من و همسرم عاشقانه هم را دوست داریم.

صمیم-۲۹و اندی سن!- 12ساله ازدواج کرده-همسر و پسرکش رو میپرسته- عاشق تر از اونا کسی هست؟

من و همسرم عاشقانه هم را دوست داریم.

صمیم-۲۹و اندی سن!- 12ساله ازدواج کرده-همسر و پسرکش رو میپرسته- عاشق تر از اونا کسی هست؟

aks

 

 بنده افتخار  دارم  که  مامان گلی  این   پسرک   هستم. 

 

عکس حذف شد. ( ۶ اسفند)

 

 

ها رمز ؟

 

سوال امنیتی:  

برای دیدن این آقا  اونا( اسم خودش رو اینجوری  میگه!!)  به این سوال پاسخ دهید 

اسم اولین معلم دوران تحصیل من چه بود؟  

باور  کنید  جوابش رو برای ورود به یک سایتی که ثبت نام کرده بودم میخوام...هر کی  درست جواب بده یک جایزه خوب به اضافه  رویت  این ماه کوچولو  منتظرش  خواهد بود. 

 

پلیز  هلپ     

 

دستانم پاک پاک هستند ..دلم هم.. 

چشمانم اما از  انتظار  لبریز ... 

دور  کلمه رمز  در  این شعر  خط  بکشید!!!!!!!! 

 

  

می روم با خودم قدم بزنم...

 

 

رفتم داخل ارایشگاه. پرده های  پرتقالی  نرم و نازکش  رو  با دیوارهای  ملایم و  خانم خوش برخورد و  همکار  خوشگلش خیلی دوست دارم... فقط  اصلاح ساده می خواستم. ابرو و صورت ..بعد دیدم  یک خانمه نشسته و   رو موهاش رنگ هست ..دلم خواست ..هوس  کردم. به ساعت نگاه کردم..خب  پسرک که پیش  پدرشه و بهشون هم گفتم به من زنگ نمی زنید و  ارامش  من رو به هم نمی ریزید ..امروز  عصر  مال خودمم..(  جانم چه قاطع ) به خانمه گفتم من هم رنگ  می خوام..یک ساعت بعد  که از  در ارایشگاه بیرون اومدم  انگار  بال بال میزدم برای خودم..خوشحال بودم..بوی  خوب  شامپو و رنگ بینی ام رو نوازش  می داد ... رفتم برای  خودم توی  مغازه ها گشتم...برای  خودم گل انتخاب  کردم ولی این بار  نخریدم!! همین که از بین اون همه گل فکر  کردم الان صمیمم کدومش رو دوست داره خودش  خیلی  خوب بود. بعد رفتم لابلای  لباس ها چرخی زدم و  برای هدیه تولد  صبا یک لباس  خریدم.. حالا دیگه توش  جا نمیشه دیگه به خودش  مربوطه!!! لباسه خوشگل بود..یاد این افتادم که چقدر برای مامانم که کشیده و قد بلند هست راحت میشه لباس  خرید  و اونوقت من و  خواهرم  تو گرد شدن مسابقه گذاشتیم انگار با هم..بعد یک نفر  از  پشت  دستش رو گذاشت روی  دهنم و تا برگشتم دیدم صمیم داره نگاهم میکنه اخمالود و من به سرعت  فکر  کردم گیرم که کمی!! اضافه وزن داره  این  خانم زیبا ..عوضش  کلی  چیزهای  خوب  دیگه هم داره  و کسی  حق  نداره تو ذهنش  هم  اینطور در  موردش  فکر  کنه..صمیم بهم خندید ..  خوشحال شد دوباره ...رفتم و  بین کلم ها و  کاهوها و سبزی ها چرخ زدم..هیچی  نخریدم..نه امشب  نباید برای خودم کار  درست کنم.باشه هر وقت فرصت شد ..به جلد مجله های  آشپزی دکه مطبوعاتی  نگاه کردم...به مدل های   انگشتر  و  ویترین  طلافروشی هم بادقت نگاه کردم..بعد رفتم تو سوپر مارکت و  بیسکوییت  مینوی  کرم دار برای خودم خریدم و رفتم برای  اولین بار بعد از مدت ها نون تازه و  داغ  گرفتم تا  خونه بوی  نون تازه بگیره..پسرک ماه بود توی این مدت..همسری  هم  ظرف ها رو شسته بود و  خونه رومرتب  تر  کرده بود... وارد خونه شدم و   بدون این که منتظر باشم همسر بهم بگه  خوب شدم یا نه...اصلا عوض شدم یا نه ..خودم  رو توی اینه نگاه کردم  و گفتم به به.. زیباتر  از  این  نمیشه ... خوب  من هر وقت میرم ارایشگاه این اقامون  میگن  فرق زیادی  نکردی ..من ابروهام روشن هست و  تغییر کمی  می کنه ولی  نه اونقدر  که آدم کور رنگی  نداشته باشه و نفهمه!!! 

 

 مدتی بعد روی  تخت دراز  کشیدم  و از  مسافر  تا تبخال رو دست گرفتم وبه عکس روی  جلدش  نگاه کردم..  بعد هم در ارامش  کتاب  خوندم و  صدای  پدر  و پسر  می اومد که با هم مشغولند و به اتاق  و حریم من هم کاری  ندارند ..  روز بسی زیبا و خوشی  داشتم اون روز ..  حالم خیلی بهتر  بود و از خودم تشکر  کردم با این  کارها ..چون لیاقت این  ارامش رو دارم..  

 

پ.ن. 

صمیم مو مشکی ...رنگ  پر کلاغی موهاتو دوست دارم...خودت رو هم... این بازبینی  خودت رو هم... بانو اگه برای خودش وقت نذاره کی  میخواد بهش ارامش و زیبایی بده؟ کی  می خواد بیشتر از  خودش بهش  عشق بده..؟ بانوی  من ...وقتی به خودت عطر میزنی و در  ارامش  میشینی لبه تخت و به خودت تو اینه نگاه میکنی و  لبخند میزنی بیشتر باور می کنم عشق  از   درون  تو باید باشه نه از  تایید دیگران...

 

  

هنوز  این نوشته تموم نشده ... 

  . برید به ادامه مطلب.

  

ادامه مطلب ...

برای همه ی بانوهای سرزمینم

  

بنشین بانو ..بنشین روبروی  این خسته..بنشین وبگذار باز  نگاهت کنم.بگذار  سفر  کنم از  تک تک مژه هایت ...به کنار چشم هایت ..به برقی که ته ته نگاهت بود و من را خاکستر نشین کرد. .. ...نبند ...نبند بانو چشم هایت را ..بگذار از  گونه هایت بالا روم..بگذار بلغزم روی  کناره ی لب هایت ..بانو بگذار بمانم همان جا..بگذار بخوابم همان جا...بگذار سر  بگذارم روی  لب  هایت و  آنقدر تکان نخورم که از من ناامید شوی و بگذاری تا ابد  همان جا بمانم..از  من روی  بر  مگردان بانو ..این من..این منی  که چهار زانو روبرویت می نشینم..این منی که دست هایم را زیر  چانه ام میزنم و از  پس  این همه دودی که  در  هوای  اتاق  موج میزند نگاهت می کنم.. . می نوشمت .. مزه مزه ات می کنم..از  این من روی  برنگردان..

بانوی من  ..دست های تو حیف اند ..این دست ها به خدا دو پرنده اند ..سپید ..سبک ..آرام ..باید  بگذاری  روی  بلند ترین شاخه های  درخت بید مجنون  خانه مان  بنشینند و من   فقط  نگاهشان کنم ..بانو..کدام قیمتی ترین ظرف  دنیاست که لایق  شستن با دست های  توست ؟... بانو بگذار این دو پرنده همیشه ی  دنیا  بنشینند روی  بید مجنون خانه مان..بانو تکانشان نده..بگذار تا نگاهم فروغ دارد  نگاهشان کنم...

بانوی  من..لب  هایت مرکز ثقل دنیای من اند ..لب هایت  ترد ترین و نرم ترین و شیرین ترین  کلمات را قالب  می زنند در  گوش هایم..بانو  به هیچ کس ، ..حتی  به خدا هم اجازه نمی دهم  کاری کند که لب هایت بلرزد از بغض و  سرت را بیاندازی  پایین و  من خورد شوم بین فشار لب و دندانت..بانوی  من.. لب های تو  شیشه ای  ترین جام همه ی دنیای من است ..شیرین ترین  مزه ی  دنیای  تلخ من..بانو نگذار لب  هایت  بلرزد از  بغض .بانو نگذار بمیرم از  درد ...

بانوی  من... کمرت را خم نکن..این جا و آن جای  خانه را تمیز   نکن..تو سرو بالا بلند  خانه ی  منی  ..هیچ چیز  نباید حریم این استواری ات را بشکند..خم نشو بانو ..تو خم شوی  از من شکسته ای بیش  نمی ماند ..بگذار  به دستانت..به شاخه های  این درخت ، باریکه های سبز  ببندم تا همه ی  شهر بداند  من سال هاست دخیل  بسته ی  دستان تو ام... بانو صاف  بمان..مثل  همه ی  زمستان هایی  که من خم شدم و  تو صاف و استوار  ماندی ..مثل همه ی بودنت ..محکم و بلند ..

بانوی  خوب همه ی  روزهایم...وقتی تو را به خانه ام..خانه ی  دلم اوردم قرار نبود این همه بشویی و خم شوی و صاف شوی و برداری و بگذاری  و چشم هایت بغض کند و لب هایت بلرزد ..بانو من آدم نیستم...من زاده ی  آدم هم نیستم  اگر تو را  اینگونه ببینم و نمیرم  از  درد .. بانو تو روح ظریف و پاک یک  کودک نشسته در میان علف های  باران خورده بودی ..بانو تو آخرین رنگ رنگین کمان عشق بودی و بلند ترین سار روی  درخت شکوفه زده ی  هفتیمن روز  بهار ..بانو تو در  اوج بودی و من کشاندمت به این زمین صاف و خالی ..بانو تو در قامتی  از  سپیدی  پیچیده بودی و من لباس  آرزوهای  خودم را بر  تنت استوار  ساختم..کوچکت بود ..در  این همه کوچکی  جا نمی شدی ..بانو من نگاهت کردم و  التماس را دیدی و خواندی  در  چشم هایم و ماندی وماندگارم شدی ..بانو  حالا نه از  هفتمین روز  بهار  اثری  مانده است و  نه از  سپیدی قبای روی  شانه هایت ..سار  آن درخت  مدت هاست  کوچیده و  کودک اکنون به خاطره ای   ماندگار  در  ذهن علفزار تبدیل شده است ..بانو من چه کردم با تو ؟..من چه کردم با خودم؟ بانو این بار  نه یک باریکه ی  سبز ..که همه ی  باریکه های  دنیا را دخیل  دست هایت می بندم تا بدانی من نمی خواستم این گونه تو را از  خودت..از ان همه رنگ و خورشید و طراوت و  موسیقی  بگیرم..بانو ..این بار  از تو  می خواهم  خودت را به خودت بازگردانی ..برگردی به آن جا که  خانه ات بود و هست ..برگردی  میان مردمک چشمانم و نور دوباره ی دیدگانم شوی

دوباره  بانوی  سپید پوش  همیشگی من شوی ...

برگرد بانو.... 

پ.ن.  

صمیم ام..این جوشیدن هایت را ..این نم نمک های  بهاری ات را دوست دارم..  

این کشاندن قلم به این عمق را  ...

صمیم ام  ...بانوی  همیشه ی روزگار  منی ...  

. می دانمت

دلم می خواهد بشنوم چه حسی داشتید با خواندنش

 

 

 

ارزش وصل نداند مگر آزرده ی هجر ...

 

 سلاممممممممممممممم 

 

چقدر  امروز  خوشحالم... 

  

 از  نتیجه کار  تپل مپلی تو بیشتر ... 

خیلی  عالی  بود عزیزکم.فوق العاده .همه ی  میز  تلفن های  عالم فدای  سرت ..تو برو بالا ..من پایه ی  همه چیز  می شوم برایت . 

 

 

امروز   سه تا خبر خوب  و  انرزی بخش شنیدم...خیلی  منتظرشون بودم ... الان گرم و  شاد و  سبک بال هستم..دلم می خواد یک بادبادک بزرگ  بفرستم تو آسمون که وسطش  بزرگ نوشته باشه ( بسم الله الرحمن الرحیم..روزگار  نیک روزی و نیک روزگاری  تو فرا رسید ).دلم می خواد شب  بشه و یک بالن بنفش پر رنگ بزرگ با فانوس  طلایی و نور  ملایم که توش  گذاشتم بفرستم بالا ..بالاتر  از  همه خونه های شهر و بهش  خیره بشم..دلم می خواد  بدوم دور حوض بزرگ پارک شهر  و لی لی بازی  کنم..مثل روزهای 5 سالگی  که با بابا  می رفتیم  بدمینتون بازی ..ساعت 6 صبح.. 

 

امروز  یک سنگینی  بزرگ از روی دلم برداشته شد ... یک چیزی که هم انتظار بود .هم بیم و هم امید ..من پاداش  صبر  کردن هام رو به بهترین شکل ممکن تو همه چیز دارم می گیرم... 

 

 فقط  می خوام بگم واقعا  از  ته دلم خوشحالم و  دلم میخواد نزدیک بهار  همه  تون اینقدر  حس  خوب  رهایی و  سبکی و  خوشحالی رو تجربه کنید ..

 

پ.ن.   

   نور  چشمم... عمیق  ترین حس  زیبای دلم ... صمیمی من ...صمیمکم 

گرم می فشارمت  به خودم و در  گوشت زمزمه می کنم :باورت دارم.  

a big  hug for u 

  

  

خاطره ی مرتبط

 

 به مناسب  تقارن ایام الله  دهه  فجر  با  شانزدهم الی  بیست و دوم  بهمن!! من یک خاطره تعریف  می کنم تا یادی  بشه از  عزیزانی که به هر  دلیل یک وقتایی یک کارایی  می کنند که به عقل جن هم نمیرسه .. 

 

پسرک تازه به دنیا اومده بود. اوایل تیر ماه بود و نمایشگاه عکس دوست عزیزی بود که با تمام وجود  منتظر  برگزاریش بودیم.  نی  نی  هفت روزه  بود و  من اولین جای  عمومی  بود که میخواستم بعد از  تولد  پسرکمون برم. مانتوی  راحتی  پوشیدم و اماده شدم که راه بی افتیم..نمیدونم چرا یک استرس  خاصی  داشتم ..شاید چون فکر  میکردم الان  چه ریختی  شدم و  این همه آشنا قراره ببینم  چی  میشه ..!!؟ خلاصه سوار شدیم و  من پسرک رو بغلم کردم و جلو نشستم...مسیر طولانی بود و  من وعلی  حرف  میزدیم و  کلی  با نگاه به قیافه بچه ذوق  میکردیم . بلاخره رسیدیم ..درد بدی  تو بخش  شکمم که تازه عمل کرده بودم حس  میکردم...  همش فکر  میکردم یک چیزی  غیر  عادی  هست  تو ماشین.. خلاصه موقعی که خواستم پیاده شم  فهمیدم چه سوتی  دادم..یعنی  اگه هم هی  عمرم هم توی شهر  زندگی  نکرده بودم   از  هر  گونه تماس  با بنی  بشر و  تلویزیون و  غیره هم محروم بودم باز  هم توجیهی  نداشت  اون کارم!! بنده  قبل از سوار شدن  رفته بودم صندلی  عقب   رو  به عنوان صندلی  کودک   اماده کرده بودم  و کمربند و بیس و  چمدونم چی  چی  رو هم بسته بودم بعد  نشسته بودم  صندلی  جلو کنار  علی  و   مثل  اوسکول ها   در  هاله ای  از  نور  مادرانه دور سرم!! کریر به اون سنگینی  که خالیش  هم  چند کیلو هست رو با بچه ی  توش  گذاشته بودم روی  این شیکمم و   هی  توی  این دست اندازها  این کریر  تکون میخوردو  بالاش  به حلقم فرو می شد و پایینش  به شکمم فشار  می اورد!!! و من باز هم شعورم نرسیده بود  خو  این رو بردارم از  روی  شکمم.!!! بعدش  دو لا دو لا  راه می رفتم  و  تا مدت ها هر وقت یادم می ا فتاد چی  شد که خون اینقدر  ضایع به مغزم نرسید ومن اون کار رو کردم واقعا قاه قاه میترکیدم از خنده!!!   این همسر بدتر  از  من هم اصلا نمی  دونست  ملت چیز سنگین  بعد از  رایمان روی  خودشون نمیذارن اصولا  یا این که بچه رو می شد  گذاشت با مادرش  عقب  بنشینند و  راحت باشند و  دل مادره هم تخت و اسوده ... بچه اولمون بود دیگه!! امان از  بی  تجربگی!!! 

 

  

  

پ.ن. 

  

صمیمکم... ریز ریز  خنده های  دو نفری  تون رو دیشب  دوست داشتم خیلی ..تو خیلی  زیبا می تونی یک تلفن  ناخوشایند رو به موضوعی  تبدیل کنی که از فرط  خنده به غش و ضعف  بیافتید  چند ساعت بعدش ..اسمش  نه دلقک بازی  هست  و نه سبک دونستن زندگی ..اسمش  هنر  پل زدن بین اونچه که دوستش  نداریم یا اون چه که می تونیم دوستش  داشته باشیم هست ...اسمش   کشیدن روح زیبایی  از  درون چیزهایی  هست که ظاهرا ناخوشایند اند .. 

تو این هنر رو به زیبایی و  کمال داری  .. 

تحسینم تقدیم همه ی  این خوبی هایت صمیم قدرتمند...

اند درایت!!

 

 میگم ها  از  وقتی  برای  خودم اون ته نوشته هام  حرف های  خوب  خوب  می نویسم به طور  چشمگیری  تعداد کامنت ها کم شده...به نظرتون لوس بازی  هست این حرفا؟ باز  کردن لایه های روابط  خودم با اطرافیان خیلی  تو ذوقتون زد ؟  بگید بدونم بهتره .  

 

*******************************************************

 

خدا بگم چکارت کنه آی  مادری که میری تعطیلات به روستاهای  خوش  آب و هوا و  الاغ سواری  می کنه بچه ات یا چمدونم اردک کیش  کیش  می کنه یا بغل اسب ها  عکس  یادگاری  میگیرید  خانوادگی!! حالا تفریحات تو نتیجه اش  این شده که  خانواده ی  سه نفری ما به شکل و شمایل  آدم و  حوا و  بچه کپل مپلشون با برگ درخت  خودپوشانی  کنیم!!!...چون با آلارم خطر  مهد کودک ، همه ی  لباس  های  خودمون رو به همراه پتو و متکا و  ملافه ها و  رختخواب  های  زمان جهازم و  اسباب بازی های  بچه و کلا داشته و نداشته رو چپوندیم توی  ماشین لباسشویی  با آب  95 درجه به مدت سه ساعت!!! شستیم  و نیشمان باز که خا خیر  مهد را بدهد با این اطلاع رسانی  به موقعش!! تا خطر  شپشی که ما رو و  همه ی  بچه ای  مهد رو تهدید  میکرد  رو برطرف  کنیم و بعد  قیافه ی  من  دیدنی بود با دیدن لباس  های نازنین که شکل گلابی  پیوند خورده به باقالی  شده بودند!!! الان ما  نه لباس  داریم ..نه روسری  حریر و  خوشگل..نه  کاپشن فقط  یک بار  پوشیده شده!!! و  نو ....نه لباس  های  زیبای  سابق  کودک!! ..نه  شلوارهای   زیبا و  سایز فیت!! و نه هیچ کوفت دیگه.. الان فقط  شلوارهایی  داریم که تا زانو  کوتاه شدند .لباس هایی که از  بس  چرخیدند دور  خودشان  فقط  پرزشان ماند  در  ته ماشین !!! و خودشان  تبدیل به گاز  متانول!!  شدند ...لباس  های زیری که فقط  دو نخ ماند از  آن ها  تا با برگی  که قرار  است  به وسطش  پیوند بزنم بشود  استتار  الاجسام الماورائه الطبیعته!!  کرد باهاشان... پتوی  سبک بچه هم کلا بدیل شد به چیزی  تو مایه های دستمال کاغذی  چهار  لایه خارجی!!!

 

ها ها ها  خدایا مرسی که به عقل ما الهام کردی  چند ساعت بعدش  برویم اینترنت و با  ارامش  خاطر  ناشی  از  چرخیدن ماشین لباسشویی  بااب  داغ  جستجو کنیم راه های  مبارزه با شپش و  بعد بفهمیم برای شپشی که هنوز  وجود خارجی  نداشت  در  ما و بچه مان ،  می شد با همات اتوی  داغ کشیدن درزها ی لباس و  شامپوی  لیندان  یک درصد و شانه کردن مو با روغن زیتون و شانه ی  چوبی  دندانه باریک!!  یا گذاشتن لباس  ها در کیسه نایلونی  به مدت دو هفته و  محکم گره زدن درش  تا شپش  های بی ادب بمیرند از  سو تغذیه!! خطر  را برطرف  کرد ..  

الان ما  سه روز  آزگاره  که از بی  لباسی  تو خونه موندیم .. 

باز  خدا رحم کرد  مانتو شلوار  و  مقنعه های  نازنیم رو نشستم!!! وگرنه باید با چادر  نماز  گل گلی  سفید  آبی  ام و  کفش  های  رو فرشی  و لپ های  گلی  می  امدم پشت میز  ادراه  می نشستم و  موقعی که خدمه   چای  می  اورد لپ های  قرمز می شد  زیر لبی  میگفتم مرسی  آقای  .../زحمت کشیدید ..نخیر  ..بنده قصد ادامه تحصیل  دارم!!! 

 

 قیافه ی  علی  که دیگه نگو ..این شلوارهاش  شده بود شلوارک..جینش شده بود  نخ جین!! لباس های  گرمش  شده بود  تور  توری  تابستونی!!!  همشون   هم  فقط یک بیست سایزی  کوچیک شده بودن...  

تواین هاگیر  واگیر  تنها هنری که  کردم نذاشتم کله ی  بچه  رو بزنند ...بعد از سه سال  دو لاخ شوید  در  اومده روی  سر بچه رولکم   حالا همه قیچی به دست  برا من نظر میدن!! بابا شپش  که نگرفته..در  خطر  گرفتنش بوده که با اقدامات امنیتی  و  آب  جوشانی!! بنده به شکر  خدا برطرف شد ... 

 

میگم فکر  کن کسی به من بگه فلان اشناتون  مثلا اچ آی  وی  +  هست ..فکر  کنم خانوادگی  میریم توی  ماشین  100 درجه جوش و  میچرخیم ..شایدم طرف رو بجوشونیم ..کلا ادم خوبه مدیریت بحران داشته باشه!!! لا مصب  اسم این شپش  اینقدر  گنده است که  تا یک ساعت بعداز  تماس  مهد   من دهنم باز  مونده بود  همکارام اومدن  به زور  و مشت و  لگد بستنش!! به مامانم نگفتیم تا خدایی  نکرده هول نکنه...از  خبرگزاری  مامان جون پرس !!  بهش خبر رسیده و  من که با خودم فکر  میکردم الان مامان طفلک حمله کاردیاک میکنه  دور  از  جونش  با ادمی  شنگول  مواجه شدم که بعد از  سلام تلفنی  اولین سوالشون  این بود؟( با خنده ای  کشششششششششدار و ملیح!!) :  چه خبرررررررررررر  از  شیییی پیش  ها!!!!؟  

مامان مرسی  که اینقدر  تلاطم  و  هول کردن  درونی  ات ارومم کرد!!!! کلا عاشقتم.

 

پ.ن. 

 

صمیم جانم...زن های  مردم با اشتباهات خود  ضربه هایی  سهمگین به پیکر بنیان خانواده وارد می کنند ..(آیکون  اب  دهان قورت دادن) خب  چهار  تا!!  لباس  که این حرف ها رو نداره عزیزکم..مهم  نبودن غمی  هست که تو با خنده های  زیبات از  خونواده دور  می کنی  همیشه ...

 

صمیم ام... عاشق آش  جو های  دیشبتم... عاشق  مرهم دیدن هات با همسری  هستم و  هی  چایی  خوردن با بیسکوییت مغز  دار فندقی  آیدین و هی  ذوق  از  اینهمه نورپردازی هدف دار  رو صورت کاراکترها ....عاشق خندیدنت موقع فهمیدن جزغاله شدن  کاور ماشین لباسشویی  توسط  همسر  محترم هستم..( کاور  رو برداشته بود  گذاشته بود روی  گاز  کنار  قابلمه در  حال جوش  آش  جو!!) نه اخمی  نه چیزی ..فقط  گفتی   با این دایره سوراخ چکار  کنم گلم؟  گل بود به سبزه نیز   آراستی  اش!! و خندیدی ..شیرین...از  ته دل ...

 

آش آشتی کنون!!

 

 

میگم  ها من یک کاری  کردم که گفتم بنویسم اینجا شاید به درد یک نفر خورد!!!  یعنی   گفتم به شما هم بگم ...  خب ( مامانم اون روز  میگه تو از  هر  ده تا کلمه ات 5 تاش  خب  خب  هست!!)   من کلا آدمی  نیستم که کسی بهم زور بگه  یعنی  اگر زور  گفتنه همچین خوش  اخلاقی و نرم و  مهربونی باشه ..طوری که بدم نیاد  ممکنه زیر سبیلی ردش  کنم ولی  خدا نکنه حس  کنم طرف  منظوری  داشته ..من کلا این حس  منظور  داشتن رو خیلی  به ندرت در  خودم دارم ولی  خب  این بار  باز هم اومد..قضیه اینطوری شد که تصمیم گرفتم اون آشه رو  زودتر  ردیفش  کنم.( حالا جان  خودم و خودت  اون هایی که از  اون یک ذره آشه  ایراد گرفتید   تو عمر نوشتن من یک بار هم نگفتید چقدر  خوب  تو بلدی  با خونواده همسرت  درست رفتار  کنی  ولی  برای  این آشه چه حرفا که نزدید!! این پرانتزه برا این بود که از بعضی ها دلخوری  نمونم توی  حلقم خناق بگیرم مادر!!)  

 

خلاصه  زنگ زدم به جاری  جون و  گفتم چون مدتی  هست  دور  هم نبودیم و این بچه ها هم دلشون مثل ما برای  هم تنگ شده  نظرش  چیه من یک اش   خوشمزه درست کنم و دور  هم صفا کنیم ؟ اون اصرار کرد چون من وقتم کمتره خودش  درست کنه  بریم خونه ی  اون ها که من ترجیح دادم این بار  مهمونی  منزل ما باشه و   خلاصه کلی  استقبال کرد و  اوکی شد ..بمن هم  عصر اون روز  رفتم باز  مراسم سبزی گرفتن و اینا و مواد و وسایلش رو  خریدم و  حبوب  ( من نمی نویسم حبوبات چون خودحبوب  جمع هست: صمیم  با ادبیات)   خلاصه حبوب رو هم  نم کردم  و همه چیز روبراه و مرتب برای  فردا شب ...بعد  فرداش  صبح کله ی سحر  همه رو به قول معروف  بار  گذاشتم و  زیرش هم کم و  هون اول صبحی  زنگ زدم به مامان جون که  دعوتشون کنم برای  مراسم آش !!  که دیگه  اون حس زور  شنیدنه  بدو بد اومد توی  دلم!!! مامان جون گفتند ای  وای  صمیم جان! این هفته همش  شله ( نذری  معروف  مشهدی  ها ) و  شله زرد و غذای  نذری   از  هر  طرف  برامون اورده بودن و الان یخچال جا نداره و  بعدشم  با سبزی به این گرونی!!!! معععععع  !!  چکاری بود تو اینقدر  زود اش  درست کنی؟  آقا ما رو میگی!!!! از این گوش ها دود داشت میزد بیرون..گفتم خب  غذاهای  نذری رو که آدم انبار  نمی کنه... بخورید  دیگه تند تند ... بعد گفتند اصلا بذار  هوا بهتر شه بعدا!! من دلخوریم رو با کلمات کو تاه نشون دادم و  بعد  از  هم خداحافظی  کردیم و تموم..نه تموم نشد برای من..اصلا  انگار  یک کیسه برنج 25 کیلویی  گذاشتند روی  این دل من..به قول علی   بچه پر رو هم که هستی و  اگه چیزی رو خودت هم شروع کنی  کاری  می کنی که طرف  مقصر  شناخته بشه !!( تشکر  صمیمانه از  همسر برای  این همه درک و شناخت  اصولی  از  بنده!!!)   

  اول از  همه رفتم زیر  گاز رو خاموش  کردم! حبوب  رو هم ریختم  توی آبکش  تا آبش  خارج شه بکنمش داخل فربزی ..اصلا این آشه انگار دشه بود  غذاب  وجدان من...علی  کج کج نیگام کرد و گفت چرا غذا رو خاموش  کردی؟  من هم گفتم عزیز دلم.. این همه زحمت بکشم و بعد هم با اکراه و  میل ندارم و تکراری  هست روبرو بشم..چه کاریه؟ ..یک چیز  بهتر  درست  می کنم... اون هم یک نگاهی  کرد  که آره خودتی!!! تابلو بود بهم برخورده یک چیزی ...من هم برنج و  مرغ و   باقالی و اینا در  اوردم از  بخچال  و نیم ساعت بعد  به بهانه اینکه راستی  یک چیزی  می خواستم بگم و  چه خبر  از  فلانی  و اینا  باز  بهانه برای  حرف زدن جور  کردم  و  وسطش  باز  صحبت برگشت به مهمونی شب  و  هم  آخرش  تیر رو رها کردند و گفتند حالا ما یک کلمه گفتیم پدر شوهرت اون طور  گفتند   تو هم  زود ناارحت میشی و دو بار  تو یک هفته  آش درست  می کنی ؟ ( یاد لحن  حاچ خانوم  ملودی  جون اینا افتادم ..خدا حفظش  کنه ...) و افزودند به خدا راضی به زحمت نیستیم و  برای  اون حرف  خودت رو اذیت نکن!!آقا   ما رو میگی ..اون زوره بیشتر و بشتر شد  حسش .. من هم اصلا آدم بخوری  نیستم..یعنی  نمی ذارم  سکوت کنم و بی صدا بشینم بعد هی خودم رو  داغون کنم تو دلم که چرا اینطوری  نگفتی ..چرا اونطوری  نگفتی!! من هم با همون لحن اروم ولی یک کم دلخور  گفتم  ما بلاخره نفهمدیم..سبزی  گرونه!!  هوا نا مساعده!! نذری  زیادی بوده یا  چیز دیگه...اولا مامان جون  من واقعا  خیلی  گرفتارم ( همون مگه من بیکارم؟)   نمی تونم بشینم برای یک حرف   خودم رو به زحمت بندازم آش  درست کنم تا از  دل کسی  در  بیاد ..من دیدم چون  پلو خورشت  و اینا همیشه هست برای  تنوع  آش درست کنم هم زودتر  حاضر  میشه من کنار  مهمونام هستم هم قر و فر  اضافی و سالاد و ماست و  سبزی و این حرفا نمی خواد که برای من راحتتر  هست  و هم اینکه  الان دلم برای  دور  هم  بودنمون تنگ شده به بعدنا چکار  دارم ؟.. دوما من برای  پدر جون  آش  دادم میل کردند ..بقیه رو نمی  دونم دیگه دوست دارند یا نه !!  ..بعدشم ببخشید  مگه  اخلاق من رو نمی  دونید؟  من  اون روز مهمون بار  اولم بود  اومده بود خونه ام...نمی تونستم که برای  چند نفر  بذارم کنار و هی  برم سر  قابلمه ظرف های   موقع شام رو پر  کنم بیارم برای  مهمون هام؟  بعد هم من حتی برای صبا جان خواهرم که بچه شیر  میده!!!! و  هوسش  میکنه هم نذاشتم کنار..( استفاده ابزاری  از  نزدیکان)  البته پدر  جون کاملا حق  دارند ها...مسلمه وقتی شما یک ذره حلوا هم براتون بیارند  برای ما هم نگه می دارید  و هر  ده بار  من هم یک بار سعی  می کنم جبران کنم!!(  روش  شرمنده سازی  حریف!!) و اصلا به پای  محبت های شما نمی رسه ولی خب  مثل این که مشکل از  من بود که شیپور  برداشتم جار زدم  آهای  من مهمونی دارم ..سکوت محض اون ور  خط ...  الو  گوش  می کنید مامان جون ..؟ (  روش  مهلت ندادن به حریف که هی  تمرکزتون رو قطع نکنه!!)    آره خب  من اگه  اصلا نمی گفتم  مهمونی  دارم که  این هم حرف  و حدیث  نبود ... (شلیک تیر  آخر و حرف  مونده تو  گلو)  وقتایی هم بوده که خودم براتون چیزی رو اوردم فقط چون حس کردم حتما خوشتون میاد و شمام اصلا نمی دونستید من همچین چیزی رو درست کردم  تو خونه مون ....خب   من هم  بی معرفتم دیگه..این رو قبول دارم ( روش  خیلی !! شرمنده سازی  طرف  ) مامان جون گفتند نه این حرفا چیه صمیم جان..کی گفته تو بی معرفتی ؟ من همش  میگم زحمت نشه برات و غذای  تکراری  نخورن بقیه..(کوتاه اومدن  حریف از  موضع ..اینجا ماباید به روی طرف  نیاریم  که فهمیدیم کوتاه اومده...تا حرمتش  بیشتر  حفظ بشه)   برای  دو قاشق  آش و دو کلمه حرف !!( باز؟!!) این همه زحمت لازم نیست ...  من هم گفتم چون  گفتید میل ندارید خیلی برای  اش  من  همون موقع  بساطش رو جمع کردم   هر  چند واقعا سبزی  تمیز کردن و ایناش  خیلی وقت گیر بود!!آههههه ....امشبم برنج و یک چیزی  درست می کنم دیگه .. 

 

باز  مامان جون که بدجور  گیر  کرده بود از دست این عروس  لجباز!!  گفت اوا  ما انقدر  برنج خوردیم که باور  کن گرد شدیم این روزها..خب  اینجا بینندگان و شنوندگان عزیز می بینند که وقتی  ما رو دنده لج می افتیم مسلما طرف مقابل هر چقدر هم خوب و  مهربون باشه اون هم عکس العمل نشون میده ..ولی  نباید میدون رو خالی کرد  و البته نباید  هم به جاهای باریک هدایتش  کرد ... من هم گفتم  ما که  بلاخره نفهمیدیم  شما اصلا چی  دوست دارید!! خیلی  خب ..کار ی ندارین .. خداحافظ ..تق ..( بیخودی  اینجا دیگه لازم نبود باز بریم برای  هم روضه بخونیم وکش بدیم قضیه رو ..حرف  اخر  توی ذهن طرف  همیشه بیشتر و بهتر می مونه..) بعد هم تاپ تاپ تاپ  بلند شدم با حرص  رفتم تو آشپز خونه و برنجا رو گذاشتم کنار و  مرغ ها و بقیه رو هم برگردوندم تو فریزر و دست زیر چونه که حالا چی  درست کنم من؟ که نه این باشه و نه اون... دقت کنید  این جا من اصلا  گوشی رو بر نداشتم و سیر تا پیاز  ماجرا رو با اب  و تاب برای  مامانم و  حتی  جاری  جونم تعریف  کنم و  اذهان عمومی رو از قبل آماده سازی  کنم!!! حتی به علی هم چیزی  نگفتم اصلا..بعد حس  کردم من کار درستی  نکردم..یعنی  یاد داستان اون روباهه افتادم که  لک لکه رو دعوت کرد خونه ا ش و توی  بشقاب  صاف براش  سوپ ریخت  و مهمون گرسنه و تشنه ومهم تر  از  همه زخم خورده از خونه اش  اومد بیرون..خب  این یکی  توی  مرام من نبود..مامان جون تا عصر دو بار  به بهانه های  الکی  زنگ زد ببینه من واقعا آش رو کنسل کردم یا الکی  میگم که موفق نشد  چیزی  در  بیاره از  من... 

 

عصر  من همون سبزی آشه رو با اندکی  دخل و تصرف  تبدیلش  کردم به سبزی  کوکو و  دلتون نخواد   کوکو سبزی زرشک و گردو دار با کوفته  ی  تازه که مامانم برام فرستاده بود از شانس  خوبم و  سوپ  جو برای خودم بخصوص که  کمی  سرما خورده بودم  درست کردم و سالاد و  ماست و این چیزهای  ساده ... ما تا حد امکان برای حتی مهمون هم نوشابه نمی گیریم  و چی بشه و  غذا دیگه واقعا مدل  نوشابه لازم باشه ... نون سنگک تازه  و داغ هم گرفتیم. به خواهر  شوهر عزیز هم تماس  گرفتم که شام منتظرش  هستم..میدونید  من با اینکه خواهر و برادر  بزرگ   علی  مجرد و  در  منزل پدرشون هستند ولی  همیشه  شخصا  و با تماس  با خط  یا گوشی  شخصی شون دعوتشون می کنم  و مشاهدات عینی  من میگه که خیلی  از  این کار  خوششون میاد و به نسبت جاری  جونم که به مامان و بابای  همسر  میگه و کلا خونواده رو با یک تماس دعوت می کنه این کار من رو بیشتر  دوست دارند انگار ... برادر عزیز  که عذرخواهی کرد  چون مهمونی  دعوت بود و  عمه جون هم با خوشحالی زیاد اومد..وقتی  مامان جون رسیدند من حس  کردم یک ذره تو خودشونن  و معذبه..برای  همین بگو و بخند و اینا  به حد بیشتر  از  کافی هم  برقرار شد ..مهم برای من این بود که حرفم رو بزنم و بدونند من دقیقا از  چی  دلخور شدم و  ادامه دادنش  اصلا درست نبود دیگه... وقتی شام رو اوردم خیلی  تعجب  کردند که برنج و اینا هم نیست و کلی خوشحال شدند که من تنوع ایجاد کردم..سر شام هم رفتم بغل دل مامان جون نشستم  و هی  بهشون تعارف  کردم..یک جا اروم به من گفت که ببین چه زحمتی برای  تو درست کردیم..اش  ساده رو گذاشتی و  اینقدر به خودت سختی  دادی ..من هم گفتم نوش  جان..مهم اینه که دور هم باشیم و همه  غذا رو دوست داشته باشند و برای  کسی  تکراری نباشه!!!! ( باز  گریزی زدم که من یادمه ها!!!)  لحن من  تیکه انداز و   نیش زبون زدن نبود اصلا .. هر بار  مامان جون خواست  چیزی بگه من با خنده و شوخی  حرف رو عوض  کردم و  نشون دادم  مایل نیستم دیگه حرفش رو بزنیم...  

من خوشحال بودم بعد از  مهمونی ..  کینه یا دلخوری  ای  برام نمونده بود ..برای  همین هست که اینقدر   بال بال میزنم که ملت ! جان ما اگه کسی  مشکلی  با من داره بیاد بهم بگه..بذاره  سو تفاهم ها برطرف بشه ..مامان جون هم نمی تونم بگم کلا فراموش  کرد چون حافظه تاریخی  خوبی  داره ..!!!  ولی  دلخور  هم نبود ..من از  صدای  ادم ها می  فهمم  حالشون خوبه یا نه... هر  چند خودم بازیگر  قابلی  هستم در  مخفی  کردن چیزی که مایل به نشون دادنش  نیستم... 

باورتو ن شاید  نشه چند سال پیش   یکی از  دوستام یهویی  یک هفته ی  تمام با من سرسنگین بود و من مونده بودم قضیه چیه..این جور  وقت ها راستش  نمیدونم اخلاقم درسته یا نه ولی  عین طرف  میشم..یعنی  اون بیشتر  تعجب  میکنه از  رفتار من..من هم سرد و ساکت و  اخمالو بودم باهاش ... همکار  اموزشگاه بودیم با هم...بعد از  یک هفته  متوجه شدم که از  چی  ناراحته..ایشون ناراحت بود چرا  کلاسش که بعد از  من بود  بوی  بد  میده!!!  یعنی  خنده دار  هم نبود این بهانه ..یک جورایی  ابلهانه بود.خب  مگه من پمپ تولید بوی  نامطبوع به خودم وصل کردم آخه؟!!  بابا بیست تا پسر ریختند توی یک کلاس  و هوای  گرم تابستون  و  تهویه هم نامناسب ..مسلمه کلاس دم میکنه و بوی  نامطبوع می گیره..اصلا مگه مملکت صاحب  نداره که من باید جواب بدم به این چیزا؟  تنها کاری که کردم این بود که روز دوم یا سوم صاف  تو چشماش  نگاه کردم و گفتم من کاری کردم که بابتش باید از شما عذر  می خواستم؟ دستپاچه شد ..من ومن کرد و  گفت نه ..چیزی نیست ..من هم گفتم آخه دیدم چند روزه کسل هستی گفتم شاید  مشکلی  هست ..انقدر  شجاعت  نداشت که بهم بگه از  چی ناراحته..من هم گفتم به درک! وقتی  به خودت زحمت نمیدی  من چرا همش فکر  کنم چکار کنم تا تو حالت خوب شه ..برای  همین چند روز بعد  که دید خودش بیشتر  معذب هست و جز  حرف  خیلی  ضروری  کاری  من هیچ صحبتی  ندارم باهاش کم کم  به حالت قبل و گرم برگشت ... این در  مورد  افراد  خونواده و  نزدیکان البته خیلی  نمی تونه راه خوبی باشه ..بهتره ادم سریع بفهمه و بدونه مشکل از  کجا بوده و اصلا صریح به طرف بگه  ممنون میشم بهم بگی وقتی  برات سو تفاهم پیش  میاد ..اینطوری   حداقل بهش گفتیم موضع ما چی هست توی  این موارد ...با حرف نزدن و حالا ولش  کن خودش  حل میشه و بعدا یادم میره  چیزی درست نمیشه..برای همینه که وقتی  از  کسی  دلخور  میش یم  یکباره همه ی  دلخوری های  قبلی  مون یادمون میاد و  یکهو برای  یک چیز  الکی و ساده اتشفشان میشیم بعضی وقت ها...

پ.ن.

صمیم ام...وقتی  دست توی  دست  علی  از  وسط  خیابون بدو بدو رد می شدی و بلند میخندیدی ...وقتی  بازوش رو گرفته بودی و  تو سکوت اروم و خیابون های  خلوت کوهسنگی  قدم میزدی من پشت سرت بودم و  تحسینت کردم برای این همه تلاشی که می کنی تا حال خودت و خونواده ات خوب تر وبهتر بشه ..افرین که اجازه ندادی  مامان  دلواپس و سخت گیر  وجودت اعتراض کنه که چرا بچه رو 4 ساعت گذاشتی  دست مربی پارک کودک تا بازی کنه و خودتون دو تایی رفتید بیرون ... خوشحالم  نه منت کسی رو کشیدی و نه به کسی رو انداختی  و  نه دروغ گفتی که کلاس  داری ... خوشحالم که ارامش  تو  گذاشت  پسرک ساعت های  دلچسب و زیبایی با دوستان جدیدش  داشته باشه ..

صمیم ام... عاشق  وقت پیدا کردن های این روزهای  شلوغت هستم..این برنامه ریختن هات.. این محکم دست مرد خوب زندگیت رو گرفتن ها ...این دویدن ها و  خندیدن ها و  محکم  تو تاکسی  به هم چسبیدن ها ...تو – با وجود همه ی  مسائل ریز و درشتی که نفس هر  کسی رو می گیره تو زندگی – از  اون دسته   زن های محکم و پر مهر  روزگار هستی ..به احترام تو بلند میشم و  یک کف  طولانی و محکم میزنم برات...  

 

تو فوق العاده هستی صمیمم .

اش روغن دار!!

 

دلم نمی آد  ناراحتی شماها رو ببینم..منونم که همیشه و همه جوره همراه من بودین  توی همه غم نوشت هام...... پس  میریم  کمی  جو رو عوض  کنیم..با گریه هیچ کس  زنده نشده ..ولی با خنده ، دل های  مرده زنده می شن همیشه ...   

 

سلامممممممم 

اقا جان..اینقدر با روحیه ی  آدم بازی  نکنید ..باز  می گن چرا این نوعروسان!  یک جورایی رفتار  می کنند ..بعد از  مهمونی جمعه ی  من ،  مامان جون زنگ زدند که صمیم جان..این روزها نذری و اینا زیاد میاد برامون ..خواستم بگم  آشی که می فرستی برامون ( از شب مهمونی) زیاد نباشه عزیم..میمونه حیف میشه ..منو میگی؟!! کدوم آش!! آشی  در  کار  نیست دیگه..ماشالله همه نوش  جان کردند و به اندازه ناهار فردامون موند که تو ی هوای سرد  اونم تهش  در اومد..حالا شما فکر  کن من چجوری اینو باید بگم..خب مامان جون اخلاقی که دارند اینه که اصلا و ابدا تنها خوری  نمی کنه.شده یک نعلبکی  مثلا حلوا  بیارن براش  به من بخصوص و به جاری  جونم هم میده همون یک ذره رو..خجالت کشیدم خیلی ولی  نباید  جبهه رو خالی  میکردم!!  گفتم ای  وای  مامان جون..شما که میدونید من اهل اب  بستن به غذا نیستم..اشه دیگه..اگه می خواستم زیادش  کنم ممکن بود  خوب  جا نیفته و منم آرد و اینا هم به  آشم نمی زنم..خلاصه حالیش  کردم اشی  نمونده برار جان! 

 

بعد مامان جون هیچی  نگفت و فهمیدم کاملا سورپرایز!! شده با این کار من..یعنی  نه اینکه وظیفه ام هست که بدم براشون  نه..بحث  معرفت و اینا بود و اینکه من ضروری  ندیدم که اول  غذام برای  هووس  دونه شون بردارم بذارم کنار! خلاصه دیروز  زنگ زدند با خنده و شوخی که صمیم جان ..پدر  جون میگن  چه اش  خوشمزه ای  بود..دستت درد نکنه..یعنی  تو مایه های متلک ..از  کارهای  خیلی  کم و  بعید  مامان جون..من هم گفتم به پدر  جون سلام منو برسونین بگید انشالله یک آشی براتون  بپزم با نعنا داغ فراوون و روغن زیاد روش!! و شخصا تقدیمتون می کنم..اینا رو هم با خنده گفتم..!!  بنده خدا موند چی بگه ..بعد هم پدر جون که اومد  دیدن پسرک من سریع همون یک کاسه باقیمونده رو گرم کردم و  روش رو خیلی  خوشگل تزیین کردم و اوردم برای  پدر  جون..طفلکی  کلی خوشش اومد و تشکر  کرد و من فهمیدم اصلا همچین حرفی  نزده بودن بنده خدا..اینجا دیگه لازم دیدم اقداماتی  انجام بدم.اینطوری که بقیه آش که تقریبا دو سه قاشق بود رو ریختم داخل یک ظرف کوچیک که مال مهد کودک بچه هست و دادم بهشون و گفتم اینو  ببرین خونه یه وقت هوس  کردید دو قاشق  دیگه بخورید ..من رفتار و لحنم خیلی  خوب بود و  سو تفاه نشد براشون..پدر شوهرم هم کلا آدم ساده و بی شیله پیله ای  هست ..شب  باز  مامان جون زنگ زد حال و احوال کنه و با تعجب  گفت اون ظرفه چی بود دادی  پدر  جون؟ منم گفتم طفلک پدر جون سهم آشش رو خورد .انشاله اون آش  دومی  یک وجب روغنی رو برای  شما در  نظر دارم درست کنم و هر  هر  خندیدم..کوفت کاری!!  دیگه مادر  شوهر  ول می کنه عروس  گیر  میده!!! خلاصه یک کم اینجوری  اونجوری  شد  مامان جون و  بعد هم تمام..خب  دیگه از  من نخوان یادم باشه توی  اون شلوغی  مهمون داری  حتما یاد این چیزها هم باشم.هر چند قبول دارم وقتی  خودشو ن اینقدرررررررررررر  به ما محبت دارند تو ی این چیزها خب  توقع زیادی نیست .. الان که فکر  می کنم میبینم شاید این که گفتم اون شب برای یکی  از مهمون هام  آش دادم برد برای فرداش  یک ذره حساسشون کرده ..خلاصه که این صمیم در  عین اینکه بره و رام هست یک وقت هایی  رگه های پلنگ سانانش  میاد رو ..مراقب   پای  خودتون باشید  ملت!! 

 

 

من نمی دونم شماها شام ناهار  چی  درست می کنید مگه؟ این همسر بنده کلا لازانیا ..ماکارونی  .بادمجان و اینارو اصلا غذا نمیدونه..یعنی  مثلا ماکارونی  می خوره یک دیس! با ته دیگ  سیب زمینی و اینا بعد  یکربع بعدش  میگه  گشنمه صمیم ..چی د اریم؟ وقتی هم چشم های  گرد منو میبینه میگه مگه آدم با این نخ نخ ها سیر  می شه!!  باز  کاموا بود یک چیزی !!( منظورش  ماکارونی  ضخیم از این غنی شده های  تک هست ) ..نون..نون.. نون... سوره مورد علاقه اش  هم فکر  کنم  والنون و القلم باشه!!! آخه عاشق  سوپ قلمه این بشر!  

 

از  شهر پدری  مهمون اومده بود... خونه بابا بودیم و  بنده خدا برای  دو تا گوگولی های من و خواهرم کادو اورده بودند .. این بابام جان ما هم که انگار بافیثاغورث  یاچمدونم مسیح مقدس  داره حرف میزنه..همچین قلمبه سلمبه رفتار  میکرد طفلک اقاهه معذب بود همش ..من  هم ادا بازی های  خودم رو در  می اوردم و به بابا هم اصلا نگاه نمی کردم..خب  اومده دلش باز شه نیومده که  برای یک سیگار  کشیدن بابا زیر بغلش رو بگیره و اون هم تا کمر  خم شه و انقدرررررررر برای این که کدوم یکی برن توی  اتاق بابا اول!! با هم تعارف کنند .باابا  بکن برو تو اتاق درم ببند یک سیگار با حال بکش  اینقدر  جوون مردم رو جون به سر  نکن دیگه!! ینی اینطوری فکر  کنید که بابا اومده جلوی  مهمون بخت برگشته  تعظیم میکنه میگه قربان اجازه میفرمایید برم لباس راحتی   منزل رو بر اندامم استوار  گردانم؟ یه چیزی تو این مایه ها که بابام جان میشه برم این شلوار  سفت و سخت رو در بیارم همون شلوار  کردی  خودمون رو تنم کنم؟ خب  این که اینقدر  زور  زدن نداشت که! اون هم  بلند شد ایستاد تا کمر  تعظیم کرد گفت استدعا دارم قربانتان بشوم..!!  من هم کر و کر به این قاجار بازی ها میخندیدم... کادوهاش رو که باز  کردیم من رو به میهمان گفتم خب  حالا با این کادوهای  خوشگل  شما مهمونی  از  عصرونه به شام تغیر  می کنه و  ما براتون شام میاریم!!  بابا که سیاه شد!! ظرف  مرد و زنده شد از  رنگ و روی بابا ..لبخند زد و گفت مرسی که شام  پذیرای من هستید بانو!!  من هم نیشم باز و گفتم خدا به خیر کرد که ما  پسندیدیم!!  وگرنه شام نون و انگور  در  خدمت بودیم!!  دیدم صبا داره زنگ میزنه اورژانس بیان بابا روببرون احیای  قلبی - ریویش  کنند!!  خب  عزیزم  اینقدر  نکن این کارها رو ..من که نیم تونم برم توی  بسته ی شما و شکل قالب  شما بشم.. حالا این بنده خدا انقدر  اهل راحتی و  خوش گذشتن هست که حد نداره..نا سلامتی  فامیل هستیم و دیدیم  هم رو  جاهای  مختلف ..بیچاره موقع خواب   موبایلش رو زیر  متکاش  می ذاره..به خدمه هتل می سپاره هر  تلفنی رو وصل کنند بهش ..با کت شلوار  می خوابه نکنه بابا یک وقت بهش زنگ بزنه و میسد کال بشه!!  یا قمر  بنی  هاشم..این بابا رو درست کن ترو خدا... به رییس  اون هتله اگه بگن جناب  سرهنگ فلانی  زنگ زدن  این پاهاش  شروع میکنه تیک تیک لرزیدن...آخه بابای  محترم چون درجه نظامی  شون هم سرهنگ تمام هست( والله ما هم شندیدیم ولی  ندیدم به جان خودمون!)   ولی  هیچ وقت درجه نمی ذاره  و  عشق  می کنه بالقب  خشک و خالیش  اینه که میدونه کدوم جناب  سرهنگ منتظرشه!! این بابا رو ول کنن ها میره برای  خودش  لقب و کارت ویزیت  دریا سالاری هم درست می کنه بس که عشق  این چیزها رو داره ...خلاصه مهمونی  تموم شد و ما جف جف رو انداختیم تو ماشین و برو  دور  دور بازی .. تازه اونجحا یک نفسی  کشید و گفت لا مصبا!! شماها  چرا اینقدر  منو دست انداختید  امشب!!  بابا بفهمه جف  جف  گفته لا مصب به ماها..اون رگ کردیش  میزنه بیرون و  با شمشیر گردن همین مهمون عزیزش رو بیخ تا بیخ  گوگوری  مگوری  می کنه....به جان خودم  این پدر شوهر  من که میرن خونه بابا اینا  یعنی قیافه شون دیدنی  میشه ..به این میخ های رو دیوار  هم جرات ندارند نگاه کنند ..بابا با چشماش  وسط راه گیرشون می اندازه و میگه قربان!!  معماری  منزل ما مصدع اوقات حضرت عالی شده اند؟  ..بعد اینقدر    صاف و صوف  می شینن و  همش  چایی  میخورن!! خود اقا جان ما چایی  خور  فوق  حرفه ای  هستند هی به ناف  مهمون هم چای  می بنده... مصیبتتی  داریم هابا این مهمون های  شهر  پدری  و غیر  پدری مون.. ...سایه اشون مستدام الهی ...  

 

 

 دیشب   خواهر  همسر گرفت صمیم جان! این کتاب های  اضافه ات رو میدی من ببرم..چند تا از  دیوان های  شعرت رو میخوام؟ من هم بادی به غبغب  انداختم و گفتم چیزه..ببین  من نیت  کتابخونه عمومی  کردم..تو اگه دوسه روزه !! کارت راه می افته  باهاشون خب ببر زود بیار ... بعد قیافه خواهر شوهره  یک جوری شد  جورستون!!! بعد گفت نه مرسی!!  من دیدم خیلی  تابلو شد  عروس بازی ام..گفتم ببین عزیزم  بذار  از   همسری بپرسم..بعد بدو بدو رفتم جلوی  چشم های  شش تا شده ی  خواهر شوهر  گفتم چیزه علی  جان..من به  ..جون گفتم هر  چی خواستی بردار ببر برای  خودت فقط  هر وقت لازم نداشتی  بیار که ما بدیم دو نفر  دیگه هم استفاده  کنند ازش!!!  علی هم گفت  اره خوبه ..ببر  فلانی  جان..و لبخندی  بس  گشاد زدم به خواهر شوهر که این فک و اجزای  ثابت صورتش   هنوز رو  زمین ناناش  میکرد!!! خیلی ضایع بود .ولی  خب  لازم بود  این تیکه رو بیام!!   

 

من با خبرهای  خوب  میام شنبه انشالله... 

مراقب خودتون باشید ... 

 

   پ.ن. 

 

صمیم ام 

  

من هنوز تو را

مثل

"تمام شد مشق شبم"

دوست دارم... 

  

 

 

 

2555 روز

 

فراموش کردن تو...

مثل اب  خوردن بود...

از ان آب هایی که می پرد توی گلو

و

سالها سرفه می کنی ...  

 

ادامه مطلب  دارد ...

ادامه مطلب ...

ساده و صمیمی

 

سلامممممممممممم 

 من اومدم .اول از  همه بگم ما سالم و خوب  هستیم..زلزله روز  پنجشنبه که  حدود ساعت 4 و  7 دقیقه بود واقعا من رو ترسوند.راستش  من  اصلا ادم ترسویی  نیستم و اگه یک جا صدای  یهو وحشتناکی بیاد یا تو ماشین باشم و تصادفی  بشه (نه خیلی شدید  البته) من اهل  هول کردن و  فرار  و اینا نیستم ولی خب  این زلزله واقعا  دلهره آور بود.   من دستم به دستگیره در  حمام بود و میخواستم برم داخل و اتفاقا  شب مهمون هم داشتیم و  همسری و  پسرک هم بیدار بودند که دیدیم بوفه تق تق تق  تق  داره میلرزه..تا دو سه ثانیه اول جدی  نگرفتیم بعد یکهو علی  پسرک رو زد زیر بغلش  و من رو هم با دست آزادش   کشید سمت در خروجی و  زیر  چهار چوب  در  ایستادیم.عقلمون اون لحظه نرسید که قفل در رو باز  کنیم تا خدایی نکرده گیر  نیفتیم..بعد ما رو محکم بغل کرد و  منتظر شدیم اون ثانیه های طولانی  تموم شن ..من  واقعا فکرش هم برام سخت هست که ادم باید چطوری  در  هر  وضع و پوششی  هست خودش رو برسونه تو ی خیابون..خیلی ها انگار  بیرون آمده بودند ..واحد بغلی صدای  پاشون می اومد که داشتن میدویدن سمت پایین. مسلما اگر  تکون ها شدید تر  می شد ما هم بیرون می رفتیم..یک آن مونده بودم برم مانتوم رو از  اتاق  دیگه بردارم یا نه..که نرفتم ... 

 

 خدا خیلی  مهربون بود که تلفاتی  نداشت  شهر مون ..این سر زمستونی   دلم میخواد خونه  ی  همه ادم هایی که توی  خرو و  نزدیک های  نشابور   خونه هاشون خراب  شده زودتر  درست شه..سوز و سرمای  بدی  داره مشهد این روزها ..ارزومه یک روز با لباس  سبک بریم بیرون .. قبلا کلاس  امداد و نجات که می رفتیم بهمون گفته بودند که همیشه باید یک ساک  امداد  آماده داشته باشید  در  نزدیک ترین محل به درب  خروجی  منزل که توش ( تا جای که یادم میاد )  باید ایناها رو بذاریم  مثلا توی یک کوله :  حداقل یک بطری  اب  سالم در بسته (که در طی زمان  ما باید  به تاریخ انقضای  اب  توجه کنیم و  با اب  یا غذای  تازه کنسرو شده  جابجاش  کنیم )  ..چراغ قوه و باتری  اضافه ..پول ..لباس  گرم... غذای  کنسروی  با در باز کن  جداگانه( برای  حداقل سه روز  غذا بردارید )  ... داروی خاصی اگر  مصرف  می کنید..یک عدد سوت... کبریت .. ظرف  سبک یک بار مصرف  مثلا بشقاب ..کیسه فریز تا بتونید از یک بشقاب  چند بار استفاده کنید ..رادیوی  کوچک ...آجیل ( کم حجم و انرژی  دهنده)... حتی فکر  کنم کپی از  اسناد مهم و مدارک خودمون هم بهتره داشته باشیم... اگر بچه دار هستیم مناسب سن بچه  وسایل اولیه  حتی  یک اسباب بازی  کوچک بزاریم..این کوله یا ساک امداد باید سبک و راحت باشه و با چیزهای  اضافی پر نشه ..لباس  زیر و  داروی  مسکن و تب بر  هم لازمه...صابون و شامپوی  کوچک  مسافرتی ..چسب زخم و گاز ...مقداری طناب ...بیلچه..از این چاقوهای  چند منظوره کوچیک ... پلاستیک زباله ضخیم بزرگ..(  تا اگه لازم شد  بشه ازش به عنوان بارونی هم استفاده کرد )   

 

خب  از  این ها بگذریم که خودم الان یه ذره  روحیه ام خراب شد  .ولی  قبول داشته باشیم که  اماده بودن  و پیش بینی های  لازم رو کردن  واقعا لازمه برای  این مواقع ...  

 

اقا ما اومدیم با این  همسری  گل و  مهربون نشستیم و دستامون رو زدیم زیر چونه مون و  هی  آه کشیدیم و گفتیم آخییییییییی ..مردم هم فامیل دارن ما هم فامیل داریم..آخییییییییییی ...چرا ما رفت و آمد زیادی  نداریم..هیییییییییییی ..چرا ما دوست فابریک و  پایه زیاد نداریم..بعد  صاف  نشستیم وبه هم زل زدیم و گفتیم آره..خودشه..چرا ما یک جمع درست نکنیم برای خودمون... و اینطوری شد که علی جان گفت  اول اساس نامه ی ابتدایی رو باید بنویسیم تا بقیه بدونند شرایط  این جمع چی هست ..خب  چون این قرتی بازی های  مهمونی ها همیشه اول از همه وقت  و انرژی من به عنوان خانم میزبان رو خیلی  میگرفت قرار شد  مهمونی  بسیار ساده و  باحال باشه .ساده یعنی در  حد  پذیرایی فقط با چای ..فوق قوش بیسکوییت ..من  نمیدونم بقیه چجوری هستند ولی خودمون کسانی رو داشتیم  توی  دوستامون  که خیلی  تشریفاتی بودند و  خودشون رو خفه می کردند موقع مهمونی دادن..هم اونا معذب  می شدند هم ما..بعد یک عده عروس  دومادی هم داشتیم که اصلا دلشون نمی خواست  پر هزینه مهمونی برگزار کنند و  من هم خودم به شدت طرفداری  ساده و  شاد برگزار کردن مهمونی  شده ام الان...  ماهی  یک بار دور هم جمع شیم و  شام هم  عذای  بدون برنج و خورشتی .. مثلا آش رشته یا نهایتا دو  انتخاب  دیگه... ..  قرار شد مهمون ها  ظرف ها رو بشورند و  صاحب خونه  کار خاصی  نکنه برای  جمع و جور   کردن ها ..بعد  گفتیم قرار هم بذاریم بشینیم دور هم از این کارتون های  قدیمی  ببینیم مثل پسر  شجاع  یا سند باد و ..و یاد  بچگی هامون باشیم..غیبت  بقیه و  من اینو گفتم و تو اینو گفتی هم ممنوع....خلاصه اول به خواهر و برادر خودم گفتیم ولی  اون ها  گفتند  نههههه و وای  کمه ..آبرومون میره ...و مگه میشه مهمون ظرف  بشوره و خلاصه نه آوردند تو  این تصمیم  به این  سادگی ..گفتند فکر  کنیم بهتون خبر  میدیم..ما هم گفتیم باشه  شماها فکراتون رو بکنید و  بعد خودمون دست به کار شدیم وبه دوستامون زنگ زدیم که برنامه اینه..اولین قرار هم شد  منزل ما ..ده نفری بودیم.. 

 

یعنی  بهتون بگم از  اول  مهر تا الان  من اینقدر یکجا نخندیده بودم..به حدی  خو ش  گذشت ..به حدی  اشنایی با افراد  جدید جالب بود برامون..اونقدر  زود با هم صمیمی شدیم که حد نداشت .دختر خاله من و شوهرش  بودند ..بعد دختر  عموی  شوهرش  با همسرش  و  خواهر اون بودند ..خب  ما مثلا فامیل بودیم ولی شکر خدا رفت و آمد که نبود قبلا ..هم رو تازه شناختیم .. دوست  صمیمی علی و خانمش که به حدی  از  این مدل مهمونی  استقبال کردند که قرار شد پسر  عمه شون رو هم بیارند توی جمع ما... یعنی راحت گرفتن  و  اینکه همه مون شاغل هستیم و  وقت اضافی نداریم برای  بساب و بمال قبل از  مهمونی  و شلوغ بازی  در  اوردن برای  درست کردن انواع و اقسام غذاها   نقطه اشتراک مهمی بوذ..من وقتم برای همین آش  ساده خیلی  گرفته شد چون سبزی تازه که فکر کنم چند سالی هست نخریدم و پاک نکردم..چون همیشه یا مامان جون زحمت می کشند یا مامان یا صبا میده برامون پاک کنند ..خب  آش  باید سبزی اش  واقعا تازه باشه ..پاک کردن و شستنش هم وقت میبره دیگه... شب  جمعه خونه مامانم موندیم تا پسرک خوب  بابایی و مامانی بازی  کنه و  ظهر  جمعه اومدیم خونه تا اماده بشیم برای شب ..یعنی  تا این حد ساده گرفتیم که من وقتی  دیدم فرصت ندارم این بوفه رو برق  بی اندازم بی خیالش  شدم و با همون گردگیر ساده  دوب  دوب  دوب  کشیدم روی شیشه های  داخلش و  ظاهرش  قابل قبول و تمیز شد ..حالا به باطنش  چکار  دارم من این وسط!!؟  من قبلا انقدررررررررر  خودم رو حرص  می دادم تا همه جا تمیز باشه که نا نداشتم از  مهمونی  لذت ببرم..بابا مگه قراره برای  خونه بیان..همین که سرویس  ها مرتب  باشند و  خاک نباشه جایی و  جارو کشیده و تمیز باشه همه جا  خب  کافیه دیگه..حالا من قبلا اگ یک لک روی  این اینه بود  دق  میکردم..همسری  بیچاره رو هم دق می دادم..اصلا علی  این کارا رو کرد تا من اینقدر بهش  گیر ندم..یعنی  خواست برنامه ای  بذاره تا من متوجه بشم میشه راحت مهونی  کرفت و  خوش  گذروند .خب  جای  همه خالی  واقعا عالی بود..من انقدر  شاد و خوشحال بودم که تاثیرش این شد  که یک اشی  درست کردم که اینا  نفری  سه تا بشقاب  خوردند...انقدر  هم به به کردند ..انقدر هم خندیدیم..اینقدر  هم  از  ته دل ادای هم رو در اوردیم و تو روی  هم با هم  خندیدیم که حد نداشت .. 

 

مامان جون انگار سختش باشه به جای  من همش  می گفت  صمیم  جان..حالا چه کاریه ..همون   دوستای قبلی تون خوب  بودند که...ادم های  جدید  معلوم نیست اخلاقشون چطوریه اصلا . ..این مامان جون چون خودش  همیشه سخت میگیره و اصولا من ندیدم از  مهمونی لذت ببره خودش و  همش  جوش  می زنه این بود که من خندیدم و گفتم وا ..این حرفا  چیه؟   مگه اون ها رو چطوری شناختیم..؟ رفت و امد کردیم و  دیدم چطوری اند ..بعدشم آش که  کاری  نداره ..اصلا  اجازه ندادم انرژی ساکنشون و  حرف های  منفی  جلوی  لذت بردنم رو بگیره..بعدشم که  مهمونی  تموم شد و با هم حرف  می زدیم گفتم وای  چقدر  عالی بود..چقدر  خوب بود..اصلا هم غذاش  کاری  نداشت ( جون خودم!  خب واقعا سبزی  اماده کردن وقت گیر  هست دیگه..) و اون هم گفت خدارو شکر ..نمی دونم چرا تغییر توی  رویه عادی  زندگیشون اینقدر براشون سخت هست ...البته من می ذارم به حساب  سیستم روتین زندگی و سن و سالشون  ولی  همین مامان من خیلی  راحت تر تغییرات رو می پذیره و خودش رو وفق  میده...من هم میدونم که مامان جون فکر  می کنه چون من شاغلم ناهارم رو هم باید برام اماده بیارن دم خونه مون!! ولی  خب  ادم که نمی تونه همش  کار  کنه..تفریح با اون هایی که از  حضورشون لذت میبره هم خیلی  واجبه .

 

این شوهر ما هم واقعا از  راه های  خوبی  وارد میشه برای توی  راه آوردن یک صمیم لجباز!!  این همه سال ایشون می گفت تو راحت بگیر  مطمئن باش  بقیه هم راحت اند و من می گفتم اوهوکی!!  می خوای مهمونی بدم و  این ور  اون ور  خونه  مورد داشته باشه!! و تمیز نباشه و خودم هم بدونم و  کاری  نکنم بعد  برم خونه فلانی و فلانی و  اون ها اگر هم زندگی شون ریخت و پاش هم باشه همیشه  جلوی من ابرو داری  کنند و من خجالت کشم چرا من اونطوری  نکردم!!؟ یعنی  من الان فهمیدم و کشف کردم که در  ته وجود من یک صمیم  تجملاتی  و  سخت گیر و  خانه دار  و  دیسیپلینی از  نوع قرن نوزدهمی  هست  و یک صمیم  راحت بگیر و  خنده رو و تپلی مهربون هم هست که وقتی این دو تا آبشون با هم توی یک جو نمیره و با هم دعواشون میشه من رو بیچاره می کنند این وسط ..هی  اون منو میکشه  هی  این یکی از این ور  من رو می کشه و من هی  کششششششش  میارم این وسط ..بعد با علی طفلکی دعوا می کنم که چرا فلان لکه پشت فلان اینه فلان جا دیده شده!!  چرا تمیزش  نکردی ..چرا آبروی  منو میخوای ببری !!!؟  خلاصه نشستم با این دو تا صمیم  حرف زدم  گفتم ببین عزیز  اشرافی   من..درسته تو خیلی بها میدی به این که  همه چیز  شیک و آنچنانی  باشه ولی خب  من که وقت این همه کار رو ندارم.. نمی تونم که همش بخاطر تو از  استراحتم بزنم موقع مهمونی هام..البته تو هم بد نمیگی ..احترام به مهمون خب  خیلی  مهمه ولی بیا یک کاری  بکنیم..تو مواقعی  بیا برون از اتاق خودت که من وقت دارم و روز  تعطیله و اصلا همه اشرافیتت رو بیا بیریز روی  دایره برای  مثلا  یک جمعه ناهار  سه نفری  خودمون.. برای  پسرک غذای  مخصوص درست کن..دسر  درست کن.. هی  فلان مدل رو بده به سالادت.. اصلا هر چی تو بگی  ..ولی وقتی  من کار  دارم و فرصت ندارم بیا به این صمیم  تپلی  مهربون کمک کن و هی بهش قوت قلب بده و  تاییدش کن تا بدونه تو اوکی  دادی بهش و  دلگیر  نشه ..فکر  نکنه هیچی  بلد نیست  ..!!   فعلا که این دو تا با هم در  صلح و ارامش  هستند ..انقدررررررررر  هم بعد از  مهمونی  علی  ازم تشکر کرد و بوسم کرد و گفت چقدر  خوب و عالی بود که لبخند روی  لب های  صمیم  اشرافی هم اومد ..  

 

سر  شام یکی  از  بچه ها داد زد که صمیم..اون آشه  رو خوشگل درستش  کن اشتهامون کور  نشه !!!  من هم داد زدم آقای  دکوراتور ..بذار بیارمش بعد نظرغیر فنی  بده ..خلاصه اوردم و  این ها انقدر  از  مزه اش  تعریف کردند که دیگه دیزاین میزاین رو  کوتاه اومدند ..این دوستمون صبر کرد صبر کرد  تا یک جا  حال من رو بگیره دیگه ضایعش  نکنم...یک صحنه دختر   خاله ام اومد پشت سر  من ایستاد  و من داشتم برای  جاری  اش  که باردار هست  آش  می ریختم و بهش  توضیح می دادم  که برگشم دیدم یکی  داره غش  غش  می خنده و میگه نوچ نوچ نوچ..متاسفم برات..داری با خودت حرف  میزنی !!  آخییییییییی!!!  دیدم این شیطون اومده  دیده کسی  نیست و من دارم به ملکول های  هوا توضیح میدم و  دختر  خاله  هپلی و حواس  پرت من هم رفته داره  آلبوم کارهای  اتلیه رو نگاه می کنه و  این هم اومد و  کلی به من خندید ..بهش  گفتم اگه کوتاه بیاد و به کسی  لو ند ه کلی  آش  میریزم ببره فردا  خانومش براش  ناهار  گرم کنه .. چشماش  برق زد و  خدا رو شکر  اسباب  خنده ی  ملت نشدیم بیشتر  از  این ... ولی  دارم  براش .. 

 

آخر برنامه هم قرعه کشی  کردیم  و ماه دیگه همه خونه ی  میزبان بعدی  دعوتیم فکر  کن مبخواد آبگوشتی  چیزی  درست کنه... تازه قرار هم گذاشتیم تولد بگیریم برای  هم ..ولی فقط  کیک بخریم و من گفتم اگر  یک برش هم بمونه برای  صاحب خونه حرام مطلق  هست و باید تا تهش  خورده بشه و شکموها همه موافق بودند .اینم بگم که من و علی  کتاب  های  اضافی و و و زیبای  خودمون رو  گذاشتیم کنار و یک مهر هم درست کردیم و قراره بقیه هم این کار رو بکنند توی این جمع و  کتاب ها رو به هم بدیم و هر کی خوند به هر کی  دوست داشته توی  دنیا امانت بده این کتاب رو و نهایتا به یک کتابخونه ی  عمومی  اهدا بشه ..الان کتاب خونه مون هم توش  پر از  حس  مهربونی  شده.. من حتی کتاب های  هدیهی  علی رو هم دادم..بذار بقیه بخونند اولش رو و ببینند چقدر یک مرد می تونه برای همسرش زیبا بنویسه اول یک کتاب رو.... 

 

راستی  توی  این جمع یک زوج هم داریم که اسفند عروسی شونه و یک مهمونی هم دعوت شدیم از  حالا .. 

هورا ..خیلی  خیلی  خوشحالم دست از  افکار  اشتباه و دست و پا گیرم برداشتم و  اجازه دادم به خودم که اینهمه خوشحال باشه و  سبک و  پر  انرژی ...  

 

 پ.ن 

صمیم ام... من هم از  این که دستپخت عاشقانه تو رو همه با لذت خوردند و شبی گرم برای  مهمون هات درست کردی  ازت ممنونم..بهت گفته بودم که کارت همیشه بیسته؟  

بیا  لپ های  مهربونت رو ببوسم..صمیم خیلی خوب  در  زندگی  میری جلو .. همه چیز جای  خودش هست ..افرین به تو.. 

اینهمه ، کار  هر  کسی  نیست .. 

قاب بی نقاب

 

دیشب  پسرک رو بردیم آتلیه تا  چند تا عکس  شاد و شنگولی و بچه وسط و مامان بابا دور و برش !! و تو بغلش  از خودمون بگیریم..آقای دکتر  پیشنهاد کردند به همه والدین که از  این عکس های  سه نفری و  گرم و  با احساس با بچه تون بگیرید و  بذارید  توی  اتاق  یا  روی در یخچال یا  داخل کیف مهد یا مدرسه ی  بچه تون تا هر وقت ببینه  یادش  بیفته که چقدر  مامان  باباش  دوستش  دارند و چه خونواده گرم و مهربونی  داره ..حتی اگر  همیشه در  اغوشش  نگیرید هم ذهنش  گول میخوره..یعنی  این تصویر  میره جایگزین  حس  ناامنی و تنهایی  بچه (خدایی نکرده اگه داشته باشه ) می شه  .. علی  جون جونی هم بچه رو زد زیر یک بغلش و  مادر  بچه رو هم زد زیر بغل دیگه اش و ما رو برد اتلیه ..البته قبلش با یکی از  دوستام که پسرک  عاشقش  هست هماهنگ کردم بیاد تا  این بچه حداقل  تو مود عکس باشه..شانس زیبا و  خامه ای  ما!! پسرک توی راه خوابید و اونجا که بیدار  شد  تا نیم ساعت اول که تو فاز  نبود و بعد هم شیطونیش  گل کرد و حالا مگه می ایسته عکس  ادمیزادی ازش  بگیریم..!!کلی  من پشت سر  همکار   علی  ایستادم و  ادای  آب ریختن روی  سر  و کله ی  اون رو در  اوردم تا بچه یک ذره خندید ..وقت های  دیگه این نیشش رو باید   دو مشتی  جمع کنی از روی  زمین...بعد  به قول علی  بچه های  دیگه که میان آتلیه  مکان و نورها و  سقف و همه چیز براشون جالب هست و بچه چند ثانیه  اروم و ساکت نگاه میکنه یا  گوش به بازی بودنش  کمتر  میشه ولی  این فسقلی  از  الان که برای خودش دوربین شخصی داره دیگه معلومه که چقدر با محیط مانوس هست و خونه خاله حساب  می کنه اونجا رو... من پشت سر این  دوستمون ایستاده بودم و هی  روی  زمین خودم رو می انداختم و   ادا و صدای  بز و قورقوری د ر  میاوردم و  مثل  زیر نویس  هی  از  این ور  می رفتم اون ور و بر عکس .. دوست خودم که ماتش برده بود از این کارهای من..اون عکاس بنده خدا هم که  نمی دید من پشت سرش دارم چکار می کنم...یک جا چند قطره اب هم ریختم روی  کله اش  و یک جا هم نزدیک بود از پشت بی افتم روش که خدا به فک و صورتش  رحم کرد ...اخه  زمین سر بود خیلی ...علی هم کار  داشت  هی  میرفت می اومد و میخواست پروژه رو به دوستش  واگذار کنه..من هم بهش  غر  میزدم که خودت بگیر ..دستت تند تره ...فلانی  لفتش  میده  و  پسرک تغییر موقعیت میده... عکاس هم ریییییلکس ..اصلا این ارامشش  زبونزد هست ..خب  اینجاها سرعت عمل بیشتر به کار  میاد تا ارامش ...خلاصه سه ساعتی اونجا بودیم و   امیدوارم عکس  مناسب از توش  در بیاد .. راستش  من خیلی روی  عکس های خودم حساسم..یعنی  تا حالا 4 تا عکس  نداشتم که از خودم توی  عکس راضی راضی بشم..انقدر هم غر  می زنم که علی  رغبت نمیکنه از این ادم خوش اخلاق عکس  بگیره..آقا من برام مهمه تو ی عکسام  صورتم زاویه چاقالو  نداشت باشه ...غبغبو  نشده باشم...  دندونام موقع  تبسم مثل  دندون های  براق  اقا گرگه توی فیلم ها  بیرون نیفتاده باشه ..موهام مرتب باشه و  اگه جایی  صاف و درست نیست عکاس بهم بگه خودم درستش کنم  نه اینکه بخواد  بعدا با ادیت درستش کنه...صورتم براق از  عرق یا هر چی  نشده باشه .. رگ دست هام برون نزده باشه ... خنده ام شاد  و واقعی باشه و الکی  نباشه ( خب  این رو عکاس باید بگه به ادم دیگه..خود ادم که نمیبینه خودش رو..) .جایی گوشتی  موشتی  کجی ..نافرمی  دیده نشه .. اصلا ادم باید  جوری باشه که بعدا هر وقت به اون عکسه نگاه میکنه  مو لای  درزش  نره ..بعد سال های سال که از اون عکس  می گذره تو  هنوز خودت رو همون طور بی نقص و زیبا و همه چی تمام تو یذهنت میاری واین برای من خیلی  کاربردی بوده و هست ..    علی هم حوصله اش سر  میره بس که هر شاتی که میزنه م ن بدو بد میرم میگم ببینم چطوری بود؟  و بعد هم هی  ایراد میگیرم که اینجاش ا ونجوری  اونجاش  اینطوری ..یک بار بهم گفت یک خانمه اومده بود  چهار ساعت تمام هر   پزی که اینا بهش  می دادن رو انجام میداده و جیکش هم در  نمیاومده..گفت برم از  اون  یاد بگیرم..منم حرصم در  اومد  گفتم اصلا تو هم میخواستی بری زن لاغر  مردنی مثل اون   بگیری از  اول!!( ربط  دادن گودرز به شقایق  که ید طولانی دارم من در  مواقع بحث!!) طرف هاج و واج موند که این حرف چه ربطی داشت آخه!!

حالا هی نیایید  طرف این عکاس مهربون روبگیرید ها..الان خودمم از دست خودم ناراحت شدم که چرا این بلاها رو سر این مرد میارم من!!

نوشابه خانواده: صمیم جونم..عزیزکم..تو انقدرررررررر  اخلاق های خوب و  خوشگل و کمیاب داری که این ها گم هستند بین اون همه خوبی ... معلومه که به دل نمی گیره...!!!! اصلا غصه نخور  ..درسته فدای اون دل نازکت بشه صمیم ...

دیشب به علی میگم چرا منو اینقدررررررر(مثلا سالی  چند بار منظورم هست ها!!!)   ناراحت می کنی تو؟  حالا از قبلش توی ذهنم هفته پیش رو تجسم میکردم و سر  قبری که مرده اش فرار کرده بود هی  گریه  می کردم..یکهو که اینو بی مقدمه گفتم  طفلک شوهره  موند اینو  نصفه شبی از  کجا در  اوردم من!!!؟ تا یک دقیقه قبلش داشتم میخندیدم باهاش یکهو اینجوری می کنم..گفت ما اون مساله رو حرف زدیم در  موردش و تموم شد ...من که معذرت خواستم و گفتم عصبانی بودم و  منظوری  نداشتم..من باز اون کش رو بیشتر  کشیدم و گفتم نه! آخه  من که این همه مهربونم با تو و پسرک ..من که غذا می پزم برات ..من که کار  می کنم برات..من که (توی دلم: قد قد می کنم برات..!!)  چرا اینطوری  منو خراشششششششششش  میدی!!!؟ ( کلمه اختراعی  نشون دادن ناراحتی زیادم..) .. یعنی نزدیک بود کشه در بره بخوره توی  پک و پوز  خودم... خدا رو شکر  در  نرفت ..یعنی من  اروم ولش کردم ..وگرنه اگه شماها بشینین پای  درد و دل این مرد ..هیمن جور به سر و سینه تون میکوبید و مظلوم علی جان میگید  همش!! ..خب من ابعاد مختلف و متفاوتی دارم..میتونم در  عین زیبایی اخلاق و اسوه و الگوی  نمونه  بودن !!!( پوووووووف )  همزمان  اونقدر حرص در آر بشم که اگر مقتول هم شدم تقصیر خودم باشه باز ..یا در  عین پیشی ملوس  بودن یکهو روی  هاپ هاپی ام بزنه بالا... حالا از  تحلیل شخصیت من بگذریم  و به حرف خودمون برسیم..

دیگه دیگه اینکه  من الان حالم خوبه ..و دلم می خواد برم عصر  برای  خودم نرگس بخرم و بگم اقاهه روبان نباتی بزنه بهش و ببرم خونه بذارم جلوی آینه کنار یخچال ..مگه بغل یخچال آینه نصب  میکنن ملت؟ درسته..سوال خوبی  پرسیدید .ما  الان دو روزه یخچال فریزر  نداریم  و سه روزه مثل آدم غذا نخوردیم ..یعنی من حسرت یک غذای گرم صمیم پز به دلم مونده..به قول پسرک : خدایا مرسی  به ما غذای  خوش موزه دادی ..به همه ی بچه ها هم بده  ..دوستت دارم خدا جون ... منم بگم  خدا جون دعای خیر این بچه رو قطع نکن دیگه!! خب   نصف محتویات یخچال   مرحوم رو چپوندم   تو جا یخی   هووی دیگه اش   که اگه درش رو باز کنم همش  میریزه روی  سر و کله ام..منم هی میرم در  جایخی رو ناز می کنم و  از بیرون با مواد توش حرف میزنم میگم عزیزانم..به زودی  میایید بیرون..دوستتون دارم غذاهای پتنشیالی خوشمزه  .منتظر  همیشگی  شما...صمیم ...  !!

صمیم ام ..عزیز دلم..مهربونم.... و مهربونی  من مثل بارش  خورشید روی  تو هست ..من دوستت دارم همیشه ..هر جور که باشی ..هر کاری که بکنی ..روی من همیشه حساب کن...

سه نفری های ما

 

دیروز  روز  خیلی  خوبی بود. با علی  رفتیم مهد دنبال پسرک و وقتی رسیدیم خونه در  کمال ارامش  دیدیم الهی  شکر!  تو خونه ناهار  اماده نداریم.یخچال هم صاف صاف .. روز قبلش  من غذاهای  نصفه نیمه رو معدوم کرده بودم .بعد  هم با مظلومیت نگاه کردم که الان چی  درست کنم ساعت ۳.۳۰ عصر؟  اخیییییییی  طفلک!  عزیزم  میتونی صبر  کنی  دو سوته  خوراک مرغ درست کنم؟ ( منظورم دو ساعته بود که طرف  بگه نه!)  و اینطوری شد که به تن ماهی و  برنج سفید رضایت دادیم و  رفتیم بعدش بخوابیم..تا خرخره زیر پتو بودیم من و علی و این بچه هم خواب  انگار  نه انگار ..جفت پا می پرید روی  شکم بابای چرتی ! بعد علی  گفت بیا باهاش بازی کنیم   خسته شه بخوابه ..و این بازی  کردن  همانا و سر  کله ای که به هم میخورد و دنگ و دونگ  از تو اتاق  و روی  تخت هم همان..خیلی خوش گذشت ..خنده های  این بچه انقدررررررر بلند و مردونه هست که به قول خواهرم ادم تو دلش  میگه مرررررررتیکه! قربونت بشم... بعد ما داشتیم چرت میزدیم که من ژیشنهاد کردم حالا که نمیخوابه بیا ببریمش  پارک کودک ..رفتیم و دیدم ای داد بیداد.این جاش  عوض شده و  خلاصه مکان جدید رو پیدا کردیم و پسرک ذوق  کنان رفت سراغ  اسباب بازی ها و  استخر  توپ و ما هم به مربی اونجا شیر و بیسکوییت دادیم  و وسایل دیگه بچه رو و خودمون هم رفتیم ددر... 

 

این پیاده روی توی هوای  سرد و دست تو دست هم اون هم دو ساعت تمام خیلی  لازم  بود..کلی برای  پسرکم لباس  پسند کردم که بیام سر فرصت با خودش بخرم..یه جا یارو فروشندهه یک کاپشن  اورده  دید من خیلی  مشتری  پسندانه نگش کردم  ول نکرد ..من میگم باید خود بچه باشه تا بپوشه ببینم سایزش هست یا نه ..اون هم اصرار که نه این برای بچه ۴ ساله هم خوبه خانم..شما میترسی  اندازه نباشه؟ هی میگم آقا جان! بچه من قدش بلنده و  کمی  تپل و زیر این لباس هم حداقل دو تا لباس  دیگه که بکیش بافت هست  من تنش  می کنم..نمیشه که  بهش  بچسبه..بچه باید ازاد باشه..اینم  الکی  میگفت  همین یکی مونده..من هم   بعد از دو ساعت بلاخره یک لباس  این مدلی چشمم رو  گرفته بود و از طرفی  حتما میخواستم تن پسرک ببینم چطوری هست و اصلا مدل و رنگش بهش میاد یا نه ..خلاصه اومدم بیرون و جالب  فروشنده های  اون مغازه بودن که من به جان خودم توی این یکی دو سال اخیر  این حجم از  کرم پودر و  پنکک و بمال...و..نی به صورتم  نزده بودم که اینا با ۱۷ یا فوقش  ۲۰ سال سن به خودشون زده بودند... یعنی  طرف صورتش نارنجی شده بود از بس  برنزه مثلا خواسته بود بشه ... بخدا خودشون همینطوری  خوشگل تر بودن به نظر من...موها که نگو..کوهان بود  از بس  بالا  بسته بودن وسط  این کله..بابا یه ذره ظرافتی ..سلیقه ای ..چیزی ..میگم بچه های  این سن همشون این ریختی  هستن یا اینا اینجوری بودن؟  والله پایین شهر هم نبود که بگم ضایع بازی و ندید بدی بازی  در  اوردن ..اونجاها هم از  این خبرا نیست  بابا ...خیلی هاشون جنبه دارند و ساده هستند نه این طوری  دیگه  ... بعد یه جا علی  گفت ببین زمان مخ زدن رسیده به چند ثانیه!! طرف  از  داروخونه اومد بیرون و  یه خورده با  یه دختره  توی  ماشین جلوی  داروخونه حرف زد و بگو بخندی  سوار شدن و  رفتن و  من هم مات! یعنی  دختره تو ماشینش   منتظر   بود کنار  خیابون انگار  نه پسره! الهی  همه شون خوشششششششبخت بشن توی  همون چند ساعت!!! 

 

 

 از وقتی  بیشتر برای  پسرک وقت میذاریم و بخصوص دو تایی با هم و  با هیجان باهاش  بازی  می کنیم خیلی  بهتر شده...یعنی  مشکلی  نداشت اونطوری  ولی خب قبلا ها این بچه اصلا به ادم بوس  نمی داد..کلا  اهل اینکه بشینه توی بغل و اروم باشه نبود ..برای بوس  هم باید ازش  اجازه بگیره بخصوص  اگه غریبه تر باشه طرف ..خودم بهش گفتم و الان وبال گردن خودم هم شده این قانونه... ولی  بعداز اون بازی توی تخت ما و سه نفری  اونقدر  خودش رو پیشی  کرد برام و  گذاشت صد تا بوسش کنم که من مردم دیگه....یعنی  این دهنم داشت  کنده می شد از  جاش!!!  نوبتی  هم بود..اول بابایی و مامانی  با هم پسرک رو بوس محکم!  می کردند ..بعد  بابایی و  پسرک  مامانی رو بوس  بازی  میکردند ..بعد  بابایی  می افتادوسط و مامانی و  پسرک  حسابی  بوسش  می کردند..این وسط هم هر  کی  حسرت بوس  به دلش  مونده بود  به حمدلله برطرف شد!!!! واقعا بنیان خانواده ها  محکم تر  میشه با  این برنامه های  تربیتی   کودک!!  

 

چند شب  پیش  عمه جون خونه ما بودن و  داشت باپسرک بازی  میکرد .. یکهو پسرک برگشت  گفت  واییییییییی ..مامانی ..عمه جون دست زد به گیلی  گیلی  من!!!!  بیچاره عمش  یک آن ماتش برد ..نگو اومده اروم زده روی  پوشک بچه  چون خیلی  بامزه میشه با پوشک  و اینم چون بهش  قبلا گفته بودم هیچ کس  جز  مامانی و  بابایی  و نرگس جون تو مهد کودک( پرستار  تعویض) حق  نداره نگاه کنه به  گیلی  گیلی ...( اسم موقع بچگی  هاش بود ..الان بهش  میگم بگو   آ ..ل..ت... اونم  قاطی  میکنه میگه گالی  گالی ..گاهی هم قالی  قالی ...یا قلقلی!!)  زود به من گزارش  داد که عمه جون دستشون خورده از  روی  اون همه.. لباس  به بدنش .. بچه رسوایی هم هست  کلا! باز خوبه کسی  نبود  عمه اش  نمرد از  خجالت ... توی  خانه بازی  هم با یک دختر مو فرفری  وزوزی به اسم کیمیا دوست شده بود و   موقع تعویض  واییی  نمیدونین  چکار  کرد .. اعتراض با صدای  بلند که کیمیا باید بره بیرون..گیلی گیلی منو نبینه!!!  بروووووووو  بیرون.... بی تربیت!! بی  تربیت!!!  

 

جدیدا هم  دو تا فحش  یاد گرفته یک وجب  قدی ..بی تربیت رو که غلیظ میگه بعدش  باحرص  میگه اخمخ بیشوووووووووووور .... انقدر  هم خوشگل میگه و  خودش رو هم تاب  میده  که حد نداره ..من هم کلا کر ... نمی شنوم... دو هفته گفت  دید  انگار حرف  خاصی  نیست دیگه تکرار  نکرد ..از  توی  فیلم  تلویزیون شنیده بود..یک بار هم ما اومدیم فیلم ببینیم با این بچه شد  دو هفته حرص  خوردن! یعنی  لحن و مدل گفتنش  خیلی  بامزه بود ... میخواستی قورتش بدی .. کلا  بامزه حرف  میزنه..  حروف  رو هم  جالب پس و پیش   میکنه : 

 

آقا کغاله  ( کلاغ)

آقا  اغاله  ( الاغ)  

گشنگ شدی  ها امروز!!! ( قشنگ..باز  خوبه مشنگ نمیده به آدم!)  

 دُل  دُل  دُل .....  دُل از  همه رنگ...سرت رو با چی  می شویی؟ با شامپو دُلرنگ!!!( گلرنگ) 

مامان! ساکیت!  میگم حاج آقا بیاد ببرتت ها!!...( بعد خودش  اضافه می کنه ) نه نبرش ..مامانی  منه... قول میده دیده کار  بد  نتُنه...بدو بدو  برو ستایه (ستاره ) بیار تا  نبره تو رو ...( ما یک غلطی  کردیم این بچه  یک ساله اینا   که بود گفتیم حاج آقا - همسایه خواهرم اینا که قد بلند و لاغر و  چشم گردالو بود و زهره من هم آب  می شد از  دیدنش!!- میاد بچه های بد رو میبره  خونه شون... 

  

 این هم شعر  مورد  علاقه اش  : ( با  مدل  شین شین گفتن های   عهدیه بخونین)

بزی  نشست تو ایوون 

نامه نوشت به مادرش  

 من بزی تو هستم  

بز بزی  تو هستم 

یک رفتم تو جنگل 

شششییییییییییر  به من حمله کرد  

با اون شاخ های  تیزم 

شکمش رو پاره کردم 

شکم پاره حیا کن 

برو سر جات لالاکن 

زیر زمینش  موش  داره  

هزار تا خرگوش  داره  

( بیت اخر  کاملا بیربطه به نظر من ..نیمدونم از  کجا چسبونده این به این شعره !) 

 

دیروز که رفتیم  مهد  دنبالش  یک  دختره دم در  ( سالن خروجی) روی  صندلی  نشسته بود و  مامانش هم جلوش  زانو زده بود و داشت به دختر  گنده ۶ ساله  قاشق  قاشق  غذا می داد(قیمه با ماست)  ..من رو که دید  مامانه با گله و همچین که مربی   مهربون  کلاس  یو  نا اینا   بشنوه گفت  الهیییییییییی بمیرم برای  بچه ام!!  امروز  داشته  توی  سالن کارتون می دیده  نبوده توی  اتاق  و یادشون رفته به بچم!!  غذا بدن...مرد از  گشنگی!!  تو صورت بچه هم   میگفت: بچه ام خجالتی هست .. خودش روش  نشده بگه!!! دختره هم نگاه سرد و یخ زده ای  داشت !!! می خواستم بکنم کله اون مادر  بی فکر رو...اولا به بچه خرس گنده ۶ ساله چرا مثل  نی  نی ها داری   به دهنش  غذا میذاری؟ بعد هم چرا  تصور  خودت رو میکنی توی مغز بچه که خجالتی بودن باورش بشه..بعد هم حالا مربیش یادش رفت که خب  به نظر من با اون همه دقتی که همیشه دارند    همچین چیزهایی  اگر  پیش بیاد قابل اغماض هست و  نباید  بکشه ادم مربی رو ..بچه ات چرا خودش  اعلام نکرد؟  چرا مظلوم نمایی می کنی  جلوی روی  بچه؟  چرا عادتش  میدی به این کار و جلب  ترحم بقیه؟ من هم گفتم  دختر  خانم به این بزرگی  ماشالله خودش باید به خاله جونش بگه  من غذا نخوردم هنوز .. .دیگه هم چیزی  نگفتم و  روم روبرگردوندم بیشتر  حرص  نخورم ..بابا  مگه  حالا ناهارش  چون مفته باید  خودکشی  کرد که یک روز بچه  غذاش  دیرتر شده؟ خود مربی ها میگن بعضی ها اصلا چاشت مناسب  نمیذارن توی  کیف بچه  شون و  همیشه چشم بچه دنبال میوه و نوشیدنی های  بقیه هست ..اون وقت از  اینا توقع  چی دارن ! 

 

 

دیشب هم مامان یک بچه هه توی  پارک کودک  به پاهای  پسرک خیره شد بعد  به من رو کرده  با لحن مسخره ای میگه این بچه تون دختره؟!!! ( قیافه یونا..موهای کوتاه و تازه اصلاح شده اش ..صورتش .. هیکلش ...همه و همه داد میزنه پسره..چون من جوراب  شلواری  ساده مشکی  برای زیر  شلوارش  پاش  کرده بودم و  پایین جوراب  شلواری  گل های  ریز قرمز داره اینو از روی  مسخره  میگفت ) من هم یک نگاه به ارایش  بی نهایت اغراق شده و  صورت حاکی از  حسودی و بدجنسی اش  کردم و  با لبخند گفتم شما  این کله  و مو و قیافه رو ول کردین  چسبیدین به  جوراب  شلواریش؟!!! طرف هم موند چی بگه؟گفت نه خوشگله شلوارش ..از  کجا خریدین؟ منم گفتم  از  مغازه!!!  اصلا دلم خنک شد  اینطوری  خیطش کردم..باور  کنید من اصلا به مردم اینطوری  جواب  نمیدم..ولی  چون فکر  میکرد  الان من رو خجالت زده میکنه  من اجازه ندادم و  بهش نشون دادم فکرش رو خوندم  زودتر ..بدم میاد  ..بابا من هم از  قیافه و  اون لباس  تو خوشم نیومد ولی به کلام یا حتی نگاه هم به روت نیاوردم.. چه  مدلی  هستند اینا دیگه!! 

دههههههه... 

 

  

برای  خودم: 

صمیم ام..اصلا نگران نشو که چند روزه غذای مورد پسند خود مشکل پسندت  رو درست نکردی .تو به استراحت عصر و بازی با کودکت نیاز داری .. بقیه هم  درکت می کنند .. ..تو فقط با عشق  غذا رو اماده کن..اب و رنگش با من ... تو خوب  باش ..بقیه اش با من .. 

عزیزمی  صمیم خوبم...

صمیم ام..دوستت دارم...

 

این مدت من  به علت  نوشتن های مدام و  خودکار  دست گرفتم  نمیدونم چکارم شده بود که نوک انگشت   دوم و سوم  دست راستم بی نهایت  حساس شده بود..یعنی به کیبورد میخورد  دادم در  می اومد..فکر  کنم بخاطر  نوشتن زیاد با قلم بوده   تو این مدت ترجمه...مرسی  از  سر زدن های  همه تو این مدت..

  یک مهمانی چقدر  می تواند حال آدم را خوب و خوش کند؟ خیلی ..خیلی  زیاد ..دیدن ادم هایی که هزار  خاطره داری با آن ها از  دوران دوست داشتنی  دانشجویی  و ان همه شیطنت و بازیگوشی  نجیبانه و تکرار نشدنی ... من وقتی  دوستم دستش را دور شانه ام می اندازد  انگار  به یک دوران امن بر میگردم.وقتی  به دست های  ظریف و کشیده و   بازوهای فوق العاده زیبا و سپید  ان یکی  نگاه می کنم  دنیای من همه سفید می شود و موزون..وقتی  زیر گوش  ان یکی  دوستم حرفی  میزنم و  دو تایی قهقهه میزنیم دلم..این دلم انگار  سوار  قایق  تفریحی  می شود و زیر  افتاب  ملایم  روی اب  برای  خودش  به گردش  می رود..

حالم خوب  است ..به خودم استراحت داده ام چند وقتی .. من الان وقتی  می خواهم بروم مهمانی  تمام انرزی  ام را نمی گذارم روی  این که چه بپوشم؟ چه ارایشی  کنم؟  چه دستم کنم؟ چه  کیفی بردارم..به خدا این صمیم  دیوانه همین کارها را قبلا می کرد .میگویم دیوانه چون الان فهمیدم چقدر  به خودم تنش  وارد میکردم..الان راحت و فارغ از  این فکرهای   مزاحم دقیقا عصر  همان روزی که میخواهم بروم مهمانی  خیلی  سبک میروم سراغ لباس هایم و یکی را زود انتخاب  می کنم..بعد  ارایش  ملایم و راحتی  می کنم..تمام مدت تصور  لحظه ای شاد یش رو را دارم و مهم تر  از  همه اینکه پسرکم را با خودم  نمیبرم تا همان دو سه ساعت  میهمانی  راحت باشم ..شاید  نگفته باشم که من  مهمانی  رفتن هایم  های   (با دوستانم)   نهایتا سالی  5 بار  هم نیست ..من کلا آدم مهمانی برویی  نیستم... ادم رفیق بازی هم نیستم ولی  خب  سعی  می کنم  دوستی هایم را با کسانی که انتخابشان کردم یک زمانی ، حتما  ادامه دهم..چشم هایم برق  میزند وقتی  خوشحالی  ان ها را می بینم.. از  علی  خواستم پسرک را نگه دارد  ...با مهربانی  پذیرفت..مراقب  این هست که من ان چندساعت همش  نگران  بچه نباشم.. بعد وقتی برمیگردم دلم پر از  خوشحالی  است ..میدانی من کلا ادم کم توقعی  هستم..ادم  منفی  دیدن هم  نیستم..مثلا مامانم  فقط به شرطی بچه ام  را نگه می دارد که همسرم هم باشد انجا..یعنی بچه ما تنهایی  انجا نمی شود بماند ... راحت بگویم مامانم  می گوید معذور  است و  فقط اگر  پسرک با پدرش  بیاید اشکالی  ندارد ..خب  من از  اول  نخواسته ام نگه داری  کنند از  بچه و  ان ها هم استقبال خوبی  کردند از  این پیشنهاد .. تازه پسرک اصلا بچه شیطان و خرابکاری هم نیست و  کافی است برایش  یک اهنگ رقص کردی  یا  شاد بگذاری  تا  مدت ها برقصد و البته در  جای خود مقتضای  سنش هم هست بعضی  چیزهای  دیگر  که به نظر مامان و باباطبیعی  نیست و  هول می شوند  نکند بلایی سر بچه بیاید ...برای  همین   من خیلی  محدودیت دارم برای  بیرون رفتن و  کارهای شخصی ام و  تفیرحات یکنفره ام ..چون هوا ماه هاست که سرد شده و با بچه سخت هست  بیرون رفتنم..ولی  به جای  این که بنشینم غصه بخورم که چرا مثل مادرهای  دیگر  نیست  می نشینم فکر  می کنم که  چقدر  مهربان اند که  هیچ وقت  پدرم بچه را  دعوا نمی کند یا خیلی به روش  تربیتی ما احترام می گذراند و دخالت هم نمی کنند و یا  اینگه چقدر بچه خوشحال است و امنیت دارد  وقتی  انجا می رود و  چقدر  مامان مراقبش هست که شاد و سیر و خشک و  سرحال باشد  تا من برگردم..

بعد من برای  مهمانی  دیشب  به دروغ گفتم کلاس  می روم..!!  خنده دار  هست ولی  ترجیح دادم اینطوری  بگویم تا راحت تر  باشم خودم..ساعت نزدیک 11 شب  برگشتم  خانه مامان و قرار شد شب  بمانیم تا فردا از  همان جا بروم سر کار ..بعد به جای این که بنشینم حرص بخورم چرا برای یک چیز به این سادگی باید  دروغ بگویم وقتی  همه خوابیدند  نشستم پیش مامان و برایش  از  ترس هایم مثل ترس  از  معاینه  ل گ نی  حرف زدم..هیچ وقت در این باره چیزی  از  من نشنیده بود..باورش  نمی شد  ...برایش  جالب بود..بعد از  ترس های بچه ها و روش های  درمان آن ، چیزهایی  که یاد گرفته بودم را برایش گفتم...او هم به من گفت  همه تلاشش در  بچگی ما این بوده که از  چیزی الکی  نترسیم و محکم باشیم...به هم نزدیک تر  شدیم..حس  کردم  خیلی  بیشتر  دوستش  دارم..حس  کردم چقدر  برای ما زحمت کشیده...حس  کردم  وقتی  با عینکش  خم می شود روی  جدولش  چقدر  موهای شرابی اش که سپیدی هایش  دارد بیشتر  هم می شود  سایه قشنگی روی  صورتش  دارد ...حس کردم  وقتی هنوز  من یا خواهرم مریض  می شویم و سال هاست دیگر بچه نیستیم جنس  نگرانی او شبیه چه می تواند باشد ...

عصرش به مامان جون زنگ زدم و گفتم من مثلا کلاس  هستم و  پسرک منزل مامانم هست و حواسشان باشد سوتی  ندهند من مهمانی  هستم!!! خنده  های بلند مادر  شوهرم  حالم را خوبتر کرد ... خب  مند ر  این مسایل با ان ها راحت تر  هستم..ببین  بحث  این نیست که مادرم  مخالف وقت گذاشتن من برای خودم هست یا نه...بحث راحت بودن من با ادم های دیگر زندگی ام هست . .. این وسط با تنهاکسی که یادم رفت هماهنگ کنم همسر بود که طفلک گیج شده بود کدام کلاس رفته ام؟!! به خیر گذشت .

الان اصلا هم نارحت نیستم که مامان صبحش قول داده بود پسرک را ظهر تا عصر که من اضافه کار باید بمانم  نگه می دارد و یکهو ساعت 10 رفت خانه خاله  کوچکم و اعلام کرد من تا شب  همین جا هستم!!  باور  کن حرصم نگرفت...غصه نخوردم..گله نکردم... گفتم نوش  جانت مهمانی ..چون می دانم حالت چقدر  بهتر  می شود...کلا مامان آدم قابل پیش بینی  نیست  معمولا. 

این ها بخشی از زندگی من هست ..از این دست چیزها زیاد  دارم . همین الان هم چند روز  هست با همسرم  مثلا سر سنگین هستم..دست روی  نقطه ای  از  شخصیت من گذاشت که تا به حال نمی دانستم اینقدر  حساسیت دارم رویش ... هر  کار  می کنم نیمتوانم زودتر  از  این حر ف ها  دوباره خوب  شود حالم در  این مورد .میدانی به من گفت  در  رابطه با تربیت بچه  فقط  حرف  میزنم!!! از  آن حرف ها بود که خب   بخاطر  عصبانیت از  دست  شیطنت های  زیاد  پسرک به من زد ولی نابجا بود حرفش ...یعنی  من شوخی  موخی  در  این مورد  ندارم با کسی ... یعنی  بی معرفتی بود  اینهمه دیگر ... من هم رفتم نشستم لبه تخت و برای خودم گریه کردم...بعد پسرک آمد گفت چرا ناراحتی ؟ من هم گفتم غصه می خورم مامانی ..او هم گفت  من هم شب ها  قرص  می خورم مامانی!!! (  نصف قرص  ویتامین) ببین گریه هم نمی کنم...چقدر  خنده ام گرفت وسط  آن قیافه  گریه اوو!!! بعد  بخش  گریه دار تر  ماجرا این بود که  لج کردم و فردا صبحش تراول هایی که روی  کیفم بود و  پول های  خودم بود که دست همسر  چند روزی  امانت بود را هم انداختم روی  مبل و رفتم سر کار و با غیظ  به او  گفتم از  دستم گرفته ای  نه از  کیفم که روی  کیفم گذاشتی ان ها را...( صمیم وقتی  خل می شود یک وقت هایی و  حرف های  عجیبا غریبا  می زند!!)    او هم نامردی  نرکد و خیلی شیک همه را برداشت گذاشت داخل کیفنش و من هم برای  این که کم نیاورم اصلا به روی  خودم نیاوردم و  در  دلم کلی  از  دست خودم حرص  خوردم..فعلا منتظرم ببینم حرکت بعدی اش  چیست !! خب  این اولین مثلا قهر  چند روزه من هست که هنوز  تمامش  نکرده ام..چون مساله ای است که باید از  من اعاده حیثیت  بشود!!! چون این همسر  گرامی باید  بداند من تمام وقت و زندگی ام توجه به روحیه شاد و  مقاوم این بچه هست و  همین که مثل خیلی از  بچه های  دیگر  زمین می خورد و  صد تا بلا سرش  می اید و  ززززززززر  زرزززززر  گریه نمی کند یا زود یادش  می رود  خودش  نعمتی  هست ..همین که بچه   5/2 ساله اینقدر شوخ طبع و حاضر  جواب  هست خودش  یعنی  هوش هیجانی  خوب ..همین که  هنوز از  راه پله ظاهر  نشده به همه سلام می کندو لبخند  اداب  دانی  هم بلد هست  یعنی  اداب  اجتماعی  را یاد دارد ..همین که  خوب و راحت مهد می رود یعنی  امنیتش را جلب  کرده ام برای دور شدن از  خودم..همین که شب ها دستش را می گیرم و چند بار  بغلش  می کنم یعنی  فقط فکر  خواب و راحتی خودم نیستم..همین که  بچه لجبازی های سن خودش را هم دارد یعنی  نرمال و طبیعی است .. نمی دانم ان شب  خسته بود یا فکرش  پریشان  بود یا از  خاموش کردن تلویزیون توسط بچه عصبانی شد یا نه..نمی دانم چه بوداینقدر  تحملش کم شده بود ..خب  حق  هم دارد ..خسته می شود گاهی .. ولی  حق  ندارد با من اینطور  حرف بزند ..یعنی  حرفش  از  آن حرف ها بود دیگر ...پسرک هم   می فهمد بهتر  است حرص کداممان را در  بیاورد تا بیشتر  شاد شود برای  خودش!!! او فکر  می کند الان این بچه باید  مطیع باشد و من فکر  می کنم باید مثل پرنده سبک و  مثل  بره بدو بدو کنان بدود و شادی و بچگی  کند .. تاآن شب  همه چیز خوب بود  و خیلی  فکر  مشترک داشتیم در  مورد  تربیت بچه یا نحوه برخورد با کارهایش.  بعد او یکدفعه  ناراحت شد و من هم  دلخور  از  این قضلوت حتی  کلامی   و خلاصه  روزگاری  است این روزها ..البته  به هیچ وجه جلوی بچه نشان نمی دهیم اب  و هوا  خنک شده است !!! و  من همه کارهای  پدرش را تایید  می کنم..حتی  آن روز که چند بار به بچه تذکر  داد و  بعد پشت دستش  زد( و من دلم انگار  کنده شد از  جایش ) و پسرک  بغل من امد و دست صورتی  اش را نشانم داد که ببین بابا منو زد!!  من هم گفتم بابایی  خیلی  مهربونه عزیزم.. فکر  کنم خیلی  ناراحت شده که این طوری  کرد ..بوسیدمش و  گفتم برو بگو دیگه تکرار  نمی کنم و ببخشید بابایی ..بچه سر تق نرفت و فقط  رفت جلوی  بابایی و بر و بر نگاهش کرد وگفت منو دوست داری؟!!!!  اونم با دلخوری گفت  بعله..همیشه دوستت دارم ولی  کار بد رو دوست ندارم...و خیال شازده راحت شد که دینیای  کوچکش  سر جای خودش  هست هنوز ...البته بعدا به همسر گفتم  دفعه اول و اخری بود که این کار را با بچه خودت کردی ... او هم فورا فردایش رفت کلاس   تربیت کودک تا به من نشان بدهد  کم نمی اورد و من  همه نکات را کامل نگفته ام برایش ..خب  شما قضاوت کنید ..این همه مطلب بود من بهش گفتم برو وبلاگم را بخوان حال ندارم این همه توضیح بدهم از  اول برایت ..او هم گفت من هم حوصله این همه توضیحات تو را ندارم..کوتاه و مختصر بگو دکتر  دفعه آخر چه گفت دقیقا و چه پیشنهاد  هایی  داد ..یعنی  چه اخر؟ لقمه جویده شده و  حاضر  اماده که نمی شود...

البته بعدا که بیشتر فکر  کردم دیدم چرا من به او توضیحات  آن روز  کلاس  را کامل ندادم .یکهو یک چیز  بزرگ کشف  کردم در  خودم..به قول  یاسی  مچ خودم را گرفتم.. من یادم افتا ان روزی که کلاس  رفته بودم شب که  امدم خانه خیلی  ذوق  داشتم تعریف  کنم برایش و بعد  نمی دانم سر  چه چیزی  من  ناراحت شدم از  دستش و  در  ناخود اگاهم حرف زدن با خود همسر  در  مورد  کلاس  ان روز  یاد آور  خاطره آن دلخوری  می شود برایم و  ذهنم همش  از زیر آن در  می رود و من را وادار  می کند   در  مورد  ان کلاس  حرف  نزنم و من تا دیشب  نفهمیدم علتش  چه  بود..یعنی  ته ته  ذهن من ..وجود من...احساسات من... جریحه دار شده بود و  اصلا خودم هم نفهمیده بودم  و در  ظاهر  ان دلخوری  هم چند دقیقه بعد یادم رفته بود ولی  انگار  رفته بود  زیر زیر ها خودش را قایم کرده بود...برای  همین هست که من کلا ادمی  هستم که نیم توانم مدتی با کسی  قهر باشم یا بگذارم لای  نان داغ!!  تا چند سال بعد کاری را به روی طرف  بیاورم..یا یادم می ماند که خب  ازارم می دهد و باید زودتر  موضوع حل شود و یا واقعا موضوع حل می شود ..

این یکی  از  دستم  در رفته بود..

این ها را نوشتم که بدانید من وقتی  می گویم خوب  هستم یعنی  زحمت می کشم تا  حالم خوب  بشود ..باور  کنید  انداختن وسایل خانه در  یک اتاق به اسم انباری  کار  راحتی  هست ولی بعد از  چند سال تکاندن آن همه خاک و کثیفی  عمر  آدم را کوتاه می کند ..  من این خاطرات و دلخوری ها را  در  انبای  نمی گذارم.  ..می  نویسیم یا در  موردش  حرف   می زنم  تا بروند و حالم خوب خوب  تر شود...

آن روز رفتم جلوی  اینه دستشویی و به خودم گفتم خیلی  خوبی  صمیم ام... دوستت دارم..  تو واقعا آدم باعرضه ای  هستی  و مادری  نمونه...و بعد  خودم را از روی  اینه ناز  کردم... خیلی  حس  خوبی بود...  دلم می خواهد این تایید ها از  درونم باشد و من وابسته به بیرون و ادم های  بیرون نباشم برای خوشحال شدن.. دلم می خواهددیگر  نگذارم  حرف های  جدی یا شوخی  یا از  روی  عصبانیت یا هر  چه که کسی به من می زند  اینقدر  من را ناراحت کند ..نشستم با خودم گفتم  وقتی  خودت می دانی  چقدر  درست رفتار  می کنی  دیگر  چرا اوقاتت تلخ می شود ..  البته نیمه تاریک ما ادم ها گاهی  از  انتقاد هایی که  روا هستند هم به شدت اشفته می شود که این یکی  در  ان دسته نبود .. چند صفت در  خودم پیدا کرده ام که وقتی  کسی به من ان ها را می گفت خیلی  لجم می گرفت  بعدها فهمیدم ای  وای !   این ها دقیقا در  من بود و  الان چون به عنوان بخشی  از خودم پذیرفته ام ان ها را  و    واقف شدم به حضورشان  با هم دوست شده ایم ودیگر  لج من را در  نمی اورد شنیدن اسمشان هم...

خبرهای خوب  این که ترجمه زودتر  از  موعد هم تمام شد ..خیلی  خوب بود.. مهمانی  منزل برادرم خیلی خوش  گذشت ... شاخه گل نرگسی که به مامان دادم خیلی  خوشحالش  کرد ..اشکنه کشک مخصوصی که برای  مامان جون درست کردم( اختراعی و برای  اولین بار !! فکر  کن!!)  خیلی  بهش  چسبیده بود و گفت دیگه  واقعا وقت شوهر  کردنت هست!!( متلک بود یا  تعریف  ؟!!!هیییییییی وای ) نقشه هایی  که شب  موقع خواب برای خودم می کشم خیلی  خوشحالم می کند ...یک نمایشگاه عکس رفتم که  تنوع بود برایم بعد از مدت ها ...  این چند روز  یا به عبارتی   دو سه  هفته همش  علی جان ظرف ها را می شست که کاملا خوش  خوشانم بود ..مامان جون  هم ناهار  درست می کرد که دیگه نگوووو...و این که در  این مدت گریزی هم زدم به شخصیت سال های  قبل خودم که  لطف  زیادی  داشت و کلی با برو بچ خندیدیم...  تازه دیشب   همه شان داشتند از  خواستگاری های  بچه های  کلاس  از  خودشان حرف  می زدند بعد من خیلی  جدی گفتم بچه ها ..راستی  چقدر  من آن موقع بدبخت بودم که حتی یک نفر از  بچه های  کلاس  از من خواستگاری  نکرد  حتی  شلمان پیر!!! (لقب یکی  از پسرهایمان بود بود) و همه اول جدی  گرفتند و فکر  کردند من غصه می خورم الان و بعد  که دیدند من به قفل در  خروجی  اویزان شده ام و دارم می میرم از  خنده   قیافه شان دیدنی شد ... من هی  داشتم زور  می زدم در   بزرگ خانه جدید این دوستمان را باز  کنم برویم بیرون   نگو کلا دره تعطیل بود و من در  تاریکی  داشتم  اهن خالی را فشار  می دادم تا در  باز شود ...و شش متر  انطرف تر  در  اصلی بود و  کلی هم چراغ و  پروژکتور  داشت رویش که انگار من کلا کور بودم اون لحظه .. این ها خنده ندارد این که یک خانم محترم و عظیم الجثه مثل من  روی  در  متروک افتاده باشد و هی زور بزند و بقیه گیج نگاهش کنند که این چکار  دارد می کند  بامزه بود... 

برای خودم :

صمیم ام....دوستت دارم....دست هایت را می بوسم...

دیگر نیست ...

 

خوب ..خوب  ..خوب .. 

 همه چیز خوب  ...  

پسرک خوب  

من خوب  

دل من هم  خوب  و محکم.. 

دکتر فقط گفت یک چیزی بوده که دیگر  نیست .. 

نمی دانست چرا 

و نگران هم نشده بود از اول 

 

حق دارد  

خب مادر  این پسرک که نبود  

چکاپ های بعدی  (ان طرف سال) توصیه شد برای محکم کاری . 

اما 

من که فهمیدم .  

فهمیدم  ان چیزی که بود و الان نیست  

چرا دیگر  نیست  

می دانستم شماها را دارم..  

دعاهایتان را 

خدای مشترکمان  را  

 

 نمی خواهم دو خط بنویسم و تمام..حرف ها دارم برای  نوشتن انچه گذراندم. 

می نویسم.. 

فقط امدم خبر بدهم نگران نباشید . 

 

به شدت درگیر  یک مقاله دکتری  هستم 

نه شب  دارم  نه روز  

 تمام این هفته تا شب سر کار بودم شاید هفته ی  بعد تمام شود 

غیر از ترجمه که خودش بخش بزرگی از  علاقمندی من است  ادمش را هم دوست دارم..کسی که سفارش ترجمه  این کار  را داد به من.  

می خواهم بی  عیب و نقص تحویل بدهم. 

تمام که شد من همان صمیم خوش خنده ی  دنیا راحت بگیر  می شوم دوباره  

الان رفته ام در  جلد یک صمیم  بادقت و با وسواس و  با حس مسوولیت بالا 

که برای کلماتی که ده تا مترادف در  ذهنم دارم برایش باز هم وسواسانه دنبال روان تر و بهترش  می گردم ...  

 همیشه وقتی یک کار  ترجمه نسبتا سنگین را تمام می کنم  مثل شناگری  می شوم که عمیق نفس کشیده و  ثانیه هایی طولانی  زیر اب  بوده و با یک حرکت سریع خودش را به سطح رسانده و عمیق دوباره نفس کشیده و پر شده از هوای زندگی ...

 

من مدیون تک تک شمایی هستم که برای ما دعا کردید ...  

بارش مهربانی هایتان را با چشم خودم دیدم.

 تاخیرم را ببخشید .   

بر میگردم.

 

چقدر دلگرمم الان...

  

سلام  

 دکتر  نبود اخر هفته... ... قراره حداکثر  تا دو شنبه  ۶/۱۰ / مشخص شه  ..امروز صبح جواب  ازمایش رو از  ازمایشگاه  گرفتم در  ظاهر  همه چیز  منفی  هست .  چشم به راه  دعای  همه ام...هنوز .. 

 

 و قنوت این روزهای  من:

 تنت به ناز  طبیبان نیازمند مباد ... 

 تنت به ناز  طبیبان نیازمند مباد

 کامنت ها رو  حتما تایید می کنم..کمی فرصت فقط ..

 

واقعیتی که خیلی ها شاید در  مورد ما ندونند- ولی شماها قطعا می دونید- اینه که من  و خونواده ام خیلی تنهاهستیم...کلا فامیلی هم نداریم که گرم و مهربون  و دور همی باشن..سال به سال هم جز دو سه تاشون بقیه رو نمی بینیم. یا فیس و افاده دارند که با گروه خونی من جور  نیست یا اینجا نیستند و دورن یا هستند و  نبودنشون  هم فرقی نداره .دوست و اشنا هم زیاد نداریم...فامیل شوهر هم شکر خدا یک ادم هم حتی  نداریم توی این شهر (جز خونواده مهربون خودش) . مثلا من وقتی مثل چند شب پیش که درد وحشتناکی در  دندونم رو تحمل کردم و متاسفانه هیچ کلینیک شبانه روزی  دندانپزشکی هم نبود در  دسترس و از  درد واقعا اذیت شده بودم حتی به مامانم هم فرداش نگفتم... علی  نشسته بود کنارم و بهم نگاه میکرد و کاری جز  اوردن  مسکن قوی و  اب  نمی تونست انجام بده...بگم بهشون که چی بشه؟ بگن الهیییییییییی بمیرم...!! ...حالا برادرم ممکنه تا موردی  داره زود مطرح کنه و  دلسوزی و همراهی های  اینطوری رو از بقیه   داشته باشه ولی من این جور  چیزها رو نمیدونم چه مرضی دارم که خیلی شخصی می دونم..تو خودم و خصوصی  میدونم..انگار از  شخصیتم کم میشه به کسی رو در  رو بگم من درد دارم...من این مشکل رو دارم..و اینجا تنها جایی  هست که رو در  روی  شما راحت میگم چمه و گریه می کنم این پشت ... 

 

این بار در  این مساله - که هنوز پرونده اش بازه  و قراره این هفته نتیجه ازمایشات بیاد - وقتی نوشتم با خودم فکر کردم اصلا چرا این ها رو باید این جا بنویسم تا بقیه دلگیر شن ؟ مردم به امیدی میان اینجا که یک ذره خوب تر شن..دلشون باز شه..مثل خودم که وقتی از  خنده و شوخی  می نویسم حال خودم بهتر از  همه تون میشه ..بعد منتظر  10 یا فوقش  15 نظر  بودم که بگن اخی ..خوب  میشه حالا ..چرا الکی  نگرانی بابا ..ولی وقتی  روز بعد صفحه رو باز کردم فکر کردم الان همه دوستای نداشته ام..همه فامیل های  گرم و خوب که توی  بقیه مردم میبینم همیشه..انگار  همه مال منن..دور و بر من اند ..گرمی  دست هاتون رو حس کردم روی  پشتم..روی دستام...حتی اونی که رد شده بود و ی صلوات فرستاده بود و رفته بود...دعاهاتون..محبت حرف زدن هاتون... این که من رو تجسم کرده بودید که یام و خبر  سلامتی کامل رو می نویسم برای من یک رویا نبود . واقعیتی رو نشونم داد که چند روز دیگه میام و مینویسم پوووووووووووووووف ..اینم تموم شد ..شکر خدا حله..موردی نبود ...( بغض دارم الان) انگار  دور از جونتون مرده ای بودم بی نام ونشون که یکهو کلی ادم اومدن سر خاک و دور وبرم  پر از نور وگرما و  عشق شده یکهو.. نخندید ..گریه هم نکنید ..این ادمی که این ها رو می نویسه یک روزی حس میکنه شادترین و  قوی ترین ادم روزگاره ...یک روزایی هم هست که فکر  میکنه تنهاترین و دردمندترین ادم روی  زمینه..من توکل کردم به خدا..و سپردم به تشخیص و مهارت ادم های  متخصص...براتون می نویسم چی بود و چی شد.  

 

الان حالم خیلی بهتره..شاید اگه حتی  همسرم هم اینجا رو بخونه اصلا متوجه نشه من چطور این چند روز نه غذام کم شده بود نه برخوردم..نه رفتارم ..و نه نگرانی  خاصی  رو نشون دادم..ولی  این همه تحت فشار بودم..من همیشه کوه هستم برای  دور وبری هام..ولی گاهی هم  از وسط دلم یک تونل رد میشه ..توی کوه خالی میشه ولی  ظاهرش درست و پا بر جاست.. 

 

اسم هایی  دیدم که ذوق کردم از بودنشون...خوشحال شدم از  همراهی شون..از بودن تک تک تون ممنونم..الان دیگه خیلی امیدوارم خبر های خوبتر و بهتری  براتون خواهم داشت .. 

 

کلی  تعریفی دارم. از  بازی درمانی که دیروز رفتیم و  انقدر این بچه من رو ضایع کرد جلوی دکتر که حد نداشت!!! مردم از  خنده و خجالت... حالا فکر  نکنین به قول ملودی   دور سر م همش قلب  عاشقانه داره بال بال میزنه ها!! نه ..این وسط ها یک وقت هایی هم هست که به علی میگم منو نگاه ! فقط بخوابون این بچه ات   رو وگرنه....  

فک کردید برای چی انقدر  دندون درد گرفتم او نشب؟!! از بس  کاظم غیظی شدم! 

 بچه نیست که..کروکودیله ..والله.  

سوتی : یک عمره من فکر  میکردم این ملا صدرای  خدا بیامرز  لقبش   صدر  المتاهلین هست!!!  نگو بهش  صدر المتالهین می گن..تازه داشتم وسط بحث به دوستم می گفتم این بنده خدا مگه چند تا زن داشته که صدر  همه  متاهل ها کردنش!!! فک کن( باعث خجالته واقعا!!)  اونم چشماش رو گرد کرد و گفت دوباره اون کلمه رو تکرار کن...و نیم ساعت  همین جوری از  خنده به ریشه های فرش داشت چنگ میزد پدر سوخته... 

بعد من توقع داشته باشم این ها بیان با من همدردی  کنن؟  اصلا توی  مغز شون  جا میشه که من با این سطح سواد و علم ومعرفت!!( متاهل..متاهل..) ممکنه از  چیزی غصه دار هم بشم؟  

 

پاسخ سوال صدر المتالهین   رو اینجا بخونید اگه برای شما هم سوال هست .  

 

آخیششششششششششششششش..دلم باز شد اینجا حرف زدیم با هم  

واقعا دوستتون دارم. 

 

 تنت به ناز  طبیبان نیازمند مباد ...

کلاغ ...پر

 

fullness  در کلیه سمت راست مشاهده می شود .

 دریچه مری  شل شده است. 

 

 این دوخط قرمز درسونوی  چکاپ  چه می کند؟ 

این چند روز ..روز نبود..شب بود. 

منتظر  جواب  ازمایشات  هستیم.  

  

جسمش که روبراه شود از تربیتش هم باز خواهم نوشت...  

 

پی نوشت: 

تو قوی هستی .می دانم...مگر من هر شب  داستان پسرک قهرمان روی  کوه بلند با اسب  سپیدش   را  برایت نخوانده ام؟ قرار نیست داستان های مادر را فراموش کنی که..  

   

 

کلاغ پر .. 

گنجشک پر .. 

کبوتر  از قفس پر... 

غصه ها از دلم پر .. 

 

 

و تو..  

مگر عاجزانه از تو نخواسته بودم من را با این بچه امتحان نکنی؟ 

قرارمان چیز دیگری بود استاد...  

من شاگرد خوبی  نیستم..  

بنده خوبی  هم .. 

فقط یک مادرم... 

کافی نیست؟

 

 

 

تربیت کودک 4

 

این پست   پانوشت  مهمی  دارد    

سلام  

ممنونم از  همراهی  ها و  نظرات خوب و  عالی  همتون ..   

 

 بچه ها هم با هم فرق می کنند، ممکنه یه کارهایی برای یه بچه ای جواب بده ولی بچه ی دیگه نیاز به راه تازه داشته باشه. سن بچه و روحیه اش خیلی خیلی در راه و روش آدم تاثیر گذاره.بعضی بچه ها دل رحم و  عاطفی اند..بعضی ها سفت و خشک و  نفوذ ناپذیر ..بعضی ها نرم و نوازشی و  بعضی ها  مغرور و منتظر  قدم اول از سمت شما..بعضی ها اشکشون مثل مروارید میریزه روی  گونه و بعضی ها فقط بغض  می کنند و  لب  می چینند  و دریغ از یک قطره اشک  تمنا ..    

 

این حرف ها و اداب  و تربیت ها  همه وقتی  مفید و اثر بخشه که تو اون ها رو با سرشت و  طبع و روح بچه ات هماهنگ کرده باشی ..مراقب باش ..به یک گلدون اگه زیاد آب  بدی  می پوسه و اگه اصلا آب  ندی  خشک میشه ..  

 

یاد اوری کنم دوباره  که من خودم هنوز  این ها رو کامل  شروع  نکردم در  حد گریز زدن  هست ...  چون مقدمه میخواد.. باید تا مدت ها مثلا حداقل دو سه هفته روزی دو ساعت بازی و هیاهو و شادی و  وقت گذاشتن برای بچه رو انجام بدیم..دیشب  صحنه والیبال بازی کردن این پدر و پسر وسط هال و  ذوق پسرک و تشویق های من و  اموزش   توپ گرفتن و اسپک و اینا از طرف  بابایی  خیلی  فضا رو شاداب و  زیبا کرده بود.خوشحالم با این دکتر و این اگاهی ها  اشنا شدم..و خوشحالم فهمیدم با یک وقت گذاشتن ساده و  یک توپ ارزون میشه کلی  بچه رو خوشحال و دلگرم کرد .   

 

یادمان باشد: 

 

.«وقتی که برای فرزندانمان می گذاریم هرگز هدر نمی رود.»

 

مورد بعدی اینه که من منتظر هستم نوبت تست بازی درمانی و نتیجه خیلی مهم اون بیاد و همچنین تست ارزیابی کامل کودک که اون رو هم همون روز انجام میدن و راهنمایی و توصیه لازم انجام میشه..چون اول روحیه بچه باید ارزیابی بشه و بعد مشکلات احتمالی شناسایی میشن ومن راهنمایی میشم چطور با بچه رفتار کنم حالا..تست بازی اونطوری که منشی گفتند اینجوریه که حدود بیست دقیقه من(یا همسرم) و پسرک میریم توی اتاق بازی و در رو میبندیم و دوربین هم داره ضبط میکنه وبا هم بازی می کنیم و دکتر هم نظاره گر هستند و بعد درمانگر یا همون مشاور کودک میاد داخل و من میرم بیرون و ایشون هم با بچه بازی می کنند و ارزیابی ها رو انجام میدن و رفتارها تحلیل میشه و نتیجه اش به اطلاعمون میرسه. تا جایی که من خوندم از نوع وسیله بازی کودک و تعاملش با عروسک ها ووسایل بازی به مسائل و مشکلات درونی اون پی میبرند .نوشته بود اگر بچه با خشم تیر اندازی میکنه و مسلسل رو با حرارت و هیجان به سمت شما میگیره تا مثلا بکشه شما رو خشم پنهان داره و نوع بازیش با عروسک ها هم خیلی چیزها از رابطه اش با والدین و تصور بچه از اون ها نشون میده به ما.    

 

به این تعریف دقت کنید: در بازی‌درمانی به کودک فرصت داده می‌شود تا احساسات آزاردهنده و مشکلات درون خود را از طریق "بازی" بروز داده و آنها را به نمایش بگذارد، همان‌طور که بزرگسالان با سخن گفتن مشکلات خود را بیان می‌کنند.  

 

 البته اگه کسی این تست رو انجام نده هم میشه برنامه های قبلی رو اجرا کرد ولی ارزیابی کودک و شناخت مشکلاتش خیلی بیشتر کمکمون میکنه تا بدونیم روی چی باید تاکید کینم و اول موانع رو برداریم بعد کار رو شروع کنیم. من در مورد بازی درمانی این مطلب رو هم خوندم که برام جالب بود.  

 

حالا یک نمونه جالب بگم از تغییر رفتار من و تاثیر خیلی جالبش روی پسرک...کامپیوتر روشن بود و داشت اهنگ رقص کردی مورد علاقه اقا کوچولو رو پخش میکرد..من هم داشتم برای خودم کتاب می خندم..بابایی هم داشت قران میخوند..بعد پسرک دوون دوون اومد و گفت مامانی جووووون.. کامپیتور خودش !! خاموش ..من گفتم اشکالی نداره ..حواسم هم نبودکه این یعنی بیا روشنش کن! بعد از یک دقیقه دوباره اقا دوون دوون اومد و گفت مامانی اهنگ روشن شد باز خودش خاموش شد!! دیگه کم مونده بود بترکه این کامپیوتر بدبخت از بس روشن خاموش شده بود..من هم بلندشدم و وقتی حواس پسرک به یک چیز دیگه بود کامپیوتر رو از پشت کلا خاموش کردم و نشستم به کتاب خوندن..  

 

صدای اهنگ که قطع شد ایشون متوجه شد و نشست روی صندلی جلوی مونیتور و گفت روشنش کن..با جیغ و گریه هم گفت نه مثل بچه ادم که لطفا روشن کنید برام... من هم اهمیت ندادم ..باز گریه و نمی خوام..نمی خوام ..روشنش کن..بیا ...و کولی بازی در حد فاجعه..گفتم حالا وقتشه ببینم چی یاد گرفتم!! به بابایی اشاره کردم که شما دخالت نکن اصلا..بعد عروسک های پسرک شامل قورقوری و بچه اش ..خرس کوچولوی قهوه ای و پوریا ( یک خرس بامزه چاق که پوشکش کردم!!!) رو نشوندم کنار دستم و کتاب شعر پسرک رو هم اوردم و شروع کردم اروم و ریلکس برای بچه ها!! شعر خوندن..پسرک اومد دید به به جمعمون جمعه و گریه رو بلندتر کرد ..اومد دم در اتاق و جیییییییغ در حد کر شدن من! نمیدونید چقدر اون پنج دقیقه سخت بود ولی مصمم شدم کوتاه نیام.  

 

خلاصه هی نگاش کردم وسطش و گفتم افرین پسرم..بیا اینجا..بیا پیش خرسی ..پیش قوقوری ..اون هم باز داغ دلش تازه شد و گریه بلندتر ..کم کم از در اتاق اومد وسط هال و هی نزدیک تر شد ..دید من که مهربون نگاش می کنم و انگار چیزی نشده..بعد وسط گریه گفت براشون شعر تاکسی رو بخون..کامیون رو دوست ندارند!!( خودش عاشق شعر تاکسی هست: تاکسی! ..کجا؟ ..نبش بهار ..خسته شدم از انتظار .. و از شعر کامیون خوشش نمیاد) بعد هم اومد نشست پیش عروسک هایی که من داشتم نازشون می کردم و گفت اینا برن تو اتاق ..برای من بخون!!! وگریه هم تمام..علی هم در این چند دقیقه انگار کلا نمی دید و نمی شنید .. بعد به پسرک گفت حالا مامانی رو بغل کن و بگو ببخشید ..و قضیه ختم به خیر شد ..میخوام بگم قشنگ فهمید گریه اش روی من تاثیر نداره ..نه عصبانی شدم..نه قرمز و بنفش و آبی شدم و نه غر زدم... ولی تو خودم که حرص خوردم خواهر جان دیگه... مگه میشه اون صدای دلنواز رو شنید و به روی خود نیاورد!!! مهم پرت کردن حواسش بود و حفظ ارامش .  

 

نکته: یادمون باشه تربیت در هفت سال اول تولد در دست والدین هست ..هفت سال دوم با مدرسه و مربیان اموزشی و هفت سال سوم هم با دوستان...نه اینکه بچه رو اونها تربیت می کنند و شما همش کتاب می خونید ومیرید مهمونی .. نه ! یعنی بچه بیشترین تاثیر رو از اون ها میگیره..برای همین هست که بچه از دو سالگی به بعد باید سالی یک دوست صمیمی به دوستاش اضافه بشه..دوست صمیمی ..نه هربچه ای که تو مهد یا مدرسه باهاش بازی میکنه. 

 

 

 دکتر توصیه کردند که شما و همسرتون باید با افراد جدید و خونواده های بچه دار همسن و سال بچه تون اشنا بشید ..نیمخوادشام وناهار دور هم جمع شید .. یک عصرونه ساده..مهم اینه که بچه ها در حضور پدر و مادرها و حس اینکه یک اتاق دیگه اون ها دارند با ارامش حرف می زنند و همه چیز خوب و عالی هست با هم بازی کنند..دوستیها رو به خونه بیارید تاحس امنیت در بچه بیشتر بشه. خب این هم نتیجه این بود که من گفتم ما دوست و آشنا و فامیل و کلا هیچ کس نداریم و تنها بچه همبازی بچه ما پسر عموش هست و ایشون گفتند بهونه نیار و برو براش دوست پیدا کن..حتی گفت خجالت نکش!  حسودی  نکن.حس  شکست بهت دست نده...اگه یه وقت توی زمین بازی یا جایی یک بچه خوب و نرمال و سالم دیدی بذار بشه الگوی بچه ات..برو جلو با پدر و مادرش حرف بزن..باب اشنایی رو باز کن. چه اشکالی داره اجازه بدن که فلان روزها فلان ساعت بچه تو با بچه اون ها بازی کنه..اونقدر بچه از همسن و سال هاش تاثیر می گیره که حد نداره و تلاش مامان بابای اون بچه هم نتیجه داده و شما نمی خواد زور الکی بزنی گاهی ..راحت بچه ات با یک الگوی خوب همدم میشه و اثر خوبش رو روی بچه شما هم میذاره ... جالبه ..نه؟  

 

من الان نتیجه گرفتم خودم!! که تا رفتارهای خوب بچه مون عادت نشده نذاریم با فلان بچه بی ادب و بی حر ومرز و دور از جون وحشی فلان فامیل حشر و نشر داشته باشه چون خمیرش خیلی نرمه هنوز .. .. اهمیت انتخاب مهد خوب هم اینجا خودش رو نشون میده. دیدید بچه یک وقتایی میگه مامان!!! وایییییییییییییی!! فلانی داره کار بد میکنه..داره حرف بد میزنه...داره وسیله هاش رو خراب میکنه...یعنی به این درک رسیده که بدونه اون کار خوب نیست ...  

 

 

خب حالا بریم سراغ 

 

 مبحث اضطراب درکودک.....شناسایی و برطرف کردن  

اون برای سن 2 تا  ۱۲ سال

  

 2 نوع اضطراب داریم : پنهان / آشکار  

 

اضطراب اشکار مثلا بچه از موش ..مدرسه ... تاریکی و ..میترسه..نشونش میده.می فهمیم از چی می ترسه.علایم اشکار داره .  

 

اضطراب پنهان : بچه مون شجاعه...از هیچی نمیترسه..ولی شب ادراری داره...تو خواب دندون قروچه می کنه..دل درد بدون علت داره .. ناخنش رو می جوه..انگشت تو دماغش میکنه( بطور تکراری و زیاد و بدون نیاز) و ...  

 

برنامه رفع اضطراب در کودکان 16 مرحله داره . اگر وقت ندارید و نمیتونم و سر کارم و همش مهمون دارم و اینا میخواهید بگید خب اصلا نرید سراغ این برنامه ها ..چون واقعا انجام ناقصش بدتر از انجام ندادنش هست ..بذارید بچه بزرگ شه انشالله و خودش بره پیش مشاور و ساعتی صد و پنجاه هزار تومان بده و تو اتاق نیمه تاریک با موسیقی ملایم و شیک به مدت 30 تا 40 جلسه بشینه و فقط حرف بزنه تا مشکلات و اضطراب های کودکیش ریشه یابی و حل بشه ..چون مامان باباش وقت نداشتن همون موقع کمکش کنن وهمش سر کار بودن!!!!!! (صمیم بدجنس)  

 

 

اگر بچه کوچیکه و مثلا دو سه ساله هست خب روزی 5 تا 15 دققه هم کافی هست و زود جواب میده .پس بچه رو خسته نکنید . هر بار فقط روی یک ترس کار کنید و وقتی برطرف شد برید سراغ ترس بعدی .  

 

 

جلسه اول: شناختن علایم ذهنی اضطراب  

 

( تصور کنید یک بچه از گربه می ترسه)  

 

ما هیچ وقت از بچه نمی پرسیم خودش چه حسی داره..اصلا..اشتباه محضه ..بلکه می پرسیم. مامانی خرس قهوه ای ( یا عروسک محبوش ..یک چیزی که بچه دوستش داره و می شناسدش ) وقتی از پیشی می ترسه چه فکری می کنه؟ بهتره خرس قهوه ای دم دستمون باشه در این موقع) بچه: فکر می کنه پیشی الان میاد میخورش! دنبالش می کنه و پنگول پنگولش می کنه مامان.!! مامان: خرس قهوه ای باید چکار کنه خب؟ بچه: باید بره زیر پتو قایم شه پیشی بدجنسه نخورش . باید نره توی حیاط تا پیشی از روی دیوار نپره روش!!  

 

حالا مثلا ما اینجا می فهمیم آهان!! پس بگو این بچه چرا شب موقع خواب می ترسه و سرش رو زیر پتو میکنه وگریه می کنه برای خودش ... ما اینجا فهمدیم توی ذهن بچه چی می گذره با دیدن گربه .به عبارتی علایم ذهنی این ترس رو شناختیم..  

 

 

جلسه دوم: شناخت علایم جسمی اضطراب 

 

 خب مامانی ..پسرم..عزیزم...خرس قهوه ای وقتی پیشی میبینه و می ترسه چی میشه؟ 

 بچه: دلش تند تند میزنه..عرق می کنه مامان.. موهاش سیخ میشه ... پیشی ترسناکه مامان..کثیفه مامانی ... خرسی می ترسه پیشی بخورش. 

 

 از این مرحله به بعد باید روی هر مرحله به مدت یک هفته و هر روز هم یک ساعت وقت بذاریم. 

 

 

 جلسه سوم : کنترل تنفس 

 

 تنفس صحیح رو با بچه تمرین می کنیم..دم..نگه داشتن نفس ...حالا بازدم..تنفس شکمی باید باشه نه با بالا پاین رفتن قفسه سینه ..انگار هوا وراد شکمتون میشه .در این مورد می تونید سرچ کنید و کلی چیز با عکس و تصویر پیدا می کنید .بابا همه مو ن بلدیم دیگه. سخت نگیرید . 

 

 روزی یک ساعت ..به مدت هفت روز   

 

جلسه چهارم : ریلکسیشن  

 

خب حالا عزیزم بیا روی زمین بخوابیم..ببند چشمات رو..اول تبازی  نفس  کشیدن رو بیا انجام بدیم...دو بار ..سه بار .. خب حالا بدنت رو شل کن..شل .. شل تر ..حالا فکر کن بادکنک شدی ..سبک..اروم..خب نه دیگه چشمات رو باز نکن عزیزم...خب حالا برو بالاتر ..برو ..افرین نزدیک ابرهاشدی ..حالا دست بزن..وای چقدر نرمن ابرها ..حالا به خونه مون نگاه کن..چقدر ادم ها کوچیکند از اون بالا..برو بالاتر ..چی یبینی؟ اره هواپیما..(بذارید بچه حرف بزنه بیشتر) ..با تخیلتون می تونید هر تمرینی روبه بچه بدید..  

 

فقط جون ما نگید بهش که حالا از اون بالا با مغز داری سقوط می کنی!!! حالاافتادی روی سیم خاردارها!!! حالا مردی!! حالا داریم خاکت می کنیم!!!!( دوراز جون همه)  

 

ارامش عنصر اصلی هست .از حواس پنجگانه اش کمک بگیرید . شاد و زیبا و سبک...  

 

روزی یک ساعت .. به مدت هفت روز 

 

 اگه بچه کوچیکه روزی ده پونزده دقیقه...خسته اش نکنید . 

 

 اگه بچه پسره و کوچیک هست بگید روی پنجه پا بشینه و همه عضلات بدنش رو سفت کنه.. خب مامانی ..بشین روی پنجه..اینطوری مثل من..حالا همه بدنت رو سفت کن..سفت ..سفت..مثل سنگ..آفرین... حالا همین جوری سفت به بالا نگاه کن..به سقف .. حالا خودت رو فشار بده..سفت تر .. حالا شل کن ..شل ...ول کن بدنت رو..آفرین..آخیش ..خستگیمون در رفت ..باریکلا گلم..آفرین..دوباره حالا از اول..مثلا سه تا پنج بار کافی هست 

 

 جلسه پنجم: جملات مثبت 

 

 (مثلا  بچه از شنا می ترسه) بچه باید 5 جمله مثبت رو توی این هفت روز برای خودش به این شرح تکرار کنه:  

 

دو روز اول جملات با صدای بلند  

 

دو روز بعد زیر لب و با نجوا 

  

3 روز بعد توی دلش  

 

مثلا :من شناگر خوبی هستم...من می تونم با دوستام مسابقه شنا بذارم... من عاشق آب و پریدن توی اب خنک هستم..  

 

خب برای امروز کافی هست و خسته تون نمی کنم. 

  

 

سرفصل های نوشته های بعدی رو مینویسم.تا بدونید در مورد چی میخواهیم حرف بزنیم با هم. 

 

 جلسه ششم : حل مساله  

 جلسه هفتم : نقش بازی کردن ( مدل سازی)  

 جلسه هشتم: درست کردن محیط امن ذهنی  

 جلسه 9 و 10 و 11 : مواجه سازی ذهنی بچه با ترس هاش ( در ذهنش)   

جلسه 12و 13 و 14 : مواجه سازی واقعی بچه با ترس هاش   

جلسه 15 : همراهی کسی غیر از شما با کودک و رفتن به مطب ( مثلا وقتی ترس بچه از دکتر هست)   

جلسه 16 : تنها مو اجه شدن کودک با ترس 

 

 

 مثلا من به دکتر گفتم پسرک اضطراب  جدایی داره . وقتی بیرونیم و مهمونی هستیم و سرش گرمه که هیچی ..اصلا نگاهم هم نمیکنه..ولی وقتی خونه هستیم..حتی با حضور پدرش ..من اگر حمام هم بخوام برم یا حتی ببخشید دستشویی برم پشت در گریه می کنه و میگه بیا بیرون و بی تابی میکنه..خب ایشون به من گفتند تو همین کارها رو انجام بده (با عروسک هاش ) به سرعت زیاد و توی چند روز جلسه خوب میشه و اصلا نیازی به مراحل بعدی نداره ..  

 

باورتون نمیشه که من فقط یک بار ازش پرسیدم پسرم خرس قهوه ای خوشگلت وقتی مامانش میره دستشویی گریه میکنه؟ گفت اره ..پرسیدم چرا مامانی ؟ گفت مامانش نیست ..خرسی ناراحت میشه .. خرسی نی نی هست مامانی . ولی من گریه نمی کنم مامانی جون... بعد من گفتم عزیزم به خرس قهوه ای یاد بده و بهش بگو مثل تو شجاع باشه..نترسه..بگو مامانت جایی نرفته که...بین داره باهات حرف میزنه ..ببین صداش رو می شنوی ..ببین داره برات شعر می خونه.. فرداش من رفتم همون مکان معروف !! و فقط پسرک گفت مامانی ..ببین گریه نمی کنم..ببین من بزرگ شدم   

و تا الان جز یک بار که از خواب بیدار شه بود دیگه گریه نکرد برای  نبودن من 

 

  منتظر شنیدن تجربه های خوب و  نتیجه بخشتون هستم 

بذارید کل مطالب تموم بشه  بعد شروع کنید . 

 

یادتون نره..روزی  دو ساعت کم  کمش  باید برای بچه وقت بذاریم..وقت جور  کنید ..فکر  کنید جلسه مهم اداری پش اومده..فکر  کنید  همین الان زنگ زدند مهمون هاتوی راه هستند..فکر  کنید هیچی  در  دنیا واجب  تر  از این دو ساعت روزانه نیست ...  

 

 

مادر نامی از  نام های  خداست که هر  روز از بین لب های نازک و کوچک  بچه ها شنیده می شود. 

 

یادمان باشد ما کم مسولیت نداریم. 

 

 

بعدا نوشت:  

بچه ها ..من در  اون حد نیستم که از  من سوالات تخصصی  می کنید ..خودم جواب  دارم برای خیلی از سوالات شما ولی  ترجیح میدم اینجوری  پاسخ  ندم چون توی  ذهنم یک قالبی دارم برای  این حرف هام که طبق اون پیش فرض ها  جواب  ها میاد توی ذهنم  و  ممکنه  کامل  نظرم رو نرسونه یا اصلا پیش فرض هامون یکی  نباشه با هم ... 

 

... به یک مشاور بیشتر از من اعتماد کنید . بحث  تربیت بچه است 

   

 

از لطف همگی  ممنونم. 

تا چند روز  اینده کامل تر  میشه این مطالب.

 

 

 

 

این حرف ها و اداب  و تربیت ها  همه وقتی  مفید و اثر بخشه که تو اون ها رو با سرشت و  طبع و روح بچه ات هماهنگ کرده باشی ..مراقب باش ..به یک گلدون اگه زیاد آب  بدی  می پوسه و اگه اصلا آب  ندی  خشک میشه .. 

 

درد دل

   

روی  حرفم با دوستانم..مادرهایی که بهتر از  من هستند و موفق تر  .. همه اون هایی که از سر دلسوزی  به من چیزی رو  میگن و تذکر  میدند نیست ..

 

چند کلمه حرف دارم با همه اون هایی که   تو  دلشون گفتند یا روشون نشد به من بگن چقدر  ادم سنگدل و بی عقلی  هستم که همش از روی  کتاب ها میخوام  بچه بزرگ گنم  و  اینطوری  دسته گلم رو میخوام  سرد وخشک و بیروح و خشن و  اسیب پذیر  تربیت کنم !!  (  تازه نه اون هایی که از سر مهربونی  گفتند .بلکه  اونایی که من حس منفی رو از  تک تک کلماتشون گرفتم)

  

به همه اون هایی که فکر  می کنند بچه  در  هفت سال اول  فقط  محبت و نوازش  میخواد و دیگر  هیچ  ..فکر  می کنند  هر  چقدر  ادم  در  مورد تربیت کودکش  شیرینی  خامه ای  بخوره هیچ اتفاقی  نمی افته و  هیچ فسادی در ریشه  تربیتی بچه  رخ نمیده..  

 

که منظورشون اینه که گیرم تو حالا خودت رو بکشی و بچه مثلا تربیت کنی ..دو روز  دیگه با لات و  لوت های  جامعه چکار  می کنی؟ به اون ها هم قانون یاد میدی  دور و بر  بچه ات نیان ؟ 

به اون هایی که شاید  متوجه نشدند که صمیم   همیشه از  پر رو بازی  بچه در  هر سنی  خوشش  نمی اومده و  دسپلینش  هم اینه که احترام و بزرگتری  کوچکتری   هنوز  نمرده و باید  در  حد سن بچه رعایت بشه .. . 

 

که صمیم  ادم عقده ای  نیست و نمی خواد  کمبودهای  بچگیش!! رو جبران کنه 

 

که صمیم متاسفانه یا خوشبختانه در  مورد بچه و در  مقابل اون  مثل موم نرم نمیشه و  منطقش  خیلی وقت ها به احساساتش  می چربه..که حاضره اشک بچه رو ببینه ولی  سرشکستگی و  مشکلات اینده اش رو بعدا نبینه و  انگشتش رو  نگزه ... 

  

دکتر یک حرف خوب  زدند: گفتند  اگه آدم این کار  نیستید  و سختتون هست بچتون گریه کنه و  شما تحمل ندارید یا اعصاب  ندارید و  به خودتون هم سختی  نمی دید یا همسرتون کلا و  ۱۸۰ درجه مخالف  روش  تربیتی  شماست   اصلا شروع نکنید ..برین همون زندگی و روش  عادیتون رو در پیش بگیرید ..ولی  اگه دو روز  دیگه تو دبستان و  دبیرستان و  دانشگاه به بچه های  مردم غبطه خوردید فکر  نکنید  این بچه ها خودشون با اجی  مجی  لا ترجی  بزرگ شدند ..( البته واقعا بعضی ها کار  خاصی  نمی کنند ولی  ژن خوب  و  عادات عالی  و ارامش  ذاتی رو به بچه ها میدن که همون ۵۰ درصد قضیه است در  مواقعی ..) 

 

که از  سر  دلسوزی  به صمیم    هر  چی  میخوان نگن و اخرش هم یک  عزیزم  بذارن و  تموم!!  

کامنت های  تایید نشده زیاد دارم 

چون تایید نمی کنم اینجا به همشون میگم که من  نگفتم و   ادعا نکردم بهترین راه تربیت کودک رو یاد گرفتم..بلکه گفتم این روش  در کیس های   متعدد  جواب  داده و  خود من با اعتماد بیشتر  به این روش   نگاه می کنم تا روش  تربیتی  اطرافیانم...  

 

قرار  نیست کودک من یا خیلی بچه های  دیگه  ۱۰۰ در صد  بدون مساله بزرگ بشن ..ولی  اگه  ریشه ها رو بشناسم و  حلشون کنم در  اینده و یا اصلا نذارم شکل بگیرند خب  برنده واقعی  من هستم..   

 

این ها مقدمه بود تابگم:  ( یا  خدا..تازه مقدمه بود اینا؟!!!!)

 

  بابا  این نویسنده بیچاره اولش اومده و  گفته این ها  رو یکجا روی  بچه پیاده نکنید ..چون بچه ظرفیت نداره و  سخختش  هست .. نویسنده بیچاره  گفته  هفته ای  یا دو هفته یک قانون فقط با یک ریز قانون.. 


وقتی  یونا کمتر  از  دو ماه بود و خوابش نه روز  ها و نه   شب   ها تنظیم نبود  دکترش  گفت  بذاریدش  روی  تختش تا اروم باشه و اگر  گریه کرد  نادیده بگیرید و  بعد از سکوتش  بهش  توجه کنید ( که میدونستم  گریه بچه از سر  مشکل نیست و الکی  هست و برای  توجه و مطمئن بودم که کمبود ی هم نداره و  خاله خان باجی های  دور وبر  بغلیش  کرده بودند)  اونوقت همین مامان خانوم من اومد  عین حرف های تو روزد و رفت!!!گفت یزید ..ستمکار ..بی لیاقت ...چرا بچه بدبخت رو اینطوری  می کنی..بغلش  کن..راش  ببر ... بعد میدونی  چی  دردم اورد؟ این که حتی یک شب  کمکم نکردند ای بچه بی خواب رو نگه داری  کنن  و فقط  حرف و حدیثش بود و شب  توی  رختخواب  گرم و نرمشون میخوابیدن و من  تا شش صبح خواب  نداشتم و  مریض شده بودم توی همون مدت از بی خوابی ...

سه روز ..فقط سه روز  این داستان انجام شد و پسرک کلا خوابش    تنظیم شد ..( دکتر یونا فوق  تخصص   نوزادان بود و مسلما میدونست گریه زیاد تا چه  حدی باید  توجه بشه و نمی خواست بچه ما رو به کشتن بده و  چیزی هم بهش  نمی رسید از  این توصیه ها)  از  اون موقع تصمیم  گرفتم خیلی  دلم رو ندم به دل این هایی  میشینن و میشن   لنگش  کن!  دور  از  جون شما البته 

 

پدرم همیشه هر جا که میشینه میگه تربیت این بچه نتیجه زحمت ها و صبوری های  اول مادر و بعد همراهی  و  همفکری  پدرشه ..پدرم همیشه به همه  میگه کتک زدن و  دعوا کردن و  فراری دادن بچه از  خونه و زندگی که کار  سختی  نیست ..ولی  جلوی  خود رو گرفتن و  خونسرد بودن و   دغدغه تربیت بچه رو داشتنه که کار  هر  کسی  نیست ... 

من با این حرف های  بابا  سرشار  از انرژی  میشم..   

پسرک بچه خیلی  خاصی  نیست ولی توی  ۹۰ تا بچه مهد  و  بین ۲۰ بچه همسن و سال خودش  اداب  اجتماعیش  و مهربونیش  خیلی مشهوده..بچه گرم و عاقلی  هست ...هوش  هیجانی  خیلی  خوبی  داره به نسبت سنش ... تاکید دارم با بزرگتر  جمع  صحبت کنه و هر وقت  میگه تو  ..تو...  من نمیزنم  توی  دهنش ..میگم باشه عزیزم..شما  ..شما بگیرید  ..بفرمایید ... 

 خب  خدا رو شکر و  خوشحال میشم بشنوم همه بچه های  دیگه هم اینطوری اند 

 

 من   آ دمی  نیستم با بچه ام پز بدم به ملت... تازه اینم بگم که خودم تصممی  دارم برای بعضی  چیزهای  خودم از  همین  دکتر  مشاوره بگیرم..حالا وقتی  اومدم و  در  مورد  ترس ها و اضطراب های  بچه ها و روش های  درمانش  نوشتم بعد بینید  حق  دارم خودم دنبال همین ها برای  خودم باشم یا نه...؟  نمیخواستم بهتون بگم ولی توی  دلم می گفتم ای  خدا ..دمت گرم..بذار من برم این دوره ها رو ..وای  چقدر  خوب  میشه برای  دوستام هم بنویسم ..مطمئنم خیلی به دردشون  میخوره ..  

 

اگه میگم آخ انگشتم..نه اینکه بخوام منت بذارم..نه ..میخوام خنده  اتون بگیره ..دلتون شاد شه... من رو تصور  کنید با انگشت باد کرده روی  کیبورد افتادم..!!! خوشحال بشید.

 

همین.

 

 

تاکید می کنم این چیزهای رو که این چند روزه نوشتم قراره در  طی  ما ها و هفته ها به بچه اموزش  داده بشه و  اگر  کسی سخته براش  هضم این ها  خب  هفته ای  یک پاراگراف  بخونه ... 

 

و در  آخر  یک کتاب  معرفی  می کنم   که به من خیلی  کمک کرد تصورم از  بچه و  رفتارهاش  به واقعیت نزدیک تر  باشه   

کتاب :  چگونه با کودکم رفتار  کنم  

  نوشته دکتر  گاربر   

و زیر نظر  دکتر  محمد ولی  سهامی که کم آدم معروفی  نیست در  این زمینه    

بیش از  ۱۲۰۰  راهکار  عملی و کاربردی و موثر برای  حل مشکلات  کودکان از تولد تا ۱۲ سالگی

تربیت کودک ۳

 

  بچه ها هم با هم فرق می کنند، ممکنه یه کارهایی برای یه بچه ای جواب بده ولی بچه ی دیگه نیاز به راه تازه داشته باشه. سن بچه و روحیه اش خیلی خیلی در راه و روش آدم تاثیر گذاره.بعضی بچه ها دل رحم و  عاطفی اند..بعضی ها سفت و خشک و  نفوذ ناپذیر ..بعضی ها نرم و نوازشی و  بعضی ها  مغرور و منتظر  قدم اول از سمت شما..بعضی ها اشکشون مثل مروارید میریزه روی  گونه و بعضی ها فقط بغض  می کنند و  لب  می چینند  و دریغ از یک قطره اشک  تمنا ..   

  از وقتی که من متوجه شدم برطرف کردن ریشه ای  مشکلات و  مسایل بچه  ها بخصوص در 

 سن  3 تا  5 سالگی  از  بروز  مشکلات جنسی  اون ها در  اینده جلوگیری  جدی  می کنه 

 خیلی  بیشتر  سعی  دارم  حواسم رو جمع کنم. دکتر پیمان ..ها ش می ان  می گفتند  اگه 

 بچه شما دستش رو یا ناخنش  رو می خوره و یا هر  نشانه دیگه ای  از  حس  ناامنی و اضطراب 

 و یا وجود یک مساله داره در  خودش وبعد از  مدتی  این کار  خود بخود  دیگه مشاهده نمیشه 

 ذوق نکنید و نگید  خدا رو شکر  ..خودش برطرف شد! بلکه بدونید  این مساله در یک سال بعد یا 

 یک مدت دیگه  به یک صورت  دیگه ای   و از  جای  دیگه بیرون  میزنه و  حل کردنش  از  دفعه 

 قبلی زمان و وقت بیشتری  هم  میبره  ..پس  از  کنار  مسائل حتی  ساده هم به راحتی  

 نگذریم

 

یادمون باشه برای  تعریف  قوانین خونه برای  بچه های  کوچیک  منصف  باشیم.  هر بار  فقط روی  یک قانون کار  کنیم و به مدت دو هفته تثبیتش  کنیم تا عادت بشه و  بعد بریم سراغ قانون دیگه ..همزمان اولی رو هم رهاش  نکنیم و به عنوان چیزی که عادی شده و  دیگه اونهمه هم ستاره لازم نداره  اجرا کردنش  -ولی  تشویق و  توجه به بچه هنگام رعایتش  هنوز  از  طرف ما داره صورت می یگره  -در  نظرش  بگیریم.. مثلا برای  بچه 5 ساله میشه دو تا قانون  رو همزمان اجرا کرد  ولی  ریز قانون هنوز باید  بیشتر  از سه مورد نباشه تا بچه گیج نشه ... 

 

مثلا   بچه ها  باید  ساعت 8 شب  بخوابند ..شما بدو بدو نکن از فردا بچه ای که ساعت دو شب  میخوابیده رو بکن به زور  توی  تخت تا 8 بخوابونیش ..یادمون باشه قانونی رو در  منزل  اجرا کنیم که اول از  همه خود ما به عنوان پدر و مادر  توانایی  اجراش  رو داشته باشیم..خب  عزیزم وقتی   تو خونه ی  شما تازه پدر  ساعت 11 شب  میاد و  اون موقع همه شام میخورن!! دیگه نمیشه بچه رو راس  8 خوابوند ..البته تبعات این اسیب  دیدن بچه بخاطر  کمبود خواب  بر  گردن شماست ها!  

 

 اینطوره که تا  دو هفته شما والدین عزیز  خودتون ساعت 8  شب  خاموشی  میدید  (برای  بچه  ای  مثل یو نا که مثلا تا ده و نیم دیگه حتما خوابیده) . البته از  قبل گفتیم به بچه که از  فرداشب  همه می خواهیم زود بخوابیم تا فردا شاد و شنگول بلند شیم بریم  پارک و شهر بازی ..( قولی  بدید که قابل اجرا باشه )  و دقیقا بگید که ستاره های  خوشگل  روبه کسی  میدیم که اول مسواک کنه ..بعد بره دستشویی!! بعد  بقیه رو بوس  کنه و بره تو تخت تا بابایی یک قصه تعریف  کنه و  بچه خوب هم بعدش  بخوابه..براش  شیرین و  با مزه کنید بازی رو..اون وقت فردا همین که بیدار شد  بدو بدو  و با دست زدن و شادی  زیاد بهش  ستاره های   اون کار  خوب رو میدیم. تا دو هفته خودتون هم باید  ساعت 8 شب  خاموشی رو اجرا کنید و  متاسفانه باید بخوابید همون موقع هم!! چون بچه زرنگه و  چک میکنه ببینه کی بیداره ..او نوقت  بعدها  با هم بخوابید و بعد که کوچولو خوابش برد  شما برید تلویزیون ببینیند یا در  مورد  اینکه چرا اینقدر همسرتون خواستنی  هست براتون و برای  چی  با دنیا عوضش  نمی کنید یا هم دو تایی  حرف  بزنید .. بعد تر  شما بیداری و  ساعتی که کوک کردید (  با این ساعته کلی  دار  داریم حالا حالاها)  راس  8 شب  زنگ میزنه یعنی  زنگ خواب ..البته از  نیم ساعت قبلش  به بچه می گیم که نیم ساعت فرصت داره تا کارهاش رو تموم کنه یا کارتونش رو ببینه.. 

 

اینجا ساعت 8 شب  مثال بود و بهترین ساعت خواب  بچه هم هست ضمنا ..شما این برنامه رو برای  هر ساعتی که صلاح می دونید  اجرا کنید. ولی  تاکید دارم ساعت خواب  مناسب  همون 8 هست . 

 

 در  مطلب قبلی  در   مورد نحوه تشویق  گفتیم و  اینکه ستاره یا هر  چیزی که می دیم بر  چه اساسی باید  باشه . حالا تنبیه چطوری  خواهد بود؟ 

قبل ا ز اینکه بچه بخاطر  رفتاری  تنبیه بشه ما باید  چند نکته رو خودمون رعایت کرده باشیم بعد حق داریم تنبیه کنیم . 

مقدمات کار : 

1- اول باید  پدر و مادر خوبی  باشیم..اونقدر  خوب که همون حداقل روزی  دو ساعته رو با بچه داشته باشیم به همون کیفیت که گفتم و بچه ما   دایی و عمو و هیچ کس  دیگه رو به  ما ترجیح نده و  و از  طرف  عاشق  ما باشه اونقدر که برای  رضایت ما  همه کار بکنه .. 

2- به بچه محبت اضافی  نکرده باشی ..یعنی  یکسره قربون صدقه الکی  نری  براش و   مثلا همین جور  نبریش  بازار یکهو  یک میلیون براش  ماشین کنترلی بخری  سایز  جیپ بابا بزرگش و  اون هم یک نیم نگاه بهت نکنه و  تو دلش  بگه وظیفته !! غرق  در  نعمت های  بی رویه نشده باشه و به هر  چیزی که اراده کنه تو دستشه هم عادت نداشته باشه ... 

3-  سیستم تشویق رو راه انداخته باشی و بدون اوانس  از  تو تشویق  های  بزرگ دریافت نکنه  و بدونه  اگر  چیزی رو مطابق  اصولش  انجام نده یک خبرهایی  خواهد شد.. 

 

4- حالا بعد از  گذشت این مراحل  حق  داریم به تنبیه بچه فکر  کنیم.   

 

تنبیه سه دسته هست : تنبیه خیلی  خشن   ... تنبیه خشن ...تنبیه غیر  خشن  

 

تنبیه خشن  وقتی  هست که بچه سه تار  کار  ضایع انجام میده :  

خراب  کاری  عمدی / فحش  / کتک کاری    

 

تنبیه خشن ( مثلا بچه عمدا لیوان رو میزنه میشکنه ..اول به ما نگاه شیطونی  می کنه و بعد خونسرد شترق ... لیوان خرد میشه و  اون هم با نیش  باز به ما زل میزنه!!)  

1-  روش سکوت : ( بچه باید سکوت کنه در  این روش)   

به ازای  هر  سال از سن کودک  یک دقیقه  زمان  در  نظر  می گیریم. مثلا  برای بچه سه ساله ساعت رو روی  سه دقیقه کوک می کنیم تا بلند بعدش  زنگ بزنه .

از قبل  هم بهش گفتیم  نباید مثلا وقتی  عصبانی  هست  یا غذا رو دوست نداره  بزنه چیزی رو بشکنه ( البته اگر  عادت به شکستن ا داره بهش  می گیم وگرنه  یادش  نمی دیم که بقیه بچه ها چکار  می کنند و شر  برای  خودمون درست نمی کنیم!!!!) و قانون رو هم میدونه در  این مورد ...پس  بچه روشن بوده و  داره عمدا حرص ما رو در  میاره ..مراحل این تنبیه رو هم قبلا بهش  گفتیم..مثلا ( قصه می سازیم) عروسک خرسی اش  به حرف  مامانش نکرده و ما  در  حضور  بچه یک دور  مراحل رو روی  عروسک انجام میدیم تا بچه ببینه چی  منتظرش  خواهد بود... 

یک مثال :

بچه به عمد  خواهرش   یا دوستش  رو میزنه ( ببینید  یک وقت هست که یک هل کوچولو  میده و  او ن بچه مقابل زرتی  می افته و   کولی  بازی  در  میاره و  شما باید  حواستون باشه که کتک کاری  عمدی و  به قصد بوده یا نه)  

بار  اول چشم در  چشم  و با صدای  اروم ولی  محکم: یونا تو پسر  عموت رو زدی . حالا باید  کجا بری؟  

بچه : توی  اتاق  ( اتاقی که بدون هیچ وسیله بازی و  خوشایندی برای  کودک هست) 

حالا بچه سرتق  بازی  در  میاره و جواب  نمیده.. 5 ثانیه بعد دوباره توی  چشمش  نگاه  می کنیم و سوال رو می پرسیم..اگر  گفت کهبا خوبی و خوشی  میره توی  اتاق  تا اون چند دقیقه رو بگذرونه و  بشینه فکر کنه ببینه  چکار  کنه تا مامان بیشتر  خوشحال بشه بعد از  این... اگر   این بار هم جواب  نداد  دیگه سوال رو تکرار  نمی کنیم .حرف هم نمی زنیم.....همیشه بار سوم میشه دست به کار شدن  .  

خب  خودمون دستش رو می گیریم و  می فرستمش توی  اتاق  و در  را هم قفل می کنیم  و ساعت رو هم که همیشه دم دست  هست  (مثلا روی  اپن ) رو روی  سه  دقیقه تنظیم می کنیم...بچه داد و بیداد و گریه و این حرف ها رو ممکنه انجام بده..کلا نمی شنویم.. عکس  العمل نشون نمی دیم ...   حالا ساعت  زنگ میزنه  و میگه تایم تنبیه تمام شد .. در  رو باز  می کنیم و  با مهربونی  ولی  قاطع می گیم  حالا  بگو معذرت میخوام ..دیگه پسر  عموم رو نمی زنم... اگه گفت که بغلش  می کنیم و میگیم افرین و بهش توجه می کنیم ..اگر  هم نگفت و  دوباره سرتق بازی  در  اورد  باز  میره توی  اتاق  ..و این کار  حتی  اگر بیست بار  هم تکرار بشه شما باید  خونسرد و  عادی  باشید .... سخته ولی   صبور باشید تا بچه یک عادت بدش  ترک بشه و  عمری  راحت باشید ... 

 

قیافه شما باید  خونسرد و عادی باشه ..نرید بشینید روی  مبل و  یک پووووووووووووف  گنده بگید و به باباش بگید من رو کشت این بچه !!!  اون همین که بفهمه شما رو اینطوری  لرزونده میره تو فاز  لجبازی تا این مقاومت رو در هم بشکنه... اجازه نفوذ ندید بهش ..

خانم اجازه! ما اتاق  جدا برای  تنبیه نداریم ..چکار  کنیم..کلا خونه مو ن یک  هال هست با سرویس  بهداشتی ...

عزیزم..دیوار که دارید ..خب  الهی  شکر  .. 

 

بچه  باید روبه دیوار  بایسته و سکوت می کنه   

اگه نمی خواد و میگه دلم نمیخواد  و ولم کن و داد و بیداد میکنه  تو بغلمون می گیریمش و یک دست روی  شکمش و یک دست روی  پیشانی  و  مثلا سه دقیقه همونطور  نمی ذاریم تکون بخوره .. ازارش  نمی دیم.بهش  خشمگین نگاه نمی کنیم..از  عصبا نیت  نمی  لرزیم..عادی و ریلکس  عمل می کنیم... اگه آدم این کار  نیستید  اصلا شروع  نکنید ..الان نگید  وایییی  صمیم ..بچه رو که کشتی  تو! نه ..یعنی  چی که بچه  عادتش  بشه که فحش  بده  یا کتک کاری  کنه با هر  کسی  و  یا هر کار  دلش  خواست بکنه و ما هم بشیم مادر و پدری که فقط  اخم کنه و  بزنه تخت سینه اش و بگه حالا ش ب بذار  حسابت رو می رسم و هیچ وقت شب  هم نیاد!!!!؟

حالا بچه بیچاره زد یک دیس  کریستال یا لیوان رو شکوند و عمدی  هم نبود ..دیگه این  فیلم و سیانس ها رو روش  اجرا نمی کنیم و  به خاطر  کار  اشتباه فقط  از  ستاره هاش  کم می کنیم .. از قبل هم بهش  گفتیم اگه اتفاقی  بی افته و  تو عمدی  نکرده باشی  خب  باید  جران کنی تا ما بتونیم یکی  دیگه بخریم ) چون خسارت وارد کرده و باید با ستاره ها جبرانش  کنه ..حتی  من خودم میگم ادم میتونه برای  بچه کمی بزرگتر  یک سوم پول اون وسیله  ای که خسارت دیده رو از  قلک بچه برداره تا حواسش  جمع باشه ..به هر  حال عدالت یعنی  همین..هر  کسی به نسبت خودش   تشویق یا عقاب  میشه ... 

 

اگر  بچه  من  پسر  عموش رو زد و فورا  دوید و گفت مامان ببخشید ..ببخشید ..اشتباه کردم  چی ؟  همه  ی  این تنبیهات کشک!؟!!! 

 

نه جانم... برای  ببخشید گفتنش  اول بغلش  می کنیم و بوسش  می کنیم و میگیم افرین که متوجه شدی  و بهش  یک ستاره میدیم ... بعد اروم بهش  می گیم قانون(نه من که اینهمه دوستت دارم ) گفته باید  فلان قدر  دقیقه  هم بری توی  اتاق ..آخییییییی ...کاش   می تونستم کاری  بکنم نری  توی  اتاق ..ولی  مامان جون ...قانون میگه .

سوال من از  دکتر  این بود:  حالا من بچه رو فرستادم توی  اتاق و اون هم از  حرصش  شروع کرد به اواز  خوندن و یا دستش رو هم گذاشت زیر سرش و  ادای  خوابیدن در  اورد و وقتی من در  رو باز   کردم گفت مامان لطفا در رو ببیند .مزاحم استراحتم  نشو..!!!!  

دکتر  گفت  مهم این هست که بچه از  فضای شادی که توی  خونه هست ( یا  اتاقی که شما هستید)    محروم شده..تو ی اون چند دقیقه صدای  خنده و شاد ی بقیه میاد و اون مبینه توی  اتاق  هست  و محروم از  اینهمه خوشی و  بازی ....همین حس  کافیه براش ..به غرورش  احترام بذارید و  سعی  نکنید  حقیرش  کنید ... 

بدترین کار  موقع کارهای  عمدی و خشن بچه اینه که بشینیم و براش  سخنرانی  کنیم..هی  حرف  بزنیم و توضیح بدیم..نه ..بعضی  وقت ها  یک حرکت عملی و  کوتاه بیشتر  از صد تا  روضه خوندن برای بچه  مفیدتره . 

حالا میریم سراغ تنبیه های   دیگه ( دسته غیر  خشن ها) : 

1- روش  نادیده گرفتن :   (از سن 6 ماهگی  میشه روی  بچه پیاده کرد)  

داری  حرف  میزنی ..بچه هی  میپره وسط  حرفت..هی  موهات رو میکشه..چیزی  لازم نداره ها ولی  الگی  مدام میگه   مامن..مامان..مامان...یک بار  میگی  بله.کارم داری ؟ وقتی  مطمئن شدیم  داره اذیت میکنه و  تنش  میخاره!! بهش  بی توجهی  می کنیم..خودش رو هم بکشه...جرررررررر بده.... حتی  اگه اعصابت رو در  حد  مولکول خرد  کن هباز هم محلش  نمی دیم...محیط رو ترک می کنیم..میریم اتاق  دیگه ..میزنیم کانال دیگه..اصلا بلند بلند شعر  می خونیم برای  خودمون.... به محض  این که ساکت شد فورا توجه  می کنیم..بغلش  می کنیم..میگیم افرین عزیزم..حالا بیا بغلم تا بوست کنم ..اینقدر  دختر  خوبی  هستی و گریه نمی کنی ...اگه دوباره کولی بازی رو شروع کرد باز  اروم میذاریمش  پایین و  بی  توجهی  می کنیم..قشنگ یاد میگیره  مهربونی  و  بوسیدن و  توجه وقتی  هست که درخواستش رو بدون گریه و  اراوم و بیون ازار بقیه مطرح کنه... وقتی  هست که ساکت و اروم باشه ..حالا یک وقت  نکنه به بچه های که دستش  لای  در  گیر  کرده و داره داد میزنه بی توجهی  کنیم ها!!  نه  بچه باید  در عشقو محبت ما غرق بشه (باز هم به جا9 تا نیازی به این کارها ننبینه در  خودش .. 

روش  دوم:  کم کردن ستاره ها.. 

با هم میریم سراغ وایت بردی که روی  در  کمد یا دیوار اتاق  زدیم و با هم یک ستاره خوشگل  از  روی برد بر میداریم و میذاریم توی  بانک ستاره های  منتظر  تا هر  وقت باز  کار  خوبی  کرد برگرده توی  جای  قبلی ش..این کار  رو با تاخیر  انجام ندید  تا  بچه یادش نره برای چی  ستاره اش  کم شده ... 

 روش  سوم :    اصلاح جبرانی  یا overcorrection  

بچه  چای رو چپه کرد یا بهش  گفتیم عزیزم مراقب سوپت باش باز هم بی توجهی  کرد و کاسه سوپ چپه شد روی  میز یا روی  فرش ..بنشین عزیزم..خب  این هم دستمال و اب ..حالا  اینجا رو تمیز  کن..بیشتر  ..بیشتر ..افرین..ای  وای  ..این جا خیلی  سفیدتر  از  جاهای  دیگه شد حالا  فرشمون دو رنگ شد ...حالا این  طرف   رو هم بکش مامان جون..افرین... ( لازم نیست تمام قالی رو تمیز  کنه..دو سه برابر  بیشتر  از  اون چه که کثیف شده رو اگر  درست کرد خوبه...)  

بچه رختخوابش رو مرتب  نمیکنه.. هم رختخواب  خودش رو باید ( قانون میگه) مرتب  کنه هم مال خواهر  یا مثلا ببا و مامان رو...یعنی  نه تنها  اصلاح و جبران کار اولی ..بلکه چیزی بیشتر  از اون..خب  مگه بچه مغز  خر  خورده دور  از  جون که بدونه  و بعد به عمد باز  انجامش بده.. حوصله اش رو نداره پس  لجبازی  نمی کنه و خیالش هم جمع نیست که هر  کاری  کرد مامانه پشت سرش بدو بدو در  حال بشور  و بسابه و  بابا هم شب  نمی فهمه.. 

 

من یادمه یک بار  بچه که بودیم  من و داداشم رفتیم  از  تو یخچال برای  مینای بابا مون  گوشت  چرخ کرده در  اوردیم  از  تو یخچال و بعد قل قلیش  کردیم و  شروع کردن بازی  اختراعی  کردن..گوشت ها رو کف  دست  قل قلی  کرده و به سمت سقف  هال شوت میکردیم..نمی دونید چقدر  مزه می داد ..یکدفعه مامان اومد..گفت به به ..چشمم روشن .. دلم میخواد قیافه باباتون رو شب  ببینم وقتی این ها رو میبینه!!! و خیلی  خونسرد رفت  تو اشپزخونه  ...  یا خدا! حالا چکار  کنیم؟  دستمون با  متکا که به سقف  نمی رسید .. قدمون هم که انقدر  دراز نیست ..به کسی هم رومون نمیشه بگیم بیاد کمک کنه...یادمه رفتیم رویه  متکایی  رو توی  دسته بلند تی  کردیم و با هزار   زور و زحمت تکه های  قلقلی رو از  سقف  جدا کردیم..بعد مامان دید و گفن اه اه ببین سقف رو چکار  کردند..چه ریختی  شده!! بعد اومد  چهار  پایه گذاشت و برادرم رو بغل کرد و برد نزدیک سقف و گفت حالا این طرف  تر  رو هم تمیز کن تا  مثل هم بشن و دو رنگ نشه.. هن و هن و هن کنان سقف  تمیز شد و همان شد که که ما    آر - پی - جی  گوشتی  بزنیم به سقف  خونه مون... 

اگر  گریه کرد و گفت من  نمی کنم دستش رو می گیریم و  اروم مجبورش  می کنیم تمیز  کنه..حالا نمی خواد مثل کارگرها اونقدر  دقیق  تیمز بشه به هر  حال بفهمه این تو  بمیری  از اون تو بمیری  ها نیست دیگه! مهربون و خونسرد باشید  در  این طور  وقت ها..ببا دشمنش که نیستیم..با زبون ازش  کار  بکشید .. 

 

دیشب یو نا داشت  گوجه پلوی  دست پخت مامان جون با کوفته قلقلی میخورد ..توی  یک پیاله ..سینی هم گذاشته بودم براش ..باز هم  غذا ریخت بیرون ( چون میدونم بلده تمیز  غذا بخوره و این بی دقتی بود)  وقتی  تموم شد بوسش  کردم و گفتم افرین غذات رو خوردی و  دوست داشتی ..ای  وای  ..مامانی ..ین پلوها رو ببین..از  پیاله ریختند بیرون..بیا جمع کن ..بدو بدو..تا من  ببرمشون بشورمشون.. بی توجه به حرف من  ادامه سی دی  بیبی  انیشتن رو شروع کرد  نگاه کردن..دستش رو گرفتم و  خمش  کردم و با مهربونی ولی  جدی  گفتم عزیزم اول این ها رو جمع کن بعد ..زودم روی  پاز زدم   تا کارتون نره جلو و  رو به صفحه تلویزیون گفتم  خانم کفشدوزک .همون جا باشید تا  یو نا جان این ها رو تمیز کنه..جایی  نرید ها !!  حواسش رو پرت کردم که موضع نگیره ..بعد تند تند  شروع کرد به تمیز کردن..وایییییییییی ..لکه ها روی  فرش پخش شد .. و  جگرم اومد تا حلقم ولی  لبخند به لب  تشویقش  کردم که افرین..حالا این ها ..این ور  تر  ..دستمال هم بکش  عزیزم تا خوب  تمیز بشه ..خب  مرسی ..حالا خانم کفشدوزک بیاد برای یونا  شعر بخونه ... 

 

لکه روی  فرش  تمیز  میشه ولی  بی دقتی و بی خیالی بچه بیشتر  جیگرم رو بعدا بالا میاره اگر  ولش  کنم و بگم حالا خودم تمیز  می کنم.... 

 

البته بگم که هیچ قانونی رو هنوز  اجرا نکردم..کلا  این ها رو هنوز  توی  خونه شروع نکردم و هراز  گاهی  برای  نمونه میبینم چقدر  خوب  داره جواب  میده..با همسرم داریم در  مورد قانون های  مورد نیاز  فکر  می کنیم و ستاره های  مگنت رو میخریم و  بالا پایین می کنیم همه چیز رو...ولی راحت به نظر  می رسه خیلی ...توی  این سن بچه خوب  یاد میگیره و  زمان برای  اموزش  قواینن کوتاه تره چون چیز زیادی از بی قانونی  یاد نگرفته... 

 دفعه بعد در  مورد  اموزش های  لازم در  منزل و برنامه هفتگی   کودک در  منزل می نوییسم  براتون..مراقب  خودتون باشید

دوستتون دارم.

آخ انگشتم.

این حرف ها و اداب  و تربیت ها  همه وقتی  مفید و اثر بخشه که تو اون ها رو با سرشت و  طبع و روح بچه ات هماهنگ کرده باشی ..مراقب باش ..به یک گلدون اگه زیاد آب  بدی  می پوسه و اگه اصلا آب  ندی  خشک میشه .. 

 

این حرف ها و اداب  و تربیت ها  همه وقتی  مفید و اثر بخشه که تو اون ها رو با سرشت و  طبع و روح بچه ات هماهنگ کرده باشی ..مراقب باش ..به یک گلدون اگه زیاد آب  بدی  می پوسه و اگه اصلا آب  ندی  خشک میشه ..