من و همسرم عاشقانه هم را دوست داریم.

صمیم-۲۹و اندی سن!- 12ساله ازدواج کرده-همسر و پسرکش رو میپرسته- عاشق تر از اونا کسی هست؟

من و همسرم عاشقانه هم را دوست داریم.

صمیم-۲۹و اندی سن!- 12ساله ازدواج کرده-همسر و پسرکش رو میپرسته- عاشق تر از اونا کسی هست؟

صمیم ام..دوستت دارم...

 

این مدت من  به علت  نوشتن های مدام و  خودکار  دست گرفتم  نمیدونم چکارم شده بود که نوک انگشت   دوم و سوم  دست راستم بی نهایت  حساس شده بود..یعنی به کیبورد میخورد  دادم در  می اومد..فکر  کنم بخاطر  نوشتن زیاد با قلم بوده   تو این مدت ترجمه...مرسی  از  سر زدن های  همه تو این مدت..

  یک مهمانی چقدر  می تواند حال آدم را خوب و خوش کند؟ خیلی ..خیلی  زیاد ..دیدن ادم هایی که هزار  خاطره داری با آن ها از  دوران دوست داشتنی  دانشجویی  و ان همه شیطنت و بازیگوشی  نجیبانه و تکرار نشدنی ... من وقتی  دوستم دستش را دور شانه ام می اندازد  انگار  به یک دوران امن بر میگردم.وقتی  به دست های  ظریف و کشیده و   بازوهای فوق العاده زیبا و سپید  ان یکی  نگاه می کنم  دنیای من همه سفید می شود و موزون..وقتی  زیر گوش  ان یکی  دوستم حرفی  میزنم و  دو تایی قهقهه میزنیم دلم..این دلم انگار  سوار  قایق  تفریحی  می شود و زیر  افتاب  ملایم  روی اب  برای  خودش  به گردش  می رود..

حالم خوب  است ..به خودم استراحت داده ام چند وقتی .. من الان وقتی  می خواهم بروم مهمانی  تمام انرزی  ام را نمی گذارم روی  این که چه بپوشم؟ چه ارایشی  کنم؟  چه دستم کنم؟ چه  کیفی بردارم..به خدا این صمیم  دیوانه همین کارها را قبلا می کرد .میگویم دیوانه چون الان فهمیدم چقدر  به خودم تنش  وارد میکردم..الان راحت و فارغ از  این فکرهای   مزاحم دقیقا عصر  همان روزی که میخواهم بروم مهمانی  خیلی  سبک میروم سراغ لباس هایم و یکی را زود انتخاب  می کنم..بعد  ارایش  ملایم و راحتی  می کنم..تمام مدت تصور  لحظه ای شاد یش رو را دارم و مهم تر  از  همه اینکه پسرکم را با خودم  نمیبرم تا همان دو سه ساعت  میهمانی  راحت باشم ..شاید  نگفته باشم که من  مهمانی  رفتن هایم  های   (با دوستانم)   نهایتا سالی  5 بار  هم نیست ..من کلا آدم مهمانی برویی  نیستم... ادم رفیق بازی هم نیستم ولی  خب  سعی  می کنم  دوستی هایم را با کسانی که انتخابشان کردم یک زمانی ، حتما  ادامه دهم..چشم هایم برق  میزند وقتی  خوشحالی  ان ها را می بینم.. از  علی  خواستم پسرک را نگه دارد  ...با مهربانی  پذیرفت..مراقب  این هست که من ان چندساعت همش  نگران  بچه نباشم.. بعد وقتی برمیگردم دلم پر از  خوشحالی  است ..میدانی من کلا ادم کم توقعی  هستم..ادم  منفی  دیدن هم  نیستم..مثلا مامانم  فقط به شرطی بچه ام  را نگه می دارد که همسرم هم باشد انجا..یعنی بچه ما تنهایی  انجا نمی شود بماند ... راحت بگویم مامانم  می گوید معذور  است و  فقط اگر  پسرک با پدرش  بیاید اشکالی  ندارد ..خب  من از  اول  نخواسته ام نگه داری  کنند از  بچه و  ان ها هم استقبال خوبی  کردند از  این پیشنهاد .. تازه پسرک اصلا بچه شیطان و خرابکاری هم نیست و  کافی است برایش  یک اهنگ رقص کردی  یا  شاد بگذاری  تا  مدت ها برقصد و البته در  جای خود مقتضای  سنش هم هست بعضی  چیزهای  دیگر  که به نظر مامان و باباطبیعی  نیست و  هول می شوند  نکند بلایی سر بچه بیاید ...برای  همین   من خیلی  محدودیت دارم برای  بیرون رفتن و  کارهای شخصی ام و  تفیرحات یکنفره ام ..چون هوا ماه هاست که سرد شده و با بچه سخت هست  بیرون رفتنم..ولی  به جای  این که بنشینم غصه بخورم که چرا مثل مادرهای  دیگر  نیست  می نشینم فکر  می کنم که  چقدر  مهربان اند که  هیچ وقت  پدرم بچه را  دعوا نمی کند یا خیلی به روش  تربیتی ما احترام می گذراند و دخالت هم نمی کنند و یا  اینگه چقدر بچه خوشحال است و امنیت دارد  وقتی  انجا می رود و  چقدر  مامان مراقبش هست که شاد و سیر و خشک و  سرحال باشد  تا من برگردم..

بعد من برای  مهمانی  دیشب  به دروغ گفتم کلاس  می روم..!!  خنده دار  هست ولی  ترجیح دادم اینطوری  بگویم تا راحت تر  باشم خودم..ساعت نزدیک 11 شب  برگشتم  خانه مامان و قرار شد شب  بمانیم تا فردا از  همان جا بروم سر کار ..بعد به جای این که بنشینم حرص بخورم چرا برای یک چیز به این سادگی باید  دروغ بگویم وقتی  همه خوابیدند  نشستم پیش مامان و برایش  از  ترس هایم مثل ترس  از  معاینه  ل گ نی  حرف زدم..هیچ وقت در این باره چیزی  از  من نشنیده بود..باورش  نمی شد  ...برایش  جالب بود..بعد از  ترس های بچه ها و روش های  درمان آن ، چیزهایی  که یاد گرفته بودم را برایش گفتم...او هم به من گفت  همه تلاشش در  بچگی ما این بوده که از  چیزی الکی  نترسیم و محکم باشیم...به هم نزدیک تر  شدیم..حس  کردم  خیلی  بیشتر  دوستش  دارم..حس  کردم چقدر  برای ما زحمت کشیده...حس  کردم  وقتی  با عینکش  خم می شود روی  جدولش  چقدر  موهای شرابی اش که سپیدی هایش  دارد بیشتر  هم می شود  سایه قشنگی روی  صورتش  دارد ...حس کردم  وقتی هنوز  من یا خواهرم مریض  می شویم و سال هاست دیگر بچه نیستیم جنس  نگرانی او شبیه چه می تواند باشد ...

عصرش به مامان جون زنگ زدم و گفتم من مثلا کلاس  هستم و  پسرک منزل مامانم هست و حواسشان باشد سوتی  ندهند من مهمانی  هستم!!! خنده  های بلند مادر  شوهرم  حالم را خوبتر کرد ... خب  مند ر  این مسایل با ان ها راحت تر  هستم..ببین  بحث  این نیست که مادرم  مخالف وقت گذاشتن من برای خودم هست یا نه...بحث راحت بودن من با ادم های دیگر زندگی ام هست . .. این وسط با تنهاکسی که یادم رفت هماهنگ کنم همسر بود که طفلک گیج شده بود کدام کلاس رفته ام؟!! به خیر گذشت .

الان اصلا هم نارحت نیستم که مامان صبحش قول داده بود پسرک را ظهر تا عصر که من اضافه کار باید بمانم  نگه می دارد و یکهو ساعت 10 رفت خانه خاله  کوچکم و اعلام کرد من تا شب  همین جا هستم!!  باور  کن حرصم نگرفت...غصه نخوردم..گله نکردم... گفتم نوش  جانت مهمانی ..چون می دانم حالت چقدر  بهتر  می شود...کلا مامان آدم قابل پیش بینی  نیست  معمولا. 

این ها بخشی از زندگی من هست ..از این دست چیزها زیاد  دارم . همین الان هم چند روز  هست با همسرم  مثلا سر سنگین هستم..دست روی  نقطه ای  از  شخصیت من گذاشت که تا به حال نمی دانستم اینقدر  حساسیت دارم رویش ... هر  کار  می کنم نیمتوانم زودتر  از  این حر ف ها  دوباره خوب  شود حالم در  این مورد .میدانی به من گفت  در  رابطه با تربیت بچه  فقط  حرف  میزنم!!! از  آن حرف ها بود که خب   بخاطر  عصبانیت از  دست  شیطنت های  زیاد  پسرک به من زد ولی نابجا بود حرفش ...یعنی  من شوخی  موخی  در  این مورد  ندارم با کسی ... یعنی  بی معرفتی بود  اینهمه دیگر ... من هم رفتم نشستم لبه تخت و برای خودم گریه کردم...بعد پسرک آمد گفت چرا ناراحتی ؟ من هم گفتم غصه می خورم مامانی ..او هم گفت  من هم شب ها  قرص  می خورم مامانی!!! (  نصف قرص  ویتامین) ببین گریه هم نمی کنم...چقدر  خنده ام گرفت وسط  آن قیافه  گریه اوو!!! بعد  بخش  گریه دار تر  ماجرا این بود که  لج کردم و فردا صبحش تراول هایی که روی  کیفم بود و  پول های  خودم بود که دست همسر  چند روزی  امانت بود را هم انداختم روی  مبل و رفتم سر کار و با غیظ  به او  گفتم از  دستم گرفته ای  نه از  کیفم که روی  کیفم گذاشتی ان ها را...( صمیم وقتی  خل می شود یک وقت هایی و  حرف های  عجیبا غریبا  می زند!!)    او هم نامردی  نرکد و خیلی شیک همه را برداشت گذاشت داخل کیفنش و من هم برای  این که کم نیاورم اصلا به روی  خودم نیاوردم و  در  دلم کلی  از  دست خودم حرص  خوردم..فعلا منتظرم ببینم حرکت بعدی اش  چیست !! خب  این اولین مثلا قهر  چند روزه من هست که هنوز  تمامش  نکرده ام..چون مساله ای است که باید از  من اعاده حیثیت  بشود!!! چون این همسر  گرامی باید  بداند من تمام وقت و زندگی ام توجه به روحیه شاد و  مقاوم این بچه هست و  همین که مثل خیلی از  بچه های  دیگر  زمین می خورد و  صد تا بلا سرش  می اید و  ززززززززر  زرزززززر  گریه نمی کند یا زود یادش  می رود  خودش  نعمتی  هست ..همین که بچه   5/2 ساله اینقدر شوخ طبع و حاضر  جواب  هست خودش  یعنی  هوش هیجانی  خوب ..همین که  هنوز از  راه پله ظاهر  نشده به همه سلام می کندو لبخند  اداب  دانی  هم بلد هست  یعنی  اداب  اجتماعی  را یاد دارد ..همین که  خوب و راحت مهد می رود یعنی  امنیتش را جلب  کرده ام برای دور شدن از  خودم..همین که شب ها دستش را می گیرم و چند بار  بغلش  می کنم یعنی  فقط فکر  خواب و راحتی خودم نیستم..همین که  بچه لجبازی های سن خودش را هم دارد یعنی  نرمال و طبیعی است .. نمی دانم ان شب  خسته بود یا فکرش  پریشان  بود یا از  خاموش کردن تلویزیون توسط بچه عصبانی شد یا نه..نمی دانم چه بوداینقدر  تحملش کم شده بود ..خب  حق  هم دارد ..خسته می شود گاهی .. ولی  حق  ندارد با من اینطور  حرف بزند ..یعنی  حرفش  از  آن حرف ها بود دیگر ...پسرک هم   می فهمد بهتر  است حرص کداممان را در  بیاورد تا بیشتر  شاد شود برای  خودش!!! او فکر  می کند الان این بچه باید  مطیع باشد و من فکر  می کنم باید مثل پرنده سبک و  مثل  بره بدو بدو کنان بدود و شادی و بچگی  کند .. تاآن شب  همه چیز خوب بود  و خیلی  فکر  مشترک داشتیم در  مورد  تربیت بچه یا نحوه برخورد با کارهایش.  بعد او یکدفعه  ناراحت شد و من هم  دلخور  از  این قضلوت حتی  کلامی   و خلاصه  روزگاری  است این روزها ..البته  به هیچ وجه جلوی بچه نشان نمی دهیم اب  و هوا  خنک شده است !!! و  من همه کارهای  پدرش را تایید  می کنم..حتی  آن روز که چند بار به بچه تذکر  داد و  بعد پشت دستش  زد( و من دلم انگار  کنده شد از  جایش ) و پسرک  بغل من امد و دست صورتی  اش را نشانم داد که ببین بابا منو زد!!  من هم گفتم بابایی  خیلی  مهربونه عزیزم.. فکر  کنم خیلی  ناراحت شده که این طوری  کرد ..بوسیدمش و  گفتم برو بگو دیگه تکرار  نمی کنم و ببخشید بابایی ..بچه سر تق نرفت و فقط  رفت جلوی  بابایی و بر و بر نگاهش کرد وگفت منو دوست داری؟!!!!  اونم با دلخوری گفت  بعله..همیشه دوستت دارم ولی  کار بد رو دوست ندارم...و خیال شازده راحت شد که دینیای  کوچکش  سر جای خودش  هست هنوز ...البته بعدا به همسر گفتم  دفعه اول و اخری بود که این کار را با بچه خودت کردی ... او هم فورا فردایش رفت کلاس   تربیت کودک تا به من نشان بدهد  کم نمی اورد و من  همه نکات را کامل نگفته ام برایش ..خب  شما قضاوت کنید ..این همه مطلب بود من بهش گفتم برو وبلاگم را بخوان حال ندارم این همه توضیح بدهم از  اول برایت ..او هم گفت من هم حوصله این همه توضیحات تو را ندارم..کوتاه و مختصر بگو دکتر  دفعه آخر چه گفت دقیقا و چه پیشنهاد  هایی  داد ..یعنی  چه اخر؟ لقمه جویده شده و  حاضر  اماده که نمی شود...

البته بعدا که بیشتر فکر  کردم دیدم چرا من به او توضیحات  آن روز  کلاس  را کامل ندادم .یکهو یک چیز  بزرگ کشف  کردم در  خودم..به قول  یاسی  مچ خودم را گرفتم.. من یادم افتا ان روزی که کلاس  رفته بودم شب که  امدم خانه خیلی  ذوق  داشتم تعریف  کنم برایش و بعد  نمی دانم سر  چه چیزی  من  ناراحت شدم از  دستش و  در  ناخود اگاهم حرف زدن با خود همسر  در  مورد  کلاس  ان روز  یاد آور  خاطره آن دلخوری  می شود برایم و  ذهنم همش  از زیر آن در  می رود و من را وادار  می کند   در  مورد  ان کلاس  حرف  نزنم و من تا دیشب  نفهمیدم علتش  چه  بود..یعنی  ته ته  ذهن من ..وجود من...احساسات من... جریحه دار شده بود و  اصلا خودم هم نفهمیده بودم  و در  ظاهر  ان دلخوری  هم چند دقیقه بعد یادم رفته بود ولی  انگار  رفته بود  زیر زیر ها خودش را قایم کرده بود...برای  همین هست که من کلا ادمی  هستم که نیم توانم مدتی با کسی  قهر باشم یا بگذارم لای  نان داغ!!  تا چند سال بعد کاری را به روی طرف  بیاورم..یا یادم می ماند که خب  ازارم می دهد و باید زودتر  موضوع حل شود و یا واقعا موضوع حل می شود ..

این یکی  از  دستم  در رفته بود..

این ها را نوشتم که بدانید من وقتی  می گویم خوب  هستم یعنی  زحمت می کشم تا  حالم خوب  بشود ..باور  کنید  انداختن وسایل خانه در  یک اتاق به اسم انباری  کار  راحتی  هست ولی بعد از  چند سال تکاندن آن همه خاک و کثیفی  عمر  آدم را کوتاه می کند ..  من این خاطرات و دلخوری ها را  در  انبای  نمی گذارم.  ..می  نویسیم یا در  موردش  حرف   می زنم  تا بروند و حالم خوب خوب  تر شود...

آن روز رفتم جلوی  اینه دستشویی و به خودم گفتم خیلی  خوبی  صمیم ام... دوستت دارم..  تو واقعا آدم باعرضه ای  هستی  و مادری  نمونه...و بعد  خودم را از روی  اینه ناز  کردم... خیلی  حس  خوبی بود...  دلم می خواهد این تایید ها از  درونم باشد و من وابسته به بیرون و ادم های  بیرون نباشم برای خوشحال شدن.. دلم می خواهددیگر  نگذارم  حرف های  جدی یا شوخی  یا از  روی  عصبانیت یا هر  چه که کسی به من می زند  اینقدر  من را ناراحت کند ..نشستم با خودم گفتم  وقتی  خودت می دانی  چقدر  درست رفتار  می کنی  دیگر  چرا اوقاتت تلخ می شود ..  البته نیمه تاریک ما ادم ها گاهی  از  انتقاد هایی که  روا هستند هم به شدت اشفته می شود که این یکی  در  ان دسته نبود .. چند صفت در  خودم پیدا کرده ام که وقتی  کسی به من ان ها را می گفت خیلی  لجم می گرفت  بعدها فهمیدم ای  وای !   این ها دقیقا در  من بود و  الان چون به عنوان بخشی  از خودم پذیرفته ام ان ها را  و    واقف شدم به حضورشان  با هم دوست شده ایم ودیگر  لج من را در  نمی اورد شنیدن اسمشان هم...

خبرهای خوب  این که ترجمه زودتر  از  موعد هم تمام شد ..خیلی  خوب بود.. مهمانی  منزل برادرم خیلی خوش  گذشت ... شاخه گل نرگسی که به مامان دادم خیلی  خوشحالش  کرد ..اشکنه کشک مخصوصی که برای  مامان جون درست کردم( اختراعی و برای  اولین بار !! فکر  کن!!)  خیلی  بهش  چسبیده بود و گفت دیگه  واقعا وقت شوهر  کردنت هست!!( متلک بود یا  تعریف  ؟!!!هیییییییی وای ) نقشه هایی  که شب  موقع خواب برای خودم می کشم خیلی  خوشحالم می کند ...یک نمایشگاه عکس رفتم که  تنوع بود برایم بعد از مدت ها ...  این چند روز  یا به عبارتی   دو سه  هفته همش  علی جان ظرف ها را می شست که کاملا خوش  خوشانم بود ..مامان جون  هم ناهار  درست می کرد که دیگه نگوووو...و این که در  این مدت گریزی هم زدم به شخصیت سال های  قبل خودم که  لطف  زیادی  داشت و کلی با برو بچ خندیدیم...  تازه دیشب   همه شان داشتند از  خواستگاری های  بچه های  کلاس  از  خودشان حرف  می زدند بعد من خیلی  جدی گفتم بچه ها ..راستی  چقدر  من آن موقع بدبخت بودم که حتی یک نفر از  بچه های  کلاس  از من خواستگاری  نکرد  حتی  شلمان پیر!!! (لقب یکی  از پسرهایمان بود بود) و همه اول جدی  گرفتند و فکر  کردند من غصه می خورم الان و بعد  که دیدند من به قفل در  خروجی  اویزان شده ام و دارم می میرم از  خنده   قیافه شان دیدنی شد ... من هی  داشتم زور  می زدم در   بزرگ خانه جدید این دوستمان را باز  کنم برویم بیرون   نگو کلا دره تعطیل بود و من در  تاریکی  داشتم  اهن خالی را فشار  می دادم تا در  باز شود ...و شش متر  انطرف تر  در  اصلی بود و  کلی هم چراغ و  پروژکتور  داشت رویش که انگار من کلا کور بودم اون لحظه .. این ها خنده ندارد این که یک خانم محترم و عظیم الجثه مثل من  روی  در  متروک افتاده باشد و هی زور بزند و بقیه گیج نگاهش کنند که این چکار  دارد می کند  بامزه بود... 

برای خودم :

صمیم ام....دوستت دارم....دست هایت را می بوسم...

نظرات 52 + ارسال نظر
ملودی چهارشنبه 5 بهمن 1390 ساعت 10:25

آخخخخخخ جوووون اومدم سر نوشته های صمیم جون گلم . انقدر تو خوشگل نوشتی که دوست دارم برای هر پستی جدا جدا کامنت بذارم و برات بنویسم . اول از همه خسته نباشی با کار ترجمه و خودکار دست گرفتن .بوووووووس .بعدشم تا باشه از این مهمونی ها . تو با اون نگاه زیبایی که به اطرافت داری و با قلب مهربونت شادی و خوشحالی کوچکترین چیزاییه که حقته . خوبه که اون اخلاق چی بپوشمو و چیکار کنمو گذاشتی کنار بیار . دقت کردی آدم وسواس کمتری به خرج بده همیشه بهتر هم میشه و همیشه از سر وضع خودش راضی تر هم هست ؟ (حالا من گفتم کیه که گوش کنه خودم نفر اولم تو وسواس هی فکر میکنم چی بپوشم بعد اومدم اینجا نظر دولا پهنا میدم !!!!) عزیییزم خودت میدونی دیگه مدل محبت کردن و دوست داشتن نوه ای تو همه ی آدما فرق داره . مامان بابا هم محبتشونو طور دیگه نشون میدن و این برمیگرده به این که احساس مسئولیت شدیدی دارن و یونا رو خیلی خیلی دوست دارن که با هر چیر کوچیکی هول میشن و نگرانشن و میخوان مامان باباش کنارش باشن . مردم از خنده با اون کلاس رفتنت اونم اون موقع شب !!! ولی من کلی انرژی مثبت اومد سراغم وقتی از حرف زدن با مامان گفتی . خدا الهی سایه ی مامان بابا رو همیشه و همیشه بالا سرتون نگه داره.ای جووووون به اون سرسنگین بودنت . (ملودی که داره صمیمو شیر میکنه و میگه باریکلا همینطوری باش قیافه بگیر !!!! یادش رفته که بابا جان آدم یه طرف میگه خوب تو هم یه خورده کوتاه بیا !!!!) ببین الان من دقیقا شدم وسوسه ی نفس !!!! ولی دور از شوخی من تو رو میشناسم و میدونم یه حرف چقدر باید برات پر معنا باشه که تو ساکت بشی و تو حرف نزنی و حتی قهرای کوچولو کنی . آخه تو با توجه به شرایط خودت خیلی بیشتر از مقدار هم برای تربیت گل کوچولو زحمت کشیدی و وقت گذاشتی . با اینکه خودت کارمندی و بیکار نیستی تو خونه » بازم بهترین تلاشو کردی کاری که خیلی از ماها یا اصلا خودمو بگم . کاری که خود من نکردم. این که انقدر دقیق و ظریف بررسی کنم زوایای تربیتی و ساخت شخصیت بچه رو که به خاطرش برم دکتر . فوق فوقش من نشستم دوتا کتاب و چهار تا مقاله تو اینترنت خوندم و تازه فکر کرده بودم شق القمر هم کردم !!!! ولی تو خیلی بیشتر از اینا زحمت کشیدی . هزار ماشالا به این یونا که به جای معذرت رفته گفته دوستم داری . وایییییی میخوام قورتششش بدم این جینگوووولو . از قول من امروز بچلونش . صمیم گلم الهی که شادی های زندگیت و دلخوشی های روزمره ت روز به روز و سات به ساعت زیاد تر بشه و همیشه دلت شاد باشه و یه لبخند خوشگل رو لبت باشه . بوووووووووووووس ابدار تا برم بعدی(ملودی که پیله کرده به کامنت دونی !!!!

بهناز چهارشنبه 28 دی 1390 ساعت 15:09 http://narin86.persianblog.ir

نوشته بودم اینا رو که می نویسی ما هم به زندگی مون امیدوار میشیم !
مرسی عزیزم :*

بهناز سه‌شنبه 27 دی 1390 ساعت 18:02 http://narin86.persianblog.ir

نماااخام من اصن بات قهرم ! همه ی کامنت ها رو جواب دادی ، تنها کامنتی که جواب ندادی مال منه :( به خاطر دل خوشی من هم که شده یه اهمی ، اوهومی پایینش بنویس .
با تشکر بهناز غم زده !

قرربووووووووووووووو نت بشم...
خب چی نوشته بودی که بی جواب مند؟
آخییییییییی
باشه
این هم برای خود خودت

هدهد دوشنبه 26 دی 1390 ساعت 23:40

صمیم جان نمیدونم چه سری تو نوشتنت هست که به آدم یه انرژی میده..شاید چون فقط از خوشیا نمی نویسی و سختیارو هم میگی..شاید چون فقط از سختیا نمیگی و از عشق و خوشی هم مینوسی!نوشته های تو جز معدود نوشته هاییه که دنیای مجازی به من حس زندگی میده!با همون فرازو نشیب هاش...
خوب باشی صمیم عزیز..

چه نگاه جالبی داشتی به نوشته ی من..
ممنونم از محبتت

تو هم خوب و روبراه باشی همیشه الهی

فرناز ( مامان دینا ) دوشنبه 26 دی 1390 ساعت 12:46 http://hilga.blogfa.com

سلام صمیم جونم . من که همیشه عاشق نوشته هات هستم . خیلی دید خوبی به قضیه داری . متاسفانه اکثرا ماله من منفیه . یعنی در رابطه با بچه از همه توقع دارم که با شاغل بودنم هی کمک کنن .الان روی خودم کار کردم که هر کسی زندگی و مشکلات خودشو داره و اصلا روی مامانم دیگه حساب باز نمیکنم .

خوشحالم نظرت رو میتونی عوض کنی ..

افرین.

[ بدون نام ] دوشنبه 26 دی 1390 ساعت 10:55

صمیم جونی...شاد باشی همیشه ایشالا.راستی اینقدر دیر به دیر نیا دختر

آنیتا دوشنبه 26 دی 1390 ساعت 10:35

صمیم ام کاش میتونستم بهت نشون بدم چقدر زندگی و انرژی و محبت و از خودگذشتگی از تو یاد گرفتم. چیزهایی که تو به من یاد دادی هیچ جایی پیداشون نمیکردم ... ممنونتم هیچ وقت از یادم نمیری ... تا همیشه مدیونتم صمیم ام ...مطمئن باش باران رحمت و مهربونیه خدا هیچ وقت رو سر تو و خانوادت قطع نمیشه
دوستت دارم مهربونم

انیتا..انیتای مهربون..
این حرفا رو که می شنوم انگار یک نفر محکم بغلم میکنه و بهم میگه خوبم..خوب خوب ..
دوستت دارم برای این همه محبت بی دریغ ...
تو منبع بزرگی از انرژی و گرما هستی برام
میبوسمت

رها@ دوشنبه 26 دی 1390 ساعت 08:33

یک شاخه گل سرخ تقدیم تو باد... :)

رضایت از خود راحت به دست نمی آید.بهت تبریک میگم صمیم بانو.

فدای تو

یاس یاسی دوشنبه 26 دی 1390 ساعت 00:02

سلام
خیلی مطالبت مفیده ومدتیه که میخونمت.
موفق باشی

خوشحالم.

تسنیم یکشنبه 25 دی 1390 ساعت 18:34 http://www.taninezendegieman.blogfa.com

همیشه اینقدر ملموس مینویسی که انگار روح خودم اینها رو نوشته و من دارم بازخوانیش میکنم!!! واقعا صداقت نوشته هات نشان از عین حقیقت بودنشونه.
امیدوارم زودتر سر انگشتانت خوب شه و علی آقا هم زودتر پول مبارک رو پس بدن با احترام تمام!
مثل روز هم روشنه که حرفی که ایشون زدن حرف دلشون نبوده و از سر خستگی و بی حوصلگی زدن.پس شما هم که اینو خوب میدونی از خر شیطون مبارک تشریف بیارید پایین و همون صمیم مهربونی شید که عاشقانه همسرش رو دوست داره و خطاهای کوچیکش رو هیچوقت اینقدر بزرگ نمیکنه.

پس داد با احترام تمام...
بغلم کرد با مهربونی تمام....
خره تشریف بردن با زیرکی تمام..
من هم دوباره اومدم با قلبی به بزرگی طلا....!!
بووووووووووووس

صوری یکشنبه 25 دی 1390 ساعت 18:17

خصوصیم رسید؟
ببخش اگه توقع زیادیه
نمیدونم چرا فکر کردم همونقدری که من تو رو دوست دارم تو هم باید منو دوست داشته باشی
هههههههههههه ببخشید دیگه

میگم بذار ۴ دقیقه از رسیدن کامنتت بگذره بعد این ههههههههههه اخرش رو بذار ...
عجولی چقدر؟

تو کدوم محیط می خوای بزنی؟

مریم یکشنبه 25 دی 1390 ساعت 15:45

سلام عزیزم
مریم هستم. قبلا هم برایت نزشته بودم اما بی پاسخ مانده بود که البته فدای سرت.برایت نوشته بودم که جز خانواده من شدی و با شادی هایت شادم و با غمت غمگین.
با اینکه لحظه لحظه هایت را می خوانم اما کم برایت می نویسم.اما اینبار فرق می کند.باید حتما می نوشتم.اخه دیشب خوابت رو دیدم.خواب تو و یونا وهمسرت.با تمام جزییاتی که از تو در ذهنم ساخته ام.
وقتی رسیدم خانه تان تو خانه نبودی.یونا تنها بود.از دیدنش هیجان زده شده بودم.شکل تصویر ذهنی ام بود.بوسیدمش بغلش کردم.خوشحال بودم که حالش خوب شده.با هم بازی کردیم و بعد هم امدیم دم در به انتظار تو.
من را که دیدی ترسیدی که در خانه ات چه می کنم.برایت توضیح دادم و با لبخندی پذیرایم شدی.کلی با هم حرف زدیم.غمگین بودی.نمی دانستم چرا.
علی اقا هم از راه رسید....
خلاصه اینکه حال خوبی بود انگار.هم برای تو هم برای من
دوست داشتم این را با تو در میون بگذارم
و بهانه ای باشه برای اینکه بدانی
ما نیز دوستت داریم... صمیم ام

مریم جان سوال خاصی کرده بودی؟ چون اینطوری من فکر می کنم به همه همیشه جواب میدم الا به شما ..

من یادم نیست ..میشه بهم بگی در چه مروردی نوشته بودی ..از اون فدای سرت نمی تونم راحت رد بشم...

سارا یکشنبه 25 دی 1390 ساعت 12:59

http://honarziba61.persianblog.ir/
ممنون میشم به وبلاگم سر بزنید

دنیای آرام یکشنبه 25 دی 1390 ساعت 10:32

سلام صمیم عزیز
خوشحالم که اومدی و حالت هم خوب است. امیدوارم همیشه خوب خوب بخوب باشی.

ممنون

هما یکشنبه 25 دی 1390 ساعت 10:08 http://alone55555.blogfa.com/

صمیم جونممممممممم منم دوستت دارم تو خیلی برام عزیزی خیلی ازت خوشم میاد از همه چیزت از شخصیتت از روحیت از فکرت از مغزت از خانواده و زندگیت حتی از رشته ت که رشته خودمم هست...بخدا خیلی دوستت دارم تو نمونه ای خوشحالم که به خودت ایمان داری مطمئن باش راهت صد در صد درسته


مرسی هما جان

نگاه مبهم یکشنبه 25 دی 1390 ساعت 09:55

سلام صمیم عزیزم!

خوب در جواب عنوان پستت باید بنویسم که من هم خیلی دوست دارم. من فک میکنم مهربون همسر به دلیل مشغله کاری ترجمه که شما رو کم دیده کمی بهونه گیر شده و یونا رو بهونه کرده تا توجه بیشتری رو از کار به خودش جلب کنه.

نمی دونم.

به هر جال کانون خونه همیشه گرم. همسری صمیم! شما هم بامعرفتی دیگه؟!!!

مراقب خودت باش. مهمونی هم امیدوارم بیشتر از 5 بار بشه تا تو شادی بیشتری رو توی خونه انتشار بدی.

بوس برای رابطه خودت و مامان. بوس برای خود خود خودت.

من این نگاه تو روبه نوشته هام دوست دارم...
اون برای خود خود خودم رو خیلی بیشتر ..

هما یکشنبه 25 دی 1390 ساعت 09:23 http://alone55555.blogfa.com/

چقد منتظر بودم خداروشکر دوباره اپ کردی گلم

دیر کردم خیلی...نه؟

نیلوفر بانو یکشنبه 25 دی 1390 ساعت 01:38 http://irancook.ir/


سلام ، خسته نشدی اینهمه تایپ کردی دختر ؟!

نیلوفرم ، مردادماهی و 32 ساله ! از وبلاگ رژیمیت اشنا شدم باهات و خوشحالم از اشناییت ... بیا به منم سری بزن :)

سلام..برای شروع تو ذوق ادم نزن دیگه..خب حرف داشتم نوشتم...

خوشحالم .

مهرداد یکشنبه 25 دی 1390 ساعت 00:25 http://liveforlove.blogfa.com

آقا شما چقدر قشنگ حس های قشنگتون رو توصیف میکنین :)
بعضی از پستهاتون خیلی حس خوبی به آدم میده. انگار یه جوری توی دل آدم یه گرمی قشنگی ایجاد میشه.یه حس فوق العاده خوب منتقل میشه. خیلی خیلی مرسی
بالاخره بیخود که نیست به شما رای دادم توی انتخاب برترین وبلاگ نویس ها. بخاطر همین صمیمیت و قشنگی نوشته هاتونه
البته اینجا اکثرا خانوما کامنت میذارن من یه جورایی حس اضافه بودن میکنم :دی
در نهایت خوشحالم که خوبین

محبت شماست
ممنونم

سارا شنبه 24 دی 1390 ساعت 14:56

صمیم جان من هم دوستت دارم من کسانی که خودشان را دوست دارند رو دوستدارم چون آدم باید خودشو دوست داشته باشه تا بتونه دیگران هم دوست داشته باشه و این با خود خواهی فرق می کنه
همیشه شاد باشی

مریم و علی شنبه 24 دی 1390 ساعت 11:50 http://alidelam.blogfa.com

صمیمی عکس 1 سالگیمو تو وبلاگم گذاشتم. ازونطرفا رد شدنی نگاش کن عقده ای نشه!

نازی ..چقدر سفید بودی ها...
برم تو طلا ولا هات....

سها شنبه 24 دی 1390 ساعت 02:57

سلام صمیم جان

من چقدر این صمیم دوست داشتنی که خودش و احساساتش رو اینقدر خوب میشناسه دوست دارم با وجودی که تازه باهاش اشنا شدم انگار سالهاست اونو میشناسم :) صمیم دوستت دارم :)

حتما تشابهات زیادی داریم که اینقدر حس نزدیکی داریم..
من هم دوستت دارم بخاطر مهربوتنیت

لاله جمعه 23 دی 1390 ساعت 23:04

تو واقعا آدم جالبی هستی. خیلی دلم میخواد از نزدیک میدیدمت و ازت خیلی چیزها یاد میگرفتم. بدون تعارف میگم اینا رو.

ممنونم..ذوق کردم با این کامنتت.

شادی و غم منی به حیرتم خواهم از تو در تو آورم پناه
موج وحشی ام که بی خبر زخویش
گشته ام اسیر جذبه های ماه

فرنوش جمعه 23 دی 1390 ساعت 21:22

من هم روی ماهت رو می بوسم صمیم جونم :*

مرسی عزیزم.

لیلا جمعه 23 دی 1390 ساعت 20:40

صمیم عزیز خوشحالم که خوبی، من این شخصیت رو خیلی دوست دارم، آدم باید برای خوشی خودش هم زحمت بکشد، این خوشی ها ماندنی هستند و ارزشمند، خداروشکر که یونا خوب است و مادر خوبی مثل صمیم دارد.

اره ..باید زحمت بکشه برای خودش .این رو دست داشتم که گفتی .

یاسی جمعه 23 دی 1390 ساعت 19:54

خوش به حالت که اینقدر همسرت رو دوست داری.من که فکر نکنم بیشتر از دو روز حال هیچ مردی رو داشته باشم.خوش باشید

رضوان جمعه 23 دی 1390 ساعت 19:06 http://noorekhoda.blogsky.com/

صمیم دوست داشتنی
خوشحالم که مدتی است نوشتنت طور دیگری شده...

سو ء تفاهم نشود...از ناراحتی هایت شاد نمی شوم بلکه از اینکه از نحوه برخوردت با کوچولو های شیطون و دردسرساز زندگی می گویی و ما را آن دوست خوبی می دانی که هم شادیت را می فهمد و هم غمت را ، شادم...

زندگیت و عشقت پر دوام گلم.
صمیم آینه ای را هم از طرف من ببوس!

مرسی رضوان جان

زهرا جمعه 23 دی 1390 ساعت 18:47 http://tahmineh63.persianblog.ir

تو خیلی فوق العاده هستی صمیم...واقعا میگم...تو این دوره و زمونه که آدم از همه توقع داره همین که به راحتی میگی از اینکه مامانت بچه ات رو نگه نداشته و رفته مهمونی ناراحت که نیستی تازه خوشحال هم هستی که مامانت خوشحال باشن یعنی یک دختر فوق العاده هستی...
این مشکلات و حرفها و حدیثها هم میاد میره...و فقط باید مثل همین کاری که خودت میکنی نذاریم بمونه که متاسفانه من با اینکه ممکنه راجع به موضوعی حرف زده باشیم و به اصطلاح حلش کرده باشیم اما یادم نمیره و انگار دلم از اون دلهاست که بند زدنش فایده نداره و همیشه معلومه که ترک خورده...

پس ببین حق داری خودت رو دوست داشته باشی به خیلی دلایل مختلف مهمترینش همین که از کسی توقع نداری و بعدم اینکه کینه ای نیستی...

:-*

از این یاد اوری های زیبا ممنونم

خوبی از خودت هم هست عزیزم

فاطمه جمعه 23 دی 1390 ساعت 18:19

صمیمم عاشقتم رسما.اخه تو چه طوری اینقد خوب و فهمیده و پرفکتی؟

آفرین جمعه 23 دی 1390 ساعت 17:58 http://afarin55.persianblog.ir/

چقدر منتظرت بودم و چقدر بهت سرزدم.
از نوشتنت لذت بردم.واقعا اگه ما خودمونو دوست نداشته باشیم که زندگیمون لذت بخش نیست.اون وقت از همه طلبکار میشیم.
قربون پسرک شیرین زبونت برم که میگه منم قرص میخورم و گریه هم نمیکنم.
می تونم درک کنم حالتو وقتی یونا اینو بهت گفته.(پست پسرک من رو بخون )
یه سوال تخصصی هم دارم .کلاس زبان خوب و معتبر برای بچه های سن راهنمایی در مشهد کجا می تونم ثبت نام کنم.

ببین محدوده زندگی شما خیلی مهمه.. مثلا نمیشه شما اخر وکیل اباد باشی بعد هر روز هی بری سه راه ادبیات و برگردی ..اذیت میشه ادم...
حافظ ...جهاد دانشگاهی ..کانون زیان

ممنونم از محبت های زیادت

نور جمعه 23 دی 1390 ساعت 14:59

هر خطی رو که میخوندم یه حرف برای گفتن توی ذهنم رژه میرفت اما الان فقط میخوام بگم:

صمیم جان صمیمانه دوستت دارم
و همیشه از راه دور...از یه شهر دیگه...برات "ارزشمندترین هدیه هامو" میفرستم.
"دعا"های من بسمت تو روانست...میبوسمت.

من بیشتر از همیشه این دعاهای خوب و گرم رو لازم دارم الان..
مرسی

sara جمعه 23 دی 1390 ساعت 14:51 http://attitmani.blogfa.com

azizam ma ham doset darimmmmmmmmmmmmmm

مریم و علی جمعه 23 دی 1390 ساعت 14:02 http://alidelam.blogfa.com

صمیم ام دوستت دارم...
دلگیر نباش شاید فشار روش زیاد بوده چون بهتر از همه میدونه چقد تربیت بچه برات مهمه خواسته 1 حرفی گفته باشه!!

این دلداری دادنت منو مردوند!

ماتی جمعه 23 دی 1390 ساعت 13:12 http://mamatitio.persianblog.ir/

چقــــــــــــــــدر حس خوب توی این نوشته بود. چقدر آرامش. چقدر آسودگی. خوشبختیت پایدار صمیم مهربون

چه جالب که منم زیاد اهل دوست و مهمونی و ... نیستم. اما گاه گاهی که پیش میاد، بعدش پر میشم از حس زندگی

خیلی خوشحالم برای شما

میخوام سعی کنم همینقدر مثل شما مثبت نگر باشم. البته هستم! ولی بعد از این بیشتر!

چقدر خوب که تو این ها رو توی نوشته ی من حس کردی ...
ممنونم از همراهی هات

بهناز جمعه 23 دی 1390 ساعت 12:30 http://narin86.persianblog.ir

می دونی صمیم وقتی این طوری از زندگیت می نویسی خیال ما هم راحت میشه که یه زندگی عادی مث زندگی تو داریم.

اردیبهشتی جمعه 23 دی 1390 ساعت 09:49 http://tanhaeeii.blogfa.com

چقدر دوست داشتنی هستی همینطور پسر کوچولوت
خیلی خوشم اومده ازین جا
اولین بار اسم وبت رو توی جشن پرشین شنیدم و الان پشیمونم چرا زودتر نیومدم اینجا
برای خودم نوشتت خیلی خوشگل بود

قربونت عزیزم.

نرگس جمعه 23 دی 1390 ساعت 07:08

عالی، عالی، عالی.

مرسی مرسی مرسی

مامان نیکان جمعه 23 دی 1390 ساعت 04:00

صمیم بعضی وقتها که نوشته هات رو می خونم از خودم نا امید میشم که اینقدر گاهی ضعیفم علیرغم همه توانایی هایی که دارم. این خیلی خوبه که خودت را دوست داری. البته بگم تو برای من بهترینی یک الگو و نمونه... هرچند استفاده نمی کنم.
شاد باشی همیشه گلم

من مدت ها با خودم خوب رفتار نمیکردم..در ظاهر نه ها..در درونم...
میخوام دیگه باهاش مهربون باشم..

کمالی جمعه 23 دی 1390 ساعت 03:17

خسته نباشی ازترجمه وآفرین با این شیوه ات مظلب امروزت منوامیدوارکرد به خودم گاهی فکرمیکنم بعضی اتفاقا فقط برای من پیش میاد(درباب تربیت بچه واختلاف نظر)اما مطلب شما منومتوجه کرد
تازگیها آمدم این طرفا دوستhttp://katebane.persianblog.ir/ داری سری بزن

ممنونم

مامان الهام جمعه 23 دی 1390 ساعت 00:57 http://hesamadin1390.blogfa.com

سلام صمیم خانوم
من تازه دو روزه که با وبلاگت آشنا شدم البته از طریق وبلاگ رژیمت یعنی samim68kilo
داشتم دنبال یه شام رژیمی می گشتم که اون وبلاگت برام اومد. از نثر نوشته هات خیلی خوشم اومد و سریع ادت کردم ولی امروز که به این وبلاگت سر زدم دیدم که چقدر تغییر کردی .نثرت خیلی تغییر کرده حتی احساس کردم اون صمیم قبلی که خیلی اکتیو بود تو نیستی
نمی دونم بچه دار شدن این شکلیت کرده یا روزگار
آخه منم تازگی خدا بهم یه پسر بلا داده نمی دونم یعنی منم دو سال دیگه مثل تو میشم؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
در مورد درد دلیم که کردی بهت بگم همه مشکلات خاص خودشون رو دارند تو حداقل پیش خانوادت هستی و کژدار مریض هواتو دارند ولی من که ازشون دورم و تازه با همدیگه هیچ رابطه ایم ندارم یا تو با مادر شوهرت خیلی رفیقی که این یه نعمت خیلی بزرگه ولی من مادر شوهرم با تمام محبتهایی که بهش می کنم بازم من و که عروس بزرگشم دوست نداره و خیلی بلاها سرم آورده ولی بازم ناشکر نیستم و دلم به شوهرو بچه ام خوشه که از همه دنیا بیشتر دوستشون دارم توام اینقدر افسرده نباش و کوچکترین خوشی تو زندگیت رو برای خودت بزرگش کن دنیا دو روزه برای ما یه روزش رفته و فقط یه روزه دیگه اش مونده پس این یک روزم به بهترین شکل ازش استفاده کن و خوش باش
اگه دوست داشته باشی خوشحال میشم منم اد کنی تا با همدیگه بیشتر آشنا بشیم
انشاالله که همیشه لبت خندون و دلت شاد باشه
بوسسسسسسسسسسسسسس

به احترام شما این کامنت که حس بدی بهم می داد رو حذف نکردم...
لطفا برای ادم های غمگین کمی مثبت تر بنویسین. یعنی چی که افسرده نباش ..مگه من افسرده ام حالا؟
همش میخوای بگی تغییر کردم و تازه نمی گین بهتر بزرگ تر شدم..میگین جک و جواد نیستم...

نارگل جمعه 23 دی 1390 ساعت 00:30

سلام اولش که خوندم یکم ناراحت شدم مخصوصا وقتی که بچه ات دستشو نشون میده ولی بعدش کلی خندیدم بابته اویزونی به در مثله همیشه بیستی صمیم

اینجا شادی دست چین نمیشه ..وسطش حرف های غم انگیز هم میاد توی نایلون خریدت...
بوووووووووووس

وبنوشته های یک ماما پنج‌شنبه 22 دی 1390 ساعت 23:31 http://newmama.mihanblog.com/

جیگر خودتو نوشته هات صمیم جان
اینقدر جذاب و خوب نوشتی که وادارم کردی به شب به خیر با معنی همسر جان پاسخی ندم و نشستم تا تهش خوندم.
خسته نباشی

اون شب بخیر با معنیش منو کشتوند....
مرسی.

ساناز پنج‌شنبه 22 دی 1390 ساعت 22:45

من خیلی وقته که وبلاگت رو می خونم.از قبل از آمدن پسرک ماهت.همیشه لذت می بردم از نوشته هات.همیشه.ولی یک چیزی همه اش ذهنم را قلقلک می دهد . این که انگار تو و همسر قبلن یعنی قبل از آمدن پسرک عاشقتر بودید!!!! این طور نیست؟ نمی دانم شاید هم نوشته هایت فرق کرده نه حس شما دو تا به هم . که امیدوارم اینطور باشد.این سوال رو به خاطر فضولی نپرسیدم.دلیلش این است ما هم زندگی عاشقانه ایی داریم.حدود 5 سال است.و حالا داریم تصمیم می گیریم برای بچه دار شدن.ولی من ته دلم می ترسم.می ترسم که عاشقانه هایمان کمرنگ شود!

واقعیتش اینه که نه بچه داری ..که موضوعات جانبی کاری باعث شده این روزها وقت کمتری برای هم بتونیم بذاریم..بعد هم من واقع گرایانه به زندگیم نگاه می کنم و به نظرم یک سیر رو به رشد رو داریم طی می کنیم که برای من محسوس هست و رابطه مون عمق بیشتری گرفته الان..


ممنون از همراهی های این همه مدت

آنیتا پنج‌شنبه 22 دی 1390 ساعت 21:31

صمیم ام..دوستت دارم...روی ماهت را میبوسم...و قلب مهربانت را نوازش میکنم.

الهیییییییییییی

خاتون پنج‌شنبه 22 دی 1390 ساعت 19:13 http://nargesdailyprog.persianblog.ir

کاش همه مثل شما بتوانیم همه چیز رو حتی مثلا یک مامان کمی متفاوت رو به این راحتی بپذیریم. خوش باشی همیشه

ممنون از لطفت عزیزم.

بهار پنج‌شنبه 22 دی 1390 ساعت 19:01

سلام صمیم جون.یعنی من عاشق اینجور حرف زدنها و طرز فکرتم. نفسیییییییییییییی بخدا

مریم توپولی پنج‌شنبه 22 دی 1390 ساعت 18:59 http://man-va-to-va-ma.blogsky.com

سلام عزیزم چقدر خوبه که با خودت روراستی
حقیقت رو بگم من نیستم اصلا بلد نیستم اینقدر در مورد خودم صادق باشم و اینطوری خودم رو دوست داشته باشم من فقط جنبه شاد و شنگول وجودم رو دوست دارم نه اون مریم توپول بد اخلاق غرغرو رو کاش میشد از دستش راحت بشم
راستی امیدوارم گرمای زندگی دوباره برگرده سرما خیلی بده با اینکه من زمستون رو خیلی دوست دارم ولی از هوای سرد توی خونه متنفرم

نگو از دستش راحت شم..قهر میکنه میره ها...

آتوسا پنج‌شنبه 22 دی 1390 ساعت 18:19

خیلی مطلب این دفعه ای پربار هس . باید چن بار خونده شه . در رابطه با مامانت تو خیلی خوب داری عمل می کنی . در رابطه با قوم شوهرم ... که دیگه معلومه که گل کاشتی ! ...البته به نظر من اونام خیلی با محبتن ... ( الکی نمی گما ؛ تجربه ۱۱ سال مادر شوهر داری رو دارممممم ! ) ولی در رابطه با شوهر .. ؛ خوب ما که تو جزییات رابگه شما نیستیم ؛ ولی به نطر می یاد هر دوتون حق دارین و یعنی سخته ولی یه جور دیگه بهش بفهمون که ناراحتت کرده ... یا ؛ خلاصه خودتو اذیت نکن .

میدونی من یا در باره چیزی حرف میزنم یا سکوت می کنم.. این یعنی زیادی اون مساله ناراحتم کرده که حرف هم نمی زنم..
الان چون رسما ازم عذر خواهی شد توی این چند روز تعطیلی ..حالم خیلی خوبه ..
مرسی از این همه تعریف ...

sepideh پنج‌شنبه 22 دی 1390 ساعت 17:38 http://lahzehayesepid.blogsky.com/


دلممم مهمونی خواستتتتتتت...

این امتحانا دارم منو دق میدهههه..

من هم الان دیگه امتحان رو دوست ندارم.

افسانه پنج‌شنبه 22 دی 1390 ساعت 17:32 http://gtale.blogsky.com/

سلام
صمیم عزیزم انشالله خوشبخت بشید(آیکون بوس )

مرسی عزیزم.

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد