من و همسرم عاشقانه هم را دوست داریم.

صمیم-۲۹و اندی سن!- 12ساله ازدواج کرده-همسر و پسرکش رو میپرسته- عاشق تر از اونا کسی هست؟

من و همسرم عاشقانه هم را دوست داریم.

صمیم-۲۹و اندی سن!- 12ساله ازدواج کرده-همسر و پسرکش رو میپرسته- عاشق تر از اونا کسی هست؟

می روم با خودم قدم بزنم...

 

 

رفتم داخل ارایشگاه. پرده های  پرتقالی  نرم و نازکش  رو  با دیوارهای  ملایم و  خانم خوش برخورد و  همکار  خوشگلش خیلی دوست دارم... فقط  اصلاح ساده می خواستم. ابرو و صورت ..بعد دیدم  یک خانمه نشسته و   رو موهاش رنگ هست ..دلم خواست ..هوس  کردم. به ساعت نگاه کردم..خب  پسرک که پیش  پدرشه و بهشون هم گفتم به من زنگ نمی زنید و  ارامش  من رو به هم نمی ریزید ..امروز  عصر  مال خودمم..(  جانم چه قاطع ) به خانمه گفتم من هم رنگ  می خوام..یک ساعت بعد  که از  در ارایشگاه بیرون اومدم  انگار  بال بال میزدم برای خودم..خوشحال بودم..بوی  خوب  شامپو و رنگ بینی ام رو نوازش  می داد ... رفتم برای  خودم توی  مغازه ها گشتم...برای  خودم گل انتخاب  کردم ولی این بار  نخریدم!! همین که از بین اون همه گل فکر  کردم الان صمیمم کدومش رو دوست داره خودش  خیلی  خوب بود. بعد رفتم لابلای  لباس ها چرخی زدم و  برای هدیه تولد  صبا یک لباس  خریدم.. حالا دیگه توش  جا نمیشه دیگه به خودش  مربوطه!!! لباسه خوشگل بود..یاد این افتادم که چقدر برای مامانم که کشیده و قد بلند هست راحت میشه لباس  خرید  و اونوقت من و  خواهرم  تو گرد شدن مسابقه گذاشتیم انگار با هم..بعد یک نفر  از  پشت  دستش رو گذاشت روی  دهنم و تا برگشتم دیدم صمیم داره نگاهم میکنه اخمالود و من به سرعت  فکر  کردم گیرم که کمی!! اضافه وزن داره  این  خانم زیبا ..عوضش  کلی  چیزهای  خوب  دیگه هم داره  و کسی  حق  نداره تو ذهنش  هم  اینطور در  موردش  فکر  کنه..صمیم بهم خندید ..  خوشحال شد دوباره ...رفتم و  بین کلم ها و  کاهوها و سبزی ها چرخ زدم..هیچی  نخریدم..نه امشب  نباید برای خودم کار  درست کنم.باشه هر وقت فرصت شد ..به جلد مجله های  آشپزی دکه مطبوعاتی  نگاه کردم...به مدل های   انگشتر  و  ویترین  طلافروشی هم بادقت نگاه کردم..بعد رفتم تو سوپر مارکت و  بیسکوییت  مینوی  کرم دار برای خودم خریدم و رفتم برای  اولین بار بعد از مدت ها نون تازه و  داغ  گرفتم تا  خونه بوی  نون تازه بگیره..پسرک ماه بود توی این مدت..همسری  هم  ظرف ها رو شسته بود و  خونه رومرتب  تر  کرده بود... وارد خونه شدم و   بدون این که منتظر باشم همسر بهم بگه  خوب شدم یا نه...اصلا عوض شدم یا نه ..خودم  رو توی اینه نگاه کردم  و گفتم به به.. زیباتر  از  این  نمیشه ... خوب  من هر وقت میرم ارایشگاه این اقامون  میگن  فرق زیادی  نکردی ..من ابروهام روشن هست و  تغییر کمی  می کنه ولی  نه اونقدر  که آدم کور رنگی  نداشته باشه و نفهمه!!! 

 

 مدتی بعد روی  تخت دراز  کشیدم  و از  مسافر  تا تبخال رو دست گرفتم وبه عکس روی  جلدش  نگاه کردم..  بعد هم در ارامش  کتاب  خوندم و  صدای  پدر  و پسر  می اومد که با هم مشغولند و به اتاق  و حریم من هم کاری  ندارند ..  روز بسی زیبا و خوشی  داشتم اون روز ..  حالم خیلی بهتر  بود و از خودم تشکر  کردم با این  کارها ..چون لیاقت این  ارامش رو دارم..  

 

پ.ن. 

صمیم مو مشکی ...رنگ  پر کلاغی موهاتو دوست دارم...خودت رو هم... این بازبینی  خودت رو هم... بانو اگه برای خودش وقت نذاره کی  میخواد بهش ارامش و زیبایی بده؟ کی  می خواد بیشتر از  خودش بهش  عشق بده..؟ بانوی  من ...وقتی به خودت عطر میزنی و در  ارامش  میشینی لبه تخت و به خودت تو اینه نگاه میکنی و  لبخند میزنی بیشتر باور می کنم عشق  از   درون  تو باید باشه نه از  تایید دیگران...

 

  

هنوز  این نوشته تموم نشده ... 

  . برید به ادامه مطلب.

  

 

 

تعطیلات این روزها خوب  بود.به جز یک روز که نگران کننده بود..جمعه  برادر همسری  زنگ زد و صداش  از  ته چاه انگار  در  می اومد... نگرانش  شدم و فهمیدم  اصلا حالش  خوب  نیست و  از  روز قبل  کلا شدید مریض احواله..خب  تشریح ارتباطات  خاص  خونه ی اونا  برای  شما  کمی غیر قابل باور  و  عجیبه ..هیمن قدر  بدونید که ترجیح داده  فقط من ببینمش  توی اون حال و روز  و  نه هیچ کس  دیگه .. قبلا گفته بودم که ایشون واقعا ادم دوست داشتنی هست و من خیلی میخواستم فرصتی  پیش  بیاد  کمی  نزدیک تر  و غیر رسمی تر بشم باهاش .خدا رو شکر  ظاهرا امتحان هام رو پس داده بودم و اعتمادش جلب شده بود.  سریع  گفتم حاضر باشه میام دنبالش و به اولین بیمارستان رسوندمش .. خودش  همون روز یک کلینیک رفته بود و سرم گرفته بود ولی  ظاهرا افاقه نکرده بود درمان..  همسری کار مهمی داشت و ما دوتایی  رفتیم و وقتی زیر بازوش رو گرفته بودم تا نیفته از روی  پله ها ، نگاه گرم ومهربونش رو دریغ نکرد . رسمی  حرف زدن من باهاش برای  پرسنل کمی  غریب بود..مدام کنارش بودم و  موقعی که حالش  گلاب به روتون می شد ازش فاصله می گرفتم تا معذب  نباشه . کتابی هم با خودم برده بودم و تو سالن می خوندم تا بی کار  نباشم. آب  میوه  و  داروها و اینا همه رو هم گرفتم براش و برگشتیم خونه. یاد داداش های خودم افتادم...  من  واقعا تک تک افراد  خونواده ی  همسرم رو دوست دارم ..و علاقمند به وارد شدن به قلمروی شیرهای جوان!!.. 

 

انقدرررررررر  دوست داشت که کسی لوسش  کنه (مثل همه ی  ادم ها وقتی مریض اند )  و من خوب  متوجه شدم..سریع  براش  جای مناسب  تو طبقه ی  پدر و مادرشون درست کردم ( آخه طبقه ی  بچه هاشون جداست)  و بالش نرذم و رو انداز  خوشگل و ازش  خواستم  دراز بکشه و  براش  آب میوه اوردم و  دستور  چای  نعناع و اینا رو دادم به مامان جون  و داروهاش رو دادم خورد و  براش کمی  کته ماست  توی  سینی  خوشگل و مرتب  گذشتم و  خلاصه هر چی  بچه مون می خواست بهش  توجه کردم.بعد هم سپردمش به خدا (البته بوسش  نکردم ها ..!!!) و  گفتم میرم براتون سوپ تازه مقوی  درست کنم...به مامان جون هم چشمک زدم که اوکی  هست و نگرانش  نباشه .  عصر با یک ظرف سوپ خوش بو و تازه و  معطر رفتم دیدنش و  خدا رو شکر بهتر شده بود.  سوپ رو کم کم  خورد و من به مامان جون گفتم که تو بیمارستان باید به همه توضیح می دادم که همسرش  نیستم و فلان کار رو لطفا خودتون انجام بدید براشون ..مثلا پرستاره  بهش گفت  بند کمربندتون رو باز  کنید و به من نگاه کرد بعدش!!!  خوب  من برم باز  کنم ؟!! آخه یعنی  چی  این  حرف!! بعد  من خنده ام گرفت و  اومدم این طرف  پرده و  به نگاه متعجب  پرستار  توضیح دادم که همسر برادرشون هستم...  

 

آخییییییییی ..نازی .... انقدر  این بچه ( فورتی  ییرز!!) زود حالش  خوب شد ... به علی  می گم یادت رفت  بگی  مرسی  یا..؟!! خنده اش  گرفت ..میگه از شیرین  کاری  دومی  نداری  تو!!!  من : مرسی  همسرم از این همه درک ! 

 

خب  چکار  کنم ؟  هر بیست سال یک بار این بشر  مریض میشه ( ماشالله) و حالا  هم روش  شده به من بگه تا خدایی  نکرده  تو اتاقش رو به قبله نشه. ..ببینید عزیزانم.. اینا  پرایوسی شون  اصلا تعریف خاصی نداره بس که نامحدود و بزرگه حوزه اش . مثلا مامان این بچه های  گوگولی  اجازه نداره نیم سانت  جای  کتاب ها یا وسایلشون رو توی  اتاقشون  عوض  کنه یعنی گردگیری باید به روش های کاملا   غیر  لمسی  و فضایی  انجام بشه.. یادمه  وقتایی که من میرفتم و لای  کتاب  هاش رو حتی  می خوندم و نیشم باز  می شد!! این مامان جون دم در  نگهبانی  می داد صاحاب   اتاق  نیاد ..خو من اون موقع ها که نمی دونستم..فکر  می کردم واستاده تا من حوصله ام سر نره مثلا!! بعد روشون نمیشد به من بگن که  چه فاجعه ای  ممکنه رخ بده!! من هم که تو باغ نبودم دیگه..بعد یک دفعه من داشتم کتاب های  کتاب خونه رو با  خیال راحت بالا پایین میکردم و  شناسنامه و ایناهاش رو باز کرده بودم و به عکسش  نگاه میکردم که یکهو این برادر همسری  اومد تو اتاق ..مامان جون که   تو هال بود روی  اولین مبل نزدیک غش  کرد ..خواهر  همسری  بدو بدو رفت  تو حیاط و به آسمون نگاه کرد ..من هم نییشم باز و  یک سلام گنده کردم و به نگاه میخ برادر همسری  توجه نکردم و گفتم ای بلا!! چه کتاب هایی دارید اینجا ها... معرکه است ... چقدر  قدیمی و  تک اند ..یکهو صورتش باز شد و اینطوری شد که دو تا کارتون کتاب  گذاشت جلوی من تا هر وقت خواستم بخونم ولی یک لک روشون نیفته !!!  

 

یا مثلا من همیشه چشمام گرد می شد که چجوری  از  اون روز  تا این روز که من رفته ام خونه مامان جون اینا( تو عقد که بودیم) این  بسته  پفک روی  میز  خواهر  همسری  حتی  زاویه اش هم تکون نخورده..حالا اگه خونه ما بود رو هوا غیب  می شد و به میز طرف  نمی رسید!! یا مثلا  همسری  در  اتاقش رو قفل  نمی کرد وقتایی که تنها بودیم..حتی  محکم هم نمی بست مثلا... خب  من که سابقه ی مامان خودم رو توی ذهنم داشتم  واقعا  همش  یک چشمم به در  بود یک چشمم به این دهن نامزدی که حرف  میزد و  استرس  داشتم..یک بار گفتم ببین عزیز دلم خوب در رو ببند دیگه..کسی چه میدونه شاید  حواسشون نبود و بیان تو..انگار  به زبون افریقایی  حرف زدم..همسری همچین تعجب کرد ! انگار  مثلا تا حالا نشده کسی بی هوا بیاد تو اتاقش ..!!( اه اه سوسولا!!)  یا مثلا باباشون وقتی با  مامانشون  میره مسافرت  پول می ذاره کنار  میز بچه ها که اگر  اون ها تو سفر  مثلا کباب!! خوردند این ها  حقشون ضایع نشده باشه.. یا مامانشون ده مدل غذا درست میکنه میذاره تو یخچال که وقتی  یک هفته نیست و مثلا سفر  هستند ( چون بچه ها خب  کارمند و شاغلند دیگه )  چیزی کم و کسر  نباشه .. یک چی  میگم..یک چی  می شنوید ها ..  ارتباط گفتاری  در  حد دیده شدن در  رفتگی  جوراب  یک مورچه هست بین این ها.. پدر و عموهاشون هم همین طوری هستند ..خونواده ما اولش فکر  می کردند  این ها یک کلاه گشادی  سر  ما گذاشتند که این مشکل عظمی!! رو مطرح نکردند ( البته همسری خودش قبلا به من گفته بود که  تو خونه شون کلا سکوت زیبایی  حکمفرما هست!!) ولی  دیگه باور  نمی کردم.. 

 

من بارها به پدرم توضیح دادم که این ها با هم مشکلی  ندارند فقط   اهل حرف زدن نیستندخیلی. خب سیستمشون با ما خیلی فرق  داره ولی به هر حال اینطوری  هستند و من اگه بلد باشم و زرنگباید بتونم همشون رو دوست خودم بکنم... این بچه ها در سکوت و   اتاق های جداگانه از  هم بزرگ شده اند انگار و  تا لازم نباشه حرفی  نمی زنند با هم..برای همین من همیشه خودم  این ها رو دعوت می کنم و متکلم وحده!!!  می شم و اتفاقا الان همشون دوست دارند بیان خونه ی  ما...  یک بار که نشستیم و با مامان جون عیب یابی  کردیم من  متوجه شدم که این ها چون پدرشون اکثر سال در  ماموریت و دور  از این ها بوده و  اصولا اعتقادش اینه که  بچه به دل عزیز و به چشم خار!!( یا خوار) هست  برای همین  مثلا خیلی دست نوازش روی  کله ی  اینا نکشیده ولی جز  محبت کلامی که کمتر  دیده شه از طرف ایشون  هر جور بگید محبتش رو همین الان هم نشون میده منتهی به روش  خودش ..مثلا محاله صبح حلیم بگیره برای خودشون و برای  دو تا بچه ی  ازدواج کرده نفرسته ..یا هر روز بهشون سر  نزنه...یا وقتی کارشون گیره یک جوری  در  حد توانش  کمک نکنه. 

این چهار  نفر  هم به طرزی  جالب سکوتشون فقط برای تو خونه شون هست و  بیرون انقدررررر آدم های بامزه و  گرم و صمیمی ای  هستند که حد نداره ..اصلا من باورم نشد یک بار که  یکی از  دوستای همین برادر همسری رو دیدم ..انقدر هم حرف های بامزه و خند ه داری  میزنه که حد نداره ..البته از  بعد از سربازی یا دانشگاه این بچه ها  بیشتر  تو حوزه شخصی خودشون رفتند وگرنه خب  قبلش  در  تماس  بیشتری بودند با والدین یا همدیگه. باز رابطه خواهرشون بهتره با بقیه . و اون یکی  ته تغاری  یه که اصلا  خیلی  مورد محبت مامان و بابا همیشه بوده  م.می مونه یعنی  این داداش  خوش  تیپه  اولی که یک ذره دورتر  هست از بقیه که اونم صمیم زبل خان تو راه اورده ش تا حدی ... 

 

خلاصه که اینطوریاس  عزیزانم...من هیچ وقت این تفاوت ها رو به روی  همسرم نیاوردم...واقعا سوژه های  نابی هستند برای   شکستن شخصیت  یک نفر وزیر سوال بردن مدل خونواده اش!!! (  برای  ادم های  دور  از جون شما عقده ای ) ولی خب  من فقط  گذاشتم هر  چی  دلش  می خواد همسری بگه و درد دل کنه و من همیشه تاییدش  کردم و از طرفی  گفتم منظور  پدر و مادرتون اسیب رسوندن به شماها نبوده و  این جوری  بزرگ و تربیت شدند خودشون هم و  ادم باید درک کنه محبت رو..هر  مدلی که می خواد باشه . 

 

مامانم همیشه بهم میگه تو باید این فاصله  رو کم کنی بینشون  و سعی کنی  همشون رو به هم نزدیک تر کنی  ..هر جوری که بلدی ..هیچ وقت  طرف  هیچ کدومشون رو واضح نگیر و  هیچ وقت پشت سرشون جلوی  اون یکی  دیگه حرف نزن...به هر حال خونواده اند و  هم رو به غریبه نمی فروشند ..بهتره همیشه هواشون رو داشته باشی  و  با محبت نرمشون کنی ..باید بتونی با مهمونی های  گاهگاهی  همه رو دور یک سفره جمع کنی  ..واقعا هم خیلی  لذت بخشه ادم شرایط رو بتونه به سمت دیگه ای  تغییر  بده و نگه به درک!! به من چه..هر کاری  می کنند بکنند با هم ...منو سننه؟.... 

 

در  این مورد  تعریف و حرف زیاد دارم که باشه برای  بعدها .. 

 

مراقب خودتون باشید 

دلتون لبریز از  عشق به  همه...

نظرات 51 + ارسال نظر
بهار شنبه 2 دی 1391 ساعت 23:18

عالی بود ............... هنوز از قلم روانت تو شوک هستم!!!!!!!!!

مژگان یکشنبه 30 بهمن 1390 ساعت 12:54 http://ninijon.persianblog.ir

خوشحالم که خودت رو حسابی تحویل گرفتی وبهت خوش گذشته

نرگس و مهدی یکشنبه 30 بهمن 1390 ساعت 12:28 http://gheseyedelema.blogfa.com/

سلام
نشالله همیشه کنارهم خوب وخوش خرم باشین
اگه دوست داشتین به کلبه ما هم یه سری بزنین

یکتا یکشنبه 30 بهمن 1390 ساعت 11:59 http://www.proxy2013.blogfa.com

سلام صمیم عزیزم
من چند ساله که شما رو میخونم
و راستش این نوشته هایی که خطاب به خودتون هست رو خیلی دوست دارم باید بگم برام خیلی مفید بود استفاده از این روش
بازتابش رو میتونین تو وبلاگم ببینین
هرچند هنوز تو لیست وبلاگهای به روز شده قرار نگرفته اما خوشحال میشم بیاین
قبل از اینکه شما این جملات رو تو وبلاگتون بزارین من داشتم کتابهایی میخوندم راجع به انرژی مثبت و این مسائل رو تمرین میکردم که خوب همون انرژی ها باعث شد اینجوری این جمله ها از شما به من هم هدیه داده بشه
اولش شاید یکم عجیب باشه اما وقتی باهاش خو میگیری یه نکات جالبی که اصلا تو فکرت نیست هم بهت یاداوری میشه حالت همیشه خوبه و اصلا نظر دیگران برات یه معنای دیگه پیدا میکنه
به هرحال من که دوست دارم و ستایش میکنم این شیوت رو

Najma یکشنبه 30 بهمن 1390 ساعت 10:22

i donno why people come here and read when they don like it!!!!
khob sistere man naya,go kon ye ja ke khoshet miad. this Samim this tripi hal mikone,vallllaaaaaaaaaaa!!!!


سمیه یکشنبه 30 بهمن 1390 ساعت 09:46

صمیم جان همون روز که این مطلب و نوشتی برات پیام دادم ولی این انترنت سرکار ما بعضی وقتا حالش بد میشده اونم تو لحظات حساس خلاصه اینکه نظرم ارسال نشد و ضدحالی خوردم
میخواستم بگم که این قسمت ستایش از خودت رو خیلی خیلی دوست دارم انرژی مثبت بهم میده در حد تیم ملی...
باعث میشه به خودم هم یه نگاهی کنم و یه ستایش از خودی بکنم...
امیدوارم هرجه هستی موفق باشی

ریحانه یکشنبه 30 بهمن 1390 ساعت 09:06

کیف می کنم . شدیدا و در حد ترکیدن کیف می کنم. بابا این چه مرضیه ما زنا رو گرفته که همیشه باید یکی دیگه از دستپخت و خونه داریو سر و وضع و ... تعریف کنه ما هم بگیم ای وای نه بابا اینجورام نیست شما لطف دارین. یعنی رسما خر کیف شیم ولی دروغی بگیم نه. و هر وقتم کسی ازمون تعریف نکرد از دنیا سیر شیم. خب حالا یه نفر پیدا شده که صدقانه زیباییهای خودشو زندگیشو میبینه و بهشون اعتراف میکنه و ازشون لذت میبره. این که خیلی عالیه .خیلی سالم و انسانیه. حالم بد شد وقتی لابه لای کامنتا دیدم یه عده به این که از خودت تعریف میکنی ایراد گرفتن. شاد باش دختر بیشتر از اینا هم شاد باش . تو لایق همه خوبیها هستی

مرسی عزیزم..
اوه اوه نمی دونی چقدر تایید نشده داشتم...
مرض بزرگی هست و من خوشبختانه تحت درمانم و اینام هی بمب انرزی میدن بله من!!!!

مرسی از این همه همراهی

آرزو یکشنبه 30 بهمن 1390 ساعت 07:56

صمیم جان
سلام
آخه تو با من چیکار کردی؟
امروز که اومدم سرکار سلام کرده و نکرده اومدم ببینم تو اومدی یا نه. اونوقت وقتی دیدم خبری نیست ناخودآگاه گفتم خاک تو سر، این کجاست؟ همکارم گفت کی کجاست؟
اونوقت دیدم تازه 6 روز از پست آخرت گذشته. انگار یک ماهه ازت خبر ندارم عزیزم.
خوش باشی و خرم

من یکشنبه 30 بهمن 1390 ساعت 03:01 http://ghezavathayam.blogfa.com

سلام
از آشنایی با وبلاگتون لذت بردم و نصفه شبی همشو خوندم جالب بود و دوست داشتنی.

دختر شهریوری شنبه 29 بهمن 1390 ساعت 15:04 http://mylifedays.blogfa.com/

سلام
چندین ماه که وبلاگت رو میخونم نمیدونم حسادت همیشه بد یا نه ؟ ولی نمیگم حسادت بهت میگم واقعا غبطه میخورم بهت من 25 سالمه و فقط 5 ماهه که با شخص مورد علاقه م نامزد کردم و قرار اردیبهشت برم خونه خودم اما هیچ امیدی به زندگی آیندم ندارم چون تو الانم هیچ روز خوشی نداشتم خوش به حالت که با علی و پسرکوچولوت یونا اینقدر شاد و خوشحال و امیدوارین .... خوش به حالت

صحرا شنبه 29 بهمن 1390 ساعت 11:42

حرفات صمیمی نبود.
نمیدونم.شایدم من صمیمو درست نمیشناسم.بعدا میام دوباره میخونم شاید نظرم عوض بشه.نه اینکه از خوشحالی تو ناراحت بشم ها.اینجوری نیست.کلا یه جوری بود.تازگیا انگار یه نفر دیگه به جات آپ میکنه.

مامان طاها شنبه 29 بهمن 1390 ساعت 08:59 http://taha138705.persianblog.ir/

سلام صمیم جونم..یه بازس وبلاگی دارم تشریف بیارن خوشحال میشیم..

شمسی خانوم پنج‌شنبه 27 بهمن 1390 ساعت 21:07

آخه دختر از بس ازین حرف میپری تو اون حرف آدم به آخرش که میرسه میگه اینجا کجاس ؟من کی ام ؟

رنگ موتون و اصلاح سادتون مبارکا باشه صمیم خانوم...

نسیم پنج‌شنبه 27 بهمن 1390 ساعت 20:41

نوشته هات دیگه به دلم نمیشینه...یه کم...فقط یه کم زیادی از خودت تعریف میکنی.

هنوز مونده تو فرهنگ ما کسی خودش رو ستایش کنه برای حس های خوبی که داره ... و بقیه تشویقش کنن که چه خوب که اینقدر خودت رو دوست داری ...
هر جا نشستیم و گفتیم من بیچاره ام و اینطوری و مشکل دارم مردم تخمه هاشون رو میارن وسط و با خوشحالی نگات میکنن تا تعریف کنی از بدبختی هات و حس های شکستت و تایید بد بودنت ..

خودم رو دوست دارم.. دست خودم هم نیست عزیزم...

عسل اشیانه عشق پنج‌شنبه 27 بهمن 1390 ساعت 18:41

قبول دارم تمام قد

هستی شمال پنج‌شنبه 27 بهمن 1390 ساعت 16:46 http://www.red888.blogfa.com

صمیم جان قدرتت فوق العادست.بووووووس

سارا پنج‌شنبه 27 بهمن 1390 ساعت 12:38

حس می کنم که شما هم مثل خیلی از زوج های دیگه به روزمرگی بعد از بچه دار شدن! مبتلا شدین!!!(هر چند کمی دیر تر از بقیه!!!!)
نمی دونم واقعا؛ مشکل کجاست؟ حس می کنم همش بر می گرده به دیدی که زن و شوهر از هم پیدا می کنن.دیدی که میگه الان تو مادری و اون پدر!نه همون زن و شوهر سابق.
در هر صورت من واقعا؛ دوست ندارم به همچین مرحله ای برسم چون نه خودم تحملشو دارم و نه همسرم !
ولی بچه هم قشنگیای خودشو داره!باید تعادل برقرار کرد چجوریشو نمی دونم.
بنظر من همه ی این احساساتی که شما به خودتون تلقین می کنین همونایی هستن که باید همسر ادم بهش القا کنه!باید همسرم رنگ موهامو بپسنده!خیلی سنتی ِه!ولی به دل می شینه.
ببخشید اگه خیلی رک بودم.فقط نظرمو گفتم

ببین دوست خوب
من خیلی تلاشم رو کردم که زندگی مون حتی وقتی بچه دار نشده بودیم هم به تعریف تو منتهی نشه .. چیزی که مردم (بعضی ها )بعد از شش ماه بهش مبتلا میشن و عادی میشه ازدواج براشون ..
نمی دونم شما ازدواج کردی یا نه..وقتی آدم میگه نمی خوام زندگی من و همسرم عادی بشه برامون منظورش این نیست که هر شب برای هم فشفشه جرق جرق روشن کنن و دست های هم رو بگیرن و وسط فرش برقصن و موقع شام خوردن به چشمای هم زل بزنن و همدیگه رو کول کنن تا توی اتاق و یکسره دسته دسته گل بفرستند محل کار هم...
شاید اینها هم باشه ..ولی برای من عادی و روزمره نشدن زندگی فقط اون بخشش هست که تکرار و یکنواختی میاره برای آدم ..وگرنه عمق احساسی که بین آد ها هست با یک دست گذاشتن روی کمر همسرت موقعی که داره ظرف های شام رو می شوره یا گرم کردم حوله اش براش موقع حمام کردن هم به قدر کافی نشون میده چقدر برای هم اهمیت دارند ..


من بعد از این همه مدت فهمیدم باید در خودم یک چیزی رو مثل یک گل پرورش بدم و اون هم راضی شدن خودم از خودم هست ... همش منتظر تایید و به به بقیه نباشم... نخم بند به نخ اون ها نباشه ... این ها حس هایی هست که یاداوری شون (به قول تو تلقینشون) هم باعث میشه من یادم بیاد چقدر دوست داشتنی هستم... واقعیتی بزرگ که همش از سر شکسته نفسی و نه این حرفا چیه!! سال هاست کتمانش می کنم...
و این چیزی جدای غرور و فخر هست ...

تو نقش پدری و مادری واسطه ی ارتباط تو با طرف دیگه یک بچه هست در حالی که بهانه ی ما برای هم هنوز هم بچه مون نیست .

ملودی پنج‌شنبه 27 بهمن 1390 ساعت 10:50

واییییی صمیم جون گلم نوش جونت شدییییییدا این خلوت کردنا با خودت این قدم زدن این رنگ کردن این اصلاح کردن این گشتن تو مغازه ها و گل پسندیدن و اون کتاب خوندن . همه و همه گوارای وجودت عزییییییزم . بووووس ابدار برای خودت و یونا گوگووولی و سلام مخصوص برای علی اقا . در مورد ادامه مطلب هم فقط صمیم شاد و مودب و پر از شور و احساسی مثل تو میتونه انقدر خوب تو محیطی که یه مدل دیگه ست و با مدل خونه ی مامانت اینا فرق داره ، یه جو دوست داشتنی بسازه . دستت درد نکنه برای دکتر بردن و سوپ درست کردن .وای از قفل کرد در اتاق گفتی من یاد اون ماجرا افتادم که صبا و شوهرش داشتن ژورنال !!!!نگاه میکردن مامان درو باز کرده بودن رفته بودن تو . ولی خداییش من عاشق مدل مامانت هستم بیشتر . بازم بووووووووووووووس خصوصی هم داری

مهگل چهارشنبه 26 بهمن 1390 ساعت 23:34 http://golmah.persianblog.ir/

صمیم جون من خیلی وقته میخونمت.شاید 4 سال. اما خیلی کم برات پیغام گذاشتم.شاید گاهی فکر میکنم حرف زدنم لطف حرفاتو ممکنه کم کنه.
به هر حال دوستت دارم.

قلب دوم شما چهارشنبه 26 بهمن 1390 ساعت 16:00 http://joorabenazok.persianblog.ir/

همین طوره

مامان نیکان چهارشنبه 26 بهمن 1390 ساعت 15:05

"عشق از درون تو باید باشه نه از تایید دیگران..."

یعنی عاشقتم صمیم جون که این روزها که خودمو گم کردم اینقدر قشنگ خودمو به یادم میاری.
ممنونتم گلم.

برای تو چهارشنبه 26 بهمن 1390 ساعت 12:05 http://www.dearlover.blogfa.com

سلام خانومی

خوب دو تا مطلب جدا از هم بود میشه گفت تقریبا
باهات موافقم گاه گاهی باید به خودمون بها بدیم و برای خودمون برای ارامشمون وقت بگذاریم مطمئنا اینطوری بهتر می تونیم به خودمون و دیگران عشق بورزیم

وای چه با حال می دونی خانواده همسر منم فرهنگ تربیت شدنشون با ما متفاوت و این سکوتی که گفتی یکجوراییی انجا هم برقراره

فرشته چهارشنبه 26 بهمن 1390 ساعت 11:21

چه خانواده جالبی

رنگ مو هم مبارک باشه

لاله چهارشنبه 26 بهمن 1390 ساعت 09:04

ای ول چه کار خوبی میکنی که برای خودت وقت میذاری. خوشم میاد از مرامت صمیم

[ بدون نام ] سه‌شنبه 25 بهمن 1390 ساعت 23:16

ــــــ???___???
__?____?_?____?
__?______?_____?
___?__آپــــــــــــم__?
_____?_______?
_______?___?
__________?
ـــــــ???___???
__?____?_?____?
__?______?_____?
___?__آپــــــــــــم__?
_____?_______?
_______?___?
__________?
ـــــــ???___???
__?____?_?____?
__?______?_____?
___?__آپــــــــــــم__?
_____?_______?
_______?___?
__________?
سلام دوست خوبم وب قشنگی داری
به وب منم سر بزن خوشحال میشم
نظر هم یادت نره ها

مامان یسنا سه‌شنبه 25 بهمن 1390 ساعت 20:09

چه روز دلپذیری.منم از زمانی که دخترم به دنیا اومده و خیلی به ندرت چنین لحظاتی دارم انگار با تمام وجود همه اون دقایق رو می بلعم.واقعا همه ما باید این وقعیتها رو برای خودمون ایجاد کنیم تا شارژ بشیم.راستی سلام.خیلی خیلی از نوشته هات خوشم میاد .امید وارم موفق باشی.

میناز مامانه رادین سه‌شنبه 25 بهمن 1390 ساعت 16:10

خوش به حاله تو وهمسریت
خدا برای عهم نگه تون داره

دریا سه‌شنبه 25 بهمن 1390 ساعت 15:28

سلام . خیلی قشنگ بود صمیم جان . خیلی خوبه که عاشق همسرتی . من اصلاً نتونستم عاشق همسرم بشم

شیطونی سه‌شنبه 25 بهمن 1390 ساعت 12:34 http://www.sheitoni.com/

سلام دوست خوب، موفق و سربلند باشی وبلاگه محشری داری اگه وقت کردی به سایتم یه سری بزن متشکرم

عسل سه‌شنبه 25 بهمن 1390 ساعت 12:25

چه با حاله این تفاوت ها اولش که منم نازه مزدوج شده بودم فکر می کردم چقد خونواده همسر عجیبن . ولی مثه اینکه همه یه جورایی با هم تفاوت دارن . ولی فک نمی کردم علی آقا تو یه همچین خونه ای بوده باشه به نظر خیلی سرزنده میاد .

خانوم دکتر سه‌شنبه 25 بهمن 1390 ساعت 12:09 http://asemuneporsetareyema.blogfa.com

سلام
قشنگ می نویسین. ما تازه وبلاگ باز کردیم. پیش ما هم بیاین. با اجاز لینکتون کردم

آذی سه‌شنبه 25 بهمن 1390 ساعت 12:09

مدل خانواده منم مثل خانواده شوهرته صمیم جون( بر خلاف خانواده شوهرم اینا ) و من همیشه چقدر از این موضوع ناراحت بودم ُ از این ابراز علاقه نکردن کلامی و نوازشی در حالی که می دونستم و همه می دونستن که مثلا پدرم چقدر عاشق بچه هاش بخصوص یدونه و ته تغاری دخترشه.هنوز که هنوزه هم که هر چند ماه یبار میرم خونه مامانم اینا از این سردی محیط خونه و اینکه هرکی داره تو اتاق خودش کتاب می خونه غمگین می شم.از اینکه همه پای یه سفره نمی شینن و از سکوت خونهُ از اینکه جوری بار اومدیم که رومون نمیشه به پدر مادرمون بگیم دوستت دارم و ببوسیمشون بی بهونه...ولی خب چیکار میشه کرد دیگه هر کی محبتشو یجور نشون می ده دیگه...

همین که همیشه از این موضوع نارحت بودی یعنی ایده ال خود تو در زندگی چیز دیگه ای هست ...

مهم اینه که بدونی پشت بعضی محبت ها یا سکوت ها چی هست . لزوما همه محبت ها صادقانه نیست ...من الان روی نیت ها بیشتر فکر می کنم تا نمودها ...

مریم ز سه‌شنبه 25 بهمن 1390 ساعت 10:24

وای صمیم
تو که اینقدر مغرور نبودی...چی شد؟

من خیلی وقته نوشته هاتو میخونم.تازگیا(چند ماهیه) یه جوری شدن.ببین مثلا همین پست آخرتو در نظر بگیریم.چهار تا موضوع داره:
1-آرایشگاه رفتنت و بعدش اختصاص دادن زمانت برای خودت.
آرایشگاه رفتن و اینکه آدم به خودش برسه خیلی خوبه.ولی طرز تعریف کردنت یه جوریه که آدم فکر میکنه آرزو میکردی همه زمانت مال خودت بود و شوهر و پسرت و کلا هیچ شخص دیگه ای اشغالش نمیکرد!

2-رسیدگی به برادر شوهرت.
اینم خوب بود.ولی باز زیادی بزرگش کردی.یه جوری تعریف کردی انگار همه دنیا باید ممنونت باشن. انگار تو یه فرشته نجاتی که اگه نبودی خدایی نکرده بلایی سر برادر شوهرت میومد.

3-درباره روابط بین خانواده همسرت
برخلاف حرفات خیلی از بالا و مغرورانه بهشون نگاه میکنی.من شخصا زندگی اونا رو به نوع زندگی خانواده شما ترجیح میدم.هر کسی یه سلیقه ای داره.کسی نمیتونه بگه زندگی ما خوبه و زندگی اونا بد.

4- این مورد که مشخصه...حرفای آخر نوشته هات.اینم خوبه که قدر خودتو بدونی.ولی هم یه ذره زیاده روی شده و هم لازم نیست اینجا اعلامش کنی.میدونم منم مجبور نیستم بخونمشون.ولی به هر حال مینویسی که بقیه بخونن.وگرنه تو دفتر خاطراتی جایی مینوشتی که کسی دسترسی نداشته باشه بهش.

در آخر اضافه میکنم که من دوستت دارم.حرفام و انتقادهام دوستانه بود.برای ایراد گرفتن یا ناراحت کردن تو نبود.مطمئنم خودت بهتر میتونی تصمیم بگیری کدوم کار بهتر و درستتره.فقط خواستم احساس خودمم بگم.اون برداشتهایی که آخرحرفام نوشته بودم....میدونم اینا ته دل تو نیستن.ولی روش تعریف کردنت اینو به آدم القا میکنه.

۱-دقیقا ... ارزوی من وقت بیشتر برای خودم هست ..این که واضحه دیگه... مسلما هر مادری بعد از سه سال مدام رسیدگی به یک بچه ی این سنی الان دلش برای وقت های ازادش تنگ میشه ..جز این باشه عجیبه ...

۲- نکته مهم تر این ماجرا صبرمن در کسب اعتماد برادر همسر بود .. خوبه من قبلا گفته بودم این بشر چقدر درونگرا و مغرور هست ..یعنی جدی این لایه زیری تعریف من رو اصلا نگرفتی؟

۳- توشخصا از زندگی اونا چی میدونی که ترجح میدی به زندگی منی که همه چیز رو براتون تعریف کردم...؟ تو این پست من خواستم کسی بگه کدوم مدل بهتره ؟

۴- نه عزیز ..می نویسم تا همش بیاد جلوی چشمم ..تا یادم باشه چقدر بزرگ و خوب و لایق همه ی حس های خوب دنیا هستم..

مسلما خیلی های دیگه هم هستند که جر نفرت و ضعف در مورد خودشون فکر نمی کنند ..خب تفاوت آدم هاست دیگه....


در تعریف انتقاد دوستانه هم کمی تجدید نظر کن ...

سعیده بانوی خرداد سه‌شنبه 25 بهمن 1390 ساعت 09:38 http://www.saeedehallahverdi.blogfa.com

اولا" بابت ننوشتن و غیاب طولانی مدتم معذرت میخوام ولی همه نوشته ها رو میخوندما برای داشتن روزهای بهتر هم برات دعا میکردم ولی چون فایر فاکس نداشتم نمی تونستم کامنت بزارم.
ولی خودتم میدونی که همیشه همه نشوته هاتو خوندم و میخونم و یاد میگیرم.
دوما" بانو خیلی مبارکه کلا" آدم وقتی به خودش میرسه خیلی حال میکنه منم موهامو قهوهای تیره کردم کلی قیافه ام عوض شد خودمم احساس بهتری دارم.
سوما" یونا رو ببوس. راستی خیلی وقته عکسی ازش نزاشتی ها و البته از نی نی خواهرت.

مامان طاها سه‌شنبه 25 بهمن 1390 ساعت 09:00 http://taha138705.persianblog.ir/

عزیزم مبارک باشه..
بقول مدیر سابقمون آقایون کر رنگی داشته و دارند(قصد توهین به همسر گرام شما رو ندارم خدای ناکرده)منظورم همه آقایون هست..این مدیر ما خودش هم آقا بود و این اعتراف رو میکرد..
همسری بنده هم در مورد آرایشگاه همینه..جالبه یه وقتایی که بنده بدلیل تنبلی دیر میرم آرایشگاه صداش درمیاد اما وقتی از آرایشگاه برمیگردم انگار کلا این بشر نابینا میشه..
سر عروسی داداشی من که کلا سبزه هستم با ابروهای کاملا مشکی و موهای مشکی رفتم موهامو مش زیتونی کردم(سال ۸۳) و بعدش همسری در نگاه اول گفت:مگه موهات از اول همین رنگی نبودش؟
در هر حال مبارکت باشه عزیزم....یونا رو ببوس...

مگه موهات از اول همین رنگی نبودش؟


رسما به کف زمین چنگ میزدم از شد ت خنده....
بوس

مهسا سه‌شنبه 25 بهمن 1390 ساعت 08:55

مگه کمبود محبت داری که اینقدر قربون صدقه خودت میری؟
خواننده های قدیمیت روشون نمیشه بگن ولی من فکر میکنم خیلی زننده اس.آدم باید خودشو دوست داشته باشه ولی لازم نیست اینو به بقیه بگی.مثلا هرگز نمیریم تو یه جمع داد بزنیم که آی ملت من چقدر خوشگلم و لیاقت همه چیو دارم و ایول خودم!فکر کن چقدر زشته...اینجا هم یه جمعه.نظر من که اینه.امیدوارم ناراحتت نکرده باشم.

برو بچه..برو نیا تو دست و پای بزرگترها ...

آرزو سه‌شنبه 25 بهمن 1390 ساعت 08:36

ببخشید اون من بودما به جای اسم خودم اسم شما را نوشتم . اینقدرها خنگ نیستما . سرم شلوغه خیلی زیاد . تو انتخاب واحدیم . هم زمان هم جواب دانششجوها رو می دم و برات کامنت میزارم اینجوری می شه دیگه . واقعا ببخشید

صمیم عزیزم سه‌شنبه 25 بهمن 1390 ساعت 08:33

سلام
خدا را شکر که خوب خوبی
آرایشگاه رفتن خیلی روحیه آدم رو عوض می کنه به شرطی که وقتی می یای خونه از کارشون راضی باشی و در مورد من با اینکه مشکی ام در نود و نه درصد موارد که شوهرم متوجه نمی شه خیلی می خوره تو ذوقم. صمیم جان ایمان دارم به اینکه بگویم کاری که تو در مورد خانواده شوهرت می کنی فراتر از این است که بگویم آفرین مرحبا باریکلا به تو . معدودند کسانی که بتوانند مثل تو با آدم هایی با خصوصیات خاص ارتباط مثبتی برقرار کنند.
دوستت دارم دوست نادیده

باران سه‌شنبه 25 بهمن 1390 ساعت 08:06

چه زیبا گفتی :و به خودت تو اینه نگاه میکنی و لبخند میزنی بیشتر باور می کنم عشق از درون تو باید باشه نه از تایید دیگران...

نغمه دوشنبه 24 بهمن 1390 ساعت 23:09

صمیم جان کلماتت منو یاد خواهر نداشته ام می ندازه خواهری که جای شونه هاشو دیوار برام پرمیکنه.و دوستهای دلسوزی که هیچوقت دوستشون نداشتم که نازی خواهر نداری به من بگو اجی متنفرم از این محبتتون. تو بوی خواهر نداشتمو میدی دوستت دارم با اینکه هیچوقت ندیدمت..

عزیزکم...
محبتت برام ارزش داره همیشه ...

سارا دوشنبه 24 بهمن 1390 ساعت 23:03 http://sarahsilence@yahoo.com

ای ول صمیم ادامه بده مطمئنم موفق میشی

مینا دوشنبه 24 بهمن 1390 ساعت 21:12 http://minaonline.blogsky.com

صمیم جان نوشته های تو طی این چند سالی که میخونمت + آرشیو وبلاگ قبلیت بیش تر از تموم کتابای روانشناسی و همایشها و هر چیز دیگه ای بهم کمک کرده
ممنونم ازت که این تجربه های خوب رو با ما شریک میشی
دوستت دارم
:-*

آفرین دوشنبه 24 بهمن 1390 ساعت 20:17 http://afarin55.persianblog.ir/

حالا خوبه با دوستان و همسرشون عادی رفتار می کنند.
برای من که تحمل شوهر کم حرف خیلی سخته.

n دوشنبه 24 بهمن 1390 ساعت 20:12

ولی صمیم خانم خیلی از اخلاقهاشون خیلی هم بد نیست و نه تنها نقطه ضعف نیست که یک جور با فرهنگی محسوب میشه

من به عدم برقراری ارتباط بینشون اشاره کردم که خب این مساله در هر جایی هم که مطرح بشه ضعف حساب میشه ..

با فرهنگی منظورت در همین مورد خاص که من تعریف کردم بود یا در کل ؟ ..چون در مجموع خانواده خیلی با فرهنگی هستند ولی این مساله خاص رو هم من متوجه میشم در کنار همهی خوبی هاشون ..

کی گفته بد هستند ؟

ساره دوشنبه 24 بهمن 1390 ساعت 19:31

من نمیدونم چرا یادم میره هر دفعه اسمم رو بنویسم قبلیه مال من بود بی نامه

[ بدون نام ] دوشنبه 24 بهمن 1390 ساعت 19:30

ما از این نوشته های شما بسیار درس زندگی میگیریم برای آیندمون بانو

هما دوشنبه 24 بهمن 1390 ساعت 19:02 http://alone55555.blogfa.com/

عزیزم خوش به حالت که این توانایی را داری که اینطور برخورد کنی بلاخره هرکسی یه اخلاقو منشی داره مهم ماییم که چطور باهاشون کنار میاییم
صمیم جون بهت تبریک میگم تو ادم اصولی و نرمالی هستی این توانایی رو داری که هرکاری رو سره جای خودش درست و به موقع انجام بدی چیزی که خیلیا ندارن

نور دوشنبه 24 بهمن 1390 ساعت 18:34

به به چه خانوم زیباییییییییی....آدم حظ!!؟؟میکنه از این همه جمالات توام با کمالات....


صمیم جان ..یه سوال: این شیوه جدید ...دوست داشتن خود...چه نتایجی داشته....یعنی میخوام بدونم تاثیر مشهودی برات داشته؟؟ممنون



وقتی من خودم رو دوست دارم ..با این یاد اوری ها ..ناخود گاه من( شعور باطنی یا قوی ترین بخش باورهای من) باورش میشه که همینقدر خوب هستم(هستم ها!!) و بعد من رو لایق دریافت خیلی چیزهای خوب میبینه و بعد میره دنبال همه ی اون چیزهای خوب برای من ...
وقتی من هی به خودم گفته باشم بد شانس هستم..ذهن ناخود آگاه من باورش میشه که من بد شانسم و قبل از هر اتفاق یا کاری اون طفلکی هم میشینه و دستش زیر چونه اش و منتظر یک بد شانسی برای من هست ..مثل اینه که تلویزیون اعلام کنه الان فلان سریال رو می خواهیم پخش کنیم و شما هم منتظر همون هستید چون بهتون ثابت شده اینجور مواقع دقیقا بعدش پخشهمان برنامه ای خواهدبود که اعلام شده..

نتایجش :
با خودم مهربون تر شدم.. من آدم سخت گیری به خودم بودم و هنوز هم هستم ..همش اشتباهات خودم رو نی کویم توی سرم..مثل بچه ای که شیطونی می کنه و مامانش بهش میگه همیشه دوستت دارم ولی این کارت رو دوست نداشتم و یاداوری میشه بهش که تو که اینقدر خوبی ..با هوشی .. رفتارت درسته چرا اینطوری شد ؟ اشکال نداره عزیزم..بیا با هم درستش کنیم...بچه یادش می اد که پس همیشه رفتارهای خیلی خوب هم داشته و سعی می کنه از اون کار بد یا تصور بد یا هر چی فاصله بگیره ...

من ارامش بیشتر .. شوق برای تشویق مدام خودم..حس زیبای مفید و خوب بودن دارم الان..


من خودم رو گول نمی زنم فقط باورهای ذهنی ام رو به طرف خوبی هایی که دارم می کشونم... با این روش حتی میشه باورهای کاملا جدید و متفاوت رو هم ایجاد کرد...

ارام دوشنبه 24 بهمن 1390 ساعت 17:07 http://kimiaa57.persianblog.ir

صمیم جون این نوشته هایی که واسه خودت مینویسی خیلی حال ادم و عوض میکنه من هم اینها رو هی به خودم میگم و انرژی میگیرم

خوشحالم برای تو هم مثبت هست اثرش

تسنیم دوشنبه 24 بهمن 1390 ساعت 16:54 http://www.taninezendegieman.blogfa.com

موهای پر کلاغیت مبارک صمیم خوشگلمممممممممم.
چقدر خوبه که اینطوری اعتماد برادرشوهرت رو به خودت جلب کردی و کمکش کردی. عاشق این طرز فکر متفاوتتم که میتونی تفاوتها رو درک کنی و به قول خودت نگی منو سننه؟!

مرسی .

میدونی چند سال زحمت کشیم و مهم تر از همه خودم رو اصلا مشتاق نشون ندادم تا خودش جذب بشه ...برای بعضی ها این خوب جواب میده

هیوا دوشنبه 24 بهمن 1390 ساعت 16:07

واقعا تکی..
برو عزیزم هر چی دلت می خواد برای خودت خرید کن به حساب من..چون با ادامه مطلبت مخصوصا اون اخراش ثابت کردی که خیلی ماهی.خانواده همسر من دقیقا همینجورن..و من همیشه اعصابم از این قضیه خورد می شد اخه صمیم جان اشکال کار اینجاست که همسرم با اینکه بسیار اقا ،مهربون و عاطفیه یاد نگرفته کهابراز کنه و واقعا اوایل ازدواجمون خیلی مشکل داشتیم.خودش هم بسیار اسیب دید.حتی بعدها افسردگی شدید گرفت...
خواهر قضیه اش درازه..

وقتی همسر هم اینطوری باشه خیلی سخت تره..من یک وقتایی فکر می کنم چی شده که این همسری من اینهمه متفاوت از اوناست و شبیه من تا حد زیادی توی محبت نشون دادن ... همین باعث میشه به این قضیه اختلاف رفتارها بدون حساسیت نگاه کنم...
راست میگی ..مشکل ساز هست ..

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد