بنشین بانو ..بنشین روبروی این خسته..بنشین وبگذار باز نگاهت کنم.بگذار سفر کنم از تک تک مژه هایت ...به کنار چشم هایت ..به برقی که ته ته نگاهت بود و من را خاکستر نشین کرد. .. ...نبند ...نبند بانو چشم هایت را ..بگذار از گونه هایت بالا روم..بگذار بلغزم روی کناره ی لب هایت ..بانو بگذار بمانم همان جا..بگذار بخوابم همان جا...بگذار سر بگذارم روی لب هایت و آنقدر تکان نخورم که از من ناامید شوی و بگذاری تا ابد همان جا بمانم..از من روی بر مگردان بانو ..این من..این منی که چهار زانو روبرویت می نشینم..این منی که دست هایم را زیر چانه ام میزنم و از پس این همه دودی که در هوای اتاق موج میزند نگاهت می کنم.. . می نوشمت .. مزه مزه ات می کنم..از این من روی برنگردان..
بانوی من ..دست های تو حیف اند ..این دست ها به خدا دو پرنده اند ..سپید ..سبک ..آرام ..باید بگذاری روی بلند ترین شاخه های درخت بید مجنون خانه مان بنشینند و من فقط نگاهشان کنم ..بانو..کدام قیمتی ترین ظرف دنیاست که لایق شستن با دست های توست ؟... بانو بگذار این دو پرنده همیشه ی دنیا بنشینند روی بید مجنون خانه مان..بانو تکانشان نده..بگذار تا نگاهم فروغ دارد نگاهشان کنم...
بانوی من..لب هایت مرکز ثقل دنیای من اند ..لب هایت ترد ترین و نرم ترین و شیرین ترین کلمات را قالب می زنند در گوش هایم..بانو به هیچ کس ، ..حتی به خدا هم اجازه نمی دهم کاری کند که لب هایت بلرزد از بغض و سرت را بیاندازی پایین و من خورد شوم بین فشار لب و دندانت..بانوی من.. لب های تو شیشه ای ترین جام همه ی دنیای من است ..شیرین ترین مزه ی دنیای تلخ من..بانو نگذار لب هایت بلرزد از بغض .بانو نگذار بمیرم از درد ...
بانوی من... کمرت را خم نکن..این جا و آن جای خانه را تمیز نکن..تو سرو بالا بلند خانه ی منی ..هیچ چیز نباید حریم این استواری ات را بشکند..خم نشو بانو ..تو خم شوی از من شکسته ای بیش نمی ماند ..بگذار به دستانت..به شاخه های این درخت ، باریکه های سبز ببندم تا همه ی شهر بداند من سال هاست دخیل بسته ی دستان تو ام... بانو صاف بمان..مثل همه ی زمستان هایی که من خم شدم و تو صاف و استوار ماندی ..مثل همه ی بودنت ..محکم و بلند ..
بانوی خوب همه ی روزهایم...وقتی تو را به خانه ام..خانه ی دلم اوردم قرار نبود این همه بشویی و خم شوی و صاف شوی و برداری و بگذاری و چشم هایت بغض کند و لب هایت بلرزد ..بانو من آدم نیستم...من زاده ی آدم هم نیستم اگر تو را اینگونه ببینم و نمیرم از درد .. بانو تو روح ظریف و پاک یک کودک نشسته در میان علف های باران خورده بودی ..بانو تو آخرین رنگ رنگین کمان عشق بودی و بلند ترین سار روی درخت شکوفه زده ی هفتیمن روز بهار ..بانو تو در اوج بودی و من کشاندمت به این زمین صاف و خالی ..بانو تو در قامتی از سپیدی پیچیده بودی و من لباس آرزوهای خودم را بر تنت استوار ساختم..کوچکت بود ..در این همه کوچکی جا نمی شدی ..بانو من نگاهت کردم و التماس را دیدی و خواندی در چشم هایم و ماندی وماندگارم شدی ..بانو حالا نه از هفتمین روز بهار اثری مانده است و نه از سپیدی قبای روی شانه هایت ..سار آن درخت مدت هاست کوچیده و کودک اکنون به خاطره ای ماندگار در ذهن علفزار تبدیل شده است ..بانو من چه کردم با تو ؟..من چه کردم با خودم؟ بانو این بار نه یک باریکه ی سبز ..که همه ی باریکه های دنیا را دخیل دست هایت می بندم تا بدانی من نمی خواستم این گونه تو را از خودت..از ان همه رنگ و خورشید و طراوت و موسیقی بگیرم..بانو ..این بار از تو می خواهم خودت را به خودت بازگردانی ..برگردی به آن جا که خانه ات بود و هست ..برگردی میان مردمک چشمانم و نور دوباره ی دیدگانم شوی
دوباره بانوی سپید پوش همیشگی من شوی ...
برگرد بانو....
پ.ن.
صمیم ام..این جوشیدن هایت را ..این نم نمک های بهاری ات را دوست دارم..
این کشاندن قلم به این عمق را ...
صمیم ام ...بانوی همیشه ی روزگار منی ...
. می دانمت
دلم می خواهد بشنوم چه حسی داشتید با خواندنش
شاهکار بود.شاهکار.
حس غریب زن بودن...
ممنون
خیلی قشنگ بود
سلام صمیم خوبم
احساس درک شدن و خیلی خوب درک شدن احساساتم رو داشتم
و مثل همیشه دلم خواست که اینا رو مصطفی ماری به ماریش گفته باشه. هرچند به قول تو و خواننده های وبلاگت بعید مردی پیدا شه که این ظرافتها رو ببینه و اینطور درک کنه و بخواد به تصویر بکشه. البته من اعتقاد دارم که این بدی مردها نیست. این یه ویژگی شخصیت اون هاست. و رو آفریده اون بزرگ مهربون نمیشه عیبی گذاشت که حتما حکمتی داره..
ممنون صمیم خوبم
از اینکه به دوستات یاد میدی که خودشون خودشون رو باید دوست داشته باشن و لازم نیست حتما کس دیگه ای این هدیه چطور دوست داشتن رو بهشون بده
ممنونم دوست خوبم
سلام دوست خوب، موفق و سربلند باشی وبلاگه محشری داری اگه وقت کردی به سایتم یه سری بزن متشکرم
اشکالی نداره اگر بعد از خوندن این پست .. دلم گریه بخواد؟؟؟
احساس من از خوندن متنی به این شیوایی و استفاده خیلی زیبا و بجا از کلمات قشنگ وصف ناپذیره! خیلی دوس داشتم بانووووووووووو.
مرسی مرسی مرسی بانو
سلام
عزیزم اشک تو چشام حلقه زد
اول فکر کردم ربای مادرت نوشتی راستش بعید بود اینو یه مرد حتی علی آقای گل برات نوشته باشه چون مردا این حرفا رو نمیفهمن
پس این حرفا از زبان یک زن بود برای کسی که عاشقش است یا برای خودت یا مادرت
در ضمن شیطون نگفتی تو ژست قبلی چرا خوشحالی ؟ نکنه میخوای مارو قال بذاری؟
نه قال نمی ذارم..یک شادی خاص بود ..
این را برای خودم و همهی بانوهای کشورم نوشتم..
ما باید قدرددان حضور گرم خودمان باشیم در زندگی ..
صمیم فوق العاده بود منو دوباره برد به حس کتابای نادر ابراهیمی معذرت می خوام که فکر کردم متن مال اونه
چرا معذرت؟
من باید ببالم از این قیاس ..
باز زیبا....
زیبا زیبا زیبا...
سلام به صمیم عزیزم. متنت زیبا بود خانومی..مثل بقیه دست نوشته هات.. برگرفته از قریحه خدادادیت عزیزم..احسنت صمیم جان.
ولی یه جورایی فقط من زن اونو درک میکنم یعنی درسته که از زبان یه مرد و شریک زندگی میتونه گفته بشه ولی شاید کم مردایی باشند که خستگیها دلمشغولیها دل نگرانی ها احساسات یک زن رو با تمام وجود درک کنند..به قول باربارا دی انجلیس که میگه وقتی شما مشکلتون رو با یه دوست زن در میون میذارین از درک متقابلی که با هم دارین شگفت زده میشین..و چه احساس رضایتی بالاتر از اینکه دوستتون کاملا میتونه احساسات جریحه دار شده زنانه شما رو که توسط همسر یا زندگی یا ... حریجه دار شده درک کنه و بهش میگین که اگه اون مرد بود حتما باهاش ازدواج میکرد ولی دریغ که همین مرد بود خودش شروع این تفاوتها و تنشهاست.. میگه چون اون یه زنه میتونه توی زن رو درک کنه...
این نوشته هم که شاید همه بانوهای سرزمینمون اونو با گوشت و پوست درک کنن نوشته یه زنه واسه ما زنها .... نه یه مرد... و یه مرد شاید به این لطافت و ظرافت هرگز نتونه ما رو درک کنه...
و همیشه ما میمانیم و آهی سوزناک و حسرتی بر دل... گر چه شاید این بی نوایان مردها تموم تلاششون رو هم بکننن و از پیچیدگیهای وجود این زن متعجب بشن...ولی باز هم یک سری خلاها در نهانخانه دل هر زنی وجودداره...
خلاصه کلام عزیزم اینکه خوشم میاد که خودت رو دوست داری..به خودت احترام میذاری و عاشق خودت زندگیت همسرت وبچه ات هستی... اولین اصل در احترام و عشق به دیگران اینه که من خودم رو دوست داشته باشم... به خودم احترام بذارم.. در این صورته که احترام دیگران و بلاخص همسرم رو دریافت خواهم کرد..اما در مورد نوشته با اینکه با تموم وجود اونو درک کردم و لذت بردم ولی گویا خودم اونو واسه خودمم نوشتم نه همسرم نه مرد زندگیم.... و بیشتر دوست میداشتم که او این رو مینوشت و برایم میخواند برایم می سرود و تک تک کلمات و جملاتش تا ابد در دلم حک میشد.....
دقیقا ..
این فقط از یک زن بر میاد ..مرد ..چقدر باید درک داشته باشه از این همه ظرافت روح یک زن که اینطور بتونه بنویسه..
شنیدن بعضی جیزها لازمه..از هر زبونی ..و از هر جایی ..
زن به منبعش نگاه نمی کنه..زن این کلمات رو با روحش می نوشه..
من نوشیدم..از دستان خودم...
همین کافی است ...
فدات شم منظورم تو نبودی . منظورم اون کسی بود که سخت و بیرحمانه دلمو شکست
صمیم جون میخاستم ببینم چت میکنی من naghme_2012هستم خیلی دوست دارم بیشتر با هم اشنا شیم میترسم 1 چیز بهت بگم بگی چقد این دختره پرو بوده من دوس دارم شمارتو داشته باشم درضمن اگه بخای بهم اعتماد کنی هم عکسامو بهت میدم هم شماره یا هرچی من منتظر جوابتم اما بخدا پررو نیستم خیلی ازت خوشم اومده من از ادمای متفاوت خوشم میاد عین خودم اما نظرت برام محترمه هرچی که باشه..منتظر جوابتم
به من میل بده نغمه.
البته ظاهرا این چند روزه خیلی وارد شدن به یاهو و اینا سخت هست ..منتظرم.
خیلی وقتا یاد خود سابقم یا حتی یاد خود همین الانم ، این خودی که انگار مادری کردن حتی واسه همسر هم تو خونشه میافتم با تلخترین احساس دنیا بغض میکنم . دلم شکسته بانو .لازم نبود ، واسه شکستن دل به این نازکی به این بی پناهی به این تنهایی چنین ضربه ی بیرحمانه ای لازم نبود این دل حتی با یه اخم هم میشکست بیخود واسه شکستنش زمین و زمانو به هم کوبیدی
من چکار کردم ریحانه؟
عالی بود عشق یه مرد به همسرش توی تک تک کلمات جاری بود یه حس قدردانی همراه با عشق بدون کلمات تکراری دستت درد نکنه و خسته نباشی اگه اشتباه نکنم متن باید مال نادر ابراهیمی باشه درسته؟ برای تو و علی و یونای عزیز آرزوی سلامتی می کنم
خودم نوشتم..
ممنونم از این قیاس به این بزرگی ..
hese arzeshmandi :)
با خوندن این پستت دلم پر کشید که یه کم بیشتر به خودم برسم و قدر خودمو بیشتر بدونم.
سلااام عزیزم
خیلی قشنگ بود , پر از تشبیهات و تعابیری که فقط مخصوص توئه/با شکوه و قابل ستایش
مرسی
صمیم جون چرا نظراتو تایید نمیکنی اخه مادر جان؟؟؟ کچلمون کردی خانوم خانوما
اشکم در امدو یاد بدبختی هام افتادم.اشکم در امد به خاطر عشقی که هیچ وقت اونطور که انتظار داشتم نشد و همسری که هیچ وقت دوستم ندارد و برایم تره هم خرد نمی کند و چقدر حرفهای دلش با این کلمات بیگانه است
قطره اشکی از گوشه چشمم سرازیر شد به یاد آوردم که چقدر خود را فراموش کرده ام
صمیم جونم من تازه با وبلاگت اشنا شدم همه که نه اما بیشتر نوشته هاتو خوندم به خدا چند روزه دارم به زندگی عاشقانت فکر میکنم برات ارزو میکنم خوشبختیت در کنار همسر مهربون و یونای قشنگت ادامه پیدا کنه صمیم باورت نمیشه چقدر احساس میکنم دوست خوبی هستی من نغمم 18سالمه اهل سبزوارم به هم نزدیکیم مجردم و دارم واسه کنکور میخونم نگی برام زوده که مطالبتو بخونم نگی بچم من عاشق قلمت شدم نوشته هات بوی زندگی میده خیلی دوستت دارم این مطلبتم که اشکمو دراورد صمیم جونم میتونیم با هم دوست بشیم؟
حتما..خوش اومدی
چقدر قشنگ بود. هر زنی که این حرفها رو بشنوه خوشبختترین زن دنیاس و مردش هم خوشبختترین مرد دنیا میشه
صمیم ام
با خوندنش خودم رو بیشتر دوست دارم نمیدونم چرا اصلا وقتی میام اینجا اینجوریم
اصلا دوست دارم مگه فوضولی؟؟؟؟؟؟
سلام صمیم جان
آفرین به این قلم
حس من از خواندن این پست:
صمیم و علی، عشق و عشق و عشق
بانوی ایرانی، محبت و مهربانی، عشق و دوستی، نور و گرمی، صفا و صمیمیت ، زیبایی و زیبایی و زیبایی و در نهایت قدر شناسی مرد ایرانی
نوشته ات مر برد به آسمان ها
بر دست هایت بوسه می زنم
(یه توضیح که نگی این از کجا اومد... از خیلیییییییییییی قدیما میخونمت...خیلیااااا شاید 4و5سال پیش... از اون اوایل ...کامنتم گذاشتم ولی دوره های غیبتمو تعویض وبم انقد زیاد بوده نمیشناسی)
اینو که خوندم دلم ضعف رفت...یه جوری شدم...
یه کمی هم غبطه خوردم...به بانوی وصف شده که کاش اهل ذوقی برای دل من مینوشت...
خودم دستی در نوشتن دارم ...برای خیلی ها هم نوشتم و در وصف عزیزام زیاد نوشتم ...
اما ارزو به دلم موند یکی پیدا شه یه خط یه جمله واسه من بگه در تقدیر از من بگه...
راستی صمیم این آخر نوشته هات و که واسه دلت مینویسی خیلی دوست دارم...
دلم میخواد اینکارو واسه خودم انجام بدم که یه کمی لااقل خودم به خودم دلگرمی بدم...فهمیدم قضیه ی این حرکتت چیه ولی میشه فلسفه شو بهم بگی؟ یعنی داستانش و تعربف کنی ...نیاز دارم توی ذهنم یه تعریفی ازش داشته باشم که انجامش بدم...
برای یه زن که این روزها به شدت احساس تنهایی می کنه . برای زنی که به پشت سر که نگاه می کنه فقط افسوس باقی مونده صمیم مجازی فوق العاده بود . بی نظیر بود . می شه باهات دوست بشم ؟
افتخار می کنم.
سلام صمیم جان عالی بود من چند وقته که میخونمت اتفاقی رفتم توی وبلاگ رژیمت اگه اشکال نداره کنجکاو شدم بدونم الان چند کیلویی گلم اخه منم تصمیم دارم رژیم بگیرم
من در حین خوندنش لبخندی زدم .حس کردم مردی که دوستش دارم داره اینا رو برام میگه ...
چقدر زیبا نوشتی بانو...
هر خطی اش را میخواندم نگاهی به اول و آخر متن میکردم ببینم با چه کسی اینگونه سخن میگویی بانو...
راستی عنوان نوشته ات را الان دیدم!!
خیلی من دقتم بالاست!
راستش اولش که شروع کردم به خوندندش فکرکردم برای خودته بعدش فگرگردم برای یه نفر دیگه شاید باشه ولی وقتی به وسطاش رسیدم حس کردم با منی.. جس کردم داری این حرفها را به من میزنی ... نه اصلا حس کردم خودم دارم به خودم میگم...و بعدش حس کردم که این نوشته برای همه زن های سرزمین من هست...
خیلی قشنگ بود صمیمکم... نوشته های این روزها تو خیلی دوست دارم
مخصوصا که توی حساس ترین نقطه ی زندگیم هستم.. موندن یا رفتن... دیگران یا خودم...
بینظیر بود
اگه بگم قشنگ بود عالی بود زیبا بود باز هم نمی شه گفت عمق اون حسی و که به من داد رو بیان کردم...یعنی تا سر حد همه ی حس های خوب قشنگ بود...
مرسی صمیم جان..
کاش می تتوانستم به اندازه تو خودم را دوست داشته باشم .کاش می دانستی چقدر به حال تو غبطه می خورم.صمیم آشیانه گرمت را با چنگ و دندان حفظ کن و با نور قلب زیبایت صفا ببخش .
چیزهایی در این عالم هست که نه ابتدا دارد نه انتها ...مثل خط...انگار کن که دنیا وسط آن چیزها اتفاق افتاده ست نه آنها در دنیا ! نمی شود گفت کجا به نهایتش می رسد یا از کجا به آغاز نشسته است...درست وقتی منتظر پایانش هستی تازه میبینی که در آغاز است...
***
( والصفت صفا...)
رد نگاه تو را که می گیرم باز می فهمم که راستی راستی بعضی چیزها توی این دنیا تمام نمی شود...اینکه میان مسیر نگاه تو گم می شوم به خاطر این نیست که مثلا تو داری به افق دور جلوی پنجره ات نگاه میکنی ...یا هر چیز دیگری از همین دست. داخل یک تکه عکس که جایش نمی شود!ولی باور دارم که فقط بخاطر این است : داری چیزی را نگاه می کنی که نهایت ندارد....که نهایت ندارد....
برای همین است که نمی گویمت ته دنیا نشسته ای ...میگویمت که اول اول همه سرآغازها ...درست همان صف اول ایستاده ای بانو!...
***
یک رازی هست داخل صدای اذان موذن زاده اردبیلی( که شنیده ای )...
اذان را که میشنوی نمیفهمی که از کجا شروع شده بود و به کجا تمام... این اذان هیچ وقت
حتی بعد از آخرین لا اله الا الله تمام نمی شود ... لحن موذن زاده هم بوی تمامی نمی
دهد...جاری میشود...می لغزد...می چرخد...می جوشد...مدام بسط... بسط... بسط...
***
نگاه دار سر رشته...
بعضی چیزها در این دنیا تکه و پاره و نیمه بر نمی دارد...بعضی چیزها را باید تمام
خواست...تمام ...تمام. برای بعضی چیزها باید تمام بود...تمام... ! هر آنچه که هستیم ...هر آنچه
که از ما مانده ست... تکه ای اینجا باشی و گاهی تکه ای آن طرف تر و هر از گاه تر آن سوتر
بر نمی دارد ! ...
نه در رفت و نه در آمد... (مثل لطف شیخ و زاهد!) ایستا...ثابت...مشمول قیدهای
همیشه ...هنوز....هر وقت...هر جا...هر شب...هر روز...
برای بعضی چیزها باید مدام بود...مدام.
( اصلها ثابت و فرعها فی السماء...)
راز این موذن زاده اردبیلی همیشه انتهایش برای من گریه است و گریه... محال است من بشنومش دلم ی تابی نکند و سینه ام نجوشد ..
من این ها را که نوشتی دوست دارم بانوی من..
مثل خودت را ..
انشاا... هر چی خانوم تو این سرزمین هست با سربلندی و افتخار زندگی کنن خدا این صمیم عزیزو هم برای ما و خانوادش نگه داره.بوووووووس
خدا همه بانوهای سرزمینمونو حفظ کنه و همیشه سالم و سربلند باشن خصوصا صمیم جون
سلام صمیم جونم . عالی بود . رفتم فضا . خیلی قشنگ بود . دستت درد نکنه
صمیم جون گلم خیلی خیلییییی زیبا نوشته بودی قربونت برم . دلم خواست با خوندن این پست ب غلت کنم و بگم افرین به این حس به این جوشیدن ها . من که با خوندنش گریه کردم و به قول معروف زدم به صحرای کربلا . یاد بانویی افتادم که با لباس سفیدش چه ارزوهای دور و دراز و بزرگی داشت و چطور خرد شد و شکست و.... بگذریم . مرسی عزیز دلم مرسیییی بینظیر بود بووووووووووس
با خوندنش دلم لرزید صمیم جان خیلی زیبا بود مثل تلنگری بود که منو به یاد خودم انداخت که نذارم رفته رفته فراموش بشم
من همیشه از نوشته ها ی تو مخصوصا این سبکش لذت میبرم . خیلی عالی بود صمیم جان .
ارامشت قشنگ از تو نوشته هات ملموسه .. همیشه خوب و آروم باشی دوست خوبم
بسیار زیبا بود بسی لذت بردیم صمیم بانو
I LOVED it :) doost dashtam kaadoye rooze valentinam bashe ;)
boos baanooye zibaaye man
هیچ چیز به غیر اینکه برات بلند شدم و به افتخارت یه کف جانانه زدم نمی تونم بگم.
noorbanooye mehr bavar be lotfe ahoorayi del bespar va hormano yas ra az dele malamal eshghat bezoday...fadaye pak andishiyat
سال هاست که منتظر شنیدن این جملاتم...
تو آیا به یاد می آوری دخترکی را پا به پای باد میدوید و در آسمان ماوا داشت ؟
تو آیا به یاد داری آن چشمان درخشنده و افسونگر را ؟
من که یاد ندارم ! تو را نمیدانم ؟؟؟
فکر کردم علی نوشته برات.منتظر بودم آخرش نوشته باشه تقدیم به صمیم.از طرف علی.
صمیم عزیزم!
جه قلم تاثیرگذاری داری.
احساس کردم یک نفر برای من نوشته. شاید خودم. شاید هم شریک لحظه های غم و شادی ام و شاید ...
گریه کردم.
بوس.
فوق العاده بود . اشک به چشمهام آورد. فکر کردم حرفهای دل منه برای بانوی درونم....
مرسی برای اینهمه زیبایی قلمت
حس خوب بانو بودن ...
بدنم لرزید...
از خوشی