من و همسرم عاشقانه هم را دوست داریم.

صمیم-۲۹و اندی سن!- 12ساله ازدواج کرده-همسر و پسرکش رو میپرسته- عاشق تر از اونا کسی هست؟

من و همسرم عاشقانه هم را دوست داریم.

صمیم-۲۹و اندی سن!- 12ساله ازدواج کرده-همسر و پسرکش رو میپرسته- عاشق تر از اونا کسی هست؟

سه نفری های ما

 

دیروز  روز  خیلی  خوبی بود. با علی  رفتیم مهد دنبال پسرک و وقتی رسیدیم خونه در  کمال ارامش  دیدیم الهی  شکر!  تو خونه ناهار  اماده نداریم.یخچال هم صاف صاف .. روز قبلش  من غذاهای  نصفه نیمه رو معدوم کرده بودم .بعد  هم با مظلومیت نگاه کردم که الان چی  درست کنم ساعت ۳.۳۰ عصر؟  اخیییییییی  طفلک!  عزیزم  میتونی صبر  کنی  دو سوته  خوراک مرغ درست کنم؟ ( منظورم دو ساعته بود که طرف  بگه نه!)  و اینطوری شد که به تن ماهی و  برنج سفید رضایت دادیم و  رفتیم بعدش بخوابیم..تا خرخره زیر پتو بودیم من و علی و این بچه هم خواب  انگار  نه انگار ..جفت پا می پرید روی  شکم بابای چرتی ! بعد علی  گفت بیا باهاش بازی کنیم   خسته شه بخوابه ..و این بازی  کردن  همانا و سر  کله ای که به هم میخورد و دنگ و دونگ  از تو اتاق  و روی  تخت هم همان..خیلی خوش گذشت ..خنده های  این بچه انقدررررررر بلند و مردونه هست که به قول خواهرم ادم تو دلش  میگه مرررررررتیکه! قربونت بشم... بعد ما داشتیم چرت میزدیم که من ژیشنهاد کردم حالا که نمیخوابه بیا ببریمش  پارک کودک ..رفتیم و دیدم ای داد بیداد.این جاش  عوض شده و  خلاصه مکان جدید رو پیدا کردیم و پسرک ذوق  کنان رفت سراغ  اسباب بازی ها و  استخر  توپ و ما هم به مربی اونجا شیر و بیسکوییت دادیم  و وسایل دیگه بچه رو و خودمون هم رفتیم ددر... 

 

این پیاده روی توی هوای  سرد و دست تو دست هم اون هم دو ساعت تمام خیلی  لازم  بود..کلی برای  پسرکم لباس  پسند کردم که بیام سر فرصت با خودش بخرم..یه جا یارو فروشندهه یک کاپشن  اورده  دید من خیلی  مشتری  پسندانه نگش کردم  ول نکرد ..من میگم باید خود بچه باشه تا بپوشه ببینم سایزش هست یا نه ..اون هم اصرار که نه این برای بچه ۴ ساله هم خوبه خانم..شما میترسی  اندازه نباشه؟ هی میگم آقا جان! بچه من قدش بلنده و  کمی  تپل و زیر این لباس هم حداقل دو تا لباس  دیگه که بکیش بافت هست  من تنش  می کنم..نمیشه که  بهش  بچسبه..بچه باید ازاد باشه..اینم  الکی  میگفت  همین یکی مونده..من هم   بعد از دو ساعت بلاخره یک لباس  این مدلی چشمم رو  گرفته بود و از طرفی  حتما میخواستم تن پسرک ببینم چطوری هست و اصلا مدل و رنگش بهش میاد یا نه ..خلاصه اومدم بیرون و جالب  فروشنده های  اون مغازه بودن که من به جان خودم توی این یکی دو سال اخیر  این حجم از  کرم پودر و  پنکک و بمال...و..نی به صورتم  نزده بودم که اینا با ۱۷ یا فوقش  ۲۰ سال سن به خودشون زده بودند... یعنی  طرف صورتش نارنجی شده بود از بس  برنزه مثلا خواسته بود بشه ... بخدا خودشون همینطوری  خوشگل تر بودن به نظر من...موها که نگو..کوهان بود  از بس  بالا  بسته بودن وسط  این کله..بابا یه ذره ظرافتی ..سلیقه ای ..چیزی ..میگم بچه های  این سن همشون این ریختی  هستن یا اینا اینجوری بودن؟  والله پایین شهر هم نبود که بگم ضایع بازی و ندید بدی بازی  در  اوردن ..اونجاها هم از  این خبرا نیست  بابا ...خیلی هاشون جنبه دارند و ساده هستند نه این طوری  دیگه  ... بعد یه جا علی  گفت ببین زمان مخ زدن رسیده به چند ثانیه!! طرف  از  داروخونه اومد بیرون و  یه خورده با  یه دختره  توی  ماشین جلوی  داروخونه حرف زد و بگو بخندی  سوار شدن و  رفتن و  من هم مات! یعنی  دختره تو ماشینش   منتظر   بود کنار  خیابون انگار  نه پسره! الهی  همه شون خوشششششششبخت بشن توی  همون چند ساعت!!! 

 

 

 از وقتی  بیشتر برای  پسرک وقت میذاریم و بخصوص دو تایی با هم و  با هیجان باهاش  بازی  می کنیم خیلی  بهتر شده...یعنی  مشکلی  نداشت اونطوری  ولی خب قبلا ها این بچه اصلا به ادم بوس  نمی داد..کلا  اهل اینکه بشینه توی بغل و اروم باشه نبود ..برای بوس  هم باید ازش  اجازه بگیره بخصوص  اگه غریبه تر باشه طرف ..خودم بهش گفتم و الان وبال گردن خودم هم شده این قانونه... ولی  بعداز اون بازی توی تخت ما و سه نفری  اونقدر  خودش رو پیشی  کرد برام و  گذاشت صد تا بوسش کنم که من مردم دیگه....یعنی  این دهنم داشت  کنده می شد از  جاش!!!  نوبتی  هم بود..اول بابایی و مامانی  با هم پسرک رو بوس محکم!  می کردند ..بعد  بابایی و  پسرک  مامانی رو بوس  بازی  میکردند ..بعد  بابایی  می افتادوسط و مامانی و  پسرک  حسابی  بوسش  می کردند..این وسط هم هر  کی  حسرت بوس  به دلش  مونده بود  به حمدلله برطرف شد!!!! واقعا بنیان خانواده ها  محکم تر  میشه با  این برنامه های  تربیتی   کودک!!  

 

چند شب  پیش  عمه جون خونه ما بودن و  داشت باپسرک بازی  میکرد .. یکهو پسرک برگشت  گفت  واییییییییی ..مامانی ..عمه جون دست زد به گیلی  گیلی  من!!!!  بیچاره عمش  یک آن ماتش برد ..نگو اومده اروم زده روی  پوشک بچه  چون خیلی  بامزه میشه با پوشک  و اینم چون بهش  قبلا گفته بودم هیچ کس  جز  مامانی و  بابایی  و نرگس جون تو مهد کودک( پرستار  تعویض) حق  نداره نگاه کنه به  گیلی  گیلی ...( اسم موقع بچگی  هاش بود ..الان بهش  میگم بگو   آ ..ل..ت... اونم  قاطی  میکنه میگه گالی  گالی ..گاهی هم قالی  قالی ...یا قلقلی!!)  زود به من گزارش  داد که عمه جون دستشون خورده از  روی  اون همه.. لباس  به بدنش .. بچه رسوایی هم هست  کلا! باز خوبه کسی  نبود  عمه اش  نمرد از  خجالت ... توی  خانه بازی  هم با یک دختر مو فرفری  وزوزی به اسم کیمیا دوست شده بود و   موقع تعویض  واییی  نمیدونین  چکار  کرد .. اعتراض با صدای  بلند که کیمیا باید بره بیرون..گیلی گیلی منو نبینه!!!  بروووووووو  بیرون.... بی تربیت!! بی  تربیت!!!  

 

جدیدا هم  دو تا فحش  یاد گرفته یک وجب  قدی ..بی تربیت رو که غلیظ میگه بعدش  باحرص  میگه اخمخ بیشوووووووووووور .... انقدر  هم خوشگل میگه و  خودش رو هم تاب  میده  که حد نداره ..من هم کلا کر ... نمی شنوم... دو هفته گفت  دید  انگار حرف  خاصی  نیست دیگه تکرار  نکرد ..از  توی  فیلم  تلویزیون شنیده بود..یک بار هم ما اومدیم فیلم ببینیم با این بچه شد  دو هفته حرص  خوردن! یعنی  لحن و مدل گفتنش  خیلی  بامزه بود ... میخواستی قورتش بدی .. کلا  بامزه حرف  میزنه..  حروف  رو هم  جالب پس و پیش   میکنه : 

 

آقا کغاله  ( کلاغ)

آقا  اغاله  ( الاغ)  

گشنگ شدی  ها امروز!!! ( قشنگ..باز  خوبه مشنگ نمیده به آدم!)  

 دُل  دُل  دُل .....  دُل از  همه رنگ...سرت رو با چی  می شویی؟ با شامپو دُلرنگ!!!( گلرنگ) 

مامان! ساکیت!  میگم حاج آقا بیاد ببرتت ها!!...( بعد خودش  اضافه می کنه ) نه نبرش ..مامانی  منه... قول میده دیده کار  بد  نتُنه...بدو بدو  برو ستایه (ستاره ) بیار تا  نبره تو رو ...( ما یک غلطی  کردیم این بچه  یک ساله اینا   که بود گفتیم حاج آقا - همسایه خواهرم اینا که قد بلند و لاغر و  چشم گردالو بود و زهره من هم آب  می شد از  دیدنش!!- میاد بچه های بد رو میبره  خونه شون... 

  

 این هم شعر  مورد  علاقه اش  : ( با  مدل  شین شین گفتن های   عهدیه بخونین)

بزی  نشست تو ایوون 

نامه نوشت به مادرش  

 من بزی تو هستم  

بز بزی  تو هستم 

یک رفتم تو جنگل 

شششییییییییییر  به من حمله کرد  

با اون شاخ های  تیزم 

شکمش رو پاره کردم 

شکم پاره حیا کن 

برو سر جات لالاکن 

زیر زمینش  موش  داره  

هزار تا خرگوش  داره  

( بیت اخر  کاملا بیربطه به نظر من ..نیمدونم از  کجا چسبونده این به این شعره !) 

 

دیروز که رفتیم  مهد  دنبالش  یک  دختره دم در  ( سالن خروجی) روی  صندلی  نشسته بود و  مامانش هم جلوش  زانو زده بود و داشت به دختر  گنده ۶ ساله  قاشق  قاشق  غذا می داد(قیمه با ماست)  ..من رو که دید  مامانه با گله و همچین که مربی   مهربون  کلاس  یو  نا اینا   بشنوه گفت  الهیییییییییی بمیرم برای  بچه ام!!  امروز  داشته  توی  سالن کارتون می دیده  نبوده توی  اتاق  و یادشون رفته به بچم!!  غذا بدن...مرد از  گشنگی!!  تو صورت بچه هم   میگفت: بچه ام خجالتی هست .. خودش روش  نشده بگه!!! دختره هم نگاه سرد و یخ زده ای  داشت !!! می خواستم بکنم کله اون مادر  بی فکر رو...اولا به بچه خرس گنده ۶ ساله چرا مثل  نی  نی ها داری   به دهنش  غذا میذاری؟ بعد هم چرا  تصور  خودت رو میکنی توی مغز بچه که خجالتی بودن باورش بشه..بعد هم حالا مربیش یادش رفت که خب  به نظر من با اون همه دقتی که همیشه دارند    همچین چیزهایی  اگر  پیش بیاد قابل اغماض هست و  نباید  بکشه ادم مربی رو ..بچه ات چرا خودش  اعلام نکرد؟  چرا مظلوم نمایی می کنی  جلوی روی  بچه؟  چرا عادتش  میدی به این کار و جلب  ترحم بقیه؟ من هم گفتم  دختر  خانم به این بزرگی  ماشالله خودش باید به خاله جونش بگه  من غذا نخوردم هنوز .. .دیگه هم چیزی  نگفتم و  روم روبرگردوندم بیشتر  حرص  نخورم ..بابا  مگه  حالا ناهارش  چون مفته باید  خودکشی  کرد که یک روز بچه  غذاش  دیرتر شده؟ خود مربی ها میگن بعضی ها اصلا چاشت مناسب  نمیذارن توی  کیف بچه  شون و  همیشه چشم بچه دنبال میوه و نوشیدنی های  بقیه هست ..اون وقت از  اینا توقع  چی دارن ! 

 

 

دیشب هم مامان یک بچه هه توی  پارک کودک  به پاهای  پسرک خیره شد بعد  به من رو کرده  با لحن مسخره ای میگه این بچه تون دختره؟!!! ( قیافه یونا..موهای کوتاه و تازه اصلاح شده اش ..صورتش .. هیکلش ...همه و همه داد میزنه پسره..چون من جوراب  شلواری  ساده مشکی  برای زیر  شلوارش  پاش  کرده بودم و  پایین جوراب  شلواری  گل های  ریز قرمز داره اینو از روی  مسخره  میگفت ) من هم یک نگاه به ارایش  بی نهایت اغراق شده و  صورت حاکی از  حسودی و بدجنسی اش  کردم و  با لبخند گفتم شما  این کله  و مو و قیافه رو ول کردین  چسبیدین به  جوراب  شلواریش؟!!! طرف هم موند چی بگه؟گفت نه خوشگله شلوارش ..از  کجا خریدین؟ منم گفتم  از  مغازه!!!  اصلا دلم خنک شد  اینطوری  خیطش کردم..باور  کنید من اصلا به مردم اینطوری  جواب  نمیدم..ولی  چون فکر  میکرد  الان من رو خجالت زده میکنه  من اجازه ندادم و  بهش نشون دادم فکرش رو خوندم  زودتر ..بدم میاد  ..بابا من هم از  قیافه و  اون لباس  تو خوشم نیومد ولی به کلام یا حتی نگاه هم به روت نیاوردم.. چه  مدلی  هستند اینا دیگه!! 

دههههههه... 

 

  

برای  خودم: 

صمیم ام..اصلا نگران نشو که چند روزه غذای مورد پسند خود مشکل پسندت  رو درست نکردی .تو به استراحت عصر و بازی با کودکت نیاز داری .. بقیه هم  درکت می کنند .. ..تو فقط با عشق  غذا رو اماده کن..اب و رنگش با من ... تو خوب  باش ..بقیه اش با من .. 

عزیزمی  صمیم خوبم...

نظرات 35 + ارسال نظر
ملودی چهارشنبه 5 بهمن 1390 ساعت 10:39

وای خدا چقدر کیف داره وقتی مامان بابا با هم برن دنبال بچه . من که خودم یادم میاد وقتی بچه بودم (حالا نه دیگه تو سن یونا !!!! مثلا دبستان ) و مامان بابا با هم میومدن دنبالم کلی ذوق مرگ میشدم . اون ددر تون هم شدییییدا نوش جونتون عزییییییزم . واقعا گاهی ؛ یعنی گاهی که نه خیلی وقتا ؛ لازمه این بیرون رفتنای دونفری و یه جورایی انگار آدم پر از انرژی میشه . میگم اون دختره انگار یه کاری کرده بود که اگه دست به صورتش میزدی یه بند انگشتت فرو میرفت تو کرم !!!! تازه الان دیگه زمونه عوض شده مادر جون دخترا میفتن دنبال پسرا به قول حاج خانوم جان ما آخر زمون شده !!!! اون بوووووس سوووووس کاریها رو بگو . ببین همینه دیگه صمیم جون آدم باید برای خاطر تربیت بچه هم شده فداکاری کنه در خانواده !!!! وگرنه ما که تا بچه ای نباشه نمیدونیم این جرکات چی هستتتت!!!!(ملودی جو گرفته و سوت زنان !!!!) یونا هم قربونش برم از اون مردای با غیرته خوب گیلی گیلیشو هیچکی نباید ببینه . این وسط البته عمه ی یونا هم از دخترای خوش شانسه روزگاره !!!! جییییگر حرف زدنشووووو هزار ماشالا و شعر خوندنش بووووووووس . میگم حالا خوبه اون دختره ۶ ساله بوده ببین آدم چه حرصی میخوره مثلا یه مامان باشه مراقب غذا خوردن بچه ی سی و خورده ای ساله ش باشه و فقط مونده که قاشق قاشق بذاره تو دهنش و تازه انتظار داشته باشه بقیه هم قاشق قاشق غذا تو دهن بچه ش بذارن !!!! (کیییی؟؟؟تو دور و بر من؟؟؟!!! نه بابا من همساده رو میگفتم !!!!) به خانومه هم خوب جواب دادی دییییییی. جوووونمیییی صمیمم بوووووووووووس

همیشه شاد باشین.

بهناز چهارشنبه 28 دی 1390 ساعت 10:59 http://narin86.persianblog.ir

بعد از مدت ها از پسرکت نوشتی و شیرین کاری هاش .... ممنون کلی خندیدم.

وفا چهارشنبه 28 دی 1390 ساعت 10:03

محشر بود خیلی خندیدم مخصوصا به: واقعا بنیان خانواده ها محکم تر میشه با این برنامه های تربیتی کودک!!


با دخترای 17 -20 سالم کاملا باهات موافقم

زهرا چهارشنبه 28 دی 1390 ساعت 08:40 http://tahaandmaman.blogfa.com

صمیم جان شما هنوز گل پسرت رو از پوشک نگرفتی؟؟؟
توی کلاس هایی که میرفتی در این خصوص هم صحبتی شد؟؟؟
من چند تا سوال دارم...

نه..دستشویی و حمام خونه ما در مواقع عادی یخچاله..سرما میخوره بچه.هوا هم بس ناجوانمردانه سرده این روزها ..منتظرم هوا بهتر بشه چون ارزش سینه پهلو شدن بچه رو نداره ..

نه چیزی نپرسیدم من..

زهرا چهارشنبه 28 دی 1390 ساعت 08:39 http://tahaandmaman.blogfa.com

من هم عاشق این بازی های سه نفرمون هستم!
کلی بهمون خوش میگذره...
http://tahaandmaman.blogfa.com

هما چهارشنبه 28 دی 1390 ساعت 05:02 http://alone55555.blogfa.com/

عزیزم نگفتی چیشد که با علی اقا دوباره اشتی شدینا البته ببخشید اگه فضولیه خواهر

من دلخور بودم که دلخوریم با توضیحات همسرم برطرف شد ..
قهر به اون معنا ..اهلش نیستم.

سمانه مترجم تهران چهارشنبه 28 دی 1390 ساعت 04:46 http://angizehzendegi.blogfa.com/

سلام
من ازونننننننن آسمون آبی میخام/من ازوننننننن شبهای مهتابی میخامممممممممممم

خوبی؟مسیرت رو به تعالیست عزیز.ما که بیرون گودیم حسش میکنیم . فقط معنویت رو هم باید گستش بدیم چون فقط یه خوبی و بدی میمونه ازمون و فقط ما میمونیم و اعمال. یک ماه مونده به عروسیم و روزهای غریب و شگرفی رو دام تجربه میکنم.واهمه درصد زیادی از حسمو دربرگرفته
-یونا رو خوب داری تربیت میکنی و مادری فهیم و باشعوری.مادری که شاید کمیاب باشه

دوست دارم
به وبلاگ دوستات سربزن

وای چه جالب ..مرسی ..خوشحال شدم خیلی ...


اومدم وبلاگت.حال و هوای عروسی نبود اصلا ..
تبریک میگم در هر صورت ..خوشحالم شوهر کردی!!!! (صمیم بدجنس)

ماتی چهارشنبه 28 دی 1390 ساعت 01:12 http://mamatitio.persianblog.ir

من خیلی دوس دارم بدونم شما چند سالته و تحصیلاتت، که توی زندگیت اینقدر با تدبیر عمل میکنی. واقعا تبریک میگم بهتون

شما میگی دختر 6 ساله؟؟؟ خاله ی من هنوز با ظرف غذا میدوئه دنبال دختر کلاس پنجش! رسما هممون دق کردیم از دستش!

اون سن که !!!!!!!!!! نپرس دیگه..همون ۲۹ سال و اندی ...
اون اندیش خیلی مهمه این وسط!!

یه لیسانسی دارم
سر سوزن ذوقی....!!!!

ممنونم..چقدر خوشم اومد از این تعریف ها

مریم و علی سه‌شنبه 27 دی 1390 ساعت 22:06 http://alidelam.blogfa.com

چه زنی! خوشم اومد خوب جوابشو دادی!

khatereh سه‌شنبه 27 دی 1390 ساعت 18:31

ببخشید که فضولی می کنم ولی آلت خیلی کلمه زشتیه که از بچه خواستی به کار ببره. همون قبلیه که میگه خیلی بامزه تره که. چرا اصرار داری بچه انقدر زود بزرگ شه.

توی یه مقاله اینترنتی که یک روانشناس کودک نوشته بود گفته بود که اسامی عجیب و خنده دار برای کوچکی بچه شاید بد نباشه ولی وقتی بچه بزرگ شه حس می کنه بهش ظلم شده..چرا مثل بقیه اندام ها که اسم خودشون رو دارن با این اعضا برخورد نکنیم؟ بعد ایشون گفته بودند برای پسرها آل ت و برای دخترها اسم علمیش .. وا..
اصلا هم خجالت نداره چون ما باید یاد بگیریم که دیگه به مثلا با سن نگیم شرمگاهی ..از چیش شرممون میاد مگه؟ کجاش شرم داره ؟ این تربیت های نادرست برای خود من باعث شده همیشه از دکتر زنان خجالت بکشم..چرا من باید معضل داشته باشم وقتی می شد بهم یاد بدن اون بخش از بدن هر کس فرقی با دماغ و گوش و کف پاش نداره ...؟ مگه وقتی قفسه سینه ادم رو دکتر چک میکنه ترس یا شرم دارم ؟ نه...
من نمی خوام بچه ام توی این قید و بندهای مسخره خودم بزرگ شه ...ذهن ما حتی با شنیدن کلمه آلت مسیقی ممکنه به چیز دیگه ای فکر کنه... از بس با ایما و اشاره و رمزی در موردش حرف زیدم و شنیدیم....

مریم سه‌شنبه 27 دی 1390 ساعت 17:02

سلام صمیم عزیزم
این متن رو که خوندم قند توی دلم اب شد. در مورد بی پاسخ موندن کامنت هم که پرسیدی باید بگم که نه.سوال خاصی نپرسیده بودم.اما چون با احساسات فوران کرده برات نوشته بودم نمی دونم چرا احساس می کردم باید یه جوابی داشته باشه.انگار یه جورایی دلم می خواست باهات ارتباط برقرار کنم.اون فدای سرت هم به خالصانه ترین شکلش گفتم.چون دوست نداشتم حالت گله داشته باشه چون واقعا هم نبود.به هر حال از اینکه تک تک ادم هایی که میان بهت سر میزنن را براشون وقت میذاری و می خوانیشون ازت ممنونم.
شادیتان همیشگی

آخییییییی ..قربونت بشم..
ببخشید به هر حال
بوسسسسسسسس

آذر سه‌شنبه 27 دی 1390 ساعت 15:57

سلام عزیزم. خسته نباشی گلم.خیلی خوب بود نوشتت. زود زود بیا:)

نگاه مبهم سه‌شنبه 27 دی 1390 ساعت 14:30

صمیم عزیزم سلام.

آقا ما عاشق این سه نفری شما شدیم. خدایا چقد خوبه که بعضی بچه ها می تونن توی خونه هاشون عشق و محبت رو یاد بگیرن. این واقعاً خوبه.

من خدارو شاکرم که خودم هم از این بچه ها بودم ولی دلم گاهی برای خیلی از بچه های امروز می سوزه. واسه اینکه پدر و مادرهای خودخواهی دارن که به هر چیزی فک می کنن الا همون مسئولیتشون در قبال بچه.

صمیم!
جدی این خانمه و این آدما چی فک میکنن که به خودشون اجازه این طرز حرف زدن رو میدن. اما خوب جوابشو دادی ها. کلا از جواب های به موقع و مودبانه ات همیشه لذت میبرم. من خودم وقتی کسی بهم توهین میکنه نمی دونم چرا لال میشم و باورم نمیشه که بهم توهین شده. کلا تو خلا میرم.
=)

خدایا! به ما هم اگه جمع سه نفری دادی یادت باشه توش انرژی و شادی و آرامش و موج های خوشبختی رو هم قرار بدی.

ممنون صمیم عزیزم. دوست دارم. بوس

وای نگو ترو خدا روی خودت کار کن لال نشی اونجور وقت ها!! روی این ادم ها با همچین برخوردهایی بیشتر و بیشتر میشه ...

بووووووووووووووووووس

برای تو سه‌شنبه 27 دی 1390 ساعت 11:50 http://www.dearlover.blogfa.com

سلام صمیم جان

چقدر خوب که انقدر برای پسرکت وقت می گذارید واقعا بچه ها به این با هم بودن ها خیلی احتیاج دارن

وای از بعضی تربیت ها دلم می خواهد داد بزنننننننننننننم

ممنون..این وقت گذاشتن ها برمیگرده توی جیب اسایش و امنیت خودمون...
مرسی

تسنیم سه‌شنبه 27 دی 1390 ساعت 11:30 http://www.taninezendegieman.blogfa.com

من کشته مرده این کارت پستالهایی ام که برای خودت میفرستی عزیزم!!!! یکم قربون صدقه خودت برو خانوم.
شیرینی سه نفره هاتون همیشه پایدار.بچه ها وقتی زبون باز میکنن واقعا خوردنی میشن.خدا حفظش کنه.
داستان گیلی گیلیش هم خیلی بامزه بود.مردم از خنده.

مریم مامان فاطمه سه‌شنبه 27 دی 1390 ساعت 10:20

سلام به صمیم عزیزم.
انشالله که همیشه خوب و خوش باشی فدات شم. خوشحالم که الان با هم خوبین و دیگه کدورتی بینتون نیست ولی در مورد پست قبلی میتونم کاملا درکت کنم که وقتی اون حرف رو همسرت بهت زد چه حالی بهت دست داده . ما زنها هر کدوم انگاری یه نقطه حساس داریم که روش تعصب داریم و واسمون مهمه و وقت میذاریم روش... پس میتونم حالت رو بفهمم .. ولی خوب مردها هم اون موقع شاید چون اونو میدونن یعنی به حساسیت ما اگاهن میخوان که با گذاشتن دست رو اون نقطه ناارحتی خودشون رو خالی کنن. و مطمئن باش که ته دلشون میدونن که حرفشون نادرسته ... مثل لجبازی کودک درونمون میممونه ....این نتیجه ای هم که گرفتی کاملا درسته که باید سعی کنیم که خوشحالی از درونمون باشه و متاثر از نیروی بیرونی نباشه که هر کی خواست بیاد و ما رو بهم بریزه و بره.... یکم تمرین می خواد سخته ولی میشه...کاریه که مدتهاست تصمیم دارم انجام بدم...
ولی آخرش بدون که عشق و محبت وهمراهی ای که شما دو تا زن و شوهر بینتون هست واسه من یکی که الگوهه...
در پانوشت آخر پست میخوام بگم که صمیم ام منم دوستت دارم... منم عاشق دل مهربونتم...منم عاشق همت مادرانه اتم...منم لذت می برم از عشق به زندگی که در وجودت موج میزنه...منم عاشق مدل تربیتی تو ام....
راستی این پارک کودک که نوشتی کجاست صمیم جان که میشه بچه رو به مربی سپرد من نشنیده بودم ...
و دیگه اینکه منتظر پستهای تربیت فرزندت هستم ها ...منتظرمون نذاری ...

ممنونم مریم عزیزم
همیشه گرم و دلگرم کننده می نویسی برام
بهتره بگم خانه بازی کودک..زیر نظر شهرداری هر منطقه هست یعنی مجوز اونا رو داره .شبیه مهد کودک هست خیلی ها عضو ثابت اون هستند و بچه ها رو میذارن اونجا..بجای ماهیانه پول دادن عتی و به ازای حضور بچه هزینه پرداخت می کنند .

سما سه‌شنبه 27 دی 1390 ساعت 10:16

چقدر سخته بچه تربیت کردن. من که فکر نمی کنم از عهده اش بربیان

یه دوست جدید سه‌شنبه 27 دی 1390 ساعت 08:35 http://shekastedel868.blogfa.com/

منکه فکر کنم این پسرک خوردنی هم یه روز مثل مامانش هزاران خواهان پیدا می کنه . (البته الان هم داره)
منکه هلاکم یه بار ببینمش . اگه پیشش بودم که حتما قورتش داده بودم ووووووووووووووووووووووووووووووووی
خیلی دلم میخواد اگه خدا بهم فرزند داد بتونم مستقل بار بیارمش. یادم باشه اون موقع حتما باهات مشورت کنم . ای ولله داری صمیم جونمممممممممممممممم

مرسییییییییییی عزیزم.محبت داری ..

لیلا سه‌شنبه 27 دی 1390 ساعت 02:03

صمیم جونم اصلا نگران غذا نباش، من هم از این عذاب وجدانها میگیرم، به جاش وقتی که دوباره فرصت کنی و از اون غذا خوشمزه ها درست کنی، خوردنش خیلی میچسبه بخصوص وقتی شیرینی استراحت و لحظات بودن با یونا همراهش باشه، خیلی خوبی صمیم، سه تایی خوشبخت باشید، تنتون سالم باشه

مرسی از دلگرمی دادنت

حنا سه‌شنبه 27 دی 1390 ساعت 01:23 http://WWW.Doosjoon.blogfa.com

صمیم جون. منم خیلی دوستت دارم. دوست خوبم ، نوشتهات پر از حس خوبه.

مرسی
خوشحالم کردی

سحر.. سه‌شنبه 27 دی 1390 ساعت 00:08

خیلی دوست دارم این پست های قشنگت رو..
صمیم ام دوست دارم

مینا دوشنبه 26 دی 1390 ساعت 22:50

سلام خوبین؟مدتی هست وبلاگتون رو میخونم از طریق پیوند وبلاگ دوستم اشنا شدم.خیلی خوشم میاد از نوشته هاتون.کلا خیلی باهالین دوتون گرم.هر دفعه خوندم یکی کاری پیش اومده نتونستم نظر بدم ولی این دفعه دیگه تموم شد.کلا دوستون دارم مخصوصا پسرک شیطون.مواظب خودتون باشین بوئس

ممنونم
محبت داری
بوس

زهرا دوشنبه 26 دی 1390 ساعت 19:55 http://az-be.persianblo.ir

منم دلم از اون بازی بوس خواست:)


خیلی میچسبه

آفرین دوشنبه 26 دی 1390 ساعت 19:44 http://afarin55.persianblog.ir/

از این مطالبی که آخر دو پست اخیر برای خودت نوشتی خیلی خوشمان آمد!
راستی نمیخوای از پسرک عکسی برامون بذاری

ممنونم

هیوا دوشنبه 26 دی 1390 ساعت 17:40

سلام صمیم دوست داشتنی
در مورد پست قبل می دونم که همدردی لازم نداره مطلبت ولی می خواستم بگم(البته در گوشی تا اقاتون و احیانا مردای دیگه نفهند)مردا اون دقت و وسواس رو توی تربیت بچه ها ندارند.همسر من تحصیل کرده هم هست ولی بسیار سنتی عمل می کنه در مورد همه چیز باید براش توضیح بدم.واقعا علی اقای شما قابل تحسینه که توی این کلاسا شرکت می کنه.من یه بار در مورد قوم شوهر برای شما یه سوالی گذاشته بودم.بعد شما هم بزرگواری کرده بودین و جواب داده بودین ولی یک کم سوئ تفاهم شده بود یعنی من زیادی اون مطلب رو بزرگنمایی کرده بودم .اون روزا زایمان کردم و دیگه نشد از محببت تشکر کنم.علاوه بر اون من توی یه چیز دیگه هم مدیون شمام و اونم لینکای خوبی که دادیمخصوصا وبلاگ بهار جون.
واقعا مدینتم.
برات ارزوی بهترین چیزای دنیا رو دارم.بووسسسسسس

اخی ..چه خوب یادت میمونه و چقدر مهربون هستی ..


من هم بهترین ها رو میخوام برات...

مامان نیکان دوشنبه 26 دی 1390 ساعت 16:15

صمیم جون با اجازه تون یه سوال بپرسم:
شما اینهمه ساعت کاریتون زیاده اون وقت همه کارهای خونه و آشپزی هم خودتون انجام میدین؟ بعدش هزینه های زندگی چی؟ درآمدتون چطور هزینه میشه؟
اصلا توی این موارد چطوری با هم کنار اومدید. یه قانون نانوشته بود یا با هم تصمیم گرفتید؟
و باز هم ممنون از نوشته قشنگت عزیزم

اشپزی رو بله..کار خونه رو با هم انجام میدیم..لباس و ظرف معمولا با همسرم هست .. جارو برقی مواقع حاد!!! با من . گرد گیری و اینا هم جدیدا خودم رو خسته نی کنم زیاد ... قبلا کارگر مرتب می اومد ولی الان نه. میدونی من اخلاقی دارم که اگه خیلی بشور بساب کنم بعد با بچه بد اخلاقی می کنم که چرا زود کثیف شد همه جا..خب سخت نمی گیرم این دوره سنی ..
دوتایی وسط می ذاریم. اول های عقد من همچین اشاره غیر مستقیم!!! کردم که بهتره ازادی عمل داشته باشم تا خودم برای حقوقم تصمیم بگیرم وگرنه اگه کسی بخواد زور و اجبارم کنه من هم پنهونکی کلی جیم میزنم برای خودم..
تا همین چند وقت پیش همسرم نیمدونست چقدر حقوق می گیرم..بعد از ۸ سال کار کردن..نه کنجکاوی میکرد نه مستقیم می پرسید ..اگه برای کسی می گفتم می شنید خب !
الان شرایطی هست که نیمی تونم تنهاش بذارم و بیشتر از انتظارش هم ..بیشتر از حقوق رسمی ام همپا هستم...
مرسی.

کمالی دوشنبه 26 دی 1390 ساعت 15:56

واقعا شیطونی وبازی با بچه ها خیلی خوبه اما من همیشه یادم نمیمونه وگاهی فراموش میکنم اما وقتی 4تایی کشتی میگیریم خیلی خوبه بچه ها واقعا شادترمیشن
توی زمستون خیلی ازمادرا جوراب شلواری پای پسربجه ها میکنن اصلا عجیب یا زشت نیست چرا برای این خانم اینقدر سوال انگیزبوده فقط بخاطر4تاگل!!!!!!!!!بعضیا ناراحتن کلا

مشکلش فقط سر گل منگولی هاش بود!!

بعضیا ناراحتن کلا

یاسمن دوشنبه 26 دی 1390 ساعت 15:00 http://khoneye-kochike-ma.blogfa.com

سلام صمیم عزیزم. خوشحالم که همون صمیم شیطون قبلی شدی اینو از نوشته هات به خوبی میشه فهمید
ایشالا که همیشه خوبو خوش و سلامت باشید
راستی صمیم اگه تونستی بهم سر بزن آخه یه اتفاقی واسم افتاده شیرین

تبریییییییییییییییک
برات نوشتم همون جا

مریم توپولی دوشنبه 26 دی 1390 ساعت 14:40 http://www.man-va-to-ma.blogsky.com

سلام
۱.چرا نمیای به وبلاگ من سر بزنی؟؟؟نظر هم ندادی عیبی نداره!!!
۲.قربون اون حرف زدنش بره خاله مریمش!!!
۳.خوب گفتی به خانومه اصلا به اون چه ربطی داره یونا چی میپوشه شاید تو دلت بخواد اصلا لباس دخترونه تنه پسرت بکنی به اون چه؟؟؟؟
۴.این طرز آرایشها که جدید اومده ماله فرهنگه خونواده هاست ربطی به بالا و پایین بودن شهر نداره!!!
۵.حال کردی این نظم و ترتیبم رو ؟؟؟
۶.دوست دارم...

برای همه شماره هات:
دوستت دارم.

اردیبهشتی دوشنبه 26 دی 1390 ساعت 14:32 http://tanhaeeii.blogfa.com

مردم از خنده سر اون بوس بازی هاتون
این صمیم نوشتات رو خیلیییییی دوس دارم عزیزم
عالیه
از روشهای تربیتی ت هم خوشم میاد ! خیلی خوبه بچه رو زرنگ و مستقل بار میاری


مرسی .

هما دوشنبه 26 دی 1390 ساعت 14:16 http://alone55555.blogfa.com/

وای صمیم جونم چقد تو باحالی خدا یونای عزوزو واسه تو و همسرت حفظ کنه.چقد بچت شیرینه از طرف من ببوسش (البته قبلش اجازه بگیر)

اجازه میگیرم حتما...

ممنونم

زهرا دوشنبه 26 دی 1390 ساعت 13:42 http://tahmineh63.persianblog.ir

دلم باز شد صمیم جون...اون شعری که یوناجون میخونه شعر بچگی های منه...البته من که یادم نیست خیلی کوچولو بودم اما مامانم یادشه و میگه در هر حالتی همش این شعر رو می خوندم ...
همیشه جمعتون شاد و سلامت و دلخوش باشه الهی...

اخیییییییییییییی

آرزو دوشنبه 26 دی 1390 ساعت 13:02

صمیم عزیزم سلام
الهی شکر که خوب و خوش و سرحالی
باز هم گفته ام طرز نوشتنت را دوست دارم. جوری می نویسی که آدم مجذوب می شود. در مورد دخترهای فروشنده ای که در موردشان گفته بودی من می گویم اکثرشان اینطوریند و مقتضای سنشان است مثلا من وقتی مراقب یک کلاس حدود 30 نفرم به جرات 29 نفرشان آرایش غلیظ مو و صورت دارند راستش گاهی اوقات از این مدل جدید مو و به قول شما کوهان خنده ام می گیرد بنده خداها نمی دانند وقتی دارند تقلب می کنند و روی دست بغل دستیشان نگاه می کنند همین کوهان لوشان می دهد البته باز می گویم اقتضای سنشان است و به نظر من باید گذاشت جوانیشان را بکنند. یونای کوچک شیرین زبانت من را یاد کوچکی های دخترم می اندازد قدر این اوقات را بدان که روزی مثل من حسرتش را نخوری که چه سهل انگارانه از کنارش گذشتم.
ببخشید در این کامنت شما را کنار گذاشتم و تو خطابت کردم . خیلی دوستت دارم موفق باشی

اره منم میگم مقتضای سنشونه..ولی فرهنگ سازان کجان که اینا دارن اینطوری میرن جلو ..؟ من از اینده میترسم..خدا کنه فقط یک دوره ی خاص اینطوری باشن

بوووووس عزیزکم

فرناز ( مامان دینا ) دوشنبه 26 دی 1390 ساعت 12:58 http://hilga.blogfa.com

چه گردش خوبی رفتین دو نفره با علی آقا
جواب خوبی به اون خانومه دادی . بعضی ها عادت دارن تو همه کار دخالت میکنن .من دینا رو صبحا با کالسکه میبرم هی میگن واییییییی دختر به این بزرگی چرا نشسته این تو ؟؟؟؟
اینقده لجم میگیره صمیم حد نداره.حالا دینا فقط ۲ سال و۹ ماهشه .دیگه یک روز میگن چرا پتو نداره چرا شالش دور دهنش نیست و ..... خلاصه برو تا آخر

اصلا نمیشه فوضولی نکنن انگار! والله !

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد