من و همسرم عاشقانه هم را دوست داریم.

صمیم-۲۹و اندی سن!- 12ساله ازدواج کرده-همسر و پسرکش رو میپرسته- عاشق تر از اونا کسی هست؟

من و همسرم عاشقانه هم را دوست داریم.

صمیم-۲۹و اندی سن!- 12ساله ازدواج کرده-همسر و پسرکش رو میپرسته- عاشق تر از اونا کسی هست؟

ساده و صمیمی

 

سلامممممممممممم 

 من اومدم .اول از  همه بگم ما سالم و خوب  هستیم..زلزله روز  پنجشنبه که  حدود ساعت 4 و  7 دقیقه بود واقعا من رو ترسوند.راستش  من  اصلا ادم ترسویی  نیستم و اگه یک جا صدای  یهو وحشتناکی بیاد یا تو ماشین باشم و تصادفی  بشه (نه خیلی شدید  البته) من اهل  هول کردن و  فرار  و اینا نیستم ولی خب  این زلزله واقعا  دلهره آور بود.   من دستم به دستگیره در  حمام بود و میخواستم برم داخل و اتفاقا  شب مهمون هم داشتیم و  همسری و  پسرک هم بیدار بودند که دیدیم بوفه تق تق تق  تق  داره میلرزه..تا دو سه ثانیه اول جدی  نگرفتیم بعد یکهو علی  پسرک رو زد زیر بغلش  و من رو هم با دست آزادش   کشید سمت در خروجی و  زیر  چهار چوب  در  ایستادیم.عقلمون اون لحظه نرسید که قفل در رو باز  کنیم تا خدایی نکرده گیر  نیفتیم..بعد ما رو محکم بغل کرد و  منتظر شدیم اون ثانیه های طولانی  تموم شن ..من  واقعا فکرش هم برام سخت هست که ادم باید چطوری  در  هر  وضع و پوششی  هست خودش رو برسونه تو ی خیابون..خیلی ها انگار  بیرون آمده بودند ..واحد بغلی صدای  پاشون می اومد که داشتن میدویدن سمت پایین. مسلما اگر  تکون ها شدید تر  می شد ما هم بیرون می رفتیم..یک آن مونده بودم برم مانتوم رو از  اتاق  دیگه بردارم یا نه..که نرفتم ... 

 

 خدا خیلی  مهربون بود که تلفاتی  نداشت  شهر مون ..این سر زمستونی   دلم میخواد خونه  ی  همه ادم هایی که توی  خرو و  نزدیک های  نشابور   خونه هاشون خراب  شده زودتر  درست شه..سوز و سرمای  بدی  داره مشهد این روزها ..ارزومه یک روز با لباس  سبک بریم بیرون .. قبلا کلاس  امداد و نجات که می رفتیم بهمون گفته بودند که همیشه باید یک ساک  امداد  آماده داشته باشید  در  نزدیک ترین محل به درب  خروجی  منزل که توش ( تا جای که یادم میاد )  باید ایناها رو بذاریم  مثلا توی یک کوله :  حداقل یک بطری  اب  سالم در بسته (که در طی زمان  ما باید  به تاریخ انقضای  اب  توجه کنیم و  با اب  یا غذای  تازه کنسرو شده  جابجاش  کنیم )  ..چراغ قوه و باتری  اضافه ..پول ..لباس  گرم... غذای  کنسروی  با در باز کن  جداگانه( برای  حداقل سه روز  غذا بردارید )  ... داروی خاصی اگر  مصرف  می کنید..یک عدد سوت... کبریت .. ظرف  سبک یک بار مصرف  مثلا بشقاب ..کیسه فریز تا بتونید از یک بشقاب  چند بار استفاده کنید ..رادیوی  کوچک ...آجیل ( کم حجم و انرژی  دهنده)... حتی فکر  کنم کپی از  اسناد مهم و مدارک خودمون هم بهتره داشته باشیم... اگر بچه دار هستیم مناسب سن بچه  وسایل اولیه  حتی  یک اسباب بازی  کوچک بزاریم..این کوله یا ساک امداد باید سبک و راحت باشه و با چیزهای  اضافی پر نشه ..لباس  زیر و  داروی  مسکن و تب بر  هم لازمه...صابون و شامپوی  کوچک  مسافرتی ..چسب زخم و گاز ...مقداری طناب ...بیلچه..از این چاقوهای  چند منظوره کوچیک ... پلاستیک زباله ضخیم بزرگ..(  تا اگه لازم شد  بشه ازش به عنوان بارونی هم استفاده کرد )   

 

خب  از  این ها بگذریم که خودم الان یه ذره  روحیه ام خراب شد  .ولی  قبول داشته باشیم که  اماده بودن  و پیش بینی های  لازم رو کردن  واقعا لازمه برای  این مواقع ...  

 

اقا ما اومدیم با این  همسری  گل و  مهربون نشستیم و دستامون رو زدیم زیر چونه مون و  هی  آه کشیدیم و گفتیم آخییییییییی ..مردم هم فامیل دارن ما هم فامیل داریم..آخییییییییییی ...چرا ما رفت و آمد زیادی  نداریم..هیییییییییییی ..چرا ما دوست فابریک و  پایه زیاد نداریم..بعد  صاف  نشستیم وبه هم زل زدیم و گفتیم آره..خودشه..چرا ما یک جمع درست نکنیم برای خودمون... و اینطوری شد که علی جان گفت  اول اساس نامه ی ابتدایی رو باید بنویسیم تا بقیه بدونند شرایط  این جمع چی هست ..خب  چون این قرتی بازی های  مهمونی ها همیشه اول از همه وقت  و انرژی من به عنوان خانم میزبان رو خیلی  میگرفت قرار شد  مهمونی  بسیار ساده و  باحال باشه .ساده یعنی در  حد  پذیرایی فقط با چای ..فوق قوش بیسکوییت ..من  نمیدونم بقیه چجوری هستند ولی خودمون کسانی رو داشتیم  توی  دوستامون  که خیلی  تشریفاتی بودند و  خودشون رو خفه می کردند موقع مهمونی دادن..هم اونا معذب  می شدند هم ما..بعد یک عده عروس  دومادی هم داشتیم که اصلا دلشون نمی خواست  پر هزینه مهمونی برگزار کنند و  من هم خودم به شدت طرفداری  ساده و  شاد برگزار کردن مهمونی  شده ام الان...  ماهی  یک بار دور هم جمع شیم و  شام هم  عذای  بدون برنج و خورشتی .. مثلا آش رشته یا نهایتا دو  انتخاب  دیگه... ..  قرار شد مهمون ها  ظرف ها رو بشورند و  صاحب خونه  کار خاصی  نکنه برای  جمع و جور   کردن ها ..بعد  گفتیم قرار هم بذاریم بشینیم دور هم از این کارتون های  قدیمی  ببینیم مثل پسر  شجاع  یا سند باد و ..و یاد  بچگی هامون باشیم..غیبت  بقیه و  من اینو گفتم و تو اینو گفتی هم ممنوع....خلاصه اول به خواهر و برادر خودم گفتیم ولی  اون ها  گفتند  نههههه و وای  کمه ..آبرومون میره ...و مگه میشه مهمون ظرف  بشوره و خلاصه نه آوردند تو  این تصمیم  به این  سادگی ..گفتند فکر  کنیم بهتون خبر  میدیم..ما هم گفتیم باشه  شماها فکراتون رو بکنید و  بعد خودمون دست به کار شدیم وبه دوستامون زنگ زدیم که برنامه اینه..اولین قرار هم شد  منزل ما ..ده نفری بودیم.. 

 

یعنی  بهتون بگم از  اول  مهر تا الان  من اینقدر یکجا نخندیده بودم..به حدی  خو ش  گذشت ..به حدی  اشنایی با افراد  جدید جالب بود برامون..اونقدر  زود با هم صمیمی شدیم که حد نداشت .دختر خاله من و شوهرش  بودند ..بعد دختر  عموی  شوهرش  با همسرش  و  خواهر اون بودند ..خب  ما مثلا فامیل بودیم ولی شکر خدا رفت و آمد که نبود قبلا ..هم رو تازه شناختیم .. دوست  صمیمی علی و خانمش که به حدی  از  این مدل مهمونی  استقبال کردند که قرار شد پسر  عمه شون رو هم بیارند توی جمع ما... یعنی راحت گرفتن  و  اینکه همه مون شاغل هستیم و  وقت اضافی نداریم برای  بساب و بمال قبل از  مهمونی  و شلوغ بازی  در  اوردن برای  درست کردن انواع و اقسام غذاها   نقطه اشتراک مهمی بوذ..من وقتم برای همین آش  ساده خیلی  گرفته شد چون سبزی تازه که فکر کنم چند سالی هست نخریدم و پاک نکردم..چون همیشه یا مامان جون زحمت می کشند یا مامان یا صبا میده برامون پاک کنند ..خب  آش  باید سبزی اش  واقعا تازه باشه ..پاک کردن و شستنش هم وقت میبره دیگه... شب  جمعه خونه مامانم موندیم تا پسرک خوب  بابایی و مامانی بازی  کنه و  ظهر  جمعه اومدیم خونه تا اماده بشیم برای شب ..یعنی  تا این حد ساده گرفتیم که من وقتی  دیدم فرصت ندارم این بوفه رو برق  بی اندازم بی خیالش  شدم و با همون گردگیر ساده  دوب  دوب  دوب  کشیدم روی شیشه های  داخلش و  ظاهرش  قابل قبول و تمیز شد ..حالا به باطنش  چکار  دارم من این وسط!!؟  من قبلا انقدررررررررر  خودم رو حرص  می دادم تا همه جا تمیز باشه که نا نداشتم از  مهمونی  لذت ببرم..بابا مگه قراره برای  خونه بیان..همین که سرویس  ها مرتب  باشند و  خاک نباشه جایی و  جارو کشیده و تمیز باشه همه جا  خب  کافیه دیگه..حالا من قبلا اگ یک لک روی  این اینه بود  دق  میکردم..همسری  بیچاره رو هم دق می دادم..اصلا علی  این کارا رو کرد تا من اینقدر بهش  گیر ندم..یعنی  خواست برنامه ای  بذاره تا من متوجه بشم میشه راحت مهونی  کرفت و  خوش  گذروند .خب  جای  همه خالی  واقعا عالی بود..من انقدر  شاد و خوشحال بودم که تاثیرش این شد  که یک اشی  درست کردم که اینا  نفری  سه تا بشقاب  خوردند...انقدر  هم به به کردند ..انقدر هم خندیدیم..اینقدر  هم  از  ته دل ادای هم رو در اوردیم و تو روی  هم با هم  خندیدیم که حد نداشت .. 

 

مامان جون انگار سختش باشه به جای  من همش  می گفت  صمیم  جان..حالا چه کاریه ..همون   دوستای قبلی تون خوب  بودند که...ادم های  جدید  معلوم نیست اخلاقشون چطوریه اصلا . ..این مامان جون چون خودش  همیشه سخت میگیره و اصولا من ندیدم از  مهمونی لذت ببره خودش و  همش  جوش  می زنه این بود که من خندیدم و گفتم وا ..این حرفا  چیه؟   مگه اون ها رو چطوری شناختیم..؟ رفت و امد کردیم و  دیدم چطوری اند ..بعدشم آش که  کاری  نداره ..اصلا  اجازه ندادم انرژی ساکنشون و  حرف های  منفی  جلوی  لذت بردنم رو بگیره..بعدشم که  مهمونی  تموم شد و با هم حرف  می زدیم گفتم وای  چقدر  عالی بود..چقدر  خوب بود..اصلا هم غذاش  کاری  نداشت ( جون خودم!  خب واقعا سبزی  اماده کردن وقت گیر  هست دیگه..) و اون هم گفت خدارو شکر ..نمی دونم چرا تغییر توی  رویه عادی  زندگیشون اینقدر براشون سخت هست ...البته من می ذارم به حساب  سیستم روتین زندگی و سن و سالشون  ولی  همین مامان من خیلی  راحت تر تغییرات رو می پذیره و خودش رو وفق  میده...من هم میدونم که مامان جون فکر  می کنه چون من شاغلم ناهارم رو هم باید برام اماده بیارن دم خونه مون!! ولی  خب  ادم که نمی تونه همش  کار  کنه..تفریح با اون هایی که از  حضورشون لذت میبره هم خیلی  واجبه .

 

این شوهر ما هم واقعا از  راه های  خوبی  وارد میشه برای توی  راه آوردن یک صمیم لجباز!!  این همه سال ایشون می گفت تو راحت بگیر  مطمئن باش  بقیه هم راحت اند و من می گفتم اوهوکی!!  می خوای مهمونی بدم و  این ور  اون ور  خونه  مورد داشته باشه!! و تمیز نباشه و خودم هم بدونم و  کاری  نکنم بعد  برم خونه فلانی و فلانی و  اون ها اگر هم زندگی شون ریخت و پاش هم باشه همیشه  جلوی من ابرو داری  کنند و من خجالت کشم چرا من اونطوری  نکردم!!؟ یعنی  من الان فهمیدم و کشف کردم که در  ته وجود من یک صمیم  تجملاتی  و  سخت گیر و  خانه دار  و  دیسیپلینی از  نوع قرن نوزدهمی  هست  و یک صمیم  راحت بگیر و  خنده رو و تپلی مهربون هم هست که وقتی این دو تا آبشون با هم توی یک جو نمیره و با هم دعواشون میشه من رو بیچاره می کنند این وسط ..هی  اون منو میکشه  هی  این یکی از این ور  من رو می کشه و من هی  کششششششش  میارم این وسط ..بعد با علی طفلکی دعوا می کنم که چرا فلان لکه پشت فلان اینه فلان جا دیده شده!!  چرا تمیزش  نکردی ..چرا آبروی  منو میخوای ببری !!!؟  خلاصه نشستم با این دو تا صمیم  حرف زدم  گفتم ببین عزیز  اشرافی   من..درسته تو خیلی بها میدی به این که  همه چیز  شیک و آنچنانی  باشه ولی خب  من که وقت این همه کار رو ندارم.. نمی تونم که همش بخاطر تو از  استراحتم بزنم موقع مهمونی هام..البته تو هم بد نمیگی ..احترام به مهمون خب  خیلی  مهمه ولی بیا یک کاری  بکنیم..تو مواقعی  بیا برون از اتاق خودت که من وقت دارم و روز  تعطیله و اصلا همه اشرافیتت رو بیا بیریز روی  دایره برای  مثلا  یک جمعه ناهار  سه نفری  خودمون.. برای  پسرک غذای  مخصوص درست کن..دسر  درست کن.. هی  فلان مدل رو بده به سالادت.. اصلا هر چی تو بگی  ..ولی وقتی  من کار  دارم و فرصت ندارم بیا به این صمیم  تپلی  مهربون کمک کن و هی بهش قوت قلب بده و  تاییدش کن تا بدونه تو اوکی  دادی بهش و  دلگیر  نشه ..فکر  نکنه هیچی  بلد نیست  ..!!   فعلا که این دو تا با هم در  صلح و ارامش  هستند ..انقدررررررررر  هم بعد از  مهمونی  علی  ازم تشکر کرد و بوسم کرد و گفت چقدر  خوب و عالی بود که لبخند روی  لب های  صمیم  اشرافی هم اومد ..  

 

سر  شام یکی  از  بچه ها داد زد که صمیم..اون آشه  رو خوشگل درستش  کن اشتهامون کور  نشه !!!  من هم داد زدم آقای  دکوراتور ..بذار بیارمش بعد نظرغیر فنی  بده ..خلاصه اوردم و  این ها انقدر  از  مزه اش  تعریف کردند که دیگه دیزاین میزاین رو  کوتاه اومدند ..این دوستمون صبر کرد صبر کرد  تا یک جا  حال من رو بگیره دیگه ضایعش  نکنم...یک صحنه دختر   خاله ام اومد پشت سر  من ایستاد  و من داشتم برای  جاری  اش  که باردار هست  آش  می ریختم و بهش  توضیح می دادم  که برگشم دیدم یکی  داره غش  غش  می خنده و میگه نوچ نوچ نوچ..متاسفم برات..داری با خودت حرف  میزنی !!  آخییییییییی!!!  دیدم این شیطون اومده  دیده کسی  نیست و من دارم به ملکول های  هوا توضیح میدم و  دختر  خاله  هپلی و حواس  پرت من هم رفته داره  آلبوم کارهای  اتلیه رو نگاه می کنه و  این هم اومد و  کلی به من خندید ..بهش  گفتم اگه کوتاه بیاد و به کسی  لو ند ه کلی  آش  میریزم ببره فردا  خانومش براش  ناهار  گرم کنه .. چشماش  برق زد و  خدا رو شکر  اسباب  خنده ی  ملت نشدیم بیشتر  از  این ... ولی  دارم  براش .. 

 

آخر برنامه هم قرعه کشی  کردیم  و ماه دیگه همه خونه ی  میزبان بعدی  دعوتیم فکر  کن مبخواد آبگوشتی  چیزی  درست کنه... تازه قرار هم گذاشتیم تولد بگیریم برای  هم ..ولی فقط  کیک بخریم و من گفتم اگر  یک برش هم بمونه برای  صاحب خونه حرام مطلق  هست و باید تا تهش  خورده بشه و شکموها همه موافق بودند .اینم بگم که من و علی  کتاب  های  اضافی و و و زیبای  خودمون رو  گذاشتیم کنار و یک مهر هم درست کردیم و قراره بقیه هم این کار رو بکنند توی این جمع و  کتاب ها رو به هم بدیم و هر کی خوند به هر کی  دوست داشته توی  دنیا امانت بده این کتاب رو و نهایتا به یک کتابخونه ی  عمومی  اهدا بشه ..الان کتاب خونه مون هم توش  پر از  حس  مهربونی  شده.. من حتی کتاب های  هدیهی  علی رو هم دادم..بذار بقیه بخونند اولش رو و ببینند چقدر یک مرد می تونه برای همسرش زیبا بنویسه اول یک کتاب رو.... 

 

راستی  توی  این جمع یک زوج هم داریم که اسفند عروسی شونه و یک مهمونی هم دعوت شدیم از  حالا .. 

هورا ..خیلی  خیلی  خوشحالم دست از  افکار  اشتباه و دست و پا گیرم برداشتم و  اجازه دادم به خودم که اینهمه خوشحال باشه و  سبک و  پر  انرژی ...  

 

 پ.ن 

صمیم ام... من هم از  این که دستپخت عاشقانه تو رو همه با لذت خوردند و شبی گرم برای  مهمون هات درست کردی  ازت ممنونم..بهت گفته بودم که کارت همیشه بیسته؟  

بیا  لپ های  مهربونت رو ببوسم..صمیم خیلی خوب  در  زندگی  میری جلو .. همه چیز جای  خودش هست ..افرین به تو.. 

اینهمه ، کار  هر  کسی  نیست .. 

نظرات 38 + ارسال نظر
نگاه مبهم یکشنبه 9 بهمن 1390 ساعت 09:09

سلام

کلی حظ بکردم.

بوس

ملودی چهارشنبه 5 بهمن 1390 ساعت 11:06

آخیشششش من رسیدم به پست اولی دییییییی . الان این اخیشو تو باید بگی که من ول نمیکنم وبلاگو !!! برای زلزله ما هم شنیدیم و خدا رو شکر کردیم که فقط ارزه بوده و خوشبختانه خساراتی نداشته . خدا خودش الهی این بلاهای طبیعی و ناگهانی رو از همه دور کنه و خودش حافظ همه باشه . خیلی سخته خیلی . الهی که همه ی اونایی که آسیب دیدن هم زودتر به سر خونه زندگیشون برگردن :( چقدر جالب بود و هست این جمع ساده و صمیمیتون که با یه پذیرایی ساده کلی نشاط و خوشحالی و دل باز شدگی !!! و کلا کلی خوبی میاد به سمتتون . خوب کاری کردین شدییییدا . بیا دستتو بذار رو سر من که هنوزم دچار وسواس هستم که همه چی مرتب باشه تمیز باشه غذا اونطور باشه قیافه ی خودم اینطور !!! بهترین کاره که تفریح باشه نه اینکه آدم همش کار کنه و از مهمونی هم هیچی نفهمه و همش وسواس اینو داشته باشه که چی شد چی نشد . خوب شد در این جمع دوستانه اون یکی صمیم پیروز شد که ساده برگزار کنه همه چی رو . هدیه دادن کتاب هم بینظیر بود هر چند من به عنوان یه عدد ملودی انحصار طلب هیچوقت نمیتونم از کتابام بگذرم و تازه بیشتر از اون کتابی رو که صفحه ی اولش همسر نوشتتتتت!!!! داشته باشه . یعنی هزار بار هم بیا بگو ببین ملودی بیا حس های خوبو با هم تقسیم کنیم من همچنان با اون روحیه ی خودم در حال بحث و گفتگو هستم که نخیر مال خودمه نمیدم !!!!!(ملودی استاد اخلاق !!!!) بووووس گنده صمیم گل واقعا آفرین به تو هزار ماشالا به تو . خصوصی هم الان برات مینویسم

سعیده بانوی خرداد چهارشنبه 5 بهمن 1390 ساعت 10:15 http://www.saeedehallahverdi.blogfa.com

ا نشاا... همیشه خوش باشی بانو

.
.برا پست نینی من خواستی بیا نظر بده گفته شما برام مهمه.ممنون

آنیتا چهارشنبه 5 بهمن 1390 ساعت 09:09

بوس... خوش باشید همیشه

انیتا سه‌شنبه 4 بهمن 1390 ساعت 14:51 http://aanniittaa.blogfa.com

سلام صمیم جونم خوشحالم که سالمید...عزیزم چند وقتی بیش نیست که پیدات کردم و خیلی خوشحالم از این اتفاق... چون احسلس میکنم با خودن وبت کلی انرزی مثبت میگیرم و کلی هم چیزای خوب ازت یاد میگیرم..قلمت هم فوق العاده است ...مثلا در مورد مهمونی دادن من همیشه مثل صمیم اشرافی رفتار میکنم و با خواندن این پست میخوام یه تجدید نظری بکنم... ممنوووونممم

نگار سه‌شنبه 4 بهمن 1390 ساعت 14:06

سلام صمیم جون،من از خوانندگان وبلاگ رژیمیتون هستم،یعنی یه ماهه از برنامتون استفاده می کنم.فقط چون برنامتون مال چند سال پیشه،می خواستم ببینم آخرش به اون وزن ایده آلتون رسیدین؟ و دوباره وزنتون برنگشته ؟
راستی این وبلاگتون هم جالبه،قلم خوبی دارین!
خیلی برام مهمه،لطفا جواب بدین،ممنون!

با این برنامه میشه به وزن ایده آل رسید
و وزن رو حفظ کرد که یک جورایی میشه مراقبت غذایی در همه ی عمر

سارا دوشنبه 3 بهمن 1390 ساعت 16:21 http://behtarinhesedonya.persianblog.ir

سلام
واقعا عالی بود مثل همیشه کلی چی یاد گرفتم

رز دوشنبه 3 بهمن 1390 ساعت 14:29

سلام صمیم جان
من مدتی هست که وبلاگ شما رو پیدا کردم و دارم از اول میخونم و هنوز موفق به تموم کردن مطالب و رسیدن به زمان حال نشدم.اما از لابه لای نوشته هات عاشق شخصیتت شدم .امیدوارم همیشه خنده روی لبات باشه و شاد و خوشبخت باشی.

تسنیم دوشنبه 3 بهمن 1390 ساعت 13:28 http://www.taninezendegieman.blogfa.com

سلااااااااااااااام صمیم ماهم.خیلی ماهی-میدونی چرا؟ چون خوندن وبلاگت آرامش عجیبی بهم میده. کاش خیلی ها مثل تو بودن و مثل تو فکر میکردن.جمع صمیمی تون همیشه برقرار و پر از شادی باشه الهی.

هما دوشنبه 3 بهمن 1390 ساعت 13:12 http://alone55555.blogfa.com/

واقعا کارت حرف نداشته من دلم لک زده برای این جور دور هم بودنا بخدا بهترین کارو کردی عزیزم موفق باشی

سمیه دوشنبه 3 بهمن 1390 ساعت 12:34

صمیم جان خوشحالم از خوشحالیتون
من یه پسر 3سال و 8 ماهه دارم و مدتی که به یه مرکز مشاوره مراجعه میکنم.نتیجه اش هم خوب بوده ، دوست دارم باهم در این رابطه صحبت کنیم داشته باشیم چون در ادامه کلاسها ی بازی درمانی مردد هستم و دوست دارم بدونم چرا یونا رو پیش مشاور بردی،چه اتفاقی افتاد که این تصمیم رو گرفتی
اگه از نظر تو هم OK باشه از طریق ایمیل در این مورد بیشتر باهم حرف بزنیم

اتفاقی با این مرکز اشنا شدم..برای جلوگیری از رفتارهای نادرست خودم در اینده در تربیت بچه مون..برای ژیشگیری از اختلالات احتمالی اینده..برای بهتر درک کردن بچه ها

خوشحال می شم..
حتما.

Lpln دوشنبه 3 بهمن 1390 ساعت 12:22

سلام

من نمی خوام بگم بده
ولی ما هم همینجوری شروه کردیم اخرش زنگیم خراب شد
زنم مخش خورد بعدن فهمیدم با فلانی رابطه داشته حواست باشه
هم به مردت هم به خودت البته تهران با شهرستان فرق میکنه

محمد از تهران

آقای تهرانی!
مشکل خانم از جای دیگه بوده و کمبودهایی که حس می شده باعث بعضی رفتارها شده...
همه ی تقصیرها گردن یک نفر نیست ..

ممنون از تذکرتون.

سارا دوشنبه 3 بهمن 1390 ساعت 11:37 http://sarahsilence.blogfa.com

من و همسر هم مخصوصا تو این شبای زمستون میشینیم همدیگر را تماشا میکنیم هی به هم میگیم چرا هیچ کس را نداریم بریم خونش چرا هیچ کس نمیاد.باز شما پسرک را دارید ما انهم نداریم.ایده ی خوبی بود مهمونی ساده و ایضا شلوغ.مرسی

محدثه دوشنبه 3 بهمن 1390 ساعت 10:28 http://entezareshirin86.blogfa.com

آفرین به صمیم ساده و صمیمی

آرامیس دوشنبه 3 بهمن 1390 ساعت 09:43 http://nightday.blogsky.com

سلام خانمی.چه روش خوبی.من که تازگی درگیر یه مهمونیهای اجباری کار همسری شدم تا ساعت ۲ نصفه شب طول میکشه و خونواده هاهم میان.هی توش شارژ پذیرائیه و ... آخرش هم که مثل دیروز همسر خان جوابمو داد که چرا ساعت ۲ که گفتم چای داریم یا نه درست نکردی؟البته مهمونهای ما اهل چای نبودن و من دوسری قبلش سرو کرده بودم.بعد هم اعصابم خورد شد و با خودم قرار گذاشتم دیگه نیستم من!

کمالی دوشنبه 3 بهمن 1390 ساعت 01:27 http://http://katebane.persianblog.ir/

واقعا آفرین بهترین برنامه ریزی راکردین
متاسفانه الان من امکان چنین برنامه هایی را ندارم اما با دوستان پدرم وزمان کودکی ونوجوانی با دوستان پدرم ومادرم جمع هایی به همین سادگی وصمیمیت داشتیم که الان هم رابطه های پایداری باهم دارن دوستان پدرم مثل یک خویشاوند نزدیک وصمیمی همراه هستند وما بچه های اونموقع لحظه های شادی باهم داشتیم سفرساده مهمونی ساده اظهارنظرواقعی بدون حب وبغض اتفاقاتی بودن که کلی انرژی میدادن والانم اثاراون سادگی رامیبینم

هیوا یکشنبه 2 بهمن 1390 ساعت 22:12

سلام صمیم جونی
اونوقت با بچه ها چیکار می کنین؟من اینقدرررررررررررررررررررر با بچه های زیر 7 سال تو مهمونی مشکل دارم که می خوام کلشونو بکنم بذارم رو میز واسه تزیین(هیوای ترسناک)ولی جدای از شوخی خیلی سخته.یه هال پذیرایی 30 متری و سر وصدای بچه هاو...یه سوالم اینکه ایا شما همه در یه رده این/؟شغلی،تحصیلیو...واقعا مهم هست این چیزا؟

برای ما بیشتر روحیات اخلاقی و حس و حال و جوونی شون مهم بود ..
تقریبا یک رده هستیم..یکم بالاتر پایین تر هم هست ...
تنها بچه ی جمع فعلا پسرک ماست ..
بیشتر بشن خب میرن توی اتاق بچه بازی می کنند .

فاطمه یکشنبه 2 بهمن 1390 ساعت 22:04

اینجا خیلی وقتها برای من کلاس درس بود.اما گاهس هم زنگ تفریح بود اونم در حد بنزازش لذت میبردم.اما الان ا اون کلاسایی شده که اینقد کهازش لذت میبری خودش یه پا نگ تفریحه و اصلا هم دوستنداری تموم شه تازشم با خدت میگی نکنه من کم یاد بگیرم:)

[ بدون نام ] یکشنبه 2 بهمن 1390 ساعت 19:15

وای چه حس خوبی داشت این نوشتتون!مرررسی!مرسی که با این حرفها و این روحیه حالِ همه ی اونایی که میان اینجا رو خوب می کنید:X

سارا یکشنبه 2 بهمن 1390 ساعت 15:28

الهی همیشه خوش باشی:*

جوجوی عاشق یکشنبه 2 بهمن 1390 ساعت 02:46 http://www.sahar-love-r.blogfa.com

رفت و امد و که نگو مام تو کفش موندیم.......خوش بخت باشین......خو فقط برین بیرون.......

صدرا شنبه 1 بهمن 1390 ساعت 23:49 http://www.roozha88.blogfa.com

آش فقط وقتی آدم دور و برش شلوغه مزه می ده
مامان بزرگ من هر وقت آش می پخت همه مونو دعوت میکرد،به شدت یاد اون روزا افتادم :*

بهناز شنبه 1 بهمن 1390 ساعت 22:59 http://narin86.persianblog.ir

وای خوش به حالت صمیم . مامان منم دقیقا عین صمیم اشرافیه توئه . موقعی که مهمون میاد کلا داخل آشپزخونه است ....همش هم داره دولا راست میشه و پذیرایی می کنه.
راستی یه سوال برام قبلا پیش اومده بود ، چرا جوراب شلواری پای پسرک می کنی؟

زیر شلوارش تا پاها و کمرش خوب گرفته شه..زمستون امسال خیلی سرده اینجا.

بی بی گل شنبه 1 بهمن 1390 ساعت 22:16 http://lifeden.blogfa.com

سلام
میشه به من راهنمایی درمورد آتلیه بدی...
کجا؟تلش؟
حدود قیمتاش...؟
راستش من تاحالا نرفتم ..الان ذوست دارم باصفا برم
ممنون

شما ساکن مشهد هستید؟

مامان قندعسل شنبه 1 بهمن 1390 ساعت 20:03 http://ehsan88-90.blogfa.com

باهات درمورد مهمونی های ساده وصمیمی موافقم.ولی کاش بتونیم این سادگی رو تو وجودمون نهادینه کنیم.منم وقتی مهمون دارم اینقد از صبح یا حتی روز قبل خودمو خسته میکنم که بعد عمری هم که یه مهمون میاد خونمون خیلی خسته میشم.

رویا شنبه 1 بهمن 1390 ساعت 19:57 http://royabakhtiari.persianblog.ir/

آفرین به تو صمیم جان میتونیم الگو برداری کنیم یا کپی رایت داری؟ ....!!!

مریم توپولی شنبه 1 بهمن 1390 ساعت 18:45 http://www.man-va-to-ma.blogsky.com

سلام عزیزم
خوشحالم که خوشحالی
اینجا توی این شهر کوچولو که هیچ جای گردشی نداره ما هم از این کارا میکنیم اینقدر خوش میگذره که نگو ما هر چی داریم میاریم وسط گاهی اوقات اینقدر ساده است که خودمون کیف میکنیم من گاهی اوقات مهمونا توی خونن و چون حال فر گرم کردن ندارم مواد کیک رو میریزم توی تابه میذارم روی گازه اینقدر حال مسیده و اینقدر به همه خوش میگذره حالا کجاش رو دیدی خوشی ها تازه داره شروع میشه
خدایا شکرت که صمیم توی این دنیای پر از شلوغی و بدی به خوشی ها میرسه دایا به همه ی آدمها خوشی رو نشون بده
دوست دارم

آفرین شنبه 1 بهمن 1390 ساعت 18:21 http://afarin55.persianblog.ir/

چه جالب ! منم که مهمونی ساده و صمیمی راه انداخته بودم.
چقدر هم خوش گذشت.

اسما شنبه 1 بهمن 1390 ساعت 18:15 http://for-amir.blogfa.com/

آدم واسه بار اول بیاد وب یه نفر بعد یه پست ازش بخونه و طوری توی پستش غرق بشه که وقتی میرسه به " آفرین به تو " تازه به خودش میادو میفهمه داشته یه پست رو میخونده...
اول خداروشکر که زلزله خفیف بوده و شما سالم و سلامتین..درسته واسه بار اول میام اینجا اما کلی رفتی تودلم...
یه جورایی رفتارتون مثه منو امیره... اصن دوست داشتم نزدیک بودیم ما هم میومدیم تو این دور همی هاتون... خیلی کار خوبی کردین ... چقدر سلیقه های مشترک... مثه اون آیین نامه ا ودیدن کارتون های قدیمی و... آفرین به تو

سحر.. شنبه 1 بهمن 1390 ساعت 16:36

دلم یه مهمونی صاف و صادق می خواد ...دوست می خواد دلم... خنده می خواد...

سحر.. شنبه 1 بهمن 1390 ساعت 16:32

وای صمیییییییم من حسودیم شد به تو به جمع با صفاتون..
باید اعتراف کنم که منم مثل تو حساسم به خونه..به اینکه همه چی عالی باشه..و چقدر با همسر بحث و حتی دعوامون!! شده سر این..هفته پیش تصمیم گرفتم برم توی یه مهمونی خونوادگی که خونه دختر خالم بود..تقریبا همه خاله ها و دختر خاله ها و همسرانشونم بودن..شام هم فقط آش بود..ولی به من خوش نگذشت می دونی چرا..از بس متلک پروندن بهم..یکی با صدایی که منم بشنوم به خواهرم گفت سحر قبلا خیلی زشت بود کپی طایفه بابات بود!!! الان شبیه آدم شده!! اون یکی صاف تو صورتم گفت ببین تو چقدر چاق شدی زشت شدی..من مثلا رفته بودم خوش بگذرونم..نمی دونی اون شب چه تاثیر بدی رو من گذاشت...مامانم اینا برا ۲ سال رفتن یه شهر دیگه..و من واقعا تنهام.هرچقدر می خوام خودمو بزنم به بی خیالی و بازم برم تو این مهمونیا نمی تونم..ولی واقعا بدجور احساس تنهایی می کنم...

آبان شنبه 1 بهمن 1390 ساعت 15:32 http://myrules.blogfa.com

صمیم جان من همه اینا رو خوندم ولی به جون خودم قبلش یه پست دیگه بود. توهم زدم احیانا؟ هان؟ بید
دوست دارم از این مهمونی ها ولی در مورد ما همه با هم قهرن در نتیجه کلا کنسل بید

سام شنبه 1 بهمن 1390 ساعت 15:07

سلام صمیم عزیز خیلی خوشحالم که اولین نظرو من میدم. از آشناییت خوشحالم. من بچه خوزستانم قبلا هم نظر داده بودم. دفتر خاطاتتو خووندم و کلی به خودم نزدیکتر شدم و ایده های خوب گرفتن. راستی واسه ولنتاین یه ایده خوب واسه نامزدم دارم اگه خواستی بهت میگم میتونی ایمیل بزنی بهم، خوشحال میشم اگه بخوای با هم دوست باشیم. راستی 21بهمن جشن عقد من و محمده. دعا کن واسمون که همیشه همینقد خوب و خوشبخت باشیم.
قربانت

آتوسا شنبه 1 بهمن 1390 ساعت 15:03

ببین ؛ صمیم جونم من دسترسی به نت نداشتم ؛ و همش می خواستم ازت حال پرسی کنم ؛ البته شکر خدا ؛ شکر خدا اخبارو که شنیدم فهمیدم که خسارات زیاد نبوده و خیالم راحت شد . .... خوش به حالت که « معاشرت » راه انداختی برای سلامتی روح آدم خوبه . من خودم و شوهرم خیلی الان معاشرت نداریم ؛ ولی تو برنامم هس که به امید خدا ؛ وقتی گل پسر بزرگتر شد منم یه کارایی بکنم ! ولی از پستت می فهممم که رفت و آمد سعه صدر هم می خوادا ! ... ولی می ارزه . یونا رو ماچچچچچچچ کن .

نرگس شنبه 1 بهمن 1390 ساعت 15:00

خیلییییییییییی عالی بود. این همون مشکلیه که من همیشه دارم، مثلا همین الان برای مهمونی فردا!

آرزو شنبه 1 بهمن 1390 ساعت 14:56

صمیم نازنینم سلام
قبل از هر چیزی بگم که من صبح اول وقت می خواستم راجع به زلزله بپرسم ولی دلم نخواست انرژی بد برات بفرستم خدا را شکر که به خیر گذشت من هم چنین چیزی را تجربه کرده ام با این تفاوت که شوهرم مسافرت بود و من فقط توانستم دخترم را نصف شب بلند کنم و بپرم بیرون . راستش من دل و جرات شما را نداشتم و تا صبح تو خیابون بودم اونم تو سرمای زمستون.
عزیزم خوشحالم که شما و همسرتان توانستید راه درست دور هم جمع شدن و خوش گذراندن در نهایت سادگی و صمیمیت را بیابید . از شما چیز دیگری انتظار نمی رفت . خدا کند من هم بتوانم با این برق انداختن خانه برای یک شب نشینی ساده کنار بیایم . البته نمی دانم تجربه کرده ای یا نه وقتی آدم بدون پیش بینی قبلی باید پذیرای مهمان باشد همه چیز خیلی بهتر پیش می رود و کثیفی خانه هم به چشم نمی آید . دوستت دارم همیشه و همه جا به خاطر همه ی زیباییهای وجودت هموطن عزیزم

زهرا شنبه 1 بهمن 1390 ساعت 14:25 http://tahmineh63.persianblog.ir

واقعا هم خسته نباشی...خوشحالم بهت خوش گذشته...
من البته بس تو خونه بابام خانواده ام واسه مهمونی سخت میگرفتن و با اینکه ما تقریبا هر هفته چند بار مهمون داشتیم اما بازم همین بساط بشور و بساب و غذاهای مختلف و این چیزها باب بود به شدت دیگه عروس که شدم به همسرم گفتم من اینجوری مهمونی نمیدم...که خوشبختانه مورد استقبال واقع شد به شدت...البته ما تو این کشور غریب هستیم و دوست زیادی نداریم اما واقعا مهمونیهام ساده هست ولی سعی میکنم صمیمی باشم و به مهمونم خوش بگذره...اصلا اصلا هم اهل تعارف نیستم...یعنی شام یا ناهار مهمون دارم یه جورم غذا درست کردم و آورم سر میز و وقتی همه چیو چیدم سر میز میگم بفرمایید غذا حاضره و دیگه نمیگم تورو خدا بکشید و این چیزا...البته به کسی که اولین بار باشه خونمون اومده باشه میگم که من تعارف نمیکنم گشنه نمونید...

و واقعا راست میگی آدم که سبک میگیره همه راحت تر و خوش تر هستن...هم میزبان هم مهمان...

حالا این مصادق راحت گیری تو خیلی چیزها هست که باید ماها که میدونیم راه پدر و مادرامون اشتباهه جبران کنیم...مثلا توی سوغاتی خریدن یا کادو خریدن...یا چیدمان خونه یا سیسمونی خریدن...خلاصه ما ها یهو خیلی قاطی شدیم با تجملاتی که ذاتا اهلش نبودیم و حالا وقته خلاصیشه...

بانوی گریان شنبه 1 بهمن 1390 ساعت 14:17

یعنی عاشقتم صمیم .... می دونستی؟
من هم یه همچین جمع فوق العاده ای کنارم داره . این لذتی رو که میگی چشیدم و حاضر نیستم با هیچ چی تو دنیا عوضش کنم. همیشه خوب و خوش باشی خانوم

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد