من و همسرم عاشقانه هم را دوست داریم.

صمیم-۲۹و اندی سن!- 12ساله ازدواج کرده-همسر و پسرکش رو میپرسته- عاشق تر از اونا کسی هست؟

من و همسرم عاشقانه هم را دوست داریم.

صمیم-۲۹و اندی سن!- 12ساله ازدواج کرده-همسر و پسرکش رو میپرسته- عاشق تر از اونا کسی هست؟

مهمونی های یلدا

 

آخییییییییییییش!! بلاخره کامنت های  صندلی داغ رو جواب  دادم ..یک جاهایی  دیگه اشکم از ناتوانی  در تایپ بیشتر!! در  امده بود . باور  کنید بعضی سوالات  روزها فکرم رو درگیر  میکرد ..بعضی هاش  منو  می خندوند و بعضی هاش  اشکم رو در  میاورد ..تجربه سخت و جالبی بود . ممنونم از  اونایی که شرکت کردند و  محبتشون رو بهم  رسوندند . دلم میخواد بدونید ریسک بزرگی کردم ولی  دوست داشتم .این همه آدم این همه سال و مدت میان اینجا و میخونن و  بهم اعتماد و امید و  شادی و عشق  میدن ..بعد  من یک کار  کوچیکی باید  میکردم  دیگه ..من واقعا همتون رو دوست دارم ... از  ته دلم و برای  همه تون ارزوی آرامش و خوشبختی دارم .   

 

بعضی  سوالات  رو از همسرم می پرسیدم .می گفتم نظر تو چیه ؟ تو همین همین طور  فکر میکنی ؟ بعضی سوالات رو که بهش  می گفتم چشماش برق میزد ..در مورد زن دوم گرفتن و اینا کلا مرده بود از خنده و  کنجکاو که من چی  میخوام بنویسم بلاخره!!! عجب رویی داره به خدا !! 

 

  هفته قبل روزهای شلوغی داشت. خیلی  خلاصه وار بگم که دو تا مهمونی شب  یلدا داشتم .شب  اول  خونواده خودم بودند که تولد  مامان بود و شب بعد  خونواده همسری با دوست خونوادگیشون که از شهر دیگه اومده بودند و  من هم دعوتشون کردم . دلم می خواست  راحت باشیم .البته شب  دوم به اصرار پدر شوهرم  بابا و مامان دوباره اومدند و خیلی  خوش  گذشت .سفره ترمه انداخته بودم و اولین بار  خودم هندونه رو تزیین کردم (هفت وهشتی!! چشم نخورم!) انقدر  خوشگل شده بود .  همش  میگفتم بچه دست نزنی  ها خراب  بشن این  ها  بذار  مهمون ها بیان بعد با هم بخوریمشون!! پسرک هم وقتی آقای سرهنگ میخواست  یک چیزی برداره و  بخوره رفت جلوش  گفت  نه عمو! مامانم گفته دست نزنین !! خراب  میشن ..بعدا بخوریم با هم!!!  واییییییییییییییی  که اینا از خنده افتاده بودن رو سفره من هم داشتم حس و حال لبوهای  پخته رو تجربه میکردم ...از  دست این بچه!! دیگه دلتون نخواد  میوه و شیرینی و انار و کیک صمیم پز و لبو و باقالی  پخته و  آجیل( در  واقع تخمه چون خواستم خیلی  شلوغ نشه دیگه)  و  عناب و میوه های  خشک شده و اینا .بعد شمع های  سه تایی سفید با کتاب  حافظ  عزیزم که دوست مهربونم سال های  دانشجویی بهم داده بود داشتیم امسال  ...یک شال حریر صورتی خیلی  دراز  هم داشتم که مامان از یک سفرش  اورده بود و  یک بار هم سرم نکرده بودم فکر کنم بشه به جای  لوله ماشین آتیش نشانی ازش استفاده کرد اگه روش  پلاستیک بدوزم!! اون رو هم به جای  تزیین مثلا انداختم کناره های سفره ..خیلی  خوششون اومده بود . مامان جون میگفت این خانوم سرهنگ انقدرررررررر  از  هنرت تعریف کرد و شوهرش هم گفته صمیم کلا اخلاقش  بیست بیسته!!  منم گفتم شما لطف دارید ...معلومه خدا  خیلی دوست داشته شما و پدر  جون رو . بعد هم کر و کر  خندیدم!!! جنبه هم خوب  چیزی  هست ها!!  

شام هم دیگه گفتم مخارج باید کنترل بشن .برای  همین یک خورشت قیمه درست کردم با مرغ ..یعنی  اگه امتحان نکردین  حتما درست کنید .به حدی  مزه و عطرش رو دوست داشتند همه  که من مردم از  خوشحالی . گفتند  قیمه امام  حسینی  شده!! تازه برای  ۱۳ نفر  من حتی یک دونه مرغ کامل رو هم استفاده نکردم ولی   توی  غذا  کم نبود اصلا  .(  الان یک عده دارن  اوه  اوه چه خسیس  میگن!! مرسی .ولی  جان خودم خیلی  هم اندازه بود ! و مقرون به صرفه تر )  خب من  هر بخش رون  رو دو تیکه کردم.پاچین ها رو چاقالو  بریدم ..سینه  رو مکعب های  متوسط بزرگ   خورد کردم . اصلا هم کم نیومد . جاری  جونم هم لازانیا درست کرده بود  این هوا !! برنج ها رو هم با اب  لبو و  زعفرون خوشگلاسیون کردم با هم و  خلاصه شب  صمیمی و گرمی بود . ریخت و پاش  هم نشد . غذا هم خیلی  اضافه نیومد . نصف میوه ها و انارها  و شیرینی ها رو هم تو  ظرف گذاشتم به جاری  جونم هم دادم .    

 

مهمونی من ساده بود . بذار بنویسم تا هم دور  هم بخندیم هم یادم باشه بعدها  که اون شب  چکار  کردم ..لبو  ۵۰۰۰ تومن!  آجیل (تخمه بگو تو ) فکر نکنم ۱۵ تومن شد   البته من مغز بادوم و اینا  هم خودم  داشتم که  قاطیش  کرده بودم .  میوه های  خشک شده رو دوستم بهمون داده بود . به  میس  ..بعد  هندونه رو مامانم خریده بود برام . نمیدونم چقدر .. میوه ها فکر نکنم کلا  ۲۰ تومن  شد .باقالی  با پوست رو داشتم از قبل .  مرغ شد  ۱۴ تومن  و برنج هم دو کیلو کلا گرفتم   که کیلویی  حدودا ۴۰۰۰ تومن شد . خب  به معنی  واقعی  اون شب  خوب بود . دور  هم فال حافظ گرفتیم و خوندیم و  خندیدیم  و  بچه ها بازی  کردند و  بزرگترها تعریفی  هاشون رو گفتند و  منم خوشحال بودم که این همه آدم مهربون توی خونه ما  جمع شده اند ...کیک من رو خوردند و گفتند چقدر  نرم و خوشمزه و  معطر  هست  و این ادم های  ساده ومهربون اون شب  تمام دل من رو لبریز  کردند از  خوشبختی . همه ی ظرف ها رو خواهر  همسری  گلم شست و  جاری  جون مرتب کرد و جناب سرهنگ همه ی سفره رو جمع کرد و  مرتب  شد همه جا و  قول دادن سال بعد هم انشالله اگر زنده بودم بیان خونه ما و  شب بخیر و خداحافظی و  یک یلدای گرم گذشت....یک وقتایی بود که من خجالت می کشیدیم اینا رو بنویسم ..ولی  الان میگم نه ..اینا هنر توست صمیم ..چرا باید  خجالت بکشی که چند صد هزار تومن خرج نکردی  و  غذا بیرون نریختی و اسراف  نشد و  تیکه بهت نگفتن و حرص نخوردی و  میزت شاهانه نبود و مهمونات روی  زمین به پشتی  تکیه دادند و  سفره زیبای  یلدا جلوشون بود و همه چیز  در  دسترسشون ؟ مگه خجالت داره اینا ؟  خوشحالم این قدر  بزرگ شدم که اینا دیگه برام مایه خجالت نیست ...  

 

از تولد مامان بگم که چقدر  مسخره بازی  کردیم و خندیدیم ..روی یک سینی  بزرگ جانماز  ترمه ام رو انداختیم و روش  کادوهای  مامان رو  که خوشگل و با سلیقه کادو کرده بودم گذاشتیم ..چاقوش رو تزیین کردم و  ربان زدم!! بعد  سهیل همه رو گذاشت روی  کله اش و با اون شکم گنده اش  قر  می داد و من هم مثلا سورنا و نی و فلوت میزدم و  اومدیم از  اتاق بیرون .مامان و بابا بالای سفره به پشتی  تکیه داده بودند ..مامان یکهو  چشماش یک برقی زد ..تموم وجودش شد خنده .گفتیم برای  عروس  خانوم  شب  چله ای  آوردیم!!! بعد  خانم سهیل قر ریزون!! اومد و  یک انگشتر  زپرتی  بدلی رو  آورد داد  دست بابام گفت حلقه روبکنید  دست عروس  تا بله رو بگن!!  تا بابا اومد بکنه دستش  همه جیغ زدیم نهههههههههههه ..محرم نشدید که!!  خدا مرگم!! بعد  سهیل مثلا شیخ شد و خطبه خوند و مامان  که داشت غش میکرد از  خنده گفت قبلت و بابا هم نامرد یک ماچ  محکم  کرد و  ما هم وووووییییی ..چه کارا !!  گفتیم و  رسید نوبت مثلا رقص چاقو!!  این سهیل  شکمش رو قر  میداد  ما مثل  نرده های  اداره ثبت ا حوال  هر  کدوم یک طرف  غش  میکردیم ...بلاخره چاقو رو داد به مامان و کیک رو برش مامانم و  ۵۷ سالگی رو به سلامتی رد کرد  که انشالله سایه همه مامان باباها روی  سر  ماها باشه .شام هم جوجه کباب داشتیم .کادوهای  مامانم هم یک مانتوی  بافت با یقه خز (خیلی شکل پالتو بود ولی قیمت باقلوا!! خودم انقدر  گشتم تا انتخابش کردم) ..یک شال ترک خیلی گرم خوشگل بزرگ  و دستکش و  اینا دیگه .  قبل از  شروع تولد ُ یک جا  پسرک داشت عربی میرقصید و این شونه هاش رو میلرزوند و خودش رو به عقب خم میکرد و  می نشست و  قر می داد ..بعد  مامان فقط به روبرو خیره شده بود و  پلک نمیزد و  من بغضم رو به زور  قورت می دادم و سهیل و صبا هر کدوم  خودشون رو یک جایی گم کردند ..باورم نمی شد پسرکم اینقدر  شبیه برادرم باشه کارهاش ..رقص برادرم تو عروسی ما ..حرکت شونه هاش ..سپهر هم دقیقا همین طوری  می رقصید ..و پسرک نه دایی رو دیده بود و نه فیلم رو ..و  شده بود  تکه ای  از سپهر که خدا به ما برگردونده بود تا این همه دلتنگش نباشیم ..خنده های بعدش و ادا بازی های ما  برای  این بود که مامان از اون حال و هوا دربیاد  و شبی بدون غصه باشه شروع زمستون سردش .  

 خدا رو شکر  می کنم برای داشتن این آدم ها  کنارم . مثل همه ی  خونواده ها دلخوری هایی بین ما پیش میاد .دلگیر  میشیم..قهر  می کنیم . اشتی  می کنیم ولی حرمت هم رو داریم .واقعا میگن پدر و مادرها ستون خونواده اند راست گفته اند . من بری  شادی روح همه مامان باباهایی که نیستند دعا می کنم. دعاهای  اون ها هم همیشه همراه بچه هاشون هست .مطمئن باشید .  

این هفته هم بسیار خوب و خاص بود . همسری ماساژ رو خوب بلده و دو شب  پشت سر هم  به مدت یک ساعت تمام پشتم رو از سر تا نوک انگشت پا از روی  اصول  ماساژ داد . اونقدر  خوب بود که وسطش  خوابم برد و اصلا نفهمیدم کی پسرک رو خوابونده. بهش  گفتم من چند دقیقه خوابم برد ؟میخنده و آروم میگه یک ساعت کامل خواب بودی  صمیم جان ..خدای من یعنی یکساعت اون داشته کف پا و ساق من رو ماساژ می داده ومن اصلا نفهمیدم..منی که انگشت بهم بخوره بیدار میشم ...کجا بودم ؟ واقعا انگار عمیق تر  از  خواب عادی بوده .این کارهاش و توجه هاش  خیلی برام ارزش داره . جالبه دو تا گره یکی روی ستون فقرات و یکی نزدیک گردنم بود که برطرف شد .وقتی دست می کشید من هم حس کردم این ها گره رو انگار و به راحتی  برطرف شد . صبح به حدی شارژ بودم که توتاریکی ها بیدار شدم و نشستم روی  تخت و بهش نگاه کردم ..با همه قلبم میدونستم من این مرد رو خیلی دوست دارم .. 

پ.ن. 

همسری دستش رو آغشته به روغن زیتون معطر کرد و هنوز چند  دقیقه نگذشته بود پسرک گفت بابایی ؟ روغن  زدی به مامانی  جون بعد بهش فلفل هم بزن با هم بخوریمش!!! ( فکر کن انگار  تو قبیله آدم خورها بزرگ شده این بچه!!) من دهن اینقدر باز و بابایی  جونش  هم نیشش باز تا ته حلقش!!!) کلا جز افتخار به این بچه چه گل دیگه ای  میشه به سر گرفت به نظر شما!!!؟ قوه تخیلت تو حلقم  بچه !!

نظرات 52 + ارسال نظر
محمدهادی چهارشنبه 19 مهر 1396 ساعت 18:25

سلام.خوبید شما؟یه جوان 30ساله هستم چندین سال قصد دارم ازدواج کنم ولی بخاطر مشکلات مالی نمی توانم ازدواج کنم اگر امکانش هست به من کمک مالی کنید تا ازدواج کنم ممنون.شماره تماس 09033052928.
شماره عابربانک ملی(6037997213792667 )قربانی هستم.متشکرم.الله وکیلی اگر ناچار نبودم این پیام نمیدادم.

سمیه جمعه 25 اسفند 1391 ساعت 09:31

راستشو بگو
بعد از روغن و ماساژ
آخرش همسری و پسری با هم تورو خوردن یا همسری بچه رو خواب کرد و خودش تنها تنها خوردت ؟ :)) اونم با لطافت تمام !

( کاش شوهر منم ماساژ بلد بود...دلم خواست ! ) کلا چیز زیادی بجز وظایف خودش و وظایف شرعی من بلد نیست

آذین سقف سه‌شنبه 10 بهمن 1391 ساعت 14:06 http://azinsaghf.blogfa.com/

سلام دوست عزیز وبلاگ خوبی زدی
لطفا لینک منو تو پیوندهاتون درج کنید ممنون میشم

ن چهارشنبه 27 دی 1391 ساعت 11:28 http://www.daroltarjomeh.net


www.daryanot.com
من از دیدن این وبلاگ لذت بردم مرسی از شما

سیدسمیه پنج‌شنبه 21 دی 1391 ساعت 13:27 http://koloocheha.blogfa.com

هوالحبیب
سلام گلم
خوشحال میشم به منم سر بزنی و اگه خوشت اومد لینکم کنی
ممنون میشم...
دعام کن

رها سه‌شنبه 19 دی 1391 ساعت 15:50 http://rahaashop.mizbanshop.com/

دوستان گلم به این فروشگاه سر بزنید پشیمون نمیشید:

http://rahaashop.mizbanshop.com/

خانوم و آقای صورتی چهارشنبه 13 دی 1391 ساعت 14:51

آره دیگه لینک
مثلا عکس بزاری بعد ما رو کلمش کیلک کنیم بعد چشممون به جمال هنرهای تو روشن بشه

نمیشه آیا؟
نمیگم که عکس خودتون رو بزارید
عکس غذا و هنرنمایی ها و این جور چیز ها

من آدم عکس نشون دادن نیستم ..خود اوریجینالم رو ببین ..عکس تقلب یک لحظه است ...!!

بوس ..
صمیم شاعر فیلسوف!!پف...

شهره سه‌شنبه 12 دی 1391 ساعت 13:56

چه شبهای قشنگ و رویایی
خسته نباشی صمیم جون،منم یه مهمونی کوچیک شب یلدا دادم که خیلی بهمون خوش گذشت. ولی از این به بعد سعی میکنم روش تو رو بکار ببرم. مطمئنم که همه راحت تر هستن
عزیزم تازه اومدم کانتهای صندلی داغ رو بخونم که رمزی شده!!
منو دریاب

برام ادرس وب بذار شهره جان .. از اینجا سخته رمز فرستادن به ایمیل
اگر هم نداری برام میل بزن تا وقتی رفتم جواب بدم .روزی یک بار رو حتما چک میکنم .

maryam دوشنبه 11 دی 1391 ساعت 15:08

سلام صمیم عزیز.خوشحالم که وبلاگت رو پیدا کردم.از اول تا آخرش رو خوندم.یه جاهایی با نوشته هات اینقدر خندیدم که خیلی وقت بود اینقدر نخندیده بودم . البته یه جاهایی هم که در مورد عزیز از دست رفته نوشته بودی نمیتونستم خوندنش رو تموم کنم و عمیقا ناراحت شدم.خوشحالم که هستی.خوشحالم که وبلاگت رو پیدا کردم.مرسی

مهر یکشنبه 10 دی 1391 ساعت 22:00

صمیم پسر بود بهت گفتم جمعه فهمیدم کرمانشاهیهتازه ازم پرسید چند سالته؟یعنی قلبم تو کفشم بوداااااااااگفتم ۲۰ گفت ااااااا من فکر کردم ۱۷ سالتهپرسیده بودی از کجا میشناسیش هم کلاسیمه ولی دانشگاه نه کلاس دوبله نمیدونی چه صدایی داره با مغز ادم بازی میکنهیعنی چرا اینو ازم پرسید؟؟؟ممکنه خوشش اومده باشه؟

حالا تو خیلی برای خودت فکر درست نکن ممکنه یک سوال بوده برای کنجکاوی یا در این حد ...
نکن این کارا رو با همشهری های ما!! اسمش بعد از این بشه صدا قشنگه !! موافقی؟

حمیده یکشنبه 10 دی 1391 ساعت 13:40

اینو تازه دیدم گزارش تصویری از کتابخونه بچه های آسمان
http://www.rssnews.ir/News-326414-_گزارش_تصویری_کتابخانه_تخصصی_کودک

حمیده یکشنبه 10 دی 1391 ساعت 13:25

آدرس دقیق:سیدرضی29 بعد از چهارراه دوم پلاک189
تلفن : 6063453
همراه :0939466163

حمیده یکشنبه 10 دی 1391 ساعت 12:51

دوباره سلام
شازده کوچولو کتابفروشیه اینجایی که معرفی کردم کتابخونه اس عضو میشی یه محیطی بین مهد و کتابخونه مطمئنم خیلی خوشت میاد داخل کتابخونه یه سرسره با نمک داره که منم ازش سور می خورم به اصرار پسرم.طبقه بالاش یه جایی داره که کلی بازیهای فکری اینا داره توش.که فک کنم اگه عضو بازیهاش بشی می تونی هم اونجا بازی کنی هم با خودت ببری
کتاباش رده بندی سنی داره و کاملا هم با رنگ بندی مشخص شده طبقه بندی هم از نظر داستانی\ شعر، دینی و . . . .
کلی کتاب مرجع داره قسمت والدینش جداس با موضوع بندی و . . . .
خسته شدم جیییییییگر برو خودت ببین

فدات شم ..یعنی دیگه ته ته اطلاع رسانی بود ...
مرسی از این همه محبتت ..
حتما به زودی میرم ..
بیا ماچت کنم که عاشق این مهربونیت شدم .
ماچچچچچچچچچچچچچچچچچ

سمیرا شنبه 9 دی 1391 ساعت 20:51

سلام صمیم خانم ،یه سوال مشت ومال و این جور کارا رو جلوی بچه که انجام نمیدی؟؟؟؟؟؟

اتفاقا میاد و میره و طبیعی هست براش ...خب روی کمرم ملافه هست و پشتم رو میبینه که اوکی هست به نظر ما ...

پری شنبه 9 دی 1391 ساعت 17:35

چه پست شیرینی. من حس کردم تو مهمونیتون بودم...

شمسی خانوم شنبه 9 دی 1391 ساعت 10:57

ایول خییییییییلی با حال بود مراسم خطبه خونی واسه مامانت

امی شنبه 9 دی 1391 ساعت 07:43 http://weineurope.blogsky.com

صمیم جونی دمای مشهد الان که ساعت داره 8 صبح می شه منفی 14 درجه است و تو احتمالاً داری آماده می شی که بری سر کار اومدم بگم عکس های برفی شهرت رو توی اینترنت دیدم خیلی قشنگ و رؤیایی بود اما در عین حال با این برودت هوای اونجا حتماً همه جا یخ زده و راه رفتن خطرناکه خیلی مواظب خودت باش یه وقت زمین نخوری یا سرما نخوری، می بوسمت عزیزم، دلم برات تنگ شده .

واییییییییییی امی هنوز مامانم هم حتی بهم زنگ نزده بگه مراقب باشم بعد تو این همه به فکر ماها هم هستی ...ممنونم و امیدوارم خونواده تو هم هر کجا که هستند سلامت باشند و گرم و خوش ...

بوسسسسسسسسسسسس

یعنی امی تو کوچه که راه می رفتم سانت سانت قدم بر میداشتم .یک اقای مهربون هم سوارم کرد و کرایه نگرفت ..فکر کن تو راه نگه می داشت هر کس مسیرش می خورد سوار میکرد و در نهایت گفت بخاطر سرما همه روسوار کردم ..دلم امروز صبح از خوشحالی لبریز شده و با کامنت تو بیشتر ذوق کردم ..
قربونت بشم من .

یک حقوقدان جمعه 8 دی 1391 ساعت 15:13 http://dattik.blogfa.com

واااااااااااااییی... چطوری روتون شد این کارارو جلوی بابا و مامان انجام بدید... ولی خیلی بامزه بود

چرا رومون نشه ؟ ما یک کارهایی کردیم که ایناها چیزی نیستن به خدا!!!

رسپینا پنج‌شنبه 7 دی 1391 ساعت 21:49

افرین به مامان صمیم خودم ...!که بازهمه اهل فامیلودورهم جمع کردی...
اخ شداین صمیم طفلک دهن بازکنه بخواددوکلوم صحبت کنه...بازیکی پیدامیشه میگه صمیم جان توروخداتوکه گفتی کیکت خوشمزه ونرم شده پس دستورشم بده!
خوب بده دیگه!
خوب بابام جان من تازه فرخریدم میخوام توش یه کیک خوشمزه حسابی درست کنم

از این کیک های آماده رشد بود!!!
دییییییییییییییییی

مهر پنج‌شنبه 7 دی 1391 ساعت 21:23

سلام عزیزم.واقعا خسته نباشی به خاطر صندلی داغ.ممنون که اینقدر وقت گذاشتی.یه مدته کلاس زبان میرم همش احساس میکنم باید شکل معلم ما باشی.البته من ساکن اصفهانم ولی اصفهانی نیستمااااا.ولی اخلاقت که کپه دختر خالمه.وقتی میخونمت دلم میخواد زود شوهر کنم

قربون اون دلت بشم .

بهار پنج‌شنبه 7 دی 1391 ساعت 18:28

سلام صمیم خانوم عزیز. خوشی هاتون پابرجا و مسادام عزیزم. خودت و شوهرت و بچه ت و کل خونواده ت سلامت باشید همیشه.
مرسی از جوابی که بهم دادی. مرسی از وقت و فکری برام گذاشتی. از اون روز مدام تو ذهنم حرفت رو مرور می کنم.
گفته بودم می ترسم ازینکه بعد از ازدواج حسرت آدم دیگه ای رو بخورم. راست میگی به این میگن حرص. یه وقتایی این حس های بد خودشدن رو تو صدتا حجاب پنهان می کنن و ما نمی تونیم به واقعیتشون پی ببریم. اما تو دقیقا زدی به هدف. راستش من راجع به خودمم همچین حسی دارم مدام می خوام بهتر بشم میخوام بیشتر بدونم، چند روز پیش تو فکر این بودم که از آدم اهل فهمی بپرسم این اشکالی نداره؟ خودم می دونستم یه جاش ایراد داره.
ازین به بعد نه برای خودم حریص خواهم بود نه برای همسرم. مطمئنم می تونم ترکش کنم.
از همسرت هم متشکرم. که جلوی وبلاگ نوشتنت رو برای بیشتر باهم بودنتون نگرفته. مطمئن باشید خیر بهتون میرسه ازین وبلاگ.

رها@ پنج‌شنبه 7 دی 1391 ساعت 17:30 http://khaneyearam.persianblog.ir

واقعا خسته نباشی بعد از این همه سوال...خداییش هم داغ داغ بود این صندلی...

چقدر عالی که تونستی به خرج کم این همه خوشحالی کنین و در منار هم باشین

این مرد کوچک شما هم خیلی خیلی بامزه است

نور پنج‌شنبه 7 دی 1391 ساعت 12:36

بهت افتخار میکنم صمیم جون که بدون هیچ خجالتی از دخل و خرج درست و به جات میگی.....بووووووووووووووووس زیبااااااااااا :*

یادته میگفتم حالا که صندلی داغ گذاشتی سوالم نمیاد....در نظر بگیر که الان سوالام تشریف آوردن...همچین طول میکشه تا load بشه

بپرس عزیزم

مریم مامان فاطمه پنج‌شنبه 7 دی 1391 ساعت 11:42

سلام عزیزم ...خسته نباشی از پاسخگویی به کامنتهای صندلی داغت...
تموم کامنتا رو با جوابها خوندم......و با هر کدومش از صمیم عزیزم شناخت بیشتری پیدا میکردم..
افتخار میکنم به دوستی با شما صمیم مهربون و صمیمی..
..
راستی یه تفاوت شوهرم با شما ....در عین این همه شباهت..اینه که بر عکس شما که علی آقا منظمه ولی تو صمیم جان..خیلی تو بند این که همه چی سر جاش باشه نیستی...این قضیه در خونه ما برعکسه...من اگه از خستگی بمیرم هم اول که میام خونه اول لباسها رو میزارم توی کمد ...و به هیچ عنوان همین طوری ولش نمیکنم..توی همه چی دیگه ..از آشپزخونه گرفته تا توی کمدها...و حتی مخفی ترین جاها باید مرتب باشه..این خصلتم رو از بابام به ارث بردم ...و خیلی هم از این خصوصیت خوشم میاد....از شلوغی و نامرتبی به هیچ عنوان خوشم نمیاد...ولی برعکس عزیزم همسر گرامی...وای که مردم توی این چند سال که از بس وسایلش رو مرتب کردم...راه میره پشتش از پیژآمه و شلوار و کتاب که مرتب میکنم و میزارم سر چاش...هی من میرم قفسه کتابهاش و پوشه های کاریش رو مرتب میکنم واون پشتم میره به همه میریزه..البته دیگه عادت کردم...
.
راستی صمیم جان...شما واسه ترجمه های تخصصی که انجام میدی
دیکشنری خاصی داری...
من واسه ترجمه انگلیسی به فارسی شنیدم دیکشنری هزاره خوبه..
این دیکشنری کار رو راه میندازه..یا شما واسه هر رشته ای دیکشنری خاص خودش رو داری
من یک دوره ترجمه عمومی رو شرکت کردم و الحمد الله با موفقیت تموم شد و امتحان دادیم.....دوره تخصصی اش..هم یه ماه دیگه شروع میشه...خیلی به بحث ترجمه علاقمند شدم...توی کلاس هم از همه موفق تر بودم...استادم هم ازم راضی بود...حداقل آدم میتونه واسه خودش کتابی از رشته خودش رو ترجمه کنه...
نمیدونم تا چه حد این دوره میتونه به آدم کمک کنه...حالا دوره تخصصی رو هم گذروندیم بهمون گواهینامه میدن....
راستی ترجمه فارسی به انگلیسی خیلی سختره...و استاد میگفت که مترجم فارسی به انگلیسی به تعداد انگشتهای یک دسته....چون کارش سختره....
.
بازم ممون بابت همه راهنمایی که میکنی...و همه محبتهایی که داری
دوستت دارم
مواظب خودت باش

.

ببین من و همسر تو از بس دلنشین هستیم همسرانمون عادت کردند و کمکمون می کنند اصلاح بشیم در این مورد ..البته من پشت سرم چیزی رو نمیریزم ولی خب همون موقع هم ممکنه سر جاش نذارم !!!

من از دیکشنری خاصی استفاده نمی کنم مگر خیلی تخصصی باشه و اصلا معنی فارسیش رو نفهمم . بیشتر وقت ها از اهل فن می پرسم .یک بار متن مهندسی عمران داشتم هی به یکی از دوستان میل میزدم که اینو اینطوری بگم درسته یا نه!! بیچاره شد . برای متون انسانی از اساتید می پرسم . در دسترسم هستند معمولا .
راستش خیلی خوبه که نگاهت به ترجمه اینطور تخصصی هست . انشالله اثارت بیرون بیاد و ما پز بدیم که دوست ما هستند ایشون .
راستی آبادیس هم یک وقتایی استفاده می کنم .آنلاین هست .

بیشتر میرم تو گوگل و موضوع رو به زبان اصلی سرچ می کنم .ویکی پدیا یا سایر دایره المعارف های زبان اصلی رو . چکیده مقاله حتی خود مقالهه ای کامل رو میخونم درموردش ببینم قضیه چی هست اصلا و بقیه در موردش چی چی گفتند ..یک بار متنی داشتم در مورد مدیریت منابع ..فکر کنم اندازه یک ترم من کتاب ومطلب خوندم در موردش . خیلی سخت بود اون کار و اطلاعات من ناکافی ولی بعد طرف بهم زنگ زد و گفت روتین ترین و بهترین کار ترجمه رو داشته . نظر خیلی خوشایند بود این حرفش برام .خستگی تمام اون مدت برطرف شد .
دانشجو که بودم میرفتم کتابخونه های بزرگ و مرجع که دیکشنری تخصصی همه رشته ها باشه دور و برم ولی الان کمبود وقت دارم .

بله . ترجمه فارسی به انگلیسی سخت ترین بخش هست . چون چکیده کلیه مهارت های زبانی فرد رو در دو زبان نشون میده . من همیشه میگم بابا طرف فارسی مثل بلیل حرف میزنه ...کتاب هم خیلی خونده ..کلمه هم خیلی بلده ولی نویسنده نیست ..سبک نگارش نداره اصلا کسی توقع نداره هر کی فارسی حرف زد بتونه خوب هم بنویسه .. ..خب از انگلیسی هم نمی شه توقع کرد هر کسی زبان بلده به زعم خودش بتونه بنویسه . شناخت ساختارها و نگارش قوی حتی به فارسی واقعا کمک کننده و ضروری هست .


قربونت ..بوس .

مریم توپولی پنج‌شنبه 7 دی 1391 ساعت 01:34 http://man-va-to-ma.blogsky.com

و اما کنار امدن با اون چیزه یعنی معاینه کاری نداره تو هم اگر شوهرت یک کمی عین شوهر من پررو باشه و بپرسه معاینه چجوریه بعد تا خود روز معاینه و تا لحظه ورود به اتاق بهت بگه دسته خانوم دکتر متبرکه دیگه نه تنها از معاینه که از هیچ چیز دیگه ای تو دنیا نمیترسی و به جاش حرص میخوری تازه سه کیلو هم کم میکنی و کلی دکتر رو خوشحال میکنی....بله عزیزم چنین همسر روداری داریم ماااااااااااااااا بخوایم نخوایم ترسمون میریزه



نمیری تو ...

یگانه چهارشنبه 6 دی 1391 ساعت 22:02

صمیم جان سلام محبت کردی جواب سوالم رادرصندلی داغ دادی
من پرسیده بودم اگه علی اقا تواینترنت دنبال سرچ اون جور چیزایی باشه چکار میکنی
صمیم جان ماده ساله ازدواج کردیم .هربارکه خواسته باهم اازاون فیلمها ببینیم من مخالف بودم
هیچوقت هم این کارونکرده من هیستوریشو چک کردم ازش ناامید شدم
چکارکنم
راستی گلم من همشهریت هستم
ممنون ازپاسخت

عزیزم دونستن این که اگر همسر من این کار رو بکنه من چه عکس العملی دارم خیلی بهت کمک نمی کنه چون سیستم فکری و اعتقادی و زیر بنای رابطه ها ممکنه تفاوت های زیادی داشته باشند با هم و نباید و نمیشه نسخه خاصی پیچید .
ممکنه من مثل تو رفتار نکنم واین به معنی این که کدوم مون درست عمل میکنه کدوم نادرست نیست ...
باز هم متوجه این که الان من دقیقا چطوری میتونم بهت کمک کنم نشدم . حس کردم دفعه قبل منظور از سوالت مشورت و این چیزها بود .
ببین تو و همسرت چکار باید بکنید که انتظارات طرفین براورده بشه .
قربونت .

ندا چهارشنبه 6 دی 1391 ساعت 20:27 http://avavamaman.ninipage.com

خوشحالم شب یلدا خوبى داشتی من هم امسال سنت شکنی کردم و مامانم اینا رو واسه شب یلدا دعوت کردم البته غذاها و آجیل رو مامانم اورد .
خدا خانواده خوبت رو برات حفظ کنه یاد سپهر عزیز هم زنده باشه .
من صندلی داغ شرکت نکردم این چندساله خودت همه چی رو برامون گفتی.
شاد باشی عزیزم

~مریم~ چهارشنبه 6 دی 1391 ساعت 20:14

صمیم جان واقعا" این همه صداقت تحسین برانگیزه. نمی خوام الکی تعریف کنم ولی کارت در مورد هزینه عالی بوده. اتفاقا" باید ازت تشکر کنیم که تجربه هاتو می گی و به ما هم یاد می دی که الکی بریز بپاش نکنیم و بدونیم خوش گذشتن ربطی به هزینه ی زیاد نداره. پسرک هم که مثل همیشه شیرین زبونی می کنه. بوسسسس
خوشحالم که همچین جمعی دارین. صمیمیت شما و جاری برام خیلی جالبه. خیلی خوشم میاد.
ایشاا.. سایه ی مامان و بالا همیشه بالای سر شما باشه و همینطور مادر جون و پدر جون.
من چند ساله که می خونمت، وقتی می بینم شما و علی آقا هنوز اینقدر همو دوست دارید، کیف می کنم. امیدوارم عشقتون همیشه پایدار باشه.
همیشه پرانرژی و خوشحال باشی.

ریحان چهارشنبه 6 دی 1391 ساعت 17:59 http://bame87.persianblog.ir

تمام نوشته هات با تصویر جلوی چشممه. فقط میگم باید خدا رو شکر کنیم. چه کسانی هستند که دارن تو ناامیدی و تنهایی زندگی میکنن بی هیچ عشقی... برای همشون دعا کنیم که تا هستیم/ در کنار هم شاد باشیم.

تسنیم چهارشنبه 6 دی 1391 ساعت 17:18 http://www.taninezendegieman.blogfa.com

صمیم عزیزم خدا خیرت بده که اینقدر شب یلدای زیبایی رو برای هردو خانواده بوجود آوردی. اینقدر زیبا برای مامان عزیزت تولد گرفتی و لبخند به لبشون نشوندی.من فقط درس زندگی هست که از لابلای خط خط وبلاگ تو میگیرم.خدا خیرت بده دختر جان

مریم چهارشنبه 6 دی 1391 ساعت 15:07 http://40yaghoot.blogfa.com/

سلام.
خیلی وقته میخونمت. کم و بیش...
ولی نظر نداده بودم. افرین به این همه انرژی. من هم مثل خودت کارمند دانشگاهم ولی نه مشهد... و هم رشته خودت. گاهی(خیلی کم )ترجمه میکنم. فقط اندازه شما حوصله ندارم.
از خوشحالیتون خوشحالم.

فاطمه چهارشنبه 6 دی 1391 ساعت 14:45 http://2t7p.mihanblog.com/

سلام صمیم جان خوبی؟
دیروز به یادت بودم . توی وکیل آباد بودم و هر کی رو میدیدم با خودم میگفتم آیا این میتونه صمیم باشه

خانوم و آقای صورتی چهارشنبه 6 دی 1391 ساعت 12:59

صمیم جان نمیدونی چقدر دلم میخواست این پست عکس میداشت

از همه ی زحمت هایی که برای مهمونی کشیدی تا تولد مامانت

نمیدونم وبلاگ پیچ و مهره ها هم عاشق میشوند خوندی؟ (اونجا خیلی این مدلی پست میزارند اگه ندیدی حتما توی نت سرچ کن وبلاگشونو و ببین)

خیلی دلم میخواست روی یعضی از کلمات مثه اونها لینک میدادی بعد که ما کلیک میکردیم مثلا عکس سفره شب یلدا بود.

تو فوق العاده ای صمیم جانم

اره خوندمشون ..
لینک ؟!!

بووووووووووس فدات شم .

فرزانه چهارشنبه 6 دی 1391 ساعت 12:48

عجب برفی داره میااااد...
سلام صمیم جان خوبی ؟!روز برفیت بی خطر!
ببخشید من بی یاالله اومدم خونتون و و تک تک صحنه هایی که تعریف کردی را اونجا میدیدم
چقدر خوب و صمیمی ...
من این چندروز که آپ نکرده بودی گفتم برم یادی از قدیمای صمیم کنم و رفتم به سال های قبل از یونا .... خیلی از خودم خجالت کشیدم وقتی دیدم صمیم همیشه در خونش به روی مهمونها باز بوده و همیشه با غذاهای خودش چه پرشور و جه ساده پذیرایی کرده از مهموناش!
۲۲ دی تولد همسر گرام هست و درون امتحان های من!(البته مصادف با ۴۸)
چند وقته من استرس دارم که چیکار کنم؟!
اما الان آروم شدم با خوندن این پست و گفتم خجالت بکش فرزانه ببین صمیم با اینهمه گرفتاریش همیشه کدبانوگری کرده بعد تو یک مهمونی ساده می خوای بدی چند وقا عزا میگیری
ها من الان شدم فمیم!!!!
مررررررسی ..... مااااچ گنده




ماچچچچچچچچچچچچچچچچچچچچچچچ

راحیل چهارشنبه 6 دی 1391 ساعت 12:37

صمیم عزیزم نمیدونم بگم این کامنتت چطوری بود هم خندیدم از ته دل و هم اشکم صاف چکید...منم برادرم تو 18 سالگی فوت شده...الهی بگردم میدونم مامانت چه حالی داشته درست مث مامان من...خدا رحمتشون کنه.
خوششششششششششششششششش به خالت صمیم که مامان جون اینقد دوست داره تو رو خدا برای منم دعا کن یه سر سوزن مهرم تو دلشون بیفته..باشه عزیزم؟دعا میکنی؟
در مورد ماساژ با روغن کوسه ماهی والنسی عالیه مخصوصا تابستونا امتحان کن..

به ماساژورم میگم ببینم نظرش چیه ..
چشمک!

سمیه چهارشنبه 6 دی 1391 ساعت 12:05

اشکمو در اوردی صمیم

اونجا که گفتی پدر و مادر ستون خانواده اند..سه ماهه که یه ستون خونوادمون کم شده.بابام ناگهانی و بی هیچ مشکلی رفت از پیشمون.هنوز دوست نداریم کسی بگه خدا پدرتون رو بیامرزه.بهمون بر میخوره.یک دنیا حرف نگفته تو دلمه برای بابام صمیم.هنوز بچه ها موبایلشو روشن نگه داشتند.اونقدر با سواد و با معلومات بود.معلم بازنشسته بود.اما باور نمی کردی که این آدم با سواد هنوز توی این سن مثل یه کارگر کار میکرد ومی گفت نمی تونم بیکار بمونم.
غبطه می خورم صمیم یه این دور هم بودناتون.خوش به حالتون.ای کاش من هم قبلا درک تو رو داشتم.
اینها رو با زار زار گریه نوشتم.خواهش میکنم از همه بچه هایی که اینجا رو می خونند..شاید این جمله خیلی کلیشه باشه اما حقیقته..فردا خیلی دیره.همین امروز برین پای پدر و مادر رو ببوسین.


خدا رحمتشون کنه .
حتما خیلی سخت هست .
برای روح پدرت یک فاتحه وندم الان ...
قربونتب شم افرین که همین الان هم متوجه شدی ..برای بعضی ها هیچ وقت هیچ چیزی تلنگر نمیشه ...

ستاره چهارشنبه 6 دی 1391 ساعت 10:29

چه عالی! مطمئنم به همتون حسابی خوش گذشته

اتفاقا خیلی کار خوبی کردی که نوشتی چطور بدون تجملات و فشار وارد کردن به صاحبخونه ی بیچاره می شه دور هم بود و اینجوری به همه هم خوش بگذره

من هم چندماهی می شه به این نتیجه رسیدم که هر چه قدر آسون تر بگیری از با هم بودن بیشتر لذت می بری

صمیم مهربون
خیلی چیزها ازت یاد گرفتم و می گیرم

همیشه سفره ات پر برکت باشه و یه عالمه انرژی مثبت برای می فرستم

حمیده چهارشنبه 6 دی 1391 ساعت 10:24

سلام به نظر من که خیلی ریسک بزرگی کردی اگه کسی بشناسدت و بخواهد باج بگیره ازت ؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟ از این اتفاقا میافته دیگه خیلی مراقب باش هستن از این آدما
عزیزم یه خبر داشتم واست یه کتابخونه مخصوص کودکان 0 تا 12 سال تو سیدرضی 29 بعد از چهاراه دوم باز شده که خیلی قشنگه یه کتابخونه خیلی گوگولی مخصوص بچه ها که تو مشهد همین یه دونه اس و تو تهران دو تاس.محیطش مثل کتابخونه های معمولی اصلا خشک نیست خیلی با سلیقه تزیین شده بازیهای فکری و کتاب واسه والدین هم داره منو خیلیا که وارد شدیم تعجب کردیم بعضی از بچه ها من جمله پسر بنده به زور از اونجا میاد بیرون .تنوع و تعداد کتابهاش هم فوق العاده است به یک بار دیدنش میارزه
می دونم که مری بهش سر می زنی دوست خوبم.

باج؟ نه داداش!! ما باج بده نیستیم! فوقش همش یک سوته حذف!!
مرسی از ادرست .این روزها که برفی بود ولی حتما میرم.قربونت بشم که اینقدر به فکر من هم هستی ...
ببین جای بازی کردن هم داره برای بچه ها ؟
من قبلا شازده کوچولو پل خاکی به سمت چهار راه سراب رو میرفتم . حداقل طبقه بندی سنی داشت توش ..

بهار چهارشنبه 6 دی 1391 ساعت 08:37

همیشه شاد همیشه پایدار باشی صمیم نازنین ما

فاطمه چهارشنبه 6 دی 1391 ساعت 08:34

صمیم جون ایشالا زمستون خوبی رو شروع کرده باشی همیشه همینطور دور هم باشید و شاد ، یه سوال چطور همه خونه شما جمع شده بودند آخه ما رسم داریم خونه بزرگترها جمع میشیم
راستی مطمئنی همه کامنت ها رو جواب دادی ؟

این رسم ها دست و پا گیر هستند واقعا .. چه کاریه ؟
خب مامان من اولا که خسته میشه وقتی میخواد تدارک ببینه ..بعدش هم خیلی وقت ها این ماها هستیم که باید بهشون پیشنهاد بدیم و جوری بگیم که برنخوره بهشون . خب خونه ما از مامانم بزرگتر هست و فضای بیشتری برای بازی و راحتی بچه ها داره ..ضمن این که قرار بود تولد مامانم خونه ما باشه و خب این توجیه خوبی بود که مامان شب تولدش کاری نکنه و مهمون بچه ها باشه ...

اره .چیزی نموند ..تو چیزی داده بودی ؟

رز چهارشنبه 6 دی 1391 ساعت 08:25

وای صمیم نمیدونی چقدر دلم میخواد محکم بگیرمت توی بغل و یه بوس گنده روی اون لپت بشونم
ای کاش منم روحیه ای مثل تو داشتم و ای کاش تو توی خانواده ما بودی و این همه انرژی رو به همه منتقل میکردی.
همین حسی که به تو دارم 100 برابرش رو به یونا دارم جون من این گل پسرو بگیر بغل و از طرف من محکم ببوسش خیلی بامزه هست این گل پسر
زنده باشه ان شاالله و زیر سایه پدر و مادرش سالهای سال شاد و موفق باشه


قربونت شم ...

امی چهارشنبه 6 دی 1391 ساعت 05:44 http://weineurope.blogsky.com/

صمیم جانم
خسته نباشی بابت جواب های مفصلت به پست صندلی داغ و همینطور مهمونی های شب یلدا.
خیلی خوشحالم که اینقدر بهت خوش گذشته و تونستی دو تا مهمونی ساده اما خیلی گرم و پرخاطره رو برای عزیزانت برگزار کنی جالبه که امروز قبل از اینکه این پستت رو بخونم با همسر داشتم در مورد تو و این مهمونی های خودمونیت حرف می زدم و اینکه اگه برگردم ایران منم دوست دارم اینطوری با دوستام رفت و آمد داشته باشم و شب هایی پر از خاطره و گرما با هم بسازیم و همسر هم خیلی استقبال کرد مخصوصاً که خیلی مشتاق رفت و آمد با بعضی دوستان و اقوامشه. من که اینجا طبق معمول شب یلدا نداشتم و شبی بود مثل همه شب های دیگه اما آرزو می کنم روزی روزگاری بتونم باز هم در جمع خانواده و دوستانم باشم و از بودنشون و حضورشون لذت ببرم ( موقع نوشتن این جمله آخر ناخودآگاه نفس عمیق کشیدم و از خودم پرسیدم یعنی اون روز می رسه؟ )

انشاللللللللللللله عزیز دلم .اتفاقا امروز هم تو تاکسی با همسرم حرف تو رو زدم و گفتم یک دوستی دارم که ترجیح میده اینجا کنار خونوداه هاشون باشند هر چند خیلی چیزهای خوب داره الان در جایی که زندگی میکنه و از اولویت هات براش گفتم .به نظر اون هم جالب بود .
بعله که میرسه ...انشالله یلداهای بعدی کنار خونواده های گرم و مهربونتون باشید ..امی ..خیلی ها این جا هستند که یک کوچه شاید فاصله دارند یا عزیزانشون ولی کیلومترها دور از همند انگار ...مهم دل های شماست که این قدر به هم نزدیکه و محبت بینتون ..مبوسمت عزیز دلم ..فندقی رو ماچ گنده کن ..

ترگل چهارشنبه 6 دی 1391 ساعت 03:10

سلام صمیم عزیزم.مثل همیشه پست پرنشاط وشادی داشتی. خدا انشاالله مادر و پدرتو برات نگه داره عزیزدلم. منم دستی در هنر دارم و کارهای هنری می کنم. امسال سفره خوشکلی برای یلدا چیدم که به قول شما چندان هزینه بر هم نبود.از دید هنر هزینه مهم نیست.نوع چیدمان و سلیقه وطراحی وهارمونی رنگ و در کل زیبایی مهمه. موافقی دوشتم؟

آفرین سه‌شنبه 5 دی 1391 ساعت 19:24 http://mylivesky.blogsky.com/http://

گرفتن یه مهمونی خوب و شاد طوری که هم به میزبان و هم به میهمان خوش بگذره، هنره و مهمتر این که با سلیقه یک بانوی ایرانی هنرمند نکته دان تدارک دیده باشه!
من معتقدم مردم همه چی رو خونه خودشون می خورند و برای خوردن به خونه آدم نمیان. برای همین نفس باروی باز پذیرایی کردن، مهم تر از اینه که هزار مدل سفره بچینی ولی به مهمون خوش نگذره! ایتو که میگم خیلی جاها دیدم که چقدر کلاس میذارن که کدبانو هستند و فلان سفره رو پهن کردند اما با همه اون زرق و برق به من خوش نگذشته و دفعه بعد خیلی کم رغبت داشتم برم خونه شون!

بیتا سه‌شنبه 5 دی 1391 ساعت 19:11 http://www.missbita.persianblog.ir

مگه سهیل کجاست!؟ همیشه که بود از ته دیگای تو هم خیلی خوشش می اومد و از دستپخت تو تعریف میکرد زنش رنگش میپرید!

منظورم سپهر برادر کوچیکمون بود ..

نیست دیگه بین ما ..چندساله ...

بیتا سه‌شنبه 5 دی 1391 ساعت 19:03 http://www.missbita.persianblog.ir

تا اینجا نصف مطلب رو خوندم و بذار بگم که به نظر منم تو خیلی هنرمندی منم اینروزا تو مهمونی ها خیلی صرفه جویی میکنم تازه خیلی هم احساس خوبی بهم دست میده و از کمر درد هم نمی میرم وسط مهمونی! تازه خوب حس میکم که مهمونام چه قدر راحتن. خدا به اندازه بزرگی قلبت برات روزی و خوسبختی بده دوست خوبم. من از تو خ یلی چیزا یاد گرفتم برا رفتار با خانواده همسرم

زی زی سه‌شنبه 5 دی 1391 ساعت 18:38

آخییییییییی صمیم مرسی که ما رو تا وسط مهمونی های قشنگت بردی. کلیییییییییییییییییییی کیف کردم
ایشالا همیشه شاد باشی و خوش بگذره.
به ما هم شب یلدا خیلی خوش گذشت.
راستی پسرک عجب شیطونیه ها

سی سی سه‌شنبه 5 دی 1391 ساعت 17:51

صمیم جون امیدوارم زمستون خوبی در کنار خانواده ی عزیزت داشته باشی و سایه ژدر مادر گلت همیشه بالای سرت باشه عزیزم.مهمونیتم بی نظیر بوده و اصلا خجالت اور نیست.وااااااااای که منم دلم خواست اونجا باشم مخصوصا موقع رقص یونا گوگولی.همیشه شاد باشید گلم

مرضیه سه‌شنبه 5 دی 1391 ساعت 17:50

سلام...
خیلی تو فکربودم که شب یلدا چه می کنید...مرسی که نوشتی....مرسی از شجاعتت که میگی قبلا خجالت میکشیدی از بیان اون حرفها...
برای کمک فکری دنیا دنیا ممنون....مشاوره میریم بزودی....خداکنه به بهترین راه حل برسیم....به دعای شما البته...ممنون از نظر علی آقا....خیلی خوبه که از منظر آقایون هم به این مساله نگاه کنم....درست گفتن ایشون...
جمعتون گرم و دلاتون هم...درپناه حق

معصوم سه‌شنبه 5 دی 1391 ساعت 17:05 http://balsan.mihanblog.com

سلام صمیم جون عزیز.دستت درد نکن بانوی پر انرژی.روح سپهر عزیزهم همیشه شاد.دیدن اسم سپهر چشمامو پر اشک میکنه.خدا یونای عزیزرو براتون حفظ کنه و صمیمیت خانوادتون بیشتر از همیشه و برای همیشه جریان داشته باشه.جوابت به کامنتم تو صندلی داغ کلا کف زمین پخشم کرده بود از خنده...مخصوصا اون شرپ شرپ نوشتنت .ولی مگه جرات داره بره اونم از دست من؟؟؟؟؟؟!!!!!!!.همیشه پر انرژی باشی.دوست دارم.
وقت داشتی سر بزن سرم نزدی فدای سر عزیزت

آتوسا سه‌شنبه 5 دی 1391 ساعت 16:14

خدایا سایه این بزرگتر ها رو روی سر همه مون نگه دار ... و کاپ خلاقیت و انسانیت این شب یلدا ... می رسد به صمیممم !

خدااااااااااااااااااااااااا

ینی من عاشششششقتم
هیچ وخ فک نمیکردم لینک شم تو بلاگ تو!!!
آیکون فین فین و اشک شوق!!

صمیم جدن خسته نباشی از این همه انرژی که روی صندلی داغ گذاشتی.ماهی تو.


فینات رو جمع کن حالا از روی شیشه مانیتورم!!!


بوووووووووووووس
قربون تو ...

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد