من و همسرم عاشقانه هم را دوست داریم.

صمیم-۲۹و اندی سن!- 12ساله ازدواج کرده-همسر و پسرکش رو میپرسته- عاشق تر از اونا کسی هست؟

من و همسرم عاشقانه هم را دوست داریم.

صمیم-۲۹و اندی سن!- 12ساله ازدواج کرده-همسر و پسرکش رو میپرسته- عاشق تر از اونا کسی هست؟

آش آشتی کنون!!

 

 

میگم  ها من یک کاری  کردم که گفتم بنویسم اینجا شاید به درد یک نفر خورد!!!  یعنی   گفتم به شما هم بگم ...  خب ( مامانم اون روز  میگه تو از  هر  ده تا کلمه ات 5 تاش  خب  خب  هست!!)   من کلا آدمی  نیستم که کسی بهم زور بگه  یعنی  اگر زور  گفتنه همچین خوش  اخلاقی و نرم و  مهربونی باشه ..طوری که بدم نیاد  ممکنه زیر سبیلی ردش  کنم ولی  خدا نکنه حس  کنم طرف  منظوری  داشته ..من کلا این حس  منظور  داشتن رو خیلی  به ندرت در  خودم دارم ولی  خب  این بار  باز هم اومد..قضیه اینطوری شد که تصمیم گرفتم اون آشه رو  زودتر  ردیفش  کنم.( حالا جان  خودم و خودت  اون هایی که از  اون یک ذره آشه  ایراد گرفتید   تو عمر نوشتن من یک بار هم نگفتید چقدر  خوب  تو بلدی  با خونواده همسرت  درست رفتار  کنی  ولی  برای  این آشه چه حرفا که نزدید!! این پرانتزه برا این بود که از بعضی ها دلخوری  نمونم توی  حلقم خناق بگیرم مادر!!)  

 

خلاصه  زنگ زدم به جاری  جون و  گفتم چون مدتی  هست  دور  هم نبودیم و این بچه ها هم دلشون مثل ما برای  هم تنگ شده  نظرش  چیه من یک اش   خوشمزه درست کنم و دور  هم صفا کنیم ؟ اون اصرار کرد چون من وقتم کمتره خودش  درست کنه  بریم خونه ی  اون ها که من ترجیح دادم این بار  مهمونی  منزل ما باشه و   خلاصه کلی  استقبال کرد و  اوکی شد ..بمن هم  عصر اون روز  رفتم باز  مراسم سبزی گرفتن و اینا و مواد و وسایلش رو  خریدم و  حبوب  ( من نمی نویسم حبوبات چون خودحبوب  جمع هست: صمیم  با ادبیات)   خلاصه حبوب رو هم  نم کردم  و همه چیز روبراه و مرتب برای  فردا شب ...بعد  فرداش  صبح کله ی سحر  همه رو به قول معروف  بار  گذاشتم و  زیرش هم کم و  هون اول صبحی  زنگ زدم به مامان جون که  دعوتشون کنم برای  مراسم آش !!  که دیگه  اون حس زور  شنیدنه  بدو بد اومد توی  دلم!!! مامان جون گفتند ای  وای  صمیم جان! این هفته همش  شله ( نذری  معروف  مشهدی  ها ) و  شله زرد و غذای  نذری   از  هر  طرف  برامون اورده بودن و الان یخچال جا نداره و  بعدشم  با سبزی به این گرونی!!!! معععععع  !!  چکاری بود تو اینقدر  زود اش  درست کنی؟  آقا ما رو میگی!!!! از این گوش ها دود داشت میزد بیرون..گفتم خب  غذاهای  نذری رو که آدم انبار  نمی کنه... بخورید  دیگه تند تند ... بعد گفتند اصلا بذار  هوا بهتر شه بعدا!! من دلخوریم رو با کلمات کو تاه نشون دادم و  بعد  از  هم خداحافظی  کردیم و تموم..نه تموم نشد برای من..اصلا  انگار  یک کیسه برنج 25 کیلویی  گذاشتند روی  این دل من..به قول علی   بچه پر رو هم که هستی و  اگه چیزی رو خودت هم شروع کنی  کاری  می کنی که طرف  مقصر  شناخته بشه !!( تشکر  صمیمانه از  همسر برای  این همه درک و شناخت  اصولی  از  بنده!!!)   

  اول از  همه رفتم زیر  گاز رو خاموش  کردم! حبوب  رو هم ریختم  توی آبکش  تا آبش  خارج شه بکنمش داخل فربزی ..اصلا این آشه انگار دشه بود  غذاب  وجدان من...علی  کج کج نیگام کرد و گفت چرا غذا رو خاموش  کردی؟  من هم گفتم عزیز دلم.. این همه زحمت بکشم و بعد هم با اکراه و  میل ندارم و تکراری  هست روبرو بشم..چه کاریه؟ ..یک چیز  بهتر  درست  می کنم... اون هم یک نگاهی  کرد  که آره خودتی!!! تابلو بود بهم برخورده یک چیزی ...من هم برنج و  مرغ و   باقالی و اینا در  اوردم از  بخچال  و نیم ساعت بعد  به بهانه اینکه راستی  یک چیزی  می خواستم بگم و  چه خبر  از  فلانی  و اینا  باز  بهانه برای  حرف زدن جور  کردم  و  وسطش  باز  صحبت برگشت به مهمونی شب  و  هم  آخرش  تیر رو رها کردند و گفتند حالا ما یک کلمه گفتیم پدر شوهرت اون طور  گفتند   تو هم  زود ناارحت میشی و دو بار  تو یک هفته  آش درست  می کنی ؟ ( یاد لحن  حاچ خانوم  ملودی  جون اینا افتادم ..خدا حفظش  کنه ...) و افزودند به خدا راضی به زحمت نیستیم و  برای  اون حرف  خودت رو اذیت نکن!!آقا   ما رو میگی ..اون زوره بیشتر و بشتر شد  حسش .. من هم اصلا آدم بخوری  نیستم..یعنی  نمی ذارم  سکوت کنم و بی صدا بشینم بعد هی خودم رو  داغون کنم تو دلم که چرا اینطوری  نگفتی ..چرا اونطوری  نگفتی!! من هم با همون لحن اروم ولی یک کم دلخور  گفتم  ما بلاخره نفهمدیم..سبزی  گرونه!!  هوا نا مساعده!! نذری  زیادی بوده یا  چیز دیگه...اولا مامان جون  من واقعا  خیلی  گرفتارم ( همون مگه من بیکارم؟)   نمی تونم بشینم برای یک حرف   خودم رو به زحمت بندازم آش  درست کنم تا از  دل کسی  در  بیاد ..من دیدم چون  پلو خورشت  و اینا همیشه هست برای  تنوع  آش درست کنم هم زودتر  حاضر  میشه من کنار  مهمونام هستم هم قر و فر  اضافی و سالاد و ماست و  سبزی و این حرفا نمی خواد که برای من راحتتر  هست  و هم اینکه  الان دلم برای  دور  هم  بودنمون تنگ شده به بعدنا چکار  دارم ؟.. دوما من برای  پدر جون  آش  دادم میل کردند ..بقیه رو نمی  دونم دیگه دوست دارند یا نه !!  ..بعدشم ببخشید  مگه  اخلاق من رو نمی  دونید؟  من  اون روز مهمون بار  اولم بود  اومده بود خونه ام...نمی تونستم که برای  چند نفر  بذارم کنار و هی  برم سر  قابلمه ظرف های   موقع شام رو پر  کنم بیارم برای  مهمون هام؟  بعد هم من حتی برای صبا جان خواهرم که بچه شیر  میده!!!! و  هوسش  میکنه هم نذاشتم کنار..( استفاده ابزاری  از  نزدیکان)  البته پدر  جون کاملا حق  دارند ها...مسلمه وقتی شما یک ذره حلوا هم براتون بیارند  برای ما هم نگه می دارید  و هر  ده بار  من هم یک بار سعی  می کنم جبران کنم!!(  روش  شرمنده سازی  حریف!!) و اصلا به پای  محبت های شما نمی رسه ولی خب  مثل این که مشکل از  من بود که شیپور  برداشتم جار زدم  آهای  من مهمونی دارم ..سکوت محض اون ور  خط ...  الو  گوش  می کنید مامان جون ..؟ (  روش  مهلت ندادن به حریف که هی  تمرکزتون رو قطع نکنه!!)    آره خب  من اگه  اصلا نمی گفتم  مهمونی  دارم که  این هم حرف  و حدیث  نبود ... (شلیک تیر  آخر و حرف  مونده تو  گلو)  وقتایی هم بوده که خودم براتون چیزی رو اوردم فقط چون حس کردم حتما خوشتون میاد و شمام اصلا نمی دونستید من همچین چیزی رو درست کردم  تو خونه مون ....خب   من هم  بی معرفتم دیگه..این رو قبول دارم ( روش  خیلی !! شرمنده سازی  طرف  ) مامان جون گفتند نه این حرفا چیه صمیم جان..کی گفته تو بی معرفتی ؟ من همش  میگم زحمت نشه برات و غذای  تکراری  نخورن بقیه..(کوتاه اومدن  حریف از  موضع ..اینجا ماباید به روی طرف  نیاریم  که فهمیدیم کوتاه اومده...تا حرمتش  بیشتر  حفظ بشه)   برای  دو قاشق  آش و دو کلمه حرف !!( باز؟!!) این همه زحمت لازم نیست ...  من هم گفتم چون  گفتید میل ندارید خیلی برای  اش  من  همون موقع  بساطش رو جمع کردم   هر  چند واقعا سبزی  تمیز کردن و ایناش  خیلی وقت گیر بود!!آههههه ....امشبم برنج و یک چیزی  درست می کنم دیگه .. 

 

باز  مامان جون که بدجور  گیر  کرده بود از دست این عروس  لجباز!!  گفت اوا  ما انقدر  برنج خوردیم که باور  کن گرد شدیم این روزها..خب  اینجا بینندگان و شنوندگان عزیز می بینند که وقتی  ما رو دنده لج می افتیم مسلما طرف مقابل هر چقدر هم خوب و  مهربون باشه اون هم عکس العمل نشون میده ..ولی  نباید میدون رو خالی کرد  و البته نباید  هم به جاهای باریک هدایتش  کرد ... من هم گفتم  ما که  بلاخره نفهمیدیم  شما اصلا چی  دوست دارید!! خیلی  خب ..کار ی ندارین .. خداحافظ ..تق ..( بیخودی  اینجا دیگه لازم نبود باز بریم برای  هم روضه بخونیم وکش بدیم قضیه رو ..حرف  اخر  توی ذهن طرف  همیشه بیشتر و بهتر می مونه..) بعد هم تاپ تاپ تاپ  بلند شدم با حرص  رفتم تو آشپز خونه و برنجا رو گذاشتم کنار و  مرغ ها و بقیه رو هم برگردوندم تو فریزر و دست زیر چونه که حالا چی  درست کنم من؟ که نه این باشه و نه اون... دقت کنید  این جا من اصلا  گوشی رو بر نداشتم و سیر تا پیاز  ماجرا رو با اب  و تاب برای  مامانم و  حتی  جاری  جونم تعریف  کنم و  اذهان عمومی رو از قبل آماده سازی  کنم!!! حتی به علی هم چیزی  نگفتم اصلا..بعد حس  کردم من کار درستی  نکردم..یعنی  یاد داستان اون روباهه افتادم که  لک لکه رو دعوت کرد خونه ا ش و توی  بشقاب  صاف براش  سوپ ریخت  و مهمون گرسنه و تشنه ومهم تر  از  همه زخم خورده از خونه اش  اومد بیرون..خب  این یکی  توی  مرام من نبود..مامان جون تا عصر دو بار  به بهانه های  الکی  زنگ زد ببینه من واقعا آش رو کنسل کردم یا الکی  میگم که موفق نشد  چیزی  در  بیاره از  من... 

 

عصر  من همون سبزی آشه رو با اندکی  دخل و تصرف  تبدیلش  کردم به سبزی  کوکو و  دلتون نخواد   کوکو سبزی زرشک و گردو دار با کوفته  ی  تازه که مامانم برام فرستاده بود از شانس  خوبم و  سوپ  جو برای خودم بخصوص که  کمی  سرما خورده بودم  درست کردم و سالاد و  ماست و این چیزهای  ساده ... ما تا حد امکان برای حتی مهمون هم نوشابه نمی گیریم  و چی بشه و  غذا دیگه واقعا مدل  نوشابه لازم باشه ... نون سنگک تازه  و داغ هم گرفتیم. به خواهر  شوهر عزیز هم تماس  گرفتم که شام منتظرش  هستم..میدونید  من با اینکه خواهر و برادر  بزرگ   علی  مجرد و  در  منزل پدرشون هستند ولی  همیشه  شخصا  و با تماس  با خط  یا گوشی  شخصی شون دعوتشون می کنم  و مشاهدات عینی  من میگه که خیلی  از  این کار  خوششون میاد و به نسبت جاری  جونم که به مامان و بابای  همسر  میگه و کلا خونواده رو با یک تماس دعوت می کنه این کار من رو بیشتر  دوست دارند انگار ... برادر عزیز  که عذرخواهی کرد  چون مهمونی  دعوت بود و  عمه جون هم با خوشحالی زیاد اومد..وقتی  مامان جون رسیدند من حس  کردم یک ذره تو خودشونن  و معذبه..برای  همین بگو و بخند و اینا  به حد بیشتر  از  کافی هم  برقرار شد ..مهم برای من این بود که حرفم رو بزنم و بدونند من دقیقا از  چی  دلخور شدم و  ادامه دادنش  اصلا درست نبود دیگه... وقتی شام رو اوردم خیلی  تعجب  کردند که برنج و اینا هم نیست و کلی خوشحال شدند که من تنوع ایجاد کردم..سر شام هم رفتم بغل دل مامان جون نشستم  و هی  بهشون تعارف  کردم..یک جا اروم به من گفت که ببین چه زحمتی برای  تو درست کردیم..اش  ساده رو گذاشتی و  اینقدر به خودت سختی  دادی ..من هم گفتم نوش  جان..مهم اینه که دور هم باشیم و همه  غذا رو دوست داشته باشند و برای  کسی  تکراری نباشه!!!! ( باز  گریزی زدم که من یادمه ها!!!)  لحن من  تیکه انداز و   نیش زبون زدن نبود اصلا .. هر بار  مامان جون خواست  چیزی بگه من با خنده و شوخی  حرف رو عوض  کردم و  نشون دادم  مایل نیستم دیگه حرفش رو بزنیم...  

من خوشحال بودم بعد از  مهمونی ..  کینه یا دلخوری  ای  برام نمونده بود ..برای  همین هست که اینقدر   بال بال میزنم که ملت ! جان ما اگه کسی  مشکلی  با من داره بیاد بهم بگه..بذاره  سو تفاهم ها برطرف بشه ..مامان جون هم نمی تونم بگم کلا فراموش  کرد چون حافظه تاریخی  خوبی  داره ..!!!  ولی  دلخور  هم نبود ..من از  صدای  ادم ها می  فهمم  حالشون خوبه یا نه... هر  چند خودم بازیگر  قابلی  هستم در  مخفی  کردن چیزی که مایل به نشون دادنش  نیستم... 

باورتو ن شاید  نشه چند سال پیش   یکی از  دوستام یهویی  یک هفته ی  تمام با من سرسنگین بود و من مونده بودم قضیه چیه..این جور  وقت ها راستش  نمیدونم اخلاقم درسته یا نه ولی  عین طرف  میشم..یعنی  اون بیشتر  تعجب  میکنه از  رفتار من..من هم سرد و ساکت و  اخمالو بودم باهاش ... همکار  اموزشگاه بودیم با هم...بعد از  یک هفته  متوجه شدم که از  چی  ناراحته..ایشون ناراحت بود چرا  کلاسش که بعد از  من بود  بوی  بد  میده!!!  یعنی  خنده دار  هم نبود این بهانه ..یک جورایی  ابلهانه بود.خب  مگه من پمپ تولید بوی  نامطبوع به خودم وصل کردم آخه؟!!  بابا بیست تا پسر ریختند توی یک کلاس  و هوای  گرم تابستون  و  تهویه هم نامناسب ..مسلمه کلاس دم میکنه و بوی  نامطبوع می گیره..اصلا مگه مملکت صاحب  نداره که من باید جواب بدم به این چیزا؟  تنها کاری که کردم این بود که روز دوم یا سوم صاف  تو چشماش  نگاه کردم و گفتم من کاری کردم که بابتش باید از شما عذر  می خواستم؟ دستپاچه شد ..من ومن کرد و  گفت نه ..چیزی نیست ..من هم گفتم آخه دیدم چند روزه کسل هستی گفتم شاید  مشکلی  هست ..انقدر  شجاعت  نداشت که بهم بگه از  چی ناراحته..من هم گفتم به درک! وقتی  به خودت زحمت نمیدی  من چرا همش فکر  کنم چکار کنم تا تو حالت خوب شه ..برای  همین چند روز بعد  که دید خودش بیشتر  معذب هست و جز  حرف  خیلی  ضروری  کاری  من هیچ صحبتی  ندارم باهاش کم کم  به حالت قبل و گرم برگشت ... این در  مورد  افراد  خونواده و  نزدیکان البته خیلی  نمی تونه راه خوبی باشه ..بهتره ادم سریع بفهمه و بدونه مشکل از  کجا بوده و اصلا صریح به طرف بگه  ممنون میشم بهم بگی وقتی  برات سو تفاهم پیش  میاد ..اینطوری   حداقل بهش گفتیم موضع ما چی هست توی  این موارد ...با حرف نزدن و حالا ولش  کن خودش  حل میشه و بعدا یادم میره  چیزی درست نمیشه..برای همینه که وقتی  از  کسی  دلخور  میش یم  یکباره همه ی  دلخوری های  قبلی  مون یادمون میاد و  یکهو برای  یک چیز  الکی و ساده اتشفشان میشیم بعضی وقت ها...

پ.ن.

صمیم ام...وقتی  دست توی  دست  علی  از  وسط  خیابون بدو بدو رد می شدی و بلند میخندیدی ...وقتی  بازوش رو گرفته بودی و  تو سکوت اروم و خیابون های  خلوت کوهسنگی  قدم میزدی من پشت سرت بودم و  تحسینت کردم برای این همه تلاشی که می کنی تا حال خودت و خونواده ات خوب تر وبهتر بشه ..افرین که اجازه ندادی  مامان  دلواپس و سخت گیر  وجودت اعتراض کنه که چرا بچه رو 4 ساعت گذاشتی  دست مربی پارک کودک تا بازی کنه و خودتون دو تایی رفتید بیرون ... خوشحالم  نه منت کسی رو کشیدی و نه به کسی رو انداختی  و  نه دروغ گفتی که کلاس  داری ... خوشحالم که ارامش  تو  گذاشت  پسرک ساعت های  دلچسب و زیبایی با دوستان جدیدش  داشته باشه ..

صمیم ام... عاشق  وقت پیدا کردن های این روزهای  شلوغت هستم..این برنامه ریختن هات.. این محکم دست مرد خوب زندگیت رو گرفتن ها ...این دویدن ها و  خندیدن ها و  محکم  تو تاکسی  به هم چسبیدن ها ...تو – با وجود همه ی  مسائل ریز و درشتی که نفس هر  کسی رو می گیره تو زندگی – از  اون دسته   زن های محکم و پر مهر  روزگار هستی ..به احترام تو بلند میشم و  یک کف  طولانی و محکم میزنم برات...  

 

تو فوق العاده هستی صمیمم .

نظرات 57 + ارسال نظر
سوسن سه‌شنبه 9 اسفند 1390 ساعت 20:25 http://specially.blogfa.com

نمی دونم من و یادتون هست یا نه ...خیلی وبلاگتونو می خوندم...ولی الان یه چند وقتی می شه که نیومده بودم...این پست برای من که خیلی اموزنده ی بود..چقد خوبه که تجربیات و اتفاقات روزمره ای که ممکنه برای همه اتفاق بیفته رو می نویسین .با کلی راهکار خوب ...

پویان و مامان یکشنبه 16 بهمن 1390 ساعت 11:19 http://puyanemaman.persianblog.ir/

سلام.من زیاد می خونمت اما به ندرت برات می نویسم. راستش من اینجا تو آلمانم این مشکل رو دارم از بس همه تو خونه هاشون سگ و گربه و موش و جک و جونور دارن. منم حتی مبلای خونه رو اتوی داغ کشیدم اما یه بار تو تی وی دیدم که می گفت شپش با حرارت بدن انسان زنده است و تو دمای کمتر از بدن انسان یک ساعته می میره و حتی لازم نیست بالشتم بشوری. حالا راست و دروغش گردن خودشون.

سها شنبه 15 بهمن 1390 ساعت 11:46

خوشحالم که بعد این همه وبلاگ خونی یه وبلاگ توی نت مثل وبلاگ تو هست که ادم دو کلوم ازش یاد بگیره...به درد مادر شوهر آیندش بخوره ...:دی

آتوسا جمعه 14 بهمن 1390 ساعت 15:48

به به چه مادرشوهرداری خوووووبی ! چه عروسییی ! حیف دختر نداری ! ... هاها ... مدیریتت خیلییی عالی بود . چون روابط تو با قوم شوهرت خیلی نزدیک هس و آفت این روابط نزدیک و صمیمی (!) ؛ همینه که بعضی حرفارو اگه ناراحت بشی و جواب ندی کم کم منجر میشه به سردی روابط و حتی قطع رابطه . وهنر می خواد که یه رابطه نزدیک و به سلامت از همه این آفات بگذرونی . آفرین . .. خونواده شوهرتم واللا خیلی خوبن که پایه هستن باسه آفت زدایی ! ... فک کن ؛ طرف پاشد اومد و سر سفره نشس و معاشرت کرد ! ... تازه۱۰۰ امتیاز دیگم میگیری (!) چون خواهرتم گفتی ... یعنی که ؛ اینم خواهرم .. فقط باسه شما نبوده که !! خوشبختتتتت باشیی خانوم اهل زندگییییی .

روشن مامان سام پنج‌شنبه 13 بهمن 1390 ساعت 12:13 http://samenayati.blogfa.com

سلام
صمیم خانم مدتی است با وبلاگ شما اشنا شده ام
خواستم صمیمانه ازتون تشکر کنم این مطلب اشتون خیلی خیلی به من کمک کرد در خصوص مهارت کلام
باورتون نمی شه بعد 2 سال و نیم یه سر یه مساله ای از مادرشوهرم کینه داشتم امروز بعد خوندن پست شما تلفنی باهاشون صحبت کردم و عقده 2 سالمو بیرون ریختم بدون اینکه ایشون دلخور شن بقول شما از لحن صدا می شه فهمید طرف دلخور شده یا نه تازه منم دید دلمو خالی کردم
خدا همیشه تو زندگی یاورت باشه عزیزم
ممنونم ازت صمیم جان
خدار و شکر می کنم که وبا وب شما اشنا شدم
بهت تبریک می گم بابت داشتن اینهمه مهارت کلام
البته از نکات تربیتی کلاسی که می رید نیز خیلی بهره مندم سام منم تقریبا 2 سال و 9 ماهشه و از نکاتتون در خصوصش استفاده کردم
بازم ممنونم
بوسسسس

محبوبه پنج‌شنبه 13 بهمن 1390 ساعت 09:39

سلام صمیم عزیز .
من خیلی از این جور مشکلا داشتم کاش می تونستی کمکم کنی. البته روابط خانوادگی من با خانواده شوهرم خیلی پیچیده است اگه یه بار برات بگم مطمئنم گیج می شی. من چون شوهرم رو دوست داشتم زیر بار این روابط تودرتوی فامیلی رفتم. ولی.. خیلی بعدش به مشکل خوردم . البته با پدر و مادر شوهرم مشکلی ندارم و نداشتم فقط خواهرای شوهرم! (که نسبتهای فامیلی قبلیم هم با همونا بود.) یه مدت اوضاع خیلی خیلی خراب شد. و من اعتراف می کنم که خیلی خیلی بی تجربه بودم برای روبرو شدن با این مسائل خیلی پیچیده ، هرچی کشیدم و شوهرم کشید از این بی تجربه گی و سادگیم بود.هردومون باوجودیکه عاشق هم بودیم به شدت اذیت شدیم.و داشتیم از هم دور می شدیم خیلی دلم می خواد با یکی درد دل کنم. می دونی که درد دل با خواهر و مادر تو این موارد اوضاع رو بدتر می کنه. البته بعد از یک طوفان اساسی الان خیلی اوضاع به ویژه اوضاع خودمون دوتا بهتر شده ولی روابط من و خواهر شوهرام حس می کنم هنوز آتش زیر خاکستره و این ذهنمو مشغول می کنه و می ترسونه.

سام پنج‌شنبه 13 بهمن 1390 ساعت 08:40

سلام سلام صدتاسلام
بالاخره توننستم جواب شوخی نابجای یکی رو تو محیط کار بدم. یارو با اون سبیلش خجالت نمیکشه!!! منو بگی از یه طرف نمیخواستم تو جمع خیتش کنم از طرفی هم اصلا نمیتونستم جوابش رو ندم ممکن بود پرروتر بشه. واسه همین صداش کردم و بهش گفتم رفتار شما اصلا درست نبوده و این طرز تعارف دادن نیست که اونم معذرت خواهی کرد و گفت دیگه شوخی نمیکنه ولی کاملا معلوم بود چقد دماغش سوخت و شایدم یه جای دیگش. چند وقته به خودم قول دادم که با همکارا و بقیه رودربایستی نداشته باشم و راحت بگم نه البته خانواده و نامزدم مستثنی هستن و واسشون جون میدم
سلامت باشی

راننده آژانس چهارشنبه 12 بهمن 1390 ساعت 20:07 http://www.naghabel.com

سلام
اول راهم شما رو هم لینک کردم خوشحال می شم با نظراتتون همراهم باشید.

معصومه چهارشنبه 12 بهمن 1390 ساعت 17:07 http://parham088.blogfa.com/

یه سوال: علی آقا اینجا رو میخونن؟؟؟

هر وقت اراده کنند بله

رها@ چهارشنبه 12 بهمن 1390 ساعت 07:40

من عاشق این پ.ن های متن های اخیر شدم :)

لبخند چهارشنبه 12 بهمن 1390 ساعت 02:35

سلامچقدر خوب میتونی حرف دلت رو به دیگران بزنی و نذاری رو هم انباشته بشه و بعد مثل اتشفشان...بمب...من خیلی دلم میخواد مث تو طوری که طرفم ناراحت نشه حرفم و بزنم ولی بلد نیستم...هروقت از خانواده همسرم دلگیر میشم تو خودم میریزم و هی به خودم میگم اشکالی نداره توی اینهمه خوبی که دارن این مثلا حرفشون به چشم نمیادو باید فراموش کنم..ولی خوب واقعا یادم نمیره وتو ذهنم میمونه و این بده!وتازه بعضی وقتا وقتی از کسی خوشم نمیاد یا از کسی ناراحتم از بس که میخوام ناراحتیمو پنهون کنم بر عکس کلی با طرف مهربون میشم که یه وقت خدای نکرده نفهمه من خوشم نمیاد ازش!!!!!!!(البته خداروشکر الالنا دیگه این اخلاقم بهتر شده و سعی میکنم ناراحتیمو پنهون نکنم)ولی خداییش حال کردیماااا اما من عمرا بتونم مث تو با مادر شوهرم حرف بزنم...وقت کردی این خصوصبت هم مثل تربیت کودک بهم یاد بده که چطوری بدون عذاب وجدان و اینکه طرفم ناراحت بشه حرفمو بزنم و تو دلم نگه ندارم ..راستی تربیت کودک رو ادامه نمیدی؟؟منتظرمااااامن از وقتی پست تربیت کودک رو نوشتی خواننده ات شدمعالی مینویسیییییروحیه دهی به خودتم خیلی توپه!افرین

سارا چهارشنبه 12 بهمن 1390 ساعت 00:30

سلام.از خیلی وقت پیشا حتی قبل از بدنیا اومدن یونا من وب شما رو می خوندم.(نشون به اون نشون که قالبتون رو عوض کردین !!!!!!!!)
نوشته هاتونو دوست دارم هر چند دنیای متفاوتی داریم.
با زندگی خیلی متفاوت روبرو میشیم.ولی معمولا؛ رفتارتون رو می پسندیدم.ولی در مورد این موضوع خاص واقعا؛ برخوردتون واسم عجیبه!عذر می خوام ولی خیلی لجوجانه برخورد کردین،در مورد اونایی که اینهمه به شما به گفته ی خودتون (توی همه ی پستاتون ) لطف داشتن،خیلی بیشتر از مادر خودتون!

سارای عزیز
برای قضاوت درست و عادلانه باید در متن اتفاق بود ..من همه جزییات رو اینجا نمی تونم و مایل نیستم توضیح بدم.. همین طور که شما از صمیم انتظار دارید که همیشه با مهر و متانت برخورد کنه یعنی برای خشم و غضبش جایی تصور نکرده بودید ..ادم ها ملغمه ای از همه ی این ها هستند ..
خوشحالم همه متفق القول بودند که خوبی از خونواده همسرم هم هست ..مسلما هست .

لطف کردی برایم نوشتی ..مرسی .

نگار سه‌شنبه 11 بهمن 1390 ساعت 17:12 http://nafasemamanobaba.persianblog.ir/

واقعا که باحالی و خیلی ازت خوشم می یاد.ما خیلی چیزا باید از شما یاد بگیریم.
به ما هم سر بزن.

الهام سه‌شنبه 11 بهمن 1390 ساعت 16:34

سلام صمیم فوق العاده ی اینجا... خوشحالم از این که عاشق پسرک و پدر پسرک هستی این وبلاگ وبلاگه جالبی حتما بهش سز بزن من خودم عضوش نشدم هنوز اما به شما پیشنهاد میدم یه سری بزنید..بوووووووووسhttp://hamdam1390.blogfa.com/

فرناز ( مامان دینا ) سه‌شنبه 11 بهمن 1390 ساعت 14:07 http://hilga.blogfa.com

بالاخره پستهای آشی به خیر و خوشی تموم شد . نوش جونتون باشه .
یک کف مرتبببببببببببب به افتخار صمیم جونننننننم

صوری سه‌شنبه 11 بهمن 1390 ساعت 13:33

یه عالمه حرف دارم برای این پستت ولی راستش دوست ندارم دلخورت کنم
فقط یه نظر کوچولو میگم اونم اینکه اقوام همسر خوبی داری صمیم قصد احترام گذاشتن دارن و حفظ رابطه
بعضی ها منتظرن حتی احترامها و محبتها رو به دشمنی تفسیر کنن چه برسه به اینکه آدم بخواد دلخوریشو بیان بکنه فقط برای اینکه تو دلش نمونه
من یه بار با این تزی که میگی و البته قبولش هم دارم دلخوریمو بیان کردم ....... بماند که چه ها شد!!!
با تمام احترامی که برات قائلم اگه اجازه بدی میگم که در این مورد مادر همسرت بوده که رفتار خوبی داشته

گاهی رفتار خوب ادم ها بازتاب دیدن رفتارهای خوب دیگران هست عزیزم..من دیدم ایشون این درجه از صمیمت رو با عروس دیگه اشون ندارند ..


یعنی میگی با هر مدل رفتاری که باهاشون بشه ( یا با هر آدمی) باز هم ایشون اینطوری صبر و متانت به خرج میدن؟

سارا سه‌شنبه 11 بهمن 1390 ساعت 12:42

واقعاْ باید بهت احسنت گفت چون بدون اینکه کدورت ایجاد کنی حرفقت رو گفتی . مادر وخواهر همسر من هم از این توقعات بیجا خیلی دارن اگه من هم وقتی ازدواج کردم مثل شما میتونستم جلو توقعاتشون رو بگیرم درگیر مشکلاتی که الان دارم نبودم . به قول معروف گربه رو باید دم حجله کشت. کار بسیار عاقلانه وخوبی انجام دادی.

آذری سه‌شنبه 11 بهمن 1390 ساعت 11:06

از دست تو صمیم خانومی ....:)ولی کلا با این حرفت موافقم که وقتی یه چیزی تو دل آدم بمونه و آدم ناراحتیشو بیان نکنه بعدنا با یه مشکل کوچیک دیگه همه چی و همه دلخوری های قبلی دوباره یادش میاد و حس نفرت به وجود میاره که اول از همه خود آدمو داغون می کنه.کلا ناراحتی های تلمبار شده از خانواده شوهر یکی از مشکلات اساسی خود منه که الان بعد ۳ سال به شدت پشیمونم که چرا گذاشتم تلمبار شن و سکوت کردم؟( با اینکه خانواده شوهرم نسبتا آدمای خوبی هستند ولی گاهی خب پیش میاد دیگه ناراحتی) نمی دونم شاید چون همیشه از اینکه یه عروس حاضر جواب جلوه کنم می ترسیدم و دوست داشتم ازم نرنجن اما خودمو فراموش کردم.

ملودی سه‌شنبه 11 بهمن 1390 ساعت 11:00

سلااام به صمیم جون گل و ناز و مهربونم بوووووووس. میگم حالا تو این هاگیر واگیر و مهمونی شام و حرفای عروس مادر شوهری من دلم آش خواست (ملودی بیجنبه خارج از موضوع حرف زن !!!!! که تا چهار تا اسم اش چشمش دیده دلش هم میخواد !!!) رفتم که امشب یه اش بار بذارم دییییییی . ولی دور از همه ی این حرفای خوردنی !!! به نظر من یه چیزی تو زندگی وجود داره به اسم حریم خصوصی . این حریم خصوصی تعریفای زیادی میتونه داشته باشه . یکیش هم اینکه آدم اختیار اینو داره که مهمون بیاد و بره و هر چی بپزه و هر کاری بکنه و حتما مقید نباشه تو اون وضعیت مهمون داشتن به فکر بقیه هم باشه . خودت هم که نوشتی گاهی شده یه چیزی درست کردی و حس کردی دوست دارن براشون فرستادی . در حالی که نمیدونستن تو اصلا همچین چیزی درست کردی . درسته مامان جون هم محبت دارن و همیشه برای بچه ها میفرستن . اما اینکه این موضوع تبدیل بشه به عادتی که هیچ وقت نباید ترک بشه ؛ درست نیست . یعنی اون حریم خصوصیه باید حفظ بشه که بله گاهی هم یه چیزی درست میشه و خورده میشه تموم میشه .تو پست قبل هم گفته بودم من که به نظرم نباید دنبالشو میگرفتن . اما شدییییدا خوشم اومد از برخوردت صمیم . هم اینکه حرف و موضوعو تو دلت نگه نداشتی هم اینکه نشون دادی حریم خصوصی (خدا نکنه من گیر بدم به یه کلمه !!!) هم وجود داره و در کنارش نشون دادی محبت و دوست داشتن و حرمت داری و برخورد خوب هم به جای خودش هست و هیچی عوض نشده . افرین صمیم من که بهت افتخار میکنم و خیلی قبول دارم این برخوردتو . درسته خود من گاهی اوقات شدیدا تو سری بخور و کوتاه بیا میشم اما خوب برای اینه که دلایل خاصی هست تو زندگی ما که اول به اونا توجه میکنم . اما اگه مسائل مهم تری نبود به نظر منم بهتره که همیشه آدم با یه برخورد درست و هوشمندانه و در عین حال محترمانه دلخوری خودشو نشون بده تا برای همیشه اون حرف تموم بشه و اثری ازش تو دل هیچ کدوم از طرفین نمونه . بوووووووووووووووسای ابدار و ذووووق فراوون برات با اون پاراگراف آخر .صمیمم منم برات یه کف طولانی و مرتب میزنم قربونت برم . بوووووس گنده برای خودت و یونا





نکته ی پنهان و مهم متن من رو خوب گرفتی ..همه ی حرف من همینه..مراقب باشید وارد تصمیمات شخصی افراد نشید .. همون حریم خصوصی ..
قربونت بشم .

تسنیم سه‌شنبه 11 بهمن 1390 ساعت 10:42 http://www.taninezendegieman.blogfa.com

صمیم اینقدر دوس دارم بتونم از کسی که دلخورم بتونم باهاش حرفمو بزنم که همونطور غمباد نشه تو دلم.ولی متاسفانه زیاد هنرشو ندارم!!
چقدر صمیم نوشتت رو دوست داشتم خداااااااااااااا!

فرشته سه‌شنبه 11 بهمن 1390 ساعت 09:28

واه واه.عجب جادوگری زیر چهره معصومت قایم کرده بودی!

زهرا سه‌شنبه 11 بهمن 1390 ساعت 08:33 http://tahmineh63.persianblog.ir

میدونی چیه اول نکته مهم اینه که تو خودت از اون آدمهایی هستی که کینه نمیگیری وقتی به رو آوردی که ناراحت شدی دیگه برات تموم میشه...(من بدبختانه نیستم اینجوری یعنی البته نشده هم بتونم راحت به رو بیارم که فلانی من از فلان کار خوشم نیومده و ناراحت شدم هر وقتم به رو آوردم اونم خیلی محتاطانه بیشتر طرف شاکی شده!)
نکته بعدی جنبه بالای خانواده همسرت هست و اینکه بهت ثابت شده دوستت دارن...خدا رو شکر...
و در نهایت ممنون که نوشتی برامون...
دوست دارم بازم نکات تربیت کودک بنویسی...

بی بی گل سه‌شنبه 11 بهمن 1390 ساعت 02:52

سلام مجدد
بله من ساکن مشهدم
آدرس آتلیه و ی آرایشگاه خوب میخوام؟
یادمه واسه عروسی داداشتون نوشته بودی خیلی خوب شده بودی و عروستون

میتونی بهم میل بزنی؟

مهگل سه‌شنبه 11 بهمن 1390 ساعت 00:44 http://golmah.persianblog.ir/

سلام.میخونی اینو؟
http://golmah.persianblog.ir/post/70/

بهناز دوشنبه 10 بهمن 1390 ساعت 23:50 http://narin86.persianblog.ir

یعنی خیلی سیاست می خواد این حرکت . آفرین.

همسر آفرین بانو دوشنبه 10 بهمن 1390 ساعت 21:45

به دلم نشست.این همسر من کپی شماست.تومهمونی ها اینقدر خودش رو اذیت می کنه که گاهی من میگم این آخرین باریه که مهمون دعوت می کنم.مخصوصا اگه مهمون چند روزه داشته باشیم بعد از مهمونی میفته .چقدر خوبه اگه شما خانومها به قول خودتون بتونید اون بعر اشرافیتونو کنار بذارین ما آقایونم یه نفس راحتی می کشیم.

سارا امیدوار دوشنبه 10 بهمن 1390 ساعت 21:28 http://saraomidvar.blogfa.com

سلام صمیــــــــــم جان دوست خوبم
تائید می کنید تبادل لینک کنیم ؟
لطفا اطلاع بدین شما را با عنوان مورد نظرتون لینک کنم

---لینک من --
عنوان : سارا شعر
توضیحات : شعر شعر
آدرس: http://saraomidvar.blogfa.com
-----------------
سپاسگزارم - التماس دعا
یا امام زمان (عج)

مامان قندعسل دوشنبه 10 بهمن 1390 ساعت 19:46 http://ehsan88-90.blogfa.com

می دونی چیه صمیم، به نظر من بزرگترین حسن رفتارت اینه که هر حرفی داری وهررفتاری میخوای بکنی با خود طرف مطرح میکنی وهمسرتو درگیر ماجرا نمیکنی.آخه اگه من بودم که این مسئله با مادرشوهرم برام پیش میومد،کلی به همسرم غر میزدم واونو هم ناراحت میکردم.در صورتی که میدونم اون بنده خدا که مسئول رفتار خانوادش نیست

آرزو دوشنبه 10 بهمن 1390 ساعت 19:21

صمیم عزیزم سلام
اول ببخشید که در این پستت دو باره مزاحم شدم ولی دلم خواست این را بگویم . بارها گفته ام از وقتی با وبلاگت آشنا شدم هر روز صبح اول وقت سعی می کنم به آن سر بزنم . امشب در پی معرفی وبلاگت به دخترم ( از بس هر دوتان را دوست دارم ) یک دفعه پست 2555 روز را دیدم و دلم گرفت خیلی زیاد . نمی دانم چرا اون پستت را ندیده ام ولی غمت را با تمام وجود درک می کنم برادر خیلی عزیز است . من هم فقط یک برادر دارم که خیلی ازم دور است یک سال و نیم است ندیدمش . از خدا می خواهم برادر ت و برادرم را در پناه خودش حفظ کند . خدا سپهرت را بیامرزد . خیلی دوستت دارم

ashena دوشنبه 10 بهمن 1390 ساعت 16:10

صمیم جان.تو زن فوق العاده ای هستی اما باید قبول کنیم که مادر همسرت هم آدم بدی نیست.من آدم می شناسم که از همین رفتار تو می تونست چند تا جنگ جهانی درست کنه و شب قهر کنه و نیاد.یا یک جبهه از بچه های و شوهرش جلوت درست کنه.مادرشوهرت هم زن عاقل و خوبی هست.میخواد تو رو تو فامیل نگهداره.دوست داره با اونها هم رفت و آمد کنید .دلش آش نمیخواسته رفت و آمد میخواسته.ضمنا خیلی تازگیها آخر پستهات بامزه شده.من خندم میگیره امروزم گفتم اینو ببین چقد از خودش تعریف میکنم و قربون صدقه خودش میره.هاها

مامان جون نه تنها آدم بدی نیست که آدم به شدت خوبی هم هست ..جدی ..

خانومی و اقایی دوشنبه 10 بهمن 1390 ساعت 15:23 http://www.2Ashegh-for-allways.blogfa.com

سلام . وبلاگه خوبی دارید خوشحال میشم من رو هم لینک کنید

الهام دوشنبه 10 بهمن 1390 ساعت 15:12

سلام
وبلاگ خوبی دارید من به صورت گذری با اینجا آشنا شدم
جسارتا ولی آنجا که نوشته اید وسایل آش را خریدم خواستم بگویم بهتر است بگویید لوازم (الهام با ادبیات)

نیوشا دوشنبه 10 بهمن 1390 ساعت 14:15 http://maried.mihan blog.com

صمیم جان رفتار متقابلت عالی بود عالی

هما دوشنبه 10 بهمن 1390 ساعت 13:00 http://alone55555.blogfa.com/

تو فوق العاده هستی صمیم جونم
واقعا تکی هیچکسو مثله تو ندیدم خیلی بادرایتو باشعوری
عزیزم بنظر من اینکه تو حرفتو به مادرجون زدی خیلی کار خوبی بوده چون هرکسی یه اخلاقی داره دلیل نمیشه اگه همیشه مهربون بودوبه همه ساخت...حرف بشنوه و ساکت بمونه.بنظرم کار اولت کاملا درست بود و از اینکه موضع خودتو حفظ کردی خیلی خوشم اومد و کار دومت درست تر بود.اینکه نذاشتی دلخوری برای کسی بمونه نشون میده که چقد قلب مهربونی داری.
از همین راه دور میبوسمت و بهت میگم دمت گرم جیگر

آنیتا دوشنبه 10 بهمن 1390 ساعت 10:16

وای صمیم جان چند روزه هی حرف از آش میزنی بدجوری هوس کردم
بوس که اینقدر هوای صمیم خوشگله ی ما رو داری ؛)

انشالله هوس دلت زودتر برسه از راه ..
ممنونم عزیزم.

محبوبه دوشنبه 10 بهمن 1390 ساعت 09:40

سلام صمیم جان. من خیلی وقته که وبلاگتو میخونم ولی اولین باره کامنت میذارم, اونم به خاطر اینکه می خواستم ته چین بادمجون درست کنم یه سرچ توی گوگل کردم یکی از سرچها وبلاگ شما بود و از روی دستور شما درست کردم و خیلی خیلی خوب شد و آقای عزیز بسیار لذت بردند.
واقعا ممنون بابت دستور غذای خوشمزت
بوس

آخی ..نازی ..نوش جونتون..الهی برکات و نعمت های خدا بیشتر و پر برکت تر توی سفره اتون باشه

بوووووووووس

محدثه دوشنبه 10 بهمن 1390 ساعت 09:36 http://entezareshirin86.blogfa.com

میگم صمیم جان شما مطمئنی 29 و اندی سال سن داری؟
آخه این همه تجربه و این سند و سال؟
میگم مغزت خوب کار می کنه که اینجور راه حلهای خوب خوب خیلی زود میاد به مغزت و مدیریت بحران می کنی.
در تعجبم که با این همه ابتکار عمل در رفتار چطور یک مخترع نشدی؟( جدی میگما.به نظر من شما یک مغز به شدت فعال و خلاق دارید و برای همین متعجبم که چرا جزو مخترعین نیستید؟)
جا داره که ما هم یه کف جانانه بزنیم به افتخار عروس نمونه و همسر نمونه تر و مامان خیلی خیلی خیلی نمونه تر.

مرسی از این همه تعریف ..ذوق کردم..

اون آخریش رو بیشتر ...

سام دوشنبه 10 بهمن 1390 ساعت 09:01

آخیش چقدر آروم شدم با این پینوشت. خوشبخت باشید.

مرسی عزیزکم

مریم توپولی دوشنبه 10 بهمن 1390 ساعت 01:45 http://www.man-va-to-ma.blogsky.com

خوشم میاد یه ریز پشت سر هم مینویسی و به این فکر نمیکنی کی قراره بخونه به این فکر میکنی که خودت خالی بشی بعد اونایی که میخونن مهمن
آفرین صمیم جون

واله همچین هم هدفم تخلیه این همه بار نبود مادر جان!!
هر دو تاش مهم هستند برام..
مرسی .

زهرا یکشنبه 9 بهمن 1390 ساعت 22:45

نه نه اصلا انتظار نداشتم.شما خانم فهمیده و با هوش با فراست این جور خاله زنک فکر کنی و اظهار رضایت هم از رفتار و افکارت بکنی.عزیزم منم بعنوان یک عروس همین جوری فکر میکنم اما مرتب به خودم نهیب میزنم که کارم اشتباهه .و عذاب وجدان بعدش میکشدم.اما اینکه شما راحت و بدون عذاب وجدان میگی و مینویسی ....نمیدونم!

من اول از همه برام مهم هست که حس درونی خودم به آدم ها حقیقی و درست و صادقانه باشه نه از روی جبر اجتماعی یا آداب دانی ... عذاب وجدان من وقتی هست که خودم عذاب بکشم از دست خودم..و بقیه از از این حس منفی من..

خوش به حال اونایی که هیچ وقت با هیچ چیزی ازرده و دلخور نمی شن ..جواهرن به خدا...

وصال یکشنبه 9 بهمن 1390 ساعت 22:10

چققققققققققدر قشنگ همه چیز رو توصیف کردی.اون پرانتزهایی که باز کرده بودی که دیگه مححححشر بود.خلاصه که کلی کیف کردم از اینکه اینقدددددر صمیمهای وجودت رو میشناسی.
هزاران آفرین!

اون پرانتزها به دل خودم هم نشست ..

رودابه ایرانی یکشنبه 9 بهمن 1390 ساعت 21:53

آفرین صمیم جان.

برا کدوم قسمتش؟

اسما یکشنبه 9 بهمن 1390 ساعت 20:58 http://for-amir.blogfa.com/

:((((

مهتاب یکشنبه 9 بهمن 1390 ساعت 20:39

صمیمم منم خیلی دوست دارم و ممنون که تجربه هات را با ما به اشتراک میذاری

م یه خواننده خاموشم ولی امروز دیدم دیگه بی انصافی حرف نزنم بازم مرسی

خوشحالم دوست داشتی .

الی یکشنبه 9 بهمن 1390 ساعت 19:25

صمیم جان درسته که شما خیلی خانمی و با درایت برخورد می کنی ولی خدارو شکر مادر شوهرت هم خوبن.من اگه نصف اینایی که گفتی بگم در جا داد و هوارو گریه و فحش تحویل می گیرم بعد هم تا ابد نفرین و ناله که چرا پسر داره که عروس بیاره براش.اونوقت جلوی من دامادش سکه 1 پولش میکنه و چنان تیکه هایی بهش می اندازه که بیا و ببین ولی ایشون اصلا به دل نمی گیرن

بله اون که اصل اوله....همین مامان خودم اگه سر سوزن این حرفا روبهش میگفتم جای خودم و بچه ام وسط کوچه بود خواهر جان!!!
خونواده همسرم کلا ارامش و محبت در وجودشون هست ..

آرزو یکشنبه 9 بهمن 1390 ساعت 18:56

سلام صمیم جان
واقعاً باید آداب خانواده ی شوهر داری را از شما آموخت . خوب توانستی در عین حال که دلخوری ات را نشان دادی ، رابطه ات را با آنها نیز حفظ نمایی و احترامشان را نگه داری . متاسفانه من اصلا نمی توانم این خصلت خوب تو را داشته باشم . اگر از حرفشان برنجم دیگر تا مدت ها نمی توانم حتی توی رویشان نگاه هم بکنم و این باعث تلخی زندگی خودم هم می شود . آفرین به شما و خوشا به حال همسرت به خاطر داشتن چنین بانویی . همیشه خوش باشی و خرم.

من خیلی خیلی به ندرت ممکنه کاری کنم که حرمت کسی کمرنگ بشه..
تو هم مسلما اخلاق های خوب و زیبایی داری ..مطمئنا ..

[ بدون نام ] یکشنبه 9 بهمن 1390 ساعت 17:49

کسی هست که من نیز عاشقانه دوست می دارم اما میدانم که زندگی بی رحم تر از آن است که او را برای همیشه داشته باشم . اما امیدوارم تو و همه کسانی که این شانس را داشته اند که عشق را صمیمانه در آغوش کشند و شادی بی نظیر آنرا با دیگران تقسیم کنند تا همیشه خوشبخت شاد و راضی باشند و خداوند مهربانی خود را چون چتر بر سرشان نگاه دارد.

آمیین
برای شما هم

سارا یکشنبه 9 بهمن 1390 ساعت 16:53 http://sarahsilence.blogfa.com

واقعا ای ول داره اینهمه فکر کردن و برنامه ریختن

پیراشکی عشق یکشنبه 9 بهمن 1390 ساعت 16:51 http://metoyou10.blogfa.com

صمیم.......... عجب عروسی هستی ! ولی چه آش پرماجرایی بودا!‌اصلا از اون شب که مهمونی گرفتی شروع شد اولش هم گفتی مث اینکه مادر جان زیاد راضی نبوده با آدمای جدید رفت و آمد کنین شاید این قضیه از همونجا آب میخوره!! !!! (پیراشکی عشق فتنه کن!!)

اون عجب عروسی هستی خیلی ایهام و جناس و صنایع ادبی توش بود ها!!!!!

نمی دونم....شاید میترسه محبت من بین بقیه تقسیم بشه و سهم اون ها کمتر!!! از شوخی گذشته کلا مدل خودشون خیلی تو ارتباطات جدید اوپن و راحت نیست..روحیه محتاطی دارند که خب خیلی جاها خو ب هست در زندگی .

نور یکشنبه 9 بهمن 1390 ساعت 14:40

بزن دس قشنگه روووووووووووووووووو ... :*

[ بدون نام ] یکشنبه 9 بهمن 1390 ساعت 14:32

تبریک بابت درک بالایی که داری و ممنون که اینقدر نگران دیگران هستی که تجربه هاتو بی منت براشون در وبلاگت بذاری تا حداقل بعضی ارزشهای فراموش شده به یاد همه بیاد.خواستی از صمیمت تشکر کنی از قول من هم اینها را بهش بگو و ازش تشکر کن که وبلاگش اینقدر ساده و صمیمی شده که بعضی ها در مورد مشکلاتشون ازش سوال می کنن و اونقدر قابل اعتماد می دوننش که راه حل بخوان.

چه خوب ..تا به حال اینطوری به صمیم نگاه نکرده بودم..
ممنونم.

ریحانه یکشنبه 9 بهمن 1390 ساعت 14:17

واقعا یه الگو هستی برام

ببین خوب هاش رو دستچین کن فقط ..
مرسی

Najma یکشنبه 9 بهمن 1390 ساعت 14:06

تو فوق العاده هستی صمیمم :-*

پریسا یکشنبه 9 بهمن 1390 ساعت 13:24

آفرین صمیم ام. خیلی زیبا و پر انرژی بود. از کوچه های نزدیک کوهسنگی میگذرین یه سر هم بیاین خونه ما به صرف یه چای داغ خوش طعم و کیک شکلاتی. همیشه موفق و پرانرژی و راضی باشی.

عزیزم...
من الان اون کیک شکلاتی رو دلم خواست ..
صمیم شکمو

آفرین یکشنبه 9 بهمن 1390 ساعت 13:10 http://afarin55.persianblog.ir/

یعنی عاشقتم صممییییییییییییییییییییییییییییییم با ابن مادرشوهرداری کردنت.
لذت بردم از خوندن این پستت.
یه بار گفته بودم که بعضی از نوشته ها رو میدم همسرم بخونه( یه بار که از خوندن یکی از نوشته هات از شدت خنده اشک از چشام سرازیر شده بود،ازم خواست آدرستو بهش بدم)
بذار این پستتم بخونه ببینم نظرش چیه

ببین بهم بگو نظر همسرت چی بود .منتظرم

تبسم یکشنبه 9 بهمن 1390 ساعت 13:06

این روحیه ی تعریف کردن از خود خیلی خوبه ها! به ما هم یادش بدین!!
راستی معنی اسم پسر گلتون یعنی چی؟ تا حالا اسم یونا رو نشنیده بودم

آنچه خداوند می دهد ..نعمت خدا..

غزل طلا یکشنبه 9 بهمن 1390 ساعت 12:14 http://start13890917.blogfa.com

امیدوارم حمل بر بی ادبی و جسارت نباشه ولی حس می کنم گاهی بیش از اندازه سخت گیر و گاهی بیش از حد از خود راضی می شین ؟!
بازم عذر می خوام چون حس کردم می تونم نظرم رو بهتون بزنم گفتم امیدوارم ناراحتتون نکرده باشم!

سلام غزل جان
نه عزیزم..تو که خواننده قدیمی و آشنای اینجا هستی ..مطمئنا نظرت حقیقی و دور از دشمنی هست ...

شاید باور نکنی که من که برام خیلی چیزها مساله نیست چطور روی مسائلی که برام خودم مهم اند حساس میشم گاهی ..خب توی 8 سال رابطه عروس - مادر شوهری تعداد انگشت شمار این پر توقعی های من به قول تو..خودش جای تبریک داره کم بودنش...ادم واقعا دیوار نمی تونه باشه که..

برای اون پ.ن. گفتی از خود راضی هستم ؟

نه قربونت بشم.چرا ناارحت ..من از ادم هایی ک من رو نمی شناسند و الکی نظر میدن خوشم نمیاد نه دوست های قدیمی و خوبم...

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد