من و همسرم عاشقانه هم را دوست داریم.

صمیم-۲۹و اندی سن!- 12ساله ازدواج کرده-همسر و پسرکش رو میپرسته- عاشق تر از اونا کسی هست؟

من و همسرم عاشقانه هم را دوست داریم.

صمیم-۲۹و اندی سن!- 12ساله ازدواج کرده-همسر و پسرکش رو میپرسته- عاشق تر از اونا کسی هست؟

دعوای قاشقی!

  

 آقا کافیه صمیم حس  کنه  مجبور  به انجام کاری  هست  چه اجبار از طرف بقیه چه اجبار  درونی . اون وقت هست که به هر طریق  ممکن از اون کار فرار میکنه ..دقیقا دقیقا به همین خاطر بچه که بودیم هر وقت خواهر بزرگم می دید  به هیچ صراطی  مستقیم نیستم  موضوع رو از  زاویه نفع من مطرح میکرد مثلا میگفت صمیم جان...عزیزم بیا کمک کن با هم شام درست کنیم خدای  نکرده گرسنه ات بشه غذا حاضر  نباشه   بعد معده درد میگیری !!!! و صمیم که تا چند ثانیه قبل  کله اش رو این هوا می انداخت عقب و میگفت نمیام!!  مگه من نوکرم تواین خونه!!!! بدو بدو می اومد خدایی  نکرده معده درد  نکشتش! حالام ماجرا همین طور شده انگار .. می خوام بخش  اخر کشفیاتم رو در  مورد  کاهش  فوق العاده راحت وزن  بنویسم هی  دستم نمیره و  کودک  اندرونی!  لج میکنه  میگه  اصلا دلم نمیخواد الان بنویسم..هر وقت دلم خواست .. دست بهم بزنی  جیغ می کشم ملت بریزن ببرنت!!! اجبارش هم بخاطر  تعهد  خودم هست به شماها و  عذاب  وجدانی که برای  این منتظر گذاشتن هاتون  دارم خودم... فعلا یک موضوعی رو می نویسم باشد که به زودی  حس کودک اندرون  عوض  شه ... 

 

به سلامتی و میمنت دیشب  با آقای  همسر  دعوا کردیم..سر چی ؟  خیلی  با حاله اگه تعریف کنم براتون..اون وقت متوجه میشید  صمیم  هیچچچچچ چیش به آدمیزاد  نرفته  واقعا! دیروز روز سختی بود . من ظهر یک جا مراسم خاکسپاری  اقوام یکی از دوستانم رفته بودم و   موقع برگشتن قشنگ خودم میتونستم عرقی که از پشت سرازیر میشه رو دنبال کنم با حس  لامسه پوستم!!( چی شد!!) بعد  تا رسیدم خونه دوش  گرفتم و رفتم دیدن  بابا که چند وقت درگیر  ام آرآی و  اکو گردن و مغز و درمان بود و خدا رو شکر  نتیجه  این بود که چیز نگران کننده ای  نیست (اتروفی مغز )  و درمانی  لازم نداره  البته  بابا چند روز بود سرگیجه های  اذیت کننده می گرفت که مشخص شد مربوط به  مایع گوش  میانی (مسوول تعادل بدن)  بود و اون هم با دارو درمانی  برطرف میشه .بعد  پسرک و همسری زودتر رفته بودند اونجا  من  چند ساعتی بودم اونجا و از  خواهرم خواستم  با هم بریم خونه ما  چون حداقل یک ماه بود درست درمون هم رو ندیده بودیم.  تا اینجاش  توضیحات قبل از  عمل هست!!  شام هم  علیرغم خستگی  زیاد و  نخوابیدن عصر، دلتون نخواد  عدس پلوی  درست حسابی  درست کردم که خودتون میدونید چقدر  قر و فر  داره  و وقت گیر هست . اینا هنوز هیچی  نیست . موضوع از  اینجا شروع میشه که من قبل از شام دلم میوه خواست و  با خوردنشون حس کردم دیگه میل به شام ندارم و  اهمیت دادن به این حس ها هم در  کاهش وزن خیلی  خیلی  مهم هست ..حالا شام هر چی میخواد باشه به محض این که حس  کردیم کافی هست  دیگه ادامه نمیدیم خوردن یا حتی  هوسش رو.. خلاصه من  برای  خودم ظرف و قاشق  چنگال نذاشتم  موقع اماده کردن وسایل شام و لحظه اخر  یک پیاله کوچولو  گذاشتم که اگررررر  خیلی  هوس  کردم نهایتا چند تا حلقه خیار یا گوجه فرنگی بخورم..وسایل رو که چیدیم و  خواستم شام رو شروع کنیم  من گفتم ای  وای . قاشق  کمه ( حالا تا  چند لحظه قبل  اصلا قاشقی  لازم نبود ها!!)  بعد اینجا دیگه همسر  محترم وارد ماجرا شد ...یک لبخند  SO  SO   زد و نگاه کرد به من ..نگاهش رو هم ادامه داد با لبخندش ..منم گفتم چیه ؟ نگاه داره مگه ؟ برو برام بیار  لطفا ..اونم گفت نه میخوام ببینم فهمیدی منظورم چیه ؟ البته دوستان محرتم! ایشون  کلا در دبستان که بودن  انگار  معلم بهشون قید رو خوب  درس نداده یا ایشون خوب  یاد نگرفتن!!! مثلا همیشه یعنی  چند بار  نهایتا در  ماه!! نگاهش  هم  اشاره به حرف  معروف و صمیم دق بده!!  داشت که  هممممممممممممیششششششششششه!!! تو قاشق  چنگال رو یا کم  میاری  یا ناجور وزیاد ...مثلا دو تا چنگال  میاری  با 4 تا قاشق برای  3 نفر!!! منم حرص  می خورم وقتی  اینطوری  میگه.. اینطور وقت ها کلا حافظه اش انگار  شن های  کف  دهکده ساحلی  میشه  و هیچی  یادش  نمیاد که من چقدر  دفعات هم بوده که همه چیز رو مرتب و بدون بلند شدن و رفتن و اومدن دوباره اوردم .. حالا خواهرم هم داره نگاه میکنه منم یکهو یک ایمیلی که خونده بودم یادم اومدو گفتم این نگاه تو دقیقا  نمونه بارز  خشونت خانگی  علیه زنان هست....اولش که دهن شوهره باز موند ولی  بعد   زود حاضر جوابیش  به کار افتاد  و  از  حرصش گفت اگه این خشونت  خانگی  هست پس  اون مردایی که ...نذاشتم حرفش رو تموم کنه..سریع گفتم دور  از  جون جمع اونا کلا آدم نیستند که..من هم از  جنس و تیپ اون زن های  تو سری خو ر نیستم حضرت اقا ..بعد به من میگه میخواستم برات بیارم ها!! اینطوری که گفتی  اصلا نمیرم بیارم..منم  با چنگال کوچولوی  میوه خوری  دو تا خیار  خوردم  و نگاه  های  زیر زیری  همسر رو هم تحویل نگرفتم ..میدونی چیزی که ضربه آخر رو زد  این بود که بعد از شام تشکر  نفرمودند حضرت اقا ...انقدررررررررررررر  این کار میتونه من رو ناراحت کنه که ممکنه بخاطرش قتل هم انجام بدم یک روز!!!! در  کل مهمون ها  اصلا متوجه وخامت ناراحتی  من نشدند ولی بعد که رفتند  بهش  میگم  حافظه ات مشکل داره  یعنی  واقعا ؟  میگه تو توضیح زیادی داردی وگرنه نگاه من رو کسی  متوجه نشد منظورم چیه ؟ گفتم خودن که فهمیدم... حتما انتظار  داری  بفهمم و ساکت  باشم و بذارم هر  کی  هر  چی  میخواد  اجازه بده به خودش که بهم بگه ... آقا داغ کرده بودم ها ..بعد هم دیدم همسر رفت روی  تراس برای خودش  خوابید ..این دیگه از اون کارها بود ..چون واقعا تحمل این که کسی تو خونه ما  بخاطر یک بحث  بره جای دیگه بخوابه رو ندارم..تا حالا شده رفتم با مشت و لگد !!!! و اخرش  از رو کاناپه  اوردمش  گفتم بمیری  هم باید  توی  تخت بمیری منم کنارت باشم جون دادنت رو ببینم !!!!  البته شاید هم از قبل میخواسته بره  چون خیلی  خنک و مطبوع  بود هوا. منم در   حال جویدن  ملافه ام  بودم و حرص  میخوردم. البته تا نصف  ملافه رو قورت دادم از  حرص ولی بعد یک نقشه ای  کشیدم..اقا  نیم ساعت نشده بود  دیدم نمی تونم جای  خالیش رو نگاه کنم کنارم..تازه ناراحت هم بودم ها ..ولی  خب  ربطی  به هم نداره ..قانون خونه رو نباید زیر پا گذاشت ..یک روز  اگه بهتون بگم قوانین  خونه ما چیه خنده اتون میگیره ..بعد بلند شدم یک ذره بالا پایین پریدم ضربان قلبم بره بالا!!!   بدو بدو  هم در  تراس رو باز  کردم و  خودم رو انداختم بغلش و زیر ملافه اش  خودم رو قایم کردم..همچین با ترس  از  خواب بیدار شد  و هاییییی  چی بود؟  گفت که  فکر کردم سکته هه رو زد  همین الان!!  اومد  دعوام کنه دید یک صمیم  ترسون و لرزون با صدای قلب  تالاپ  تالاپ  و نفس های  کوتاه و  سریع کنارشه ..منم گفتم ترسیدم..خواب  جن دیدم.. دارم می میرم از  ترس  و محکم تر  رفتم تو بغلش...الهیییی .. محکم دستش رو انداخت دورم( تا همین نیم ساعت قبل  با تنفر به هم نگاه میکردیم ها!!!!)  و منو به خودش  فشار  داد و  من هم تا چند دقیقه ای  هی  تمرینات مخصوص  تنفس  آدم ترسیده و قلب  در حال سکته رو ادامه دادم و بعد خوابیدم با ارامش و  مهربونی!!! یعنی  مشکل خودم با خودم حل شد  اون رو نمیدونم دیگه!!!  

 

حالا خنده دار اینه که دم اذان صبح وسط  تاریکی  مطلق  این بار واقعی  خواب  جن دیدم..( ای  دنیای  تیر اعمال به سمت آدم پرتاب  کن!!)  خواب  دیدم  میخوام در  کابینت رو باز  کنم چیزی  بذارم یک صدای  خس  خس  نفس  وحشتناک میاد  منم تا اومدم دست بزنم به در  یکهو برق  تمام تنم رو گرفت و حالا بیدار شدم  دارم سکته کامل و اصولی !! میزنم میبینم شوهره نیست ....!!!   منم از  ترس رفتم تا جایی که جا داشت زیر ملافه و برای   خودم اواز  زمزمه کردم.... عملیات سکته هنوز  در  حال تکمیل بود این وسط! بعد فهمیدم چند دقیقه قبلش  پسرک تو اتاقش بیدار شده و  من رو صدا کرده و  همسر هم برای  این که من بیدار نشم بدو بدو رفته بغلش کرده و  همون جا دوتایی  تو بغل هم غش کردن از  خواب  ..صبح دیدنی بود قیافه شون...تازه  من صبح اول وقت هم تماس  گرفتم با همسری و خیلی  خونسرد انگار  اتفاقی  نیفتاده ولی رسمی و محکم  گفتم مدارک بیمه اش رو مرتب و حاضر بذاره دم دست فردا لازم دارم!!( مثلا انگار  ما هم رو خونه نمی بینیم تا شب!!!)  ببینید سلام کردن تلفنی  این جور  وقت ها باید  ملایم و با انرژی مثبت باشه تا طرف گارد نگیره  همون لحظه اول  ولی بقیه اش  محکم و  بدون نفوذ تا فکر  نکنه  شما  کلا اوکی  هستید با قضیه ناراحتی تون!!!  باز هم مشکل برای خودم حل شد بقیه اش بستگی  داره تو خونه چه طور آدمی ببینم..مثلا کافیه من برم در  همچین وقتایی طرف اون و  بخوام بغلش کنم واونم طفره بره.یکهو یک  بانوی پلنگ خشمگین  میزنه به شونه همسری و  میگه برو کنار ..کار  دارم ...و جلوی  چشمای زل زل  اون  با اخم و تخم و  کمی  پاکوبوندن ( درجه اش  خیلی  مهمه..باید  ضربه اهسته ولی  محکم باشه تا بفهمه عصبانی  هستید ولی  لوس و ننر  و  میدون خالی  کن نیستید !!)  میرم  روی  مبل دراز  می کشم پاهام رو می ندازم روی  هم و به سقف  خیره میشم!!!!  

 

خلاصه که  ما بلاخره نفهمیدیم از  چی  ناراحت شدیم ؟ خسته  بودیم و تحملمون کم شده بود  موقع شام ؟  از  اینکه اشاره کرده به برخی  ضعف هامون و همزمان به نکات قوت اشاره نکرده حرصمون در اومده ؟ از  این که دو قاشق از  اون غذای  خوشگل و اشتها بر انگیز  نخوردیم  مغزمون حس فقدان و  ضایعه اسفبار  بهش  دست داد ؟  از  این که  جلوی  ملت خیط  شدیم  دادمون رفت بالا ؟   و نکته مهم اینکه همه این کارها و عکس العمل های درون گروهی!!! باید طوری باشه که بقیه  متوجه نشن یا خیلی  جدی  فرضش  نکنن ... مراقب  خودتون باشید .. 

 

یک کیلو دیگه تو این هفته کم شد ....

آفرررررررررررررررررین عزیزکم.  

نظرات 42 + ارسال نظر
dastanak شنبه 7 مرداد 1391 ساعت 12:24 http://www.dastanekotah91.blogfa.com

سلام. وبلاگ باحالی داری. یه سر به من بزن، اگه خوشت اومد منو با اسم داستانک لینک کن و یه عنوان بده من هم لینکت کنم. موفق باشی

مریم گلی دوشنبه 2 مرداد 1391 ساعت 00:22

واسم دعا کن صمیم خواهش میکنم بگو برام دعا کنن دارم از غصه خفه میشم مهمانی خدا با دل خون واسم شروع شد توروخدا واسم دعا کن خدا دستمو خالی برنگردونه

پیراشکی عشق شنبه 31 تیر 1391 ساعت 12:02 http://metoyou10.blofa.com

وای صمیم این قانون خونگی تون خیلی مهمه. همین که همسران حق ندارند شب جدای از هم بخابند. حتی اگه قبلش یه دعوای مفصل کرده باشن ! ما هم از این قانونا داریم تو خونمون :دی

فرزانه :) شنبه 31 تیر 1391 ساعت 11:51

ببخشید :(

عزییییییییییییییزم...
بیا تو بغلم....

فرزانه:) پنج‌شنبه 29 تیر 1391 ساعت 16:17

راستی مثل پارسال دوره قرآن راه نمی اندازی؟؟

فرزانه :) پنج‌شنبه 29 تیر 1391 ساعت 16:16

سلام
بابا دمت گرم !‌خدا رحم کرد تو روانشناسی نخوندی! و الا علی آقا را بیچاره میکردی!!
اتفاقا ما هم قهر بودیم ! اما پریشب وقتی رفتم بغلش با گستاخی پسم زد!! :((
اما دیروز بعداز ظهر مجبورشد منت کشی کنه :D
فکر کنم صمیم جان نزدیک دوره ماهانته ( مثل من!) این جور مواقع آدم اعصاب معصاب نداره عزیزم ;(
موفقباشی خانم همیشه خندان :*

نه خوشبختانه این قضیه نبود

عزیزم لطف می کنی به من اگر در مورد مسائل خصوصی کامنت خصوصی بگذاری ... من راحت تر هستم.

بهناز پنج‌شنبه 29 تیر 1391 ساعت 15:37 http://narin86.persianblog.ir

عجبببببب از این قوانینتون بنویس برامون .....کنجکاوشدم

خیلی درجه پرایوسی اش بالاست ...

مریم گلی پنج‌شنبه 29 تیر 1391 ساعت 15:05

صمیم جان تورو خدا یادم باش

مردسالار پنج‌شنبه 29 تیر 1391 ساعت 14:47

صمیم خانم روزی هزار بار خدا راشکر کن یه مرد گوش به فرمان گیر آوردی وهیچی دم نمی زنه ! اگه مردت از مردای قدیمی وبه اصطلاح مردسالار بود هرگز نمی تونستی از این اداها واطوارها در بیاری !! صدای نعره اش مانند شیر غران که مبارز می طلبید وهیچ کس جرات حتی نفس کشیدن هم نداشت چه برسه به اینکه اعلام مبارزه و زور کشی نماید . به هر حال معلومه یه زندگی خوب و صمیمی دارین انشاالله صفا وشیرینی زندگیتون افزون باد وامیدوارم قدر این نعمت را با ذکر وارتباط وراز ونیاز با معبود بی نیاز بجا آورید . موفق باشین ( اون جملات بالا را هم از باب مزاح گفتم به دل نگیرین )

نه قربان ! این همسر ما همچین هم که شما تجسم کردید گوش به فرما ن نیست و در اکثر موارد گوش به فرمان میکنند طرفشون رو!!

فکر کنم خانم ها این دوره زمونه کمی!! به حقوقون آگاه تر شدند ..نه ؟
تشکر از لطف شما ..
متوجه مزاحتون شدم.

بابای عبدالقادر پنج‌شنبه 29 تیر 1391 ساعت 13:53 http://tftanha.mihanblog.com

والا انیشتین و نیوتون هر وقت چیز میزی کشف میکردن سریع می پریدن تو بیرون می گفتن یافتم یافتم...(البته اگه بیرون بودن احتمالا میرفتن تو و همین چیزا رو می گفتن
یا بگو یا یه اعتراف کن یه چیزی گفتی توش موندی بابا 2 هفته ست تموم سلول های بدنمون دست به سینه نشستن تا بهشون فرمان بدیم

من و تو چیزی موندن ؟
داشتیم ؟ خوبه من اینقدر صادقانه مینویسم که چرا ننوشتم ..
الان می نویسم ...

ریحان پنج‌شنبه 29 تیر 1391 ساعت 12:34 http://bame87.persianblog.ir

عجب. منم اصلا دوست ندارم قهر و جدا خوابیدن و کش پیدا کردن چیزهای ساده برامون عادی بشه. خودش همش میگه خیلی خوشم میاد کش نمیدی. البته باید بفهمن که ناراحت شدیم. شاید سندروم پیش از قا..عد..گیه!!

اتفاقا همسر هم در مورد من همیشه میگه از بهترین خصوصیات من هست که بحثا رو کش نمیدم و یک جوری حلش می کنم..البته بگم من بعدا تذکر مبدم چرا ناراحت شدم و بهتره چکار میکرد که نارحتی پیش نیاد ...

رز چهارشنبه 28 تیر 1391 ساعت 21:40 http://konjedane.blogfa.com

ازین دعواها ما هم زیاد میکنیم. دعواهایی که بعدا با خودم فکر میکنم و لجم میگیره از خودم!!
شیرین کام و شیرین زندگی و شیرین ایام باشی عزیزم :)

مریم گلی چهارشنبه 28 تیر 1391 ساعت 21:31

سلام صمیم جان نمیدنم منو یادت میاد یا نه من همونیم که گفتم سال تحویل رفتی حرم اقا واسم دعا کن گفتم ۱۳ سال واسه عشقم موندم صمیم تورو به خود اقا قسم اگه گنبدشو میبینی بگو حاجتمو بده من هرچی صدا میکنم جواب نمیگیرم صمیم درگیر یه مشکل بزرگم که کمتر از یه ماه ممکنه کل زندگیمو بهم بریزه بگو دوستات همه کسایی که میشناسی واسم دعا کنن صمیم توروخدا بگو دعا کنن خدا هم واسم همون چیزیو بخاد که من میخام به خدا هم نیتم هم عملم خیره صمیم من واقعا به دعا نیاز دارم ۱۲ روزه دارم با گریه خدارو صدا میکنم خواهش میکنم بگو همه واسم دعا کنن من توان این مساله رو ندارم تورو خدا منو یادت نره صمیم من از بی کسی مجبورم به کسایی که نمیشناسم بگم واسم دعا کنن

من ارزو میکنم هر چیزی که به صلاحت هست اتفاق بیفته ... و انشاااله صلاحت هم به خواسته ات نزدیک باشه ..برات دعا می کنم.. ارام باش کمی ..

یک حسنا بانو هستم چهارشنبه 28 تیر 1391 ساعت 20:19 http://hosnabanoo.persianblog.ir/

صمیم جون شما به این میگی دعوا ؟ این دعوا رو جلوی بچه بگذاری قهر میکنه . من رو اینطور نبین که در حال حاضر ساکت هستم دعواهایی به راه مینداختم که آثارش از اصابت بمب بدتر بود . امیدوارم خوشبختی تون همیشگی باشه و دعواهاتون انگشت شمار و قاشقی و کوچک . میبوسمت



مرسی عزیزم..البته اکثر ماها پتانسیل بمب اتم ساخت داریم ولی خب تلطیفش می کنیم...
قربونت بشم..خیلی محبت داری به من ..از همه چیز ممنونم. مراقب خودت باش .

صوری چهارشنبه 28 تیر 1391 ساعت 14:58 http://soorii.blogfa.com/

راستی گفتی خواهر بزرگ
مگه به جز شما سه تا و برادر مرحومت خواهر و برادر دیگه ای هم داری ؟
من همش فکر میکردم تو میگی ما چهارتا خواهر برادر!

درسته . فقط یک خواهر دارم . فقط میخواستم اونایی که آرشیو رو نخوندن متجه بشن که ایشون از من بزرگترن

سارا چهارشنبه 28 تیر 1391 ساعت 14:30

صمیم جان سلام,
خب من زیاد اهل حرف زدن نیستم اما کشفیات جدید شما بدجور منو سر ذوق اورده و خیلیییییییی منتظرم
حالا من از کودک درونتون خواهش کنم چی?راضی میشه?
با اینکه اضافه وزن ندارم اما با وزن دلخواهم کلی فاصله دارم
بهم میگن بیکاری که به خودت گیر میدی
اما من دلم میخواد وزن کم کنم ,خب اونجوری بیشتر راضی ام
پیش دو تا دکتر تغذیه معروف رفتم و هر رژیمی بگید گرفتم
اما فایده نداره
کامنتم طولانی شد ببخشید
من از روزی که پستتون رو دیدم,کارایی که گفتین رو دارم انجام میدم
ومنتظر بقیشم
مرسی صمیم جان

تسنیم چهارشنبه 28 تیر 1391 ساعت 12:30 http://www.taninezendegieman.blogfa.com

اخ که اون بغله بعد دعوا چه آرامشی به آدم میده!!!
منم بدم میاد بخاطر چیزهای کوچیک جای خواب رو عوض میکنن.ولی گاهی واقعا گریزناپذیره انگار!!!

نه اصلا نذار حتی مجبور بشید به این کار ..قبح و زشتی این کار میریزه و عادتی میشه که آدم ها رو دور تر و دورتر میکنه از هم ..

نگاه مبهم چهارشنبه 28 تیر 1391 ساعت 10:33

سلام عزیزم

می دونی که عاشقتم


محیا چهارشنبه 28 تیر 1391 ساعت 10:33 http://mahighermez72.blogfa.com

خداییش بیشتر دعواها سر چیز های خیلی خیلی بیخودی به وجود میاد.. :) خوبه که زود تموم شده.. :) پسرک رو ببوسید زیاد تا

صدف چهارشنبه 28 تیر 1391 ساعت 09:22

واقعا دلت میاد کیلو کیلو کم کنی ما همچنان تپل باشیم؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
آیکون گریه

الان می نویسم زود

خانمه چهارشنبه 28 تیر 1391 ساعت 09:20

صمیم جان فقط ما زنها هستیم که میتونیم سر یه قاشق اینجور عصبانی بشیم و نیم ساعت دور بودن از همسر اینطور دلتنگمون کنه :))

مساله قاشق نبود ها ...اون نگاهش بود که من دوست نداشتم

خانمه چهارشنبه 28 تیر 1391 ساعت 09:14

صمیم جان فقط ما زنها هستیم که میتونیم سر یه قاشق اینجور عصبانی بشیم و نیم ساعت دور بودن از همسر اینطور دلتنگمون کنه :))

فنجون چهارشنبه 28 تیر 1391 ساعت 08:08 http://embrasser.blogfa.com

صمیم میخوام ازت تشکر کنم برای نوشته های طنزت که روحمو شاد میکنه.
و برای نکته های ریزی که از زندگی یادم میدی.

و البته عاشق این پدرسوخته بازیها و سکته زدنات شدم :)))))

آرزو چهارشنبه 28 تیر 1391 ساعت 07:58

صمیم جان
سلام
من فکر کنم عامل این ناراحتی پیش اومده این بوده که بعد از اونهمه زحمت برای درست کردن یک غذای خوشمزه با خستگی زیادی که داشتی و حتی یک قاشقش رو نخوردی، بهت نگفته دستت درد نکنه. می دونی چیکار کنی ، تو همچین مواردی پشت دستتو ببوس و بگو دستت درد نکنه صمیم جانم چقدر خوشمزه بود. منم همین کارو می کنم. حس خوبی به آدم می ده

چه با حال ...
هنوز برام خنده داره این کار ولی ایده جالبیه ..
مررررررررررررسی

سمانه مترجم تهرون چهارشنبه 28 تیر 1391 ساعت 03:22 http://angizehzendegi.blogfa.com/

سلام عالیه که یه کیلو کم کردی

چه عذاب وجدانی گرفتم الان.اخه اون ایمیل رو که میگی که مربوط به خشنونت علیه زنان بود فکرمیکنم من درقالب یک کامنت واست فرستادم،تهمینه میلانی نویسنده مقالش بود.عذاب وجدان گرفتم که اثر اون باعث این تنازع شده.خودمم گاهی یهو یاد اون نوشته می افتم تو برخوردام با شوهر

اون کارت که گفتی رفتی بغلش و گفتی ترسیدی عین من بود.
صمیم بنظر من ما زنا تو خیلی از مسائل خانوادگی و عاطفی و روابط انسانی از مردا بهتریم

صمیم تو شوهرخوبی داری.از عشقش بگو.خواهشششششششششش.دلمون تنگ شده.برو یه سر پستای اوایل ازدواجتونو بخون........
علی اقا تکه
عالیه کم کردی وزن
بابا به کلبه مجاز ی ما شرف یاب نمیشی؟!

این طور چیزها از بس دست به دست میچرخه چندین و چند بار برام رسیده بود .... عذاب وجدان نگیر ..اصل مضوع بد نیست ولی یوهوییی اینطوری بیان کردنش هم شاید زیاده روی بود ..مگه پنبه رو گرفتن ازمون که از رو شمشیر بکشیم ؟

زهرا چهارشنبه 28 تیر 1391 ساعت 01:59 http://11sobh.blogfa.com

خوشا به حالت با این یک کیلوت!
چه میکنی!
من که دارم با همسر گرام میریم شبا ورزش
فقطه امشب سه عدد شکلات خوشمزه خوردم که یعنی نمیشد ازش گذشت واسه ماه رمضون هم برنامه دارم، هم واسه اینکه جون داشته باشم کارام رو انجام بدم هم اینکه واقعاً یه تصفیه بدنی انجام بدم.
راستی صمیم جان، من تجربه اون حرکت جن دیدن رو دارم، یعنی یه بار دروغکی همین کار رو کردم به بهانه سوسک، علی آنفاکتوس قلبی کرد از ترس، اصلاً همه چی یادش رفت، بعد رفت کلی گشت دنبال سوسک، منم مظلوم، حیوونکی، نشستم یه گوشه، اخرش بهش گفتم، ولش کن شایدم من اشتباه دیدم!
خانم چشت روز بعد نبینه! فردا صبحش خوابالو خوابالو رفتم دستشوئی، بعد از کلی زمان که سپری شد در حال خروج از محل مربوطه، یک عدد سوسک بلاتکلیف دیدم که هی میومد جلو می رفت عقت، جیغ زنان پریدم وسط اتاق، ولی کو شوهر؟!!! نبود!
منم تا شب که بیاد خفه شدم از دستشوئی، دیگه مرگو جلو چشام میدیدم!
این قسمت خوب ماجرا بود، شبش که اومد، نشسته بودم، مثلاً درس میخوندم، یه صدائی از پشت سرم اومد، خااانم! یک عدد سوسک بال زنان به سمتم میومد، من دو تا سکته قلبی زدم و فقط به این فکر میکردم، خدایا! حالا ما یه غلطی کردیم تو چرا جدی میگیری!

واییییییییییی چه ماجرایی!!!!
اون صدای بالش و تالاپ افتادنش خیلی چندشه .... من میمیرم اگر بیفته روم...

نانا سه‌شنبه 27 تیر 1391 ساعت 23:47

صمیم خانوم تو وب یاسی ماجرای خونه جدیدتون رو خوندم خیلی هیجان انگیز بود میشه بگین مشخصات خونه دلخواهتونو رو کاغذ مینوشتین یا تو ذهنتون میگفتین؟

روی کاغد ..کامنت برای دوستان نزدیک..نقاشی روی برگه ...
فقط از ذهن باید بیاریش بیرون ..حالا هر طوری هست .

سمیه سه‌شنبه 27 تیر 1391 ساعت 23:39

سلام صمیم جون
من گاهی به وبلاگت سر میزنم
خیلی با حال می نویسی
خوشم میاد
راستی منم مثل خودت دارم وزن کم می کنم
یعنی رژیم دارم
فکر نمی کنم کاری سخت تر از رژیم غذایی توی دنیا باشه
خوش باشی گلم
راستی از نوشته هات فهمیدم که ساکن مشهدی
اگه اشتباه نکنم
اگه در جوار امام رضا هستی سلام منم به امام رضا برسون
اگه هم مشهد نیستی انشاءالله به زودی زیارت نصیبت بشه

فاطمه سه‌شنبه 27 تیر 1391 ساعت 22:55

سلام.
دمت گرم! ایشالااااااااااااا الان آشتی آشتی شده باشین. کلا این کلمه های :همیشه و همه جا و اینا دیوانه کننده س! ها! یه دونه هم هیچ وقت!! مثل تو هیچ وقت بهم اهمیت ندادی!!

موفق باشی.

قاصدک سه‌شنبه 27 تیر 1391 ساعت 22:02

ما هم همین قانون رو داریم .. که کسی حق نداره جای خوابش رو عوض کنه ..

نرگس سه‌شنبه 27 تیر 1391 ساعت 19:42

آفرین صمیم جان به روحیه ات :)
همه نکاتش آموزنده بود :)

faniii سه‌شنبه 27 تیر 1391 ساعت 17:58 http://nafasejangal.blogfa.com

وای تودیگه کی هستی چه فکرایی میکنی توبایدکلاس اموزش زنان قبل از ازدواج بذاری تابدونن چطوری باشوهرشون برخوردکنن چقدرم برام جالب بودپسرکت تنهامیخوابه
عزیزم من به وب دارم وخوشحال میشم ازش دیدن کنی
من لینکت کردم خواهشامنوبلینک
راستی منوبااسم نفس جنگل بلینک
منتظرتم

ها ها
عزیزم نکات در مورد هر ادمی با خصوصیات اخلاقی خودش کابرد داره ..میبینی یک مردی هم هست که همیچن وقتایی طرف رو شوت میکنه از اتاق بیرون و باید یک سیستم دیگه روش پیاده کرد !!..
اره خیلی وقته تنها میخوابه .اتاق مامان و بابا فقط مال خودشونه . حتی ظهر هم اجازه نداره روی تخت ما بخوابه مگر اینکه من و پسرک تنها باشیم و دیگه وسط کتاب خوندن خوابش برده باشه ..

خانمی سه‌شنبه 27 تیر 1391 ساعت 15:33 http://monastories.blogfa.com

صمیم این واقعا دعوا بود =))

مش شک سه‌شنبه 27 تیر 1391 ساعت 14:37

آی صمیم گفتی
منم بعضی وقتا ینی مثلا از هر چند ده بار یه بار که یه چی فراموش میکنم
تو هر موردی .. زودی این اقای همسر گوشزد میکنه
منم حرصممممممممم میگیره که اخه با مرام فقط همین یه سهل انگاری رو میبینی؟
پس بقیه دقت و مدیریت رو تو جاهای دیگه نمیبینی واقعا؟؟
..
خوبی؟ بووسسسسسسسس

البته تو عصبانیت اکثر ادم ها یک پرده والان دار!!! ۲۵ متری می افته روی حافظه شون!!

رویای نیمه شب سه‌شنبه 27 تیر 1391 ساعت 14:27

صمیم جونم عزیزم
بابت کشفیات ممنونم خیلی خوب و کامل نوشته بودی
می گما چیقده من دوستت دارم و انرژی مثبت می گیرم از اینجا اومدن حتی وقتی قصه دعوای قاشقی می نویسی ای جانم
راستی این جمله های صمیمم آخر پستها رو هم عاشقش بودم ولی نبود این چند وقته

مداوم تر میکنم..باشه حتما .

صوری سه‌شنبه 27 تیر 1391 ساعت 14:09 http://soorii.blogfa.com/

من هر وقت خونه خواهرم میرمو با شوهرش بحثشون میشه و تیکه به هم میندازن دنیا رو سرم خراب میشه احساس مزاحم بودن میکنم انگار که رو تیغ نشستم دلم میخواد فرار کنم از خونشون
خدارو شکر که میگی مهمونا از دلخوریت چیزی متوجه نشدن
باریکلا برای یک کیلو

من این مشکل رو وقتی تو ماشین هستیم و کسی دعوا میکنه جلوم دارم..می میرم از بس به بیرون نگاه می کنم...آدم باید ادای آدم های کر و لال و کور رو در بیاره تا مردم راحت هر چی میخوان بدون ملاحظه جلوی بقیه به هم بگن...
خیلی بده..میفهممت.

آرامیس سه‌شنبه 27 تیر 1391 ساعت 14:07 http://nightday.blogsky.com

آفرین به این همت برای کاهش وزن

باور کن هیچچچچچچچچچچ کار خاصی نمی کنم..فقط افتادم تو اتوبان!!
مرسی عزیزم.

دوست مهربون سه‌شنبه 27 تیر 1391 ساعت 13:57

سلام من داشتم پستایی که راجب لاغری نوشته بودین می خوندم یه نکته ای که شاید بد نباشه بدونید طب سنتیه . تو طب سنتی اول مزاج شما شناسایی میشه بعد بهتون گفته میشه چیا خوبه. مثلا خیلی چیزایی که فک می کنید شما رو جاق می کنه اصلن واسه مزاج شما بد نیست ولی یه چیزایی که فک می کنید بی ضرره مثل آب ممکنه باعث چاقی شما بشه!(مثلن تو طب سنتی وقتی افراد مزاجشون مشخص شد بهشون گفته میشه کیا آب بخورن بعضیا اگه وسط غذا آب بخورن چاق میشن بعضیا اگه بعدش بعضیا اگه این کارا رو کنن لاغر میشن!!) به نظر من که خیلی جالب بودش و چون از احادیث و اینا هست خیلی هم قابل اعتماده(ینی علمایی مسه ابن سینا رو اون احادیث کا کردن تا به یه نتایجی رسیدن
به نظرم خوبه شما هم از تو سایت tandorostan.ir پزشکای سنتسی شهرتون رو پیدا کنید که مجوز هم دارن و کلاهبردار نیستن!)

واقعا دوست مهربون من هستی تو ...
مرسی از این نکات مهم و ضروری که من تو ذهنم نبوده یاد اوریش ..برم بخونم ببینم چی هست و کی هست ؟

[ بدون نام ] سه‌شنبه 27 تیر 1391 ساعت 13:37

ای ول صمیم جونم
خوشم میاد در مواقع بحران بهترین و اصولی ترین و کارآمد ترین روش برای حلش تو ذهنت میاد.
واقعا زندگی کردن با تو نعمیته که گیر علی آقا اومده و بس!



و برای من هم نعنت بزرگی بود و هست وجودش .

آرام سه‌شنبه 27 تیر 1391 ساعت 13:30

من چرا اینقدر دیر تصمیم گرفتم که خواننده ی وبلاگت باشم؟چندین بار اومدم اینجا ولی هیچ وقت دیگه پیگیریت نکرده بودم، تا اینکه دوباره چند وقت پیش اومدم و چند تا از پستهات و خوندم و اینگونه بود که عاشقت شدم! و تو هر فرصتی که پیدا کنم یه خورده از آرشیوت و میخونم. میخوام بهت بگم که حرف نداری! عاشق خلق و خوی مثبت و شوخ و پر انرژیت شدم.

خیلی خوش اومد ی...برای رسیدن هر گز دیر نیست !!! ها همچین چیزی میگفتن فکر کنم!!!

زن زمانه سه‌شنبه 27 تیر 1391 ساعت 13:07

عاااااااااششششششششقتم صمیم
خیلی باحالییییییییییییی

با مرامی ..

مامان نیکان سه‌شنبه 27 تیر 1391 ساعت 12:47

آفرین صمیم خوشگله که اینقدر با اراده و محکم داری روز به روز خوشگل تر هم میشی!

مرررررررررررررسی ..همش میرم جلوی اینه هی لباسامو عوض می کنم ببینم چقدر برام گشاد شدن!!!

مرسی عزیزم.

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد