز نهم

نگاه مبهم

جز دهم

نازیلا

جز یازدهم

سمانه

جز دوازدهم  

مهسا ماه

جز سیزدهم

آیلار

جز  چهاردهم  

محدثه

جز  پانزدهم

پرتو

جز  شانزدهم

پرتو

جز  هفدهم  

anima

جز  هجدهم  

مریم ح

جزء  نوزدهم

آلیس

جزء بیستم

negar

جزء بیست و یکم

مینا مشهدی

جزء بست و دوم

مینا مشهدی

جزء بیست و سوم

ماری- همدان

جزء بیست و چهارم

حمیده

جزء بیست و پنجم

خرمالو

جزء بیست و ششم

اسماء معتمد  

جزء بیست  هفتم

مینا

جزء بیست و هشتم

مریم ر

جزء بیست و نهم

maryam zarif

جزء سی ام

آسی خانوم

 
بچه ها اگه میشه اجازه بدید خودم جزء تعیین کنم. به ترتیب میرم جلو و خدایی نکرده  جزیی یا کسی از قلم نمیافته. مرسی 
 
شب  اول قدر  (دیشب ) از شدت تب  میسوختم . تمام بدنم در میکرد ..حتی  تماس  لباس با پوستم هم به شدت ازار دهنده بود ..بدون علت و یکهویی از ظهر به بعد ازدرون ملتهب شدم و  میسوختم . گفتم خدایا بچه ها منتظرند ..بهم توان بده بشینم پشت کامپیوتر و اسامی رو وارد کنم ...دیشب  نتونستم قرآن بخونم ..جوشن یا چیز دیگه ..فقط رو به اسمون دستام رو بردم بالا و برای  همتون دعا کردم ..بودن شما ..همراهی تون خیری بزرگ برای  من و زندگیمه . .  دلم  یکهو حس کرد باید برای این بیماری  بی علت و غافلگیر کننده شاکر باشم ..گفتم خدایا شکر  همه چیز ..حتی همین درد سخت و  بدن تب دار .. اگر برای  روحم ..برای  صاف شدنم لازمه ..با تمام وجود  میپذیرمش ..نعمت سلامتی رو از  هیچ کس  دریغ نکن و به بیماری های ما برکت و فرصت  پالایش  جسم و  روح رو بده .. 
دیشب یاد همتون بودم ..خیلی .خیلی .. من محتاج دعاهای  خوب شما هستم همیشه . مرسی  که هستین بچه ها  
 
 
 
دور هفتم
 
 

شماره جز مورد نظر

تلاوت کننده

جزء اول

      سارای شیرین

جزء  دوم

سارای شیرین

جز سوم 

مریم (قاصدک)

جز چهارم

فیروزه 50

جز پنجم

         فاطمه 1389

جز ششم

فرفری خانوم

جز هفتم

الهام فیاضی

جز هشتم

الهام فیاضی

جز نهم

الهام شاملو

جز دهم

negar

جز یازدهم

negar

جز دوازدهم  

masi

جز سیزدهم

پونه

جز  چهاردهم  

نوشین ح از  کرج

جز  پانزدهم

فاطیما

جز  شانزدهم

فاطیما

جز  هفدهم  

یک ماما

جز  هجدهم  

افرا

جزء  نوزدهم

زهرا ت

جزء بیستم

مریم (گل نرگس 135)

جزء بیست و یکم

مریم (گل نرگس 135)

جزء بست و دوم

دل ارام

جزء بیست و سوم

معصومه حسین

جزء بیست و چهارم

معصومه حسین

جزء بیست و پنجم

فریده

جزء بیست و ششم

 آلیس در برره  

جزء بیست  هفتم

راز(7و 17 و 27)

جزء بیست و هشتم

نرگس و مامان مریم

جزء بیست و نهم

هما سعادت

جزء سی ام

 هما سعادت

 

 

دور هشتم
 
 

شماره جز مورد نظر

تلاوت کننده

جزء اول

     مریم  بهاری

جزء  دوم

مهدیه

جز سوم 

مینا   ر

جز چهارم

پرنیان از جزیره

جز پنجم

       مستوره و همسر

جز ششم

sonia 1984

جز هفتم

راز

جز هشتم

خانومی

جز نهم

فاطمه جون

جز دهم

رضوانه

جز یازدهم

مامان رضوانه

جز دوازدهم  

مهناز مامان رایان

جز سیزدهم

مهناز مامان رایان

جز  چهاردهم  

مهناز مامان رایان

جز  پانزدهم

مهناز مامان رایان

جز  شانزدهم

نازی

جز  هفدهم  

راز

جز  هجدهم  

سبگ صبور

جزء  نوزدهم

یکی از مشهد

جزء بیستم

سارا خ

جزء بیست و یکم

خدیجه

جزء بست و دوم

شیرین 01

جزء بیست و سوم

mahya

جزء بیست و چهارم

mahya

جزء بیست و پنجم

mahya

جزء بیست و ششم

mahya

جزء بیست  هفتم

الهه شیراز

جزء بیست و هشتم

پینه دوز

جزء بیست و نهم

گل نرگس

جزء سی ام

 فاطمه  

امیرحسین پسر مادرجون

 

 

 

دور نهم
 
 

شماره جز مورد نظر

تلاوت کننده

جزء اول

     سی سی

جزء  دوم

somy

جز سوم 

mana

جز چهارم

مژگان حیدری  

جز پنجم

       مژگان حیدری

جز ششم

 پیچ

جز هفتم

مهره

جز هشتم

فرزانه

جز نهم

مامان مهره

جز دهم

آراسا

جز یازدهم

مش مشک

جز دوازدهم  

گلناز 232002

جز سیزدهم

neshat

جز  چهاردهم  

الهه کار

جز  پانزدهم

سارا(پر از سکوت)

جز  شانزدهم

فاطیما طالبی

جز  هفدهم  

فاطیما طالبی

جز  هجدهم  

دختر کویر

جزء  نوزدهم

دختر کویر

جزء بیستم

دنیا مامان اهورا

جزء بیست و یکم

جوان آشفته

جزء بست و دوم

zeidoon

جزء بیست و سوم

مریم (جای امن)

جزء بیست و چهارم

شادی شریفی

جزء بیست و پنجم

بهار شیراز

جزء بیست و ششم

  پریزاد

جزء بیست  هفتم

بچه پر رو .مرزی

جزء بیست و هشتم

بچه پر رو .مرزی

جزء بیست و نهم

بچه پر رو .مرزی

جزء سی ام

سی سی  

 

 

دور دهم
 
 

شماره جز مورد نظر

تلاوت کننده

جزء اول

     فرناز 8189

جزء  دوم

رسپینا

جز سوم 

سحرک

جز چهارم

 شهره شب

جز پنجم

      نفس مامان یاسی

جز ششم

سعیده مامان آرین

جز هفتم

پریسا مامان امیر ارسلان

جز هشتم

فریبا

جز نهم

نفس مامان یاسی

جز دهم

مرضیه مصطفوی

جز یازدهم

ساناز  ۳۵

جز دوازدهم  

خانقاهی

جز سیزدهم

هانیه ۳۱۳

جز  چهاردهم  

سونیا از امریکا

جز  پانزدهم

نیلوفر نبوی

جز  شانزدهم

سمیه-som aby

جز  هفدهم  

نسرین

جز  هجدهم  

سمیه ذ

جزء  نوزدهم

باران

جزء بیستم

خانوم وکیل

جزء بیست و یکم

سحر ۱۳۶۸

جزء بست و دوم

مونیاک

جزء بیست و سوم

مینا م از تبریز

جزء بیست و چهارم

مینا م  از تبریز

جزء بیست و پنجم

نازنین

جزء بیست و ششم

عاطی

جزء بیست  هفتم

 sonia 1984

جزء بیست و هشتم

محیا

جزء بیست و نهم

negar p

جزء سی ام

negar p

 

  

بچه ها  از  ظهر  امروز دوشنبه ۷ مرداد تا شب  خونه نیستم  . اگر  کسی  خواست حتما امشب  بخونه     شروع کنه و  منتظر  تایید  اسمش  اینجا نمونه  .هر  جزیی رو که مایل بود بخونه و به من اعلام کنه تا اسمش رو در  مقابل اون جزء بنویسم  روز بعد . شاید هم آخر شب  تونستم چک کنم خودم . از  همگی  التماس دعا  

 

من برگشتم .

دور یازدهم
 
 

شماره جز مورد نظر

تلاوت کننده

جزء اول

            آمنه

جزء  دوم

 مهرناز

جز سوم 

سارا(بهترین حس دنیا) 

جز چهارم

 زهرا (زیر طاق یاس)

جز پنجم

      سمی(یاسمن 3852)

جز ششم

 گل نرگس 135

جز هفتم

تمشک خانوم  

جز هشتم

 بهار ط

جز نهم

 نازنین ط 

جز دهم

vanushe

جز یازدهم

 ممل

جز دوازدهم  

 نازنین (زن زندگی)

جز سیزدهم

 فاطمه 2t7p

جز  چهاردهم  

قلم نگار

جز  پانزدهم

مامان گلی  

جز  شانزدهم

 سارا 1234

جز  هفدهم  

sana

جز  هجدهم  

 صبا

جزء  نوزدهم

 مژگان حیدری

جزء بیستم

لام ی لام ی   

negar p  

هر کدوم جدا 

جزء بیست و یکم

 دانشجو پزشکی

جزء بست و دوم

ب م م  

جزء بیست و سوم

 مصی از کانادا

جزء بیست و چهارم

 الهه ف

جزء بیست و پنجم

مونا فرشته  

جزء بیست و ششم

مونا فرشته  

جزء بیست  هفتم

 سمیرا رادمان

جزء بیست و هشتم

سمیرا رادمان  

جزء بیست و نهم

negar p

جزء سی ام

negar p  

 

  

نگار  p  عزیز از من 7 جزء خواسته بودی(شب نوزدهم  جزء های  29  و  30 )  شب  بیست و یکم جزء های  10 و 11 و20 و شب  بیست و سوم جزء های  29 و 30  . اوکی ؟  

  جزء  10 و  11  رو برات در  دور  هفتم گذاشتم .  جزء 20  رو در  دور  یازدهم  و  جزء  29 و 30 رو در  جزء دهم . گفته بودی  دو جزء   29 و  30 رو در   شب  نوزدهم خوندی . منم جزء خونده شده های  دور  یازدهم ثبتش کردم . منظورم این نیست که بخونی  دوباره ..نوشتم که یعنی  این جزء ها متولی  داره و  خونده شده یا میشه توسط  ایشون .. درست متوجه منظورت شدم الان  ؟

دور دوازدهم
 
 

شماره جز مورد نظر

تلاوت کننده

جزء اول

           نسرین

جزء  دوم

مریم مهر

جز سوم 

آزاده

جز چهارم

نیلوفر 

جز پنجم

      متین 11288

جز ششم

 مامان جون زهرا

جز هفتم

بابا جون زهرا

جز هشتم

خواهر شوهر زهرا

جز نهم

جاری جون زهرا

جز دهم

خانم  ذبیحی

جز یازدهم

خانم مقصودی

جز دوازدهم  

 سمیه

جز سیزدهم

 خانم راد

جز  چهاردهم  

 خانم لشکریان

جز  پانزدهم

 خانم صدرایی

جز  شانزدهم

 خانم نظرمند

جز  هفدهم  

 خانم برادران

جز  هجدهم  

 خانم سوزنی

جزء  نوزدهم

خانم مردانی  

جزء بیستم

خانم پارسایی

جزء بیست و یکم

 خانم نوروزی

جزء بست و دوم

خانم نوروزی

جزء بیست و سوم

 نوشین

جزء بیست و چهارم

 خانم علیزاده

جزء بیست و پنجم

 خانم قاسم زاده

جزء بیست و ششم

 خانم اسحاقیان

جزء بیست  هفتم

مریم ح  

جزء بیست و هشتم

خانم حسینی

جزء بیست و نهم

سارا

جزء سی ام

 همسر  زهرا 7913

 

  

دور سیزدهم
 
 

شماره جز مورد نظر

تلاوت کننده

جزء اول

        اکرم صفری   

جزء  دوم

خانم ذبیحی

جز سوم 

خانم صفایی

جز چهارم

~مریم ~

جز پنجم

     مامان نیلوفر

جز ششم

عقربه  

جز هفتم

مریم ر

جز هشتم

مریم ر

جز نهم

مرسده

جز دهم

فانوس

جز یازدهم

ماه کوچولو

جز دوازدهم  

بهار ش

جز سیزدهم

تنها 

جز  چهاردهم  

خواهر  نگار

جز  پانزدهم

مامان نگار  

جز  شانزدهم

خواهر  همسر  نگار

جز  هفدهم  

ماه کوچولو

جز  هجدهم  

 سنا پل بی عابر

جزء  نوزدهم

رسپینا

جزء بیستم

پریسا

جزء بیست و یکم

 زری

جزء بست و دوم

هستی مولایی

جزء بیست و سوم

نازیلا

جزء بیست و چهارم

فانوس 

جزء بیست و پنجم

مریم

جزء بیست و ششم

نرگس

جزء بیست  هفتم

غزل  

جزء بیست و هشتم

نیکو 68

جزء بیست و نهم

زهره میراب

جزء سی ام

 مینا نامی

 

 

صبر کردم تا دور  سیزدهم  ختم قرآن هم تقسیم و تموم بشه ...بچه ها  همراهی تون  فوق العاده بود ..مرسی از  بودن  و همراهیتون  . انشالله همه ی برکت ها و نعمت های  خوب  خدا روزی  همتون بشه ..  

کمی مهتاب لطفا

از چند روز قبل هی یادم بود که نیمه ماه مبارک  یک برنامه ای  داشته باشم . من فقط در  حد کتاب های  دینی  و مقاطع تحصیلی این مملکت  امام  حسن رو میشناسم . دو تا قصه از  داستان راستان فوقش بلدم ..و اینکه قضیه صلح و اینا چی بود و این امام در  کودکی  بی مادر میشه و چیزهایی که همتون بیشتر از من بلدید ..یک مهمانی  مولودی  دعوت شدم و هدیه ای بود به نظرم .مهمانی از مدلی بود که یک عده خانم فوق  مرفه و مذهبی! در منزلی بی نهایت شیک و زیبا با پذیرایی  بسیار  فاخر دور  هم جمع میشن و  اظهار شادی میکنند  برای این جور تولدها . من مهمونی های  دیگه مثل  دعاو اینا رو اینجا رفته بودم و  چون میزبان برام خیلی  عزیز بود به دعوتش پاسخ دادم و  شب رفتیم . از منزل خواهرم رفتم اونجا . به محض ورود یادم اومد که ای  وای من ...صمیم مگه یادت نیست  این هامهمونی های  مذهبیشون عروسی تمام عیار  هست؟ خب من  بدون این که خودم رو ببازم  از  این فراموشی ،خیلی  معمولی  و خونسرد با روسری و  مانتو  نشستم روی  صندلی و پسرک هم کنارم.چادر  توری  ام رو هم کنارم گذاشتم . چند نفر  اومدند و گفتند خواهش میکنم بفرمایید   اتاق  پرو!! تعویض لباس . گفتم مرسی راحتم .تشکر .و البته راحت نبودم ولی به روی  خودم نیاوردم . بعد مهمون ها  همین طور زیاد و زیاد تر ..همه آرایشگاه رفته ..همه شیک در  حد  خفن .. لباس های کوتاه و  تور و  مینی و  دو بندی و  کفش های  بیست سانتی و  خلاصه همه چیز مهیای یک مراسم دینی !!! من با سر بالا و  کاملا ریلکس به همه نیم لبخند میزدم .خانم اولی که  نقش  گرم کن رو داشتند شروع به دعا  خوندن کردند ..همه در  حال صحبت و خنده و  نگاه به جواهرات هم .. ایشون ناراحت بودند و چند بار  تذکر  دادند .یکی از  مهمان ها از روی  مبل سلطنتی بلند شد و گفت ببخشید مولودی  هست یا شب شهادت ؟ چرا دعا میخونید ؟ جو  عوض شد . خانم مجلسی  ناراحت تر  شدند و  زود  دعا رو تموم کردند و با اخم نشستند و گفتند هر چیزی ظرفیت میخواد  .بعد خانوم اصلی  تشریف آوردند ... لباس  شاد و تیپ عالی و  ناخن و  مو و همه چیزمرتب و ارایش کرده ..گفتند از  مجلس  بیت  محترم امام جمعه تشریف می ارند و همه با تحسین و  اوهههههههههه چه عالی!  نگاهش کردند . شروع کرد به خوندن و  ملت هم دست و  همنوایی ..حس  حماقت تمام بهم دست داده بود .بغض کرده بودم ..فکر  میکردم توی یک بار  درجه سه تو  ترکیه مثلا!! نشستم ...اداها و  مدل خوندن فقط ابی بود انگار .کاش  البته اون قدر هم هنر  داشت در  چنته . یا فندق افتادم و اون پست زیبای مراسم عمر کشون!! ..هی سرم رو پایین انداختم ...هی به پارکت های کف نگاه کردم ..به دایناسورهای دست  پسرک ..به  نورها و  جواهرات و رنگ های  شاد لباس ها و صدای خنده و  تعریف های  مهمونی  چند شب  پیش از زبون خانم های  پشت سری ..دلم برای  خودم سوخت ..برای امام ...برای  چیزهای که به پای ایشون از طرف ما  نوشته میشه ..قرار بود بعد از مراسم ، سحری  مفصل و در  خور شان! به مهمان ها داده بشه ببرند منزل .. حس  تاسف ..حس  تحقیر  تو وجودم بیشتر و بشتر شد . بلند شدم و  از  میزبان عزیزم خداحافظی کردم ..نمیذاشت برم ..گفتم پسرک فردا مهد داره و من بخاطر  خودتون و استفاده و فیض از  مجلس  خدمت رسیدم ...بااجازه مرخص میشم ..به همسری گفتم بپر فقط بیا  بیرون ...اونم خوشحال شد  خلاصش کردم! یارو فقط روضه میخونده اون طرف ..من نمیدونم چرا  نه مرثیه خوندنمون مثل آدمه نه شادی  کردنمون .. چی میشد یک خانم سخنران با سواد دهن گرم می اومد و یک ذره  ذهن من  بی سواد به این چیزها رو  روشن میکرد ..دو تا حدیث کاربردی از  این امام میگفت ..دو تا رفتار  تو خونواده اش رو ..دو تا نقد درست حسابی  به مخالفینش رو ..دو تا چیز از  خود این امام فارغ از این که بچه  کیه ..پدرش کیه ..مادرش کیه (با احترام تمام برای  این خونواده  والا)  از  خود شخصیتش  میگفت ..به خدا دستم  پر میشد از  اون مجلس ..حیف ..حیف ..چه بد دوستانی  هستیم برای  ایشون .و چه نیکو دشنمی  میکنیم با ایشون ..مفت ..ارزون ..بدون خرج بیگانه ها و استعمار خارجی!!! 

 شب  تو دلم از  امام عذر  خواستم ..گفتم ببخشید اگه مهمون های شما رو  نقد کردم ..اگه حس بد داشتم به  مجلس ..شاید  کسی حتی همون جا هم بتونه حاجت بگیره از شما وسط اون دامبولی  دیمبو  ..من اما یا سیم هام دیر وصل میشه یا کلا اتصالی  کردم مدتیه ...خودتون یک راهی که  صاف از دلم بگذره نه از  مو و گردن و  کمر و گوشم ..بهم نشون بدید ...هنوز منتظرم. و آرزو میکنم اونقدر ظرفیتم یک روز بره بالا که اعتقاد آدم هایی با نگاه متفاوت اینطور به نظرم چیپ نرسه .

دیشب حس کردم چقدر امام ها غریب ان در  این سرزمین ..بین این همه مدعی ...و ته ته محبت  و معرفت خود خونواده مم مثلا خریدن شیرینی و  پخش کردنش بین مردم و در  مسجد  هست در  این ایام ..که حتی  نمیدونیم چرا باید شاد باشیم ..چه  فرقی داره اصلا این مناسبت با مثلا دهه فجر ...؟

 دیشب ساعت های  حدود  دو و نیم سه  ، عجیب  مهتابی بود در آسمان ... سفید ... درخشان ..یک لحظه از  خواب بیدار شدم از  این همه نور ...روشنی ...و چه خنکی د لچسبی ... 

کاش کمی از  این نور  به دل من میتابید ...امام ...کمی  مهتاب  لطفا ... 

 

خوندن این مطلب هم خالی از لطف نیست .

ماه میهمانی های شاد

 

 همه شنیدیم که  زدودن تراکم و  انباشتگی از محیط اطراف چقدر به جذب  برکت وگردش روون و راحت انرژی  درمحیط کمک میکنه . توصیه  میشه  هر گونه چیز اضافی یا غیر کاربردی  حتی اگر  نو و گرون و  تازه و  شیک و  خوشگل هست ولی ازش استفاده نمیشه  رو  هدیه بدیم یا رد کنیم بره و دور شه از  محیط ما . خب من هم  مدت ها یعنی  حدود دو هفته هست که در دفترچه دوست داشتنی تمرین های  این مدلی ام یک لیست بلند بالا نوشتم  در  مورد جاهایی که باید انباشتگی اش رو برطرف کنم. یکی از  اون ها وسایل و  لوازم پسرک بود . تو این چهار سال  حداقل 5 یا 6 سری  وسایلش رو رد کردم . کفش ها .لباس های  نوی  نوزادی ... لباس های  مهمانی ..کلاه ها و  دستکش ها  و  خیلی  چیزهای  دیگه . گاهی  هدیه تقدیم شده به سیسمونی مادرهای  جوون و  نیازمند...گاهی برای بچه های روستایی ..گاهی  حتی به نی  نی  خواهر خودم . در  مورد وسایل خودم  ،  بعد از  تعطیلات نوروز  من در یک حرکت جسورانه(از نظر  خودم) یک خروار  روسری و شال و  لباس های رنگی  همگی در  حد نو و  پارچه های   هدیه که از طرحش خوشم نمی اومده ولی به نظر بقیه زیبا بودند و   کلی  چیز دیگه رو دادم بیرون و  نفسسسسسسس راحت کشیدم .  نتیجه اش  از  همون موقع سرازیر شدن کلی   لباس  جدید و  نو و زیبا بود . بعد دیشب باقی مانده لباس های  زمستونی و تابستونی  پسرک که از سال قبل مونده بود رو به همراه کیف  های  زیبای دستی نوزادی و  مهدش و  همچنین  دو سه دست لباس  مجلسی و کت و دامن خودم رو دادم به خانم مهمان عزیزم   که ببرند با خودشون به منطقه ای که می شناسند  و  نازی ..طفلکی  گفت صمیم جان ..این مجلسی ها رو خودم دوست دارم داشته باشم ..بردارم ؟ و من هم گفتم اختیار  تام دارید برای هر نوع استفاه از این ها  .بهشون گفتم وسایل بعدی  اسباب بازی های  اضافی  پسرک و  پوتین ها و کفش های  کوچیک شده اش  هست . حتی پوشک های  کوچولو  یا بزرگ باقیمانده رو هم دادم بهشون. از دیشب  این دلم داره حال میاد ..انقدررررررررر سبک شده ..انقدررررررررر کمدم داره  لبخند میزنه بهم  از  دیشب که دارم ذوق میکنم برم دوباره درش رو باز کنم روی  لباس هام دست بکشم .تازه چند شب  بعد  ( این پست  در  چند مرحله نوشته شده) هم اون خانم مهمان نازنین تماس  گرفتند و گفتند  انقدرررررررر  وسایل  برای  اون افراد  دوست داشتنی و  زیبا و  با ارزش بوده که  همه ازت تشکر کردند ..حس  کوچیکی بهم دست داد یک آن .. حس حقارت .. من دو تا لباس  دست دوم یا  نو دادم به  واسطه  یک نفر به عده ای ..و اونا این همه تشکر  میکنند و خوش حالند ..و  تو خودت صمیم خانم ..بی واسطه و  مستقیم ..دنیا دنیا  بی حساب و کتاب  بهت برکت و  نعمت داده شده و  نصف این آدم ها ،  سپاسگزار  صاحب  اصلیش نیستی ... حتی  گاهی  حس  نمیکنی  لازمه تشکری هم بکنی زیر لبی ..چقدر غم انگیز ...

در  مورد افزایش برکت یک چیز تازه رو هم فهمیدم یعنی  میدونستم  خوبه ولی  تذکرش بجا بود برام .  با خانوم سرهنگ که صحبت میکردیم میگفتند ما خودمون دو سه ساله خمس میدیم و  اثر و برکتش رو دیدیم به واقع در  زندگیمون . من هم به همسری گفتم بیا همین امسال برنامه اش رو مشخص  کنیم ..برگشته میگه ببین عزیزم ! بذار بقیه اش رو من برات بگم !من میرم پیش معتمد برای این قضیه و وقتی  داشته هام و  نداشته هام رو براش تعریف کنم دست میکنه زیر تشکچه اش با اشک تو چشم یک بسته مشکی میده دستم میگه شرمندت شدم جوون ..همینو دارم الان!! منم گفتم اصلا سهم  مال ما بشه هزار  تومن .. مهم  تزریق برکت و فراوونیش تو زندگی خودمونه .و با هم خندیدم ...و بهش گفتم تو  کم دارایی های  ارزشمند نداری ..همین خود من ..منو  نگاه کن .چند روی من میتونی قیمت بذاری  فرزندم!!!؟ اصلا به نظرت خمس این دارایی  چطوریاس؟!! 

 از شوخی  گذشته  بعدش نشستم فکر کردم من آیا چیزی دارم تو خونه ام که در  عرض یک سال گذشته استفاده نکرده باشم ..دیدم بعله ..به سلامتی بعد از رد کردن دو  ویترین و بوفه بزرگ کلی  وسایلم رو گذاشتم تو  کمد دیواری که زیر  پرده هاست و دور  از دسترسه و  فقط دم دستی ها رو گذشتم توکابینت و  ازاون وسایل انبار شده! خیلی  هاشون استفاده نشد مثل  جای  آبلیمو خوری و از  این سوسول بازی های  این مدلی  و مثلا شکر پاش سرویس  چینی  میخواستم چکار آخه؟!!! که الان یادم افتاد . من  موندم در  اون سن و  اون موقع عروسی  با کدوم عقلم راضی شدم وسایل شخصی زندگیم رو بچینم تو بوفه وویترین وبه مردم نمایش بدم مثلا !!! و بعدشم هی  توجیه کنم خودم رو که خب  من آخه کابینت زیادی  نداره اشپزخونه ام ..ناچارم  همه ی وسایلم رو بذارم تو بوفه و  ته دل خودم بدونم که آره جون خودم ..اینا گرونا و خوشگلا و  چشم در بیاراش بودند!!! واقعا چه طرز تفکری داشتم من اون موقع ؟ موندم  تو کار  خلقت خودم به خدا ..) خلاصه اگر  خدا انشالله توفیق بده این یکی رو هم تیک بزنم تو دفترم و  خیال خودم و  همه رو راحت کنم . راستش من اهل کلاه شرعی و اینام نیستم  که بگم فلان دست رختخواب رو یک شب بیارم پهن کنم روش  غلت بزنم !! و صبح بذارم تو کمد بگم اینا شامل اون قضیه خمس  نمیشن!!! واقعیتش  رختخواب و اینا که در  حد یک دست  مونده فقط . همش رو همون سال دوم سوم دادیم  برای  دخترک های  خوشبخت و من همیشه دعای  خیر اون ها رو پشت سر  خودم میدونم ...اینا رو نمیگم که بگید آفرین و به به ..فقط  میخام بگم تو  خونه ی  همه مون از  این چیزهایی که دل یک عده رو شاد و کارشونرو راه می اندازه زیاد و فراوون هست .

اون شب  اقای  میهمان  یک حرفی زد  بهم که یک لحظه تو  خودم رفتم ..تو فکر ..وقتی  وارد خونه شد با  تحسین گفت چقدر بزرگ و  روشن ..  از ما در  مورد  خونه پرسید  گفتم با فلان قیمت این خونه رو اجاره کردیم و  با این پولی که ما میدیم به صاحب خونه گلمون ، خونه  75 متری هم بهمون نمیدادند و نمیدند چه برسه به 180 متری مون ...شانسسسسسسسسس آوردیم خیلی اقای فلانی ..شانسسسسس . برگشت مستقیم توی  چشم های من نگاه کرد گفت دخترم ..هیچ وقت نگو شانس ..این مطمئنا نتیجه خوبی هایی  هست که برای  بقیه خواستید ..نیت کردید ..انجام  دادید یا حتی  ندادید ...هیچ چیز تو زندگی آدم شانس  نیست ..بلکه نتیجه  نیات و آرزوهای قلبی ماست برای  بقیه ..اصلا شوکه شدم .این آقا  خود من رو خیلی زیاد  نمیشناسه ..یک نسبت فامیلی داریم با هم . بیشتر خونواده من رو درک کرده تا خودم رو ..بعد  یکدفعه برگرده این نکته رو بهم یاد آوری کنه که پیدا کردن این خونه نه از سر شانس  که لطف خدا و بخاطر  آرزوهای  خوب  و خیرخواهی برای بقیه هست و  نقش بازگشت این خوبی ها رو به خودم بهم نشون بده .یک نشانه ..یک تذکر بود برام و فهمیدم نباید این مسائل رو نادیده بگیرم.این ها آدم رو تشویق میکنه به ادامه راه ..به ادامه دادن این  خیرخواهی ها..به  تکثیرش در بین دوستان ..جامعه ..شاید هم دنیا ...در هر  وسعتی که باشه مهم نیست . مهم انتشار و  زنده نگهداشتنش هست .

قابل توجه یک عزیز دل برادر! اومدی که اومدی ..نیومدی  پول خمس  مونیلکسه رو از خودت میگیرم داداچ .. اوکی ؟ نره تو لیست  خمسی ها  !!

 اون شب  هم برای مهمون های عزیزم یک خورشت قیمه درست کردم باقلوا ...یک رنگی ..یک رویی ...دلتون هوس نکنه  یک وقت  ..بعد  با خورشت بادمجون کنارش ..وایییییییییی .. نون و پنیر و سبزی و گردو بود و سوپ  جا افتاده و  خوش رنگ و بو ..یک سفره ساده . نه بریز و بپاش بود و نه کم  و کسری داشت . تعدادی از گوشت های   خورشت قیمه رو  گذاشتم کنار بادمجون ها شد  خورشت بادمجون!به همین راحتی . تازه مهمون عز یزم برای  یک عالمه  سبزی سرخ کرده و  کرفس و  کوکویی و اینا هم آورد ..شاید کامل مطابق  میل و  ذائقه من نباشه نسبت سبزی ها و  اندازه و  مقدار سرخ کردنشون .ولی  حسی که داشتم از این دریافت غیر منتظره و محبتی که پشتش بود  خیلی  خوشحالم کرد .

دیشب  هم میهمان داشتم حدود  15 نفر .  باور کنید  من گاهی مثل شماها  از بودن این همه آدم مثل باطری که شارژ میشه  منم شارژ میشم . اصلا حالم خوب تر میشه .  دیشب  د لتون  هوس نکنه سوپ برای  افطار  و قورمه سبزی با سبزی های  هدیه اون خانم  و  نون و پنیر و گردو و  سبزی خوردن (زحمت مامان جون )و  زولبیا بامیه هدیه مامانم اینا  و یک سفره بی ریا داشتیم   جمعی که از شدت خنده صداشون تا چند خونه اون طرف تر  میرفت ..خدا روشکر  میکنم همیشه که به من خونه ای رو داد که قبلش  آرزو کرده بودم اگر داشته باشمش توش  مهمون بیاد و بره و شکرانه ی  داشتن این  نعمت  ارامش و اوقات خوش برای  عزیزانم باشه . یکی از میهمان ها به عکس روی  دیوار پذیرایی نگاه کرد . عکس منو همسری و پسرک  و گفت چقدر  این جا سرحال و  جوون بودی ..هم تو  هم  همسرت . آخی ... شوهرت بیشتر  معلوم میشه الان که ...!!! و سکوت کرد.من هیچچچچچچچ انرژی  منفی از  این حرف  نگرفتم .میدونستم  خانم مشکل خونوادگی  داره . میدونستم جوونه و زیبا و  کسی این ها رو ندیده در او ..میدونستم بودنش در  این جمع شادش  میکنه و از  لاک خودش در  میاد ..گفت ناراحت نشی ها ... خندیدم و گفتم این براقیت و زیبایی که تو عکس  میبینی  بخاطر نورهای محیط آتلیه هست ...عکس رو زیباتر  جلوه میده ...نگفتم من زیبا هستم ..نگفتم زشت هستم ..نگفتم آدم گاهی تو یک سال  شاید  اثر  عمر رو بیشتر از یک سال روی  صورتش ببینه مثل  خود شما ... ..خود من ...نگفتم  وا !!! مگه من جوون نیستم دیگه!! در  اون لحظه ارزو کردم خودش و همسرش و بچه هاش  دوباره رنگ ارامش و زیبایی رو ببینند در  زندگیشون . خوشحالم و این رو اثر  انرژی های  مثبت و زیبای  میهمانی  دادن میبینم .قبلا این حس رو نداشتم . گارد میگرفتم ..بدم می اومد ..و در  دلم اون آدم رو شماتت میکردم که به میزبانش  اینطوری میگه ..

حرف مهمون و مهمونی شد .  من مثل همه آدم ها ، میهمان هایی  دارم که وقتی  خونشون میرم باور  کنید  با دست و دلبازیشون مواجه  نمیشم .. کمتر  از   حد  معمولی  خودشون شاید حتی  پذیرایی کنند ..مهمان نوازی  کنند .. ولی وقتی میان خونه من ، تمام تلاشم رو میکنم  حداقل  اگر  هم امکاناتم  بهم اجازه نمیده ولی از  غذای همیشگی  خودمن یک درجه بالاتر باشه پذیراییم . یک وقتایی  همسری  میگه سخت نگیر ..فلانی ها میان ...مثل خودشون بی تعارف!! و بی رودروایسی باش . البته اونا از  سر زحمت ندادن به خودشون گاهی  این مدلی اند و گاهی هم خوب هست پذیراییشون  و مساله مالی نبوده بیشتر وقتها  ولی  کلا میخوام بگم من واقعا و از ته دلم معتقدم مهمان با خودش برکت میاره و هر  چه بیشتر سفره ادم برای اقوام و حتی   همین دورو بری های  خودش  باز باشه و مهم تر روی  گشاده خود آدم ،او ن وقت لذت خاصش رو بیشتر  میشه حس  کرد .ما که کار  خاصی  نمی کنیم هنر  خاصی  نداریم ولی از خدابرای  همه شما  چه حاضرین  و چه اونایی که بعدا از اینجا رد می شن و کلا برای همه ی بنده هاش  در  هر  جای  دنیا ،خیر و برکت و رحمت میخوام  در  این روزها و شب  هایی که  فقط بهانه های  کوچیک  لازم هست برای  داخل شدن ما   به دروازه های بزرگ و  باز رحمت و  آمرزش ... و صاحب اختیاری که منتظر  نشسته و آغوشش به روی  همه  حتی  آدم های  ته لیست ....باز باز  باز   هست ... 

 

شادی ، سلامتی و آرامش  همتون مستدام .

عقلمون رو هم انداختیم دور رفت ...

 

 دندون عقلم رو کشیدم .یک چیزی تو مایه های  جراحی بود .  

 الان در  حال مصرف آنتی بیوتیک هستم و  تقریبا در  استراحت مطلق!! ..یعنی  دیشب  12 تا مهمون .. امشب   4 نفر .. جمعه 12 نفر و همین طور  بگیر  برو جلو ....به عزیزانم گفتم شماها که هستید دورم دندونم بهتر و زودتر  خوب میشه ... مرسی از  ابراز  محبت همگی ..اجازه بدید بهتر شم قدری....  میام  به زودی .  

ده دقیقه بعد : 

 

الان بهتر شدم . برگشتم ..خب گفتم میام به زودی ... 

سر کار بودم که درد اذیتم کرد خیلی .  زنگ زدم به کلینیک دندون پزشکی  دیدم یا مشغوله یا جواب نمیدن . گفتم شاید  سرشون شلوغه ..با هماهنگی با بیمه تکمیلی ام رفتم همون  کلینیک مجهز و بزرگ و  معروف . فکر  کنید سریع تاکسی  گرفتم  و دو لا دولا رفتم اونجا ..میبینم در بسته است ..کسی  هم نیست  داخل و  آیفون هم کلا کنده شده!! یا پیغمبر ..اینا  زیر آوار موندن یعنی با همه یونیت ها و دکترها و مریض هاشون!!؟  از  مغازه بغلی  که پرسیدم میگه  بله ..دو ماهه تعمیرات دارند  و بسته هست!! خب  حالا کل مجموعه کجا متقل شده ؟ میگه نمیدونم والله .. ای تو روحت بیمه ..ای بیب ..بیب ..  ..بابا آخه روی  تلفن پیغامی  چیزی بذارید برای  ملت دردمند  بی دندون!! موندم چکار کنم. حالا شانس که رو میکنه  آدم رو ناز  نمیکنه که فقط .. کلا خودش رو شالاپی تو بغل آدم می اندازه ...بنده گوشی ام رو هم همون روز  تو خونه جا گذاشتم .کارت بانکیم رو هم همون روز خالی کردم .فقط قبل از رفتم به همسری گفتم واریز کن برام  که فوت شدم کلا!!فکر کن یک آدم با درد دندون وسط  خیابون بدون گوشی و بدون کارت تلفن ..خدایا من الان چکار کنم ؟ کجا برم  ؟ به خودم گفتم خب  میتونی بری  خونه منتظر شی  همسرت بیاد  و  دست و  پا چلفتی  بگی به خودت تو دلت ..میتونی بری یک فکری به حال این قضیه بکنی بلاخره و  اقدامی  انجام بدی .  تاکسی گرفتم و  گفتم برم سجاد ببینم تو را ه کلینیکی  چیزی   هست  ..خب  مسلما هست ولی یک دفعه یادم افتاد تو فلسطین مطب یکی از  این دندون پرشک های  خیلی  معروف و کار درست هست که از  خارج از  ایران حتی  بیمار  پذیرش  داره .برادره مسری  هم همون جا میره همیشه و همین انتخاب  توسط ایشون مهر تایید  دکتر  مورد نظر  هست . سریع رفتم و  دکتر  مهربون و تپلی و خوش اخلاق ویزیت فرمودند و گفتند باید  کشیده بشه!! رنگم شد  سرامیک کف  مطب! جانممممممم؟ ..نمیشه کار  دیگه ایش  کرد ؟ بعد سینه ام رو دادم جلو و گفتم اوکی .. همین الان بکشید لطفا . راستش  از  خودم تعجب کردم .دکتر  هم از  این تغییر   180 درجه هم .  علتش هم این بود که چون سریع یادم اومد باید با  کله شیرجه بری تو دل ترس هات و  نذاری  ترس از  چیزی که هنو ز تجربه اش  حتی  نکردی  زندگیت رو سیاه کنه ..بعله ..ایشون فرمودند برو شب بیا ..ساعت 9 ..گفتم  روزه ام  الان .میتونم مسکن مصرف کنم ..گفت نهههههههههههه حیفه!!  یک جوری تا شب  تحمل کن بعد بیا ..قیمت ها تا حد زیادی بالا بود ..منم شاید  مدت های زیادی  هست دور و بر  دندون پزشکی  نرفتم ..خب  واقعا  به نظر من صد تومن برای مثلا جرم گیری زیاد  اومد ..من  چند سال قبل با 7500 تومن این کار رو انجام داده بودم و  دستم هم البته تو  نرخ های جدید نبود . اوکی .کارت رو گرفتم و اومدم خونه . افتادم روی  تخت .. گفتم الان میتونی  دستت رو بذاری روی  دندونت و  خودت رو مچاله کنی روی  تخت و  آی و وای  کنی برای  خودت ..و البته انتخاب دیگه ای  هم داری ..میتونی بلندشی .بری  دوش بگیری . یک سوپ برای  افطار  همسری درست کنی و  یک فیلم بذا ری حالت بهتر شه . دومی  معقولانه تر  می اومد . دو ساعت نگذشته بود  همسری  دولا دولا اومد خونه ..یا خدا ..تو چیکارت شده باز ؟  بعله .معده درد .ایشون به هیچ راطی  مستقیم نمیشن که بابا آدم باید سحری بخوره . میفرمایند من نمیتونم از  خواب بلند شم صاف صاف  غذا بخورم ..معده ام  پذیرش نمیکنه!!  اصلا از گلوم پایین نمیره   خب  معده ظاهرا کلا رسپشنش رو تعطیل کرده بود  . یک سیخ کباب برگ فوری براش درست کردم جون بگیره لا مصب اینو که خورد رنگ و روش باز شد و  تونست من رو ببینه از بین غباری از  مه و  ابر و  پرنده های  جیک جیک کنون بالای سرش و  گفت دندونت چی شد راستی   ؟  من هم در  مسیر برگشت به خونه چند  مطب و کیلینیک دیگه رفته بودم و قیمت و  استعلام مهرات پرشک و اینا  تا حدی  کرده بودم . به خواهرم که زنگ زدم که فلان دکتر تو کیلینیک نزدیک تر  به ما هست  چطوره ؟ گفت مزدا رو میگی ؟ اوه تکه ..حتما برو ..ما هم وقت گرفتیم برای  مزدا خان! و ساعت 9 اونجا بودم . همسری و پسرک هم اومدند . به مربی کلاسم زنگ زدم گفتم امشب  باشگاه نمیام  مساله اینه .  منتظرم نباشید  عزیزم!!  همسری  میگه کلا چند نفرید ؟  میگم بیست تایی حدودا .میفرمایند  چی شد با خودت فکر  کردی  تو اگه نباشی  امشب باشگاه  رو تعطیل میکنند که خبر  دادی !!..ببین ترو خدا  چطوری با  حس  احترام گذاشتن من به  بزرگ تر شوخی  میکنه ..من آدمی  هستم که با همین  همسر محترم که بیرون میرفتم به خونه زنگ میزدم و  اطلاع میدادم که من دو سه ساعت دیرتر  میام منزل ..کسی  نمیپرسید  کجایی و با کی ..ولی  این خبر دادن و   دل نگرون نکردن اصل اساسی  برای  پدرم بود .همین حالا هم بخوام نیم ساعت برم جلسه به همسری زنگ میزنم من نیم ساعتی  نیستم به گوشیم زنگ زدی  من جواب  ندادم نگران نشی ... خب  میدونه اینا رو ولی باز شوخی  الکی  میکنه . خلاصه رفتم داخل و  گفت بخواب روی  یونیت .  کالج قرمزهای  خوشگلم رو هم پوشیده بودم که روحیه بدن بهم وقتی نگاشون میکنم . خلاصه تا به خودم بجنبم هفت بار ..بی اغراق  هفت بار  تمام این سوزن بی حسی رو غیییییژژژژژژژژژژژژ کرد  تا ته توی  لثه ام و تا بخوام خودم رو از  یونیت پرت کنم پایین و فرار کنم برم به سمت در  خروجی!!! دیدم گفت بلند شید ..بلند شید بریدبیرون منتظر باشید  تا این بی حس بشه .. یک سر صندوق هم برید لطفا ...اومدم بیرون ..دستام مث چی  میلرزید . به همسری گفتم یارو  زد و در رفت!! میگه چی کار  کرد ؟ ...کم کم  زبونم بی حس شد!! نصف  گلوم بی حس  شد  میخواستم اب  دهنم رو قورت بدم  خودم رو روی  دسته صندلی فشار  میدادم  یک قطره تف  میرفت پایین ..ولی  لثه ام حس  داشت ..با انگشت مثل  نوک دارکوب  تق  تق زدم روش  دیدم ددم وای ...این که حس  داره .. سر  نیم ساعت بنده احضار شدم داخل . قبلش دست خودم رو گرفتم ..گفتم عزیزم ...چیزی نیست که ..تو برو  دندونت  اونقدرررررررررررر را حت کشیده میشه ..اصلا درد هم نداره ..این دکتره معروفه برای  همین کار ..خودم برات یک جایزه خوب  میخرم ...یک چیزی تو مایه های یک انگشتر  خوشگل ..اکی ؟ بعد  خودم جواب  میدادم ..غلط  کردی !!  درد نداره ؟  بچه گول میزنی ؟  وسط  این مکالمات دل انگیز پسرک هم  بدو بدو  اومد طرفم و  کلی بوسم کرد که ببین درد نداره ...مامانی تو بزرگ شدی دیگه ..هی گفتم مسواک بزن هی  گفتی  خوابم میاد ..هی گفتم تو مهد راهت نمیدن اگه مسواک نزنی  ها!!  هی  نزدی!!! ملت هم فقط  میخنددین به من بدبخت دندون درد دار!! خدایا شکرت که این یک وجب  مخلوق هم شد  مربی تربیتی ما!!  

 

 خوندن ادامه مطلب به  خانم های  باردار ..کسانی که تپش قلب دارند  و  کسانی که فوبیای  دندون پزشکی  دارند  اصلا توصیه نمیشه . این اخطار  جدی  هست  بچه ها .

 

رفتم تو اتاق   مورد نظر .  دستیار  بهم خندید ..گفتم دکتر  ..مطمئنی  درد نداره ..گفت خیالت تخت . درد کجا بود . گفتم مزدا جان ..این دستیار رو ولش ..مطمئنی  من الان بی حس شدم ؟ (یکی  نیست  بگه خره دکتر  از  لثه تو خبر داره یا خودت!!؟) گفت بذار ببینم . دستش رو کرد  ته حلقم .. حس  کردم الان زبون  کوچیکم به یک چیزی  خورد!! اه ..بعد انبر روبرد  تو ..من اومدم  تو دلم  آیه الکرسی بخونم گفتم بسم الله الرحمن الرحیم .. چیزه ..اه چی شد ؟ دیدم اسم خودمم یادم نیست ... تی وی  هم داشت فیلم نشون میداد دیدم کلا چشمام هم دیگه نمیبینه به درستی  انگار ..هی به خودم زدم  گفتم صمیم ..به هوش بیا ..نخواب ..تو میمیری  اگر  بخوابی ...نترسی ها .الان تموم میشه . یک آن دکتر  گفت .باز ..باز ..بازتر ... قییییییییییچ ..قروووووچ ..یک چیزی رو داشت دور  خودش  می پیچوند ..درد داشت خیلی ..بدبختی  این که بیحسی  هم اثر  کامل نداشت و  من کاملا حس  میکردم درد رو  و این که چکار میکنه . و بخش  بیهوش کننده اش صدای  غیژ  غیژ   پنس  دکتر  در  لثه ام بود .  کل قضیه بیست ثانیه طول کشید و من با اینکه نمیخوام کسی رو بترسونم ولی باید به جرات بگم زایمان جلوش  لنگ می  انداخت!!! دندون افتاد  تو  دهنم و  من حس کردم دهنم یک آن پر شد از  خون .  اینا سر من  رو سریع بلند کردند و  خونی بود که میریخت بیرون و  نیمه نشسته هی  دکتر گفت تف کن ..تف کن بیرون .. دندون افتاد کف دست خودم ...من فقط  خون میدیدم . باند رو گذاشت محکم تو  حلقم و  روی  دندون عقل و  من  حالم بهم خورد و  داشتم بالا میاوردم ..اینم هی  اصرار که به هیچ عنوان بیرون نریز ..تمومش رو قورت بده ..زود باش  قورت بده ...خدای من مزه شور خون .. درد وحشتناک .رفتم دهنم روبشورم  دیدم دور وبرش  خونی  هست .منم خون ببینم غش میکنم همون  جا.   دهانم  رو شستم و برگشتم . دکتر  نگران نگاهم کرد . موقیعت سختی بود براشون اون دندون. نصفش شکسته بود و  اون بیچاره باید با کنار گوشه هاش رو میگرفته انگار  و این کار رو سخت تر  کرده بود . اومدم  بیرون به همراه توصیه هایی که تا دو ساعت گاز رو محکم بین دندونات فشار بده ..با بینی  نفس بکش ..سعی کن تهوعت رو کنترل کنی ..اصلا اب  دهنت رو بیرو نریز .بعد از دوساعت مایعات سرد بخور ..و تمام .  

خلاصه کنم : تا صبح خونریزی خفیف داشت دندونم .  همسر بس که نگرانم بود  مثل  پروانه دل نگرون  تو  خواب  دورم میچرخید و  خرررررررر ..پففففففففف .. خر .پففففففف.. انقدر  از  این توجهات  خاصش خوشم میاد ..الان میخوام بغلش کنم وسط  شیکمش   نارنجک  منفجر کنم  محبتش  درسته وسط  حلقم!!!! البته اصلا حال معده اش  خوب  نبود ولی خب  من انتظار  داشتم بهم رسیدگی بشه بیشتر . به پسرک گفته بود برو مامانی روببوس  بگو  زودتر  خوب  بشی  الهی .. خودش هم قبل از  خواب  هم می اومد نگام  میکرد میگفت بهت آب بدم  عزیزم ؟ یخ میخوای ؟  ناززززییییی  و  بعد هم شب بخیر . نشستم تنهایی روی  مبل . درد کمتر شده بود . خونه در سکوت ..ساعت یک شب ...خودم رو ناز  کردم ..گفتم تو فوق العاده صبوری کردی ..میدونید شاید  نهایتا من یکی دو بار  گفتم وایییی ..وای ..و تمام . به خودم گفتم انتظار این همه تحمل رو ازت نداشتم صمیم ..بهت افتخار میکنم . کار  هر  کسی  نبود اون بیست ثانیه . و  چقدر  خوب شد که هفته قبل  یک لیست نوشتی برای  اهمیت دادن به سلامتی خودت و  بین بیست مورد  اون اول هاش  نوشتی : جرم گیری و  تعمیرات دندان و  الان دو تاش  تیک میخوره ..به خودم گفتم  خوشحالم که تو با سر رفتی توی شکم ترست .آفرین صمیم و باز هم خودم رو ناز  کردم .به چشم های  خودم تو ایینه نگاه کردم و  دستم رو روی  لپ خودم گذاشتم و نوازشش کردم . حالم بهتر شد . صبح با صورت یک وری رفتم سر کار و  دو روزه اینطوری  هست و  آنتی بیوتیک دارم مصرف میکنم و  دو بار  معاینه شدم و آش  دندونی!!(افطاری) دادم به عزیزانم و  بقیه هم تو راه هستند امشب .   

از  این که اینقدر شجاع بودم خودم هم تعجب میکنم.  اعتراف میکنم من واقعا تا جایی که توان تحمل درد داشتم  دندون پزشکی رو به تعویق میانداختم همیشه .درست مثل آدم های  غیر متمدن .صدای  مته هنگام عصب کشی  تا ساعت ها توی گوشم بود همون چند سال قبل .ولی این بار  دیگه لیست کارهای دندونیم رو نوشته بودم  که در  اولین فرصت برم سراغشون که خودش  اومد  تو بغلم . منتظر یک هدیه بزرگ برای  خودم هم هستم ..از  طرف خودم برای  این همه شجاعت قابل تحسینم .  

  

من اونجا بود که فهمیدم سرعت عمل و قدرت دست دندون پزشک چقدر  میتونه  مهم و حیاتی باشه . از دکتر  میم  تشکر  میکنم برای  خرج این تجربه روی  دندون من . روز بعد اونقدر  مهربون بهم لبخند زد که فهمیدم مورد سختی بوده خیلی  انگار ..و انتظار  نداشته من بتونم  به راحتی  از سر بگذرونم . 

 

جرم گیری هم کردم  . الان هم حس خوبی  دارم خیلی .و دارم برنامه هام رو در فکرم مرتب  میکنم برای  مهمونی امشبم. کنار دهن مبارک هم جر خورده از بس دکتر  شیش دست و پایی داشت میرفت تو حلقم آخرین تیکه رو بکشه بیرون . و البته آخرش بهم عصبانی  نگاه کرد گفت این همش  شکسته بود  خانم !! باید  5 سال قبل می اومدی  شما!!  منم  با دهن پر  از  گاز و وسط  درد گفتم الان وقت دعوا کردن منه  دکتر ؟  طفلی ها  خنده شون گرفته  بود از این دل نازکی خانم کفش قرمز محکم و صبور!   

پسرکم:

مادر که باشی  وقتی که تنها  گریه دردت رو آروم میکنه ..محکم دندون هات روروی هم فشار  میدی ... و بغض میکنی تا پسرک نگرانت فکر نکنه دندون پزشکی  ترس داره ..تا مثل تو ترس  نیاد توی ذهنش و سال ها ازارش بده ..مادر  که باشی و پاره تنت  محکم  همون جای  دردناک رو ببوسه ، اشک میریزه توی  چشمت ولی قل نیمخوره بیاد پایین و میگی خوشحالم تو و بابایی رو دارم  عزیزکم ... 

مادر  که باشی  تازه میفهمی مادرت چقدر  درد کشیده برای بزرگ کردنت ..و همشون رو قورت داده تا تو نبینی ..نفهمی و  حس کودکیت مخدوش نشه ... 

مادر که باشی میفهمی این که دردی نبود ..حاضری بیشتر و بیشترش رو به جون بخری ولی عزیز دلت  یک تب ساده هم  به تنش نریزه هیچ وقت ....  

 

الهی همیشه سلامت باشید ..مراقب دندوناتون  هم خیلی باشید . این دکتر  همون کسی بود که  دوستم رفته بوده برای دندون عقل و  دکتر  انبر رو کرده توی  دهنش  و رفته اون طرف تر .. دو دقیقه بعد دوستم گفته دکتر  تشریف نمیارید ..دندونم منتظره ..دکتر هم گفته اون که الان تو وسط گاز  بغل دست منه!!  حتی نفهمیده  بود  کی  کشیده و  کی رفته.. ترو خدا این حرف من رو جدی بگیرید ..با سر برید وسط  ترس هاتون ...دردش کمتره ..آسیب کمتری هم میبینید . وضعیت تون بحرانی هم نمیشه .  

 

و خبر  خوب  نهایی بعد از  این همه روضه خوندن :   

نتیجه تمرین برکت کائنات   تا روز  بیستم یا بست و دوم  تمرین  چهل روزه    مبلغی  حدود دو و نیم میلیون تومن بود . همش هم غیر منتظره و  شگفتی ساز ... بچه ها هم خبرهای  خیلی خوبی بهم میدن . تو  کامنت ها مینویسیند .

غافلگیری کائنات

 

سلام  

 163   (الان   ۵۷  )  کامنت از قبل مونده ..دارم پاسخ میدم بهشون ..  

این مدت که نبودم پسرک سیاه سرفه گرفت ..بیخود و بی جهت ..شبه سیاه سرفه البته ...من 4 شب  تموم  حدودای 5 صبح میخوابیدم ..نوبتی من و همسری  خونه پیشش میموندیم .لب  به هیچی  نمیزد .زیر  چشماش  حلقه سیاه ..لاغر هم شد خیلی . تب ..تب ..و باز هم تب  که من خیلی  حساسم روش . متخصص سوم بلاخره داروی موثر رو داد و  سرفه این بچه کمی بهتر شد . بهش میگم مامانم ..بیا این سوپ رو بخور .. با بی حالی  میگه اژدها ندارم  الان ...(اشتها)  قربون اون اژدهای  خفته ات بشم که واقعا هم تو  سلامتی یک اژدهای  کامل داری تو شیکمت . 

 

از دوستانی که لطف کردند و به مراسم اومدند هم تشکر  میکنم. متاسفانه امکان حضور در مراسم نبود برام . زحمت روی سن رفتن هم به گردن مهرسای آتیش پاره افتاد که خودش  تو وبش  نوشته و  البته عکسایی که برا من باز  نمیشن.میگم کسی لینکی  چیزی از  عکس های  مراسم داره؟. دوست داشتم ببینمشون . هدایا به شرح زیر می باشد : 

کارت عضویت برج میلاد  

اینترنت یک ساله high-web 

 کتاب آموزش ایرانی  

لوح  تقدیر  کاغذی! 

پک نرم افزار  گردو 

به خانم نیک نفس میگم زدید تو کار فرهنگی  کلا امسال!!! و با هم میخندیم .

 

 

در  مورد عکس    های پست قبلی  من 5 روز تمام  گذاشتم بمونند .خودتون میدونید که این کار از طرف من عجیب بود .من هم قبلش  علام کردم میخوام به زودی  عکس بذارم و هم مهلت زیادی برای دیدنش قرار دادم .دفعه قبلی  عکس ها زود حذف شد و  این  5 روز  هم برای دوستان خاصی بود (مثل سمی  جان) که دفعه قبل موفق نشده بودند من رو ببینند و  کلی هم دلشون میخواسته و البته باز هم میگم چیز خاصی  نبود  عکس ها ..و من ویژه این دوست و دوستان دیگه  زمان رو بیشتر  کردم  ..متاسفانه این بار هم دوست  خوبم موفق نشد ببینه . از  ایشون و  همه  دوستانی که  ندیدند  عذر  خواهی  میکنم که امکان دوباره گذاشتن عکس ها رو ندارم .میدونید اگر  ده روز  هم  میبود  عکس ها باز هم دوستانی  بودند که موفق  نمیشدند و در  اون محدوده به علت مشغله زیادشون  فرصت نمیشد سر بزنند ..به هر  حال از  محبت همه  تون ممنونم و در فرصت های  احتمالی دیگه  انشالله بتونیم  هم رو ببینیم.  

دیروز که منزل بودم تا حال پسرک کمی بهتر شه و  از نظر  غذایی  بهش رسیدگی  کنم زنگ زدم مامان جون بیان با عمه   جون و  عمو جون و پدر  جون . دلتون هوس نکنه یکککککککککککک قرمه سبزی ای شده بود ..و مرغ ترش که دل همه رو آب  انداخت ..گفتیم و خندیدیم و همسری هم بعد از ناهار اومد و  استراحت کرد و عصر رفت بیرون و باز ما موندیم و رفتیم با خانم سرهنگ دور  هم  روی  تراس و  اینوسط مامان من هم اومد و جمعمون کامل شد ..جای  همگی سبز ..نون داغ تازه ..پنیر و  هندونه ...چای آلبالو ..من  سال هاست  از زمان بچگیم دیگه  نون وپنیر و انگور یا هندونه   نخورده بودم ..به حدی  مزه داد به من  نون داغ با پنیر و هندونه ..عین باقلوا تو دهنم اب  میشد به خدا . و  خوشحالم امکان تجربه به این خوبی باز هم  دست داد ...یک وقتایی بهترین  غذاها روبروی  من هست و دلم با اون ها نیست ...از  خوردنشون لذت نمیبرم ..فکرم مشغوله ..و یک وقت تمام ذرات بدنم از  بو و عطر  خوب یک غذای ساده و  درویشی نهایت  حس  خوب و   لذت رو تجربه میکنند . من این روزها هر  چی به دلم بیفته اتفاق می افته ..مثلا زنگ زدم به مامان جون اول هفته و گفتم انقدررررررررررر دلم میخواست  قبل از ماه رمضون یک روز  ناهار  دو ر هم باشیم ..ولی من که همش سر کارم ...و  وقتی دروز  خونه موندم و  روز  خیلی  خوب و خشوی رو باهاشون داشتم یادم افتاد چند روز قبل فکر  میکردم امکانش محاله ..من که روزها سر کارم ...  

ضمنا  در  راستای   اهمیت دادن بیشتر به خودم و همش نگران فکر  و حرف مردم نبودم دیروز  خیلی راحت  فقط به مامان جون زنگ زدم و به جاری نگفتم تشریف بیاره با پسرکش . چون بازی بچه ها من رو خسته میکرد  و سرو صدای زیادی که دارند ..من  خودم رو لایق استراحت و  داشتن اوقات  خوب  میدونستم و  مطمئن از  این که لزومی نداره هر وقت  کسی مهمونی داره من حتما باشم و بر عکس .یک جمع صمیمی دور  هم داشتیم ..صد البته که جاری  همیشه صمیمی و  خوب  هست برای من ولی  خودم رو در  معرض سرو صدای بچه ها یا نگرانی از  سرایت  بیماری به پسر عموش  قرار ندادم . به نظرم بهتره  بیشتر  مراعات خودم رو بکنم تا مراعات دل بقیه رو .  

 

دیشب خواب مربی  ورزشیم رو میدیدم ..داشت اشک های من رو پاک میکرد و  از من گله داشت که یک ماه و نیم کلاس نرفتم ...از  فردا  میرم کلاس دوباره .این مدت برای  امتحانات و  پیک کاری خودم و یک سری سفارش  ترجمه نتونستم برم . الان همین الان بهش زنگ زدم ... صدای مهربون و شیرینش ..قیافه پر از  انرزی و زیباش ...رو  شنیدم  و تصور  کردم . من عاشق این همه  زند گی  در  این خانم هستم ... و  مدت هاست دیگه شاگردش نیستم ..مریدش شدم ...به من حس احترام به خودم ..تحسین زیبایی هام و   قدرتمندی  و و اراده رو دائم گوشزد میکنه ..ومن نیاز دارم به همیچن  پشتوانه ای .    

 

موقع ناهار به مامان جون میگم من این همه سال به حرف همسری  الکی گوش کردم در  مورد توانایی نداشتن در  درست کردن قورمه سبزی ..همسری نمیذاشت درست کنم ..خودم خیلی اهلش نیست و به م میگفت بیخود زحمت نکش ..ببین نمیتونی  مثل مامانم  در بیاری ..عزیزم  خودت رو خسته نکن  برای من ...وو من باورم میشد که بلد نیستم قورمه سبزی رو مجلسی و خوب درست کنم ...یک روز  خانم   داداشم بهم گفت صمیم ..اصلا اینکار  رو نکن با خودت .به حرفش دیگه گوش نکن ..درست کن ..انقدر  درست کن که قلقش دستت بیاد ..من با ترس و بی اعتمادی به خودم  یک باردرست کردم ..عالی نشد ولی خوب بود ..خانم داداشم رو دعوت کرده بودم ..جلوی  همسری کلیییییییییییی از  غذام تعریف کرد و بهم روحیه داد ..سه چهار بار بعد از اون من دیگه دستم در  درست کردن این غذا خیلی خوب شده بود و الان  به قول مامان جو ن   شده یکی از بهترین غذاهام ...خوشحالم به موقع توصیه خانم داداش رو گوش کردم و به خوبی نیتش  ایمان داشتم البته . و خوشحالم اجازه ندادم تصور کس  دیگه ای  از  توانایی های من  تبدیل بشه به باور  خودم ...باور  اشتباه از  خودم . همسری  در  غذا اصلا اهل ریسک نیست و  ذائقه  مشکل پسندی  داره و ترجیح میده به جای  امتحان کردن و چشیدن  غذایی که پرفکت نیست بره سراغ همون غذاهای آشنای  امتحان پس داده!! خب  این نظر  شخصی  ایشون محترم هست ولی نباید به حیطه توانایی های من خدشه وارد کنه ...دارم روی  خودم کار  میکنم که  تصوراتم رو از  خودم تبدیل کنم به اون چه که خودم فکر میکنم نه بقیه  بهم میگن ... 

  

 مجددا در راستای  اهمیت به خودم و  روحیه ام و شاد بودن خودم یک روز نشستم فکر کردم چقدر  خوب  میشد یک عالمه لباس رنگی داشته باشم باز هم ...نتیجه بعد از سه    روز  اینا بود :  یک مانتو  پرتقالی ..یک مانتو  بنفش  خوشرنگ..یک شلوار جگری ..یک شلوار فوق العاده خوش دوخت سفید و شال سفید  و  دو جفت کالج خیلی  راحت  یکی قرمز و یکی سفید  هدیه همسری به همراه ی عالمه اظهار محبت و نگاه های  تحسین دار  برای  اول شدن وبلاگم .. اول   که  میگفت سر کاریه ؟ بعد من پرینت نتایج رو نشونش دادم و  شوکه شد ..نگاه عمیق و سکوت و یک لبخند فقط ..روز بعد  وقتی ازش پرسیدم گفت  باللللللللللللللللللللللل در آوردم از  شندینش ..خب  چرا  عزیز من جوری رفتار میکنی که انگار نه انگار !! من همیشه فکر میکردم مهم نیست برات ..مثل زبون قراردادی بشر! بهم میگفتی زودتر  دیگه ... مرسی بچه ها .من حس های خیلی خوب و زیبایی گرفتم از  این محبت شما و همسری اصلا یک جور دیگه داره این روزها بهم محبت میکنه .من هم تمام سعی ام خوشحال کردن اون و  خودم هست . 

مامان هم از سفر  کوتاه تابستونیش برام یک مانتو قرمز ..یک مانتو سبز با  دو شال سبزآبی و  صورتی اورد.یعنی  جدا به نظر من دنیا   نشسته ببینه  ماها چی  دلمون میخواد  داشته باشیم ...این هدایا ی غیر منتظره فوق العاده چسبید بهم ..بعد دیروز  داشتم با خودم فکر  میکردم به سبزی آماده خودم زنگ بزنم بگم برام بادمجون و سبزی قورمه  بفرسته ..دیشب  مامان گفت  خاله جونم که هفته قبل میهمان منزل ما بودند در ظرف هایی که براشون لبزیر از  غذاهای  خوشمزه کرده بودم و  داده بودم ببرند منزل برای شوهر  خاله ام (که نتونسته بودن بیان)  برام بسته های  بادمجان سرخ کرده و  سبزی قورمه سبزی آماده  سرخ شده گذاشتند و فرستادند ..یعنی تو این ده سال این اولین باره خاله جون اینطوری  چیزی میفرسته برای من ...و دقیقا روز بعد از  فکر کردن من در  مورد این دو قلم ...من واقعا نمیتونم باور  کنم بعضی دوستان میگم ما شانس نداریم و  هر  چی زور میزنیم و فکر  میکنیم چیزی  نمیاد طرفمون ...نه پول و نه هدیه و نه چیز غیر منتظره ...باور کنید اصلا لازم نیست کار خاصی انجام بشه از طرف شما .فقط اون اطمینانه باید باشه ..اون چیزی که بهتون میگه  اگر  خیر و خوبی من توش باشه به طرفم پرواز  میکنه خواسته ام ...خب اقدام خود من این بود که رفتم چند تا مانتو رنگی  زیبا هم پرو کردم ..یعنی به واقع خودم رو درلباس هایی که دوست داشتم تجسم کردم و در واقعیت در آیینه هم دیدم خودم رو.این کمک کرد  خواسته خودم رو واضح و  کامل ببینم و درک کنم دقیقا   چی میخوام . 

تمرین چهل روزه برکت و ثروت کائنات به طرزی فوق العاده داره  ادامه پیدا میکنه ...من به خیر و برکت  خزانه های  آشکار و پنهان خدا ایمان واقعی دارم ...میدونم همه مون داریم .فقط باید  بهش  دقیق  و روشن فکر کنیم .. 

استقبال ماه مبارک رمضان بر همگی  پر  خیر وبرکت باد و انشالله همه مون بتونیم به بهتر شدن زندگی و روح و  جسم خودمون در  این ماه کمک کنیم . به طرزی باور نکردنی  نون و  پنیرو و هندونه ساعت 8   دیشب  تا این لحظه انرژی  و قوایی به من داده که نه تشنه ام شده نه گرسنه ..من باید ..باید روی  زندگی در  لحظه بیشتر کار کنم ..و انرژی و  قدرت موادغذایی رو با همه جسمم درک کنم تا به بدنم انرژی  کافی بدم ...خدایا ممنونم ازت .امسال گوش من روی  همه حرف ها و  پیام های منفی دیگران که ای بابا ..دیگه اون حال و هوای سابق نیست وکی  روزه میگیره دیگه!! بسته هست ..من هستم و یک  قرار عاشقانه  و دیگر  هیچ ....

هلوووووووی پوست کنده و عکس

 

 

۱۳۷     ۱۴۷   عدد کامنت منتظر  تایید و پاسخ هستند ... 

 به زودی  انشالله ..  

آقا یک خراب کاری و بلایی سر همسری  آوردم که بفهمه  کار من بوده تیکه تیکه قیمه قیمه قورمه قورمه ام میکنه!! حضرت آقا رفتند حمام  بعد فرمودند  صمیم جان لطفا به من سفیداب (روشور بده) گفتم اوه ههه ..مگه الان کیسه میکشه دیگه کسی ؟!! گفت برای  پیلینگ پوست میخوام! آقا ما هم تنبلی  کردیم گفتیم ببین همون جا یکی  هست ..گفتند  تازه هست دیگه؟ منم گفتم اره بابا ...مامان جون تازه آورده برامون. این در  حالی هست که آخرین باری که کیسه کشیدم قبل از متولد شدن این بچه بود  کلا ..بعد همسری رفت و  یک ساعت بعد اومد بیرون ..خب من توضیح ندادم که اون  روشور ؟!! مربوطه متعلق به کمی  ماقبل ساسانیان بوده و من تو  اسباب کشی  همین جوری  آوردمش و  پلاستیک  سفیداب های  تازه نمیدونم کجاست الان!! یعنی  میدونستم ..ولی خب  دور از دسترس بود ..لبه مبل نبود  یعنی!!  

 

اقا  ایشون اومد بیرون از حمام ..دهن من باز ..چشم من  گرد ..چرا این ریختی  شدی  تو  مرد؟!! یعنی  بدبخت بی شانس رفته روی صورتش رو کیسه کشیده با اون  ماده تاریخ مصرف گذشته!! و  آی  اینم دون دون و سنگ  وار شده بوده .یعنی حالت سنگ ریزه پیدا کرده قتی  پودر شده ..خب  میگم که متعلق به ماقبل تاریخی ..ژوراسیکی .. اینا بوده   ..به سلامتی  شبش که شد ما دیدیم این صورت سبزه همسری شده گوله گوله  لکه های قرمز ...خدا مرررررررررررررررگم ..حالا چکار  کنیم ..مهمونی هم میخواهیم بریم ...گفتم بیا پنکک من رو بزن بهتر شی ..نگاه از اون نگاه ها که ما گفتیم البته خب نه ..نمیشه دیگه ...بعد  پیشنهاد دادم بیا روش کرم بزن ..نه اونم نمیشد ..انقدر  بد  کنده کنده شده بود  که خیلی ضایع بود ..روز بعد روش  حالت زخم شد!!! داشته باشید همسری  قصدش پیلینگ بود چی شد ..بهش میگم حالا چرا نگفتی برای صورت میخوای ؟ میگه مگه فرقی میکنه ..نشد اعتراف کنم خب من اگه میدونستم برای  چی می خواد  بهش  خوبش رو می دادم ..آقو امروز که چند روز  گذشته  تیکه تیکه قهوه ای شده ..یعنی  دیروز  لا مصب  اومد اداره من .. منو زد زیر بغلش برد فروشگاه  خرید کردیم برگشت دیدیم چند نفر  همکار  تازه  هستند  که هم رو ندیده بودند اینا ...خدای بزرگ ..آقا با این وضع ؟!!  و من به چند تا همکار  جدیدم همسری رو  معرفیش کردم و   خودم به سقف نیگاه کردم وبمیرم برا خودم ..همکارام با تعجب به من نگاه میکرددند که بهت نیماد  این سلیقه ات باشه!!!!! بابا به خدا شوهرم  بهتر  از  اینی  هست که میبینید ..بگذریم .نمیدونند که زیر این قیافه  قلوه کن! قللللللللللللللللبی از طلا میتپه واسه من که ....طفلک همسری از  ترسش  سه روزه اصلاح نکرده ..فکر کنید  یک اقایی که نمیذاشت  یک دونه مو در بیاد روی صورتش حالا شده یک اقای  قهوه ای  تیکه تیکه لکه لکه دار!! ته ریش در اومده..اصن خود خود   هلوووووووووووووو ...... یعنی بفهمه من  کردم این کار رو  کلا پوستم درسته کنده شده توش  لبریز از  کاه شده به موزه حیات وحش  تحویل داده خواهد شد ...  

 

دیروز  مامان همسری برای دومین بار  در  این چند سال زندگی  مشترک ما  که ده سال هست دیگه به من تلفنی فرمودند  به همه فامیلامون هم گفتم ..به مامانت اینا هم گفتم ..که ده تا دختر  خوب و  خانم تو ایران باشند اولیش صمیم هست ....واییییییییییییییییی داشت از دهنم میپرید بگم  البته اول هم شدم ها یک جاهایی ....ولی  خدا رحم کرد .. این حرف من رو خیلی  خوشحال کرد ..گفتنش  حداقل از  مامان خودم بعید  هست مثلا چه برسه به مادر شوهر  ..که البته واقعا کم از  مادری  ندارند برای من . دیروز  هم برای مامان جون اینا  مهمان اومده بود از شمال که هتل داشتند و گفتند بعد از  تسویه یکی دو روز  هم مزاحم شما میشیم ..بعد  خانمه اونجا بود من از سر کار  داشتم گپ هر  روزه  تلفنیم رو با مامان جون انجام می دادم که گفتند فلانی اومده تو نمی شناسش ..ندیدیش البته ..منم گفتم  کی  ..و وقتی  آدرس  دادند  من گفتم نهههههههههه ایشون رو دیدم که ..اون طرف هم بنده خدا میگفت من دیدم صمیم جان رو .گوشی رو گرفت و حال و  احوال ..من یادم اومد  پسرک با بچه چهار ساله اینا  عید تاب بازی میکردند و  بچه با مغز خورد زمین و ما هول کردیم و  سرش قلمبه شد و پسرک هم بدو بدو اومد گفت مامانی جون ..من ننداختمش از رو تاب  رو زمین ها ..خودش با کله افتاد  ..و فهمیدیم قضیه چی بوده و خنده دار هم بود اوضاع ...خلاصه من به ایشون گفتم  کله شکسته ی من چطوره ...؟ خوب شد  کوچولوتون ؟ امان از شیطنت بچه ها ..اونم گفت به لطف خدا..فدات شم ..خوب شده ..ما هم خوبیم ..بعدا شب که با مامان جون حرف میزدم فهمیدم طرف اصلا اونی که من فکر میکردم نبوده و اینم کم تنیاورده و   حرفرو ادامه داده و  الان نوه بزرگ هم داره .. من هی  میگم چقدر صدای این زن  تو سه ماه شکسته شد ..چقدر  مسن شد صداش ..هی به  او نشک میکردم نه به خودم!!!  شکرت خدا .. همه چیز رو در  حق ما تموم و  فول  خلق کردی!!!! یعنی من نذاشتم تف مامان جون خشک بشه که من بهترین عروس تو ایران هستم (باز خوب شد  رتبه اسیایی  نداد به ما وگرنه چی میشد!!)..زدم کلا سیستم و میستم تعریف از  عروس و عروس تعریفی و این صوبتا رو آباد  کردم!!! بابا من جنبه ام حدی  داره خو!! الان  جنبه ام درگیر  تبریکات دوستان هست ..قل قل میکنه این تعریف ها میریزه بیرون حروم هدر  میشه ...    

 

روز  هشتم تمرین ثروت ارسالی از  کائنات(امروز  ده  تیر)    :   60 هزار  تومن تا این لحظه   ... 

روز  هفتم ..سیصد هزار تومن واریزی به حساب شخصی خودم   غیر منتظره  

منتظرم گزارش هاتون هستم  در  مورد تمرین شما  

  

حالا الوعده وفای قول من..... به پاس تشکر ویژه از دوستان همیشه همراهم و لطف همیشگیشون  

این  هم پسرک  

این   هم   خودم

  

عکس ها هر دو امسال

  

به زودی  حذف خواهد شد .لطفا سیو نشود .  

  

  عکس ها بعد از  ۵ روز  حذف شد . برای  گل روی دوستانی که اعلام کرده بودند  چرا اینقدر  زود عکسا رو حذف میکنی .

 

خووووووووووووب بیییییییییییییییید ؟

  

  

 

 

4 سالگی پسرک

 توضیحی کوچولو برای سوال بعضی دوستان :  

من برای  تمام کسانی که خواننده وبلاگشون بودم و بهشون ارادت  دارم و  موفق به کسب رتبه شده بودند در بین صد وبلاگ منتخب شخصا کامنت تبریک و ابراز خوشحالی  دادم. دلیلی  نمیشه تمام وبلاگ هایی که میخونم رو در صفحه خودم لینک کنم و ضمنا  لینک نشدن اون ها و خیلی های  دیگه  دلیل بر  جالب نبودن یا خدایی نکرده  مهم نبودنشون برای من نیست ..دوستانی  ابراز  نگرانی  کردند که خیلی های دیگه  مقام بهتری آورده بودند ..چرا شما به اون تعداد خاص کامنت دادی و اصلا خودت بودی یا نه ؟..بله  خودم بودم و تبریک نوشتم براشون چون خواننده اون ها هستم و دوستشون دارم  .. امیدوارم نگرانی دوستان برطرف شده باشه .. و ممنون از دقت نظرتون در  همه چیز .   

و توضیح بزگتر :   

از  این کامنت های  بی نام  و نشون و بی شناسنامه وخبر گزاری ها خوشم نمیاد ...گفتم که بدونند ...

 

باز هم سپاس  عمیق و قلبی من تقدیم همه دوستانی که تبریک گفتند یا تعجب و  ناراحتیشون رو از  اول شدن این وبلاگ کوچولو موچولو ابراز  کردند و فرصتی شد با هم آشنا بشیم ...و  تبریک من به همه  بلاگرهای  دیگه چه اون هایی که در لیست صد نفر اول بودند چه اون هایی که نبودند و  همه دوستانی که لیاقت انتخاب شدن  و حتی نشستن در جایگاه اول رو داشتند . مزه خوب و شیرین این همراهی ها انرژی من رو چندین برابر  میکنه ...از وقتی دوره 40 روزه برکت  ثروت رو شروع کردم (دوم تیر ) به طرز شگفت انگیزی خبرهای خوب  میرسه بهم ..  

 

 دریافتی های  6 تیر من  ( پنجشنبه) : 50 تومن صبح ...+   105 هزار تومن هدیه غیر منتظره  و همین جوری! برای  پسرک از طرف مامان جون +چهار  تا کادو از  مهمان هامون برای  اومدن اولین بار به منزل ما (با اینکه میدونند ما اصلا اهل کادو  برای  منزل نیستیم و  فقط  کیک خونگی  میبریم برای دوستانمون -حتی وقتی خونه جدید میخرند- تا بقیه هم راحت بگیرند و رفت و آمد ها کم نشه برای  دلمشغولی  چی بگیرم کادو؟! و این قضیه   جا افتاده کاملا بین ما ) ولی کائنات استثنا کرده انگار  این بار رو .. اقا داره جواب میده .. امتحانش کنید ..40 روز بنویسید  دریافتی هاتون چی بوده اعم از  کادو و پول و غیره و بعد از چند روز از شروع معجزه رو کاملا میبینید ..سپاس از  خدای کائنات برای فرستادن این ثروت ها به سمت شما یادتون نره.. 

 

حالا بریم سراغ ماجراهای تولد این بچه   

از کجاش براتون بگم من ..خدا نصیب نکنه ..آنچه در چنته داشتیم من و این بچه  با هم هنر نمایی هامون رو رو کردیم .مهمون حدودا 25 نفر ..مهمون غریبه هم از راه دور  اضافه شد و  این هم خلاصه ای  از  اتفاقات: 

 

1- برنج من شفته شد کلا!! بعله ..درست شنیدید ..برای اولین بار در  عمرم اونم همچین وقتی برنجم از کته هم بدتر شد . علت :  اشتباه محاسباتی بنده در حساب کردن عمق قابلمه جدید و  کم اومدن جای برنج و  له شدن زیری ها و  خشک شدن رویی ها و  دو دستی  تو سر زندن بنده و  دور  آشپزخونه بدو بدو کنان و رسیدن خواهر  اینجانب به معرکه و  بردن من به بیرون از  مطبخ و اب قند دادن به من و  نفهمیدن هیچ کدوم از  مهمون ها که چطوری  شد برنج  اینقدر مدل شمالی شد!!!! و  به داد برنج رسیدن  توسط  خاله جان و  درست و راست و ریس کردن برنج با شستن زیاد و روغن داغ روش دادن و دربش رو بعد از  پخت باز گذاشتن و سفید شدن نیمی از موهای من و  کنده شدن اون نیمه دیگه و  خنده حضار صمیمی با دیدن  پیتیکو پیتیکوکردن من دنبال خودم در  کنار قابلمه برنج از حرص!!!  نتیجه نهایی قابل خوردن و آبرو داری کردن  ولی نه در  حد انتظار  خودم از خودم و هنرهام ...

 

2- فراموش کردن سرو  سبزی خوردن و  ژله های رنگارنگ ....تحویل دادن سبزی های  اماده و  مرتب و خوشگل توسط مادر شوهربه خواهر  جان  قبل از شام  و  نهادن سبزی و ژله ها توسط ایشون در  یک فقره یخچال دیگر و یاد کردن آوردن این همه زحمت سر شام و  ادای  کلمه لیمو  توسط یکی از  میهمانان و  کوبوندن دو دست روی  پا توسط من که آیییییییییییییی ژله هام ..و  خندیدن حضار و  از اول یک دنیا قاشق و ظرف کثیف شدن و ترکیدن مهمان ها از  خنده از  خل ملنگ بازی های  پذیرایی من و  خواهر محترم و تقسیم سبزی خوردن های  بیست بین مهمان ها و دعای خیر  همگی برای  مادر شوهر  نازنین هی  اشاره بکن که بسه ..انقدر نده ببرند ..برای خودت نگه دار آدم  جان!!! و به رو نیاوردن های  بنده و  لبخند زدن و  چشمک زدن که بذارید ببیننند چه هنرهایی دارید شما ..... 

 

3- فراموش کردن ست کردن و مرتب کردن قاشق  چنگال های  غذاخوری توسط خواهر محترم که این وظیفه به دوشش بود ..و لحظه آخر  متوجه ماجرا شدن و  حالا بگرد اینوسط  قاشق جور کن و بدو بدو رفتن بعد از عمری به درب  منزل خانوم سرهنگ و  مراسم قاشق گیری و فهمیدن کل ملت در  حالی که در  تمام عمر  دانه ای   پف فیل هم از کسی نگرفته بودم این مدلی و  خنده همسر محترم از  هول کردن بنده و لو دادن خواهر بنده و  توضیحات بچه بنده که مامان ..قاشق داشتیم که..رفتی قاشق از کجا خریدی ؟!!!! و  هول کردن من و فرصت نشدن برای قایم کردن دمب خروس  در یک جایی!!!  

 

4- گریه سوزناک بچه هنگام باز شدن کادوها و  آبرو بری  کامل و بی نقص در  این مرحله انجام گرفتن و  باز کردن کادویی که شکل بن تن بود و  بیرون آمدن آقای فارمر از آن و عرررررررررررررررر زدن بچه محترم ما که بن تنش  کو  پ!!! و خطاب کردن بنده جلوی  28 جفت چشم که بییییییییییییییییییشووووووووووووووووووووورا ..نمیخوام اینا رو ..بن تنش  کو!! و آب شدن بنده و فرو رفتن در  حلق زمین و بیرون آمدن  مجدد بنده و  کر کر  مهمانان و  گریه مادرمرده گونه بچه ما و  خیس شدن لباسش از  اشک(به جان خودم) و  خواندن اورادی توسط خاله جان ما در  گوش بچه که خودم برات بن تن میخرم عزیزم و رضایت دادن بچه و نگاه درمانده و بدبخت وار مهمان غریبه که شکل کادویش بن تن بود و داخلش  چیز دیگر بود ... فقط مردم از  خنده و خجالت و شوک!  

 

5- فراموش کردن کشیدن وبردن شام تولد برای خانوم سرهنگ بدبخت که کادوش رو از قبل داده بود و  کسالت داشت نیومد  تولد و  هیییییییییییییییییییع گفتن بنده وسط شام و  فرصت نبودن برای کشیدن غذا از  حلق میهمانان به بیرون و  بردن آن برای  صاحبخانه محترم منتظر!!!! کلا خاک با این  مدیریت و حافظه ..بلند بگو  دور از  جون ... 

 

6- تقسیم بندی  مشتی ماشالله ای  کیک توسط  جاری محترم و  رسیدن دوعدد چشم آقا شیره به  بچه و بابای بچه و مادر بچه و آه سوزناک از نهادهمسری ...البته بعدا کاشف به عمل آمدجاری جان کیک را درست تقسیم کرده بودندی و مهمان محترم بنده به نام دایی جان بچه  با  خیک بزرگشان یک چاقویی به کیک رسانده اند به مقدار  دوازده سانت و  بعد هم ماجرای بلعیده شدن کل دوازده سانت کیک در یک حرکت انتحاری!!! تووسط خان دایی و رویت شدن این عمل ضد انسانی توسط همسر محترم و  آی کیکا رو خورد ...نامرد ..زود باش در بیار و  نزدیک خفگی رسیدن داداش ما و  بی دایی شدن بچه زبون بسته !! و این گونه آبرو داری کردن خانواده مادر بچه!!! جلوی  خانواده شوهر مادر بچه !

 

7-گل سر سبد اتفاقات اون شب :  رقصیدن مادرشوهر  عزیز با سینی وبه سبک شمالی وسط مهمونی  و کف و سوت و  هورا و تعجب بقیه و  پز دادن من به خاله جان و بقیه که واییییییییییییی مامان جون تا حالا برامون این مدلی  نرقصیده بود  و چقدر  خاطر بچه ما عزیز است و  تحسین کردن  خاله جان و  دختر خاله جان این حرکت خودجوش را  و تشکر  من از  مامان جون برای سنگ تمام گذاشتن و  کف و خون مهمانان از  این رابطه گل و بلبلی  و تعجب  مامان جون و فرمایش  پاره ای  توضیحات دقیقا بدین گونه: صمیم جان ..خدا نکشه تو رو ..اینا چیه میگی !!؟  من سینی رو بردم بدم به پدرت که یک کم برامون ضرب بزنن ایشون نگرفت و گفت  نه یک دفعه دیگه حالا ..و  من موندم با سینی به دست و  همه هم نگام میکردند  و  منم شروع کردم به رقصیدن دیگه!!!!! و دیدنی شدن قیافه  خاله جان و  سکوت عمیق  کیلومتری من و  شوک من و  خندیدن خودم  تاضایع نشم بیشتر  از  این به موضوع و  بعد  آه کشیدن برای  این همه  سادگی و صداقت این خونواده شوهر  جان ما ..خب بابا میذاشتید من پزم رو بدم دیگه!!!  

 

8- گیج بازی دو عزیز نزدیک  در  مورد سس سالاد ..و درست کردن این هوا سالاد فصل  توسط بنده و  خواهش کردن از  این دو عزیز که سس رو شما آماده کنید و  آماده شدن یک پاتیل سس توسط  این دو فقره عزیز و  ریختن در  دو جا سسی متوسط و  گذاشتن کل بقیه سس ها در  یخچال !! و عدم اطلاع به من که خب بقیه اش رو کجا بریزیم و  سر  شام کم آمدن سس برای سالاد و  نگاه همه به من و  نگاه من به این فقره عزیز و  نگاه این دو عزیز به آسمون و  گنجیشک ها و ضایع شدن دگر  بار توسط پیتیکو پیتیکو کردن بنده و آوردن بقیه سس ها بعد از ربع قرن وسط شام!!! خداعععععععععععع.... 

 

9- عیلرغم همه این ها مهمونی خوبی بود .به من شخصا خوش گذشت . به بچه ها بیشتر .هدایایی برای  مهمان های کوچولو آماده کرده بودم که خیلی دوست داشتند فراخور  سنشون برای یکی  کتاب  لطیفه ..برای یکی  ماژیک نقاشی .. کتاب داستان مصور بامزه برای یک نی  نی و  توپ قلقلی هم برای  نی  نی دیگه مون ..بادکنک ها طبق رسم تولد بین بچه ها تقسیم شد و هرکدوم  با یک دسته بادکنک رفتند ... تشکر مهمون ها خستگیم رو در آورد ...و خوشحالم تعارف نکردم و به مهمون های  عزیزم که پرسیدندچی بگیریم گفتم پسرکم چی دوست داره و  چی  خوشحالش میکنه و  راحت کردن کار ملت ...هدایا اکثرا اسباب بازی بود..تفنگ  ..ست بن تن ...تیر کمون ...لباس ..پول نقد  و  ست کامل لوازم پیش دبستانی  

 

این  هم هدیه من به همسری .. خردادی خوب من.

صمیم اول شد ... وایییییییییییییییییییی

باورم نمیشه .... 

خدای من ... 

بچه ها  چکار  کردید شماها ...؟ 

 

http://vote.persianweblog.com/ 

 

من به همه  دوستانی که بهتر از  من هستند  و اسمشون اینجا تو این لیست هست  یامتاسفانه مثل گیلی  اصلا اسمشون رو نمیبینم (چرا ؟)ولی  پیش کسوت  هست به نظرم - و خیلی های  دیگه مثل اون- هم تبریک میگم.به خیلی ها که نوشته هاشون مستقیما به درد زندگی  میخوره و من شخصا استفاده میکنم هم همین طور .. هنوز به همسری نگفتم ...وای خدا چقدر  خوب  میشه ... 

این هم خبر خوب  از طرف کائنات ..چه هدیه ارزشمندی برام هست .. 

دروغ چرا ..خیلی  خوشحالم ... و از همه ی اونایی که با محبتشون کمک کردند من بیشتر دیده بشم ممنونم .  

 

 

چی شد بلاخره !!؟

 با سلام و عرض احترام خدمت شما فرهیخته گرامی
به اطلاع شما می رساند وبلاگ شما در نظرسنجی بهترین وبلاگ حائز رتبه گردیده است .
برای اطلاع از رتبه خود می توانید به آدرس زیر مراجعه نمایید
http://vote.persianweblog.com/.
همچنین برای ثبت نام و شرکت در دوازدهمین جشن تولد پرشین بلاگ می توانید به آدرس زیر مراجعه نمایید
http://reg.persianweblog.com/

با آرزوی موفقیت برای شما
نگار نیک نفس
مدیر باشگاه هواداران پرشین بلاگ  

 

  عجیبه ها .... 

 

با عرض سلام و احترام خدمت شما فرهیخته گرامی

بدین وسیله به اطلاع شما می رساند وبلاگ شما در نظر سنجی بهترین وبلاگ ثبت شده است اما حائز رتبه نگردیده اید .

برای اطلاع از لیست صد نفر وبلاگنویس برتر به لینک زیر مراجعه نمایید .

http://vote.persianweblog.com/

از برندگان این نظرسنجی در روز جشن تولد پرشین بلاگ تقدیر به عمل خواهد آمد .

برای شرکت در جشن تولد پرشین بلاگ و روز بزرگداشت وبلاگ فارسی به لینک زیر مراجعه کرده و ثبت نام نمایید .

http://reg.persianweblog.com/


به امید دیدار شما در روز جشن بزرگداشت وبلاگ فارسی

با تشکر

نگار نیک نفس

مدیر باشگاه هواداران پرشین بلاگ 

 

نگار  جان ..قربونت ..توضیح لطفا ...قضیه چیه ؟ 

اوه متوجه شدم ..این دومیه برای  وبلاگ پرشین بلاگم بود نه این یکی ... اهم..اهم ...متوجه شدم . شرمنده اقا .  

 

آقا ما رو شرمنده نکنید این هوا ..من متعلق به دوستان هستم!!! قلمم منظورمه البته . و  دلم که گرم تر و  امیدوارتر شد با این همه محبت شماها ..منتظر  اخبار  تولد باشید به زودی .

عروسی و تمرین دریافت برکت از کائنات

 

دیشب عروسی بودیم . 

  

1- تقریبا آخرهای  مجلس  که آقایون اومدن تو باغ ، آهنگ یک دختر  دارم شاه نداره   پخش شد و عروس رقصی ویژه برای  پدرش اجرا کرد ..دورش  میچرخید ...چشم از  صورت پدر  بر نمیداشت .پدر  فقط  ایستاده بود وسط و  با چشم های  پر از اشک به دخترک زیباش نگاه میکرد .و  خانمی تقریبا جوون  با عشق و  محبت تمام به عروس و  پدرش نگاه میکرد و  بعد سه تایی با هم دست تو کمر هم رقصیدند ..اون خانم نامادری  عروس بود. مادر واقعی عروس  سال ها بود  ترکشون کرده  و  هیچ وقت به دخترک کوچیک و بچه هاش  دیگه سر نزده بود ...مرد به آرومی ،  پیشانی  نامادری رو بوسید به نشانه سپاس از این همه سال زحمت برای  دخترک بی مادرش ... 

 

2- پسرک و زن دایی جون  ترکوندند با رقص دو نفره ...بچه اومده میگه مامانی جون تو هم بیا بریم دیگه ..من  میرم با زن دایی  ها ..نگی  نگفتی!!!! قیافه زن دایی جون  ...قیافه من ....   

 

3- خاله جون به پسرک گفت  نی  نی  (دختر  خاله اش ) شامش رو خورده عزیزم ..برو کمی  کالسکه اش رو آروم راه ببر تا بخوابه دختر خاله جون ..بعد هم مشغول صحبت شدیم ..یک صحنه دیدیم یکی ویژژژژژژژژژژ از بغل دستمون  رد شد و غیب شد ..بعله ..بچه گوش حرف کن ما دختر  خاله بخت برگشته تازه شام خورده رو توی  کالسکه با سرعت نور  حرکت می داد و اون پدر سوخته هم غش غش میخندید و  معجون معده اون بچه من نمیدونم دیگه چه ریختی شده بود با این حرکات ... جالب بود که حرکات دنده عقب هم به همون سرعت انجام می شد و  یک لحظه ما چشم های  گرد و  تاب خورده نی  نی  خاله رو دیدیم که با پر رویی  تمام باز هم صدای  خنده در  می اومد از  تو کالسکه .

 

4- یک خانمی بود با قد بلند و پیراهن مشکی بلند که کفش ده سانتی هم پوشیده بود ..بعد  جالب فرم بازوهاش بود .تا حالا بدون آستین بازوهای کشیده اش رو ندیده بودم .هر کی بهش می ر سید میگفت واییییییییییی  چقدر  لاغر شدی ..میدونید حس زیبایی توی  چشماش  می اومد و خنده رضایت بخشی ..اون خانم صمیم بود .تازه مامانش بهش  میگفت هلوی من ..آخر  خر  کیف شدن .  

 

5- یک دختر  خانمی با لباسی  کاملا  عروس وار! به رنگ  خیلی روشن با تاج و ارایش عروس در  مجلس و  وسط سن حضور  مدام داشت .برام عجیب بود که چطور به فکرش نرسیده که این مراسم فقط یک عروس  لازم داره و فیلم این طفلکی خراب  میشه بعدا ..کاشف به عمل اومد  خانم شبه عروس ،خواهر بزرگه عروس خانوم هستند!!! نکن خواهرم شب عروسی خواهرت ...گاهی قاطی میکردیم عروس کدوم یکیه بلاخره ...

 

6- رقص دو نفره عروس و دوماد که شروع شد  یک خانمی هی دور وبر  جایگاه و خیلی نزدیک و کاملا در  معرض دوربین فیلمبردار می اومد و  دستاش پر از شاباش بود ..پول ها و ایضا خودش رو همش   تکون میداد ...هی  دی  جی  تذکر  میداد  خانم عزیزم ..برید عقب تر ..خانم تو فیلم هستید .. خانم لطفا از سن برید بیرون ..ایشون هم گوش نمیکرد خیلی ..من هم هی  حرص میخوردم از  این کارش ..میدونستم چقدر بعدا میکس و درست کردن این صحنه  و دو نفره کردن رقص زحمت داره ..مشخص شد ایشون مادر   داماد بودند .. نکن عزیزم ..اون شادباش ها رو  کس دیگه ای نمی بره .. دو دقیقه صبر کن بعد  از رقص دو نفره  برو تو حلق فیلم بردار وپولا رو بده به عروس دوماد .. ..منو دق نده  اینقدر  عزیزم ...  

 

7- موهام رو دادم همسری درست کنه ..نیم ساعت اولش  با هم خوب و مهربون بودیم ..میخندیدم و  حرف میزدیم ...ده دقیقه بعدش من غر میزدم که این سیم رو از  تو چشم من  ببر  اون ور تر .. یا به پشت من  تکیه نده ...خسته میشه کمرم ...یکربع   بعدی که هیچ فرقی در  موهای من ایجاد نشد بعد از یک ساعت سشوار کشیدن !! همسر  نشست روی  تخت و دستش زیر  چونه اش گفت میشه کاریش کرد حالا!!؟ من هم گفتم الان دقیقا داری  چطوری به من کمک میکنی  شما ؟!! ناظر فنی شدی؟ ..بیا اینو بگیر دستم له شد از  درد!!! بعد هم ایشون ناامیدانه رفت پای کامپیوترش و یک ربع بعد من با موهایی زیبا و  مرتب رفتم پیشش ..میگه لا مصب ..چکارشون کردی ؟ بابا این تل های جواهر نشان!  معجزه می کنند والله ..امتحان کنید ...تمام مدت تو دلم میگفتم من مطمئنم موهات خیلی هم قشنگ میشه ... آرایشگرم  روز  تعطیل نبود  متاسفانه ...خیلی هم خوب شد که نبود ...  

 

8-  نیمدونم چرا چند ساله وقتی  عروسی میرم مثل مامان بزرگ ها برای  خوشبختی شون دعا میکنم از  ته دل و  واقعا گریه ام میگیره ...چقدر دلم میخواد  این زن و شوهرها  همیشه مثل شب عروسیشون با محبت و  مراقب هم بمونند ...  

 

بعد از یک میان برنامه کوتاه در بخش بعدی به سایر اخبار  می پردازیم ...  

ساعت دو نصفه شب ، بچه ،مادر نگون بخت رو بیدار کرده پیشم ...پیشم   ...ما هم متکامون رو زدیم زیر بغلمون رفتیم  وسط هال کنار بچه خوابیدیم ..باز  با گریه میگه پیشم ..پیشم .. از   اون اتاق  همسری تو خواب وبیدرای  میگه پیچش رو میخواد!! پیچ چیه حالا؟ خب  این بچه ما  سوزنش هر هفته روی  یک چیزی گیر میکنه  و  تا اونو بغلش نگیره نمیخوابه ..این هفته نوبت یک پیچ دراز  ده سانتی  هست که مال اسکوتر  خدا بیامرزش بوده ...من نصفه شبی  تو تاریکی  پیچ از  کجا  بیارم آخه بچه جان!! کورمال کورمال پیداش کردم و دادم دستش و  ایشون به خواب  شیرینی فرو رفتند ..صبح  همسری زنگ زده که میخوام ببرمش مهد ..کو این پیچش ..داره گریه میکنه!!! من گفتم تو رختخوابشه ...دو دقیقه بعد پسرک زنگ میزنه با گریه میگه دروغگوووووووووووووووو ..بهم دروغ گفتی ...تو تخت خوابم که نبود!! بابا یکی این پدر و بچه رو توجیه کنه که رختخواب با تختخواب فرق میکنه با هم..بهش آدرس  دادم پیدا کرد و  پدر سوخته با  لحن دلجویی میگه ببخشید بهت گفتم دزد!!!! جانننننننننن!!؟خدایا خودت منو  زنده نگه دار از دست این دو نفر!  

 

لازم به ذکره که  چ   رو بین  چ و ش  تلفظ میکنه هلوی  مامانی . 

 

یک سری تمرینات رو دارم شروع میکنم ...برای  جذب ثروت های  بی شمار مادی در کائنات ... یک تمرین چهل روزه ..از دوم تیر شروع کردم .در یک دفترچه  هر روز به مدت 40 روز  هر چی  پول دستتون میرسه رو یاد داشت کنید و به پول و حس خوب داشتنش فکر کنید ..حتی اگر  قرض بوده ..حتی اگر پول قسط هست که باید از  دست دیگه رد کنید بره ..مهم نیست ..بنویسید ..و شکر کنید خدا رو بابتش .گیس گلابتون عزیز ممنونم از  این همه  خوبی ات در  انتشار و آموزش  این درس های  کوچیک و ساده و کاربردی .. ( اول وارد سایت بشید و صفحه نخست رو از بالا انتخاب کنید .  برای مباحث ثروت و  مالی مثلا - در بخش (موضوعات وبسایت)  روی  ده گام تا ثروت کلیک کنید .می توانید با ثبت نام همه مطالب را رایگان بخوانید  بعد از اون هر وقت با نام کاربری خودتون وارد شید  مطالب  ویژه رو میتونید بخونید . برای استفاده از مطالب ویژه از منوی سمت راست  سایت گیس گلابتون  روی  ثبت نام کلیک کنید  و  عضو سایت شوید ) دیشب که دومین روز تمرینم  بود تو عروسی به من شادباش  دادند!! اونم دو برابر و نیم  مقداری که به بقیه  که کلی رقصیدند ....من....نه رقصیدم ..نه کاری کردم ..همین جوری ..طرف عشقش  کشیده بود به من بده ..بیشتر از بقیه هم بده ... ...خیلی  عالیه ..مگه نه؟ 

 

اوه همین الان هم 50 تومن به حسابم واریز شد ..یوهویی ... چکار میکنی  کائنات با من..عاشقتتتم ...  

بچه ها  جدا امتحان کنید ... الان می فهمم چرا حسی قوی به من میگه مراقب باش  حسرت کارهایی  رو نخوری که کافی بود فقط اراده کنی و برات انجام بشه  و  تو همین قدر  هم به خودت زحمت ندادی... 

  

 

برنامه های بهتری تو این زمینه ها  برای معرفی دارم به  زودی  انشالله ..من پول دادم و خریدم ..اگر صاحبش راضی بود  تمرینات رو میذارم اینجا تو وبلاگم برای همگی . 

 

مراقب خودتون باشید و تمرین رو  شروع کنید .من منتظر خبرتون هستم .  

 

 

روز  چهارم تمرین جذب ثروت کائنات  

 

 ( چهارشنبه  ۵ تیر اول صبحی    ۵۵۰۰۰ تومان ) بابا دمت گرم .. 

 

پنجشنبه  6 تیر     تا ظهر   50 تومن (10+40)

  

 

 

نظرات و تولد و رسم روزگار و امی

 بچه های بلاگ اسکای  کمک لطفا  

من نظرات رو تیک  و انتخاب  می کنم بعد  میزنم (پذیرفتن نظرات انتخاب شده) اون وقت  همشون میره در  (زباله) و  تو وب هم نظری رو نشون نمیده که تایید شده باشه ... 

بعد دوباره (بازیافت نظرات حذف شده رو میزنم) همش برمیگرده به (نظرات منتظر  تایید)  باز  (پذیرفتن نظرات انتخاب شده) رو میزنم ..همشون  مجددا میرن تو (زباله) و  این سیکل هی تکرار میشه و  نزدیکه خل بشم دیگه!!!  

آقا  چرا اینطوریه ؟ کجاش  اشتباه می کنم ؟   

 

 

تولد  همسری  هم امروز  مبارک باشه  

صبح بهش  زنگ زدم گفتم یک خبرررررررررررر ..با صدایی شاد..تعجب  کرد  میگه چی شده ؟ چی شده ؟  گفتم وای  نمیدونی  چی شده ..آخ باورم نمیشه ..میگه  دیگه چی شده ..میگم تولدت مبارک عزیز دلم ...سکوت ...صداش خوشحال میشه خیلی ..میگه اه یادت بود ؟ ( دیوونه!!)  چه عجب!  الان 4 ساله تولد ما محو و کمرنگ شده با تولد بقیه!!!( بچه اش  منظورشه ها!!!)  منم گفتم پدر سوخته ..تو که هر سال کادوت رو داری  میگیری ...حالا احتمالا یک بادکن هم به نام ایشون بفرستم هوا تو جشن تولد.. 

شایدم یک کیک  اضافی و سورپرایزی بگیرم شکل خنده دار و  مسخره...  دلم مخیواد یک زبون دراز   باشه کیکش  که با چاقو بریده شده!!!!  ژله های  قرمز  هم پاش پاش ریخته باشه روش ..بدم مامان  باباش هم بخورن ...جدی  اگه یک روز  کیک این مدلی یاد گرفتم حتما درست میکنم ...ببین کی  گفتم !  

ضمنا دیشب الکی الکی  سرسنگین بودیم ..در  همین حین رفتیم شام بیرون بنده لب نزدم به غذا و  به مطالعه مشغول شدم ..ملت نگاه میکردند من هم لبخند میزدم به پدر و پسرک و  ناراحتیم  رو زیرپوستی و عملی  نشان دادم ...اعتراض  کردنت تو حلقم!! چرا به شکمت ضرر میزنی بدبخت  آخه !!!؟ من از اون پیتزاها میخوام .. بعد  نصفش موند برای پسرک آوردیم خونه ..دلم داشت غش میکرد برم یک برش بخوابم تا صبح هی این دنده اون دنده نشم و مغزم تو یخچال جا نمونه !! گفتم ولش ..صبح ببینه تابلو میشه که دلم پیش  شام دیشب بوده ...این ها مانع نمیشه البته که تولد  همسری رو به بهترین و گرم ترین حالت تبریک نگم ..به قول دوستی ... خرررررررررررررررر ..دوستت دارم ...

 

یاد تولد سال 82 اش بخیر ...ده سال گذشت ..چه روزی بود ..چه ساعت هایی ...چه کادوهایی ..همون شب بهم هدیه داد ..یک انگشتر ظریف و زیبا ...و گفت مدت ها بود میخواستم برات بگیرم و شب تولد خودش ، کرد توی دستم ... 

  

صبح میخواستم گریه کنم ...یک پرونده کاری یک جا دیدم  مال آقایی  متولد  1301 ..که سال 46 لیسانس گرفته بود ..عکس های  جوونیش ..پاکت ها و نامه های آرم دار اون دوران  ...نامه اش با خط زیبای خودنویسی   که گفته با دوچرخه تصادف کرده نتونسته به امتحان برسه ...و درخواست امتحان مجدد ..خط آدم هایی که خیلی  هاشون دیگه نیستند ...نمرات  ای - بی - سی - دی ...کارت دانشجویی  حدودا 40 سال قبل ...اون آدم الان کجاست ؟ اون قیافه مرتب و منظم و شاد چطوری شد بعد ؟ آیا یک روز  خط و  نامه های ما هم برای  40 سال بعد  میشه خاطره و اشک به چشمای روبات های اون موقع میاره ؟ آیا کسی  هست بره لابلای  همه اینا پرونده ها  و  دست بزنه و  خاکشون رو لمس کنه و غصه بخوره برای  جوونی آدم های  غریبه  که جوون نیستند دیگه ...یا لمس پرونده شهید بیست ساله و  خیره شدن به اسمش و  فاتحه خوندن براش ..کسی هست برای ما صلواتی بفرسته  ؟ کسی هست یادش بمونه فلانی ها  اینجا بودند یک روز ...؟ دلم گرفت خیلی ..چقدر  زود  میگذره ...از ماها  فقط یک کاغذ می مونه گاهی ..گاهی هم هیچ چی ... دلم تنگ شد برای اون همه غریبه ... 

 

امی  یاد تو هم افتادم راستی !! (چشمک بدجنس)

 

4 سالگی

  

تولد 4 سالگیت مبارک پسرکم ... 

عکس به زودی

صم صم کارگر!

 

بلاخره با این  جمله که تو  حالا بنویس  بعد سر فرصت تمام کامنت ها رو درست میکنی و تایید میکنی  تصمیم گرفتم بنویسم اینجا . اخبار  مریضی های  طولانی  و ویروسی  خونوادگی ما ..بستری  شدن همسری در  اورژانس و  تا مرگ رفتن خودم و یک وری شدن اردکی و  باز  خوب شدنش و حرص خوردن های  من  برای  نظافت  حمام و  انتقال ایشون به حیاط برای بهره برداری از  افتاب و آب و روشنایی!! و  شسته شدن ایشون توسط  بچه تخس همسایه روبرویی با مایع دستشوویی و  فهمیدن من بعد از  ارتکاب  جرم و  بیرون انداختن بچه پر روی  دو دره باز  از  خونه  و  وداع کردن با اردکی و در  کمال تعجب  فردا  دیدن اینکه  سوژه مورد نظر سرو مر و گنده است و  علایم حیاتی بهش برگشته و اینا که گفتن نداره!!! و برای کسی  جذاب نیست  البته ... 

 

آقا اگر خدا بخواد آخر این هفته تولد  همسری و پسرک هست . اختلاف  یک روزه دارند با هم. خلاصه گفتیم کارگر بیاد یک دستی به روی این  خونه بکشه ..آخ که دلم خون شد با یادآوریش ..خانمه رو یکی از  دوستای  خواهرم معرفی کرد ..اصلا طرف معروف هست بینشون به همه چیز تمومی در  این امر! ما هم گفتیم اگر  خانم وقت بدن   خوشحال میشیم بیان بین هفته .خلاصه  برای ظهر قرار گذاشتم باهاش  ایشون از  منطقه بالای شهر   با ماشین شخصی شون تشریف آوردند . خونه تا حدی  مرتب بود ولی اشپزخونه  در  واقع حتی برای عید هم تمیز نشده بود  اساسی. خب  8 ساعت وقت داشتیم و  من ازش  تمیز کردن سرویس ها و  اشپزخونه و  اتاق ها رو میخواستم. به سلامتی  کل هشت ساعت رو در  کمال فس فس  کردن ..ریلکسی ...قر و قمیش و  اینا در  اشپزخونه هدر  دادند ..هدر  به معنی واقعی ..پشت سرش میرفتم می دیدم  انگار نه انگار  کاری کرده . بهش  میگم کتری  که پر از لکه هست هنوز ..لطفا سیم روبدید خودم بشورم .!! تا متوجه بشه ..خب  خانم محترم و  بزرگتر از من بود ..نوه داشت ..خونه از  خودش داشت ..وضعش به مراتب بهتر از  ما بود به خدا .. اونم میگفت ای وای ...همینطوری کشیدم تا بعد .گفتم ببخشید  سرعتکار که کند هست همین طوری!! بعد  همین اندازه هم تمیز نشه من چکار کنم برای مهمونی آخر هفتم خانم جان!! آی  حرص خوردم ..داشتم از تب می سوختم....مریض بودم ولی  ددیم این کار  بکن نیست ...جالبه که یک دونه ظرف رو هم لازم نبود بشوره  چون تو ماشین میذارم و  کاملا تمیز میشن .من هم مدت های زیادی هست فقط  ظرف های دم دستیم رو میذارم تو کابینت و بقیه کلا جای دیگه ای هستند .یعنی میخوام بگم خالی کردن و  دوباره جا گذاشتن 4 تا کابیت و شستن کف اشپزخونه و  تمیز کردن بالای یخچال بدون مجسمه اردکی های  روش و  کابینت زیر سینک 8 ساعت طووووووووووووووووووول کشید !! در این فاصله   من ناهار  درست کردم .میوه و  پذیرایی گذاشتم براش .. اتاق  خواب رو مرتب ، گردگیری ، جارو  کردم برق انداختم ..کشوها رو مرتب کردم .کمد لباس هام رو ..اتاق پسرک رو ..همین طور ..اتاق کار  همسری که واویلا بود ..کمد بزرگ کتابخونه رو ...میز کامپیتوتر رو ..بالای  کمدها و فضاهای  مخفی رو ..هلاک شدم ..بعد نوبت هال شد ..میز و  زیر و بالاها رو ..گردگیری و  جارو کشیدن همه اش ...خانوم فس فس کنان رفتند تو حمام ..شوینده حمام (اسم مارکش من هست man )که معجزه واقعی میکنه رو هم خریده بودم .یعنی  اگر  دیوارها و کف  حمام یاسرویس  حتی به سیاهی  ذغال باشه و یک وجب  جرم روش باشه کافیه این شوینده مایع رو روشون بریزی و با دستکش و  اسکاچ مثلا اروم روی  دیوار بکشی . یک دقیقه بعد هم اب بریزی تا  دیوار  سفید وبرق افتاده تحویل بگیری .فکر کن این بشر  نیم ساعت هم اونجا  معطل کرد .میریم میبینم  پنجره حمام خاک گرفته ...دیوار  لکه لکه .. کف  نامرتب و  تمیز نشده .میگه خب  اینم تموم شد ..صداش کردم داخل گفتم تشریف بیارید ببینید اختلاف نظر من و شما تو  تمیزی  کجاها هست ..بهش   خاک ها رو نشون دادم ..میگم وقتی  آب روی  کاشی  می مونه و  قطره قطره میشه یعنی جرم هست روی  سطح ..وگرنه اثری از  لکه اب  حتی  نمی مونه ..اوف اوف کنان برگشت دوباره شست ..دیگه کار  از  ملاحظه کردن گذشته بود ..دیدم نمیشه ..گفتم دوباره از  اول لطفا بشورید .. خانم شاید  حمام من مدت هاست تمیز نشده ولی  من تمیزی رو تشخیص میدم ..اینو گفتم چون ادعا میکرد  حمام خییییییییییییلی کثیف بوده!! البته به خاطر  حضور  اردکی  تا حدی  راست میگفت ولی  این ربطی به  دیواره ها نداشت که ...اردکی که روی  دیوارا راه نمیرفت ..کف کمی جرم داشت  نهایتا . .. اومدم تو اشپزخونه  که مثلا با شلنگ آب  کلا شسته بود دیدم دیواره ها  مثل روز اول ...جلوی  خودش  دستمال و اسکاچ رو گرفتم و  شروع کردم به تمیز کردن کهشاید  خجالت بکشه ..دیدم نه بابا ...حاضر آماده شده میخواد بره ...تمام دستمال های  شستشو ..وسایل  شستشو ...همه چیز  نامرتب این ور  اون ور  افتاده بود ..شلنگ وسط اشپزخونه .. داشتم خل میشدم از  ناراحتی ...گفتم لطفا اینا رو جمع کنید بعد برید ..چون دقیقا  35 دقیقه دیگه مونده بود از  تایم  یک ساعت اضافی که  گفته بود می مونم برایتون و  هزینه اش  هم دوبل بقیه اعلام کرده بود ..گفت وا !! دخترم الان زنگ زد ..برم شام درست کنم!!! گفتم اوکی ...چقدر  تقدیم کنم ..به سلامتی  مبلغ  خوشگله رو گرفت و رفت ...من موندم و  حوضم و  تن کوبیده و  بدنی که دیگه نا نداشت  بشینه حتی روی  زمین ...یعنی این بشر  تو  تمام این  8 ساعت  حتی نیومد تو اتاقا ببینه م چه شکلی بوده  اصلا!!! من کارگر  درست و حسابی داشتم مدت ها ..میدونم دل به کار دادن یعنی  چی ..کارگر شرکتی هم داشتم که  بازم اینقدر  منو  ناراحت نکرده بود .... به خواهرم زنگ زدم گفتم  قضیه اینطوریه ..حواست باشه این یارو رفت  چغلی منو کرد  به دوست نزدیکت ..بدونی   موضوع چی بوده کلا!  چون واقعا  اون هم از من انگار   دل خوشی نداشت ... حتی وقتی گفت من  همسرم دوست نداره این کار رو و  سه روز  در  هفته میرم من گفتم  هم هی ما کار  می کنیم  چون مجبوریم ..چون شرایط بهتر  لازم داریم ..خدا رو شکر شمااجاره خونه نداری باز ..ماشین هم که زیر  پاتونه  الحمدالله ..من خانم خودم یک وقتایی ساعت 9 از سر کار  میرسم خونه ...باز  شما که  فقط  8 ساعت  پاره وقت در  هفته کار  میکنی ...وقتی به صبا  گفتم  همش  پست سر اون دوستات میخواست حرف بزنه و حرف بکشه از  من و  دید  من چیزی نمیگم  جز  حرف های  خودم و  اون ..وقتی  هی از  مشکلات همسر  دوستت خواست  بگه من  رفتم بیرون  و تنهاش گذاشتم  ناارحت شد ..که صبا یوهو گفت ببین اینا کلا همه شون  اخلاقشون همینه ..میشینن با کارگره دور  هم  و  غیبت  هر  کسی که نیست رو می کنند  حتی  خواهر طبقه دیگه شون مثلا!!! کلا حرفای  خاله  زنکی زیاده توشون .این از  همین تو  خوشش  نیومده دختر  جان!!  و البته  اونجا هم که میره بیشتر  تفریح و  تنوع هست براش  تا کار کردن .. 

اینم از  شانس ما بود  انگار  دیگه ..حالا باید  خودم یک روز  یعنی فردا احتمالا بشینم  همه رو از  اول به دل خودم مرتب کنم ..و بپرم برم سراغ کارهای تولد .  

دیشب ساعت  یک و سیزده دقیقه بامداد!! صدای  خنده های  این بچه روی  تراس  انقدررررررررررر بلند بود که من دستم رو روی  دهنش  میذاشتم و  هی هیس هیس میکردم ....خدا ر شکر  همسری کلا غش کرده بود  و  حالیش نشد ..خدا به داد  همسایه ها برسه ..بازی مون هم این بود که بهش  می گفتم کدوم یکی از  این ستاره ها مال توست ؟ میگفت این یکی ..خب  منم میگفتم پس اون طرفیه (اشاره با انگشت )مال منه ..اون میگفت نه مال خودمه اونم ...بعد  من میگفتم  حالا که اینطوری شد اصلا ستاره ها با شهاب هاش برای منه ...اونم میگفت شهاب ها و  ابرها و ماه و  خورشید مال منه ..همش هم با انگشت تو چشم هم میکردیم !! بعد میرسیدیم به کوه ها و اقیانوس ها و  هر چی که بلد بودیم توشون هست که حالا اینام برای منه ...خلاصه یک جا کله اش  مکم خورد تو  دماغم منم گفتم واییییییییییییی ..دماغم کور شد ...نیمدونید همین یک حرف ساده من  چطور این بچه رو منفجر کرد از  خنده ..خنده هاش هم بم و  بلند و  غش کردنی هست ...هی من میگم هیس ..ترو خدا یواش .. بدتر  خنده اش  میگیره  هی  میگه دماغش  کور شد !!!! وای ..دماغ مامانی کور شد ... واقعا چقدر  طفلی اند این بچه ها ...خلاصه دفعه بعدش  کوبوند!!! توی  کله ام نزدیک گوشم..منم گفتم وای ..وای .. گوشام چلاق شدن!!! دیگه نمی تونند راه برن!!! این باز  بدتر از قبل ..کبود شده بود از  خنده اصن یه وضعی بود ... خدا این ستاره ها رو از  ما نگیره که از  کجا به کجا رسید قصه شب ما با این بچه مون!! 

 

 بغضم گرفت ..اوج مریضیم   اومده تو بغلم مثل همیشه سرش رو گذاشته روی  بازوم .با تعجب  برگشته نگام میکنه میگه چقدر داغی مامانی ...بوسیدمش گفتم تب دارم عزیزم ...چشماش خندید ..سرش رو دوباره گذاشت و خودش رو چسبوند به من و گفت چقدر تب  خوبه مامانی ... چشمام پر از اشک شد .. مثل جوجه های  کوچولو گرمی آغوش میخوان این بچه ها ..با همون حال دعا کردم خدا آغوش گرم همه پدر و مادرها رو برای بچه ها نگه داره ...   

 

به نظر شما به عنوان یک مادر که شاگردهای از دو سال تا هفتاد سال داشته   ولی تو  آموزش زبان بچش  تا حالا هیچ دخالتی نکرده  تو کار مربی کلاس مهد کودک بچه و  خودش هم ترجیح میده تا پایان هفت سالگی  به بچه آموزش نده چکار کنه وقتی میبینه مربی بی سواد  یا کم سواد  که چون دیده میتونه بخونه کلمات کلاس رو  ،حالا به بچه های بی گناه و مشتاق و مطیع ، زبان یاد میده تا رفع مسولیت قول های  بلند بالای  لیست طلایی  موقع ثبت نام مدیر  نسبتا محترم مهد بشه!!!  چه عکس العملی باید نشون بدم ...؟  تومراسم ،دختره اشاره میکنه به ران پاش  بچه ها میگن leg بعد  اشاره میکنه به ساق پاش بچه های بدبخت هم میگن  foot (یا خدا ..فرق  فوت و  لگ رو نمیدونه حتی ) اشاره میکنه با ساعدش بچه ها میگن  hand ... بعد تلفظ  گوش  و بینی  اشتباه ..تلفظ زرافه اشتباه ..تلفظ  خرس اشتباه ..نکن عزیزم خب ..دفعه قبل هم به مدیر مهد تذکر  دادم که جسارتا این   زرافه های  خوشگل رو بهشون جیریف نمیگن ها!!! البته شما استاد هستید  ولی اگر چک بفرمایید میبیند  درستش  چی هست ..تشکر کرد از  دقت من!!! و تو دلش  احتمالا یک بد وبیراهی هم به این مامان مدعی فضل!! گفت و دوباره همون اشتباهات از سرچشمه هنوز برقراره .... ب 

 

چه من هیچی  هیچی  از  آموزش های مهد و  موضوعات رو تعریف نیمکنه در   منزل ..این اخلاق رو داره که اصلا خبر ها رو نمیده و  نمیبره ..(ژن قوی  از  پدرش که با انبر کلاغی و پیچ گوشتی و  چکش در  برخی  موارد باید از زیر زبونش  حرف بکشم که فلان جا  که رفتی  چه خبرررررررررر!!؟ ..از  نوزادی هم همین طور بوده ها ..این هم به پدرش رفته )نگران این قضیه هستم کماکان ..البته مهد مدعی هست که اکثر پسر بچه ها  در این سن اینطوری اند ..ولی  پسر  عموی  بچه من اصلا این مدلی نیست ... همه چیز رو میگه البته خبرهای  همه جا رو هم میده به مامانش و  ایضا بر  عکس!! یعنی  من قبل ازمراسم جشن پایان سال  وااقعا نمیدونستم بچه  این همه چیز یاد گرفته ..نیمدونستم شعرهای بلند رو حفظ هست .. نمیدونستم اصلا نمایش دارن و نقش این بچه که کلی  تمرین کرده در  مهد  چی هست اصلا ...تو دفتره اش  یک چیزهایی می نویسند که بدنیم فلان هفته چی کار شده ولی این حتی یک خط شعر رو هم نمیخوند تو خونه ..هر وقت عشقش میکشید  می دیدم داره ای ایران رو که باهاش  کار کردم رو میخونه ...میگفتم خب  در  همین حد  بلده ..همین جا هم از  صاحب  نظرهایی که در  حوزه کودک تجربه دارند میخوام بپرسم این رفتار بچه من نگران کننده نیست که چیزی از  مهد تعریف نمیکنه ؟ و باید  چطری ازش حرف بکشم بیرون!! خب لازمه خیلی وقت ها من در  جریان  همه امور  مهد قرار بگیرم ... 

و همچنین متاسفم برای سیتمی که هیچ کس  جای  خودش نیست  تو این سن به شدت مهم و حیاتی برای بچه ها ...فقط ویترینشون خوشگله بعضی ها ...  

 

پسرک تو   نمایش  جشن پایان سال نقش آقای  آشپز رو داشت ....خدایا یک بچه کپلی با اون کلاه سفید و  پیش بند  خیلی  بامزه شده بود ..نمایش بعدی هم نقش  کره الاغ کدخدا  رو داشت ...یک لحظه میکروفن از جلوی  دهنش رفت کنار  این بچه فهمید و انقدررررررررررر بلند  دیالوگش رو اجرا کرد که اصلا نیازی به میکروفن نبود .. قربون اون سبیلای آشپزباشیت بشم من ...قربون مدیریت بحرانت!! قربون ابروهای به هم پیوسته و گریم شده ات با اون لباس  محلی  زرد و قرمزت ...قربون اشکای  گوله گوله وسط  نمایش که چرا جوجه هه (بچه نقش  جوجه) روی  دم اقا الاغه نشسته!! دمم درد گرفته !!!! و مربی که نمی دونست بخنده یا گریه کنه وسط   نمایش و فیلم برداری !!!! 

صمیم ننه سوسکه!!

 

 

 

راستی در  مورد سن مناسب برای زبان که دوستان پرسیدن علت تصمیم من رو ،به این پست آزیتا جون مامان سوشیانس ارجاع میدم چون کامل تر  هست و  نتیجه تحقیقات خودش رو  نوشته برای ما  ...اسم پست هست : بهترین سن برای شروع آموزش زبان و ورزش   

http://delband87.persianblog.ir/ 

دیگه دوستت ندارم ..دیگه دوستت ندارم ...

آقا من این سیستم جدید رو دوست ندارم ..تغییرات بلاگ اسکای به دلم ننشسته .. الانم اومدم خودم رو متقاعد کردم که حالا همینه دیگه ..ناز  نکن ..مثل آدم بنویس ...بعد هم اشتباهی زدم همه نظرات رو حذف کردم ..باید  یکی  یکی برشون گردونم ... 50 تا رفتن تو  حذفیات ....نمیتونم یک جا  کامنت ها رو ببینم .هی باید برم صفحه بعد ..صفحه بعد ... صفحه بعد (البته الان تنظیمش  کردم ولی  بازم خوشم نمیاد ازش) من اون رنگ آبیش رو دوست داشتم ...الان هم برای  همین نمی نویسم   .. برید به رییسش!! بگید  یا برگردونه سر  جاش یا تنظیمات رو بهتر  کنه ..یعنی  چی آیکون شکلک نداره ؟ من دلم  شکلک میخواد  خب ..جدا میگم.  علیرغم سوژه های  توپ این مدت . هر روز میام تو مدیریت صفحه ..کامنت ها رو میخونم ... هیییییییییییی روزگار  میگم و  میرم بیرون ... 

دارم افسرده میشم  ها ..نگید نگفتید .. 

  

نظرات دو پست قبل محفوظه ....هنوز تایید نشدند ..( میگم که رفتن تو حذف شده ها)