من و همسرم عاشقانه هم را دوست داریم.

صمیم-۲۹و اندی سن!- 12ساله ازدواج کرده-همسر و پسرکش رو میپرسته- عاشق تر از اونا کسی هست؟

من و همسرم عاشقانه هم را دوست داریم.

صمیم-۲۹و اندی سن!- 12ساله ازدواج کرده-همسر و پسرکش رو میپرسته- عاشق تر از اونا کسی هست؟

a favor

 

مکالمه تلفنی من و یک همکار  محترم جنتلمن   

من : راستی دکتر امروز جلسه نمیاد .لطفا به اعضا اطلاع بدید .  

همکار : باشه .فقط من اطلاعیه نیومدن قبلیش رو هم زده بودم روی  بورد... 

من : خب  اینم بذارید بغل اون . 

همکار :  یک لطفی در حق  من میکنید ؟ برید چیز دکتر رو بکنید  بذارید روی  میزش !!!  

من: در  حال سیاه شدن این طرف خط!!!! باشه . !فرمایشی  ندارید ؟ 

همکار :  فقط صدایی مثل  خرناس  خرس  از تو گوشی  میاد !!! 

من :  خدا نگهدار   و  مثل  کوکو سیب زمینی   تالاپی  می افتم از  خنده روی  میز  

همکار :  هنوز صدای  خرناس  خرس  توی  گوشی می پیچه  .... 

 

خنده اش  شبیه خرناسه ..یهش هم گفتم چند بار .... 

منظورش  اطلاعیه  عدم حضورش  بود .   طفلک نتونست دیگه جمعش  کنه ...خیلی  ضایع شد  به خدا ... 

 

 

 

په ن !

 

عزیزم خوب  وقتی طول یک خیابون خیلی طولانی رو تا حالا نرفتی با کدوم عقلت از  خیابون موازیش  میانبر میزنی  و صاف میری به خیابونی که روح عمه عزت السلطنه بابات میاد جلوی  چشمت  تا به انتهاش برسی !!! یعنی قیافه من وقتی سوار  تاکسی شدم و به راننده نگاه کردم و گفتم  اول سه راه ...دیدنی بود ....دستم رو هم عین شاگرد کامیون ها برون انداخته بودم و  با دست دیگه ام  کنار  دنده ضرب گرفته بودم رانندهه موند  این خانم  با این خستگی  از  کجا داره می آد اونوقت !!؟ 

 

بعد از کلاس  تا برسم خونه خیلی  دیر  میشه و  دیگه حال نماز  خوندن  نمیاد  (با عرض شرمندگی!!)  برای  همین میرم  تو یه مسجدی  سر راه  و اونجا نماز  میخونم و این پاهام و زانوهام از شدت تمرین ها ترق توروق صدا میکنن.!! ملت با تاسف نگام میکنن نمی دونم آبجی ورزشکاره  نه ارتوروزی!! از  اون مسجدهاست که این پیرزن خوشگل مامانی  ها هستند بیشتر  توش . یک روز یک مامان بزرگ  عصا دار  داشت  جلوتر  از  من میرفت بیرون از مسجد . به جاکفشی   رسید . یک نگاه کردم دیدم شش جفت کفش  هست فقط ..زود اولین کفشی که به قیافه این میخورد!! رو جلوش  گذاشتم ..خندید و  سرش رو تکون داد ..من روی  دو تا پا نشسته بودم زود اون یکی  رو اوردم جلوش و گفتم بفرمایید !!! باز م خندید و  سرش رو تکون داد ..نصف دیفرانسیل وسط  و تو هوا!! ببیشتر  خم شدم کفش  گوشه ای رو گذاشتم جلوش   الهی  بمیرم برای  خودم!! مامان بزرگ عصا دار  بلند خندید و از  توی  کیسه همراهش  یک جفت  دمپایی اش  رو  در اورد و  دستم رو گرفت گفت پاشو دختر  جان!! پاشو !!! یعنی  می خواستم قیر بشم برم  لای  درز  موزاییک های  کف  مسجد!! لامصب ...اون نماز خوندن داشت آخه!!!؟ 

 

اینو بگم دیگه کف بریزه رو مانیتور!!! دو هفته کامل هست من دارم این کلاس رو میرم..بعد  کنار  کلاس ما یک آموزشگاهی  هست که طبق آمارهایی  که داشتم یکی از  همکارهای   گشتاپو میره  اونجا کلاس زبان! من هم اصلا نمی خواستم با وضعیتی  دون شان!! دیده بشم ..نمی دونید  من چجوری از  تاکسی پیاده می شدم و نصف روسریم روی صورتم از در  باشگاه میرفتم تو و  از  لای  درزش  نگاه میکردم ببینم  این  هست جلوی  ورودی  باشگاه یا نه ..چون کلاسش همزمان با کلاس  من بود . یک روز هم کلا عقب عقب رفتم داخل باشگاه  که این اگه از روبرو اومد منو نبینه !!و  چون یک  کم گوده وقتی  وارد باشگاه میشی  با مغز رفتم رو زمین صاف !!  حالا بعد از  دو هفته فهمیدم ایشون یک شعبه ی  دیگه کلا هست کلاس ایشون که نصف شهر بین ما فاصله هست!!! یعنی خرهای  پرنده دور سرم  پرواز  میکردن و جوراب  صورتی  توری  پاشون بود بهتر  و دیدنی  تر  بود  تا قیافه اون موقع من!!! 

 

به دانشجوهه زنگ زدم میگم من فلانی  هستم ..یک کار  مهم دارم باهات ..مکث  میکنه ..نمی شناسه .بیشتر  توضیح میدم برگشته میگه  ای  وای مشاورم بودید نه؟!!  منم دیدم نگم می میرم برگشتم گفتم  پ نه!! مربی کودکستانت بودم  حتما!!!خوبی دخترم ؟ موهات هنوز فرفریه!!؟  همکارهام نصفشون از رو میز اویزون میشن و  بقیه شون  سرشون روی  میز  فقط شونه هاشون تکون میخوره ... هار  هار  هار ...خنده داشت ؟ چرا این بچه ها اینقدر  گیجن!!! 

 

آقای راننده تاکسی ای   که وقتی  من سوار شدم جلو نشستم و دو تا خانم دیگه عقب نشستن  کل راه جلوی  هیچ اقایی  نگه نداشتی و اونقدر  خالی رفتی  تا یک خانم دیگه بشینه عقب . ازاینکه اینقدر  هوای  ما رو داشتی و برای راحتی ما ،  خصوصی کردی  ماشین رو  حظ کردم .مطمئنم یک جایی خدا اساسی  ردیف میکنه کارهات رو .این چیزهای  کوچولو  قابل ستایش اند. 

 

 

  

تمنا دارم از آسمان،

اگر حتی قطره ای از خوشبختی بارید،

برای تو باشد

 

    

 

لقمه های کوچک خوشبختی

  

 این نوشته رو چند وقت قبل نوشته بودم. میدونم با این چند تا پست قبلی  این حرف ها دیگه  تکراری  میشه . ولی  برای  اونایی که ازم خصوصی  پرسیده بودند یا سوالی  داشتند  یک بار کلی میگم. این حرفا ور خیلی لم میخواست بنویسم ایجا تا یاد خودم هم بمونه .  

 

تو کلاسی که میرم  نفس کشیدن درست   شرط اصلی تمرینات هست . قبل از  ریلکسیشن هم ده تا نفس جوندار و  عمیق می کشیم تا بدنمون اماده بشه برای جذب  خواسته مون . حالا نفس بکشیم با هم  ...یک  ..دو ...سه ...(در  دم که نفس رو می کشیم داخل شکم باد میکنه .تنفس شکمی ...و در  بازدم  شکم خالی  میشه ..) همین حالا که داری  نفس  می کشی، همین لحظه ...یک  آدم و شاید آدم های دیگری  آخرین نفس عمرشون رو کشیدند ...مردند ..تموم..به همین راحتی ....می می خواهیم قدر بدونیم این نعمت رو؟ کی قراره با همین چیزهایی که داریم بهترین رو برای خودمون درست کنیم ..با همین چیزهایی که داریم  زندگی  کنیم .صبر نکنیم همه چیز ردیف شه بعد زندگی  کردن رو شروع کنیم .. من یه مدتی  کتاب زندگینامه این شهدای جنگ  رو میخوندم..راستش قل از  خوندن این جور  کتاب ها فکر  میکردم ایناها ادم هایی هستند که  همش تو جبهه دنبال جنگ و  حماسه و این حرفان ..خونواده ندارن یا دلشون بهشون وابسته نیست  ..دلشون  سنگه ... خسته نمیشن ..غریبی نمی کنند ..بعد دیدم وسط  جنگ و  حمله و  نا امنی و  حیرونی  ملت و مملکت     اینا  ازدواج کردند ..عاشق هم شدن ..برای دیدن هم دل دل  کردن ..بوسه ها داشتند ..انتظارها و روزهای گرم و  شیرین ..خوندم و دیدم این ها از  دیدن اینکه نامزدشون دور شده ازشون و باید برگردن جبهه و  مشتاق خدمت هم بودند  دلتنگ میشدن ..یاد گرفتم که اون جماعت وسط جنگ و  خون و آتیش  بلد بودند زندگی کنند و ما وسط  صلح و رفاه یاد نداریم .. آقا تا کی بشینیم همه چیز درست شه ؟  یک روز دلار  میره بالا ..یک روز  طلا گرون میشه ..یک روز  گلوی  مستاجرها  زیر پای  اجاره خونه له میشه ..یک روز  بنزین نیست ..یک روز  مرغ  کم میشه ..آخه بگید کی بوده که همه چیز با هم خوب بوده باشه ؟  این انتظار برای  رسیدن  همه خوبیها با هم        طولانی  هست شاید حتی  کفاف عمر ما رو نده ..من هم گرفتار و درگیر  همه این مسایل هستم ولی  تو خونه ما نیم ساعت  نهایتا یک ساعت  هم تلویزیون حق نداره  وقت و اعصاب ما رو بگیره ..به خدا یک سریال یا فیلم مثل بقیه نگاه نمی کنیم...ما  ....هواره هم نداریم اگر باور  کنید ..هیچی ..همش  تبلیغات ..همش  سم ..همش  اماده کردن ذهن برای افسردگی ..نه آقا ..ما نیستیم ..ما میریم سه تایی پارک و میگردیم و بر میگردیم  خونه . من استرس می یگرم وقتی  این همه تلویزیون اخبار مسموم میده به مغزم..بچه ها باور  کنید تپش قلب میگیرم .چون ذهنم بیچاره هنوز سالمه . هنوز  پوکش نکردمبا این چیزها . مردم ما بیچاره ان به خدا .حق  هم دارند ولی  نباید  این طناب رو خودمون محکم تر بکشیم تا خفه شیم دیگه .  اونوقت میشی مثل اون آقای  آشنای ما که  یک عمر جمع کرد و حرص خورد و خرید و زحمت کشید و تنهایی کشید و کار  کرد و کار  کرد و وقتی  همه چیز روبراه شد یکهو یک شب ، دیگه نفس نکشید و  بقیه موندن و حسرت و یک حفره بزرگ به اسم زندگی نکردن در  زندگی اش ...اگر همسرت ..خونوادت ..دوستت یا همراهت  تو رو می رنجونه از اون ناراحت نشو ..اون همینه ..این تو هستی که ازش زیادی  انتظار  داشتی ... بهش نگفتی یا نفهمیده یا یاد م نگرفته یا خوب  تفهیم نشده چی میخوای  از رابطه  و چی میخواد از رابطه . میگی  چطور برای بقیه بلده خوب باشه به من که میرسه اذیتم میکنه؟ ..تو یک جوری  نشونش دادی که اشکالی  نداره این رفتار ..تو تصوری که از خودت داری رو به اون هم نشون دادی ..اینکه لایق این رفتار هستی یا نه رو نه از  حرفها و  کلمات تو ..که از  نگاه تو  به خودت فهمیده ...  گیرم طرف شعورش  نمیرسه .باور  کنید من یک اصل دارم : وظیفه ی  صمیم نیست همه ادم های  زندگیش رو به شعور ودرک خودش برسونه ..هر  کس رو همونطور که هست قبول کنیم..من حرص ها خوردم.. دادها زدم.. در رو کوبیدم به هم ..نشستم  گریه هم کردم ولی طرف آدم نشد ..خودم چی شدم ؟ دیوانه!!! آخرش ولش کردم.رهاش کردم... خودم رو  رها کردم...نذار همه کارهای  دنیا بشه وظیفه تو ..خسته هم که نیستی بگو نیاز به استراحت دارم ..با خودت مهربون باش .صبح به رییست زنگ بزن (قبل از اینکه ساعت  کاریت شروع بشه ) و بگو  یک ساعت میخوای  دیرتر بیای ..و بعد بلند شو ..صبحونه بخور ..چند دقیقه تلویزیون نگاه کن ..دست هات رو تکون بده و بالا ببر و انگشتای  دستت رو بکش .بکش به سمت بالا  و بگو آخیششش ..شکرت  خدا که امروز  سالم هستم ... اگر  هم نیستی  بگو شکرت که امروز  زنده ام ..زنده که هستی  دیگه؟ بعد اروم اروم کارهات رو بکن و 5 دقیقه مونده به  اتمام اون یک ساعت ، در  محل کارت حاضر باش ..صمیم یک وقتایی این کار رو میکنه..شاید   مثلا ماهی  یک یا دو بار .اون روز ممکنه نیم ساعتش رو فقط  کنار  همسر باشم و  دستای  هم رو بگیریم و حرف بزنم براش  ..از  روزم .از  اتفاقاتی که میخواستم بگم و فراموش کردم..حرف های ساده و معمولی ..با هم صبحانه میخوریم اون روز رو ..و صمیم تا شب  حس  خوبی  داره .

گاهی فکر  می کنم آیا ماها قبل از اینکه دنبال پیدا کردن یک کار خوب باشیم  به این فکر  می کنیم که یک کارشناس  خوب  در  اون کار شده باشیم ؟ قبل از ازدواج و  پیدا کردن یک همسر  لایق  ایا فکر  می کنیم الان خودمون لایق هستیم برای  همسر و همسفر کسی شدن ؟ میدونی  انتظارات و توقعات ماها گاهی  خیلی زیاده از زندگی ..یعنی  زیاد هم نیست در  واقع ولی  خودمون کوچیک هستیم هنوز ..من راستش  نمی ترسم از این که پیر بشم ... از  این که چروکیده بشم .خب  او هم یک جورشه دیگه ..من میترسم یک  روز  به خودم بیام ببینم قیمت این چروک های  زیر  و گوشه چشمم   یللی  تللی و  بخور  بخواب و بی خیالی بوده ..اینا شعار  نیست .بذارید از  خودم بگم . من کلی  موی سفید دارم  بین موهام ..شقیقه هام زیادتر ..مامانم باور  نمیکرد  وقتی  دید .حس مادرانه اش  نمی خواست باور کنه  میگفت از بس موهاتو رنگ کردی  اینطوری شده!! حالا من هر شش ماه یکبار هم رنگ نمیکنم!! به روم نیاورد که میدونه ..به روی  دل خودش هم نیاورد حتی ...خودم میدونستم چرا ...ولی غصه ام نمیگیره چون یک دنیا چیز یاد گرفتم ..چون نگاهم یک وقتایی که دقیق تر  میشم با صمیم سال 86 فرق میکنه..سندش هم همین وبلاگه ..ببینید  سبک من و  دغدغه هام یک وقتایی  چی بوده و الان چی هست ...  روزمره هام رو دارم ..نق و غر  هم میزنم یک وقتایی ...شوخ و شنگ هم میشم بیشتر وقت ها ..تو خودم هم میرم بعضی اوقات .. قهر و اشتی  هم دارم تو زندگیم  با خودم و بقیه ... ادعای  هیچی  هم ندارم ..باور  کنید تو عمل برای  اونایی که برام اهمیت دارند  حاضرم خیلی  هم وقت بذارم... روی  قدرشناس بودن باید کار  کرد.بابا به خدا مردم وظیفه ندارند  صندلیشون رو بدن به ما وقتی  پیر میشیم ..من بوده صندلی  خودم رو به یک خانم جوون  که حس کردم همه وجودش  خسته است دادم و گفتم میدونم خسته اید ..کمی بشینید ..تعجب  کردند بقیه ..چرا همیشه منتظریم طبق تعریف هایی که بقیه از  زندگی و رفتار  کرده اند پیش بریم ؟ تو زندگی  خونوادگی وقتی  تولد بابات نیست و براش  هدیه میخری  ذوق  میکنه ..نه شب  تولدش که میدونه چی  منتظرشه ..  .وقتی به همسرت میگی  امشب  حوصله ندارم سر راه گوجه بگیر  املت درست کنم بعد براش    ته چین مرغ با سالاد فصل و  تزیین خوشگل و خوش طرح  میذاری  چشماش  برق میزنه ....روی  بی تفاوت نبودن باید  کار  کرد ..برای دیدن جزییات زیبا باید این چشم های  خواب رفته رو باز کرد ..من هنوز  دارم تلاش  می کنم تو این چیزها بهتر بشم .یک میلیون  آدم هست که شغلش و کارش و حقوقش و  خونه زندگیش وموفقیت های  دیگش  از  من بیشتر و بهتر هست و در عین حال یک میلیارد آدم هست که به اندازه من خوشحال و راضی  نیست ز  زندگیش  ... روی  اون یک میلیونه زوم نکنم ..من چیزهایی  دارم  که هیچ کسی  نداره  عین اون رو ..وگرنه اون هم  میشد صمیم 2....صمیم 3...صمیم 4 ...

عزیز دلم یک وقتایی  یک رابطه به سرانجام نمیرسه و طرف  میذاره میره یا کاری  میکنه که بفهمی  زیادی  هستی ..دق  نده خودت رو ..نگو خاک بر این دنیا و  شانس ما که همه پل های  پشت سر  خوشبختی  ما کلا پودر شد .....نه ..یک لحظه فکر کن اصلا شاید به صلاحت نبوده توی  اون رابطه باشی ..شاید اون ادم عاشق  سینه چاک یک کوفتی  دردی مرضی   در  ذهن  و مغزش  داشته که تو هیچ وقت نمیتونستی  درستش  کنی ..شاید  قراره  ادم بهتری  سر راهت بیاد و  طوری بشه که یادت هم نمونه روزگاری  چه حماقت هایی  میکردی ...ولی  ..ولی  یادت باشه سر  کار بذاری ..سر  کارت میذارن ... خط قرمز رو رد کنی ..از رو خط قرمزهات رد میشن یک روز .... بقاپی  از  چنگت در  میاد  یک روز ... حرص نزن ..مقایسه نکن ..اون بهتر بود  انگار   نگو ..حالا مردم چی  میگن بهم و  جواب  فلانی رو چی بدم نیار ..یا انتخابش   میکنی  و کردی  یا هنوز وقت داری  فکر  کنی ...تو از  کجا میدونی  اونی که  قسمتت نشد و الان روزگارش  حوری بهشتی  هست و بالا بالاها هست  از  ته دل خوشحاله ؟ از  خنده و بغل کردن و دل دادگی  مردم حتی  تو صورتشون هم که نگاه کنی  نمی تونی گاهی بفهمی راسته یا دروغ ..چرا هی  خودت رو توبیخ میکنی ..هی  شک میکنی  به خودت ..به انتخابت ..به زندگیت ..بابا اصلا طرف تو رو انتخاب  نکرد ..دردت اومد ؟ خب  تو هم حق  داری یکی رو انتخاب  نکنی ..اصلا  طرف رو تو بودی که  گذاشتی  کنار .مثل مرد واستا بگو  این تصمیم رو گرفتم  و میرم جلو یا مثل شیرمرد و شیر زن واستا بگو  غلطی  کردم توش  موندم حالا برم جلوتر یا  صبر کنم اوضاع آروم بشه یا برگردم راه  رفته رو برگردم ؟ یک کاری  بکن  فقط ..نزن تو سر  خودت ... نزن تو سر  انتخابت ..یه نفر خصوصی  برام نوشته  میترسم تو خیابون با نامزدم که راه میرم خواستگار قبلیم ما رو ببینه بگه لیاقتت  همین یارو سبیلوی   ریقو بود انگار!!!!  بابا دختر جان وقتی  تو سرت رو بگیری بالا و  محکم بازوی  طرف  روبگیری و راه بری  و قوز نکنی و طرف رو قایم نکنی و لبخند پلاستیکی نزنی ..  مردم می فهمند این بشر یک چیزی  داشته حتما  که تو انتخابش کردی ... گیرم بی عقلی  کردی و  دو دو تا چهارتات!! درست از اب  در  نیومد و واقعا سطح  نامزدت پایین تر  از  خواستگارت بود ..خب  دوستش  داری  اصلا ؟ اره صمیم  ...خیلی زیاد دوستش  دارم ... ...خب  مگه  مرض  داری چیزی رو که بهش  ایمان داری بذاری  کنار و بچسبی به چیزی که تو خیالاتت بوده یا هست ؟ نمیدونم چرا بعضی ها اینقدر   عشق رو کوچیک و بی اهمیت میدونند . . باور  کنید دل آدم رو میزنه خیلی  ارزوها وقتی بهش  میرسی ...دوستی  داشتم که ارزوش این بود با یک  متخصص ازدواج کنه ..ازدواج هم کرد ..توی  عروسیش  سکه طلا براش شده بود  اسکناس  هزار تومنی ..سفر خارج شده بود  یک دوری  زدن و برگشتن ..ولی یک سال نشد  گفت غلط کردم صمیم  ..گفت نمی تونم نفس بکشم ..همه چیز داشت  جز  عشق و ارامش..ترس  داشت از شوهره ..کوچیک می شد ..بذار بردار میکرد .. تو  ویترین جلوی بقیه  اما خانمی و شاهی  میکرد ... به مردت اعتماد به نفس بده ..بذار حس  کنه از  بودنش  خجالت نمیکشی ... بذار  حس  کنه با افتخار به حست و عشقت و شناختت  رفتی جلو ...بهش بگو بهت ثابت کنه درست بوده انتخابت ولی  نذار  همش تو استرس ثابت کردن این موضوع باشه تو زندگی به تو ...  پووووف ...نفسم در اومد بلاخره ..از  کی  میخواستم اینا رو بنویسم  ..تکراری  هستند مثل  ایمیل هایی که هنوز  دو خط  نخونده میدونی  تهش  چی  میخواد بگه .ولی  حرف من رو گوش کن ... نذار  زندگیت تموم شه و  تو بمونی و یک دنیا  وقت که تموم شد و ازش خاطره نموند برات ...نفس بکش ..یک ..دو ..سه .. خوبه .عمیق  تر ...و به قلبت  یاد اوری کن  زندگی  همین ثانیه ای بود که رفت ..بعدی  هم داره میره ... بغلش کن و بهش بگو  همیشه دوستش داری ..خیلی زیاد ..پدرو مادرت رو میگم ..همسرت رو ..دوست قدیمیت رو ... نامزدت رو ... خودت رو ...از همسر ناراحت بودم در واقع او از من ناراحت بود . ...گرفت خوابید در سکوت  ..دو راه داشتم یا من هم تلخ و ساکت بمانم یا اختیار  زمانم را به دست بگیرم  و خودم را از  دام این تلخی بیرون  بکشم .....بغلش کردم..بوسه هایی  گرم و محکم بغلش کردم ...مگر سنگ است ؟ آرام شدم..آرام شد ..فهمید هر چه اتفاق بیافتد مانع نمی شود دوستش نداشته باشم .چه ربطی دارد ؟ می توانم فردا به موضوع فکر کنم ولی  الان را خوش و ارام باشم .  ..من تا ارامش نداشته باشم خوابم نمی برد ..راه حلش خیلی ساده بود .نشانش بدهم در قلبم چه می گذرد ..به عقل مجال ندادم هی من را بکشد عقب و بگوید خودت را خیط نکن!! بی جنبه می شود !! .. به  هدف  خورد..تیر محبتم بر قلبش نشست و همه سم ها بخار شد رفت هوا... به خودم و او هوای  نفس کشیدن دادم کمی . امروز هم خوبم ..خوب خوب .. باور کن خوب بودن خرجی  ندارد ...مهربان باش ..با خودت ..با  کتابی که ورق میزنی ..با خیار خوشبویی که برای سالاد خردش می کنی ..با موبایلت ..با بچه کوچک همسایه یا واحد روبرویی .. مردم می فهمند دوستشان داری یا نقش بازی می کنی  ...به لباس سیاه یا اشک  مردم بی تفاوت نباش..همیشه روز  خنده ما برقرار  نیست به دست های غریبه ها روی شانه مان یک روز  احتیایج داریم ...مهربانی کن با خودت و با اطرافت.پسر جوان و محصل میخواست از  تاکسی پیاده شود .عقب سمت راننده نشسته بود . نفر وسط تنبلی اش  آمد  پیاده شود و پسر جوان میخواست از  در سمت خیابات شلوغ با سرعت های  وحشتناک پیاده شود .ازش خواهش کردم یک لحظه صبر کند ..پیاده شدم و  به بغل دستی ام گفتم اجازه بدهید  با ارامش و امنیت پیاده شود . پسر جوان خندید ..دلم لبریز شد از محبت .  پسرک خودم را دیدم که از  یک حادثه جان سالم به در  برده است .. من به کارمای  اعمال خیلی  اعتقاد دارم . یک لحظه برای من زحمت داشت ولی زحمت های  بیست  سال یک پدر و مادر را باید جواب  میدادم اگر  بی تفاوت بودم ...از کنار این کارهای بزرگ  راحت نگذریم ..زندگی کمک رساندن به آدم هایی است که روحشان  هم خبر ندارد چه محبتی از شما گرفته اند ...و این نیروهای شما می رود بالا و بالاتر  تا به اوج اسمان برسد و با شدتی  زیبا و رنگی قوی و سرعتی زیاد به سوی خودمان می آید و ما را هل میدهد به اغوش خوشبختی و ارامش ...اسمش را بعضی ها می گذارند  شانس ..بعضی ها  لیاقت ..من میگویم  کارنامه . ... 

همه ی شامانی های دنیا  تا فردا صبح مهمان قلب شما ...

گذر از این آستانه ...

 

بچه ها برای  اون قضیه بردن اب  کرفس با خودم  ... به فرشندهه که گفتم متوجه شدم که روی  لیوان درب  مخصوص میذاره  و تو پلاستیک بهم میده ببرم با خودم..چقدر  راحت میشه نتیجه گرفت وقتی معطل نمی شینی  دنیا یک کار بکنه برات  و خودت دست به کار  میشی ...  

 

 من تو زندگیم دوره هایی رو گذروندم . الان با این سانت سانت کاهش سایز و گرم گرم وزن کم کردن  حس سبکبالی و خوشحالی ام رو وقتی  میشه کامل  فهمید که سابقه اون دوران من رو بدونید . تو وب رژیمی  ام هم نوشته بودم که یک روز به خودم اومدم دیدم ۱۰۵ کیلو شدم. اینا رو صمیم  می نویسه براتون نه تبلیغات یک رژیم  کاهش وزن!! میخوام بگم چون من رو می شناسید خیلی  و با زندگی و روحیات و  اخلاق هام تا حد زیادی  دوستان اینجا آشنا هستند درک می کنند که وقتی  میگم کراهت داشتم از خودم یعنی  چی ..قبلا هم گفتم من از  نوزادی  ام تا حالا یاد ندارم لاغر یا متناسب بوده باشم . هیچ وقت یادم نمیره  با چه حسرتی نگاه میکردم به  مانتوی  دوست همکلاسی  دبستانم که پشت مانتوش  کمر  آویزون داشت و چقدر به تنش زیبا بود . من اون موقع ها  اصلا خودم رو دوست نداشتم .بچه بودم ها  ولی  میدونستم هیکل و چاقالو و گنده هستم . هیچ وقت یادم نمیره چطور وقتی  یک روز راهنمایی که بودم با مامان رفتیم یک کفاشی بود تو فلسطین که اسپرت میفروخت و اقاهه بهم گفت دختر جان تو هم روی  پات چاقه هم زیر پات  هم بغل  پات ..اصلا پات سینه داره!! انقدررررررررر از پاهام بدم اومد اون روز ..حتی فکر  نکردم با خودم که این نظر  این آقاست و شاید نظر بقیه اینطور نباشه .یک بار کاملا یادمه راهنمایی بودم و  مامان از همسایه بغلی که چند تا لبااس برای فروش  اورده بود یک مانتوی سورمه ای  مدرسه خرید برام ..سر سفره بود گفت بعد ناهارت  اینو بپوش  من هم گفتم نه تنگه!! گفت هنوز که تنت نکردی  بپوش  من هم اصرار که تنگه و  مامان رو به حدی  دیوانه کردم که زد تو کله ی  خودش  از دست من!! یعنی  تا این حد پتانسیل  داشتم در بچگی!!! همیشه در  حال کشیدن بغل مانتوها بودم که نچسبه بهم ... زمستون ها  عزا می گرفتم ..ای  خدا گوساله بودم حالا گاو میشم تو این لباس ها!!!! عمدا نمی پوشیدم و میگفتم نه سردم نیست ولی  نمیخواستم دیگه عریض و طویل تر  بشم با یک کاپشن . بزرگ تر  که شدم  فهمیدم نه بابا انگار  دیگه خیلی  تشک خوشخواب شدم برای خودم!! بچه های  لاغر دبیرستان سعدی با اون دست های  دراز والیبالیستی شون ...بچه های  لاغر یا ساده دانشکده ..خدایا چرا چند تا چاق  نیست دور وبرم من یک ذره راحت شم ؟!! تو  دانشکده که بودم سال اخر رژیم گرفتم و بیست کیلو کم کردم..خیلی  حس خوبی بود هنوزم زیر دندونم هست مزه اش ..بعد ازدواج کردم و  ذره ذره  چربی ها و بی ملاحظه گیها برگشت . تو رستوران دیگه راحت نوشابه میخوردم ..بیرون چیپس  میخوردم .. بیرون خوردن هام با نامزدم بیشتر و بیشتر شده بود . قد تقریبا بلند یک و هفتاد و اینا  همیشه باعث میشد چاقی من پخش باشه در بدنم و همین هم گولم میزد همیشه ...قبل از بارداری دوباره ۲۰ کیلو کم کرده بودم و داشتم حس های زیبای  سبکی رو تجربه میکردم که فهمیدم باردار هستم ..در دورن  حاملگی  تا حدی  مراقب وزنم بودم و  نهایتا  ۹ کیلو فکر  کنم زیاد شد . بعد هم اوایل تولد پسرک خوب بودم تقریبا و باز  دوباره کم کم و  کم کم  اضافه شد ...هی  توجیه میکردم خودم رو ..هی  میگفتم دارم شیر  میدم..کارم سخته ..وقت ناهار  ندارم ..حالا اینو بخورم از فردا میوه و سبزی بیشتر  میشه و  ذره ذره اومد و نشست و نرفت ...الان  با این که  خیلی  تازه ورزش رو شروع کردم و کم کم دارم سایز  کم میکنم و  بدنم فرم میگیره هنوز  هم مثل بچه مدرسه ای  ها ذوق  می کنم وقتی  مانتوم گشادتر  میشه ..وقتی  یک مهمونی  دعوت میشم و میدونم فلان لباس  دیگه داره اندازه ام میشه  ... باید چاق بوده باشی ...باید  اونایی که دوستت دارن با تاسف و  غریبه ها با کراهت نگاهت  کرده باشند  که بفهمی  چی  دارم میگم .. یک سوال من همیشه این بوده که خانم ها و دخترهایی که باریک و لاغرندچرا اینقدر زیاد شیک پوش  نیستند ؟ آخه اون ها که همه چیز  میتونند بخرن و همه چیز سایزشون هست  ..الان خدا رو شکر  فهمیدم دیگه که لاغری و سلیقه دو چیز  متفاوت هست در  دنیا ... الان مثل تشنه ها شدم ..منتظرم فلان چیز رو بگیرم ..فلان کار رو بکنم..اخرین باری که مثل ادم رفتم کوه  شاید ۱۰ سال پیش بود  همون موقع که اوج دوران سبک وزنی و لاغری من بود ..دو سه ساعت انگار  نه انگار  ..نه کمرم درد گرفته بود نه پاهام ..الان منتظرم  کمتر و کمتر  بشه وزنم و این بار وقتی  جلوی پله های  کوهسنگی  وامیستم  دل دل نکنم که برم یا نرم ..من هیچ وقت چاق  گرد یا بدفرم نبودم ولی بین کمر و زانو!!   جمع میشد مثل خیلی از  خانم های  دیگه .  من زشت نبودم ..ولی  اونی نبودم که  از  خودم تصور  داشتم .  

میگن هدف باید چالشی باشه تا بهت انگیزه بده .. کم کردن وزن یکی از بزرگترین چالش های  من بوده همیشه و برای همین وقتی  سربالایی هاش رو میرم بالا اینقدر  انرزی و حس خوب  میگیرم..نگاه کنید الان تند تند دارم می نویسم از روزهام ..چیزهای معمولی  و اتفاقات ساده ولی  یک انگیزه ای  یک چیزی  در  من بیدار شده و  اون هم دوست داشتن خودمه . تحسین ته نگاه های  همسرم رو می فهمم ..دست هاش  رو که دور  کمرم میذاره  برام دوست داشتنی  تر شدن و مثل بعضی وقت ها فکر  نمی کنم  این طفلک دست رو روی  کمر  که نذاشته روی  کوه های  نشابور   گذاشته!!! من اصلا به خودم رحم ندارم وقتی  سرزنش  می کنم خودم رو ..با شدت تمام .. مچاله میشم در درون و یک معلم سخت گیر و عبوس  هی سر  کودک زنده  و توانی  درون من داد میزنه ..این بار  چوب  معلمه رو شکستم انداختم تو صورتش و بهش گفتم دیگه حق  نداره با من اینطوری  حرف بزنه ..الان معلمه  رو مجبور  می کنم بره برام  سبزیجات بخره  و واسته پای  گاز  درستش  کنه با احترام بذاره جلوم بگه بخور  عزیز دلم ..بخور  قدرتت بیشتر بشه ...چه لباس هایی که با ذوق وشوق  خریدم و  وقتی  پوشیدم  چشم هام خاکستری و نگاهم سرد شد ..چه  مهمونی ها که با شوق و  تحسین به اندام زیبای بقیه نگاه کردم و  گفتم کی  میشه من هم اینطوری  بتونم  باشم ..چه قدر  حس بدی  داشتم وقت هایی که  می دیدم  همسرم  کور  نیست و زن های  دیگه رو میبینه و  مغز  هم داره و مقایسه هم میکنه ...الان  انگار سوار ترن شهر بازی  شدم..همون که از  تونل وحشت رد میشه و بچه ها سوارش  میشن و اروم اروم حرکت میکنه .. میدونی  ترن هوایی نیست که ببردتت بالا و تند و سریع و بی امان بیارتت پایین و زود  تموم شه و وقتی  میای بیرون  گیج باشی و  پر از  هزار  دلهره و لذت و  استرس ...این قطار  اروم حرکت میکنه بعضی  ها بهت میخندن و بعضی  ها پوزخند میزنن ولی  میدونی که بلاخره بعد از  گذشتن از  اون تونل سیاه که از بچگی ازش  می ترسیدی   بعدش نور  هست و باز چراغ ها و خنده ها رو میتونی ببینی .. الان هر  روز  به خودم نگاه میکنم و دیگه تلقین این که من زیباتر و سالم تر  هستم نیست ..خود خود واقعیته که هر روز  بهتر  دارم میبینمش ..اون وقته که وقتی  میگم صورتم هلویی شده از شدت تحرک باید باشی  تا ببینی  که  این رنگ چقدر بهم میاد و از  کجا شروع کردم تا به این رنگ رسیدم  و چرا اینقدر  ریز ریز  این تغییرات رو مینویسم تا نتیجه زحمت هام رو بذارم جلوی  خودم و بغلشون کنم و بگم   صمیم ... کافیه اراده کنی  ...  

 

این هم برای  دوستان گلم .ببینید چقدر  بی تعارف هستم باهاتون که اسرارم رو می نویسم اینجا!

 

سایزهای من  روز  اول ...سوم......  هشتم ...بعد از شروع ورزش  

(بالای شکم  / وسط شکم / زیر شکم :که سخت ترین بخش  برای لاغر شدن هست ) 

 

 بالای شکم :     ۹۶ ...........۹۳...........     ۹۱      

 وسط شکم :     ۹۹............  ۹۷............      ۹۴ 

زیر شکم     :        ۱۱۴ ..........۱۰۹............۱۰۰ 

یعنی  ۱۴ سانت ...شوخی  نیست ها ...  

با سایزهای قبلی  من هنوز هم بیریخت نبودم... اصلا ..همیشه هم بلد بودم با لباس مناسب  بپوشونمشون ولی  خب  الان فکر  کن یکهو  شکم آدم   ۱۴ سانت کم بشه تو  هشت روز ...  

میوه میخورم.. یک روز  در  میون  آب  کرفس میخورم .. شب  ۸ ساعت میخوابم ... لبخند میزنم ...برای  خودم  هدیه می خرم مثلا اول مهر یک جا مدادی  خیلی  خوشگل خریدم برای  خودم..این اب  کرفسه خیلی  جلوی  اشتها رو میگیره ..شام بیشتر  از  ۵ تا قاشق  برنج واقعا میل ندارم  و وقتی  یادم میاد  چطوری  با لذت  ورزش  میکردم و عرق  میریختم حیفم میاد پرخوری  کنم .. 

مربیمون به همه بچه ها گفت ایشون  نمونه کامل  کاهش وزن با انرژی های مثبت هستند ...تا  خود  خونه از   ذوق  داشتم به همه لبخند میزدم ... یک عده باورشون نمیشه من رژیم ندارم و  روزی  دو تا شیرینی  دارم میخورم ....ضمنا ناهار رو به صورت ساندیچی و سبک  حدودای  ساعت  ۱۲ میخورم و  سه ساعت حداقل قبل از کلاس  معده ام سبک و  خالی  هست .. 

 

وزنم حداکثر  دو کیلو شاید  کم شده باشه  و اصلا روش حساس  نیستم الان ..این کاهش سایز  همون بافت های  پخش و پلای  چربی بودن که وزنشون کمه ولی حجم زیادی رو می گرفتن در  بین ماهیچه های  من ... 

یک دست قشنگ بزنید برای صمیم و یادتون باشه من اراده کردم  و تجسم  می کنم هر روز  خودم رو در  لباس های زیبام و  بدن کاملا نرم و انعطاف پذیرم ...  

 

سرشار  از حس  دوست داشتنی بودنم این روزها ...

سیستم کائنات

 

آقا دست همتون درد نکنه با معرفی  این  آب سبزی فروشی ها!! ..دیشب رفتم  سیب  (اول راهنمایی) و با ذوق  دیدم به به انگار  خیلی  تازه و  تمیزه همه چیز ..بعد یک  میکس  کرفس- پرتقال  سفارش دادم . قیمتش هم واقعا مناسب بود .سه و پونصد . وقتی  حاضر شد چشمام  رو بستم و  مزه مزه اش  کردم..خدای  من .بوی  زنده کننده کرفس و رایحه عطرآگین  پرتقال تازه  ...ملت همچین عبوس  نشسته بودن انگار  دعوا دارن  اومدن اینجا ..طرف سفارش  عسل و نمیدونم چی  چی  داده  با اخم داشت میخورد ..خنده ام گرفت ..تو رو خدا همین الان  یک لبخند بزنین ..ببین چقدر  یکهو صورت ادم ریلکس  میشه .. حیف نیست ؟ خلاصه خیلی  ممنونم از  معرفی  تون. فقط  الان مشکل من اینه که سایز  لیوانش خیلی بزرگ هست و من به زور خوردم اخرش رو .  روم نمیشه بگم بریزه توی بطری  کوچولو برام!!!  اینو چطور  حلش کنم ؟  خودمم نمی خوام وسط خیابون واستم از  لیوانم بریزم تو بطری!دلم می خواد یک جوری باشه  که تو تاکسی که هستم ازش  ذره ذره بخورم..راه برم یک ذره بخورم..اصلا بیارمش  خونه و  یک قورت بخورم و لبخند بزنم و قورت بعدی ..تو خیابون اینکارا رو بکنم مردم  میگیرنم میدن دست تیمارستان منو!!    

دیروز به پسره فروشندهه که خیلی  خوش اخلاق و  بامز ه بود  و دوستش داشتم وقتی  با عشق کار  میکرد  میگم ببین من ادرس شما رو از  تو اینترنت گیر اوردم..چرا بیرون مغازه نمیزنید که آب سبزیجات  تازه هم دارید ؟  این همه مدت بودید و من رد میشدم و نمی دونستم ...میگه خب  ما دویست طعم  و میکس داریم چطوری  بنویسم ؟ خلاصه ازش  تعریف کردم و اینکه خیلی  خوشمزه بود ..تو راه همش فکر  میکردم تو بدنم این آب کرفس  جریان داره  و مثل برنجزارهای  شمال  من هم سبز و ترد شدم !! و دست و پام  رنگ چمن های  تازه   گرفتن و  تو شکمم شبنم درست شده از بس ترد و تازه شدم!! ( خدایا شفا بده همه مریض ها رو!!) .انقدررررررررررر  گوگولی شده بود حسم که نگو ... برای  مربی  گل گلیم هم یک شارژ فرستادم  جوابی که داد  کلی  شارژ کرد خودم رو ...  

 

دیروز  سوار  تاکسی شدم  تاکسی  خطی های  نزدیک های پارک ..بعد من جلو نشستم  تا بقیه بیان و پر شده و راه بی افتیم . هوا هم تاریک .تو ماشین هم تاریک .پولم رو گرفتم دستم و داشتم  انگشتام رو تکون تکون میدادم که یکهو پوله افتاد لای صندلی و  کنار دست راننده ..اون هم بیرون داشت با دوستش حرف میزد ..فکر کن من خم شدم تا کمر و  صورتم جلوی  داشبورد ..یکهو دیدم این اومده کله اش رو از  پنجره اورده تو با  تعجب و  همزمان لبخند خیلی  مهربون داره نگام میکنه .. خنده ام گرفت من هم ..گفتم  پولم افتاده این لا .نور  گوشیش رو انداخت  و من پیاده شدم و با زور و  هن و پن  پول نامرد رو در  اوردم..بعد این اقاهه رانندهه با اینکه جوون هم بود  عین پدرها بود رفتارش با همه  ..برای  مسافرها پیاده میشد درب سمت دیگه رو خودش باز میکرد تا بغلی ها نخوان همه پیاده شن برای یک نفر ..با همه خداحافظی گرم میکرد .. کرایه رو به نفع مسافر  رند میکرد ..میگفت نداری باشه اشکال  نداره ..اصلا میخواستم بهش بگم خیلی اقایی به خدا ..منتهی  چون هر روز سوار  این خطی ها میشم  ترجیح دادم معروف  نشم زیاد!!! ولی  چقدر خوبه  همه من برخوردامون گرم و مهربون باشه با هم. من که همیشه معتقدم  فقط  خودمون باید  هوای  همدیگه رو داشته باشیم ..تو خونه ...با خونواده ...با همکار  ..با مردم شهرهای  دیگه مون ... 

 

یک عده هنوز فکر  می کنند این صمیم که اینا رو می نویسه خیلی  خجسته دله یا ای بابا شوهر مهربون ور دلش هست خبر  نداره از  زندگی های بقیه یا گیر  خونواده شوهر بد نیفتاده تا بفهمه دنیا دست کیه یا بچه اش و خودش و خونوادش  سلامتن نمیدونن چی میگذره به حال بقیه که آرزوش رو دارن!! ..نه والله اینطوریا هم نیست . من خیلی  و بارها گفتم اینجا خدا ننشسته فقط نق و نوق ماها رو گوش کنه..خب  نق  زدی ..داد زدی ..ناشکری  کردی ..الان ایشون دقیقا چکار  کنند با این نق های شما ؟  خب عزیزم مثل بچه آدم باید  همه مون  اول با سلام و لبخند  و روی  خوش و مهربون بریم در  خونه اش ..بریم پیشش ..اصلا ما نریم بگیم خودش بیاد که زحمت هم نباشه برامون..بعد بگی عزیزم .تو که اینقدر  خوبی ..اینا رو بهم دادی ...این قدر  هوامو داشتی و دستت برای همش  درد نکنه  ازت میخوام این خواسته رو هم بهش فکر کن ببین به صلاحم هست برسم بهش یا نه ... من عامیانه حرف میزنم اینجا در  مورد خدا و  خواسته هام و شاید کسر شان بعضی ها باشه این جور چیزها رو بخونن ولی باور  کنید   از خیلی  از  این شسته رفته ها بیشتر جواب  و  خواسته گرفتم.  چند روز  پیش  مامان جون میگه از  الان دارم غصه می خورم زمستون چطور  میشه ؟  چشمام گرد شد میگم چرا ؟ میگه خب  با این خونه شمالی و پله های  حیاط  تا طبقه بالا بدون سقف و پوشش و اینا  اگه برف بیاد  صبح چطوری می خواهید بچه رو ببرید مهد ؟ اگر  افتادید چی ؟ اگه برف یخ بزنه چی ؟  خیلی  حرصم گرفت ..گفتم ای بابا مامان جون شما انگار  حیفه اگه یک ذره فکر  خوب  بکنید ؟ !!! شیش ماهه نمیگید  آخی  خدا رو شکر  صمیم جان اینا خونه بزرگ و  سرسبز و  حیاط  دار و  ادم های  خوب   تونستند پیدا کنند ..کل تابستون ما  همش  مهمونی شام رو تراس  داشتیم و خوش گذروندیم..زیر  اسمون خوابیدیم و  نفس کشیدیم ..بعد شما اونا رو نمیبینید  فقط برای  چیزی که هنوز  نیومده باید به من  فکرهای بد رو بگید ؟ من دلم برای  این طرز فکر  منفی بینی  میسوزه واقعا و خیلی  دفعات هم نتونستم بگم به اطرافیانم . مامان جون جا خورد ..باید هم جا میخورد ..این اخلاق  خیلی  از  ماهاست که روز  خوش رو یادمون میره و همش نق  نق  می کنیم . گفت  چیکار  کنم ؟دست خودم نیست ..منم گفتم نه مامان جون..به من از  چیزهای  خوب  خونه مون بگید و اینا رو بذارید  ته  ته تا من نشنوم.. بچه ها این  انرژی  منفی و سنگین رو پخش کردن باور  کنید خیلی  اسون هست ولی  عواقبش تنم رو میلرزونه ..بابا از قدیم میگن از هر چی بترسی سرت میاد یعنی  از چیزی  نترس تا سرت نیاد ..یعنی بهش فکر  نکن ..بی خیال نباش ولی  نذار  مثل  ادم های  طلبکار  این فکرها هر وقت خواستن بیان و بدون در زدن  در رو باز  کنن و  بشینن روبروت بهت زل بزنن .. من هم مثل خیلی  ها هر روز  گرونی و این ها رو میبینم و  دچارشم ولی  به جای  اینکه وقتی  یک تن ماهی  کوچولوی  به درد  نخور رو سه و پونصد میخرم  نق  نق بکنم میگم آقا یک دونه از از  اون بیسکوییت های رنگارنگ هم بدید  و ته دلم خوشحالم بیسکوییت مورد علاقه ام هنوز  صد تومنه!! برای  همین  حتی خوشحالی  می کنم. حالا من  بشینم فکر  کنم چرا اینطوری و غر بزنم ارزون میشه ؟  نه نه بی تفاوت بودن منظورم نیست . مسلما یک حرکتی  چیزی  همچین وقتایی  خیلی بیشتر از  غر زدن تاثیر  داره .من با ابراز  نارضایتی و مخالفت  موافق  هستم ولی  راه وروش  داره .من هیچ وقت تو رستوران به کارگر غز نمیزنم..تو  فروشگاه با صندوق  دار بابت برخوردش  چونه نمیزنم میرم مستقیم پیش کسی که مسوول هست یا ارشد  اون کار  هست . 

برای پرده خریدن  یارو یک فیلمی سر  من دراورد  که با یک سریال جبرانش  کردم!!! اصلا دلم خنک شد  نذاشتم هر کاری  میخواد بکنه . قضیه این طوری بود که روز اول که رفتم پرده بگیرم  مثلا فکر  کن سر  پونصد تومن توافق کردیم بعد این هی  ریز ریز  قیمت رو با چیزهای دیگه برد بالا مثلا اخرش  کرد  هشتصد تومن . تا اینجاش باز  هم اوکی بود . ایشون از  ندونستن من سو استفاده میکرد و بعضی چیزها رو توضیح نمی داد مثلا وقتی  میگفت پرده تون اماده میشه کل کار با نهصد بسته شده  و  بعددوخت رو انجام می داد  میگفت خب  ۵۰ تومن هم برای شستشو و  اتو و اینا !! یا فلان قدر  هم برای  گل میخ و اینا . خب بعضی جاهاش مشکل از من بود و بیشتر  جاهاش  حالت سو استفاده ایشون رو داشت . باز هم تا اینجا اوکی بود .مشکل وقتی بود که پرده رو اومدن نصب کردن زیر پرده ای  جا مونده بود!!  تماس های بعدی  بی اهمیت تلقی شد ..کل پول به جز مبلغی تسویه شده بود ..من رو سه هفته دووند و گفت امروز  میاد نصاب ..فردا میاد ..الان مادرش فوت کرده ..الان خیاط خونه آتیش گرفته!! الان رفته سفر کاری ..الان تو راهه ..من صبرک کلا زیاده برای  این چیزها ولی  دیگه دیدم نمیشه . اول تلفن اتحادیه رو گرفتم و پرسیدم ببینم  ایا بدقولی و اینا جریمه داره که شکر  خدا نداره تو این مملکت!! بعد خودم دست به کار شدم رفتم دم مغازه اش  و نشستم روی صندلی و زل زدم بهش ..جا خورد ..خندید ..فقط نگاش کردم ..بعد اومد  توجیه کنه یک سخنرانی غرا در باب وظایف  متقابل فروشنده  و اهانت مستقیم ایشون به خودم کردم  و گفتم همین امشب  اینجا  می مونم تا همسرم خبر بده نصاب  اومده و نصب  کرده زیر پرده رو ..خودش رو کشت که امشب  نه و فردا اول وقت ..نچچچچچ..راه نداره دیگه.صورت یارو قرمز شده بود از حرص. چون خودم پرده رو خریده بودم باید کار رو هم خودم تموم میکردم. یک ساعتی در اخر شب  رو گفت میتونه بیاد   گفتم اوکی  هست بیاد نصب  کنه.موند دیگه چی بگه!بعد که فاکتور رو به ریز جزییات گفتم بنویسه و با قید ضمانت ۵ ساله که قولش رو داده بود  مهر و امضا کنه و بگه  به من ابریشم ترک فروخته نه چیز دیگه  و فاکتور رو گذاشتم تو کیفم گفتم حالا میرسیم به موضوع خسارت بنده!! دیگه شاکی شد  و گفت ای بابا شما هم انگار  منظور  دارید  ها!!!! من هم گفتم  موردی  نداره میتونم با فاکتوری که بیشتر از توافق ما فروختید جنس رو برم اتحادیه ولی  برای شما هم خوب  نیست و هم وقت من گرفته میشه . شما این سه هفته حس بد و بی اعتمادی و بدقولی  که در  حق  من انجام دادید رو چطور  میخواهید جبران کنید ؟ هر طور شما بگید من قبول می کنم. فکر  کرد ..بهش  مستقیم نگاه کردم و گفتم بفرمایید ..منتظرم... اصلا شما هزینه آژانس  نصاب امشب رو ندید!!! گفتم  نخییرررررر  جانم! اون که وظیفه خود شماست چون من یک بار برای  نصب اینها رو دادم و  اصلا حرفش رو نزنید...خلاصه کنم.. خودش گفت برای  خسارت این مدت شما مابقی  رو تسویه نکنید و مهمون ما!!! گفتمنخییررر جانم! بحث  مهمون و لطف و حالا اشکالی نداره نیست ..این مبلغ مستقیما برای  خسارت سه هفته ای  من باید  منظور بشه نه تخفیف و این  حرفا ..بلند شد ایستاد ..گفت من این مبلغ رو به عنوان خسارت بهتون میدم..ولی  اشتباه و قصور از طرف من نبوده .... یک کلمه گفتم بهش ...شب  بخیر و اومدم بیرون و روز بعدش هم به اتحادیه گزارش برخورد غیر مسوولانه اش رو دادم  و مسلما اون پول رو هم ندادم بهش  برای  خسارتی که بهم زده بود .حداقل پول اژانس رفت و برگشت برای  صحبت حضوری  در  مغازه اش که شد!! ایشون هم  انشالله یادش  می مونه  وقتی به کسی  میگه حتما حتما فردا شب  میام و مردم رو خونه میکاره!!  فکر روز بعدش رو هم بکنه .. ببینید من ار  می نشستم تو خونه و هی  نق میزدم که اره پرده فروشی ها همه اینطوری  اند و  اونطوری  مشکل من حل می شد ؟  واقعا مساله من پول هم نبود بلکه نشون دادن این بود که بی تفاوت نیستند بعضی ها به بدقولی و دووندن مردم دنبال خودتون و انجام ندادن تعهداتتون... تو ماشین هم میشینم از راننده میخوام سیگارش رو خاموش کنه  و هی تو دلم پیف و پف  نمیکنم.. نکنه هم من پیاده میشم ...خدا هم ..کل دنیا هم ..کل کائنات هم سیستمش  همینه ...باید بخواهی ..مستقیم و واضح بگی  چی  میخوای و  انتظارت چیه و  مطمئن و محکم واستی پای  همه چیز...اعتراض خفه و  نارسا و نق و پق هم تعطیل .   

 

بهترین های  دنیا برای همه تون

 

عروس با کمالات

   

یکی از بچه های  کلاس  همیشه با خودش یک بطری می اورد و یک چیز سبز از  توش  میخورد!! اصلا دیوونه شده بودم که این چی  میخوره!! آب طالبی ؟  اب  نارنگی  نرسیده ؟ آب جعفری؟!!! آب  سبزی پلو ماهی  روز قبل ؟ !!!! خلاصه دیروز  دلو زدم به دریا و مثل این بچه دبستانیها که به ساندویچ دوستشون نگاه میکنند و  آب  دهنشون رو قورت میدن رفتم جلو و گفتم ببخشید  این چیه شما میخوری  هر روز !؟ طالبیه ؟!!!  طرف  نیگا نیگا کرد بهم  گفت  نه جانم! آب  کرفسه! برای  لاغری خیلی  خوبه! آقا ما رو میگی ...ای تف به روزگار ...دغدغه های  ما چیه اونوقت  اینا میرن آب  کرفس با گرپ فروت قاطی  میکنن میخورن!! البته وقتی مربی بهش  گفت این آب  زیپو هست  که تو میخوری  در  واقع نه آب  کرفس چون از شب قبل گرفتی و  ویتامیناش رفته کمی آلامم تسکین پیدا کرد!!! جدا من واقعا وقت ندارم ..جایی  تو مشهد نیست که اب  میوه و سبزیجات تازه همونجا بگیرن و بدن دست ملت ؟  من هم دیروز رفتم سبزی فروشی و یک مشت لوبیا سبز و  هویج و کدو و  بادمجون اینا خریدم برای  خودم تا بذارم تو یخچال  کم کم گند بزنه ولی  دلم خوش باشه ما هم  تازه و  جوون  و ترد میخوریم و میمونیم! والله! یک وقت مشاوره لازم دارم  فکر  کنم! شکمم لاغر  میشه مغزم از جای دیگه باد میکنه!!!  

 

دیشب مامان جون تلفن جدیدشون رو اورده بودن من شرتکات هاش و اینا رو درست کنم بعد میبینم  دو ساعت این به پریز هست ولی  نه بوق  داره نه صدا نه هیچ چیز دیگه ..به روی  خودم نیاوردم گفتم بذار  نیم ساعت دیگه بمونه ..مامان جون گردنش یک وری شده بود از بس  خسته بود و میخواست زود بره  من هم تنها بودم خونه و  برای  خودم و  مامان جون  چند تا شلغم گذاشتم و  خوردیم و  حرف زدیم و این تلفن یک ذره هم شارژ نداشت باز  ..هی من میگم خب  عزیز من  !شما کلا از  پریز کشیدی اینو اوردی اینجا معلومه شارژش  تموم شده مامان جون هی  یک جوری نگاهم میکرد  استغفراللهی!!! فکر  میکنید  مشکلش بعد از دو ساعت چی بود ؟ بنده  تلفن رو به برق  نزده بودم تا روشن بشه و فقط  به پریز تلفن زده بودمش ...یعنی  باید با لبه بیل و به دقت من رو از رو فرش جمع میکردن!!  سه سوته ردیف شد و مامان جون با اولین آزانس به درب منزل تحویل شد و البته گفتم راننده  رسید هم بگیره که تحویلش  داده دو روز دیگه خونش گردن  ما نیفته!!!  الهی بمیرم  برا دلش ..مثلا من عروس  با کمالاته اش  بودم!!!!!  

 

ناهار امروز کمی سوپ  جو با دو تا سیب گنده قرمز اوردم سر کار بخورم ..ساعت دوازده انشالله یادم بمونه ... 

پسرک دیشب  که منو دیده میگه دلت برام مورچه شده بود ؟ میگم نه  مامانی ..کله مورچه شده بود!!! 

اقا شلوارم دو تا دست دیگه هم توش  جا میشه ..البته از نظر سایز منظورمه ها ..همچین میگم دو تا دست دیگه!! انگار  همینجوریش  چند تا دست تو شلوارمه  !!! لا الاه الا الله .....

سایز نگو بگو هلووووووو

 

سلامممممممممممممم 

یک مدتی  نبودم چون اتفاقات خوب  و مشغولیت زیاد   داشتم و ببخشید بعضی ها   منتظر  موندن چیزی نوشته بشه اینجا . وای بچه ها یک چیزی بگم همتون ذوق کنید .یعنی  یک اتفاق  خاص در  زندگی  باسکولی-وزنی من!!! یک کلاسی  میرم که ضمانت داده تو یک ماه  10 سانت من کاهش  سایز  دور  کمر  داشته باشم .. این کلاس ،  ورزشی  هست و اوووونقدر  خوب و عالی و با نشاطه که من عشششششق  می کنم باهاش ..یعنی فکر  کنین  من نیم ساعت هم وقت ندارم  و بد بدو از سر کار میرسم خونه و ساکم رو برمیدارم و  میرم کلاس  در  واقع پرواز  می کنم به طرفش   وتمام یک ساعتی که اونجا ورزش  می کنیم و  میرقصیم و پوست و مو و تمام بدنمون شاداب  و بیدار  و پر تحرک میشه و بخصوص  اون  اخرش که یوگای صورت کار می کنیم و ریلکسیشن بعدش  اونقدر  منو سرحال میکنه و اونقدر  صورتم رو صورتی و به رنگ هلو و  شفاف  میکنه  که خودم حظ  می کنم. خلاصه اگه دیدید یک خانم نسبتا کشیده و بلند!! یک ساک روی  شونه اش  هست و  با ادیداس مشکی  و رژ قرمز  داره زیر لب  اواز  میخونه و به هیییچ کسی  هم کار  نداره و تو خودشه بدونید خود خودم رو دیدید ... 

حالا نکته عالی قضیه اینجاست که سایز ما رو روز  اول - سوم- نهم و آخر  میگیرند تا ببینند چقدر  کم کردی.اونوقت من در  پایان روز سوم دور  کمرم و بخصوص بخش  زیری شکم که به قول خودشون خیلی  سخت هست کم شدنش   5  ساننننننت  کم  کرده بودم ..مربیمون همه رو صدا کرد که بیایید  معجزه رو به چشم خودتون ببینید ..بعد من در شرایطی بودم که لباس زیرم تا نصفه پایین!! و شکم و  سیستم کلا بیرون   و لبخند گشادی روی  صورتم و  همه هم وایییییی ..خوش به حالت ..باریکلا  و اینا  گفتن بهم ..واقعا  با همه وجودم عشق این کار بودم از روز اول و به بدنم هم گفته بودم بچه ها ..میخوام همتون بهم نشون بدید چقدر  دوستم دارید و برای جبران محبتی که به خودم و شماها می کنم قراره چکار کنید .....قرار شد برای مربیم  شیرینی ببرم..البته بهش گفتم قربونت بشم  شیرینی که برات خوب  نیست ..براتون شارژ میگیرم که کلی ذوق کرد!!! خلاصه که این تبلیغات و اینا همیشه الکی  نیست و  انگار  یک عده خیلی به کارشون مطمئن هستند که ضمانت هم میدن .البته برای من واقعا ضمانت اونا  از روز دوم که دیده سیستم چطور  هست  دیگه مهم نبود و  حس خوبی که داشتم کافی بود برام. 

اینو هم بگم که بدن ها با هم فرق داره و یکی بود تو کلاس که گفت تو  نزدیک به دو ماه هیچییییی کم نکرده ..نمیدونم  تنفسش مشکل داشته موقع ورزش کردن یا نه . روش  کار  ما هم در  این کلاس  رفتار خوب و مهربون با بدن و کار با صندلی  هست و البته  یک عده  هم هستند که دور  خودشون الکی  میچرخن و انگیزه ندارن ..یعنی  خیلی به روحیه و  انگیزه خود طرف  بستگی  داره . انقدرررررررررررررر  خوشحال و سبک و  ارومم که حد  نداره ..بخصوص موقع هایی که تنفس  می کنیم و بدن در  حالت کاملا ریلکس هست و  اهنگ های زیبا رو می شنویم و  با دم همه خوبی ها و سلامتی و  ملکول های  خوشبختی رو به بدن وارد می کنیم و  با بازدم یک غبار  خاکستری  که  مریضی ها و خستگی ها و حس های بد و  کهنه قدیمی  هست رو از  بدن خارج می کنیم ... تصور  اینکه بدنم رو یک نور صورتی  ملایم پر  کرده و  قلبم مرتب و با قدرت می تپه و تمام سلول هام  دارن لبخند میزنن و آواز  میخونن و با دستاشون مواد سمی و  زاید رو از  بدنم به بیرون هل میدن و من سرشار  میشم از  حس  سلامتی و  عشق و  زیبایی و جوانی ..بازم بگم از این حس هام ؟  میدونم همتون بهتر و  زیباترش رو دارید تجربه می کنید  این هم مدل من بود خب .

این کلاس  من هر روز  هست و  من از  همسری  ممنونم که تا چند ماه قراره هر روز  عصر تا شب  که من برمیگردم مراقب  پسرک باشه و  نذاره دلتنگی  کنه. فکر  کنید باید  این بچه رو ببره پارک و شهر بازی و شهر بادی و خلاصه تفریحات بیرونی  ..و هوا هم رو به سرما هست اینجا و همسری بهم گفت وقتی  اینهمه شوق و اشتیاق و  انگیزه من رو میبینه  که  چطور  خستگی  نمی شناسم و  پرواز  می کنم به سمت کلاس  حاضره هر کاری بکنه تا من ادامه بدم و  نگران چیزی  نباشم . خب  این خیلی  برای من ارزش داره هر چند قرار نیست مادر بودن من  باعث بشه از خودم غافل بشم اما شرایط ما و اینکه جز خودمون دو تا روی  هیچ کس  نمی تونیم در  نگهداری یا حتی  موندن بچه مون حساب  کنیم این همکاری و  همراهی  زیبای  همسری  برام ارزش زیادتری  داره . قرار شد پسرک رو در  کلاسی ورزشی  ثبت نام کنه بعد از ظهر ها..خلاصه من ذره ذره این روزهای  همراهیت رو بعدها برای  پسرمون تعریف  می کنم و باز هم میگم حس پشتیبانی  که نسبت به من داری رو قدر میدونم...یک روز  یک نفر گفت مردها وظیفه اشون هست صمیم جان و هنر  نمیکنند و تو  هم بسیار زیاد در  این زندگی و پیشرفتش سهیم بودی  و این محبت های کوچولو رو اینقدر  گنده اش  نکن..خب  شاید واقعیت باشه این حرف اما من نمیتونم ادم ها رو بر حسب  وظایفی که به من دارند  دسته بندی کنم بگم این همکارمه اینکارها رو کردم براش و فلان کارها تو لیست هستند تا برام انجامش بده ..یا برای  دوستم فلان کار رو کردم و الان نشستم  تا جبران کنه ..باور  کنید  همین چند روز  پیش که دو تا از بهترین دوستام ارشد قبول شدند من از   ذوق و خوشحالی  نزدیک بود گریه کنم... حس  مادری رو داشتم که بچه هاش  به موفقیت  رسیدن ..اون ها برای من صرفا دوست نبودند  بخش بزرگی  از خوشحالی ها و  غم های  من بودند ... و  تنها علتی که من خودم نتونستم امسال در  کنار  اون ها بشینم سر کلاس و به یاد  تمام سال هایی که کنار  هم درس میخوندیم بیافتیم دوباره ،  مساله هزینه زیادش بود که فعلا  اولویت های  بزرگ تری  هست در  زندگیمون و من مطمئنم  یک روز  همیسن جا اعلام میکنم بچه ها دارم ارشد میخون در  یکی از  بهترین دانشگاه های کشور .   

برگردیم به کلاسم ..میدونین بچه ها  شاید  اگر  یک نفر اصلا اینجا رو نخونه یا حتی بیاد چک کنه ببینه اینایی که صمیم گفته اصلا واقعیت داره یا نه  ممکنه  کلا تو ذوقش بخوره و  اون سالنی که برای من الهام بخش  انرزی های  بزرگ و  رهایی  هست یک سالن متوسط  با موزاییک های  خاکستری و ساده باشه که به بزرگی و روشنی و با کلاسی  جیم های  دیگه نباشه ولی  دیگه من هستم و این حس های  خوب و  مربی ای که عاشق انرزی و  مهربونی و سخت گیریش هستم و  به همین اندازه هم دارم از همه چیز  لذت میبرم ...خواهش  می کنم از نگاه من به تعریف هام نگاه کنید .   

یادمه یک بار  یکی گفته بود تو توی  همه چیز اغراق  میکنی و فلان مهد خیلی هم معمولی بود یا فلان کارها وظیفه اشون هست ...بچه ها باور  کنید  من گنده تعریف  نمی کنم ..اونطوری که میبینم میگم   با هر چی  حس که بهشون دارم  و اینجا مینویسم ..  

 

خب  دیروز که اینو تو درفت نوشتمظاهرا خودم رو چشم کردم چون عصر که کلاس داشتیم یکدفعه از روی  صندلی وسط حرکت های  همیشگی  پرت شدم با آرنج راستم روی  زمین ..صحنه قشنگ یادمه ..یکهو دیدم دارم روی هوا به طرف زمین میام ..فکر کن ارتفاع صندلی زیاد نیست ها ولی من نمیدونم چی شد یکدفعه کنترلم رو از دست دادم ..انقدر  محکم خوردم زمین  که فقط یک آن سکوت شد  و مربی دوید سمتم و  فقط گفتم امیدوارم نشکسته باشه ..اروم حرکتش داد و گفت چیزی نشده بلند شو ..اروم تر  هم تو  ورزش کن  امروز رو ...شب  که اومدم خونه دیدم کف دستم تا حدی سیاه شده و ارنجم هم پوستش کمی  کنده شده! و دورش  همه سیاه ... 

خواستم بگم مرررررسی  صمیم جان ..حداقل بذار  دو دقیقه نوشته ات بیاد بالا بعد خودت رو چشم کن ...به جان خودم یک خانمه هم همچین نگاهم میکرد و گفت خووووش به حالتون!!! چه پوستی  دارید ..مثل ایینه است ...پووووف !! 

  البته این ها باعث نمیشه من باز هم ساک گنده به دوش  نرم کلاس ... 

دیشب  موقع  ریلکسیشن و شنیدن آهنگ زیبایی که گذاشته بودند و در  حال تصور اون لحظه ای که به همه خواسته هامون رسیدیم من بی اختیار  اشک های  داغ روی صورتم میریخت ..اشک هایی که غصه نبود ..نمیدونم چرا اینقدر  واضح و  زیبا خودم رو در  حالی دیدم که همه خواسته هام  براورده شده اند ..کنار  دریا نشسته ام و به طلوع خورشید نگاه می کنم و  همسری و پسرک هم  دنبال هم میدوند و صدای  خنده های بلندشون همه جا رو گرفته ..بوی  دریا ..بوی  صبح ..بوی  سنگ و آب ..بوی  همه چیز رو می شنیدم...به مربیم گفتم چرا اشک های  من بیرون اومد ؟ چرا هیچ کس اینطوری نشد پس ؟و اون توضیح داد که تخلیه دارم میشم از  هر  چی  انرژی  بد و فکر های  ازار دهنده که ته ته  وجودم بودن و خبر  نداشتم ...این ها رو به فال نیک میگیرم و  پیش به سوی  روزهای  طلایی  رسیدن  ارزوهای  منتظر برای  براورده شدن ....       

اتاق عروس !

 

سلامممممممم 

 میگم  کی  اومده قالب من رو عوض  کرده ؟ باور  کنید  یک هفته است پام رو نذاشتم تو  وبم..بعد  پیغام تبریک تهنیت هم  دیدم..فک کن!! انقدر  بامز بود قیافه ام ..حس  دیدن اسمم تو  خط های  ریز و ستونی   روزنامه سنجش  اون سال ها برای  قبولی  دانشگاه ..حس  استرس و شیرینی  دیدن یک چیز  خاص بهم دست داد..بعد دیدم هه!! این که همش  سفیده!  خلاصه ما نبودیم .دست هر  کس  که عوضش کرده درد نکنه!!  خرزو خان دستت درد نکنه ..فقط بدونید  اگه یک وقت  اینجا نوشته شد  امروز  من و همسر  رفتیم دادگاه خانواده و اینا باز  قضیه قالبه بوده!!! 

 

از  امروز  مامانی و بابایی  جونم قراره بیان خونه ما ..یک هفته ای  بمونند . چون خونه خودشون نقاشی  و از  این کارها داره. دیشب با ذوق  به مامان میگم بیا ..بیا ببین براتون اتاق  عروس داماد درست کردم...بعد  یکهو  نمی دونم چرا  بهش  گفتم ببین براتون یک جعبه درسته و  کامل دستمال کاغذی  هم گذاشتم!!!!  ملافه های  سفید .. چادر  نماز  و  سجاده و  حوله نو ... ببین بالشت هم چیدم تو کمد رختخواب  ها براتون!!!  قیافه مامان اونقدر  بامزه شده بود ..میگه  ممنون...امشب که میریم خونه خودمون.از فردا شب  میاییم..اینقدر  هم داد نزن عروس ..عروس  نکن ... میدونید وقتی  گفتم دستمال کاغذی  منظورم رویه ساتنش بود که خود مامان صد سال قبل بهم هدیه داده بود و من هیچ وقت  دوست نداشتم جعبه اش رو لای  این چیز میزا بپیچم و  بخاطر  این که بدونه هدیه هاش   همیشه عزیز هستند  در  هر صورت اون جعبه رو گذاشتم تو اتاق   خودشون.   

جدا منظور  نداشتم..همه حرفام خودجوش  یک جوری  ردیف شد که مامانم صورتی شد لپاش!!! 

 

بابا میگه صمیم جان ..ازت خواش  می کنم اصلا تعارف  نکن با ما ...شام و اینا هم خودت رو زحمت نده ..یک نون و سبزی  خوردن و  پنیر تازه می خوریم ...منم گفتم این حرفا چیه بابایی !! کی  وقت داره سبزی  خوردن پاک کنه!! نون هم کع تو فریزر  هست !! پنیر  هم دم رو خنگ میکنه هر شب  هر شب  بخوری!! همون پلو  درست  می کنم یک چیزی  میریزیم روش  نمیریم از  گشنگی!!! صبا مرده از  خنده میگه هلاک این حرمت به مهمونتم!! 

 انقدر  ذوق  دارم..مثل بچه ها ..نه اصلا مثل اینایی که براشون داره خواستگار  میاد ..خیلی برام مهمه خونه و همه چیز  مرتب باشه وقتی  ماما ن و بابا  میان ..حس  اینکه  پشیمون بشن از  تربیت این طور  دختری!! مسلما حس  دردناکی  خواهد بود ...نمی ذارم ..نمی ذارم.. 

 

دیشب  همه خونواده خونه ما  مهمون بودند به صرف پیتزا ..در  واقع هزینه اش  ور مامانم داده بود و مثلا زحمتش با من. یک کاری  کردم آبروم جلوی  عروسمون رفت ..فر  فقط هفت تا پیتزای  گرد توش  جا شد و من یک پیتزای  دو طبقه درست کردم برای  سهیل داداشم و خانمش و   تو آون گذاشتم ..بعد به جای  این که پنیر روی  اون رو دوبله بذارم یعنی  لای  نون ها  بیشتر  بریزم تا آش  نشه پیتزاش  خیلی شیک  در فر رو باز  کردم و  گفتم خب  این کاسه پنیر رو هم برای  پیتزای  همسر جان میریزم که خیلی  دوست داره کششششششششش بیاد  پیتزاش!!! موقع خوردن پیتزاها  داداشم کلا گفت  صمیم  جان ..یک کاسه گرد بیار من تو آبگوشت نون ترید کنم!!!  یعنی  پیتزاهای  همه رنگ و  لعاب  عالی و بیست ..مال اینا  فلفلش  یک طرف ...سوسیس و  کالباسش  یک طرف  ظرف ...انگشت بهش  میزدی  پیتزاهه غش  میکرد از  یک ور  دیگه!!! منم الکی  گفتم الهییییییییییی  بمیرم سهیل جان ...شرمنده ..پنیرش  اخر  کار  کم  اومد!!!  بعد هم صاف  تو چشمای  عروس  نگاه کردم..جفتمون خنده امون گرفت ...بهش  چشمک زدم و گفتم نیدا دیده!!!! سری تکون داد و گفت هییییییییییییییییی!!!! بهشون قول دادم دفعه بعد  براشون پیتزا  سلطنتی!! درست کنم ... 

 

آی  خوشگل شده بود  پیتزای  همسری ..ای  خوشمزه شده بود ... 

 

یک طرف  هال رو مثلا سنتی  چیدم ..پشتی  گذاشتم ...صندوق  قدیمی  زمان عروسی  مادر شوهرم رو ..روش  ترمه و  یک چیزی که نمی دونم چیه!! بعد  این ورش  مجسمه برنزی قدیمی ...طرح  جا میوه ای  پایه دار  با سکه  یک قرونی ( 1 ریالی !! درسته ؟) !!  تاریخ روی  سکه ها  به سال 59 بر میگرده فکر  کنم ...بعد  مامانم قراره برام چراغ فتیله ای  بیاره بذارم کنار ..تازه به همه گفتم شب  چله همه خونه ما بیایید وخواهرم هم گفت اگه بتونه کرسی  گیر  میاره همگی بریم زیرش  باهاش  عکس  بگیریم....آخی  ما بچه بودیم خونمون کرسی  داشتیم ..برقی ..خیلی  هم خوب و گرم بود ..لحاف  گنده ای  که مادر شوهرم هم بهم داده رو روش  می اندازیم با ظروف  قدیمی و استکان های دسته نقره که مامان قول داده بهم بده ..مال جهاز  خودش  بوده..خلاصه که حال می کنیم ..انقدر  هم خونه ماشااله تمیز و مرتبه ..چون نمی ذارم  چیزی  جمع بشه ... دیشب  همین که من گفتم همگی  شب  چله بیایید  خونه ما  از  اون ور خواهرم گفت پس  ماه بعد تولد دخترم رو هم همین جا بگیریم ... داداشم گفت تولد بابا  رو هم دور  هم همین جا باشیم دیگه!!! سالگرد  ازدواج و  تولد و  ختنه سورون و  نامزدی و  ده تا چیز  دیگه رو هم تا اخر سال ردیف  کردند که همش  خونه ما باشه!! بعد همسری  رو کرده به باجناق  جان میگه ایناها رو ولش!! تو هر  وقت خواستی  فقط  لب  تر کن ..سالن برای  مراسم  ختم هم جون میده!!!! آییییییییی  ضد حال زد ..آی  نزدیک بود  خفه اش  کنه خواهرم ..آی  خوشم میاد  از  این بشر  مسایل شخصیش رو یووهو  وسط  شلوغ پلوغی  ها حل می کنه و  جیگرش  حال میاد!!!  

نکته آخر  هم  هنوز  که همگی  در  حال اخیییی  گفتن هستید یک آخیییی  هم برای  تیشرت مرحوم همسری  بگیم همه با هم که با شلوار  خودم انداختم تو ماشین و الان رنگش شده رنگ کبودی  خاص  آسمون قبل از  غروب  افتاب!!!!  یعنی  تو  کمد قایمش  کردم تا سر و کله  ام همرنگ این رنگ زیبا  نشه!!  منو درسته میکشه اگه بفهمه!!  یعنی  یادم میاد وقتایی که یک ذره لکه روی  مثلا حوله من می افتاد چکارش  می کردم و  چقدر  بهش  غر  میزدم که  اول چک کن ببین لباس ها با هم جو ر هستند .. 

  

 پسرک روی  تخت نشسته کنار  من و بابایی ...بهش  می گم عزیزم..گلم ... برو تلویزیون رو خاموش  کن بیا اینجا ... 

بچه سه ساله با کمال شرمندگی  از  خودم!! دستاش رو برده نزدیک گوش هاش ..میگه ...شخ...شخ ...شخ..رادار بسته شد!! صدات نمیاد  مامانی  جون!! بعد هم پرید جفت پا تو بغل باباش و  من هم  مثل  کوهان کنده شده شتر  وسط صحرا  موندم با لنگه کفش های  رو فرشی ام!!!! رفتم وسط  هال دراز  کشیدم  تا دوتاشون بیان منت کشی!!  بچه نیست که ...سوهان  قمه..چیه ؟ فکر  کردید الان میگم سوهان روح ..نخیر ..شیرینه ..هنوز  سوهان قمه  تپل مامان .

حرف های دلم

 

یک چیزی بگم بچه ها ؟ باورتون نمیشه ولی من وسط  این ماجراها هستم الان  ... از اول شهریور  همین طور  اتفاقات باور  نکردنی و  خیلی  خارق العاده داره برای  من می افته . در  یک قرعه کشی بین تعداد زیادی  شرکت کننده انتخاب و برنده شدم 

در یک قرعه کشی  دیگه شانس با من یار بود و نوبت یک چیزی به من رسید که خب  میتونست حالا حالاها اصلا نرسه  .  

 یک ارتقای  کاری  خیلی زیبا و  عالی  گرفتم.  

یک مورد  مالی  به نحوی باور نکردنی و در  عرض چند ساعت به زیباترین شکل ممکن حل شد .اصلا انگار  ساعت ایستاده بود تا همه ادم های سر راه من دقیقا در  لحظه ای که معمولا نیستند، در  جای  خود باشند و  به راحتی انگار چشماشون چیز دیگه ای  میبینه امضا کنند و کاری که حداقل یکی دو هفته دوندگی  داشت جلوی  چشم های  من و همسرم به نیم ساعت حل شد ...  

 

 تازه اینو بگم که تا الان نزدیک 9 کیلو کاهش وزن داشتم .نه رژیم دارم نه سختی  می کشم نه کار  خاصی  می کنم از شما چه پنهون نه یک دقیقه ورزش  کردم تا حالا توی  این مدت ...یعنی  انقدر  بدنم داره حال میده بهم که  غافلگیر شدم . بستنی میخورم ..شیرینی  اگر  هوس کنم یک دونه میخورم..شام بیرون میخورم ...اصلا یک جورایی شده یکهو همه چیز ..  

 وقتی بیشتر فکر  می کنم میبینم همه این ها از روزی شروع شد که من یک مبلغ خیلی  خیلی  ناچیز  به  تعدادی مستحق  کمک کردم .. و از روزی که تصمیم گرفتم در  وقت های  پرت و بی استفاده مثل وقت هایی که مسیر  خونه تا سر کارم رو تو اتوبوس  هستم قرآن بخونم... یک آیه میخونم به معنی  اش نگاه می کنم گاهی  حتی فکر  میکنم...باز آیه بعدی .یک قران از  پدرم  گرفتم که انگار برکت رو با خودش  اورد توی  خونه ما ..اصلا حظ می کنم وقتی  چشمم به اون خط و ورق و کاغذ میافته .از این قران هایی که قلم هوشمند میذاری روش و برات با هر قرائتی که بخوای  میخونه .من صدای  استاد پرهیزکار رو گوش می کنم..ارومم میکنه. یک وقتایی  میبینم نزدیک یک جزء رو قبل از رفتن به سر کار  خوندم و داره دیرم میشه .  

و دوم اینکه واقعا مدتی  هست اصلا ایمیل های  رسیده رو برای  خنده و جک و شوخی برای بقیه نمی فرستم..همش  میگم با خودم خب  اینو ببینه که چی بشه ؟ وقتش رو بذاره چی  گیرش  میاد ؟ اصلا انگار  خودم رو مسوول میبینم برای این ارسال ها و  فوروارد کردن ها و  حرف چرخوندن ها ...  

 

این هفته 4 روزش ر روزه گرفتم . البته  6روز  باید امسال قضا بجا بیارم +  50روز  برای  دو سال شیردهی ( 10 روزش رو پارسال گرفتم)  

دیشب به همسرم میگم ببین تا حالا فکر  کردی یک بانکی  باشه هی به ملت هر وقت بخوان پول نقد و بده؟ مثلا یک صندوقی باشه در  مرکز شهر  و بگه هر کسی  پول احتیاج داره بیاد همین ا لان بگیره نه ضامن بخواد نه فرم بخواد ..بگه به همتون اعتماد دارم که برمیگردونید .. بعد فکر کن تو نری ..هی بگی راهش  دوره ..خسته هستم ..حالش  نیست بذار بقیه بگیرن حالشو ببرن .. نه بابا اینا حتما یک کاسه ای  زیر نیم کاسه اشون هست ..بعد نری بگیری ..اون وقت  مسوول اون بانک یا صندوق بگه هر کس  امروز  نیومد  سهمش رو بگیره (سهمی که  محدودیت نداره و هر چقدر  اراده کنی بهت میدن ) اشکالی  نداره ..فردا بیاد .. نصفه شب  ها هم هستیم ..تعطیلات هم هستیم ..اصلا  همیشه هستیم ..بیاد ..فقط بیاد یک تق  تقی به در  بزنه  بدو بدو تقدیمش  می کنیم..به همسرم گفتم بعد ما  فکر  میکنیم عجب  باحال هستیم که مثلا قضای  نمازها رو تصمیم  داریم بگیریم یا بخونیم ...چقدر  بنده خاص و  مقربی !! هستیم اگر  نماز صبح میخونیم یا به خدا هم یک وقتایی فکر  می کنیم..به بودنش...به یک چیزهای ساده و معمولی ..اصلا نمی فهمیم حتی  همین که فرصت جبران میذاره برامون..فرصت قضا کردن..قضا به جا اوردن یعنی  این اون هست که معرفت داره .. منفعت هایی  که میتونستیم به خودمون برسونیم و با یاد خدا ای هر  چیزی که متصلمون کنه بهش  و از  دست دادیم رو از  ما نمی یگره..میگه بیا مثل اون رو بهت بدم..خارج از نوبت بیا ..دیر بیا ..اخر وقت بیا ...بدو بدو و با عجله و بی آداب و تربیت بیا ..تو بیا ..تو فقط بیا ... 

 

میدونین بچه ها  یک وقتایی فکر  می کنم خیلی  از  کارهای  ما که خوشی و لذت توش  داره  هماهنگ با اونی  نیست که قرار بوده باشه ..قرار بوده برای  ما اتفاق  بیفته ..قرا بوده ما باهاش بزرگ تر بشیم..بهتر  بشیم..خوشحال تر بشیم...کی  میتونه انکار کنه بوسیدن لب   معشوق مون  چقدر شیرین و  سراسر مطبوعی و گرما هست ؟ کی  میتونه  لذت اغوش  گرم و  نزدیک بودن های  خاص رو  انکار کنه ؟ کی  میتونه بگه من اصلا نیازی به لذت  بردن ندارم..جسمم .روحم بی نیاز  هست ..؟ بعد میدونین به چی فکر  می کنم ؟ به این همه دایره های  سیاه منفی که در  لذت بردن های  غیر  مجاز..بدون اداب ..بدون فکر به عاقبتش   دور  خودمون درست می کنیم ...فکر  می کنم به تکه تکه های روحمون که مندرس  میشه و میریزه پایین ..دست هایی که توی  گل و  خاک میرن و آلودگی ها رو  می پاشند  روی  روحی که تمیزه ..که میخواد نفس بکشه ..که دلش  میخواد  در  اوج بمونه ... که بد باهاش تا می کنیم..

 

من آدم  خیلی خوبی  نیستم ..هر گز  هم در  امور دینی و اعتقادیم  کار  خاصی  نکردم..رشد خاصی  ندادم به خودم .. ..ولی  به شدت معتقدم همه کارها و فکر های و نیت های  ما بار انرژی  داره و  این روحمون یک وقتایی  خسته میشه از  این همه بار منفی و  زیادی که روی دوش خودمون میبریم این ور  اون ور ..به همسری گفتم  با هر  ظلمی که به خمدمون می کنیم یم سیم خاردار دور  خودمون می کشیم ..ببین ظلم به بقیه دیگه چکار  میکنه با آدم ..ظلم از نظر من میتونه یک بوق  بلند الکی  تو خیابون باشه ..میتونه یک صدای  ترمز  بلند که کسی رو بترسونه باشه ..میتونه درست کردن حس ناامنی در  یک آدم باشه ..خیلی  چیزها  میتونه باشه  ..بعد این سیم خاردار هی بزرگ و بزرگ تر  میشه ..هی  ما رو از  دریافت های  روون و  نعمت ها  دور تر  میکنه..انقدر  که یک روز مبینم وسط  یک دشت سیم خاردار  گیر  کردیم  و نه کسی  دستش میرسونه که دستمون رو بگیره نه میتونیم یک سانت گردنمون رو این ور  اون ور  کنیم .. نه هیچ چیز دیگه ..و فقط  افسوس و حسرت می مونه ...  

نمیدونم چرا تو پستی که از  این همه از خوبی و لطف  خدا  تو این هفته  نوشتم این ها  داره میاد روی زبونم..شاید  چون  دغدغه این روزهای  من فکر  کردن به آثاری  هست که از  من و حرکات من..گفتار  من.نیات من ..افکار  من در  دنیا باقی مونده  و می مونه ....  

 

فقط  میتونم بگم خدا داره من رو به شدت غافلگیر  میکنه ...من یک نیم قدم میام جلو ..اون کیلومتری  میاد جلو ... 

 

خیلی  مخلصیم خدا ...  

به این صمیم کوچیک مغز فندقی  بیشتر  معرفت بده بفهمه کجای این دنیاست و چکاره هست ؟ 

 

من تا  پایان شهریور  امسال  منتظر ده تا  خبر خوب و   هدیه  مثبت و زیبا و نورانی و شادی آور   از طرف  خدا هستم ...ببینم چی  کار میکنه.همکارام میگن بسه دیگه ..سه تا شد  این هفته . منم میگم مگه خدا بخیله ؟ چرا منتظر  10 تا نباشم ؟  

 

تو سفر ، اون شب تو کویر  وقتی  اونهمههههههههههههه ستاره رو دیدم .. اون حس  ناب  ..که انگار  نگین ریز الماس پاشیدن تو اسمون ...یک لحظه گفتم دختر ...گم نشی یه وقت ....ریز میبینمت ... 

 

مراقب خودتون باشید  

عاشق  همه تون  

صمیم   

 

    

عکس و مکث!

 

1-یعنی من چی بگم آخه از دست این بچه ؟!!! 

فک کن تو ماشین نشستیم بعد میبینم داره با راننده پشت سری حرف میزنه و اونم هی  سر تکون میده مثلا داره میشنوه!! کنجکاو شدم ببینم چی داره میگه فکر  میکنید چی  میگفت ؟ داشت زیر لب  این شعر زیبا و نغز و با معنی رو میخوند: 

سلام بکو*نه  مادرت!!!!!  

و همش هم تکرار  میکرد .. 

مغزم داغ شد یک  آن!! نهههههههههه اینا چیه؟ .. 

با دقت بیشتر  گوش  کردم دیدم بچه ام دماغش رو چسبونده به شیشه و داره اخرین شعری که مهد یادش  داده  و سوزن این بچه روی  یک مصرعش  گیر کرده رو میخونه با خودش: 

سلام بکن به مادرت...سلام بکن به مادرت ...  

توضیح: معنی  اون کلمه رو نمیدونه و   اگر  لازم بشه از  کلمه    با* سن  استفاده میکنه .  

  

 2-چند روز  پیش  یعنی  در  واقع آخر  هفته گذشته،یک عروسی  روستایی رفتیم. از  دوستان خوانوادگی  شوهردختر  خاله ام بود داماد ..حالا ما منتظر تیپ های  خاص و رقص چوب و اینا بودیم ولی چی  دیدیم باورتون نمیشه! از روستاهای  نزدیک های تربت حیدریه بود. لباس ها مدل روز .. اکثرا ارایش گاه رفته  و مرتب و  تمیز ... عروس که سن واقعیش میگفتن 36 به بالاست شده بود عینهو دخترهای  25 ساله .فقط   ارایش و لپ هاش  گل منگولی بود که خب  سلیقه خودش بوده حتما . بعد پسرک رفته بر و بر به عروس  نگاه میکنه  بلند توی  حلق عروس  میگه این چرا اینطوریه ؟ (منظورش  لپ هاش بود ) شبیه آقا گاوه شده!!!! منظورش  گاو تو کارتون شان د شیپ هست که وقتی  عصبانی  میشه چشماش  کلا قرمز  میشه ..من  هم هی  میخندم و برای  اینکه صدای این به گوش اون نرسه هی  میگم به به چقدر  ماشالله زیبا هستید شما ..خوشبخت بشید ..هی  این بچه لباس  منو میکشه میگه مامانی  جون..شنیدی  چی گفتم؟ چرا نمیذاری  حرف بزنم..دست هام روی  دهن بچه!! از  عروس  دور شدم..دختر  خالم کلا لبوی  بنفش شده بود !!!!  

 

 یعنی  به این بچه ای که ازش تعرف کردم   میاد یک روزی این  شکلی بوده باشه ؟    

نه ترو خدا ببین چقدر  کچله!! من  عاشششششششششق  این بچه های  کچلم. اصلا ارزوی  من داشتن یک  نی  نی  کچل بود که بهش رسیدم .  

 

 عکس برداشته شد .  

 

برای سلامتی  همه بچه های  دنیا و ارامش و  تربیتشون دعا میکنم و اون ها رو به فرشته های  مراقبشون می سپارم. 

 

بچه ها این عکس  بیشتر از  نصف روز اینجا بود 

چیز خاصی  هم نبود  

لطفا اجازه بدید هر وقت رو مودش بودم باز  عکس بذارم .  

مرسی .

  

تعطیلات ما..

 

 

 دو روز  تعطیلی  فرصت خوبی بود برای  من و  همسری که دست تو دست هم بریم بازار و بگردیم و بستنی قیفی از تو یک لیوان با دو تاقاشق کوچولو بخوریم  و دستامون همزمان با هم بره تو بسته پفک و  من نگاش کنم ببینم بیشتر از  من نخورده باشه و دستش رو محکم بگیرم توی دستم و  اروم کف دستش رو نوازش کنم  ...چقدر  این فرصت های کوچولوی  بین هفته رو دوست دارم ..روز  عید  سهیل رو دعوت کردم ناهار  بیان پیش ما  ..خانم داداشم انقدرررررررررررر بامزه است که وقتی  حرف میزنه و  این لهجه ها ی  مختلف رواجرا میکنه همسری  چشم ازش  بر نمیداره و  یکهو شلیک خنده اش توی فضا پخش میشه ..میدونی  من واقعا عاشق  خنده ای  بلند همسرم هستم.اینطور وقت ها یعنی خیلی چیزها روبراهه ..ذهنش  ارومه ..و من هم حس بهتری دارم. دلتون نخواد مرغ کبابی درست کردم چون سهیل و خانمش  رژیم دارن  و بعد این مرغی که لای  توری روی گاز  کبابی شده بود رو با کمی رب سرخ کرده و  ابلیمو گذاشتم بپزه..دو ساعت کامل روی  گاز  پخت و پخت  و نهایتا با حمله سهیل به قابلمه و تهدید اینکه ساعت 3شد یا  ناهار رو میاری  بخورم یا الان خودم یک فکری به حال خودم مکینم!!(= کلا از یخچال خداحافظی کن صمیم !!). خب  من چکار  کنم که به زنگ زده میگه ساعت 11 هست و تازه داریم صبحانه میخوریم !! منم فکر کردم دیرتر  ناهار بیارم بهتره .. 

 

بعد رفتیم بیرون تا برای  خانم سهیل  یک لباس مجلسی اسپرت بگیریم ...نتیجه اش  این شد که با یک پلاستیک خرید حاوی کفش مهمونی  خوشگل برای  ایشون برگشتیم ..صلاح رو براین دیدیم که امشب  کفش بخریم چون کفشش خیلی  خوشگل بود به نظر من و خودش . بعد شب رفتیم دلتون هوس  نکنه کنتاکی  . این بچه هم اینقدر  گرسنه بود  هی  هر  دقیقه میرفت پشت میز  از  خانومه میپرسید  غذای  من روکی میاری سر میز ؟  ما هم عرق هامون رو پاک میکردیم. خداییش  خیلی  کند بود کارشون  یعنی  نمیدونم چرا بر خلاف  خیلی  جاها از قبل  تکه های  اماده شده تو فر  نداشتند ووقتی سفارش  میگرفتن تازه میخواستن مرغ رو سوخاری کنند که حداقل  20 دقیقه طول می کشه هر بار ..میدونم سالم تر و تازه تره ولی خب  ادم وقتی  میره اونجا حتما تا جایی که تونسته قبلش  راه رفته و گردش  کرده و  توان انتظار  این مدلی  نداره دیگه!!! پسرک  دفعه آخر بلند شد  رفت روبروی  خانمه ایستاد ..تا زانوش  بود قدش ..و  بلند گفت من با شما حرف زدم خانوم..غذای  من چرا حاضر نمیشه ؟ طفلکی  تند  تند  رفت گفت زودتر  غذای  اینا رو بیارید  بچشون داره  اذیت!! میشه!! وقتی  غذا رو اوردن  با صدای بلند  میگه : خدا جون مرسی که  غذامون حاضر شد!!!  من دیگه زیر میز بودم از دست این بچه و  خنده های  بقیه ... تازه به آقاهه گفت  با آسانسور برام سوسیس(سس)  که  تند نباشه بیارید لطفا!!( دیده بود   غذا رو با بالابر  میاوردن فکر  کرده تو اون سس  میذارن  براش  میارن پایین .. بعد هم اضافه کرد سوسیس (سس )  تند  دلم دردمیگیره اقا .  

فرداش کله صبح ساعت 9 رفتیم  یک پاساژ دیگه . این یکی بزرگتر بود و وقت بیشتری  میگرفت از ما . خب  نتیجه این شد که کماکان لباس اسپرت نخریدیم و من یک کیف  خریدم. بعد  خانم داداشم هم یک کیف  کوچولوی  مهمونی  گرفت . یک دامن لی  میدی    هم  تو سیاه و سفید دیدم که همسری خیلی  خوشش  اومد و وقتی پرو  کردم  گفت عالی شدی . من و خانم داداشم هم خوشحال اومدیم بیرون تا ویترینش رو بیشتر  ببینیم و  همسری حساب  کنه . یعنی وقتی  من خوشحال برگشتم به همسری  نگاه کردم و یکهو دیدم دستش  خالیه و  پلاستیک خریدی هم وجود  نداره توی  دستش  وا رفتم ..با خنده میگه فروشندگی و احتارم به مشتری بلد نبود ..دوست نداشتم هدیه ای که برات میخرم از این آدم باشه .فکر  کنم  همسری  گفته  جای تخفیف  داره ؟ اونم  بی ادبانه گفته خوبه  مثلا بگم هشتاد تومن بعد با تخفیف بهتون شصت و  پنج بفروشم  و خوشحال برید بیرون ؟ همسر  هم خیلی  ناراحت شده و گفته بذارید سر  جاش ..از شما  هرگز نمی خرم . آقا  من هم از  اون ساعت هر  یکربع با صدایی  سوزناک میگفتم  دامنم.....دامنم ... خانم داداشم هم به همسری  میگفت  وای ..دامنش ....دامنش ...  میدونی  کل اون مجتمع خرید رو زیر پا گذاشتیم مدل و رنگ و  سایز  اون دامن نبود که نبود ..خیلی شیک بود ..بسیار  من رو کشیده تر و زیباتر  نشون میداد ...اخرش من گفتم عزیزم من کاری  ندارم..سهیل رو میفرستی فردا بره بخره از  یارو .. اونو که نمی شناسه ... همسری  هم هنوز  داره فکر  میکنه ببینه دلش  میاد این کارو بکنه یا نه ... 

 

 ظهر  اومدیم خونه ما و  یک چیز بگم باورتون نشه ..خوشمزه ترین ناهار  این روزها رو خوردم...خانم سهیل گفت موافقید آبدوغ خیار  بخوریم ؟ نمیدونید چشم های  این همسری  چه برقی زد .از بس گرمش  شده بود ..دلتون نخواد اونقدررررررررررررر  خوشمزه شده بود  و اونقدر  چسبید که حد نداره ..مرزه و  نعنا و  بوی  مست کنند ه خیار و ماست و  دوغ و  تکه های  یخ و ...یک خواب  دلچسب بعدش  زیر کولر ..یاد بچگی هامون افتادم..مامانم خیلی درست میکرد اون موقع ها . توش  نون ریز میکردیم و  مثل ابگوشت میخوردیم..الان اگه جایی بگی  ملت میگن وا!! بیچاره ها !! نون توی دوغ میزنن میخورن.!!!.نمیدونن که چقدر  خوشمزه هست .     

عصر دوباره رفتیم دنبال ادامه خرید  پیراهن اسپرت مجلسی!!  نتیجه سه ساعت گشتن ما شد  خرید یک شلوار خوشگل  اسپرت  برای  من و یک تاپ زیبای  کاراملی  قهوه ای باز هم برای  من !!! این همسری دیگه خیلی  مهربون شده بود.البته من هم برای  عیدش  براش یک عالمه باقلوای  خوشگل و  یک عالمه مغزهای  مقوی و خوشمزه  و مویز برای  کم خونی اخیرش  گرفته بودم .  شام هم مامان جون برای  مامانم اینا یک  قابلمه گنده  دمی گوجه درست کرده بود و رفته بودن اونجا چون مامانم عاشق  دمی   گوجه های  مامان جونه . ما هم شام رفتیم و  بنده از  ذوق  سایز  جدید و برای به باد ندادن زحمات  خودم و  کور نکردن ذوق  همسری  شام نخوردم و  یک کوچولو از  ته دیگ نرمش  خوردم که دلم هوس  نکنه بعدا . بعد هم قرص های  جوشان ویتامین و آهن و اسید فولیکم رو خوردم و  البته زینک رو هم قبلا ظهر  خورده بودم. من این روزها به خودم توجه می کنم..خیلی  حالم خوب وبهتر هم شده ...دیشب  فشن  شو  داشتم موقع شام خوردن همسری .اخه اون پلو گوجه دوست نداره و  مامان جون رو که رسوندیم  برامون کوکوی  سیب زمینی که من نمیدونم چرا هیچ وقت کوکوهای من به خوشمزه گی  اونا نمیشه بهمون داد .م ن هم همه رو برای  همسری  اوردم و وقتی  داشت شام میخورد  هی  میرفتم تو اتاق  لباس ها رومدل به مدل میپوشیدم و اونم هی میگفت  خیلی  خوبه ..اوم..با این شلوار  سفیده نمیاد  این یکی ..این عالیه ..اخه میدونید من چند تا لباس  دارم که هیچ وقت تنم نکردم..خیلی هاش  هدیه بوده و  الان با این تقریبا هفت کیلو کاهش وزن و بیشتر سایز ..خیلی  خوشحال میشم که اونا رو میتونم بپوشم.

 شب  موقع خداحافظی  به  خانم داداشم میگم عزیزم هر وقت چیزی  خواستی بگیری بیا با هم بریم ..میتونی روی  من حساب  کنی .همسر ی  میگه آره دیدی چقدر  خوب و راحت پیراهن اسپرته رو خریدی ؟!!!!! (مسخره میکرد  نامرد)  اونم چشمک زد و گفت وای ...دامنش ....دامنش ... آخیش!حال همسری خوب  گرفته شد  تا دیگه ما رو مسخره نکنه....

پ.ن.

دیشب  همسر موقع خواب  بهم گفت یک مراقبه یک ماهه رو شروع کرده. تا الان  یک هفته داشته تمرین میکرده ..روی  ندیدن آگاهانه چیزهای زیبا و دیدنی و  خوش اب و رنگ ...روی  برنگردوندن و تکرار نگاه ... روی  نگهبانی  از روح نگاهش ... از  این که اینقدر  مراقب خودش هست حس ارامش بهم دست داد..خوشحالم حیا  هنوز جزیی از  وجود  مردم ما هست  و با این همه آب و رنگ و  وسوسه های نفس ، راهی به سمت خدا باز هست برامون.خوشحالم این چیزها  تو زندگی  ما برای  ما امل بازی  نشده...اسم این ها رو ازادی و روشنفکری  نذاشتیم هنوز .

برای  همه زنان  و مردان سرزمینم..برای  همه دختران و پسران سرزمینم  ارامش و زیبایی و   اعتقادات با ثبات و زیبا  ارزو می کنم...

 

آخ وطنم...

 

دیروز  تصمیم داشتم خونه که میرم اندازه های  پرده اشپزخونه رو بگیرم  تا سر فرصت! برم پرده ای که تقریبا پسندیدم رو  بخرم و  دلم باز شه از  دیدن نور زیبایی که از لای  پرده به اشپزخونه بزرگ و سفیدمون میتابه ... 

 

دیروز  تصمیم داشتم بعد از  کار یه سر برم  بازار کیف ببینم برای  خودم چون مدتیه تو ذهنم بود یک کیف جدید بگیرم  

 

دیروز دلم خواست برای  پسرک دوست داشتنی ام  یک هدیه بگیرم تا ذوق رو توی  چشمامش ببینم و  پر بشم از حس مادری ...  

دیروز  اما  اتفاقی رفتم  عکس های   زلزله  اخیر  اذربایجان رو  دیدم .دیروز  اتفاقی  شوکه شدم..اتفاقی  اشک از  همه صورتم ریخت وقتی   عکس بچه ای با بدن کبود رو در اغوش پدرش  دیدم ..وقتی  خونه هایی رو دیدم که نه  اتاق داشت دیگه نه اشپزخونه نه پرده  ..و دست هایی که دیگه هیچ کیفی رو بلند نمیکرد و  ادم هایی که در  اغوش هم زار  میزدند ... 

درست در شب قدری که ما ختم قران داشتیم این ها در  چه حالی بودند ..خدایا ... 

 

 دیروز  تصمیم گرفتم برای  هیچ کس  دیگه از  این اس ام اس های  مسخره کردن  هموطنان نفرستم ..من مدت خیلی زیادیه که اگه ببینم جک یا ایمیلی  ادم ها رو مسخره میکنه یا فایده ای  نداره دونستن و  خوندنش ، اون رو برای  هیچ کس نمی فرستم..میگم بذار من واسطه  انتقال این زنجیر بدنامی  ادم ها نباشم ..دیروز  تصمیم  گرفتم  خودم رو  بیشتر آدم کنم ...  

 

دوستمون مهرسا داره شخصا میره اذربایجان برای  رسوندن کمک های  من و تو و دوستان دیگه اش به دست   اذری های  عزیز ..هموطن هایی که وقتی  من  روی  مبل دراز  می کشم و  گونه پسرکم رو میبوسم  ..دستش رو روی صورت  صورت بی روح فرزندش  می کشه که خروارها   خاک روی  گونه هاش بوده ...  

بچه ها از خودم خجالت کشیدم  که بتونم کاری  کنم و  نکنم 

 

هر کس  به صمیم اعتماد داره  میتونه به مهرسا هم اعتماد کنه   

به حساب اقتصاد نوینش اگر  بریزید  با نام  ن.ظ.   روبرو میشید که خودشه و نگران نشید یک وقت .. 

 

این هم لینک وبلاگ مهرسا   

و اینا هم شماره کارت  هاش

 


شماره کارت ها  برداشته شد .  
 
 

میشه اینجا روی  کسی   حساب کرد ؟  


ستاره های قدر (سال دوم)

    

آخرین صحبت های صمیم  برای هماهنگی در  ختم قرآن کریم 

 در شب سوم قدر   (شنبه 21 مرداد)

 بچه ها من تا ساعت  12.30  ظهر  امروز شنبه  21 مرداد  هستم اینجا .از  همه اونایی که بعد از این ساعت برام کامنت میذارن میخوام بهم بگن طبق جدول چه جزیی رو  خودشون انتخاب  میکنند (از میان جزء های باقیمانده) برای  خوندن در  شب قدر سوم  (یا هر جزء قرآن به دلخواه خودشون ) تا من بعدا به این لیست اسمشون رو اضافه کنم.

  

 **********************************************************

بعدا نوشتاین کامنت  من رو دقایق  طولانی  مبهوت کرد ... اشک تو چشمام جمع شد ..من لایق  نیستم..میدونم و فقط بهره مند میشم از  این موج عظیم معنویت و دل های پاکی که شماها دارید ... حس  می کنم این وظیفه من بود که این دل های  منتظر یک اشاره رو  دور  هم جمع کنم وگرنه  همه شماها قسمت و  تقدیرتون فیض از این  لطف بزرگ خدا بوده ... 

 

 صمیم عزیز این اولین کامنت منه.همیشه میخونمت و اززندگیت درس میگیرم و روحیه ات رو تحسین می کنم.نمیخواستم تو دوره شما شرکت کنم چون خودم داشتم به تنهایی قرآن رو ختم میکردم اما دیشب خواب عجیبی دیدم.
دیدم داری به هر کسی یه سند میدی همراه با یه خودکار.سندش لوله ایی بود و تو روی یه صندلی پشت یه میز نشسته بودی و یه صف طولانی جلوت بود و منم تو صف بودم.نوبت هر کی میشد در گوشش یه چیزی میگفتی و اون سند لوله ایی رو بهش میدادی.2 نفر مونده بود نوبت من شه یهو گفتم من اینجا چی کار میکنم؟
نوبتم شد و یهو تو بلند شدی و داد زدی بگیر این شماره 23رو که  به اسم تو نوشته شده.من گفتم اما من نمیدونم چی به چیه تو یهو داد زدی نمیشه عوضش کرد خانوم محترم به نام شما زده شده.من اشک تو چشمم جمع شد و با بغض گرفتمش.چون با همه آهسته صحبت میکردی و سر من فریاد کشیدی و هی اون عدد 23 رو تکرار میکردی.وقتی از خواب پریدم یهویی یاد این پستت افتادم و گفتم شاید اون 23 نشونه جز 23 باشه   

 

شاید هم نشونه تقدیرهای  زیبا و  دلنشین  همه ما  در شب بیست و سوم  ماه مبارک   

 بهارک عزیز  جزء 23 رو به تو  تقدیم می کنم ..از قبل به تو هدیه شده ...

 

بچه ها برای  من هم دعا کنید ..انگار تعداد زیادی  ادم های  خیلی پاک باطن  دارند این ختم رو همراهی  میکنند و من از  همتون التماس دعا دارم .

 

دل خودم خیلی  میخواست امسال هم با دوستان اینجا قراری برای  شب های قدر بذاریم . با تشویق و  کمک های شما استارتش رو  امسال هم  میزنم. متن دعایی که از  ته دلم برای  همه ارزو می کنم رو هم از  سال قبل اینجا میذارم تا همه با هم بخونیم و  به نیت براورده شدنش  و  براورده شدن ارزوهای  شخصی  خودمون  همگی با هم  دعا  کنیم . 

 

بچه ها ختم قرانی که  میذارم  امسال   نفری یک جزء قرآن میخونیم در شب  23  ماه مبارک رمضان ساعت    10 شب  تا 2 نیمه شب  به وقت  ایران . (یعنی  شنبه 21 مرداد برابر با 11 آگوست )ازتون میخوام جزء قرانی که به اسمتو ن میشه رو در  هر  کدوم از این سه شب هر  چقدر  و هر چند بار که  تونستید بخونید . هر  چه بیشتر  بهتر ... موافقید ؟  و چند نکته :  

 

۱- اجازه بدید  خودم مشخص کنم هر کس  کدوم جزء رو بخونه تا ترتیب  قرائت و  دور  کردن های  ما رعایت بشه و وقفه و بی نظمی  در ختم گروهی  قرآن پیش نیاد.    

۲- اسمتون رو  با یک پسوند یا چیزی که مشخصش کنه و  همچنین شهر یا کشور  محل اقامت  رو بنویسید برای  من  . دوستان داخل ایران لطفاشهر بگید ..من سرشار  میشم از  عشق  وقتی میبینم از  همه جای  دنیا  دور  هم جمع میشیم برای  این خوندن ها   

یک مثال میزنم  : سارا طلایی از مشهد (سلامتی والدینم و  خونه دار شدن در سال جدید )

  

۳- مهم ترین خواسته و  حاجتتون که میخواهید بقیه  در  این سه شب  برای شما دعا کنند رو اگر  دوست داشتید بنویسید ..خلاصه لطفا تا بتونم کنار  اسمتون بنویسم ... 

  

۴- هر  کسی  که  سختش  هست یا خوندن بلد نیست من برای اون ها هم لینکی  میذارم برای  قرائت قران ..اگر  هیچ جوری  بلد نیستید  باز  هم اسمتون رو بگید تا لابلای  این همه دعا  اسم شما هم جزء  کسانی که منتظر و  امیدوار به نظر  و لطف  خاص  خدا هستند  نوشته بشه . من ادم قابل و خاصی  نیستم فقط  میخوام همه از  این انرژی  معنوی بهره مند بشیم . 

  

۵-  بچه ها برای  شادی رو ح همه درگذشتگان خودمون و  دیگران و  برهرهمند کردن  اون هایی که نیستند ژیشمون در  این شب ها ازتون میخوام هر  سه شب   ۱۴ صلوات بفرستید برای  هدیه به امام عصر  و  امرزش و  شادی و  آرامش رو ح درگذشتگانمون .   

 

این هم لینک قرائت قرآن  سایت تنزیل   

سوره و ایه و جزء مورد نظر رو از سمت چپ  سایت در بخش brows   جستجو کنید .

 

این شما و این همه دعاهایی که من میتونم براتون از  ته دلم ارزو کنم : 

    

    اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم  

من برای  همه کسانی که توی  این کار شرکت می کنند  و برای همه بندگان خدا این ها رو میخوام:

1-     از  خدا میخوام اونچه از خیر و خوبی و بر کت  که به ذهن ما نمیرسه یا میرسه و برای  همه خوبان و نیکان از روز  ازل تا  روز ابد در  نظر  گرفته برای ما هم مقدر   کنه..برای  ما یعنی  همه ادم ها..همه ..حتی  رفتگان  

2-      از خدا میخوام به بزرگی این  شب های  بزرگ  بهمون نشون بده که همیشه دست ما توی  دست هاشه ..گاهی یک فشاری  از  محبت تا یادمون بیاد دستمون رها شده نیست ..یک اشارتی ..یک لطفی ..یک نشانه ای که بیشتر ببینیم و دلمون روشن تر بشه ... 

 

3-     از  خدا اونچه به صلاح ما و همه بندگانش  هست از  سلامتی ..تا برکت و رزق حلال و روزی  گشاده و  دستگیری  زیر دستان و  حرمت و اعتبار و ابرو و  دل بزرگ و  سینه  پاک و بی کینه و بی الایش  میخوام  

 

4-     از خدا میخوام  اونقدر  از  این کائنات بزرگ و سرشار  از ثروت نصیب ما کنه که خودمون هم باورمون نشه..به کوچکی  ارزوهای ما نگاه نکنه..به بزرگی  کرم و محبت خودش  بهمون بده ..از  خیر و برکتی که توی  دنیا  و همه کائنات موج میزنه 

5-     از خدا میخوام بهمون فرصت بده اگر از  کسی  دلخوریم..اگر  دل کسی رو شکوندیم..اگر  ندونسته لقمه شبهه دار تو زندگیمون اومده..اگر  گناهی  کردیم و حق الناسی روی  گردنمونه ..اگر بیحرمتی  کردیم و حریمی رو شکوندیم..اگر  چیزی  گفتیم و دلی رو به درد اوردیم..اگر  گاهی دور شدیم ازش ..بهمون فرصت جبران بده..بهمون فرصت توبه بده..برمون گردونه دوباره توی  اغوش  مهربون و امن خودش .. 

6-     از خدا میخوام بچه هامون...این گل هایی که دست ما امانتن رو حفظ  کنه خودش و روزی که خواست  هر  امانتی  رو بگیره اگر زنده بودیم صبوری و  پذیرش مشیت اون و اگر  نبودیم دعای  خیرمون رو بدرقه راه اون امانت کنه .. و اگر  لیاقت داشتیمبه همه مون نعمت پدر و مادر شدن و چشنیدن طعمش رو محبت کنه .

 

7-     از خدا میخوام زندگی  مون سالم و پاک باشه..دلمون پیش یک نفر باشه .. دستامون..چشمامون... به خودمون و دست های  همراه زندگیمون دروغ نگند ..فکرهای  وسوسه انگیز توی  دلمون نیاد ..دور  باشیم از  شیطون و نزدیک باشیم به دنیای پاک و بزرگ اراده  خوب و ایمانی قوی  

 

8-     از خدا میخوام تو دلمون بندازه اگر سست بودیم توی  تشکر ازش ..توی قدرشناسی ..توی  نماز ..یاد اوری  نعمت هاش ..بهمو ن اراده خلل ناپذیر بده..بهمون شیرینی یادش رو بده...بهمون باز شدن گره های زندگیمون با تمیرین روی  مرتب به یاد اون بودن رو هدیه بده... 

9-     از خدا میخوام مریض هامون رو ..همه ادم هایی که از  درد رنج می کشند رو صبوری وسلامتی بده..گاهی  دردها لازمند برای ما..اگر طاقتش رو نداریم از راه های  راحت تر ما رو امتحان کنه..کاری کنه اخرش تجدید نشیم..به اندازه وسع و توانمون صبوری بخواد از ما..اگر  دردی هم داد درمانش رو بده..اگر  بیماری داد  قدر  عافیتش رو هم بده..با چیزهای سخت امتحانمون نکنه..مریض هامون رو به کرم و  رحم خودش  شفا بده و  درد رو از  تنشون برداره ... 

10-از خدا میخوام این شب های بزرگ و لبریز از برکت ونعمت یادمون بندازه چقدر در  مقابل این دنیا ..اسمان ها وزمین ما کوچیک و ناتوانیم..مغرور نشیم به دو تا کلمه ای که یادگرفتیم و دور  نشیم ازش وباد غرور نپیچه توی  وجودمون و گرد باد بشه و همه خوبی هامون رو با خودش ببره.. 

11-از  خدا میخوام اگر بعضی هامون با لباس  کثیف و پاره اومدیم توی  مهمونیش و رومون نمیشه بریم جلو...بیاد و یک دست لباس  پاکیزه از اراده و  توبه تنمون کنه و دستمون رو بگیره و ببره سر سفره و با دست های  خودش برامون لقمه بگیره و ما دیگه شرممون نیاد از اون همه کثیفی و دور بودن از شان صاحب  مجلس .. 

12-از خدا برای  همه ادم هایی که ستاره این شب ها می شند با خوندن این  کتاب  زندگی  معرفت ودرک اون رو میخوام..دونستن اینکه راه هایی دیگه ای هم هست برای رسیدن به خدا ولی  شاید اسفالت نباشه..شاید  دور  زدن اضافی باشه ..شاید  به بیراهه بره..شاید اب و ابادی  نباشه توی  راه و تلف  بشیم..شاید  امنیت نباشه و راهزن همون یک ذره ایمان و اعتقادمون رو هم ببره با خودش ..از خدا میخوام توی راه مستقیم همه مون رو هدایت کنه 

13-از خدا میخوام اروزهایی که به نفع ما نیست رو براورده نکنه و به لابه و زاری  ما توجه نکنه..اونچه به صلاح ماست پیش بیاد ..هر چند حکمتش رو سال ها بعد بفهمیم..از  خدا میخوام اراده اون در راستای   اروزهای  ما قرار بگیره و  خیر و برکت در  همه ارزوهای  ما نصیب  همه بشه . 

14-از خدا میخوام ردای  نورانیش رو باز کنه..هممون رو مثل مادری که نوزادش رو بغل میکنه با مهر در  اغوش بگیره... و دست نوازش روی سر هممون بکشه و روزی که اعمال و کرده ها میاد جلوی  نظر و اشکار  میشه اون هایی ک همیشه قایم میکردیم رومون سفید و  دلمون اروم و دست هامون پاک پاک باشه.. 

15-از خدا میخوام دلمون از  نفرت خالی و از  عشق  به همه ادم ها پر باشه ..جایی  نمونه سیاه توی  دلمون..هر کس بدی  کرده بهمون رو ببخشیم و براش  ارزوی خیر  کنیم..هر کس بد ما رو گفت خوبیش رو بگیم و به خدا بسپاریم..بهترین قاضی  خودش هست .. 

 

 من همین دعاها رو بلدم..بیشترش  میشه تکرار ..هر چی  اومد توی  ذهنتون لطفا برای  همه خیر و خوبی  بخواهید.برای براورد ه شدن  حاجات و ارزوهایی همتون به شرط اینکه به صلاح  ما باشند و خیر و برکت برای دیگران باهاش  همراه باشه دعا میکنم..  

 

اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم  

 

 

کامنت ها رو بخونید..ممکنه خیلی ها التماس  دعای  مخصوص داشته باشند ..برای هم دعا کنیم..یادداشت کنید و موقع ختم اون جزء به یاد  افراد باشید ..  

 

  این هدیه رو به امام زمان تقدیم میکنم..از طرف خودم و همه شماها . دلم میخواد بتونیم دل اینشون  رو شاد کنیم..و تقدیر زیبایی برامون امضا بشه اون شب..   

 

منتظر  نتیجه بخش بودن  انرژی بزرگ  معنوی  این جمع باشید   

سال قبل  9 دور  ختم قران کردیم با هم..امسال به نظرتون چند ستاره میان تو این آسمون ؟

 

 

 منتظر اعلام آمادگیتون هستم . 

  

برای  مامان بهناز ..پدر  یک خواننده ... و شیرین عزیز  دعا می کنم .. 

 

لیست کسانی که در  ختم قرآن گروهی شرکت کردند 

  

خدایا این لیست رو در  حافظه کائنات  برای  همیشه محفوظ نگه دار و تا سال های سال و شب های قدر بعدتر و بعدتر  ،مراقب و محافظشون باش و دست رحمت و  کرمت رو روی سر  خودشن و  خانواده هاشون نگهدار .  

دور اول 

   

شماره جز مورد نظر

تلاوت کننده

جزء اول

صمیم

جزء  دوم

آرزو (شهرضا )

جز سوم

ریحانه ترکی  (کرج)

جز چهارم

مرجان محسنی  ( تهران)

جز پنجم

سعیده ر   (تهران)

جز ششم

آذر  کوچه دوستی

جز هفتم

معصوم (ساری)

جز هشتم

حموم زنونه

جز نهم

فرناز  (سوئد)

جز دهم

کیمیا (شیراز )

جز یازدهم

سپیده (تهران)

جز دوازدهم  

رهگذر

جز سیزدهم

محدثه ن

جز  چهاردهم  

مریم ر  (مشهد)

جز  پانزدهم

مرضیه ب  (اصفهان)

جز  شانزدهم

سالویا (مشهد )

جز  هفدهم  

Najma

جز  هجدهم  

آزی بانو  (تهران)

جزء  نوزدهم

مریم گلی (تهران)

جزء بیستم

گلی  خانوم (تهران)

جزء بیست و یکم

طلا (تهران)

جزء بست و دوم

بهار (شیراز)

جزء بیست و سوم

الهام صورتی (تهران)

جزء بیست و چهارم

یه منتظر امیدوار (شمال )

جزء بیست و پنجم

غزال (هرمزگان)

جزء بیست و ششم

نازنین (یزد)

جزء بیست  هفتم

مرسده(مشهد)

جزء بیست و هشتم

نسیبه ( تهران)

جزء بیست و نهم

نسیم (کرج)

جزء سی ام

همسر صمیم

 

دور دوم  

 

شماره جز مورد نظر

تلاوت کننده

جزء اول

رسپینا (مشهد)

جزء  دوم

آیلار (کرمانشاه)

جز سوم

زهرای  11 صبح

جز چهارم

 ریحان (لاهیجان)

جز پنجم

آزاده سفید ( تهران)

جز ششم

رها خانومی  (تهران)

جز هفتم

 مرجان نور :متقاضی 2 جزء

جز هشتم

مرجان نور 

جز نهم

آفرین 55

جز دهم

ح- جیمی (خوانسار)

جز یازدهم

شادی  مامان پرنیا

جز دوازدهم  

آزاده مامان محمد علی

جز سیزدهم

 مریمکم  (اصفهان)

جز  چهاردهم  

 مامان سپهر ( تبریز)

جز  پانزدهم

 تکدونه (تهران)

جز  شانزدهم

 دنیا ع (آمل )

جز  هفدهم  

مامان رایا

جز  هجدهم  

 عقربه

جزء  نوزدهم

 مرضیه بلوری (تهران)

جزء بیستم

 مائده بشر (تهران)

جزء بیست و یکم

مائده بشر (تهران)

جزء بست و دوم

مریم گلی (شیراز)

جزء بیست و سوم

نور (تهران)

جزء بیست و چهارم

Gemeni

جزء بیست و پنجم

 محیا (تهران)

جزء بیست و ششم

 مهرگل (کرج)

جزء بیست  هفتم

نرگس (کرج)

جزء بیست و هشتم

 آنیما (تهران)

جزء بیست و نهم

خواننده ب  (مشهد)

جزء سی ام

مامان خواننده  ب

 

دور سوم  

 

شماره جز مورد نظر

تلاوت کننده

جزء اول

Naji (تهران)

جزء  دوم

پرنیان جان  (اسکاتلند)

جز سوم

شهناز

جز چهارم

 دنیا میم (تهران)

جز پنجم

مینا م (تبریز)

جز ششم

مهری صفری  (تهران)

جز هفتم

مهری صفری  (تهران)

جز هشتم

مهری صفری  (تهران)

جز نهم

شمیم

جز دهم

 اکرم (همدان)

جز یازدهم

 الهام ق ( همدان)

جز دوازدهم  

 زهرا 7913  (مشهد)

جز سیزدهم

 قندک بانو 

جز  چهاردهم  

رسپینا  (مشهد)

جز  پانزدهم

رویا (اصفهان)

جز  شانزدهم

 تنها (یزد)

جز  هفدهم  

 نازنین دکتر ریاضی 

جز  هجدهم  

لیلا ازادی

جزء  نوزدهم

دنیا عظیم (گرگان)

جزء بیستم

نم نم بارون

جزء بیست و یکم

 مریم ح (تهران)

جزء بست و دوم

 زهرا (یزد)

جزء بیست و سوم

فنچ بانو (اصفهان)

جزء بیست و چهارم

 کلوپاترا هشتم (رفسنجان)

جزء بیست و پنجم

پوران (همدان)

جزء بیست و ششم

درسا  ذ ( اهواز)

جزء بیست  هفتم

بهاره (سوئد)

جزء بیست و هشتم

 Somy

جزء بیست و نهم

مریم گلی (رشت)

جزء سی ام

مهربون خانوم (کرج)

 

دور  چهارم  

  

 

شماره جز مورد نظر

تلاوت کننده

جزء اول

ندا امینی (کرج)

جزء  دوم

فاطمه زارج

جز سوم

 دیبا متولد ماه دی

جز چهارم

 بهارک (کانادا)

جز پنجم

 پرستوی آبی (تهران)

جز ششم

 آزی نیمه شب (تهران)

جز هفتم

فرزانه خاکستری (خوزستان)

جز هشتم

 N70

جز نهم

 صفورا (همدان)

جز دهم

 گل دختر (امریکا)

جز یازدهم

 زهرا شفق 

جز دوازدهم  

 گلی مامان پوریا (اصفهان)

جز سیزدهم

الهام  مامان بردیا

جز  چهاردهم  

 نارگل (استامبول)

جز  پانزدهم

ستاره (تهران)

جز  شانزدهم

 الهه (شیراز)

جز  هفدهم  

 مریم د

جز  هجدهم  

مژده

جزء  نوزدهم

 آرامش (تهران)

جزء بیستم

ایدا (کرج)

جزء بیست و یکم

Sonia 1984

جزء بست و دوم

 Mona – m  مشهد

جزء بیست و سوم

حافظ کوزه شکسته(بابل)

جزء بیست و چهارم

Sonia (امریکا)

جزء بیست و پنجم

 شیرین

جزء بیست و ششم

 صبایی (زاهدان)

جزء بیست  هفتم

زهرا شفق 

جزء بیست و هشتم

Maryam (moon flower)

جزء بیست و نهم

پگاه (تهران)

جزء سی ام

 آذر  حسنی

 

دور  پنجم  

 

 

شماره جز مورد نظر

تلاوت کننده

جزء اول

 راضیه موسوی (مشهد)

جزء  دوم

اکرم مهربانی ( تهران)

جز سوم

ندا محمود آبادی (شیراز)

جز چهارم

 لنا روشن 

جز پنجم

 نالا (مشهد)

جز ششم

تنها  301360(یزد)

جز هفتم

په ری گیان

جز هشتم

نگاه مبهم

جز نهم

 منا مامان الینا (اهواز)

جز دهم

 همای سعادت

جز یازدهم

 همسر همای سعادت

جز دوازدهم  

مریم از  تهران

جز سیزدهم

سمیه ف

جز  چهاردهم  

بیتا کشوری  (امریکا)

جز  پانزدهم

ستاره س ( تهران )

جز  شانزدهم

خدیجه رعیت

جز  هفدهم  

خانمه (تهران)

جز  هجدهم  

کیمیا ( تهران)

جزء  نوزدهم

خواهر  کیمیا (تهران)

جزء بیستم

آهسته و ارام

جزء بیست و یکم

آهسته و ارام

جزء بیست و دوم

پوران  (اصفهان)

جزء بیست و سوم

نوشین (اصفهان)

جزء بیست و چهارم

ستاره (آمل )

جزء بیست و پنجم

محدثه ن (شیراز)

جزء بیست و ششم

مامان هانیا (تهران)

جزء بیست  هفتم

روشنک

جزء بیست و هشتم

سمیه موسوی

جزء بیست و نهم

 مهندس  نداش 

جزء سی ام

بابای  عبدالقادر

 

دور ششم  

 

شماره جز مورد نظر

تلاوت کننده

جزء اول

 ارزو (شهر  جم)

جزء  دوم

 Masi

جز سوم

ریحانه بیطرف (تهران)

جز چهارم

الهام (یزد)

جز پنجم

 الهه (اصفهان)

جز ششم

 مهسا (تهران)

جز هفتم

مریم ر ( تهران)

جز هشتم

Neshat

جز نهم

آزاده (گرگان)

جز دهم

 مریم نبرد ( تهران)

جز یازدهم

 متولد ماه مهر

جز دوازدهم  

دخترک حواس پرت

جز سیزدهم

دخترک حواس پرت

جز  چهاردهم  

دخترک حواس پرت

جز  پانزدهم

دخترک حواس پرت

جز  شانزدهم

 دخترک حواس پرت

جز  هفدهم  

نازیلا (تبریز)

جز  هجدهم  

  نسرین رحیمی ( تهران)

جزء  نوزدهم

 سمانه (اصفهان)

جزء بیستم

مهرگانا

جزء بیست و یکم

 آرزو (تبریز)

جزء بست و دوم

 شمسی خانوم (اصفهان)

جزء بیست و سوم

لیلا سلیمی (کرمانشاه)

جزء بیست و چهارم

رز (تهران)

جزء بیست و پنجم

 فخری 

جزء بیست و ششم

یکتا (تهران)

جزء بیست  هفتم

 سارا ص (تهران)

جزء بیست و هشتم

  شبنم مسعودیان

جزء بیست و نهم

 ساره (تهران)

جزء سی ام

زهره (تهران )

 

 دور  هفتم  

 

شماره جز مورد نظر

تلاوت کننده

جزء اول

شیرین  ت(اراک)

جزء  دوم

 پیراشکی  عشق 

جز سوم

لیلا فراز (تهران)

جز چهارم

 آیدین (کرج)

جز پنجم

 سارا طلایی

جز ششم

 مرضیه بلوری ( تهران)

جز هفتم

 فرنوش (تهران)

جز هشتم

طاطا (یزد)

جز نهم

ماریا (شیراز)

جز دهم

 مهشید ولی زاده ( ارومیه)

جز یازدهم

 فاطمه 381 (شیراز)

جز دوازدهم  

صبا (بابل)

جز سیزدهم

ضحی قربانی  (آمل)

جز  چهاردهم  

زیبا  جان (قربانی)

جز  پانزدهم

زهرا جان (قربانی)  

جز  شانزدهم

 فهیمه ک (تهران)

جز  هفدهم  

فهیمه ک (تهران)

جز  هجدهم  

سمیرا (تهران)

جزء  نوزدهم

 آفتابگردون

جزء بیستم

 لیلا (شیراز) 

جزء بیست و یکم

سارا مامان امیر ( شیراز) 

جزء بست و دوم

ندا  (اهواز)

جزء بیست و سوم

نیاز ( تهران)

جزء بیست و چهارم

نرگس بانو (تهران)

جزء بیست و پنجم

 مرضیه و بابک (شیراز)

جزء بیست و ششم

اکرم (همدان) دو بار  کامنت دادی عزیزم

جزء بیست و   هفتم

 تسنیم و  عمه جان

جزء بیست و هشتم

مطهره

جزء بیست و نهم

 طاها اسمانی ( همدان )

جزء سی ام

یک عدد سارا

 

 

دور هشتم  

 

شماره جز مورد نظر

تلاوت کننده

جزء اول

مونا (تهران)

جزء  دوم

 مریم (کانادا)

جز سوم

آبنوس (دروازه اقیانوس)

جز چهارم

 مریم بانو

جز پنجم

 فاطمه (ساری)

جز ششم

دختری از شمال

جز هفتم

سی سی  (مشهد) 

جز هشتم

الهه (اصفهان )

جز نهم

 شهره شب (خوزستان)

جز دهم

 فاطمه ص 

جز یازدهم

مریم محمدی (تهران)

جز دوازدهم  

 آتنا ( آتن)

جز سیزدهم

 رکسانا (اصفهان)

جز  چهاردهم  

 خدیجه زائر  (رشت) شما همون خدیجه رعیت هستید ؟

جز  پانزدهم

 مینا (اصفهان)

جز  شانزدهم

فایزه کیا (تبریز)

جز  هفدهم  

 ثریا (تبریز)

جز  هجدهم  

فاطمه (ساری)

جزء  نوزدهم

فلرتشیا

جزء بیستم

 مامان نیکان (استرالیا)

جزء بیست و یکم

 سیما و همسر ( اصفهان)

جزء بست و دوم

Sara

جزء بیست و سوم

 بهارک (تهران)

جزء بیست و چهارم

باران

جزء بیست و پنجم

بهار (ساری)

جزء بیست و ششم

فاطمه ع (شاهین شهر)

جزء بیست  هفتم

مارال (مشهد)

جزء بیست و هشتم

زهرا نشاسته چی (مشهد)

جزء بیست و نهم

 محدثه (انتظار شیرین )

جزء سی ام

 دوست نگاه مبهم (مشهد)

 
دور  نهم   
 

شماره جز مورد نظر

تلاوت کننده

جزء اول

 دوست نگاه مبهم (شیراز)

جزء  دوم

 دوست نگاه مبهم (کرمان)

جز سوم

شیدا

جز چهارم

 راحله مامان دوقلوها

جز پنجم

  خاله نوشین(کرج)

جز ششم

 همسر  خواننده ب

جز هفتم

  مامان بزرگ نیکان

جز هشتم

بابا بزرگ نیکان

جز نهم

عطیه  (کرمان)

جز دهم

 قلم نگار

جز یازدهم

 مریم دلارام

جز دوازدهم  

 نگار  دا  (تهران)

جز سیزدهم

 مامان دختری از شمال

جز  چهاردهم  

 اسما معتمد (تهران)

جز  پانزدهم

elipo

جز  شانزدهم

 ماهنوش 26  (تهران)

بقیه کامنت ها رو شنبه صبح تایید می کنم. ناامید نشید یک وقت.

 

 

 

 

  

برای سلامتی  همه بیماران بخصوص  نوید عزیز دعا کنید ..محتاج دعاهای  همتون هست  این روزها ...

 

بچه ها امروز  چهارشنبه  18 مرداد   تا ساعت 12.30  ظهر (نهایتا  ساعت 13)  اسامی رو تایید می کنم  بقیه اش  رو میذارم برای  روز شنبه  21 مرداد (نیستم  آخر هفته)  و تا ساعت 13 اون روز من دسترسی به نت دارم ..لطفا  با این زمان هماهنگ باشید . 

 

شنبه نوشت :  من برگشتم . دارم برای  دوستان جزء  تعیین می کنم. 

 

شماره جز مورد نظر

تلاوت کننده

جز  هفدهم  

 تینا (زنجان)

جز  هجدهم  

مهتاب (شاهرود)

جزء  نوزدهم

مهتاب (شاهرود)

جزء بیستم

 مامان حسنا و طاها

جزء بیست و یکم

 ندا مامان سپهر

جزء بیست و دوم

 ایدا (تهران)

جزء بیست و سوم

آمنه (تهران)

جزء بیست و چهارم

لیلی (کرج)

جزء بیست و پنجم

ملیحه (یزد)

جزء بیست و ششم

سمیه و محمود ( تهران)

جزء بیست  هفتم

مهسا (لندن)

جزء بیست و هشتم

فاطمه امیدی (تهران)

جزء بیست و نهم

 نوشین

جزء سی ام

فرزانه (مشهد)

 

   دور  دهم

 

شماره جز مورد نظر

تلاوت کننده

جزء اول

فاطمه  14 (بابل)

جزء  دوم

فاطمه  14 (بابل)

جز سوم

 مامانش 

جز چهارم

مامانش

جز پنجم

مامانش

جز ششم

 خاله کوچیکه

جز هفتم

 خاله بزرگه

جز هشتم

دایی

جز نهم

زن دایی 

جز دهم

مژده خوش خنده

جز یازدهم

مینام (تبریز)

جز دوازدهم  

مینام (تبریز)

جز سیزدهم

آزی مامان سه جوجه

جز  چهاردهم  

سمیه (استرالیا)

جز  پانزدهم

سها (زابل)

جز  شانزدهم

سحر (اردبیل)

جز  هفدهم  

نسترن(امیدیه)

جز  هجدهم  

 ترمه

جزء  نوزدهم

نازنین(شیراز)

جزء بیستم

 عرفانه

جزء بیست و یکم

مهاجر از تهران

جزء بست و دوم

مهاجر از تهران

جزء بیست و سوم

1 مریم   (کرج)

جزء بیست و چهارم

 یک دوست (یزد)

جزء بیست و پنجم

Niki  (هلند)

جزء بیست و ششم

naji

جزء بیست  هفتم

 الهام فیاضی(تهران)

جزء بیست و هشتم

رهگذر

جزء بیست و نهم

 مامان خانومی (تهران)

جزء سی ام

 دیبا 1365

 

دور یازدهم  

 

  

 

شماره جز مورد نظر

تلاوت کننده

جزء اول

آب  معدنی (تهران)

جزء  دوم

نفیسه

جز سوم

سارا (روزی روزگاری)

جز چهارم

سمیه مامان احسان

جز پنجم

سمیرا خواهر سمیه ف

جز ششم

 هانیه 313 (تهران)

جز هفتم

ماه بیگم( افغان )

جز هشتم

 بهارین (قم)

جز نهم

ترمه به رنگ سادگی(زاهدان)برای حضانتت دعا می کنم   

جز دهم

ترمه به رنگ سادگی(زاهدان)   

جز یازدهم

ترمه به رنگ سادگی(زاهدان)   

جز دوازدهم  

ترمه به رنگ سادگی(زاهدان)   

جز سیزدهم

ترمه به رنگ سادگی(زاهدان)   

جز  چهاردهم  

پری گیان  (سنندج)

جز  پانزدهم

شب بو (سنندج)

جز  شانزدهم

کوهستان(سنندج)

جز  هفدهم  

بیان (سنندج)

جز  هجدهم  

مهسان

جزء  نوزدهم

زهرا م (یزد)

جزء بیستم

 رضوان (شیراز)

جزء بیست و یکم

 نیره  م (مشهد)

جزء بیست و دوم

 یه دختر بیکار 

جزء بیست و سوم

 نرگس خانوم(تهران)

جزء بیست و چهارم

مریمی (تهران)

جزء بیست و پنجم

مریم رادمهر

جزء بیست و ششم

مریم رادمهر

جزء بیست  هفتم

بهاره  م (تهران)

جزء بیست و هشتم

ساره

جزء بیست و نهم

مطهره (هرمزگان)

جزء سی ام

رعنا(تبریز)

 
دور  دوازدهم    
 

شماره جز مورد نظر

تلاوت کننده

جزء اول

هدیه

جزء  دوم

 بهاره ط

جز سوم

 خواهر  بهاره ط 

جز چهارم

آذر  طلا (تهران)

جز پنجم

مریم بیان (تبریز)

جز ششم

مامان عماد و عمید (اصفهان)

جز هفتم

ریحانه

جز هشتم

 هما مامان

جز نهم

نوشزاد (تهران)

جز دهم

طلا یعقوبی

جز یازدهم

 ثنا خانومی ( شمال )

جز دوازدهم  

 فاطمه(قزوین)

جز سیزدهم

اعظم کیایی (آلمان)

جز  چهاردهم  

اعظم کیایی (آلمان)

جز  پانزدهم

Shima (تهران)

جز  شانزدهم

 لیلا از بروکسل 

جز  هفدهم  

زهره (یزد)

جز  هجدهم  

فاطمه (زنجان)

جزء  نوزدهم

مامان نور (تهران)

جزء بیستم

 سمانه (مشهد) 

جزء بیست و یکم

 مامان اهورا (برای اهورا دعا می کنم )

جزء بست و دوم

 خاله اهورا

جزء بیست و سوم

صوری

جزء بیست و چهارم

ماریا معلم (اصفهان)

جزء بیست و پنجم

فاطمه آبی ( تهران)

جزء بیست و ششم

زهرا ( تهران)

جزء بیست  هفتم

 نغمه (تهران)

جزء بیست و هشتم

رها (قم)

جزء بیست و نهم

 سما معصوم

جزء سی ام

رعنا (تبریز)

 
دور سیزدهم  
 

شماره جز مورد نظر

تلاوت کننده

جزء اول

سراب  (تهران)

جزء  دوم

سراب (تهران)

جز سوم

سراب (تهران)

جز چهارم

مامان زهرا  7913

جز پنجم

خانم علی زاده (شیروان)

جز ششم

خانم صفدری ( شیروان)

جز هفتم

خانم رحمانی ( قائن)

جز هشتم

خانم کفاش (رشتخوار)

جز نهم

 خانم ماهی ( تربت جام)

جز دهم

خانم مقصوی (کاشمر )

جز یازدهم

خانم قاسم زاده (شیروان)

جز دوازدهم  

خانم قلیچی (شیروان)

جز سیزدهم

 خانم نامور (شیروان)

جز  چهاردهم  

خانم حسن ابادی (قوچان)

جز  پانزدهم

 خانم نادری  (شیروان)

جز  شانزدهم

 خانم پارسایی (شیراز)

جز  هفدهم  

خانم مرادی (درگز)

جز  هجدهم  

 خانم حسینی (قم)

جزء  نوزدهم

 خانم گودرزی (تربت حدیریه)

جزء بیستم

خانم گودرزی (تربت حدیریه)

جزء بیست و یکم

خانم مردانی (شیروان)

جزء بست و دوم

خانم نامی (سرخس)

جزء بیست و سوم

خانم جعفری (شیروان)

جزء بیست و چهارم

خانم سوزنی (شیروان)

جزء بیست و پنجم

خانم حامدی (مشهد)

جزء بیست و ششم

خانم زلفی ( قائن)

جزء بیست  هفتم

خانم صادقی (نشابور)

جزء بیست و هشتم

 خانم رضوانی (مشهد)

جزء بیست و نهم

خانم مرادی (کرمانشاه)

جزء سی ام

 خانم نصیری (قوچان)

با تشکر  ویژه از  زهرا  7913 برای  این همه  

دوستانی که معرفی کرد 

 

دور  چهاردهم  

   

شماره جز مورد نظر

تلاوت کننده

جزء اول

 ماری 

جزء  دوم

مریم مامان فاطمه (مشهد)

جز سوم

نازنین (ساری)

جز چهارم

خواهر سما معصوم (تهران)

جز پنجم

خواهر سما معصوم (تهران)

جز ششم

 فرا  ( تهران)

جز هفتم

مامان خاله نوشین

جز هشتم 

ن خواهر خاله نوشین

جز نهم

 س خواهرخاله نوشین

جز دهم

آ خانم برادر ایشون

جز یازدهم

 ب  همسر خاله نوشین

جز دوازدهم  

 توران دوست خاله نوشین

جز سیزدهم

 آذر  خاله نوشین

جز  چهاردهم  

 خانوم

جز  پانزدهم

 نیلی

جز  شانزدهم

 دوست 1  سما معصوم

جز  هفدهم  

دوست 2  سما معصوم

جز  هجدهم  

دوست 3  سما معصوم

جزء  نوزدهم

دوست 4  سما معصوم

جزء بیستم

دوست 5  سما معصوم

جزء بیست و یکم

من نقطه دات کام

جزء بیست و دوم

 نگاه مبهم عزیز

جزء بیست و سوم

نگاه مبهم عزیز

جزء بیست و چهارم

جزء بیست و پنجم

جزء بیست و ششم

 حمید از کرج

جزء بیست  هفتم

 محمد از  کرج

جزء بیست و هشتم

مش مشک

جزء بیست و نهم

مش مشک

جزء سی ام

  صبا خواهرم

 

فلرتشیای  عزیز  جزء  نوزدهم ( دور  هشتم) برای  تو تعیین شده  .  

  

بچه ها من تا ساعت  12.30  ظهر  امروز شنبه  21 مرداد  هستم اینجا .از  همه اونایی که بعد از این ساعت برام کامنت میذارن میخوام بهم بگن طبق جدول چه جزیی رو  خودشون انتخاب  میکنند (از میان جزء های باقیمانده) برای  خوندن در  شب قدر سوم  (یا هر جزء قرآن به دلخواه خودشون ) تا من بعدا به این لیست اسمشون رو اضافه کنم. مطمئن باشید  کامنت محفوظ  هست و  تا نخونم تایید نمیشه .  

 

 ادامه اسامی  کسانی که در  ختم گروهی قران شرکت کردند و انشالله حاجت  و نیت خوب و خالص  همگی  روا بشه  و بهترین ها رو برای  همه شون  ارزو می کنم  

 

من نقطه دات کام ( جزء  30)  جزء  21 که بهت داده بودم رو امروز  خودم میخونم .نگران  نشو  

  معصومه ارزومندی ( جزء  24 )  

سحر  

 ثنا خانومی  از شمال  

 مریم گلی 

سارا  

 فاطمه 27 از شیراز   

 راحله از قزوین (جزء 14)  

بهار  از کانادا (جزء 29)  

م پ  (جزء 24)  

زهرا رازدار   

بانو  

صبایی  

مامان گلی  

یاسمن (جزء 24)  

شهره مامان  مینو  

 عادله از  تهران (جزء های  11   12   13  )  

یاسمن از تهران (جزء 24)  

نینا  (جزء 30)  

 

 

 

 

نوا 

زهره

 زینب  

زینب 

یک حقوقدان  

  رضوانه  

همراز  

سنا  

از راه دور   

  

 

درهای رحمت خدا هیچ وقت  بسته نمیشه ..هر  تازه واردی  که  مایل بود  بخونه  یا نرسید به شب قدر ، اعلام کنه به من که چه جزیی رو میخونه خودش تا به اسامی  اضافه کنم اسمش رو ..بهره  های  این  با تدبر قران  خوندن ها  کم نیست .. ناامید نشیم هیچ وقت از  درگاهش   

 

گناه کار  هم که هستیم باز  هم  وایسیم.. پشتمون رو نکنیم به خدا و نریم...دور  نشیم ازش ...فقط بمونیم..بمونیم .....بخشش و  رحمتش  فراتر از  تصور  من و  توست   

دست همتون رو میبوسم 

  

من دو شب قدر روبروی  حرم امام رضا (ع) برای  همه شماها دعا کردم.. همه دوستان  دور  و نزدیک ..داخل و خارج ..برای هر کسی که  در  این کار  زیبا شرکت کرد یا مایل بود شرکت کنه  و نتونست یا  دلش  خواست ولی  دیر رسید و برای  خودش و خونواد اش و نزدیکان ودوستانش و رفتگانش   همه و همه بهترین  تقدیرها و ارام ترین روزها و سال ها رو ارزو کردم ... 

 

بچه ها خیلی دوستتون دارم .     

 

  التماس  دعا  

 

صمیم

۱۵

  15 مراد ماه  

 نهمین سالگرد ازدواج ما بود امروز 

زیر یک سقف ..زیر  یک اسمون ... 

  

متنش رو نوشتم . بعدا میذارم... 

فعلا کامنت رو بستم  تا موقع گذاشتن پست مخصوصش ... 

 

مهمانی و مهربانی

  

این صدای خروس صبحگاهی  منو کشت از  ذوق ..فکر  کن تو این محله صدای  خروس بیاد!!! اینقدرررررررررررر  عجیب بود که اولین بار  باور  نکردم ..بعد  دیدم نه انگار  هر روز  اونم چند نوبت تا صبح و طلوع آفتاب  میخونه...به خدا  سال های  سال بود این صدا رو نشنیده بودم و  الان خوشحالم  همسایه  چند تا اون طرف ترمون تو  استخرش داره مرغ نگهداری  میکنه!(باور  کنید ) و  چه تخم هایی میکنن لامصبا! البته من که تخم هاشون رو ندیدم ولی  از صدای    مرغه میشه فهمید  حتما خیلی  درشت و  بزرگن  دیگه!!!! طفلی  مرغا ..خوب شد  ما مرغ آفریده  نشدیم..یک بار فوقش ، یک دو زرده !!  دنیا اوردیم اونم تو بیهوشی  و  بی خبری ..نه اینکه هر  روز ..... بگذریم ..   

شماها خوبین ؟ منم  خوبم..هفته تقریبا شلوغی  داشتیم. 5 مرداد  91  روزی  بود که من گریه کردم..و فراموش نشدنی بود ..مراسم خداحافظی و وداع با مهد کودک پسرم ..مهدی که  بیش از دو سال ونیم  این بچه رو روی  چشماش گذاشت و بزرگش  کرد ...یک تولد کوچولوی  خداحافظی  گرفتیم براش  اونجا و موقعی که مربی ها یکی  یکی  می اومدن وسط  سالن و  پسرک رو در  اغوش میگرفتن و  توی  گوشش حرف میزدن من این طرف دوربین اشک هام  گوله گوله میریخت و اون ها اونطرف دوربین .. مدیر  مهد وقتی  محکم منو بغل کرد  هیچ کدوم نمیتونستیم جز با زبون گریه با هم حرف بزنیم...خیلی  خودم رو نگه داشتم ولی  نشد ..نشد ..و همه قدرشناسی  من ..همه  سپاسی که از  این مجموعه داشتم و دارم  با اشک سرازیر شد به سمتشون...  

من نهایت رضایت رو از  همه شون دارم  . برای  تشکر هم رفتم پیش  دکتر عالیجناب !!  رییس   مجموعه که باید  حداقل از یک هفته قبل  از رییس دفترش  وقت گرفته باشی و  من هم با زبون   مهربون و  به قول مامان چاخان ذاتیم!! تونستم  با انتظاری  دو سه ساعته  ازشون  وقت بگیرم و وقتی به دکتر جان گفتم که مجموعه تحت مدیریتش  چقدر  عالی  هست و من از  مهد  خیلی راضی بودم و با اینکه محل کار  خودم مهد داشت ولی  اونجا رو ترجیح دادم این مرد  اسوه غرور و  بی تفاوتی و اشرافیت ، بلندشد و  نزدیک بود از ذوق  همدیگه رو بغل کنیم که خدا رو شکر به دو قدم اومدن سمت من و  تشکر زیاد و برخورد عالی  ختم به خیر شد!!  دوستم میگه  ببین منو! این دکتر  انقدر  جبروت داره که ماها جرات نمی کنیم بریم دم اتاقش  بایستیم و واقعا بعد از  چند  ثانیه اگه اضافه تر  بمونیم اونجا مستقیما بهمون میگه از  اتاق برو بیرون اگه کارت تموم شده...اصلا یک سیستمی  دارن اونجا برای  خودشون و  من خوشحالم  تونستم با ارامش و  به خوبی  تشکرم رو از  مدیر  مهد به گوش رییس بزرگ برسونم و اقدامی برای  نشون دادن تشکرم انجام داده باشم ..

 

مهد جدید سو سو   هست برام..هنوز  نمیتونم قضاوت کنم..نزدیک خونه مون هست و  همسری  مسوول بردن صبحگاهی  پسرک به مهد هست ..فکر  کن بچه ساعت 9 میره!! یک روز  که بدو بدو خواسته ببرتش  دیده کل تخت و سیستم !!  خیسه و سونامی  اومده...!! عجیب بود چون ماه هاست پسرک کنترل داره و از قضا اون شب  دستشویی نرفت قبل از  خواب و  اتفاق  شیرین برای  پدر جان افتاد و  باز  دوتایی رفتن تو حموم و  هی بچه رو شست و سابید.میگم خوبه ها!!  حالا میفهمه همچین هم کار راحتی  نیست  بردن بچه به مهد ..البته من هم کار  خاصی  نمیکردم..بچه رو تو خواب بغل میکردم و  تو آزانس  مینشستم و میرفتم دم مهد پیاده میشدم و  تحویلش  میدادم!!!!  خیلی سخت بود ..نه؟!! 

علت تغییر  مهد هم این بود که تو تموم این مدت پدرم با محبت تمام ، کل هزینه آژانس  رفت و امد ما به مهد و سر  کار  من و برگشت ظهر رو تقبل کرده بود که هزینه کمی  نبود  اصلا و  همسری  گفت دیگه کافیه صمیم و  نمی خواد  و درست هم نیست  این هزینه بیشتر  از این بهشون وارد بشه. میدونین مسیر  این مهد  جوری  بود که از  ما تقریبا دور بود و  با  ماشین خودمون هم  اصلا توجیه اقتصادی  نداشت این رفت و امد هر روزه و  ما همون یک سال و نیم  پیش  تصمیم گرفتیم مهد بچه رو عوض کنیم بیاریم نزدیک خودمون که وقتی  بابا فهمید  من چقد استرس  دارم و اصلا مهد مناسب  از  نظر من برای  بچه اون سنی  به راحتی  پیدا نمیشه منو دعوا کرد و گفت حق  ندارم مهد  پسرک رو عوض کنم و باید بچه در  محیط امن و  ارامی  که هست بمونه ..الان دیگه پسرک بزرگ شده و  خوب  حرف میزنه و میتونه از  پس خودش بر بیاد  تو مهد  و ما این بار  از  پدرم خواهش کردیم اجازه بده و قبول کنه این محبت و لطف  کافی باشه ...مدیر  جدید مهد ادم بسیار  اجتماعی و  خوش برخوردی  هست . من خیلی برام مهمه که مدیر و معاون مهداز  این ارایش کرده های  ناخن شش سانتی که فقط قیافه میگیرن نباشه ..اصلا خود  ظاهر و  وضعیت  ارایشی  مدیر  مهد نشون میده ادم مسولیت پذیری  هست یا نه ..شاید  من اغراق  کنم ولی  حس من خیلی  خوب  راهنماییم میکنه در  این جور وقت ها ..مدیری که سر و وضع لباس و ارایش و  برخوردش جوریه که انگار  مهمونی  اشرافی  دعوت هست بعد از  صحبت باشما ،نمیتونه بچه ای که گریه میکنه رو اروم کنه..نمیتونه حس دلسوزی و  مسولیتش رو خوب  انجام بده ..نمیتونه به فکر  روح و روان بچه ای باشه که  سوپش رو نمیخوره یا از صبح با بد اخلاقی اومده مهد  مثلا! مدیری که هر  چی شما گفتید بگه بعلههههههههه ..ما هم همین کارو میکنیم حرفاش  غیر واقعی هست ..من چند نمونه امتحان کردم دیدم حالت و وضعیت بچه های  مهد اصلا به حرفای  مدیرش نیمخوره . منظورم اینه که   این مدیر جدید و معاون زیبا و مهربونش  به دل من نشست خیلی .پسرک روز  اول از  مهد بیورن نمی اومد ..مدیر با یک زبون بسیار  خوشگل بچه گانه باهاش  صحبت  میکرد و  اجازه داد تمام قیچی های رنگی و کاغذهای رنگیش رو پسرک بیاره تو سالن و  کاردستی  درست کنه مثلا ..یا تمام وسایل  داخل  کمدها وویترین ها ر رو با سخاوت  تمام  جلوش  گذاشت تا بازی  کنه ولی  راستش  فضا خیلی  کوچیکه به نظرم..البته مشکل من اینجاست که در  ذهنم ناخود اگاه اونجا رو با مهد قبلی  مقایسه می کنم ..مهدی که اتاق  نوزادانش  فقط به اندازه کل سالن و کلاس های  این مهد بود ..اون مهد  بر مبنای   اصول مهندسی و با طراحی  و هدف  یک مهد  کودک ساخته شده بود ولی  مهدهای  الان همه شون یک خونه  هستند با چند تا اتاق و یک حیاط و وسایل بازی ..سرویس  دستشویی اون مهد با یک اتاق  کامل اینجا برابری  میکرد .. من تمام تلاشم اینه که مقایسه نکنم وبه کیفیت اموزش و  رفتار مربی های اینجا توجه دارم الان ..  

 

ضمنا ما یک فرشته مهربون هم داریم که با دوربینش همه جار و میتونه ببینه حتی  شب ها  تو اتاق بچه ها رو ... فرشته اروم میاد بچه ها رو ناز میکنه و کارهای  خوب اون ها رو یادداشت میکنه و  در  اولین فرصت براشون جایزه میگیره که اولین فرصت میشه صبح روز بعد!!! من هر شب  قبل از خواب  به پسرک کارهای  خوب اون روزش رو و حسی که در  من ایجاد کرد اون کارها و  اینکه چرا خوشحال شدم رو براش  میگم .ما قبل از  خواب  مراسمی  کوچولو داریم ..اول من حمد و سوره رو براش  میخونم و اون هم کلمات اخر  هر ایه رو ( برای  حمد که طولانی تره ) با من همراهی میکنه و  قل هوالله رو از حفظ بلده. برامون خیلی  مهمه که سه بار قبل از  خواب  با هم قل هوالله روبخونیم.. بعد  نوبت امام زمانه .  با یک صلوات از فرشته هامیخواهیم سلام ما رو به امام زمان  مهربونمون برسونه و خوشحالش  کنه ...بعد  از  خدا تشکر  می کنیم که به ماشام خوشمزه داده...پا داده که بازی  کنیم...جناب سرهنگ داده که با پسرک دوست هست خیلی ... اتاق  جدا و وسایل خوب  داده..بابایی و مامانی مهربون داده..هر شب  از  خدا تشکر  می کنیم که  مهربونه و  به ما کمک میکنه مامان خوبی باشم من  و  وقتی عصبانی  میشم داد نزنم!!!!  به بقیه کمک کنیم و  دوستامون رو بغل کنیم و باهاشون خو ب باشیم.. 

 

بعد میریم سراغ سوالات پسرک از من..خیلی  کنترلش  کنم که بسه و بخوابیم ا لان دیگه ،حدودا بیست تا سوالی  میکنه ..مامانی  جون..چرا الان خورشید  نیست ؟  ما چطوری حرف  می زنیم ؟ صدامون از کجا در میاد ؟  الان ماه کجاست ؟ خدا چه جوری  ما رو میبینه ؟ دوربین داره ؟  فرشته های  من چه جوری  ازم مباظبت!! می کنن ؟  تو چرامیری سر کار ؟ میشه من دوباره برم تو شیکمت ؟ من کوچولو بودم  تو چکار  میکردی ؟ گاو قرمزه ام (بادی ) الان تو حیاط  به چی فکر  میکنه ؟ زن دایی  کی  میاد  خونه مون دوباره؟ کی  میریم خونه  زن عمو جون ؟ الف  مامانی  منظورشه . و کلی سوال دیگه . بعد من بوسش  می کنم و بهش  میگم خیلی  خوشحالم که تو پسر  ما شدی  و  من مامانی  تو هستم..تو  مهربونی ..به من کمک میکنی ....باهوشی ..چون میدونی  نباید دست به اتیش بزنی و میدونی وقتی  من خوابیدم نباید بپری روی شکم  من!!!  تو  زرنگی  چون میدونی  نباید  کس به بچه دست بزنه ..تو قوی  هستی  چون کسی  حق  نداره بدون اجازه بغلت کنه  و ببره تو رو با خودش ...چون تو بهش  میگی دست نزن به من ... تو  تمیزی  ومنظمی  چون قبل از خواب  هر شب  وسایل بازیت رو مرتب  میکنی و لگوهات رو سر جاش  میذاری تا گم نشن ..تو  با حیوون هامهربونی وبهشون غذا میدی  و نمی ذاری کسی  اذیتشون کنه ..تو  مودبی وحرف بد و زشت نمیزنی ..و بعد هم لا لا لالایی ..گنجشک ..لا لا لا ..شب تاب ..لا لا لا ..آمد دوباره ..مهتاب  بالا ..همون که موقع بچگی  هامون ساعت 9 از  رادیو پخش میشد روبراش  میخونم و بعد بوسش میکنم و  اروم میخوابه ..گاهی هم منو خواب  میکنه و میبینم تو هال با باباییش د وتایی نشستن دارن  فوتبالی چیزی  نگاه میکنن ..و من نمونه کامل یک مامانی اسکول شده میشم!!!   

 

دیشب  صبا و سهیل و  مامان اینا رو افطاری  دعوت کردم خونه مون و یک کیک کوچولو هم گرفتم تا از سه سالگی  پسرک عکس  داشته باشیم..رایتش  اصلا جور  نمیشد  تولد بگیریم براش ..موقع اسباب کشی و بعد هم شلوغی کاری  تیرماه  من و  اینا .. از  سوپ های من همیشه تعریف میکنند  این ادم های  مهربون ... خورشت کرفسم رو خانم سهیل خیلی دوست داشت .برای  سحرش  گذاشتم.. مرغش رو شوهر صبا خیلی تعریف کرد ..برای  سحر  اون هم گذاشتم و برای بابایی مهربونم که نتونست بیاد ( استراحت لازم داشت ) هم غذا گذاشتم مامانم ببره ... میدونی من ظهر  تصمیم گرفتم دعوتشون کنم و  از ساعت  2 تا 7 شب  بدو بدو به سبزی  پاک کردن و  خورشت درست کردن و مرغ سرخ کردن و چیدن وسایل و  بینش هم ی ساعت خواب!! گذشت ... من خیلی دوست دار م خونواده هامون دور وبرمون باشند ..این افطاری ها وشام ها بهانه هست..مگه ماها  چند سال تضمین هست که دور  هم باشیم / کی  میتونه بگه فردا کدوممون حتما هستیم و  تو مهمونی بعدی همه اونایی که دوستشون داریم  کنارمونند یا ما خودمون  هستیم کنارشون ؟ 

 

خلاصه که شب خوبی بود ..عکس  گرفتیم .. کیک  خوردم کمی ...ظرف ها رو مرتب  و تمیز شستند  خواهرم و خانم داداشم و  من استراحت کردم بیشتر ... از  اینکه بعداز مهمونی  فقط یک ظرف  غذا  به اندازه ناهار  پسرک غذا موند حس سبکی  کردم ..غذای  زیاد تو یخچال برنامه غذایی من رو  خراب  میکرد .. یک  برش  خوشگل از  کیک رو  هم برای خانم سرهنگ بردم که با مهربونی کلی  نعنای  خوش بو و  تمیز  از باغچه  شون برای  من چید و تمیز کرد و خشک کرد و فرستاد برام  . که از  خیارهای  ارگانیک و  معطر باغچه شون برام اورد و غوره های سبز و  ترش رو برام چید و من هم همشون رو دادم به خانم سهیل که عاشق ترشی هست . مامان جون اینا رو نشد دعوت کنیم چون جاری  جون مهمونی داشت و خونواده خودشون دعوت بودن و من تصمیم دارم انشالله یک کیک خوشمزه خودم درست کنم و دلمو بزنم به دریا  و خودمم خامه وسط و روش بریزم (درست نکردم خامه ای تا حالا ) و مامان جون اینا رو  دعوت کنم  بیان افطاری  و به صرف کیک تولد!  خوب  میشه  حتما .  

 

مراقب خودتون باشید.  

صمیم زیبا و بانوی  موزون من..مرسی که دیشب  اینهمه زحمت کشیدی ... و  چه خوب که چند وقته به همسری گفتی دوست داری بلند و درست از  زحمات مهمانی و  اماده کردن غذا تشکر  کنه  ( و یادش  نره ) و چه قدر خوشحالی که چند وقته بلند میگه صمیم جان ..مرسی ..خیلی  خوب و عالی بود ..ببین چقدر  راحت شدی الان ..باید بعضی خواسته ها رو مستقیم و واضح گفت و هی  پیچ و تاب  نداد ...افرین .

اهلی ات هستم مرد ....

 

خوب  ترینم   

ازت ممنونم وقتایی که حس  می کنم تنها ترین زن این شهرم  محکم بغلم میکنی و مطمئنم میکنی  هر  اتفاقی بیفته تو رو میتونم داشته باشم و روی بازوهای  مهربونت میتونم حساب  کنم  

 

ازت ممنونم اینهمه برای  پسرمون وقت میذاری و بهش  اعتماد به نفس  میدی ..عشق  میدی ..هر روز با برنامه مرتب  باهاش  کار  میکنی ..انقدر  دوستت داره که تو  خونه مثل  مورچه دنبال سر تو راه میره  و  تو شدی  کسی که دلش  میخواد کارهاش  مثل تو باشه ... 

 

ازت ممنونم در  هر  حالتی  نظرت رو با نظر من یکی  میکنی بعد به پسرک اعلام میکنی . من  همیشه دوست داشتم یگانگی ما رو بینه تو  عمل و همین طور  هم شد ..مثل دیشب که دو ساعت  تموم بغل گوش  من گریه کرد و گفت آبمیوه میخوام و  چون دو بار  بهش  داده بودی  و گفتی  تا فردا باید صبر  کنه من چشمم رو روی  مادریم بستم و  گفتم هر چی  بابایی  بگه عزیزکم ..من و اون بهت فردا اب میوه ات رو میدیم ..و تو لبخند زدی  که همراهیت میکنم و یواشکی  نیمرم  برای عزز کردن خودم  ارزوهای  کوچیک پسرک رو زود براورده کنم تا زحماتمن  زود بر باد بره .. 

 

ازت ممنونم که  همیشه لباس  های   خونه رو تو میشوری و  روی  رخت اویز  می اندازی و من میدونم بین اینهمه مشغله پیدا کردن یک وقت برای  انجام این کارها  خیلی  هم راحت نیست ... ازت ممنونم که به مو و پوست پسرک اینقدر  اهمیت میدی و  حمامش  اکثرا با تو هست  و لوسیون ها  و شامپوهاش رو با دقت و حوصله میزنی  تا ابریشم موهاش  نرم و  نرم تر  بمونه همیشه ...  

 

ازت ممنونم هر کاری  پدر  من داشته باشه براش  انجام میدی ...از  گرفتن قندهای  رزیمی  اش  از  دارو خانه های  دور  از  سر راهت تا  هر  کار دیگه ای که باهات داشته باشن و  هیچ وقت نه نمیگی بهشون ... تو  همه رو بخاطر من میکنی و من میفهمم چرا ... 

 

ازت ممنونم  وقتی  توتراس جا می اندازی  تا بخوابیم بخش  نرم تر و  بالشت بهتر رو برای من میذاری ..زیر  پای  من ملافه اضافه پهن میکنی  تا پام روی  زمین نباشه تو خواب  یک وقت ... موقع غذا با دقت نگاه میکنی ببینی  من کمتر برای  خودم گوشت نریخته باشم و  خیلی وقت ها به زور  اخرین  ته دیگ سیب زمینی  خوشمزه رو به من میدی هر  چند هنوز  میل داشته باشی  خودت .. 

 

ازت ممنونم  هر وقت بخوام با دوستام یا همکارام ناهار برم بیرون  از  وقتت  میذاری و زودتر  میای  خونه و  پسرک رو نگه میداری و در  حالی که کلی  کار داری  برای  من فرصتی رو اماده میکنی  تا تنها و  بی دغدغه خوش باشم ..این ها به من انرژی زیادی  میده ... 

 

ازت ممنونم  وقتی  همزمان میخواهیم نماز بخونیم  به من نمیگی جای  خودم رو عوض کنم..بلکه این تو هستی که میری یک بخش دیگه حتی اگه معذب باشی   نماز  میخونی تا من راحت باشم و حس  نکنم این منم که باید  تغییر کنم تا تو راحت باشی ... 

 

ازت ممنونم  با این که هیچ وقت دلت غذای  تکراری  دوست نداری ولی  تا دو سه روز  هم اگر  چیزی  درست نکنم  این تو  هستی که بی  حرف و  اعتراض  همون رو میخوری  و من از  نگاهت متوجه میشم  که ترجیح میدادی چیز  مورد علاقه ات باشه ...این ها وظیفه نیست  نه  آشپزی من و  نه  صبوری  تو ...این ها  فقط  درک  بالاست .. 

 

ازت ممنونم  که این طور  گرم و مهربون هستی ..این قدر  اهمیت میدی به جزییات مربوط به من ..این همه صبور و خوب و  دوست داشتنی  هستی ... با تو  میشه بدترین ها رو گذروند ..سخت ترین ها رو پشت سر  گذاشت و   گره های  رابطه رو با نرمی و  عشق باز  کرد ... 

 

دوستت دارم   

 

کشفیات من قسمت آخر

 

خب در مورد  کشفیات من  تا جایی  با هم صحبت کردیم که  هدف رو کاملا مشخص کردیم ،برنامه زمان بندی  مناسبش رو هم در  نظر  گرفتیم و  واقعبینانه هم بود یعنی  خودمون اول از  همه تونستیم باورش  کنیم . و بعد اشتیاق سوزان براش داشته باشیم نگیم حالا خوبه ده کیلویی کم کنم نکردم هم ولش!! کسی  نمی کشه که منو!!!!  گفتیم که  من با بدنم مهربون تر شدم..با خودم  صمیمی و با محبت حرف زدم و از خودم  خواستم بهم کمک کنه ..هدفم رو مشخص   کردم و  زمان تقریبی رو..ضمنا بچه ها من ترجیح میدم هفته ای  بین نیم  تا یک کیلو کم کنم و  بنابراین حتی  ششصد گرم در هفته هم برای من یک پیروزی  درخشان هست . ترجیح میدم خیلی   آروم و مهربون از بدنم انتظار کاهش وزن داشته باشم .واقعا این تک تک  اجزا و سلول هام هستند که دارن بهم لطف میکنن و اشتباه  سی ساله!! من رو جبران می کنند با کار بیشتر  و انرژی  بیشترشون ...فکر کنید بزرگتر یک خونواده علیرغم تذکر  های  چندین و چند باره  افراد خونواده  بره هی  سرمایه کلی  خونه رو خرح خوشگذرونی  و ندونم کاری  کنه..بره با دوستاش  بچرخه و پولی که باید برای بقیه اعضای  خونه خرج بشه  رو حروم هدر  کنه..خب  چقدر  ازش  ناراحت میشن بقیه ؟  بعد  از  سال های سال که همه نزدیکانش رو تحت عذاب و ناراحتی  قرار داده یهو بیاد بگه من شرمنده ام..دستام هم خالیه ..آهی  هم در بساط  ندارم..فقط روی  کمک شماها حساب  می کنم....خب  اصلا منطقی  هست این آدم وقتی که اینجور  دستش  خالی  هست بیاد کمربند رو برداره !!! بگه همتون رو سیاه کبود می کنم یالله برید کار  کنید  برید  کلفتی بقیه رو بکنید بر ای  من پول بیارید من عشق و تفریح کنم...درسته ؟!!!  عکس  العمل اعضای  اون خونه چی   میتونه باشه جز   نفرت ...الان من هم همون وضع ندامت رو دارم  در  مقابل بدن و  جسمم ..من هم  میدونم این همهههههههههههههه سال کم گذاشتم براشون..حق  مسلم و طبیعی شون رو ندادم بهشون..الان باید با کرنش و  توضع ازشون خواهش  کنم  با هم دست همدیگه رو بگیریم و برسیم به اونجایی که باید برسیم...پس یادتون باشه دست شما الان زیر سنگ جسم و سلو هاتون هست و  شاخ نشید برای بنده خداها و نگید  یالله بجنبید ..منو لاغر  کنید ...اوکی؟ یادتون می مونه ؟ ما یک مدت سرپرست بد و نامناسبی بودیم برای  این خونواده حالا دوباره میخواهیم مدییت  و لیاقت خودمون رو نشون افراد مشتاق  این خونه بدیم...البته یاتون باشه حس  نکوهش  خود و   تنبیه رو فراموش  کنید  ..ما گذشته رو می گذاریم پشت سر و فقط به جلو نگاه می کنیم...

اولین قدم که خیلی  مهمه  آماده کردن یخچال با میوه های  مورد علاقه و  مفید  هست . من عاششششششق  هلو مخملی  هستم  .همون  هلو زعفرونی .. خب  یک سبد  هلو ..مقداری  زرد الو ..هندونه که می میرم براش ...خیار که عضو همیشگی  یخچال هست .. وخلاصه هر چی  که دوستش  داشتید ...سیب گلاب ...شلیل ..گلابی های  زرد خوشگل ..  ( من انگور و خربزه و اینا اصلا دوست ندارم ...). بعد  من یم بطری نیم لیتری  آب  معدنی رو  پر  می کنم یکسره و  می ذارم روی  میز  کارم یا روی  اپن و میرم  و میام و یک چند قورت  اب  میخورم و  دور  خودم میچرخم و  لا لا لای  می گم با خودم و  تصور  میکنم این اب  همینطور که داره میره پایین همه چیزهای سخت و  سفت سر راهش رو  نرم میکنه و  میشوره و  حل می کنه و با خودش  میبره پایین. خیلی  اب  خوردن اینطوری  بهم میچسبه . دهنم رو کج نمی کنم و به زور آب  نمی خورم..با میل و اشتیاق مینوشم این مایع زندگی رو .

بعد  میشینیم حساب  می کنیم  ساعت بیدار شدنمون از  خواب و ناهار و شام خوردن و استراحتمون الان که هنوز شروع نکردیم  در  چه وضعی  هست؟ ..آقا باید  یک ذره عوض کنیم بعضی چیزها رو  ...ما باید  صبح زود دیگه حداکثر  8 از خواب بیدار بشیم  یعنی  بین 7 تا 8 دیگه صبحانه خورده باشیم..( چه منزل چه سر کار ) باید  ناهار   رو  بین  ساعت یک تا دو بخوریم و شام رو هم خیلی  دیر دیگه 8.30 تا 9.30  و  تا ساعت  11 هم خوابیده باشیم.. باور  کنید بدن طفلکی  لازم داره  یک برنامه تقریبا منظم رو..بدن لازم داره استراحت کنه..بعد مثل من میشید که قبلا یعنی  تا همین دو هفته قبل  ساعت  ده و نیم شام میخوردیم چون همسر  دیر  می اومد خونه و  یازده و ربع تو تخت بودیم...فقط  وقت به اندازه  شستن ظرف   و بستن کیف صبحانه  مهد پسرک وقت داشتم و  واقعا هم خسته  می شدم. ناهار  رو هم  من ساعت حدودا سه تا سه ونیم میخوردم  قبلا چون همون موقع میرسیدم خونه  و البته دیر بود ..بنابراین الان مدتی  هست اگر  سر ظهر مثلا ساعت یک ظهر گرسنه ام شد  یک ساندویچ کوچولو مثل تخم مرغ گوجه یا نو و پنیر  تربچه!  که تو یخچال از صبح آماده گذاشتم رو همون سر کار  میخورم و  به راحتی  سر ناهار  سالاد و ماست میل می کنم...یعنی  سیرم که میلی  ندارم دیگه .

 احساسات خودمون رو بشناسیم.   جون صمیم  به صدای معدتون گوش کنید ..منظورم قار و قورش  نیست ها ..آلارم میده...یعنی  من وقتی  سر ناهار یا  شام  هنوز  5 قاشق  بیشتر  نخوردم یک حس بسیار قوی بهم میگه سیر شدم...مرسی ... من چندبار  بهش  گوش کردم و در  کمال تعجب  دیدم واقعا سیر شدم  اینطوری بود که الان تو پیاله ماست خوری یا ظرف کوچولو برای  خودم نصف کفگیر برنج می کشم  تا اگر  یکهو  دیدک صدای سیر شدم..کافیه بلند شد  چشمم توی  غذاهای  مونده تو ظرفم نباشه ..خیلی  خیلی بهم کمک کرده..ببینید  فرق  این قضیه با رژیم های دفعات قبل من یا توصیه هایی که دکتر  میکنه که ظرف  غذا رو کوچیک  تر و با چنگال بخور کن اینه که اینحا  شما خودت رو با یک ظرف  کوچولو  سیر نیمکنی و  محدود نمیشی  و گول نمیزنی  خودت و  در  حالی که هنوز  سیر نشدی ( در  واقع به صدای   بدنت گوش  نکردی  ) فقط  از روی  دستو ر دکتر یا ترس  از  چاقی  دوباره!!  دست از  خوردن میکشی و مثل مادری که جگرگوشه هاش رو میبرند از  پیشش  همش  چشمات دنبال غذاست!!! بلکه ین بار و با این تفاوت که  واقعا توان نداری  هنوز   که بخوری بیشتر ..چون معده ات میگه سیر شدم..ولی قبلا من ظرفم کوچیک می شد ولی  چشمام سیر نمی شد ..دلم تو ظرف  پلو  بود .. روحم لای  ظرف  خورشت  دلم وول میخورد .. با حسرت به ته دیگ سیب زمینی ها نگاه میکردم..اما الان اول یک دونه ته دیگ برمیدارم  که بدونم فرقی با قبل نداره .بعد  سالادم رو میخورم که دیگه مثل سابق  شیرازی و ریز ریز   نمی کنم بلکه برش های  ورقه ای  خیار و  گوجه  رو میریزم توی ظرف و روش چند  حلقه نازک پیاز و بعد  کمی  نمک و آبلیمو میزنم و انقدررررررررررررر خوشمزه میشه که حد نداره . یک عالمه هم به نظر میاد ..بعد چند برش  از  سالاد میخورم  و  اون وقت بدون اینکه اندازه گیری  کنم نصف  کفگیر حدودا برنج میریزم برای  خودم... اگر دیدم هنوز سیر   نشدم  دو سه قاشق  دیگه ..هی منتظرم الان بهم بگه سیر شدم..سیر شدم... تازه ماستم رو هم میخورم...فقط یک چیز در مورد من عجیب بود واون هم این که وقتی سبزی خوردن میذاشتم سر  غذا خیلی  خیلی بیشتر  میخوردم..انگار  مجبور بودم مثلا سبزی ها رو تموم کنم..بعد متوجه شدم مغزم داره من رو میپیچونه لامصب!!  شکمم سیر شده ولی  چون سبزیها  هنوز  موندن مغز هی بهم میگه عزیزم!! سبزی که خوبه برات ... بخور یک کم دیگه!! چون گفتم بهتون که مغز  آدم  لذت طلب هست و باید کم کم عادتش  داد سلامت طلب بشه! کسی هم که خدا روشکر  سبزی رو خالی  نمیکنه تو  دهنش  یک وری  بجوه قورتش بده.. با یک چیز دیگه حداقل نون خالی  میخوره دیگه!!خلاصه  من هم تا سبزی ها تموم شن  یک پیش دستی  دیگه رفته بودم بالا!! و یکهو متوجه میشدم دلم چقدر  اذیت شده ...اینه که سبزی رو هم کتر  میذارم جلوی  خودم و دور  از  دسترس .  الان همسر  هنوز  باور  نمیکنه من سیر میشم با همین یک ذره غذا ..پس  تمرکز ما روی  آلارم سیر شدن معده هست  نه حجم غذایی که میخوریم ..چون معده اول حساب  کتاب  همه چیزهایی که به نظر شما  چیزی  نیست رو داره و  حتی اب  خالی هم قبلش  خوردید  رو هم حساب  کرده که میگه سبر شدم کافیه .

 من کلی  عکس   از  غذاهای  خوشمزه و شکلات و کیک و اینا دارم  تو کامپیوترم..بیین آدم چاق  همه سیو شده هاش  هم از  همین مدله!!! بعد یک چیز جالبی که متوجه شدم اینه که وقتی  من این پیتزاهای  رنگ و وارنگ رو نگاه می کنم و  غذاهای خوشمزه وبلاگ ها و وبسایت های اشپزی رو چرا انقدررررررررررر  گرسنه ام میشه و  یکهو دست میکنم چند تا شکلات میخورم یا  به حال ضعف  می افتم...بعد دیدم آره خودشه ..من خودم رو در  حال خوردن اون غذا با تمام جزییات تصور و تجسم میکنم یعنی فکر میکنم الان این روبروی  منه . یعنی توی ذهنم  من یک پیش دستی برداشتم با یک چنگال یا قاشق و  مقداری از  این رو در ظرفم ریختم و میارمش بالا و بوش  می کنم با تمام وجود و به رنگ و سرخ شدن زیباش و  عطر غذا فکر میکنم و  بعد دهنم رو باز  می کنم و  لبخند میزنم و یک قاشق از  اون  خوراکی  خوشمزه و جادویی رو میخورم و  تو  دهنم اب  میشه انگار ...!!!!خب  بعله دیگه معلومه که معده بدبخت با این همه تجسم خلاق و شاد و رنگی همراه با بو و صدا و مزه فکر میکنه الان غذاهه روبروشه و برای  هضمش  هی  بزاق و  اسید  معده ترشح میکنه و  به قار و قور  می افته شکم  من و مغرم بهم دستور  میده یالله بخور یک چیزی ..مگه نمیبینی  معده ات سوراخ شد ؟!! ...میبینی چقدر این  تصویر سازی  مهم بود و چقدر  بدنم رو گول زد ؟ خب ما حالا عکس این کار رو می کنیم یعنی وقتی  هوس  غذا خوردن میاد سراغمون یا وقتای  دیگه تصور می کنیم یکهو توی استخر  هستیم و  اب سرد به بدنمون میخوره و  صدای  موج اب  میاد و   همهمه شادی و  خنده بقیه و ما یکهو با لباس شنای زیبا و  هیکل موزون وارد میشیم و  همه یکهو ساکت میشن و برمیگردن به ما نگاه میکنند و سر راهمون روی  دیوار هم سراسر آینه هست و ما از زیر چشم میتونیم خودمون رو ببینیم و یک دفعه میریم روی  دایو و یک پرش  عمیق و  دستمون رو میزنیم به ته استخر و انقدر سبک و لاغر و کشیده هست  بدنمون که زو میاییم بالا و  دست هامون رو لبه استخر میذاریم وبا لبخند به همه نگاه می کنیم و یک قورتآب  پرتقال خوشمزه مینوشیم ...ببینید یانجا من آب  پرتقاله ور گذاشتم تو ی تصوریرم که ناکام شنا  نکرده باشم!!...ببینید این تصویر سازی  برای من هست و ممکنه مال شمافرق داشته باشه .. آب به من حس  خوب  میده..من شنا رو خیلی خب بلد نیستم  بخاطر  ترسی که از اب  و عمق دارم  و این تجسم بهم اعتماد به نفس  میده . من موقع راه رفتن تو استخر  یک جور ی را ه میرم خیلی وسط چشم ملت نباشم و این تصویر سازی بهم میگه اگه الان ازاین هوس دست بکشم چقدر منافع اجتماعی بهم میرسه ... به این کار  میگن روش حذف و جایگزینی .مثلا وقتی  یکهو یک هوش   خوردن حمله میکنه بهتون شما بهش  پاتک بزنید ..یعنی  خودتون رو در  چاق  ترین و زشت ترین حالت ممکنه تصور  کنیند که این گوشت ها   چربی هاازتون اویزون هست و یک لباس  مثل کیسه سیب زمینی  تنتون هست و پاهاتون ورم کرده از  چاقی ..خیلی روش  زوم نکنید فقط  مغز  کپ میکنه و  جا  میزنه و  میگه نخواستم.بابا ..نخواستیم بخوریم این کیکه رو ... یادمون باشه بیشتر روی  تصویرهای زیبا کار  کنید برای  پرت کردن  حواس ، مثل استخر .. یا مثلا من خودم رو در یک سالن ورزشی  تصور  میکنم که روی  وسایل ورزش دارم دراز نشست میرم و  عرق میریزم و  خیسی لباسم رو حس میکنم و یا دور یک سالن ورزشی بزرگ با یک عده خانم سرحال و خوشحال دارم نرم میدوم یا توی  پارکی  سر سبز مهم اینه که قلبم اینجا کمی  تندتر  میزنه و  واقعا فکر  میکنه الان داره ورزش  میکنه . یادمه یک بار  گیلی  گفته بود  اونقدر  صحنه شنا کردن خودش  رو  تجسم کرده که وقتی  اولین بار  میره تو استخر  میبینه داره شنا میکنه .. اینجا مهمه که تجسم شما براساس واقعیت باشه و تو  تجسم شلنگ تخته نکنیم....!!

تا الان دیدیم که صمیم رژیم نگرفت .. با فشار و زور  و بی میلی  غذاش رو کمتر  نکرد ..از  خودش  متنفر  نشد ..ترازو و  متر  و کالری سنج دستش  نگرفت هی  بالا پایین کنه و بزنه تو سرش  که چرا  هویج ده سانتیش  شده 15 سانت!! ( باورتون میشه یک دوره ای  از  عمرم ، هویجام رو سانت میگرفتم بعد میخوردم؟..هییییی  روزگار ..تجربه هم چیز خوبیه ها!!)

حالا برای شروع یک کاغد برارید ..با یک خودکار . کار دارم باهاتون..نگید  ای بابا بذار چند تا وبلاگ دیگه بخونم بعد ..بیکاری  تو هم صمیم؟!! ...اینترنت پره از این جور  خودکار و  کاغذ اوردن ها ..جان من یک این بار رو گوش  کن. بعد به دیروزت فکر  کن  ببین چی  ها خوردی  صبحانه ؟ از صبح تا ظهر ؟ از  ظهر  تا  عصر ..از  عصرونه تا شام ؟ بعد از شام ؟ قبل از  خواب ؟  تو خواب ؟ !!!!

سه روز  بنویس  این ها رو بعد که با دقت نگاه می کنیم میبینم ای وای  خیلی  چیزها رو از روی  عادت خوردیم مثل قند با چای ..یا خرما ..یا حلوا چون  خیرات بود!! یا دو سه تا برش  هندونه اضافه چون آخرش  بوده و حیفه بریزیم دور !! یا حالا دو دونه پسته میخورم موقع این فیلمه ای وای  چرا ظرفش  خالی شد!!!! بعد ببینیم چه مقدار از  این غذاها بخاطر طعم و مزه و بوش  بوده مثل سوخاری ..پیتزا ..سیب زمینی های  برشته و خوشگل کنار قیمه ..شکلات های  خوشگل تو ظرف  که به آدم چشمک میزنن!!! چقدر  از  این خوردن های اضافی بخاطر  تشویق بقیه هست ؟  بخور  عزیزم..بخور تموم شه چیزی  نمونه...چون بقیه خوردند پس من هم میخورم..چقدر  از این خوردن مال وقتی بوده که استرس  داشتیم ..اضطراب ..برای  تسکین خودمون بعد از یک دعوا  یا ناراحتی ..بعد از یک کم محلی  دیدن ....واقعا چقدرش بخاطر  نیاز واقعی بدنتون بوده ؟

حالا یک کوچولو برنامه داریم برای  سم زدایی و بعد  بلافاصله شما وارد بازی  مهیج و شاد  کاهش وزن میشین . اقا  میشه  نگو نمیشه ..من امتحان کردم شد  و نمردم و سالم و  زنده دارم براتون می نویسم ..یک روز  رو فقط اب  میوه نوش  جان کنیم .. لامصب  خورد به ما رمضون  وگرنه  می شد کامل انجامش بدیم ..از  صبح علی  اطلوع تا فردا صبحش یعنی  24 ساعت  آب  میوه خونگی  میخوریم ...یعنی  روزه اب  میوه میگیریم.این کار یکی از روش های  شفا بخشی  در  قدیم بوده ها ..از  خودم در  نمیارم! بابا والله به خدا گرسنگی کشیده نیست اسمش ..این همه ویتامین های  مفید به بدن میرسونیم  تو این یک روز .بینش اب  هم میتونید مصرف کنید ..اب  هویج..اب انگور ..اب  هندونه ..اب  طالبی ..آب  سیب ... هر  چی  تونستید  و میل داشتید . بعدش  حس  یک قهرمان بهتون دست میده..حس سی که تونسته یک  حریف بزرگ رو بزنه زمین ..و اون حریف  کسی نبوده جز  عادت.  ماهی  یک بار  این روزه رو بگیرید و  بعد که به اینه نگاه می کنید خودتون رو نمی شناسید ..رنگ وروی باز ..پوستی که زنده است و نفس مکیشه و شادابه ..چشمایی که برق میزنه ...لپ های سرخ و  قیافه بامزه خودتون ..مثل یک سیب  سرخ و شاد و خوشحال میشید ...اگه وسط این روزه دیگه خیلی  سختتون شد وواقع بهتون فشار  اومد ولش  نکنید  بلکه یک کم عدسی یا  لوبیای  پخته بخورید .. برای  اینکه بفهمید آیا  روزه اب  میوه درست و مفید بوده یا نه بعد از روز  اول به زبونتون نگاه کنید ..باید سفید شده باشه ..یعنی  همه چیز موفقیت آمیز بوده و شما حریف رو به خاک زدید ..افرررررررررررررین .

خب  من الان روزه ام . دیرز عصر  حدودای ساعت 7 شب بود که یک پیاله برنج و  چند قاشق  ماکارونی خوردم. با گوجه و خیار  ابیلمویی . بعد  همسر و پسرک شام دلتون نخواد  خوراک سوسیس با دورچین چیپس و  خیارشورو اینا خوردنبا ماست تازه و  من میل  نداشتم و  هول هم نکردم که فردا میخوام روزه بیگرم  باید بخورم تا نمیرم و  تا افطار فردا میشه 25 ساعت و وایییییییییییی!!  نخیر ..به راحتی  تا آخر شب  هر چقدر  دلم خواست اب  خوردم و  سبک و  خوشحال خوابیدم..برای  همین میگم بنده عادات خودمون نباشیم ... تا الان هم که ظهره  خدا رو  شکر  گرسنه ام نشده و  فقط  کمی  حس  می کنم آب  میخوام ..تصمیم دارم  امروز برای  افطار خودم و همسری عدسی مقوی  درست کنم و  کمی  نون و پنیر  و  گوجه خیار .  خرما حتما می  ذارم و خوشبختانه یکی دو سالی  هست که  به ندرت و بسیار  کم زولبیا بامیه میخریم و  من  میلم خیلی  کم شده امسال  هم . پس ب راحتی  من هم حبوبات و پروتتین دارم ..هم لبنیات ..هم نان و نشاسته ..هم سبزی و   ویتامین ... هم شیرینی  لازم برای  بدن با خرما در  حد یکی دو تا .. البته دو ساعت بعدش  حتما هلوهای  خوشگل و زیبای  تو یخچال رو مهمون می کنم به یک مسافرت رویایی درون بدنم  تا هر چی  ویتامین و  ماده غذایی دارن رو به من برسونند و من هم با اون ویتامین ها شارژ بشم و برای  شما چزهای  خوب و مفید بنوسیم و  حال همگی  مون خوب و خوشحال بشه ...

حرف زیاد دارم. خیلی ..فعلا ای سه تا پست رو جمع می کنم و  برای  همه ارزو می کنم ماه پر برکت و  با فکر و اگاهی  داشته باشیم.

خدیای از  این همه انرژی  که از زمین و زمان برام میفرستی  ازت ممنونم...از  میوه های  تازه ..از  دونه دونه برنج هایی که وقتی  میخورم کشاورز و برنج کارش  یک خنده بزرگ و  شاد میزنن بهم ..از ماست هایی که خودم درست می کنم تو خونه و گاو مهربون دمش رو برام تکون میده  و خوشحاله ..از  حس ارامشی که وقع  غذا خوردن دارم ..از   صبور باش ..اروم باش ..  هایی که به خودم میگم ..از  وقتایی که خسته ام و شب  موقع خواب  دستم رو میارم جلو و بوسش  می کنم و بهش  میگم برای  همه چیز ممنونم صمیم ام...انشااله همهیشه سالم و  اینطور با محبت و با نیرو باشی ..و  میخوابم..حتی  اگه همسر  از  خستگی بادش رفته باشه بوسم کنه یا  حتی بهم بگه چقدر  غذاهام خوشمزه بود ..من از  خودم..از  خدام.. اول تشکر  می کنم... تک تک اعمال و  کمک های  روحی و شادی هایی که به بقیه میدید این ماه و  جمع هایی که دور سفره شما  میهمان میشن انشالله مورد قبول حق ..اول خودتون راضی باشد بعدخدا  هم راضی  هست ...همسایه ها یادتون نره  ...یک ظرف  کوچولوی  آش رشته با نون و پنیر کنارش ..  یا یک سبد سبزی خوردن و با خنده و  خوشرویی گفتن اینکه برای  شما اوردم..میدونم وقتش رو ندارید ..من زیاد گرفتم امروز ... و مهربونی  کردن با بنده هایی از  خدا که دور وبر شما هستند و  منتظر  مهربونی و محبت دیدن و  لبریز از  مهر شدن در  این ماه ...

مراقب خودتون باشید ..برای  ما هم دعا کنید .

دعوای قاشقی!

  

 آقا کافیه صمیم حس  کنه  مجبور  به انجام کاری  هست  چه اجبار از طرف بقیه چه اجبار  درونی . اون وقت هست که به هر طریق  ممکن از اون کار فرار میکنه ..دقیقا دقیقا به همین خاطر بچه که بودیم هر وقت خواهر بزرگم می دید  به هیچ صراطی  مستقیم نیستم  موضوع رو از  زاویه نفع من مطرح میکرد مثلا میگفت صمیم جان...عزیزم بیا کمک کن با هم شام درست کنیم خدای  نکرده گرسنه ات بشه غذا حاضر  نباشه   بعد معده درد میگیری !!!! و صمیم که تا چند ثانیه قبل  کله اش رو این هوا می انداخت عقب و میگفت نمیام!!  مگه من نوکرم تواین خونه!!!! بدو بدو می اومد خدایی  نکرده معده درد  نکشتش! حالام ماجرا همین طور شده انگار .. می خوام بخش  اخر کشفیاتم رو در  مورد  کاهش  فوق العاده راحت وزن  بنویسم هی  دستم نمیره و  کودک  اندرونی!  لج میکنه  میگه  اصلا دلم نمیخواد الان بنویسم..هر وقت دلم خواست .. دست بهم بزنی  جیغ می کشم ملت بریزن ببرنت!!! اجبارش هم بخاطر  تعهد  خودم هست به شماها و  عذاب  وجدانی که برای  این منتظر گذاشتن هاتون  دارم خودم... فعلا یک موضوعی رو می نویسم باشد که به زودی  حس کودک اندرون  عوض  شه ... 

 

به سلامتی و میمنت دیشب  با آقای  همسر  دعوا کردیم..سر چی ؟  خیلی  با حاله اگه تعریف کنم براتون..اون وقت متوجه میشید  صمیم  هیچچچچچ چیش به آدمیزاد  نرفته  واقعا! دیروز روز سختی بود . من ظهر یک جا مراسم خاکسپاری  اقوام یکی از دوستانم رفته بودم و   موقع برگشتن قشنگ خودم میتونستم عرقی که از پشت سرازیر میشه رو دنبال کنم با حس  لامسه پوستم!!( چی شد!!) بعد  تا رسیدم خونه دوش  گرفتم و رفتم دیدن  بابا که چند وقت درگیر  ام آرآی و  اکو گردن و مغز و درمان بود و خدا رو شکر  نتیجه  این بود که چیز نگران کننده ای  نیست (اتروفی مغز )  و درمانی  لازم نداره  البته  بابا چند روز بود سرگیجه های  اذیت کننده می گرفت که مشخص شد مربوط به  مایع گوش  میانی (مسوول تعادل بدن)  بود و اون هم با دارو درمانی  برطرف میشه .بعد  پسرک و همسری زودتر رفته بودند اونجا  من  چند ساعتی بودم اونجا و از  خواهرم خواستم  با هم بریم خونه ما  چون حداقل یک ماه بود درست درمون هم رو ندیده بودیم.  تا اینجاش  توضیحات قبل از  عمل هست!!  شام هم  علیرغم خستگی  زیاد و  نخوابیدن عصر، دلتون نخواد  عدس پلوی  درست حسابی  درست کردم که خودتون میدونید چقدر  قر و فر  داره  و وقت گیر هست . اینا هنوز هیچی  نیست . موضوع از  اینجا شروع میشه که من قبل از شام دلم میوه خواست و  با خوردنشون حس کردم دیگه میل به شام ندارم و  اهمیت دادن به این حس ها هم در  کاهش وزن خیلی  خیلی  مهم هست ..حالا شام هر چی میخواد باشه به محض این که حس  کردیم کافی هست  دیگه ادامه نمیدیم خوردن یا حتی  هوسش رو.. خلاصه من  برای  خودم ظرف و قاشق  چنگال نذاشتم  موقع اماده کردن وسایل شام و لحظه اخر  یک پیاله کوچولو  گذاشتم که اگررررر  خیلی  هوس  کردم نهایتا چند تا حلقه خیار یا گوجه فرنگی بخورم..وسایل رو که چیدیم و  خواستم شام رو شروع کنیم  من گفتم ای  وای . قاشق  کمه ( حالا تا  چند لحظه قبل  اصلا قاشقی  لازم نبود ها!!)  بعد اینجا دیگه همسر  محترم وارد ماجرا شد ...یک لبخند  SO  SO   زد و نگاه کرد به من ..نگاهش رو هم ادامه داد با لبخندش ..منم گفتم چیه ؟ نگاه داره مگه ؟ برو برام بیار  لطفا ..اونم گفت نه میخوام ببینم فهمیدی منظورم چیه ؟ البته دوستان محرتم! ایشون  کلا در دبستان که بودن  انگار  معلم بهشون قید رو خوب  درس نداده یا ایشون خوب  یاد نگرفتن!!! مثلا همیشه یعنی  چند بار  نهایتا در  ماه!! نگاهش  هم  اشاره به حرف  معروف و صمیم دق بده!!  داشت که  هممممممممممممیششششششششششه!!! تو قاشق  چنگال رو یا کم  میاری  یا ناجور وزیاد ...مثلا دو تا چنگال  میاری  با 4 تا قاشق برای  3 نفر!!! منم حرص  می خورم وقتی  اینطوری  میگه.. اینطور وقت ها کلا حافظه اش انگار  شن های  کف  دهکده ساحلی  میشه  و هیچی  یادش  نمیاد که من چقدر  دفعات هم بوده که همه چیز رو مرتب و بدون بلند شدن و رفتن و اومدن دوباره اوردم .. حالا خواهرم هم داره نگاه میکنه منم یکهو یک ایمیلی که خونده بودم یادم اومدو گفتم این نگاه تو دقیقا  نمونه بارز  خشونت خانگی  علیه زنان هست....اولش که دهن شوهره باز موند ولی  بعد   زود حاضر جوابیش  به کار افتاد  و  از  حرصش گفت اگه این خشونت  خانگی  هست پس  اون مردایی که ...نذاشتم حرفش رو تموم کنه..سریع گفتم دور  از  جون جمع اونا کلا آدم نیستند که..من هم از  جنس و تیپ اون زن های  تو سری خو ر نیستم حضرت اقا ..بعد به من میگه میخواستم برات بیارم ها!! اینطوری که گفتی  اصلا نمیرم بیارم..منم  با چنگال کوچولوی  میوه خوری  دو تا خیار  خوردم  و نگاه  های  زیر زیری  همسر رو هم تحویل نگرفتم ..میدونی چیزی که ضربه آخر رو زد  این بود که بعد از شام تشکر  نفرمودند حضرت اقا ...انقدررررررررررررر  این کار میتونه من رو ناراحت کنه که ممکنه بخاطرش قتل هم انجام بدم یک روز!!!! در  کل مهمون ها  اصلا متوجه وخامت ناراحتی  من نشدند ولی بعد که رفتند  بهش  میگم  حافظه ات مشکل داره  یعنی  واقعا ؟  میگه تو توضیح زیادی داردی وگرنه نگاه من رو کسی  متوجه نشد منظورم چیه ؟ گفتم خودن که فهمیدم... حتما انتظار  داری  بفهمم و ساکت  باشم و بذارم هر  کی  هر  چی  میخواد  اجازه بده به خودش که بهم بگه ... آقا داغ کرده بودم ها ..بعد هم دیدم همسر رفت روی  تراس برای خودش  خوابید ..این دیگه از اون کارها بود ..چون واقعا تحمل این که کسی تو خونه ما  بخاطر یک بحث  بره جای دیگه بخوابه رو ندارم..تا حالا شده رفتم با مشت و لگد !!!! و اخرش  از رو کاناپه  اوردمش  گفتم بمیری  هم باید  توی  تخت بمیری منم کنارت باشم جون دادنت رو ببینم !!!!  البته شاید هم از قبل میخواسته بره  چون خیلی  خنک و مطبوع  بود هوا. منم در   حال جویدن  ملافه ام  بودم و حرص  میخوردم. البته تا نصف  ملافه رو قورت دادم از  حرص ولی بعد یک نقشه ای  کشیدم..اقا  نیم ساعت نشده بود  دیدم نمی تونم جای  خالیش رو نگاه کنم کنارم..تازه ناراحت هم بودم ها ..ولی  خب  ربطی  به هم نداره ..قانون خونه رو نباید زیر پا گذاشت ..یک روز  اگه بهتون بگم قوانین  خونه ما چیه خنده اتون میگیره ..بعد بلند شدم یک ذره بالا پایین پریدم ضربان قلبم بره بالا!!!   بدو بدو  هم در  تراس رو باز  کردم و  خودم رو انداختم بغلش و زیر ملافه اش  خودم رو قایم کردم..همچین با ترس  از  خواب بیدار شد  و هاییییی  چی بود؟  گفت که  فکر کردم سکته هه رو زد  همین الان!!  اومد  دعوام کنه دید یک صمیم  ترسون و لرزون با صدای قلب  تالاپ  تالاپ  و نفس های  کوتاه و  سریع کنارشه ..منم گفتم ترسیدم..خواب  جن دیدم.. دارم می میرم از  ترس  و محکم تر  رفتم تو بغلش...الهیییی .. محکم دستش رو انداخت دورم( تا همین نیم ساعت قبل  با تنفر به هم نگاه میکردیم ها!!!!)  و منو به خودش  فشار  داد و  من هم تا چند دقیقه ای  هی  تمرینات مخصوص  تنفس  آدم ترسیده و قلب  در حال سکته رو ادامه دادم و بعد خوابیدم با ارامش و  مهربونی!!! یعنی  مشکل خودم با خودم حل شد  اون رو نمیدونم دیگه!!!  

 

حالا خنده دار اینه که دم اذان صبح وسط  تاریکی  مطلق  این بار واقعی  خواب  جن دیدم..( ای  دنیای  تیر اعمال به سمت آدم پرتاب  کن!!)  خواب  دیدم  میخوام در  کابینت رو باز  کنم چیزی  بذارم یک صدای  خس  خس  نفس  وحشتناک میاد  منم تا اومدم دست بزنم به در  یکهو برق  تمام تنم رو گرفت و حالا بیدار شدم  دارم سکته کامل و اصولی !! میزنم میبینم شوهره نیست ....!!!   منم از  ترس رفتم تا جایی که جا داشت زیر ملافه و برای   خودم اواز  زمزمه کردم.... عملیات سکته هنوز  در  حال تکمیل بود این وسط! بعد فهمیدم چند دقیقه قبلش  پسرک تو اتاقش بیدار شده و  من رو صدا کرده و  همسر هم برای  این که من بیدار نشم بدو بدو رفته بغلش کرده و  همون جا دوتایی  تو بغل هم غش کردن از  خواب  ..صبح دیدنی بود قیافه شون...تازه  من صبح اول وقت هم تماس  گرفتم با همسری و خیلی  خونسرد انگار  اتفاقی  نیفتاده ولی رسمی و محکم  گفتم مدارک بیمه اش رو مرتب و حاضر بذاره دم دست فردا لازم دارم!!( مثلا انگار  ما هم رو خونه نمی بینیم تا شب!!!)  ببینید سلام کردن تلفنی  این جور  وقت ها باید  ملایم و با انرژی مثبت باشه تا طرف گارد نگیره  همون لحظه اول  ولی بقیه اش  محکم و  بدون نفوذ تا فکر  نکنه  شما  کلا اوکی  هستید با قضیه ناراحتی تون!!!  باز هم مشکل برای خودم حل شد بقیه اش بستگی  داره تو خونه چه طور آدمی ببینم..مثلا کافیه من برم در  همچین وقتایی طرف اون و  بخوام بغلش کنم واونم طفره بره.یکهو یک  بانوی پلنگ خشمگین  میزنه به شونه همسری و  میگه برو کنار ..کار  دارم ...و جلوی  چشمای زل زل  اون  با اخم و تخم و  کمی  پاکوبوندن ( درجه اش  خیلی  مهمه..باید  ضربه اهسته ولی  محکم باشه تا بفهمه عصبانی  هستید ولی  لوس و ننر  و  میدون خالی  کن نیستید !!)  میرم  روی  مبل دراز  می کشم پاهام رو می ندازم روی  هم و به سقف  خیره میشم!!!!  

 

خلاصه که  ما بلاخره نفهمیدیم از  چی  ناراحت شدیم ؟ خسته  بودیم و تحملمون کم شده بود  موقع شام ؟  از  اینکه اشاره کرده به برخی  ضعف هامون و همزمان به نکات قوت اشاره نکرده حرصمون در اومده ؟ از  این که دو قاشق از  اون غذای  خوشگل و اشتها بر انگیز  نخوردیم  مغزمون حس فقدان و  ضایعه اسفبار  بهش  دست داد ؟  از  این که  جلوی  ملت خیط  شدیم  دادمون رفت بالا ؟   و نکته مهم اینکه همه این کارها و عکس العمل های درون گروهی!!! باید طوری باشه که بقیه  متوجه نشن یا خیلی  جدی  فرضش  نکنن ... مراقب  خودتون باشید .. 

 

یک کیلو دیگه تو این هفته کم شد ....

آفرررررررررررررررررین عزیزکم.  

عمل مامان جون

 

 میخواستم امروز بنویسم ادامه برنامه کشفیات رو  ولی  الان یک عدد صمیم با چشم هایی  خواب آلود نشسته و داره از  لای  چشم هاش  تایپ میکنه... دیشب تا صبح بیمارستان بالای  سر مامان جون بودم  و بعد هم کله سحر   از  همون جا یکراست اومدم سر کار  .خیلی  اورژانسی و اتفاقی  دیروز  مامان جون عمل شدن . یعنی  دکتر  دیگه وقت ازادی  نداشت و  دو روز قبل که رفتیم برای  معاینه  گفت فردا صبح بیا بستری و  ظهر  هم عمل . خرید پلاتین و وسایل  عمل و ازمایش و اینا با خودم بود چون من همراه مامان جون رفته بودم و  فقط  چند ساعت وقت بود تا وسایل عمل رو بخرم بدم اتاق  عمل استریل کنن . قضیه هم اینه که مامان جون ،کنار  پاش  نزدیک استخون شست پاش  زده بیرون و  بدجور  درد میکنه. اونقدر  هم بزرگ شده که به راحتی توی  کفش  جا نمیشه و  دکتر وقتی  دید گقت  عمل لازم هست و  البته ربطی به ارتوروز  این سن نداره و با این عمل فقط یک درد  کم میشه  نه همه چیز . هر دو تا رو عمل کردند و قرار شد مامان جون  بنا به توصیه دکتر که پله مطلقا ممنوع هست براش  بیاد خونه جاری  جون  تا من هم بهشون نزدیک باشم. دو کوچه با هم فاصله داریم . پسرک دیشب  تنها بود و اخر شب زنگ زد و با حالت مغروری که همیشه داره  با یه لحنی گفت مامانی جون..بیا خونه ..بیا پیشم ..خیلی  جلوی  خودم رو گرفتم تا اشکم نریزه . اونم جلوی مامان جون که صد بار گفته نمی خوام به هیچ کس  زحمت بدم..این بیمارستان دولتی  هست و  واقعا از  سیستم درمانی  بیمارستان های  دولتی  ناامید شدم. دکتر  هیچ جای  دیگه ای  عمل نمیکنه چون تعهد داره به این بیمارستان .دیشب  به صبا زنگ زدم گفتم ببین من لگن گذاشتن برای اوکی هست ولی  میخوام بدونم کلا وظیفه کمکی  (کمک بهیار)  هست یا نه ؟  آخه طرف همچین خودش رو برام تاب  داد و گفت وا ...پس تو برای  چی  اینجایی که گفتم حالت رو میگیرم قر دار  بانو!!! من هم رفتم خیلی  محترمانه به استیشن پرستاری  گفتم برای بیمار  تخت فلان لطفا  لگن ..اون کمکی هم اونجا بود جلوی  مافوقش  میگه  از فلان جا بردار  خودت بذار ..گفتم عزیزم..من برای  مادرم مشکلی  ندارم و  میذارم ولی ایشون راحت نیستند و گفتند فقط  کمکی !!!  اونم غر زد که وقت استراحت منه!!! و  از من کار  می کشید!!! من هم تشکر  کردم که بخاطر انجام وظیفه به من لطف کرده!!  سه بار تا صبح ازش خواستم و  تو دلم گفتم اگه یک بار بگه نمیذارم  منم صاف میرم خدمات پرستاری  ازشون توضیح میخوام..فکر  کنید برای  همراهی  فقط یک صندلی  گذاشتن تو جای  تنگ بین تخت ها ..مامان جون که خوابید من  کتابم رو برداشتم اومدم تو سالن روی  مبل ها نشستم  دیدم برق های  راهرو رو خاموش کردن.منم رفتم بیرون سالن  به پرستار هم گفتم کاری  داشتید صدام کنید من بین تخت جا نمیشم بشینم!!! الکی گفتم..اونام چپ چپ نگام کردن ولی قشنگ معلوم بود  فهمیدن نمیشه از  ندونستن  همراه مریض  سو استفاده کنن  این بار ... هنو ز رو مبل ننشسته بودم که  چند تا اقا  پریدن تو سالن و  تو حلق من نشستن .. داشتم خفه میشدم از بوی   تن و سیگارشون که قبلا  کشیده بودن ..آقا  خسته هم بودم چون ظهر  که از سر کار  اومدم یک ساعت فقط خوابیدم   عصر فوری برای  شام همسری و پسرک عدس پلو با مرغ گذاشتم و برای شام جاری  جون که از صبح زود با مامان جون بیمارستان رفته بود   هم  ته چین بادمجون که برادر شوهر  خیلی  دوست داره  درست کردم و وقت گیر شد دو تا کار..انقدرررررررررررر شب  از  خوشمزه گیش تعریف کردن که واقعا خستگی از  تنم در  اومد . شانس  ما  که همسری  این غذاها رو نمیخوره و بادمجون بدبخت اصلا تو دلش راه نداره  ...  یک حبه سیر تو مایه  گوشتی ته چین به قدری  بو و حس خوب و طعم بی نظری  داد بود به غذا که حد نداره  ..خلاصه جای  ما و شما دیشب خالی بود برای  این غذا .  

 

آقا شد ساعت یک شب منم داشتم از خواب  میمردم .مامان جون هم خواب  خواب بود  البته قبلش همش جوش میزد تو میخوای  چکار کنی  امشب و الهی بمیرم   که از  خواب و  استراحت افتادی و کلا از این حرفا .شما ببین من چقدر  خسته بودم که یک ملافه گرفتم و  روی  زمین  زیر تخت !!! و نزدیک دیوار  پهن کردم و  دو  ساعتی خوابیدم...صبح به خودم میگم صمیم ..نگقتی  سوسکی  چیزی داشته باشه!!! ووووییییییییییییی  چه میشد!!! انقدر  با همراهی های بیچاره که از راه های دور  اومده بودند بد حرف میزدند که حد نداشت ..انگار  ادم نیستند اینا ..صبح خدماتیه اومده ساعت  4 داد میزنه همراهی بیدار شو !!! به شما چه اخه ؟ نه بعدش اومدن چک کردن چیز ی رو نه کار خاصی داشتند .. صبح هم ساعت  6 خدماتیه اومده  همون نیم وجب  صندلی رو جمع کرده منم پاهام رو روی  هم انداخته بودم داشتم با  مامان جون حرف می زدم..یک ثانیه دیرتر از بقیه بلند شدم صندلی رو گذاشتم بیرون تا ببرند جلوی  همه به من میگه خانم رفقات!!! ( بقیه همراهی ها ) چاییشونم خوردن شما الان بلند میشی ؟ منم تو چشماش  نگاه کردم گفتی  وقتی  جنابعالی  خواب بودید من چاییم رو خوردم جناب!!! یک نگاه کشداررررررررر هم بهش کردم خودش  جا خورد ..انگار من مثل روستایی های بی زبون و ساده اونجام که اینا واسه ما شیر شدن!!! خدا واقعا هیچ کسی رو بیمارستان دولتی   نندازه .. واقعا فرق خصوصی و دولتی  تو برخورد خیلی  هست .. دکتراش  ماه بس که خوش اخلاق و  جراحاش  گل و  همیشه لبخندی  هستند .ولی  وای  از  پرسنل پایین دست ...حداقل در  مورد این بیمارستان که آموزشی هم هست و  مریض بدبخت هیچ حقی  نداره ..از رضایت نامه  عمل بگم که صاف باید امضا میکردی اگه به هر  دلیلی!!!  اینا من رو کشتند یا خودم مردم بعد از  درمان این ها ،  حق  هیچچچچچچچ اعتراضی  ندارم!! خیلی رو  میخواد . 

 

 دیشب   از ته دلم برای  همه مریض ها دعا کردم..انشالله این مدت یک ماه نقاهت مامان  جون هم بگذره ..انقدرررر  اینا خوبن تواین  8 سال کاری نبوده که بتونن انجام بدن برای  من و  جاری  جون و کوتاهی  کرده باشن بعد برای  یک روز  وقت گذاشتن اینطوری  تشکر و   خجالت زدگی  دارند... به من میگن از  مامانت خجالت می کشیم بگیم  به تو زحمت دادیم ..خدا به مامانم چکار  داره آخه!!!  ببین تا کجا ملاحظه می کنند . خدا سایه این   خونواده  رو از سر ما کم نکنه و  همه پدر  مادرهای  گل و دوست داشتنی . 

 

بچه ها حتما اون کشفیات رو ادامه میدم و مینویسم براتون فقط  کمی  دیر و زود بشه  عذرخواهی  می کنم...راستی شاید براتون سوال پیش بیاد که  دختر خودشون مگه نیست شب بمونه ؟ یک جورایی  هنوز  نمی دونم اصلا خبر  داره یا نه چون تور گاید هست و  خیلی  دیر میاد  خونه و  احتمالا فکر کرده مامان جون شب  مهمونی جایی مونده .. کلا اهل این فداکاری ها  یا به عبارتی  انجام وظیفه ها نسبت به  والدین  نیست . اونا هم  اصلا  روش حساب  نمیکنند .  البته من دیروز زنگ زدم بهش  غیر مستقیم بگم برنامه چیه که گوشیش آنتن نمی  داد . مامان جون هم تمایل نداشت  اصلا اون بیاد ..کلا رابطه ما سه تا ( من و جاری و مامان جون ) با هم  گرم تر و بهتر  از بقیه هست .   

شنگول و شاد باشید الهی  همیشه  و چهار ستون بدنتون هم سالم .

سوت ..سوت ..سوتی ...

 

فعلا اینو داشته باشید تا پست بعدی بیام و بقیه کشفیاتم رو بگم.  مرسی از همراهی و  دلگرمی  همه . 

آقا رکورد سوتی  قرن رو زدم چه زدنی!! یعنی  صمیم  نباشم بخوام اینطور  آبروداری  کنم!! انقدررررررررررررر سوتیش  خراب بود که فقط با دهن گشاد و گل مالیده!! بر و بر  تو حلق  مردم نگاه کردم و  نیشم هم باز و  بیچاره ها نمیدونستند بمیرن یا بخندن!!!  

یک دوست جدیدی داریم خیلی با حال و با کلاس و  مایه دار!!!  از  همسر خواسته بودند  بیشتر اشنا شیم با هم و  خانم ها با هم اشنا بشن .آقا ما هم گفتیم یا علی و  عشق آغاز شد .. ..نه ببخشید  گند زدن به خودمون آغاز شد!!!  فقط  یک صحنه رو براتون میگم بقیه اش رو خودتون حدس بزنید دیگه .. اقای  خیلی  محترم رو به م نکردند و فرمودند  صمیم خانم !  اسم پسرکتون خیلی  زیباست ..البته سخت هم هست  بهتر نبود  اصلا یکهو میذاشتید یونان که همه راحت شن ؟  

بعد فکر  میکنی  جوابی  که بی  لحظه ای  مکث و  فکر  از  دهن من  پرید بیرون چی بود ؟  با خنده و نیش  گنده گفتم نه اتفاقا پیشنهاد بهتری  دارم..چطور بود  بذاریم  کو*نا ...؟!!!!! معععععععععععععععععع ...علی سیاه شد ..بعد بادمجونی شد ..بعد  وسط  چشماش  یک حلقه بنفش  دیدم یک  لحظه! بعد توقف  خون تو رگ هایی که به  مغزش  میرسه رو خودم شخصا رویت کردم!! بعد  خاک عالم روی  این کله من! اومدم توضیح بدم  و  علت این حرفم رو بگم  میگم  آخه با این اوضاع و شرایط اقتصاد ی و قیمت ها باید  گفت  کو نان ؟!!! ها ..کو ..نان ؟!!!!! حالا طرف  دور  اروپا رو سیاحت میکنه انگار مثلا رفته شاندیز ما!!! بعد انگار  این گرونی  و قیمت نون چیز خاصی بود  که توجیه این حرف باشه!! خدایا ...یک قرصی  چیزی بده من بخورم این اخلاقم خوب شده ..بعد  اون بنده  خدا خیلی  اروم روش رو برگردوند و با همسر شروع کرد به صحبت و من نیشم باز و  چشمای  خودم گرد  دارم  زل زل  نگاش  می کنم.. حالا خنده  هم وسط  حلقم گیر کرده نه میره پایین نه میاد بالا ..خانمش  م سریع خودش رو به درست کردن موهای  دخترکشون سرگرم کرد  من یکهو  با دستهای  اویزون  و  نیش باز  موندم وسط  صحنه!!  هییییییییییی  خدایا  به این مرد  صبر  عطا فرما ..من میدنم به محض  این که دور  از  جون این همسر بمیره یک صف فرشته خدا بدو بدو بغلش میکنند بی حساب  کتاب  میبرنش  صاف  تو بهشت شوتش  میکنن میگن این همون شوهر  صمیم  بود که میگفتیم ها!!! تو سوییت  نو ر چشمی ها  جاش  میدن ..انقدر این بشر صبوره که تا حالا هم من زنده ام هم خودش!! 

 

بعد فکر  میکنید این بچه ما به کی شبیه شده ؟  دیشب  روی  تراس  نشستیم و داریم  جای  همگی  خالی شام میخوریم..شامی  کباب  با دورچین  نخود سبز و  هویج و کدو و  گوجه  این چیزا که من خیلی میلم میکشه این روزها به سبزیجات و  زود هم سیر میشم..بعد عمه جان که اومده دیدن پسرک هم نشسته و   چهار نفری داریم شام میخوریم .پسرک به گردن عمه جان نگاه کرد و یکهو گفت  مثل مامان منه!  ما گفتیم چی  عزیزم ؟ میگه عمه جان مثل مامانی  جون منه..من با خنده نگاه ردم گفتم خدا نکنه مامانی !!! ( قیافه عمه جان دینی بود !) میدونه شوخی   پشت وانتی   دارم باهاش!! بعد میگم عزیزم من که گردنبند این شکلی  ندارم..چی شبیه مامانی  هست ؟ یهو  بلند شد  تررررررررررررررق  کش  سو ...تی..ن ... عمه جان رو کشید و ول کرد و  علی به اسمون و ستاره ها  نگاه میکرد و  شام میخورد و عمه به گل ریزهای  تو  سفره .. منم نیشم باز  تو چشم عمه زل میزدم!!!! یک آن دیدم بچم بدو بدو  بلند شد رفت از  تو اتاق  یک  سو ..تین .. نیم متری !!  اورده میگه این مال  مامانی  جون منه .. از  اون لباس ها که مال دوران مزوزوییک ( قبل از  لاغری  اخیر  من بود ) هی  هم تو هوا تابش  میده و  این بار  عمه جان زل زل به من نگاه میکرد و من  به ستاره ها و آسمون زیبای  شب و  علی  به گل های  سفره ... دنیا دار  مکافاته مادر  جان!! شما عبرت بگیر  از  من .. نکن این کارها رو با خواهر شوهرت ... 

 

میگم اونایی که پسر بچه داشتند  هم اتفاق  افتاده براشون ؟  این بچه میاد  لباس رو میده بالا و شکم خودش رو میذاره روی  شکم من ..کلا بچه نوازشی و   حسی بوده از  اول .. بعد من دیروز  دیم این لباس  زیر بچه یه نیم متری  حدودا!! جلوتر از خودش   ایستاده .!!!!فقط هم دو ثانیه طول کشید  .بعد  مترش  افتاد پایین  و صاف شد  دوباره لباسش ..  از  یک نفر دیگه هم پرسیدم اون هم میگفت  بچه من وقتی با شست پای من بازی  میکرده  متر باز  میشده!!! هنوز  از  مشاور نپرسیدم رفتار  درست چیه و اصولا بچه درکی  از  لذت این طوری  داره یا فقط  تحریک ساده هست ..چون یک ذره سرما سرماش  بشه یا اب یکهو بریزه روی  بدنش و  این جور  وقت ها که  محرک خارجی  در  کار باشه متر شروع به کار میکنه!!!  بازم خدا روشکر به اون خواستگار  قطری  ام ( عبداقادر  بن جاسم ) جواب  ندادم.. وگرنه لباس  زیر بچه به دم اتاق سرهنگ میرسید  از رو تراس!!!!