من و همسرم عاشقانه هم را دوست داریم.

صمیم-۲۹و اندی سن!- 12ساله ازدواج کرده-همسر و پسرکش رو میپرسته- عاشق تر از اونا کسی هست؟

من و همسرم عاشقانه هم را دوست داریم.

صمیم-۲۹و اندی سن!- 12ساله ازدواج کرده-همسر و پسرکش رو میپرسته- عاشق تر از اونا کسی هست؟

قاب مشکی

 

پست قبلی (یکی بخند 3 ) حذف شد .  

بابت کپی  کردن عین متن  ایمیل و  دوبار اسم بردن از قومیت های  کشور  متاسفم .  برای  دوستان سو تفاهم ایجاد شده که حق کاملا با اون هاست .من شوکه شدم از  دیدن ناراحتی شماها .چقدر حس تلخی بود .   

 

حالا بریم سراغ نوشته های خودم . صبح ها که سر کار  میرم و  ظهر  حدودای  3 یا 4 میام خونه .سرپایی یکی دو لقمه کوچیک می خورم و بعد پسرک با چشم های براق و  شیطونش منتظره با خودم ببرمش   سالن . اوایل فکر  میکردم فقط  در و دیوار رو نگاه میکنه و به  ورزش کردن ماها کاری  نداره . بعد  یک روز  خیلی جدی بهم نگاه کرد و دستم رو محکم فشار داد و گفت مامانی  جون ..میگم خیلی خوب  ورزش میکنی ها !! اقا ما رو میگی ..اصلا جا خوردم .بهش  میگم جدی  میگی قربونت بشم ؟ خب  بقیه چطور بودن ؟ منظورم ورزش کردنشون بود ..یک کمی فکر  کرد و گفت  اون خانمه که عقب  وا میستاد  خیلی  لباسش بد بود مامان ...چاق هم بود. وای خدای من! یک خانم مسن که واقعا  نامناسب و چاق نشون بده!  لباس  می پوشید رو میگفت این بچه 3 سال و  8 ماهه من ....بهم گفت  تو خوب بودی ولی دراز و نشستت رو بهتر  کن ...سخت بود برات فکر  کنم!!! حالا این فک من روی  هوا و زمین  معلق  میزنه ایشون  اضافه کردند که  از  اون خانوم صورتیه هم خوشم  اومد ..خوشگل بود . خوب هم ورزش  میکرد ... میگم مامانی  باز  کی  میاییم اینجا؟!!!! جانمممممممممممممم؟!! به همسری که میگم میخنده و میگه پس چی فکر  کردی ؟ واسه چی  دو سال به بالا رو استخر  خانوم ها راه نمیدن پس ؟   البته من هم گفتم فکر کنم به جای  سن ، این بچه ژنیتکشه که مشکل ساز شده!!!  همسری     من   

 

مامان یک  کاری  کرده که هم خنده دار  هست هم گریه دار ...

مامان رفته تنهایی و بدون هماهنگی یا خبر قبلی  به ما ،یک آتلیه و  عکس  از خودش گرفته داده قاب  بزرگ دور مشکی و  قشنگ با پس زمینه پاییز  درست کردن براش  بعد امده خونه ما  به همسری میگه میخوام یک چیزی نشونتون بدم فقط ناراحت نشی ها ..از تو جعبه یک قاب بزرگ رو در اورده میگه وقتی فوت کردم برای  مجلسم   اینو استفاده کنید ..توی اون هاگیر  واگیر و  شلوغی  سرتون دیگه نمی تونید  دنبال عکس  هم باشید از من ..ببین چه قدر  این عکسه خوب و  خوشحاله؟اصلا خودم رو این شکلی  دوست دارم ..یک روسری قهوه ای  با مانتوی  بافتی که براش خریده بودیم .. بهش خیره خیره نگاه می کنم ...حتی فکرش هم به شدت   ازارم میده ..می خنده و میگه اگه به همسری تو می دادم مطمئنم ازم برای این موضوع عکس  نمیگرفت و قبول نمیکرد  ..رفتم یک جایی که نشناسن منو ..تازه سه تا قاب  کوچیک تر  هم اوردم برای  تو و صبا و سهیل ..5برای روی  میزتون ...5 تا قاب  مقوایی  با استند هم دارم برای  خاله هاتون و مادر شوهر تو ...این قاب مشکی بزرگه رو هم بعد از مراسم ببرید خونه خودمون و بدید به بابا ...میخندید و اینا رو میگفت ..لال شده بودم ...شلوغی  مسجد و  چادرهای  سیاه من و  صبا و مامان ..تسلیت گفتن هایی که حتی توان شنیدنش ور هم نداشتیم ..صدای پخش قرآن و  تکه های  دستبند  و ساعت و  زانوی شلوار سپهر که روز  ختم اوردن برامون ...عکس توی قاب  سپهر که جدی و  مستقیم به چشمات نگاه میکرد ...زمینه مشکی  عکس ..نوار  مشکی  دور قاب ...صدای  قرآن ..همهمه ..سوز و سردی  خاک ... و مامان که یکهو روی  خاک ها  افتاد و کسی  نفهمید چی شد فقط  دیدیم داره به سجده میره و بعد  دیگه چیزی  نفهمید ... من آدم  تصور  کردن این چیزها نیستم مامان ..ینطوری  نخند ..چین های  دور  چشم هات رو شلاق  نکن روی  چشم های  من ... 

دیشب رفتم پیش دکتر مامان . بهش موضوع رو که گفتم  نگاهم کرد و  آروم لبخند زد ...گفت  اصلا جای نگرانی  نیست ..وقتی این روحیه شاد رو داره نباید نگران باشید ..مامانتون  خانم خیلی  خاصی  هست ..من اینو  تو این سال ها متوجه شدم .آینده نگر و امیدوار  و  رو راست با خودش و زندگی و همه چیز ...میگه من همین الان با این سنم که جای بچه مامان هستم برای خودم قبر گرفتم ..میگم دکتر من هم اگرمیتونستم قبر جا میگرفتم ..این که موردی نیست .ولی کی  میره عکس  مراسمش رو هم  میده جلو جلو قاب  کنه ؟ میخنده ..میگه مامانتون خانم دوست داشتنی  ای  هست .بهشون همیشه گفتم هر وقت می خواهید بیایید  مطب من اول وقت لطفا بیایید ..من تا آخر وقت شارژ میشم اون روز ... مامان ..نکن این کار رو با من ... نذار اون خنده ی زیبا فقط روی  قاب  بمونه ..پسرک برده قاب  مامان رو گذاشته توی اتاق  خودش و  مامان کلی بغلش کرده و بوسش کرده ... میخوام قاب  مامان رو بزنم روی  دیوار خونه تا یادم باشه امروز که  خودش هم هست ... مراقب  فردا باشم ..و شادی  ننوشتنی و ناگفتنی ای  دارم که چند روز قبلش از اون دفعات معدودی بود که یک پیغام براش فرستاده بودم و  نگذاشتم شرم ..پرده ..یا هر مانعی  این وسط  باعث بشه صدای قلبم به گوش  مامان نرسه ..براش  نوشتم : 

  

مامان ...معامله فسخ شد ..تمام دنیا را به یک تار مویت می خواستند ..ندادم .... 

  

پ.ن.  

مامان ...باش ..فقط باش ..

نظرات 36 + ارسال نظر
سین شنبه 4 خرداد 1392 ساعت 00:04

سلام

ولی خودمانیم ..مادرتان کار خوبی کرده اند ..!

دو سال از پرواز ماردم میگذرد ولی هنوز موفق نشد ه ام

عکسی از مادرم در قاب بگذارم !

دلم هوای لبخندهای مهربان مادر را کرده ..

مریم دوست رویا جمعه 27 اردیبهشت 1392 ساعت 20:13 http://www.mariya1371mohsen.

عالی بوددرضمن به رویا بگین خیلی دوسش دارم

مریم دوست رویا جمعه 27 اردیبهشت 1392 ساعت 20:00

عالی بودباتشکر از دو ذوج همیشه خوشبخت.

پری سه‌شنبه 22 اسفند 1391 ساعت 14:05

ایشالا خدا سایه ی مادرتون رو بالا سرتون نگه داره همیشه.

مامان نیکان سه‌شنبه 15 اسفند 1391 ساعت 05:11

الهی که سایه پدر و مادرت سال های سال با تندرستی و خوشی بالای سرتون باشه صمیم جان.

دیروز هم پسر من یه دفعه پرسید مامان کی مامان جون غش می کنه؟! (دور از جون عزیزش البته) (به مردن میگه غش کردن)
من موندم چی بگم! حالا اصرار که باید جوابمو بدی! گفتم مامان جون هنوز پیر نشده عزیزم حالا حالا ها نمیشه!

آخی ..انشالله همیشه سایه شون روی سر ماها باشه .

بهاره دوشنبه 14 اسفند 1391 ساعت 22:34 http://raddepa3000.persianblog.ir

مگه مادرتون خدایی نکرده بیماری خاصی دارن؟

نه خدا رو شکر ..البته دیابت کنترل شده .

حوالی باران یکشنبه 13 اسفند 1391 ساعت 22:30

الهی، چه کاری کرده مامانت، آدم باید قدر لحظه هاشو بدونه که البته همیشه هم آسون نیست.
یونا رو ببوس (لامصب این عناصر ذکور از اوان زندگی دنبال خوشکلین)

ندا یکشنبه 13 اسفند 1391 ساعت 15:46

با پستت خیلی گریه کردم خیلی یاد برادر 17 ساله خودم افتادم که تو شهر غریب خبرشو بهم دادن و من...هنوزم باور نمیکنم نبودنش رو.اه که چه دردی داره


حتما خیلی سخت بوده برات ..

مریمی یکشنبه 13 اسفند 1391 ساعت 12:56 http://shazdehkoochooloo.persianblog.ir

الان نشستم اشک می ریزم .... امان از دست مامان ها ... آخه چرا هی راه به راه دلمونو می لرزونن ؟ بعد مامان من هم نشسته وصیت می کنه بهم ... خب اعصاب ندارم از دستشون ... خدا همه مامان ها رو حفظ کنه الهی ... امیدوارم هیچ بچه ای غم نبودن مامان باباشو نبینه ... بلند بگو آمین ! یونای گلم رو ببوس صمیمکم ... قربون چش و چارش برم خودم تنهایی

رضوان یکشنبه 13 اسفند 1391 ساعت 12:48

می دونی صمیم عزیزم من نسبت به مامانم بعد از حس مادر و فرزندی یه حس متفاوت دیگه دارم...مثله اینکه یه گلدون چینی قیمتی داشته باشی که یه قسمت خوشکلش ترک برداشته باشه و حالا هر روز نگران از هم پاشیده شدنش باشی ...
می دونی این حس رو از وقتی برادرم رفت و مامانم قلبش داغ خورد پیدا کردم.
حالا هم برای سلامتی هردو مامان هامون هر روز دعا میکنم . اما می دونی چی مهمتره ...این که از خدا می خوام واقعا جواب صبر و محبت های بی حد و حصرشونو بده و عاقبت به خیر بشن...

ممنونم به خاطر این پست...مثله همیشه

مارال یکشنبه 13 اسفند 1391 ساعت 10:01 http://mosaferepaiiz.blogfa.com

فقط گریه کردم صمیم
چقدر دلم برای مادرم تنگ شده!
سهم من هم از حس بودنش فقط سالی 20 روز است.
همین ...
کاش دنیا جور دیگری بود ...

مریم توپولی شنبه 12 اسفند 1391 ساعت 15:20 http://man-va-to-ma.blogsky.com

احیانا این جوجه شما تگفت میخواد با کدوم یکی از خاتوما ازدواج کنه؟؟
اخه پسر دختردایی من همسر اینه اش رو هم انتخاب کره بود...
خدا مادرت رو همیشه برات حفظ کنه حتی فکرش هم تریناکه...
همیشه کنارش باش نزلر دیر بشه برای من فقط خاطرات شیرینش مونده

تبسم شنبه 12 اسفند 1391 ساعت 10:46 http://tabasom6087.persianblog.ir

این کار مامانت هم جالب بود هم تکان دهنده...ایشالا همیشه سایشون رو سرتون باشه و از بودنشون لذت ببرید

شوکا جمعه 11 اسفند 1391 ساعت 16:08 http://roiahaie-aftabi.blogsky.com/

ای خدا آخه این چه کاری که مادر کردن؟؟ :((((((

رسپینا جمعه 11 اسفند 1391 ساعت 15:10

1-مثل همیشه شادوپرانرژی....2-سایه همه ماماناروسرمابچه ها....
3-صمیم جان دست ماروهم بگیروکمکی کن تاماهم ارشدقبول شیم....4-ساعت9!کلاس!..باباتودیگه کی هستی؟!

تسنیم جمعه 11 اسفند 1391 ساعت 11:35 http://www.taninezendegieman.blogfa.com

سلام صمیم عزیزم. عجب پسرک بامزه و در عین حال تیزی داری!! به نظر من سعی کن دیگه پسرک رو به باشگاه نبری صمیم جان. مطمئن باش تمام این صحنه ها برای تمام عمر تو ذهنش ثبت میشه و هیچوقت پاک نمیشه.
الهی بگردم که از پشت نوشته هات بغض سنگینی که موقع نوشتن داشتی رو کاملا میشه حس کرد!! کار مامانت خیلی عجیب بوده ولی در عین حال خیلی هم قشنگ هست. همین که الان قاب عکسی ازشون دارید که به دیوار بزنید که خودشون عاشق این عکسشون هستید خیلی قشنگه.انشاله خدا سالیان سال حفظشون کنه با سلامتی کامل.

زهره جمعه 11 اسفند 1391 ساعت 08:11

سلام صمیم جون انشا الله خدا مامانتو صحیح و سالم 120سال براتون نگه داره.بابت دعاهای که واسه مامان بزرگم کردی ازت ممنونم.خدا رو شکر قبل از عمل دکتر نظرش عوض شد و عمل باز انجام ندادند واز داخل تودرو برداشتند الان هم رفته تهران واسه رادیو تراپی.بازم ازت ممنونم

مهدخت جمعه 11 اسفند 1391 ساعت 01:14

مامانت چه کار غم انگیزی کرده بود.من که از این کارش گریم گرفت

محسن و مریم پنج‌شنبه 10 اسفند 1391 ساعت 20:29 http://mariya1371mohsen.blogfa.com/

خیلی خوب بود به ماام سر بزنید.ما با اجازه لینکتون کردیم.

الهه ی شیراز پنج‌شنبه 10 اسفند 1391 ساعت 09:03

دلم گرفت
کابوس زندگی من همینه امیدوارم تا وقتی زنده هستم این چیزارو نبینم

neda پنج‌شنبه 10 اسفند 1391 ساعت 01:29

ax ra bezn be divr fekre khoubie faght ghabesh ra vaz kon ye rnge shad kon doresh ra

پرنیان پنج‌شنبه 10 اسفند 1391 ساعت 00:27

سلام عزیزم
خدا همه مادرها رو نگهداره ایشالا که شیرازه زندگین
میشه اگه ناراحتت نمیکنه بگی برادرتون چجوری فوت شدن؟ خدا بیامرزتشون

تصادف ...

مرضیه بلژیکی چهارشنبه 9 اسفند 1391 ساعت 21:24

سلام
همه ی مامانها سلامت باشند با طول عمر باعزت...ترس از دست دادن فرصته برای قدر دانی...
(حالا شاید آخر سالی خواسته جوگیرتون کنه به کمکش بشتابید برای گردگیری ها...حواستتون باشه یه وقت )

سی سی چهارشنبه 9 اسفند 1391 ساعت 20:30

قربونه اون پسر با نمکو باهوشت بشم .خدا ایشا لا مامان و بابای عزیزتو برات نگه داره صمیم جون.پدر مادرها واقعا عزیز هستند و هیچ جوری نمیشه خوبی هاشونو جبران کرد ایشالا همه ی مامان بابا ها سایشون رو سر بچه هاشون باشه

منصوره چهارشنبه 9 اسفند 1391 ساعت 18:16

سلام گریمو دراوری حتی تصور هم نمیشه کرد

میفا چهارشنبه 9 اسفند 1391 ساعت 17:44 http://eshghamoman.blogfa.com

خدا سایه همه مامانها رو بالای سر بچه هاشون نگه داره. یه ماچ گنده هم از طرف من برا مامان صمیم جون که انقدر بامزه و ماهههه

سها چهارشنبه 9 اسفند 1391 ساعت 17:03

سلام صمیم جان خوبی؟ نگران نباش ایشالا همیشه سایشون رو سرتون باشه
شرمنده یه سوال داشتم
مشهد کدوم قسمتش میشه مانتو و کیف خوب و متنوع خرید؟که حالا مثل پوما قیمت هاش هم نجومی نباشه ؟

جنت ...مانتو تنوع بیشتره .
خ دانشگاه ..کیف و کفش ..
احمد آباد ..کیف وکفش
راهنمایی ..مانتو و کیف

مهرسا مستقل چهارشنبه 9 اسفند 1391 ساعت 16:04 http://roozhayebehtar.persianblog.ir

باز سر کار منو عرعرو کردی! تبریک میگم!

رها چهارشنبه 9 اسفند 1391 ساعت 15:09 http://doooosjoooon.blogfa.com

سلام
ماشالله پسر تیز و باهوشی دارید
عجب کاری کرده مامانتون.واقعا فکرشم وحشتناکه
اینکه شاید یه روزی برسه که مامان نباشه

سمیرا چهارشنبه 9 اسفند 1391 ساعت 15:08

چه کار میکنه این مامانتا تصورشم سخته
پسرا خیلی عوض شدن خیلی میفهمن هوششون خیلی بالاست

حافظ کوزه شکسته چهارشنبه 9 اسفند 1391 ساعت 14:42

سلام؛
صمیم خانم، خواهر من، نکن این کارها رو نکن... . الان من 14.37 توی دانشگاه در حالی که ناهار هم نخوردم، قارچ سوخاری و آلو خورشت و سوپ از کجا پیدا کنم؟ ظلم نیست یعنی؟ دلم آب شد!
ولی خدایی «اجیل مجیل ترجیل...» پسقل خان خیلی باحال بود! خیلی خندیدم! چرا عکس پسقل خان رو نمی ذارین؟
خدا مادرتون حفظ کنه. اول بودم.بعدشدم! نزدیک بود بشم!
امیدوارم همه تون سالم باشید.

مژی چهارشنبه 9 اسفند 1391 ساعت 14:09

با اینکه معمولا آدم خونسردی هستم ولی فقط اشک ریختم با این پستت

خدا مامان عزیزتو حفظ کنه

قاصدک چهارشنبه 9 اسفند 1391 ساعت 13:42

الهی همیشه همه بزرگترها و کوچکترهامون زیر سایه حق سالم و شاد و خوشبخت باشن .. دستشون رومی بوسم .. خیلی تحت تاثیر قرار گرفتم ..

~مریم~ چهارشنبه 9 اسفند 1391 ساعت 13:10

باورم نمی شه یونا این حرفا رو گفته. الهی قدر مامان رو بدون. با اون توصیفاتی که توی این چند سال ازش نوشتی فهمیدم قلب خیلی پاکی داره. یه جورایی یاد مامان خودم می افتم. خدا همیشه حفظش کنه صمیم جان.

من چهارشنبه 9 اسفند 1391 ساعت 13:02 http://ghezavathayam.blogfa.com

منم تنم لرزید با این کار مامانتون
امیدوارم سایه اش همیشه بالای سرتون باشه

صمیم
نکن این کارا رو! بچه رو بذار تو خونه سی دی بذار برو ورزش!
فک کن من یه شاگرد داشتم همش چسبیده بود به من همش دستمو گرفته بود سر کلاس وقتیم زنگ میخورد میومد محکم بغلم میکرد و فشارم میداد که چشام میزد بیرون از حدقه! آخر ترم تموم که شد بچه های دیگه م فقط اومدن دست دادن و باهام و بغلشون کردم نمیدونستم دیگه چیکار کنم واسه این یکی که تکراری نباشه و عمق محبت آخر ترمی منو درک کنه! از تصور حرکت دیگه ای خنده م گرفته بود و این بچه هه طبق معمول اومد منو چلوند تا دم در خروجی دیگه با کاردک جداش کردم از خودم!! 8 سالش بود بچه!

+ مادرت به سلامت عزیزم....خدا سایه شون رو نگه داره بالای سرتون. بلند بگو بشنوم آمین ت رو!

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد