من و همسرم عاشقانه هم را دوست داریم.

صمیم-۲۹و اندی سن!- 12ساله ازدواج کرده-همسر و پسرکش رو میپرسته- عاشق تر از اونا کسی هست؟

من و همسرم عاشقانه هم را دوست داریم.

صمیم-۲۹و اندی سن!- 12ساله ازدواج کرده-همسر و پسرکش رو میپرسته- عاشق تر از اونا کسی هست؟

مهمانی

  

به کامنت ها پاسخ دادم.

این پست بعدا رمز دار می شود . 

سلام  

ببخشید پست قبلی نتونستم به همه جواب بدم.از مهمونی پرسیده بودین . اولش بگم که خیلی خوش گذشت بهمون .  و بعد اضافه کنم که  چی فکر میکردیم و چی شد!! البته به نظر بقیه اصلا هم بد نبودولی شما فکر کن  من ساعت 12 ظهر  یکی  تو سر  خودم میزدم یکی  تو فرق سر  صبا که یالله جون بکن کف آشپزخونه رو زودتر بشور  دیگه . این وسط دخترکش هم آی  تا میتونست  غربتی بازی در  اورد و من داشتم به خطوط بحرانی  اعصابم نزدیک و نزدیک تر  میشدم . من هیچ وقت با خواهرم اینطوری  حرف نزده بودم خودش بهم گفت بعدا که صمیم از  ترس داشتم جون میدادم  و جرات نداشتم یک کلمه حرف اضافه بزنم تو اون شرایط  تو!!به سلامتی یک کمر  دردی  هم گرفتم همون روز  که نگو.چه وقت نشناس!! فکر  کن اعصاب آدم برای مهمونی  اسیب پذیر باشه بعد  از  اون لحاظ هم اعصاب بره مرخصی و کمر درد و  هزار تا کار  نکرده  هم مونده .  متاسفانه یا خوشبختانه ته  چین و  سوپ رو وقت نکردم درست کنم. خوشبختانه چون واقعا دلم ساده میخواست .فکر  کنین من تمام مانورم روی  ته چینم بود مثلا!! کیک رو وقت نشددرست کنم. بابا جان من ساعت 8 شب  چهارشنبه رسیدم خونه و فرداش مهمونی بود و همسری هم  دست به سیاه و سفید نزد چون ترافیک کاری  زیادی  داشت و از طرفی  مثلا قهر کرده بودبا من که چرا به من نگفتی  اصلا مهمونی لازم هست بگیریم یا نه!! (کو اون دستمال یزدی من ؟ باز  این دو  تا باجناق رو ما دو دقیقه تنها  گذاشتیم یک چیزی از  خودشون خلق کردند برای ما دو تا خواهر .)یک دور  ایشون رو شسته (با مقدار زیادی نرم کننده!! )و پهن نموده و  اضافه کردیم که دفعه اخرت باشه تو کارهای  مهمونی من دخالت میکنی ..ایشون هم مثل یک پسر خوب و حرف شنو هیچچچ دخالتی  توی  مهمونی من نکردند . فقط شب قبلش  مقادیری من رو بغل  کردند که دلم تنگ شده برات و چرا با من اینطوری  میکنی و من تنها میشم وقتی  تو دوستم نداری!!!!! و کم حرف میشی ما هم گوشامون مخملی که آخ  جون داره چراغ سبز میده تا  فردا حسابی کمکم میکنه  و روش حساب کنم  اگه شما دستت به کاری در  خونه ما رسید دست ایشون هم رسید اون روز!!  ساعت شیش صبح بچه رو زد زیر بغلش و منو بوسید و گفت میبرمش  مهد که تو  به کارهات برسی و  تا خواستم  بگم اوهوووووی ..اویار علی!! واستا کارت دارم  من چجوری این همه کار   رو بکنم دیدم چهار راه دوم  رو هم رد کرده و  دود شد و بخار شد و رفت که رفت !! ای تو روحت مرد ..دقیقا مرکزش هم !! 

 

شب قبلش  ساعت یازده شب  سالادها و میوه ها و  دسر و  اینا رو بردم گذاشتم یخچال سرهنگ اینا .آخه یخچال  یدکی !!ما دست اوناس یک مدتی و تو یخچال خودمون جا نبود دیگه . خب ما که لازمش  نداشتیم چرا بیخودی گوشه خونه بیفته دادیم کار اونا راه بیفته .برای  سر و صداهای  احتمالی فردا هم ازش عذر خواهی  کردم. بعد یکهو با خودم گفتم ببین صمیم ..الان میخوای  تا ساعت 3 صبح واستی سوپ درست کنی که چی بشه ؟ که نتونی از  خستگی از جات تکون بخوری ؟ سوپ حذف شد به همین راحتی . بعد ظهرش ساعت 11 گفتم ببین صمیم . الان هنوز  کاردها و  لیوان ها  توی  وایتکس هست و  کلی کارات مونده ته چین رو بی خیال شو و یکهو  همه ی  بادمجون هایی که با دقت و ظرافت  چیپسی کرده بودم برای لای  ته چین رو ریختم روی  مواد  کشک و بادمجون و  یکیش کردم ..آما ..مشکل  وقتی  خودش رو نشون داد که مهمون  مسافرمون ازم خواست قبل از هر چیز  براش  از  این قورمه سبزی  مامان جون پز   بذارم کنار  با خودش ببره  ولایت غربت . ما هم  که نمی تونستیم یک پیاله بذاریم کنار، شد یک قابلمه . حالا من به مامان جون سفارش کرده بودم اصلا به اندازه مهمون ها خورشت درست نکنید چون من سه مدل غذای دیگه هم دارم و زیاد میاد و اسراف میشه . فقط بگم  ته ظرف خورشت ها  فقط   اندازه یک ملاقه خورشت زیاد اومد و من مردم از  خجالت . خب درسته هم همه خورده بودند ولی من حس کردم کم اومد واقعا . و توضیح دادم که چرا به علت کمبود وقت مجبور شدم در  اخرین لحظات ته چین  رو حذف کنم وسوپ رو هم در برنامه داشتم که نشد. یک پاتیل ماست و لبو اضافه اومد گفتم هر کس  گرسنه مونده با نون بخوره !! حالا این وسط هم اویار علی خان!!!! بلند جلوی همه به من میگه صمیم جان ظرف جلوی  آقای فلانی خالی شد لطفا پر کنین!!!  تصور  اینکه  ته حلقش زیر زبونم چه مزه ای  خواهد بود بهم آرامش  داد و بعد کاملا تابلو!! به روی  خودم نیاوردم و رفتم ظرف سالاد شور رو پرتر کردم آورم گذاشتم کف دست حضرت آقای شوهر  وقت شناس!!با خنده و زیر لبی بهش گفتم یک کلمه بگی اندازه همین گل کلم هات میکنم!!خورشت نداریم دیگه. بعد هم دیدم الان نگم کلا میترکم بعدش و گفتم خیلی ببخشید من واقعا آمادگی  مهمونی ظهر رو امروز  نداشتم و  کاش  همون شب  می اومدین و من شرمنده تون نمیشدم که گفتن  واییی این چه حرفیه ..ببین چقدر  غذا اضافه مونده . و البته واقعا برنج زیاد اومده بود و  کلی هم کشک و بادمجون و سالادها و   بورانی ها مونده بود . خب اینم از  این  که البته من زیاد دیگه بهش فکر نکردم . چون تلاش خودم رو کردم و میخواستن به حرف من گوش کنند که من وقت لازم دارم .  

بعد   دوستان  و مهمانان واقعا فرهنگی ما!! بساط قلیون میوه ای رو در  اشپزخونه درست کردند و نشستند دورش و شیرینی  بخور و  میوه بخور و  دود بده بیرون!!  من هم از  دور براشون دست تکون میدادم و میگفتم  خوش باشید ..و تو دلم میگفتم آی دلم میخواد  این بو تو خونه بمونه من میدونم و اویار علی!!  بیچاره اویار  علی که  این وسط  زورم فقط به اون میرسید . خنده دارش  میدونید چی بود ؟  صبا وسط  شستن کف آشپزخونه و طی کشیدن و اینا یهو نشست ..بهش  میگم داری  جیش میکنی جلوی  گازم ؟!!!! آخه روی  دو  پاش  نشسته بود  و سرش رو پایین گرفته بود یک ذره ..میگه نه فشارم افتاد پایین .وقتایی که خیلی  کار  میکنم!!!!! اینطوری  میشم!!!  یعنی  این یقه لباسش رو گرفتم و گفتم فقط از این خونه برو بیرووون!!!! از خنده ولو شده بودم بعد مثل این  فیلم های روانپزشکی  اینا  یکهو گریه ام گرفت ..گفتم صبا . جون من به این شوهر ما بگو  چکار  کردی  و بعدچه کارت شد  شاید قدر  من رو بدونه  .. صبا هم بعد از ناهار   شوهری  رو کشیده کنار و بهش گفت واقعا من نمیدونم صمیم چقدر  استقامت و  توان و غیرت به خرج میده ..من که نصف اون کار  نکردم افتادم زمین و داشتم از هوش  میرفتم و بعد رفتم تو کما و  وارد یک تونل سفید شدم و !!!  اویار  جان هم  نه گذاشت نه برداشت گفت شما صبا  خانم از بس  تنبل هستی و کارهات رو کس  دیگه ای  میکنه و بیچاره نمیدونه به کار بیرون برسه یا به کار  خونه شما و  ادم دلش کباب  میشه برای  اون مرد!! برای همین به اون روز  افتادی..خب  صبا خانم یک ذره بیشتر  کار  کنید بدنتون عادت کنه به کار  کلا!!! اینم  نتیجه  اخلاقی  شوهر  جان ما از  تونل سفید  خواهر جان ما!! میبینین ترو خدا من بین کی ها دارم زندگی  می کنم..اگه بین تمساح ها بودم والله دلم خوش بود که اینا وحشی اند و طبیعتشون جویدن آدمه !! و  امیدی بهشون نیست ..آخه من چی بگم به این شخصیت های برجسته  دور وبرم ؟!!!! 

 

یک نکته یا درس دیگه  ای هم که گرفتم از این مهمونی این بود که اصلا بچه خودم رو خیلی مجبور به آداب مهمون داری  نکنم پیش بقیه  بخصوص این تیپ آدم ها!! این بچه بیچاره همش اسباب بازی هاش رو اورد گذاشت روی  تخت و بعضا در  سبد اخلاص!! و اون وروجک ها  هم بازی کردند و ریختند و پاشیدند و  بچه ننه مرده ما رو کتک هم زدند و  کسی بهشون نگفت بیشین بچه سر جات!! و ما هی به پسرک گفتیم نه عزیزم ..مهمون اند ..دختره ..کوچیک تره ..تو باید مراقبش باشی و اشکاش نباید بریزه یک وقت و  خلاصه دیدیم نه بابا!! اینا انگار کلا تو بچه و اینا راحتن . یعنی وقتی  بچه ما داشت کتک میخورد و ناخن کشیده می شد  کسی  اصلا نرفته بچه قلدر خودش رو بگیره ..اینو بعدا پدرم گفت برام . فقط یک جا پدرم خیلی  دیگه عصبانی شدند و به بچه هه گفتند یک بار دیگه بخوای  این پسر  رو بزنی من میدونم و تو ..و آب روی  آتیش شد و بابا گفت صمیم داشتم خفه می شدم از دیدن مهربونی و صدق این بچه و  رفتاری که در  عوض باهاش شد . واقعا هم بابا  این پتانسیل رو در  خودش  دیده که بره و بچه مهمون رو از  تراس پرت کنه پایین!! بابا به بچه ها یاد بدید ترو خدا که حالا یکی  کوتاه میاد و مراعات میکنه دلیل نمیشه که هر  کاری  خواستی بکنی . جالبش هم خانمی بود که اخر مهمونی با حالت دلخوری  بچه اش رو زد زیر بغلش و گفت اصلا ولش  کن مامان جون!! حالا ماشین رو بهت نمیده که نمیده!! ( کلا بچه ما یک ماشین بزرگ داره که روش  حساسه و  بلاخره زورش رسیده بود  اون رو به بقیه نده ) باید یاد بگیره ادم  وسایلش رو به مهمون خونه اش بده!!! آی  بلند هم میگفت ها ..منم دیدم خیلی  دیگه  خال خالی قهوه ای میشم هیچی  نگم ..به پسرک بلند تر !! گفتم مامانی ..عزیز دلم ..تو که از ظهر  همههههههههههههههه ی  وسایل و اسباب بازی هات رو به  دوستات دادی و  با همشون مهربون بودی  خب  این ماشینا رو هم بده نی  نی !!( یک و نیم متری) بازی کنه  یادش بمونه با همههههههههههه ه چیز  بازی  کرده اینجا!!! مامانه کم اورد و  خندید و گفت الهی دورش بگردم ..ماشالله پسرتون همه ی  وسایلش رو داد  و چقدر  بچه مهربونی بود ..حالا شد !! دهه..هر چی ما میگیم مهمون اند  انگار  یک چیزایی  میشه باز!!! 

 

از فواید گیرهای ذهنی و تمیز کاری  کردن های من هم اینو بدونید که به بهانه متکا برداشتن ماشاللهه همه ی  کمد رختخواب ها رویت شد ! کابینت زیر ظرف شویی برای  گشتن  اسکاچ جدید !! گشتیده شد!! کشوهای  کمدم توسط بچه ها باز شد و بلافاصله توسط مادر بچه بسته شد!! درب حمام توسط گروهی از بچه ها باز شد و توسط گروهی از  مادرها با رویت دقیق مارک شامپوها  و برند لوسیون ها!! بسته شد!!من هم البته اجازه دادم مهمون های  عزیزم همه ی  ظرف ها رو بشورند وخشک کنند و جابجا کنند (با مدیریت صبا ) و  ظرف های غذا رو تمیز کنند و  وسایل ناهار رو اماده کنند  و چای بریزند ومیوه بیارند میل کنند و من هم مشغول کارهای  دیگه ام بودم(کاری موند اصلا ؟!!) ظاهرا خیلی  ندار بودند با ما انگار!! دلشون می شکست اگه مهمون فرضشون میکردم . 

فرداش هم  مهونی  دومم کنسل شد و به جاش از ظهر یکی از دوستای  خوبمون با نی  نی شون اومدن و کلی  نی  نی بازی  کردیم و شام هم موندند و شیرکاکائو داغ با کیک  خیلی  خوشگل و مثلا هنرمندی!!( روش  بادوم خلالی با قهوه پاش  پاش  دادم ..چشم نخورم یک وقت ها!! )هم درست کردم و به خیر و خوشی اونا هم رفتند و  منم رفتم دراز بکشم بخوابم شبش که دیدم کمرم راست نمیشه!! بعله کمرم سکته هه رو زده بود و  گرم کن و ماساژ بده و  سفت کن و شل کن و بگیر و ول کن و خلاصه کمی بهتر شد و ما هم تونستیم بعد از یک روز و نصفی بخوابیم ...   

برای صبا ومامان و بابا : مرسی که بهم دلداری  می دادید که همه چیز خوبه و   اصلا جای نگرانی  نیست  .و مرسی که کمکم کردید بخصوص  بابا برای نگهداری  نی  نی  کوچولوی صبا تا ما به کارها برسیم  . شما داشته های با ارزش  منید .  

برای همسر صبا : مرسی  مهربان که این همه رفتی و آمدی  و کلا مسوولیت پسرک رو به عهده گرفتی من نگران  کلاس بردن و اوردنش نشم .خیلی لطفت برام ارزش داشت .

 

برای مامان جون : مامان مهربون همسرم .ازتون ممنونم که بار کارهای من رو تقبل کردین وقتی که همون روز  خودتون سردرد داشتید . انقدر  از خورشت شما لذت بردند و به به کردند که حد نداشت ..سربلندم کردین. انشالله بتونم جربان کنم.  

برای جاری  جون : ممنونم ازت عزیزم که تا فهمیدی من فرداش مهمونی  دوم  هم دارم خودت زنگ زدی و  گفتی  حالا که خیلی  اصرار داری من درست نکنم وسایلش رو بده  غذای آماده تحویل بگیر ..اش رشته های  تو خیلی  معروف اند و  کلی دلم سبک شد که آخ جون برای فردا جوش نزنم.حتی سبزی هاش رو هم خودت  پاک کردی و شستی وخرد کردی و برام نگه داشتی  تا مهمونی بعدی که قراره زحمتت بدم . هر چند مهمونی فرداش کنسل شد ولی  به ما رسید از طرف شما ..پر و پیمون هم رسید بانوی مهربان .   

برای پدر جون : وقتی  کیسه های خرید رو تو ماشین میذاشتین و با اینکه تازه عمل کردید همه رو  از  پله ها اوردین بالا تا من کمرم درد نگیره شرمنده تون شدم پدر  جون ..سلامتی و عمر با عزت و  خنده های  همیشه گرم شما ارزوی  منه .   

برای همسری : اخم هاتو قربون! حتی اون ها هم باعث نمیشه یادم بره چقدر  دوستت دارم و  چقدر  خوشحال شدم تو اون همه استرس و بحران مدیریتی!! لازم نیست فکر کنم  قهر اینو کجای دلم بذارم ..وقتی بهم گفتی کم حرف زدنم  غصه دارت میکنه و  و دلت تنگ شده جیک جیک کنم برات تو این خونه مثل همیشه ..همه چیز  پر کشید از دلم و رفت بیرون ... میدونم نتونستی  کمکم کنی .به جاش یادم اومد چقدر  این همه سال کمک من بودی  توی  خونه و الان چقدر  هوامو داری...  

برای صمیم : عزیزکم ..تو همه تلاشت رو کردی ... خوب کردی ته ته انرژیت رو تموم نکردی  فقط چون بقیه خوش باشند و تو ناخوش ..آدم باید برای  خودش هم ارزش قایل شود .فکر  خوبی کردی که استرس درست کردن غذای مورد علاقه ات را حذف کردی .باور کن  خوشمزه ترین ته چین دنیا  هم ارزش دیدن تو با یک قیافه ی  خسته و درمانده و  بوی  پیازداغ گرفته! را نداشت . دستت هم درد نکند و اصلا به توانمندی های  خودت شک نکن .در آن شرایط بهترین را انجام دادی.این همه ایده زیبا را هم سر فرصت برای  خودت درست کن تا اگر دوست داشتی بشود بخشی از  میزبانی ات ...صمیم ام ...خوش گذشت . مهم همین بود.  

 

برای فرزانه  : عزیزم .سواد من در  اون حد نیست . معذورم و امیدوارم موفق باشند.

نظرات 48 + ارسال نظر
خورشید پنج‌شنبه 23 آذر 1391 ساعت 11:37

سلام صمیم خانوم گل گلابچطوری؟ خیلی وقته بهت سر نزدم...
یه سؤال ازت داشتم اگه برات مقدور بود راهنماییم می کنی؟
گفته بودم که منم مثل خودت کارمند دانشگاه هستم،البته خودم لنگرود هستم و شهر جانم کرج.می خواستم بگم می دونی اگه بخوام انتقالی بگیرم ، میشه ؟ یا با جند سال سابقه منتقل می کنن؟ من ، دو ماه دیگه یه ساله که کارمند این دانشکده ام.اصلاً هم جرأت نمی کنم فعلاً از انتقالی بپرسم..راستی من قراردادی تبصره 3 هستم جیگر...اگه اطلاعات داشتی و تونستی روشنم کنی یه دنیا ممنونت می شم. اگه هم نه، بازم ممنونتم چون کلاً نوشته هات به من انرژی میده ...قربون تو فعلاً گودبای خانوم- طلا

به خدا من این ها رو نمی دونم چون هیچ وقت به انتقالی فکر نکردم . میشه از کارگزینی تون بپرسی .
من میدونم این قوانین در مورد رسمی ها هست نه قراردادی .اون تبصره ۳ رو نمی دونم چیه . مهم تر این هست که دانشگاه کرج اصلا ظرفیت پذیرش کارمند جدید داشته باشه و اعلام نیاز کنه . مهم تر از همه این ها اینه که تو ازدواجت بعد از شروع به کارت باشه یعنی اول نمی دونستی قراره یک روزی بری کرج و اومدی این شهر و استخدام شدی و بعد زدواج کردی و به تبعیت از همسر تقاضای انتقالی میدی .
من همکارانی که شغل همسرشون نظامی بود و تونستند با قانون تبعیت از محل کار همسر حتی به تهران انتقالی بگیرند هم داشتم .منتهی اونا رسمی بودند .
بازم بپرس از کارگزینی خودتون و صداش رو هم در نیار ..

میفا چهارشنبه 22 آذر 1391 ساعت 14:38 http://eshghamoman.blogfa.com

واییی صمیم جون با این پستت کلی خندیدم. هرچند چند باری پست گذاشتم نجوابیدی اما این بار باز از رو نرفتم دیگههه منم موافق صندلی مذاب هستماااا

الهیییییییییییییییی ...قربونت پشتکارت بشم من ..
تله پاتی تو و همسری خیلی جالب بود ..چقدر مهربونه این مرد ..برات گل گرفته بعد میگه ببخشید ازدست فروش بود ..نازی ..الهی همیشه خوشحال و اروم باشه زندگیتون .
آمین .

زهرا دوشنبه 20 آذر 1391 ساعت 21:04 http://alivzahra.blogfa.com

سلام صمیم عزیزم خدا قوت الهی خدا به نوشته هات برکت و به زندگیت شادی مضاعف بده روده درد می گیرم وقتی مطاللبت رو می خونم خدا نگهت داره اول واسه خونواده ت بعد هم واسه ما .بازم اثری ازت نیست واقعا نمی خای بیای بگو من انقدر نذر و نیاز و لابه نکنم خب .فدات شم الهی راستی سئوال من واسه صندلی داغ پستت و شغلت چیست!خدا خیر دنیا و اخرت بهت بده ببم جان

کارشناس ارشد تحصیلات تکمیلی هستم ...

فرانک کریمی دوشنبه 20 آذر 1391 ساعت 15:59

خیلی خندیدم صمیم جان... همیشه شاد باشی

نسیم شنبه 18 آذر 1391 ساعت 21:00 http://bardiajeegar.blogfa.com

منظورت این بود که به بعضی از کامنتا پاسخ دادی دیگه صمییییییم....نه؟!

رز شنبه 18 آذر 1391 ساعت 11:32

خدا رو شکر که مهمونی به خیر و خوشی گذشت صمیم جان
شاد باشی همیشه

قربونت بشم.

زهرا.د جمعه 17 آذر 1391 ساعت 22:29

سلام صمیم جان، خوبی خانوم؟ خدارو شکر که مهمونیت به خوشی تمموم شد :-)
واااای یاده مهمونی دادنای خودم افتادم، یعنی برام شده عذاب همیشه بعدش هلاک میشم تو مهمونیم انقدر خستم که نمیتونم غذامو بخورم ببینم چه مزه ای شده
خیلی خوبه که میتونی به موقع جواب حرفای بی جای مردمو بدی، من اصلاً زبونم این جور موقع ها بند میاد برای همین ناراحتیش تا یه عالمه وقت تو دلم میمونه!!! برای همین همش نگرانم که پس فردا بچه دار که بشم نتونم یادش بدم چه جوری به آدم ها یاد بده حد خودشونو بدونن!
خیلی دوستت دارم خانومی نوشته هاتو میخونم شارژ میشم اساسی
بوووووووووووس

مرسی زهرا جان
من هم فکر کردم دیدم چه کاریه ادم اونقدر خودش رو خسته کنه ..یک ذره انرژی نگه داشتم برای مزه کردن غذای خودم ...
میدونی نباید بذاری ناراحتی بعدش اذیتت کنه . در ضمن ادم اینطوری دلش راحت میشه من کلا ادم با ملاحظه ای هستم و شاید هم تعارفی ولی یک جاهایی اصلا صلاح نمیدونم اینطوری باشم و لازمه یک چیزهایی رو گوشزد کرد به طرف حالا ملایم مثلا .
بوس .

ریحان جمعه 17 آذر 1391 ساعت 22:06 http://bame87.persianblog.ir

اولا که آبجی من کلی نکته یاد گرفتم. دوما منم از این قضیه شکارم که تا سر سفره یه چی کم میاد هی سقلمه که خانمممممممم!! بیا از خزانه غیب پرش کن.

خزانه غیب.....
انشالله زندگی و دل هممون از خزانه غیب لبریز باشه ...

رسپینا جمعه 17 آذر 1391 ساعت 11:12

وای صمیمکم منم دیشب یه مهمونی بدجورداشتم...همین حال وروزتوروداشتم...ای خدا...کل خونه روتمیزکردم امادوتاخانومای مهمون رفتن تلپ نشستن تواتاق خواب کثیفم...هی میگفتن کاری داری مابیایم وگرنه بیاپیش ما..یه خانم هم ازطرف مانبودکه بره سرایناروگرم کنه ...دیگه معلوم نیست چی تواون اتاق پیدانکردن..خوب بابا من دست تنهاتواشپزخونه بااین گازهای مزخرف کوچیک روکار...برنجوتودوتاقابلمه درست کردم ودائم به این گازفحش میدادم...شوهرم که نشسته بودوبرای 4تااقاسخنرانی میکرد...موقع سروشام که میزدم توسرم !این قابلمه روگرم کن ورش دارکه جاباشه اون یکی روگرم کنی...وای وکلی دردسردیگه ....خداروشکرکه تموم شد

آخی ..چقدر سختت بوده . نمیشد توی فر یا جایی دیگه گرم نگه میداشتی ؟
من اتفاقا روی اتاق خواب حساسیتم بیشتره ...میدونی ادم معذب میشه کلا وقتی مهمون میره اونجا .. من که اینطوری ام .

معصوم پنج‌شنبه 16 آذر 1391 ساعت 22:59

آجی صمیم جون خسته نباشی وای جوابت به اون خانمه محشر بود مثله من یه جوابی تو آستینت داری برا همه.یوناجون بوس بوسیش کن.ان شاا... همیشه بمب انرژی باشی.دوست دارمی زیاد

ممنونم از لطفت .

جور دیگر باید دید! پنج‌شنبه 16 آذر 1391 ساعت 22:51 http://positive-energy.blogfa.com

چه دور و بریای مهربونی خدا رو شکر.
همش به خاط خوبیه خودته

لطف تو هست .
ممنون. خدار و شکر .

زهرا پنج‌شنبه 16 آذر 1391 ساعت 18:08 http://alivzahra.blogfa.com

سلام صمیم خانوم جون خوبی؟خدا قوت خانومی برات دعا ضمیمه کرده بودم که کم نیاری هرچن ما رو لینک نکردی و شکستن قلب ما رو اصلا محال نکردی و بهمون سر نزدی و من در غم نیومدنت ثانیه ها شمردم ولی خب می خوام مرام کش کنم دیگه بانوی دوست داشتنی

مینای امیر پنج‌شنبه 16 آذر 1391 ساعت 17:03

سلام صمیم جونم
راستش دوباره اومد ادامه ی حرفامو بگم
چیکا کنم خوب جوابات بهم آرامش میده
اینکه پرسیده بودی من 23سالمه و همسرم26سال
من نمیدونم چه جوری هرکاری اون میخاد نشه و اینکه جفت پا نرم تو شکمش!؟
میگه هرچی من میگم بگو چشم
میگه خودم میفهمم چیا رو دوست نداری اونارو انجام نمیدم اما دوس دارم تو باهام همراهی کنی. خوب چ جوری صمیم؟
جوابت به یکی از کامنتا این بود که هرچی اعتماد به خود بیشتر باشه،کنترل هم بیشتره
راستش صمیم من ب این نتیجه رسیدم اعتمادم ب خودم صفر و درضمن همش درحال نقد خودمم
احساس میکنم قوی نیسم

ببین بحث سر من دلم چی میخواد و اون چی میخوا نباید باشه . باید یک پله بالاتر رفت و دید چی به صلاحمون هست و چی نیست ...
گاهی تایید شنیدن ادمها رو آروم میکنه حتی من دیدم مردهایی که مستقیم میگن خانوم! تو چشم رو بگو بعد کار خودت رو بکن!!! واقعا این مورد رو باید در شرایط بود و سنجید . من نظری نمیدم در این مورد .
خودت رو نقد نکن . همسرت عاشق اون ادمی که تو ازش همش بد میسازی نشده بودکه . قرار هم نیست تو خمیر بشی دوباره و مینایی بشی که همسرت دلش میخواد داشته باشه .. تو هیمنطوری هم دوست داشتنی هستی مسلما .فقط باید روی نقاط قوتت تاکید و روی نقاطی که لازم هست کار بشه تمرکز کرد ..میبوسمت ..مراقب خودت باش

نوشین پنج‌شنبه 16 آذر 1391 ساعت 16:15

صمیم عزیز
با اینکه حداقل یک دهه از تو بزرگترم ولی ازت درس می گیرم.تموم نوشته هات در عین حال که ظاهر طنز دلنشین رو داره پر از نکات ریز زندگییه.پر از نکته هاییه که اگه بهش توجه کنی همشون میشن موهبت.من ایمان دارم این ذات خوب خودت و انرژیهای مثبت خودته که اطرافیانت رو مخصوصا خانواده همسرت رو این قدر مثبت کرده.
من معمولا نظر نمیدم.منو ببخش .ولی پیگیر نوشته هاتم ودوستت دارم.وجود امثال تو برای جامعه نعمته.امیدوارم من وهمه خواننده هات جاذب انرژیهای مثبتت باشیم و بتونیم جزئیشو به اطرافمون منتقل کنیم. خوب باشی وپایدار

نوشین عزیزم .
از اینهمه حسن نظرت ممنونم . این ماها هستیم که باید از شما که تجربه بیشتری مسلما داری یاد بگیریم . در هر حال خوشحالم این ها رو شنیدم از تو و امیدوارم فرصتی باشه این انتقال دوطرفه باشه .
قربونت .

مش مشک پنج‌شنبه 16 آذر 1391 ساعت 13:53

سلام صمیم جاااااااااااااان
خسته نباشی واقعاااااااااااااااا
واقعا مهمون داری برا خونه داراشم سخته چه برسه به شاغلاااا
خوشحالم که خودت راضی بودی ..
راستش واسه منم بارها اتفاق افتاده که یهو همسری بگه فلان غذا کمه .. یا چایی بیار و اینا
زهر چشمی گرفتیم که نگووووووو

ممنونم .
کلا من هم خیلی مهمونی دوست دارم.
قربونت .
اوخ ببین چیکار کردی .

مرضیه پنج‌شنبه 16 آذر 1391 ساعت 11:47

مرسی از پاسخ کامل و جامع...حق با شماست...باید تمرین کرد و پاداش داد در ازای هرنتیجه مثبت...خداروشکر که شمارو دارم....(میدونم که خیلی هم اختلاف سنی نداریم...جسارت نشده باشه)

عزیزم ...من کار خاصی نکردم ..
قربونت .

زهرا پنج‌شنبه 16 آذر 1391 ساعت 08:32 http://az-be.persianblog.ir

خسته نباشی

سلامت باشی

مامان نیکان پنج‌شنبه 16 آذر 1391 ساعت 06:02

دیدی گفتم صمیم هرچی درست کنه عالی میشه . مهم وجود خودته که به خونه و مهمونات صفا میده
دعا کن من هم به زودی بتونم مهمونی های خانوادگی داشته باشم. دلم یه ذره شده براشون

انشالله ..مرسی عزیزم.

بهناز پنج‌شنبه 16 آذر 1391 ساعت 00:49 http://http://yaldavsorosh.blogfa.com/

خیلی باحالی


عزیزم!

فرزانه پنج‌شنبه 16 آذر 1391 ساعت 00:33

سلام مجدد
صمیم جون نکن اینکارو با من انقدر مارو خجالت زده نکن...
فدای شما بشم من که انقدر افتاده ای
من نباید همچین درخواستی میکردم با اینکه میدونستم شما سرت خیلی شلوغه...
بازم ممنون دعای شما هم برای ما کافیه

قربونت بشم . واقعیت رو گفتم فرزی.

بوووووووووووووس
انشاالهه دست پر برگرده.

همیشه خواننده کمتر نظر بزار چهارشنبه 15 آذر 1391 ساعت 17:10

سلام صمیم جان منم این شرایطو تجربه کردم.اما با تمام وجود یه چیزو فهمیدم اونم تاثیر نیت انجام هر کاریه.وقتی هدفم میشه جلب نظرو توجه اطرافیان کلی خرابکاری ÷یش میاد
ولی وقتی به این چیزا فکر نمیکنم و مثلا نیتم میشه یه چیزی شبیه اینکه مهمون حبیب خداست و خدا چه قدر از بودن اونها تو خونم خوشحال میشه و ازش میخوام خودش کمک کنه شرمنده حبیبش نشم.اوضاع جور دیگه رقم میخوره.همه چیز قشنگ تر میشه.مهمتر اینکه بعدش خستگی برام نمیمونه

اون اسمت منو فوت داد!!
آره دقیقا . الان فقط من نمیدونم نکته اخلاقی شایدم انحرافی این کامنت چی بود ؟!!!!
قربونت.

فهیمه چهارشنبه 15 آذر 1391 ساعت 16:39

سلام
خوش به حالت که این همه انرژی داری؟از کجا میخری منم برم بخرم
راستی اونی هم که گفتی توش بادمجون کبابی و سیر و تخم مرغ هست اسمش میرزا قاسمیه


ای داد ..ببین چطوری یادم رفته بود .

مریم مامان فاطمه چهارشنبه 15 آذر 1391 ساعت 14:42

سلام به عزیز دلم صمیم کدبانوی هنرمند...
فدات شم خسته نباشی...از مهمون داری...
ببخشید که نتونستم واسه ایده گرفتن از خواننده هات نظر بدم...تا همین دو روز پیش دخترم سرماخوردگی شدید و چرکی..و هنوز دو روزه که انتی بیوتیکش تموم شده باز دوباره فین فین میکنه خدا به دادم برسه...نمی دونی وقتی سرما خورده است چقدر بد اخلاق میشه..
چقدر قشنگ همه جزئیات رو نوشتی...و چقدر کار خوبی کردی که گیر های ذهنیت رو هم برطرف کردی...منم دقیق مثل توام صمیم جان..و کاره دیگه ...یه وقت مهمونی کسی میاد در کمدی باز میشه...
وقتی مرتبه آدم خیالش راحتتره...
و چه پسر دوست داشتنی داری تو عزیزم..مثل مامانش ماهه..
خوب کردی که جواب خانومه رو دادی..و روی دلت نموند عزیزم..من اینقدر از این حرفا روی دلم مونده که دیگه یه موقعی نزدیک بوده بترکم از غصه.....
در جواب کامنتا که نوشته بودی واسه سفره حرصت گرفت..راست میگی عزیزم..من موقع مهمونیا بین آشپزخانه و هال همش در رفت و آمدم که نکنه کسی و بخصوص شوهر گرامی که ماشالله کار بلده ، یه کار اشتباه نکنه ...مثل همین سفره..انداختن...و به قول شما بعد مهمانی دیگه کمرم راست نمیشه...و دفعه پیش که انگاری کمرم داشت از شدت خستگی ودرد میسوخت به شدت...
اوه داشت یادم میرفت ...واسه نشستن صبای مهربون موقع کمک کردن بهت....وای که خدا نکشتت صمیم جان با این طنز کلامت که از خنده مردم..به خدا...حالا شوهر هم نشسته اون طرفتر میگه به چی میخندی..میگم تو که نمیدونی این صمیم چه طوری می نویسه

و همچینن خدا خواهر و مامان وبابات و همچینن مامان و بابای شوهرت رو حفظ کنه...و از عجایب روزگار جاریتو....جاری ندیدم که دیگه واسه جاری دل بسوزونه.....خیلی شکر کن واسه این قضیه...
من که تا دلت بخواد محبت کردم و سوسه و بدجنسی دیدم.
ای...دیگه دست روی دلم نزار...
دوستت دارم..
فعلا بای..

مریم جان مرسی از محببت
آی اون سوزش کمر رو من هم بارها تجربه کردم و از فشار اوردن روی خودمون هست فقط . البته من خیلی کارهای سنگین مثل بغل کردن بچه وقتی خوابه رو اصلا انجام نمیدم با این همه غیرتی!! هم که دارم ولی یک جاهایی دیگه ادم باید پیشگیری کنه از دردهای بعدیش .
ممنونم.سیاست مارد شوهر و عدم دخالت همسران در خوب بودن رابطه جاری ها خیلی موثره . کلا هر نوع سیاست بزرگترها در نوع رابطه کوچیکترها نقش خودش رو داره .
خدا رو شکر برای اونچه داده و نداده ...

مرضیه چهارشنبه 15 آذر 1391 ساعت 13:10

سلام صمیم عزیز...
جدای از تحریر بی نظیرت که خیلی ازش لذت بردم درگیر این خصوصیتت شدم که خیلی نرم و ظریف و مودبانه از حقت دفاع میکنی...من هم که گاهی اینطور ازخودم دفاع میکنم حس خیلی خوبی پیدا میکنم...اما گاهی انقدر از کنش طرف مقابلم اذیت میشم که کنترلمو ازدست میدم که یا اغلب سکوت میکنم و کمی بعد صادقانه ناراحتیمو عنوان میکنم و یا به همون بدی رفتاری که دیدم واکنش نشون میدم...حالا سوال من اینجاست...شما چطورخودتو کنترل میکنی که عصبی نشی؟آحه فقط درنتیجه کنترل میشه با کلام درست دفاع کرد...شاید هم باید یذارم پای باتجربگی و پختگیتون و کم سن و سالی و خامی خودم اما دوست دارم از حالا که 23سالمه به پختگی لازم برسم.

مرضیه جان البته من اوووونقدرها هم سن ندارم که خیلی پخته باشم مادر!!!!
من به گفته اکثر آدم های دور وبرم صبر خاصی دارم .البته در تحمل کردن و بخصوص درد . تو برو خصوصیات متولد فروردین رو بخون انگار من رو دیدی ..خشمم هم تند و سوزنده و ویرانگر !! ولی آنی هست و زود دوباره ملوس و مموش میشم!!!

جدا از شوخی من کنترل تقریبا زیادی روی زبونم دارم و سعی می کنم سنجیده بدو بدو کنم با زبونم . این هم واقعا تمرین زیاد می خواد و این که تشویق کنی خودت رو با هر بار مراقبت و نتیجه مثبت دیدن .یک وقتایی تعجب می کنم وقتی بعضی از اطرافیانم با یک حرف انگار اتیش میگیرند چون از نظر من اصلا هم حرف بدی نبوده و حقیقت بوده که خب زمینه های ذهنی و خوش بین بودن ادم ها کمکشون میکنه کمتر لازم بدوند تند و تیز از خودشون دفاع کنند . هر چی اعتماد به خودت میره بالاتر ُ کنترلت هم میره بالاتر .این رو من به تجربه در خودم دیدم .
ماشالله به جوونیت باشه و افرین که دنبال بهتر شدن خودت هستی . میبوسمت.

سمیه چهارشنبه 15 آذر 1391 ساعت 13:00

خدا قوت بانو ...در مورد اون جوابت به اون خانومه کیف کردم.سعی می کنم این نکته رو ازت یاد بگیرم آخه فرهنگ ما اینجوریه که اگه به روی خودمون نیاریم خیلی نجابت داریم و خانومیم..
همیشه سربلند باشی

امان از این نجابت فرهنگی که رفته توی پاچه مون!!
البته پاچه های من گشاده نصفش ریخته بیرون خدا رو شکر!!

نالا چهارشنبه 15 آذر 1391 ساعت 12:28

خوب خوش گذشت هاااااااااااااااااااااا

جای شما سبز

فرزانه چهارشنبه 15 آذر 1391 ساعت 00:43

وااااای خسته نباشی صمیم جووون
خداییش کارت درسته ... وقتی گفتی ساعت ۱۲ شد و هنوز صبا جوون داشته کف آشژزخونه را دستمال میکرده یاد مهمونی های خودم افتادم...! اولین بار که خودم غذا را درست کردم و دیدم ساعت شش بعد از ظهره و هنوز خیلی از کارهام مونده یهو فشارم افتاد پایین و نشستم کف آشپزخونه سرامیکی و شروع کردم گریه کردن
اما خوب الحمدالله بازم کارهام پیش رفت ...
خوشحالم که مهمونیت باشکوه برگزار شده کدبانو
(عاشق جواب دادنت به اون مامان پررو شدم )

آخی ..گریه کردی ..
من اینجور وقتها موتورم میره رو دور تند و بعد از مهمونی یکهو غش می کنم !!
مرسی.

مامان رقیه چهارشنبه 15 آذر 1391 ساعت 00:27 http://pooyaye-maman.bogfa.com

سلام خسته نباشی دوست خوبم
یعنی صمیم جان واقعا می مونم بعضی جمله ها روو از کجات درمیاری مثلا: فکر میکردی که ته گلوی ایشون زیر زبونت چه مزه ای میده؟؟؟؟ گمونم یه همچین چیزی بود والا به قران نابغه ای
قلمت همیشه شیوا باشه و مهمونیات همیشه سربلندترت کنه دوست جونم
قطعا همونطور بوده که بقیه گفتن و هیچی کم نبوده و تصور توبهخاطر حساسیتهای از نوع صاحبخونه ای بوده عزیزم

آخی حالت بد شد از تصورش!!
خودمم یک جوری شدم ها!!
قربونت بشم. تو لطف داری و البته امیدوارم مدیریت مهمونی من هم ارتقا پیدا کنه انشالله و بتونم رو درواسی رو همین یک ذره رو هم نداشته باشم .

نوا چهارشنبه 15 آذر 1391 ساعت 00:25 http://navaomom.persiablog.ir

خسته نباشی

زنده باشی .

پریسا چهارشنبه 15 آذر 1391 ساعت 00:23

سلام
عاشق تو نوشتهاتم صمیم جونم

مرسی عزیزم.

ابراهیمی چهارشنبه 15 آذر 1391 ساعت 00:18

خیلی خوشم میاد ازت.....

از حسن نظرتون ممنونم.

آفرین سه‌شنبه 14 آذر 1391 ساعت 23:43 http://afarin55.persianblog.ir/

خسته نباشی بانو! ایام به کام.
صمیم! خیلی خوشبختی که خواهر مهربونت و پدر و مادر عزیزت و خانواده گرامی همسر عاشقت هواتو دارند. خوشبختیت مستدام، زیر سایه بزرگترها ایام به کام

ممنونم قربونت بشم . خب من برای خواهرم خیلی کمک ها میکنم.خیلی بیشتر از کارهایی که اون میتونه برای من انجام بده و البته من حساب و کتاب اینکه چکار کردم تا اون جبران کنه رو معمولا ندارم . من ادم های خوب زیادی اطرافم هست و برای این نعمت خدا رو شکر می کنم.

مینا سه‌شنبه 14 آذر 1391 ساعت 21:58

سلام عزیزم خسته نباشی خدا رو شکر به خیر و خوشی تموم شد
کار خوبی کردی خودتو خشته نکردی مرسی صمیم جون فقط این پاتیل چیه؟

منظورم یک ظرف گنده بود .

نازنین سه‌شنبه 14 آذر 1391 ساعت 21:13

عزیزم تو شوهر و مادر شوهر و جاریه به این خوبی داری که این همه احساس خوشبختی میکنی ادم بد گیرت نیومه که ببینی چطوری زندگیه ادمو زهرمار میکنن اگه یه بار مادر شوهرت به خاطر غذایی که پختی و میل اون نبوده قشقرق به پا میکرد یا ارزو به دل میموندی که شوهرت یه کلمه باهات حرف بزنه اونوقت میفهمیدی که چقدر زندگی سخته و اصلا به خوشمزگی و شیرینی نوشته های تو نیست

نازنین
زندگی هیچ کس همیشه گل و بلبل نیست . متاسفانه همینطور که تو میگی ادم های ذاتا لجوج و مشکل دار هم هستند که باید ازشون تا میشه پرهیز کرد . من آدم بخوری نیستم تو حرف شنیدن ولی خب احترام رو همیشه نگه میدارم .
امیدوارم فضای خونه تون بهتر و روشن تر بشه . امیدت رو به زندگی و خودت از دست نده و حداقل سعی کن خودت با خودت مهربون تر باشی .
میبوسمت .

ترنج سه‌شنبه 14 آذر 1391 ساعت 21:12

عزیززززززز دل منه این صمیمممممممم

ارام(یه مامان از ....) سه‌شنبه 14 آذر 1391 ساعت 18:52

بزن کف قشنکه رو به افتخار صمیم جون همه اش یه طرف جوابت به خانم مهمان هم یک طرف

اونو نمی گفتم دیگه دق میکردم!
من یک جاهایی اصلا نیمتونم جواب ندم . خیالم رو راحت میکنم که لال نمردم!! و بعدش دیگه حرص نمی خورم. کسی رو هم حرص نمیدم که چرا فلانی اینو گفت اونو گفت .

فرزانه سه‌شنبه 14 آذر 1391 ساعت 16:52

وای صمیم اون ظرف جلوی آقای فلانی .... یعنی شوهر منه هاااااااااااا. یه بار تو افطاری ، n نفر مهمون ،من هر سری چای میدادم کتری خالی میشد بعد این هی بلند بلند میگفت برا من و فلانی و فلانی لیوانی بریز !!!!!!!!!!! بلایی سرش آوردمااااااااااا .

این گیر به چایی فقط کار بابای منه!!! نمیدونم چشون میشه این مردا تو مهمونی اینطوری میگن!!!!

زی زی سه‌شنبه 14 آذر 1391 ساعت 15:27 http://zghalei@yahoo.com

سلام صمیم جونم
خسته نباشی خانومی. الحمدلله که مهمونیت خیلی خوب برگزار شده با این همه تدارکات و زحمت خوشبحال مهموناتون. فکر کنم تعریف مهمونی ساده در ذهن من و تو فرق میکنه
راستی ظهر اومدم یه سری بزنم ببینم پست جدید گذاشتی یا نه. وقتی دیدم گذاشتی ذوق مرگ شدم. اومدم بخونم که مامان برای ناهار صدام زد. خواستم بذارم بعد ناهار بخونم ولی چون بالای پستت نوشتی بعدا رمزدار میشه ترسیدم بعد ناهارم رمزدار شده باشه. مثل جت خوندم. همه چیز با سرعت تند از جلوی چشمام میگذشت الان اومدم اگه رمزدار نشده بود با حوصله و آروم یکبار دیگه بخونم. تو که به ما رمز نمیدی بی معرفت
از طرف من یونا رو یه ماچ گنده بکن. خاله زی زی فدای مظلومیتش

قربونت بشم . نه رمز دار برای اینکه یک وقت این جزییات دقیقی که نوشتم از مهمونی لو نرم .

آتوسا سه‌شنبه 14 آذر 1391 ساعت 15:24

خدا رو شکر مهمونی خوب برگزار شد . خسته نباشی . اصلا خوب شدکه شادابی خودتو فدای ته چین نکردی . راستی به نظرم تو مهمونیا به یونا بگو هر کی بهت پرخاشگری کرد یا ... به بابا بزرگ( یا حالا هر کی که از قبل باهاش هماهنگ کردی) اطلاع بده . این طوری هم بچه مهربونه متضرر نمی شه هم اون یکی بچه ها می فهمن که سیستم یه نظمی داره .

راستش از اینکه بچه خبر بده و هی بگه این منو اوف کرد اون منو زد خوشم نمیاد وقتی خونه نزدیکان یا حتی خونه خودمون هستیم .ولی به نظرم بد نیست از قبل یک امادگی بهش بدم چطوری از خودش دفاع کنه!!!
مرسی .

خانمی سه‌شنبه 14 آذر 1391 ساعت 15:19 http://monastories.blogfa.com

خدا قوت صمیم ..

قربونت بشم .

toktam سه‌شنبه 14 آذر 1391 ساعت 14:55

سلام عزیزم الان بهتری ؟

تکی تویی ؟ کجایی دختر ؟
خوبم.

تسنیم سه‌شنبه 14 آذر 1391 ساعت 14:54 http://www.taninezendegieman.blogfa.com

چقدر خوبه که آخر مهمونیت از خودت راضی بودی عزیزم.‏ و چقدر قشنگه که قدر کمکهای اطرافیانت رو چه کوچیک چه بزرگ اینقدر قشنگ میدونی.خسته نباشید بانوی مهربون.

ممنونم. اره اخرش با همه ی اینها گفتم چرا خودم رو ناراحت کنم. خیلی هم خوبه .

~مریم~ سه‌شنبه 14 آذر 1391 ساعت 14:33

واقعا" خسته نباشی صمیم جان. به نظر من کارت کاملا" درست بود. بدون تعارف می گم. راستش اگه اون ته چین و سوپ رو هم درست می کردی دیگه مهمونیت اصلا" ساده نبود و خب چند جور غذا بود. راستی یه سوال: شما کشک و بادمجونت رو با بادمجون کبابی درست می کنی یا سرخ شده؟

سرخ شده نازک . چون کبابی ممکنه کاملا مغز پخت نشه و من اون رو برای یک مدل دیگه که سیر و گوجه و تخم مر غ داره( حالا ببین اسمش یادم نمیاد ها!!) استفاده می کنم.

بیتا سه‌شنبه 14 آذر 1391 ساعت 14:32 http://www.missbita.persianblog.ir

خیلی قشنگ بود کلی به اون لحظه نشستن صبا کف آشپزخونه خندیدم. بهتر که ساده برگزار کردی! اینجوری مهمونا بیشتر احساس راحتی میکنن

اره خوب شد . فقط دو تا مورد بود که تو ذوقم خورد . یکی این که انداختن سفره رو یکی از مهمون هام به عهده گرفت و اقای محترم اومد سفره رو از طرف غیر سفیدش انداخت . فکر کن سفره مامانم بود و از طرف آبی و طرح دارش انداخت که خیلی شلوغ پلوغ به نظر رسید همه چیز . بعد هم اینقدر بزرگ انداخت که همه با فاصله نشستند و انگار تدارکات کم به نظر میرسید . خب بالام جان به اندازه مهمون ها می انداختی دیگه!! هی از این ور به اون ور دست به دست میشد . من البته غذاها و سالاد و اینا رو کم نذشتم ولی بزرگی سفره کم جلوه اش کرد .
یادم باشه قبل از همه چیز خودم روی این یکی کار نظارت مستقیم داشته باشم ونرم سراغ تزیین غذاها و جینگولی کردن بقیه چیزها .

الهام سه‌شنبه 14 آذر 1391 ساعت 14:04

صمیم جونم خیلی دلم برات تنگ شده بود
باهات کاملاً موافقم خوب کردی برای خودت ارزش قائل شدی و تمام انرژیتو تموم نکردی، آفرین واقعاً دفاع از پسرت خیلی خوب و بجا بود چون شخصیت بچه خود آدم به اندازه بچه های مهمون مهمه.
دوست دارم بانوی مهربون و بزرگ منش انشاء ا.. همیشه سلامت و پر از آرامش باشی.

در راستای دوست داشتن خودم دارم این روزها بیشتر اقدا م میکنم.
فدای تو . آره اونو که باید واقعا میگفتم .
همچنین شما عزیزم .

رها سه‌شنبه 14 آذر 1391 ساعت 13:58 http://raha00101@yahoo.com

سلام و یک خسته نباشید جانانه از طرف مهموناااا...
چرا رمز دار میشههههه؟؟؟!!!!!

نسیم سه‌شنبه 14 آذر 1391 ساعت 13:57 http://bardiajeegar.blogfa.com

صمیم جونم واقعا خسته نباشی....دست همه درد نکنه که یاری کردند تا صمیم جون ما هم مهمانداری کنند من واقعا مثل تو گیر ذهنی دارم...یعنی مهمون میخواد بیاد من میرم میشینم کمد مرتب کردن و حمام شستن!!!!همیشه هم همسر میفرمایند که: اینا رو آخه الان باید تمیز کنی حتما؟؟؟!!!ولی چه کنم....دست خودم نیست
ای جونم پسرک دست و دلباز و مهربون...خوب پاسخی دادم دوستم...هم منظورتو رسوندی هم بسیااااار مودبانه بود ...آورین

فاطمه سه‌شنبه 14 آذر 1391 ساعت 13:51

صمیم جان چقدر نوشته هات نکته داره مرسی
دلت همیشه شاد

فدای تو .
روزگارت خوش و شاد عزیزم.

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد