من و همسرم عاشقانه هم را دوست داریم.

صمیم-۲۹و اندی سن!- 12ساله ازدواج کرده-همسر و پسرکش رو میپرسته- عاشق تر از اونا کسی هست؟

من و همسرم عاشقانه هم را دوست داریم.

صمیم-۲۹و اندی سن!- 12ساله ازدواج کرده-همسر و پسرکش رو میپرسته- عاشق تر از اونا کسی هست؟

اش روغن دار!!

 

دلم نمی آد  ناراحتی شماها رو ببینم..منونم که همیشه و همه جوره همراه من بودین  توی همه غم نوشت هام...... پس  میریم  کمی  جو رو عوض  کنیم..با گریه هیچ کس  زنده نشده ..ولی با خنده ، دل های  مرده زنده می شن همیشه ...   

 

سلامممممممم 

اقا جان..اینقدر با روحیه ی  آدم بازی  نکنید ..باز  می گن چرا این نوعروسان!  یک جورایی رفتار  می کنند ..بعد از  مهمونی جمعه ی  من ،  مامان جون زنگ زدند که صمیم جان..این روزها نذری و اینا زیاد میاد برامون ..خواستم بگم  آشی که می فرستی برامون ( از شب مهمونی) زیاد نباشه عزیم..میمونه حیف میشه ..منو میگی؟!! کدوم آش!! آشی  در  کار  نیست دیگه..ماشالله همه نوش  جان کردند و به اندازه ناهار فردامون موند که تو ی هوای سرد  اونم تهش  در اومد..حالا شما فکر  کن من چجوری اینو باید بگم..خب مامان جون اخلاقی که دارند اینه که اصلا و ابدا تنها خوری  نمی کنه.شده یک نعلبکی  مثلا حلوا  بیارن براش  به من بخصوص و به جاری  جونم هم میده همون یک ذره رو..خجالت کشیدم خیلی ولی  نباید  جبهه رو خالی  میکردم!!  گفتم ای  وای  مامان جون..شما که میدونید من اهل اب  بستن به غذا نیستم..اشه دیگه..اگه می خواستم زیادش  کنم ممکن بود  خوب  جا نیفته و منم آرد و اینا هم به  آشم نمی زنم..خلاصه حالیش  کردم اشی  نمونده برار جان! 

 

بعد مامان جون هیچی  نگفت و فهمیدم کاملا سورپرایز!! شده با این کار من..یعنی  نه اینکه وظیفه ام هست که بدم براشون  نه..بحث  معرفت و اینا بود و اینکه من ضروری  ندیدم که اول  غذام برای  هووس  دونه شون بردارم بذارم کنار! خلاصه دیروز  زنگ زدند با خنده و شوخی که صمیم جان ..پدر  جون میگن  چه اش  خوشمزه ای  بود..دستت درد نکنه..یعنی  تو مایه های متلک ..از  کارهای  خیلی  کم و  بعید  مامان جون..من هم گفتم به پدر  جون سلام منو برسونین بگید انشالله یک آشی براتون  بپزم با نعنا داغ فراوون و روغن زیاد روش!! و شخصا تقدیمتون می کنم..اینا رو هم با خنده گفتم..!!  بنده خدا موند چی بگه ..بعد هم پدر جون که اومد  دیدن پسرک من سریع همون یک کاسه باقیمونده رو گرم کردم و  روش رو خیلی  خوشگل تزیین کردم و اوردم برای  پدر  جون..طفلکی  کلی خوشش اومد و تشکر  کرد و من فهمیدم اصلا همچین حرفی  نزده بودن بنده خدا..اینجا دیگه لازم دیدم اقداماتی  انجام بدم.اینطوری که بقیه آش که تقریبا دو سه قاشق بود رو ریختم داخل یک ظرف کوچیک که مال مهد کودک بچه هست و دادم بهشون و گفتم اینو  ببرین خونه یه وقت هوس  کردید دو قاشق  دیگه بخورید ..من رفتار و لحنم خیلی  خوب بود و  سو تفاه نشد براشون..پدر شوهرم هم کلا آدم ساده و بی شیله پیله ای  هست ..شب  باز  مامان جون زنگ زد حال و احوال کنه و با تعجب  گفت اون ظرفه چی بود دادی  پدر  جون؟ منم گفتم طفلک پدر جون سهم آشش رو خورد .انشاله اون آش  دومی  یک وجب روغنی رو برای  شما در  نظر دارم درست کنم و هر  هر  خندیدم..کوفت کاری!!  دیگه مادر  شوهر  ول می کنه عروس  گیر  میده!!! خلاصه یک کم اینجوری  اونجوری  شد  مامان جون و  بعد هم تمام..خب  دیگه از  من نخوان یادم باشه توی  اون شلوغی  مهمون داری  حتما یاد این چیزها هم باشم.هر چند قبول دارم وقتی  خودشو ن اینقدرررررررررررر  به ما محبت دارند تو ی این چیزها خب  توقع زیادی نیست .. الان که فکر  می کنم میبینم شاید این که گفتم اون شب برای یکی  از مهمون هام  آش دادم برد برای فرداش  یک ذره حساسشون کرده ..خلاصه که این صمیم در  عین اینکه بره و رام هست یک وقت هایی  رگه های پلنگ سانانش  میاد رو ..مراقب   پای  خودتون باشید  ملت!! 

 

 

من نمی دونم شماها شام ناهار  چی  درست می کنید مگه؟ این همسر بنده کلا لازانیا ..ماکارونی  .بادمجان و اینارو اصلا غذا نمیدونه..یعنی  مثلا ماکارونی  می خوره یک دیس! با ته دیگ  سیب زمینی و اینا بعد  یکربع بعدش  میگه  گشنمه صمیم ..چی د اریم؟ وقتی هم چشم های  گرد منو میبینه میگه مگه آدم با این نخ نخ ها سیر  می شه!!  باز  کاموا بود یک چیزی !!( منظورش  ماکارونی  ضخیم از این غنی شده های  تک هست ) ..نون..نون.. نون... سوره مورد علاقه اش  هم فکر  کنم  والنون و القلم باشه!!! آخه عاشق  سوپ قلمه این بشر!  

 

از  شهر پدری  مهمون اومده بود... خونه بابا بودیم و  بنده خدا برای  دو تا گوگولی های من و خواهرم کادو اورده بودند .. این بابام جان ما هم که انگار بافیثاغورث  یاچمدونم مسیح مقدس  داره حرف میزنه..همچین قلمبه سلمبه رفتار  میکرد طفلک اقاهه معذب بود همش ..من  هم ادا بازی های  خودم رو در  می اوردم و به بابا هم اصلا نگاه نمی کردم..خب  اومده دلش باز شه نیومده که  برای یک سیگار  کشیدن بابا زیر بغلش رو بگیره و اون هم تا کمر  خم شه و انقدرررررررر برای این که کدوم یکی برن توی  اتاق بابا اول!! با هم تعارف کنند .باابا  بکن برو تو اتاق درم ببند یک سیگار با حال بکش  اینقدر  جوون مردم رو جون به سر  نکن دیگه!! ینی اینطوری فکر  کنید که بابا اومده جلوی  مهمون بخت برگشته  تعظیم میکنه میگه قربان اجازه میفرمایید برم لباس راحتی   منزل رو بر اندامم استوار  گردانم؟ یه چیزی تو این مایه ها که بابام جان میشه برم این شلوار  سفت و سخت رو در بیارم همون شلوار  کردی  خودمون رو تنم کنم؟ خب  این که اینقدر  زور  زدن نداشت که! اون هم  بلند شد ایستاد تا کمر  تعظیم کرد گفت استدعا دارم قربانتان بشوم..!!  من هم کر و کر به این قاجار بازی ها میخندیدم... کادوهاش رو که باز  کردیم من رو به میهمان گفتم خب  حالا با این کادوهای  خوشگل  شما مهمونی  از  عصرونه به شام تغیر  می کنه و  ما براتون شام میاریم!!  بابا که سیاه شد!! ظرف  مرد و زنده شد از  رنگ و روی بابا ..لبخند زد و گفت مرسی که شام  پذیرای من هستید بانو!!  من هم نیشم باز و گفتم خدا به خیر کرد که ما  پسندیدیم!!  وگرنه شام نون و انگور  در  خدمت بودیم!!  دیدم صبا داره زنگ میزنه اورژانس بیان بابا روببرون احیای  قلبی - ریویش  کنند!!  خب  عزیزم  اینقدر  نکن این کارها رو ..من که نیم تونم برم توی  بسته ی شما و شکل قالب  شما بشم.. حالا این بنده خدا انقدر  اهل راحتی و  خوش گذشتن هست که حد نداره..نا سلامتی  فامیل هستیم و دیدیم  هم رو  جاهای  مختلف ..بیچاره موقع خواب   موبایلش رو زیر  متکاش  می ذاره..به خدمه هتل می سپاره هر  تلفنی رو وصل کنند بهش ..با کت شلوار  می خوابه نکنه بابا یک وقت بهش زنگ بزنه و میسد کال بشه!!  یا قمر  بنی  هاشم..این بابا رو درست کن ترو خدا... به رییس  اون هتله اگه بگن جناب  سرهنگ فلانی  زنگ زدن  این پاهاش  شروع میکنه تیک تیک لرزیدن...آخه بابای  محترم چون درجه نظامی  شون هم سرهنگ تمام هست( والله ما هم شندیدیم ولی  ندیدم به جان خودمون!)   ولی  هیچ وقت درجه نمی ذاره  و  عشق  می کنه بالقب  خشک و خالیش  اینه که میدونه کدوم جناب  سرهنگ منتظرشه!! این بابا رو ول کنن ها میره برای  خودش  لقب و کارت ویزیت  دریا سالاری هم درست می کنه بس که عشق  این چیزها رو داره ...خلاصه مهمونی  تموم شد و ما جف جف رو انداختیم تو ماشین و برو  دور  دور بازی .. تازه اونجحا یک نفسی  کشید و گفت لا مصبا!! شماها  چرا اینقدر  منو دست انداختید  امشب!!  بابا بفهمه جف  جف  گفته لا مصب به ماها..اون رگ کردیش  میزنه بیرون و  با شمشیر گردن همین مهمون عزیزش رو بیخ تا بیخ  گوگوری  مگوری  می کنه....به جان خودم  این پدر شوهر  من که میرن خونه بابا اینا  یعنی قیافه شون دیدنی  میشه ..به این میخ های رو دیوار  هم جرات ندارند نگاه کنند ..بابا با چشماش  وسط راه گیرشون می اندازه و میگه قربان!!  معماری  منزل ما مصدع اوقات حضرت عالی شده اند؟  ..بعد اینقدر    صاف و صوف  می شینن و  همش  چایی  میخورن!! خود اقا جان ما چایی  خور  فوق  حرفه ای  هستند هی به ناف  مهمون هم چای  می بنده... مصیبتتی  داریم هابا این مهمون های  شهر  پدری  و غیر  پدری مون.. ...سایه اشون مستدام الهی ...  

 

 

 دیشب   خواهر  همسر گرفت صمیم جان! این کتاب های  اضافه ات رو میدی من ببرم..چند تا از  دیوان های  شعرت رو میخوام؟ من هم بادی به غبغب  انداختم و گفتم چیزه..ببین  من نیت  کتابخونه عمومی  کردم..تو اگه دوسه روزه !! کارت راه می افته  باهاشون خب ببر زود بیار ... بعد قیافه خواهر شوهره  یک جوری شد  جورستون!!! بعد گفت نه مرسی!!  من دیدم خیلی  تابلو شد  عروس بازی ام..گفتم ببین عزیزم  بذار  از   همسری بپرسم..بعد بدو بدو رفتم جلوی  چشم های  شش تا شده ی  خواهر شوهر  گفتم چیزه علی  جان..من به  ..جون گفتم هر  چی خواستی بردار ببر برای  خودت فقط  هر وقت لازم نداشتی  بیار که ما بدیم دو نفر  دیگه هم استفاده  کنند ازش!!!  علی هم گفت  اره خوبه ..ببر  فلانی  جان..و لبخندی  بس  گشاد زدم به خواهر شوهر که این فک و اجزای  ثابت صورتش   هنوز رو  زمین ناناش  میکرد!!! خیلی ضایع بود .ولی  خب  لازم بود  این تیکه رو بیام!!   

 

من با خبرهای  خوب  میام شنبه انشالله... 

مراقب خودتون باشید ... 

 

   پ.ن. 

 

صمیم ام 

  

من هنوز تو را

مثل

"تمام شد مشق شبم"

دوست دارم... 

  

 

 

 

نظرات 27 + ارسال نظر
راحیل یکشنبه 16 بهمن 1390 ساعت 18:04

با سلام صمیم جان از مطالب و وبلاگتون بی نهایت سپاسگذارم . من به راهنماییتون احنیاج دارم مفصله نمیتونم اینجا بگم،بلکه یه راهی تونستید جلو پام بذارید و به یک انسان کمک کرده باشید و ثواب کارتونو ببرید.همینقدر بگم که خوشا به سعادتت.مادر شوهر من به خاطر اینکه خواهر شوهرم با همسرم لج افتاد حتی توی مراسم عقدمون هم نبودن بدون هیچ مراسمی رفتیم سر زندگیمون و تا حالا هم به هر دری زدم حتی حاضر نیستن منو ببینن .همسرم بی نظیره اما چه فایده خونوادش اینقدر بی انصافن جز پدر همسرم هیچکدوم نه با من نه با همسرم حرف نمیزنن موندم چیکار کنم تو رو خدا کمکم کن.

میشه به من یه ایمیل بدی .؟

الهام شنبه 8 بهمن 1390 ساعت 21:55

سلام من همیشه خاموش نظراتتون رو میخونم عزیزم اما با عرض شرمندگی باید بگم که اصلا کاره درستی نبود این که چند قاشق اش رو توسط پدر شوهرتون اونهم تو طرف مهدکودک بچه برای مادرشوهرتون فرستادید....در هرصورت صلاح مملکت خویش......اصلا چه طوری روت شد اینو این جا بنویسی؟؟؟؟؟؟؟

من کاری رو می کنم که به نظر خودم درست هست ..خیلی هم جواب گرفتم..
مشکلتون حل شد الان؟

هستی شنبه 8 بهمن 1390 ساعت 13:13

مرسی خانومی از جوابت رابطه با 2 برادر نه خیلی صمیمی هستن نه اینکه اصلا اهل رفت و آمد با هم نباشن

سمیه شنبه 8 بهمن 1390 ساعت 11:17

صمیم جان می بینم که توهم ....
مطمئنم که هرچی گفتی از روی بد جنسی نبوده فقط بخاطر این بوده که با برنامه های خودت مطابق نبوده . راستش و بخوای خیلی دوست دارم من هم ای سیاستها رو بلد شم و در موقع لزوم بکار ببرم.من که بعد از گذشتن 6 سال هنوز خیلی نابلدم در رفتار با خانواده شوهر. نه اینکه بخوام بی احترامی یا توهین کنم فقط اعتقاد دارم بعضی رفتارها مثل برخوردهای تو لازمه که طرف حساب کار دستش بیاد و یه چیزهایی رو بدونه و رعایت کنه و انتظار بیجا نداشته باشه...
یه کلاس آموزشی بذار دیگه....

ببخشیییییییییییییییید زیادی غیبت داشتم والا سرم شلوغه .
میگم صمیم جان مادر شوهرت تا عمر داره آش از یادش نمیره بنده خدا فکر کنم آلرژی پیدا کرده به کلمه آش.
اون تیکه مهمون هم که خدائیش آخر خنده بود دستت درد نکنه دلم وا شد .
یونا خان چطوره؟ از طرف من خیلی ببوسش

عزیزکم..مرسی از محبتت ..تو با این همه گرفتاری چقدر به من لطف درای همیشه ...

اره حالا بگم بعدش باز چکار کردم منو می کشید همه تون...

مریم توپولی جمعه 7 بهمن 1390 ساعت 17:09 http://www.man-va-to-ma.blogsky.com

خوب خودت رو نباختی اگر من بودم بد ضایع میشدم عزیز
خوشحالم که دوباره خوشحالی صمیم ام

ماهنوش جمعه 7 بهمن 1390 ساعت 16:54 http://bottom-of-my-heart.persianblog.ir/

عجب ماجراهایی صمیم جان ! خدانگهداره پدرت رو خیلی بامزس :)
طفلی خواهر علی .. مادر شوهر هم فک کنم شانس اورده که دوسش داری ؛)
منتظر خبرهای خوشتیم !

مامان نیکان جمعه 7 بهمن 1390 ساعت 04:50 http://www.gol-dooneh.blogfa.com/

دیم دیری دی دام....
صمیم "عروس" رونمایی می شود!

من می گفتم پس این خواهر شوهر صمیم چزا اصلا تو نوشته هاش پیداش نیست!... نگو طفی با این زبود عروس مجالی برای رخ نمایی ندارد!!! :))))))

خیلی عاشقتم صمیم :*

آفرین جمعه 7 بهمن 1390 ساعت 00:56 http://afarin55.persianblog.ir/

حالا که اینقدر مامان جون مهربونه.یادت نره سری بعد حتما یه ظرف اش براش کنار بذاری

امی پنج‌شنبه 6 بهمن 1390 ساعت 15:43 http://weineurope.blogsky.com

صمیم عزیزم روح برادرت شاد باشه، خودت خواستی جو رو عوض کنی پس در موردش چیز بیشتری نمی نویسم.
خوشحالم که گاهی در برابر حرفای مادر همسرت عکس العمل نشون می دی اینطوری محدوده تو براشون یادآوری می شه و کسی اینطوری فکر نمی کنه که می تونه هرطوری دوست داشت باهات رفتار کنه یا ازت همیشه توقع محبت بی حد و حصر داشته باشه، این خیلی روش خوبیه و احترامت هم همیشه پیششون محفوظ می مونه، می دونی من همیشه این ضرب المثل رو در نظر دارم که:
لطف مکرر حق مسلم شود ...
و برای همین همیشه مواظبم که نرمش و ملایمتم بین خانواده همسرم عادی نشه و فکر نکنن عروسشون « وظیفه داره » همیشه خوب باشه و هر رفتاری داشته باشن صداش درنیاد گاهی عرض اندام رگه های پلنگ سانان شخصیت آدم لازمه که حساب کار دست بقیه بیاد!
عاشق اینطور روزانه نویسی ها هستم که آدم ازشون یه چیزی یاد می گیره یا یه چیزی بهش یادآوری می شه.

دقیقا .. چقدر خوبه تو از دید من نگاه کردی به قضیه و نگفتی حالا این همه محبت کردند این رو هم دندون رو جیگر میذاشتی صمیم!!

مرسی امی عزیزکم .. مامانی خوب

masi پنج‌شنبه 6 بهمن 1390 ساعت 14:14 http://www.ribbonlearn.blogfa.com

اینجا که نوشتی
( والله ما هم شندیدیم ولی ندیدم به جان خودمون!)
آدمو یاد دایی جان ناپلئون میندازی بد نبود اولش هم مینوشتی
تا قبر آآآآ!!!!!

برای تو پنج‌شنبه 6 بهمن 1390 ساعت 12:39 http://www.dearlover.blogfa.com

سلام خانومی

بابا حسابی جواب این مادر شوشو و خواهر شوهر رو داد ها

چقدر از تعریفت در مورد مهمان بابات خندم گرفت دختر الهی که همیشه لب خندون و دلت شاد باشه

بهناز پنج‌شنبه 6 بهمن 1390 ساعت 11:25 http://narin86.persianblog.ir

وووی صمیم اصن بهت نمیاد... مادرشوهر رو چزوندی کامل

پیراشکی عشق پنج‌شنبه 6 بهمن 1390 ساعت 09:41

با این اوصاف که از پدرت کردی و چیزایی که از قبل از مادرت گفته بودی پدر و مادرت باید زوج خیلی باحالی باشن. امیدوارم همیشه زیر سایه شون شاد باشین.

ملودی پنج‌شنبه 6 بهمن 1390 ساعت 09:36

سلام به صمیم جون آش پز اونم از نوع روغن داررررر!!!! مرده بودم از خنده با این آش روغن دار تو . حالا تو به این میگی رگه ی پلنگ سانان ؟؟؟!!!!! به نظر من که حرفت خیلی هم طبیعی بوده خوب وقتی گفتی که اش زیاد نیومده دیگه نباید دنباله شو میگرفتن تا تو آش روغن دار درست کنی . هیییییی دل من شاد شد خواهر جان بالاخره یه عروسی هم پیدا بشه برای فامیل شوهر یه اش بپزه که یه وجب روغن روش باشه من که در حسرت آش پختن موندم !!!! اونوقت اومدم اینجا تو رو تشویق میکنم . به جان خودم دوتا مشوق مثل من داشته باشی فردا پس فردا مادر شوهرت یه کیییلو حلوا هم بپزه یه قاشق برای شما نمیفرسته !!!!!! (ملودی دوست ناباب!!!!)ما هم برای ناهار شام همیشه غذاهای پر درد سر و اینا درست میکنیم اصلا من که دو جور غذا درست میکنم یه موقع حاج آقا میلشون به یکی نکشید اون یکی رو بخوره !!!!(ملودی با دماغ پینوکیو یی و در حال خالی بندی !!!) اما خوب دور از شوخی ما هم برای شام ماکارانی درست میکنیم انگار هنوز جا نیفتاده مثلا یه ناهار روز تعطیل هم مارارانی یا لازانیا باشه . خدا الهی بابا رو براتون حفظ کنه با این همه دیسیپلین . خیلی بامزه بود بیچاره مهمون مجبور میشه دو سه تا عصا قورت بده سیییخ بشینه و کلام و کلمه ای اینور اونور نگه !!!! :))
اوا صمیم تو هم که مثل من شدی تو کتاب دادن همون جریان مال خودمه نمییییدم !!!!! ایشالا همیشه و همیشه خوش خبر باشی صمیم گل و دوست داشتنی بوووووووووس برای خودت و یونا ی گل


عاشق این همه مرامت ام..مرسی ملودی ..حرفات همیشه منو خوب و روبراه میکنه.

هما پنج‌شنبه 6 بهمن 1390 ساعت 01:31 http://alone55555.blogfa.com/

ای امان از دست تو.عزیزم تو ادمو میکشی از خنده البته چند وقت یبارم که حسابی غمزدمون میکنی ولی کلا بیسته بیستی بخدا خیلی دوستت دارم خیلی روحیمو شاد کردی با این پستت
ماچچچچچچچچچچچچچچ

عسل چهارشنبه 5 بهمن 1390 ساعت 23:38

خیلی وقته فقط میخونم اینجا رو آروم و بیصدا اما الان که یادبود سپهر رو خوندم گر گرفتم از غم سنگین یه مادر و بغض خواهر . خداااااااااااااااایا خودت کمک کن . خدا همیییییییییییییشه یونا رو برات حفظ کنه .
ببخشید که تو این پست نظر گذاشتم اما نتونستم فقط بخونم . خدایش رحمت کند .

معصومه چهارشنبه 5 بهمن 1390 ساعت 23:07 http://parham088.blogfa.com/

این آش روغن دار از اینجا دهن ما رو سوخت چه برسه به اونی که بخوره!!!

روجا چهارشنبه 5 بهمن 1390 ساعت 20:47

عنوان وبلاگت رو می بینم ( توی گودر) کهیر میزنم!

چرا خو؟

یاسمن چهارشنبه 5 بهمن 1390 ساعت 18:19 http://khoneye-kochike-ma.blogfa.com

وااااااااااای صمیم چیکار کردی با قوم شوهر یهو شورش نکنن.الهی همیشه زنده باشی عزیزم

حنا چهارشنبه 5 بهمن 1390 ساعت 18:17 http://WWW.Doosjoon.blogfa.com

چه بلا شدی تو صمیم جان. همه رو با هم از دم تیغ میگذرونیااا. حالا یه آش بپز عزیزم دیگه.

زهرا چهارشنبه 5 بهمن 1390 ساعت 16:51 http://tahmineh63.persianblog.ir

صمیم جان این روی نیمه بدجنسانه ات هم خیلی جذابه...من که دارم روی حرف زدنم کار میکنم کلاس تمرینی خوب بود خانوم...جلسه بعدی کیه؟
عاشق این پینوشتهات شدم...خیلی صمیمانه است...

هستی چهارشنبه 5 بهمن 1390 ساعت 16:17

خانومی من متوجه نشدم چرا جواب خواهر همسرتو اونطوری دادی ازش دلخور بودی ؟

نه مسلمه که نبودم...خب من تصمیم بهتری داشتم برای کتاب هامون..نمی خواستم از این خون برن گرفتار قفسه ی کتاب خونه ی یک خونه دیگه بشن و راکد بمونن.

نوشین چهارشنبه 5 بهمن 1390 ساعت 15:04

سلام،ببخش صمیم خانوم اگه سوالم یکم بی ربط با پستتون هست،ما مهمونی دوره داریم این سری هم افتاده به من با خانواده همسرم اینا،میشه دوستان هرکس بنظرش میاد بگه من غذاچی بپزم؟فقط زرشک پلو وقرمه سبزی نباشه.تشکر

هنوز نگفتی سطح مهمونی و انتظار خودت و سلیقه مهمونات و مهم تر از همه توانایی خودت چطوره ؟

آرزو چهارشنبه 5 بهمن 1390 ساعت 14:40

صمیم نازنینم
سلام
میبینم که شماهم بله؟
البته من ندیده می توانم قسم بخورم مادر شوهر و خواهر شوهرت تو را دوست دارند و عاشقت هستند . به زعم من شما از آن دسته عروس هایی هستی که همین شوخی هایت نیز دل مادر شوهر و خواهر شوهر را می برد.همیشه همینطور شاد باشی

هستی چهارشنبه 5 بهمن 1390 ساعت 13:52

عزیزم وقتی مادر همسرت اینقدر مهربون و بامحبته کاش از اول مهمونی یه ظرف آش براش جدا می ذاشتی خانومی یه درخواستی ازت دارم میشه درباره برخورد با جاری بیشتر بنویسی ؟ با جاری که اخلاقش این مدلیه که سعی می کنه تو جمع زیاد با تو طرف صحبت نشه و با بقیه بیشتر گرم می گیره البته بعضی وقتا هم خوبه آدم می مونه چطوری باهاش برخورد کنه ؟ بعضیا می گن روی تو حساسه ولی واقعا نمی دونم چرا ؟ نه من از خوشگلترم نه وضع مالیمون ازش بهتره که باعث حساسیتش بشه
نظر تو چیه خانومی

وقتی برای مامان خودم یا خواهرم یا جاری جون و هیچ کس دیگه نذاشتم اصلا لازم نددیم برای اونا کنار بذارم..راستش مهمون هام هم دفعه اولشون بود و نمی خواستم کم و کسر باشه ..

کلا من باشم میرم تو فاز رسمی بودن.. مگه یویو هستم که وقتی باهام خوبن بخندم وقتی اخم و تخمه منم اخم کنم ..یا حداقلش رسمی و مهربو میشم .. نه خیلی هم جدی .. خیلی رابطه دو تا برادر مهمه این وسط ..اگه اون رو بدونم بهتر میتونم تصمیم بگیرم چکار کنم...

سما چهارشنبه 5 بهمن 1390 ساعت 13:49 http://http://amntarinjadeh.blogfa.com/

من معمولا خاموش میخونمتون خانمی.یه وقت ناراحت نشی از حرفم صمیم ولی به نظرت بد نبود دو سه تا قاشق آشو با پدرشوهر راهی کردی؟یه جورایی صورت جالبی نداشت انگاری.

خودشون گفتند بفرستم براشون..من منظورم توهین نبود .

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد