من و همسرم عاشقانه هم را دوست داریم.

صمیم-۲۹و اندی سن!- 12ساله ازدواج کرده-همسر و پسرکش رو میپرسته- عاشق تر از اونا کسی هست؟

من و همسرم عاشقانه هم را دوست داریم.

صمیم-۲۹و اندی سن!- 12ساله ازدواج کرده-همسر و پسرکش رو میپرسته- عاشق تر از اونا کسی هست؟

مهمانی و مهربانی

  

این صدای خروس صبحگاهی  منو کشت از  ذوق ..فکر  کن تو این محله صدای  خروس بیاد!!! اینقدرررررررررررر  عجیب بود که اولین بار  باور  نکردم ..بعد  دیدم نه انگار  هر روز  اونم چند نوبت تا صبح و طلوع آفتاب  میخونه...به خدا  سال های  سال بود این صدا رو نشنیده بودم و  الان خوشحالم  همسایه  چند تا اون طرف ترمون تو  استخرش داره مرغ نگهداری  میکنه!(باور  کنید ) و  چه تخم هایی میکنن لامصبا! البته من که تخم هاشون رو ندیدم ولی  از صدای    مرغه میشه فهمید  حتما خیلی  درشت و  بزرگن  دیگه!!!! طفلی  مرغا ..خوب شد  ما مرغ آفریده  نشدیم..یک بار فوقش ، یک دو زرده !!  دنیا اوردیم اونم تو بیهوشی  و  بی خبری ..نه اینکه هر  روز ..... بگذریم ..   

شماها خوبین ؟ منم  خوبم..هفته تقریبا شلوغی  داشتیم. 5 مرداد  91  روزی  بود که من گریه کردم..و فراموش نشدنی بود ..مراسم خداحافظی و وداع با مهد کودک پسرم ..مهدی که  بیش از دو سال ونیم  این بچه رو روی  چشماش گذاشت و بزرگش  کرد ...یک تولد کوچولوی  خداحافظی  گرفتیم براش  اونجا و موقعی که مربی ها یکی  یکی  می اومدن وسط  سالن و  پسرک رو در  اغوش میگرفتن و  توی  گوشش حرف میزدن من این طرف دوربین اشک هام  گوله گوله میریخت و اون ها اونطرف دوربین .. مدیر  مهد وقتی  محکم منو بغل کرد  هیچ کدوم نمیتونستیم جز با زبون گریه با هم حرف بزنیم...خیلی  خودم رو نگه داشتم ولی  نشد ..نشد ..و همه قدرشناسی  من ..همه  سپاسی که از  این مجموعه داشتم و دارم  با اشک سرازیر شد به سمتشون...  

من نهایت رضایت رو از  همه شون دارم  . برای  تشکر هم رفتم پیش  دکتر عالیجناب !!  رییس   مجموعه که باید  حداقل از یک هفته قبل  از رییس دفترش  وقت گرفته باشی و  من هم با زبون   مهربون و  به قول مامان چاخان ذاتیم!! تونستم  با انتظاری  دو سه ساعته  ازشون  وقت بگیرم و وقتی به دکتر جان گفتم که مجموعه تحت مدیریتش  چقدر  عالی  هست و من از  مهد  خیلی راضی بودم و با اینکه محل کار  خودم مهد داشت ولی  اونجا رو ترجیح دادم این مرد  اسوه غرور و  بی تفاوتی و اشرافیت ، بلندشد و  نزدیک بود از ذوق  همدیگه رو بغل کنیم که خدا رو شکر به دو قدم اومدن سمت من و  تشکر زیاد و برخورد عالی  ختم به خیر شد!!  دوستم میگه  ببین منو! این دکتر  انقدر  جبروت داره که ماها جرات نمی کنیم بریم دم اتاقش  بایستیم و واقعا بعد از  چند  ثانیه اگه اضافه تر  بمونیم اونجا مستقیما بهمون میگه از  اتاق برو بیرون اگه کارت تموم شده...اصلا یک سیستمی  دارن اونجا برای  خودشون و  من خوشحالم  تونستم با ارامش و  به خوبی  تشکرم رو از  مدیر  مهد به گوش رییس بزرگ برسونم و اقدامی برای  نشون دادن تشکرم انجام داده باشم ..

 

مهد جدید سو سو   هست برام..هنوز  نمیتونم قضاوت کنم..نزدیک خونه مون هست و  همسری  مسوول بردن صبحگاهی  پسرک به مهد هست ..فکر  کن بچه ساعت 9 میره!! یک روز  که بدو بدو خواسته ببرتش  دیده کل تخت و سیستم !!  خیسه و سونامی  اومده...!! عجیب بود چون ماه هاست پسرک کنترل داره و از قضا اون شب  دستشویی نرفت قبل از  خواب و  اتفاق  شیرین برای  پدر جان افتاد و  باز  دوتایی رفتن تو حموم و  هی بچه رو شست و سابید.میگم خوبه ها!!  حالا میفهمه همچین هم کار راحتی  نیست  بردن بچه به مهد ..البته من هم کار  خاصی  نمیکردم..بچه رو تو خواب بغل میکردم و  تو آزانس  مینشستم و میرفتم دم مهد پیاده میشدم و  تحویلش  میدادم!!!!  خیلی سخت بود ..نه؟!! 

علت تغییر  مهد هم این بود که تو تموم این مدت پدرم با محبت تمام ، کل هزینه آژانس  رفت و امد ما به مهد و سر  کار  من و برگشت ظهر رو تقبل کرده بود که هزینه کمی  نبود  اصلا و  همسری  گفت دیگه کافیه صمیم و  نمی خواد  و درست هم نیست  این هزینه بیشتر  از این بهشون وارد بشه. میدونین مسیر  این مهد  جوری  بود که از  ما تقریبا دور بود و  با  ماشین خودمون هم  اصلا توجیه اقتصادی  نداشت این رفت و امد هر روزه و  ما همون یک سال و نیم  پیش  تصمیم گرفتیم مهد بچه رو عوض کنیم بیاریم نزدیک خودمون که وقتی  بابا فهمید  من چقد استرس  دارم و اصلا مهد مناسب  از  نظر من برای  بچه اون سنی  به راحتی  پیدا نمیشه منو دعوا کرد و گفت حق  ندارم مهد  پسرک رو عوض کنم و باید بچه در  محیط امن و  ارامی  که هست بمونه ..الان دیگه پسرک بزرگ شده و  خوب  حرف میزنه و میتونه از  پس خودش بر بیاد  تو مهد  و ما این بار  از  پدرم خواهش کردیم اجازه بده و قبول کنه این محبت و لطف  کافی باشه ...مدیر  جدید مهد ادم بسیار  اجتماعی و  خوش برخوردی  هست . من خیلی برام مهمه که مدیر و معاون مهداز  این ارایش کرده های  ناخن شش سانتی که فقط قیافه میگیرن نباشه ..اصلا خود  ظاهر و  وضعیت  ارایشی  مدیر  مهد نشون میده ادم مسولیت پذیری  هست یا نه ..شاید  من اغراق  کنم ولی  حس من خیلی  خوب  راهنماییم میکنه در  این جور وقت ها ..مدیری که سر و وضع لباس و ارایش و  برخوردش جوریه که انگار  مهمونی  اشرافی  دعوت هست بعد از  صحبت باشما ،نمیتونه بچه ای که گریه میکنه رو اروم کنه..نمیتونه حس دلسوزی و  مسولیتش رو خوب  انجام بده ..نمیتونه به فکر  روح و روان بچه ای باشه که  سوپش رو نمیخوره یا از صبح با بد اخلاقی اومده مهد  مثلا! مدیری که هر  چی شما گفتید بگه بعلههههههههه ..ما هم همین کارو میکنیم حرفاش  غیر واقعی هست ..من چند نمونه امتحان کردم دیدم حالت و وضعیت بچه های  مهد اصلا به حرفای  مدیرش نیمخوره . منظورم اینه که   این مدیر جدید و معاون زیبا و مهربونش  به دل من نشست خیلی .پسرک روز  اول از  مهد بیورن نمی اومد ..مدیر با یک زبون بسیار  خوشگل بچه گانه باهاش  صحبت  میکرد و  اجازه داد تمام قیچی های رنگی و کاغذهای رنگیش رو پسرک بیاره تو سالن و  کاردستی  درست کنه مثلا ..یا تمام وسایل  داخل  کمدها وویترین ها ر رو با سخاوت  تمام  جلوش  گذاشت تا بازی  کنه ولی  راستش  فضا خیلی  کوچیکه به نظرم..البته مشکل من اینجاست که در  ذهنم ناخود اگاه اونجا رو با مهد قبلی  مقایسه می کنم ..مهدی که اتاق  نوزادانش  فقط به اندازه کل سالن و کلاس های  این مهد بود ..اون مهد  بر مبنای   اصول مهندسی و با طراحی  و هدف  یک مهد  کودک ساخته شده بود ولی  مهدهای  الان همه شون یک خونه  هستند با چند تا اتاق و یک حیاط و وسایل بازی ..سرویس  دستشویی اون مهد با یک اتاق  کامل اینجا برابری  میکرد .. من تمام تلاشم اینه که مقایسه نکنم وبه کیفیت اموزش و  رفتار مربی های اینجا توجه دارم الان ..  

 

ضمنا ما یک فرشته مهربون هم داریم که با دوربینش همه جار و میتونه ببینه حتی  شب ها  تو اتاق بچه ها رو ... فرشته اروم میاد بچه ها رو ناز میکنه و کارهای  خوب اون ها رو یادداشت میکنه و  در  اولین فرصت براشون جایزه میگیره که اولین فرصت میشه صبح روز بعد!!! من هر شب  قبل از خواب  به پسرک کارهای  خوب اون روزش رو و حسی که در  من ایجاد کرد اون کارها و  اینکه چرا خوشحال شدم رو براش  میگم .ما قبل از  خواب  مراسمی  کوچولو داریم ..اول من حمد و سوره رو براش  میخونم و اون هم کلمات اخر  هر ایه رو ( برای  حمد که طولانی تره ) با من همراهی میکنه و  قل هوالله رو از حفظ بلده. برامون خیلی  مهمه که سه بار قبل از  خواب  با هم قل هوالله روبخونیم.. بعد  نوبت امام زمانه .  با یک صلوات از فرشته هامیخواهیم سلام ما رو به امام زمان  مهربونمون برسونه و خوشحالش  کنه ...بعد  از  خدا تشکر  می کنیم که به ماشام خوشمزه داده...پا داده که بازی  کنیم...جناب سرهنگ داده که با پسرک دوست هست خیلی ... اتاق  جدا و وسایل خوب  داده..بابایی و مامانی مهربون داده..هر شب  از  خدا تشکر  می کنیم که  مهربونه و  به ما کمک میکنه مامان خوبی باشم من  و  وقتی عصبانی  میشم داد نزنم!!!!  به بقیه کمک کنیم و  دوستامون رو بغل کنیم و باهاشون خو ب باشیم.. 

 

بعد میریم سراغ سوالات پسرک از من..خیلی  کنترلش  کنم که بسه و بخوابیم ا لان دیگه ،حدودا بیست تا سوالی  میکنه ..مامانی  جون..چرا الان خورشید  نیست ؟  ما چطوری حرف  می زنیم ؟ صدامون از کجا در میاد ؟  الان ماه کجاست ؟ خدا چه جوری  ما رو میبینه ؟ دوربین داره ؟  فرشته های  من چه جوری  ازم مباظبت!! می کنن ؟  تو چرامیری سر کار ؟ میشه من دوباره برم تو شیکمت ؟ من کوچولو بودم  تو چکار  میکردی ؟ گاو قرمزه ام (بادی ) الان تو حیاط  به چی فکر  میکنه ؟ زن دایی  کی  میاد  خونه مون دوباره؟ کی  میریم خونه  زن عمو جون ؟ الف  مامانی  منظورشه . و کلی سوال دیگه . بعد من بوسش  می کنم و بهش  میگم خیلی  خوشحالم که تو پسر  ما شدی  و  من مامانی  تو هستم..تو  مهربونی ..به من کمک میکنی ....باهوشی ..چون میدونی  نباید دست به اتیش بزنی و میدونی وقتی  من خوابیدم نباید بپری روی شکم  من!!!  تو  زرنگی  چون میدونی  نباید  کس به بچه دست بزنه ..تو قوی  هستی  چون کسی  حق  نداره بدون اجازه بغلت کنه  و ببره تو رو با خودش ...چون تو بهش  میگی دست نزن به من ... تو  تمیزی  ومنظمی  چون قبل از خواب  هر شب  وسایل بازیت رو مرتب  میکنی و لگوهات رو سر جاش  میذاری تا گم نشن ..تو  با حیوون هامهربونی وبهشون غذا میدی  و نمی ذاری کسی  اذیتشون کنه ..تو  مودبی وحرف بد و زشت نمیزنی ..و بعد هم لا لا لالایی ..گنجشک ..لا لا لا ..شب تاب ..لا لا لا ..آمد دوباره ..مهتاب  بالا ..همون که موقع بچگی  هامون ساعت 9 از  رادیو پخش میشد روبراش  میخونم و بعد بوسش میکنم و  اروم میخوابه ..گاهی هم منو خواب  میکنه و میبینم تو هال با باباییش د وتایی نشستن دارن  فوتبالی چیزی  نگاه میکنن ..و من نمونه کامل یک مامانی اسکول شده میشم!!!   

 

دیشب  صبا و سهیل و  مامان اینا رو افطاری  دعوت کردم خونه مون و یک کیک کوچولو هم گرفتم تا از سه سالگی  پسرک عکس  داشته باشیم..رایتش  اصلا جور  نمیشد  تولد بگیریم براش ..موقع اسباب کشی و بعد هم شلوغی کاری  تیرماه  من و  اینا .. از  سوپ های من همیشه تعریف میکنند  این ادم های  مهربون ... خورشت کرفسم رو خانم سهیل خیلی دوست داشت .برای  سحرش  گذاشتم.. مرغش رو شوهر صبا خیلی تعریف کرد ..برای  سحر  اون هم گذاشتم و برای بابایی مهربونم که نتونست بیاد ( استراحت لازم داشت ) هم غذا گذاشتم مامانم ببره ... میدونی من ظهر  تصمیم گرفتم دعوتشون کنم و  از ساعت  2 تا 7 شب  بدو بدو به سبزی  پاک کردن و  خورشت درست کردن و مرغ سرخ کردن و چیدن وسایل و  بینش هم ی ساعت خواب!! گذشت ... من خیلی دوست دار م خونواده هامون دور وبرمون باشند ..این افطاری ها وشام ها بهانه هست..مگه ماها  چند سال تضمین هست که دور  هم باشیم / کی  میتونه بگه فردا کدوممون حتما هستیم و  تو مهمونی بعدی همه اونایی که دوستشون داریم  کنارمونند یا ما خودمون  هستیم کنارشون ؟ 

 

خلاصه که شب خوبی بود ..عکس  گرفتیم .. کیک  خوردم کمی ...ظرف ها رو مرتب  و تمیز شستند  خواهرم و خانم داداشم و  من استراحت کردم بیشتر ... از  اینکه بعداز مهمونی  فقط یک ظرف  غذا  به اندازه ناهار  پسرک غذا موند حس سبکی  کردم ..غذای  زیاد تو یخچال برنامه غذایی من رو  خراب  میکرد .. یک  برش  خوشگل از  کیک رو  هم برای خانم سرهنگ بردم که با مهربونی کلی  نعنای  خوش بو و  تمیز  از باغچه  شون برای  من چید و تمیز کرد و خشک کرد و فرستاد برام  . که از  خیارهای  ارگانیک و  معطر باغچه شون برام اورد و غوره های سبز و  ترش رو برام چید و من هم همشون رو دادم به خانم سهیل که عاشق ترشی هست . مامان جون اینا رو نشد دعوت کنیم چون جاری  جون مهمونی داشت و خونواده خودشون دعوت بودن و من تصمیم دارم انشالله یک کیک خوشمزه خودم درست کنم و دلمو بزنم به دریا  و خودمم خامه وسط و روش بریزم (درست نکردم خامه ای تا حالا ) و مامان جون اینا رو  دعوت کنم  بیان افطاری  و به صرف کیک تولد!  خوب  میشه  حتما .  

 

مراقب خودتون باشید.  

صمیم زیبا و بانوی  موزون من..مرسی که دیشب  اینهمه زحمت کشیدی ... و  چه خوب که چند وقته به همسری گفتی دوست داری بلند و درست از  زحمات مهمانی و  اماده کردن غذا تشکر  کنه  ( و یادش  نره ) و چه قدر خوشحالی که چند وقته بلند میگه صمیم جان ..مرسی ..خیلی  خوب و عالی بود ..ببین چقدر  راحت شدی الان ..باید بعضی خواسته ها رو مستقیم و واضح گفت و هی  پیچ و تاب  نداد ...افرین .

نظرات 66 + ارسال نظر
مریم چهارشنبه 8 شهریور 1391 ساعت 09:03

صمیم جان سلام امیدوارم خوب باشی نظرم را خصوصی میگذارم چون دوست دارم بخونی و روش فکر کنی
یک انتقاد ازت دارم عزیزم چرا اینقدر اغراق میکنی در تعریف و تمجید؟ من این را هم در نوشته هات و هم در کامنتهایی که واسه دیگران میزاری و هم الان در تشکر از مهدکودک بچه ات دیدم! آخه اونها وظیفشون دقیقا همینه! محبت و نگهداری صحیح و درست از فرزندان شما ! تشکر و مهرورزی اونهم با اینهمه اغراق و اشک و دیدن مدیر و چاپلوسی! اثراتی مخرب و بسیار منفی داره در حد نمک نشناسی!. اینکه شما از این طرف پشت بوم کلاً نیفتادی بلکه پرتاب شدی! عزیزم متعادل باش تعادل! راه و رسم رسیدن به مقصد در همه کارهاست در ضمن انتقاد سازنده و پیشنهاد را هم خواهش میکنم به اخلاقیاتت اضافه کن که متعادل بشه و سعی کن از اغراق در همه چیز فاصله بگیری حتی در توصیفات وبلاگت. ممنونم عزیزم

سپاسگزاری و دیدن خوب یها و زیبایی های حتی کوچک در تربیت من نهادینه شده دوست خوب

بله خیلی چیزها وظیفه هست و باید باشه ولی وجود خارجی نداره متاسفانه
من وقتی در مهدهای دیگه شاهد برخوردهای دیگه بودم چرا نباید تشکر قلبی ام رو از کسانی که فرزند من رو نگهداری می کنند چون من کار می کنم و بهش رسیدگی می کنند چون من منزل نیستم که اینکار رو انجام بدم نگم؟ چرا نباید بهشون بگم چقدر ازشون ممنونم..مگه اون شهریه در مقابل امنیت روانی و حس محبتی که کودک من میگیره از اون ها ارزشی داره ؟ چرا فکر میکنی اگر کسی از خود شما اینطوری برای محبتتون تشکر کنه حتما چاپلوسی کرده ؟
بله من اشک ریختم چون اون ها با تمام وجود به پسرک من محبت میکردند ..من آدم عاطفی ای هستم و این اشک ریختن از حس های نابی هست که مادرها می دونند چیه و فکر کنم شما تجربه اش نکردی طبق انتظار من نه ادرسی داده بودید نه ایمیلی نه وبلاگی و نمی شد این نظر خصوصی بمونه

من ارامش و خوشبختی و عشقی که در وجود خودم و خونواده ام هست رو مینویسم امیدووارم بقیه هم اینقدر تو زندگیشون این ها رو تجربه کرده باشند که اینقدر اغراق امیز نرسه به نظرشون
برات ارزوی موفقیت بیشتر و ارامش می کنم

سعیده یکشنبه 22 مرداد 1391 ساعت 15:14

سلام اخیرا از خواننده های پرو پا قرص این وبلاگ شدم. مرسی و ممنون از صداقتتون

رضوان دوشنبه 16 مرداد 1391 ساعت 11:12 http://noorekhoda.blogsky.com/

عزیزم دوست داشتی بیا خونه من و لبخند خدا رو ببین!!!

نداش دوشنبه 16 مرداد 1391 ساعت 10:27

صمیم جان این نوآوری یعنی چی؟؟ 15؟؟؟ الان باید جمله بسازیم؟!!
راستی منتظر ختم قرآن هستیم ما...

ریحانه یکشنبه 15 مرداد 1391 ساعت 21:17

با چه ذوقی اومدم پست جدیدتو بخونم ( تو وبلاگ انی دیدم اپ کردی ) ولی چیزی نمیبینم پس کووووووو؟

[ بدون نام ] یکشنبه 15 مرداد 1391 ساعت 19:50

سالگردازدواجتون مبارک استادعشق!
یه بغل گل تقدیم تووهمسرت وثمره زیبای عشقتون...یوناجون!

رسپینا یکشنبه 15 مرداد 1391 ساعت 18:58 http://www.r1358.blogfa.com

سالگردازدواجتون مبارک استادعشق!
یک بغل گل برای تووهمسرت وثمره عشقتان...یوناجان!

zahra یکشنبه 15 مرداد 1391 ساعت 18:46

سلام صمیم جون
نماز روزه هاتون قبول
عزیزم وبلاگت آخرررررررررررررررررررره انرژی و حسای خوبه ومثه خودتو اسمت قشنگه
اینجا رو دختر خالم معرفی کرد خیلی ازش ممنونم البته اولش به خاطر کشفیات جالبت بود ولی الان تقریبا هر شب میام سر میزنم بهت ولی تازه فرصت شده که بیام نظر بذارم
خیلی دوست دارم هم تو رو هم وبلاگتو هم خونواده ی گلتو
میبوسمت ....
و ممنون

آیدا یکشنبه 15 مرداد 1391 ساعت 15:07 http://chapdast98.blogsky.com

سلام صمیم جان.. من خیلی وقته که اینجا نیومدم .. یادم نسشت چند وقته پیش بود.. فکر میکنم سه چهار سالی میشه .. اما اون موقع ها یادمه هر وقت میرفم وبلگ گیلاسی یه سری هم به شما میزدم .. :)
حال که اومدم و خوندم خوشحالم که زندگیت خوبه و خوشحالی و یه پسر کوچولو ی ناز هم داری :) امیدوارم همیشه همینجوری باشی ..
راستی راجع به پاگراف آخر منم خیلی امتحان کردم .. خوب جواب میده وقی خواسه هات رو در میون میذاری .. و چه خوبه که همسر خوبی داری و به خواسته هات اهمی میده وقتی میدونه که چی هستن :))
خیلی خوشحال شدم ..

یاسمن یکشنبه 15 مرداد 1391 ساعت 14:59 http://khoneye-kochike-ma.blogfa.com

سلام صمیم جان ماه رمضونتون مبارک و نماز روزه هاتون قبول باشه.
وااااای چه کارا و حرفای خوبی نوشته بودی با پسرکت انجام میدی. دوست دارم همه اینارو یاد بگیرم با دخترم انجامشون بدم

خواننده یکشنبه 15 مرداد 1391 ساعت 13:49

صمیم جان لطفا نظر قبلی رو تایید نکن و ایجا جواب بده

عزیزم چرا که نه..مسلما مثبته پاسخ من

طلا یکشنبه 15 مرداد 1391 ساعت 10:29

مرسی عزیزم...چرا آبروی رفته؟ کلی انرژی میگیرم از نوشته هات...برای منم جالبه که زود منو شناختی...یونای گل چطوره؟
شناختنت سخت نبود..همه اطلاعات رو واقعی مینویسی...منم که باهوش!!!!...حالا که خیلی دوست شدیم درباره تربیت کودک خیلی راهنماییم کن...برای مهد هم همینطور...ممنون مامان یوناجون...به همسرت سلام برسون...بگو یک کلاس جدید برای عکاسی داریم...یک هفت ای ...از 21تا26 مرداد...

ما باید بیاییم شاگردی کنیم خانم ...
به من نگفتی ایا دوستان دیگه هم از این وبلاگ اطلاع دارند؟
همکار نزدیکتون یا بقیه در اونجا

ضمنا عزیزم میتونی برام ایمیل بفستی اونجا جوابت رو بدم ؟

طلا ( سارا) یکشنبه 15 مرداد 1391 ساعت 08:16

صمیم جان من قاسم آبادم...ولی محل کارم فلسطینه...اگه آدرس ایمیلمو بخونی شاید منو از طریق همسرت بشناسی...اینو گفتم که اگه معذوریتی برای معرفی مهدداری برام پارتی بازی کنی...ممنون..



واییییییییییییییی سارا!!!! خدا نکشه تو رو !! از طریق همسرم چرا !؟ خودم کامل شناختمت ..سروش جان خوبن ؟!!!!!!!!!!!!!!! بر و بچه ها چطورن؟
ما زیاد به شما زحمت دادیم خانوم ..ولی فکرشم نمیکردم اینجا ببینمت ..
سارا منو از کجا شناسایی کردی ؟ الان تنگی نفس گرفتم به خدا!!!
زود جوابم رو بده ..
این آبروی ریخته رو چطوری خاکش کنم ؟!!!!
پارتی ات خودمم ..به صمیم سفارشت رو می کنم حتما! دی !

په ری گیان یکشنبه 15 مرداد 1391 ساعت 03:04

سلام. خواستم معذرت خواهی کنم. گفتم شاید یهویی از دستم ناراحت شده باشین. اینکه نظرمو جواب ندادین هیچی تایید هم نکردین باعث شد فکر کنم ناراحت شدین. ببخشین.
من گاهی آرشیو مطالبتون رو می خونم. اکثراش باعث خنده و شادیم میشه. یه جاهایش گریه م می گیره. یه جاهاییشم حسابی کف می کنم. یه جاهایی انواع حسا در من به وجود میاد که خودمم نمی دونم چیا هستن.
تا اونجا که یادم باشه پونزدهم مرداد سالگرد ازدواج شما و علی آقاس. تبریک می گم و از ته دل از خدا براتون خوشبختی بیشتر و بیشتر و مداوم و بی دغدغه رو مسئلت دارم. ایشالا بچه تون زیر سایه ی خودتون رشد کنه و مثل خودتون بشه. آمین.
راستی باعث شدین یه تصمیمایی بگیرم. می خوام بیشتر خودمو بشناسم...

سلام عزیزم
چطور تایید ش نکردم ؟ مطمئنی چیزی نبوده که خصوصی باشه ؟
نه اصلا هم ناراحت نیستم...
خیلی هم از دوستان فعال چون شما استقبال می کنم...
مررررررررررررررررررسی

رز یکشنبه 15 مرداد 1391 ساعت 00:02 http://konjedane.blogfa.com

هی این چند روزه یاد سوالای پسرکت افتادم، هی دلم قنج رفت!

هی! گفتی مهد و کردی کبابم!
من اسم مهد رو میارم، بابای پسرکم تو ذهنش کشتارگاه، زندان، پرورشگاه، یا یه چیزی تو این مایه ها فلش میزنه! از واکنش سخت منفی اش میشه فهمید!!
سر همین الان لب مرز انصراف از ارشد دارم بند بازی میکنم!

ببین از من بشنو ..مهد اگر خوب باشه خیلی بیشتر از یک مامان توی خونه و منصرف از تحصیل و بی انگیزه !! میتونه بچه رو رشد بده ...

[ بدون نام ] شنبه 14 مرداد 1391 ساعت 18:55

سلام نکات تربیتی خوبی یاد گرفتم.آفرین برمادر آینده نگر.مثل همیشه جالب وجذاب.

مژگان شنبه 14 مرداد 1391 ساعت 17:12 http://ninijon.persianblog.ir

صمیم جان بابت ادرس مهدکودک برات ایمیل فرستادم

رهگذر شنبه 14 مرداد 1391 ساعت 13:20

سلام
بی نهایت ازت ممنونم صمیم جان..خدا رو شاهد م یگیریم تو این غریبی و تنهایی نمی دونستم باید چیکار کنم به کی بگم دردم و..تا اینکه یاد شما افتادم.شما که همیشه همراه و هم یار همید می دونم خیلی گرفتارید اما ازتون خواهش میکنم در اولین فرصت این کار و انجام بدین و از همه دوستان بخواهید دعا کنن

نماز صبح رو که میخوندم اسم نوید ومامان بهناز و ..رو اوردم و برای همشون دعا کردم..
امیدت به خدا دوست خوبم

حمیده شنبه 14 مرداد 1391 ساعت 12:11

چرا معذوریت؟
اهل مشهدم روزگارم بد نیست . . . .
شنیده بودم یه دکتری تو فرامرز یه مهد داره که خیلی با اصول با بچه ها رفتار می کنن و خودش هم همون کتابی رو که رو بچه ها پیاده می کنه تدریس می کنه با یه قیمت کاملا متفاوت از بقیه مهدها
سناباد زندگی می کنم

بهناز جان
معذوریت من از اون جهته که مایل نیستم شناخته بشم ... پسرک به قدر کافی شناخته شده بود اونجا ..
ازت خواهش می کنم اگر تونستی یک سر به اون مهد فرامرز بزنی شاید مساله حل بشه و برای بقیه و خود من اطلاعات خوبی داشته باشی ..
واقعا منو بابت معذوریتم ببخش ...نه آدم مهمی هستم و نه خاص ووفقط راحت ترم اینطوری .

رضوان شنبه 14 مرداد 1391 ساعت 10:06 http://noorekhoda.blogsky.com/

صمیم جان مثله همیشه از شادی و آرامش تو شاد شدم...

عزیزم برات دوام و برکت همه خوبی ها رو خواهانم ..
تو این ماه مهربونی من و نی نی چهل روزه مون و بابای نی نی مونو دعا کن.

... شنبه 14 مرداد 1391 ساعت 02:21

سلام
من دنبال یه مهد خوب میگردم
داشتم سرچ میکردم نمیدونم چی شد که وبسایت شما اومد
البته خیلی هم مفید بود
میشه بپرسم اسم مهد اولی که پسرتون رفته و شما خیلی راضی بودین چیه...اگر ممکنه میتونم بپرسم کجا هم هست؟
من مهد های زیادی رفتم ولی یا دور بودند یا سیستمه اموزششون خوب نبوده یا جاش کوچیک بوده
این مهدی که پیره شما رفته دو زبانه هم بوده؟
اموزش زبان و کلا سیستمه اموزشیش چطور بوده؟
ممنون میشم پاسخ بدید

عزیزم من روی تنها چیزی که تاکید نیمکنم در مهد و اموزش ...این دو زبانه بودن و ایناست...ببین من خودم سال های سال زبان تدریس میکردم به بچه هایی کوچکتر از پسر خودم حتی ..برای همین اصلا نمیخوام با دو زبانه کردن غیر اصولی بچه اون رو مثلا خاص کنم ( منظورم تو نیستی ها بلکه تبلیغات این موسسات و مهد و مدارس هست ) مگه من و پدرش توی خونه دو زبانه هستیم یا رسانه ها انگلیسی هستند و یا اجتماع بیرون که بچه اونوقت بشه دو زبانه ؟ اخه غیر از دو ساعت نهایتا روزانه کار کردن با بچه و این چیه و اون چیه و دو تا شعر یاد گرفتن به انگلیسی چیز خاص دیگه ای هم هست برای این مهد و مدارس ؟ کجاش بهش میگن دو زبانه ؟ گول این چیزها رو لطفا نخورید اصلا . بچه باید در تماس مستقیم و روزانه و مدام با اجتماع زبان دوم باشه و این تعریف اصلا در ایران درست نیست حداقل در تبلیغات درست نیست ..
زیر سه سال اموزش های خیلی خاص و رسمی معمولا نیست .در این مهد هم نبود ..اموزش ارامش و تربیت و برخورد درست با کودکان دیگه و خوب حرف زدن و بهداشت و تاکید بر ارامش کودک سیستم اموزشی اینا هست که خیلی جاهای دیگه خریدار نداره و روش تبلیغ نمیشه متاسفانه ..
یک سازمان خصوصی هست که پذیرش بیرونی نداره ..ستاره هاش هم فقط یکی هست و مهدهای خیلی با کلاس تر و با ادعا تر از اینجا هست تو مشهد که مسلما فول ستاره اند ..
خواهش می کنم .

بیتا جمعه 13 مرداد 1391 ساعت 14:49 http://bta-omid.blogfa.com

سلام صمیم جون. من بیتا ام. یه ساله وبلاگتو می خونم. عاللللللللیی می نویسی.
من و شما از نظر اخلاق و خصوصیات خیلی شبیه همیم. وبلاگ شما رو که می خونم خودمو می بینم. خوشحال میشم منو لینک کنین.
همیشه خوش باشید ....

آزی جمعه 13 مرداد 1391 ساعت 13:59

سلام صمیم جون,من از اون خواننده های اولیه ام که همیشه خاموش می خونمت,یه سالی هست همشهری شدیم!!!!!
این پستت در مورد مهد باعث شد صدای من در بیاد!!
راستش دغدغه این روزای من پیدا کردن یه مهد خوب و مطمئن واسه جوجه کوچولومه.
البته هنوز زمان دارم.جوجه من 2ماهشه.از دی ماه باید بزارمش مهد.ممنون میشم اگه برات امکان داره آدرس این مهد عالی رو بهم بدی.مرسی گلم.یونا گلی رو ببوس

ازی جان میتونم بپرسم کدوم سمت مشهد هستی ؟ چون مهد تا حدی باید نزدیک به محل سکونتت باشه ..
بهت بگم که این مهد بهترین نیست و مسلما مهدهای خوب دیگه هم هستند ..فکر می کنم پذیرش از بیرون نداشته باشند ولی لطفا بهم ایمیل بزن در موردش برات صحبت دارم ...

عسل جمعه 13 مرداد 1391 ساعت 13:11

سلام صمیم جون مبارک تولد پسرک ایشالا خدا برات نگه داره .
یه سوال دارم ازت اگه لطف کنی جواب بدی یه دنیا ممنون می شم . می تونم بپرسم تایم کاریت از ساعت چند تا چنده ؟ آخه منم کارمندم من 7/5 صبح میزنم بیرون و 5/30 عصر می یام خونه برای بچه دار شدن روی بد دوراهی گیر کردم به نظرت با این اوضاع که من بخوام بچمو 10 ساعت بذارم مهد به نظرت درسته که به کارم ادامه بدم آخه من تو یه شهر دیگه و دور از خانودمم هستم و هیییییشکیو تو این شهر ندارم . همکارامو که می بینمم می بینم که بچه هاشون همه ناراضین و حتی خودشون خیییییییییییییلی سخته برای تو چه طور بوده میشه راهنماییم کنی. ممنون میشم گلم چون یه جورایی خییییییلی قبولت دارم .

ساعت کاری ما تقریبا مثل هم هست . ببین واقعا نمیشه گفت چون یک نفر سخت هست براش پس لزوما برای تو هم سخت میشه ..من هم دست تنها بودم کاملا و برای همین خیلی روی مهد تاکید داشتم چون قرار بود بچه من حدودا ۹ ساعت بمونه اونجا . به نظرت راهش اینه که کلا بچه دار نشی یا مرخصی بگیری بعد از زایمان ؟ یا از کمک همسر استفاده کنی یا خیلی راه های دیگه ..که فقط تو میدونی چون توی متن اون زندگی هستی ..

هانیه جمعه 13 مرداد 1391 ساعت 12:56

صمیم جان انشالا که مهد جدید خیلی خیلی عالی باشه... وای من هلاک اون قسمتهایی هستم که درمورد بچه و تربیت بچه مینویسی ...مرسی از مطلبی که درمورد فرشته ی مهربون و سلام به امام زمان و .... نوشتی .
من اینجور مطالب رو واقعا دوست دارم .چون میدونم از اون دسته مادرهایی هستی که نقص تو کارشون و تربیت بچه شون نیست ... راستش من هم یه نخطه ی ۶ ماهه دارم و تربیتش و برخورد با نی نیم حتی از همون ماه اول تولد ، برام دغدغه شده !
میشه خواهش کنم اگر در مورد تربیت و برخود با بچه از همون اول تولد، اگر کتابی سایتی چیزی میشناسی به من معرفی کنی ؟ البته میدونم خواسته ی زیادیه ولی اگر زحمت نیست ممنون میشم
بووووووووووووووووس واسه ممان صمیم

عزیزم مرسی .
من کتاب چگونه با کودک رفتار کنم
دکتر محمد ولی سهامی ( نظارت بر کتاب ) و نویسنده دکتر گاربر رو خیلی استفاده میکنم و و کردم...
مترجم ها هم دکتر خزعلی و دکتر حسینی نیک دکتر شریف هستند ..
سایت و اینا زیاده دقیا نمیدونم ولی کلاس های حضوری خیلی به من ایده داد دکتر پیمان هاشمیان بودند و واقعا استفاده کردم.لینکی هم به نام تربیت فرزند دارم تو وبلاگم که خلاصه اون کلاس هاست .

رهگذر جمعه 13 مرداد 1391 ساعت 12:14

سلام
فقط یک خواهش ازتون دارم ..میشه مثل همیشه که محبت می کنی و ختم قرآن می گیری برای سلامتی روح و جسم برادرم هم ختم قرآن بگیرید و از خدا بخواهید تو این شبهای عزیز برادرم و شفا بده ..به خدا از سر مریضی برادرم یک لحظه آرامش تو خونمون نیست زندگیمون داره از هم می پاشه
اسم برادرم نوید هست
خواهش می کنم ازتون برای شفای عاجلش دعا کنید


حتما عزیزم ..

مامان نیکان جمعه 13 مرداد 1391 ساعت 04:27

صمیم چقدر دوست داشتم رفتارت رو پسر کوچولوت. من هم سعی می کنم از این به بعد اینا رو اجرا کنم.
خیلی ممنون از اینکه این نکات مهم رو با ما سهیم میشی.
راستی نگفتی کشفیات چطور پیش میره؟ البته من شنیدم توی ماه رمضون سخت میشه وزن کم کرد!

ببین دیروز عصر که رو ترازو رفتم انقدرررررررررررررر همون بالا برای خودم کف زدم که شرق شرق صداش توی خونه پیچید ..
سایز که خیلی زیاد کم کردم مشهوده وزن هم حدودا نزدیک دو کیلو میشه تا الان ...
قربانت .

لیلی جمعه 13 مرداد 1391 ساعت 03:35

من هم مهمونی های افطار رو دوست دارم. چون سفره رو وقتی می چینی می دونی که برای یک لحظه خاص باید آماده باشه.من هم با نظر شما موافقم که نباید مهمونی و دور هم بودن رو به خاطر مسائل بی اهمیت مثل حرف های بیهوده و مخاطره انگیز و یا گرونی و ریخت وپاش بیخود از دست نداد

شهلا جمعه 13 مرداد 1391 ساعت 02:15

مثل همیشه از خوندن مطالبتون لذت بردم شاد وسلامت باشید

رهگذر پنج‌شنبه 12 مرداد 1391 ساعت 22:24

چقدر شما پاک و خوب و زلالید.
حسرت میخورم که ای دل و فکر شما رو داشتم.
همیشه پر انرژی هستید و هدفمند و اصولی زندگی می کنید.
شما از خیلی از چیزهای کوچیک زندگی که برای خیلی ها پیش پا افتاده و بی ارزش هستند لذت می برید.
امیدوارم شادیهاتون همیشگی و جاودان باشه و خدا به اندازه وسعت فکر و قلب مهربونتون بهتون بده.

ممنونم که یاد اوری کردی بهم که میشه از خیلی چیزها لذت برد ..
نظر لطف شماست .

مریمی پنج‌شنبه 12 مرداد 1391 ساعت 21:18 http://shazdehkoochooloo.persianblog.ir

صمیمکم ..... گاهی می مونم از این همه فرشته بودنت چی بگم ؟ گاهی کم میارم ... تمام متنت پر بود از مهر و عشق و محبت و صداقت .... الان داشتم برای مامان می خوندم ... قراره از طرف ایشون هم یه کامنت برات بگذارم .... بهم گفت برات نذر کرده ... 40 روز ... برای سلامتی یونای نازنین و عمو علی مهربان و صمیم عزیزتر از جان .... گفت لحظه ای نیست که برای سالم و شاد بودنت دعا نکنه ... بعد دوتاییمون برای سلامتیتون صدقه گذاشتیم ... خیلی لبریزم کردی از عشق صمیمکم و منو بردی به سال های دور و زندگی که مادرانگیش شبیه مادرانگی تو بود ... قصه ها و کادوها و دعاهای شبانه و کنار هم بودن ها ... پرم از یه حس نوستالوژی .... که خیلی چیزا رو یادم میاره ... خدایا مواظب صمیمکم و عزیزانش باش .... و آمین باد بر تمام آرزوهای رنگارنگش ...

مرسی مریمم ...به مامانت سلام مخصوص من روبرسون و بگو برای سلامتی همسرم دعا کنن...چند وقتی هست نگرانی هایی دارم که با ازمایشات بیشتر و اندسکوپی و اینا قراره به تشخیص دقیق تر برسن ..نگران نشو فقط برای ما دعا ک مثل همیشه که محبت داری به من ..بوووووووووووووس

رویا پنج‌شنبه 12 مرداد 1391 ساعت 20:20


سلام صمیم خانم من 7ماهه که ازدواج کردم ولی شوهرم اونی نبود که همیشه آرزوم بود.خیلی بد دهن هست ولی خوشحالم که شما زندگی خیلی خوبی داری امیدوارم همیشه خوشبخت باشی برای منم دعا کن

زندگی من هم ایده آل و اونی که تصور میکردم یا بعضی ها فکر میکنند هیییچ مشکلی نیست توش ...نیست همیشه ..منتهی هنر ما باید این باشه که از بین همین ناملایمت ها چیزهایی رو که دوستشون داریم ببینیم و در بعضی موارد ایجادشون کنیم یا حداقل زمینه بروزشون رو...
بد دهنی خیلی بده ..حتما ازرده میشی خیلی ...

صوری پنج‌شنبه 12 مرداد 1391 ساعت 15:35 http://www.soorii.blogfa.com

دم بابات گرم و تنشون سلامت انشالله
خداییش سنگ تموم بود اینی که ازشون تعریف کردی

ممنونم.
تازه فکر کن الان که به اصرار ما این هزینه رو قطع کردند اصرار دارن که بیمه عمر پسرک رو اونا پرداخت کنند کلا!! هر ماه ..
هر میگم پدر جان پس چه فرقی کرد ؟ اینکه همون میشه تقریبا ..باز میگن تا زنده ام میدم بعدش خودتون ادامه بدید ..
خدا سایه همه پدر مادرها روروی سر بچه ها حفظ کنه ..

بهناز پنج‌شنبه 12 مرداد 1391 ساعت 14:58 http://narin86.persianblog.ir

ای جان کلی لذت بردم از حرفای قشنگت عزیزم

faniii پنج‌شنبه 12 مرداد 1391 ساعت 11:11 http://www.nafasejangal.blogfa.com

سلام خانمی وای پسرت چه سوالایی میپرسه من که تصورشون میکنم خندم میگیره مثلاتوواسه سوال ماچه طوری حرف میزنیم وصدامون ازکجامیادچه جوابی میدی
راستی به وبم سری نزدی منتظرت بودم
راستی بابات چه باحاله خوشم اومدقدرشوبدون کلاباباهادختردوستن شدیدماماناهم هستنااصلا دوتاشون خوبن قدردوتاشونوبدون

شاپرک پنج‌شنبه 12 مرداد 1391 ساعت 09:41

باورت میشه صمیم؟
من چقدر از حرفای تو درس میگیرم؟؟؟
برام مثل دایره امعارف شدی...
ممنونم...

ترو خدا جا برای اشتباه بذار همیشه ..
ممنونم از حسن تعریفت .

nazafarin پنج‌شنبه 12 مرداد 1391 ساعت 06:32 http://nazafarinbanoo.blogfa.com/

صمیمی‌ جان راستی‌ راستی‌ که بی‌ نظیری .. خیلی‌ حال می‌کنم از حرفات از جمله‌هایی‌ که به پسرکت میگی‌ به همسرت میگی‌ .. از عشقی‌ که از خودت منتشر میکنی‌ .. از اینکه دوست داری اطرف خودت رو از عشق پر کنی‌ .. اینو تو تک تک کلماتت حس می‌کنم

[ بدون نام ] پنج‌شنبه 12 مرداد 1391 ساعت 02:32

سلام
همیشه شاد و خوب باشی :)
صمیم جان این سایت http://www.roozmenu.com/ طرز اهیه خامه رو کامل داده، منم از روی همین درست کردم، معرکه شد، چندبار پشت هم، پیشنهاد میکنم کیک موکا ش رو ببینی و درست کنی ، موفق باشی بانو

لیا پنج‌شنبه 12 مرداد 1391 ساعت 02:05

صمیم جونم...خیلی ماهی...عاشقتم ...

رها پنج‌شنبه 12 مرداد 1391 ساعت 01:29 http://newvision88.blogfa.com

واقعا گاهی بهترین راه همون گفتن مستقیم درخواسته...چه روش تربیتی خوبی داری تو...

ساره پنج‌شنبه 12 مرداد 1391 ساعت 01:26

من خیلی خیلی خوشحالم که وبتو میخونم صمیم جیگر واقعا برای من یکی یه دنیا درس اخلاق و عشق و زندگیه که کارکرد کلی کتاب روانشناسی رو داره . مرسی که تجربه های خوبتو برای خودت نگه نمیداری . سلامت و شاد باشی همیشه

گلاره بانو پنج‌شنبه 12 مرداد 1391 ساعت 00:14 http://banoojanam.blogfa.ir

سلام
مرسی که بالاخره اومدی
حالا چون ما همسایه مون مرغ و خروس نداره باید دل ما رو بسوزونی؟

[ بدون نام ] چهارشنبه 11 مرداد 1391 ساعت 22:16

الگویی از یه بانوی نمونه و یه خانواده خوشبخت.خدا شادیتونو صدچندان کنه

دنیا میم چهارشنبه 11 مرداد 1391 ساعت 22:14

عزییییییییییییزم
چه قدر زیبا و عالی مث همیشه
ایشالا یونای عزیز زیر سایه شما سلامت باشه همیشه

*راستی سالگرد ازدواجتون پیشاپیش مبارک*

:)))

واییییییییییییییی یادت بود ؟
مرررررررررسی .

رسپینا چهارشنبه 11 مرداد 1391 ساعت 22:01

مادر!کودک درونم واست ای میل فرستاده!

رسپینا چهارشنبه 11 مرداد 1391 ساعت 21:28

ماکه هرچی میگیم توخجالت می کشی ابجی؟لااقل دوکلوم بامااختلاط کن!

قربونت بشم .من..اون همش خجالت نیست ..مهربونی و دوست داشتن هم هست توی صورتش ...
خوشم میاد از اینایی که اینقدر محبتشون سفت و سخته..
عاشختم .

پریا چهارشنبه 11 مرداد 1391 ساعت 17:59 http://www.paria.me

چقدر شما انرژی مثبت میده به آدم حرفات!
و چقدر هم حوصله داری. مامان بینظیری هستی!

عادله و علی چهارشنبه 11 مرداد 1391 ساعت 16:58 http://www.aadeleh.blogfa.com

الهی خدا حفظش کنه

حافظ کوزه شکسته چهارشنبه 11 مرداد 1391 ساعت 16:16

سلام؛
من هم سن و سال یونا که بودم از این سوالای فنی زیاد می پرسیدم (مثلاً گربه چرا دم داره!!) ولی خیلی کم پیش می اومد به اندازه ی سوالای یونا تخصصی باشه! چه پسر باهوشی داری! بزنم به تخته.
خدا خیرتون بده و همیشه شاد باشید.

نیاز چهارشنبه 11 مرداد 1391 ساعت 16:13

صمیم بانمک تو چقدر ماهی کاش منم بچه داشتم و این کارها را براش میکردم . این مهد کودک عالی با مدیر عالیجنابش اسمش چیه ؟ واقعا غنیمته حیف شد که پسرتو از اونجا آوردی بیرون .

اوه اوه اسمش رو گه ببرم که دیگه کل شجره نامه ما سر در ورودی مشهد خواهد بود!!!
من معتقدم هر جایی یک چیزهایی داره برای کودک من..خب این جای جدید هم وفق دادن با بعضی شرایط رو بهش یاد میده ..

رسپینا چهارشنبه 11 مرداد 1391 ساعت 16:12

واقعاتواینقدرمهربونی که مهمونی میدی اونم بااین خستگیت!عزیزم!

آتوسا چهارشنبه 11 مرداد 1391 ساعت 15:31

۱- خدا بابا رو نگهداره
۲- خوش به حالت که افطاری دادی . قبول باشه

حکیم باشی چهارشنبه 11 مرداد 1391 ساعت 14:33 http://delikhoun.blogfa.com

سلام صمیم جون
نماز و روزت قبول .
این پستت پر از انرژی و حس زندگی بود
چه قدر خوشحالم که هر روز وبلاگت رو می خونم و انرژی مضاعف می گیرم . امیدوارم که همیشه پایدار و مستدام باشی

پیراشکی عشق چهارشنبه 11 مرداد 1391 ساعت 12:51 http://metoyou10.blogfa.com

آفرین به شما که میخای کیک تولد خامه ای با خامه ی درون و بیرون رو خودت درست کنی (بزن دست قشنگه رو!!!) ولی یه چیزی درگوشی میگم بهت قول بده اگه مجبور شدی ازش استفاده کنی: یه محصول هست به اسم پودر کیک اماده رشد + به همراه خامه (چند مدل توت فرنگی و خامه ای و شکلاتی و اینا داره) که من تازه دیدم و گرفتم درست کردم اون خامه ی همراهش خیلی کمک میکنه به اینکه تو حس کنی یه کیک خامه ای واقعی درست کردی! فقط یه کم تزیین (میوه وژله میخاد که باید وقت بزاری و سلیقه به خرج بدی که این دو تا رو هم (وقت و سلیقه) با توجه به ساعتی که میرسی خونه ! مطمئنم داری!

راست میگی ؟
مرررررررررررررررررررررررررسی عزیزم..چقدر خوب که این رو گفتی بهم .

Zahra چهارشنبه 11 مرداد 1391 ساعت 12:42

سلام صمیم عزیز.
یه دو هفته ای هست که با بلاگت آشنا شدم و تا امروز داشتم آرشیوت رو می خوندم. نوشته هات واقعا بی ریاست و به دل می شینه اساسی. واقعا غرق عشق و لذت شدم با خوندن نوشته هات و یه دنیا حس خوب می گرفتم با خوندن تک تک پست ها. ازت متشکرم برای این همه حس خوب و انگیزه های زیاد برای زندگی و شکر خدا. از صمیم قلبم از خدا می خوام همیشه خودت و خانواده ی نازنینت شاد و سالم در کنار هم باشین و خدا بهترین ها رو براتون در نظر بگیره.
راستی میشه امسالم واسه شب قدر یه دعای دسته جمعی و صلوات راه بندازی؟

تسنیم چهارشنبه 11 مرداد 1391 ساعت 12:28 http://www.taninezendegieman.blogfa.com

آخی چه مراسمی داشتین برای خداحافظی از مهد پسرک!!!
اینقدر از رفتارهای قشنگت با یونا تو ذهنم الگوبرداری میکنم برای آینده که نگو.خیلی قشنگه که شبها اینقدر برای خوابیدن پسرک وقت میذاری و چقدر این خاطره های خوب تو ذهنش خواهد موند و چه چیزهای جالبی هم بهش میگی.واقعا صد آفرین.
اجر افطاری دادنت هم که بی نهایته.چون واقعا بیرون خونه هم کار میکنید اصلا آسون نیست جور کردن کارهاش.همیشه از خدا برات سلامتی و لحظه های خوش میخوام چون لایقشی.چون واقعا ازت چیز یاد میگیرم.چیزهای ناب برای یه زندگی خیلی بهتر.

طلا چهارشنبه 11 مرداد 1391 ساعت 12:09

صمیم جان...پسرمن یک ساله است...اما همیشه از اینکه بذارمش مهد نگرانم...الان مامان بزرگهاش نگهش میدارن..من کارمندم...میشه بگی این مهدی که گفتی اسمش چیه و کجاست؟ من مشهدم ..اگه فکر میکنی باید اسمشو خصوصی بگی میشه برام ایمیل کنی..

عزیزم اون موقع که من پسرک رو این مهد گذاشتم ثبت نام عمومی نداشتند ..فقط خود اعضای سازمان بودند ..
من یک سری معذوریت ها ارم .با این حال کدوم سمت مشهدهستید ؟

سیما چهارشنبه 11 مرداد 1391 ساعت 12:09

سلام
من ۲ هفته ای خواننده مخفی بودم
یعنی کیف کردم نگارشتو دوست دارم آدم خودشو متصور میشه بعضی وقتا که دارم میخونم یهو میخندم برمیگردم میبینم همه چپ چپ نگام میکنن
میخواستم بگم عاااااااااالیییییییییییییییه

[ بدون نام ] چهارشنبه 11 مرداد 1391 ساعت 11:56

دوباره سلام
فکر کنم اگه فاصله خط ها رو از هم زیاد کنی درست بشه
راستی این مهدی که گفتی کجاست منم یه فسقلی دارم که پیش مامانمه ولی مامانم پا درده و هر چی دنبال یه پرستار خوب و مهد گشتم نتونستم پیدا کنم میشه لطفا ادرسشو بدی
ممنونم گلم

من تو معرفی این مهد معذوریت دارم. بنا به دلایلی ...
شما مشهد هستید ؟ کدوم قسمت ؟

زهرا چهارشنبه 11 مرداد 1391 ساعت 11:06 http://tahmineh63.persianblog.ir

اون قسمت مراسم خواب رو دوست داشتم...خیلی ایده های خوب داشت...
کیف می کنم اینقدر صمیمی مینویسی...

نرگس چهارشنبه 11 مرداد 1391 ساعت 11:03

همشششششششششششش عالی بود صمیم :)

آزاده چهارشنبه 11 مرداد 1391 ساعت 11:02 http://apireyar.persianblog.ir

مکالمه های قبل از خوابتون بینظیر بود. خیلی لذت بردم و خیلی هم یاد گرفتم. ممنونم صمیم مهربون. کاش راجع به مهد قبلی بیشتر توضیح بدی. من راجع به سیستم کاریشون خیلی کنجکاو شدم.
صمیم دوستت دارم.

ببین از نظر من تمیزی و بهداشت فوق العاده محیط ...برخورد مودبانه و همیشه مشتری مدار مربی ها و مدیریت مهد ... نظم و انظباط حاکم بر مهد و افراد ...نظم و ترتیب ساعات برنامه های بچه ها ..ناهار سر ساعت خاص و اگر کودکی میل نداشت تا ۲ ساعت بعد ساعت باز هست ...رسیدگی به بهداشت و تمیزی بچه ها ... انصاف در همه چیز ...و در کنارش برنامه های جشن میان سال و مراسم بزرگ مثل یلدا و نوروز و جشن تابستانه ...
برای من این ها اهمیت داشت و داره .

آبی آسمانی چهارشنبه 11 مرداد 1391 ساعت 10:59 http://almassabi.blogfa.com

سلام
واقعا گذاشتن بچه در مهد مفیده برای کسانی که خانه دار هستند
نمی دونم چرا ولی اصلا با گذاشتن بچه در مهد موافق نیستم
راستی
اینم مطلب جدیدمه
یک کار سهل و ممتنع ... سهم شما فقط یک گناه
خوشحال می شم از حضورتون

مژگان چهارشنبه 11 مرداد 1391 ساعت 10:41 http://ninijon.persianblog.ir

صمیم جون کاش موقع نوشتن کمی درشت تر بنویسی که پدر چشممنون در نیاد ...در ضمن می شه به یه همشهری ادرس اون مهد رو بدی ...دلمون اب شد برای پسر هنوز نیومده امون شاید لازمم بشه

سمیه چهارشنبه 11 مرداد 1391 ساعت 10:38

چقدر این پستت امروز به من خواب الو انرژی داد...
امشب مامانم و خواهرهام خوانه ما برای افطار دعوتن و من که دیشب اصلا نخوابیدم توی دلم میگفتم کاش دعوتشون نکرده بودم ولی اون قسمت از پستت راجع به خانواده و دوست داشتنشون روحیه ام رو عوض کرد
ممنون از این همه مطالب خوب ... و ممنون از اینکه یه سری چیزهای خوب رو همیشه برامون یاداوری میکنی

نگاه مبهم چهارشنبه 11 مرداد 1391 ساعت 10:26

صمیم عزیزم سلام.

نماز و روزه هات قبول.

مهربانی هات و بیان احساساتت رو خیلی دوست داشتم و دارم.

من قبلا هم گفتم که چشمای شیطون خواهرم رو توی صورتت دیدم و جالب اینجاست که دقیقا خواهر منم عاشق بیان احساسات خوبش به دیگرانه وقتی این دیگران هستند که این احساسات رو ایجاد میکنن.

اما میدونی مشکل کجاست؟! مشکل اونجاست که از نگاهشون میشه فهمید که این آدم خوب رو ریاکار میدونن.

همون مثل معروف که کافر همه رو به کیش خویش پندارد.

خوشحالم که تو توی اطرافیات همچین آدم های کج فهمی نداری و آزادی توی بیان.

راستی... چقدر حرف های خوبی به پسرکت قبل از خواب میزنی. چه مامان خوبی هستی صمیم.

وقتی آدم هایی رو میبینم که دیمی بچه بزرگ میکنن این همه توجه و محبت مادرانه تو بارم خیلی آموزنده و ارزشمنده.

بوس بانوی مهمون دار مهربون

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد